ارسالها: 23330
#301
Posted: 1 Nov 2013 23:24
با حرص میگم: چی میخوای؟
سروش: میخوام بدونم چی شده؟.. چرا گریه کردی؟
-چیزی نشده
سروش: ترنم
...
با صدای بلندتری میگه: ترنم
با عصبانیت از جام بلند میشم و با صدای بلندی میگم: هان... چته؟.. هی ترنم ترنم راه انداختی.. خستم کردین.. هم تو هم بقیه... چرا دست از سرم برنمیدارین... نمیخوام بگم.. مگه زوره.. زندگی رو برام جهنم کردین...مشکلات من مال خودمه.. اگه دوست داشتم زودتر از اینا بهت میگفتم
سروش کپ میکنه و با چشمای گرد شده نگام میکنه.. انگار باور نداره این منم که اینجوری دارم باهاش حرف میزنم ولی دست خودم نیست فشار زیادی رومه و دلم میخواد عصبانیتم رو سر یکی خالی کنم
از شدت عصبانیت نفس نفس میزنم... سروش کم کم به خودش میاد و اخماش تو هم میره
حس میکنم همه ی انرژیم رو از دست دادم.. میخوام بشینم که سروش با اخمایی در هم با دست چپش به بازوم چنگ میزنه
مستقیم تو چشمام نگاه میکنه و با حرص میگه: دفعه ی آخرت باشه که اینجوری جواب من رو میدی ترنم.. میدونی که عصبانی بشم دیگه کسی حریف من نمیشه
نگام رو ازش میگیرمو میخوام بازوم رو از دستش بیرون بکشم که با اون یکی دستش صورتم رو میگیره و مجبورم میکنه که نگاش کنم
سروش: من اگه بخوام چیزی رو بفهمم به هر قیمتی شده میفهمم.. پس خودت به زبون خوش زبون باز کن تا مجبورت نکردم
با ناراحتی نگاش میکنم... انگار متوجه میشه زیادی تند رفته چون فشار دستاش رو کم میکنه و میگه: آخه دختر خوب چرا اینقدر من و خودت رو اذیت میکنی؟.. من که کاریت ندارم... خودت میدونی که چقدر نگرانتم وقتی جوابم رو نمیدی بیشتر از قبل دلشوره میگیرم... وقتی اینجوری میبینمت دلم هزار راه میره پس ترنم ازت خواهش میکنم که بهم بگو چته؟... اون از اول که دیر اومدی و اون هم از بعدش که اصلا نگام نکردی... اون هم از بعدترش که اصلا حواست به کار نبود این هم از الان که متوجه میشم قبل از اینکه بیای شرکت کلی گریه کردی... بهم بگو چی شده... برام حرف بزن
آروم گونمو نوازش میکنه و من رو تو چشماش غرق میکنه... این پسر چی داره که من اینجور اسیر و شیداش هستم... خوب میدونه داره چیکار میکنه برعکس من که هیچی از اطراف حالیم نیست... همه ی حواسم فقط به نگاه مهربونشه
همونجور که با انگشت اشارش گونمو نوازش میکنه آروم میگه: بهم بگو عزیزم.. بهم بگو چی شده که اینقدر ناراحت و پریشونی
...
لبخند مهربونی میزنه و میگه: کی باعث شد اشکات در بیاد خانمی؟
ناخواسته زیرلب زمزمه میکنم: مهران
چشماش پر از نگرانی میشن: مهران چی؟
-چی؟
آروم تکونم میده و میگه: ترنم با توام... مهران چی؟
تازه به خودم میام و میفهمم باز یه گند جدید زدم
-هان؟
سروش: ترنم
-هیچی.. هیچی.. الان کارا رو سر و سامون میدم و متنا رو ترجمه میکنم
سروش با عصبانیت تکونم میده و میگه: ترجمه میخوام چیکار.. میگم مهران چی؟
از فشار وارده به بازوم صورتم جمع میشه
-سروش ولم کن... بازوم درد گرفت
فشار دستش رو بیشتر میکنه... انگار متوجه ی حرفام نمیشه
سروش: بهم بگو مهران چه غلطی کرده؟
-هیچی به خدا
سروش با حرص میگه: دست میذاری رو نقطه ضعف من و بعد همد خیلی راحت میگی هیچی
از شدت درد اشک تو چشمام جمع میشه
سروش: بهت میگم مهران چه غلطی کرده؟
وقتی سکوتم رو میبینه میگه: باشه خودت خواستی ترنم
یهو ولم میکنه و با خشم ادامه میده: دیگه برام چاره ای نذاشتی میرم از خودش میپرسم
-چی؟
نیشخندی میزنه
سروش: ولی از همین الان بدون هر اتفاقی افتاد پای خودته... روزگار پسره رو سیاه میکنم
مات و مبهوت بهش نگاه میکنم ولی اون بی توجه به من به سمت میزش میره و به کتش که پشت صندلیشه چنگ میزنه
ناخواسته میگم: کجا داری میری؟
با اخم میگه: میرم تا روزگار کسی رو که اشکت رو در آورده سیاه کنم
با ترس نگاش میکنم.. پشتش رو بهم میکنه و به سمت در میره
-نه...
با دو خودمو بهش میرسونم و میگم: نه سروش.. نرو
متعجب به عقب برمیگرده و میگه: چرا نباید برم؟
-هوم
کم کم تعجبش جای خودش رو به خشم میده و میگه: اذیتت کرده... آره؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#302
Posted: 1 Nov 2013 23:24
با عصبانیتی بیشتر از قبل من رو به عقب هل میده
سروش: زندش نمیذارم
به دستاش چنگ میزنم و میگم: نه به خدا.. هیچ کار نکرده
با خشم کتش رو روی زمین پرت میکنه و میگه: پس چی شده؟.. تو که من رو کشتی
میترسم بره اونجا دعوا بندازه... فکر میکنم تا یه دروغی سر هم کنم که سریع میگه: فکر دروغ گفتن رو از سرت بیرون کن وگرنه من میدونم و تو
-سروش
سروش: یالا بگو چی شده
....
سروش: کاری نکن به طاهر هم بگم
سریع میگم: نه
سروش: پس بهم بگو
-نمیخوام کسی بفهمه
عصبانیتش یکم کمتر میشه و میگه: عزیزم تو به من بگو چی شده من به هیچکس نمیگم
مشکوک نگاش میکنم
-آخه؟
سروش: دیگه اما و آخه نداره
وقتی متوجه میشه یه خورده نرم تر شدم من رو به سمت میز خودش میبره و مجبورم میکنه رو صندلیش بشینم.. خودش هم جلوم زانو میزنه و دستام رو آروم تو دستاش میگیره
سروش: ترنم بهم بگو
فقط نگاش میکنم
سروش: خواهش میکنم
به ناچار زمزمه میکنم: مهران....
سروش: مهران چی؟
آهی میکشم و میگم: مهران دوستم داره
حیرت زده نگام میکنه و دستاش تو دستام یخ میزنه
با ناباوری میگه: تو چی گفتی؟
...
سروش: ترنم تو چی گفتی؟
-سروش من......
بلند میشه و با داد میگه: گفتم تو چی گفتی؟
من هم آروم از روی صندلی بلند میشم که هلم میده و باعث میشه دوباره رو صندلی بیفتم... روم خم میشه
از بین دندونای کلید شده میگه: این حرف رو زدی که آزارم بدی.. درسته؟
سرم رو به دو طرف تکون میدم و آروم زمزمه میکنم: نه سروش.. من فقط........
تلفن روی میزش رو برمیداره و محکم به دیوار میکوبه
با داد میگه: غلط کرده پسره ی عوضی... میدونستم اون حرفا و اون حرکاتش بی منظور نیست.. حسابش رو میرسم
با ترس به سروش نگاه میکنم
سروش: اونقدر به خودش جرات داده که بهت ابراز علاقه کنه
در اتاق باز میشه و منشی با نگرانی وارد میشه
منشی: آقای راستین چی شده؟
سروش با دیدن منشی فریاد میکشه: با اجازه ی کی سرت رو انداختی پایین و همینجور اومدی تو اتاق؟
منشی: آقا.......
سروش: گم شو بیرون
منشی با ترس بیرون میره و در رو پشت سرش میبنده... سروش به سمت من میچرخه.. میخوام از روی صندلی بلند شم که اجازه نمیده.. با صدای تقریبا بلندی میگه: از همین امروز از خونه ی اون کثافت بیرون میای.. لوازم مورد نیازت رو هم خودم میرم برات میارم یا اصلا نه... دوباره همه چیز برات میخرم... حق نداری پات رو تو خونه ی اون پسره بذاری
میخوام حرف بزنم که میگه: حرف نباشه
بعد با خودش زمزمه میکنه: خوبه بالا و پایین پریدنای من رو میدید... بعد اومده به کسی که شده همه ی زندگیه من میگه دوستت دارم.. فکرش رو هم نمیکردم تا این حد پست باشه.. لعنتی
-سروش اونجور که تو فکر میکنی نیست
اخماش بیشتر از قبل تو هم میره.. بالحن خشنی میگه: زیادی داری طرفش رو میگیری ترنم... نکنه واقعا میخوای زن اون نامرد بشی؟
-سروش
سروش با خشم از روی صندی بلندم میکنه و میگه: این همه سال خون جیگر نخوردم که حالا عشقم رو دو دستی تحویل یه نفر دیگه بدم... پست فطرت تر از اون عوضی تو عمرم ندیدم... اون حق نداشت بهت چشم داشته باشه.. تو اونجا مهمون بودی.. کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه.. تا همین الان هم زیادی در برابرش کوتاه اومدم
سروش رو با خشم به عقب هل میدم و میگم: اه.. تمومش کن دیگه.. مهران تا به امروز دست از پا خطا نکرد
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#303
Posted: 1 Nov 2013 23:24
ابرویی بالا میندازه و میگه: از ابراز علاقه اش کاملا معلومه.. داره از موقعیتت سواستفاده میکنه
-نه... ماجرا اونجور که تو فکر میکنی نیست... اون اصلا به من ابراز علاقه نکرد؟
یهو تمام عصبانیتش فروکش میکنه و میگه: چی؟
-تو خجالت نمیکشی؟... کی میخوای دست از این زود قضاوت کردنات برداری؟
آروم میگه: آخه تو خودت گفتی که دوستت داره
-آره ولی اون به من نگفته بود... داشت واسه ی امیر تعریف میکرد من هم شنیدم.. اون اصلا نمیخواست به من چیزی بگه
دوباره آتیشی میشه و میگه: دیگه بدتر... میخواست تو رو به خودش وابسته کنه بعد...............
با حرص وسط حرفش میپرم و میگم: سروش
سروش: کوفت... همین که گفتم دیگه حق نداری پات رو تو خونه ی اون عوضی بذاری
نفسم رو با حرص بیرون میدم
-اونوقت میتونم بپرسم کجا باید برم؟
سروش: مگه من مردم که تو بری خونه ی اون پسره
ابرویی بالا میندازم و میگم: منظور؟
سروش: میای به آپارتمان خودم
خندم میگیره
اخماش بیشتر تو هم میره و میگه: کجای حرفم خنده داره
-مگه دیوونه شدم.. من چرا باید به آپارتمان تو بیام.. تو چه نسبتی با من داری؟
سروش: اون عوضی چه نسبتی با تو داری؟
با حرص میگم: اون عوضی خیلی مردتر از این حرفاست... پس سعی کن احترامش رو نگه داری... تو این مدت بیشتر از همه ی شماها هوام رو داشت و حتی یه بار هم طوری رفتار نکرد که من معذب بشم
سروش: من به این حرفا کار ندارم.. دیگه بهت اجازه نمیدم تو خونه ی اون پسره زندگی کنی.. از همین امشب میای آپارتمان خودم
-تو همینجوری نزده میرقصی دیگه بیام تو آپارتمانت معلوم نیست چیکارا میکنی.. من تو شرکت از دست تو آسایش ندارم.. چپ میرم راست میام بهم زور میگی بعد خدا به خیر کنه روزی رو که من بخوام با تو زیر یه سقف زندگی کنم
به زحمت سعی میکنه لبخند رو لبش دیده نشه ولی معلومه که خندش گرفته
-ترجیح میدم پیش مهران بمونم
با این حرفم حرصی میشه و میگه: تو خیلی بیجا میکنی
-درست حرف بزن.. این چه طرز حرف زدنه؟
سروش: مگه تو برام اعصاب میذاری؟
-سروش تمومش کن... تا دو سه روزدیگه طاهر یه خونه پیدا میکنه و من هم از اون خونه میرم
سروش: بعد این چند روز رو میخوای چیکار کنی؟
-اصلا تو چیکاره ی منی که من بخوام بهت جواب پس بدم
سروش: میخوای به طاهر که همه کارته زنگ بزنم
-خیلی پستی
سروس: به مهران اعتماد ندارم
-مهران اگه میخواست کاری کنه تا الان کرده بود
عصبانی: غلط میکنه که بخواد کاری کنه
-سروش
سروش: باشه خودت خواستی... پس من مجبور میشم که به طاهر همه چیز رو بگم.. فکر نکنم طاهر دلش بخواد خواهرش با پسری زندگی کنه که نسبت بهش بی احساس نیست... میدونی زندگی با یه پسر جوون برای یه دختر چقدر خطرناکه
-سروش چرا زور میگی؟.. خودت هم که بهم بی احساس نیستی
سروش: دلم نمیخواد با اون پسره زیر یه سقف باشی
-خب من هم دلم نمیخواد با تو زیر یه سقف باشم
سروش: اونوقت چرا؟
-چون تو... تو....
نمیتونم بگم چون تو رو بیشتر از جونم دوست دارم.. تو هم که مراعات نمیکنی و من رو وابسته تر از قبل میکنی... صد در صد با زندگی با تو مقاومتم میشکنه.. دلم میخواد همه ی اینا رو بگم ولی زبونم نمیچرخه... ایکاش سالم بودم و قبولت میکردم... چطور میتونم پدرم رو ببخشم.. کسی که باعث تمام این بلاها شد.. کسی که باعث شد کلیه ام آسیب ببینه و اسیر دست اون خلافکارا بشم و در نهایت از نعمت مادر شدن محروم بشم.. اگه نتونم هیچوقت مادر بشم چیکار کنم؟... میترسم... واقعا میترسم بهش بعله رو بدم و بعد تا آخر عمر شرمندش بشم
آخر جنون میدانی کجاست!
به خاطر تو از تو عبور کردن
همیشه که نباید مجنون وار سر به به بیابان گذاشت
مجنون ها گاهی مثل من اند
منی که تو را به لیست آرزوهای نداشته ام
اضافه کردم...
گذشتم به همان محکمی که پای
داشتنت مانده بودم
سروش با شیطنت میگه: من چی؟
آهی میکشم و میگم: چون تو خیلی زورگویی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#304
Posted: 1 Nov 2013 23:25
سروش: عیبی نداره کوچولو... عادت میکنی
همونجور که به سمت میزم میرم میگم: باهات شوخی ندارم سروش.. نمیتونم قبول کنم... اصلا اگه به خطرناک بودنه تو که از مهران هم خطرناک تری
پشت سرم میاد و میگه: اول و آخرش مال خودمی... الکی این همه ناز نکن
پشت میزم میشینم و میگم: شتر در خواب بیند پنبه دانه
سروش: شتر شاید ولی سروش نه اما در مورد خونه هم باید بگم نترس حالا حالاها کارت ندارم.. برای اینکه راحت باشی این مدت با مامان و بابام زندگی میکنم
-گفتم نه
سروش: دیگه مشکل چیه؟
-تو خونه ی تو راحت نیستم
سروش: ترنم داری اون روی من رو بالا میاریا
دلم میخواد از خونه ی مهران برم ولی وقتی میخوام سروش رو جواب کنم حس میکنم کار درستی نیست تو آپارتمانش موندگار بشم.. با رفتن به آپارتمان سروش یعنی قبولش کردم.. وقتی قبول کردم برم خونه ی مهران، اون رو برادر ماندانا میدونستم.. به حرف امیر ایمان داشتم... به مهران احساسی نداشتم..
با حرص به موهاش چنگ میزنه و میگه: بابا من قول میدم اصلا از صدکیلومتری اون آپارتمان رد نشم
-درست نیست
سروش: چی درست نیست؟
-من یه بار پیشنهاد امیر رو قبول کردم و رفتم خونه ی یه پسر غریبه برای هفت پشتم بسه
دلخور میگه: حالا من شدم غریبه
-آره.. تو و مهران با هم فرقی ندارین
با ناراحتی میگه: با طاهر صحبت میکنم تا تو و طاهر یه مدت تو آپارتمانم باشین
-نمیخوام.. نمیخوام تو خونه ی تو باشم.. نمیخوام هزار نفر پشت سرم حرف بزنند که با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه
سروش: اه... تو به حرف مردم چیکار داری؟
-تو این مدت یه خورده بیشتر حواسم رو جمع میکنم و سعی میکنم از مهران دوری کنم تا طاهر خونه پیدا کنه
چشماش رو میبنده و با حرص میگه: یعنی میخوای باز بری خونه ی اون پسره ی لندهور... اینجوری ازت بد نمیگن
-الان کسی از ماجرا خبر نداره... کسی مهران رو نمیشناسه ولی تو شناخته شده ای.. یکی من رو ببینه کارم تمومه ولی تو خونه ی مهران که باشم کسی من رو نمیشناسه نهایتش هم اگه کسی من رو ببینه ماندانا میگه من هم تو اون خونه بودم و اینجوری دهن همه بسته میشه
سروش: بهونه های بنی اسرائیلی برای من نیار.. در یک کلام بگو نمیخوام بیام آپارتمانت و خلاص
لبخند غمگینی میزنم و میگم: باشه.. همینو میگم... نمیخوام بیام آپارتمانت و خلاص
سروش: من که میدونم یه موضوعی هست که داری از من مخفی میکنی وگرنه دلیلی برای دوری وجود نداشت
...
سروش: بالاخره میفهمم
-سروش تمومش کن... ممنون که نگرانم هستی مطمئن باش جای من امنه این چند شب هم.......
وسط حرفم میپره و خشمگین میگه: این چند شب واست تو هتل یکی از دوستام اتاق میگیرم...اگه جرات داری باز مخالفت کن
-اما.......
با داد میگه: ترنم
-چرا زور میگی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#305
Posted: 1 Nov 2013 23:25
سروش: اگه این دفعه هم مخالفت کنی دیگه طاهر رو به جونت میندازم
-خیلی خودخواهی
سروش: هر جور دوست داری فکر کن
...
سروش: قبول
فقط سرم و تکون میدم
سروش: جوابی نشنیدم
-باشه.. فقط..........
سروش: باز چه بهونه ای داری؟
-میخواستم بگم پول ندارم
دلخور نگام میکنه و میگه: چطور از اون پسره قرض میگیری ولی حاضر نیستی از من چیزی رو قبول کنی
آهی میکشم و هیچی نمیگم
سروش: چرا دیشب پول طاهر رو قبول نکردی؟
-ترجیح میدم خرج و مخارجم رو خودم در بیارم.. اگه مجبور نبودم هیچوقت اجازه نمیدادم طاهر پول خونه رو بده ولی از اونجایی که خوب میدونستم که نمیتونم واسه ی همیشه مزاحم مهران باشم قبول کردم.. هر چند دلم زیاد راضی نیست
سروش: بیخود، وظیفشه
-طاهر هنوز خونه پیدا نکرده؟
سروش: اتفاقا صبح باهاش حرف زدم.. از یه خونه خوشش اومده صاحبش شهرستانه... چند روز دیگه میاد
سری تکون میدم و چیزی نمیگم
سروش: پس قضیه هتل اکی شد دیگه
-اوهوم... فقط خوشم نمیاد از صبح تا غروب به هوای سر زدن به من اونجا باشی
سروش: محبت هم بهت نیومده
-به مهران هم کاری نداشته باش
سروش: حال اون بچه پررو رو که حتما میگیرم
-سروش
سروش: تو هم که فقط طرفداریش رو کن
-کاریش که نداری؟
سروش: اگه حواسش به کاراش باشه.. نه
-به طاهر که در این مورد چیزی نمیگی؟
سروش: نه.. حالا خیال جنابعالی راحت شد؟
-اوهوم... فقط باید به مهران اطلاع بدم که میخوام تو هتل اتاق بگیرم
با حرص میگه: لازم نکرده به اون پسره راپورت کارات رو بدی
میخوام جواب حرفش رو بدم که با سر و صدایی که از بیرون میاد حرف تو دهنم میمونه
سروش متعجب نگام میکنه
-چی شده؟
سروش: نمیدونم.. تو به کارات برس... من برم ببینم چه خبره
سری تکون میدمو هیچی نمیگم
سروش هم به سمت در میره همینکه در اتاق باز میشه صدای آشنایی رو میشنوم اما سروش بلافاصله از اتاق خارج میشه و در رو پشت سرش میبنده
-یعنی خودش بود؟
گوشام رو تیز میکنم اما چیزی نمیشنوم
طاقت نمیارمو از جام بلند میشم... به سمت در میرم و چند لحظه ای مکث میکنم.. هیچ صدایی از بیرون نمیاد... در رو باز میکنم و از اتاق خارج میشم کسی رو به جز منشی نمیبینم
با صدای منشی به خودم میام
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#306
Posted: 1 Nov 2013 23:26
منشی: چی میخوای؟
-میتونم بپرسم کی اومده بود؟
منشی با پوزخند نگام میکنه
دلیل رفتاراش رو نمیفهمم... با حرص نگام رو ازش میگیرم و میخوام از کنارش رد بشم که میگه: اینجوری وقت کشی میکنی تا کارات بمونه و بعد با رئیس تو شرکت تنها بشی
-واقعا برات متاسفم
از کنارش رد میشم ولی صداش رو میشنوم که میگه: برای خودت متاسف باش بدبخت... فکر کردی چند بار میتونی راضیش کنی.. آخرش هم بعد از اینکه به هدفش رسید نه تنها از اتاقش بلکه از این شرکت پرتت میکنه بیرون..
بی تفاوت به راهم ادامه میدم... شک ندارم برای یه لحظه صدای طاها رو شنیدم.. همینجور که به راهم ادامه میدم دنبال سروش هم میگردم
-پس کجا رفته؟... یعنی واقعا طاها اومده؟
میرسم به اتاقی که منشی میگفت اتاق مترجمه ولی سروش اجازه ی کار توی اون اتاق رو به من نداد.. میخوام از کنارش بگذرم که صدای خشن سروش رو میشنوم
سروش: هیچ معلومه چی داری میگی؟
طاها: سروش باور کن اگه ناچار نبودم نمیومدم
پس حدسم درست بود.. صدا صدای طاها بود... اخمام تو هم میره... اون هم مثل عمو و پدربزرگ فقط به فکر آبروشه.. دلم نمیخواد سر راهم سبز بشه
سروش: طاهر کجاست؟
طاها: هر چقدر بهش التماس کردم فایده ای نداشت... الان هم شرکته.. نمیدونه اومدم
سروش: وضعیت ترنم خوب نیست اون فعلا نمیتونه باهات بیاد
دستم رو روی دستگیره ی دره نیمه باز میذارم تا در رو کامل باز کنم.. میخوام بدونم طاها با چه رویی دوباره به دیدنم اومده اما با ادامه ی حرف طاها منصرف میشم
طاها: سروش تو رو خدا تو یه کمکی کن.. اگه اوضاع همینجوری پیش بره یه بلایی سر مامان یا بابا میاد... من دیگه ظرفیتم تکمیله.. طاهر هم که فقط میگه الان نه.. من میترسم یه چیزی بشه و بعد دیگه واسه ی جبرانش دیر بشه
سروش: مگه حرفای دیشب به گوشت نرسید.. عمو و پدربزرگت یه چیزی هم طلبکار بودن
طاها: من به اونا کاری ندارم... حتی ترنم تا آخر عمر تو روم هم نگام نکنه و تو صورتم هم تف بندازه باز هیچی نمیگم سروش.. حتی دیگه برام مهم نیست مردم پشت سرمون چی میگن... فقط یه چیز الان مهمه.. اون هم وجود ترنم توی اون خونه هست
سروش: خیلی خودخواهی طاها... تو همین الان ترنم رو به خاطر پدر و مادرت میخوای.. مادرت که به زور میخواست شوهرش بده پدرت هم که دیگه وضعش معلومه.. ترنم با چه امیدی بیاد تو اون خونه... حتی طاهر هم مخالفه
طاها:سروش ما همگی اشتباه کردیم اما دلم نمیخواد تاوان اشتباه ماها از دست دادن پدر یا مادرم باشه
دلم میریزه... یعنی چی از دست دادن پدر یا مادر... مگه حال مونا و بابا چطوره؟
صدای عصبانیه سروش رو میشنوم
سروش: میگی چیکار کنم؟... شماها خودتون همه چیز رو خراب کردین.. همین که ترنم پیداش شد به جای اینکه ازش حمایت کنید افتادین دنبالش و به فکر جمع کردن آبروی نداشته تون شدین... دیشب ترنم باورش نمیشد که عمو و پدربزرگت برای بار دوم ترکش کنند
طاها: چرا اشتباه اونا رو پای من مینویسی؟؟
سروش: چون خبرش به گوشم رسیده که تو هم همراه اون دو نفر سر در خونه ی مهران رفتی و دعوا راه انداختی
طاها: من فقط اونجا بودم.. حرفی نزدم
سروش: واقعا برات متاسفم طاها.. این بود جبران جبرانی که میگفتی... الان خواهرت به تو و طاهر نیاز داره
طاها: من که میخوام جبران کنم
سروش: فعلا که فقط داری گند میزنی... به همه فکر میکنی به جز ترنم
طاها: اونا پدر و مادر من هستن
سروش: مگه پدر و مادر طاهر نیستن.. پس چرا طاهر از ترنم دفاع میکنه
....
سروش: چیه؟.. ساکت شدی؟
...
سروش: چون ترنم دختر زن باباته اون رو مثل ترانه دوست نداری.. درسته؟
طاها: سروش
سروش: همینه دیگه.. من که میدونم
طاها: من ترنم رو دوست دارم
سروش: ولی نه مثل ترانه.. نه مثل طاهر.. اونقدرا برات عزیز نیست... اگه جای ترانه و ترنم عوض میشد باز هم اینقدر سنگ همه رو به سینه میزدی
طاها: تو جای من بودی چیکار میکردی سروش؟... پدرم دو بار سکته کرده.. زنده بودن و سرپا موندنش بیشتر به معجزه شباهت داره
چشمام از شدت تعجب گرد میشن... یعنی حال بابا تا این حد بد بود
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#307
Posted: 1 Nov 2013 23:27
طاها: مادرم تو بخش اعصاب و روان بستری بود... هنوز چند روز هم نمیشه که مرخص شده... اون هم با امید زنده بودن ترنم.. میفهمی سروش؟
خدایا این مدت که من نبودم چه خبر شده؟
طاها: پدرم هر چقدر گناهکار باشه باز پدرمه.. برام عزیزه.. مادرم هر چقدر اشتباه کرده باشه باز مادرمه... نمیتونم ازشون دل بکنم... فکر میکنی طاهر ناراحت نیست.. اون هم دوست داره به ترنم بگه بیا یه بار پدر و مادرمون رو ببین اما روش نمیشه.. وقتی بهش میگم خیلی سرد میگه نه ولی حرف نگاهش معلومه... معلومه که دلش میخواد همه چی مثل سابق بشه
سروش: طاها
طاها: درسته طاهر هیچی نمیگه ولی دلیل بر این نیست که نگران پدر و مادرمون نیست.. دیشب خیلی عصبانی بود.. هیچوقت با بابا بلند صحبت نکرده بود چه برسه به داد و فریاد ولی وقتی از گذشته ها گفت و حال بابا بد شد زودی پشیمون شد و به دست و پای بابا افتاد و التماس میکرد که حالش خوب بشه... مامان هم کل دیشب رو فقط گریه کرد.. تا صبح همه بیمارستان بودیم.. میفهمی سروش؟.. حتی اگه ترانه هم جای ترنم بود باز نمیتونستم مامان و بابا رو نادیده بگیرم... مامان و بابا بدجور بی تاب ترنم هستن... اینو بفهم
سروش: آخه لعنتی چرا نمیخوای قبول کنی که ترنم با کوچیکترین شوکی ممکنه راهیه بیمارستان بشه... الکی به ظاهر به ظاهر محکمش نگاه نن.. ترنم الان از هر وقت دیگه ای شکننده تره
طاها: اصلا حرفی از برگشت ترنم نمیزنم... فقط باهاش صحبت ن یه بار بیاد مامان و بابا رو ببینه.. فقط همین
سروش: آخه من چطوری بهش بگم؟
طاها: بذار من بگم... سروش قول میدم آزارش ندم... طاهر نمیذاره نزدیکای ترنم آفتابی بشم
سروش نفسش رو پر حرص بیرون میده.. از لای در همه ی حرکاتش رو میبینم.. لافه دستی به صورتش میکشه و میگه: نه.. نمیتونم اجازه بدم
طاها: سروش
سروش: خودم باهاش حرف میزنم
طاها: واقعا؟
سروش: آره ولی الان نه
طاها با ناامیدی میگه: پس کی؟
سروش: یکم بهم فرصت بده... ترنم به یکم آرامش نیاز داره.. بذار یه خورده همه چیز آروم بشه
طاها غمگین میگه: باشه.. همه ی چشم امیدم به توهه سروش
سروش: ببینم چیکار میتونم کنم... نمیتونم مجبورش کنم.. آخه وقتی خودم هنوز نتونستم برای خودم کاری کنم چطور میتونم برای شما کاری انجام بدم
طاها: میتونی سروش.. مطمئنم میتونی
سروش فقط سری تکون میده
طاها: پس خیالم راحت باشه دیگه.. باهاش صحبت میکنی
لبخند تلخی میزنم و در اتاق رو باز میکنم
-احتیاجی نیست کسی با من صحبت کنه... من خودم همه چیز رو شنیدم
طاها: ترنم
سروش با نگرانی نگام میکنه
سروش: ترنم تو اینجا چیکار میکنی؟
-صدای طاها رو همون اول شنیده بودم
طاها غمگین میگه: ترنم من بابت گذشته متاسفم
-احتیاجی نیست برای من نقش بازی کنی اگه میخوای این حرفا رو بزنی که به دیدن بابا و مونا بیام.. بدون این حرفا هم میام.. من از اول هم قصدم این بود که یه بار بیام و حرفام رو بهشون بزنم ولی میخواستم اول یه خورده آروم بشم که متاسفانه هیچکس برای یه مدت کوتاه هم که شده تنهام نذاشت تا بشینم و یه خورده با خودم خلوت کنم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#308
Posted: 1 Nov 2013 23:27
طاها: ترنم باور کن دارم حقیقت رو میگم... خدا شاهده این حرفا ربطی به مامان و بابا نداره... من از هیچی خبر نداشتم
دستمو بالا میارم و میگم: تمومش کن طاها... دیگه برام مهم نیست... تو این مدت به اندازه ی کافی اطرافیانم رو شناختم... دیگه میتونم از نگاه بقیه احساسشون رو نسبت به خودم بدونم
طاها: ترنم حال مامان و بابا زیاد خوب نیست
از یه چیز مطمئنم اون هم اینه که مونا رو مقصر هیچی نمیدونم ولی در مورد بابا نمیدونم چی بگم.. واقعا نمیدونم برخوردم با بابا چطوری خواهد بود اما با وضع بیماریش صد در صد همه چیز تغییر میکنه... فقط میدونم راضی به مرگ هیچکس نبودم و نیستم... میخواستم تندترین برخورد ممکن رو با بابام داشته باشم نه به خاطر خودم به خاطر حق پایمال شده مادرم.. قصدم بی احترامی نبود ولی حرف زدن در کمال آرامش هم جز تصمیمای من نبود.. مونده بودم آروم بشم تا توهین نکنم ولی الان میرم که فقط حرفام رو بزنم... همین
سروش: طاها الان نه
-نه سروش.. احتیاجی به پنهان کاری نیست
طاها: ترنم فقط یه چیز ازت میخوام.. میدونم چیز خیلی زیادیه ولی التماست میکنم باهاشون بد برخورد نکن
چشمام رو میبندم و هیچی نمیگم
طاها: هر وقت خواستی بیای باهام تماس بگیر خودم میام دنبالت.. فقط ترنم زودتر.. میترسم دیر بشه.. مامان و بابا چشم به راه تو هستن
-احتیاجی نیست دنبالم بیای
پشتم رو بهشون میکنم و میگم: خودم بعد از تموم شد ساعت کاری میام
طاها: ممنونم ترنم.. ممنون
چیزی نمیگم و از اتاق خارج میشم... صدای قدمهای یه نفر رو پشت سرم میشنوم
سروش: ترنم واستا
سرجام وایمیستم
-هوم؟
سروش: مطمئنی؟
-اوهوم
سروش: اگه اذیت میشی بیخیال شو
-بالاخره که باید برم
سروش: من هم باهات میام
-لازم نکرده
سروش: وقتی گفتم میام یعنی میام.. پس حرف اضافه موقوف
غمگین نگاش میکنم و لبخندی میزنم
چقدر داره من رو شرمنده ی خودش میکنه.. خودس اسمش رو گذاشته جبران ولی نمیدونه که من ازش انتظار این جبران رو ندارم چون هر کسی جای سروش بود تو اون روزا ترکم میکرد... حتی امروز از لا به لای حرفای مهران و امیر هم تونستم این برداشت رو کنم که اگه مهران هم جای سروش بود باز هم من رونده میشدم.. از همه چیز و همه کس.. همین مهربونیهای بیش از اندازش در لا به لای زورگوییهاش باعث میشه دلم هوای با اون بودن رو بکنه.. ایکاش سالم بودم تا باهاش بمونم.. هر چند هر لحظه ترس از دست دادنش رو دارم ولی باز دلم میخواد راهی باشه که باهاش باشم... بعضی وقتا دلم میخواد مشکلم رو بهش بگم ولی حس میکنم خیلی خودخواهیه که بخوام اینجوری به دستش بیارم... از همه چیزش بگذره تا با من باشه خداییش خیلی ظلمه
سروش: به چی فکر میکنی ترنم؟
-هان؟
سروش: میگم داری به چی فکر میکنی؟
دوباره شروع به حرکت میکنم و زمزمه وار میگم: هیچی
سروش: خوبه داشتی به هیچی فکر میکردی و اینقدر طولانی شد اگه به یه چیزی فکر میکردی چقدر طول میکشید
بدون توجه به منشی به سمت اتاق سروش حرکت میکنم و سروش هم شونه به شونه ی من میاد... همین که به در میرسیم در رو باز میکنه و با شیطنت میگه: اول خانوما
منشی با تعجب به ما نگاه میکنه... لابد با خودش میگه این پسره تعادل روانی نداره.. نه به اون داد و بیدادش نه به این شیطنتش... چشم غره ای به سروش میرم و وارد اتاق میشم خودش هم پشت سرم وارد میشه و در رو میبنده
سروش: ترنم....
-حرف نزن میخوام به کارم برسم
سروش: تو که هنوز پشت میز ننشستی
میرم رو صندلیم میشینم و میگم: بفرما این هم نشستن
سروش: ترنم نظرت چیه من یه مترجم دیگه استخدام کنم
-عالیه.. من هم برمیگردم سر کار سابقم از دست تو خلاص میشم
سروش: نه خانوم خانوما.. شغل جنابعالی میشه صحبت کردن با بنده... همین که با من حرف بزنی من کلی روحیه میگیرم و با انرژیه بیشتری به کارم میرسم بابت همین حرف زدنت هم کلی بهت حقوق میدم
-نه آقا.. با همین انرژیت زدی پدر ماها رو در آوردی انرژیه بیشتر تو باعث تلفات میشه
خودکارم رو بمیدارم که کارم رو شروع کنم
سروش: نترس... واسه هر کسی بد بشه واسه تو یکی بد نمیشه
-برو خدا شفات بده.. بذار من هم به کارم برسم.. از تو بیکارتر تو عمرم ندیدم
سروش میخواد چیزی بگه که میگم: سروش
سروش: باشه بابا.. به کارت برس
سری تکون میدمو مشغول کارم میشم هر چند بیشتر از کار به امروز فکر میکنم که چه جوری باید با پدرم رو به رو بشم.. سروش هم میره پشت میزش میشینه خودش رو مشغول میکنه
همونجور که مشغول کاره میگه: فعلا بهش فکر نکن
متعجب نگاش میکنم
سرش پایینه ولی لبخند رو لباش واضح و روشنه
-چی گفتی؟
سروش: فقط رو کارت تمرکز کن... خودت رو اذیت نکن
-اما........
سروش: اتفاق خاصی امروز نمیفته.. فقط میخوای اونا رو ببینی همین
آهی میکشم و میگم: حق با توهه
تو دلم ادامه میدم: هر چند سخت ترین دیدار عمرمه
دیگه هیچ کدوم هیچی نمیگیم و خودمون رو با کارمون سرگرم میکنیم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#309
Posted: 1 Nov 2013 23:28
*****
تو ماشین سروش نشستم و به بیرون نگاه میکنم... اون هم به سمت خونه ی پدریم میرونه
سروش: حالت خوبه؟
-اوهوم
سروش: میخوای چیکار کنی؟
-چی رو؟
سروش: پدرت رو
همونجور که نگاهم به بیرونه غمگین میگم: نمیدونم... کلی حرف از قبل آماده کرده بودم که وقتی پدرم رو دیدم تحویلش بدم اما الان.......
سکوت میکنم
سروش: الان چی؟
آهی میکشم و زمزمه میکنم: حس میکنم ذهنم خالیه خالیه
سروش: میخوای نریم؟
-نمیخوام یه عمر با عذاب وجدان سر کنم
سروش با تعجب میگه: عذاب وجدان برای چی؟
نگاهم رو از بیرون مییرم و به سروش زل میزنم
-دوست ندارم بلایی سر مونا و پدرم بیاد
سروش: طاها زیادی شلوغش کرده
-چرا بهم چیزی نگفتین؟
سروش: چی رو؟
-موضوع مونا و پدرم رو
آروم زمزمه میکنه: میترسیدیم حالت بد بشه
-یعنی اینقدر ضعیف به نظر میرسم؟
وقتی جوابی از جانب سروش نمیشنوم پوزخندی رو لبام میشینه
سروش: تو خودت داغون بودی فهمیدن این موضوع فقط داغونتراز قبلت میکرد
-وقتی زنده برگشتم پدر و مونا تو بیمارستان بستری بودن؟
سروش سری تکون میده
-کی مرخص شدن؟
سروش: همین چند روز اخیر... مونا زودتر از پدرت مرخص شد ولی پدرت تازه چند روز مرخص شده... واسه عروسی هم زیاد نموندن.. مثل اینکه فقط به خاطر تو اومده بودن
با تعجب میگم: به خاطر من؟
سروش: اوهوم... میخواستن از دور ببیننت... طاهر قسمشون داده بود که نزدیک نیان
-یعنی اینقدر مهم شدم؟
سروش: بودی
به تلخی میگم: حق با توهه.. تو این چهار سال بهم ثابت شد
سروش: خبر بیگناهیت همه رو از پا درآورد
لبخند غمگینی میزنم و میگم: هنوز خیلی مونده تا بفهمی که خبر گناهکار بودنم من رو چه جوری از پا درآورد.. هنوز زجر شماها به پای من نرسیده
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#310
Posted: 1 Nov 2013 23:29
سروش: بی انصافی نکن ترنم.. ما هم پا به پای تو عذاب کشیدیم
-من به تو و بقیه کار ندارم ولی پدرم حق نداشت پشتم رو خالی کنه... اون پدرم بود
سروش چیزی نمیگه و فقط آروم رانندگی میکنه.. غم نگاهش رو میبینم و دلم آتیش میگیره
سرمو با تاسف تون میدمو میگم: سروش؟
لبخند تلخی رو لبش میشینه
سروش: جانم؟
چشمام رو میبندم و زیر لب به سختی زمزمه میکنم: ممنونم
سنگینیه نگاهش رو روی خودم احساس میکنم
سروش: بابته؟
چشمام رو باز میکنم و به بیرون زل میزنم
-بابته تلاشی که واسه ی جبران گذشته ها میکنی
سروش: بیشتر از اینا وظیفمه
-نیست
سروش: اینجوری نگو ترنم.. دلم آتیش میگیره
-قصد ناراحت کردنت رو نداشتم فقط میخواستم بگم ممنون که ازم حمایت میکنی
سروش: تو که میگی لازم نیست
-میگم وظیفت نیست
سروش: وظیفمه
-امروز صبح از زبون مهران شنیدم که هر کسی جای تو بود همین کار رو میکرد
سروش چند لحظه ای سکوت میکنه و بعد میگه: جدا؟
-اوهوم
سروش: خودش بهت گفت؟
-نه.. داشت به امیر میگفت.. میگفت اگه جای سروش بودم من هم همین کار رو میکردم
سروش: ولی.........
-نه سروش.. حق با مهرانه.. تو یه غریبه بودی.. وقتی خونوادم باورم نکردن دیگه انتظار داشتن از تو چیز عجیبی به نظر میاد
سروش: من غریبه نبودم ترنم... تو عشقم بودی و من هم عشقت بودم... کم چیزی نبود
-هر چیزی بالاخره ته میکشه... مثل احساس من
سروش با عصبانیت میگه : منظورت چیه؟
....
وقتی سکوتم رو میبینه با عصبانیت میگه: میگم منظورت چیه؟... میخوای بگی دیگه دوستم نداری
توی دلم میگم ایکاش میشد دیگه دوستت نداشته باشم
ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و به سمت من برمیگرده... بازوم رو تو دستاش میگیره و من رو به سمت خودش میچرخونه.... با اخمایی در هم بهم زل میزنه و میگه: منظورت از اون حرف چی بود؟
بی تفاوت میگم: منظور خاصی نداشتم
بازوهام رو فشار میده و منتظر نگام میکنه
سروش: ترنم
به ناچار زبون باز میکنم: بعضی وقتا آدما مجبور میشن با دستای خودشون یه حس دوست داشتنی رو خفه کنند... مثل من... مثل مهران.. شاید در آینده بتونم بگم مثل تو... بعضی وقتا یه حس خودش ته نمیکشه... مجبورش میکنی که ته بکشه... به آخر برسه... تموم بشه.. نیست بشه
به شدت تکون میده و میگه: ترنم اینقدر با کلمات بازی نکن... هنوز ازم دلخوری آره؟
-من بارها و بارها به این موضوع فکر کردم هر کس جای تو بود میرفت.. ازت کینه ای به دل ندارم
با غمگین ترین لحن ممکن میناله: ولی من حق نداشتم برم
ناخودآگاه میگم: بیخیال رفیق
با داد میگه: نمیخوام رفیقت باشم.. میفهمی؟
متعجب نگاش میکنم
سروش: میخوام مثل سابق عشقت باشم.. نامزدت باشم.. همه ی هست و نیستت باشم
ولم میکنه و سرش رو روی فرمون میذاره
با لحنی غمگین تر از قبل میگه: چی مجبورت میکنه این طور قید عشقت رو بزنی؟... آخه چی؟.. درسته یه بار باورت نکردم... میدونم اشتباه کردم ولی تو خانومی کن مثل سابق باش... مثل سابق از همه چیز برام بگو.. از من نترس
آهی میکشم و چیزی نمیگم... اون هم چیزی نمیگه.. فقط به رو به روم نگاه میکنم
بعد از مدتی به سرعت سرش رو از روی فرمون برمیداره با صدایی که به شدت خشنه میگه: ترنم؟
به طرفش برمیگردم و منتظر نگاش میکنم
چشماش سرخه سخه.. رگ گردنش هم متورمه...
-چت شده سروش؟
مردد نگام میکنه.. انگار میخواد حرفی بزنه ولی نمیتونه
-حالت خوبه سروش؟
با دستاش دستای من رو میگیره و چشماش رو میبنده.. لرزش دستاش رو کامل حس میکنم
سروش: نـ ـکـ ـنه
-نکنه چی سروش؟
همونجور که به شدت نفس نفس میزنه از بین دندونای کلید شده میگه: منصور و دار و دسته اش بلایی سرت آوردن؟
-چی؟
عصبی تر از قبل میگه: اونا اذیتت کردن؟
-خب من رو که واسه ی گردش و تفریح ندزدیده بودن
سروش: نه.. نه.. منظورم اینه که...
سرش رو با کلافگی تکون میده
-چی میگی سروش؟
رنگش پریده ولی سعی میکنه آروم باشه
میگه:هر چی شده به من بگو عزیزم.. مطمئن باش من همه جوره میخوامت... حتی اگه...
متعجب فقط بهش نگاه میکنم
سروش: حتی اگه اون عوضیا
چشماش رو میبنده و میگه: بهت تجاوز کرده باشن
خشکم میزنه... وقتی سکوتم رو میبینه با ترس چشماش رو باز میکنه
یه دستش رو بالا میاره و آروم موهام رو که از شالم بیرون ریخته تو دستش میگیره
همونجور که با موهام بازی میکنه سعی میکنه خشم صداش رو کم کنه
سروش: آره ترنم؟... اونا اذیتت کردن؟... تو بهم بگو من قسم میخورم به هیچکس نگم... باور کن هر چی شده باشه باز هم میخوامت
حس میکنم مغزم هنگ کرده
به سختی ادامه میده: من میدونم تو بیگناهی ترنم.. همه جوره هم میخوامت.. باور کن.. پس نترس.. نگران هیچ چیز نباش.. این دفعه دیگه بهت شک نمیکنم.. قول میدم.. فقط بهم بگو چی شده... اون عوضیا بهت دست زدن؟
موهام رو آروم زیر شالم میبره و با دوتا دستاش شالم رو مرتب میکنه
صورتم رو بین دستاش میگیره و میگه: بهم بگو چی شده خانومی؟... خواهش میکنم
تازه به خودم میام.. مغزم شروع به فعالیت میکنه.. ذهنم شروع به تجزیه و تحلیل حرفای سروش میکنه
با خشم دستش رو پس میزنمو میگم: این چرت و پرتا چیه واسه ی خودت بلغور میکنی؟
حس میکنم حالش بهتر از قبل شده
سروش: یعنی.. یعنی... میخوای بگی.......
...
به وضوح میبینم که نفسی از سرآسودگی میکشه و میگه: یعنی من اشتباه میکردم؟
چپ چپ نگاش میکنم
چنگی به موهاش میزنه و میگه: پس چه دلیلی میتونه داشته باشه.. وقتی میبینم دوستم داری.. وقتی من هم دوستت دارم چرا باید در مقابلم مقاومت کنی
با بی حوصلگی میگم: حرکت میکنی یا پیاده شم
با حرص نگاش رو از من میگیره و میگه: آخرش از دست تو سر به بیابون میذارم
ماشین رو به حرکت در میاره و ادامه میده: میدونی از کی دارم به این موضوع فکر میکنم که نکنه اون عوضیا باهات کاری کرده باشن
-اگه دست اونا بهم خورده بود من با این همه حمایت خونوادم مطمئن باش قبل از اینکه پام به تهران برسه خودمو سر به نیست میکردم
سروش: تو غلط میکردی بخوای همچین کاری کنی.. هر اتفاقی هم میفتاد باید میموندی
-تا بعد بگن این دفعه هم یه گند دیگه بالا آوردی؟
سروش سری تکون میده و میگه: ترنم به خدا هر اتفاقی هم افتاده باشه من قبولت دارم... هر چی باشه که دیگه بدتر از این چیزی که من فکرش رو میکردم نیست... پس اون چیزی که تو دلته بگو و خلاصم کن
-تندتر برو... از اول هم اشتباه کردم با تو همراه شدم... بیشتر اعصابم رو خرد کردی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.