ارسالها: 23330
#201
Posted: 1 Nov 2013 20:52
-دیوونه ای به خدا
امیر: آخ گفتی... آخر سر من رو هم دیوونه میکنه
ماندانا: آقایی میری صحبت میکنی امشب مرخصم کنند
امیر با اخمایی در هم روی صندلی میشینه و میگه: حرفشم نزن
ماندانا با مظبومیت میگه: امیر
امیر: این دفعه دیگه گوشام دراز نمیشه
بعد نگاهی به من میندازه و میگه: شرمنده ی تو هم شدم ترنم... ببخش که اذیت شی
ماندانا: امیر قل میدم مواظب باشم
-ماندانا یه خورده هم هوای خودت و بچه ات رو داشته باش
ماندانا: اما......
-هیس... آروم باش... میدونم که میدونی پیش مهرانم... هر وقت اومدی میام پیشت
ماندانا: قول میدی مراقب خودت باش
-قوله قول
ماندانا: کلی باهات حرف دارم
-من بیشتر عزیزم... اصلا میخوای امیر رو بفرستم و خودم بمونم
ماندانا لبخند شادی میزنه و میگه:آره... خوب فکریه
امیر: نه ترنم.. تو باید بری
ماندانا: آخه چرا؟
امیر: خانومم... عزیزم... یه نگاه به قیافه یزارش بنداز... به نظرت جون داره اینجا بمونه... بذار یه خورده جون بگیره
-چی واسه ی خودت میگی امیر... من حالم خوبه خوبه
ماندانا دقیق نگام میکنه
ماندانا: نه ترنم... برو... حق با امیره
اخمام تو هم میره
- اصلا هم این طور نیست
ماندانا: ترنم برو
-باور کن خوبم... ل میخواد پیش تو باشم
ماندانا لحنش رو شیطون میکنه و میگه: گمشو بیرون ببینم.. من گولت رو نمیخورم... من خودم آقا دارم میخوام شب هم پیش اقام باشم
-ماندانا من خوبم....
ماندانا: رو حرف من حرف نزن... شیرفهم شد؟... یالا برو بیرون.. مزاحم خلوت من و شوهرجونم هم نشو
میخندم... اون هم میخنده...امیر مهربون به ماندانا نگاه میکنه... از این همه مهربونی ماندانا دلم آتیش میگیره... کمک میکنم ماندانا دراز بکشه و بوسه ای به پیشونیش میزنم
-دوستت دارم خواهری... خیلی زیاد... زوده زود خوب شو... فردا بهت سر میزنم
ماندانا: ترنم دوباره غیبت نزنه ها
-نه عزیزم... خیالت راحت.. با من دیگه کار نداری؟
ابرویی بالا میندازه و میگه: کار که زیاد دارم... میخوام حسابت رو برسم ولی گذاشتم به وقتش
میخندمو با امیر و ماندانا خداحافظی میکنم و از اتاق خارج میشم... مهران رو رو به روی اتاق دست به جیب میبینم که به دیوار تکیه داده
مهران: با وراجی هاش کله تو خورد... آره؟
-اون بهترین دوست دنیاهه
به سمت من میاد و میگه: شاید هم دلیلش اینه که تو بهترین دوست دنیایی وگرنه ماندانا با هیچکدوم از دوستاش این طور رفتار نمیکنه
میخوام جوابش رو بدم که اجازه نمیده و میگه: با پیتزا چطوری؟؟
-لابد به حساب امیر بیچاره
دستش رو پشتم میذاره به جلو هلم میده
مهران: نه خیر... امشب استثنا دلم برات سوخت میخوام یه خورده سر کیسه رو شل کنم اما از حالا بگما فقط حق اری یه برش بخوری.. یه دونه پیتزا میخرم یه برشش رو تو میخوری بقیه ماله من
با خنده ه سمت ماشینش میرم
مهران: بخند ولی وقتی یه برش کوچولو گیرت اومد اون موقع میفهمی که من اهل شوخی نیستم
هیچی نمیگم و فقط میخندم... بعد از رسیدن به ماشین هر دو سوار میشیم و مهران ماشین رو به حرکت در میاره
مهران: ترنم آماده شدی؟
-نه هنوز
مهران: پس اول بیا یه چیز بخور بعد برو به بقیه ی کارات برس
-مهران تو شروع کن من هم الان میام
مهران: باشه.. فقط زودتر بیا
با رفتن مهران شروع به آرایش میکنم... با اینکه یه هفته از اون روزای تلخ گذشته و کبودی های صورتم خیلی کمرنگ تر شدن اما هنوز بدجور تو چشمه... هر چند این کبودی ها روز به روز کمرنگ تر میشن ولی درد کلیه ام روز به روز بیشتر میشه... یه سر به دکتر زدم که گفت موضوع جدی هستش و من باید خیلی حواسم رو جمع کنم... هر چند اون یکی کلیه ام سالمه ولی دکتر به خاطر کمتر شدن درد کلیه ی آسیب دیده ام بهم دارو داد... همه ی ناراحتیم اینه که میترسم هیچوقت نتونم مادر بشم و تا وقتی هم ازدواج نکنم هیچی معلوم نمیشه... هر چند وقتی سروش رو از دست دادم بچه کیلویی چنده؟... من که خودم خوب میدونم با کسی به جز سروش نمبتونم ازدواج کنم... سروش هم که دلش جای دیگه گیره پس دیگه بچه دار شدن و نشدن هم زیاد برام فرق نمیکنه... خدا رو شکر امروز بالاخره ماندانا مرخص میشه و من هم به خونه ی ماندانا میرم ولی معلوم نیست بتونم اونجا بمونم یا نه... چون مهران و ماندانا به طور دقیق همه چیز رو در مورد من به خونوادشون نگفتن و ممکنه مادر ماندانا امشب رو خونه ی اونا بمونه واسه همین تکلیف من هنوز روشن نیست که امشب برمیگردم یا نه... مهران حتی در مورد اینکه من با اون زندگی میکنم هم چیزی به خونوادش نگفت و دلیلش هم اینه که ممکنه مادرش نتونه جلوی خودش رو بگیره و به یه نفر دیگه بگه بعد هم یک کلاغ صد کلاغ بشه و برای من دردسر بشه... چقدر ممنون مهران و ماندانا هستم که این همه هوام رو دارن چون دختری مثل من که همین حالا هم کلی حرف پشتشه فکر نکنم دیگه کشش یه حرف جدید رو داشته باشه... چند باری هم به ماندانا سر زدم و یه خورده با هم حرف زدیم... با اینکه امیر همه چیز رو در مورد اتفاقایی که افتاده بهش گفته ولی اون مدام اصرار داره که وقتی مرخص شدم تو باید از اول تمام ماجرا رو برام تعریف کنی... امیرارسلان بیچاره هم که این مدت پیش مادر امیر بوده و هیچ خبری ازش ندارم.... نریمان هم یه بار به همراه پیمان و دو بار تنهایی بهم سر زد.. آخرین بار بهم گفت وقتی حالم بهتر شد من رو باید جایی ببره که یه نفر رو ببینم... هر چقدر هم اصرار کردم کی رو هیچی نگفت و فقط خندید... اول فکر کردم منظورش خونوادمه ولی بعد فهمیدم ربطی به خونوادم نداره خیلی کنجکاوم تا بدونم و اما در مورد خونواده ام به جز طاها از بقیه شون هیچ خبری ندارم... دلم بیشتر از قبل از همه شون گرفته.. مخصوصا طاهر که حتی یه بار هم به دنبالم نیومد... طاهایی که اون همه اذیتم کرد بارها و بارها سر راهم ظاهر شد تا باهام حرف بزنه ولی طاهری که فکر میکردم از همه بهم نزدیک تره به کل فراموشک کرد... هر چند من با طاها هم نتونستم حرف بزنم چون وقتی جلوی من ظاهر میشه من یاد اون روزا می افتم واسه همین میترسم یه حرفی بزنم که بعد شرمنده ی خودم بشم... منی که تو اون چهار سال حرمت همه رو نگه داشتم دلم نمیخواد تو این روزا حرمت بشکونم... توهین کردن و زیر سوال بردن شخصیت افراد کار من نیست
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#202
Posted: 1 Nov 2013 20:53
توی آینه به خودم نگاهی میندازم
-ترنم باید قوی باشی... فکر نکن همه چیز درست شده... هر چقدر هم که توی دادگاه بیگناهیت ثابت شده باشه بخاطر حرفا و شایعه های فامیل تو توی این جماعت گناهکار شناخته میشی پس باید قوی باشی
و ر اخر یاد سروش میفتم... کی فکرش رو میکرد سروشی که میخواست با عشق جدیدش ازدواج کنه حالا هر روز و هر روز برای یه لحظه صحبت کردن با من جلوی در این خونه منتظر بمونه... من واقعا نمیتونم درکش کنم
یاد دیروز میفتم که وقتی مهران رفت سر کار من هم یه سر به بیمارستان رفتم تا به ماندانا یه سر بزنم ولی وقتی برگشتم سروش طبق معموله این یه هفته دوباره سر راهم ظاهر شد
«سروش: ترنم... ترنم
-سروش چی از جون من میخوای؟
سروش: عزیزدلم به خدا هیچی.. فقط یه فرصت واسه ی این که حرفا رو بزنم
-من عزیز دل تو نیستم سروش.. این رو بفهم... حرفی هم با تو ندارم... اگه برای طلب بخشش اومدی من همون چهار سال پیش بخشیدمت.. هر کسی جای تو بود همون کار رو میکرد... حالا برو زندگیت رو کن
سروش: ترنم من حرفای زیادی واسه گفتن دارم.. من اینجور بخشیده شدن رو نمیخوام
-متاسفم سروش من میخوام گذشته ها رو فراموش کنم... میخوام زندگیم رو بسازم تو هم برو پی دلت... ببین سروش همه ی با هم بودنا به عشق ختم نمیشه.. من ادعای این رو ندارم که عاشقت نیستم که هم خودت هم خودم خوب میدونیم که از این ادعا مسخره تر وجود نداره من میگم اگه من عاشقم دلیل بر این نیست که تو هم عاشق من باشی... من فکر میکردم اون با هم بودنا اگه برای من به عشق ختم شد برای تو هم همینطور بوده اما وقتی حقیقت رو فهمیدم پام رو واسه ی همیشه از زندگیت بیرون کشیدم... تویی که عشق جدیدی رو تجربه کردی پس دلیلی نداره که بخوای بخار ترحم و دلسوزی به سمت من برگردی...
سروش: ترحم و دلسوزی چیه ترنم؟
-شاید هم برای چزوندن آلاگل
سروش: ترنم داری اشتباه میکنی.. اون چهار سال بهترین سالهای عمر من بودن.. اگه تو عاشق شدی من صد برابر تو عاشق شدم
-من بریدم سروش.. من بریدم.. به آخر خط رسیدم.. چرا داغون تر از قبلم میکنی... تمومش کن.. این حرفا رو تموم کن... تا وقتی آلاگل بود من یه آشغال ه*ر*ز*ه بودم حالا که آلاگلی در کار نیست من شدم فرشته ی پاک و مهربون
سروش: تو همیشه فرشته ی پاک و مهربون بودی این منه احمق بودم که ندیدم ترنم... جبران میکنم... فقط یه فرصت بهم بده»
آهی میکشم و دستی به سر و روم میکشم.. لباسام رو مرتب میکنم و به سمت در میرم.. همینکه در رو باز میکنم با مهران رو به رو میشم
با اخم نگام میکنه
مهران: خیره سرت قرار بود زود بیای.. من صبحونه ام رو خوردم تموم شد تو هنوز پیدات نیست
-شرمنده... داشتم لباس میپوشیدم
مهران: نه بابا.. راست میگی.. من فکر کردم داشتی با خودت قایم موشک بازی میکردی
میخندم و میگم: تا تو لباسات رو عوض کنی من هم میرم صبحونه ام رو بخورم و ظرفا رو بشورم
مهران: اطاعت خانم کدبانو
با لبخند به سمت آشپزخونه میرم.. قراره من رو خونه ماندانا بذاره و خودش بره سر کار.. از اونجایی که این روزا امیر درگیر مانداناست مهران دست تنها شده و سرش این چند وقت خیلی شلوغه... من هم برای اینکه کاری برای جبران زحمتاش بکنم نهار و شام درست میکنم که آقا هم یاد گرفته هی بهم میگه کدبانو... حالا خوبه فقط غذای سوخته و بی نمک به خوردش میدم
پشت میز میشینمو تند تند شروع به خوردن صبحونه میکنم
مهران: چه خبرته دختر.. خفه نشی
با این حرف مهران لقمه تو گلوم میپره و اون هم با خنده چایی رو به سمت من میگیره... چپ چپ نگاش میکنم چند قلپ چایی میخورم.. همونجور که میخنده پشت میز یشینه
-کوفت.. این چه طرزه وارد شدنه
مهران: عینه این قحطی زده ها داشتی غذا میخوردی
با اخمایی در هم میگم
-آخه بیچاره من دلم برای تو سوخت.. گفتم زودتر بخورم تا دیرت نشه
ابرویی بالا میندازه و میگه: واقعا؟
سرمو خیلی مظلوم تکون میدم
مهران: ولی من فکر کردم چشم صابخونه رو دور دیدی سهم اون رو هم خوردی
-مهـــران
مهران: داروهات رو آوردم... ترسیدم مثل دیروز یادت بره
-اوه.. خوب شد آوردی... اصلا یادم نبود
یه لقمه برای خودش میگیره و میگه: ترنم تا کی باید این داروها رو مصرف کنی؟
همینجور که دارم برای خودم لقمه میگیرم میگم: نمیدونم
داروها رو به سمت خودم میکشم و اونایی رو که باید بخورم رو دونه دونه از بسته شون خارج میکنم
مهران:چـــــی؟
-خب چیه؟.. نمیدونم
داروهام رو با یه لیوان آب میخورم
مهران: اصلا این داروها دقیقا برای چی هستن؟
-بیخیال مهران... اصلا بگو ببینم مگه تو صبحونه نخوردی که اینجا نشستی و دوباره داری میخوری؟
مهران: یه جور میگی دوباره انگار یه بار کله پاچه خوردم و الان دوباره دارم میخورم... همه که مثله تو با چند تا لقمه ی کوچیک روزشون رو شب نمیکنند... حالا بگو ببینم این داروها رو دقیقا برای چی مصرف میکنی؟
آهی میکشم و میگم: مهران دوست ندارم در موردش حرف بزنیم
واقعا دلم نمیخواد امروزم رو با یادآوریه اینکه برای همیشه از نعمت مادر شدن محروم شدم خراب کنم
مهران با ناراحتی سری تکون میده و میگه: باشه.. هر جور مایلی ولی یادت باشه مصرف زیاد دارو هم ممکنه به ضررت باشه
-حواسم هست
حس میکنم ناراحت شده
-مهران از دستم ناراحتی؟
مهران: نه.. ولی بی تعارف بگم نگرانتم ترنم.. این همه داروهای رنگاورنگ من رو مینرسونه... حس میکنم حالت بهتر شده ولی نمیدونم چرا داروهات رو قطع نمیکنی.. نمیخوام خودسر دارو مصرف کنی
-مهران من چند روز پیش دوباره به دکتر رفتم... مطمئن باش اگه دارویی هم مصرف میکنم زیر نظر دکتره
مهران: چی؟... پس چرا به من نگفتی؟
-آخه فکر نمیکردم موضوع مهمی باشه... اون روز که نریمان اومده بود خودش به زور منو برد.. دکتر هم چند تا قرص دیگه به داروهای قبلی اضافه کرد و گفت همه رو سر وقت بخور
مهران: یعنی هیچکدوم از داروها رو کم نکرد؟
-چرا بک سریشون رو گفت دیگه مصرف نکن.. به جاش داروهای قویتری بهم داد تا دردم رو تسکین بدن
با نگرانی نگام میکنه... وفتی نگرانیش رو میبینم دبم میسوزه و به ناچار میگم: راستش قبل از اینکه دزدیده بشم بابام میخواست به زور شوهرم بده وقتی جلوش واستادم کلی کتک خورده.. بعد از اون هم توسط منصور و دار و دسته اش کلی کتک نوش جان کردم که توی این کتکا یکی از کلیه هام به شدت آسیب دیده
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#203
Posted: 1 Nov 2013 20:53
مهران:نه؟!
شونه ای بالا میندازم
مهران: پس چرا چیزی نگفتی؟
بغضی تو گلوم میشینه
-چه فرقی میکنه... مثلا اگه تو بدونی حالم خوب میشه
مهران: فقط همینه.. یا مشکل دیگه ای هم واست به وجود اومده؟
یه قطره اشک از شمام سرازیر میشه
-تو فکر کن فقط همینه
چشماش رو ریز میکنه و با دقت نگام میکنه... از جام بلند میشم و میگم: دیگه نمیخوری؟
به نشونه ی نه فقط سرش رو تکون میده.. شروع به جمع کردن ظرفای رو میز میکنم
مهران: ترنم حالا حالت خوبه؟
-خوبم
مهران: مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟
همونجور که دارم ظرفا رو میشورم میگم: اوهوم
مهران: ترنم میشه نگام کنی؟
با تعجب به طرفش برمیگردم
مهران: بهم اعتماد کن ترنم... موضوع چیه؟
-چرا برای دونستن این همه اصرار میکنی؟
مهران: پس چیز دیگه ای هم هست که من نمیدونم
تازه میفهمم که خودم، خودم رو لو دادم
نگام رو ازش میگیرم و دوباره مشغول شستن ظرفا میشم
مهران: ترنم
با داد میگم: چیه؟... آره موضوع دیگه ای هم در کاره... بنده ممکنه هیچوقت نتونم مادر بشم ولی برام مهم نیست الکی هم برام دل نسوزون.. وقتی عشقم رو از دست دادم بچه دار شدن و نشدنم چه فرقی به حال من داره؟
با تموم شدن حرفام، اشکام شروع به باریدن میکنند ولی من بدون اینکه برگردم ظرفا رو میشورم و هیچی نمیگم... مهران هم هیچی نمیگه
بعد از شستن ظرفا به عقب برمیگردم و با قیافه ی بهت زده ی مهران رو به رو میشم
اشکام رو پاک میکنم
-بریم؟
مهران: ترنم تو چی گفتی؟
-مهران میشه تمومش کنی
مهران: اخه چطور ممکنه؟
-نمیدونم... من که دکتر نیستم
سکوت میکنه و هیچی نمیگه
-مهران؟!
سرش رو با ناراحتی به عنوان چیه تکون میده
-میشه به ماندانا چیزی نگی... میترسم حالش بدتر بشه
آهی میکشه و میگه: این حرفا چیه ترنم؟... حتی اگه حال ماندانا خوب هم بود تا خودت نمیخواستی من بهش چیزی نمیگفتم
-ممنونم
لبخندی میزنه و میگه: خواهش میکنم خانم خانما
-یه چیز دیگه؟
مهران: دیگه چیه؟
-اگه میشه برای من دل نسوزن... از ترنم متنفرم
اخماش تو هم میره و با یه لحن با مزه ای میگه: اون کسی که باید براش دل سوزونده بشه من هستم نه جنابعالی
میخندم میگم: اونوقت چرا؟
مهران: چون یک ساعته من رو اینجا علاف کردی و من رو از کار و زندگیم انداختی
-ایش.. خوبه خودت من رو به حرف گرفتی
از پشت میز بلند میشه و میگه: رو حرف بزرگترت حرف نزن... راه بیفت.. اون اشکاتم پاک کن فعلا پستونک ندارم موقع برگشت برات میخرم
-مهـــــران
با شوخی و خنده از خونه بیرون میریم و به سمت خونه ی امیر و ماندانا حرکت میکنیم
مهران: ترنم؟!
-هوم؟
مهران: ماندانا و امیر تنها خونه هستن... امیر هم میخواد باهام به شرکت بیاد... مامان بعد از ظهر میاد من قبل از اومدن مامان میام دنبالت تا با هم بریم یه خورده لباس بخری
-بیخیال مهران.. تا همین الان هم کلی شرمنده ی تو و نریمان شدم...از اونجایی که فعلا بیکار و بیعار میگردم پولی ندارم که بخوام خرج لباس کنم
با عصبانیت میگه: هیچ خوشم نمیاد این حرفا رو بشنوم... هر وقت بهت اس دادم میای بیرون.. شیرفهم شد؟
متعجب ازعصبانیت مهران سری به نشونه ی باشه تکون میدم
یهو با مسخرگی میزنه زیر خنده و میگه: ایول جذبه.. دیدی چه جوری از من حساب بردی؟
با دست به عقب هلش میدمو زنگ خونه ی ماندانا رو میزنم
-خیلی مسخره ای
مهران: فعلا که جنابعالی از منه مسخره حساب بردی
-من فقط تعجب کردم. فکر نمیکردم که هیچوقت عصبانی بشی
مهران: مگه سیب زمینی ام؟
-فعلا که دارم میبینم هستی
مهران: ضعیفه داری اعصاب من رو خط خطی میکنیا... یه کاری نکن کار دستت بدم
ابرویی بالا میندازمو میگم: مثلا میخوای چیکار کنی؟
تو همین لحظه در باز میشه
مهران:یه پاک کن میدم دستت تا اون خط خطی ها رو پاک کنی
-از دست تو... کار نداری؟
مهران: چرا خیلی زیاد.. میای کمکم؟
به داخل خونه میرم و میگم: نه ممنون... من خودم سرم شلوغه
مهران: پس چرا الکی تعارف میکنی؟
-الکیه الکی هم نبودا.. امیر رو به کمکت میفرستم
مهران: اون که خودش بدون گفتن تو هم داره میاد
امیر: ترنم اومدی؟
-آره
امیر: پس چرا نمیای داخل.. برو ماندانا منتظرته
-مگه این مهران میذاره
امیر نگاهی به مهران میندازه و با تاسف میگه: درکت میکنم ترنم من سالهاست که بین این خواهر و برادر گیر افتادم
مهران: امیر داشتیم؟
میخندم و هیچی نمیگم
فقط به سمت ساختمون راه میفتم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#204
Posted: 1 Nov 2013 20:55
-مانی کجایی؟
ماندانا: بیا تو اتاق خوابم
به سمت اتاق خواب میرم
قبل از وارد شدن چشمام رو میبندم و یه نفس عمیق میکشم تا توی این لحظه های حساس اون رو شریک غمهام نکنم... دوست ندارم بخاطر من دوباره حالش بد بشه
ماندانا: کجایی پس؟
چشمام رو باز میکنم و با لبخند وارد اتاق میشم که ماندانا رو روی تخت میبینم
-به به.. سلام خانوم خانوما.. حالت چطوره دختر؟... بهتر شدی؟
ماندانا: بپا خفه نشی بچه... یکسره داری سوال میکنی مهلت نمیدی جواب بدم
میخواد بلند بشه که اجازه نمیدم
-وای مانی از جات بلند نشو که میزنم شل و پلت میکنما
ماندانا: وا.. چرا؟
تنها صندلیه اتاق که پشت میزه رو برمیدارمو کنار تخت میذارم
اخمی میکنم و میگم: نکنه میخوای دوباره راهیه بیمارستان بشی؟... نشنیدی دکتر چی گفت؟
آروم رو صندلی میشینم و به حرف ماندانا گوش میدم
ماندانا: اوف... اون دکتره یه زر مفتی زد تو دیگه چرا باور میکنی؟
همینکه کامل رو تخت میشینه با عصبانیت از جام بلند میشم و میگم: مانی اگه بخوای مسخره بازی در بیاری همین حالا راهمو میگیرمو میرما
ماندانا: اه ترنم... خسته شدم از بس دراز کشیدم
-میرما
ماندانا: چرا تو و امیر اینجوری میکنید؟
-نه مثل اینکه دلت میخواد برم
میخوام برم که مچ دستم رو میگیره و میگه: بتمرگ سرجات
چپ چپ نگاش میکنم
دراز میکشه و با غرغر میگه: ایش... حالا که زورم بهش نمیرسه هی تهدید میکنه
-تو کی میخوای دست از این بچه بازیا برداری؟... خیر سرت داری برای بار دوم مامان میشی؟
ماندانا: مثل مامان بزرگا نصیحتم نکن... خیره سرت میخواستی برام از اتفاقای اخیر تعریف کنی
سرجام میشینم
-خوبه حالا امیر همه چیز رو برات گفته
ماندانا: تعریف کردن اون بدرد عمش میخوره
-دلم واسه ی امیر میسوزه... من نمیدونم اون بنده ی خدا چه گناهی کرده که خدا تو رو ملکه ی عذابش قرار داده
ماندانا پشت چشمی نازک میکنه و میگه: باید از خداش هم باشه
میخندمو دستش رو توی دستام میگیرمو نوازش میکنم
-ماندانا
ماندانا: هوم؟!
-خیلی دوستت دارم
ماندانا: شرمنده خانوم ما خودمون صاحاب داریم مثل شما که بی صاحاب نیستیم
-دختره پررو
ماندانا: چیه... مگه دروغ میگم؟... باور نداری به مدارک موجود نگاه کن
با تموم شدن حرفش به شکمش اشاره میکنه
-نه... میبینم که بی حیا هم شدی
ماندانا: بی حیا چیه؟... دارم حقیقتو میگم... راستی ترنم؟
-چیه؟
ماندانا: اگه گرسنه ای برو یه چیز از یخچال بیار بخور
-نه گلم... داداشت کلی بهم صبحونه داده
ماندانا: اون گدا گشنه بهت صبحونه اده.. اون که پول توجیبیش رو هنوز از من میگیره
-خیره سرتون بزرگ شدین چرا همیشه مثل سگ و گربه به جون هم میفتین
ماندانا: بیخیال این حرفا.. نمیخوای برام تعریف کنی؟
-داری از فوضولی میمیری؟
با مظلومیت پلک میزنه و میگه: اوهوم
آهی میکشم و میگم: ماندانا وقتی حقیقت رو شنیدی چه حالی بهت دست داد؟
لبخند از لباش پاک میشه و چشماش رو میبنده
ماندانا: ترنم باورم نمیشد.. با اینکه بهش شک کرده بودم ولی اون همه اعتماد تو ناخودآگاه من رو هم تحت تاثیر قرار داده بود
از روی صندلی بلند میشم و روی زمین میشینم... سرم رو روی تخت میذارمو میگم: وقتی من شنیدم شکستم ماندانا... من در گذشته حتی به تو هم شک کرده بودم ولی به بنفشه هرگز
ماندانا: شک کردنت به من کار درستی بود اما ترنم اعتماد زیادت به بنفشه اشتباه محض بود
-حرفت مثله این میمونه که بگی ترنم من با تمام احترامی که برات قائلم ولی باز هم بهت اعتماد صد در صد ندارم
ماندانا آهی میکشه و میگه: نمیدونم ترنم... شاید حق با توهه... هیچوقت نتونستم بهت شک کنم... شاید تو هم حق داشتی که به صمیمی ترین دوستت شک نکنی
...
ماندانا: شاید که نه... حتما حق داشتی
-ماندانا تو اون برهه ی زمانی که اسیر دست دشمن بودم اونقدر شوک بهم وارد شد که هنوز هم مات و مبهوت اون حرفام
ماندانا: درکت میکنم ترنم... من به عنوان یه غریبه شوکه شدم دیگه چه برسه به تو که قربانی اصلی این ماجرا بودی
نگاش میکنم و میگم
-یادته اون لحظه ای که از تو خداحافظی کردم و رفتم؟
ماندانا: آره... اینجور که فهمیدم تو رو دزدیدن و بعدش هم به خاطر اینکه سروش تو رو تعقیب کرد خودش هم گیر افتاد... بعد از چند روز سروش تیر خورده و جنازه ی سوخته شده ی تو به همراه ماشین من که به ته دره رفته بود پیدا میشه
-خودم هم این آخریها رو تازه فهمیدم
ماندانا: واقعا اون جنازه ی سوخته شده خواهرت بود؟
-آره... اسمش آوا بود... فقط یه روز با هم بودیم
ماندانا: خیلی غصه خوردی ترنم؟
-نمیدونم مانی... واقعا نمیدونم... شاید اگه در یه شرایط دیگه همدیگه رو میدیدیم ماجرا فرق میکرد ولی خواهر من از اول تو دار و دسته ی منصور اینا بزرگ شده بود... اون من رو دشمن خودش میدونست وقتی هم فهمید من حقیقت رو میگم زیاد نتونست طرف من رو بگیره
ماندانا: مگه اون لعنتیا بهش چی گفته بودن
-اونا بهش گفته بودن پدر و مادر من قاتل خونواده ی اون هستن... باورت میشه اون تمام این سالها با نفرت از پدر و مادر واقعیش بزرگ شده بود
ماندانا: عوضی های پست فطرت
-دلم براش میسوخت مانی... اونا آوا رو آورده بودن تا از من حرف بکشه ولی من اونقدر براش دلیل و مدرک آوردم و از گذشته ها گفتم که دهنش از تعجب باز مونده بود ولی با همه ی اینا بخاطر معتاد بودنش اونا راحت ازش سواستفاده میکردن
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#205
Posted: 1 Nov 2013 20:55
ماندانا: چی؟
-آره مانی... اونا تو دل خواهرم بذر کینه و نفرت رو کاشته بودن از یه طرف هم معتادش کرده بودن تا هیچوقت نتونه از گروهشون جدا بشه... بعدش هم که آوا یه مهره ی سوخته شد جلوی چشمای من بدون توجه به التماساش اون رو کشتن
ماندانا: وای؟!
-ماندانا تو اون لحظه دلم میخواست با دستای خودم منصور و لعیا رو تیکه تیکه کنم... لعیا و منصور قاتلای اصلیه آوا هستن...
ماندانا: آدمای بی وجدان
- میدونی دلم از چی میسوزه ماندانا که خواهرم به خاطر موادش حاضر شده بود از جون من هم بگذره... اونا یه اسلحه داده بودن دست آوا و گفته بودن اگه میخوای از این خماری در بیای باید به خواهرت شلبک کنی
ماندانا نیم خیر شد
ماندانا: چی؟
-هیس.. دراز بکش... اگه بخوای حرص بخوری چیزی برات نمیگما
ماندانا: باشه بابا.. اه...
دراز میکشه
ماندانا: خب بگو... آوا شلیک کرد؟
-آره... در کمال ناباوری شلیک کرد ماندانا... هر چند خشابش خالی بود اما اون لحظه دلم از خواهری که بی نهایت شبیه من بود شکست... نمیگم دست خودش بود بالاخره معتادش کرده بودن ولی حداقل باید یه لحظه درنگ میکرد... من بهش حقیقت رو گفته بودم ولی اون با دونستن حقیقت هم بدون هیچ درنگی به رف من شلیک کرد
ماندانا: ازش دلگیری؟
- از کی؟... از آوا
سرش رو تکون میده
-نه عزیزم... اون هم یه بدبختی بود مثله من... با تمام شباهتهاش زیادی غریبه به نظر میرسید... نمیدونم چرا نتونستم باهاش راحت باشم
ماندانا: ترنم اشتباه از تو نبود... سهم تو از خواهرت فقط یک روز بود
- «رسیده ام به حس برگی که میداند باد از هر طرف بیاید سرانجامش افتادن است !»
ماندانا: اینجوری نگو گلم... سهم تو آخرش خوشبختیه
تلخ میخندم
-آره حتما
ماندانا: تلخ شدی ترنم
-تلخم کردن ماندانا... یادت نیست؟... جلوی چشمای خودت به زور من رو به این حال و روز انداختن.. من پر از امید بودم.. پر از آرزو... اونا همه چیزم رو گرفتن
ماندانا با تاسف نگام میکنه و میگه: از اولش بگو
-پدرم قبل از ازدواج با مادرم یکی از دوستای صمیمی پدر منصور بود... باورت میشه ماندانا پدر من یه خلافکار بود که به زور با مادرم ازدواج کرد.. مادر من بر خلاف مونا از شغل پدرم با خبر بود... اونجور که از پدر منصور شنیدم بابا به خاطر اینکه مامان رو راضی به ازدواج باهاش نمیشد بهش تجاوز کرده بود
ماندانا:نـــه
-آخ... میبینی ماندانا... نتونستم اینا رو تو دادگاه بگم... خیلی برام سخت بود... پدر من به مادرم تجاوز کرد.. مامان من یه دختر از قشر متوسط جامعه بود که قرار بود با پسرعموش ازدواج کنه... اینا رو پدر منصور که یه روزی دوست صمیمیه پدر من بود با بدترین لحن برام تعریف کرده... من حتی نمیتونم احساسی که اون لحظه بهم دست داده رو برات بیان کنم... خیلی سخت بود ماندانا که بفهمی پدرت اونی نبود که تمام سالها فکر میکردی
ماندانا با بغض نگام میکنه
ماندانا: الهی بمیرم برات ترنم... چه زجری کشیدی خواهر
بلند میشمو رو تخت کنارش دراز میکشم
-ماندانا؟!
ماندانا: جونم خواهری؟
-دلم مامانم رو میخواد
ماندانا: همه چیز درست میشه گلم... امیر گفته اون دو تا پلیس قراره بهت کمک کنند تا پیداش کنی
-میدونستی مامانم فقط به خاطر من و آوا با پدر متجاوزم ازدواج کرد
ماندانا همونجور که دراز کشیدم سرم رو به سینه اش میچسبونه
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
ماندانا: واسه ی الان دیگه بسه... یه خورده استراحت کن خواهری
-نه ماندانا... نمیتونم یه روز دیگه دوباره اون لحظه ها رو مرور کنم... برام به اندازه ی همه ی دنیا سخته
ماندانا: اگه ایت میشی نگو
-اذیت میشم ماندانا ولی احتیاج دارم با یکی حرف بزنم... شرمنده که باز مزاحم تو هستم
ماندانا: خفه شو ترنم... تو کی میخوای بفهمی که هیچوقت مزاحم من نبودی و نیستی
-دلم نمیخواد ناراحتت کنم
ماندانا: عزیزدلم چند بار بهت بگم با من غریبی نکن... وقتی از من چیزی رو پنهون میکنی بیشتر ناراحت میشم... حالا بقیه اش رو بگو ببینم
خندم میگیره
-به فوضول گفتی برو من هستم دیگه چی رو بگم آخه.. امیر که همش رو گفته.. بیخیال مانی
ماندانا: تـــرنم
سرجام میشینم و میگم: چیز زیادی از مامانم نمیدونم... یعنی مهمونی نرفته بودم که بتونم سوال بکنم ولی اونجور که از پدر منصور شنیدم بابا به مامانم که منشی شرکتش بود پیشنهاد ازدواج میده و مامانم قبول نمیکنه... همونطور که قبلا گفته بودم مامانم پسرعموش رو دوست داشت واسه همین بعد از پیشنهاد بابام مامان یگه تو شرکت بابا پا ناشت ولی بابا دست بردار نبود تا اینکه بالاخره طاقتشو از دست میده و یه بار به زور اون رو سوار ماشین میکنه... تا مامان بخواد بخودش بیاد دیگه کار از کار گذشته بود... بعد یه مدت هم مامان میفهمه من و خواهرم رو حامله هست و مجبور میشه با بابام ازدواج کنه
ماندانا: هیچوقت فکرش رو نمیکردم که بابات اینجوری باشه
پوزخندی میزنم
-خودم هم فکرش رو نمیکردم قبل از این چهار سال همیشه اون رو بهترین بابای دنیا میدونستم... میدونی بابای منصور چی میگفت؟
ماندانا سرش رو به نشونه ی ندونستن تکون میده
-اون میگفت بابام دیوونه وار عاشق مامانم بود بابام با داشتن سه تا بچه هیچوقت نتونسته بود عاشق مونا بشه چون به اجبار خونواده اش ازدواج کرده بود... بابا وقتی میفهمه مامان من و آوا رو حامله هست از خدا خواسته مامان رو به عقد خودش در میاره... نمیدونم احساس مامان تو اون لحظه چی بوده ولی از یه چیز مطمئنم اون احساس هر چیزی که بوده عشق و عاشقی نبوده... ماندانا مادر من هیچوقت نخواست زندگیش رو بر خرابه های زندگیه مونا بسازه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#206
Posted: 1 Nov 2013 20:57
ماندانا: میدونم گلم
-اون روز که مونا مادرم رو محکوم میکرد من هیچ حرفی واسه دفاع از مادرم نداشتم ولی امروز به مادرم افتخار میکنم... حداقل اون مثل خیلی از دخترای دیگه دست به خودکشی نزد و تسلیم بی رحمی های زندگی نشد
ماندانا: مامانت از همون اول میدونست بابات تو کاره خلافه؟
-آره... قبل از ازدواجش همه چیز رو فهمیده بود و شدیدا مخالف کار بابا بوده... هیچ کدوم از اعضای خونواده ی بابا از کارای خلاف اون باخبر نبودن
ماندانا: چطور پدر منصور تا این حد دقیق از ماجرای ازدواج پدر و مادرت باخبر بود؟
-دوست صمیمیه بابام بود... صمیمیتشون اونقدر زیاد بود که از همه ی ریز و درشت زندگیه هم باخبر بودن اما با ورود مامان همه چیز بهم ریخت... مثل اینکه بعد از ازدواج مامان و بابا رفتار مامان نه تنها تغییری نکرد بلکه بدتر از قبل شد... بابام هم هر کاری میکرد حریف مامانم نمیشد... مامان نه تنها بابام رو دوست نداشت بلکه مخالف اصلیه کاراشبود... پدر منصور مامان رو مسبب تمام بلاهایی میدونه که سرش اومده... چون بابا به خاطر اینکه دل مامان رو به دست بیاره نه تنها قید کار خلاف رو بلکه قید دوستی چندین و چند ساله اش با پدر منصور رو هم زد
ماندانا: مگه بابات چیکار کرده بود؟
-دقیق نمیدونم فقط میدونم همه ی حرفا سر یه فرش بوده... یه فرش که بابام باید به دست یه نفر میرسوند ولی نرسوند... پدر منصور میگفت بابات به دروغ گفته اون فرش به دست پلیس افتاده
ماندانا: یعنی نیفتاده؟
شونه هام رو بالا میندازم
-چه میدونم.. من تو دادگاه همه چیز رو گفتم... پبمان و نریمان بهم گفتن بر طبق تحقیقایی که کردن به این نتیجه رسیدن که بابام خودش اون فرش رو تحویل پلیس داده بود... من فکر میکنم بابام بخاطر اینکه دل مامان رو به دست بیاره با پلیس همکاری کرد
ماندانا سری تکون میده
-اما خب نمیدونست که با این کار همه ی دار و ندارش رو از دست میده
ماندانا: چرا؟
-میدونی ماندانا من حس میکنم مامانم مجبور شده بود با زندگیه جدیدش کنار بیاد و واسه ی همین میخواست بابام رو از اون منجلاب بیرون بکشه... پدرمنصور دقیقا بهم نگفت چی شده ولی هر جور که فکر میکنم به همین نتیجه ها میرسم
ماندانا: اگه این طور مامانت چرا ترکتون کرد؟
-پدر منصور فکر میکرد یا فرش دست بابامه یا بابام اون رو فروخته... بعد از مدتی هم فهمید که بابام با پلیس داره همکاری میکنه... با فهمیدن این موضوع دیگه مطمئن شده بود که بابام فرش رو واسه خودش برداشته و داره به اون نارو میزنه... برای مدتی دست نگه داشت تا آبها از آسیاب بیفته بابام هم که فکر میکرد همه چیز داره درست میشه با خیال راحت به زندگیش میرسید اما با به دنیا اومدن من و آوا همه چیز بهم ریخت... هنوز چند ماه از به دنیا اومدن ما نگذشته بود که اون لعنتی هم من هم آوا رو دزدید
ماندانا: وای
-آره ماندانا... من خودم هم خیلی شوکه شده بودم... اون فرش رو در ازای ما میخواست
ماندانا: بعدش چی شد؟
-نمیدونم
ماندانا: چی؟
-پدر منصور میگفت بابات پلیسا رو خبر کرد واسه ی همین هم معامله ای صورت نگرفت... اون هم به بابام گفت که منتظر جنازه های من و آوا باشه
ماندانا: ولی تو که میگفتی پدرت خودش فرش رو به پلیسا تحویل داده بود
-موضوع همین بود مانی... بابام مجبور بود به پلیسا خبر بده چون فرشی توی دستش نبوده که بخواد به منصور بده... حرفای پدر و مادرم رو در این مورد نشنیدم ولی اینجور که ا اون پست فطرت شنیدم بعد از مدتی که مامان از وجود من و آوا ناامید شد و مطمئن شد که دیگه هیچوقت نمیتونه ما رو ببینه برای همیشه از بابام جدا شد... ماندانا باید قبول کنیم که مامانم فقط به خاطر ماها با بابا ازدواج کرده بود
ماندانا: مامانت از کجا میدونست که شماها مردین؟
-همون عوضی بهش زنگ زده بود و با خنده و تمسخر خبر مرگ بچه هاش رو بهش داده بود.. ماندانا اگه بدونی چه جوری میخندید و از گریه ها و هق هق های مادر بیچاره ی من حرف میزد... به مامانم گفته بود به خاطر کاری که با من کردی داغ دیدن جنازه ی بچه هات رو هم به دلت میذارم ولی مامان من تا چند ماه دیگه هم منتظر بود اما در نهایت نتونست دووم بیاره
ماندانا:نمیدونی الان کجاست؟
-نه
ماندانا: دوستش داری؟
لبخندی میزنم
-همینطور ندیده هم برام عزیزه... حس مبکنم آدم خوبی بود
ماندانا: راستی ترنم تو چه جوری پیدا شدی؟
-چند ماه بعد از جدایی مامان و بابام بالاخره پلیس رد اون لعنتیا رو میگیره نیمی از اونا رو دستگیر میکنه... من دست یکی از اون دستگیر شده ها بودم اما متاسفانه آوا تو دست اونا میمونه و یکی از آدمای خودشون میشه
ماندانا: بابات به مامانت چیزی نگفت؟
متعجب نگاش میکنم
-مانی یه سوالایی میپرسی به عقلت شک میکنما.. به نظرت پدر منصور از کجا باید این چیزا رو میدونست؟... وقتی دوستیش با پدرم بهم خورده بود دیگه اطلاعی از زندگیه شخصیه بابام نداشت
ماندانا: خو کنجکاو شدم... چرا تو ذوقم میزنی؟
لبخند مهربونی بهش میزنم و با دست موهاش رو بهم میریزم
-خودت رو مظلوم نکن... من که میدونم چه مارموزی هستی
میخنده
ماندانا: یعنی فهمیدی؟
-آره خیلی وقته
جفتمون بهم نگاه میکنیمو میخندیم
ماندانا: وای ترنم خیلی وقت بود که از ت دل نخندیده بودم... باورم نمیشه که جلوم نشستی و داری باهام حرف میزنی
-خودم هم باورم نمیشه
ماندانا: خارج از همه ی این حرفا باید بگم که تو هیچوقت سر خواهر شانس نیاوردی... اون از ترانه.. اون آوا... اون بنفشه... راستی آوا بزرگتر بود یا تو
-نمیدونم... چه فرقی میکنه؟... چند دقیقه بزرگتر و کوچیکتر بودن که مهم نیست
آهی میکشم و میگم: مخصوصا الان که دیگه زنده هم نیست
ماندانا: غصه نخور ترنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#207
Posted: 1 Nov 2013 20:58
یه لبخند تصنعی میزنم و میگم: نمیخورم گلم
ماندانا: در مورد ترانه هم خیلی متاسف شدم... بیچاره سیاوش... هر چند خیلی خیلی دلم ازش بخاطر رفتارایی که با تو داشت پره ولی هیچوقت راضی نبودم اینجور عشقش رو از دست بده
-آره... خودم هم همین احساس رو داشتم... کی فکرش رو میکرد ترانه هم توسط لعیا به قتل رسیده
ماندانا: امیر دقیقا بهم نگفت لعیا چه جوری این کار رو کرد... اصلا چی شده بود ترنم؟
-هیچی بابا.. ترانه خریبت کردو اون عوضی داخل خونه برد.. اون از خدا بی خبر هم به دروغ گفته بود سیاوش خودش هم با من مشکلی نداره و فقط از سر دلسوزی با اونه... حتی گفته بود من و سیاوش با هم رابطه هم داریم... ترانه هم بعد از شنیدن این حرفا حالش بد میشه
ماندانا: یعنی ترانه نباید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت؟
-توی اون لحظه که ترانه چیزی حالیش نبود... هر کسی هم بود حداقل برای چند لحظه دچار شوک میشد بعیا هم از همون چند لحظه سواستفاده میکنه... کلی قرص رو با آب قاطی میکنه و مثلا با دلسوزی به خورد ترانه میده
ماندنا: قرص چی؟
چنان چپ چپ نگاش میکنم که نگاش رو از من میگیره
-مانانا تو مطمئنی حالت خوبه؟
ماندانا: خب گفتم شاید بدونی
-امان از دست تو... اون روزا واقعا داغون بودم... یعنی یه فرش واقعا ارزشش رو داشت؟
ماندانا: من موندم اون مرتیکه چلغوز با خودش فکر نکرد اگه پدرت فرش رو دزدیده تا الان هزار بار اون رو آب کرده
-چه میدونم... هر چند فکر میکنم یه جورایی میخواست بابام رو زمین بزنه... بابا با اینکه مادرم و آوا رو از دست داده بود ولی باز هم خوشبخت به نظر میرسید... من بودم مونا هم اون رو بخشیده بود... زندگیش زیادی خوب به نظر میرسید ولی خب پدر منصور خیلی چیزا رو از دست داده بود... هم پدرش رو.. هم اعتبارش رو... هم نیمی از امالش رو... بعدها هم که مسعود رو اما بابای من با همکاری با پلیس تونست خودش رو از مخمصه نجات بده
ماندانا: اون رو هم مدیون مادرته... هر چند من فکر میکنم از روی لج و لجبازی از وجود تو به مادرت هیچی نگفت
چشمام رو میبندم و با یاد گذشته میگم: ماندانا بابام خیلی مهربون بود.. همیشه من رو یه جور دیگه دوست داشت... به این چهار سال نگاه نکن بابام اون قبلنا حتی یه بار هم دستش رو روی من بلند نکرده بود
ماندانا: میتونی ببخشیش؟
چشمام رو باز میکنم
-نمیدونم
ماندانا: ترنم دلسوزیه بی خود رو بذار کنار و زندگیت رو بساز... فهمیدی؟
-دل خودم هم همین رو میخواد... دعا کن بتونم
ماندانا: بذار راست و حسینی بهت یه چیز رو بگم... اصلا دلم نمیخواد به بخشیدن خونوادت فکر کنی.. اگه من به جای تو بودم تف هم روی صورتشون نمینداختم
-نمیدونم ماندانا... این روزا نمیدونم چی درسته چی غلط... مانی به نظرت ممکنه هنوز باورم نکرده باشن... از امیر شنیدم طاهر بعد از مرگم خیلی پشیمون بود.. تو میدونی چرا خبری ازش نیست؟
رنگ از روی ماندانا میپره
چشمام رو باریک میکنم و میگم: مانی چیزی شده؟
ماندانا: نه... چیزی نشده... لابد روش نمیشه بیاد از نزدیک تو رو ببینه
-پس چرا طاها میاد ولی بقیه نمیان
ماندانا: از بس پرروهه... بهتره به جای این فکرای مزخرف به زندگیت برسی
با صدای زنگ گوشیم به خودم میام
ماندانا: به به.. میبینم که گوشی خریدی؟
لبخندی میزنم و میگم: واسه داداشته
ماندانا: اون گدا از این هنرا هم داره
با دیدن اسم مهران لبخندی میزنم
-هیس... مهرانه
ماندانا: نه بابا.. واقعا؟!
-اوهوم قرار بود بیاد دنبالم... بریم خرید؟
ماندانا: جواب بده ببین چی میگه
سری تکون میدم و جواب میدم
-سلام
مهران: سلام خانوم خانوما.. چطوری؟
-ممنون.. خوبم.. تو حالت خوبه؟
مهران: وقتی با خانوم با شخصیتی مثل شما حرف میزنم مگه میشه بد باشم
-مهران... زنگ زدی این حرفا رو بزنی؟
مهران: نه خیر.. بنده اس دادم شما جواب ندادی.. گفتم زنگ بزنم تا آماده بشی که دارم با امیر میام
-الان؟!... هنوز که زوده
مهران: کجا زوده دختر؟
یه نگاه به ساعت میندازمو خشکم میزنه... اصلا متوجه ی گذر زمان نشده بودم
مهران: چی شد؟.. خوابت برد؟
-چه زود گذشت... اصلا نفهمیدم
مهران: نترس باز هم تو رو پیش مانی جونت میفرستم.. راستی چرا جواب اس ام اسم رو ندادی؟... نمیگی اگه برات زنگ بزنم پول تلفنم زیاد میاد؟
-اگه این همه حرف نزنی پولش زیاد نمیاد... متوجه ی اس ام است هم نشدم
مانی دستش رو تکون میده و آروم میگه: چی میگه؟
-مثله خودت چرت و پرت
مانی چشم غره ای به من میره
مهران: با کی داری حرف میزنی؟
-با مانی
مهران: نزدیک خونه هستیما... زود بیا پایین
-باشه.. خداحافظ
دیه منتظر خداحافظیش نمیشم و گوشی رو قطع میکنم... سریع از رو تخت بلند میشم
ماندانا: کجا؟
-مهران داره میاد دنبالم
ماندانا: چه زود گذشت... اصلا متوجه ی گذر زمان نشدم
-باز بهت سر میزنم گلم... راستی شرمنده که با لباس بیرون رو تختت دراز کشیدم
ماندانا: گم شو بابا... راستی ترنم؟
-جونم خواهری؟
ماندانا: اونا که اذیتت نکردن؟
سعی میکنم غم و غصه ام رو پشت لبخندم پنهون کنم
-نه گلم.. با وجود نریمان و پیمان اذیت نشدم
ماندانا: پس خیلی شانس آوردی؟... کبودیهای صورتت هم کمتر شده
-به زودی همینا هم خوب میشن
ماندانا: آره بابا.. مهم اینه که زنده و سرحال و سلامتی
مهربون نگاش میکنم... تو که از دل من خبر نداری خواهری
-مانی حالت خوبه؟... من باید برم جلوی در
ماندانا: آره گلم.. یه خورده میخوابم تا امیر برسه
-امیر هم با مهرانه
ماندانا: پس هیچی دیگه... امشب میای اینجا؟
-نمیدونم.. مهران میگه بهتره خونوادتون چیزی ندونند
ماندانا متفکر میگه: راست میگه... اگه تونستم همه رو دک میکنم و میارمت پیش خودم
-پس خبرم کن
ماندانا: باشه خوشگله.. شرت رو کم کن که میخوام بخوابم
-دیوونه... فقط از جات بلند نشو و کار دست ما نده...خداحافظ
میخنده و میگه: حواسم هست.. خداحافظ
از اتاق بیرون میام و با سرعت خودم رو به جلوی در میرسونم ولی مثله اینکه زود اومدم چون خبری از مهران نیست
زیر لب زمزمه میکنم: خوبه گفت نزدیک خونه هستم
میخوام برم توی خونه که با دیدن چشمای آشنایی اخمام تو هم میره
-دوباره تو
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#208
Posted: 1 Nov 2013 20:59
-بازم تو
لبخند تلخی میزنه و میگه: آره... بازم من
چشمام رو میبندم و سعی میکنم آروم باشم
سروش: ترنم هیچی ازت نمیخوام به جز یه فرصت... باید یه چیزایی رو برات روشن کنم
با حرص چشمام رو باز میکنم
-سروش چرا اینقدر حرصم میدی؟... چرا عذابم میدی؟... مگه تو خودت اینجوری نخواستی.. مگه خودت ترکم نکردی... مگه خودت نامزد نکردی.. پس الان چته؟... چرا دست از سرم برنمیداری؟... من که میدونم هنوز عاشق آلاگلی پس چه مرگته
با داد میگه: اسم اون عوضی رو نیار که حالم ازش بهم میخوره
-بعله.. فراموش کرده بودم که عشق جنابعالی با هر اشتباه معشوق ازبین میره و با اثبات بیگناهیش دوباره شعله ور میشه
سعی میکنه آروم باشه ولی کلافگی از تک تک رفتاراش پیداست
سروش: خانومم.. عزیزم... ترنمم.. عشق من... به خدا هیچ چیز اونجور که تو فکر میکنی نیست
دلم میسوزه... هم واسه ی خودم که هنوز عاشقم...هم واسه سروش که با وجود عاشق بودن میخواد گذشته رو جبران کنه...
-سروش میدونم پشیمونی... میدونم میخوای جبران کنی... میدونم میخوای زندگی رو برام بهش کنی
سروش: پس چرا یه فرصت برای حرف زدن بهم نمیدی
-چون دیره.. چون تو عاشق شدی... عاشق کسی که الان پشت میله های زندانه... چرا نمیخوای قبول کنی که با عشق یه نفر دیگه نمیتونی من رو خوشبخت کنی
با کلافگی نگاهی به آسمون میندازه و میگه: خدایا چیکار کنم؟
-برو پی دلت
سروش: آخه به چه زبونی بهت بگم که اومدم پی دلم... به چه زبونی... همه مون رو نفرین کردی... نه؟!... آهت بدجور گریبان گیرمون شده
آهی میکشم و میگم: «خیالت راحـــــت ...
شکسته ها نفرین هم بکننــد گیرا نیست ؛ نفـــــرین ته دل می خواهد ؛ دل شکسته هم که دیگر ســر و تــه نــــدارد»
سروش: دوستت دارم ترنم... بذار ثابت کنم
-باورت ندارم سروش... مردونگی کن و برو.. بذار زندگی کنم
سروش: از من نامرد انتظار مردونگی نداشته باش که خودم هم خودم رو تا آخر عمر به خاطر نامردی ای که در حقت کردم نمیبخشم... الان درکت میکنم که اون روزا چی میکشیدی ترنم... الان میفهمم که همه ی زورت رو بزنی ولی نتونی ثابت کنی چقدر زجرآوره
پشتم رو بهش میکنم
-برو سروش
سروش: تا یه فرصت بهم ندی هیچ جا نمیرم... حتی شده سالهای سال هم اینجا بمونم میمونم تا حرفام رو بهت بزنم
زهرخندی میزنم
-کدوم حرف؟.. دیگه حرفی نمونده که بخوای بزنی... یادت نیست؟.... قبلنا همه چیز رو بهم گفتی... از زندگیه جدیدت.. از عشقت.. از آلاگل... از تنفرت نسبت به من
سروش: به خدا غلط اضافه کردم... فقط باهام بیا و یه ساعت بهم وقت بده.. همه چیز رو بهت میگم عشقم
-متاسفم.. دیگه نمیکشم... میخوام زندگیم رو بسازم
صدای قدمهاش رو میشنوم که هر لحظه بهم نزدیک تر میشه... با ملایمت و مهربونی بازوهام رو میگیره و من رو به طرف خودش برمیگردونه
سروش: میدونم خیلی خانمی که تلافیه تموم رفتارای بدم رو نمیکنی و به آرومی باهام حرف میزنی... عشق رو از چشمات میخونم خانومم... تو هم عشق رو از چشمام بخون
-شرمنده... از بس اشک ریختم چشمام دیگه سوی گذشته رو نداره... از چشمات هیچی به جز اندکی ترحم نمیبینم
سروش: عزیزم به خدا ترحم نیست... بهت ثابت میکنم
-دیره سروش... حرمتهای زیادی به همراه دل من شکسته شدن
سروش: همه چیز رو مثل اولش میکنم
-هیچی مثل اولش نمیشه... مگه میشه یه مرده رو زنده کرد که از من انتظار داری دل مرده ی خودم رو زنده کنم
سروش: کمکت میکنم همه چیز مثل سابق بشه... خوشبختت میکنم ترنم
-خوشبخت شدن رو از جانب تو تجربه کردم... از تو بهم زیاد رسیده سروش... اون روزایی که تو بغل نامزدت بودی من داشتم از شدت خوشبختی زار زار گریه میکردم
سروش: من بد کردم تو مثل همیشه خانومی کن و از من بگذر... تو با ذات خوبت یه فرصت بهم بده.. فقط یه فرصت... هنوز یه چیزایی بینمون مونده ترنم... مثل من نباش... مثل من نکن... تو که تا آخرین لحظه هم تسلیم نشدی پس چرا الان کنار کشیدی؟.. مگه همیشه به خاطر عشقت نمیجنگیدی؟
-من تا لحظه ای که فکر میکردم عاشقمی کنار نکشیده بودم وقتی فهمیدم هیچوقت عشقت نبودم واسه همیشه از زندگیت بیرون رفتم
زیر لب زمزمه وار ادامه میدم: هنوز هم جنگه من به خاطر عشقمه... ایکاش میفهمیدی سروش
سروش: کی میگه عاشق نبودم؟!... من خریت کردم یه حرفی زدم.. تو چرا جدی گرفتی؟
بازوهام رو از دستاش بیرون میارم
-شرمنده آقا.. خریت شما باعث مرگ عشق من شد
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#209
Posted: 1 Nov 2013 21:00
سروش: دوباره زنده اش میکنم
-سروش دنبال چی هستی؟
سروش: دنبال ترنم سابق
-مرد.. به خدا مرد... من اینی هستم که تو الان داری میبینی... نه ترنم چهار سال پیش
یک دور میچرخم و میگم: به من نگاه کن... نه ظاهرم مثل سابقه نه رفتارام... دیگه ترنمی نمونده که بخوای مثل سابقش کنی... فکر میکنی الان همه چیز درست میشه؟... تویی که با اون همه ادعای عاشقی از ترس آبروت آلاگل رو ول کردی میخوای من رو خوشبخت کنی... منی رو که هیچوقت یه حرف عاشقونه درست و حسابی بهم نزدی... چه طور باورت کنم... تو به آلاگل همه اون چیزایی رو دادی که من لحظه به لحظه آرزوش رو داشتم... این نشونه ی چی میتونه باشه؟.. هان؟
غمگین نگام میکنه
-اومدی با ازدواج با من از من و خودت یه قربانی بسازی؟... بذار من روشنت کنم آقای راستین... من اون ترنم با آبروی سابق نیستم... از چهار سال قل تا آخر عمر کلی حرف پشت سر من بوده و در آینده هم خواهد بود... میدونی چرا؟... چون کسایی مثل بنفشه و امثال اون همه جا جار زدن که من گناهکارم.. اونقدر این حرف زبون به زبون چرخیده که دیگه آبرویی برای من نمونده.. اگه اومدی با من آبروی از دست رفتت رو به دست بیاری باید بگم مسیرت اشتباهه... بد بودن آما زود پخش میشه ولی وقتی بیگناهی آدما ثابت میشه هیشکی نمیگه ببین بیچاره بیگناه بود بلکه میان رو به روت اظهار دلسوزی میکنند و از پشت بهت خنجر میزنند و میگن حتما یه کثافتکاری ای کرده که کارش به اینجا کشیده...
سروش: تو هر جور باشی میخوامت.. خودم ازت حمایت میکنم.. هیچی برام مهم نیست... میخوام تکیه گاهت باشم
-احتیاجی ندارم.. الان دیگه به تکیه گاه احتیاجی ندارم... میخوای از چی حمایت کنی؟... آبرویی ریخته شده.. دلی شکسته شده... آرزویی به باد رفته.. خونواده ای از هم پاشیده شده... الان که دیگه کار از کار گذشته سینه سپر کردی و حرف از تکیه گاه بودن میزنی؟
شرمنده نگاش رو از من میگیره
-برو دنبال زندگیت پسر... زندگیه تو به من ربطی نداره فقط میگم برو پی دلت من چیزی ندارم که بخوام بهت بدم... حرف چشمام رو نادیده بگیر... من به خیلی چیزا عادت کردم از این بیشتر خارم نکن... با ترحمت بیشتر داغونم میکنی
سروش سرش رو با ناراحتی تکون میده و پشنش رو به من میکنه
سروش: اشتباهات زیادی کردم ترنم ولی همه شون رو جبران میکنم.. بهت ثابت میکنم... دوباره برمیگردم
با تموم شدن حرفش به سرعت از من دور میشه
- با چشمک یک ستاره عاشق شده بود
با ساده ترین اشاره عاشق شده بود
شب رفت و ستاره اش به فردا پیوست
افسوس که او دوباره عاشق شده بود
به دیوار تکیه میدم و رفتنش رو با چشمای بی تابم نگاه میکنم
-سروش رفتنت یه درده و موندنت هزار درد... دارم بین این همه تضاد و ندونستن دیوونه میشم
چشمام رو میبندم تا شاید برای یه لحظه هم که شده مزه ی آرامش رو بچشم
نمیدونم چقدر میگذره که با صدای بوق ماشینی از ترس تکون سختی میخورم و چشمام رو باز میکنم... با دیدن لبهای خندون مهران اخمام تو هم میره
-ترسیدم دیوونه
مهران: بپر بالا که میخوام یه نهار توپ مهمونت کنم
سوار ماشین میشم و میگم:میبینم که داری ناپرهیزی میکنی؟
ماشین رو به حرکت در میاره و میخنده
مهران: چه کنیم که ما مردا فداکار خلق شدیم... از روب دلسوزی هی واسه ی شما زنا ولخرجی کنیم
-برو بابا... تو که صبحونه ام به زور به خورد منه بدبخت میدی
مهران: پس اون همه چیزی که امروز تو شکمت خالی کردی چی بود؟
-یه دو سه تا لقمه نون و پنیر
مهران: یه دو سه تا لقمه نون و پنیر رو داشتی دو لپی میخوردی... تازه از بس پرخوری کرده بودی داشتی خفه هم میشدی
-یه چند تا لقمه نون و پنیر به من دادیا ببین چقدر منت میذاری
مهران: آره جون خودت... غذاهای قبلی رو هنوز باهات حساب نکردم
-پس اون غذاهایی که من درست کردم رو چی میگی؟
مهران: هومم... من که یادم نمیاد
-باشه... پس اگه فردا از غذا خبری نبود اعتراض نداریم
مهران:چـــی؟... من غلط بکنم خبر نداشته باشم... اصلا هر چی تو بگی همونه
-هرچی؟
مهران: اوهوم
-پس باید قبول کنی که شما مردا موجودات مستبد و از خودراضی ای هستین
مهران: کوفت... کی گفته؟
-من
مهران: اصلا هم این طور نیست.. موجودات به این نازنینی..........
-اینجور که معلومه فردا غذا نمیخوای
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#210
Posted: 1 Nov 2013 21:00
مهران: کاملا حق با توهه ترنم جان... بنده خیلی بیا میکنم رو حرف شما حرف بزنم
میخندم و میگم: یعنی تا این حد از غذای رسوران فراری هستی؟
مهران: اوف... بیشتر از اینا
-خب برو خونه ی پدریت دستپخت مادرت رو بخور
مهران: حوصله ی غرغرای مادر ارجمند رو ندارم.. تا میرم اونجا یه چیزی کوفت کنم شروع میکنه به غرغر کردن که صد بار بهت گفتم زن بگیر تا از این سرگردونی خلاص بشی... قبل از اومدن تو کم کم داشتم به این فکر میکردم که برم از سوپوریه سر کوچه مون یه زن بگیرم تا از دست غذاهای رستوران خلاص بشم
-فکر نمیکنی اگه یه آشپز بگیری بهتر باشه
مهران با خوشحالی مشتی به فرمون میکوبه و میگه: ایول... آره همینه؟... خب بگو ببینم ماهی چقدر میگیری آشپز من بشی؟
چپ چپ نگاش میکنم
-بچه پررو
مهران: اونجوری نگاه نکن چشات ناجور بیریخت میشه ها
بی توجه به حرفش میگم: امیر کجا بود ندیدمش
مهران: رفت دنبال مامان... تا حالا حتما به خونه رسیدن
-مامانت کلید خونت رو داره؟... یه بار سرزده نیاد تو خونت
مهران: نگران نباش نداره... راستی ترنم برای آیندت تصمیمی گرفتی؟
-نه هنوز ولی اولین کاری که باید بکنم پیدا کردن یه کار درست و حسابیه
مهران: این که حله
-چه جوری؟
مهران: ماندانا از خیلی وقت پیش به من و امیر دستور استخدام جنابعالی رو داده بود... نمیخوای درس بخونی؟
-تو این وضعیت؟
مهران: مگه وضعیتت چه طوریه؟
-آخه
مهران: دیگه آخه و اما نداره... با خونه نشستن فقط خودت رو اذیت میکنی... هم درس بخون هم بیا سر کار
-باشه
مهران: آفرین دختر خوب.. دفترچه ی ارشد اومد برات میگیرم... جزوه ها و کتابایی رو هم که لازم داری واست جفت و جور میکنم
-آخه واست زحمت میشه
مهران: ضعیفه باز تو رو حرف من حرف زدی؟
میخندم و هیچی نمیگم
مهران: راستی این جور که از مانی شنیدم یه مدت کوتاه تو شرکت سروش کار میکردی
-اوهوم
مهران: مدارکت همنجاست
-آره
مهران: خودت میری میگیری یا یکی رو بفرستم؟
-نمیدونم... ولی مهران من یه قرارداد با سروش بسته بودم ممکنه نذاره از شرکتش بیرون بیام
مهران: نه بابا... فکر نکنم... نهایتش یه خسارت ازت میگیره که اون رو هم خودم متحمل میشم بعد از حقوقت کم میکنم... البته اگه میخوای همونجا کار کنی من مجبورت نمیکنم به شرکت من و امیر بیای
-نه... خودم هم ترجیح میدم از گذشته ام جدا بشم
با یه لحن جدی که خیلی ازش بعیده میپرسه: چرا؟
با تعجب نگاش میکنم
مهران: چرا میخوای گذشته ات رو فراموش کنی؟
لبخندی میزنم و نگام رو ازش میگیرم
-حرفام رو جدی نگیر مهران... من با همه خواستنم باز هم موفق نمیشم گذشته رو فراموش کنم
مهران: دوستش داری؟
چشمام رو میبندم و لبخند میزنم
-اوهوم... دیوونه وار
مهران: داری ناز میکنی؟
به سرعت چشمام رو از میکنم
-چی؟
مهران: چته بابا؟!... میگم داری ناز میکنی تا منتت رو بکشه
آهی میکشم
-ایکاش همین طور بود ولی این طور نیست مهران... واقعا نمیتونم قبولش کنم
مهران: چرا؟
-چون باورش ندارم... با هر حرفش میرم تو آسمونا سیر میکنم ولی فقط برای چند لحظه... میدونی چرا؟
مهران سرش رو به شونه ی ندونستن تکون میده
-چون فکر میکنم حسش ترحمه و عذاب وجدانه
مهران: شاید اشتباه فکر میکنی
-من مطمئنم مهران
مهران: سروش هم یه مدت به خیانتکار بودن تو اطمینان داشت... هیچوقت این طور با اطمینان حرف نزن... شاید همه چیز اونجور که به نظر میرسه نباشه
زیر لب زمزمه میکنم: آشفته و بی قرارمان کردی عشق، صد حرف و حدیث بارمان کردی عشق،فرجام تمام عاشقان معلوم است، بیهوده امیدوارمان کردی عشق
مهران: یه خورده چشمات رو ببند و استراحت کن... بهش احتیاج داری
-ممنونم مهران... بابت همه چیز
مهران: بخواب بچه... رسیدیم بیدارت میکنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.