انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 20 از 39:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  38  39  پسین »

سفر به دیار عشق


مرد

 
سخته واست كه بفهمي! چقدر عشق غم انگيز
«غم انگیز؟!.... کار من دیگه از غم انگیز هم گذاشته خداجون ولی به بزرگیه خودت قسم من به همینش هم راضیم... همین که یه جایی زیر این آسمون آبی هست و نفس میکشه من راضیم»
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه میدم
يه وقتايي بي اينكه بخواي اشكات ميريزه
لبخندم کم کم محو میشه و بغضم ذره ذره زیاد
سخته درك عاشقي كه بيگناهه
«-سروشم گناه من چیه که ترکم میکنی؟
سروش: خیانت»
سری تکون میدم و زمزمه وار میگم: نه سروش، گناه من عاشقیه
اينكه سعي كنم فراموشت كنم برام تنها راهه
«کسی که جسم و روحش رو با من شریک شده هیچوقت نمیاد هیچوقت نمیتونه عاشق یک مهره ی سوخته بشه »
انقدر بي تــــــو موندم كه با تــــــو بودنمو فراموش كردم
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم فرود میاد و کم کم راه رو برای قطره قطره های دیگه هم باز میکنه
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته كه ديگه سرد سرد
بالاخره به خیابون آشنایی میرسم که سالهای سال مسیر رفت و آمد هر روزه ام بوده
انقدر بي تــــــو موندم كه با تــــــو بودنمو فراموش كردم
حس میکنم سرعت ماشین داره کم میشه.. چشمام رو باز میکنم و نریمان رو میبینم که ماشین رو گوشه ی خیابون نگه میداره... با چشمای اشکی بهش زل میزنم نمیدونم چی تو نگاهم میبینه که خیلی آروم من رو به سمت خودشمیکشه و سرم رو به سینه اش میچسبونه
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته كه ديگه سرد سرد
سرد تك تك روزام مثل غروب پاييزي
زیرگوشم زمزمه میکنه:خواهری چرا این همه بی تابی میکنی؟... من که بهت میگم دوستت داره
كه اگه ميديدي ميگفتي چه عشق غم انگيزي
همین حرفش کافیه تا اشکام با سرعتی بیشتر از قبل جاری بشن
چه روزايي كه بي تــــــو زندگي كردم
فقط بغض میکنم.. اشک میریزم و با همه ی وجودم سعی میکنم که هق هق کودکانه ام رو تو گلوم خفه کنم
يه وقتايي ميمُردم امـــــــــــــــا
«میمردم؟!... نه من هر روز و هر ثانیه دارم میمیرم»
تو رو از ياد نـــــــــميبُردم
«فقط نمیدونم با این همه مردن چطور هنوز زنده ام و لحظه هام رو به یادت سپری میکنم»
انقدر بي تــــــو موندم كه با تــــــو بودنمو فراموش كردم
-دوستم نداره داداشی... دوستم نداره.. هیچوقت دوستم نداشت
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته كه ديگه سرد سردم
با مهربونی نوازشم میکنه... دقیقا مثل طاهر و یا شاید خیلی مهربون تر از طاهر... خدایا کارم به کجا رسیده که این غریبه برام از برادرم هم برادرتره
انقدر بي تــــــو موندم كه باتــــــو بودنمو فراموش كردم
-اگه دوستم داشت تمام این سالها تنهام نمیذاشت و نمیرفت... نه داداشی دوستم نداره
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته كه ديگه سرد سردم
.نریمان پخش رو خاموش میکنه و با ملایمت میگه: اون دوستت داره ترنم... بیشتر از قبل... بیشتر از همیشه... هر کس دیگه ای هم جای اون بود با کار اون از خدا بی خبرا همین کاری رو میکرد که سروش کرد... اون دوستت داره
دلم میخواد با تموم انکارایی که میکنم حرف نریمان درست از آب در بیاد
آهی میکشم و از آغوشش بیرون میام
تو چشمام زل میزنه و میگه: حرفام رو باور کن ترنم
لبخندی میزنم
واقعا رویای قشنگیه... دلم این رویای دست نیافتنی رو با همه ی وجودش میخواد اما با وجود این همه مانع چطور میتونم به داشتن کسی فکر کنم که نیمی از وجودم نیست بلکه همه ی وجودمه
نگام رو از نریمان میگیرمو به اطراف نگاهی میندازم
نریمان: ترنم
شوق و ذوق بچه ها و همچنین پارک رو میبینم
با صدایی گرفته میگم: هیچی نگو نریمان... حالا نه... باید فکر کنم خیلی خیلی زیاد
با تموم شدن حرفم سریع از ماشین پیاده میشم و بدون توجه به نریمان به سمت همدم روزهای تنهاییم میرم
حتی فکر کردن به اینکه ممکنه سروش دوستم داشته باشه حال و هوام رو عوض میکنه اما با وجود این همه نقصی که در خودم میبینم همه چیز زیادی برام غیرممکن به نظر میرسه... حتی اگه سروش بخواد
با پوزخندی میگم: که نمیخواد
باز هم وجدانم قبول نمیکنه اینجور اون رو درگیر بدبختیهای خودم کنم... خیره سرم ادعای عاشقی دارم بعد بیام اون رو از داشتن تمام چیزهایی که حقشه محروم کنم.. بماند که به اندازه ی همه ی دنیا ازش دلخور و ناراحت هم هستم
با بغض زمزمه وار واسه ی خودم میخونم:
-اگه احساسمو کشتی اگه از یاد منو بردی
اگه رفتی بی تفاوت به غریبه دل سپردی
بدون اینو که دل من شده جادو به طلسمت
یکی هست اینور دنیت که تو یادش مونده اسمت
لگدی به بطری خالیه روی زمین میزنم و میگم: با وجود همه ی دلخوری ها نمیدونم چرا باز هم با همه ی وجودم دوستت دارم سروش... واقعا نمیدونم چرا؟
*********
&&سروش&&
همونجور که لبخند رو لبشه بعد از مدتها با آرامش کامل به سمت ماشین میره
اشکان: هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی؟
به کاغذی که تو دستشه نگاه میکنه
اشکان: هوی.. با توام
کاغذ رو به سمت اشکان میگیره... اشکان بدون اینکه کاغذ رو بگیره میگه:این چیه؟
در ماشین رو باز میکنه... قبل از نشستن میگه: سوار ماشین شو و برو به این آدرس
اشکان: نه بابا... خوشم میاد که بنده رو با راننده ی شخصیت اشتباه گرفتی
اخماش تو هم میره
-اشکان من الان حوصله ی خودم رو ندارم... اگه نمیای من خودم میرم تو هم بمون بعدا با طاها و سیاوش بیا
اشکان تنه ی محکمی بهش میزنه و از کنارش رد میشه تا سوار ماشین بشه
لبخندی رو لبش میشینه و زیرلب زمزمه میکنه: میدونستم رقیق نیمه راه نمیشی
همزمان با اشکان سوار ماشین میشه.. اشکان کاغذ رو از دستش میکشه و میگه: بده اون کاغذ صاب مرده رو ببینم کدوم گوری میخوای بری
...
اشکان: اینجا کجاست؟
-جایی که ترنم توش ساکنه
اشکان: پس بگو... من میگم چرا آقا شنگول میزنه
فقط لبخند میزنه و هیچی نمیگه ولی دلش میخواد داد بزنه... فریاد بزنه.. به همه از خوشحالیش بگه... یاد حرفای پیمان میفته و این خوشحالیش رو هزار برابر میکنه
«پیمان: اون دوستت داره
-ولی.....
پیمان: حرفاش رو جدی نگیر... یه چیزایی از حماقتت شنیدم ولی با همه ی اینا اون تمام روزهایی که اسیر دست دشمن بود بیشتر از خودش نگران تو بود
-شرمنده اشم... تا آخر عمر
پیمان: شرمندگیت چیزی رو درست نمیکنه... باید بهش ثابت کنی که دوستش داری
-آخه چه طوری؟... من حتی یه آدرس هم ازش ندارم
پیمان: اگه مشکلت سر آدرسه که از همین حالا باید بگم این مشکلت حله... برو سراغ بهونه ی بعدی
-من بهونه نمیارم
پیمان: کاملا معلومه... من رو احمق فرض نکن با یه نگاه میتونم تا تهش برم... من میگم بهونه میاری چون میترسی ترنم غرورت رو خرد کنه همونطور که تو در گذشته شخصیتش رو زیر سوال بری وگرنه اصلا نمیذاشتی بره
..........
پیمان: چیه؟... چرا ساکتی؟
-این طور نیست
پیمان: پی چرا گذاشتی بره؟
....
-من هنوز تو شوک بودم و هستم... از یه طرف هم میدونم حق با ترنمه... واسه ی همین با خودم گفتم یه خورده آروم بشه بعد دوباره باهاش حرف بزنم ولی ترنم از دستم فرار کرد و رفت
پیمان: برای به دست آوردنش حاضری چیکار کنی؟
-همه کار
پیمان: چه بی مکث و سریع... خوبه اما فقط حرفه.. خودت که خوب میدونی حرف آسونه
-منی که تجربه ی از دست دادن عشقم رو دیدم دیگه حرف نمیزنم فقط و فقط عمل میکنم
پیمان: باید دید... میدونی کلی حرف پشت سرشه؟
-ترنم که بیگناهیش ثابت شد
پیمان: فکر میکنی میشه دهن مردم رو بست... نیمی از مردم در آینده حرفشون این خواهد بود که تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها
-برام مهم نیست.. تنها چیزی که برام مهمه عشقمه
پیمان: اگه مهم بود ترکش نمیکردی
-چرا اینقدر سنگ ترنم رو به سینه میزنی
پیمان: چون باید یه چیزایی رو جبران کنم
-چی رو؟
پیمان: بعدا میفهمی
-ترنم خالش خوبه؟
پیمان: چطور؟
-حس میکنم علاوه بر اینکه از لحاظ روحی داغونه از لحاظ جسمی هم مشکل داره... درسته؟... اصلا این مدت چرا از ترنم خبری نبود؟
پیمان: بهتره بعضی از گفتنی ها رو از زبون خوده ترنم بشنوی... تنها کمکی که میتونم بهت بکنم آدرسش رو بهت بدم»
اشکان ماشین رو روشن میکنه
-اشکان
اشکان: ها؟!
- تو این مدت از بس حال و روزم خراب بود اصلا به یاد این نبودم که این صیغه ای که بین من و آلاگل خونده شده رو فسخ کنم
اشکان: چـــــی؟
-چیه خب؟... یادم رفته بود.. امروز با یدن ریخت نحسش تازه یادم اومد... خودت ببین چیکار باید بکنم تا زودتر از شرش خلاص بشم
اشکان: بچه پررو... هر وقت کارت گیر میفته تازه یاد من میفتی
بی توجه به حرف اشکان میگه: اشکان خیلی خوشحالم... هنوز باورم نمیشه که ترنم زنده و سلامته
اشکان: ولی طفلکی خیلی ضعیف شده.. فکر کنم بدجور اذیتش کردن
با این حرف اشکان خشکش میزنه... تازه یادش میاد لحظه ای که ترنم رو در آغوش گرفته بود صورت ترنم از درد جمع شد... دلش میگیره و نیمی از آرامشش به باد میره
اشکان: این آق پیمان چی بهت گفت که از این رو به اون رو شدی
با ناراحتی میگه: چیز زیادی نگفت
اشکان: باز چه مرگت شد؟
-نگران ترنمم... نکنه اون آشغالای از خدا بی خبر بلای سرش آورده باشن
اشکان: فکر نکنم... دیدی که به جز چند تا کبودی روی صورتش چیز دیگه ای معلوم نبود... اگر هم چیزی باشه فقط یه کوفتگیه ساده معمولیه
با اینکه خیالش راحت نشده ولی ته دلش دوباره خوشحال میشه و ترجیح میده به جای فکرای بیخود راه و چاره ای برای جبران گذشته ها پیدا کنه
اشکان: خب شروع کن
-چی رو؟
اشکان: همون اندک چیزایی که از زبون پیمان شنیدی
-فقط آدرس و..............
مکثی میکنه و لبخند میزنه
اشکان: و چی؟!
-و اینکه ترنم هنوز دوستم داره
اشکان: زحمت کشیدی
-گفت باید بقیه رو از زبون خودش بشنوم
اشکان: که این طور
-ترنم برام همه چیزه اشکان... باید دوباره به دستش بیارم
اشکان: سخت به نظر میرسه
-اون هنوز دوسم داره... همینه که باعث میشه ناامید نشم... حتی بعد از شنیدن بد و بیراهاش باز هم میتونستم عشق رو از چشماش بخونم ولی با همه ی اینا وقتی پیمان حرف از دوست داشتن ترنم زد خیالم راحت شد
اشکان: هیچوقت فکر نمیکردم که اینجور عاشق بشی... یادته چقدر سرد و بی احساس بودی؟
سری تکون میده
-آره... چون با پدربزرگم بزرگ شدم.. اون از جمع فراری بود و من رو هم مثل خودش بار آورده بود... یادمه حتی توی نامزدی سیاوش هم حضور نداشتم چون یه ماموریت مهم برام پیش اومده بود که باید به خارج از کشور میرفتم.. هر چقدر که مامان و بابا اصرار کردن بذار برای بعد قبول نکردم... شاید باورت نشه من ترنم رو قبل از نامزدی ترنم اصلا ندیده بودم.. چون توی مهمونی ها شرکت نمیکردم یا اگر هم به اصرار مامان میرفتم زودی جیم میشدم... بعد از نامزدی سیاوش هم فقط یه بار با ترانه دیدار کوتاهی داشتم تا اینکه یه روز چون سیاوش وقت نداشت عکسهای نامزدی رو به دست ترانه برسونه من رو به خونشون فرستاد... اونجا بود که برای اولین بار با ترنم رو در رو شدم
چشماش رو میبنده و به اون روز بارونی که اولین جرقه برای آشنایی یه عشق جاودانه زده شد فکر میکنه
...
اشکان: هوی.. کجایی؟
-چته تو؟.. این چه وضع صدا کردنه؟
اشکان: میدونی از کی دارم صدات میکنم... بفرما رسیدیم.. حالا چیکار کنیم؟؟
-فعلا هیچی...
اشکان: خونه ی دوستش زندگی میکنه؟
-اگه به آدرس نگاه کنی میبینی خونه ی دوستش نیست... لابد دوستش بهش کمک کرده تا همین نزدیکیا ساکن بشه... باید منتظر یه فرصت مناسب باشم تا بتونم باهاش حرف بزنم
اشکان: میخوای در مورد خونوادش هم بهش بگی
-دیوونه شدی... معلومه که نه... اونجور که از رفتارش فهمیدم هنوز چیزی نمیدونه... باید بذارم یکم اوضاع آرومتر بشه
اشکان هم سری تکون میده و میگه: حق با توهه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
اشکان: الان میخوای باهاش حرف بزنی
-نمیدونم اشکان... خودم هم نمیدونم... تنها چیزی که الان میدونم اینه که باید زودتر همه چیز رو برای ترنم روشن کنم وگرنه ممکنه باز هم از دستش بدم
اشکان: اون الان از دست همه دلخوره... بهتر نیست بهش فرصت بدی
-اشکان دلم میخواد بهش فرصت بدم تا با خودش کنار بیاد ولی میترسم تو این فرصت دادنا از دستش بدم... اون هیچ چیز نمیدونه... میفهمی اشکان؟... هیچ چیزی از احساس من نمیدونه... باید بهش بگم که تمام اون سالها دروغ گفتم... باید بهش بگم
اشکان: اما چطوری؟... اصلا در مورد من میخوای چی بگی؟
-نمیدونم اشکان... تو رو به خدا اینقدر آیه ی یاس نخون... تو که تو شرایط بدتر از این ناامید نشدی پس چرا الان اینقدر با ناامیدی حرف میزنی
اشکان: به خاطر اینکه میترسم دوباره گند بزنی.. مثل امروز... چقدر گفتم تو دادگاه سر و صدا راه ننداز
با خشم به اشکان نگاه میکنه
-جنابعالی که اونجا نبودی ببینی دختره ی بیشعور چیا بهم میگفت
اشکان: اون داشت حرص میخورد احمق... میخواست یه جوری تلافی کنه میدونی میتونه بر علیه تو شکایت کنه
-به درک... بذار هر غلطی که دلش میخواد بکنه
اشکان: داد و بیداد که راه انداهتی دیگه سیلی زدنت چی بود سروش؟... چرا اینقدر دنبال شر میگردی؟
با حرص میگه: اگه میتونستم بیشتر از اینا میزدم.. حاضر بودم حتی شده چند سال حبس بکشم ولی یه دل سیر کتکش بزنم... به خاطر یه سیلی و چند تا داد و بیداد اون هم به کسی که هنوز زن صیغه ایه بنده هست و با دروغ و نیرنگ وارد زندگیم شده بنده رو پشت میله های زندون حبس نمیکنند تا موهام رنگ دندونام سفید بشه
اشکان: من میگم نره تو میگی بدوش... به فکر خودت نیستی لااقل به اون پدر و مادرت فکر کن که از دست تو و سیاوش داغون شدن
آهی میکشه
-دست خودم نیست اشکان... خودت که میدونی که من آدمی نبودم که دستم رو روی هیچ زن و دختری بلند کنم... اصلا اهل داد و فریاد هم نبودم... از چهار سال پبش که آلاگل با همدستی دخترخاله اش اون کارا رو کردن زندگیم رو به خاک سیاه نشوندن اینجوری شدم... روز به روز عصبی تر و پرخاشگرتر از قبل... برام سخت بود ببینم ترنمی که این سال دوستش داشتم هیچوقت من رو نمیخواسته... باورت میشه حتی بعد از جداییمون دلم نیومد صیغه ای که بین من و ترنم خونده شده بود رو فسخ کنم... مدت صیغه خودش تموم شده بود تا لحظه ی آخر هم دلم میخواست یکی بزنه تو گوشم و بگه بیدار شو سروش همه ی اینا دروغه اما تو اون زمان هیچکس نبود این کار رو کنه
اشکان: آخه برادر من این هم راهش نیست... باید به خودت مسلط باشی... خیر سرت مهندس مملکتی... بزرگ شده ی اون مرحومی... یادت نیست با تمام جدیتش هیچوقت از کوره در نمیرفت
-اگه پدربزرگم زنده بود هیچوقت این اتفاقا نمیفتاد... اشکان شاید باورت نشه پدربزرگم هم مثله خودم عاشق شیطنت ها و مهربونی های ترنم شده بود... من واسه ی پدربزرگم خیلی عزیز بودم میدونستم همسر آیندم هم براش عزیز خواهد بود... شاید دلیلش این بود که شباهت زیادی به عموی شهیدم داشتم هم از لحاظ اخلاقی هم از لحاظ ظاهری... وقتی بهش در مورد ترنم گفتم نذاشت به ماه بکشه سریع با پدر و مادرم صحبت کرد اونا هم که خونواده ی ترانه و ترنم رو خوب میشناختن برای بار دوم رفتن خواستگاری اما این بار برای پسر دومشون که من بودم... من اون روزا عاشق ترنم نبودم همه چیز ذره ذره به وجود اومد... پدربزرگم اوایل با ترنم هم مثله بقیه برخورد میکرد اما از اونجایی که ترنم خیلی اهل شیطنت و بچه بازی بودی خیلی وقتا حرص اون مرحوم رو در میاورد ولی از یه طرف هم خودش رو مظلوم میکرد همی بچه بازیاش باعث میشد پدربزرگم از کارای ترنم به خنده بیفته .. ترنم هم که خنده های پدبزرگم رو میدید خودش رو لوس میکرد... یه بار به خودم اومدم دیدم بابابزرگ بنده دربست من رو فراموش کرده و با ترنم روزاش رو میگذرونه...
آهی میکشه و با بغض میگه: عجب روزایی بود اشکان... دلم هوای اون روزا رو کرده... میترسم با همه ی عشقی که تو چشماش میبینم باز هم قبولم نکنه؟!... میترسم اشکان
اشکان: نترس پسر... مثل همیشه موفق میشی.. من میدونم
-امیدوارم اشکان... امیدوارم... خیلی ایتش کردم حتی اگه قبولم هم نکنه حق دارم... حتی تو دوران نامزدی هم بیشتر درگیر کارای شرکت بودم
با ناراختی ادامه میده: میدونی مشکل چیه اشکان؟
اشکان منتظر نگاش میکنه
-مشکل این نیست که چقدر به دست آوردن ترنم سخته مشکل اینه که من دیر فهمیدم... دیر فهمیدم که اشتباه کردم... تا وقتی کنارم بود خیالم راحت بود هیچوقت توی اون 5 سال ننشسته بودم به این فکر نکرده بودم که ممکنه از دستش بدم... دغدغه های فکریم تو اون روزا ترنم نبود بلکه کار و پیشرفتم بود شاید اگه اون همه درگیر کارم نبودم هیچکدوم از اون اتفاقا نمیفتاد... بهش اعتماد داشتم بهم اعتماد داشت ولی ریشه ها و پایه های اون اعتماد اونقدر قوی نبود که در برابر سختی های زندگی دووم بیاره... وقتی ترنم رو از دست دادم بیشتر غرق کار شدم اما تو این روزای آخر که ترنم رو مرده فرض میکردم مدام به این فکر میکردم که من دارم چه غلطی میکنم... با ترنم بودم وقتم صرف کار میشد ترنم رو ترک کردم باز هم غرق کار شدم اما الان که دیگه ترنمی نیست این پول این کار این پیشرفت این استقلال کجای زندگیم رو میگرفت... این روزا با داشتن تمام اینا باز هم احساس کمبود میکردم... آره اشکان اشتباه من اینه که خیلی چیزا رو دیر فهمیدم... من اگه فقط یک سوم وقتی رو که برای کار صرف میکردم رو با ترنم میگذروندم صد در صد خیلی جاها اشتباه نمیرفتم... من هیچوقت عشقش رو باور نکردم اما اون لحظه به لحظه زندگیش رو با باور عشق من گذروند.. بارها بعد از نامزدیه من با آلاگل بهم گفت سروش مطمئن بودم که برمیگردی ولی حالا میفهمم که اشتباه میکردم
اشکان با ناراحتی نگاش میکنه ولی هیچ حرفی واسه گفتن نداره
به اشکان خیره میشه با لبخند تلخی میگه: میبینی اشکان.... اون تا لحظه یآخر هم به برگشتنم امید داشت... هم عاشق بود هم عشق من رو باور داشت اما من..............
نفسش رو با ناراحتی بیرون میده و دیگه چیزی نمیگه
چشماش رو میبنده و خودش هم نمیفهمه کی به خواب میره... اشکان هم ترجیح میده چیزی نگه تا یه خورده حالش بهتر بشه
با تکون های دستی به خودش میاد
- هان؟.. چی شده؟
نگاهی به اطراف میندازه متوجه تاریکی اطراف میشه
اشکان: اومد
با گیجی میگه: چی؟
اشکان: ترنم برگشت
با همون گیجی ناشی از خواب میگه: ترنم اومد؟
اشکان: اه.. چه مرگته سروش.. آره اومد... اون پسره نریمان همین الان پیادش کرد و رفت
تازه متوجه ی موقعیتی که توش هست میشه... لبخندی رو لبش میشینه و در ماشین رو باز میکنه
اشکان:هوی.. کجا؟
بدون اینکه جواب اشکان رو بده نگاهی به اطراف میندازه و ترنم رو جلوی در یه خونه منتظر میبینه
بدون توجه به اشکان به سمت ترنم میره که با باز شدن در یهو سرجاش خشکش میزنه
بهت زده زیر لب زمزمه میکنه: مهران
مهران با لبخند از جلوی در خونه کنار میره و ترنم هم وارد میشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ترنم و مهران بدون اینکه متوجه ی حضور اون بشن در رو پشت سرشون میبندن
نگاهی به خونه ی ماندانا و نگاهی به اون خونه که ترنم واردش شد میندازه
-اینجا چه خبره؟
صدای اشکان رو از پشت سرش میشنوه
اشکان: دوباره چت شد؟
با حالی نذار به عقب برمیگرده و میگه: ترنم... اون... رفت...
اشکان: اه.. سروش... ترنم چی؟.. کشتی منو.. بگو چی شده؟... تو که هنوز باهاش حرف نزدی که این طور به لکنت افتادی
با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه.. هنوز گیج و منگه...
-خدایا چیکار کنم؟... چرا ترنم باید بره تو خونه ای که یه پسر توش ساکنه
اشکان: یکم بلندتر بگو من هم بشنوم چی میگی
- اه.. لعنتی حق نداشت بره تو خونه ی اون پسره.. مگه خونه ی ماندانا رو ازش گرفتن
اشکان که میبینه حرف زدن باهاش فایده ای نداره با کلافگی به سمت ماشین میره
...
-چرا حق نداشت... مگه چیه توهه... زنته.. نامزدته.. دوست دخترته.. واقعا چته.. نکنه انتظار داشتی ازت اجازه بگیره؟
...
-خب زنم نباشه... دلیل نمیشه که بره تو خونه یه پسره غریبه
...
-اصلا شاید ماندانا و امیر هم تو اون خونه باشن
سرش رو به نشونه ی تائید حرفش تکون میده
مدام با خودش تکرار میکنه:آره.. حتما همینطوره... این دفعه حق ندارم بهش شک کنم... میفهمی سروش.. ایندفعه حق شک کردن نداری... این حق رو نداری... ترنمت پاکه... مثله همیشه
اشکان رو رو به روی خودش میبینه
اشکان: بیا یه خورده آب بخور بعد تعریف کن چی دیدی که از این رو به اون رو شدی؟
آب معدنی رو از دست اشکان میگیره ولی به جای اینکه بخوه تمام آب رو روی خودش خالی میکنه تا شاید یه خورده از عطشش کم بشه.. حس میکنه داره آتیش میگیره
اشکان: چیکار میکنی دیوونه
بطریه خالیه آب معدنی رو روی زمین پرت میکنه و به سمت ماشین میره...
-آروم باش سروش... آروم باش... ترنمت هیچ وقت بهت خیانت نمیکنه
یکی تو وجودش میگه
«کی گفته اون ترنمه توهه... مگه نشنیدی امروز چی گفت... اون خودش رو مال تو نمیدونه... تو لیاقت ترنم رو نداری تو لیاقتت همون آلاگله بی شعوره»
سرش رو بین دستاش میگیره و با صدای بلندی میگه: نه.. نه.. نه.. اون واسه ی همیشه ی همیشه مال منه
اشکان تو ماشین میشینه و با نگرانی میگه: سروش تو رو خدا بگو چی شده؟
...
اشکان: اه.. چه غلطی کردم ایکاش باهات پیاده میشدم... آخه چی دیدی که این طور بهم ریختی؟
دست خودش نیست... بدون اینکه بخواد بغض تو گلوش میشینه
-نکنه از دستش بدم اشکان؟
اشکان: هیچ معلومه چی داری میگی
با داد میگه: آره میفهم.. این تویی که نمیفهمی... میدونی ترنم کجا زندگی میکنه؟.... خونه ی مهران... خودم با چشمای خودم دیدم که مهران در رو براش باز کرد
اشکان با دهن باز به رفتارای اون نگاه میکنه
مثله یه پسربچه ی شاکی که اسباب بازیه مورد علاقه اش رو ازش گرفتن سرش رو روی شونه اشکان میذاره و بدون هیچ خجالتی با عجز و ناله میگه: چیکار کنم اشکان... تو بگو چیکار کنم
اشکان تازه به خودش میاد و لبخندی رو لباش میشینه
اشکان: پسره ی دیوونه آخه من چی بهت بگم... من فکر کردم چی شده؟... خب صد در صد ترنم یه دلیل قانع کننده ای برای این کارش داره... اصلا شاید دوستش هم همونجا باشه
-اشکان؟!
اشکان: کوفت اشکان... کشتی منو...
-میترسم
اشکان: خجالت بکش.. خودت رو جمع کن.. این چه وضعشه... یکی تو رو تو این وضع ببینه باورش نمیشه همونی هستی که امروز زدی تو گوش آلاگل
-اشکان به خدا میترسم... نکنه از دستش بدم... تو رو خدا یه کاری کن... ببین این مهران کیه؟.. اصلا زن و بچه داره؟ نداره؟.. تو رو خدا اشکان این دفعه هم کمکم کن...
اشکان نفسش رو با حرص بیرون میده
اشکان: باشه بابا
-خب دست به کارشو دیگه
اشکان: سروش حالت خوبه؟.. من نصف شبی چیکار میتونم کنم؟... بار صبح بشه ببینم چه خاکی میتونم تو سرم بریزم
-چــــــــــــی؟... یعنی ترنم امشب تو خونه ای بمونه که یه پسر هم توش زندگی میکنه
اشکان: سروش داری کم کم اون روی من رو بالا میاریا...ترنم که فقط امشب رو اینجا نیست شبای قبلش رو هم لابد همینجا گذرونده... مهران برای من و تو غریبه هست برای ترنم که غریبه نیست برادر دوستشه
با ترس به اشکان زل میزنه
اشکان چپ چپ نگاش میکنه و میگه: اونجوری بهم نگاه نکن.. گفتم برادر دوستشه نگفتم که عاشق سینه چاکشه
نگاش رو از اشکان میگیره و به خونه ای خیره میشه که ترنمش الان اره توی اون نفس میکشه و زندگی میکنه
-هر چی بشه باز هم دوستت دارم ترنم... هر چی بشه.. این دفعه دیگه تنهات نمیذارم.. بهت قول میدم.. قول شرف
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
*********
با بغض زیر لب میخونم: تو را ای گل کماکان دوست دارم ، به قدر ابر و باران دوست دارم ، کجا باشی کجا باشممهم نیست ، تو را تا زنده هستم دوست دارم .
مهران: دختر آخه چت شده؟... تو که داشتی میرفتی خوب بودی ولی از وقتی اومدی یه گوشه کز کردی و زیر لب برای خودت حرف میزنی

با صدای مهران سرمو بالا میارم و غمگین نگاش میکنم
مهران: چته دختر... حداقل حرف بزن... تو دادگاه اتفاقی افتاد؟
آهی میکشم و سرم رو به نشونه ی نه تکون میدم
رو به روی من میشینه و میگه: پس چی شده خانم خانما؟
به زحمت دهنم رو باز میکنم و به تلخی شروع به حرف زدن میکنم
-با دیدن غریبه های به ظاهر آشنا دلم هوای آرزوهای بر باد رفته ام رو کرده
مهران: دلت تنگه؟
سرم رو تکون میدمو چشمام رو میبندم
زدی به هدف پسر... زدی به هدف
-بیشتر از همیشه.... امشب من خدای دلتنگی ام مهران... دلتنگ تک تک روزهای گذشته ام.. تک تک روزهایی که دنیا رو پر از رویاهای دوست داشتنی میدیدم
مهران: مگه الان نمیبینی؟
تو چشماش نگاه میکنم... عمیق و در عین حال پر از حسرت
-تو چشمام چی میبینی؟
مهران: یه دنیا آرزو که سعی در کتمانشون داری
لبخندی میزنم
-نه مهران... حرف کتمتن نیست... فقط دیگه تو دنیای خیالی زندگی نمیکنم
مهران: اعتماد کن ترنم... به آرزوها و رویاهات بها بده و به آدمای اطرافت اعتماد کن
به دیوار زل میزنم و با پوزخندی روی لب و اشکی جاری بر روی گونه هام میگم: من به اطرافیانم اعتماد نداشتم مهران من به اونا ایمان داشتم... زندگیه من توی اطرافیانم خلاصه میشد... اما همون اطرافیان آرزوها و رویاهام رو از من گرفتن... آرزویی برام نمونده که بخوام بهش بها بدم
پاهامو جمع میکنم و دستم رو دور پاهام حلقه میکنم.. سرم رو روی پام میارم با ناله میگم: مهران خیلی سخته تنها یه چیز واست مونده باشه که بدونی همون هم مال تو نیست
مهران: کی میگه مال تو نیست؟
-دلم
مهران: شاید اشتباه میکنه
-نه
مهران: ترنم تو حق نداری خودت رو از دیدن زیبایی های زندگی محروم کنی؟
-آره... این رو بهتر از هر کس دیگه ای میدونم.. فقط دیگران هستن که حق دارن من رو از دیدن زیبایی های خیالیه دنیا محروم کنند... این حق من نیست فقط و فقط حق اطرافیانمه...
مهران: ازشون دلخوری؟
-به اندازه ی تمام آرزوهای از دست رفته ام
بی مقدمه میپرسم
-مهران تو از خونواده ی من خبر داری؟
رنگش میپره
مهران: نه... چطور؟
اخمام تو هم میره
-آخه امروز به جز طاها هیچکدمشون رو ندیدم
آهی میکشم و ادامه میدم: حتی طاهر هم نبود
مهران: ای بابا... دختر واسه همین غنبرک زدی و با ماتم و غصه حرف میزنی... حتما دلیلی واسه ی نیومدنشون دارن
-هنوز خیلی زوده که بفهمی چرا در سایه ی غصه های بی پایانام فرو رفتم... مهران دلم هوای نداشته هام رو کرده... تمام نداشته هایی که یه روز داشتم ولی توسط اطرافیانم به غارت رفتن.... بگو چیکار کنم مهران؟... بگو چیکار کنم؟...قلبم تند تند میزنه... نا آرومم... سردمه و در عین حال دارم از درون آتیش میگیرم... سر خودم داد میزنم و میگم ترنم چه مرگته؟... تو که عادت داری به این همه تنهایی و بی کسی اما یه چیزی ته دلم میگه نه الان... نه الان که همه چیز ثابت شده... نه الان که میتونی با غرور جلوشون راه بری و بگی دیدین حق با من بود... بعضی وقتا دلم میخواد تا میتونم همه ی اونایی رو که خردم کردن رو خرد کنم اما نمیدونم چرا وقتی چشمم تو چشمشون میفته همه ی قول و قرارام رو از یاد میبرم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مهران: اونا هم شکستن ترنم.. تمام اون سالهایی که داشتی عذاب میکشیدی پا به پای تو عذاب کشیدن
-مطمئنی عذاب اونها پا به پای من بود؟
مهران: میخوای انتخاب روزهای از دست رفته ات رو بگیری؟
لبخند تلخی میزنم
-از کی؟... از کسایی که هنوز برام عزیزن
مهران: پس ناراحتیت چیه؟...حالا که فهمیدن زنده ای مطمئن باش دوباره تمام اون نداشته هات به داشته ها تبدیل میشن... حتی شاید بیشتر از قبل قدرت رو بدونند
زهرخندی رو لبام میشینه... به لیوان کنار دستم نگاه میکنم و در مقابل چشمای بهت زده ی مهران اون رو برمیدارمو محکم به زمین میکوبم.. هزار تیکه میشه مثل قلب من
-ببخش مهران ولی میخواستم یه چیزی رو بهت نشون بدم...
از جام بلند میشم و به سمت تیکه تیکه های شکسته شده ی لیوان میرم
مهران: کجا دختر... بشین خودم جمع میکنم... تو حرفت رو بزن
بدون حرف آروم کنار شیشه های لیوان میشینم
مهران متعجب نگام میکنه
-اونجوری نگام نکن... هنوز دیوونه نشدم... فقط میخوام یه چیزی رو بهت ثابت کنم که تا الان نتونستم با حرف به هیچکس توی دنیا حقیقی بودنش رو به اثبات برسونم
به خرده شیشه های رو زمین اشاره میکنم
- به این شیشه ها نگاه کن... با دقت نگاه کن مهران....
همونجور که خونسردانه شیشه ها رو جمع میکنم حرفم رو هم میزنم: من الان پشیمونم...پشیمونم که این لیوان رو شکوندم... اومدم درستش کنم.. دقیقا مثل اول...همه ی سعیم رو دارم میکنم تا ریز به ریزترین قسمتهای خرد شده ی لیوان رو پیدا کنم و تیکه تیکه هاش رو کنار هم بذارم که دوباره یه لیوان بشه... به نظرت میشه؟
سوزش بدی رو تو کف دستم احساس میکنم اما بی تفاوت ادامه میدم
تیکه های جمع شده شیشه رو بالا میارم
-ببین مهران... تیکه تیکه هاش رو با هزار تا زحمت جمع کردم ولی حتی اگه با بهترین چسبها هم اونا رو بچسبونم باز اون همون لیوان سابق نمیشه... نه ظاهرش نه عملکردش... وقتی یه دونه لیوان بعد از شکستن نمیتونه به حالت اولیه برگرده تو از منه انسان چه انتظاری داری...نمیگم دلم شکسته... نمیگم غرورم شکسته... من جدا از دلم و غرورم همه شخصیتم خرد شده.. این رو بفهم... شاید همه بیان و بخوان دوباره مثل سابق باشن ولی آیا من میتونم ترنم سابق بشم... یه چیزایی تو دنیا هستن که هیچوقت فراموش نمیشن فقط و فقط کمرنگ میشن
مهران: همین کمرنگی کم چیزی نیست باید کم کم کنار اومد
-ولی همین کمرنگیه که باعث میشه هیچی دیگه مثل اولش نشه... من میخوام تمام اون اتفاقا بی رنگ بشن.. از یاد برن.. این سالها از صفحه صفحه کتاب زندگیم حذف بشن... به نظرت میشه؟
مهران:.....
-خودت هم خوب میدونی که هیچی مثل سابق نمیشه... من خیلی وقت پیشا کنار اومدم و قید همه چیز رو زدم... من یه مال باخته نیستم مهران... من توی این دنیا هستیم رو باختم... نمیدونم چرا زنده ام وقتی این همه آرزوی رفتن رو دارم...
مهران: ترنم تو هنوز خیلی چیزا داری.... چرا با خودت اینطور میکنی؟... میدونی امروز امیر از نگاه های بی تاب سروش میگفت
با تعجب میگم: امیر؟!
مهران: بله.. امیر ولی جنابعالی از بس تو هپروت بودی متوجه ی حضورش توی دادگاه نشدی... یادت که نرفته ماشین ماندانا و امیر رو فرستاده بودن ته دره
-آه راست میگی.. اصلا حواسم نبود
مهران: از اونجایی که ماندانا حالش زیاد خوب نبود امیر مجبور شد بیاد که تو هم یه نیم نگاهی به اون بدبخت ننداختی
لبخندی میزنم و میگم: شرمنده.. اصلا متوجه ی اطراف نبودم
مهران: بیخیال بابا... اون اصلا آدمه که تو بخوای براش شرمنده باشی
-مثلا شوهر خواهرته ها
مهران: راست میگی؟... ببخش یادم رفته بود... آره داشتم میگفتم امیر یه مرد جنتلمنیه که نگو
-از دست تو
مهران با داد میگه: ترنــــم
با ترس نگاش میکنم
-چیه؟
به سرعت به طرف من میادو میگه: ببین با دستت چیکار کردی
به زور بلندم میکنه و شیشه های تو دستم رو روی زمین پرت میکنه
مهران: دختر من ضریب هوشیم بالاهه نیازی نیست عملی بهم نشون بدی به جان خودم اگه زبونی هم میگفتی میفهمیدم
لبخندی رو لبم میشینه
مهران: آفرین دختر... اینه.. بخند تا دنیا بهت بخنده
-روزگار بدی شده مهران این روزا حتی دنیا هم با خنده های ما نمیخنده... دنیا فقط منتظره یه لبخند رو لب ماها بشینه تا بعدش دمار از روزگار ما در بیاره
مهران: دنیایی هم باهات حرف بزنم باز حرف خودت رو میزنی... مواظب پات باش.. حالا نزنی خودت رو هم مثل جهزیه ماندانا ناقص نکنی... یه خراش برداری همین ماندانا من رو زجرکش میکنه.. همینجا بشین برم یه چیز بیارم دستت رو پانسمان کنم
اروم میشینم و مهران از من دور میشه...
صدام رو بلند میکنم و با کنجکاوی میپرسم: مهران چند سالته؟
برام جای تعج داره که تا الان ازدواج نکرده... اگه از سروش بزرگتر نباشه کوچیکتر هم نیست
اون هم با صدای بلند میگه: چیه؟... میخوای ازم خواستگاری کنی؟.. با عرض معذرت بنده فعلا قصد ازدواج ندارم
-چه خودشیفته ای هستیا
مهران با یه جعبه ی کوچیک به سمت من میاد
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مهران: خودشیفته چیه خانمی؟... اصلا از اونجایی که بنده آدم فداکاری هستم نه تنها یه زن بلکه سی چهل تا زن میگیرم تا شما دخترا رو از ترشیدگی نجات بدم فقط باید برین تو صف تا دعواتون نشه
-بچه پررو
جعبه رو باز میکنه و دستم رو توی دستش میگیره شروع میکنه به پانسمان کردن
مهران: چیه خب... ببین خوبی به شماها نیومده
-مهران تا حالا عاشق شدی؟
مهران: مگه دیوونه ام؟
خیره نگاش میکنم
-واقعا تا حالا عاشق نشدی؟
مهران:نه
-چی؟
لبخند تلخی میزنه و شونه ای بالا میندازه
مهران: یه بار خدا زد پس کله ی بنده و عاشق یه ضعیفه ای شدم ولی بعدش زود سر عقل اومدم
-چــــــی؟
مهران: هیچی بابا
-اه.. مهران چرا آدم رو کنجکاو میکنی بعد هیچی بروز نمیدی؟
مهران: خوشم میاد که اسم مودبانه روی کارات میذاری... خانمی شما کنجکاو نیستی یه فوضول به تمام معنایی
با اخم نگاش میکنم و با عصبانیت میگم: ایش... اصلا نگو... من فقط یه خورده کنجکاو شده بودم که چرا هنوز زن نداری؟
مهران:خب بابا... حالا نمیخواد قهر کنی...یه بار عاشق شدم
-واقعا؟
مهران: اوهوم
-بعدش چی شد؟
مهران: هیچی
-چی؟
مهران: هیچی... صاحبش قربونیش کر دیگه وقت نشد بهش ابراز علاقه کنم
متعجب نگاش میکنم
-یعنی چی؟
مهران: یعنی چی نداره که... عاشق گوسفند همسایه ی مادربزرگم شده بودم
نیمخیز میشمو دستم رو از بین دستاش میکشم بیرون که از شدت درد چشمام ناخودآگاه بسته میشن
مهران: ببین چیکار داری میکنی
-مظلوم گیر آوردی... هی مسخر میکنی؟
مهران: چیه میخوای راپورتمو به ماندانا بدی
-معلومه که میدم
میخنده و مجبورم میکنه بشینم
مهران: بشین خانمی... سالها پیش......
با کنجکاوی میشینم و نگاش میکنم
وقتی میبینه نشستم دوباره دستم رو بین دستاش میگیره و به کارش ادامه میده
مهران: یه بار عاشق شدم
-لابد عاشق بزغاله ی همسایه پدربزرگت
مهران: نه خله... این بار دارم جدی میگم
-واقعا؟
تلخ میخنده
-چی شده؟
مهران: هیچی
-پس چرا میخندی؟
مهربون نگام میکنه.. برای اولین بار غم بزرگی رو تو چشماش میبینم
مهران: این کنجکاویها و زود بخشیدنات من رو یاد کی میندازه
-کی؟
مهران: اینش مهم نیست کوچولو.. مگه نمیخواستی بدونی عاشق شدم یا نه؟
با کنجکاوی سرم رو تکون میدم
مهران: یه بار واقعا عاشق شدم ترنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با صدایی که میلرزه ادامه میده: جدیه جدی فقط نمیدونم چرا هیچکس اون جدی بودن رو باور نکرد... یه دختر فوق العاده خوشگل و مهربون بود که تو مظلومیت حرف اول و آخر رو میزد... از بس مظلوم بود بعضی وقتا دل خودم هم براش میسوخت... چون من خیلی شیطنت میکردم و اون هم که آخر مظلومیت زورش نمیرسید جوابم رو بده
لبخندی میزنم و میگم: الان کجاست این خانوم خانوما؟
اشکی گوشه ی چشمش جمع میشه
و من بهت زده از این روی مهران که تا حالا ندیده بودم فقط نگاش میکنم
مهران: یه جایی توی آسمونا
-چی؟
مهران: همه ی زورم رو زدم ترنم.. همه ی زورم رو اما خونوادم حاضر نشدن برن خواستگاریش
ته دلم خالی میشه... بغض تو گلوی من هم میشینه
-آخه چرا؟
مهران: آخه اون مثل من پدر و مادر پولدار نداشت.. پدر و مادر اون نه تنها پولدار نبودن بلکه آدمای درست و حسابی هم به حساب نمیومدن اما مهتاب من یه فرشته بود ترنم.. نمیدونی وقتی تو چشمام خیره میشد و از پر و مادرش شکایت میکرد چه زجری میکشیدم که نمیتونستم هیچ کاری براش کنم... پدرش یه معتاد عملی بود... مادرش هم طلاق گرفته بود و بدون توجه به دختر و پسرش دوباره ازدواج کرده بود... مهرداد برادر مهتاب با اینکه دو سه سالی از مهتابم کوچیکتر بود ولی همیشه مواظب خواهرش بود
-ولی مامان و بابات که......
مهران: خیلی خوبن؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون میدم
مهران: وقتی عشقم رو از دست دادم و واسه ی همیشه ایران رو ترک کردم تازه خوب شدن... اینی که میبینی نبودن... همین ماندانا میدونی چقدر سعی کرد راضیشون کنه؟... هر چقدر میتونست التماس کرد تا شاید راضی بشن فقط واسه ی یه بار مهتاب رو ببینند اما اونا راضی نشدن... عشقم رو جدی نگرفتن ترنم و همین جدی نگرفتنشون نابودم کرد
-بعدش چی شد؟
مهران: نمیتونستم قبد خونوادم رو بزنم... سالهای سال زحمتم رو کشیده بودن... یه جورایی بهشون حق میدادم ولی خب گناه مهتاب چی بود که توی اون خونواده به دنیا اومده بود... بعد یکی دو سال دوستی وقتی دیدم خونوادم به هیچ صراطی مستقیم نیستن بهش گفتم بهتره تموم کنیم
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه... من هم صورتم از اشک پر میشه
-چی گفت؟
مهران: دلم از این میسوزه که هیچی نگفت... فقط یه قطره اشک از چشماش سرازیر ... در برابر تمام حرفای من یه زهرخند تحویلم داد و بعدش هم رفت.. واسه ی همیشه...
-چرا مهران؟... تو که عاشقش بودی باید پای همه چیز میموندی
مهران: فکر میکردم میتونم فراموشش کنم ولی نشد... واقعا نشد... اشتباه کردم ترنم
-بعد از رفتن مهتاب چه اتفاقی افتاد؟
مهران: افسرده شدم.. خودم هم باورم نمیشد تا این حد عاشقش باشم... پدر و مادرم فکر میکردن همه چیز درست میشه ولی وقتی یه ماه شد دو ماه و دو ماه شد سه ماه تازه فهمیدن که هیچ چیز قرار نیست درست بشه... مادرم که حال و روز من رو دید تصمیم گرفت برای یه بار هم شده مهتاب رو ببینه
-خب؟!
مهران: هیچی دیگه بابام رو هم راضی کرد و آدرس رو از من خواست ولی وقتی جلوی در خونه شون رسیدیم با کلی پارچه ی سیاه رو به رو شدیم
-نه؟!
آهی میکشه و به تلخی ادامه میده:به همین راحتی واسه ی همیشه از دستش دادم
-ولی آخه چه طوری؟
مهران: تصادف کرد و مرگ مغزی شد... منی که ادعای عاشقیم میشد نفهمیده بودم چه بلایی سر عشقم اومده... حتی برای آخرین بار هم یه دل سیر ببینمش... میدونی چی تلخه ترنم؟
سرم رو به نشونه ندونستن تکون میدم
مهران: اینکه من باعث مرگش شدم
با ناباوری نگاش میکنم
مهران: اون روز بعد از گفتن اون حرفا نباید میذاشتم تنها بره اما از اونجایی که تحمل غم چشماش رو نداشتم دنبالش نرفتم بعدها فهمیدم توی مسیر برگشت به خونه اش با یه موتوری تصادف کرد و برای همیشه رفت تا بهم یاد بده که وقتی عاشق شدی باید پای همه چیز بمونی
-مهران خیلی خیلی متاسفم
پوزخندی میزنه
مهران: خب تموم شد
گنگ نگاش میکنم
مهران: دستت رو میگم.. پانسمان کردم
نگام رو ازش میگیرمو به دستام خیره میشم... دلم عجیب گرفت
جعبه کمکهای اولیه رو از روی زمین برمیداره و از من دور میشه
هنوز باورم نمیشه که مهرانی که این همه شوخ و شیطونه چنین شکستی رو تو زندگی خورده باشه... خدایا با همه ی مصیبتهایی که کشیم بازم شکرت... حالا که به گذشته نگاه میکنم میبینم وضع من خیلی بهتر از مهرانه
مهران: نون و تخم مرغ... نون و گوجه...نون و پنیر
متعجب نگاش میکنم
مهران: چیه؟... نکنه فکر کردی امیر خرج شام امشبمون رو هم میده
با ناباوری به لحن شوخ و چشمای شیطونش نگاه میکنم
مهران: نه مثل اینکه هنوز تو هپروتی... خب حالا که این طوره خودم شاممون رو انتخاب میکنم
پس اون همه غم چی شد
مهران: نون و تخم مرغ چطوره؟... یه تخم مرغ آبپز میکنم سفیده ی تخم مرغ مال من اون زرده ی بدمزه اش هم مال تو
زمزمه وار میگمک مهران تو که الان..........
با ضربه های محکمی که به در خونه ی مهران میخوره حرف تو دهنم میمونه... مهران هم با تعجب به من نگاه میکنه و به سمت در میره
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
من هم متعجب بلند میشم و پشت سر مهران حرکت میکنم.. همین که مهران در رو باز میکنه امیر وحشت زده جلوی در ظاهر یشه
همونجور که امیر نفس نفس میزنه به سختی میگه: مـ ـانـدانا
من و مهران نگاهی بهم میکنیم تازه به خودمون میایم
با ترس میگم: ماندانا چی؟
امیر نفسی تازه میکنه و میگه: حالش بد شده
مهران: پس تو اینجا چه غلطی میکنی؟
امیر: هر کار میکنم ماشین روشن نمیشه مهران... ماشینت رو میخوام
مهران: بریم؟!
امیر: تو کجا؟
مهران: انتظار نداری که تو خونه منتظر خبر باشم
امیر: باشه.. پس بریم
مهران: ترنم مواظب خودت باش... زود برمیگردم
-چی میگین واسه خودتون من هم میام.. تا شماها برگردین هزار بار میمیرم و زنده میشم
مهران: اما........
امیر: اه... بریم دیگه... ماندانا از حال رفته شماها دارین بحث سر اومدن و نیومدن میکنید
مهران: بریم
امیر به سمت ماشینش میره و ماندانا رو تو بغلش میگیره و همگی سوار ماشین میشیم و به سمت بیمارستان حرکت میکنیم
از دیدن ماندانا تو این حال و روز اشک تو چشمام جمع میشه
مهران: چی بهش گفتی که اینجور شد؟
امیر: از صبح بهم بند کرده بود با این حال و روزش بیاد دادگاه... خودت که خواهر کله شقت رو میشناسی
مهران: دختره ی بیفکر
امیر: از همون صبح با اون حرص و جوشایی که خورده بود حالش بد بود.. من هم خریت کردم و گفتم موضوع زنده بودن ترنم رو بگم یه خورده از این گرفتگی خارج بشه اما انگار گند زدم به همه چیز
مهران: خریت کردی پسر...
همونجور اشک میریزم و میگم: مهران یه خورده تندتر برو
مهران سرعت ماشین رو بیشتر میکنه
امیر نگاهی به من میندازه و میگه: نکنه چیزیش بشه ترنم؟!
همین حرف کافیه که با صدای بلند بزنم زیر گریه
ماندانا تنها کسیه که واسم مونده
-همش تقصیر منه... اگه من نبودم ماندانا هم این قدر عاب نمیکشید
اشک تو چشمای امیر جمع میشه
امیر: نه ترنم... تو واسه ی همه ی ما از جمله ماندانا خیلی عزیزی
مهران: میشه تو این وضعیت این همه تعارف تیکه پاره نکنید... ماندانا هیچ چیش نمیشه... فهمیدین؟!
امیر: آره.. آره.. ماندانای من قویتر از این حرفاست که بخواد چیزیش بشه
با بغض به صورت رنگ پریده ی عزیزترین دوستم نگاه میکنم... دستش رو بین دستام میگیرمو با بغض میگم: مانی فقط خوب شو
با ترمز شدید ماشین سرم به شیشه برخورد میکنه و درد شدیدی تو سرم میپیچه.. اما بی توجه به درد سرم سربع به همراه امیر و مهران از ماشین پیاده میشم و تقریبا پشت سر امیر میدوم
همینکه وارد بیمارستان میشیم یه پرستار با دیدن وضع ماندانا سریع به دنبال دکتر میره و یه پرستار یگه هم امیر رو به سمت اتاقی راهنمایی میکنه تا ماندانا رو روی تخت بذاره
مهران دستم رو میگیره و از تخت ماندانا دورم میکنه...
مهران: ترنم آروم باش.. چیزی نشده
سعی میکنم آروم باشم.. بعد از سونوگرافی و کلی کارای دیگه که من هیچ چیزی ازشون نفهمیدم بالاخره دکتر میاد
-اما ماندانا خیلی رنگ پریده و ضعیف به نظر میرسه... همش تقصیر منه.. هیچوقت خودم رو نمیبخشم
با اومدن دکتر همه به سمتش هجوم میریم
امیر: دکترم چه بلایی سر زنم اومده
دکتر: میخوای بگی نمیدونی؟
مهران: چی رو خانم دکتر؟
دکتر: من از قبل به ایشون گفتم که استرس و هیجان نه تنها برای بچه بلکه برای خانومشون که توی این وضعیت هستن خیلی خطرناکه
-یعنی... یعنی...
نه.. نمیتونم باور کنم.. یعنی ماندانا بچه اش رو از دست داده.. نکنه یه بلایی سر خودش هم اومده باشه.. دستم رو جلوی دهنم میذارمو شدیدتر از قبل گریه میکنم... تقصیر توهه ترنم.. تقصیر توهه.. مثل همیشه واسه همه دردسری
دکتر: چی شد خانم؟
مهران: ترنم... ترنم...
دکتر: انگار این دختر حالش خراب تر از بیماره...
کم کم دیدم تار میشه.. حس میکنم دارم سقوط میکنم که مهران دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و از افتادنم جلوگیری میکنه
امیر: ترنم حالت خوبه؟
-ماندانا بچه اش رو از دست داد؟
دکتر: چی میگی دختر؟... اینقدر بی تابی نکن.. خدا رو شکر هم بچه هم مادرش سالم هستن.. منظورم این بود که اگه یه خورده دیرتر میرسیدن یه بلایی سرشون میومد...
با ناباوری نگاش میکنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-واقعا؟
امیر و مهران نفسی از سر آسودگی میکشن
-آره دختر... همه چیز خوبه فقط باید حواستون بیشتر به این مامان شیطون که خودش اینجا خوابیده باشه
نگاهی به مهران میندازه و میگه: فکر کنم فشار زنت افتاده.. یه سرم براش بد نیست
متعجب به مهران نگاه میکنم.. مهران ابرویی بالا میندازه و شیطون نگام میکنه
بعد از رفتن خانم دکتر مهران میگه: امیر کی برام زن گرفتین که خودم خبر ندارم
امیر میخنده و میگه: بیخیال مهران... اذیت نکن
با خجالت سعی میکنم از بغلش بیرون بیام که اجازه نمیده و میگه: امیر راستش رو بگو بچه مچه ندارم؟
امیر: نمیدونم.. چی بگم... شاید اونور آب بودی یه غلطایی کردی ولی من بیخبرم
مهران: گم شو... میخوای من رو از چشمم زنم بندازی
با خجالت میگم: مهران
مهران: میدونم گلم.. میدونم با حرف این امیر گور به گور شده که چشم دیدنم رو نداره از چشمت نمیفتم
سه نفری نگاهی به همدیگه میکنیم و در نهایت هر سه تامون میزنیم زیر خنده
پرستار: چه خبرتونه... مثلا اینجا بیمار خوابیده ها
مهران دم گوشم میگه: چه هلوی گوشت تلخیه
امیر عذرخواهی میکنه و مهران هم به زور من رو میبره تا یه سرم حسابی نوش جان کنم
-مهران من حالم خوبه
مهران: از رنگ و روت کاملا پیداست
میخندم و هیچی نمیگم... روی یه تخت دراز میکشم
****
همونجور که روی تخت دراز کشیدم با صدای امیر به خودم میام
امیر: مهران سرمش تموم شده؟
مهران: آره... چطور؟
امیر: این ماندانا بهوش اومده و بی تابی میکنه
سریع چشمام رو باز میکنم و روی تخت میشینم
مهران: تو برو ما هم الان میایم
امیر: منظرما.. فقط سریعتر
مهران: باشه
با رفتن امیر، مهران کمکم میکنه تا از روی تخت پایین بیام
مهران: حالت خوبه؟
-اوهوم
مهران: ولی خیلی ضعیف شدیا.. قبل از اون اتفاق که اومده بودی خونه ماندانا حال و روزت بهتر بود
آهی میکشم
-انتظار نداشته که اون خلافکارا با شیرینی و شکلات از من پذیرایی کنند؟
مهران: نه بابا.. فکر میکردم برنج و جوجه برات آماده میکنند ولی انگار اونا از من هم گداتر بودن
میخندم و هیچی نمیگم
مهران: بریم تا این جغجغه این بیمارستان رو سر همه مون خراب نکرده
-خیلی وقته منتظر این لحظه بودم مهران... بیشتر از همه دلتنگ ماندانا بودم... راستش ه تو و امیر خیلی حسودیم میشد که میتونستین ماندانا رو ببینید
مهران: آخه این دختره ی جیغ جیغو چی داره که تو برای دیدنش به من و امیر حسودی هم میکنی
شونه ای بالا میندازم و میگم: معرفت
هر چقدر که به اتاق نزدیک تر میشیم صدای گریه ی ماندانا برام واضح تر میشه
ماندانا: امیر بهم دروغ گفتی آره؟
امیر: نه به خدا خانومم.. الان ترنم همراه مهران میاد
ماندانا: پس کجاست؟
نگاهی به مهران میندازم.. لبخند مهربونی تحویلم میده و با دست اشاره میکنه که به داخل اتاق برم
ماندانا: امیر تو رو خدا داری راست میگی یا الکی میخوای امیدوار...........
به آرومی وارد اتاق میشم و میگم: ماندانا
حرف تو دهنش میمونه و چشماش غرق خوشحالی میشن... انگار واقعا حرفای امیر رو باور نکرده بود
لبخند مهربونی بهش میزنم...
به آرومی زمزمه میکنه: دارم خواب میبینم... مگه نه امیر؟!
امیر دستش رو دور شونه های ماندانا حلقه میکنه و میگه: نه خانومم... واست که همه چیز رو گفتم... همه ی این چیزایی که میبینی واقعیه واقعی هستن باورشون کن عزیزم
ماندانا سرش رو کج میکنه و با چشمای اشکی نگام میکنه
ماندانا: آخه خیلی سخته... حس میکنم همه ی اینا یه رویای باور نکردنیه
از این همه محبتش قلبم سرشار از لذت میشه
ماندانا: ترنم واقعا خودتی؟
آروم پلک میزنم و به نشونه ی آره سرم رو تکون میدم
به زحمت سرجاش میشینه و با بغض میگه: ترنم باور کنم خودتی؟
لبخندم پررنگتر میشه...
-از اوج فلک ستاره چیدن سخت است
دور از منی و به تو رسیدن سخت است
ای دوست که بی تو زندگی زندان است
بدان که از تو دل بریدن سخت اس
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ماندانا: امیر نکنه من مردم و اومدم پیش ترنم... ببین مثله گذشته ها داره برام شعر میخونه
خندم میگیره... با بغض تلخی که تو گلوم نشسته میخندم و به آرومی به سمتش میرم
مهران: اه.. ماندانا... چرا مسخره بازی در میاری... اگه تو مردی پس من و امیر تو اون دنیا چه غلطی میکنیم
ماندانا دماغش رو بالا میکشه و میگه: چه میدونم... لابد دلتون برام تنگ شده بود اومدین بهم سر بزنید... شاید هم طاقت دوریم رو نداشتین طبق معمول مثل کش شلوار باهام تا اینجا هم اومدین
روی تختش میشینمو دستاش رو توی دستام میگیرم
اشک از گوشه ی چشماش سرازیر میشه... دستاش رو بالا میارمو میبوسم
ماندانا: ببین رفتنت باهام چیکار کرد ترنم؟
همونجور که گریه میکنم به آرومی اون رو تو بغلم میکشم و میگم: ببخش دوست بی معرفتت رو ماندانا.. ببخش... خیلی اذیتت کردم
نگام میکنه و بین اشکاش لبخند میزنه: این رسمش نبود بی معرفت... فکر میکردم امیر داره دروغ میگه
-دروغ نیست خواهری.. همش حقیقته...
آروم از بغلم بیرون میاد.. دستاش رو بالا میاره و صورتم رو بین دستاش میگیره
ماندانا: بمیرم برات... ببین اون از خدا بیخبرا باهات چیکار کردن
-مهم نیست عزیزم... همه چیز دیگه تموم شد... باورت میشه؟
ماندانا: آره ترنم... باورم میشه... میدونستم یه روز حقیقت روشن میشه ولی میدونی دلم از چی میسوخت؟
- از چی؟
ماندانا: از این که نیستی تا با چشمای خودت لت اثبات بیگناهیت رو بچشی تا عذاب تک تک کسایی که باورت نکردن رو ببینی... تا به التماساشون گوش بدی و بی توجه به اونا به راهت ادامه بدی
-هیچوقت راضی به عذاب کسی نبودم ماندانا
ماندانا: دلم از این همه مهربونی و سادگیت میسوخت
-دیدی چه طوری بهترین دوستم نابود کرد؟
ماندانا: اسم دوست رو روی اون عوضی نذار که باعث میشه به هر چی دوست توی دنیاست شک کنم
-باورم نمیشد
چشماش رو میبنده و سرم رو روی سینه اش میذاره
ماندانا: من هم
-ماندانا کجای زندگیم به اشتباه رفتم که آخر راهم این شد؟
ماندانا: چوب صداقت و سادگیت رو خوردی خانمی
-ممنونم ماندانا
با تعجب من رو از خودش جدا میکنه و میگه: چرا؟
-چون تمام این سالها بودی
ماندانا: دیوونه... بالاخره دوستت بودما
آهی میکشم
-بنفشه هم دوستم بود... یادت نیست؟
ماندانا: بهش فکر نکن ترنم... یادته اون روزا هم بهت گفته بودم بنفشه مشکوک میزنه
-باورش برام خیلی سخت بود
ماندانا: بیخیال رفیق... فراموش کن... الان رو بچسب
لبخندی میزنم که باعث میشه اون هم شاد بخنده
ماندانا: ترنم خیلی خوشحالم.. دلم میخواد با صدایبلند داد بزنم و بگم خایا دمت گرم.. خیلی مخلصتم
مهران: خواهر خواهشا یه چند روز رو تحمل کن و گرنه از اونجایی که تو بیمارستانی به بیماریت پس میبرن و راهیه تیمارستانت میکنند
ماندانا با خشم به مهران نگاه میکنه که باعث میشه مهران سریع بگه: ترنم ما باید بریما
با تعجب میگم: کجا؟
مهران: از اونجایی که این جیغجیغو خانم چند روزی اینجا مهربونه و الان هم فقط اجازه میدن یه همراه اینجا بمونه من و تو میریم خونه و امیر بدبخت طبق معمول باید صدای نکره ی زنش رو تحمل کنه
ماندانا میخواد به طرف مهران خیز برداره که امیر اجازه نمیده و با اخم میگه: مهران
مهران: اصرار نکنید نمیمونم
ماندانا: گمشو بیرون وگرنه با دستای خودم میکشمت
مهران دستاش رو بالا میاره و میگه: چرا میزنی خو
ماندانا: مهـــــــران
امیر: مهران اذیت نکن حالش بد میشه ها
ماندانا که این حرف رو میشنوه میگه:آخ... امیرم
ته دلم خالی میشه... امیر با ترس نگاش میکنه
ماندانا: حس میکنم حالم دوباره داره بد میشه ها
امیر: چــــی؟... چت شده مانی؟
همونجور که با نگرانی داره به سمت در میره میگه: الان میرم دکتر رو صدا میزنم
بعد یه نگاه خشمگین به صورت نگران مهران میندازه و میگه: با تو هم میدونم چیکار کنم؟
ماندانا: امیر
امیر که تازه به در اتاق رسیده بود برمیگرده و میگه: جانم خانمی... الان دکتر رو صدا میکنم
ماندانا: نه عزیزم.. احتیاجی نیست
امیر متعجب به ماندانا نگاه میکنه
ماندانا: تو این دهن گشاد رو از اتاق بیرون کنی حالم خوب میشه
امیر بهت زده و مهران با دهن باز به ماندانا نگاه میکنند
-ماندانا
ماندانا: جونم ترنمی؟
امیر: از دست شما خواهر و برادر باید سر به بیابون بذارم
امیر بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه اجازه حرف زدن به مهران بده اون رو از اتاق بیرون پرت میکنه
امیر: برو بیرون که فعلا زورم فقط به تو میرسه
مهران: فقط منه بدبخت اضافه بودم
ماندانا با خنده ابرویی برام بالا میندازه و بشکن زنان میخونه:اتل متل توتوله ، حال رفیق چه جوره
این را بخوان یادم کن ، لبخند بزن شادم کن
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 20 از 39:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  38  39  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سفر به دیار عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA