انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 30 از 39:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  38  39  پسین »

سفر به دیار عشق


مرد

 
فصل سی ام
-نمیتونم ولش کنم
سیاوش: نمیگم ولش کن.. میگم زور نگو... سروش با این همه دور ترنم چرخیدن به جایی نمیرسی.. همه مون میدونیم ترنم تو رو دوست داره پس چرا مثل پسرای 18 ساله رفتار میکنی؟
-میترسم دست رو دست بذارم و دوباره از دستش بدم
سیاوش: اینجوری هم داری از دستش میدی.. اون الان باید دور از همه چیز و همه کس یه خورده فکر کنه.. به خودش به آیندش به زندگیش... از بس آزارش میدین اصلا نمیدونه داره چیکار میکنه... بین یه ایل آدم گیر کرده همه از همه طرف میریم بهش میگیم ما رو ببخش ما رو حلال کن
پدر: سیاوش درست میگه
با ناراحتیبه طرف پدرش میچرخه و میگه: بابا شما کی اومدین؟
پدر: همین الان رسیدیم
-مامان کجاست؟
پدر: الان میاد.. رفت لباسش رو عوض کنه
سری تکون میده و با کلافگی میگه: این پسره مهران بدجور رو اعصابمه... اگه ترنم یه جای دیگه زندگی میکرد این همه بهش گیر نمیدادم و یه مدت از دور مراقبش میبودم ولی الان همه برنامه هام بهم ریخته.. ترنم دوستی نداره که بخواد اونجا بمونه.. کمکهای ما رو هم قبول نمیکنه.. تو این سالها هم همه از دورش پراکنده شدن و تنهاش گذاشتن من میدونم از روی اجبار اونجا موندگار شده ولی از رفتارای مهران میترسم
پدر: مهران پسر بدی به نظر نمیرسه تو این شرایط با این زورگویی بیشتر ترنم رو از خودت دور میکنی
-نمیدونم چرا احساس میکنم رفتار این پسر با ترنم عادی نیست... رنگ نگاهش حس و بوی برادری نداره.. وقتی هم این موضوع رو بهش گفتم حرفمو انکار نکرد
کسی چیزی نمیگه
پوزخندی میزنه و ادامه میده: پس شماها هم فهمیدین
پدر: مهم ترنمه که دوستت داره.. مهران هم از اون آدما نیست که پاش رو از گلیمش درازتر کنه... شاید یه احساسی به ترنم داشته باشه ولی.....
بدون اینکه بخواد بلندتر از حد معمول میگه: غلط میکنه به ترنم احساسی داشته باشه
سها: چه خبرته سروش.. خونه رو گذاشتی رو سرت
با اعصابی داغون مشتی به دیوار میکوبه و میگه: نمیتونم ترنم رو تو خونه ی یه پسر غریبه ببینم.. تازه میخواست پیش مهران کار کنه با زور و تهدید نگهش داشتم
سیاوش: شاید اصلا اینجور که ما فکر میکنیم نباشه
-من نمیتونم با این اما و اگرها و شاید و بایدها منتظر بشینم تا ترنم رو از دست بدم
پدر سروش: سروش اون دختر دوستت داره اینقدر خودت رو آزار نده یه خورده بهش فرصت بده...
-اینو میدونم بابا ولی این رو هم خوب میدونم که الان تحت فشاره... میترسم با یه فرصت دوباره ی من باعث بشم که بیشتر از همیشه ازم دور بشه... اگه مثله من یه تصمیم عجولانه بگیره و هم خودش و هم منو بدبخت کنه کی جوابگوهه؟
سیاوش: پس میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم.. عینه این دیوونه ها فقط دور خودم میچرخم.. همش با خودم میگن نکنه واقعا قبولم نکنه.. اگه میگفت دوستم نداره حداقل میدونستم باید یه تلاشی کنم تا بهش بفهمونم که داره به خودش تلقین میکنه اما وقتی خودش هم این دوست داشتنا رو انکار نمیکنه من واقعا میمونم چیکار باید کنم؟
مادر: خب عزیزم ازت دلگیره.. باهاش حرف بزن
-شما هم که اومدین مادر من
با زهرخند میگه: جلسه ی خونوادگی تشکیل دادیم
مادر: عزیزم تو پسر مایی وقتی تو مشکلی داری ما باید بهت کمک کنیم
نگاهی به خونوادش میندازه... بغض تو گلوش میشینه.. سیاوش.. سها.. پدرش.. مادرش.. همیشه پشتش بودن اما ترنمش توی این چهار سال هیچکس رو نداشت
پدرش لبخند تلخی میزنه و میگه: بهش فکر نکن
-شما از کجا میدونید به چی فکر میکنم؟
پدر: به جز ترنم چی میتونه این طور تو رو به فکر فرو ببره
-تو این سالها هم منو از دست داد هم خونوادش رو
مادر: امشب دلم خیلی براش سوخت.. اصلا باورم نمیشد آقای مهرپرور این طور آدمی باشه
-دلم نمیخواد در مورد قضیه امشب کسی خبردار بشه
مادر: مگه دیوونه ایم... فقط همین مونده این حرفا به زبون این فامیلای دهن لق بیفته.. دیگه دست از سر دختر بیچاره برنمیدارن
-ترنم من بیچاره نیست.. خودم همه ی کمبوداش رو جبران میکنم.. دلم نمیخواد با ترحم نگاش کنید
مادرش آهی میکشه و میگه: همه مون خیلی جاها اشتباه کردیم.. حالا که همه چیز رو فهمیدم دلم میخواد براش مادری کنم
سها: لابد مثل سابق
سیاوش: سها
سها: هر وقت حقیقت رو میگم با سها سها گفتن خفم میکنید... آخه دلم از این میسوزه که همه تون تا وقتی همه چیز خوبه دلسوز و مهربون میشین ولی وقتی یه چیز برعلیه ترنم پیش میاد پشت پا به تمام ارزشهای گذشته میزنید.. از کجا معلوم در آینده کسی از موضوع ترنم باخبر نشه... فردا اگه توی مهمونی ها از عروستون بد گفتن حاضرین جلوشون
مادر: وایمیستم سها.. حتی اگه ترنم سروش رو هم قبول نکنه باز هم به هر کسی از ترنم بد بگه تودهنی میزنم.. این دفعه میخوام واقعا یه مادر باشم.. میخوام همه چیز رو جبران کنم.. خیلی در حقش بد کردم
سروش لبخندی میزنه.. از حمایت خونوادش لذت میبره.. حمایتی که برای ترنم باشه براش لذت بخشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
پدرش رو میبینه که دستاش رو دور شونه های زنش حلقه کرده و آروم تو گوشش چیزی رو زمزمه میکنه.. مادرش هم سریبه نشونه مثبت تکون میده
سها با فوضولی میگه: حرفای تو گوشی نداشتیما
مادر: یه دقیقه آروم بگیر بچه
سها: وای نگو مامان.. اونجوری که دق میکنم
مادرش چشم غره ای به سها میره که باعث خنده ی جمع میشه
سیاوش: بچه جون برو بخواب از وقت خوابت گذشته
سها: بچه پررو... مظلوم گیر آوردین
پدر: یه لحظه ساکت باشین
