انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 24 از 39:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  38  39  پسین »

سفر به دیار عشق


مرد

 
فصل بیست و هشتم
با خشم نگام میکنه و میگه: باز گفتی ترحم
مچ دستم رو فشار میده و با لحنی غمگین ادامه میده: خیلی ظلمه احساس منی که تو این چهار سال حتی یه لحظه هم ازت غافل نبودم رو به ترحم نسبت بدی
زهرخندی میزنم
-اصلا شوخیه جالبی نیست سروش.. داری بد بازی ای رو شروع میکنی... از احساسم خبر داری و به خاطر همین راحت میتازونی... این خیلی نامردیه.. نکن سروش... این کار رو با من نکن... فکر نمیکنی برای منی که این همه عذاب کشیدم دیگه بس باشه
سعی میکنه صداش رو بلند نکنه... مچ دستم رو ول میکنه و بازوهام رو میگیره
سروش: لعنتی چرا نمیفهمی.. شوخی نیست... دلسوزی نیست.. ترحم نیست.. احساس من به تو فقط و فقط عشقه... به قول خودت تو شمام نگاه کن.. به خدا میفهمی
-من اگه حرفام حرف بود برای شماها اون همه بی معنی تلقی نمیشد
سروش: حرفای تو پر از معنا بود این ماها بودیم که نمیفهمیدیم... ترنم به خدا عاشقتم.. خیلی زیاد
-لابد به خاطر همین عشق زیادت هم بود که رفتی نامزد کردی؟
با صدای نسبتا بلندی میگه:آره... آره.. آره.. از عشق زیادم رفتم نامزد کردم... رفتارام رو میدیدم.. احساساتم رو لحظه به لحظه لمس میکردم.. صدای قلب ناآرومم رو میشنیدم.. با بی تابی هام روزها رو به شب میرسوندم اما نمیخواستم باور کنم... میفهمی؟... نمیخواستم باور کنم که هنوز عاشقم... عاشق کسی که فکر میکردم بهم خیانت کرده... رفتم نامزد کردم... رفتم نامزد کردم تا هم به خودم هم به دیگران نشون بدم که میتونم بدون تو هم ادامه بدم اما......
بغض بدی تو گلوم میشینه... با همه ی وجودم میجنگم که اشکم سرازیر نشه... سروش چی داره میگه خدایا؟... این جا چه خبره؟... من تحمل این حرفا رو نداره.. خدایا من که به نداشتنش عادت کردم این بازیا دیگه چیه... در عین لذت دارم عذاب میکشم.. یه چیزی حد وسط لذت و عذاب... نمیدونم چرا نمیتونم باورش کنم
بعد از مکثی با لحن غمگینی ادامه میده: خیلی زود فهمیدم که نمیتونم
باز تو مبارزه با بغض نشسته تو گلوم من شکست میخورم... بالاخره میشکنه و اشکهام آروم آروم سرازیر میشن
سروش با همون لحن غمگینش به آرومی ادامه میده: میخواستم به تو ثابت کنم که تو زندگیم هیچی نبودی اما به خودم ثابت شد که تو توی زندگیم خیلی بیشتر از همه چیز بودی
یهو لحنش پر از نفرت میشه: حتی یه بار هم نتونستم اون عوضی رو با میل خودم لمسش کنم... هر بار پسش میزدم و بدون اینکه بخوام ترکش میکردم... چون همه وقت و همه جا تو رو میدیدم.. با هر سروشم گفتناش یاد تو برام زنده میشد
از این حرفش آتیش میگیرم... چه سخته یکی عشقم ر اونطور صدا بزنه که همیشه من صداش میزدم... چشمام رو میبندم و به زحمت زمزمه میکنم: میدونم داری دروغ میگی سروش... آتیشم نزن... به خدا اونقدر گناهکار نیستم که داری اینطور مجازاتم میکنی...
به شدت تکونم میده و میگه: نه ترنم... به خدا دروغ نیست...همش حقیقته... لحظه به لحظه باهات بودم... درسته با فاصه ازت میومدم ولی خیلی وقتا بودم... بارها و بارها با کسایی که میخواستن مزاحمت بشن درگیر شدم... یادته اون اوایل که سوار اتوبوس میشدی یه پسره مزاحمت میشد ولی بعد از مدتی یهو غیبش زد...
چشمام رو به شدت باز میکنم
-محاله
چند بار پلک میزنم... نفسام به سختی بالا میان.. اره یادمه... یادمه که حدود یه هفته هر روز صبح توی اتوبوس یه پسر اذیتم میکرد و من هیچکس رو نداشتم که بهش بگم کسی مزاحمم شده
-نگو... که... تو......
سروش: آره.. من باهاش کتک کاری کردم و تهدیدش کردم.. با خودت نگفتی چطور یهو غیبش زد... همیشه ی خدا نزدیکت بودم و همیشه تو رو دور از خودم احساس میکردم... فکر کردی کی پیشنهاد آقای رمضانی رو به بابا داد؟... هان؟
با دهن باز نگاش میکنم
سروش: من دادم.. من به بابا گفتم که شنیدم آقای رمضانی مترجمای با تجربه ای داره تا پیدا شدن یه مترجم خوب بهتره از آقای رمضانی کمک بگیریم... میخواستم دونه دونه مترجماش رو پس بفرستم تا بالاخره آقای رمضانی تو رو بفرسته ولی برای اولین بار شانس با من یار شد و آقای رمضانی اولین نفر تو رو فرستاد
صورتش رو به گوشم نزدیک میکنه و ناله وار میگه: میخواستم ببینی که بی تو چقدر خوشبختم اما همون روز که دیدمت فهمیدم بی تو هیچوقت نمیتونم خوشبخت باشم... توی اون مهمونیه لعنتی برای اولین با آلاگل همراهی کردم تا شکستنت رو ببینم ولی با نگاه خیره ات خودم خرد شدم
همونجور که نفس نفس میزنه میگه: نمیدونی چه عذابی میکشیدم وقتی به جای الاگل تو رو کنار خودم میدیدم و ثانیه به ثانیه حس میکردم دارم بهش خیانت میکنم
با نفرت ادامه میده: در صورتی که اون عوضی کسی بود که عشقم رو از من گرفته بود
-سروش تمومش کن... نمیخوام بشنوم... من دروغات رو باور نمیکنم.. آلاگل همه چیز رو بهم گفته؟
اخماش تو هم میره و با تندی میگه: اون احمق چی بهت گفته؟
پوزخندی میزنم و میگم: حقایق رو... اینکه عاشقش بودی... این که هم روح و هم جسمت رو حتی قبل از ازدواج مال اون کردی... اینکه چه ساده از من گذشتی... اون خیلی چیزا بهم گفته
صداش میلرزه اما به سختی ادامه میده: دروغه ترنم.. به خدا دروغه.. من همیشه پسش میزدم... من هیچوقت آلگل رو دوست نداشتم... نه تنها آلاگل من هیچوقت هیچ دختری رو به جز تو دوست نداشتم.. تو برام همه چیز بودی و هستی ترنم... میفهمی چی میگم؟
تلخ میگم: شرمنده.. گیرایی من خیلی پایینه... چطور انتظار داری این خزعبلات رو باور کنم وقتی چهار سال نبودی و بعد از اومدنت هم نامزد کرده بودی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سروش: میدونم باورش سخته.. ولی تو باید باور کنی... چون حقیقت ماجرا همینه... من با مرگ تو مردم و با زنده بودن تو زنده شدم ترنم... هیچکس به اندازه ی من نمیتونه دوستت داشته باشه
یهو با لحنی عصبی میگه: چطور تونستی این همه مدت من رو بیخبر بذاری؟
با صدایی بلندتر میگه: چرا خبرم نکردی ترنم.. تو باید میگفتی زنده هستی
انگار تو این دنیا نیست چون آروم آروم صداش ضعیف میشه
سروش: باید میگفتی ترنم... من خیلی عذاب کشیدم.. از نبودنت.. از مرگ دروغینت... از پشیمونی
-عادت میکردی سروش... آدما زود عادت میکنند.. مثله من که به خیلی چیزا عادت کردم... به نبودنت.. به طعنه هات... به نامزد کردنت... به نگاه های پر از تمسخرت
آهی میکشم و میگم: تو هم عادت میکردی... تمام این مدت آرزو کردم که ایکاش اون کسی که تو سینه یقبرستون خوابیده من بودم
با داد میگه: خفه شو ترنم.. خفه شو...
محکم بغلم میکنه و با صدایی آرومتر میگه: تو حق نداری تنهام بذاری ترنم... من تا همین الان هم بدون تو خیلی عذاب کشیدم... تو حق نداری حرف از رفتن بزنی
-« ﮔﺁهی ﻧـَـﺑـﺁﻳـَـﺩ ﻧــﺁﺯ ﻛـﺷـﻳﺩ
ﻧـَـــﺑـﺁﻳـَـﺩ ﺁه ﻛـﺷــﻳﺩ
ﻧـَـﺑـﺁﻳـَـﺩ اِﻧـﺗـﻅاﺭ ﻛـﺷــﻳﺩ
ﻧـَـﺑـﺁﻳـَـﺩ ﺩَﺭﺩ ﻛـﺷــــــﻳﺩ
ﻧـَـﺑـﺁﻳـَـﺩ ﻓـَـﺭﻳـﺁﺩ ﻛـﺷـــــﻳﺩ
ﺗـَـﻧها ﺑـﺁﻳـَـﺩ دَﺳـﺕ ﻛـﺷــﻳﺩﻭ رَﻓـتــــــ»
میدونی سروش اشتباه من توی تمام این سالها این بود که موندم تا همه باورم کنند... من باید همون چهار سال پیش میرفتم دنبال زندگیم.. من موندم ولی همه رو از دست دادم... هم تو رو... هم پدرم رو.. هم مادرم رو... هم برادرام رو... اگه میرفتم الان راه برگشت داشتم ولی من با موندم همه ی راه ها رو برای برگشت بستم
سروش: اینجوری نگو ترنم
-اگه میرفتم تا این حد حرمتها شکسته نمیشد... هیچکس هیچ چیز سالمی در روح و جسمم نذاشت که اگر یه باری بیگناه از آب در اومدم دوباره بتونم سرپا بشم.. همه شدن قاضی و حکم صادر کردن... هیچکس نشد وکیل و از من دفاع نکرد...
سروش: ترنم باور کن من حتی بعد از مرگ ترانه هم برای اثبات بیگناهیت رفتم ولی با دیدن اون فیلم فکر کردم همه ی حرفات دروغه
با صدایی که از شدت گریه گرفته میگم: تو از کدوم فیلم حرف میزنی؟
سروش: همون فیلمی که تو توی دادگاه ازش نام بردی... من و طاهر اون رو دیده بودیم واسه همین پس کشیدیم.... اون فیلم تو اتاق ترانه بود... اون دختره ی لعنتی برای گرفتن انتقام لیلا ترانه رو کشت و اون فیلم رو هم تو اتاقش جاسازی کرد... اون میخواست انتقام خواهرش رو از تو و ترانه بگیره
از شدت ضعف حس میکنم رو به موتم
سروش: ترنم حالت خوبه؟
....
پس اون فیلمی که آوا توش بود رو سروش دیده بود... کمکم میکنه تا روی صندلی بشینم.. خودش روی زمین جلوی پام زانو میزنه و آروم میگه: ترنم خوبی؟
فقط سرم رو تکون میدم
سروش: میخوای بریم دکتر؟
به سختی مینالم: نه...لازم نیست.. فقط برو بیرون سروش... میخوام تنها باشم
سروش: نه ترنمم.. امروز باید همه ی حرفام رو بشنوی
لبخند تلخی میزنم و مینالم: سروش اینجوری صدام نکن
دستام رو توی دستش میگیره و خیلی آروم به لباش نزدیک میکنه... میخوام دستام رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نمیده و بوسه ی آرومی روشون میزنه
سروش: میدونم دل تو هم مث دل خودم با هر بار دیدن دوباره، میلرزه
-برای یه بار هم که شده مردونگی کن و نذار بلرزه
سروش: از منه نامرد انتظار مردونگی نداشته باش عشقم.. منی که شیطنت نگاهت رو ازت گرفتم... منی که با طعنه هام قلبت رو به آتیش کشیدم منی که لبخند رو از لبات پاک کردم از هر نامردی نامردترم... بذار این بار هم نامردی کنم ترنم... این همه بخشیدی این بار هم تو با همه ی زن بودنت مرد باش و ببخش... ترنم باور کن من با اون عوضی خیلی قبلتر از اینا بهم زده بودم... روزی که سنگ قبرت رو دیدم فهمیدم آرزوهای من فقط و فقط در تو خلاصه میشد.. اون روز حاضر بودم تو خائن ترین آدم روی زمین باشی ولی کنارمداشته باشمت... من قبل از اینکه بفهمم تو بیگناهی همه چیز رو بهم زده بودم ترنم.. از هر کسی میخوای بپرس... من از اول هم احساس خوبی نسبت به آلاگل نداشتم فقط و فقط حماقت کردم... من هم مثله تو نتونستم هیچکس رو وارد قلبم کنم
حس میکنم دارم از حال میرم... باور این چیزا برام سخته... دست خودم نیست نمیتونم هیچی رو باور کنم... اون همه تنفر از من اون همه عشق به الاگل چطور میتونست یه نمایش باشه
با بی رحمی تمام میگم: با دونستن این چیزا هم من از حرفم برنمیگردم... چیزی که تموم شده رو نمیشه دوباره شروع کرد.. باورت ندارم سروش... باورت ندارم... رابطه ی ما خیلی وقته از هم گسسته
سروش: خودم دوباره پیوندش میزنم
-ماجرای ته باغ یادته؟... تو نگاهت هیچی نبود... به جز تنفر... چطور حرف از عشق میزنی وقتی توی اون لحظه ها تک تک حرکاتت نشون از تنفرت داشت... من تنفر رو از چشمات دیدم.. خوندم.. لمس کردم..
با شرمندگی وایمیسته و پشتش رو بهم میکنه
حس میکنم داره خودش رو کنترل میکنه تا اشک نریزه.. تا مثله من بغضش نشکنه.. تا مثله من خرد نشه
بغض تو صداش رو خوب احساس میکنم
سروش: ببخش عشقم... فقط میخواستم بترسونمت ولی وقتی تو رو اونقدر نزدیک به خودم دیدم بیتابت شدم... هیچوقت خودم رو نمیبخشم ترنم... هیچوقت به خاطر کاری که با تو کردم خودم رو نمیبخشم... اون شب نتونستم جلوی دلم رو بگیرم و اگه طاهر سر نمیرسید ممکن بود واقعا کار دستت بدم
سریع به سمتم برمیگرده و ادامه میده: ولی به عشقمون قسم میخورم که کار اون شبم از روی تنفر نبود ترنم... قسم میخورم تمام رفتارام حتی خشونتم هم از روی عشق بود... هر چند بعدش خیلی از دست خودم عصبانی شدم که نتونستم خودم رو کنترل کنم... خیلی برام سخت بود نزدیکم باشی ولی مال من نباشی
با حالی خراب به زمین زل میزنم... دوباره جلوم زانو میزنه...بعد از چند لحظه مکث با ملایمت چونمو میگیره و مجبورم میکنه نگام رو به نگاهش بدوزم
سروش: باور کن همیشه دوستت داشتم... نمیدونم چه کار خیری انجام دادم که خدا تو رو بهم برگردوند... تا ابد مدیونشم... روزی که سنگ قبرت رو بهم نشون دادن صدای فریاد قلبم رو به وضوح میشنیدم... بارها و بارها تصمیم گرفتم رگم رو بزنم و خودم رو خلاص کنم اما رنگ نگاه مهربونت این اجازه رو بهم نمیداد... دوست داشتم حداقل اون دنیا کنارت باشم... دونستم با جهنمی شدنم واسه ی میشه از دیدنت محرم بشم... باهام بمون ترنم.. میدونم در حقت بد کردم.. میدونم خودخواهم.. میدونم اگه الان این طور شکست خورده جلوم نشستی به خاطر پا پس کشیدن منه... همه ی انا رو میدونم ولی نمیتونم ازت بگذرم ترنم... منی که این همه سال ازت نگذشتم الان چطوری ازت بگذرم
نفسم رو به سختی بیرون میدم
میون اشکام لبخند میزنم و با ناراحتی میگم:« می دونی چیه رفیق ؟
حکایت زندگی ما شده مث "دکمه پیرَن"
اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه میری ...
بدبختی اینه که زمانی به اشتباهت پی می بری که رسیدی به آخرش ...»... حال و روز من و تو هم دقیقا همینطوره سروش... ما به آخرش رسیدیم... راه برگشتی نیست... باورت ندارم باورم نداشتی... میبینی مهمترین چیز بینمون نیست باور و اعتماد... با عشق تنها که نمیشه به جایی رسید
آهی میکشه و از جلوی پام بلند میشه... دستی به صورتش میکشه و سعی میکنه آروم باشه... حس میکنم سعی زیادی داره میکنه تا جلوی ریختن اشکش رو بگیره.. چون به وضوح رگه های سرخی رو تو چشماش میبینم... به سرعت پشتش رو به من میکنه و با قدمهای بلند خودش رو به در میرسونه
بدون اینکه به طرفم برگرده میگه: ترنم این دفعه از دستت نمیدم.. به هر قیمتی شده راضیت میکنم
بعد هم بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه از اتاق بیرون میره و من رو مات و مبهوت بین جهنمی که برام درست کرده تنها میذاره...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
ته دلم یه جوریه... همونجور میون اشکام لبخند میزنم... با خودم که دیگه تعارف ندارم سماجتهای سروش رو دوست دارم
-یعنی ممکنه؟
خوبه.. طبق معمول زود خر شدی.. همیشه همینطوری.. زود وا میدی
آهی میکشم و زیرلب زمزمه میکنم: چرا دروغ وقتی عشق آدم اینجور به دلدادگیش اعتراف کنه و تمام اون اعترافا فقط و فقط برای تو باشه... همه چیز زیادی شیرین میشه... حتی اگه باور نداشته باشی... حتی اگه فکر کنی همه شون دروغه.. حتی اگه موندگاریه اون حرفا برای چند ساعت باشنووو خیلی وقت بود دلم میخواست سروش از عشقش بگه.. از عشقی که فکر میکردم از دست رفته
همین کارا رو میکنی که چپ میره راست میاد بهت زور میگه
اخمام تو هم میره... این صدای درونم رو دوست ندارم... دستم رو روی قلبم میذارم... تند تند میتپه... دست خودم نیست با اینکه حیرون و سرگردونم اما از شنیدن این حرفا خوشحال میشم... شاید خیلی خودخواهی باشه ولی واقعا خوشحالم که تمام حرفای آلاگل دروغه... خوشحالم که سروش هم مثه من لحظه های سختی رو گذروند.. خوشحالی من به خاطر سختیهای زندگیش نیست بلکه به خاطر اینه که اون سختیها از دوریه من حاصل میشدن
یهو اخمام تو هم میره
-من دارم چه غلطی میکنم؟
سرم رو به شدت تکون میدم و با خشم میگم: چه مرگته ترنم... از کجا معلوم که حرفای سروش دروغ نباشه...
چهار سال تنفر رو تا روز نامزدیش باور نکردی ولی الان اومدی حرف چند ساعتش رو داری باور میکنی
-شاید چون واقعا متنفر نبود باورم نکردم
خیلی احمقی ترنم... خیلی
از این همه فکرای بیخود دارم دیوونه میشم... خیلی بده که تکلیف آدم با خودش هم روشن نباشه
سرم به شدت درد میکنه... سرم رو روی میز میذارم و مینالم: خدایا چیکار کنم؟... خودت یه راهی جلوی پام بذار
نمیدونم چی میشه که کم کم پلکام سنگین میشه و به خواب میرم
با صدای در از خواب بیدار میشم و منشی رو بالای سرم میبینم
با پوزخند میگه:اگه خوابیدنت تموم شده برو رئیس کارت داره
بدون این که بخوام خمیازه ای میکشم و میگم: با من کاری داشتین؟
از این همه پررویی من دهنش باز میکنه
منشی: فکر کنم اینجا رو با اتاق خوابت اشتباه گرفتی
صدای خشن سروش رو میشنوم: گرفته که گرفته... من که رئیس شرکتم مشکل ندارم پس جنابعالی چرا حرص میخوری؟
منشی به سرعت برمیگرده و میگه: شما اینجا چیکار میکنید؟
سروش:خیلی بلبل زبونی میکنی.... باید به تو هم جواب پس بدم؟
منشی: نـ ـه آقا...منـ ـظورم ایـ ـنه کـ ـه.....
سروش بی حوصله میگه:برادرم بهت نگفت از آدمای حراف خوشم نمیاد... اصلا از روند کاریت راضی نیستم.. بخوای همینطور ادامه بدی کلامون تو هم میره... اینجا شرکت پدر یا برادرم نیست من اخلاقای خاص خودم رو دارم... برو خدا رو شکر کن که امروز حالم خوبه وگرنه با این بی نظمی هایی که امروز راه انداختی حکم اخراجت الان روی میز بود
منشی: اما آقا من اومدم خانوم مهرپرور رو صدا کنم اما ایشون.......
سروش: من حدود یه ربع پیش بهت گفتم ولی جنابعالی تازه اومدی تو اتاق و به جای اینکه دستور من رو اجرا کنی حرف اضافه هم میزنی؟
منشی: داشتم نامه های اداری رو تایپ میکردم
سروش با جذبه و تحکم خاصی که تا الان ازش ندیدم ادامه میده : یادت باشه اینجا من تعیین میکنم چیکار کنی و چیکار نکنی... امروز چون روز اوله کارته اشتباهاتت رو نادیده میگیرم ولی دفعه ی بعد بخششی در کار نیست
منشی سرش رو پایین میندازه و زمزمه وار میگه: بعله آقا
سروش: خوبه.. میتونی بری
منشی: آقا ساعت کاری تموم شده من میتونم.......
سروش فقط سری تکون میده
با بسته شدن در سروش زمزمه وار میگه: صد مرحمت به قبلیه.. تحمل این یکی خیلی سخت تره
چپ چپ نگاش میکنم و میگم: پس از رفتار خودت خبر نداری که چقدر غیرقابل تحمل شده
بی توجه به حرف من میگه: قبل از اینکه من بیام حرف دیگه ای که بهت نزده؟.. زده؟
پوزخندی میزنم و میگم: فرض کن زده باشه... که چی؟.. من به شنیدن حرف مفت عادت دارم
اخماش تو هم میره و میگه:چی؟... چیزی بهت گفته؟
بدون اینکه بخوام خمیازه ی دیگه ای میکشم... آخ که چقدر خوابم میاد.. بیچاره منشی حق داشت اینجا رو با اتاق خواب اشتباه گرفتم
سروش: خیلی خسته ای؟
بی توجه به حرفش میگم: ساعت کاری تموم شده میتونم برم؟
چشماش رو ریز میکنه و میگه: اونوقت کجا؟
-خونه دیگه... کجا رو دارم برم؟
سروش: هنوز خونه ی مهرانی؟
-میخوای بگی خبر نداری؟
سریع حرف رو عوض میکنه و میگه:آره... میتونی بری
فکر میکردم الان میخواد اذیتم کنه
با تعجب میگم:واقعا؟
تو چشماش برق شیطنت رو میبینم
سروش: اوهوم
سعی میکنه لبخندش رو پنهون کنه و با جدیت ادامه میده: فقط قبل از رفتن متنای ترجمه شده ی امروز رو تحویلم بده
همه ی خوشحالیم میپره و ناامید به متنهای ترجمه نشده نگاه میکنم
سروش: چی شد؟
-هیچی.. برو بیرون هر وقت کارم تموم شد برات میارم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سروش: نگران راحتیه من نباش.. من راحتم.. همینجا میشینم تا کارت تموم یشه...تو به کارت برس
نفسم رو با حرص بیرون میدم
-من نگران راحتی یا ناراحتیه جنابعالی نیستم... من بیشتر نگران اعصاب خودم هستم که با بودن تو بیشتر از قبل خرد میشه
روی یکی از صندلیها میشینه و ابرویی بالا میندازه
- چرا اینجا نشستی؟
سروش شیطون روی یکی از صندلیها میشینه و میگه: رئیس شرکتم... هر جا دوست داشته باشم میشینم
-ای خدا.. برو تو اتاق خودت
سروش: اصلا حرفشم نزن که راه نداره
-سروش
سروش: جانم... میدونی جدیدا خیلی خوشگل صدام میکنی
همه ی سعیم رو میکنم که جیغ نزنم
-سروش ازت خواهش میکنم که بری توی اتاق خودت
خنده ی بانمکی میکنه و میگه: واقعا؟
-آره... برو
سروش:حالا که تو اینو میخوای باشه.. فقط خودت هم پاشو
-چی؟
سروش: پاشو با هم بریم دیگه.. من تنها تو اون اتاق... تو تنها تو این اتاق... حوصلمون سر میره بعدش الکی باید بشینیم غصه بخوریم که چی بشه
با صدای تقریبا بلندی میگم: ســـروش
میخنده و میگه:چیه خانومی؟
-من حوصلم سر نمیره... بنده مثله تو بیکار نیستم.. اصلا صبر کن ببینم مگه تو رئیس این شرکت نیستی پس چرا از صبح تا غروب میای ورد دل من.. برو ریاستت رو بکن
با شیطنت میگه: دارم همین کار رو میکنم دیگه.. اومدم بالا سرت تا مطمئن بشم کارات رو خوب انجام بدی
چشمام رو میبندم و با همه ی وجودم سعی میکنم داد نزنم
سروش: اگه خواستی جیغ بزنی راحت باش... کسی تو شکت نیست فقط خودم هستم و خودت
دیگه صبرم تموم میشه و با جیغ میگم: سروش تمومش کن
سروش: خانومی من یه تعارفی کردم تو چرا جدی میگیری... جدیدا خیلی جیغ جیغو شدیا... قبلنا اینجوری نبودی
-جنابعالی هم قبلا دلقک نبودی
سروش: آخ گفتی... میبینی همنشینی با تو من رو به کجاها کشوند
این بشر آدم بشو نیست
با خشونت متنا رو جلوی خودم پرت میکنم و بدون توجه به سروش مشغول به کار میشم
سروش: اوه.. خشن هم که شدی... راستش رو بگو دست بزن هم پیدا کردی یا نه؟
جوابش رو نمیدم
سروش: راستی نهار چی میخوری سفارش بدم؟
...
اصلا نمیتنم روی کلمه ها تمرکز کنم.. حس میکنم تک تک کلمه ها برام ناآشنا هستن
سروش: جوجوی من قهر کرده؟
با حرص میگم: سروش حرف نزن.. حداقل بذار به کارم برسم
سروش: چشم بانو.. فقط بگو نهار چی سفارش بدم؟
-هیچی.. میخوام زودتر برم
سروش: حرفشم نزن... محاله بذارم گرسنه بری
از شدت حرص کم کم حس میکنم اشکم داره درمیاد
-سروش تو رو خدا ساکت شو... وقتی حرف نمیزنی نمیتونم تمرکز کنم
سروش: باشه خانومی... تو به کارت برس من برم نهار سفارش بدم
برای خلاصی از دستش فقط سری تکون میدم و سعی میکنم خودم رو سرگرم کارم کنم... برام سخته که کنار سروش باشم... نه اینکه ازش متنفر باشم... نه اصلا.. هر کس ندونه خودم خوب میدونم چقدر عاشقشم.. هر چند بقیه هم میدونند ولی مشکل اینه که با خودم نمیتونم کنار بیام... یه چیزی تو وجودم میگه: نه... میدونم دلیلش چیه ولی نمیخوام به طور جدی بهش فکر کنم...
خودکار رو برمیدارم و همه ی سعیم رو میکنم که به اعترافای امروز سروش فکر نکنم... کلمه ها کم کم برام رنگ آشنایی میگیرن و حرفای امروز سروش کم کم از یادم میره
****
سروش: بیا غذاتو بخور
نگاهی بهش میندازم و ظرفای غذا رو تو دستش میبینم... خدایا چه زود اومد... این همه نزدیکی بیشتر من رو به سمت سروش میکشونه و من این رو نمیخوام
جوابش رو نمیدم و خودم رو بیشتر توی کارم غرق میکنم
وقتی میبینه جوابش رو نمیدم نفسش رو با حرص بیرون میده و به سمت من میاد... بالا سر من وایمیسته و کاغذ رو از زیر دستم بیرون میکشه
با عصبانیت نگاش میکنم
-هیچ معلومه چیکار داری میکنی؟
با خونسردی میگه: نشنیدی چی گفتم؟
-گرسنه نیستم... میخوام زودتر کارام رو انجام بدم و برم به زندگیم برسم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با صدای زنگ گوشیم، گوشی رو از روی میز برمیدارم... نگاهی به شماره میندازم و میبینم که مهرانه
سروش هنوز دست به سینه منتظرم واستاده... اخمام رو تو هم میکنم و میگم: چیه... گفتم که نمیخورم تو بخور... چیزی به تموم شدن کارم نمونده
بعد بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم جواب تلفن رو میدم
-سلام مهران
مهران: سلام خانوم خانوما
-حالت بهتر شده ؟
مهران: مگه میشه آدم پرستار خوبی مثله تو داشته باشه و حالش بد بشه
خندم میگیره
-از دست تو.. کار داشتی
مهران: نه... فقط زنگ زدم بگم نمیخوای بیای؟
-چرا... دیگه چیزی نمونده که کارم تموم بشه
مهران: دیگه کم کم داشتم فکر میکردم که میخوای همون جا بخوابی
-هنوز که زوده
مهران: نه بابا.. میبینم که این آقا سروشت دست به کار شده.. نه به دیروز که میگفتی نمیخوام برم نه به الان میگی هنوز زوده بیام خونه
-مهـــران
میخنده و میگه: شوخی کردم بابا
-نه پس بیا جدی بگو... سوپت رو خوردی؟
مهران: آخ.. آخ... یادم ننداز
با نگرانی میپرسم: مگه چی شده؟
مهران: از بس بدمزه بود هر قاشق رو به زور آب قورت میدادم.. صد مرحمت به زهرمار
-باز تو شروع کردی
مهران: هی روزگار... نه عزیزم.. چه شروعی ولی یه چیزی بدجور اذیتم میکنه ترنم
-مهران مسخره بازی در نیار
مهران: مسخره بازی کجا بود؟... با همین حرفا باعث میشین قلب مثله شیشه ی من از وسط دو تیکه بشه دیگه... به جای اینکه بپرسی چی اذیتت میکنه میگی مسخره بازی در نیار
-خب... شما بفرمایین چی اذیتتون میکنه؟
مهران: اینجور که تو از من سوال میپرسی من نفس کشیدن یادم میره چه برسه به جواب دادن
-مهران
مهران: باشه.. اصرار نکن... خودم میگم
هر چی منتظر میشم حرفش رو ادامه نمیده
-مهران هستی؟
مهران: آره
-پس چرا نمیگی؟
مهران: یادم رفت... دارم فکر میکنم اصلا چی میخواستم بگم
خدایا دلم میخواد سرم رو از دست این موجود به دیوار بکوبم.. از یه طرف سروش.. از یه طرف مهران... واقعا نمیدونم من چه گناهی مرتکب شدم که اینجوری دارم مجازات میشم
مهران: اژدها نشو یادم اومد
-زودتر بگو کار دارم
مهران: باشه.. جونم برات بگه که من خیلی دارم اذیت میشم ترنم.. آخه یعنی چی.. اون از ماندانا که من رو کرد موش آزمایشگاهی و هر چی کوفت و زهرمار بود ریخت جلوم تا بخورم.. این هم از تو که من رو با اون موش خوشگلای آزمایشگاه اشتباه گرفتی
با حرص میگم: کار نداری؟
مهران: چرا.. داری میای برام کمپوت هم بخر
-پررو
مهران: راستی مواظب خودت نبودی عیبی نداره ولی مواظب ماشین من باش
-مهران
مهران: خو چرا میزنی... رفتم دیگه
-خداح......
با حرص از جام بلند میشم که برم یه لیوان آب بخورم که با برخورد به چیزی دماغم داغون میشه
-آخ
مهران: چی شد ترنم
همونجور که دماغم رو میمالم به قیافه ی برج زهرماریه سروش زل میزنم
-تو هنوز نرفتی؟
مهران: نه...
-با تو نبودم مهران... تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام
مهران: باشه.. برو به کارت برس.. خودت رو چلاق نکنی من با این حالم نمیتونم ازت پرستاری کنما
-حواسم هست... خداحافظ
مهران: خداحافظ
سروش: چه عجب... بالاخره از اون تلفن دل کندی؟... میدونی از کی منتظر جنابعالی هستم
همونجور که دماغم رو میمالم پشت صندلی میشینم و با اخم میگم: من که گفتم غذا نمیخورم... من میخوام زودتر کارامو انجام بدم و خودم رو به خونه برسونم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بازومو میگیره و به زور بلندم میکنه
با حرص میگه: نترس کارات رو هم انجام میدی و به خونه هم میرسی... دو دقیقه دیرتر به آقا سوپ برسه هیچ اتفاق خاصی نمیفته
چشمامو ریز میکنم و با دقت بهش زل میزنم
-تو اینجا واستاده بودی تا به حرفام گوش میدادی؟!
من رو به سمت میل میکشه
سروش: مگه بیکارم؟... من منتظرت واستاده بودم ولی جنابعالی اونقدر بلند بلند ابراز نگرانی میکردی که نه تنها متوجه ی من بلکه متوجه ی غذاهای یخ زده ی روی میز هم نشدی
-آره جون خودت
با یه دست من رو دنبال خودش میکشه و با اون دستاش پلاستیک غذا رو برمیداره
-چیکار میکنی؟
بدون اینکه جوابم رو بده من رو به اتاقش میبره و غذا رو روی میز میذاره
سروش: بشین غذات رو بخور... حرف اضافه هم نزن
-به چه زبونی بگم نمیخورم
سروش: به هر زبونی دوست داری بگو ولی جواب من یه چیزه تا کارت تموم نشه حق نداری بری و با این حال خرابت مطمئن نیستم بتونی کارت رو به اتمام برسونی... پس اول خودت رو تقویت میکنی و بعد میری به کارت میرسی
مجبورم میکنه رو مبل بشینم و ظرف غذا رو از پلاستیک در میاره و جلوم میذاره
سروش: میدونم کوبیده دوست داری ولی از اونجایی که تموم کرده بود مجبور شدم جوجه کباب سفارش بدم
با بی میلی نگاهی به غذا میندازم
-مهم نیست
ظرف غذا رو باز میکنه و میگه: پس شروع کن
-اما....
با عصبانیت نگام میکنه و میگه: ترنم بخور... تا نخوری حتی اجازه ی کار کردنم بهت نمیدم چه برسه به اینکه بخوای پات رو از شرکت بیرون بذاری
با اینکه ظاهر اشتهابرانگیزی داره ولی نمیدونم چرا اصلا اشتها ندارم... از یه طرف به خاطر اتفاقات این چهارسال و از طرف دیگه به خاطر شکنجه های این مدت، معده ام پذیرای غذای زیادی نیست
سروش غذای خودش رو برمیداره و با اشتها شروع به خوردن غذا میکنه
با بی میلی قاشق رو تو غذا فرو میکنم و یه قاشق کوچیک از برنج برمیدارم
سنگینی نگاه سروش رو روی خودم احساس میکنم و همین معذبم میکنه
سروش: ترنم
-هوم
با مهربونی میگه: غذات رو درست بخور... باور کن بدت رو نمیخوام
با بی حالی نگام رو ازش میگیرم... از اونجایی که داروهام رو هم خونه جا گذاشتم از وقت قرصام هم گذشته و دوباره یه خورده احساس درد میکنم... انگار همه چیز با هم دست به یکی کردن تا من نتونم درست و حسابی غذا بخورم... هر چند یادم نمیاد این مدت هم چیز زیادی خورده باشم
سروش: این چه وضعه غذا خوردنه... با من لجی با خودت که لج نیستی
بی توجه به حرفش به زور آب غذا رو قورت میدم
سروش: اصلا به حرفم گوش میدی؟
-سروش تمومش کن... بخوام خودم میخورم منتظر دستور جنابعالی نمیمونم
سروش: بعله.. خوبه نمردیم و خواستن جنابعالی رو هم دیدیم...
چند قاشق دیگه هم به زور میخورم و بلند میشم
سروش: کجا؟
-میرم به کارام برسم
سروش: لازم نکرده... میشینی غذات رو میخوری بعد میری دنبال متن و ترجمه ها
-مسخره بازی رو تموم کن سروش... من واقعا گرسنه نیستم
میخوام برم که بلافاصله بلند میشه و جلوم رو میگیره
سروش: مگه من میذارم غذا نخورده از جات تکون بخوری
خدایا تحمل این همه نزدیکی رو ندارم... اون هم الان... با وجود این همه درد و مرض تو وجودم... با وجود اون همه اعتراف که تاب نفس کشیدن رو هم از من گرفته... اون هم کناره کی... کنار کسی که میگفت دوباره عاشق شده ولی الان زیر تموم حرفایی زده که یه روزی باهاشون خرد شدم
-سروش چرا با این همه نزدیکی داغون تر از قبلم میکنی
بدون اینکه جوابم رو بده من رو به سمت خودش میکشه و مجبورم میکنه که کنارش بشینم... سعی میکنم ازش فاصله بگیرم ولی اجازه نمیده
سروش: ترنم چرا با خودت این کار رو میکنی... اصلا رفتی خودت رو توی آینه دیدی؟
دستش رو بلند میکنه و به صورتم نزدیک میکنه... سرم رو عقب میکشم اما اون به آرومی زیر چشمم رو لمس میکنه و میگه: زیر چشات گود رفته
گونه هام رو با انگشت اشارش نوازش میکنه
سروش: پوست سفید به زردی میزنه... روز به روز داری آب تر میشی ترنم... چرا به خودت فکر نمیکنی؟
-وقتی بهونه ای برای زندگی ندارم خوشگلی و زیبایی رو میخوام چیکار...
دستش رو پس میزنم و یه خورده ازش دور میشم با این حرکتم غمگین نگام میکن... دلم از غم نگاهش میگیره
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سروش: تو با من باش... بهونه که هیچی من همه ی خوشبختی های دنیا رو به پات میریزم
-لابد مثه گذشته
آهی میکشه و میگه: نه خانومم... من جبران میکنم همه چیز رو
-سروش؟
سروش: جانم
-میشه اینقدر با محبت باهام حرف نزنی؟... تحمل تنفرت در عین نخواستن خیلی راحت تر از تحمل عشقت در عین خواستن بود
دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و من رو به خودش میچسبونه و آروم میگه: نه... نمیشه گلم... تقصیر من نیست تقصیر توهه که این همه خوبی و با خوب بودنت باعث میشی نتونم بهت محبت نکنم.. اصلا به قول خودت هیچی مثل یه غذای دو نفره توی یه ظرف نمیچسبه
اشک تو چشمام جمع میشه
با بغض میگم: دیر اومدی عزیزم ؛ بودنم در حسرت خواستنت تمام شد
برق اشک رو برای یه لحظه تو چشماش میبینم اما اجازه ی سرازیر شدن به اشکش نمیده
بدون اینکه جواب حرفم رو بده یه قاشق پر از برنج رو به طرف دهنم میگیره
با جدیت میگه: دهنت رو باز کن که قراره از دست من غذا بخوری
-سروش
با خشونت ادامه میده: سروش نداریم... دهنت رو باز کن... یالا
آهی میکشم و دهنم رو باز میکنم... نمیدونم چرا همیشه تسلیم سروشم
سروش: آفرین خانومی
همینجور که دارم به زور غذا و بغضم رو قورت میدم یه قطره اشک رو گونه هام سرازیر میشه
یه قاشق دیگه غذا برمیداره... میخوام دهنم رو باز کنم که شیطون نگام میکنه و میگه: نشد دیگه خانومی... قرار شد با هم بخوریم
با تموم شدن حرفش یه قاشق غذا خورد... اون هم چی؟.. با قاشق دهنیه من.. سروشی که تو دوران نامزدی به زور راضی میشد تو یه ظرف غذا بخوریم الان جلوی چشمای بهت زده ی من از قاشق خودم استفاده کرد
سروش: الان نوبت توهه
مقاومتم کامل میشکنه... بی اختیار دوباره دهنم رو باز میکنم و از همون قاشق مشترک ذره ای برنج میخورم... چشمام رو میبندم و با لذت شروع به خوردن غذا میکنم... دست خودم نیست اشکام کم کم روون میشن و من بی توجه به اشکام فقط به یه چیز فکر میکنم.. که چرا؟... چرا اینقدر دیر.. چرا تا محرمش بودم اون همه ازم دور بود و الان که نامحرمشم اینقدر بهم نزدیکه
با صدای سروش به خودم میام
سروش: این همه اشک رو از کجا میاری ترنم
دستم رو روی قلبم میذارم و غمگین میگم: از قلب شکستم
یه قاشق برنج دیگه رو به سمتم میگیره.. حس میکنم یه خورده دستش میلرزه
سروش: بخور گلم... تو باید جون بگیری و مثل اولت بشی... دست ندارم اینجور ضعیف و درمونده ببینمت
بی اراده تابع حرفاش میشم... چیزی از مزه ی غذا نمیفهمم فقط کنار سروش بودن رو احساس میکنم... نمیدونم اون چه حالی داره ولی حال من غیرقابل توصیفه
سروش: یادته چقدر حرصم میدادی؟
فقط اشک میریزم
سروش: دوباره باید اونجوری بشی و حرصم بدی.. مثل گذشته ها..
یه قاشق دیگه تو دهنم میذاره میگه: دوباره بچه شو ترنم... دوباره بچه شو و بچگی کن... این همه بزرگ بودن بهت نمیاد
با هق هق میگم: شماها بزرگم کردین
سروش: اشتباه کردیم ترنم... خیلی زیاد... دارم در حسرت تک تک شیطنتات میسوزم.. دوست ندارم اینجر افسرده ببینمت
-پس بذار برم.. بذار برم تا دیگه چشمت به من نیفته
قاشق رو تو ظرف رها میکنه و من رو محکم به خودش میچسبونه
سروش: هیس... تو نباید بری.. تو حق نداری هیچ جا بری... میدونم خیلی خودخواهیه تو باید برای همیشه پیش من بمونی... میفهمی ترنم؟
محکمتر از قبل من رو به خودش فشار میده
-سروش داری اذیتم میکنی
سروش: بگو که هیچ وقت ترکم نمیکنی؟
-سروش
سروش: دوستت دارم ترنم... خیلی زیاد
آخ که چه حس خوبیه... با تمام دردی که در بدنم احساس میکنم باز دلم نمیخواد بیشتر از این برای خارج شدن از آغوش همیشه گرمش مقاومت کنم... بدون اینکه بخوام خیلی آروم دستم رو روی سینش میذارم... همه ی سعیم رو میکنم که دستام رو دور کمرش حلقه نکنم... هر چند خیلی سخته... میدونم تا همینجا هم خیلی وا دادم... جای ماندانا خالی که فحش بارونم کنه و بگه همه کاری که کردی همین دستت رو هم دور بدنش حلق کنو خودت رو خلاص کن دیگه این مسخره بازیا چیه ولی چیکار کنم وقتی حرفاش رو باور ندارم وقتی دیگه خودم هم ترنم سابق نیستم چیکار میتونم کنم... سرم رو به شونه اش تکیه میدم و اجازه میدم اشکام آروم آروم فرود بیان....خداجون یه امروز رو از من بگذر و بذار فقط برای چند لحظه تو آغوش گرمش باشم... بدجور دلتنگ این آغوشم... بدجور... حتی اگه حرفاش دروغ باشه... حتی اگه عشقش آلاگل باشه... حتی اگه مال من نباشه... یه امروز رو بذار کنار عشقم بگذرونم... عجیب دلم هوای گذشته رو کرده... چشمام رو میبندم و عطر تنش رو با همه ی وجودم به داخل ریه هام میکشم... صدای نفسهای عمیقش رو میشنوم
سروش: ترنم
اونقدر آروم اسمم رو زمزمه میکنه که شک میکنم آیا واقعا صدام کرده یا نه؟... چشمام رو باز میکنم و بهش خیره میشم... میبینم که با لبخند مهربونی بهم نگاه میکنه
سروش: دوستت دارم باور کن
شدت اشکام بیشتر میشن
-باورش خیلی سخته وقتی خواستم نبودی الان با بودنت میخوای چی رو ثابت کنی؟
سروش: عشقمو
-باورش ندارم
سروش: کاری میکنم که باور کنی
-با این کارات بیشتر آزارم میدی... بذار زندگی کنم سروش... من توی این چهار سال خیلی عذاب کشیدم... همیشه منتظر بودم که بیای ولی چشمام در حسرت دوباره اومدنت به در خشک شد و نیومدی و الان... الانی که کار از کار گذشته اومدی و حرف از عشق میزنی... اومدن خوبه سروش... ولی نه همه نوعش... بعضی وقتا بعضی از اومدنا هیچی رو درست نمیکنند... دیر اومدی سروش به خدا دیر اومدی
آهی میکشه و سری تکون میده
سروش: چرا مدام حرف از دیر اومدن میز نی ترنم.. من همون سروشم.. تو هم همون ترنمی.. میدونم خیلی چیزا تغییر کرده ولی عشقمون هنوز پا برجاست
-از کدوم عشق حرف میزنی؟... عشق فقط احساس دوست داشتن نیست سروش.. عشق یعنی اینکه به طرفت تا حد مرگ اعتماد داشته باشی.. در شرایط سخت باورش کنی... در هیچ شرایطی ازش متنفر نشی... هیچوقت از روی لجبازی اون رو خرد نکنی.. عشق یعنی وقتی دارن از عشقت بد میگن با همه بد بودنش باز هم پشتش باشی... تو کجا بودی تمام اون سالهایی که همه خردم کردن و ساده ازم گذشتن... مراقبت از فاصله ی نه چندان دور ه فایده ای برام داره.. من دلم یه محرم میخواست یه یار.. یکی که وقتی دلم از همه ی دنیا میگیره سرم رو روی شونه اش بذارم و گریه کنم.. ولی نبود... هیچوقت یار من کنارم نبود.. من خودم بودم و خودم.. وقتی تو داشتی با خودت میجنگدی که من رو از یاد ببری من داشتم با امیدهای واهی به ریشه های عشقم اجازه گسترده شدن میدادم.. میدونی به بدترین شکل ممکن خبر نامزدیت ر شنیدم.. اون هم از کی... از مهسا... نمیگم چطور خرد شدم نمیگم چطور از هم پاشیدم نمیگم چطور با خودم جنگیدم ولی یه چیز رو میگم که بدونی من همون روز تصمیم گرفتم که به هیچ قیمتی دیگه قبولت نکنم... نمیدنستم بیگناهیم ثابت میشه یا نه ولی با همه ی اون ناامیدی ها یه حسی بهم میگفت ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
-تمومش کن این حرفا رو سروش... آره خوب میدونم که میدونی هنوز عاشقتم با خودم هم تعارف ندارم ولی همون روزی که نامزد کردی همه ی باورهام نسبت به تو از هم پاشید... دیگه باورت ندارم... دیگه بهت اعتماد ندارم.. دیگه دلم باهات صاف نمیشه... دیگه نمیتونم تو رو شریک لحظه هام کنم... دیکه نمیتونم بهت اجازه بدم پا به دنیای عاشقانه ام بذاری...وقتی باوری نیست وقتی اعتمادی نیست وقتی دنیای من و تو از هم جدا شده دیگه نمیشه به ساختن دوباره امید داشت... برام مهم نیست آلاگل رو دوست داری یا نه چون با دوست داشتن یا نداشتن اون هیچی بین ما دو تا عوض نمیشه.. پس خواهشا دیگه ادامه نده... ازت خواهش میکنم
فقط نگام میکنه و تو چشماش حرفای ناگفته ی زیادی رو میبینم ولی نمیدونم چرا تمایلی به دونستن اون حرفا ندارم.. حس میکنم همه ی حس و حالم پریده.. با حرفاش و حرفام دوباره یاد گذشته افتادم و دوباره داغ دلم تازه شده
سروش: متاسفم ترنم.. واقعا متاسفم ولی نمیتونم... نمیتونم بذارم که بری.. که ترکم کنی.. که تنهام بذاری.. میدونم حق با توهه.. میدونم الان باید به خاطر جبران گذشته ها بهت حق انتخاب بدم ولی نمیتونم.. نمیتونم ازت دل بکنم
مشتی به سینه اش میزنم
-خیلی خودخواهی
لبخندی میزنه و چشماش رو میبنده
سروش: اسمش رو هر چی که دوست داری بذار... کاری میکنم که تمام گذشته رو فراموش کنی
لبخند تلخی میزنم
-رویای قشنگیه.. فقط حیف که در حد یه رویا باقی میمونه
سروش: من این رویای قشنگ رو برات تبدیل به حقیقی ترین واقعیت زندگیت میکنم
-پشیمون میشی سروش... مطمئنم که از موندنت پشیمون میشی.. من محاله قبولت کنم.. فقط داری وقتت رو هدر میدی
سروش: پشیمون نمیشم.. هیچوقت... یه روز بهت ثابت میکنم که همه چیز درست میشه
به آرومی دساش رو بالا میاره و چشمای اشکیم رو پاک میکنه
سرم رو عقب میکشم
-نکن
لبخندی میزنه و شیطون نگام میکنه... بعد از چند لحظه مکث در مقابل چشمای گرد شده من خم میشه و بوسه ی کوتاهی روی گونه ام میذاره
بعد بدون اینکه بهم اجازه اعتراض بده میگه: خب حالا بریم سروقت بقیه ی غذامون... نظرت چیه؟
با حرص نگاش میکنم و سعی میکنم از بغلش بیرون بیام ولی اجازه نمیده و به شدت پهلوم رو فشار میده
سروش: کجا کوچولو.. هنوز غذامون تموم نشده
از شدت درد نفس تو سینه ام حبس میشه
هول میپرسه: چی شد ترنم؟
-دستت رو بردار سروش؟
سروش: چی؟
-سروش من یه خورده حالم بده دستت رو از روی پهلوم بردار
سریع دستش رو بر میداره و میگه: چی شده ترنم؟
-چیز مهمی نشده... فقط فشار دستت رو پهلوم زیاد بود
سروش: چی داری میگی ترنم؟... تو رنگت پریده و بدنت یخ شده
سریع از جاش بلند میشه و میگه: بلند شو باید بریم دکتر
به سختی از جام بلند میشم و با ناله میگم: من حالم خوبه... ترجیح میدم برم خونه
با عصبانیت میگه: تو غلط میکنی با این حالت بخوای به تنهایی از شرکت بیرون بری... همین حالا میریم دکتر بعد خودم میرسونمت
-وسیله هست.. نیاز به لطف جنابعالی ندارم
سروش: چی میگی؟... ترنم لج نکن تو با این حالت چه طوری میخوای خودت رو به خونه برسونی
-ماشین دارم... حالم خوبه
ابرویی بالا میندازه و میگه: ماشین؟!
حس میکنم تا سقوط فاصله ای ندارم
سری تکون میدمو میگم: آره.. ماشین مهران
کم کم چشمام تار میشه ولی همه ی سعیم رو میکنم تا سرپا واستم
سروش با خشم نگام میکنه ولی سعی میکنه توی صداش این خشونت دیده نشه
سروش: نترس یه روز آقا مهرانت بی ماشین بمونه به هیچ جای دنیا بر نمیخوره.. آماده شو میریم دکتر
پشتم رو بهش میکنم و با همون حال خرابم به سمت در میرم
با ناله میگم: گفتم که احتیاج........
هنوز حرفم تموم نشده که تعادلم رو از دست میدم ولی قبل از افتادن دستای سروش دور بدنم حلقه میشه و من رو نگه میداره
با عصبانیت میگه: هی میگم حالت بده باز بگو چیزیم نیست
از شدت درد نفس نفس میزنم... داروهام رو میخوام... فشار دست سروش باعث میشه از شدت درد کم کم پلکام روی هم بیفتن
صدای نگران سروش رو میشنوم
سروش: ترنم... ترنم... دختر یه چیزی بگو... ترنم
حتی اونقدر حال ندارم که بهش بگم فشار دستش رو کم کنه... یهو بین زمین و آسمون معلق میشم و بعد دیگه هیچی نمیفهمم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
******
&&سروش&&
با نگرانی ترنم رو روی صندلی عقب ماشین میخوابونه و سوار ماشین میشه
-خدایا آخه چی شده؟
ماشین رو روشن میکنه و به سمت نزدیک ترین بیمارستان میرونه... دستاش از شدت نگرانی میلرزن... حرفای مهران رو به خاطر میاره که میگفت هیچ کس از اون همه شکنجه نمیتونه جون سالم به در ببره... دلش گواهیه خوبی نمیده
-خدایا حالا که بهم برگردوندیش ازم نگیرش... من تحمل از دست دادن دوبارش رو ندارم
یکی تو وجودش فریاد میزنه و میگه: چه مرگته پسر.. اون فقط ضعف کرده
ناخوداگاه زمزمه میکنه: اگه چیزیش بشه من میمیرم
لحظه به لحظه سرعت ماشین بیشتر میشه... هیچی دست خودش نیست
هر چند ثانیه به چند ثانیه از آینه نگاهی به ترنم میندازه
تمام خاطرات گذشته به ذهنش هجوم میارن... یاد اون روزی میفته که منصور ترنم رو کتک زده بود و ترنم از حال رفته بود...
-ترنم دووم بیار... الان میرسیم
...
-لعنت به من... لعنت به من که از یاد برده بودم اون لعنتیا چه بلایی سر عشقم آوردن... نباید اجازه میدادم بیاد سرکار... اون هنوز خیلی ضعیفه
با مشت به فرمون میکوبه و میگه:لعنت به من
نمیدونه چه طور خودش رو به جلوی بیمارستان رسوند با اون همه سرعت واقعا شانس آورد که بلایی سر خودش و ترنم نیاورد... سریع ماشین رو بدون توجه به تابلوی پارک ممنوع پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه
نفس عمیقی میکشه... ترنم رو به آرومی بغل میکنه و به داخل بیمارستان میره... پرستاری با دیدن ترنم تو بغل سروش به سمتش میاد و میگه: چی شده آقا؟
سروش: نمیدونم یهو از حال رفت
پرستار اون رو به اتاقی هدایت میکنه و خودش میره تا دکتر رو خبر کنه... آروم ترنم رو روی تنها تخت اتاق میذاره و به آرومی بوسه ای به سرش میزنه... دست ترنم رو توی دستش میگیره و میگه: خانومی زود خوب شو... من تحمل ندارم اینجوری ببینمت
دکتر: سلام
با بی حوصلگی سری تکون میده و از ترنم فاصله میگیره... دکتر شروع به معاینه ی ترنم میکنه
دکتر: با این دختر خانوم چه نسبتی دارین؟
بدون مکث میگه: زنمه
دکتر چیزی نمیگه و به ادامه ی کارش مشغول میشه
- دکتر چی شد؟
دکتر: همسرتون سابقه ی بیماریه کلیوی داره؟
رنگ از رخش میپره
-چی؟
دکتر چپ چپ نگاش میکنه.. دستی به موهاش میکشه و من من کنان میگه: نمیدونم
اخمای دکتر توهم میره
دکتر: یعنی چی؟
نمیدونه چی بگه
دکتر: حالش زیاد خوب نیست... اینجور که معلومه یکی از کلیه هاش آسیب بدی رسیده و اینطور که من تشخیص میدم باید به خاطر کتک خردن بیش از اندازه باشه
با وجود حال خرابش طعنه ی دکتر رو میگیره... حرصش در میاد.. دلیلی نمیبینه بخواد به این زن هم توضیح بده
با لحن خشنی میگه: خانوم محترم شما بهتره به جای دخالت بیجا تو زندگیه مردم به کارتون برسین
دکتر که خودش رو برای حرف زدن آماده کرده بود از این همه خشونت جا میخوره و حرف تو دهنش میمونه... بعد از چند لحظه مکث چشم غره ای بهش میره که باعث میشه پوزخندی رو لباش بشینه و نگاش رو از دکتر بگیره
دکتر به پرستار چیزی میگه و از اتاق خارج میشه
- فقط همینم مونده که بیام به این جوجه دکتر جواب پس بدم
نگاش به ترنم میفته و یاد حرف دکتر میفته
-پس چرا چیزی بهم نگفتی؟... یعنی تا این حد غریبه شدم؟
دلش از این همه غریبگی میگیره
پرستاری وارد اتاق میشه و میگه: لطفا بیرون منتظر باشین تا کار تزریقاتش تموم بشه
سری تکون میده و از اتاق خارج میشه
زیر لب زمزمه میکنه: باید بفهمم ترنم چش شده؟... اینجور نمیشه
دلهره بدی تمام وجودش رو گرفته... تنها گزینه ی مناسبی که سراغ داره مهرانه
-همین امشب باید باهاش حرف بزنم و تکلیف همه چیز رو روشن کنم
با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد و بدون توجه به چشم غره ی پرستار با خونسردی تمام تلفن رو جواب میده و میگه: بعله؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
اشکان: کوفت بعله
-اشکان تویی
اشکان: پس نه عمه اتم
-اشکان
اشکان: مرگ.. تو نباید یک زنگ برام بزنی و از حال و روزم خبر بگیری؟
-شرمنده ام به خدا... این روزا بدجور اعصاب داغونه
اشکان: باز چه مرگت شده؟
- دارم دیوونه میشم اشکان
اشکان: باز ترنم؟!
-مگه به جز ترنم کس دیگه ای هم هست که بتونه اینطور دیوونه ام کنه؟
اشکان: نه والا... رفیق شفیقت رو از یاد بردی دیگه چه برسه به بقیه
-حساب و کتاب زندگیم از دستم خارج شده اشکان... این روزا حساب روز و شبم رو هم گم کردم
اشکان: ترنم چی میگه؟
-فقط میگه نه
اشکان: میگه دوستت نداره؟
-ایکاش اینجوری میگفت حداقل میدونستم داره لجبازی میکنه اما بدبختی اینجاست با اینکه بارها و بارها به دوست داشتنش اعتراف کرده اما میگه قبولت ندارم
اشکان: باهاش با ملایمت رفتار کن و سعی کن خودت رو بهش نشون بدی... سعی کن خشونت رفتارت رو کمتر کنی... یادته که چی بهت گفتم
یاد اون چند باری میفته که بخاطر حرفای اشکان رفتارش رو عوض کرده بود و جلوی در خونه ماندانا و مهران اونطور با ترنم حرف زده بود ولی وقتی دید راهکارهای اشکان جواب نمیده بعد از رفتن اشکان دوباره شیوه ی خودش رو در پیش گرفت و توی شرکت اونطور با ترنم رفتار کرد
اشکان: سروش؟!
-هان؟... دیگه چیه؟
اشکان: احیانا که در نبود من گند نزدی؟
-نه زیاد
اشکان: منظورت چیه؟
یه خلاصه ای از اتفاقات اخیر برای اشکان تعریف میکنه
اشکان:چـــی؟
-خب یگی چیکار کنم وقتی ملایمت جواب نمیده مجبورم با زور وارد عمل بشم
اشکان: تو نمیخوای آدم بشی؟
-اشکان تو رو خدا تو یکی دیگه نصیحت نکن
اشکان: الان کجایی؟
-بیمارستان
اشکان: بیمارستان واسه ی چی؟
-حال ترنم بد شده
اشکان: چی میگی سروش؟... آخه چرا؟
-خودم هم درست و حسابی نمیدونم اشکان... دارم از نگرانی میمیرم فکر کنم به خاطر کتکایی که منصور بهش زده بود به این حال افتاده... دکتر میگفت کلیه اش آسیب دیده... امشب میخوام با مهران حرف بزنم.. میدونم موضوع رو میدونه... باید از همه چیز سر در بیارم
اشکان: سروش باز دعوا راه نندازیا... با این کارات بیشتر همه چیز رو خراب میکنی
پرستار: آقا
با صدای پرستار به عقب برمیگرده
-اشکان یه لحظه.... بفرمایید
پرستار: میتونید بیمارتون رو ببرین
-باشه اومدم... اشکان من باید برم
اشکان: سروش گند نزنی به همه چیز
-نترس حواسم هست
اشکان: از همین هم میترسم... هر وقت اینجوری میگی یعنی قراره یه خرابکاری راه بندازی
-اشکان من باید برم
اشکان: نه برو... بی خبرم نذار
-باشه خداحافظ
به سرعت میره حسابداری... همه چیز رو حساب میکنه و بعد به اون اتاقی میره که ترنم توش خوابیده... همینکه وارد اتاق میشه چشمای نیمه باز ترنم رو میبینه... با نگرانی سرعتش رو بیشتر میکنه و میگه: ترنم حالت خوبه؟
ترنم با بیحالی چشماش رو باز و بسته میکنه
-آخه یهو چت شد؟... تو که من رو کشتی... چرا چیزی بهم نگفتی؟
با دیدن دکتر دوباره اخماش تو هم میره
دکتر نگاهی به ترنم میندازه و میگه: خانم خانما بیشتر از اینا باید مواظب خودت باشی
ترنم لبخند بی جونی میزنه و چیزی نمیگه
-دارویی تجویز نمیکنید؟
دکتر: خانومتون میگن پزشک معالجشون براشون دارو تجویز کرده... فقط من موندم شما چه جور شوهری هستن که حتی از این موصوع خبری ندارین
میخواد جوابش رو بده که دکتر ابروهاش رو تو هم میکشه و میگه: بهتره این دردا رو نادیده نگیرین و بیشتر بهش توجه کنید...مشکل دیگه ای نداره.. میتونید ببریدش
و بعد از این حرف از اتاق خارج میشه ...بعد از رفتن دکتر با ناراحتی نگاش رو به سمت ترنم میچرخونه که با چشماس بسته ی ترنم مواجه میشه...استرس دوباره به جونش میفته... با ترس ترنم رو صدا میکنه
-ترنم؟!
با باز شدن چشمای ترنم لبخند آرامش بخشی رو لبم میشینه
-فکر کردم دوباره از حال رفتی
دستش رو زیر بازوی ترنم میگیره و کمکش میکنه تا بشینه
ترنم با ناله میگه: خودم میتونم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 24 از 39:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  38  39  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سفر به دیار عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA