ارسالها: 23330
#371
Posted: 2 Nov 2013 00:25
دلم هری میریزه پایین.. سریع به سمتش برمیگردم و میگم: چی؟...سروش کجا رفته؟
با ابرو به شیرینیه روی میز اشاره میکنه و میگه: بردار بخور.. شیرینیه عروسیه آقای راستینه... تو فکر کن رفته خونه ی بخت
گنگ نگاش میکنم و اون با لحن بی نهایت تلخی میگه:فکر کردی با قهر و نازه و عشوه های الکی میتونی خودت رو بهش بندازی... نه خانوم.. از این خبرا نیست... من که از اول بهت گفته بودم دخترای امثال تو برای پسرا تاریخ انقضا دارن... گفته بودم وقتش که برسه از اتاقش که هیچی از این شرکت هم پرتت میکنه بیرون.......
منشی همینجور داره حرف میزنه و من با نگرانی به اطراف نگاه میکنم
زیرلب زمزمه میکنم: سروشم کجاست؟
با ترس به سمت اتاق سروش میرم.. حواسم به اطراف نیست.. معنیه هیچکدوم از حرفای منشی رو نمیفهمم فقط حرفاش رو میشنوم درکی از حرفاش ندارم.. تنها چیزی رو ه تونستم درک کنم رفتن سروشه.... اون بهم قول داده بود که ترکم نکنه.. پس کی سروشم رو برده؟.. سرشم چرا باهاش همراه شده؟... حس مینم دارم دیوونه میشم.. دستام میلرزن.. دستم رو به دستگیره ی در میگیرمو میخوام در رو باز کنم که منشی جلوم ظاهر میشه و میگه: خیلی پررویی... هیچ میفهمی من دارم چی میگم.. میگم آقای راستین ازدواج کرده... هنوز هم میخوای دست از سر رئیس برداری؟.. همه تو شرکت میدونند که مثل کَنه به رئیس چسبیدی و ول کن ماجرا نیستی ولی خانوم خانوما بهتره بدونی تاریخ مصرفت تموم شده.. با قهر و ناز و عشوه خواستی رئیس رو تشنه نگه داری تا بیاد دنبالت اما دیدی که نه تنها دنبالت نیومد بلکه واسه همیشه رفت و محل سگ هم بهت نداد
حس میکنم جلوی چشمام داره تار میشه.. نمیدونم چرا نمیتونم حرف بزنم.. خدایا چرا این همه احساس ضعیف بودن میکنم
با بغض زمزمه میکنم: اقایی کجایی؟.. تو گفتی دیگه تنهام نمیذاری؟
همه ی خاطرات بد اون چهار سال به ذهنم هجوم میارن.. وقتی که رفتم تو شرکت سروش اما اون حاضر نشد من رو ببینه.. وقتی منشی من رو از اتاق سروش بیرون کرد.. وقتی سروش برای همیشه از اون شرکت رفت.. وقتی دیگه پیداش نشد... وقتی تنها شدم. وقتی بی تکیه گاه شدم.. حس میکنم دارم از درون میسوزم
با ترس به در اتاق سروش نگاه میکنم.. نکنه واقعا رفته.. نکنه الان که در رو باز میکنم نباشه
منشی دست من رو میکشه و از اتاق سروش دور میکنه
منشی: به نفعته خودت گورت رو گم کنی بری بیرون... خیلی بی وجدانی که باز اومدی تا هواییش کنی.. بذار زندگیش رو کنی.. اون خودش زن داره.. زندگی داره.. بذار زندگیش رو کنه... دخترای امثال تو امید و زندگی رو از ماها میگیرن... دلم واسه ی زن بدبختش میسوزه... خیلی خوب درکش میکنم چون خودم هم کم از دست هرزه هایی مثل تو عذاب نکشیدم... شماهایی که به اسم کار وارد شرکت میشین و بعد معشوقه ی رئیستون میشین تا یه پولی به جیب بزنید
به شدت دستم رو از دستش بیرون میکشم و به عقب هلش میدم
-دست از سرم بردار لعنتی.. چی از جون من میخوای.. خستم کردی.. سروش همه ی زندگیه منه
اشک به چشمام هجوم میاره
با گریه ادامه میدم: سروشم کجاست؟
در کمال بیرحمی به چهار چوب در اتاق سروش تکیه میده و میگه: گریه کن بدبخت... بیشتر از اینا باید زار بزنی و اشک بریزی.. به خاطر تموم زندگیهایی که نابود کردی و میکنی.. واسه ی تو و امثال تو که فرقی نداره.. این نشد یکی دیگه.. نترس به زودی واسه طعمه های بعدیت نقشه میکشی و سروش جونت رو از یاد میبری.. عمر عشق هرزه هایی مثل شماها فقط به مقدار پولیه که میگیرین
با پوزخند از در اتاق سروش فاصله میگیره و همونجور که داره به سمت میزش میره ادامه میده: من اگه به جای تو بودم اصلا دور و.............
تو همین موقع در اتاق سروش به شدت باز میشه و سروش با چشمایی که از شدت خشم قرمز شده از اتاق بیرون میاد
از دیدن سروش جون دوباره ای میگیرم... با دو خودم رو بهش میرسونم و بی توجه به اطراف خودم رو تو بغلش پرت میکنم
دستای سروش آروم دور کمرم حلقه میشن و با بغض میگم: فکر کردم باز رفتی سروش
سروش خشمگین به منشی نگاه میکنه و میگه: آروم باش عزیزم... تا دنیا دنیاست من کنارتم
کمرم رو نوازش میکنه و من رو به سمت اتاقش میبره.. همینکه وارد اتاق میشیم اشکان و سیاوش رو میبینم
صدای اشکان رو میشنوم که میگه: سروش یه دفعه چش شد؟
سیاوش که پشت میز سروش نشسته بود و داشت به حرفای اشکان گوش میداد با ترس از جاش بلند میشه و میگه: ترنم چی شده؟
اشکان هم که پشتش به ما بود با تعجب به عقب برمیگرده و با دیدن قیافه ی من شوکه میشه
اشکان: سروش اینجا چه خبره؟
سروش بی توجه به اشکان و سیاوش مجبورم میکنه رو مبل دو نفره لم بدم و خودش کنارم زانو میزنه
سروش: عزیزم حالت خوبه؟
لبخندی میزنم و دستام رو دور گردنش حلقه میکنم
با ضعف زمزمه مینم: تا تو رو پیش خودم داشته باشم خوبه خوبم... تو که ترکم نمیکنی؟
مهربون میگه: هرگز خانومم
-تو که قرار نیست جایی بری؟
سروش: بدون تو تا خوده بهشت هم نمیرم
سیاوش و اشکان رو بالا سرم میبینم که با لبخند نگامون میکنند.. تازه یاد موقعیتم میفتم.. سریع سروش رو رها میکنم و میخوام بشینم که سروش با ملایمت بوسه ای به گونم میزنه و دستش رو روی سینم میذاره
سروش: رنگت پریده.. یه خورده دراز بکش من هم برم به آقا رحمان بگم چند تا شیرینی و یه لیوان آب قند برات بیاره تا یکم جون بگیری
غگین میگم: نرو سروش
سروش: جایی نمیرم عزیزم.. فقط میرم برات یه چیز بیارم رو به راه بشی
-اما.......
سروش: زود میام.. باشه خانومی
به ناچار زیر لب میگم: باشه
سریع از جاش بلند میشه و خطاب به سیاوش میگه: نذار رو پا واسته.. من زود میام
سیاوش سری تکون میده و میگه: خیالت راحت... فقط نمیخوای بگی چی شده؟
سروش: بعد برات تعریف میکنم
حس میکنم حالم بهتر شده
اشکان با شرمندگی نگام میکنه و میگه: سلام ترنم
چیزی از گذشته به روی خودم نمیارم... با لبخند میگم: سلام آقا اشکان... نفس چطوره؟
با خجالت میگه: خوبه.. سلام میرسونه
سیاوش روی مبل تک نفره ی مقابلم میشینه و میگه: خوب زن و شوهر به خودتون مرخصی دادینا
میخندم و چیزی نمیگم
اشکان هم روی یکی از مبلا میشینه و با کلی من من میگه: ترنم.. من..
چشماش رو برای چند لحظه میبنده و بعد با صدایی لرزون ادامه میده: من خیلی شرمندتم... فقط میتونم بگم حلالم کن
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#372
Posted: 2 Nov 2013 00:25
آهی میکشم و با لحن غمگینی میگم: آقا اشکان بهتره فراموشش کنید.. گذشته ها گذشته
سیاوش هیچی نمیگه.. اشکان با نگاهی که میشه تشکر رو ازش خوند نگام میکنه
نفسی از سر آسودگی میکشم و چشمام رو میبندم... به این فکر میکنم که باید به گفته ی سروش عمل کنم... باید حتما به روانشناس مراجعه کنم.. با کوچیکترین حرف بهم میریزم و ضعف میکنم.. دلم نمیخواد این طور باشم... سروش بهم گفت که تو اتاقم کارت دکتر رو دیده بود و از اونجایی که خیلی داغون بود با دکتر درد و دل کرد و ازش کمک میگرفت.. بهم پیشنهاد داد اگه دوست دارم من رو هم چند باری پیش دکتر ببره من هم گفتم حرفی ندارم اما فکر کنم باید به سروش بگم هر چی زودتر یه نوبت برام بگیره
اشکان و سیاوش زمزمه وار باهم صحبت میکنند...سعی میکنم به مغزم استراحتی بدم و به چیزی فکر نکنم
****
&& سروش&&
مستقیم نگاش میکنه
منشی با ترس سرش رو پایین میندازه و هیچی نمیگه
با زهرخندی تو دلش میگه: بله دیگه زورش فقط به ترنم من میرسه.. اصلا همه ی دنیا اومدن زور و بازوشون رو به رخ زن مظلوم من بکشن و آزارش بدن... معلوم نیست دیگه چیا بار زنم کرده... من که فقط جمله ی آخرش رو شنیدم که از همون جمله آتیش گرفتم... حتما قبلا هم با ترنم همین طور حرف میزد... فقط شانس آوردم که نگران ترنم شدم و به سمت در اومدم.. وگرنه محال بود ترنم چیزی بهم بگه
همه ی خشمش رو تو نگاهش میریزه و به سمتش حرکت میکنه... تو همین موقع در اتاقش باز میشه با نگرانی به عقب برمیگرده و با دیدن اشکان میگه: حال ترنم بد شده؟
اشکان متعجب میگه: نه بابا.. عروس خانوم با خیال راحت خوابیده.. اومدم یه لیوان آب بخورم
نفسی از سر آسودگی میکشه و میگه: باشه برو
اشکان: تو چرا اینجایی؟
-برو به آقا رحمان در مورد شیرینی و آب قند هم بگو
بعد نگاهش رو از اشکان میگیره و به منشی که با ناباوری بهشون خیره شده زل میزنه
بعد از چند لحظه مکث از بین دندونای کلید شده ادامه میده: من با این خانوم یه خرده حسابایی دارم
اشکان: سروش چیزی شده؟
بی توجه به حرف اشکان با خشونت به منشی میگه: چی به زنم گفتی؟
اشکان هاج و واج به منشی نگاه میکنه
....
روی میز خم میشه و با خشونت بیشتری ادامه میده: میگم چی به زن من گفتی؟... مگه کری؟
منشی من من کنان میگه: آقا.. من
من من کردنای منشی عصبیش میکنه با صدای بلندی میگه: تا قبل از اومدن من که خوب برای زنم بلبل زبونی میکردی الان به من من افتادی
منشی: آقا
-که زن من هرزه ست؟.. واسه زن من شاخ و شونه میکشی؟
منشی: آقا من از هیچ چیز خبر نداشتم
اشکان که انگار تازه متوجه ی یه چیزایی شده باشه به سمت منشی میاد و با اخم نگاش میکنه
سروش: دلیلی هم نمیبینم که بخوای از زندگیه خصوصیه من خبر داشته باشی.. من با کی ازدواج کردم و با کی رابطه دارم و با کی حرف میزنم و با کی رابطه ی خوبی ندارم فقط به خودم و زنم مربوطه.. تو کی هستی که کاسه ی داغ تر از آش شدی؟
اشک تو چشمای منشی جمع میشه
پوزخندی میزنه و با صدای بلندی ادامه میده: به زن من.. پاره ی تن من میگی بدبخت... اونقدر جرات پیدا کردی که از اشک ریختن زن من خوشحال میشی و آزارش میدی.. من اگه خودم اشک همسرم رو در بیارم خودم رو مجازات میکنم چه برسه که کس دیگه ای از روی قصد همسرم رو آزار داده باشه
اشکان: سروش آروم باش.. آخه چی شده؟.. چته تو؟
با خشم به عقب برمیگرده و میگه: من چمه؟... نکنه تو هم میخوای طرف این دختره ی عوضی و نفهم رو بگیری که به کسی که دیوونه وار عاشقشم بی احترامی کرد... بعد از نه سال بالاخره تونستم به کسی که با همه ی وجود میخوامش برسم... بعد این خانوم میاد به راحتی حرمت همسرم رو میشکونه و دور از چشم من اون رو با یه دختر خیابونی یکی میکنه
اشکان خشکش میزنه
کارکنای شرکت همه از اتاقاشون بیرون اومدن و متعجب به داد و فریاد رئیسشون گوش میکنند
همونجور که رگهای گردنش متورم شده به طرف منشی برمیگرده و حرص میگه: چه جوری مجازاتت کنم؟
منشی به میز خیره شده و فقط اشک میریزه
مشت محکمی به میز میکوبه بلندتر از قبل داد میزنه: با توام عوضی؟.. چطور مجازاتت کنم که جبران تک تک اشکهایی بشه که امروز به همسرم هدیه کردی.. چه بلایی سرت بیارم که دیگه جرات نکنی به زنم بگی بالا چشمت ابروهه
وقتی به این فکر میکنه که این دختره ی نکبت چه چیزای دیگه ای ممکنه به ترنمش گفته باشه دیوونه میشه...عصبی تر از قبل تمام وسایلای روی میز رو پخش زمین میکنه که باعث میشه منشی جیغ خفیفی بکشه
منشی از شدت گریه به هق هق افتاده ولی به زحمت میگه: آقای راستین ببخشید.. به خدا من نمیدونستم خانوم مهرپرور همسرتون هستن
مشت دیگه ای روی میز میوله و با فریاد میگه: تو گه میخوری که ندونسته به خودت اجازه ی اظهار نظر میدی... من برای به دست آوردن این زن یه دنیا رو زیر و رو کردم.. فکر نکن میتونی قسر در بری... تمام این گندکاریات رو تو پروندت درج میکنم
اشکان: سروش
تو همین موقع در اتاقش باز میشه سیاوش با اخم از اتاق خارج میشه و نگاهی به اطراف میندازه... با دیدن کارکنان اخماش بیشتر تو هم میره... با سر به اشکان اشاره میکنه که کارکنان رو به اتاقاشون هدایت کنه
بعد آروم به سمت سروش میاد و میگه: چه خبرته سروش؟
از شدت عصبانیت نفس نفس میزنه
سیاوش آروم زمزمه میکنه: ترنم رو نترسون... دیگه بس کن
غمگین زیر لب میگه: ترنم همین الانش هم با حرفای این زنیکه ترسیده
بعد با خشم سیاوش رو کنار میزنه و به سمت اتاقش میره
منشی: آقا ببخشید... من خودم از خانوم مهرپرور عذرخواهی میکنم
پوزخندی میزنه و بدن اینکه برگرده با تحکم میگه: اولا خانوم مهرپرور نه و خانوم راستین.. ثانیا زن من به عذرخواهیه تو و امثال تو احتیاجی نداره.. نیمی از سهام این شرکت مال زنمه... به خاطر توهینهایی که به زنم کردی دیگه حق نداری پات رو تو این شرکت بذاری
خطاب به سیاوش ادامه میده: سیاوش خودت به کارا سر و سامون بده
بعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانب سیاوش باشه وارد اتاق میشه
****
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#373
Posted: 2 Nov 2013 00:27
****
&& ترنم&&
با چشمای اشکی به سروش نگاه میکنم و هیچی نمیگم.. هر چقدر اصرار کردم سیاوش اجازه نداد از اتاق خارج بشم...
مهربون لبخند میزنه و در رو پشت سرش میبنده
سروش: ترسوندمت عزیزم؟
سری به نشونه ی نه تکون میدم و از روی مبل بلند میشم
سروش با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و رو به روم وایمیسته
غمگین زمزمه میکنه: پس چرا گریه کردی خانوم خانوما؟
خودم رو تو بغلش پرت میکنم و میگم: ممنون سروش
لبخندی میزنه و دستاش رو دور کمرم حلقه میکنه
سروش: اونوقت این تشکر رو پای چی بذارم؟
-که باز هم ازم حمایت کردی
سروش: تو عشق منی...اگه کسی به تو توهین کنه مثله این میمونه که به من توهین کرده.. اگه حرمت تو شکسته بشه انگار حرمت من شکسته شده
-دوستت دارم آقایی خیلی زیاد
لبخندی میزنه و میگه: من هم همینطور عزیزم
در اتاق باز میشه و سیاوش و اشکان وارد اتاق میشن
اشکان که از وقتی فهمیده از دستش ناراحت و دلخور نیستم دوباره به روال سابق برگشته با خنده میگه: سیاوش مثله اینکه بد موقع مزاحمشون شدیما
سیاوش میخنده و میگه: از بس دیگه مچ این دو نفر رو گرفتم برای من عادی شده
اشکان: نه بابا
سیاوش: باور کن
اشکان: سروش میبینم راه افتادی
سروش همونجور که داره اشکام رو پاک میکنه میگه: استادم زیبادی خوب بود
اشکان: خب این استادت رو معرفی کن ما هم کمی یاد بگیریم
سروش من رو روی مبل مینشونه و خودش هم کنارم میشینه.. دستش رو دور شونه هام میندازه و میگه: خودت استاده من بودی دیگه
اشکان با چشمای گرد شده میگه: تو که از منم جلو زدی
لبخندی رو لبای همگی میاد
سیاوش: ت جدی نگیر اشکان.. این مارمولک خودش به همه درس میده و......
با صدای زنگ گوشیه سروش، سیاوش ساکت میشه
سروش نگاهی به گوشیش میندازه و با لبخند میگه: نریمانه
بعد هم سریع جواب میده
سروش: به.. سلام پسر.. چی شد یادی از ما کردی؟
......
سروش: آره بابا.. کنارم نشسته
....
سروش: حرفشم نزن که من زنم رو تنهایی هیچ جا نمیفرستم
...
با صدای بلند میخنده و میگه: داشتیم آقا نریمان؟
...
با لبخند میگم: سلام من رو هم به نریمان برسون
سروش: ترنم سلام میرسونه
...
سروش: صدای زن من رو شنیدن یاقت میخواد آقا
اشکان و سیاوش با لبخند جلومون میشینند
سروش: پس چی فکر کردی؟
...
یهو لبخند رو لباس سروش خشک میشه
...
سروش: الو... نریمان صدات خوب نمیاد
...
سروش: بذار جام رو عوض کنم
سروش نگاهی به من میندازه و میگه: عزیزم من میرم بیرون با نریمان حرف بزنم.. صداش قطع و وصل میشه
سری تکون میدم و هیچی نمیگم.. سروش هم از اتاق خارج میشه
اشکان: ترنم بگو ببینم زندگی چطوره؟
با لبخند میگم: همه چیز خوبه
سیاوش: تعارف نکن ترنم.. من میدونم از دست این سروش یه لحظه هم آرامش نداری... اخلاق زیر صفر... اعصاب که اصلا نداره.. آدمم که اصلا نیست
اشکان: عیبی نداره مهم تیپ و قیافه ست که داره
چشمکی بهم میزنه و ادامه میده: با این تیپ و قیافه ای که سروش داره میتونی کلی پزش رو بدی
سیاوش یه پس گردنی به اشکان میزنه و میگه: تو کی میخوای آدم شی
اشکان: چه دستت سنگین شده ها... خب نفس همیشه همینو بهم میگه
سیاوش: یه زن هم گرفتی لنگه ی خودت
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#374
Posted: 2 Nov 2013 00:29
تو همین موقع در باز میشه و سروش داخل میشه... با پا در رو میبنده و به سمت من میاد...تو دستش یه ظرف شیرینی و یه لیوانه
سیاوش: اینا چی هستن؟
-آقا رحمان داشت میاورد ازش گرفتم
اشکان: خب بیار بخوریم
سروش: اینا واسه ی من و ترنمه.. شماها سهمتون رو خوردین
اشکان: یه شام عروسی که به ما ندادین... شیرینیه عروسیتون رو هم سهمیه بندی کردین؟
سروش: تازه عروس و دوماد هستیما.. اول زندگیه.. باید پس انداز کنیم
اشکان: ای خسیس
سیاوش از رو مبل بلند میشه و میگه: سروش بهتره من برم یه سر به شرکت بابا بزنم.. تو هم که اینجا هستی دیگه
سروش: آره برو.. فقط به بابا بگو یادش نره امشب زودتر بیاد خونه
سیاوش: چرا؟
سروش ابرویی بالا میندازه و میگه:بالاخره دختر و پسرش میخوان قدم رنجه کنند..........
سیاوش: گم شو.. گفتم چی شده
سروش: خودم به مامان و بابا اطلاع دادم فقط یه یادآوری کن که بابا یادش نره...
متعجب به سروش نگاه میکنم... امروز صبح میگفت شام میریم رستوران.. شونه ی بالا میندازم و چیزس نمیگم
سیاوش: باشه.. پس من رفتم
اشکان: سیاوش صبر کن من رو هم تا یه جایی برسون
سیاوش: باشه پس من پایین منتظرتم
اشکان سری تکون میده و سیاوش از اتاق خارج میشه
سروش: تو دیگه کجا؟
اشکان: خونه ی آقا شجاع
سروش: اشکان واقعا میخوای بری؟
اشکان: آره... امروز نفس کلی کار سرم ریخته
سروش: ای بابا.. اون از سیا این از تو. چرا جفتتون باهم قصد رفتن کردین؟
اشکان با ابرو به من اشاره میکنه و میگه: به جاش اصل کاری پیشته
سروش میخنده و میگه: از دست تو..
با کلی شوخ و خنده بالاخره اشکان هم میره اتاق سوت و کور میشه
-سروش من الان چیکار باید کنم؟
سروش: سروری
میخندم و میگم: سروش... یه متنی.. یه ترجمه ای.. یه چیزی
سروش: یه مترجم دیگه استخدام شده تا کارای تو سبک بشه
-پس من اینجا چیکار کنم؟
سروش: به من روحیه بده دیگه
میخندم و میگم: راستی سروش؟
پشت میزش میشینه و نگاهی به پرونده ها و کاغذای روی میزش میندازه
سروش: جانم خانومی؟
-مگه قرار نبود شام بریم بیرون؟
با لبخند میگه:اگه فردا شب بریم ناراحت میشی؟
-نه.. فقط از روی کنجکاوی پرسیدم... خب بیخیال بگو نریمان چی میگفت
یه خورده رنگش میپره و میگه: هیچی بیشتر حال و احوال پرسی میکرد
بعد هم خودش رو مشغول پرونده ها نشون میده
متعجب نگاش میکنم... حس مینم کلافه و بی حوصله هست
-سروش چیزی شده؟
نگاهی به میندازه و لبخندی میزنه
سروش: نه عزیزم
اخمی میکنم و از رو مبل بلند میشم.. آروم به سمت میز سروش میرمو میگم: سروش مگه قرار نشد چیزی رو از هم مخفی نکنیم؟
صندلیش رو میچرخونه و بدون اینکه بلند شه من رو روی پاش مینشونه
کنار گوشم زمزمه میکنه: تو که مخفی کردی کوچولو؟
با تعجب میگم: چی رو؟
سروش: چرا در مورد رفتار این دختره چیزی تا الان بهم نگفتی؟
-آخه مسئله ی مهمی نبود
با جدیت و در عین حال یه خورده خشونت میگه: مهم بودن یا نبودنش رو من تعیین میکنم
-حالا چرا اینقدر زود عصبانی میشی... خب ببخشید
لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: ببخشید عزیزم... یه خورده اعصابم خورده
-چرا آقایی؟
سروش: به خاطر حرفای اون دختره.. داشتم میومدم دنبالت که حرفای آخرش رو شنیدم
-اخراجش کردی؟
سروش: پس چی؟.. فکر کردی میذارم تو این شرکت بمونه
یاد خودم میفتم که یه دورانی چطور محتاج کار و حقوقش بودم
-سروش؟
سروش: حرفشم نزن
با تعجب میگم: حرف چی رو؟
سروش: حرف از بخشش و این حرفا... این دختره باید اخراج شه تا دیگه کسی جرات نکنه حرف مفت در مورد زن من بزنه
-من نمیخواستم بگم اخراجش نکن.. فقط میخواستم بگم یه مدت بهش فرصت بده تا یه کاری پیدا کنه... شاید به پول این کار احتیاج داشته باشه
پوزخندی میزنه و میگه: تو نگران این دختره نباش.. با اون همه آرایش و لباسهای رنگاوارنگی که میپوشه راحت میشه فهمید که اون پولا رو واسه چی خرج میکنه
-سروش خیلی عصبی هستیا
سرش رو روی شونم میذاره و آروم زمزمه میکنه: ترنم؟
-جونم سروشم
سروش: مادرت چقدر برات مهمه؟
-خب خیلی... چطور؟
سروش: هوم
سکوت سروش نشون دهندده ی یه چیزه... اون هم دوباره دست رد زدن به سینه ی من... لبخند تلخی رو لبم میشینه
-نریمان در مورد مادرم بهت گفت؟
.....
اشک تو چشمام جمع میشه
-من رو نمیخواد.. آره؟
سروش: هیس... مگه میشه کسی دختری به این خوشگلی و مهربونی رو نخواد
آهی میکشم و یاد حرف سروش میفتم که گفت امشب بریم خونه ی پدر و مادرش.. حتما میخواد کمتر احساس تنهایی کنم
سروش: خانومی اون طور که تو فکر میکنی نیست
-بیخیال.. دیگه برام مهم نیست
با بغض ادامه میدم: همین که تو رو دارم برام بسه.. این همه سال نبود از الان به بعد هم نباشه.. هر چند حق داره هر کی هم جای مادره من بود نمیتونست باعث و بانیه بدبختیهاش رو ببخشه.. من هم دختر هم پدرم
سروش یه خورده من رو از خودش دور میکنه و میگه: عزیز من چند بار بهت بگم اون چیزی که تو داری بهش فکر میکنی در مورد مادر تو صحت نداره
-سروش امید واهی بهم نده.. از وقتی که با نریمان حرف زدی یه جوری شدی.. معلومه ناراحتی ولی ناراحت نباش اقایی... من خوشحالم که مادرم با عشقش ازدواج کرد و خوشبخته.. من هم که تو رو دارم
محکم من رو به خودش فشار میده و میگه: اینجوری نگو عزیزم... دلم داره آتیش میگیره.... مادرت دیوونه وار عاشقت بود
متعجب نگاش میکنم
سروش: اون خیلی دوستت داشت عزیزم
-داشت؟
بی توجه به حرف من میگه: امشب قراره خونواده ی مادریت رو ببینی
بهت زده نگاش میکنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#375
Posted: 2 Nov 2013 00:29
کنار گوشم زمزمه میکنه: همه ی اونا بی صبرانه منتظر تو هستن
به زحمت دهنم رو باز میکنم و میگم: سروش؟
سروش: جانم خانمی؟
-داری شوخی میکنی؟
بوسه ی آرومی به گردنم میزنه و میگه: نه عزیزم... به نریمان آدرس خونه ی پدریم رو دادم قراره امشب همه ی اونا رو ببینی
چند دقیقه طول میکشه که مغزم حرفای سروش رو تجزیه و تحلیل کنه.. کم کم لبخندی رو لبم میاد و با ذوق میگم: وای سروش... باورم نمیشه.. یعنی خونواده ی مادریم با وجود من مشکلی ندارن... شوهر مادرم چی؟
میخوام از روی پای سروش بلند شم که سرش اجازه نمیده و میگه: کجا کوچولو.. جای تو همینجاست
میخندم و سروش با لبخند ادامه میده: چه مشکلی عزیزم... شوهر مادرت هم خیلی دوست داره ببینتت
با خوشحالی زمزمه میکنم: خواهر و برادر هم دارم؟
یه خورده اخماش رو تو هم میکشه و میگه: سه تا برادر
بعد با لحن بانمکی ادامه میده: اون دو تا نره غول کم بودن سه تای دیگه هم اضافه شدن
غش غش میخندم که میگه: کم کم داری بی طاقتم میکنیا
محکم دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و میگم: از بس خوشحالم دلم میخواد یه عالمه جیغ و داد راه بندازم
آروم مرم رو نوازش میکنه نمیدونم چرا حس میکنم سروش خوشحال نیست
یه خورده ازش فاصله میگیرم و آروم زمزمه میکنم: سروش تو از چیزی ناراحتی؟
مهربون میگه: نه عزیزم... فقط......
منظر تو چشماش زل میزنم و میگم: فقط چی؟
سروش: فقط یه چیزی هست که.........
یا صدای زنگ گوشیم سروش ساکت میشه
-بگو آقایی؟.. یه چیزی هست که چی؟
لبخند لرزونی میزنه و میگه: عزیزم اول موبایلو جواب بده.. طرف خودش رو کشت
بوسه ای روی گونش میذارمو میگم: حرف آقامون مهمتره
میخنده اما انگار خنده هاش هم مصنوعی هستن
سروش: جواب بده خانوم خوشگله
-هرچی آقامون بگه
نوازشگونه بدنم رو لمس میکنه
همونجور که سر پاش نشستم گوشی رو از جیبم در میارم و با دیدن شماره ی طاهر ابرویی بالا میندازم از وقتی از ماه عسل اومدیم هر روز برام زنگ میزنه و هوام رو داره... از وجودش خوشحالم.. تازه یه بار هم بهم سر زده
سروش: کیه خانومی؟
-طاهر
سروش: جواب بده... نگران میشه
سری تکون میدمو دکمه ی برقراری تماس رو میزنم
-سلام داداش
طاهر: به به.. سلام به آبجیه گل خودم... حالت چطوره فرشته کوچولو؟
میخندم و میگم: از دست تو طاهر... فقط بلدی لوسم کنی.. خوبم.. تو چطوری؟.. بقیه خوبن؟
طاهر: خوبم.. بقیه هم خوبن... خونه ای؟
-نه.. چطور؟
طاهر: هیچی میخواستم بیام بهت سر بزنم
-نه.. شرکت هستم...
یاد امشب میفتم دودل زمزمه میکنم: طاهر
طاهر: جانم
-نریمان امروز برای سروش زنگ زد و گفت مادرمو پیدا کرده
طاهر بعد از چند لحظه مکث میگه: مادرت؟
-آره.. خونواده ی مادریم رو قراره امشب ببینم
طاهر: به سلامتی... سروش چیز دیگه هم بهت گفت؟
-منظورت چیه طاهر؟
طاهر: هوم.. هیچی عزیزم.. نظرت چیه من هم امشب بیام
لبخندی رو لبم میشینه.. با ذوق میگم: میخواستم همینو بگم
طاهر: خونه ی خودتون؟
-نه.. خونه ی پدریه سروش
طاهر: ساعت چند اونجا باشم؟
-هوم... نمیدونم.. بار از سروش بپرسم.. سروش ساعته چند با مامان و خونوادش قرار گذاشتی؟
سروش اونقدر توی فکره که اصلا متوجه ی سوالم نمیشه
-سروش.. با توام
گیج نگام میکنه و میگه: هان؟
-میگم ساعت چند قراره مامان و خونوادش رو ببینم؟
سروش: مامانت؟
-وای سروش... چرا اینجوری میکنی؟... امشب چه ساعتی.......
تازه به خودش میاد و وسط حرفم میپره: آهان.. ساعت هشت
سری تکون میدم و به طاهر میگم: شنیدی؟
طاهر: آره گلم.. حتما میام
-ممنون طاهر.. خیلی خوشحالم که بعد از اون همه اتفاقات هنوز هم تو رو دارم
طاهر: تا روزی که تو بخوای من کنارت میمونم
میخوام جوابش رو بدم که من من کنان میگه: ترنم جان میدونم هیچ چیز مثه سابق نمیشه ولی بهتر نیست یه فرصت به مامان و بابا بدی
اخمام تو هم میره و دلم میگیره
غمگین زمزمه میکنم: من که از حق خودم گذشتم و بخشیدمشون
طاهر: میدونم گلم ولی..........
-طاهر باور کن برام سخته... من دارم سعی میکنم که بگم گذشته ها گذشته اما نمیدونم چرا سخته... واقعا دیگه نمیتونم مثه سابق باشم شاید مرور زمان همه چیز رو کمرنگ کنه ولی الان.......
ساکت میشم و فقط آه عمیقی میکشم
سروش: ترنم چی شده؟
غمگین زمزمه میکنم: هیچی
طاهر: باشه عزیزم... غصه نخور... همینکه هنوز هم حرمت همه ی ما رو نگه میداری خودش خیلیه.. خواسته ی نا به جایی بود
-اینجوری نگو طاهر... هنوز هم تک تکتون برام عزیز هستین ولی خب یه چیزایی تغییر کرده... اگه میبینی با تو راحت ترم به خاطر اینه که حداقل از دور هوام رو داشتی و زیاد آزارم نمیدادی.. خاطرات تلخم از تو خیلی کمه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#376
Posted: 2 Nov 2013 00:30
طاهر: خوشحالم که هنوز هم برات عزیزتر از همه ام
خندم میگیره
-حسود
طاهر:همش تقصیر تو هستا وگرنه من هر چی بودم حسود نبودم
-راستی چرا تو محضر طاها اون همه ناراحت و بی حوصله بود
طاهر: بیخیال بابا... این پسره از اول هم خل بود
-چطور؟
طاهر: هیچی.. موضوع همون دختره ست.. اسمش چی بود مهرنوش.. فرنوش.. خرگوش
-طاهر
میخنده و میگه: هیچی دیگه قالش گذاشت و رفت
-که این طور
طاهر: من از اول هم گفته بودم که این دختره تو رو نمیخواد اما عشق و عاشقی چشم آقا رو کور کرده بود دیگه
-بیچاره طاها
طاهر: نمیخواد تو نگران اون دیوونه باشی.. بعد از یه مدت یادش میره... همون بهتر که دختره رفت اگه الان نمیرفت یه مدت دیگه ولش میکرد
-گناه داره.. یه خورده هواش رو داشته باش
طاهر: دارم نگران نباش
-خودت نمیخوای سر و سامون بگیری
طاهر: نه بابا.. کی میاد ما رو به غلامی قبول میکنه
-دو روز بیای پیش سروش آموزش ببینی، غلامی که هیچی هر جا بری به سروری قبولت میکنند
سروش: غیبت نداشتیما کوچولو
طاهر میخنده و من میگم: دارم جلوی خودت میگم... کجاش غیبته
طاهر با خنده میگه: ترنم من دیگه باید برم.. دارن صدام میکنند... مواظب خودت باش امشب حتما میام
-باشه داداش... خداحافظ
همینکه تماس رو قطع میکنم سروش با یه حرکت من رو از روی پاش بلند میکنه و رو لبه میز مینشونه... آروم لبام رو میبوسه و مهربون میگه: قربون خانوم خودم برم
با اخم نگاش میکنم که با خنده میگه: جونم... باشه قربونت نمیرم خوبه؟
-سروش نمیشه بریم... خیلی دلم بی تابی میکنه دوست دارم زودتر مادرم رو ببینم
خنده از لباش پاک میشه و دوباره چشماش رنگ غم میگیرن
-چی شد آقایی؟
بازوم رو میگیره و کمکم میکنه از روی میز بیام پایین
سروش: چیزی نیست گلم.. بهتره امروز رو هم بیخیال کار بشیم و یه خورده بریم واسه خودمون تفریح کنیم
-ای تنبل باز میخوای از زیر کار در بری؟
ابرویی بالا میندازه و میگه: این هم از مزایای رئیس بودنه دیگه
دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و من رو با خودش به سمت در میبره ولی در آخرین لحظه ه میخوایم از اتاق خارج شیم تلفن اتاقش به صدا در میاد
ریموت ماشین رو به سمتم میگیره و میگه: تو برو سوار شو من هم الان میام
-منتظرت میمونم
سروش: لازم نکرده کوچول.. امروز نوبت توهه که رانندگی کنی.. برو ماشین رو از پارینگ در بیار من هم زود میام
-چشم قربان
میخنده و میگه: د برو دیگه.. کوچولو
-چشم آقایی.. رفتم.. تو هم زود بیا
چشمکی برام میزنه و میگه: باشه خانوم خانوما
با ذوق و شوق از اتاق خارج میشم.. هنوز هم باورم نمیشه که قراره مادرم رو ببینم.. مادری که هنوز هم من رو میخواد
لبخندی میزنم و زیرلب زمزمه میکنم: خدایا شکرت
******
&&سروش&&
با ناراحتی به سمت تلفن میره
-بله؟
سیاوش: سروش هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟
با بی حوصلگی میگه: سیاوش چی میگی؟
سیاوش: ترنم کنارته؟
-نه
سیاوش: خوبه... بابا چی میگه؟... مگه نگفتی مادر ترنم فوت شده؟
-0خونوادش که زنده هستن
سیاوش: میترسم حال ترنم دوباره بد بشه
-من هم نگرانم اما اون بدبختا هم چند روزه که منتظر دیدر با ترنم هستن.. همه ی فک و فامیل نزدیکشون اونوره آبن.. مجبورن تو هتل بمونند.. ترنم بفهمه اونا اینجا هستن ولی بهش نگفتم ناراحت میشه...
سیاوش: پس لااقل از الان آمادش کنم
-یه خورده باهاش حرف زدم
سیاوش: گفتی مادرش فوت شده
-نه... فقط گفتم قراره امشب خونواده ی مادریش رو ببینه
سیاوش: پس مادرش چی؟
-نتونستم بگم
سیاوش: اگه خودش بفهمه شوکه میشه... بهش بگو
-الان دارم میبرمش بیرون ببینم میتونم بهش بگم اما خیلی برام سخته... چند دقیقه ی پیش طاهر براش زنگ زده بود فکر کنم اون هم فهمید که نتونستم بهش بگم
سیاوش: چطور؟
-به ترنم گفت خودش رو امشب میرسونه
سیاوش: آره.. اینجوری بهتره.. دور و برش شلوغ باشه کمتر اذیت میشه
-تازه تونستم یه خورده ترنم رو سرحال بیارم میترسم دوباره حالش بد بشه
سیاوش: تا وقتی تو کنارشی خطری تهدیدش نمیکنه.. نترس
-دست خودم نیست.. این منشیه عوضی هم امروز اعصابم رو خورد کرد.. نریمان در مورد آلاگل هم بهم گفت دیگه اعصابی برام نمونده
سیاوش: سروش شماها هم باید باشین
-حرفشم نزن... من چشم دیدن اون لعنتی رو ندارم
سیاوش: اما
-سیاوش باید برم.. ترنم پایین منتظرمه
سیاوش نفس عمیقی میکشه و میگه: باشه.. بعد در موردش حرف میزنیم.. فعلا خداحافظ
زمزمه وار خداحافظی میگه وگوشی رو روی تلفن قرار میده
با کلافگی روی صندلیش میشینه و مشتی به میز میکوبه
-اه.. چرا همه از من انتظار دارن به ترنم بگم.. چطور میتونم دلش رو بشکنم و بگم مادری در کار نیست که این طور چشم انتظارش باشی
آهی میکشه و با حالی زار از جاش بلند میشه تا خودش رو به ترنمش برسونه
******
&& ترنم&&
هنوز هم باورم نمیشه که قراره تا یک ساعت دیگه مادرم رو ببینم... بعد از کلی گشت و گذار که هیچی ازش نفهمیدم بالاخره به خونه ی پدریه سروش رسیدیم... از بس حواسم به دیدار امشب بود هیچی از گشت و گذار نفهمیدم... از بس به سروش در مورد مادرم گفتم بیچاره سرسام گرفت
سروش: ترنم جان، عزیزم نمیخوای پیاده شی؟
-از بس ذوق و شوق دارم نمیدونم دارم چیکار میکنم... به نظرت مامانم چی شکلیه... مثه منه یا خوشگل تره
لبخند غمگینی میزنه و میگه: هیچکس به خوشگلیه خانوم من نیست
-سروش چرا حس میکنم غمگینی... مثل روزای قبل نیستی.. اتفاقی افتاده
سروش: نه عزیزم.. پیاده شو... بریم داخل خونه
-مطمئن باشم چیزی نشده؟
سروش: بریم تو خونه بعد با هم حرف میزنیم
نگران نگاش میکنم... متوجه ی نگرانیه من میشه چون لبخندی میزنه و با اخم میگه: اگه بخوای اونجوری نگام کنی باز آبرریزی میشه ها
-داشتیم سروشی؟
میخنده و میگه: ترنم نظرت چیه امشب بیخیال همه چیز بشیم و بریم خونه ی خودمون.. اصلا اینجوری که نگام کردی بی طاقت شدم
در رو باز میکنم و با اخم میگم: بیخود... پیاده شو ببینم
میخنده و از ماشین پیاده میشه.. نمیدونم چرا با تموم این خوشحالیها امشب یه حس بدی دارم.. شاید به خاطر رفتاره سروشه که زیادی غمگین به نظر میرسه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#377
Posted: 2 Nov 2013 00:30
از ماشین پیاده میشم و همراه سروش به سمت خونشون حرکت میکنم... سروش زنگ خونه رو میزنه و منتظر میشه
-مگه کلید همراهت نیست؟
سروش: نه جا گذاشتم
مادر سروش: سروش مادر شمایین؟
سروش: آره مامان.. باز کن
در با صدای تیکی باز میشه و من و سروش وارد میشیم.. هنوز چند قدمی بیشتر نرفتیم که طاهر و پدر و مادر سروش به همراه سها و سیاوش با نگرانی به سمت ما هجوم میارن
متعجب به همگی نگاه میکنم و میگم: چیزی شده؟
به طاهر نگاهی میندازم و ادامه میدم: داداش از ما هم زودتر رسیدیا
همه حیرت زده به سروش خیره میشن
سروش خطاب به بقیه میگه: خب نشد بگم... بریم داخل بهش میگم
-چی میگی سروش؟
لبخندی میزنه و من من کنان میگه: راستش عزیزم یه موضوعی هست که باید بهت بگم
-چه موضوعی؟
مادر سروش به سمتم میاد و میگه: عزیزم بریم داخل خونه اونجا حرف میزنیم
-آخه.....
سها: آره ترنم... بریم داخل
به زور من رو به داخل میبرن و به سمت مبل هدایتم میکنند
بیشتر از اینکه نگران بشم خندم میگیره
با خنده رو مبل میشینم و میگم: به خدا من خوبم... آخه چرا همچین میکنید؟
همه روی مبل میشینند و سروش هم خودش رو کنار من جا میکنه
منتظر نگاشون میکنم
-خب... من منتظرما
سروش آروم میگه: عزیزم.. هوم.. من..
..
سروش: میدونم باید زودتر از اینا بهت میگفتم
مشتاق نگاش میکنم و میگم: چی رو سروش؟
سروش: در مورد ماد........
با صدای زنگ حرف تو دهنش میمونه
کلا حرف سروش رو از یاد میبرم و دوباره وجودم پر از هیجان میشه
-یعنی اومدی؟
سها: هنوز که زوده؟
مادر سروش نگاهی به جمع میندازه و بلند میشه... به سمت آیفون میره
زمزمه وار میگم: سروش یه خورده استرس دارم
سروش من رو محکم به خودش فشار میده و میگه: ترنم تو باید یه چیزایی رو بدونی
مادر سروش: خودشون بودن
با ذوق از جام بلد میشم... بقیه هم بلند میشن
سروش: ترنم
-سروش میشه بعد از دیدن مامانم حرف بزنیم
همه یه جور خاص نگام میکنند.. معنیه نگاهاشون رو نمیفهمم.. پدر سروش و سیاوش به سمت در ورودی میرن
تو همین موقع در سالن باز میشه و یه مرد میانسال به همراه سه تا پسر و یه دختر وارد میشن
از سروش فاصله میگیرم و یه خورده جلوتر میرم... متعجب به افراد تازه وارد نگاه میکنم... آخرین نفر نریمان وارد میشه و در رو پشت سرش میبنده
حیرت زده سر جام وایمیستم.. پس مادرم کجاست؟... این دختر که از من هم جوون تر به نظر میرسه... همه مشغول سلام و احوالپرسی هستن... یکی از پسرا چیزی از سیاوش میپرسه.. سیاوش لبخندی میزنه و من رو نشون میده
پسره با لبخند میخواد به سمتم بیاد که سیاوش مچ دستش رو میگیره و چیزی در گوشش میگه...اخمای پسره تو هم میره و سری تکون میده
دلم مثه سیر و سرکه میجوشه... دوست دارم از یکی بپرسم پس مامان الیکا کجاست؟
مرد میانسال که در حال صحبت با پدر سروش بود تازه متوجه ی من میشه... یهو اشک تو چشماش جمع میشه و با قدمهای لرزون به سمت من میاد
هیچکس هیچی نمیگه.. همینکه مرده میانسال به من میرسه با بغض میگه: خودتی عزیزم؟.. مگه نه... تو دختر الیکای من هستی
متعجب نگاش میکنم و سری تکون میدم
آروم زمزمه میکنم: پس مامانم کجاست؟
من رو با یه حرکت تو بغلش مبکشه و میگه: اون رفته عزیزم... الیکای من بی معرفتی کرده و همه مون رو تنها گذاشته
-مامانم کجا رفته؟.. من میخوام برم پیشش
تو همین موقع یه نفر من رو از بغل مرد میانسال بیرون میکشه و تو آغوش آشنای خودش جا میده
مادر سروش زمزمه وار میگه: پسرم آروم باش
سروش وحشت زده میگه: تو حق نداری جایی بری...جای تو پیش خودمه
گیج و منگ به اطراف نگاه میکنم... چشمم به سه تا پسر جوون میفته که با حیرت به سروش زل زدن
مرد میانسال با لبخند تلخی میگه: اینجور که معلومه شوهرت رو ترسوندیا... مثه اینکه طاقت دوریت رو نداره
چند لحظه ای مکث میکنه و بعد با لحن غمگینی ادامه میده: مثه من که از دوریه الیکا دارم داغون میشم... میدونستی خیلی شبیه الیکایی... خیلی دوستت داشت.. تا آخرین لحظه ی زندگیش هم چشم انتظارت بود
دست سروش محکمتر دورم حلقه میشه... با اینکه حرفا رو میشنوم ولی نمیدونم چرا درک درستی از حرفا ندارم
- یعنی چی؟
مرد میانسال: دخترم همسر من فوت شده
-همسر شما؟
با بغض میگه: آره عزیزم.. همسر من... الیکای من.. مادر بچه های من چند ساله که رفته و تنهام گذاشته
حس میکنم برای یه لحظه همه ی حسهایی بد و خوب بدنم ته میکشن
سروش: عزیزم... ترنم
-سروش من چرا هیچی از حرفای این آقا نمیفهمم؟
چشمام رو میبندم و سعی میکنم حرفای مرد رو به یاد بیارم... کم کم مغزم شروع به فعالیت میکنه.. نگاهم رو به مرد میدوزم که غمگین ولی در عین حال با محبت بهم نگاه میکنه
حرفاش تو گوشم میپیچه... میگه زنش مرده... الیکاش...
نفس تو سینه ام حبس میشه... کم کم همه چیز برام روشن میشه و لحظه به لحظه بغض تو گلوم زیادتر میشه
نمیدونم حال و روزم چه جوریه که همه با نگرانی نگام میکنند... سروش آروم تکونم میده و میگه: خانومی یه چیزی بگو... یه حرفی بزن... عزیزم...
ولی من با اینکه میشنوم نمیدونم چرا هیچی نمیتونم بگم
سروش به شدت تکونم مبده و میگه: ترنم با توام.. یه جیغی بکش یه دادی بزن.. یه چیزی بگو
دهنمو باز میکنم ولی هیچ کلمه ای ازش خارج نمیشه
حس بدی دارم و نفسهام برام سنگین شدن.. سها لیوان آبی رو به طرف سروش میگیره و میگه: سروش یه خورده بهش آب بده
سروش مجبورم میکنه که روی مبل بشینم... خودش هم کنارم میشینه و آب رو جرعه جرعه به خوردم میده
مادر سروش اشکی رو از گوشه ی چشمش پاک میکنه و میگه: خوشی به این طفل معصوم نیومده
همه با نگرانی بالای سرم واستادن... یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و بعد از چند لحظه با صدای بلند میزنم زیر گریه
سروش چشماش رو میبنده و من رو تو آغوشش میگیره
بالاخره ا صدایی که به زحمت در میاد میگم: دروغه مگه نه سروش؟
سروش سرم رو به سینش میچسبونه و میگه: گریه کن عزیزم... گریه کن تا آروم بشی
-محاله مامانم تنهام بذاره.. اون مثه بقیه بیب معرفت نیست.. من شنیدم همه ی مامانای دنیا از جونشون برای بچه هاشون مایه میذارن.. محاله مامانه من بدون دیدنم ترکم کنه
سروش: هیس... یه مادر همیشه یه مادره.. چه کنارت باشه چه کنارت نباشه.. مهم اینه که دوستت داره
-من مامانمو میخوام... تمام این سالها نبود.. خیلی ظله اگه الان هم نباشه.. سروش حق من این نیست که بی مادر باشم
آروم صورتش رو به صورتم میچسبونه و هیچی نمیگه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#378
Posted: 2 Nov 2013 00:30
آروم صورتش رو به صورتم میچسبونه و هیچی نمیگه
احساس ضعف میکنم... از شدت گریه حتی دیگه کلمات رو هم نمیتونم به خوبی بیان کنم
سروش کنار گوشم زمزمه میکنه: آروم باش خانومی... ببین حالت دوباره داره بد میشه... این همه بی تابی نکن
حالا معنیه تک ت رفتارای سروش رو میفهمم.. که چرا غمگین بود.. ککه را هزار بار دهنش رو باز کرد ولی نتونست هیچی بگه.. که حتی تا آخرین لحظه هم دلش میخواست من رو ببره خونه
-مگـ ـه... تحـ ـمل من چقـ ـدره؟... مـن دلـ ـم آغـ ـوش مادرم رو میخواد... دوسـ ـت دارم برم پیشش و اون هم در هر شرایطـ ـی هوام رو داشتـ ـه باشه
سروش از روی مبل بلند میشه و من رو که با بی حالی تو آغوشش هستم رو مجبور به واستادن میکنه... خطاب به بقیه میگه: ببخشید بهتره من ترنم رو ببرم بالا تا یه خورده آروم بشه
بعد هم بدون اینکه منتظر جوابی از جانب اطرافیان باشه من رو به سمت پله ها میبره
اما وسط راه یکی از اون پسرای جوون جلوی راهمون رو سد میکنه... با مهربونی میگه: یه چند لحظه اجازه هست؟
سروش به ناچار سری تکون میده ولی من فقط با چشمای اشکی نگاش میکنم و هیچی نمیگم
پسر با محبت تو چشمام زل میزنه و با لبخند میگه: وای چه عروسکی ما داشتیم و خبر نداشتیم
متعجب نگاش میکنم ولی اون با همون لبخندش ادامه میده:اینجوری اشک نریز خانوم خوشکله...آخه این همه اشک رو از کجا میاری؟
نمیدونم چرا هیچکدوم از این حرفا آرومم نمیکنند
زیرلب زمزمه میکنه: تو رو خدا ببین چه جوری گریه میکنه... نمیدونستم خواهر بزرگا هم اینجوری لوس و ننر تشریف دارنا
یه خورده بلندتر از قبل میگه: میذاری بغلت کنم؟
فقط نگاش میکنم
پسر که حالا فهمیدم برادرمه با نگاهش از سروش اجازه میخواد.. سروش لبخند غمگینی میزنه آروم دستم رو تو دستش میذاره... برادری که حس میکنم خیلی برام غریبه و نا آشناست...
برادرم مثه یه شی باارزش به نرمی من رو تو آغوشش میگیره.. آغوشی که هیچ حسی بهش ندارم... انگار تهی شدم از تمام حسهای خوبی که میتونستم الان تجربه کنم... اشکام بیشتر از قبل شدت میگیرن... یه جورایی همه ی ذوق و شوقم ته کشید با تمام آدمای تازه وارد احساس غریبی میکنم
ناخودآگاه دستم رو روی سینش میذارم و یه خورده ازش فاصله میگیرم
زمزمه وار میگه: درسته مامان نیست ولی عزیزم باور کن تو برای همه مون عزیزی... تو یادگار مادرمون هستی... مادری که سالهای سال مرگ دختراش رو باور نکرده بود
دلم میخواد فرار کنم.. حس بدی دارم.. مادری که منتظرش بودم سالها پیش فوت شده بود و من بیخودی به خودم امید واهی میدادم... که هنوز هست... که نگرانمه.. که دوستم داره... از بغلش بیرون میام و میگم: من باید برم
غمگین نگام میکنه
-ببخشید... من حالم خوب نیست
وجود این آدما باعث میشه هر لحظه بیشتر از قبل به باور نبوده مادرم برسم... از بس گریه کردم صدام گرفته ولی هوز هم آروم نشدم... تازه گریه هام شدیدتر از قبل شدن
مادر سروش با مهربونی به سمتم میاد و بغلم میکنه
مادر سروش: قربون این چشمات بشم... بیا مادر... بیا بریم بالا یه آبی به دست و صورتت بزن... اینقدر بی تابی نکن گلم
بعد خطاب به سروش میگه: سروش برو یه آب قندی چیزی بیار.. این بچه داره ضعف میکنه
سروش سری تکون میده و به سمت آشپزخونه میره
این آغوش آشنا رو دوست دارم... یه آغوش بی ریا و پر از محبت... مثه آغوش مونا که تو گذشته ها با عشق مادرانه بغلم میکرد ولی با همه ی اینا خیلی دلم میخواست طعم آغوش مادر خودم رو بچشم..
مادر سروش: بریم مادر
سری به نشونه ی باشه تکون میدم.. مادر سروش صورتم رو میبوسه با دست اشکام رو پاک میکنه
مادر سروش: مگه من مردم اینجوری گریه میکنی
میون اشکام لبخند میزنم.. دلم میگیره.. تو نگاه بقیه غم و اندوه عمیقی رو احساس میکنم
با مادر سروش همراه میشم و دیگه به کسی نگاه نمیکنم
بهم کمک میکنه از پله ها بالا برم و دست و صورتم رو بشورم... بعد هم من رو به سمت اتاق سروش میبره و مجبورم میکنه دراز بشم
مادر سروش: عزیزم با خودت این کار رو نکن.. اون خدا بیامرز هم راضی نیست که این همه اشک بریزی
با بغض میگم: پس مامانم چی؟... من دلم میخواد برای یه بار هم که شده برم تو بغلش... اون هم با آغوش گرمش پذیرای من باشه... شبا موهام رو نوازش کنه و به جبران تمام سالهایی که نبود برام لالایی بخونه
اشک تو چشماش جمع میشه
غمگین زمزمه میکنه: عزیزم نمیذارم عقده ی این چیزا تو دلت بمونه.. خودم همه ی این کارا رو برات میکنم... خودم مادرت میشم.. خودم همراهت میشم.. خودم تمام کمبودات رو برطرف میکنم
گره ی روسریم رو آروم باز میکنه و روسری رو از سرم در میاره... موهام رو با ملایمت نوازش میکنه... یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه
خم میشه و بوسه ی مادرانه ای رو گونه ام میذاره
مادر سروش: عزیزم تو تنها نیستی... با من و فرزاد غریبی نکن...
تو همین لحظه در اتاق باز میشه و سروش لیوان به دست وارد میشه
سروش: مامان بهتره بری پیش مهمونا.. من هستم...
مامان سروش موهای روی پیشونیم رو کنار میزنه و آروم میگه: مراقبش باش
سروش: حواسم هست...
مامان سروش آروم بلند میشه و خطاب به من میگه: باز بهت سر میزنم عزیزم..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#379
Posted: 2 Nov 2013 00:31
با قدردانی نگاش میکنم.. لبخندی میزنه و ازم دور میشه
همینکه در بسته میشه غمگین خطاب به سروش میگم: دیدی سروش؟... دیدی چی شد؟... سروش واقعا چرا من این همه بد شانسم؟... چرا حالا که دلم رو به وجودش خوش کرده بودم اینجوری شد؟
سروش شربت رو گوشه ای میذاره و کنارم دراز میکشه ولی من همینجور ادامه میدم: ایکاش هیچوقت خبری ازش نمیشد... همین که میدونستم یه جایی هست.. خوشبخته.. داره با کسی که دوستش داره زندگی میکنه خوشحال بودم اما الان که میبینم مرده... تو این دنیای خاکی حضور نداره... همه چیز زیادی غیرقابل تحمل به نظر میرسه.. الان غصه هام بیشتره.. الان دیگه حتی امید یه بار دیدنش رو هم ندارم
میگه: ناشکری نکن عزیزم... عوضش خونوادت رو پیدا کردی.. خونواده ای که خواهانت هستن... با همه ی وجودشون دوستت دارن... میدونی همین الان همه شون التماس میکردن که بیان باهات حرف بزنند؟... پس اینجوری نگو قشنگم... الان تو کسایی رو داری که چهار سال آرزش ر داشتی.. یه خونواده که دوستت داره
با محبت لبام رو میبوسه و میگه: مگه من میذارم تو غصه بخوری... تو تمام این سالها به اندازه ی کافی طعم غم و غصه رو چشیدی الان باید فقط و فقط بخندی و طعم خوشبختی رو بچشی
با صدای چند ضربه ای که به در میخوره متعجب بهم نگاه میکنیم
صدای طاهر رو میشنویم که میگه: سروش
سروش با ملایمت من رو از بغلش بیرون میاره و از روی تخت بلند میشه.. به سمت در میره و در رو برای طاهر باز میکنه
سروش: چی شده طاهر؟
طاهر: ترنم حالش چطوره؟... نگرانش بودم
سروش از جلوی در کنار میره و میگه: بیا داخل.. یه خورده آرومتر شده
به زحمت روی تخت میشینم.. یه خورده سر گیجه دارم... طاهر وارد اتاق میشه و سروش هم در رو پشت سرش میبنده
طاهر: خوبی آبجی کوچیکه؟
بعد از مدتها دلم هوای آغوشش رو میکنه... دقیقا مثله گذشته ها که به یه مشکلی برمیخوردم به آغوشش پناه میبردم
با بغض نگاش میکنم... انگار تمام حرفام رو از نگام میخونه چون با نگاهی دلتنگ کنارم میشینه و دستم رو میگیره
عکس العملی نشون نمیدم... فقط نگاش میکنم... به یاد روزایی که باید میبود ولی نبود...
انگار اعتراضای خاموشم رو از چشمام میخونه چون چشماش رو میبنده و من رو تو بغلش میشه
لبخندی رو لبم میشینه... با لحن غمگینی زمزمه میکنم: داداشی
محکمتر از قبل من رو به خودش میچسبونه و میگه: جونه داداشی... دلم لک زده بود واسه ی این داداشی گفتنات
تو فضای گذشته ها فرو میرم.. دستم رو دورش حلقه میکنم... این آغوش مثه آغوشه اون پسره غریبه نیست.. با اینکه چهار سال براش غریب شدم ولی هیچوقت برام غریب نشد.. شاید دور شدم.. شاید دلم نخواست دیگه نزدیک بشم... شاید در عین آشنایی حس غربت بهم دست داد ولی هیچوقت نتونستم حس خوب با طاهر بودن رو از یاد ببرم
زمزمه وار میگم: داداشیه من تو هستی
چنان تو آغوش هم حل میشیم انگار سالهاست که همدیگه رو ندیدیم
طاهر: عزیزم
-فقط تو داداش منی
طاهر: تو هم همیشه ی همیشه آبجی کوچولوی منی
بعد از مدتها واسه یه مدت طولانی تو آغوش طاهر میمونم و باهاش حرف میزنم... سروش هم با لبخند نگامون میکنه و هیچی نمیگه
با وجود طاهر و سروش عمیقا احساس آرامش میکنم
اونقدر سروش و طاهر از داداشام و زن داداشم میگن که کم کم من هم دلم هوای دیدنشون رو میکنه
طاهر بالاخره من رو از خودش جدا میکنه و میگه: چیکار میکنی ترنم؟... اونا این همه راه رو فقط به خاطر دیدن تو اومدن
-باهاشون احساس غریبی میکنم
سروش لیوان آب قند رو به سمتم میگیره و مهربون میگه: کم کم عادت میکنی... خونگرم و مهربون به نظر میرسن
لیوان رو از دست سروش میگیرم و یه خورده آب قند رو مزه مزه میکنم
طاهر از لبه ی تخت بلند میشه... بوسه ای به سرم میزنه و میگه: پس من میرم صداشون کنم
پلکام رو به نشونه ی تائید میبندم و میگم: باشه
طاهر از اتاق خارج میشه و سروش با لبخند میگه: حال خانوم من چطوره؟
-بهترم آقایی
سروش: خوشحالم... راستی؟
-هوم؟
سروش: خیلی خوشحال شدم دیدم بالاخره با طاهر مثه سابق رفتار کردی
-مطمئن نیستم همه چیز مثه سابق بشه
زمزمه وار میگه: با گذر زمان همه چیز درست میشه عزیزم
هیچی نمیگم
سروش: تا تهش بخور
یه خورده دیگه میخورم و لیوان رو به سمتش میگیرم
-دیگه نمیخورم
سروش: میگم بخور بچه
-سروش میترسم حالم بد شه... واقعا نمیتونم
وقتی اوضاع رو این طور میبینه لیوان رو از دستم میگیره... تو همین موقع چند ضربه به در باز اتاق میخوره... همون داداشم که پایین من رو تو آغوشش گرفت با خنده میگه: اجازه هست؟
سعی میکنم به گفته ی سروش و طاهر عمل کنم و غم نبود مادرم رو روی داداشم تلافی نکنم... اون بیچاره ها که تقصیری ندارن
لبخندی میزنم و سروش میگه: بفرمایید
هر سه تاشون با لبخند وارد میشن و با نگاه مشتاقشون بهم خیره میشن... دو تاشون خیلی شبیه به هم هستن ولی اون یکی هیچ شباهتی بهشون نداره.. چشماش ببیشتر شبیه منه
نمیدونم چی باید بگم... ساکت فقط نگاشون میکنم... اون دو تا که شباهت زیادی بهم دارن یه طرف تخت میشینند و اون یکی که یه خورده باهام آشناتر شده و باهام چند کلمه ای حرف زده طرف دیگه ی تخت میشینه و شیطون میگه: پس بالاخره اجازه ی دیدار صادر شد
لبخند شرمنده ای میزنم و میگم: شرمنده... یه خورده شوکه شده بودم
یکی دیگه از داداشام اخم کنه و بگه: سهیل اذیتش نکن
سهیل مظلومانه به جمع نگاه میکنه و میگه: من که هنوز چیزی نگفتم
اما اون داداشم بی توجه به حرف سهیل خطاب به من ادامه میده: عزیزم من فرهاد هستم
بعد با سر به اون داداش دیگش اشاره میکنه و میکنه و میگه: این هم فرهوده.. قل خودمه
از شنیدن این حرفش لبخندی رو لبم میاد
فرهود: ترنم جان ما درکت میکنیم.. اصلا معذب نباش ما نمیدونستیم تو نمیدونی وگرنه محتاطانه تر وارد عمل میشدیم
فرهاد با محبت دستی به سرم میکشه و میگه: امشب خیلی اذیت شدی
-بیشتر شماها رو اذیت کردم
سهیل: خانوم خانوما با ما تعارف نکن... ما داداشات هستیم... راحت باش
فرهود: آره دختر... با ما غریبی نکن.. تو واسه ی همه ی ما خیلی عزیزی
فرهاد: اصلا آقا سروش نظرتون چیه؟.. یه مدت ترنم رو با خودمون ببریم تا با ما زندگی کنه
سروش کنار سهیل میشینه و خونسردانه میگه: نه آقا فرهاد راه نداره.. من تحمل دوریه خانومم رو ندارم
سهیل ابرویی بالا میندازه و میگه: ما که آبجیمون رو میبریم.. حالا اگه خواستی خودت هم بیا
به سروش نگاه میکنم ریز ریز میخندم
سروش نگاهی به من میندازه و میگه: من که نمیذارم خانومم بدون من جایی بره اما اگه دوست داشت خودم میارمش
فرهود چشمکی به سروش میزنه و میگه: نه خوشم اومد... از اون شوهرخواهرای با ابهتی
سهیل: تو چه ساده ای پسر... به قیافش میخوره از اون زن ذلیلا باشه
فرهاد کنار گوشم زمزمه میکنه: اینجور که معلومه خیلی دوستت داره ها... تو هم دوستش داری
با خجالت زیرلب میگم: میمیرم براش
لبخندی میزنه و دستم رو تو دستش میگیره
همونجور که سهیل و فرهود در حال بحث و کشمکش هستن و سروش هم به حرفاشون میخنده فرهاد آروم میگه: پدر شوهرت همه چیز رو برامون تعریف کرد... همگیمون خیلی ناراحت شدیم
با انگشتام بازی میکنم و زمزمه وار میگم: دیگه باهاش کنار اومدم.. همینکه سروش رو دارم برام یه دنیا می ارزه
سهیل: هوی فرهاد... چی داری به آبجیه من میگی؟
فرهاد: پسره ی خل.. آبجیه منم هستا
سروش با سر به فرهاد و فرهود اشاره میکنه و میگه: اصلا به ترنم شباهت ندارین برعس سهیل که چشماش فتو برابر اصله ترنمه
فرهاد: آره... سهیل به مامان رفته.. ترنم هم شباهت زیادی به مامان داره اما من و فرهود بیشتر شبیه خونواده ی پدریمون هستیم
سهیل با افتخار میگه: حالا که شباهت من بیشتره من سهم بیشتری از ترنم میبرم
فرهود: گمشو... مگه سهمیه ایه
سروش دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و میگه: ترنم فقط سهم منه... شما داداشا فقط حق دارین نگاش کنید
سهیل: بچه پررو.. یه کار نکن خواهرمونو بدزدیمو دیگه هم برنگردونیما
سروش: مگه من میذارم
بعد آروم کنار گوشم زمزمه میکنه: باز صد مرحمت به طاهر و طاها.. من با این سه تا نمیتونم کنار بیاما
با خنده آروم میگم: سروش
فرهاد: آقا سروش داری بر علیه ما توطئه چینی میکنی
سروش: نه بابا.. من و توطئه چینی؟
سهیل: خیلی هم آره بابا
سهیل با پررویی سروش رو کنار میزنه و میگه: برو عقب ببینم... میخوام خواهرمو بغل کنم
بعد هم سریع بغلم میکنه و ادامه میده: آخیش.. چه کیفی میده آدم یه خواهر داشته باشه و دم به دم بغلش کنه
فرهود: سهیل گمشو اونور حالا نوبته منه
با تعجب بهشون نگاه میکنم ولی جدی جدی مثه این خواهر ندیده ها مدام نازمو میکشن و بغلم میکنند
سروش هم با خنده بهمون نگاه میکنه..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#380
Posted: 2 Nov 2013 00:32
****
&& سروش&&
با صدای بسته شدن در از خواب میپره... متعجب به اطراف نگاه میکنه اما کسی رو به جز ترنم نمیبینه... آروم ترنم رو از حصار دستاش خارج میکنه... روی تخت میشینه و پتو رو روی ترنم مرتب میکنه... نگاهی به ساعت روی دیوار میندازه
اخماش تو هم میره و زمزمه وار میگه: یازده... چقدر خوابیدیم... باز خوبه امروز جمعه هست
باز به ترنمش نگاه میکنه و آروم دستی به موهاش میکشه
زیرلب زمزمه میکنه: عزیزکم دیشب خیلی اذیت شدی
آهی میکشه و به داداشای ترنم فکر میکنه که مدام سعی میکردن اون رو بخندونند و ترنم هم همه ی تلاشش رو میکرد که اونا رو همراهی کنه... معلوم بود که از مرگ مادرش خیلی ناراحته اما تا دیروقت به روی خودش نیاورد.. مخصوصا که شوهر مادرش، آقا سینا به همراه زن فرهاد مدام ترنم رو به حرف میگرفتن و اجازه نمیدادن به چیزی فکر کنه.. از خونواده ی مادریه ترم خیلی خوشش اومد و شب اجازه نداد اونا به هتل برگردن اما با وجود همه ی این خوشیها وقتی با ترنم تنها شد متوجه شد ترنمش هنوز نتونسته با مرگ مادرش کنار بیاد و تا نزدیکای صبح بیدار موند و ترنم رو مجبور کرد براش حرف بزنه... دوست نداشت ترنم تو خودش بریزه ترنم هم دوباره از دلتنگیهاش گفت و اشک ریخت... بهش حق میداد که بخواد اینقدر بی تابی کنه سعی کرد با دلداری دادن و همکلام شدن با اون آرومش کنه که خدا رو شکر موفق هم شد
متفکر از روی تخت بلند میشه و نگاه دیگه ای به همسرش میندازه... دلش نمیاد ترنم رو بیدار کنه... خیلی آروم به سمت در میره و بدون کوچیکترین سر و صدا از اتاق خارج میشه... همینکه وارد سالن میشه سهیل و سیاوش رو میبینه
سهیل: چه عجب آقا سروش... این آبجی خانوم کجاست؟
لبخندی میزنه و میگه: سلام سهیل خان... هنوز خوابه
سهیل با شیطنت ابرویی بالا میندازه و چیزی نمیگه
سیاوش: بیدارش کن... یه چیزی بخوره.. ما صبحونه خوردیم
-نه بار یه خورده دیگه بخوابه.. دیشب تا دم دمای صبح بیدار بود
نیش سهیل بیشتر باز میشه
سریع میگه: آخه خیلی بی تابی میکرد و نمیتونست بخوابه
با شنیدن این حرف نگاه سهیل پر از غم میشه زمزمه وار میگه: طفلکی خواهرم
سیاوش: معلوم بود زیادی تو خودشه... حدس میزدم به مشکل بر بخوره
سری تکون میده و میگه: نریمان و طاهر رفتن؟
سیاوش: آره... هر چقدر اصرار کردیم نموندن.. نریمان خیلی نگران ترنم بود.. انگار اون هم میدونست این همه ساکت بودن ترنم بی دلیل نیست
سهیل: الان بهتره؟
-دیشب که داشت میخوابید بهتر بود
نگاهی به اطراف میندازه و میگه: بقیه کجا هستن؟
سیاوش: بابا و آقا سینا به همراه پسرا رفتن بیرون... مثه اینکه ظآقا سینا یه چند جایی کار داشت
-که این طور
سهیل: پسر برو یه چیز بخور بعد بیا بشین حرف میزنیم
-نه... باید برم به مامان بگم صبحونه ی ترنم رو آماده کنه و بالا ببرم
سیاوش ریز ریز میخنده.. اخمی به سیاوش میکنه و بدون هیچ حرفی از مقابل چشمای گرد شده ی سهیل میگذره
صدای سهیل رو از پشت میشنوه که میگه: بابا این دو تا دیگه کی هستن؟
سیاوش با خنده میگه: هنوز خیلی مونده این دو تا رو بشناسی
سهیل: من رو بگو باز میخواستم اصرار کنم ترنم رو با خودمون برای یه مدتی ببریم
اخماش با شنیدن این حرف تو هم میره
سیاوش بلند از قبل میخنده و میگه: دلت خوشه ها پسر... این سروش اجازه نمیده ترنم برای چند دقیقه ازش دور باشه........
با دور شدن از سالن دیگه چیزی نمیشنوه... همینکه نزدیک آشپزخونه میشه با صدای سها سر جاش خشکش میزنه
سها: مامان من هم میخوام
مادر: سها خجالت بکش
سها: خو حسودیم شد... منم یه شوهر مثه سروش میخوام
ابرویی بالا میندازه
مادر: دختره ی ورپریده برو بیرون نمیبینی سرم شلوغه
سها: وای مامان نمیدونی چه جوری همدیگه رو بغل کرده بودن
آروم زیر لب با غرغر میگه: پس این خانوم خانوما من رو از خواب بیدار کرد
سها: اصلا دلم نمیخواست از اتاق بیام بیرون... فقط ترسیدم سروش بیدار بشه و حسابم رو برسه
مادر: چند بار بگم سرخود نرو تو اتاق این بچه ها
سها: اه.. مامان بذار بقیش رو برات بگم
مادر: گمشو بیرون.. رفتارت خیلی زشت و خجالت آوره
با خنده به دیوار تکیه میده و به حرف سها گوش میده
سها بی توجه به حرف مادرش ادامه میده: خیلی باحال بود مامان.. هر دو نفرشون یه جور خوابیده بودن که یکی ندونه فکر میکنه هر جفتشون میترسن اون یکی فرار کنه... خیلی بهم وابسته شدن
آهی میکشه و زمزمه وار میگه: پس خبر نداری خواهر کوچولو... من واقعا میترسم که یه روز صبح چشمام رو باز کنم و ببینم ترنمی در کار نیست
مادر: ول کن سها... چیکار به کار شون داری.. تو رو آوردم کمکم کنی نهار درست کنم نه اینکه این حرفا رو برام بزنی
سها: خب دارم کمک هم میکنم دیگه
مادر: ولی زبونت بیشتر از دستات کار میکنه
سها: بی انصاف نشو مامان.. هر دو به یک اندازه کار میکنند
حرص کلام مادرش اون رو به خنده میندازه
مادر: اصلا کمک نخواستم گمشو برو بیرون
سها: اه.. مامان.. جوش نیار دیگه ولی خودمونیما، تو عمرم مردی به عاشقیه سروش ندیدم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.