با صدای پرتحکم پدرش سکوت تو اتاق حکم فرما میشه
پدر: ببین سروش تنها چاره ی کار اینه که با ترنم حرف بزنی و مجابش کنی که همه چیز با گذشته فرق کرده.. وقتی بهت جواب منفی میده ولی از یه طرف نمیتونه در برابرت مقاومت کنه خودش یه نشونه ی خوبه برات
-فکر میکنید حرف نزدم... خسته شدم از بس حرف زدم.. حس میکنم یه چیزی رو داره از من پنهون میکنه.. حتی مهران هم با تموم آزار و اذیتش به طور غیر مستقیم بهم اشاره کرد
سیاوش: مهران میدونه؟
-بدبختی همینجاست.. میبینی سیاوش.. مهران میدونه و من نمیدونم.. همیناست که آزارم میده
سیاوش: شاید مهران میخواست اذیتت کنه یا چه میدونم تحریکت کنه تا به خودت بیای
-نه.. امشب که از ترنم پرسیدم نه انکار کرد نه حرفی در این مورد زد.. البته یه چیزایی گفت که من ازش سر در نیاوردم
سیاوش: مثلا چی؟
-نمیدونم.. یادم نیست
سیاوش: خب از اون دو تا پسره بپرس.. اسمشون چی بود؟
-کیا؟
سیاوش: همون پلیسا که نجاتش دادن
-نریمان و پیمان رو میگی؟
سیاوش سری تکون میده
پدر: بد فکری هم نیست.. اونا تمام مدت با ترنم بودن و از همه چیز مطلع هستن
مادر: من که میگم هیچ چیز نیست و ترنم فقط از ترنم دلگیره
-خدا کنه
مادر: به دلت بد راه نده مادر.. همه چیز درست میشه.. ترنم هم حق داره که فعلا تو انتخابش مردد باشه.. بالاخره کم اذیت نشد
سها: خب هر کس بود دلگیر میشد.. من که اگه جای ترنم بودم محال بود سروش رو قبول کنم
مادر سروش: سها
سها: چیه مادر من... یادتون نیست چه جوری با خفت و خواری عروسی رو بهم زدین... دقیقا چند ماه دیگه مونده بود به عروسی همه چیز رو بهم ریختین... خب هر کسی باشه دلش نمیخواد به اون خونواده ای که ولش کردن برگرده
آهی میکشه و میگه: سها درست میگه... هر کسی جای ترنم بود حتی دیگه نگام هم نمیکرد
با ناراحتی نگاهش رو از بقیه میگیره و روی زمین میشینه
همه چپ چپ به سها نگاه میکنند
سها پشیمون از برخورد تندش میگه: حالا اینقدر حرص نخور... مهم اینه که ترنم مثله خیلیا نیست
-میترسم بشه.. میترسم یه روزی برسه که اونو دست تو دست یکی دیگه ببینم
پدرش بازوش رو میگیره و مجبورش میکنه که واسته
پدر: من چنین پسر ضعیفی تربیت نکردم.. اشتباه کردی.. الان هم باید پای اشتباهت بمونی... جبران کن همه چیز رو
-اگه موفق نشم
پدر: مگه خودت رو باور نداری؟
-دیگه هیچکس رو باور ندارم
پدرش تکونش میده و با اخم میگه: سروش
به ناچار میگه: باشه بابا... باز هم همه ی سعیم رو میکنم ولی بعضی وقتا فکر میکنم که نکنه دارم به خودم امید واهی میدم
پدر: زود تسلیم شدن برابره با شکسته
از این حرف پدرش دلس خالی میشه
-نه... محاله تسلیم بشم
پدر: پس از خودت ضعف نشون نده
چشماش رو میبنده و نفس عمیقی میکشه.. با چشمای بسته میگه: نمیدم
پدرش محکم به پشتش میکوبه و میگه: همین درسته
بعد خطاب به بقیه ادامه میده: بهتره اتاق رو خلوت کنیم تا سروش هم یه خورده استراحت کنه
حس میکنه آرومتر از قبله.. با خودش فکر میکنه اگه ترنم هم چنین پدری داشت محال بود به این وضع دچار بشه
سها: پخ
با ترس چشماش رو باز میکنه و خشن به سها نگاه میکنه
سها با چشمای شیطون نگاش میکنه
-تو خجالت نمیکشی؟
سها: اصلا
مادر: سها کجایی؟.. بیا بذار داداشت بخوابه
سها: ایش.. چقدر هم هواش رو دارنا
-خودت محترمانه برو بیرون تا پرتت نکردم
سها: جراتشو نداری
چشماش رو ریز میکنه و میگه: چی گفتی؟
سها با دو به سمت در میره و میگه: گفتم جراتشو نداری
-از دویدنت معلومه که اصا نمیترسی
سها: معلومه که نمیترسم.. فقط مراعات حالتت رو میکنم
پشت سرش هم در رو سریع میبنده
با لبخند زیر لب زمزمه میکنه: ای شیطون
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*******
&&ترنم&&
خمیازه ای میکشم و به ساعت نگاه میکنم.. هنوز برای رفتن به شرکت زوده.. چشمام رو میبندم و سعی میکنم دوباره بخوابم هر کاری میکنم خوابم نمیبره... دیشب هم تا دیر وقت بیدار بودم.. میدونم الان چشمام سرخه سرخه.. چون دیروقت خوابیدم و زود هم بیدار شدم.. پلکام رو فشار میدم و سعی میکنم به هیچ چیز به جز خواب کر نکنم ولی مدام اتفاقات دیشب رو جلوی چشمام میبینم
زیرلب زمزمه میکنم: ترنم بخواب... امروز باید بری سر کار کلی کار عقب افتاده داری اگه استراحت نکنی نمیتونی به کارات برسی
اونقدر تو جام جا به جا میشم که یه ربع میگذره.. با ناامیدی چشمام رو باز میکنم
-فایده ای نداره
سرم رو با تاسف تکون میدمو به سقف زل میزنم... با اینکه دارم از خستگی میمیرم ولی نمیدونم چرا خوابم نمیبره... شاید هم میدونم چرا ولی مدام خودم رو به اون راه میزنم؟... خوب میدونم که روی هم سه ساعت هم نخوابیدم.. دست خودم هم نیست از دیشب تا الان مدام حرکات و رفتارای سروش جلو چشمم میاد
-از دست تو سروش... اون موقعی که باید میبودی نبودی الان که میخوام فراموشت کنم مدام جلوی چشممی
ناخودآگاه لبخندی رو لبم میشینه
-چقدر تغییر کرده؟
«خاک تو سرت... اصلا تعادل نداری... نه به اون حرفات که میگی نمیخوام باهاش باشم نه به این حرفات... حداقل تکلیفت رو با خودت روشن کن»
سرم رو به شدت تکون میدم و میگم: من نمیخوام باهاش باشم...آره... من نمیخوام باهاش باشم... اصلا از کجا معلوم دوباره تنهام نذاره.. الان که همه چیزخوبه اون هم یه حرفی میزنه ولی فردا که همه چیز خراب شد دوباره ولم میکنه و تنهام میذاره
یاد حمایتهاش میفتم.. یاد رقص دو نفرمون.. یاد بوسه اش.. یاد مهربونیاش.. یاد زورگویی هاش.. یاد نگرانیهاش.. یاد زمزمه هاش
حس میکنم همه ی اون حرفا دوباره تو گوشم زمزمه میشن... دستم رو روی گوشم میذارمو با ناه میگم:نه.. نه.. دوستم نداره.. بازیه جدیدشه
...
-میخوام فراموشش کنم... میدونم که میتونم
«برو بدبخت... اگه میتونستی فراموشش کنی که با هر حرفش تو بغش ولو نمیشدی.. داری کی رو گول میزنی؟»
صدای درونم بیشتر از همه آزارم میده
آهی میکشم
- تو فکر کن خودمو
«خوبه خودت هم میدونی»
-ایکاش نمیدونستم.. اونوقت راحت تر میتونستم با خودم کنار بیام
روی تخت میشینم و پتو رو تو مشتم میگیرم.. با کلافگی به این طرف و اون طرف نگاه میکنم
-با همه ی این حرفا اونقدرا هم که به نظر میاد دوستم نداره
یکی از تو وجودم بهم پوزخند میزنه و میگه:باز که داری خودت رو گول میزنی
-خودمو گول نمیزنم
«چرا داری دقیقا همین کار رو میکنی.. اون دوستت داره»
-نداره
«داره»
-اه.. کافیه دیگه
«چون میدونی حقیقت ماجرا همینه نمیخوای بشنوی وگرنه خوب میدونی که هر مرد دیگه ای هم جای سروش بود ترکت میکرد.. همینکه ازدواج نکرد خودش خیلیه»
-اگه بیگناهیم ثابت نمیشد همین یه قلم کار رو هم میکرد
«ولی نه از روی عشق بلکه از روی لج و لجبازی... دیدی که آخرش هم نامزدی رو بهم زد»
-حتما باید میمردم تا سر عقل بیاد
«حالا که اون سر عقل اومده تو عقلت رو ازدست دادی»
حرفای طاهر و مهران مدام تو ذهنم تکرار میشن... حتی امیر هم قبل از رفتن به جشن عروسی من رو کشید یه گوشه و در مورد سروش بهم گفت.. گفت که بعد از خبر مرگم سروش داغون شد... گفت که سروش هم تیر خورده بود و وسط بیابون رها شده بود.. گفت که اون هم مثل من با مرگ دست و پتجه نرم کرد و بعد از بهوش اومدنش فقط دنبال مسبب تمام این بلاها گشت.. گفت که بیشتر از طاهر، سروش در تکاپو بود.. گفت که با چشمای خودش شکسته شدن یه مرد رو بالای قبر عشقشش دید... خیلی چیزا گفت که باعث شد مقاومت رو برام سخت تر کنه... امیر نفهمید چور با حرفاش اتیشم زد... حتی برای یه للحظه هم نمیتونم خودم رو جای سروش بذارم.. من با همه ی این رنج ها باز هم نمیتونم در برابر خبر مرگ عشقم دووم بیارم
از رو تخت بلند میشم و مدام توی اتاق راه میرم.. دلم میخواد هیچکس اطرافم نباشه تا بتونم برای یه مدت درست و حسابی فکر کنم... حس میکنم خودم هم نمیدونم چی میخوام
-چیکار باید کنم؟
«دوستت داره.. فقط انکار نکن»
اشک تو چشمام جمع میشه
به دیوار تکیه میدم و با بغض میگم: خب من هم دوستش دارم
«پس یه دل شو»
-ولی نمیخوام دوستش داشته باشم
«از بس احمقی»
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پوزخندی میزنم و زمزمه میکنم: وقتی خودم هم نمیتونم با خودم کنا بیام چطور از بقیه انتظار دارم که درکم کنند
...
-ایکاش میشد که دوستش نداشته باشم... دلم میخواد همه چیز تموم بشه اما نمیدونم چرا روز به روز دل کندن از سروش سخت تر میشه... هیچوقت اینقدر خواستنی نبود... دلم میخواد مال من بشه
«خوب بذار بشه.. اون بدبخت هم که همین رو میخواد»
ضربان قلبم بالا میره.. دستام میلرزن
-آخه چطوری؟
«فقط کافیه بخوای»
اخمام تو هم میره
این جنگیدنا و کوتاه اومدنا رو دوست ندارم
-من نباید تسلیم بشم
«آره.. مثله احمقا بشین و دوباره از دستش بده»
-اه.. خفه شو
«چیه به غرورت برخورد... مثلا میخوای انتقام اون روزا رو ازش بگیری»
پوزخندی میزنم.. هم میدونم چمه.. هم نمیدونم
-منو چه به انتقام
«آره.. تو فقط بلدی گند بزنی به همه چیز... از این غلطای اضافی که نمیتونی کنی»
روی زمین میشینم و به دیوار تکیه میدم.. دستام رو دور دور پاهام حلقه میکنم و برای چند لحظه سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم
اما نمیشه... این درگیری ها، کلافگی ها و حرص خوردنا برام در حد مرگ سخته... تو این روزا مدام با خودم میگم نمیخوامش و بعد از چند لحظه به خودم پوزخند میزنم.. بعضی وقتا هم میگم میخوامش اما نمیتونم داشته باشمش... بعضی وقتا هم میگم دوستم نداره ولی یه چیزی ته دلم میگه تا کی انکار.. تا کی دروغ.. تا کی بازی با خودت و سروش.. همین فکراست که باعث میشه کم بیارم
«برو مثل بچه ی آدم باهاش حرف بزن»
-که با ترحم با من بمونه
«چقدر هم که بدت میاد؟»
-من از ترحم متنفرم
«فقط ترحم دیگران.. وقتی پای سروش وسطه دل و دینت رو میبازی.. دیگه ترحم و دلسوزی حالیت نیست»
کلی حرف ضد و نقیض تو مغزم تکرار میشن و بیشتر اعصابم رو خورد میکنند.. حس میکنم سرم داره منفجر میشه
«دوستت داره دیوونه... اون دوستت داره... با انکار هم چیزی درست نمیشه بفهم... دوستت داره و تو هم نمیتونی فراموشش کنی»
سرم رو بین دستام میگیرم
با زهرخند میگم: آره دوستم داره و بدبختی اینجاست تمام این احساسات دو طرفه هست
دیگه صدایی نمیشنوم.. انگار صدای درونم فقط میخواست تسلیمم کنه که اعتراف کنم
-اما نمیخوام.. به خدا دیگه نمیکشم... من این دوست داشتنو نمیخوام... دلم میخواد بگم دوستش ندارم ولی نمیدونم چرا زبونم نمچرخه این حرف رو بهش بزنم
چشمام رو میبندم و برای چند لحظه سعی میکنم با خودم روراست باشم... دوستش دارم.. دوستم داره.. نتونستم از یادش ببرم.. نتونست از یادم ببره... بعد از سالها بالاخره باورم کرد.. کم کم دارم باورش میکنم... تمام حرکات و رفتاراش نشون از عشق عمیقش داره.. از تمام حرکات و رفتارام میشه عشق به سروش رو دید اما با همه ی اینا میترسم... یه ترس بدی تو دلمه که نکنه وسط زندگی تنهام بذاره و بره... نکنه دوباره بهم شک کنه... این ترس دست خودم نیست
دوباره صدایی رو از درونم میشنوم
«و بچه......»
چشمام رو باز میکنم
-آره... نمیتونم از نعمت پدر شدن محرومش کنم.. بیشتر از اینکه بترسم از این ناراحتم که نمیتونم هیچوقت اون رو به آرزوش برسونم
«ولی اون میگه دوستت داره»
-قبلنا هم میگفت
...
-اگه باهاش ازدواج کنم شاید هیچوقت نتونم اون رو به آرزوهای قشنگش برسونم.. اون من رو ترنم سابق میبینه.. شاید هم نمیبینه ولی ص در صد نمیدونه تو چه دنیایی سیر میکنم... اون نمیدونه که حتی با ازدواج با اون هم دیگه نمیتونم مثل گذشته ها بشم.. کابوس های گاه و بیگاه.. خاطرات بد گذشته.. ترس ازدست دادن دوباره ی سروش.. یادآوری روزهای اسیر بودنم در دست خلافکارا... مرگ خواهرام.. توهین و تحقیر اطرافیانم.. فهمیدن حقایق.. همه و همه اجازه نمیدن که مثل سابق بشم.. بماند که معلوم نیست میتونم مادر بشم یا نه؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-پس سروش به چیه من دل خوش کنه؟.. تا کی میتونه دووم بیاره؟.. نه از نظر روحی سالمم نه از نظر جسمی
پوزخندی میزنم و به زحمت از رو زمین بلند میشم.. تنم خشک شده
-من حتی حق ندارم بهش فکر کنم... اون هنوز از وخامت اوضاع من باخبر نیست.. هر چقدر هم که دوستم داشته باشه نمیتونم با خودم کنار بیام که نابودش کنم... خیلی بی انصافیه که بخوام با قبول کردنش یه عمر عذابش بدم.. صد در صد تا عمر داره اذیت میشه دم نمیزنه.. ترجیح میدم که هیچی نگم
«مثله همیشه داری حماقت میکنی»
-مهم نیست.. دیگه هیچی برام مهم نیست.. حداقل الان دیگه تکلیفم با خودم روشنه.. همین آرومم میکنه... دیگه مجبور نیستم با خودم کلنجار برم که دوستم داره یا نداره و این حرفا... همینکه میدونم سروش ازم متنفر نیست برام یه دنیا می ارزه
کش و قوسی به بدنم میدم و به ساعت نگاه میکنم
-آخ که چقدر خسته ام
هنوز یه یک ساعتی فرصت دارم
همونجور که به سمت در اتاقم میرم لبخندی رو لبام میشینه.. بعد از مدتها حس میکنم آرومم.. همینکه تونستم با خودم کنار بیام و خیلی چیزا رو در مورد سروش پیش خودم روشن کنم برام لذت بخشه...ایکاش میشد یه مدت دور از همه چیز باشم تا یه تصمیم درست و حسابی در مورد زندگیم بگیرم... این بلاتکلیفی رو دوست ندارم
در اتاقم رو آروم باز میکنم تا اگه مهران خوابه بیدار نشه... میخوام به سمت آشپزخونه برم که با دیدن در نیمه باز مهران متوجه میشم که اون هم بیداره.. لبخندی رو لبام میشینه... به سمت اتاقش میرم تا اگه گرسنشه صبحونه برای دو نفرمون آماده کنم.. بعضی وقتا بعد از رفتن من بیدار میشه و صبحونه میخوره... آقای خواب آلو
از این همه تنبلیه و شبیطنتش خندم میگیره.. من که مطمئنم اگه امیر نبود این مهران سر به هوا اون شرکت رو به باد میداد
امیر: هیچ میفهمی داری چه غلطی میکنی؟
با صدای امیر سرجام خشک میشم
زیرلبی میگم: امیر اول صبحی اینجا چیکار میکنه؟
مهران: هیس.. آرومتر... چه خبرته.. ترنم خوابه
عقب گرد میکنم تا به آشچزخونه برم و مزاحم حرف دو نفره شون نشم
امیر با حرص صداش رو رومتر میکنه و میگه: سروش به دیدنم اومده بود
هنوز چند قدم برنداشتم که با حرف امیر بهت زده از حرکت وایمیستم
مهران: خب.. چی میگفت؟
امیر: میخوای بگی نمیدونی؟
مهران: مگه علم غیب دارم
امیر: مهران
مهران هم ادای امیر رو در میاره و میگه: چیه امیر؟
امیر: سروش یه حرفایی میزد
مهران: مثلا؟
امیر: خوب میدونی چی دارم میگم
میدونم کار درستی نیست که اینجوری به حرفاشون گوش بدم اما نمیدونم چرا پاهام پیش نمیرن
مهران با شیطنت میگه: از کجا میدونی؟
امیر: مهران با خودت این کار رو نکن
مهران: امیرجان نکنه تب مب داری؟... بذار ببینم...
امیر: اه.. مهران... یه لحظه دست از مسخره بازی بردار... من کاملا جدی ام
مهران: چه باحال... من هم کاملا شوخم
امیر: مهران حس میکنم داری تغییر میکنی.. مثله گذشته.. من خوب میشناسمت.. قبل از اینکه شوهر ماندانا باشم دوست تو بودم
مهران: من که نمیفهمم چی داری واسه خودت بلغور میکنی
امیر: مهران بشین ببینم... کجا داری میری؟
مهران: میرم صبحونه بخورم دیگه
امیر: مهــران
مهران: چته بابا... امروز از دنده ی چپ بیدار شدیا
امیر: بشین
مهران: بیا.. این هم نشستن.. دیگه چی میخوای بگی
امیر: مهران داری با خودت و دلت چیکار میکنی؟
مهران: هیچی والا... تو الکی شلوغش کردی
امیر: مهران من تو رو بهتر از خودت میشناسم.. حال و هوات برام غریب نیست
مهران: امیر
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
امیر: نمیخوام دوباره شکست بخوری
مهران: امیر گوش کن
امیر: نه مهران.. تو گوش کن.. رفتارات مثل همون روزایی شده که تازه مهتاب رو دیده بودی
زمزمه وار میگم: اینجا چه خبره
نمیدونم چرا لحظه به لحظه ضربان قلبم بالاتر میره
امیر: این سکوتت رو چی معنی کنم مهران؟
...
امیر: مهران با توام؟
مهران: چی میخوای بشنوی؟
امیر: که من اشتباه میکنم... که سروش فقط از روی عشق و غیرتش اون حرفا رو بهم زده
حتی جرات نفس کشیدنم ندارم.. فقط دعا دعا میکنم که اون چیزی که فکر میکنم درست نباشه
...
امیر: مهران چرا هیچی نمیگی؟
مهران: نترس حواسم به دلم هست
چشمام رو میبندم
امیر: این حرف یعنی چی مهران؟
مهران حرف دل من رو میپرسه
....
امیر: اینقدر با این سکوت مسخرت آزارم نده
مهران: یعنی نمیذارم مثل گذشته داغونم کنه
وا میرم
آروم مینالم: نه
امیر: تو دوباره عاشق شدی؟
دستم میلرزه.. بغض تو گلوم میشینه .. دوست دارم همه ی اینا یه کابوس باشه
مهران غمگین زمزمه میکنه: حس میکنم دارم میشم
امیر غمگین تر از مهران میگه: چرا مهران؟... آخه چرا ترنم؟
بدون اینکه بخوام اشک تو چشمام جمع میشه
امیر: اون خودش عاشقه...
مهران: میدونم
امیر: عاشقه یکی دیگه
مهران: میدونم
امیر: عاشق سروش
مهران: میدونم
امیر: میمیره براش
مهران: میدونم
امیر: تو این چهار سال یه بار هم نشد سروش رو از یاد ببره
مهران: میدونم
امیر خشن میگه: با تمام این جنگیدنایی که با خودش داره خوب میدونم که سروش راضیش میکنه
مهران: این رو هم خوب میدونم
امیر: کوفته میدونم... همه ی اینا رو میدونی و باز داری زندگیه خودت رو به گند میکشی... ترنم با یه آخ سروش جونش در میره بعد تو اینجا نشست
امیر: مهران.. مهران.. مهران... این چه غلطیه که داری میکنی
مهران: تنها چیزی که نمیدونم همینه
دلم میخواد جیغ بکشم.. داد بزنم... با فریاد بگم آخه چرا مهران.. چرا من؟... تو که همه چیز رو میدونی پسر.. پس این چه کاریه که داری با خودت و من میکنی... چرا داغونم میکنی
امیر: داری با خودت چیکار میکنی؟
مهران: از من نپرس... از دلم بپرس که همیشه دست میذاره رو کسایی که نباید بذاره
امیر: مهران
مهران: باز هم یه عشق ممنوعه ی دیگه
امیر: فقط تمومش کن... تو رو خدا تمومش کن.. دیگه هیچکدوم مون تحمل داغون شدنت رو نداریم
سرم رو با غصه تکون میدمو با بغض زمزمه میکنم: آره مهران... تمومش کن.. تو رو خدا.. تو رو به هر کی که میپرستی.. دوست ندارم به خاطر من اذیت بشی... دلم نمیخواد دل مهربونت رو بشکونم.. تویی که تو این مدت بدون هیچ چشم داشتی همراهیم کردی
مهران: مگه شروعش دست من بود که از پایانش حرف میزنی
-وای...
خدا داری باهام چیکار میکنی...
امیر: بعد از این همه سال که همه بهت التماس میکردن که یه نیم نگاه به دخترای اطرافت بندازی چرا دست گذاشتی رو کسی که میدونی هیچوقت مال تو نمیشه
مهران: نمیدونم.. شاید چون رفتاراش منو یاد مهتاب مینداخت
امیر: پس هنوز چاره ای هست.. وقتی به خاطر مهتاب به ترنم احساس داری پس زود هم میتونی اون رو از یاد ببری
مهران: هنوز هم ساده ای پسر.. من گفتم منو یاد مهتاب مینداخت ولی اون اوایل نه الان... این روزای اخیر بیشتر از مهتاب به ترنم فکر میکنم... حس میکنم کم کم این احساس دوست داشتن داره بال و پر میگیره
دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم
امیر: تو غلط میکنی بخوای به این احساس بال و پر بدی
مهران تلخ میخنده
دلم از این همه مظلومیتش آتیش میگیره.. دوست ندارم باعث آزارش بشم وی میدونم دارم آزارش میدم.. شاید هیچوقت به سروش بله نگم ولی مطمئننا نمیتونم هیچ کس دیگه ای رو هم تو زندگیم وارد کنم... تنها کسی که اسمش تو قلبم حک شده سروشه... مهران هم برام مثه بقیه هست.. مثل طاهر.. مثل امیر.. مثل نریمان.. مثل پیمان
مهران : من که نمیدم دیوونه خودش میگیره
امیر: ترنم رو با خودم میبرم
مهران: تو اون رو هیچ جا نمیبری
امیر: میبرم.. میبرم پیش ماندانا.. نمیذارم یه بار دیگه داغون بشی
مهران: نمیشم.. مهتاب اگه زنده میموند و زندگی میکرد هیچوقت داغون نمیشدم.. اون اگه خوشبخت هم میشد من راضی بودم.. من از مرگ مهتاب داغون شدم.. از اینکه نبود.. از اینکه خودم پرپرش کردم.. درسته هنوز احساسم نسبت به ترنم نوپاست ولی باز هم همون عقیده رو دارم.. همین که ترنم خوشبخت باشه راضیم.. فقط دوست دارم باشه و زندگی کنه.. اون هم همونطور که خودش دوست داره
از این همه مهربونیش دلم زیر و رو میشه
امیر: اما..........
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مهران: نمیخوام سروش اشتباه من رو تکرار کنه... اگه حرفی میزنم اگه برخوردی میکنم اگه رفتاری از خودم نشون میدم فقط و فقط به خاطر اینه که سروش بفهمه قدر داشته هاش رو باید بدونه.. من درسته ترنم رو دوست دارم ولی هیچوقت پام رو از گلیمم درازتر نمیکنم.. اگه ترنم سروش رو نمیخواست درنگ نمیکردم... اونقدر بهش محبت میکردم که راضی بشه شانسش رو یه بار دیگه با محک بزنه.. اون هم با من.. منی که یه بار طعم شکست رو چشیدم ترنم رو به خوبی درک میکنم اما الان که از تو چشماش عشق به سروش رو میبینم فقط میتونم با حرفا و رفتارام سروش رو تحریک کنم و باعث بشم که سروش هم مثل من وسط راه جا نزنه.. دوست ندارم هیچکس تو دنیا به سرنوشت من دچار بشه.. روزی که سروش رو شکست خورده تو خونه ی ماندانا دیدم که چطور با ماندانا حرف میزد و عصبی میشد یلی زود فهمیدم که یکی مثله منه... اون روزا که همه مون فکر میکردیم ترنم مرده من یاد مهتاب میفتادم وگرنه یه بچه ی دو ساله نیستم که بخوام با سروش کل کل کنم جر و بحث راه بندازم اما با عق نشینیه من ممکنه سروش خیالش راحت بشه و برای یه مدت پا پس بکشه و ترنم هم که تو این موقعیت به یه همراه نیاز داره تنهاتر از گذشته بشه... دلیل اینکه ترنم سروش رو رد میکنه رو خوب میدونم و تسلیم شدن سروش حتی برای یه مدت کوتاه باعث میشه که ترنم پیش خودش کلی فکرای اشتباه بکنه... ترنم الان تو وضعیت خوبی نیست... فکر کردی چرا باهات صحبت کردم که به ترنم اصرار کنی که تو شرکت سروش بمونه واسه اینکه میخواستم سروش فرصت بیشتری برای اثبات خودش داشته باشه... واسه همینه که با رفتارا و برخوردام این ترس رو توی سروش به وجود میارم که ممکنه ترنمش چند ساعت دیگه مال اون نباشه
اشکام صورتم رو خیس کردن با دو تا دستام جلوی دهنم رو میگیرم تا صدای هق هق گریه ام بلند نشه.. باورم نمیشه که مهران تا این حد به فکر من بود.. من همیشه چهره ی شادش رو میبینم
امیر: پس خودت چی؟
مهران: تکلیف من خیلی وقته که روشن شده... میدونی امیر من و سروش خیلی شبیه هم هستیم.. هر دو تامون عاشق شدیم.. هر دو تامون اشتباه کردیم.. هر دوتامون عشقامون رو از دست دادیم اما میدونی فرق بین من و سروش چیه؟...فرقمون اینه که اون فرصت جبران داره و من هیچ فرصتی برای جبران ندارم... شاید این تفاوت وچیک به نظر برسه اما با تموم کوچیک بودنش زیادی بزرگه... اگه بخوایم دقیقتر به ماجرا نگاه کنیم سروش بیشتر از من حق داره... چون من خیلی زود به خاطر خونوادم از مهتاب دست کشیدم ولی سروش به خاطر دیدن کلی مدرک و این حرفا ترنم رو ترک کرد... اون فکر میکرد بهش خیانت شده... من هم اگه جای سروش بودم ممکن بود همین کار رو کنم.. هر کسی جای سروش بود به احتمال زیاد همین کار رو میکرد... سروش تموم این سالها عاشق ترنم بود ولی من مطمئن نیستم که اگه چنین بلایی سر من میومد باز هم عاشق میموندم
امیر متاثر میگه: مهران
مهران: باور کن قصدم از خودگذشتگی و این حرفا نیست... سروش خیلی عاشق تر از منه... حتی اگه مهتاب هم جای ترنم بود و چنین اتفاقی برای من و اون پیش میومد باز هم همین حرفا رو میزدم... من در مورد اینجور مسائل خیلی سخت گیرم... مخصوصا وقتی عاشق طرف هم باشم دیگه بدتر... اصلا تحمل خیانت ندارم... درسته ترنم خیانت نکرد ولی وقتی همه چیز به ضرر ترنم بود خب هر مردی بود همین فکر رو میکرد... من اگه به جای سروش بودم محال بود این همه سال با خودم بجنگم و ازدواج نکنم
امیر: فکر میکنی... مطمئن باش تو هم نمیتونستی ازدواج کنی... وقتی عاشق میشی دل کندن برا سخته
مهران: نمیدونم ولی صد در صد مثله سروش عاشق نمیموندم... بعضی وقتا دلم برای سروش میسوزه
امیر: میخوای به ترنم بگی؟
مهران: چی رو؟
امیر: در مورد احساست
مهران: دیوونه شدی؟
امیر: نمیدونم... گفتم شاید.........
مهران: اصلا و ابدا
امیر: اگه..
مهران: اگه چی؟
امیر:ترنم هیچوقت سروش رو قبول نکنه چیکار میکنی؟
مهران بدون هیچ مکثی میگه: مجبورش میکنم که به زندگی با من فکر کنه
چشمام از شدت تعجب گرد میشن
امیر: چی؟
مهران: این دفعه اشتباه گذشته رو نمیکنم.. اگه ترنم واقعا قصدش این باشه که سروش رو از زندگیش بیرون کنه اجازه نمیدم تا آخر عمر با زجر و عذاب زندگی کنه
امیر: اما اون سروش رو دوست داره
مهران: میدونم
امیر: پس چطور میتونی این حرفا رو بزنی؟
مهران: من همه ی سعیم رو میکنم که این دو نفر بهم برسن ولی در صورتی که این اتفاق نیفته خودم وارد عمل میشم
امیر: چطور میتونی این حرف رو بزنی... اون دوستت نداره
مهران: دارم با احساسم میجنگم ولی خودم از الان میدونم که مثل همیشه عقلم تسلیم قلبم میشه... تصمیمم رو گرفتم امیر یا ترنم با سروش ازدواج میکنه یا اجازه نمیدم که خودش رو یه عمر اسیر تنهایی و بدبختی بکنه
حس میکنم که دارن یه خنجر تیز تو قلبم فرو میکنند... ایکاش میشد از اینجا فرار کنم و به یه جایی برم که هیچکس من رو نشناسه
امیر: اگه میدونستم اینجوری میشه هیچوقت اجازه نمیدادم ترنم پیشت بمونه.. من بهت اعتماد داشتم مهران
مهران: من هم از اعتمادت سواستفاده نکردم
امیر: میخواستم مثل برادر پشتش باشی
مهران: ولی نگفته بودی
امیر: خودت باید میفهمیدی
مهران: دیدی که نفهمیدم
امیر: ترنم دختر خیلی خوبیه اگه سروش تو زندگیش نبود من مخالفتی نداشتم ولی الان دلم نمیخواد تو با ترنم ازدواج کنی
مهران: تا روزی که سروش تو زندگیه ترنمه من وارد زندگیش نمیشم.. این رو مطمئن باش
امیر: سروش صاحب همیشگیه قلب ترنمه.. این رو بفهم
مهران: تو زندگی حتما نباید عشق باشه.. اگه سروش نبود من به یه دوست داشتن ساده هم رضایت میدم.. وقتی ترنم رو کنار خودم دارم حس میکنم همون مهران گذشته ها هستم.. تو لحظه هایی که با ترنمم نبود مهتاب رو از یاد میبرم.. خنده های من در کنار ترنم رنگ حقیقت میگیرن
امیر: اگه ترنم و سروش با هم ازدواج کنند چیکار میکنی؟
مهران: زندگی.. مثل همیشه زندگی میکنم.. خوشحال میشم که خندون و شاد ببینمش.. با تموم لجبازیهاش وقتی کنار سروشه حس میکنم آروم و بی دغدغست.. انگار ترساش رو فراموش میکنه
امیر: میترسم بیشتر از این اسیرش بشی... بذار بیاد پیش ما بمونه... یه چیزی واسه ی مامان اینا هم سرهم میکنم...
مهران: نه... ترنم اینجا میمونه تا داداشش بیاد و اون رو ببره... مامان و بابا با اون همه ادعای روشنفکریشون وقتی در مورد مهتاب اونجور قضاوت کردن لابد در مورد ترنم هم بد میگن
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
امیر: هنوز ازشون دلخوری
مهران: تا عمر دارم نمیتونم به خاطر ظلمی که در حقم کردن ازشون بگذرم... در مورد بردن ترنم هم دیگه دوست ندارم چیزی بشنوم
امیر: من یه بهانه ای جور میکنم تا مامان و بابا.......
مهران با عصبانیت میگه: در این مورد نمیخوام چیزی بشنوم
امیر: مثل همیشه کله شقی
مهران: پس بیخودی کشش نده.. راستی به ماندانا هم چیزی نگو... دوست ندارم بخاطر من بین ماندانا و ترنم بهم بخوره
امیر: چیزی نمیگم ولی ماندانا دیگه اونقدرا هم بی انصاف نیست که به خاطر تو دست از ترنم بکشه
مهران: بالاخره برادرش هستم ممکنه ناخواسته بیاد از من طرفداری کنه و باعث ناراحتیه ترنم بشه
امیر: درسته دل خوشی از سروش نداره ولی این رو هم خوب میدونه که ترنم فقط میتونه عاشق سروش باشه... دیشب از من پرسید این پسره ی احمق دیگه سراغی از ترنم نگرفت؟
مهران آهی میکشه و میگه: باید ببینیم چی پیش میاد
امیر: هیچوقت به حرفام گوش نکردی
مهران یهو لحنش عوض میشه و با شیطنت میگه: آخه زیادی ریزه میزه ای به چشم نمیای
میون اشکام لبخندی رو لبام میشینه
آروم مبگم: تو کی هستی مهران؟... تو واقعا کی هستی؟.. ایکاش مهتابت زنده بود... تو واقعا لایق خوشبخت شدنی
امیر: مهران تو این موقعیت هم دست بردار نیستی؟
مهران: جان تو راست میگم... جذبه مذبه هم که ندازی یه خورده ازت حساب ببرم
امیر: از دست تو
مهران: این دختره چرا هنوز بیدار نشده.. حالا این سروش خانش زنگ میزنه و پدر من بدبخت رو در میاره.. دو دقیقه این دختر دیر کنه پسره من رو فحش بارون میکنه
امیر: من دیگه برم.. تو هم برو ترنم رو بیدار کن
مهران: برو.. شرتو کم کن که من هم برم به زندگیت برسم
امیر: خودت هم زودتر بیا... خوبه من تو اون خراب شده هستم وگرنه باید در اون شرکت رو گل میگرفتی
مهران: برو بابا... رئیس که کار نمیکنه.. فقط میشینه و دستور میده
امیر همونجور که داره به مهران نگاه میکنه از در بیرون میاد و میگه: اگه تو شرکت میومدی و دستور میدادی حرفی نبود اما جنابعالی همیشه تو رختخوابت دراز میکشی و پشت تلفن دستور صادر میکنه
مهران: مهم اینه که وظیفم رو انجام میدم
امیر: آره ارواح ع.............
امیر سرش رو برمیگردونه و با دیدن من حرف تو دهنش میمونه
مهران: چی شد؟.. ساکت شدی؟
...
مهران: نکنه تصمیم گرفتی رفتارت رو عوضی کنی و از این به بعد بیشتر به رئیست احترام بذاری؟
...
مهران: بابا تو از خودمونی.. حالا احترام زیردست به رئیس واجب هست ولی دیگه لازم نیست که کلا لال بشی.....
امیر بهت زده میگه: ترنم
با این حرف امیر، مهران ساکت میشه و بعد از چند لحظه با رنگی پریده از اتاق خارج میشه
با دیدن مهران اشکام بیشتر از قبل جاری میشن
مهران با دیدن چچشمای اشکیه من به همه چیز پی میبره
مهران: ترنم، من.. یعنی..
با حرص نفسش رو بیرون میده و چنگی به موهاش میزنه
بعد از چند لحظه مکث بالاخره خونسردیه ذاتیش رو به دست میاره
دلش رو به دریا میزنه و میگه:ترنم تو از کی اینجا هستی؟
نگام رو ازش میگیرم و زیر لب زمزمه میکنم: از اولش
بعد هم به سمت اتاقم میدونم
فقط صدای امیر رو میشنوم که میگه: نـه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
همینکه به اتاقم میرسم خودم رو روی تخت پرت میکنم و سعی میکنم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم
نمیدونم چقدر گذشته فقط این رو میدونم که با گذر زمان هم آروم نشدم
با صدای باز و بسته شدن در سرم رو به عقب میچرخونم و مهران رو میبینم که با لبخندی مهربون به سمت من میاد.. این همه خونسردی و آرامشش رو بعد از شنیدن اون حرفا درک نمیکنم
رو تخت میشینه
با لحن غمگینی میگه: نمیخواستم بگم
من هم که رو تخت دراز کشیدم با خجالت میشینم و نگام رو ازش میگیرم
زمزمه میکنم: شروع این احساس اشتباه بود
مهران: چرا؟
-چون... چون من...
سکوت میکنم.. روم نمیشه بگم سروش رو دوست دارم.. دوست ندارم ناراحتش کنم...دلم میخواد همین الان از اینجا برم و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نکنم ولی کجا؟... پیش کی؟
مهران: چون سروش رو دوست داری
...
مهران: ترنم با توام
آروم چونم رو میگیره و با ملایمت مجبورم میکنه نگاش کنم
مهران: چون سروش رو دوست داری درسته؟
-مهران
مهران: من که نمیخوام مجبور به کاریت کنم
-تو اصلا نباید دوستم داشته باشی.. تو باید دلت واسه یکی بتپه که بتونه خوشبختت کنه.. که دوستت داشته باشه... که عاشقت باشه.. دلم نمیخواد باعث شکست دوبارت بشم
مهران: نمیشی
-آخه چرا من؟
مهران: چرا تو نه؟!
-چون من قلبم واسه ی یکی دیگه میتپه
مهران: آفرین دختر خوب... خوبه که بعد از مدتها اعتراف کردی
-این چه ربطی به این مسئله داره
مهران: ربط داره... اگه تو سروش رو انتخاب کنی من کاری بهت ندارم.. چون من هم تو رو حق سروش میدونم ولی اگه بخوای به خاطر موضوع بچه از سروش دست بکشی من نمیذارم زندگیت رو تباه کنی
با اخم نگاش میکنم
-تو قول دادی به کسی نگی
مهران: آره ولی قول ندادم که عاشقت نشم
-مهران این حرفا چیه میزنی؟
مهران: حالال حالاها نمیخواستم بهت بگم ولی از اونجایی که امروز همه چیز رو فهمیدی مجبورم برات توضیح بدم.. یعنی حقته که بدونی.. من حس میکنم دوستت دارم ولی نمیخوام بهم فرصت بدی تا خودمو بهت ثابت کنم... من خودم رو بیرون گود نگه میدارم و به عشق تو وسروش احترام میذارم اما اگه بفمم سروش رو رد کردی اون موقع دیگه هیچ دلیلی برای عقب نشینی نمیبینم
-باورم نمیشه که این تویی که داری چنین حرفایی رو بهم میزنی
مهران: من یه بار همه ی هست و نیستم رو باختم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... ترجیح میدم همه چیز رو بدونی و درست انتخاب کنی
میخوام چیزی بگم که دستش رو بالا میاره و با جدیت ادامه میده: حقیقت رو به سروش بگو
-چی؟
مهران: به جای سروش تصمیم نگیر... هم من هم تو خوب میدونیم که تو و سروش همدیگه رو دوست دارین.. دلیل مخالفتت رو با ازدواج میدونم... خوب میدونم که بعد از سروش هم به خاطر عشقت به سروش و هم به خاطر مشکل جدیدت هیچوقت به ازدواج فکر نمیکنی پس این فکر رو از سرت بیرون کن که بعد از پس زدن سروش دست از سرت بردارم... یکی مثل من که یه بار اشتباه کرده برای بار دوم اون اشتباه رو تکرار نمیکنه
-قرارمون این نبود مهران
مهران: میدونم خانوم خانوما ولی کاره دله دیگه نمیشه پیش بینیش کرد... خودش دل میبنده.. خودش داغون میکنه.. خودش دوباره یه ویرونه رو از نو میسازه
فقط نگاش میکنم
لبخند کمرنگی میزنه و میگه: بهش فکر نکن
-مگه میشه
مهران: آره.. مگه من نتونستم؟.. پس تو هم میتونی
از روی تخت بلند میشم
مهران: کجا؟
حتی حوصله ی جواب دادن هم ندارم
فقط زیر لب زمزمه میکنم: شرکت
مهران: واستا خودم میرسونمت
-نه
مهران: اما......
جدی تر از قبلوسط حرفش میپرم و ادامه میدم: مهران من همه ی سعیم رو میکنم که همه چیز رو فراموش میکنم و از تو هم خواهش میکنم که فراموش کن
....
-مهران میشنوی چی میگم
مهران: ترنم تا سروش تو زندگیته من پا پیش نمیذارم
-سروش واسه ی همیشه تو زندگیم میمونه... چه کنارم باشه چه دور از من باشه
مهران: نه ترنم.. اگه بخوای سروش رو از خودت برونی من ساکت نمیشینم
با ناله میگم: مهران
مهران: برو به سلامت.. عصری خودم میام دنبالت.. میدونم الان میخوای تنها باشی... پس بهتره با ماشین من بری من با ماشین امیر میام دنبالت
نفس لرزونی میشم و میگم: نیا
مهران: ترنم
-مهران فراموشم کن.. من خودمو خوب میشناسم.. حتی اگه سروش هم قبول نکنم باز نمیتونم پذیرای مرد دیگه ای باشم
مهران: بهتره بری شرکت.. تا همین الان هم یه ربع دیرت شده
فقط سرم رو با تاسف تکون میدمو از اتاق خارج میشم... انگار خوشی به من نیومده.. یه چیز رو خوب میدونم که دیگه جای من اینجا نیست... محاله برگردم به این خونه... نمیخوام مهران از این بیشتر بهم دلبسته بشه. شاید آدم بدی باشم.. شاید هم نمک نشناس باشم.. شاید هم ناسپاس ترین آدم دنیا باشم اما آدمی نیستم که یکی رو بیخودی امیدوار کنم... درسته من در برابر سروش کوتاه میام اما دلیلش رو خوب میدونم این کوتاه اومدن بخاطر عشقه اما من نسبت به مهران هیچ احساسی ندارم به جز احساس دِین و برادری.. اون برام حکم برادری رو داره که از من حمایت کرد.. همین
از خونه خارج میشم و بدون توجه به ماشین مهران راه شرکت رو در پیش میگیرم
زیر لب زمزمه میکنم: گند زدی ترنم.. دوباره گند زدی.. نباید از اول به حرف امیر گوش میکردی
آهی میکشم و با بغض میگم: ولی کجا رو داشتم برم؟... همین الان کجا رو دارم برم؟... برم خونه ی پدری که توی این 4 سال حتی برای یه بار هم از من حمایت نکرد... طاهر هم که هنوز خونه ای پیدا نکرده که بخواد خبرم کنه.. اگه موضوع مهران رو بهش بگم صد در صد یه فکری به حالم میکنه
سرم رو تکون میدم
-اما نه.. نباید بگم.. مهران خیلی برام زحمت کشیده.. نباید وجه مهران رو پیش طاهر خراب کنم
...
-خدایا پس چیکار کنم؟... خیلی بی انصافیه بعد از این همه مدت بخوام یه دفعه ای برم و هیچی هم نگم... ولی نه.. باز رفتن بهتر از موندنه.. وقتی میدونم جوابم به مهران منفیه باید برم
«کجا رو داری بری بدبخت؟... طوری حرف از رفتن میزنی انگار جا و مکانش آماده هست»
پوزخندی میزنم و به حال زار خودم افسوس میخورم
-مکانش هم جور باشه باز نمیدونم چه دلیلی برای بقیه بیارم... این رفتن ناگهانیم برای خیلیا جای سوال داره
اونقدر تو فکر و خیال غرق میشم که خودم هم نمیفهمم که کی به ایستگاه میرسم و سوار اتوبوس میشم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
****
با حالی زار وارد شرکت میشم... بدون توجه به اطراف میخوام به اتاق خودم برم که با صدای منشی سر جام وایمیستم
منشی: کجا؟
با بی حوصلگی به عقب برمیگردم و میگم: تو اتاق کارم.. واسه این هم باید جواب پس بدم
منشی: دیر اومدی یه چیز هم طلبکاری
دلم میخواد تمام عصبانیتم رو سر این منشی خالی کنم.. چشمام رو میبندم و سعی میکنم خودم رو کنترل کنم
منشی: آقای راستین گفتن اون اتاق مبرای تو نیست.. هنوز اتاقت آماده نیست
-پس بنده کجا باید به کارم برسم؟
پوزخندی میزنه و میگه: میخوای بگی نمیدونی؟
کلافه و عصبی راهم رو کج میکنم و به سمت اتاق سروش میرم
منشی: خوش بگذره خانم مهرپرور
نگاهی بهش میندازمو میگم: بنده واسه ی کار به اینجا اومدم نه واسه ی خوشگذرونی
منشی: کاملا معلومه
با حرص سری تکون میدم و در میزنم.. همینکه صدای سروش رو میشنوم سریع میپرم تو اتاق و در رو میبندم
سروش: سلام خانوم خانوما
زیرلبی جوابش رو میدمو بدون اینکه نگاش کنم به پست میزم میرم.. حتی حوصله ی جر و بحث در مورد اون اتاق کار کوفتی رو هم ندارم
سروش: خوبی ترنم؟
-ممنون
متنا رو از روی میز برمیدارم و نگاهی بهشون میندازم...
سروش: چیزی شده؟
-نه
خودم رو مشغول کارم میکنم تا سروش بیشتر از این سوال پیچم نکنه
ولی فکر و ذکرم اصلا اینجا نیست فقط به حرفای مهران فکر میکنم... نمیدونم چیکار باید کنم؟... حالا میفهمم که از اول اشتباه کردم رفتم تو خونه ی یه پسر غریبه ولی مثله همیشه وقتی متوجه ی
سروش: ترنم اگه مشکی پیش اومده بهم بگو
حتی سرمو بالا نمیارمو نگاش نمیکنم.. خوب میدونم که با دیدن چشمای پف کرده و سر و ضع نابسامونم دیگه ول کنه ماجرا نیست
-گفتم که چیزی نیست
سروش: پس چرا صدات گرفته.. تو که دیشب خوب بودی؟
-میشه حرف نزنی بذاری به کارم برسم؟
با حرص میگه: به کارت برس خانوم وظیفه شناس
به برگه های رو به روم نگاه میکنم و شروع به ترجمه میکنم ولی اصلا نمیدونم چی دارم مینویسم... اصلا حواسم اینجا نیست... شاید بهتره با طاهر تماس بگیرمو بگم بخاطر حرفای مردم میخوام از خونه ی مهران بیرون بیام
نگاهی به نوشته های خودم میندازم همون چند خطی رو هم که ترجمه کردم پر از غلطه... با حرص سری تکون میدمو دوباره از اول شروع میکنم ولی باز فکرم به سوی حرفای مهران پر میشه و حال من رو منقلب تر میکنه.. آخه من رفته بودم دور از اطرافیانم باشم تا یه خورده آروم بگیرم اما نه تنها آروم نشدم و همه ی اطرافیانم هم هر روز خودشون رو به من نشون میدادن بلکه باعث ناآرومیه کس دیگه هم شدم.. این مسئله بدجور آزارم میده و نمیدونم چیکار باید کنم... مثلا به طاهر زنگ بزنم چی بگم... بگم زودتر یه خونه دست و پا کن.. خب بیاد بگه تا دو سه روز دیگه جوره بعد من بگم همین دو سه روز رو هم نمیتونم اونجا بمونم.. خب به من میگه این همه اونجا موندی این دو سه روز هم دندون رو جیگر بذار... اصرار بیخود هم کنم ممکنه شک کنه... دلم نمیخواد کسی در مورد مهران بد فکر کنه چون تو این مدت دست از پا خطا نکرده.. حتی الان هم به نفعه من حرف میزنه
دوباره چشمم به نوشته هام میفته... باز هم پر از غلط و اشتباهه.. با عصبانیت خودکار رو پرت میکنم و سرمو بین دستام میگیرم
صدای قدمهای سروش رو میشنوم و تازه یاد موقعیتم میفتم.. به کل حضور سروش رو فراموش کرده بودم
سروش: ترنم چته؟
با عصبانیت پام رو تکون میدمو خودکار رو دوباره برمیدارم
سروش: ترنم با توام؟
بدون اینکه نگاش کنم میگم: هیچی
میخوام دوباره کارم رو شروع کنم که سروش خودکار رو ازدستم میگیره
سروش: ترنم به من نگاه کن
بی توجه به سروش به میز کارم خیره میشم
سروش: سرت رو بالا بیار ببینم.. چرا از وقتی اومدی نگام نمیکنی؟... تو که دیشب خوب بودی
-الان هم خوبم فقط میخوام زودتر کارم تموم بشه
دستش رو به طرف چونم میاره... سریع سرم رو عقب میکشم ولی اون طبق معمول پیروز میشه و چونم رو میگیره... سرم رو بالا میاره و با دیدن قیافه ی من بهت زده میگه: تو گریه کردی؟
سرم رو تکون میدمو دستش رو با دستام عقب میزنم
سروش: ترنم، عزیزم بهم بگو چی شده؟
...
به متنا نگاه میکنم
سروش: به من نگاه کن ترنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 30 از 39:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  38  39  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سفر به دیار عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA