انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 39:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  36  37  38  39  پسین »

سفر به دیار عشق


مرد

 
مرد که متوجه ی من میشه بچه رو تو بغلش میگیره و میخواد فرار کنه اما من با داد میگم: بگیرینش... اون مرد دزده.... بگیرینش
چند نفر که اطراف واستاده بودن تازه متوجه ماجرا میشنو اونا هم شروع به تعقیب مرد میکنند مرد که میبینه داره گیر میفته بچه رو ول میکنه و با سرعت از پارک خارج میشه... مردم هنوز دارن تعقیبش میکنند خود من هم پشت سرش میدوم... به اون طرف خیابون میدوه و به سرعت خودش رو داخل ماشینی پرت میکنه... من هم به طرف ماشین میدوم تقریبا به در کناری راننده ماشین رسیدم که راننده با مهارت ماشین رو به حرکت در میاره و به سرعت از کنارم رد میشه... در آخرین لحظه نگاهم به نگاه راننده گره میخوره... شیشه های ماشین دودی بود... فقط یه خورده شیشه اش پایین بود که تونستم چشمها و موهای لخت راننده رو ببینم... چشماش عجیب برام آشنا بودن... موهای لختش... چشمای مشکیش... ابروهای پیوسته اش... اون اخمای همیشگیش
زیر لب زمزمه میکنم: مسعود
با صدای بقیه به خودم میام
مردی که نفس نفس میزنه میگه: خانم حالتون خوبه؟
سری تکون میدمو میگم: خوبم... ممنون
زنی با گریه به این طرف خیابون میاد... دست همون پسربچه رو محکم گرفته و از بین جمعیت رد میشه و خودش رو به میرسونه و میگه: خانم تا عمر دارم مدیونتونم
با لبخند میگم: این حرفا چیه؟ هر کسی جای من بود همین کار رو میکرد... فقط از این به بعد بیشتر مراقب پسر گلتون باشین
پسره با چشمای اشکی بهم خیره شده... همه لباساش خاکی شده... با لبخند نگاش میکنمو بهش میگم: تو پسر خیلی شجاعی هستی که تسلیم آقا دزده نشدی
با همون چشمای اشکی لبخندی میزنه... موهاشو نوازش میکنمو میگم: دفعه ی بعد همیشه توی جاهای شلوغ پیش مامانت باش... باشه گلم
با ترس سری تکون میده... با مهربونی نگاش میکنم... طوری به لباس مامانش چنگ زده که انگار هر لحظه ترس از دست دادنشو داره
زن همونجور که گریه میکنه میگه: رفته بودم براش بستنی بگیرم... هر چقدر گفتم با من بیا گوش نکرد
-هر چی بود بخیر گذشت... از این به بعد بیشتر احتیاط کنید
صدای پیرمرد غریبه ای رو میشنوم که خطاب به من میگه: دخترم شماره پلاک ماشین رو برنداشتی
-نه پدرجان... اون لحظه اونقدر هول بودم که حواسم به این چیزا نبود
صدای پیرزنی بلند میشه که میگه: خدا ازشون نگذره
هر کسی یه چیزی میگه و بعضی ها هم مادر بچه رو سرزنش میکنند... فقط میتونم بگم شانس آورد که من متوجه شدم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر بچه میارن
کم کم جمعیت متفرق میشن... مادر پسربچه یه بار دیگه از من تشکر میکنه و دست بچه شو محکم میگیره و مخالف مسیری که من میخواسام برم حرکت کرد... نگاهی به پارک میندازمو تصمیم میگیرم به خونه برم.. هر چند خیلی اعصابم بهم ریخت اما خوشحالم که امروز تو این پارک بودمو به اون پسربچه کمک کردم... به پیاده رو میرم... آروم آروم برای خودم قدم میزنم... بعد از یه ربع به ایستگاه اتوبوس میرسم... چند دقیقه ای صبر میکنم تا اتوبوس برسه.. خوشبختانه امروز زیاد معطل نمیشم با رسیدن اتوبوس سریع خودم رو روی یکی از صندلی های خالی پرت میکنم... خیلی خسته شدم... از شیشه به بیرون نگاه میکنم... به آدمای پیاده و سواره که همه شون غرق این دنیای خاکی شدن... نمیدونم چقدر گذشته... به اتفاقات امروز فکر میکنم... به نازنین، به سروش، به مهربان، به پارک، به اون پسربچه.........
توقف اتوبوس اجازه ی بیشتر فکر کردن رو بهم نمیده... از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدی میرم... چشمم به یه زانتیای مشکی میخوره... اخمام تو هم میره... حس میکنم این ماشین برام آشناست... بی توجه به ماشین، سوار اتوبوس بعدی میشم... با خودم فکر میکنم حتما خیالاتی شدم... بالاخره بعد از چند بار سوار و پیاده شدن از اتوبوس های واحد به جلوی در خونه میرسم... نگاهی به پشت سرم میندازم... خبری از اون زانتیای مشکوک نیست... لابد به خاطر اتفاقات امروز یه خورده دلشوره دارم وگرنه اونقدر آدم مهمی نیستم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه... سری به نشونه تائید حرفهای خودم تکون میدمو به داخل خونه میرم

مسیر حیاط تا ساختمون رو خیلی زود طی میکنمو به در ورودی میرسم... از همین جا هم صدای خنده های بلند طاهر و طاها رو میشنوم... در ورودی رو باز میکنمو به سالن میرم... همه خونواده دور هم جمع شدن... خونواده خاله و عمو هم خونه ی ما هستن... صدای حرفاشون رو به راحتی میشنوم... با ورود من به سالن همه ساکت میشن... اخمای همه تو هم میره
یه سلام زیر لبی میکنم که به جز یه جواب سرد از جانب عموم چیز دیگه نمیشنوم... به سمت اتاقم حرکت میکنم... یه خورده که ازشون دور میشم صدای خالم رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: من که میگم زودتر شوهرش بدین بره... معلوم نیست دقعه ی بعد چه آبروریزی ای راه بندازه
بغضی تو گلوم میشینه قدمهامو تندتر میکنم
زن عموم با تمسخر میگه: مریم جون دلت خوشه ها... کی با دختری که به نامزد خواهرش هم رحم نکرد ازدواج میکنه
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... خیلی خوشحالم که حال زارم رو نمیبینند... از تیررس نگاهشون خارج شدم و دیده نمیشم... به در اتاقم رسیدم دستمو پیش میبرم که در اتاقم رو باز کنم که با صدای عمو دستم رو دستگیره ی در ثابت میمونه
عمو با تحکم میگه: بس کنید
لبخندی رو لبم میاد... دلم یه خورده قرص میشه... پس هنوز کسی هست که یه خورده هوامو داشته باشه... هنوز لبخند رو لبمه که ادامه حرفای عمو مثلی پتکی تو سرم فرود میان
عمو: هیچ حرفه دیگه ای ندارین... همه چیز رو ول کردین چسبیدین به این دختره ی پست فطرت
لبخند رو لبام خشک میشه... آهی میکشمو در اتاقم رو باز میکنم... بعد از چهار سال هنوز هم خوش خیالم
صدای عموم رو میشنوم که به پدرم میگه: تو هم بهتره اینقدر بهش آزادی ندی... معلوم نیست تا این موقع تو کوچه خیابون چه غلطی میکنه... همین کارا رو کردی دیگه ترانه رو به کشتن دادی... آزادی های بیخود میدی
پدر: میگی چیکار کنم داداش؟... باعث مرگ دختره دسته گلم شد... آبرو و حیثیت برام نذاشت.... تو میگی هنوز هم خرجش رو بکشم... بدبختی اینجاست کسی هم نمیاد بگیرتش از دستش خلاص شم
عمو: از من گفتن بود... اگه فردا یه گند دیگه بالا آورد نگی چرا بهم نگفتیا
پدر: دفعه ی بعد دیگه زندش نمیذارم
در اتاق رو میبندم و روی تختم میشینم... لبخند تلخی رو لبام میشینه... مثلا عمو میخواست بحث رو فیصله بده ولی بیشتر از همه خودش از من بد گفت
اونقدر بلند حرف میزنند صداشون رو میشنوم
مامان: مریم پس فردا زودتر میام تا برای مراسم نامزدی مهسا کمکت کنم
خاله: دستت درد نکنه... اگه میتونی صبح بیا خیلی کار دارم
زن عمو: مریم جون یادت نره لیست خرید رو بهم بدی؟
خاله: خوب شد گفتی یادم رفته بود... موقع رفتن حتما بهت میدم
مامان با بغض میگه: یاد مراسم نامزدی ترانه میفتم
صدایی از کسی در نمیاد
بابا با ناراحتی میگه: مونا خودت رو ناراحت نکن... فردا نامزدی خواهر زادته
عمو: زن داداش... خدا رو شکر دو تا پسر داری که مثل شیر پشتت هستن
مامان با بغض میگه: تنها آرزوم اینه که برم پیش ترانه
بابا با داد میگه: مونا
زن عمو با ناراحت به حرف میادو میگه: موناجون چرا با خودت این کارو میکنی... خوده من هم بچه دارم میدونم اگه یه روز نباشن داغون میشم... اما خدا رو شکر کن این دو تا پسرت سالمن
مامان: تنها دلخوشیم به اون دوتاست... ترانه ی بیگناه من که پرپر شد... اون دختره ی بی وجدان هم که واسه ی من خیلی وقته مرده... همه امید من به همین دوتاست
مهسا با خودشیرینی میگه: خاله پس من چی؟
صدای مامانم رو میشنوم که با لحن مهربونی رو به مهسا میگه: تو رو مثله ترانم دوست دارم گلم
دلم میگیره... از این همه بی انصافی... بی عدالتی... اگه از همه ی تهمتاشون هم بگذرم نمیدونم میتونم از این بی حرمتی ها بگذرم یا نه؟
با صدای جیغ جیغوی مهسا از فکر بیرون میام که میگه: خاله فردا مراسم نامزدی منه... میدونم از ترنم دل خوشی ندارین ولی دوست دارم همه تو مراسم باشن میشه ترنم رو هم با خودتون بیارین
لبخند تلخی رو لبام میشینه... یادمه مهسا همیشه بهم حسادت میکرد... وقتی هم که عشق من و سروش رو میدید خیلی آشکارا با لحن گزنده ای بهم توهین میکرد... همیشه میگفت تو لیاقت سروش رو نداری... همیشه باهام سرجنگ داشت... اگه من موبایلی میخریدم اون میرفت مدل بالاتر اون گوشی رو میخرید... اگه لباسی برای مهمونی میخریدم اون میرفت گرونترین لباسا رو میخرید تا توی مهمونیها بیشتر از من به چشم بیاد... بعد از اون بلایی که سرم اومد مهسا بیشتر از همه من رو تحقیر میکرد اوایل جوابش رو میدادم اما وقتی بابا جلوی مهسا و خاله و شوهر خاله ام کتکم زدو گفت بعد از اون همه کثافتکاری هنوز هم بلبل زبونی میکنی... کاری نکن که از خونه پرتت کنم بیرون... کم کم ساکت شدم... کم کم بی تفاوت شدم... کم کم به نیمکت و پارک و بچه ها دل بستم... کم کم فراموش شدم... کم کم تو کارام غرق شدم... سخت بود اما غیرممکن نبود... بعد از اون مهسا تو همه ی مهمونیها با دوستاش منو مسخره میکردو من سعی میکردم دووم بیارم... اوایل بغض میکردم یا حتی اشکام سرازیر میشد و من از زیر نگاه های تمسخر آمیز مهمونا رد میشدمو به دستشویی پناه میبردم ولی کم کم عادت کردم... به جرات میتونم بگم خیلی ها نمیدونستن ولی با رفتارایی که مهسا تو مهمونی میکرد کم کم از موضوع باخبر شدن... الان خانم ادعای مهربونی میکنه و میخواد من رو به مهمونی دعوت کنه... از همین حالا خوب میدونم چه نقشه ای برام کشیده
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فصل دو
با صدای داد بابام به خودم میام... اونقدر تو فکر بودم که متوجه ی بقیه حرفاشون نشدم
بابا: حرفشم نزنید
عمو: منم دوست ندارم ترنم تو مراسم باشه... اما حق با مهساست درست نیست که نیاد... بالاخره باید حضور داشته باشه
بابا هیچوقت رو حرف عمو حرف نمیزنه
بابا: اما داداش
عمو: به خاطر خودت میگم، یه شب تحمل کن چیزی ازت کم نمیشه... فردا مردم در موردت بد میگن
پوزخندی رو لبام میشینه... نمیدونم با شنیدن این حرفا گریه کنم یا بخندم... توی این موقعیت عموی من به فکر حرفه مردمه... چقدر بدبختم که به جای اینکه خونوادم برای من نگران باشن برای حرف مردم نگرانند... آخه یکی نیست بهشون بگه اگه دخترتون هرزه بود با رفتارایی که شما کردین تا حالا هزار بار خونه رو ترک کرده بود... حیف که مثله خیلی از روزا درکم نمیکنند... ترجیح میدم به حرفاشون گوش نکنم که به جز غم و غصه ی بیشتر چیزی برام ندارن... گوشیم رو از کیفم درمیارمو با شماره یای که مهربان بهم داده تماس میگیرم بعد از چند تا بوق یه زن جواب میده
زن: بله؟
-سلام خانم
زن: گیرم علیک
اخمام تو هم میره... این زن دیگه کیه؟
-ببخشید با مهربان کار داشتم
صدای پوزخندشو میشنوم بعد هم میگه گوشی دستت باشه؟
صدای دادشو میشنوم که میگه: فرشته... فرشته... برو مهربان رو صدا کن... خانم ما رو با تلفنچی اشتباه گرفته
دلم میگیره بعد از چند دقیقه معطلی صدای مهربان رو میشنوم که با خجالت با صابخونش سلام میکنه
زن: زودتر تمومش کن تلفن رو زیاد اشغال نکن...
مهربان: چشم زهرا خانم
بعد از چند دقیقه صدای مهربان تو گوشی میپیچه
مهربان: بله؟
با مهربونی میگم: سلام... ترنم هستم
مهربان با تعجب میگه: ترنم تویی... فکر نمیکردم به این زودیا زنگ بزنی؟
-گفتم که خبرت میکنم
مهربان با استرس میگه: چی شد؟... کاری تونستی بکنی؟
منتظرش نمیذارمو میگم: خیالت راحت باشه همه چیز حله... فقط فردا صبح باید یه سر به شرکت بزنی
مهربان با ذوق میگه: واقعا... کارش چیه؟... باید آبدارچی بشم؟
دلم بیشتر میگیره... با لبخند تلخی میگم: نه قراره منشی بشی
با تعجب میگه: من که کاری بلد نیستم
-من در مورد شرایطتت حرف زدم... قرار شده هوات رو داشته باشه... خیالتون راحت کاره آسونیه
با خنده میگه: باورم نمیشه
لبخندی رو لبم میشینه... از این که خوشحالش کردم خوشحالم
یه خورده دیگه حرف میزنیم و بعدش من آدرس شرکت رو به مهربان میدمو ازش خداحافظی میکنم.. گوشی رو کنارم میذارم...همینجور که روی تخت نشستم مقنعه رو از سرم در میارم... بعد از جام بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... در اتاقم رو قفل میکنمو خودمو روی تخت پرت میکنم... صدای بلند خونوادم رو میشنوم اما توجهی بهشون نمیکنم... طاق باز دراز میکشمو به امروز فکر میکنم... به پارک... به اون دزد... به اون بچه... به اون ماشین... اخمام کم کم تو هم میره... به اون چشمها... مگه میشه دو نفر اینقدر شبیه هم باشن... همون چشم... همون ابرو.. همون مو... ولی تا اونجایی که من یادمه مسعود مرده.... خودم چند باری رو قبرش هم رفتم... هم تنها هم با سروش... پس اون شخص کی بود...
زیر لب زمزمه میکنم: شاید داداشی داشته؟
چرا داداش مسعود باید یه بچه رو بدزده... واقعا برام جای سواله؟...
با خودم میگم: از کجا معلوم اون شخص با مسعود نسبتی داشته باشه... شاید فقط یه شباهت ظاهری باشه... اون شخص برای من غریبه ای بود که تو ذهن من جز آدم بدای داستان زندگی شد... همونطور که من تو ذهن خیلی ها آدم بده هستم

یاد مسعود میفتم... هنوز حرفاش تو گوشمه... «ترنم تو سنگدل ترین آدم روی زمین هستی»... لبخند تلخی رو لبم میشینه...«ترنم تو رو خدا بهم کمک کن... فقط یه بار... من یه فرصت میخوام... فقط یه فرصت... »اشک تو چشمام جمع میشه....«ترنم چرا جلوی پام سنگ میندازی... من عاشقم... دیگه مهم نیست که به عشقم نرسم فقط بذار عاشق بمونم ».... اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... یاد حرف ماندانا میفتم... «ترنم میدونی امروز بچه ها رفتن تشیع جنازه مسعود».... حرفای بنفشه تو گوشم میپیچه... «هنوز خیلی جوون بود.... واسه مردنش خیلی زود بود»... خیلی وقته از دست کابوساش خلاص شده بودم... بعد از مرگ مسعود با اینکه اشتباهی نکرده بودم اما تا مدتها حالم بد بود... اگه دلداری ها و محبتهای سروش نبود داغون میشدم... دست خودم نبود تا چشمامو میبستم یاد التماساش میفتادم... مسعود آدم خوبی بود فقط انتخابش درست نبود...
زیر لب زمزمه میکنم: مسعود کسی که تو عاشقش بودی خودش هم عاشق بود اما نه عاشق تو... ایکاش میفهمیدی... ایکاش
از روی تختم بلند میشم... بدجور اعصابم بهم ریخته... به سمت میزم میرم... یه آرامبخش از کشوی میزم برمیدارمو مثله همیشه بدون آب میخورم... دوباره به سمت تختم برمیگردمو روی تخت دراز میکشم... چشمامو میبندم... نمیدونم چقدر طول میکشه تا خوابم ببره تنها چیزی که میدونم اینه که تا آخرین لحظه به اون چشمهای آشنا فکر میکردم
مسعود: ترنم چرا نمیخوای قبولی کنی... من عاشقم... اینو بفهم
-تو فقط یه آدم خودخواه و مغرور هستی که به جز خواسته های خودت به هیچکس فکر نمیکنی
مسعود: ای کاش میفهمیدی که عشقم واقعیه
-من نمیگم عشقت تظاهره... من میگم اونی که تو عاشقشی دنیاش تو دنیای یه نفر دیگه خلاص میشه... چرا میخوای دنیای یه نفر رو ازش بگیری... چرا میخوای یه عشق دو طرفه رو خراب کنی
مسعود دستاشو لای موهاش فرو میکنه و میگه: هیچوقت درکم نمیکنی
-این تویی که هیچوقت درکم نمیکنی... چرا فکر میکنی حرفام دروغه
مسعود: چون دروغه
تصاویر هر لحظه محو و محوتر میشن... نزدیک دره ای واستادم... ترس همه وجودم رو گرفته
صداهای مسعود مدام تکرار میشن...« من نمیخوام دنیای کسی رو ازش بگیرم...من نمیخوام یه زندگی رو خراب کنم... من میخوام به یه نفر زندگی ببخشم... من میخوام به یه نفر دنیایی از محبت رو هدیه کنم»...
صداها مدام تکرار میشن... دستمو رو گوشم میذارم... مدام داد میزنم... بس کن مسعود... بس کن...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
جیغی میزنمو چشمامو باز میکنم... دیگه خبری از دره و مسعود و اون صداها نیست... دستمو به سمت صورتم میبرم... همه ی صورتم خیسه... از روی تخت بلند میشم به سمت آینه میرم... به تصویر دختر توی آینه نگاه میکنم... چقدر وضعم افتضاحه
آهی میکشم قطره های درشت عرق روی پیشونیم خودنمایی میکنند... صورتم هم با اشکام خیس شده... چیزی از شادابی گذشته رو در چهرم نمیبینم... زیر چشمام گود رفته... بیش از حد لاغر شدم... آخرین بار که داشتم از پیاده رو رد میشدم... یه پیرمردی گوشه ی خیابون نشسته بود که وزن رهگذرا رو میگرفت تا یه پولی بدست بیاره.. وقتی وزنمو گرفتم فقط 46 کیلو بودم... حتی دلم نمیخواد به تصویر توی آینه نگاه کنم... به سمت تخت میرمو روی اون میشینم
یاد کابوسی که دیدم میفتم... بعد از مدتها دوباره اون کابوس لعنتی تکرار شد.. با یادآوری دوباره ی اون صحنه ها اشکام از چشمام سرازیر میشن... دلم نمیخواد بهش فکر کنم... خودم هزار تا بدبختی دارم... یه بدبختی دیگه معلوم نیست باهام چیکار میکنه... شاید داغون ترم کنه... داغون تر از همیشه... نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... هنوز شش صبحه... وقتی آرامبخش میخورم راحت تر میخوابم... زیاد مصرف نمیکنم... اما بعضی شبا برام لازمه... هر چند میدونم کارم اشتباهه... نباید سرخود قرصی رو مصرف کنم اما بعضی وقتا که از دنیا زده میشمو میخوام راحت تر بخوابم دیگه برام مهم نیست که کاری که میخوام بکنم اشتباهه یا نه... هر چند این آرام بخشا هم دیگه آرومم نمیکنند
تصمیم میگیرم تا وقتی بقیه بیدار نشدن یه چیزی برای نهارم بردارم... کل دیروز رو با دو تا شیرینی و یه چایی سرکردم.. همین الان هم یه خورده ضعف دارم... از رو تخت بلند میشمو به سمت در اتاق میرم... قفل رو باز میکنمو دستگیره رو آهسته به سمت پایین میکشم... دوست ندارم از صدای در کسی بیدار بشه چند باری اینجوری شد و بعدش مجبور شدم کلی حرف رو تحمل کنم... از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه حرکت میکنم...
به داخل آشپزخونه میرم... یخچال رو باز میکنم... دو تا تخم مرغ برمیدارمو میذارم تا آبپز بشه... دو تا دونه هم سوسیس برای نهارم برمیدارمو سرخشون میکنم...با سوسیس ها برای خودم لقمه درست میکنم... چه بدبختی هستم که باید مثل بچه دبستانی ها با یه لقمه سر کنم... تخم مرغ ها هم بعد از مدتی آماده میشن... یه لیوان شیر، یه دونه نون، دو تا تخم مرغ، رو به همراه لقمه ای که برای نهارم درست کردم توی سینی میذارمو از آشپزخونه خارج میشم... به سمت اتاقم میرم در رو نبسته بودم تا سر و صدا ایجاد نشه... همین که داخل میشم در اتاق رو آروم میبندم... روی تختم میشینمو شروع به خوردن صبحونه میکنم... یه دونه تخم مرغ رو با نصفی از نون میخورم معدم درد میگیره... از بس غذا کم خوردم معدم دیگه غذای زبادی رو قبول نمیکنه... یه لقمه ی دیگه هم با باقی مونده ی نون و تخم مرغ درست میکنمو همراه اون یکی لقمه داخل کیفم میذارم... نگاهی به ساعت میندازم ساعت حدودای هفته... از اونجایی که شرکت سروش نزدیکه لازم نیست زود حرکت کنم با سوار شدن یه اتوبوس واحد و یه خورده پیاده روی میتونم به موقع خودم رو به شرکت برسونم... هر چند ترجیح میدم قبل از بیدار شدن خونوادم از خونه بیرون بزنم... وقتی همه ی کارام رو انجام دادم لباسامو میپوشم... کیفم رو برمیدارم و سینی صبحونه رو هم تو دستم میگیرم.. از اتاق خارج میشم با سرعت ظرفا ر میشورمو بعد هم از خونه بیرون میام... میدم روز سختی رو در پیش دارم ای کاش حداقل بابا امشب بهم گیر نده که به مراسم نامزدی مهسا برم... هر چند من هر وقت چیزی رو میخوام خدا بهم لطف میکنه و برعکسش رو عملی میکنه... اون از سروش... اون از رفتار دیشب عمو... خدا بقیه اش رو بخیر بگذرونه
زیر لب زمزمه میکنم: خداجون هر چند خیلی جاها هوامو داشتی ولی بعضی جاها هم بدجور بهم ضدحال زدی... با همه ی اینا بازم شکر... اگه تو نبودی تا حالا هزار تا کفن پوسونده بودم
با خودم فکر میکنم امروز باید خیلی قوی باشم... درسته سروش همه عشق من بود و هست اما الان موضوع فرق میکنه... دنیای ما خیلی وقته از هم جدا شده
آهی میکشمو به راهم ادامه میدم... همونجور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک میشم متوجه میشم اتوبوس داره حرکت میکنه... اول قدمامو تند میکنم و بعد کم کم قدمام به دو تبدیل میشه... به سرعت به سمت اتوبوس میدوم که انگار متوجه من میشه و وایمیسته... همونجور که نفس نفس میزنم خودمو به اتوبوس میرسونمو سوار میشم... نیمی از اتوبوس پره... روی یکی از صندلی های خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم... نزدیک بود اتوبوس رو از دست بدم... از فردا باید یه خورده زودتر از خونه حرکت کنم... بیست دقیقه طول میکشه تا به نزدیکای شرکت برسم... بقیه راه رو هم پیاده روی میکنمو حدودای یه ربع به هشت به شرکت میرسم... با اینکه با خودم عهد بستم قوی باشم ولی باز با وارد شدن به شرکت قلبم به شدت میزنه... چند تا نفس عمیق میکشمو به سمت منشی سروش میرم سرش پایینه داره چیزی مینویسه
-سلام
سرشو بالا میاره و میگه: سلام... امری داشتین؟
با لبخند میگم: قرار بود بنده به مدت یک ماه به صورت آزمایشی به عنوان مترجم شرکت باشم
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: شما خانم مهرپرور هستین.. درسته؟
سری تکون میدمو میگم: بله
با دست به صندلی اشاره میکنه و میگه: بفرمایید بنشینید... آقای راستین هنوز تشریف نیاوردن من الان باهاشون تماس میگیرم... فکر کنم یه خورده معطل بشین... ایشون باید باهاتون قرارداد موقتی رو تنظیم کنند...
-مسئله ای نیست
با گفتن این حرف به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم... منشی هم با سروش تماس میگیره و بهش اطلاع میده
اونقدر اینجا نشستم حوصلم سر رفته برای دهمین بار از منشی میپرسم ببخشید خانم مطمئنین امروز میاد
منشی هم برای دهمین بار بهم میگه: خانم محترم گفتم تشریف میارن... پبعد زیر لب غر میزنه و میگه: خوبه جلوی خودت تماس گرفتم
خدا بگم چیکارت کنه سروش نزدیکه دو ساعته من رو اینجا علاف کرده و نمیاد... لعنتی از همین روز اول شمشیر رو از رو بسته... با ناراحتی با انگشتای دستم بازی میکنم که صدای قدمهای کسی رو میشنوم.. سروش رو میبینم که با جدیت به سمت اتاقش میاد... منشی با دیدن سروش از جاش بلند میشه... من هم از جام بلند میشم که سروش بی توجه به من به سمت منشی میره

منشی: سلام آقای راستین
سروش سری تکون میده و میگه: تا یه ساعت کسی رو داخل نفرست... یه خورده کار شخصی دارم
منشی: اما خانم مهرپرور خیلی وقته منتظر شما هستن
سروش با بی تفاوتی میگه: میتونند برن و یک ساعت دیگه تشریف بیارن
و بعد از تموم شدن حرفش به سمت اتاقش حرکت میکنه... در رو باز میکنه و به داخل میره... در رو هم پشت سرش میبنده
با ناراحتی به در بسته نگاه میکنم
منشی: شنیدین که چی گفتن؟ میتونید برید به کاراتون برسید و یه ساعته دیگه برگردین
با ناامیدی دوباره رو صندلی میشینمو میگم: ترجیح میدم همین جا منتظر بمونم
منشی شونه اش رو با بی تفاوتی بالا میندازه... دوباره پشت میزش میشینه و مشغول ادامه کارش میشه
دلم عجیب گرفته... با ناراحتی به دیوار رو به روم زل میزنمو به بدبختیه خودم فکر میکنم... اگه برای کسی تعریف کنم که روزی سروش جونش رو هم برام میداد صد در صد باور نمیکنه... حتما فکر میکنه دیوونه شدم... یادمه تو یه روز بارونی که من بنفشه رو اذیت کرده بودم و داشتم از دستش فرار میکردم بنفشه هم از دستم حرصی بود و داشت دنبالم میکرد سروش رو دیدم... اولین دیدارمون هم خیلی بامزه بود.... من برگشته بودم و داشتم واسه بنفشه زبون درازی میکردمو میگفتم محاله بتونی منو بگیری که یهو به یه چیز برخورد کردمو محکم به زمین خوردم... این میشه اول آشنایی من و سروش توی حیاط خونه ای که توش عشق رو تجربه کردم... اون موقع هنوز 17 سالم بود... فکر کنم آخرای 17 بودم... سروش اون روز از دستم خیلی عصبانی شد... چون برخوردمون باعث شده بود وسایلاش رو زمین بیفتنو خیس بشن... سروش چهار سال از من بزرگتره و رشته عمران خونده... وقتی زبان رو انتخاب کردم سروش بهم گفت تو رو میارم پیشه خودم تا قراردادی خارجی رو برام ترجمه کنی و من هم میگفتم عمرا واسه ی تو کار کنم ممکنه سرمو کلاه بذاری و بهم حقوق ندی.... با یادآوری اون روزا دلم بیشتر میگیره... مهم نیست خاطرات گذشته تلخ یا شیرین باشن مهم اینه که یادآوریشون داغونم میکنه... با همه ی اینا هیچوقت از عاشق شدنم پشیمون نشدم... خوشحالم که عاشق شدم... که طعم عشق رو چشیدم... که به دنیای قشنگ عاشقانه قدم گذاشتم... خوشحالم که هیچوقت از عشقم متنفر نشدم... یه جایی خوندم اگه عشق واقعی باشه هیچوقت به نفرت تبدیل نمیشه...حتی اگه طرف بهت خیانت کنه... حتی اگه به بازیت بگیره... حتی اگه دوستت نداشته باشه... حتی اگه ترکت کنه... حتی اگه تنهات بذاره بازهم عاشق میمونی... واسه ی همیشه... تا قیامت... مهم اینه که من عاشقم و برای همیشه عاشق میمونم... بعضی موقع میگم شاید سروش عاشقم نبود که از من متنفر شد... که بهم شک کرد... که تنهام گذاشت... ولی بعد با خودم میگم چه فرقی میکنه مهم اینه که من عاشقم... حتی اگه کنارش نباشم فقط و فقط براش آرزوی خوشبختی میکنم... به جز این کاری از دستم برنمیاد... حالا اون نامزد داره... یه دختر که کلی حرف پشت سرش نیست.. دختری که خونواده ی سروش هم دوستش دارن... دختری که به قول سروش یه هرزه نیست... شاید من هرزه نباشم ولی همه من رو به چشم یه هرزه میبینند حتی اگه الان هم بیگناهیم ثابت بشه دیگه کسی باورم نمیکنه... نه فامیل نه مردم نه همسایه... حتی اگه سروش بفهمه که من کاری نکردم و به طرف من برگرده باز نمیتونم قبولش کنم چون الان پای کس دیگه ای وسطه... درسته آدمای اطرافم آرزوهای من رو ازم گرفتن... رویاهام رو زیر پاهاشون خرد کردن ولی من دوست ندارم چنین کاری رو با کسه دیگه ای بکنم ... تقصیر اون دختر چیه
زیر لب زمزمه میکنم: خیالت راحت... سروش برای همیشه مال تو میمونه... سروش از اول هم سهم من نبود
با صدای منشی به خودم میام: چیزی گفتین؟
با لبخند میگم: نه... با خودم بودم
منشی طوری نگام میکنه که انگار با یه دیوونه طرفه
تو دلم میگم: مگه نیستم.... یعنی واقعا دیوونه ام... شاید دیوونه ام که هر روز حرف هزار نفر رو میشنومو باز هم تحمل میکنم... نمیدونم آخرش چی میشه ولی دوست ندارم تسلیم بشم... درسته بقیه در حقم بد کردن ولی من در حق کسی بد نمیکنم... یادمه سر کلاس تاریخ امامت استادم یه جمله ی قشنگی گفت... استادمون میگفت از امام علی پرسیدن عدالت مهمتره یا بخشش... امام علی جواب میده عدالت از بخشش مهمتره... چون اگه ببخشی از حق خودت گذشتی ولی اگه بی عدالتی کنی حق دیگران رو زیر پا گذاشتی... اون موقع معنا و مفهوم این جمله رو به درستی درک نمیکردم اما الان این جمله برام خیلی ارزشمنده... الان درک میکنم واقعا عدالت مهمتر از ببخششه وقتی دیگران حق من رو زیر پا گذاشتنو به ناحق بارها و بارها اذیتم کردن... دل من رو تو این چهار سال هزار بار شکستن فهمیدم عدالت یعنی چی... ای کاش آدما یاد بگیرن قبل از قضاوت عادل باشن... من هیچوقت حق کسی رو پابمال نمیکنم... حتی اگه اون حق سروش باشه... حتی اگه اون حق همه عشقم باشم... حتی اگه اون حق تنها امید زندگیم باشه... من هیچوقت رویاهای کسی رو ازش نمیگیرم... واسه ی همین فکراست که هر لحظه داغون تر میشم... تمام این چهار سال منتظر بودم که سروش برگرده... برگرده و بگه پشیمونم... پشیمونم که باورت نکردم... پشیمونم که تنهات گذاشتم... پشیمونم که باهات نموندم... آره تمام این چهار سال منتظر بودم تا سروش بیاد... بیاد و بگه ترنم من برگشتم... برگشتم که جبران کنم... برگشتم تا دوباره همه دنیای من بشی... آره... همه ی این چهار سال منتظر بودم تا با همه ی وجودم ببخشمش... بدون هیچ چشمداشتی... بدون هیچ سرزنشی... بدون هیچ عصبانیتی... من تموم این سالها ایمان داشتم که سروش برمیگرده... اما نیومد... اما نامزد کرد... خودش نیومدو خبر نامزدیش اومد... اون روز مهسا با بدترین حالت ممکن این خبر رو بهم داد... اون روز بعد از چند سال دوباره شکستم... جلوی چشمای مهسا... جلوی پوزخند خانواده... یه هفته حالم خوب نبود... اما هیچکس نگرانم نشد... هیچکس دلداریم نداد... هیچکس همراهم نشد... اما الان واسه همه چیز دیر شده... حتی واسه بخشیدن... لبخند تلخی رو لبام میشینه: چقدر احمقم که دارم به چیزهایی فکر میکنم که مطمئنم اتفاق نمیفتن... با صدای منشی به خودم میام که میگه: خانم مهرپرور میتونید داخل برید
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مثله همیشه اونقدر تو فکر بودم که متوجه ی گذر زمان نشدم... از روی صندلی بلند میشمو از منشی تشکر میکنم... سعی میکنم قدمام محکم باشه اما خودم هم خوب میدونم که زیاد موفق نیستم... دستم رو بالا میارم... چند ضربه به در میزنم و منتظر میشم... لرزشی رو تو دستام احساس میکنم... برای اینکه لرزش دستام معلوم نباشه به کیفم چنگ میزنم... بعد از چند ثانیه صدای خشک و صد البته جدی سروش رو میشنوم
-بفرمایید
نفس عمیقی میکشمو با دستهای لرزون در رو باز میکنم... فقط امیدوارم منشی متوجه ی حال خرابم نشده باشه و گرنه یه آبروریزی حسابی میشه... با اینکه خیلی سخته تظاهر به خونسردی میکنم... نمیدونم تا چه حد موفقم... نگام رو به زمین میدوزمو وارد اتاق میشم... زمزمه وار بهش سلام میکنم که جوابمو نمیده... هر چند این روزا خیلیا دیگه جواب سلام من رو نمیدن دیگه برام عادی شده... حداقل اگه من آدم بدیم باید به حرمت حرف خدا هم شده یه جوابی بدن... اینو هر بیسوادی میدونه که جواب سلام واجبه... همیشه با خودم میگم حرمت من رو نگه نمیدارین من که از حقم گذشتم ولی شماهایی که این همه ادعای خوب بودنتون میشه حداقل به حرمت حرف خدا هم شده جواب سلامی بهم بدین... با ناراحتی در رو میبندم و به زحمت خودم رو به مبل میرسونم... روی مبل میشینمو منتظر میشم تا حرفش رو شروع کنه... چند دقیقه ای میگذره ولی وقتی از جانبش صدایی نمیشنوم به ناچار سرم رو بلند میکنمو نگاهی بهش میندازم که با پوزخندش مواجه میشم... سعی میکنم کلامم عاری از هرگونه احساس باشه... با سردی میگم: بنده باید اینجا چیکار کنم؟
با همون پوزخند رو لبش با خونسردی میگه: بستگی به خودت داره... میتونی هرزگی کنی اگه وقت کردی یه خورده هم به مترجمی برسی
پس بازی رو شروع کرده....
با جدیتی که از خودم بعید میدونم میگم: من دلم نمیخواد اینجا کار کنم... اگه اصرار آقای رمضانی نبود به هیچ وجه پام رو تو شرکت شما نمیذاشتم... من به اصرار آقای رمضانی فقط به مدت یک ماه اینجا کار میکنم تا شما بتونید مترجمی پیدا کنید... پس بهتره احترام خودتون رو نگه دارید
پوزخند از لباش پاک میشه و کم کم عصبانیت جای خونسردیشو میگیره... با اخمهای در هم میگه: نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم... یه بار همچین غلطی کردم که باعث نابودیه خودمو خونوادم شد... تا عمر دارم از روی برادرم خجالت میکشم... بهتره این حرفه من رو خوب تو گوشت فرو کنی اگه امروز اینجایی فقط و فقط از روی ناچاریه... آقای رمضانی به جز تو کس دیگه ای رو سراغ نداشت و اون خانمی رو هم که فرستاده بود تو آزمون ورودی رد شد... مطمئن باش به یه ماه نکشیده یه آدم درست و حسابی پیدا میکنم تا زودتر شرت رو کم کنی... بهتره دور و بر من زیاد نپلکی چون دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق نامزدم هستم... با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم
فقط یه چیز از خدا میخوام... فقط یه چیز... که هیچکس رو در شرایط امروز من قرار نده... خدایا من که میدونستم من رو نمیخواد چرا یه کاری میکنی داغون تر بشم... خیلی سخته جلوی عشقت بشینی و اون از عشق جدیدش حرف بزنه و تو سعی کنی مثله همیشه خونسرد باشی... خیلی دارم سعی میکنم اشکام جاری نشه... که گریه نکنم... که زار نزنم.. که التماس نکنم.. که داد نزنم... که بیشتر از این خرد نشم... که بیشتر از این نشکنم... که بیشتر از این غرورم زیر سوال نره... خیلی سخته دنیات رو ازت بگیرنو باز هم تظاهر به آروم بودن کنی... با گفتن اینکه آرومم آرومم هیچ آدمی آروم نمیشه فقط و فقط فکر بقیه رو منحرف میکنه... شاید بتونه بقیه رو گول بزنه ولی نمیتونه قلب و احساس خودش رو فریب بده... خیلی سخته عشقت همه خاطرات با تو بودن رو پوچ و بیهوده بدونه و باز هم رو مبل مثله سنگی بی احساس بهش زل بزنی و هیچی نگی... آره خیلی سخته... خیلی زیاد...سروش خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد... از خدا میخوام هیچوقت نفهمی که بیگناهم... شاید تو از شکستن من خوشحال بشی... ولی من از شرمندگی تو خوشحال نمیشم... دوست دارم همیشه مقتدر باشی همیشه سرتو بالا بگیری همیشه بخندی و خوشبخت باشی... ببخش که زندگیتو نابود کردم.... با اینکه من مقصر نبودم ولی باز رو زندگیت تاثیر منفی گذاشتم...

سروش خوشحالم که عاشق شدی... حداقل اینجوری یکیمون خوشبخته... من به خوشبختی تو راضیم... دهن سروش باز و بسته میشه ولی من هیچی از حرفاش نمیفهمم میدونم داره از عشقش میگه از عشق جدیدش از زندگی جدیدش از احساس جدیدش... و من فکر میکنم چرا زنده ام... به چه امید نفس میکشم... مثله یه سنگ بی احساس رو مبل نشستمو هیچ حرفی نمیزنم... تو نگام خونسردی موج میزنه اما تو قلبم غوغاییه... آره تو قلبم غوغاست... خودم هم نمیدونم باید ناراحت باشم یا خوشحال... مگه نمیگن عشق یعنی از خودگذشتی... پس من از خودم میگذرم با همه ی ناراحتیهام میخوام خوشحال باشم... آره من از خودم میگذرمو برای خوشی تو خوشحال میشم... سروش دوست دارم همه ی این حرفا رو به زبون بیارم... اما حیف که تو حتی پاسخگوی سلام منم نیستی چه برسه به حرفام
«کاش قلبم درد تنهایی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
برگهای آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش میشد راه سرد عشق را
بی اختیار پیمودو قربانی نداشت»
این شعر چقدر با حال امروز من جور در میاد... یاد بیت آخر شعر میفتم...« کاش میشد راه سرد عشق را بی اختیار پیمودو قربانی نداشت»... چرا هر کسی که اطراف من عاشق شد آخرش قربانی شد... ترانه... سیاوش... مسعود... خوده من... سروشم خوشحالم که عاشقم نبودی... خوشحالم که تو قربانی نشدی.. خوشحالم که حداقل تو درد جدایی نمیکشی... درد عشق نمیکشی... هر چند دیگه سروش من نیستی... دیگه نمیتونم صدات کنم سروشم... تو هم بگی جان سروش... من بگم دوستت دارم... تو بگی من بیشتر.. من بگم من خیلی خیلی بیشتر... از امروز تا قیام قیامت تو فقط سروشی شاید هم آقای راستین... تو اون غریبه ای هستی که یه روزی آشنایم شد... بعد پشت و پا زدی به هر چی داشتمو نداشتمو رفتی و بعد از چهار سال تو رو آشنایی دیدم که برایم از هر غریبه ای غریبه تر بودی... تو زندگیم به هیچی نرسیدم بعد از 26 سال زندگی امروز هیچی ندارم نه تو رشته ی مورد علاقم تحصیل کردم... نه کار درست و حسابی دارم... عشق من هم که جلوی چشمای من داره حرف از دنیای جدیدش میزنه... خونوادم هم که تکلیفشون معلومه...
به چشماش زل میزنم... هنوز داره کلی حرف بارم میکنه... از اول هم میدونستم کاری رو بی دلیل انجام نمیده اما انتظار نداشتم از همین روز اول شروع کنه... صداشو میشنوم که میگه: تو بزرگترین اشتباه زندگی منی... بهترین تصمیمی که گرفتم جدایی از تو بود... کسی که حتی به خواهرش هم رحم نک........
ایکاش یه خورده مراعات من رو میکرد... دلم میخواد یه حرفی بزنم ولی جرات ندارم میترسم لرزش صدام لوم بده... دوست دارم بلند شمو از اتاق بیرون برم ولی میترسم از احساسم نسبت به خودش با خبر بشه... موندن و حرف شنیدن خیلی خیلی برام سخته... از یه چیز بدجور در تعجبم مگه میشه این همه حرف شنیدو باز هم عاشق موند... شاید خیلی چیزا رو ندونم اما از یه چیز مطمئنم که هنوز که هنوزه دوسش دارم... تو دلم میگم دوستت دارم عشقم قد همه ی آسمونا... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم با داد سروش به خودم میام
سروش: کجایی؟... میگم معرفی نامه ات رو بده
نمیدونم کی بد و بیراهاش تموم شد... با تعجب نگاش میکنمو به زحمت میگم: کدوم معرفی نامه؟
یه خورده صدام لرزید اما باز قابل تحمل بود
با عصبانیت میگه: درست و حسابی حرف بزن... اینجور برای من مظلوم نمایی نکن... خیلی وقته دیگه حنای تو برای من رنگی نداره
با صدایی رسا و چشمهایی خونسرد و دلی شکسته لبخند تلخی میزنمو میگم: کدوم معرفی نامه؟... معرفی نامه رو که قبلا خدمتتون دادم
صدام لرزید... پوزخندی رو لباش نشست... همین رو میخواست... از تو چشماش میخونم که از لحن بیان من به خیلی چیزا پی برد... لرزش صدام به راحتی لوم داد...
با تمسخر میگه: من که یادم نمیاد معرفی نامه ای ازت گرفته باشم... میری از آقای رمضانی معرفی نامه میگیری و برام میاری
از همین الان میدونم از امروز تا روزی که اینجا هستم هر روز آزارم میده... دلم رو میشکونه و با حرفهای نیشدارش آتیش به قلبم میزنه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ولی چاره ای نیست باید تحمل کنم مثله همیشه که تحمل کردم... مثله همیشه که درد کشیدم... مثله همیشه که سکوت کردم... مثله همیشه که شکستمو صدام در نیومد... آره روزی هزار بار با برخوردای دیگران شکستمو ولی باز حرفی نزدم... چون با حرف زدن بیشتر همین یه خورده غرورم رو هم از دست میدادم... بعضی وقتا آدما به یه جایی میرسن که فقط و فقط میتونند با سکوتشون غرورشون رو حفظ کنند... وقتی حرفات رو باور نکنند... وقتی با هر حرفت یه گناه نکرده رو بهت نسبت بدن... وقتی خودت و حرفات رو به تمسخر بگیرن... وقتی عاقبت حرفات فقط فحش و کتک باشه تصمیم میگیری که ساکت بشی... که حرف نزنی... که بی تفاوت بگذری
نگاهی بهش میندازم با پوزخند نگام میکنه... اگه میدونست چقدر دلتنگ لبخندشم شاید با این همه بی رحمی من رو از لبخند مردونه اش محروم نمیکرد... هر چند اونقدر با من بده که اگه بگم منو به یه لبخند مهمون کن تا آخر عمر دیگه لبخندی رو لباش نمیشینه.... از جام بلند میشم... با اجازه ای میگو به سمت در حرکت میکنم
با جدیت میگه: یادم نمیاد اجازه ای داده باشم
به سمتش برمیگردمو بدون هیچ حرفی نگاش میکنم... وقتی سکوتم رو میبینه با اخم میگه: امروز هر جور شده باید معرفی نامه رو بیاری... فهمیدی؟
سری تکون میدمو به سمت در میچرخم که با داد میگه: جوابی نشنیدم
همونجور که پشتم بهشه آهی میکشمو با صدای رسایی که به زحمت سعی میکنم نلرزه میگم: چشم آقای رئیس
خوشبختانه اینبار صدام نلرزید... حداقل اینبار یه خورده غرورم حفظ شد... دستم به سمت دستگیره در میره... سنگینی نگاشو روی خودم احساس میکنم... در رو باز میکنم... با قدمهای کوتاه از اتاقش خارج میشم...دوست ندارم از اتاقش خارج بشم دوست دارم ساعتها تو اتاقش بمونمو از هوایی استشمام کنم که اون در اون هوا نفس میکشه... در رو پشت سرم میبندم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت دوازده و نیمه... به سرعت به سمت آسانسور میرم... میترسم تا به شرکت برسم آقای رمضانی رفته باشه... تصمیم میگیرم براش زنگ بزنم... به جلوی آسانسور میرسمو دکمه رو فشار میدم و منتظر میشم... گوشی رو از داخل کیفم در میارم... آسانسور میرسه... داخل میشمو دکمه ی طبقه ی همکف رو میزنم... تو گوشیم دنبال شماره ی آقای رمضانی میگردم... بالاخره پیداش میکنم... تو همین موقع به طبقه ی همکف هم میرسم... از آسانسور بیرون میامو به سرعت از شرکت مهرآسا خارج میشم... به گوشی آقای رمضانی زنگ میزنم... گوشی خاموشه... نمیدونم چیکار کنم اگه بخوام برم و دوباره برگردم هم کلی وقت میبره هم یه هزینه ی اضافی برام به همراه داره... تصمیم میگیرم با شرکت تماس بگیرم... شماره ی شرکت رو از حفظ میگیرمو منتظر برقراری تماس میشم... بعد از دو تا بوق منشی گوشی رو برمیداره
منشی: بله
صداش برام آشناهه... یکم فکر میکنم تازه یادم میاد که مهربانه
-مهربان تویی؟
مهربان با تعجب میگه: ببخشید نشناختم
-منم ترنم... همین دیشب با هم حرف زدیم
مهربان با خوشحالی میگه: ترنم خودتی نشناختمت اصلا فکر نمیکردم با اینجا تماس بگیری واسه همین نشناختمت
-با آقای رمضانی کار داشتم... نمیدونستم از همین امروز مشغول میشی
مهربان: آقای رمضانی خیلی بهم لطف کردن... تا عمر دارم مدیونتم ترنم
-این حرفا چیه؟ من کمکی از دستم براومد که گفتم برات انجام بدم
مهربان: خیلی ممنونتم
دوست ندارم اونقدر خودش رو مدیون من بدونه من مطمئنم رفتار خوب خودش باعث شد آقای رمضانی استخدامش کنه... اگه رفتارش خوب نبود آقای رمضانی محال بود اون رو تو شرکت قبول کنه... البته واسه ی آقای رمضانی رفتار خوب به همراه کار خوب مهمه که من مطمئنم مهربان از پس کارا برمیاد و چون اولین بارش هم هست آقای رمضانی هواشو داره
با مهربونی میگم: خواهش میکنم من باز هم میگم من کاری نکردم که احتیاج به تشکر داشته باشه... فقط مهربان جان آقای رمضانی هستن من یه کار فوری باهاشون دارم
مهربان: آره... الان برات وصل میکنم
-لطف بزرگی در حقم میکنید
مهربان: اینقدر باهام رسمی حرف نزن... احساس پیری بهم دست میده
-چشم گلم
میخنده و بعد از مدتی به اتاق آقای رمضانی وصل میکنه
آقای رمضانی: بله؟
-سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام دخترم... حالت خوبه؟
-مرسی آقای رمضانی... خوبم
آقای رمضانی: شرکت مهرآسا رفتی؟... در مورد شرایطش باهات حرف زدن؟
آهی میکشمو میگم: آقای رمضانی یه مشکلی هست
آقای رمضانی: چه مشکلی دخترم؟
-راستش معرفی نامه میخوان؟
آقای رمضانی: یعنی چی؟
-خودم هم نمیدونم
آقای رمضانی: مگه اون دفعه ندادی؟
نمیتونم بگم سروش جلوی چشمام معرفی نامه رو پاره کرد
با ناراحتی میگم: چرا دادم... ولی الان دوباره میخواد
آقای رمضانی با عصبانیت میگه: ای بابا... چرا اینجوری میکنند... قطع کن الان خودم با شرکت مهرآسا تماس میگیرم و بعد خبرت میکنم
چشمی میگمو گوشی رو قطع میکنم
کنار پیاده روها واستادمو به اطراف نگام میکنم... از دست سروش خیلی دلخورم... چرا مسائل شخصی رو با کار قاطی میکنه...

به دیوار تکیه میدمو به آدمایی که از جلوم رد میشن نگاه میکنم... بعضیا بی تفاوت از کنارم رد میشن... بعضیا هم یه جوری نگام میکنند که معنی نگاهاشون رو درک نمیکنم... بعضیا پوزخندی میزنند و بعضیا اخمی میکنند... ولی برای من مهم نیست... واقعا برای من مهم نیست....چون خیلی وقته این نگاه ها معنیه خودشون رو برای من از دست دادن... من میگم اگه کسی خوب باشه با یه نگاه بد دیگران خودش رو نمیبازه.... مردم هر چی میخوان دوست دارن بگن آیا با گفتن اونا شخصیت اون طرف بد میشه؟... به نظر من که نمیشه... بعضی موقع تعجب میکنم... از آدمایی که از جنس من هستن ولی یه دنیا از من دور هستن... مثلا همین عموی من دیشب فقط و فقط حرف از آبرو میزد... من برم تو اون مهمونی تا آبروی خونوادم حفظ بشه... هر چند رفتن و نرفتن من برای این خونواده بی آبرویی محسوب میشه... اونا من رو میبرن تا مردم بگن عجب خونواده ای که بعد از اون ماجرا باز هم این چنین دختری رو تحمل میکنند کسی از دل پر درد من چه میدونه...بعضی وقتا دلم میخواد از خونوادم متنفر بشم ولی نمیدونم چرا نمیشم... هنوز هم با همه ی وجود دوستشون دارم هم اونا رو هم سروش رو هنوز نیمی از وجود خودم میدونم... مگه میشه کسایی رو دوست داشت که دوستت ندارن... با خودم عهد بستم هیچوقت در مورد کسی قضاوت نکنم... چون اگه اشتباه کنم یه زندگی تباه میشه... به نظر من سه گروه آدم روی کره ی زمین زندگی میکنند... دسته ی اول آدمای خوب... دسته ی دوم آدمای بد و دسته سوم آدمایی متعادلی که نه خوبه خوبن نه بده بد.. شاید اکثریت گروه دسته دوم رو جز بدترین ها بدونند ولی من آدمای امثال دسته سوم رو جز بدترین ها میشناسم چون اکثر آدمای بد خودشون هم قبول دارن بد هستن شاید تظاهر به خوب بودن کنند ولی باز ته دلشون واقعیت رو قبول دارن اما آدمای دسته سوم نه تنها تظاهر به خوب بودن دارن بلکه خودشون هم بدیهای خودشون رو قبول ندارن... البته همه اینجوری نیستن ولی اکثریت اینجورین... و این دسته آدما چقدر زیادن... آهی میکشمو بیخیال آنالیز آدما میشم... من تو شناخت خودم موندم بعد دارم رفتار و کردارای دیگران رو تجزیه و تحلیل میکنم... همونجور که به دیوار تکیه دادم چشمامو میبندم... با خودم فکر میکنم هر کسی از زندگیه خودش هدفی داره... هدف من از این زندگی چیه؟... واقعا هدفم از این زندگی چیه؟... صبح کار... ظهر کار... عصر کار... بعضی موقع هم یه پیاده رویه ساده... بعضی موقع هم پارک و نیمکت... آخر زندگی من به کجا میرسه... یعنی هیچ هدفی تو زندگی ندارم... با چشمهای بسته فکر میکنم... ولی هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم... وقتی نتیجه ای برای فکرام پیدا نمیکنم پس فقط میتونم یه چیز بگم... لبخندی رو لبم میشینه. چشمامو باز میکنمو شونه هامو بالا میندازم... به خودم جواب میدم هدفی ندارم... آره جوابم همینه من هیچ هدفی ندارم... زندگی میکنم چون زنده ام... همه میخوان زنده بمونند تا زندگی کنند... ولی من زندگی میکنم چون زنده ام... اگه خدا از من بپرسه چقدر عمر میخوای تا زندگی کنی... میگم خداجون نوکرتم من تا همین جا هم زیادی زندگی کردم... عمر من ارزونیه همه ی اون آدمایی که با چنگ و دندون به این دنیای خاکی چسبیدنو ولش نمیکنند... خدایا میدونم بنده ی بدتم اما واسه ی یه بارم که شده حرف دل من رو بشنو و خلاصم کن... به قول دکتر شریعتی که میگه:می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند...ستایش کردم ، گفتند خرافات است....عاشق شدم ، گفتند دروغ است...گریستم ، گفتند بهانه است...خندیدم ، گفتند دیوانه است...دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم... جمله های دکتر شریعتی رو خیلی دوست دارم واقعا به دل میشینند... چشمم به دختری میفته که دستشو دور بازوهای پسری حلقه کرده و با صدای بلند میخنده... پسره هم با لبخند بهش نگاه میکنه و بعضی موقع با مهربونی چیزی در گوشش میگه... با لذت نگاشون میکنم... از دیدن این صحنه ها لذت میبرم... اگه دو نفر عاشق باشن از یه فرسنگی هم میشه تشخیص داد... لبخندی میزنمو از فکر اون دختر و پسر بیرون میام... نگاهی به گوشیم میندازم نمیدونم چرا آقای رمضانی هنوز برام زنگ نزده...
دوباره به فکر فرو میرم: میگن خدا آدمایی رو که خیلی دوست داره بیشتر امتحانشون میکنه ولی من بنده ی بد خدام پس چرا هر روز داره صبر من رو میسنجه... خدایا حس میکنم نه روی این زمین خاکی میتونم به آرامش برسم... نه توی اون دنیا... گفتی احترام پدر و مادر واجبه نگه داشتم... گفتی احترام بزرگتر واجبه احترام همه بزرگای فامیل رو نگه داشتم... گفتی وفاداری به همسر لازمه ی زندگیه با اینکه هنوز زیر یه سقف نرفته بودیم وفادار وفادار بودم اما خداجون با همه ی اینا سهم من چی شد... نمیخوام گله و شکایت کنم میدونم هیچ کارت بی حکمت نیست ولی حکمت کارت رو نمیفهمم... هر روز به امید بهتر شدن پیش میرم ولی با چیز بدتری مواجه میشم... خیلی خسته ام... ترجیح میدم فعلا بهش فکر نکنم... امروز بیش از ظرفیتم حرف شنیدم...زیر لب شعری رو زمزمه میکنم:خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
گوشیم زنگ میخوره... از فکر بیرون میامو به صفحه گوشیم نگاه میکنم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
شماره ی آقای رمضانیه... جواب میدم
-سلام آقای رمضانی.... چی شد؟
آقای رمضانی: سلام دخترم... من همین الان با سروش که همون پسر دوستمه صحبت کردم، بهم گفت خودش به معرفی نامه نیاز نداره... ولی وجودش تو پروندت الزامیه و اونجور که معلومه معرفی نامه گم شده... چون سروش فکر میکرد پیش توهه...
پوزخندی رو لبام میشینه بازیگر خوبیه...
آقای رمضانی: معرفی نامه رو به منشی میدم تا اگه دیر رسیدی و من نبودم به مشکل برنخوری... فقط همین الان راه بیفت
-چشم... همین الان میام
و بعد از گفتن این حرف از آقای رمضانی خداحافظی میکنم و به سرعت به سمت ایستگاه حرکت میکنم... نمیدونم چه جوری خودموبه ایستگاه میرسونم فقط اینو میدونم که وقتی رسیدم اتوبوس تقریبا پر شده بود... رو یکی از صندلی های ته اتوبوس میشینمو با ناراحتی به ساعت نگاه میکنم... ساعت یه ربع به یکه... از شیشه به بیرون نگاه میکنم... اخمام تو هم میره... چشمم به یه سمند مشکی میخوره... احساس میکنم امروز دو بار این ماشین رو دیدم... یه بار که داشتم از خونه خارج میشدم که اون موقع توی کوچه پارک بود... یه بار هم وقتی توی پیاده رو منتظر تماس آقای رمضانی بودم... این ماشین هم جلوی شرکت پارک بود و دو نفر داخل ماشین نشسته بودن... اون موقع فکر میکردم این برخورد تصادفیه اما الان که دوباره این ماشینو میبینم یه خورده میترسم...
زیر لب زمزمه میکنم: حتما دارم اشتباه میکنم
ولی با همه ی اینا تصمیم میگیرم پلاک ماشین رو بردارم تا اگه دفعه ی بعد دیدمش با اطمینان بگم این ماشین خودشه... اما آخه من که چیز مهمی ندارم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه... شاید مربوط به اتفاقه دیروزه.... به فکر فرو میرم
دیروز زانتیا... الان هم این سمند... اون چشمهای آشنا... نمیدونم اینا چه ربطی میتونند بهم داشته باشن... سمند به سرعت از اتوبوس سبقت میگیره و دور میشه... پلاک ماشین رو درست و حسابی ندیدم... یعنی اونقدر پلاکش کثیف بود که خوب دیده نمیشد... فقط رقم آخر رو دیدم... 2...
با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام... میبینم به ایستگاه بعدی رسیدم... با یه خورده استرس پیاده میشم... نگاهی به اطراف میندازم چیز مشکوکی نمیبینم... با ناراحتی زیر لب زمزمه میکنم: ترنم فقط همینت مونده بود که خل و چل بشی... آخه دختره خل تو کی هستی که یه نفر بخواد تعقیبت کنه.... وقتی جنبه ی پارک رفتن نداری نرو...
از دیروز که تو پارک اون اتفاق افتاد همش فکر میکنم یه نفر تعقیبم میکنه... صد در صد اتفاقی که تو پارک افتاده رو روحیه ام تاثیر بدی گذاشته
از بس فکر کردم سر درد شدم... مسکنی از داخل کیفم در میارمو میخورم... سوار اتوبوس بعدی میشمو سعی میکنم تا رسیدن به مقصد یه خورده چشمامو ببندم و به خودم استراحت بدم... بالاخره بعد از یه ساعت به شرکت میرسمو داخل میشم... قبل از داخل شدن نگاهی به اطراف میندازمو وقتی چیز مشکوکی نمیبینم نفس عمیقی میکشم... بعد از وارد شدن سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون میدمو تو دلم میگم: رسما خل شدی رفت
به سرعت به سمت اتاق آقای رمضانی حرکت میکنم... وقتی به نزدیک اتاقش میرسم مهربان رو پشت میز میبینم
با لبخند به طرفش میرمو میگم: سلام مهربان جان
مهربان با شنیدن صدای من سریع سرش رو بلند میکنه و میگه: ترنم اومدی؟ آقای رمضانی منتظرت بود وقتی دیر کردی مجبور شد بره
-با اتوبوس اومدم یه خورده طول کشید
نفسشو با حرص بیرون میده و میگه: نگو که خودم تجربشو دارم
بعد از گفتن این حرف کشوی میزش رو باز میکنه و یه پاکت رو روی میز میداره
با تعجب نگاش میکنم که میگه: آقای رمضانی گفت بهت بگم معرفی نامست
لبخندی رو لبام میشینه... پاکت رو برمیدارمو داخل کیفم میذارم
به آرومی میگم: ممنونم گلم
مهربان: پایه ای نهاری چیزی بخوریم
هم دیرم شده هم اونقدر پول ندارم که بخوام خرج بیهوده کنم... دوست ندارم کسی از اوضاع نابسمان مالیم باخبر بشه... سعی میکنم وقتم کمم رو بهونه کنم
-اگه بریم چیزی بخوریم دیرم میشه... چون من اکثرا وقت نمیکنم برای غذا خوردن بیرون برم لقمه درست میکنم با خودم حمل میکنم اگه مایل باشی با هم دیگه لقمه رو بخوریم
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: نه ترنم... اینجوری سیر نمیشی به.........
میپرم وسط حرفشو میگم: بیشتر از یه دونه درست کردم
بعد از گفتن این حرف لقمه ها رو از کیفم خارج میکنمو یکی رو روی میزش میذارم
با شرمندگی میگم: شرمنده اگه چیز زیادی نیست
مهربان با لبخند میگه: این چه حرفیه
دستش رو دراز میکنه و لقمه رو بر میداره... من هم به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم

مهربان: چیکارا میکنی؟ از آقای رمضانی شنیدم تا دیروز هم اینجا کار میکردی
-آره... دوست نداشتم برم... اما چون آقای رمضانی بهم گفت مجبور شدم... البته زیاد نمیمونم فقط یه ماهه
هونجور که حرف میزنم کاغذ دور لقمه رو باز میکنم
مهربان یه گاز به لقمه اش میزنه و میگه: که اینطور... راستی اگه وقت کردی یه سر بیا خونه م... بدجور تنهام
تو دلم میگم من هم تنهام.... مخصصا تو این روزا... بیشتر از همیشه این تنهایی رو احساس میکنم
اما با همه ی اینا لبخندی میزنم...سعی میکنم این همه غصه رو نشون ندم... با مهربونی میگم: حتما گلم... آدرست رو بنویس یه روز بهت سر میزنم... راستی ساعت کاریت چه جوریه؟
مهربان: از 8 صبح تا 2 ظهر... آقای رمضانی گفت امروز یه خورده دیرتر برم چون خودش جایی کار داشت و شرکت نبود من به تلفنا جواب بدم
همونجور که لقمه مو میخورم میگم: مرد خیلی بزرگیه
مهربان هم سری تکون میده و میگه: با حرفت موافقم... دیشب که بهم زنگ زده بودی با خودم گفتم مگه میشه کسی به منی که سواد درست و حسابی ندارم کار بده... بعد فکر کردم لابد ترنم یه خورده از شرایطم رو بهش گفته اون طرف هم پیش خودش فکرایی کرده
با تعجب نگاش میکنمو میگم: یعنی چی؟
لبخند تلخی میزنه و میگه: زندگی یه زن مطلقه در ایران خیلی سخته...
-البته با این حرفت موافقم ولی به نظرت برای این قضاوت یه خورده زود نبود
با مهربونی نگام میکنه و میگه: ترنم هنوز خیلی ساده ای... تو چیزی از آدمای گرگ صفت جامعه نمیدونی... وقتی یه نفر که از بابامم بزرگتره میاد بهم پیشنهادای ناجور میده قلبم آتیش میگیره
لقمه رو روی کیفم میذارمو میگم: من واقعا نمیتونم بفهمم
مهربان: میدونم... چون در شرایط من نیستی
سری تکون میدمو میگم: میشه واضح تر برام بگی
مهربان سری تکون میده... لقمش تموم شده... کاغذش رو مچاله میکنه و میگه: بابت لقمه ممنون
خواهش میکنمی میگم منتظر نگاش میکنم
وقتی من رو منتظر میبینه آهی میکشه و میگه: تازه از حبیب جدا شده بودم... در به در دنبال خونه بودم... شاید باورت نشه ولی من تو اون لحظه به یه انباری نمور هم راضی بودم ولی هر کاری میکردم هر جایی میرفتم آخرش به بن بست میخوردم... بدبختی اینجا بود که پول درست و حسابی هم نداشتم... روزی که به پدرم در مورد طلاقم حرف زدم من رو از خونه پرت کرد بیرونو گفت شوهرت دادم که از دستت خلاص بشم دوباره طلاق گرفتی و اومدی شدی بلای جونم... ناامید ناامید بودم... بیشتر دوستام از من دوری میکردن
با تعجب میگم: آخه چرا؟
با ناراحتی میگه: وقتی میگم تا در شرایطش نباشی درک نمیکنی بخاطر همینه... هر چند خدا اون روز رو نیاره که دختری به مهربونی تو توی این شرایط باشه... من مطمئنم خونواده ی تو این کار رو باهات نمیکنند
لبخند تلخی میزنمو توی دلم میگم: مطمئن نباش مهربان... مطمئن نباش... من خودم هم مطمئن نیستم
با صدای مهربان به خودم میام که ادامه میده: دوستام فکر میکردن اگه به خونشون برم ممکنه شوهراشون رو از چنگشون در بیارم... بعضیا حتی به طور غیر مستقیم بهم گفتن که دیگه دوست ندارن باهاشون رفت و آمد کنم...
آه از نهادم بلند میشه و میگم: باورم نمیشه
مهربان: این چیزا توی جامعه زیاده... فقط چون چنین چیزایی رو به چشم ندیدی باورش برات سخته
با ناراحتی میگم: بعدش چیکار کردی؟
-در به در دنبال یه اتاق یا یه انباری یا هر چیزی که برام یه سر پناه باشه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو میشم حدودای پنجاه و نه... شصت رو داشت... یه بار که یکی از بنگاه ها من رو میبره تا یه اتاق رو ببینم زن خونه تا متوجه میشه من مطلقه ام به شدت مخالفت میکنه... هر چند اولین بار نبود که چنین اتفاقی میفتاد... اکثرا زنای خونه با فهمیدن موقعیتم اتاقشون رو بهم اجاره نمیدادن... مردا هم یا به چشم بد نگام میکردن یا میگفتن حوصله ی دردسر نداریم
با عصبانیت میگم: آخه چه دردسری... تو که کاری بهشون نداشتی؟
یه قطره اشک از چشماش جاری میشه که دلم آتیش میگیره با بغض میگه: فکر میکردن ممکنه اشتباهی از من سر بزنه و اونا هم به دردسر بیفتن
از جام بلند میشمو به طرفش میرم... پشتش وایمیستمو دستمو دور ردنش حلقه میکنمو میگم: گریه نکن گلم... مهم اینه که تو پاک بودی و موندی... من مطمئنم در آینده همه چیز درست میشه
لبخندی میزنه و میگه: از صبح تا حالا هزار بار خودم رو نیشگون گرفتم که از خواب بپرمو بگم دیدی همش یه خواب بود
یه خورده ازش فاصله میگیرم... جلوش وایمیستمو میگم: مطمئن باش اینبار همش واقعیته
مهربان: تو بهترین اتفاق زندگیم بودی... ممنون که فرشته ی نجاتم شدی... اینو بدون که از یه خواهر هم برام عزیزتری... اون روز اگه نمیرسیدی واسه همیشه پاکی و حیثیم لکه دار میشد
دستمو رو قلبم میذارم میگم: پاکی به اینجاست... درسته جسم مهمه ولی مهمتر از اون روح آماست... خوشحالم که تونستم کمکت کنم
چشمم به ساعت میفته... ساعت دو و نیمه... خیلی دیرم شده
-وای مهربان جان من باید برم... بدجور دیرم شد... دفعه ی بعد بقیش رو حتما واسم تعریف میکنی؟
مهربان: اگه تو دوست داشته باشی خوشحال میشم واست تعریف کنم خیلی وقته کسی رو واسه درد و دل نداشتم... اگه تونستی فردا بیام دنبالت با هم بریم خونه ی من
-من هنوز ساعت کاریمو نمیدونم فردا بهت زنگ میزنم و خبرت میکنم
کاغذ کوچیکی از رو میز برمیداره و روش چیزی مینویسه... بعد کاغذ رو به طرف من میگیره و میگه: بگیرش... این آدرس منه
من هم آدرس شرکت رو بهش میدمو میگم: پس فردا خبرت میکنم
لبخندی میزنه و میگه: منتظر تماست هستم
خیلی دیرم شده... سریع ازش خداحافظی میکنمو از شرکت خارج میشم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
تا زمانی که به ایستگاه برسم به زندگی مهربان فکر میکنم... به زندگی پر فراز و نشیبی که پشت سر گذاشته... هنوز برام چیز زیادی نگفته ولی مطمئنم پشت اون چشمای غمگینش دنیایی حرفه... حرفایی که ناگفته موندن چون گوش شنونده ای نبود... تا یه حدی درکش میکنم چون خودم هم خیلی وقتا دلم میخواست با کسی درد و دل کنم ولی کسی رو پیدا نکردم... میخوام به مهربان کمک کنم... درسته از لحاظ مالی کاری از دستم ساخته نیست به جز همین کاری که واسش جور کردم ولی میتونم بعضی موقع به حرفاش گوش کنم تا آروم بشه.... دلداریش بدم براش مثله یه خواهر باشم... خواهری که هیچوقت نتونستم واسه ترانه باشم... من و ترانه هیچوقت با هم صمیمی نبودیم ولی با همه ی اینا خیلی همدیگه رو دوست داشتیم... دلیل صمیمی نبودنمون هم این بود که حرفای همدیگه رو درک نمیکردیم... وقتی باورهای دو نفر متفاوت باشه کنار اومدنشون با همدیگه سخت میشه... مثلا اگه من جای ترانه بودم هیچوقت دست به اون کار احمقانه نمیزدم ولی اون بدترین راه رو انتخاب کرد... ولی با همه ی تفاوت ها هیچوقت بهم بی تفاوت نبودیم... یادمه ترانه تازه نامزد کرده بود و من علاقه ای به خرید نامزدی نداشتم هرکس هر چقدر اصرار میکرد قبول نمیکردم... مهسا اون روز توی جمع با پوزخند بهم گفت نکنه به خواهرت حسودی میکنی؟ ترانه میدونست من از خرید کردن متنفرم... من خرید رو دوست داشتم ولی فقط برای خودم... هیچوقت خوشم نمیومد همراه بقیه برم خریدو بیخودی از این مغازه به اون مغازه برم و در آخر هم هیچی به من نرسه... ترانه اون روز با شنیدن حرف مهسا چنان دادی سرش زد که من خودم به شخصه سکته کردم... با اینکه با هم صمیمی نبودیم ولی تو چنین مواقعی پشت هم رو خالی نمیکردیم... از یادآوری گذشته آهی میکشم... بعد از مدتها دلم میخواد برم به مهمونی البته نه به اون مهمونیه مسخره ی مهسا... دلم میخواد به خونه ی مهربان برم... شاید فقط یه اتاق باشه یا یه انباری یا هر چیز دیگه ای ولی برای من مهم نیست... مهم اینه که من با مهربان احساس راحتی میکنم... با اینکه فقط چند روز باهاش آشنا شدم ولی انگار سالهاست میشناسمش... با شنیدن سختیهای مهربان میفهمم که فقط من نیستم که مشکل دارم آدمای زیادی تو دنیا هستن که با مشکلات مختلفی مواجه هستن... درسته نوع و میزان مشکلات متفاوته ولی باز هم مشکله... خدا رو شکر میکنم که هیچوقت در به در خیابونا نبودم چون خودم هم نمیدونم که میتونستم مثله مهربان مقاوم باشم یا نه... بعد از پیمودن مسیری بالاخره به ایستگاه میرسم.... با رسیدن به ایستگاه بدون فوت وقت سوار اتوبوس میشم تا زودتر خودم رو به شرکت سروش برسونم.... وقتی این مسیر رو توی این مدت کم دو بار برم و بیام بدجور خستم میکنه... حدود یه ساعت توی راه بودم... سرعت اتوبوس که دیگه دست من نیست... ساعت حدودای سه و نیمه البته این ساعت من یه خورده عقب و جلو میزنه دیگه حوصله ندارم از گوشی هم نگاه کنم... خودم رو به سرعت به آسانسور میرسونمو دکمه رو میزنم... همونجور که نفس نفس میزنم دعا میکنم سروش این بار هم یه بازی دیگه برام در نیاره... بالاخره آسانسور میرسه... در رو باز میکنم که سروش رو میبینم... با دیدن من پوزخند میزنه... دستهاش رو توی جیب شلوارش میکنه و از آسانسور خارج میشه و با جدیت میگه: خیلی دیر اومدی... میری بالا منتظر میمونی تا برگردم
اخمام تو هم میره
با اخم میگم: دیگه دارین شورش رو در میارین... هر چی من هیچی نمیگم... از صبح من رو علاف خودتون کرد.........
میپره وسط حرفمو با خونسردی میگه: خودت باید فکرت میرسید معرفی نامه ات رو با خودت بیاری
با حرص میگم: لابد همونی رو که پاره کرده بودین
شونه هاشو بالا میندازه و بی تفاوتی میگه: میری بالا تا برگردم
وقتی میبینه جوابی نمیدم با اخم میگه: گفتم میری بالا تا برگردم... شیرفهم شد؟
دیگه کوتاه اومدن فایده ای نداره... تصمیمم رو میگیرم... باید حرفمو بزنم
با پوزخند میگم: نه نشد... چون الان که برم بالا و بشینم، دو ساعت دیگه خبردار میشم که شما یه کاری براتون پیش اومدو نتونستین بیاین... پس بهتره از همین حالا رامو بکشمو برم
با تموم شدن حرفم پشتم رو بهش میکنمو با قدم های بلند ازش دور میشم... حتی تو صورتش نگاه نمیکنم تا عکس العملش رو ببینم... درسته دارم کوتاه میام ولی دلیل نمیشه که هر کی هر کاری کرد حرفی نزنم من تا زمانی چیزی نمیگم که شخصیتم زیر سوال نره... ولی وقتی ببینم کسی میخواد از اینی که هستم خردترم کنه محاله کوتاه بیام... با همه ی عشقی که به سروش دارم باید بگم واقعا براش متاسفم.... به نظر من این رفتاراش کاملا بچه گانست... اگه از من متنفری یه چند هفته ای نازنین رو استخدام میکردی... اگه برای کار منو به اینجا آوردی پس دلیل این مسخره بازیا چیه... مثلا آقا میخواد از من انتقام بازیچه شدنش رو بگیره... اما نمیدونه که اونی که بازیچه شده منم نه اون... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم از شرکت خارج میشم... صدای قدمهاشو پشت سرم میشنوم ولی صبر نمیکنم.... بی توجه به اون تصمیم میگیرم به اون طرف خیابون برم.... نگاهی به خیابون خلوت میندازم و با قدمهای بلند به سمت اون طرف خیابون حرکت میکنم... هنوز به وسط خیابون نرسیدم که یه موتوری با دو تا سرنشین به سرعت به طرف من میان... یه لحظه مخم هنگ میکنه... این موتوری ها از کجا اومدن
صدای فریاد سروش رو میشنوم که میگه: ترنم مواظب باش
با صدای سروش به خودم میامو به سرعت خودم رو به اون طرف خیابون پرت میکنم و بهت زده به موتوری که به سرعت از من دور میشه نگاه میکنم... واقعا در تعجبم... من با دقت به اطراف نگاه کرده بودم موتوری در کار نبود... پس از کجا اومد؟... محاله کسی قصد جونم رو کرده باشه... آخه من که کاری به کار کسی ندارم... سروش خودش رو به من میرسونه و با داد میگه: معلومه حواست کجاست؟
بی توجه به حرف سروش باز هم به موتوری فکر میکنم... کم کم دارم میترسم... شاید بهتر باشه به خونوادم بگم... درسته که باهام بد هستن ولی فکر نکنم راضی به مرگم باشن... ولی بدبختی اینجاست میترسم حرفام رو باور نکنند.......
سروش با داد میگه: با توام؟ چرا لالمونی گرفتی؟
اخمام تو هم میره میخوام چیزی بگم که حرف تو دهنم میمونه... یه سمند مشکی به سرعت از کنارمون رد میشه... باورم نمیشه این ماشینی که الان از کنار من و سروش رد شد همون ماشینی هست که امروز هم دو بار دیده بودمش... نگام به پلاکش میره... خودشه... دیگه مطمئنم یه خبراییه... ولی خودم هم نمیدونم چه خبری... تنها چیزی که میدونم اینه که همه چیز مربوط به دیروزه
سروش که میبینه جوابشو نمیدم... دستش رو روی شونم میذاره و منو محکم به طرف خودش میکشه و میگه: چه مرگته؟... این کارا رو میکنی که بقیه بهت ترحم کنند...
با حرف سروش به خودم میام... اخمام بیشتر تو هم میره و با لحنی بی نهایت سرد میگم: من به ترحم تو و امثال تو احتیاجی ندارم
با این حرف من پوزخندی میزنه میگه: شاید هم میخوای با این کارا نظر من رو دوباره به خودت جلب کنی
سرمو پایین میندازم... آهی میکشمو میگم: میدونی اشتباه تو چیه؟
دیگه برام مهم نیست چه جوری باهاش حرف بزنم... رسمی یا غیر رسمی... مهم اینه که بهش بفهمونم اگه امروز اینجا هستم بخاطر اون نیست به خاطر کاره
وقتی از جانبش صدایی نمیشنوم سرمو بالا میارمو و تو چشماش زل میزنمو میگم: اشتباه تو اینه که فکر میکنی میتونی هنوز جز انتخابهای من باشی... ولی بذار یه چیزی رو بهت بگم چه اون روزی که ترکم کردی چه امروزی که باورم نکردی چه در آینده ای که ممکنه باورم کنی از انتخاب من برای همیشه حذف شدی... وقتی ترکم کردی برای من مردی
هر چند حرفام دروغ بود ولی وقتی حقیقت جوابگوی مشکلات من نیست شاید دروغ تونست گره ای از مشکلاتم رو باز کنه
پوزخندش بیشتر میشه و بعد از مدتی از خنده منفجر میشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
همونجور که میخنده به زحمت میگه: نه خوشم میاد... اعتماد به نفس خوبی داری... بعد اون همه گندی که زدی فکر میکنی هنوز هم حق انتخاب داری...
کم کم خنده اش قطع میشه و صداش بالاتر میره: آره؟ ... واقعا فکر میکنی هنوز حق انتخاب داری؟
هر لحظه عصبانی تر میشه... با خشم چنگی به موهاش میزنه... چند قدمی از من دور میشه و میگه: واقعا در تعجبم از این همه پررویی تو واقعا در تعجبم... مثله اینکه یادت رفته چه بلایی سر من و برادرم آوردی... توی لعنتی به هیچکس رحم نکردی... نه به من نه به خواهرت.. نه به خونوادت... به هیچکس...میفهمی؟.. به هیچ کدوممون رحم نکردی... با خودخواهی تمام زندگیه همه مون رو به گند کشیدی... برادر من دو سال اسیر غربت شد به خاطر توی زبون نفهم
-سروش تمومش کن... من قبلا همه چیز رو بهت گفتم... وقتی حرفامو دروغ میدونی چیکار میتونم کنم... پس تمومش کن و برو زندگیتو کن... چرا راحتم نمیذاری... چرا هم من هم خودت رو آزار میدی... آخه چرا همکارم رو قبول نکردی؟
با خشم به طرفم میاد... به بازوهام چنگ میزنه و میگه: تو باید تا عمر داری عذاب بکشی... همه ی مجازات های عالم واسه ی تو کمه...
بعد با پوزخندی ادامه میده: وقتی موقعیتش جوره چرا عذابت ندم... یادت رفته چه جوری من رو جلوی دیگران خرد کردی؟... مگه وقتی داشتی عذابم میدادی به من فکر کردی
آهی میکشم... تقلا میکنم تا بازوهامو از دستش خلاص کنم
با ناراحتی میگم: سروش تو رو خدا تمومش کن... من خودم اونقدر مشکل دارم که ظرفیت یه مشکل دیگه رو ندارم... من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟
فشار دستش رو روی بازوهام بیشتر میکنه... با عصبانیت تو چشمام زل میزنه و میگه: من باورت ندارم؟ یادته با همه عالم و آدم جنگیدم که بیگناهیت رو ثابت کنم اما بعدش فهمیدم همش یه نمایش مسخره بود...
لحن صداش غمگین میشه و میگه: بعدش فهمیدم که انتخاب تو من نبودم بلکه سیاوش بود
با داد میگه: میفهمی... نه به خدا نمیفهمی... نمیدونی چقدر سخته بعد از اون همه سال بفهمی که عشقت هیچ علاقه ای بهت نداشته و همه ی ابراز علاقه هاش یه نمایش مسخره بود و بدترش اینه که با وجود همه ی اون مدارک واقعی باز هم انکار کنه
بازوهامو ول میکنه... هلم میده که تعادلم رو از دست میدمو به ماشینی که کنار خیابون پارکه برخورد میکنم...
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و خودش با تمسخر میگه: حالا بعد از اون همه بی وفایی و نامردی میای بهم میگی من رو انتخاب نمیکنی... بذار یه چیز رو بهت بگمو خودمو خودت رو خلاص کنم من تو رو حتی به عنوان کلفت خونه ام هم قبول ندارم... چه برسه به عنوان همسرم... اگه امروز اینجایی فقط و فقط به خاطر اینه که میبینم بعد از مدتها میتونم انتقام زجر تمام این سالها رو ازت بگیرم
اشکی گوشه ی چشمم جمع میشه و میگم: سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثبات کنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته... بماند که تو اون روزایی که محتاج ذره ای محبت بودم تو هم کنارم زدی و باورم نکردی الان دیگه واسه ی این حرفا دیره... فقط میگم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم بیخودی وقتتو صرف این کارای بیهوده نکن... اگه از شکستنم لذت میبری پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا... لحظه به لحظه... ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداری... امروزی که جلوی تو واستادم دستام خالیه خالیه... امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری... اگه میخواستی از من انتقام بگیری باید همون چهار سال پیش اقدام میکردی... هر چند که هنوز هم میگم من کاری نکردم که سزاوار این رفتارا باشم... ولی مگه مادری که من رو به این دنیا آورد باورم کرد که تو باورم کنی
بعد از تموم شدن حرفم کیفمو باز میکنمو از داخل کیفم پاکت معرفی نامه رو در میارمو به طرفش میگیرم
با اخم نگاهی به من میندازه و با اکراه پاکت رو از دستم میگیره
کمی سکوت میکنه و بعد با تمسخر میگه: طوری حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روی کره ی زمینی... اگه نمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورم
و با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند، چند سالی فریبت رو خوردم
آهی میکشمو میگم: هنوز هم منو نمیشناسی... ایکاش هیچوقت هم نشناسی
پوزخندی میزنه
-اشکاتو پاک کن همسفر، گاهی باید بازی رو باخت، اما یادت باشه که باز، میشه زندگی رو دوباره ساخت
پشتم رو بهش میکنم تا به پیاده رو برم
با تلخی میگه: هنوز هم برای فریب دادن آدما از شعر استفاده میکنی
آهی میکشمو چیزی نمیگم... از جوی آب میپرم و به پیاده رو میرم...
*************
&&سروش&&
به جای خالی ترنم نگاه میکنه... مثله همیشه باز هم با دیدن ترنم ضربان قلبش بالا میره... بعضی مواقع خودش هم تعجب میکنه که چرا با خیانتی که ترنم بهش کرد باز هم دوستش داره... وقتی به این فکر میکنه که تمام اون پنج سال نقشه ای از جانب ترنم برای رسیدن به سیاوش بوده قلبش آتیش میگیره... باورش نمیشه پنج سال بازیچه ی هوس یه دختر بچه شد... وقتی سیاوش اون اس ام اس ها اون نامه ها اون ایمیلها رو نشون داد به معنای واقعی شکست ولی باز هم باور نکرد اما با دیدن فیلم دیگه نتونست انکار کنه... وقتی ترنم رو نمیبینه دلتنگش میشه و وقتی اونو میبینه همه ی حرصاش رو سر اون خالی میکنه... تموم این سالها آخر هفته ها به دیدن ترنم میرفت ولی خودش رو نشون نمیداد... خودش هم نمیدونه چی میخواد... بعضی وقتا دوست داره تا حد ممکن خردش کنه... بعضی وقتا هم دوست داره اون رو ببخشه... تمام این چهار سال به زبون میگفت ازش متنفرم ولی خودش هم میدونست هنوز دوستش داره... هنوز عاشقشه... نگاهش به پیاده رو میفته... به مسیری که ترنم رفته خیره میشه... خیلی ازش دور شده... دیگه ترنم رو نمیبینه... آهی میکشه و دستاشو توی جیب شلوارش میکنه... مخالف مسیر ترنم شروع به قدم زدن میکنه...
زیر لب زمزمه میکنه: یعنی توی اون پنج سالی که با من بود یه بار هم عذاب وجدان نگرفت
با خودش فکر میکنه اگه یه بار فقط یه بار به گناهش اعتراف میکرد شاید میبخشیدمش ولی اون همه ی اون اس ام اسا و نامه ها رو انکار کرد... حتی اون ایمیل ها رو هم انکار کرد... ترنم حتی گناه خودش رو هم قبول نداشت... حتی اگه خودش هم میخواست ترنم رو ببخشه خونوادش قبول نمیکردن.. البته حق رو به اونا میداد ترنم باعث نابودیه سیاوش شد...
به نزدیک ماشینش میرسه اما حوصله ی رانندگی نداره... ترجیح میده یه خورده پیاده روی کنه... از کنار ماشینش رد میشه و به خودکشی ترنم فکر میکنه
سری تکون میده و با خودش زمزمه میکنه: حماقت کردی دختر... حماقت کردی... شاید اگه اون کار رو نمیکردی یه راهی واسه برگشت همگیمون بود
سیاوش بعد از مرگ ترانه نتونست ایران بمونه... واسه ی دو سالی از ایران رفت ولی اونجا هم دووم نیاوردو برگشت... سیاوش همیشه بهش میگه حداقل اینجا میتونم به سر خاکش برم ولی اونجا هیچ نشونی از عشقم نیست... هنوز که هنوزه آخر هفته ها سر خاک ترانه میره و باهاش درد و دل میکنه
-آخه مگه واست چی کم گذاشتم لعنتی... حتی اگه از اول هم من رو نمیخواستی بعد اون همه عشق و محبتی که نثارت کردم هیچ حسی به من پیدا نکردی... درسته جدی بودم ولی در برابر تو که عشقم رو نشون میدادم
با اینکه هیچ علاقه ای به ازدواج نداشت ولی دلش نیومد دل خونوادش رو بشکنه... با انتخاب ترنم باعث نابودی سیاوش و خونوادش شد هر چند اونا اون رو مقصر نمیدونند ولی خودش همیشه شرمنده ی اوناست... برای دل خونوادش راضی به ازدواج با دختری شده که هیچ علاقه ای بهش نداره...
با خودش میگه شاید اینجوری بهتر باشه... به ترنم اون همه علاقه داشتم اون کار رو باهام کرد... بهتره این بار کسی رو انتخاب کنم که اون دوستم داشته باشه
با همه ی این حرفا خودش هم میدونه اصلا به سمتش جذب نمیشه... هنوز دلش در گرو عشق ترنمه
با حرص میگه: باید فراموشش کنم
هر چند خودش هم میدونه که نمیتونه... خودش هم میدونه که اگه قرار بود فراموش کنه توی این چهار سال این عشق رو ریشه کن میکرد ولی هر کار کرد نشد... مخصوصا با این رفتارای اخیرش بیشتر به این موضوع پی میبره
آهی میکشه و بی هدف به جلو پیش میره
***************
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
خودم رو جلوی خونه میبینم... باورم نمیشه کل مسیر رو پیاده اومدم... ماندانا بهم میگه بعد از چهار سال دیگه باید عادت کرده باشی... پس چرا باز خودت رو با فکر کردن به گذشته ها آزار میدی... خودم هم نمیدونم چرا؟؟... بعضی چیزها دست خود آدم نیست... هر چند وقتی این جواب رو به ماندانا میدم میگه هیچ هم اینطور نیست تو خودت نمیخوای وگرنه همه چیز به اراده ی خود آدماست... شاید هم حق با اون باشه... کلید رو از کیفم در میارمو در رو باز میکنم... به داخل حیاط قدم میذارم... آروم آروم به سمت ساختمون حرکت میکنم... سعی میکنم بعد از همه ی اون حرفایی که به سروش زدم آروم باشم... خداییش خیلی سخت بود بعد از مدتها جلوی عشقت واستی و بگی تو دیگه انتخاب من نیستی ولی چاره ای نداشتم... هر چند خیلی چیزای دیگه گفتم اما سخت ترینش برام دروغی بود که باید گفته میشد... امروز پس از مدتها دوباره تونستم حرفمو بزنم... هر چند باز باورم نکرد ولی حداقلش از بازی مسخره ای که شروع کرده بود دست کشید... یعنی امیدوارم دست کشیده باشه... هنوز مطمئن نیستم این بازی رو تموم کرده ولی امروز رو کوتاه اومد... به در ورودی میرسم... با بی حوصلگی در رو باز میکنمو وارد خونه میشم... خونه سوت و کوره... لبخندی رو لبم میشینه... واسه ی اولین بار از نبودنشون خوشحالم... میترسیدم منتظرم بمونند تا من رو به زور به مهمونی ببرند... مثله اینکه عمو برای اولین بار حریف بابا نشد... لبخندی رو لبام میشینه و با خوشحالی به سمت اتاقم میرم... همین که چشمم به در اتاق میخوره لبخند رو لبام خشک میشه...« ساعت 9 آماده باش... طاهر میاد دنبالت... یه لباس روی تختت هست برای امشب همون رو بپوش»... آه از نهادم بلند میشه... دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار
زیر لب زمزمه میکنم: حالا چیکار کنم؟
با ناراحتی به سمت در اتاقم میرم... با اخم کاغذی رو که با دست خط طاها نوشته شده و به در چسبیده در میارم... دوباره نگاهی به کاغذ میندازم... بعد از چند ثانیه با غصه نگامو ازش میگیرم... در اتاق رو باز میکنمو به داخل اتاق میرم... یه جعبه روی تختم خودنمایی میکنه... در رو میندمو به سمت میزم میرم... کاغذ و کیف رو روی میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که گوشیم زنگ میخوره... زیپ کناری کیفمو باز میکنمو گوشیم رو از داخلش بیرون میارم... با دیدن شماره ی ماندانا تعجب میکنم... آخه تازه همین چند روز پیش بهم زنگ زده بود پس چی شد دوباره الان زنگ زده... ماندانا اکثرا ماهی یه بار برام زنگ میزنه... زنگ زدن دوباره اش اون هم بعد از دو سه روز واقعا عجیبه... نگران میشم که نکنه اتفاقی براش افتاده... با نگرانی جواب میدمو میگم: بله؟
ماندانا با لحن شادی میگه: سلام ترنم جونم
با شنیدن صدای شادش خیالم راحت میشه
با لبخند میگم: سلام مانی... چی شده خساست رو کنار گذاشتی و تو این ماه دو بار زنگ زدی؟
با جیغ میگه: من خسیسم یا تو؟ حالا خوبه من ماهی یه بار زنگ میزنم تو که هر دو سال یه بار یه تک هم نمیزنی
خندم میگیره... بدبخت راست میگه... صدای ریز ریز خندمو میشنوه و با مسخرگی میگه: راحت باش عزیزم... چرا اونجور یواشکی میخندی... راحت بخند...
با این حرفش دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنمو با صدای بلند میخندم
ماندانا با حرص میگه:خوبه خودت هم میدونی دارم حقیقتو میگم بعد تازه اعتراض هم میکنی
بعد با غرغر ادامه میده: مردم عجب رویی دارن والله... به پررو گفتی زکی
با خنده میگم: همه که مثله تو شوهر پولدار ندارن
با ناراحتی ساختگی میگه: پولدار چیه خواهر... باورت میشه شبا نون خشک رو با آب دهنمون خیس میکنیم و میخوریم
من که تازه خندیدنم تموم شده بود با شنیدن این حرف پقی میزنم زیر خنده و با داد میگم: مانــــــی
ماندانا: مرگ... این چه وضع صدا کردنه... همین کارا رو کردی دیگه از دستت فراری شدم اومدم اینور آب
-دروغگو... خودت از خدات بود بری
ماندانا با مسخرگی میگه: چی میگی واسه خودت... من اگه از خدام بود تنها دلیلش عذابهای روحی و روانی ای بود که تو بهم میدادی... امیر وقتی بدن کبود شده ی من رو دید دلش برام سوختو گفت دیگه ترنم چاره ای برام نذاشته بهتره تا تو رو به کشتن نداده بریم
-برو بابا... من اصلا انگشتم به تو میخورد؟
ماندانا با جدیت میگه: پس اون عمه ی من بود هر دو دقیقه به دو دقیقه سقلمه ای نثار من میکرد و میگفت مانی نفس نکش دی اکسید کربن تولید میکنی... مانی نخند مگس میره تو حلقت.. مانی حرف نزن پشه ها از خواب بیدار میشن
همونجور که لبخند به لب دارم میگم: خیلی مسخره ای
با لحن با مزه ای میگه: مسخره بودن شرف داره به ضارب بودن...اصلا خبر داری هنوز پهلوی من کبوده... هر وقت این کبودیا از بین میره میام ایران دوباره از تو کتک میخورم و برمیگردم... امیر گفته اینبار که ترنم کتکت زد میریم ازش شکایت میکنیم حداقل یه دیه ای چیزی ازش بگیریم تا پول نون خشکمون جور بشه
دوباره خندم میگیره همونجور ادامه میده: آخه میدونی نون خشکمون هم به ته کشیده... از این به بعد هر وقت گشنمون شد باید بریم یه خورده هوا بخوریم
از بس خندیدم اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شده
با خنده میگم: بسه دیگه ماندانا... دلم درد گرفت
ماندانا با خونسردی میگه: برو یه قرص دل درد بخور خوب میشه
بعد دوباره به حرفاش ادامه میده: دیگه هم نپر وسط حرفم... مثلا بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن اصلا بلد نیستی با بزرگتر خودت حرف بزنی
با لبخند میگم: کوفت... خوبه فقط دو ماه بزرگتری
با حرص میگه: دو ماه کمه... من 60 روز از تو زودتر به دنیا اومدم
مسخره بازیهاش رو خیلی دوست دارم
با خونسردی میگم: درسته 60 روز زودتر به دنیا اومدی ولی از لحاظ عقلی انگار هنوز به دنیا نیومدی
با داد میگه: ترنـــــــــــــم
با لحن حرص درآری میگم: چیه ؟حقیقت تلخه؟
ماندانا: اگه اونجا بودم زندت نمیذاشتم... اینبار که اومدم بهت اجازه نمیدم با نی نی گلم بازی کنی... میترسم مثله خودت بی ادب بار بیاد...
بعد با غرغر میگه: دختره ی بی ادبه بی خاصیته بی تربیت
ریز ریز میخندم
ماندانا: آره بخند... حالا بخند وقتی اومدم چنان حسابی ازت برسم
یهو لحنش جدی میشه و میگه: راستی ترنم؟
از این تغییر لحن ناگهانیش میگم: چیه؟
با غصه میگه: خیلی نگرانم
ته دلم خالی میشه و با ترس میگم: مگه چی شده؟
آه از ته دلی میکشه و میگه: فعلا که هیچی ولی نگرانم در آینده این هوا رو سهمیه بندی کنندو ازمون پول بگیرن... بعد اگه من و امیر و این نی نی مون گشنه موندیم چیکار کنیم؟
با داد میگم: مانی به خدا خیلی خیلی خیلی خیلی.........
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
اصلا نمیدونم چی بگم... تو ادامه ی جملم میمونم
که ماندانا خودش ادامه میده و میگه: خودم میدونم... لازم نکرده مغز فسیل شدتو به کار بندازی... بنده خیلی خیلی گلم
با داد میگم: خلی
ماندانا: برو بابا اونقدر از مغزت استفاده نکردی دیگه گل و خل رو هم نمیتونی از همدیگه تشخیص بدی؟
با حرص میگم: مانی اگه زنگ زدی چرت و پرت بگی قطع کنم باید برای مهمونی آماده شم؟
ماندانا: چـــــــــــــــی؟
-چته دیوونه
ماندانا با خوشحالی میگه: بالاخره از خونه نشینی دست برداشتی... ایول دارم بهت امیدوار میشم
لبخند غمگینی رو لبم میشینه و میگم: دلت خوشه ها... اگه میدونستی دارم کجا میرم دست و پامو میبستی و میگفتی حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری؟
ماندانا با نگرانی میگه: ترنم مگه قر..........
یهو صدای امیر میاد
امیر: مانی داری با کی حرف میزنی؟
ماندانا: ترنم یه لحظه گوشی
ترنم: راحت باش
ماندانا: با ترنم
امیر: سلام من رو به خواهری خودم برسون
لحن امیر با شنیدن اسم من اونقدر مهربون میشه که لبخندی رو لبم میشینه
از وقتی مانی داستان زندگیمو براش تعریف کرده با من اینجوری حرف میزنه... البته قبلنا هم باهام مهربون بود اما الان این مهربونی بیشتر شده... بعضی وقتا حس میکنم از روی دلسوزی یا ترحمه... ولی اونقدر بی ریا حرف میزنه آدم دلش نمیاد ناراحتش کنه و بگه نیازی نیست واسم دل بسوزونی... با صدای ماندانا به خودم میام
ماندانا: ترنم خودت که شنیدی برادر دوقلوت اومده جلوم نشسته و سلام میرسونه
-دختره ی خل و چل اینقدر شوهرت رو اذیت نکن... طلاقت میده ها
ماندانا با صدای بلند میخنده و میگه: کارش پیش من گیره... اگه طلاقم بده اونقدر اون جغلمو به جونش میندازم که خودش به غلط کردن بیفته
صدای خنده ی امیر رو میشنوم... خودمم خندم میگیره
وقتی خنده هامون تموم میشه ماندانا جدی میشه و میگی: مسخره بازی بسه... بگو موضوع مهمونی چیه؟
دیگه صدایی از امیر نمیشنوم... با خودم میگم شاید رفته... اگه امیر اونجا باشه یه خورده معذب میشم اما روم نمیشه از ماندانا چیزی بپرسم
-خوبه خودت هم میدونی کارات مسخره بازیه
ماندانا: ترنــــم
آهی میکشمو میگم: داد نزن میگم... نامزدی مهساست
لحنش یه خورده عصبی میشه میگه: همون دختره ی لوس و ننر رو میگی؟
-مانی
ماندانا: چیه... مگه دروغ میگم... اون یه دختر عقده ایه که برای پوشوندن ضعف های خودش از مشکلات تو سواستفاده میکنه... واقعا براش متاسفم
با ماندانا موافقم اما چی میتونم بگم... ماندانا وقتی میبینه حرفی نمیزنم میگه تو رو سننه؟ نامزدی مهساست که باشه
-دیوونه منظورم اینه جایی که میخوام برم همون مهمونی نامزدی مهساست
با داد میگه: چــــــی؟
-مانی آروم باش
صدای امیر رو میشنوم که با نگرانی میگه: مانی چی شده؟
پس امیر هنوز هم اونجاست
ماندانا: بعدا برات میگم فعلا بذار این دختره ی احمق رو آدم کنم
بعد خطاب به من میگه: این همه مهمونی رو ول کردی و چسبیدی به نامزدیه اون دختره ی خل و چل
-مانی من.........
میپره وسط حرفمو میگه: مانی بمیره از دست تو خلاص شه... دختر آخه میخوای بری اونجا چه غلطی کنی... که با دوستاش تو رو به باد تمسخر بگیرن و جالبش اینه که خونوادت هم بهت اجازه ندن از خودت دفاع کنی
-مانی میذاری حرف بزنم یا نه؟
با خشم میگه: چی داری بگی؟... بنال... بهتره بتونی قانعم کنی وگرنه دست بردار نیستم
-من از خدامه پامو توی اون مهمونی مزخرف نذارم
ماندانا با لحنی گرفته میگه: لابد باز هم اجبار
با پوزخند میگم: خودت که میدونی اگه نرم اونوقت سیاه و کبودم میکنند بعد با خودشون میبرن
ماندانا: ایکاش الان پیشت بودم
با مهربونی میگم: کاری از دستت ساخته نبود
ماندانا: زنگ زده بودم که بگم... برنامه مون جلو افتاده... امیر همه کاراش رو کرده و ما برای آخر هفته بلیط داریم... که با این حرفت حالم گرفته شد
با خوشحالی میگم: ماندانا راست میگی؟
با ناراحتی میگه: کاسه تو بیار ماست بگیر
ازش خوشم میاد وقتی ناراحته هم دست از خنده و شوخی برنمیداره... لبخندی میزنمو میخوام چیزی بگم که خودش میگه: مگه باهات دروغ دارم
-خیلی خوشحالم... فقط ساعت چند فرودگاه باشم
ماندانا: لازم نیست تو فرودگاه بیای... بهتره یکسره بیای خونه ی من و امیر... مامان و مادر شوهرم خونه رو آماده کردن... آدرس هم همون جاییه که هر سال میای
-این حرفا چیه... فرودگاه میام
ماندانا: من از خدامه زودتر ببینمت اما درست نیست تنها این همه راه بیای بهتره ساعت 4 خونمون باشی
لبخندی میزنمو میگم: باشه گلم
ماندانا: ترنم هیچ جور نمیشه امشب رو بیخیال بشی؟
با ناراحتی میگم: من که از خدامه... اما خودت بگو چه طوری؟
ماندانا: میدونی بدبختی کجاست من حس میکنم دل خونوادت از سنگ شده... ترانه مرده درست... اما تو هنوز زنده ای... مگه تو دخترشون نیستی... حتی اگه تو هم مقصر باشی نباید که تا آخر عمر این طور باهات برخورد کنند... هر روز خردت میکنند... احترام پدر و مادر واجبه که باشه اما دلیل نمیشه که هر بلایی دلشون خواست سرت بیارن و تو هم در آخر بگی چون احترامشون واجبه پپس باید سکوت کنم
-خودت هم میدونی دلیل سکوت من این حرفا نیست... من اگه چیزی نمیگم چون دیگه بریدم... دیگه خسته شدم... چون هر چی گفتم نتیچه ای نداد... وقتی حرفامو میشنوند و خودشون رو به نشنیدن میزنند چیکار میتونم کنم... در مورد رفتار پدر و مادرم هم خیلی فکر کردم ولی هیچوقت به نتیجه ای نرسیدم... اگه شباهت زیاد به پدرم نبود با خودم میگفتم لابد بچه شون نیستم... این همه بی مهری واسه ی خودم هم جای تعجب داره
ماندانا حرفی نمیزنه
نگاهی به ساعت اتاقم میندازم مثله خودم خاک گرفته ست... ولی حداقل هنوز درست کار میکنه... ساعت هشته... وقتی میبینم ماندانا حرفی نمیزنه میگم
-مانی من باید برم آماده شم
با ناراحتی میگه: من اگه به جای تو بودم خودمو شبیه دراکولا درست میکردمو به مهمونی میرفتم به یه شب کتک خوردن می ارزید
حتی ابراز ناراحتیهاش هم به آدمیزاد نرفته
زیر لب میگم: همین کارا رو میکنی که به سالم بودنت شک میکنم
بعد صدامو بلندتر میکنمو میگم: آخه دخترجون اگه من اینکارو کنم که طاهر اول پوست سرمو میکنه... بعد یه لباس درست و حسابی تنم میکنه... بعد هم به زور من رو میبره
ماندانا: طاهر دنبالت میاد؟
-اوهوم
ماندانا: ترنم...
حس میکنم ماندانا میخواد یه چیزی بگه ولی نمیتونه
-مانی راحت باش
ماندانا: ترنم نمیخوام ناراحتت کنم اما فکر کنم یه چیز رو فراموش کردی
با تعجب میگم: چی؟
ماندانا: سروش و خونوادش
سعی میکنم با شنیدن اسم سروش خونسرد باشم... ولی حتی از شنیدن اسمش هم ضربان قلبم بالا میره
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 2 از 39:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  36  37  38  39  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سفر به دیار عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA