انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 19 از 39:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  38  39  پسین »

سفر به دیار عشق


مرد

 
سروش: ترنم خودمی مگه نه؟!
بی اراده زهرخندی رو لبام جا خشک میکنه
سخته بی تفاوت بودن در برابر عشقی که تمام وجودت رو تسخیر کرده ولی میخوام مثل همه ی مراحل زندگیم سختی رو به جون بخرم و بی تفاوت از کنارش بگذرم.. چون نه مال منه... نه دلم میخواد تو این شرایط مال من بشه
بازوهام رو فشار میده و میگه: عشق خودمی مگه نه؟
به سردی میگم: نه....
با ترس بهم زل میزنه... دستاش از دور بازوهام شل میشه
آب دهنش رو به زحمت قورت میده و میگه: مگه تو ترنم مهرپرور نیستی؟
بازوهام رو از دستش بیرون میکشم و میگم: چرا... ترنمم... ترنم مهرپرور
لبخندی رو لباش میشینه و لحظه به لحظه پررنگ تر میشه
سروش: خب پس.. پس مشکل چیه؟
میخواد دوباره بازوم رو بگیره که اجازه نمیدم و ادامه میدم: اما خیلی وقته که دیگه ترنم شما نیستم
دستش که برای گرفتن من بالا اومده بود تو نیمه راه متوقف میشه
سروش: تـ ـرنـ ـم
لبخند تلخی میزنم و با لحنی خشک ولی بی نهایت آروم میگم
-بهتره با آوردن اسم لجنی مثل من شخصیت والاتون رو زیر سوال نبرین... هر کسی اونقدر لیاقت نداره که اسمش رو به زبون مبارکتون بیارین
نمیدونم این آرامش از کجا اومده.. نه داد میزنم... نه بلند صحبت میکنم.. نه اشک میریزم... نه اخمی میکنم... آرومه آرومم...خشک و بی تفاوت
پشتم رو بهش میکنم تا به سمت نریمان و پیمان برم که یهو دستش دور کمرم حلقه میشه... نفس تو سینم حبس میشه... خدایا این پسره چش شده... تحمل این همه نزدیکی رو ندارم... میخوام خودم رو از چنگالش آزاد کنم که اجازه نمیده و همونجور که پشتم بهشه من رو محکمتر به خودش فشار میده
تو این لحظه فقط یه آرزو دارم... دلم میخواد ادم برفی بشم.. بی قلب... سرده سرد... با نگاهی شیشه ای
«خوشبحالت آدم برفی... خوشبحالت... توی دنیای به این سردی فقط تویی که رسم درست زندگی کردن رو یاد گرفتی... توی این یخبندان فقط باید سرد باشیم تا آب نشیم»
وسط خیابون بی توجه به نگاه دیگران من رو به خودش میچسبونه.. سرش رو روی شونم میذاره
انگار اصلا حرفام رو نشنیده
چون بر عکس من با صدای بلندی میخنده و من رو محکمتر به خودش فشار میده
مدام تکرار میکنه: تو زنده ای ترنم... تو واقعا زنده ای عشق من
با فشار دستش روی پهلوم چشمام از شدت درد بسته میشن اما از اونجایی که اون صورتم رو نمیبینه همونجور ادامه میده: یعنی باید باور کنم که زنده ای عشق من؟... باید باور کنم؟... نکنه دارم خواب میبینم
با صدایی بین بغض و خوشحالی میگه: باید بهم میگفتی ترنمم.. باید بهم میگفتی که زنده ای... نمیدونی این مدت بدون تو چی کشیدم
از حرفاش حیرت میکنم
سروش: کلی حرف باهات دارم.. به اندازه ی تمام سالهای عمرم باهات حرف دارم
کلافه از شدت درد و این همه نزدیکی به شدت شروع به تقلا میکنم
خدایا من تحمل این همه نزدیکی رو ندارم
با بغض میگم: یه کثافته خائن ارزش این همه خوشحالی رو نداره آقای راستین بهتره.........
اجازه نمیده ادامه بدم با صدایی که به شدت میلرزه میگه: حق داری ترنم...حق داری... از حالا تا آخر عمرم هر چی که بارم کنی حقمه ولی یه خواهش اگه میخوای توهین کنی توهین کن... تو این مورد حرفی ندارم چون حقمه... باید بکشم... ولی به خودت نه ترنمم... هر چی میخوای بگی به من بگو... هر توهینی میخوای بکنی به من بکن
میترسم اگه بیشتر از این تو آغوشش بمونم بغضم بشکنه و منه رسوا رو رسواتر از قبل کنه
سروش همونجور ادامه میده: اصلا بزن تو گوشم.. داد و بیداد کن... فحش بده.. هر چی دلت میخواد بارم کن... اما به خودت کاری نداشته باش... تحمل این یکی رو ندارم... خیلی وقته که فهمیدم تو از برگ گل هم پاک تر بودی و هستی... گل همیشه بهارم کجا بودی تمام این مدت؟... کجا بودی؟
صدای کوبش قلبش رو میشنوم.. قلبش تند تند میزنه... قلب من هم عجیب بیقراره... بیقراره همین آغوش... یکی از بزرگترین دردای دنیا اینه که در عین در آغوشش بودن دلتنگ آغوش همیشه گرمش باشی... یعنی اون هم این بی قراری رو حس میکنه...نه... نه ترنم... اون هیچوقت به بی قراری ها و تپش های قلب تو توجهی نمیکنه
همونجور که تقلا میکنم میگم: لعنتی ولم کن
ملتمسانه به نریمان و پیمان نگاه میکنم... نریمان که نیشش بازه و اصلا حواسش به چشمای من نیست اما پیمان متوجه ی نگام میشه... انگار خواهشم رو از چشمام میخونه چون با اخم و جدیت به طرف ما میاد و خطاب به سروش میگه: آقای محترم فکر نکنم وسط خیابون جای این کارا باشه
سروش نگاهی به من و نگاهی به پیمان میندازه و به ناچار دستاش رو از دور کمرم شل میکنه و همین باعث میشه سریع از آغوشش بیرون بیام و به طرف پیمان برم... با اون همه تقلا برای بیرون اومدن با اینکه به هدفم رسیدم نمیدونم چرا از ته دلم خوشحال نیستم
سروش: ترنم خیلی خوشحالم... خیلی زیاد
-دلیلی برای این خوشحالیتون نمیبینم
سروش با صدای غمگینی میگه: ترنم میدونم اشتباه کردم... به خدا شرمنده ام
با خونسردی ظاهری به طرفش برمیگردمو میگم: شرمنده؟!... برای چی؟... چرا؟!
با دهن باز نگام میکنه... بعد از چند لحظه به خودش میادو میگه: ترنم
-آقای راستین بهتره این بازیه مسخره رو تموم کنید... شما چرا باید شرمنده ی من باشین؟... ما دو تا آدم غریبه ایم که یه مدت جلوی راه هم قرار گرفتیم و بعد هم به دلایلی که خودتون بهتر از همه خبر دارین مجبور شدیم از هم جدا بشیم... همین و بس...
سروش: ترنم اینجوری نگو
-پس چه جوری بگم... من دارم حرف از حقیقت میزنم... عشق و عاشقی که زوری نمیشه... اصلا چرا باید بهتون فحش بدم... چرا باید بهتون توهین کنم... چرا باید کلی حرف بارتون کنم.. مگه شما چیکار کردین؟.. مگه به غیر از این بوده که بعد از یه مدت فهمیدین این رابطه از ریشه غلط بوده و ترجیح دادین جدایی رو انتخاب کنین؟... این کجاش اشتباهه...
سروش: ترنم میدونم از دستم عصبانی هستی.. میدونم دلخوری
-نیستم... نه عصبانیم نه دلخور... تو لحن من نشونی از عصبانیت میبینید؟... البته اگه بخواین به این رفتارای مسخره تون ادامه بدین هیچ تضمینی نمیکنم که عصبانی نشم ولی الان تو این برهه ی زمانی نه عصبانیم نه دلخور... فقط دارم میگم دلیلی واسه این همه هیجانتون نمیبینم... البته این رو خوب میدونم از زنده بودن من خیلی متعجب شدین و به عنوان
با پوزخند میگم: یه دوست قدیمی نتونستین بی تفاوت از کنار این اتفاق بگذرین
با کلافگی چنگی به موهاش میزنه و میگه: ترنم هیچ چیز اونجور که تو فکر میکنی نیست
-اولا ترنم نه و خانمه مهرپرور... دوما فکر کنم خیلی وقت پیشا برام روشن کردین که هیچ چیز اونجور که من فکر میکردم نبود... البته گله ای نیست... چون در تمام مدتی که با من بودین خیانتی بهم نکردین پس بهتون خرده نمیگیرم.... در یه مقطع زمانی حس کردین عاشق شدین ولی بعد از مدتها فهمیدین اون عشق یه هوس زودگذر بوده... این که مسئله ای نیست... این روزا زیاد از این اتفاقا میفته...
نگام رو ازش میگیرم و به زمین زل میزنم... همونجور که با پام ضربه های آرومی به سنگ کوچیک جلوی پام میزنم ادامه میدم: قبلا هم بهتون گفتم خیلی براتون خوشحالم که دوباره عاشق شدین
سروش: ترنم تو چی داری میگی؟
همه ی احساسم رو توی وجودم خفه میکنم و با چشمهایی بی احساس تو نگاهش خیره میشم
-دارم به طور غیرمستقیم بهت میگم اونقدر مرد باشی که این دفعه پای همه چیز بمونی
سروش: ترنم به خدا تو عشق اول و آخرم بودی
عصبانی میشم... خیلی زیاد...
با قدمهای بلند خودم رو بهش میرسونم و همه قدرتم رو میریزم توی دستام... با خشم تو چشماش زل میزنم و قبل از اینکه به خودش بیاد چنان سیلی ای بهش میزنم که باعث میشه برق از چشماش بپره
مات و مبهوت بهم نگاه میکنه و هیچی نمیگه
-این رو نزدم واسه ی خودم... حتی واسه ی نامزدت هم که زندگیم رو تباهم کرد نزدم... این رو زدم تا یادت باشه هیچوقت هیچکس رو به بازی نگیری... وقتی یکی رو شریک زندگیت میکنی مهم نیست عاشقشی یا نه تا آخرین نفس باید همراهیش کنی... حتی اگه گناهکار باشه قبل از هر چیزی باید حرفاش رو بشنوی و بعد محکومش کنی...
مشتی به قلبم میزنم
با چشمای گرد شده نگام میکنه... پوزخندی میزنم و با لحن خشنی ادامه میدم: اینی که هر لحظه و هر ثانیه خودش رو به دیواره ی این سینه میکوبه اسمش قلبه... سنگ نیست آقا.. یه تیکه گوشته که احساس داره... میفهمی آقا؟.. اگه نمیفهمی همه سعیت رو برای فهمیدنش بکن... دیروز من رو برای حفظ آبروت از زندگیت بیرون پرت کردی و امروز آلاگل رو... فردا نوبت کیه؟... میخوای به کجا برسی سروش؟... این بود اون همه ادعا... این بود این همه عشق... زندگی بازارچه نیست که دخترای مردم رو یکی یکی بخری و بعد از یه مدتی که دیدی بهت نمیخوره ولش کنی و بری سراغ بعدی...
به قلبم اشاره میکنم
-وقتی تو رو میبینه میزنه... خیلی محکم... میدونی چرا؟... میدونم نمیدونی... چون همیشه تو زندگیت با دو دوتا چهار تا پیش رفتی... هیچوقت پای قلبت رو وسط نکشیدی... تا همه چیز خوب بود عاشق بودی ولی تا به نفعت نبود پا پس کشیدی و رفتی سراغ زندگیت... ولی بذار من بهت بگم.... قلبم داره به شدت میزنه چون یه روز تو با تموم خودخواهیت به محبتت عادتش دادی...
چشماش غمگین میشن... ولی من با بی رحمی ادامه میدم
به دادگاه اشاره میکنم و ادامه میدم: یه قلب دیگه هم اون تو هست که وقتی تو رو میبینه صد در صد به شدت همین قلبی که تو قفسه ی سینه ی منه محکم و بی صدا میزنه... چون اون رو هم به محبتت عادت دادی... اما تو قدر هیچکدوم رو ندونستی چون توی سینه ی تو قلب نیست... یه تیکه سنگه... اون سنگی که تو سینته هیچوقت به خاطر کسی نمیزنه.. قلب جنابعالی جنسش از سنگه فقط و فقط به خاطر خودت میزنه... تمام این مدت فکر میکردم اگه من رو ول کردی حداقل برای عشق زندگیت ارزش قائلی اما تو نه تنها برای دیگران بلکه برای خودت هم ارزش قائل نیستی... تو اصلا عاشق نیستی تا بدونی عشق چیه؟
با تحقیر نگاش میکنم
-امروز من، ترنم مهرپرور همینجا با افتخار میگم خیلی خیلی خوشحالم که این همه بلا سرم اومد تا ازت جدا بشم...چون تحمل جدایی خیلی راحت تر از تحمل یه آدم پست و بی معرفته که همیشه در بدترین شرایط زنش رو در کوچه پس کوچه های این زندگی بی کس و بی پناه رها میکنه و به دنبال زندگیش میره...
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو بدون توجه به حال خرابش میگم: اگه میدونستی چقدر واسه خودم و آلاگل و دخترای امثاله خودمون متاسفم هیچوقت جرات نمیکردی دوباره جلوم ظاهر بشی... نمیخوام از آلاگل دفاع کنم چون همه ی آرزوهای من رو ازم گرفته تا دنیا دنیاست اون دشمن من و من دشمن اون محسوب میشم ولی چقدر متاسفم که دلیل گرفته شدن آرزوهای من تو بودی... حداقل اگه یه هدف محکمتر داشت دلم این همه نمیسوخت... اون زندگیم رو تباه کرد تا به تو برسه در صورتی که تو حتی لایق نفس کشیدن هم نیستی
پشتم رو بهش میکنم تا به داخل ماشین برم که مچ دستم رو میگیره و میگه: ترنم صبر کن
-بهتره خودت محترمانه دستم رو ول کنی
با التماس میگه: ترنم قسم میخورم هیچوقت بهت خیانت نکردم فقط یه لحظه به حرفام گوش کن بعد اگه خواستی بری برو
دستم رو به شدت از دستش بیرون میکشم و به سمتش برمیگردم... یهو لحنم غمگین میشه... میخوام آخرین حرف رو هم بزنم و برم
با بغض نشسته تو گلوم میگم: از من که گذشت حداقل برای یه بار هم که شده رو حرفت بمون و منتظر عشقت باش... اینجور که شنیدم در نهایت فقط چند سال براش حبس میبرن تو باند منصور کاره ای نبود واسه ی یه احمق زندگیش رو باخته
ناامید و خسته نگام میکنه... دهنش رو باز میکنه که یه چیز بگه اما انگار پشیمون میشه... چون فقط یه آه میکشه و سکوت میکنه... نگاه پر از غمم رو از نگاه پر از حرفش میگیرم... در عین خوشحالی غمگینه.... پشتم رو بهش میکنم و آهی میکشم... دستم رو تو جیب مانتوم میکنم.. یه خورده سردمه... همونجور که دارم میرم خطاب به سروش میگم: نذار یه ترنمه دیگه توی این دنیا متولد بشه... سخته سروش... خیلی سخته... درد بدیه ترنم بودن و ترنم موندن
با تموم شدن حرفم قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
از مقابل چشمای بهت زده ی پیمان و نریمان رد میشم و سوار ماشین مدل بالای نریمان میشم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
چشمام رو میبندم... دلم عجیب گرفته... سرم رو بین دستام میگیرم.. صداش تو گوشم میپیچه
« ترنم به خدا تو عشق اول و آخرم بودی»
لبخند تلخی رو لبم میشینه... لابد عذاب وجدان گرفته
آره عذاب وجدان گرفته... مطمئنم...
اون دوستت نداره ترنم... بفهم... حق نداری بهش فکر کنی... اون دوستت نداره... آره اون که دوستت نداره...
...
با بغض زمزمه میکنم: آره دوستم نداره
که چی؟... خب من هم دوستش ندارم... با اون همه بلایی که سرم آورد مگه میشه دوستش داشته باشم؟... من هم دوستش ندارم... اصلا و ابدا عاشقش نیستم...
پوزخندی رو لبام میشینه
آره کاملا معلومه عاشقش نیستی.. کاملا معلومه دوستش نداری... اصلا یادت نیست که چهار سال و دو ماه و شش روزه و دو ساعته که ترکت کرده
از لا به لای پلکهای روی هم افتادم اشکم سرازیر میشه
دختر تو رو به خدا تمومش کن... تا کجا میخوای ادامه بدی؟... میخوای بخاطر ترحم بیاد تو رو بگیره و هر شب با یاد آلاگل سرش رو روی بالیش بذاره... اون فقط دلش برات سوخته... احمق نباش ترنم... احمق نباش
باز حرفای دکتر رو پیش خودم مرور میکنم
«پیمان: یعنی چی؟
دکتر: شما شوهرش هستین؟
پیمان: نه.. برادرشم.. جواب من رو ندادین
دکتر: یعنی امکانش هست که دیگه نتونه بچه دار بشه
نریمان: مگه میشه خانوم دکتر؟؟!
دکتر:بله... امکانش هست ولی از اونجایی که ازدواج نکرده به طور دقیق نمیتونم حرفی در این مورد بزنم... شاید حدسم اشتباه باشه... فعلا بهتره داروهایی که براش تجویز میکنم رو بخوره تا حداقل یه خورده از دردش کم بشه
پیمان: اگه حدستون درست باشه یعنی هیچوقت نمیتونه مادر بشه
دکتر: هر چیزی امکان داره ولی این احتمال رو هم در نظر بگیرین که ممکنه یه آسیب جزئی باشه که با درمان حل بشه»
چشمام رو باز میکنم و به رو به روم نگاه میکنم... آهی میکشم
مدام با خودم تکرار میکنم من دوستش ندارم.. دوستش ندارم... دوستش ندارم... دوستش ندارم...
یه اشک دیگه روی گونه هام سر میخوره
ولی انگار دوستش دارم...
با بغض زمزمه میکنم بیشتر از همیشه
«-سروشی من تا پنج شش سال اول اصلا بچه مچه نمیخواما؟
سروش:چــــــــــــی؟!
-خو چیه؟... دوست دارم فقط خودم باشم و خودت
سروش: حرفشم نزن
-سروشی جونم
سروش: دیگه خیلی بهت فرصت بدم یه ساله
-سروشی
سروش: ترنم من عاشق بچه ام این رو بفهم
-نمیخوام... نمیخوام... نمیخوام... اصلا حالا که اینطور شد من بچه نمیخوام... هنوز نیومده تو عاشقش شدی
....
-کوفت... چرا میخندی
سروش: خوبه خودت میدونی چقدر دوستت دارما
-اگه دوستم داری بیا چند سال اول رو یه زندگیه شیرین دو نفره داشته باشیم
سروش: نه... به اندازه ی کافی تو دوران نامزدی زندگیمون دو نفره گذشت بعد از ازدواج دلم میخواد زندگیمون سه نفره بگذره
-آخه.....
سروش: حرف نباشه.. تو هر چیزی که کوتاه بیام تو این یه مورد اصلا کوتاه نمیام»
یه دستمال از تو جیبم در میارم... اشکام رو پاک میکنم و با بغض به بازیه روزگار فکر میکنم
«سروش: ترنم من دلم یه زندگیه شلوغ میخواد
-پس من چیکاره ام؟... چنان وسایلات رو درهم برهم میکنم که وقتی وارد خونه شدی از شلوغیه زندگیت نهایته لذت روببری
سروش: دیوونه... منظورم این بود که یه خونواده ی پرجمعیت دلم میخواد
-خو من و تو همین حالا هم یه خونواده ی پر جمعیت داریم دیگه... من، طاها، طاهر، ترانه، سیاوش، سها، مامان و باباهامون
سروش: تموم شد؟
-نه هنوز کلی فامیل مونده
سروش: ترنـــم
-چیه؟... خو وقتی میگی دلت خونواده ی پرجمعیت میخواد من باید جوابت رو بدم یا نه؟
سروش: منظورم کلی بچه ی قد و نیم قد بود خله
-نه بابا
سروش: به جون تو
-حرفشم نزن... نهایته نهایتش خیلی بهت لطف کنم یه دونه بچه واست بیارم... اون هم چی از تو کوچه خیابون دست یکی از اون بچه دماغوها رو میگیرم اونجوری واست میارم
سروش: مگه دست خودته؟
-پس چی؟... نکنه فکر کردی دست جنابعالیه
سروش: فکر نکردم مطمئنم»
سرم رو به شیشه ماشین تکیه میدم و دوباره چشمام رو میبندم
یه روح شکست خورده.. یه جسم آسیب دیده... یه قلب خرد شده... یه دنیا آرزوی به باد رفته و یه عالمه دلیل برای رد کردن عشقی که میدونم عاشقم نیست...
-اون آلاگل رو دوست داره ترنم... نباید بهش فکر کنی این رو بفهم
یه صدایی ته قلبم فریاد میزنه «به تو چه که آخر و عاقبت آلاگل چی میشه»
زهرخندی میزنم جوابش روشنه دلم برای آلاگل نمیسوزه دلم واسه ی سروش میسوزه
«حقته که بکشی ترنم... بیشتر از اینا حقته... دلت واسه کسی میسوزه که داشت بهت تجاوز میکرد»
-اما من عاشقشم... دوسش دارم با همه ی وجودم... دوست دارم لبخند رو مهمون همیشگیه لباش کنم... وقتی با من بود هیچوقت مثل زمانی که با آلاگل بود لبخند نمیزد و نمیخندید... میدونم عاشقه دختریه که زندگیه من رو تباه کرد... عکس العملاش، خنده هاش، لبخنداش، برق چشماش، بوسه ها و بغل کردناش، عزیزم عزیزم گفتناش... همه و همه یادمه... میدونم که عاشقه اونه... شاید ازش دلخور باشه شاید ازش ناراحت باشه شاید تا حد مرگ از کاراش عصبی باشه ولی مگه من ازش دلخور نشدم مگه من ازش ناراحت نشدم مگه من ازش عصبانی نشدم اینا دلیل بر تنفر طرف نمیشن... وقتی من متنفر نشدم پس چطور امکان داره اون متنفر بشه.... دوست دارم با کسی باشه که عاشقشه حالا اون شخص میخواد آلاگل باشه یا هر کس دیگه... میدونم از روی دلسوزی یا عذاب وجدان اون حرف رو زد... میدونم
«باز تو کاسه ی داغتر از آش شدی... همین کارا رو میکنی که فقط و فقط سهمت از زندگی مصیبت و گریه کردنه دیگه»
با خودم عجیب درگیرم... از یه طرف حس میکنم بی نهایت عاشقشم از یه طرف حس میکنم دلم میخواد انتقام تمام سالهایی رو که باورم نکرد و ترکم کرد رو ازش بگیرم
چشمام رو باز میکنم... نگاهی به دستم میکنم... اشک تو چشام جمع میشه
زیر لب با صدایی گرفته زمزمه میکنم
-بشکنه دستم.. نمیخواستم اینجوری بشه عشقم.. به خدا نمیخواستم بزنم... نمیدونم چی شد... شرمنده سروش... با همه ی بد بودنت باز هم برام عزیزی... خیلی زیاد... تو سهم من نیستی سروش.. تو سهم من نیستی... یعنی هیچوقت نبودی
«تو دیوونه ای ترنم... دیوونه»
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم فرود میاد و تو کف دستم سرازیر میشه
-آره دیوونه ام... دیوونه ی سروش... خیلی وقته که دیوونه اش شدم... خیلی وقته
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگام رو ازش میگیرم... آرومم... آرومه آروم... نمیدونم چرا؟...... خیلی وقته روحم، قلبم، غرورم، شخصیتم، همه و همه شکسته شدن...ولی دلم نمیخواد این سکوت ناشی از آرامشم بشکنه.. دوست ندارم داد بزنم فریاد بزنم جیغ بکشم بی قراری و بی تابی کنم... دلیل هیچ چیز رو نمیدونم... حتی دوست ندارم جواب همه ی اون چراهام رو از آدمای اطرافم بگیرم...برای خودم هم غیر قابل باوره...
نریمان: ترنم
نگاهی به نریمان میندازم
با سر خیلی آروم به بنفشه اشاره میکنه و میگه: این دختره کیه که اینجور با ترس نگات میکنه
زهرخندی میزنم
-بنفشه
نریمان: پس بنفشه اینه؟!
-اوهوم
نریمان سرش رو نزدیک گوشم میاره
نریمان:خودت رو ناراحت نکن ترنم... آروم باش
زیر لب زمزمه میکنم: آرومه آرومم... نمیبینی نریمان؟
نریمان: تظاهر نکن واقعا آروم باش... تو میتونی
نگاش میکنم
-« شاید برایت عجیب است این آرامشم ...خودمانی بگویم .... به آخر که برسی ، فقط نگاه میکنی .... »
نریمان با ترحم نگام یکنه
زهرخند رو لبم پررنگ تر میشه
نگام رو ازش میگیرم
-برام دل نسوزون
نریمان: ترنم
-از اینجور نگاه ها متنفرم
آهی میکشه و میگه: ازش متنفری؟!
-فکر میکردم هستم
نریمان: فکر میکردی؟
-اوهوم
نریمان: یعنی میخوای بگی نیستی؟
-نمیدونم
نریمان: مگه میشه؟
-آره نریمان میشه... من امروز هیچی از احساسات خودم نمیفهمم... بذار ساده تر برات بگم دیگه هیچی دست من نیست همه رو سپردم به دلم... بذار این بار اون تصمیم بگیره...
نریمان: دلت چی میگه؟
-بدبختی اینجاست هیچی نمیگه.... وقتی از یه نفر که با همه ی وجودت دوستش داری خیانت میبینی یه حسی بهت دست میده که خودت هم نمیدونی چیه؟... الان گذشته ها رو جلوی چشمام میبینم... دوران قشنگ کودکی که از پیاده روها با دو همدیگه رو دنبال میکردیم و بلند بلند میخندیدیم... دوران نوجوانی که با کلی خاطره پشت سر گذاشتیم... دوران جوانی که با بگو و بخندهامون گذشت.... وقتی خاطرات گذشته جلوی چشمات به نمایش در بیاد دیگه خودت هم نمیدونی چه حس و حالی داره
نریمان: بخشیدیش؟!
-فکر نکنم بتونم
نریمان: با این همه مهربونی مگه میشه نتونی؟
-چرا فکر میکنی نمیشه
نریمان: از رفتارات... از حرکات آرومت... از چشمای مهربونت
-فقط کافیه اشباع بشی... وقتی از درد و زجه های بی امون اشباع شدی میفهمی با هیچ داد و فریادی آروم نمیشی... بین هزار تا احساس متضاد گیر افتادم و هیچ راه برگشتی هم ندارم... من محکوم به سکوت شدم نریمان... چون یه روزی که پر از زجر بودم اطرافیانم فریاد پر از دردم رو تو گلوم خفه کردن من زندگی رو اینجوری یاد گرفتم... مهربون نیستم فقط رفتار و اخلاقای به خصوص خودم رو دارم... من هم به وقتش بد کردم اذیت کردم اشک در آوردم خودخواه شدم از من یه قدیسه پیش خودت نساز من هم اشتباهات زیادی تو زندگیم دارم ولی این چهار سال بهم درسایی داد که باعث شده بفهمم با داد و بیداد هیچ کدوم از دردای من دوا نمیشه... قبل از اینکه از خونه ی مهران حرکت کنیم مطمئن بودم خیلیا رو قراره ببینم فکر میکردم با خالی کردن عقده هام بتونم دلم رو سبک کنم کلی نقشه توی دلم کشیدم که این کار رو میکنم که اون کار رو میکنم ولی وقتی سروش رو دیدم همه ی نقشه هام به باد رفت... شاید حماقته... شاید واقعا یه احقم...نمیدونم نریمان... واقعا نمیدونم... تنها چیزی که میدونم اینه که دوست دارم از این آدما دور باشم.. حتی دلم نمیخواد خوردشون کنم... حتی دلم نمیخواد با تنفر نگاشون کنم... در عین آشنا بودن زیادی غریبه به نظر میرسن... خسته ام از این حرفای تکراری
سرم رو برمیگردونم به جایی که بنفشه هست نگاه میکنم.. هنوز تو شوکه... انگار هنوز باورش نشده منم... زنی که کنارش واستاده بود دستش رو گرفته و داره میبرتش اما اون هنوز نگاهش به منه
-میبینیش... دوست دوران کودکیمه... در اصل حالا باید به سمتش برم و همه ی تنفر کلامم رو تو چشمم بریزم... بعد بدون اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بدم یه سیلی مهمون صورتش کنمو با طعنه و تمسخر از کنارش بگذرم
نگام رو از بنفشه که توسط اون زن تقریبا کشیده میشه میگیرم و به دیوار رو به روم نگاه میکنم
-اما نمیدونم چرا از وقتی از ماشینت پیاده شدم دلم هیچکدوم از این کارا رو نمیخواد... انگار هیچ چیزی نمیتونه این قلب بی قرارم رو آروم کنه
نریمان: این همه آروم بودن خیلی برات سخته؟
-خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی... خیلی بیشتر
نریمان: بعد از این دادگاه میخوای چه جوری زندگی کنی؟
-نمیدونم
چشمام رو میبندم و به دیوار تکیه میدم
-وافعا نمیدونم... دلم هیچی نمیخواد... دلم از این زندگی هیچی نمیخواد...
پیمان: ترنم
با صدای پیمان چشام رو باز میکنم و بهش نگاه میکنم
نمیدونم از کی اومده کنارمون
پیمان: باید بریم داخل
با شنیدن این حرفش ته دلم خالی میشه... میترسم خراب کنم... واقعا میترسم
با همه ی اینا سری به نشونه ی باشه تکون میدم
پیمان جلوتر راه میفته و من و نریمان هم پشت سرش متفکر حرکت میکنیم... نمیدونم نریمان به چی فکر میکنه ولی من به چند دقیقه ی دیگه فکر میکنم که چه جوری باید پرده از حقایقی بردارم که گفتنش برام تا حد مرگ سخته
نریمان: تو میتونی
-چی؟
نریمان: میگم تو میتونی ترنم... تو میتونی امروز تمام اون چیزایی رو که باید بگی رو بگی
-میترسم نریمان.. خیلی زیاد
پیمان با شنیدن این حرفم وایمیسته و به عقب برمیگرده
پیمان: از چی میترسی؟
بغض بدی تو گلوم میشینه
-میترسم همه چیز رو خراب و شماها رو ناامید کنم
نریمان: این حرفا چیه... همین که تا اینجا اومدی خودش خیلیه
پیمان با جدیت سری به نشونه ی تائید تکون میده و میگه: ترنم میدونم برات سخته دوباره اون خاطرات رو مرور کنی پس این ترست یه چیز عادیه... سعی کن به خودت مسلط باشی من مطمئنم موفق میشی
لبخند نامطمئنی میزنم
نریمان: مهم نیست چی میشه مهم اینه که تو داری همه ی سعیت رو میکنی... ما هم اونقدر مدرک بر علیه اونا داریم که بتونیم محکومشون کنیم... پس خیالت راحت باشه تو هیچ چیز رو خراب نمیکنی
پیمان: بهتره عجله کنیم
نریمان سری تکون میده و بهم کمک میکنه که راه بیفتم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فصل بیست و ششم
نریمان من رو به سمت اتاقی هدایت میکنه... سروش رو میبینم که به همراه اشکان با فاصله از ما حرکت میکنه... نمیدونم از کی اطراف ما پرسه میزنه... سعی میکنم همه ی حواسم رو به حرفایی بدم که باید به قاضی بگم
یه نفس عمیق میکشم...
آره... حالا باید حواسم رو جمع کنم... الان وقتشه... وقتشه که بیگناهیم رو ثابت کنم... وقشه که حق ضایع شده ی خواهرام رو بگیرم.... ترنم الان وقت ترسیدن و فکر کردن به چیزای دیگه نیست... الان وقت حرف زدنه...
یاد بی کسی هام میفتم... یاد تنهایی هام... یاد گریه هام... یاد لبخندای تلخم... یاد حقایی که از آن من بودن ولی از من گرفته شدن... یاد اون اول صبح هایی میفتم که همه ی اهالی خونه خواب بودن ولی من یه دختر بچه ی لیسانسه وسط سرمای زمستان با دست و پاهای کرخت شده از سرما منتظر اتوبوس وایمیستادم... یاد اون لحظه هایی میفتم که میتونستم مثل خیلیا جوونی کنم ولی در عین داشتن در به در دنبال کار بودم تا زندگیم رو بگذرونم.... یاد موقعیتهایی میفتم که از دست دادم و هیچ جوری هم دیگه نمیتونم به دستشون بیارم... یاد اون روزایی که با افسوس به هم سن و سالام نگاه میکردم که برای ثبت نام ارشد اقدام میکردن ولی من باید با اون معدل بالا قید ادامه ی تحصیل رو میزدم... یاد اون پوزخندایی میفتم که همسایه ها و فامیل نثارم میکردن... مگه چند سالم بود نهایت نهایتش بیست و دو سه سالم بود دیگه.. مگه خواهرم، ترانه چند سالش بود که باید اونجور تلف میشد... مگه آوا چه گناهی کرده بود که باید زیر دست و پای این آدمای از خدا بی خبر میفتاد... امروز وقت ترسیدن نیست... باید گرفتنی ها رو بگیرم.. حق گرفتنیه ترنم باید بگیری... نه برای خودت... حداقل برای آوا... حداقل برای ترانه... حداقل برای مادرم که تمام سالها از دیدن ما محروم شد
نریمان: ترنم
با گیجی میگم: هان؟!
نریمان:وقتی به جایگاه شهود احضار شدی فقط کافیه حقیقتو بگی هر چی که دیدی هر چی که شنیدی هر چی که اتفاق افتاده مطمئن باش بهترین نتیجه رو میگیری... به خودت ترس راه نده همه چیز همونجوری تموم میشه که ما میخوایم... از حرفای وکیلشون هم نترس... ممکنه وکیلشون با کلمات بازی کنه بخواد سوال پیچت کنه سعی کن به خودت مسلط باشی... مطمئن باش برای تک تک حرفای تو من و پیمان مدرک داریم... بالاخره اون همه مدت اونجا بیکار نبودیم
حق با نریمانه... یادآوریه گذشته سخته ولی سخت تر از از لحظه هایی که گذروندم نیست... من میتونم
لبخندی میزنم و سعی میکنم آرامشی رو که از دلداری خودم و از حرفای نریمان تو وجود جاری شده رو حفظ کنم
بالاخره وارد اتاق میشم... اول از همه چشمم به یه پیرمرد میفته که با یه ابهت خاص به همراه اخمای درهم پشت یه میز بزرگ نشسته و دو طرفینش هم دو تا مرد دیگه نشستن که حتی نمیدونم چیکاره هستن... از اونجایی که صندلی های جلو پر هستن بدون کوچکترین جلب توجه به همراه پیمان و نریمان روی صندلی های آخرین ردیف میشینم... سروش و اشکان هم با فاصله از ما روی همون ردیف جا میگیرند... دیدی به چهره ی افراد ندارم... نمیدونم کیا اومدن... کیا نیومدن... مطمئنم هیچکس به جز بنفشه و اشکان و سروش متوجه ی حضورم نشده... سنگینیه نگاه سروش رو روی خودم به خوبی احساس میکنم و همین باعث میشه تمرکزم رو برای حرفایی که آماده کردم تا بزنم از دست بدم... دستمال کاغذیه توی دستم رو مدام ریز ریز میکنم
حرفای هیچکس رو نمیشنوم... نه قاضی نه هیچکس دیگه... حتی حرفای شاهدای دیگه رو هم نمیشنوم... مطمئنم سروش هم حال و روز من رو داره چون سنگینیه نگاهش رو همچنن روی خودم احساس میکنم
در کمال تعجب میبینم سروش هم به عنوان شاهد تو جایگاه حاضر میشه ولی از بس که حالم بده هیچی از حرفاش نمیفهمم
نریمان دستاش رو روی دستام میذاره و آروم کنار گوشم میگه: چته بچه؟... یه کاری نکن قاضی مجبورمون کنه قبل از رفتن اینجا رو یه جاروی درست و حسابی بکشیم
لبنخندی رو لبام میشینه
نریمان: نترس... باشه؟
پلکام رو به نشونه ی باشه روی هم میذارم
-سعی میکنم
نریمان: آفرین کوچولو
دوباره خودم رو آماده میکنم برای حرفایی که باید بزنم و حرفایی که احیانا باید بشنوم.. توی این جمع فقط دلم جواب یه چرا رو میخواد... از بین همه ی شنیدنی ها فقط جواب اون چرا برام مهمه... بقیه حرفا برام تکراریه... حوصله ی حرفای تکراری رو ندارم
پیمان: ترنم
با صدای پیمان از فکر بیرون میام... سرم رو بالا میارمو نگاش میکنم
پیمان: وقتشه
با این حرف انگار همه ی اون اعتماد به نفسی رو که جمع کرده بودم به باد و هوا میره... نگاهی به جایگاه شهود میندازم که خالیه... نگام برمیگرده به صندلی ای که سروش اونجا نشسته بود... سروش رو میبینم... این کی اومد؟... مگه اون بالا داشت حرف نمیزد؟... نگام رو ازش میگیرمو با دلهره به پیمان زل میزنم
پیمان که عجز و پریشونی رو از تو حالات من میبینه یکی از اون لبخندای نادرش رو میزنه و میگه: چته دختر؟.. چرا خودت رو باختی؟... برو و به همه ثابت کن که هیچ کدوم از حرفاشون در مورد تو درست نبود...
...
پیمان:د... یالا دختر... بلند شو
حق با پیمانه... من میتونم... من میتونم... از روی صندلی بلند میشم... آروم آروم حرکت میکنم و قدم بر میدارم... از جلوی سروش که با لبخند اطمینان بخشی نگام میکنه میگذرم و جلو میرم... هر چقدر که جلوتر میرم تپش قلبم بالاتر میره... تا الان هیچ کدومشون متوجه ی حضور ترنمی که مرگ رو هزار از قبل بار تجربه کرده نشدن... جلوتر میرم... از پشت طاها و سیاوش و عموم رو تشخیص میدم... پس عموم هم اومده... همون عمویی که یه روز من رو باعث سرافکندگیه فامیل میدونست... از کنارشون رد میشم... نگام رو به روبروم میدوزم تا چشمم به هیچکدومشون نیفته... با اینکه عکس العملای هیچکدومشون رو نمیبینم ولی از همین جا هم میتونم چشمای از حلقه در اومده شون رو ببینم... خبری از بابا و طاهر نیست... از مونا هم که خیلی وقته دیگه انتظاری ندارم ولی دلم عجیب هوای طاهر رو کرده... یه لحظه سرم رو به عقب میچرخونم تا شاید بتونم اون نگاه آشنایی رو که دنبالشم پیدا کنم اما موفق نمیشم... با ناامیدی میخوام به رو به رو نگاه کنم که یه لحظه چشم تو چشم سیاوش میشم... کسی که زودتر از همه اون مدارک رو باور کرد... با دهن باز نگام میکنه حتی پلک هم نمیزنه... نگام رو ازش میگیرم و با قدمهایی محکم به جلو حرکت میکنم.. خیلی سخته توی جمعی محکم باشی که خودشون ضعیفت کردن ولی وقتی چاره ای برات نمونه باید حداقل سعیت رو برای تنها جنگیدن بکنی... بالاخره به جایگاه شهود میرسم... لعیا رو میبینم که با پوزخند سرجاش نشسته.. انگار مطمئنه که من رو اون ور اب فرستادن تا به یه دختر هرزه تبدیل بشم... لابد هنوز نمیدونه منصور مرده و گروهشون منحل شده...صد در صد اگه بدونه کسی نیست که واسه ی آزادیش وارد عمل بشه دیگه اینقدر ریلکس روی صندلی نمیشینه.... تازه چشمش به من میفته... خیلی سریع پوزخند از رو لباش پاک میشه و توی چشماش ترس و پریشونی میشینه... توی دنیا از هیچکس به اندازه ی این دختر متنفر نیستم.... یاد آوا میفتم... که وقتی با ترس بهش التماس میکرد.... که وقتی قلبش با بیقراری میزد... که حتی به خاطر کثافتکاری اونا قید من رو زد... سهم من از خواهرم فقط یه روز بود... این دفعه من پوزخند میزنم... یه پوزخند برای خرد کردن کسی که خواهرم رو جلوی چشمام خرد و خاکستر کرد
به هیچکس نگاه نمیکنم به جز لعیا.... تو چشماش خیره میشم و لحظه هایی رو میبینم که دست به دست منصور کمر همت به نابودیه زندگیه منو خواهرم بسته بود... اخماش تو هم میره... دوست نداره یکی مثله من اینجور با تمسخر نگاش کنه ولی من اگه در برابر همه ی آدمای دنیا هم دلرحم باشم در برابر این یکی محاله از حقم بگذره... تا صدور حکم اعدامش پای همه چیز واستادم... انگار با دیدن لعیا اعتماد به نفسم صد برابر میشه قرآنی میارن و من قسم میخورم که فقط و فقط از حقیقت بگم و بعد چشم تو چشم لعیا شروع به گفتن وقایع میکنم.... لحن صدام پر از نفرتیه که از آدم رو به روم دارم.... اونقدر میگم و میگم تا به چند ماه پیش میرسم... به دزدیده شدنم... به شکنجه شدنم... به کشته شدن خواهرم... به قصد و هدف اونا از دزدیدنم... همهمه ی بدی فضا رو پر کرده... قاضی همه رو دعوت به سکوت میکنه و از من میخواد که ادامه بدم و من هم ادامه میدم و اینبار از نریمان و پیمان میگم... با آوردن اسم پرهام و نیما لعیا سریع به عقب برمیگرده و با دیدن اونا چشماش از شدت خشم قرمز میشه... هر چقدر که من جلوتر میرم چشمای اون عصبی تر و نگاه من پر تمسخرتر از قبل یشه و بالاخره میرسم به روشن کردن موضوعی که سالها برای خودم هم جای سوال بود... موضوعی که مربوط به خواهرم بود.. به کسی که ظالمانه درگیر بازیه این آدمای عوضی شد... این دفعه توی صدای من هم علاوه بر نفرت خشم بیداد میکنه... همینجور با خشم میگم و میگم نمیدونم چقدر گذشته ولی تنها چیزی که میشنوم صدای داد و فریادای سیاوشه... حتی سرم رو برنمیگردونم که نگاش کنم... کسی که اولین قضاوت اشتباه رو در مورد من کرد... اولین قاضیه زندگیم در چند قدمیه من میشکنه.... از دور و اطرافم چیز زیادی حالیم نیست... سیاوش همینجور که داد و بیداد راه انداخته توسط چند نفر از دادگاه به بیرون برده میشه... نگاه لعیا علاوه بر ترس و وحشت پر از نفرته... با خوابیدن سر و صداها دوباره شروع به تعریف میکنم... خودم هم نمیدونم چقدر گذشته فقط میدونم دیگه تموم شده.... فقط میدونم همه چیز رو گفتم... فقط میدونم وظیفم رو به خوبی انجام دادم...
وکیل: آقای قاضی بنده میتونم چند سوال از ایشون بپرسم
با جواب مثبت قاضی وکیل شروع به حرف زدن میکنه
وکیل: خانم مهرپرور شما گفتین خانم نصیری هنگام مرگ خواهرتون در ایران حضور داشتن در صورتی که خانم نصیری چند هفته بعد از این مرگ خواهرتون تازه به ایران اومدن... شما چطور میتونید حرفتون رو ثابت کنید
نگاهی به نریمان میندازم با لبخند سری برام تکون میکنه
با آرامش به لعیا زل میزنم و میگم: اونقدر مدارک علیه این خانم وجود داره که اثبات کنه ایشون نه تنها در اون روزها بلکه از مدتها قبل با اسم شراره تابان توی ایران زندگی میکردن...
رنگ از روی لعیا میپره
وکیل: بهتر نیست به جای حرف زدن مدارک رو رو کنید
نریمان با اعتماد به نفس از جاش بلند میشه و به سمت قاضی میاد
نریمان: آقای قاضی این شناسنامه ی جعلیه ی این خانومه
و یه چند تا سی دی و فلش و کاغذ دیگه هم مقابل قاضی میذاره و در موردشون توضیحاتی به قاضی میده که باعث میشه قاضی سری تکون بده
لعیا با صدای بلند میگه: اینا همش دروغه.. اونا میخوان برام پاپوش درست کنند
قاضی: خانم نظم دادگاه رو بهم نزنید.... نوبت شما هم میرسه بعد میتونید حرفاتون رو بزنید
وکیل لعیا چند تا سوال دیگه هم میپرسه که من تا اونجا که میدونستم چی به چیه جواب میدم و در نهایت که دیگه سوالی باقی نمیمونه قاضی اجازه میده سرجام برگردم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
موقع برگشت میبینم که خبری از طاها و سیاوش نیست لابد طاها، سیاوش رو به کمک بقیه بیرون برد فقط نمیدونم چرا برنگشت... میدونم شنیدن حقیقت براش سخت بود... تنها فرد آشنایی که میبینم عمومه که با مهربونی نگام میکنه اما من بی تفاوت نگام رو ازش میگیرم که چشمم به دو جفت چشمای عصبی میفته... عجب روزیه امروز... همه ی خوشحالیم پر میکشه... همه ی اعتماد به نفسم دود میشه میره هوا... ته دلم عجیب میگیره و دوباره غم مهمون چشام میشه... اونقدر از موفقیتم خوشحال بودم که برای چند لحظه وجود الاگل رو فراموش کرده بودم وجود کسی رو که جای من رو تو قلب سروش گرفته بود... از وقتی اومده بودم اصلا ندیده بودمش... لابد طبق معمول تو رویا سیر میکردم و از محیط اطرافم غافل شده بودم... همه ی سعیم رو میکنم که متوجه ی ناامیدی و شکست من نشه اما انگار متوجه تغییر حالم میشه چون یه پوزخند پر از تمسخر بهم میزنه و مستقیم تو چشمام خیره میشه...
لعنتی... لعنتی.. لعنتی... با نگاهش هم عشق من رو به تمسخر میگیره.. با نگاهش هم بهم میگه دیدی با همه ی زوری که زدی باز سروش برای منه.. دلم میخواد برم بهش بگم تویی که داری با اون نگاهت دل من رو میسوزی هم برنده ی ماجرا نیستی چون عشقت همین یک ساعت پیش به من پیشنهاد داد ولی دلم میسوزه نه برای آلا نه برای سروش برای خودم.. آره برای خودم چون خودم خوب میدونم که بازنده ی اصلی منم... سروش حتی اگه حرف از دوست داشتن من هم بزنه فقط و فقط به خاطر عذابه وجدانه... خوب میدونم حتی اگه جسمش هم پیش من باشه باز روح و قلبش پیشه عشقشه... همونطور که روح و قلب من با این همه فاصله همیشه ی همیشه مال سروش بود
نگام رو از نگاه پر از تمسخرش میگیرم و به سختی خودم رو به یه صندلی خالی میرسونم... فقط چند صندلی مونده تا به پیمان و نریمان برسم اما میترسم یکم دیگه سرپا واستم همه ی مقاومتم بشکنه و سقوط کنم... بدون توجه به اطراف خودم رو روی اولین صندلی خالی پرت میکنم و چشمام رو میبندم
سروش تو با من این کار رو کردی... تو... فقط تو مسئولی... امروز توی این لحظه فقط و فقط تو مسئول نگاه های پر از تمسخر آلایی
همه ی سعیم رو میکنم که از شکستن بغضم جلوگیری کنم
با بغض زمزمه میکنم: یک نفر آمد صدایم کرد و رفت... با صدایش آشنایم کرد و رفت... نوبت اوج رفاقت که رسید... ناگهان تنها رهایم کرد و رفت
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
دستام میلرزن... خیلی زیاد... دستام رو بهم گره میزنم تا شاید یه خورده از این لرزش کم بشه
سروش: خانمی همه چیز رو جبران میکنم... قول میدم... فقط کافیه تو بخوای
با شنیدن زمزمه ی آروم سروش به سرعت چشام رو باز میکنم و اون رو کنار خودم میبینم
هنوز از بی حواسیه خودم در بهتم که چطور به کنار صندلیه خالی نگاه نکردم اما اون خیلی آروم دستاش رو روی دستای بهم گره خوردم میذاره
اخمام تو هم میره... به شدت دستش رو پس میزنم و سعی میکنم حواسم رو به حرفای قاضی بدم اما هیچ چیز متوجه نمیشم
سروش خیلی آروم زمزمه میکنه: ترنمم فقط یه فرصت بهم بده
«-سروشم آقایی تو رو خدا ترکم نکن... من نمیدونم همه ی این اتفاقات از کجا آب میخورن ولی تو مثله بقیه نباش فقط یه فرصت بهم بده... یه فرصت که با هم بتونیم همه چیز رو روشن کنیم
سروش: باهم؟... دیوونه شدی؟.. فکر میکنی اونقدر احمقم که این دفعه هم بخوام گول حرفات رو بخورم؟... دیگه با همی وجود نداره... تو راه خودت رو میری من هم راه خودم رو انتخاب میکنم...
-سروش من فقط ازت یه فرصت میخوام اون هم نه برای جبران اشتباهات بلکه برای اثبات خودم
سروش: خیانتهای جنابعالی به اندازه ی کافی برای من اثبات شده دیگه احتیاجی به اثبات نیست»
سروش: ترنم میدونم حتی لایق زنده بودن هم نیستم ولی تو بزرگی کن و مثل من نباش
اشک تو چشام حلقه میزنه.. لبخند تلخی میزنم و سرم رو به طرفش برمیگردونم
-هنوز هم خودخواهی مثله همیشه
غمگین نگام میکنه... غمگین نگاش میکنم... برق اشک رو تو چشماش میبینم اما اجازه ی ریزش رو به اشکاش نمیده اما اشک من مثله همیشه پیروز میدان میشه.... طبق معمول یه قطره میشه از چشمام به روی گونه هام سقوط میکنه
سروش: هنوز هم دوستم داری... از چشمات میخونم
زهرخندی میزنم
سروش: هنوز نگات پر از مهربونیه
-سروش برو زندگیت رو بساز... من به بی تو بودن عادت کردم... وقتی نبودی من بدون تو زندگیم رو ساختم خیلی سخت بود ولی ساختم... بیخود برام دل نسوزون... من به ترحم تو و امثال تو احتیاجی ندارم
سروش: چی میگی ترنم.............
با بلند شدن همه تازه به خودمون میایم... نمیدونم کی دادگاه تموم شد اصلا متوجه ی هیچی نشدم... اصلا نمیدونم تموم شده یا نه.... من هم از جام بلند میشم... سروش میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدمو سریع به کنار نریمان و پیمان میرم
نریمان با دیدن من لبخندی میزنه و میگه: کارت عالی بود دختر
پیمان: کار تو دیگه اینجا تموم شده بهتره با نریمان بری
نریمان هم سری تکون میده و میگه:آره ... ترنم راه بیفت که بریم
-من نفهمیدم آخرش چی شد؟
پیمان: قاضی تنفس اعلام کرده دو ساعت دیگه حکم رو اعلام میکنه
بعد با چشمای ریز شده براندازم میکنه و ادامه میده: اینجور که معلومه حالت زیاد خوب نیست
نریمان با این حرف پیمان بهم دقیق میشه و بعد از چند لحظه مکث با اخمایی درهم میگه: حق با پیمانه... رنگت خیلی پریده
بعد دستم رو میگیره و با نگرانی میگه: دستت هم که یخه
یه لبخند زورکی میزنم و میگم: خوبم بابا.. الکی دارین شلوغش میکنید
پیمان بی توجه به حرف من به سمت نریمان برمیگرده و میگه: یه چیز شیرین براش بخر و مجبورش کن بخوره...فکر کنم فشارش افتاده
نریمان سری تکون میده و بدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده به زور منو با خودش میکشه
سروش با حیرت نگاهی به من و بعد نگاهی به دستای نریمان میندازه... کم کم اخماش تو هم میره و رگ گردنش متورم میشه
سعی میکنم به حرکات سروش بی تفاوت باشم... کم کم باید عادت کنه
آهی میکشم و زیر لب زمزمه میکنم: همونجور که من به نبودش عادت کردم
نریمان: چی گفتی؟
لبخندی میزنم
-هیچی داداشی
نریمان: خرم نکن... میدونم یه چیز گفتی
-من که یادم نمیاد
نریمان: اره جون خودت
بی توجه به سروش قدمهام رو تندتر میکنم و به همراه نریمان که تند تند قدم برمیداره حرکت میکنم
-نریمان یه خورده آرومتر
قدماش رو آهسته تر میکنه و زیر لب با غرغر میگه: هی میگم حرص نخور.. خودت رو اذیت نکن.. همه چی خوبه.. مگه حرف حساب تو گوشت میره... انگار دارم با دیوار حرف میزنم.. بفرما این هم آخر و عاقبت حرف گوش نکردنت.. مثل یخمک یخ بستی
غصه هام رو نادیده میگیرم و خنده ی ریزی میکنم
نریمان: کوفت...نیشت رو ببند
....
نریمان: مگه با تو نیستم.. نخند... دارم جدی حرف میزنما
با دیدن بنفشه خنده رو لبم خشک میشه
نریمان نگاهی به من میندازه و میگه: این همه حرف میزنم منو آدم حساب نمیکنه تا میگم نخند چه زود حرف گوش کن میشه ها... نیشت رو باز کن ببینم... از اونجایی که آدم بزرگواریم به بزرگی خودم میبخشم
بیتوجه به حرف نریمان دوباره ذهنم پر از چراهای بی جوابی میشه که از بین همه ی اون چراها یه چراش خیلی مهمه
-نریمان
نریمان: مثله کانگرو وسط حرفم نپر بی ادب... تو هم که جدیدا از اون هرکول یاد گرفتی هی وسط حرفم میپری
به زحمت میگم: نریمان یه لحظه صبر کن
متعجب از تغییر لحنم میگه: چی شده ترنم؟
چشمام رو چند لحظه ای میبندم و سعی میکنم آروم بشم
نریمان با نگرانی میگه:تو که منو کشتی دختر... چت شده؟
چشمام رو باز میکنم و میگم: چیزی نشده....باید با یه نفر حرف بزنم
نریمان:چی؟
-مهمه نریمان... برای من خیلی مهمه
نریمان: تو حالت خوب نیست ترنم... بذار برای یه وقت دیگه
-نه نریمان... دیگه جونش رو ندارم دوباره رو در روی آدمی قرار بگیرم که من رو از زندگی ساقط کرد... تو برو تو ماشین بشین من زود میام
نریمان: اخه تو... چه جوری میخوای تنها از پس مشکلات بربیای؟... حداقل بذار من هم باهات بیام
-نه داداش... میخوام تنها برم... باید به خودم ثابت کنم که میتونم
نریمان با ناراحتی سری تکون میده و با اکراه دستم رو ول میکنه
به روش لبخندی میزنم و خیلی آروم میگم: ممنونم داداشی... برو من هم زود میام
سری تکون میده
نریمان: زود بیا... منتظرتم
با مهربونی نگاش میکنم و اون بعد از چند لحظه مکث لحظه به لحه از من دورتر میشه
به عقب برمیگردم... بی لبخند... بی اشک... بی غصه.. بی درد... شاید هم بی رحم.. سرد و بی تفاوت اولین قدمم رو برمیدارم... حس میکنم اولین قدمم به اندازه ی کافی محکم نبود... برای دومین بار قدمی به سمت بنفشه برمیدارم.. این دفعه محکم تر از قبل احساسش میکنم... هر قدم که به سمتش میرم دلم بیشتر و بیشتر میگیره و چهره ام سخت تر و سفت تر میشه... نمیخوام چهره ام گرفته باشه اون هم برای کسی که محبت تمام سالهاش فقط و فقط تظاهر بود... نگاش پایینه... داره با انگشتاش بازی میکنه همونجور که با من بازی کرد... انگار متوجه ی حضورم میشه... نگاش رو بالا میاره و با دیدن من خشکش میزنه... لابد باورش نمیشه که اومدم تا باهاش حرف بزنم... برای یه لحظه خشمم فوران میکنه و دستام بالا میره تا روی صورتش فرود بیاد... چشماش رو میبنده و منتظر سیلیه من میشه اما وسط راه دستم متوقف میشه... پوزخندی رو لبام میشینه
بعد از مدتی که میبینه خبری از سیلی نشد چشماش رو باز میکنه
سری با تاسف تکون میدم و میگم: حتی لایق این سیلی هم نیستی نارفیق
اشک تو چشماش جمع میشه و پوزخند من لحظه به لحظه رنگ بیشتری به خودش میگیره
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بنفشه: ترنم؟!
فقط نگاش میکنم
به یاد گذشته ها میفتم
«- من ترنمم... با من دوست میشی؟»
بنفشه: شرمندتم... به اندازه ی تمام سالهای عمرم
تو دوران مدرسه سیر میکنم
«بنفشه: ترنم؟!
-هوم
بنفشه: بیا به هم قول بدیم هیچوقت از هم جدا نشیم... حتی وقتی که بزرگ شدیم... حتی وقتی که دانشگاه رفتیم...حتی وقتی که ازدواج کردیم... حتی وقتی که بچه دار شدیم
-مگه قراره جدا بشیم؟...من قول میدم خواهری... قول میدم... ما واسه ی همیشه ی همیشه با هم دوست بمونیم... تا اخر عمر... اصلا بیا با هم دست بدیم نظرت چیه؟
بنفشه: آره دوستم... موافقم
ترنم: دوستیم
بنفشه: تا همیشه ی همیشه»
بغض راه گلوم رو میبنده
بنفشه: قسم میخورم هیچوقت نمیخواستم اینجوری بشه ترنم... قسم میخورم
من هم یه روزی روی پاکیه تو قسم میخوردم... ولی امروز هیچ قسمی رو باور ندارم... هیچ قسمی رو... چون قسم یه نامرده بی معرفت چیزی واسه گفتن نداره
اشکاش قطره قطره از چشماش سرازیر میشن...
زن چادریه کناره بنفشه که مسئول مراقبت از اونه با دلسوزی نگاش میکنه
بنفشه:ترنم باور کن من روحم هم خبر نداشت اونا چه نقشه ای دارن... وقتی هم که فهمیدم اوضاع از چه قراره دیدم خودم هم وسط بازیم... به خدا نمیخواستم اینجوری بشه ولی راه برگشت نداشتم
یعنی تاوان اشتباهاتت رو من باید پس میدادم؟
با نگاه بی تفاوت و سردم فقط نگاش میکنم... میخوام اونقدر با دقت نگاش کنم که تا آخر عمر از یادم نره که از کی و برای چی اینطور زمین خوردم
به آستین مانتوم چنگ میزنه و با التماس میگه: ترنم تو رو خدا یه چیزی بگو.... با اون نگاه پر از حرفت شرمنده ترم نکن... من به اندازه ی کافی شرمنده ام
«-چی میگی بنفشه؟
بنفشه: دارم میگم من یه دوست هرزه نمیخوام.. میفهمی؟! یا باید به یه زبون دیگه حالیت کنم
-بنفشه حالت خوبه؟... هر کی ندونه تو که خوب میدونی من بیگناهم
بنفشه: من چی میدونم؟!.. هان؟!.. به جز حرفای ضد و نقیض تو من چی میدونم؟!
....
بنفشه: چیه؟. جواب نداری... خوبه خودت هم خوب میدونی که من هیچی نمیدونم؟... هیچی»
بالاخره دهنم رو باز میکنم و به تلخی میگم: شرمندگیت چی رو جبران میکنه... آبروی بر باد رفته ام رو بهم بر میگردونه؟... خنده های از ته دل رو مهمون لبام میکنه؟... بغضهای شبانه ام رو از زندگیم حذف میکنه؟... ترانه رو دوباره زنده میکنه؟... شرمندگیت به کجای کار من میاد؟
بنفشه: ترنم من...........
دستم رو میارم بالا و میگم: واسه گفتن گفتنی ها نیومدم... خودت گفتنی ها رو میدونستی و از پشت بهم خنجر زدی... بذار باهات رو راست باشم ظرفیتم پره... از بس از آشنا و غریبه خنجر بی وفایی خوردم داغونه داغونم
صورتش از اشک خیسه
-اگه الان اینجا رو در روی تو چشم به چشم تو واستادم و دارم باهات حرف میزنم فقط و فقط به خاطر یه چیزه... اونم جوابه یه چراست... یه چرا برای تموم بلاهایی که سرم آوردی؟... بگو چرا بنفشه؟... چرا باهام این کار رو کردی؟... تمام سالهای دوستیمون رو به چی فروختی؟
زانوهاش خم میشه.. به کمکش نمیرم... مثل اون سالهایی که هر وقت کمک خواست پشتش بودم به کمکش نمیرم... این کسی که جلومه دوست دوران کودکیم نیست حتی یه دشمن هم برام نیست. اصلا هیچی نیست.. هیچی... امروز این دختر از هر غریبه ای برام ناآشناتره
منتظر نگاش میکنم بعد از چند لحظه مکث بالاخره با هق هق شروع به حرف زدن میکنه و من هر لحظه چشمام از شدت حیرت گردتر میشه... سیل حرفاش داغونم میکنه... از گذشته ها میگه... از سرکوفتای مادرش... از حسادتهای بیجاش... از نفرتهایی که من هیچوقت متوجه اش نشدم.. از شغلش میگه... از از دست دادن شغلی میگه که من باعثش بودم... منی که هیچوقت راضی به آزارش نبودم تمام سالهای عمرم با وجودم باعث آزارش میشدم...
لبخند تلخی رو لبم میشینه
فقط کافی بود بهم بگه... فقط کافی بود دهن باز کنه و بگه ترنم من این مشکل رو دارم بیا حلش کنیم... این همه تنفر... این همه نفرت... به خاطر رفتارای دیگران... مگه من مسئول رفتار خونوادش بودم... مگه من کف دستم رو بو کرده بودم که دوستم کسی که حکم خواهرم رو برام داشت از شوخیها و رفتارام ناراحت میشه... من از کجا باید میدونستم... منی که بیشتر سالهای عمرم رو با اون گذرونده بودم از کجا باید میدونستم که اون داره به زور تحملم میکنه
لحظه به لحظه شوکهای وارده بیشتر میشن ولی با شنیدن حرف آخرش از شدت حیرت و تعجب هنگ میکنم
بنفشه: اما بدترین ضربه ات میدونی کجا بود؟...
منتظر جوابم نمیشه خودش ادامه میده
بنفشه: ضربه ی کاریت گرفتن عشقم بود ترنم... من عاشقش بودم... از همون نوجوونی... از همون موقعی که با خواهرش دوست شدم... از همون موقعی که با مهربونی بهم لبخند میزد و میگفت بنفشه خانم یه کوچولو این خانومیتو به سهای ما منتقل کن
...
بنفشه: آره.. من عاشق بودم.. عاشق سیاوش... عاشق کسی که جنابعالی با هزار تا نقشه ی از پیش تعیین شده اون رو نصیب خواهرت کردی
دهنم باز میشه... میخوام جوابش رو بدم اما هیچ حرفی از دهنم خارج نمیشه
بنفشه: یادته چقدر گفتم به تو ربطی نداره که تو کار دیگران دخالت میکنی اما تو باز به کار خودت ادامه دادی...
«- بنفشه این دو تا با خجالتشون ه هیچ جا نمیرسن... خودم میخوام وارد عمل بشم
بنفشه: چی واسه ی خودت بلغور میکنی... بشین سر جات
-برو بابا... اگه قرار باشه من بشینم این دو تا تا آخر عمر باید فقط همدیگه رونگاه کنند و لبخند بزنند
بنفشه: ترنم به تو ربطی نداره؟... دخالت نکن
- بنفشه هیچ معلومه چی داری میگی؟.... اوندختری که دل بسته ی سیاوش شده ترانه، خواهرمه
بنفشه: ولی دلیل نمیشه که سیاوش هم دل بسته ی اون شده باشه
-من از توی نگاه سیاوش عشق رو میبینم
بنفشه: برو بابا... تو هم که تو نگاه همه عشق میبینی به جز تو نگاه کسی که باید ببینی؟
-بنفشه منظورت چیه؟!
بنفشه: هان؟!... هیچی
-بنفشه حس میکنم ناراحتی... اصلا صبر کن ببینم نکنه تو هم عاشق شدی
بنفشه: دیوونه
-اگه یه بار عاشق شدی به خودم بگو دو سوته برا ردیفش میکنم
بنفشه: کجا؟
-دارم میرم که وارد عملیات بشم
بنفشه: ترنم نرو
- چته بنفشه؟!... تو که هیچوقت به کارای من کار نداشتی
بنفشه:بـ ـبـ ـین حالا هم ه کارات کاری ندارم فقط میگم خواهرت رو کوچیک نکن
-نترس کوچیکش نمیکنم... حالا برم؟
بنفشه: گم شو برو هر غلطی دلت میخواد بکن
-کجا بنفشه؟... چرا واستادی؟
بنفشه: خسته ام میخوام برم خونه
-خب برو تو اتاق من استراحت کن
نفشه: نه یه خورده کار هم دارم خداحافظ»
بنفشه: اما تو باز هم اونا رو سر راه هم قرار میدادی
این چی داره میگه... ترنم و سیاوش از خیلی وقت پیش همدیگه رو دوست داشتن... من از نگاهشون این رو میخوندم... حتی سیاوش بعدها خودش بارها و بارها به ترانه گفته بود که از قبل عاشقش بوده من فقط اونا رو بهم نزدیک کردم... این دختری که رو به روی من واستاده واقعا کیه؟... بنفشه؟... نه... این نمیتونه بنفشه، خواهر من،دوست دوران کودکیم باشه... بنفشه ای که من از اون ساخته بودم فقط خیالات خام ذهن خودم بود... بنفشه ی واقعی خیلی خیلی برام ناآشناست
بنفشه: میبینی.. تو هم دوستم نبودی... تموم اون سالها هیچوقت به من فکر نکردی؟...
-من؟... من تموم اون سالها دوستت نبودم... من تمام اون سالها خواهرت نبودم؟... باشه حرفی نیست.... ولی میدونی موضوع از چه قراره؟... من اتفاقای خوب بینمون رو به خاطر میسپردم و رفتارای بدت رو نادیده میگرفتم ولی تو برعکس عمل میکردی... از وقتی رو به روت واستادم یه بار از وفاداریم نگفتی... یه بار از رفتارای خوبی که باهات داشتم نگفتی؟... میخوای بگی تمام سالها من آدم بده ی داستان بودم و تو آدم خوبه؟.. جلوم واستادی و من رو محکوم میکنی اما با خودت به این فکر نمیکنی که من رفتارام با همه یکسان بود... اگه ازم متنفر بودی دلیلی واسه ی تحملم نداشتی... میدونی مشکل از تو نیست مشکل از افکار توهه.... کمکها و همراهیه من رو هیچوقت ندیدی همین الان هم نمیبینی که اگه میدیدی این حرفا رو تحویل من نمیدادی کافیه برگردی به گذشته تو لا به لای خاطرات به گل نشسته مون هنوز هم میشه خیلی چیزای خوب خوب پیدا کرد...
به گذشته ها فکر میکنم
اون شبایی که تو آغوشم ساعتها و ساعتها اشک میریخت و آرومش میکردم
اون روزایی که مادرش میخواست به زور شوهرش بده من پاپیش گذاشتم و اونقدر رو مخ مادرش راه رفتم تا نظرش عوض بشه
اون ساعتهایی که احساس تنهایی میکرد من از زندگیم میزدم و شبا رو پیش اون میگذروندم
اون لحظه هایی که میخندوندمش تا مشکلاتش رو با مادرش فراموش کنه
بنفشه آهی میکشه و میگه: با تمام ادعاهایی که داشتی عشق رو از تو چشمای من نخوندی ترنم؟... قبول کن من خواهرت نبودم ... هیچوقت... کلمه ی خواهر فقط ورد زبونت شده بود اما ته دلت هم میدونستی کسی که خواهرته ترانه ست... کسی که هم خونته ترانه ست... کسی که نمیتونی قیدش رو بزنی ترانه ست... خواهرم نبودی ترنم فقط کنارم بودی و بس... چون هیچوقت غم چشمام رو نمیدیدی... هیچوقت
سرم رو با تاسف تکون میدمو یه قدم به عقب میرم
-فقط میتونم بگم حیف... حیف تموم اون سالهایی که من با دوستی با تو از دست دادم... حیف... تو فکر میکنی بنده علم و غیب داشتم که بیام عشق و غم رو از تو چشمات بخونم... صمیمانه دوستت بودم و انتظار داشتم وفادارانه باهام همراه بشی ... میتونستی جلوم بشینی و راحت حرفت رو بزنی.... همونطور که من حرفام رو میزدم... من اگه از عشق ترانه و سیاوش مطلع شدم دلیلش این بود که ترانه در مورد عشقش داشت با دوستش حرف میزد... وقتی در این مورد باهاش حرف زدم همه چیز رو کتمان کرد من هم کم کم کنجکاو شدم و نگاهش رو توی مهمونی ها دنبال کردم... من اینجوری از عاشق شدن خواهرم مطلع شدم اما چه جوری میتونستم به این موضوع فکر کنم که بهترین دوستم وقتی عاشق میشه هیچ چیز بهم نمیگه و انتظار داره من خودم همه چیز رو بفهمم
سرش رو پایین میندازه و میگه: ترنم با همه ی اینا من نمیخواستم اینجوری بشه
پوزخندی میزنم و میگم: یار دوران دبستانی هیچوقت به هیچکس نگو با من چیکار کردی... هیچوقت... که اگه کسی بفهمه بعد از سالیان سال در حق کسی که باهاش پیمان دوستی بستی چه کارایی کردی هیچوقت به هیچ دوستی توی دنیا اعتماد نمیکنه... من با همه ی خیانتی که ازت دیدم باز هم به وجود دوست خوب ایمان دارم... چون هر چقدر تو بهم ضربه زدی به همون اندازه ماندانایی که شناخت چندانی از من نداشت بلندم کرد
همونجور که دارم عقب عقب میرم ادامه میدم: تمام سالهایی که دوستت بودم هیچوقت در حقم دوستی نکردی... فقط کافی بود بگی همه چیز حل میشد اما با تظاهر به دوست بودن از پشت بهم خنجر زدی
آهی میکشه و میگه: ببخش ترنم... فقط ببخش
پشتم رو بهش میکنم و همونجور که دارم به سمت نریمان میرم با صدایی گرفته میگم: نخواه بنفشه... نخواه.... تکمیلم... دیگه ظرفیتش رو ندارم که ببخشم و دوباره داغون بشم...ظرفیتم بیشتر از هر پری پره... فقط یادت باشه دفعه ی بعد که خواستی خنجر رو فرو کنی تو قلب طرف فرو کن.. از پشت ضربه خوردن مرگ تدریجی رو به همراه داره... یاد بگیر مردونه بجنگی... هر چند هیچوقت باهات جنگی نداشتم که لایق چنین یادگاری هایی از جانبت باشم...
بنفشه: ترنم خدا شاهده همون روزا پشیمون شدم
یه لحظه سرم رو به عقب میچرخونم و میگم: حتی الان هم با خودت روراست نیستی... اگه پشیمون بودی همون روزا حقیقت رو روشن میکردی... تو حتی همین الان هم پشیمون نیستی؟... زندگیت رو کن بنفشه فقط این کاری رو که با من کردی رو حتی در حق دشمنت هم نکن... من بعد از چهار سال هنوز هم به دوستیمون امیدوار بودم ولی تو همون روزای اول دوستی قید با من بودن رو زدی بودی... چه ساده لوحانه بازیه زندگیم رو باختم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چشام پر از غم میشه.... حتی توی اون همه سردی و بی تفاوتی ظاهری هم مطمئنم میشه غم رو به راحتی از چشام خوند.... دلم میخواد برم... نمیدونم کجا؟!... فقط میدونم دوست دارم هر چه زودتر از اینجا برم... برم یه جای دور... یه جایی که توش رفیق به یه نارفیق تبدیل نشه... عشق به یه هوس زودگذر تبدیل نشه... مادر به یه نامادری بی رحم تبدیل نشه.. برادر به یه دشمن خونی همیشگی تبدیل نشه... دلم میخواد از این شهر و آدماش دل بکنم و برم...تا دیگه فکر نکنم چی در حقشون کردم و چی در حقم کردن.... خدایا یعنی تا این حد بد بودم... بی توجه به بنفشه نگاهی به اطراف میندازم تا مطمئن بشم نریمان به خاطر نگرانی برنگشته... وقتی نریمان رو نمیبینم مطمئن میشم تو ماشین منتظرمه... سرعتمو زیاد میکنم تا زودتر برم
زن غریبه: خانم کجا؟
آلاگل: میشه چند لحظه با اون خانوم حرف بزنم
زن غریبه: نه... برام مسئولیت داره
آلاگل: فقط چند لحظه
زن غریبه با حرص میگه: فقط چند دقیقه
آلاگل: حتما...خانم مهرپرور؟!
با صدای نیمه آشنای آلاگل سر جام متوقف میشم... سروش با فاصله ی نه چندان دوری رو به رومه... پشتم به آلاگله و نگاهم به سروش
دلم نمیخواد برگردم... دلم نمیخواد ببینمش... عشقه سروشه که باشه... دنیای سروشه که باشه... همین که راه رو برای سروش باز گذاشتم و از همه ی آرزوهام گذشتم برام به اندازه ی همه ی دنیا سخته.... تحمل این یکی رو دیگه ندارم... تحمل رو در رویی با کسی که اول دوستم و بعد عشقم رو ازم گرفت رو ندارم... هر چند دوستم رو خیلی قبلتر از اینا از دست داده بودم فقط خودم نمیدونستم میخوام بدون اینکه جوابش رو بدم راهم رو بگیرم و برم که باز متوجه ی نگاه سروش میشم... جنس نگاش رو دوست دارم... مهربونه مهربونه... مثل گذشته ها... مثل چهار سال پیش... نگاش از همون نگاه هاییه که فکر میکردم آرزوی دوباره دیدنش رو به گور میبرم... انگار هنوز متوجه حضور آلاگل نشده... چون نگاهش فقط چشمای من رو کنکاش میکنه... نمیدونم تو چشمام دنبال چی میگرده ولی انگار نمیخواد دست از کنکاش برداره... یه لبخند رو لبشه... یه لبخند از جنس گذشته هایی که برام رویا شده بودن... بدون اینکه متوجه باشم من هم تو نگاهش غرق میشم... کم کم وجود همه کس و همه چیز رو از یاد میبرم... مکان و زمان رو فراموش میکنم... با وجود همه ی سرمایی که تو وجودم احساس میکنم از گرمای نگاهش جونی دوباره میگیرم
نمیدونم چقدر گذشته اما با اخمایی که روی پیشونیش میشینه به خودم میام... مسیر نگاهش و به پشتم تغییر میده... به عقب برمیگردم و آلاگل رو میبینم که با مهربونی به سروش لبخند میزنه... زهرخندی رو لبم میشینه
پس بگو... آقا تازه متوجه ی حضور عشقش شده...
بدون هیچ حرفی نگام رو به سروش میدوزم و با تاسف سری براش تکون میدم...
برات متاسفم سروش واقعا برات متاسفم لبخندت تا زمانی واسه ی منه که آلاگلت نباشه
به سمت خروجی حرکت میکنم
برای سروش متاسف نباش احمق جون... واسه ی خودت متاسف باش که همیشه انتخاب دومی
آلاگل دوباره صدام میکنه
بی توجه به صدای آلاگل میخوام به راهم ادامه بدم
که مچ دستم رو با دستای دستبند زدش میگیره و اجازه نمیده
زن غریبه: کجا دختر؟
آلاگل: ببخشید حواسم نبود
زن غریبه: برام دردسر درست نکن.. زود تمومش کن
آلاگل: باشه خانوم... فقط چند دقیقه
زن با یه خورده فاصله از ما نگاهش رو به آلاگل میدوزه
سروش با این حرکت آلاگل اخماش غلیظ تر میشه... با حرکتی سریع تکیه اش رو از دیوار میگیره و به سمت ما میاد... دلم میگیره... بیشتر از قبل... بیشتر از همیشه... لابد میترسه به عشقش حرفی از ابراز علاقه ی مجددش بزنم... نترس آقای راستین.. نترس... من برای ویرون کردن هیچ دلی ساخته نشدم... حتی اگه اون دل از آن دشمنم باشه
آلاگل: کجا خانم ترنم مهرپرور؟!... تشریف داشتین
اخمام رو تو هم میکنم و با خونسردی تصنعی به عقب برمیگردم و بی حرف نگاش میکنم
آلاگل: چیه خانم خانما... زبونت کوتاه شده؟... یادمه روز تولدم زیادی بلبل زبونی میکردی
زهرخندی رو لبام میشینه... لبامو نزدیک گوشش میبرم و با آرامشی که واسه ی خودم هم عجیبه میگم: یاد گرفتم وقتم رو برای کسی که حتی لایق نفس کشیدن هم نیست تلف نکنم
بعد از تموم شدن حرفم دستم رو به شدت از دستاش بیرون میکشم
اخماش تو هم میره و عصبانی میشه اما سعی میکنه مثل من خونسرد باشه... اون هم با خونسردی تصنعی به آرومی میگه: همین آدم بی لیاقتی که رو به روته تونست کسی رو در عرض چند ماه مال خودش کنه که جنابعالی در طول پنج سال نتونستی اون رو عاشق و شیدات کنی پس زور اضافه برای عاشق کردن کسی که هیچوقت عاشقت نبود نزن
حرفاش تلخه... تلخ تر از زهر ولی آمیخته با حقیقت... با همه ی حقیقی بودن حرفاش باز هم نمیتونم بیشتر از این تاب و تحمل شکست رو در مقابلم داشته باشم
با بی تفاوتی ظاهری میگم: اون کسی که فعلا داره زور بیخود میزنه من نیستم تویی....اگه این همه به عشقت ایمان داری نباید ترسی از وجود من داشته باشی ولی انگار خودت هم میدونی که وجود من اونقدرا هم بی اهمیت و بی تاثیر نیست
زن غریبه: بسه دیگه... بهتره بریم
آلاگل انگشت اشاره اش رو بالا میاره و خطاب به زن میگه: فقط یه دقیقه
زن با اخمایی در هم دوباره یه خورده از ما فاصله میگیره و آلاگل تلخ تر از قبل ادامه میده: کسی که جسم و روحش رو با من شریک شده هیچوقت نمیتونه عاشق یک مهره ی سوخته بشه... پات رو از زندگی من بکش بیرون
با این حرف آلاگل یخ میبندم... نمیدونم چقدر حال و روزم تغییر میکنه که تمسخر نگاهش پررنگتر از قبل میشه...
رقیب قاهریه... بازیش رو خوب بلده... با اینکه میدونه آرامشم ظاهریه با اینکه میدونم خونسردیش یه بازیه ولی هیچکدوم به روی همدیگه نمیاریم... نمیدونم چرا؟... شاید چون تو این قسمت یک یک برابریم
بغض بدی تو گلوم نشسته ولی اجازه ی شکستن رو بهش نمیدم... چشمای آلاگل یهو پر از ترس میشه و یه قدم به عقب میره.. نمیدونم چرا؟!... دلم هم نمیخواد بدونم چرا؟!... فقط لبخند تلخی میزنم که آلاگل با همه پریشونیه چشماش باز هم از لبخندم حیرت میکنه
همونجور که میخوام برم با لحن گرفته ای میگم: مثله اینکه فراموش کردی اون کسی که پاش رو توی زندگیه دیگری گذاشت من نبودم تو بودی
با غمی صد برابر از گذشته برمیگردم تا زودتر برم... هر چند مطمئنم با رفتنم هم هیچی درست نمیشه ولی رفتن رو به اینجا موندن و حرف شنیدن ترجیح میدم
همینکه برمیگردم به کسی برخورد میکنم و تعادلم رو از دست میدم... تا مرز افتادن فاصله ای ندارم که دستای یکی دور کمرم حلقه میشه... بدون نگاه به صورتش هم میتونم بگم اون شخص کسی به جز سروش نیست... آغوشش همون آغوشه فقط فرق با گذشته تو اینه که دیگه مال من نیست
به شدت به عقب هلش میدم که حتی یه میلی متر هم از جاش تکون نمیخوره...
با اخم به آلاگل نگاه میکنه و با لحن خشنی میگه: چی به ترنم گفتی؟
تقلا میکنم که از دستش خلاص بشم اما اصلا توجهی به تقلای من نداره
آلاگل با پوزخند نگاش میکنه: حقیقت رو عزیزم... بالاخره که باید میفهمید
سروش متعجب نگاهی به من و نگاهی به آلاگل میندازه
سروش: چی رو؟!
آلاگل خودش رو متعجب نشون میده و میگه: یعنی میخوای بگی نمیدونی؟!
سروش کلافه با دست آزادش چنگی به موهاش میزنه و بدون توجه به تقلاهای من، من رو به گوشه ای میبره تا جلب توجه نشه
با لحن نرمی میگه: ترنم؟!
-ولم کن
با همون لحن ادامه میده: آلاگل چی بهت گفت؟
-میگم ولم کن
سروش: خانمی فقط بگو اون لعنتی چی بهت گفت که گرفته تر از قبل شدی؟
با صدای تقریبا بلندی میگم: لعنتی ولم کن
نگاه چند نفر به سمت ما جلب میشه اما سروش بی توجه به همه میگه: ترنم فقط بگو چی بهت گفت که اینجوری بهم ریخی
زهرخندی میزنم
-چی میگین آقای راستین؟!... بهم ریختم؟...کی؟... من؟... مگه از اول حال و روزم خوب بود که الان میگین بهم ریخته شدم... نه آقا... من از اول همینجور بودم.. بهم ریخته... تلخ... تنها... بی کس... پس برای من دل نسوزون... برو پیشه عشقت.. نترس بهش هیچی نگفتم
هیچی دست خودم نیست.. بعضی وقتا جمعش میبندم و بعضی وقتا به مفرد صداش میکنم...
دستش رو محکمتر دور کمرم فشار میده که درد بدی توی پهلوم میپیچه
سروش: ترنم چی داری میگی؟... دلسوزی چیه؟
از شدت درد اشکم در میاد و ناله ای میکنم
سروش متحیر نگام میکنه... حلقه ی دستش رو شل میکنه
دستم رو روی پهلوم میذارم و از شدت درد نفس نفس میزنم
سروش: ترنم چی شده؟
بدون توجه به درد پهلوم با همه ی قدرتم هلش میدمو با دو به سمت خروجی میرم و به صدای ترنم ترنم گفتنای سروش هم توجهی نمیکنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*******
&&سروش&&
از مقابل چشمای متعجب مردم پشت سر ترنم به سرعت میدوه و صداش میکنه اما ترنم بی توجه به اون به سمت ماشینی میره که صبح توش نشسته بود... سوارش میشه و به پسر پشت فرمون که تازه فهمیده اسمش نریمانه چیزی میگه... نریمان نگاهی به اون میکنه و سری تکون میده... سرعتش رو بیشتر میکنه نمیخواد این بار ترنم رو از دست بده... بخاطر تصادف کوچیکی که صبح داشت پاش درد میکنه وگرنه زودتر از اینا میتونست به ترنم برسه... قبل از اینکه به ماشین برسه ماشین روشن میشه و به از چند ثانیه سرعت از مقابل چشماش رد میشه... ناامید از رفتار ترنم همونجور که نفس نفس میزنه خم میشه زانوهاش رو میگیره.. سعی میکنه نفسی تازه کنه... نمیدونه چیکار باید کنه ولی با همه ی اینا خوشحاله
بعد از تازه کردن نفسی راست وایمیسته و زیر لب زمزمه میکنه: مهم نیست چه اتفاقی میفته... مهم اینه که زنده ای ترنمم... مهم اینه که زنده ای... میدونم که میتونم درستش کنم... همه چیز رو مثل سابق میکنم عشقم
همه چیز براش مثله یه معجزه میمونه... هنوز هم باورش نمیشه ترنم، عشق، همه ی وجودش زنده هست و نفس میکشه
با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد... نگاهی به شماره میندازه... شماره ی طاهاست... تازه یاد طاها و سیاوش میفته... امروز شوکهای بزرگی بهش وارد شد
زیرلب زمزمه میکنه: بیچاره سیاوش
بالاخره جواب میده
-سلام طاها
طاها با صدای بلندی میگه: سروش نذار ترنم بره... تو رو خدا سروش نذار بره
ته دلش میگیه
آهی میکشه
-طاها اون رفت
طاها: چــــــــــی؟!
-هر کاری کردم که نگهش دارم نشد
طاها: چی میگی سروش؟.. دادگاه که هنوز تموم نشده؟
-نمیدونم طاها... شاید برگرده
طاها: چرا گذاشتی بره سروش؟
با لحن درمونده ای میگه: حالا از کجا پیداش کنم سروش.. اون محاله ماها رو ببخشه... محاله دوباره برگرده... محاله
ته دلش از این حرف طاها خالی میشه...با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه
زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه میگه: خدایا چیکار کنم؟
طاها: نباید میذاشتی بره سروش... نباید میذاشتی
-میگی چیکار کنم؟.. از دستم فرار کرد... تا دم ماشین هم دنبالش اومدم ولی سوار ماشین شد و با اون پسره که اومده بود رفت
صدای گرفته ی طاها رو میشنوه
طاها: حق داره سروش... حق داره که بره ولی من باید پیداش کنم... همه مون خیلی در حقش بد کردیم بیشتر از همه من و مامان...باید پیداش کنم... مصیبتهای امروز خونواده بخاطر دل شکسته شده ی ترنمه
با درموندگی میگه: خدایا باید پیداش کنم فقط نمیدونم از کجا؟...
یاد پیمان میفته که هنوز تو دادگاهه
-طاها... پیمان
طاها بی توجه به حرف سروش ادامه میده: سروش کجای این شهر رو بگردم.. کجاش رو؟
با اعصابی داغون داد میزنه: طاها با توام؟
طاها: هان؟.. چته؟... چرا داد میزنی؟
-میگم پیمان... پیمان هنوز تو دادگاهه
طاها: پیمان دیگه کیه؟
نفسش رو با حرص بیرون میده... همنجور که دوباره از خیابون رد میشه و به داخل میره میگه: همونی که ترنم رو نجات داد.. ترنم صبح با نریمان و پیمان اومده بود... الان هم با نریمان رفته ولی پیمان هنوز نرفته
طاها هیچی نمیگه
-طاها هستی؟
طاها: سروش فقط نگهش دار... من خودم رو میرسونم... تو رو خدا نذار این پسره هم از دستمون بره... هنوز هم که هنوزه نمیتونم این همه شوک وارده رو باور کنم... هیچی باورم نمیشه سروش... تو رو خدا حواست به همه چیز باشه تا من بیام
آهی میکشه و سری تکون میده...
-طاها از سیاوش بگو... حالش چطوره؟
طاها: داغونه داغونه... مجبور شدم بیارمش درمونگاه.. حالش بدجور خراب بود
-حق داره... میدونم چی میکشه... من تا همین چند روز پیش همین احساس رو داشتم... خیلی سخته طاها
طاها: سروش ترانه برای من همه چیز بود.... میفهمی چی میگم؟... ترانه خیلی مظلوم بود... ترنم همیشه با طاهر درد و دل میکرد... اما ترانه همه ی درد و دلاش رو به من میگفت... اون خیلی برام عزیز بود... من و ترانه خیلی با هم صمیمی بودیم... هنوز نمیتونم باور کنم که چنین بلایی سر ترانه اومده... من سیاوش رو بیشتر از همگیتون درک میکنم سروش
یه لحظه این احساس بهش دست میده که طاها داره گریه میکنه
دلش میگیره... میدونه خیلی سخته هیچ حرفی برای دلداریه طاها نداره.. یاد ترانه میفته... زن داداشش... کسی که با مرگش زندگیه همه رو به کامشون تلخ کرد
صدای زن غریبه ای رو میشنوه: آقا سرم بیمارتون تموم شده؟
طاها با صدای گرفته ای میگه: باید برم سروش... نذار ترنم رو هم از دست بدم... نذار سروش... بذار جبران کنم...
-حواسم هست داداش... برو خیالت تخت
بعد از زدن این حرف گوشی رو قطع میکنه... چشم میچرخونه تا پیمان رو پیدا کنه
اشکان: چی شد سروش؟
-با نریمان رفت
اشکان: عیبی نداره پیداش میکنیم... خدا رو شکر که زنده و سالمه
-اشکان میتونی پیمان رو پیدا کنی؟... حالم زیاد خوش نیست؟
اشکان: باشه... تو برو بشین من پیداش میکنم
سری تکون میده و روش رو برمیگردونه که آلاگل رو که کنار ماموردستبند زده واستاده... اخماش تو هم میره و دوباره خشمش فوران میکنه...
با قدمهای نسبتا بلند به سمت آلاگل میره و مقابلش وایمیسته...بدون توجه به اون مامور از بین دندونای کلید شده به آلاگل که از ترس یه قدم عقب رفته میگه: دوباره چه گ- - خوردی؟
آلاگل با ترس نگاش میکنه و هیچی نمیگه
کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: میگم چه غلطی کردی؟... چی به ترنم گفتی که حالش بد شد؟
مامور زن: آقا چه خبرتونه؟
سکوت آلاگل عصبی ترش میکنه... بی توجه به ماموری که مسئول نگهداری از آلاست چند قدم فاصله رو طی میکنه و خودش رو به آلا میرسونه... آلا اونقدر به عقب میره که به دیوار میچسبه
ماور زن: آقا چتونه؟...
بازوهای آلاگل رو میگیره و بین انگشتاش محکم فشار میده
-به عشقم چی گفتی لعنتی که با بغض نگام میکرد
با داد میگه: هان؟.. بهش چی گفتی؟... میگی یا استخونت رو زیر انگشتام خرد کنم
چند نفر به سمتش میان و سعی میکنند اون رو از آلاگل جدا کنند اما موفق نمیشن
مامور زن که میبینه هیچ کاری نمیتونه کنه به ناچار به سمت مامورای دیگه میره و با عجله یه چیزایی رو به اونا میگه
آلاگل با ترس سری تکون میده و میگه: هیچی؟!
پوزخندی میزنه
-اِ... جالبه... همین نیم ساعت پیش که حرف از گفتن حقیقت میزدی... برام جالبه بدونم از کدوم حقیقتی حرف میزدی که خودم هنوز خبر ندارم
آلاگل آب دهنش رو قورت میده و با ترس نگاش میکنه
اشکان: سروش چیکار داری میکنی؟
با داد میگه: نکبت میگم چی به ترنم گفتی؟
چنان دادی میزنه که آلاگل از ترس جیغ میکشه
اشکان و چند تا از مامورا به زور اون رو از آلاگل جدا میکنند
اما اون بی توجه به مامورا با داد میگه: به خدا اگه فهمم باز هم یه دروغ دیگه سر هم کردی میکشمت...
بلندتر از قبل میگه: میکشمت... فهمیدی
آلاگل که سروش رو اسیر دست مامورا میبینه پوزخندی میزنه و میگه: واسه کی داری خودت رو به آب و آتیش میزنی احمق
از این همه پررویی آلاگل دهنش باز میمونه... تا حالا این روش رو ندیده بود
آلاگل با تمسخر میگه: مطمئن باش هیچوقت بهش نمیرسی آقای راستین
با تقلا سعی میکنه خودش رو از دست مامورا آزاد کنه که موفق نمیشه
مامور زن که سعی داره آلاگل رو ببره با اخم میگه: تمومش کن
اما آلاگل حرف آخر رو میزنه و باعث میشه که سروش بیشتر از قبل آتیش بگیه
آاگل: حالا که من بهت نرسیدم اجازه نمیدم ترنم هم بهت برسه... مطمئن باش جوابش به تو واسه ی همیشه منفی میمونه
دیگه صرش تموم میشه... چنان دادی میزنه که حتی خود آلاگل هم از ترس پشت مامور زن پناه میگیره...در یک لحظه از غفلت دو تا مامورا و اشکان رو که سعی داشتن اون رو بیرون ببرن رو به کناری هل میده و با دو خودش رو به آلاگل میرسونه و چنان سیلی ای بهش میزنه که نه تنها گوشه ی لبش پاره میشه بلکه از بینیش هم خون سرازیر میشه
این دفعه اون با پوزخند میگه: دیگه به هیچکس اجازه نمیدم باعث ریختن حتی یه قطره اشک از چشمای عشقم بشه
بعد با انگشت اشاره تهدیدوار میگه: جرات داری یه بار دیگه یه بازیه دیگه راه بنداز اونوقت همه کس و کارت رو به عزات مینشونم... این رو هم یادت باشه از الان تا آخر عمرم هم که شده همه ی سعیم رو میکنم تا عشقم رو به ست بیارم... هیچکس و هسچ چیز هم جلودارم نیست و مطمئن باش که وقتی من چیزی رو بخوام به دستش میارم... عشق من همیشه عشق من میمونه...
بعد هم خیلی خونسرد از مقابل چشمای مامورا که میخواستن اون رو به بیرون ببرن رد میشه... با دیدن پیمان که دست به جیب به دیوار تکیه داده و با لبخند نگاش میکنه لبخندی رو لباش میشینه و به سمت اون حرکت میکنه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نریمان: خواهری؟!
-هوم؟!
نریمان: جای خاصی مدنظرته؟... یا به انتخاب من بریم واسه ی خرید
-نریمان یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟!
نریمان: من و ناراحتی؟.. از اون حرفا بودا
با مهربونی نگاش میکنم
-پس واسه ی امروز خرید رو بیخیال شو
نریمان: نه دیگه.. نشد... حالا که اینطوره نه تنها ناراحت میشم بلکه کلی هم عصبانی میشم
هیچی نمیگم و از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم
نریمان: این حرکت یعنی اینکه الان قهر کردی و بنده باید منتت رو بکشم؟
همونجور که نگام به بیرونه لبخندی میزنم
-نه داداش.. هر جا دوست داری برو... مسئله ای نیست
تنها چیزی که الان دلم میخواد یه خلوته پر از سوکته
نریمان: ترنم نمیخوام ناراحتت کنم ولی وقتی اینجوری حرف میزنی دلم آتیش میگیره... آخه دختر چرا به خودت این همه ظلم میکنی؟... اصلا خرید رو بیخیال ولی حق نداری حالا خونه بری... من از این مرخصی های مفتی مفتی کم گیرم میاد... میریم با هم بگردیم فقط بگو کجا؟
ناخودآگاه زبونم باز میشه و آدرس یادگار روزهای تلخ تنهاییم رو به نریمان میگم
نریمان: واقعا میخوای بری بین اون کوچول موچولا... آخه اونجوری که حوصلمون سر میره
با حفظ لبخند روی لبم میگم: تنها جایی که میتونه آرومم کنه
نریمان: تو دنبال چی هستی ترنم؟
-نریمان امروز سوالای سخت سخت میپرسیا
نریمان: نه واقعا ترنم تو دنبال چی هستی؟
نگام رو از بیرون میگیرم و به شیشه تکیه میدم همونجور که بهش خیره میشم ادامه میدم: تو فکر کن دنبال آرامش
نریمان: مگه توی پارک میشه به آرامش رسید
-هر جا که پاکی و صداقت وجود داشته باشه میشه به آرامش رسید... وجود بچه های دور و برم بهم نشون میده که هنوز هم توی این دنیا پاکی و صداقت وجود داره... من عاشق مهربونی و صداقت بچه هام نریمان... نمیدونی چقدر شیرینه وقتی روی نیمکت پارک بشینی به سادگیشون زل بزنی... من اینجوری خودم رو به خدا نزدیکتر احساس میکنم
نریمان: خب چرا نمیری یه مسجدی یه امامزاده ای یه حرم حضرت معصومه ای یه جمکرانی؟...با تهران هم که فاصله ی چندانی نداره.. مادر من هر وقت ناآرومی میکنه میره جمکران
چشمام رو ریز میکنم و متفکر به نریمان نگاه میکنم... واقعا چرا نمیرم
نریمان: کجایی دختر؟... مواظب باش غرق نشی
بی توجه به حرف نریمان میگم: نمیدونم داداش... تو بذار به حساب کم سعادتیه بنده...
زهرخندی میزنم و به آسمون اشاره میکنم: هیچوقت واسش بنده ی خوبی نبودم
همونجور که حواسش به رو به روهه ابرویی بالا میندازه
نریمان: حداقل مثل بعضیا واسه ی بنده هاش آدم بدی نبودی... ترنم توی این شهر من چیزایی رو میبینم که تو اگه فقط و فقط در موردشون بشنوی به وجود خودت و همه ی جد و آبادات افتخار میکنی... باز هم خوشبختی ترنم... با وجود همه ی این مصیبتها هنوز هم خوشبختی
سری به نشونه ی تائید حرفاش تکون میدم
-آره داداش... بعضی وقتا که با دقت به اطرافیانم نگاه میکنم میبینم خیلیا هستن که وضعشون از من بدتره... خیلیا
نریمان: میدونی از چیت خوشم میاد؟
منتظر نگاش میکنم
نریمان: اینکه برعکس خواهر و نامزدم و خیالیای یگه در برابر حرفام جبهه نمیگیری
-شاید دلیلش اینه که با بودن توی اجتماع، من هم به همین حرفا رسیدم... قبلنا من هم جبهه میگرفتم.. من هم از نصیحت متنفر بودم... من هم وقتی به یه مشکلی برمیخوردم داد و بیداد راه مینداختم ولی در طول این چهار سال فهمیدم همه چیز اون جور که به نظر میرسه نیست
یاد مهربان میفتم... که مجبور به کلفتی توی خونه های مردم شده بود... صد در صد بدتر از مهربان هم هستن...
-من خودم میدونم خوشبخت ترین آدم روی زمین نیستم ولی این رو هم میدونم که خیلیا هستن زندگیشون سخت تر و بدتز از منه...
نریمان: خوبی
بغض تو گلوم جا خشک کرده ولی به زحمت لبخندی میزنم و میگم: آره... بیشتر از همیشه
نریمان: کاملا معلومه
با شیطنت تصنعی نگاش میکنم
-اگه معلومه چرا میپرسی؟
نریمان: تا شاید به جای تظاهر حرف دلت رو بزنی
آهی میکشم و لبخدی میزنم
-نریمان حرف دل رو نباید زده بشه...حرف دل حرفیه که از چشمای طرف خونده بشه... حرف یعنی بدون اینکه تو در مورد نامزدت حرف بزنی من بدونم که تو دیوونه وار عاشقشی
نریمان برای چند لحظه نگام میکنه و بعد سری تکون میده
نریمان: همیشه سر بسته حرف میزنی... حرفات طوریه که آدم رو توی زمین و آسمون معلق نگه میداره
زهرخندی جای لبخندم رو میگیره
-تو جدی نگیر داداش... حرفای من بیشتر به چرت و پرت شباهت داره تا حرف.. فقط کافیه ساده از کنارشون بگذری
نریمان: چرا با ساعتها فکر کردن هم نمیتونم درکت کنم
-چون جای من نیستی
نریمان: مگه تو کجایی
-یه جایی مثل برزخ... تا حالا از نزدیک دیدیش؟؟
نریمان: ترنم من کاملا جدی ام
-چرا فکر میکنی من دارم شوخی میکنم؟
خنده اش میگیره
نریمان: آخه یه خورده شبیه شوخی بود
خودم هم خندم میگیره
نریمان: از دست تو
نگامون بهم گره میخوره و هر دومون پقی میزنیم زیر خنده
-بیخیال داداش...
وقتی خندیدنمون تموم میشه نریمان میگه: ترنم خارج از همه ی این بحث ها میخواستم یه چیزی رو امروز بهت بگم
با تعجب نگاش میکنم
ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و کامل به سمت من برمیگرده
نریمان: راستش من و پیمان یه چیز رو بهت دروغ گفته بودیم
تعجبم بیشتر میشه
-دروغ گفتین؟
سری تکون میده و در ادامه ی حرفش میگه: تو اون شرایط که حالت خراب بود چاره ای نداشتیم این رو میگم شاید کمکی به سروش بکنه
-سروش؟!... آخه دروغ شماها چه ربطی به سروش داره؟... اصلا یعنی چی که حرفت ممکنه به سروش کمک بکنه؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نریمان: بابا چه خبرته.. یکی یکی بپرس... کامپیوتر که نیستم
با بی حوصلگی میگم: نریمان برو سر اصل مطلب
نریمان:قبل از حرف اصلیم میخوام یه چیزی بهت بگم ترنم... میخوام بگم داری اشتباه میکنی... اون دوستت داره
-کی رو میگی؟!
نریمان: حالت خوبه ترنم... منظورم سروشه
پوزخندی رو لبام میشنه
-رویای قشنگیه
نریمان: دیوونه اون واقعا دوستت داره
با تمسخر میگم: آره حتما... مطمئنه مطمئنم که دیوونه وار عاشقمه
نریمان: من خودم یه پسرم... جنس نگاه سروش رو خوب میفهمم
آهی میکشم
-جنس نگاه سروش رو که من هم میفهمم
نریمان: واقعا؟!
سری تکون میدم
-نگاش به خودش رنگ ترحم و دلسوزی گرفته... لابد عذاب وجدان باعث شده تا این حد تغییر کنه... به جای این حرفا بهتره حرف اصلیت رو بزنی
سری با تاسف تکون میده و میگه: ترنم چرا حرفم رو قبول نمیکنی
به تلخی میگم: میخوای بدونی؟
سری تکون میده
-واقعا میخوای بدونی؟
نریمان: آره ترنم.. یه دلیل بیار تا عشقی که تو چشمای سروش میبینم رو انکار کنم... فقط یه دلیل بیار
-میارم نریمان.. برات دلیل هم میارم ولی قبلش تو جواب این سوالم رو بده... چقدر نامزدت رو دوست داری؟
نریمان: خیلی
-حس میکنی عاشقشی
نریمان: البته
-حالا اگه یه روزی شرایطی پیش بیاد که از نامزدت جدا بشی اگه عاشقش باشی میری نامزد میکنی؟
نریمان: نه
-اگه نامزدت بهت خیانت کرده باشه ولی تو هنوز بهش احساس داشته باشی نامزد میکنی؟
به سختی میگه: نه
-آیا غیر از اینه که اگه با کس دیگه ای ازدواج کنی یعنی عشق قبلی توخالی بوده
...
-نریمان جوابم رو بده
نریمان: ترنم من دلیل نامزدیه سروش رو نمیدونم... شای از روی لج و لجبازی این کار رو کرده.. من عشق رو از چشماش میخونم
-نه نریمان.. بعد از چهار سال دیگه دلیلی واسه ی لج و لجبازی وجود نداشت.. اگه میواست لجبازی کنه همون چهار سال پبش نامزد میکرد... وقتی میگم اون عاشقه آلاگله دلیل دارم چون توی مهمونی طوری باهاش برخورد کرد که حتی با منی که 5 سال نامزدش بودم اون طور رفتار نکرده بودم... میفهمی چی میگم نریمان
اشک تو چشمام جمع میشه
-بوسه ها و ابراز علاقه هاش به آلاگل توی جمع برای منی که یه بار هم اون جوری باهام رفتار نشده بود برام در حد مرگ سخت بود... میفهمی؟... نه نریمان نمیفهمی... به خدا نمیفهمی...سروش دوستش داره نریمان... از تمام حرکاتش معلومه... لبخنداش.. خنده هاش.. نوازشاش.. مهربونیاش با آلاگل... چطور میتونه از عشق نباشه؟... تو بگو نریمان.. تو بگو اگه خوده تو عشقت رو توی چنین وضعیتی میدیدی باز همین حرف رو میزدی؟
رگ گردنش متورم و دستاش مشت میشن
زمزمه وار میگم: بدتر از همه ی اینا میدونی چیه؟
با چشمای سرخ شده فقط نگام میکنه
با صدایی که میلرزه میگم: که توی بدترین شرایط بفهمی کسی که جونت به جونش بسته ست جسم و روحش رو با عشق جدیدش سهیم شده
نریمان: محاله؟
با پشت دست اشکام رو پاک میکنم و با صدای بلند میگم: آلاگل خودش بهم گفت نریمان... اون لعنتی خودش بهم گفت... همین امروز... تو اون لحظه داشتم از ناراحتی میمردم... با همه ی حرفا و ادعاهام داشتم از شدت حسادت منفجر میشدم...واقعا حس مرگ بهم دست داده بود... واقعا نمیدونم اون لحظه چطور روی پام واستادم و از حال نرفتم...
صدام ضعیف تر از قبل میشه: شاید به خاطر حفظ این ته مونده های غرورم بود که تونستم مقاومت کنم
آهی میکشم
- این هم دلیل داداش
نریمان: شاید دروغ گفته دختر.. چرا اینقدر ساده ای؟
-تو چه ساده ای داداش.. حرفای سروش هنوز تو گوشمه... حرفایی که در مورد عشقش زد.. بد و بیراه هایی که به من گفت... رفتارایی که با من و با عشقش داشت مثل پرده ی نمایش هر روز و هر شب از جلوی چشمام میگذرن
نریمان سری تکون میده میگه: ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه... مطمئن باش همه چیز بالاخره روشن میشه... شغل من اینه... وقتی حرفی میزنم برای حرفام دلیل دارم... سروش اگه دوستت نداشت مریض که نبود جن خودش رو به خطر بندازه... یادته وقتی بهشون اومدی سراغ سروش رو گرفتی؟
سری به نشونه ی آره تکون میدم
با پوزخند میگم: دیدی که وسط راه کم آورد و فرار کرد... هر چند من از اول هم دوست نداشتم سروش درگیر بشه... خیلی خوشحالم سالم و سلامت تونست فرار کنه
نریمان: نه خانم خانما.. فرار نکرده بود...
پوزخند رو لبام خشک میشه و اخمام تو هم میره
-منظورت چیه؟... تو و پیمان که بهم گفتین سروش فرار کرده
نریمان: مجبور بودیم... خیلی بی تابی میکردی چاره ای برامون نذاشتی بودی ولی در اصل منصور به قصد کشت آبکشش کرده بود...
با جیغ میگم: چــــی؟
نریمان: آره خواهری.. موضوع از این قرار بود... میدونی چند تا تیر خورده بود؟... من و پیمان فقط تونستیم یه جایی اون رو بندازیم که ماشین رو باشه
نفس تو سینه ام حبس میشه
نریمان: وقتی بیهوش شده بودی اونقدر داد و بیداد راه انداخته بود که حتی خوده من میگفتم عجب مجنونیه
با حیرت میگم: غیر ممکنه
دوباره ماشین رو به حرکت در میاره و میگه: غیرممکن غیرممکنه... من به آخر ماجرا کار ندارم ... اصلا هم نمیگم ببخشش... میگم بهش فرصت بده تا حرفاش رو بزنه... شاید هیچ چیز اونجور که تو فکر میکنی نباشه
هیچ حرفی واسه گفتن ندارم... انگار اون هم دیگه هیچ حرفی واسه ی گفتن نداره... چشمام رو میبندم و سعی میکنم حرفای نریمان رو پیش خودم حلاجی کنم... یعنی سروش به خاطر من تا مرز مردن هم پیش رفته بود... حتی تصورش هم باعث میشه قلبم فشرده بشه...
چشمام رو باز میکنم سرم رو بین دستام میگیرم... واقعا کلافه ام.. نهایته نهایتش تنها جوابی که یه خورده من رو قانع میکنه میتونه این باشه که سروش از روی انسان دوستی تمام اون کارا رو کرد...
خسته از کلی فکر و خیال بی جواب دستم رو به سمت پخش میبرم و تا یه خورده آهنگ گوش بدم... پخش رو روشن میکنم... دلم گرفته... خیلی زیاد... یه آهنگ میزنم جلو... زیادی شاده به روحیه ی الان من اصلا نمیخوره... یه آهنگ دیگه میزنم جلو... یه آهنگ دیگه...یه آهنگ دیگه... نریمان هیچی نمیگه... خوب میدونه که به این سکوت احتیاج دارم... انگار میخواد کاری کنه تا با خودم کنار بیام... بالاخره به یه آهنگ میرسم... یه آهنگ که برام بی نهایت آشناست... تو آرشیو آهنگهای مورد علاقه ام بود... لبخندی رو لبام میشینه... کمی صدا رو زیاد میکنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 19 از 39:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  38  39  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سفر به دیار عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA