انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 39:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  38  39  پسین »

سفر به دیار عشق


مرد

 
مهران و امیر فاصله ی چندانی با من و ماندانا ندارن... آروم آروم به طرف ما میان
به آرومی میگم: منم خیلی دلتنگت بودم گلم... خیلی بیشتر از تو
با لحن تخسی میگه: نه خیر... من بیشتر دلتنگت بودم
مهران و امیر حالا دقیقا جلوی من و ماندانا واستادن و با لبخند نگامون میکنند
ماندانا رو از آغوشم بیرون میارمو یه بار دیگه با مهران و امیر سلام میکنم... امیر با ناراحتی به صورتم نگاهی میکنه و سعی میکنه چیزی به روی خودش نیاره... اما مهران با تعجب اشکارا به صورت من خیره میشه... ماندانا که وضع رو اینطور میبینه میگه: امیرجان با مهران برو چند کیلو شیرینی بخر میدونی که از فردا اینجا کاروانسرا میشه
امیر که تا ته موضوع رو میگیره سری تکون میده و میگه: مهران جان راه بیفت
مهران با تعجب میخواد چیزی بگه که امیر دستش رو میکشه و میگه: با اجازه
سری تکون میدمو چیزی نمیگم
ماندانا با خنده میگه: میبینی چه جوری دنبال نخود سیاه فرستادمشون
-گناه داشتن طفلکیها
ماندانا اخمی میکنه و میگه: اه... دلسوزی رو تمومش کن... اگه به تو باشه واسه ی سوپور محله هم دل میسوزونی
دستم رو میکشه و با خودش به داخل خونه میبره
ماندانا: برو بشین.. برم یه شربت درست کنم
-ماندانا بیخیال شربت شو... هر وقت.........
ماندانا: خودم هم تشنمه... برو بشین زود میام
سری تکون میدم... شکلاتا رو به طرفش میگیرمو میگم: برای امیر ارسلان خریدم... هنوز هم از این شکلاتا دوست داره؟
ماندانا: دیوونه... این چه کاری بود؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: دو بسته شکلات که دیگه این حرفا رو نداره
شکلاتا رو از میگیره و نگاهی بهشون میندازه میگه: عاشقشونه... حاضره نهار و شام نخوره ولی محاله از این شکلاتا دست بکشه
همونجور که حرف میزنه پشتش رو به من میکنه و به سمت اشپزخونه میره
ماندانا: نمیدونم این شکلاتا چی دارن که امیر ارسلان این همه از اینا میخوره... اینقدر که این شکلاتا رو دوست داره من و باباش رو دوست نداره
به سمت مبل میرمو یکی رو واسه نشستن انتخاب میکنم
ازهمونجایی که نشستم داد میزنم: حالا کجاست؟ نمیبینمش
ماندانا: با مامان بزرگش رفته خونشون
-راستی چرا کسی اینجا نیست؟
ماندانا: قرار شد امشب یه جشن خونه ی پدرشوهرم واسه ورود ما بگیرن
با یه سینی شربت از آشپزخونه بیرون میادو میگه: تو هم دعوتی
-خودت که میدونی نمیتونم بیام
ماندانا: بیخود... خیلی هم میتونی
-باور کن شرایط خونه خیلی بده... شاید مجبور بشم ازت کمک بگیرم... باز به مشکل برخوردم
با تعجب نگام میکنه شربت رو روی میز میذاره و مبل مقابل من رو برای نشستن انتخاب میکنه
ماندانا: نگرانم کردی؟... چی شده ترنم؟
دست دراز میکنمو شربت رو برمیدارم... ماندانا با نگرانی بهم زل زده... چند جرعه از شربت رو میخورمو میگم: تو این مدت اتفاقای زیادی افتاده... بعضی مواقع خیلی میترسم... خیلی
ماندانا: من که آخرین بار باهات تماس گرفتم همه چیز خوب بود... البته منظورم از خوب این بود که اتفاق خاصی نیفتاده بود... به جز مهمونی و.....
میپرم وسط حرفشو میگم: همه چیز از اون مهمونیه لعنتی شروع شد... البته قبلش هم یه چیزایی شده بود ولی فکر نمیکردم اونقدر مهم باشه... اما مثله همیشه اشتباه میکردم
ماندانا: تو که جون به لبم کردی... بگو چی شده؟
سرمو با ناراحتی تکون میدمو شروع به تعریف ماجرا میکنم... همه چیز رو واسش تعریف میکنم... از سروش گرفته تا ماجرای دکتر... ماندانا با دقت به حرفام توجه میکنی... بعد از تموم شدن حرفام شروع به فحش دادن به سروش میکنه
ماندانا: ترنم به خدا سروش یه آدم روانیه
-ماندانا
ماندانا: چیه... مگه دروغ میگم؟... پسره ی دیوونه
سرمو بین دستام میگیرمو میگم: تمومش کن مانی...
با لحن آرومی میپرسه: هنوز هم دوستش داری؟
با پوزخند میگم: چه فرقی میکنه... بعضی حرفا بهتره هیچوقت گفته نشن
ماندانا: ترنم
با لبخند تلخی ادامه میدم:بعضی حرفا رو نمیشه گفت باید خورد...ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت ،نه میشه خورد ..میمونه سردلت..میشه دلتنگی میشه بغض..میشه سکوت!!
اشک تو چشماش جمع میشه
-این جمله رو خیلی دوست دارم... حرف دله من رو میزنه
با بغض میگه: ترنم این زندگی حق تو نیست... چرا هنوز دوستش داری؟ آخه چرا؟... اگه من بودم محل سگ هم بهش نمیذاشتم
آهی میکشمو هیچی نمیگم
آهی میکشمو هیچی نمیگم
بیخیال سروش میشه و میگه: از آقای رمضانی اصلا انتظار نداشتم
-بیخیال... اون بدبخت هم از چیزی خبر نداره وگرنه مجبورم نمیکرد
ماندانا: تو این دوره زمونه هیچکس رو نمیشه شناخت... حتما با امیر صحبت میکنم... امیر و مهران میخوان با همدیگه یه شرکت تاسیس کنند... از همین حالا خودت رو استخدام شده فرض کن
میخندمو میگم: اونوقت جنابعالی چه کاره ای
با افتخار میگه: مثلا نسبت دو طرفه دارما
- داداشت چرا تو شرکت بابات کار نمیکنه
ماندانا: نمیدونم والا... تو فکر کن حماقت.. گیر دو تا خل و چل افتادم ... هم امیر هم مهران بر این عقیده هستن که نباید از پدرهای گرامی کمکی گرفته شود
-یه جور میگی انگار خودت سالمی
ماندانا: نه تو رو خدا نگو فکر کردی من هم مثله اون دو تا خل و چلم
- فکر کردم مطمئنم... تو خودت از همه خل و چل تری.... اصلا بذار یه جمله بگمو خیالت رو راحت کنم تو سر دسته ی همه ی خل وچلایی... هرچند از توی خل و چل داشتن چنین برادری بعید نبود
ماندانا: ترنـــم
-چیه؟... مگه دروغ میگم... همین امیر بدبخت هم از همنشینی با تو به این وضع دچار شده
ماندانا: کافر همه را به کیش خود پندارد
میخندمو هیچی نمیگم
ماندانا: بخند ترنم خانم... بخند ولی یادت باشه نوبت من هم میشه که بهت بخندم... اصلا میدونی چیه حق نداری تو شرکت شوهر جونم و داداش جون جوجونیم کار کنی... اصلا هم سفارشت رو نمیکنم... از پارتی بازی هم خبری نیست
بعد هم زبونش رو برام بیرون میاره... عاشق این بچه بازیاش هستم
-برو بابا... من به امیر بگم سه سوته استخدامم میکنه
ماندانا: من هم به مهران میگم یه سوته اخراجت کنه
بعد هم با لحن مسخره ای ادامه میده: دلت بسوزه
میخندم سرمو به نشونه تاسف براش تکون میدم
بعد از کلی بگو و بخند و شوخی ماندانا میگه: خارج از شوخی خیلی خوشحالم بالاخره تصمیم گرفتی مستقل بشی... هر چند از لحاظ مالی مستقل بودی ولی باز هم بهتر بود جدا زندگی میکردی
-ماندانا خودت که بهتر میدونی توی این کشور زندگی واسه ی یه دختر مجرد خیلی سخته...کجا به یه دختر مجرد خونه اجاره نمیدن؟... در فرض که اجاره دادن با این حقوق بخور نمیر که همین حالا هم به زور تا آخر ماه نگهش میدارم کجا رو اجاره میکردم... الان هم اگه تو نبودی باز باید تو همون خونه میموندم یا به زور ازواج میکردم
ماندانا: تقصیر خودته... من که بهت گفته بودم کمکت میکنم
-فکر میکردم مونا مادرمه... فکر میکردم دوستم داره... دوست نداشتم با رفتنم بیشتر اذیتش کنم
ماندانا: خیلی ازش بدم اومد
-نباید اینجور قضاوت کرد... هر چی باشه قبلا برام مادری کرده
ماندانا: اون مادری کردنش تو سرش بخوره
-ماندانا
ماندانا: کوفت... خستم کردی... اون از اون بنفشه ی مارموز که بیخودی هواشو داشتی... اون از سروش که بیخودی طرفش رو میگیری... این هم از مونا که بیخودی بهش حق میدی... همین کارا رو میکنی هر غلطی دوست دارن میکنند دیگه... نکنه واقعا باورت شده گناهکاری؟... ترنم به خودت بیا هیچکدوم از این آدما حق ندارن بهت بد و بیراه بگن
- اشتباه نکن ماندانا... من به کسی حق نمیدم... از کسی هم طرفداری نمیکنم... ولی من یه روزی همه ی این افراد رو میپرستیدم... بنفشه... سروش... مونا... اسطوره های زندگیم بودن
آهی میکشه و میگه: میفهمم چی میگی
-نه ماندانا نمیفهمی... فکرشو کن منی که صمیمی ترین دوستت هستم یه سیلی بهت بزنمو اظهار تاسف بکنم بخاطر تمام لحظه هایی که با تو گذروندم... تو اون لحظه چه حالی بهت دست میده... از من متنفر میشی یا به من سیلی میزنی؟...
ماندانا نگاهشو به زمین میدوزه و هیچی نمیگه
-دیدی خودت هم جوابی نداری... بذار من بهت بگم... اون لحظه فقط و فقط یاد تمام خاطرات خوبی که با من داری میفتی .. یاد روزایی که با من گذروندی و فقط یه سوال تو سرت میپیچه«چرا؟»...«چرا اینطور شد؟»
ماندانا سرشو بالا میاره و با چشمای خیس از اشک بهم خیره میشه
بی توجه به اشکاش میگم: حالا فکر کن امیری که حاضری واسش جونت رو هم بدی یه روزی بیاد جلوتو بگه چرا بهم خیانت کردی و تو ناراحت از همه ی بی انصافیا هیچ جوابی براش نداشته باشی... آره ماندانا ... هیچ جوابی... هیچ جوابی که بتونه اون رو قانع کنه... آیا ازش متنفر میشی؟... آیا حالت ازش بهم میخوره... حتی اگه سیلی به گوشت بزنه حاضری پا رو دلت بذاری
ماندانا: نگو ترنم... تو رو خدا اینجوری نگو... بدجور دلم میسوزه
-ماندانا حرف زدن آسونه... مهم عمله... همه ی اونایی که زندگیه من رو از زبون من بشنون شاید مهربونی من رو حماقت بدونند... شاید احساس من رو نسبت به سروش احمقانه فرض کنند... اما من میگم کارای من حماقت نیست عشق من احمقانه نیست... دنیای من با همین باورها پابرجاست... من انتظاری ندارم نه از تو نه از هیچکس دیگه چون شماها جای من نیستین تا من رو درک کنید... برای اینکه بتونی طرفت رو درک کنی... باید خودت رو جای طرفت بذاری... ماندانا باید بشه ترنم... مادر ماندانا باید بشه مادرترنم... اونوقت ببین چه قدر سخته گذشتن از زنی که یه عمر مادرت بود... یه عمر خودت رو از زنی میدونستی که جایی تو زندگیش نداشتی... تو الان جلوی من نشستی و میگی اگه به جای من بودی محل سگ هم به سروش نمیذاشتی ولی اگه به جای سروش امیر بود باز هم این حرف رو میزدی... من اشتباهات سروش رو قبول دارم ولی ازش متنفر نیستم میدونی چرا؟ چون اون فکر میکنه من بهش خیانت کردم و ترکم کرد
با لحن غمگینی میگه: نمیتونم غم و غصه ت رو ببینم وقتی میبینم اینقدر اذیتت میکنند ناراحت میشم ولی حق با توهه... من احساسات اونا رو در نظر نمیگیرم فقط به احساسات تو فکر میکنم
آهی میکشه و با ناراحتی ادامه میده: اما ترنم حتی اگه احساسات اونا رو هم در نظر بگیرم باز هم میگم دارن زیاده روی میکنند... مونا مادرت نیست... طاهر و طاها برادرهای تنیت نیستن.... سروش همسرت نیست ولی پدرت که دیگه پدرت هست... اون که دیگه پدر واقعیته... باز صد مرحمت به طاهر که یه جاهایی هوات رو داره... باز صد مرحمت به سروش که با دیدن صورت تو دلش سوخت ولی پدرت......
-بیخیال ماندانا... بهتره به آینده فکر کنم... به مادرم... میخوام پیداش کنم
ماندانا: حق با توهه... بهتره به فکر آینده باشی... نگران خونه و کار هم نباش... همه جوره کمکت میکنم.... راستی حواست رو جمع کن خیلی نگرانتم... به قول دکتر مسیرهای شلوغ رو واسه رفت و آمد انتخاب کن
با آوردن اسم دکتر یاد گوشیم میفتمو دادم به هوا میره
ماندانا با ترس میگه: چی شد؟
-گوشیم رو توی شرکت سروش جا گذاشتم
با اخم میگه: همین کارا رو میکنی دیگه... بعد انتظار داری همه چیز خوب پیش بره... دختر شرایط تو فرق میکنه باید بیشتر حواست رو جمع کنی؟... آخه چرا اینقدر سر به هوایی؟
بی توجه به حرف ماندانا نگاهی به ساعت میندازم... ساعت پنج و نیمه
به سرعت از جام بلند میشمو میگم: ماندانا باید برم
ماندانا: واستا واسه ی امیر زنگ میزنم تو رو برسونه
-نه شرکت تا ساعت شش تعطیل میشه
متفکر میگه: یه لحظه صبر کن
و با گفتن این حرف سریع از من دور میشه... دوباره روی مبل میشینمو به شربت نیم خورده ام نگاهی میندازم.... بعد از چند دقیقه پیداش میشه و میگه: این سوئیچ رو بگیر
-اما.........
ماندانا: ترنم به خدا میکشمتا... زود برگرد
-آخه
ماندانا: ترنم
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: امان از دست تو... زود برمیگردم
ماندانا: حتما این کار رو کن چون امشب تو هم باید تو مهمونی باشی
-ماندانا دوباره شروع کردی؟
ماندانا:فعلا برو وقتی برگشتی با هم حرف میزنیم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سرمو تکون میدمو میگم: فعلا خداحافظ
دستش رو به نشونه ی خداحافظی بالا میاره و هیچی نمیگه... سریع از ساختمون بیرون میامو وارد حیاط میشم... همون لحظه ی ورودم متوجه ی ماشین شده بودم و پس مشکلی سر اینکه ماشین کجاست ندارم؟... میخوام به سمت در برم که با صدای ماندانا سرجام وایمیستم
ماندانا: من باز میکنم تو ماشین رو روشن کن
سری تکون میدمو سوار ماشین میشم... کیفم رو روی صندلی عقب پرت میکنمو در رو میبندم... بعد از چهارسال نمیدونم چیزی از رانندگی یادم مونده یا نه؟
با پوزخند میگم: هر چی باشه از اتوبوس بهتره
ماشین رو روشن میکنمو به آرومی اون رو به حرکت در میارم.. یادش بخیر همیشه عشق سرعت بودم... آدما چقدر تغییر میکنند... ماندانا در رو کامل باز کرده... بوقی براش میزمو از کنارش رد میشم... مثله خیلی از روزای دیگه باورم داره... براش مهم نیست بقیه در موردم چی میگن تنها چیزی که براش مهمه اینه که من آدم بده نیستم... بعضی مواقع که به گذشته ها فکر میکنم شرمنده میشم... حتی اگه اون شک یه لحظه بود باز هم برام شرمندگی رو به همراه داره... من حق نداشتم به ماندانا شک کنم
آهی میکشمو به این فکر میکنم که همیشه پیاده روی رو به رانندگی ترجیح میدادم...حتی اون موقع ها با اینکه بابا برام ماشین خریده بود به ندرت ازش استفاده میکردم... یا سوار نمیشدم یا اگه سوار میشدم با آخرین سرعت به سمت مقصد حرکت میکردم... یادمه روزایی که بابا گوشی و لپ تاپ و ماشینم رو از من گرفته بود میفتم با اینکه چیزی از ماندانا نمیخواستم ولی اون به زور همه چیزش رو با من شریک میشد... خیلی جاها بهم کمک کرد... با اینکه روزای سختی بود ولی باعث شد دوست واقعیم رو بشناسم... به سمت شرکت سروش میرونم... مسیرهایی رو انتخاب میکنم که خلوت تر هستن... حوصله ی ترافیک ندارم... بعد از چهارسال هنوز هم رانندگیم خوبه... نمیگم عالیه ولی همین که بعد از این همه سال میتونم این ماشین رو برونم خودش خیلیه... کم کم سرعتم رو زیاد میکنم... بعد از بیست دقیقه به شرکت میرسم... ماشین رو طرف دیگه خیابون جلوتر از شرکت پارک میکنم... کیفم رو داخل ماشین میذارمو خودم از ماشین پیاده میشم... هوا تقریبا تاریک شده... و از اونجایی که این منطقه هم کلا جای پرت و خلوتیه تک و توک یه ماشین یا موتوری از خیابون رد میشن ترجیح میدم سریع تر گوشی رو بردارم و فلنگ رو ببندم... با قدمهای بلند به اون طرف خیابون میرم و به سمت شرکت حرکت میکنم... همینکه چند قدم به سمت شرکت برمیدارم صدای قدمهای یه نفر رو از پشت سرم میشنوم و بعد هم کشیده شدن بازوم رو احساس میکنم
با تعجب به عقب برمیگردمو با دیدن یه مرد غریبه که چاقویی رو مقابلم گرفته خشکم میزنه... با یه دستش بازوم رو گرفته و با یه دستش چاقو رو روی شکمم گذاشته
ته دلم خالی میشه... یعن........
مرد غریبه اجازه نمیده بیشتر از این به تجزیه و تحلیل موقعیتم بپردازم
مرد: بهتره بی سر و صدا راه بیفتی و گرنه زندت نمیذارم
ضربان قلبم بالا میره...
با صدای لرزونی میگم: من چیزی ندارم که واسه ی شما ارزش مادی داشته باشه
پوزخندی میزنه و میگه: تو خودت کلی می ارزی... خفه شو و راه بیفت
یاد اون روز توی پارک میفتم... که پسره تهدیدم کرده بود... که میخواست از من سواستفاده کنه... که میخواست به زور سوار ماشینم کنه.... با فکر اینکه شاید قصد این طرف هم همون باشه ترسم بیشتر میشه
بازوم رو ول میکنه... به جلو هلم میده و چاقو رو پشتم میذاره...
اخمام تو هم میره... اگه دزد نیست لابد نیت بدی داره... حتی نمیتونم فکرش رو هم کنم که بهم دست درازی بشه...
مرد: بهتره فکر فرار به سرت نزنه و گرنه همینجا سوراخ سوراخت میکنم
نباید بترسم... نباید بترسم... نباید بترسم... نباید بترسم... ترنم باید فرار کنی... تو میتونی دختر... تو میتونی... مدام با خودم این جمله ها رو تکرار میکنم...
داره من رو به سمت مخالف شرکت هدایت میکنه... چند قدم به جلو میرم... ترنم نهایتش مرگه دیگه... یاد آرزوهام میفتم... یاد تصمیمام... یاد مادرم... دوست ندارم بمیرم.... دلم میخواد مادرم رو ببینم... دوست دارم آغوشش رو با همه ی وجودم احساس کنم... دوست دارم بعد از چهار سال برای یه بار هم که شده زندگی کنم... تازه امیدوار شده بودم
با هر قدمی که از شرکت دورتر میشیم ته دلم خالی تر میشه
مرد: تندتر... بجنب
به خودم تشر میزنم: ترنم خجالت بکش... زنده بودن به چه قیمتی... اگه تسلیم خواسته های این مرد بشی معلوم نیست چی میشه...
بدجور تو دو راهی موندم... به نزدیکی یه ماشینی میرسیم... یه ماشین آشنا... سمند سفید... دو تا مرد دیگه هم توی ماشین نشستن... ترسم بیشتر میشه
ترنم باید فرار کنی... قید زندگی و همه چیز رو میزنمو با آرنجم ضربه ای به شکم مرد وارد میکنمو به سمت شرکت سروش میدوم... اونقدر سریع شروع به دویدن میکنم که خودم هم باورم نمیشه... از اونجایی که مرد فکر نمیکرد فرار کنم تعادلش رو از دست داد و با ضربه ی من پخش زمین شد... صدای باز شدن در ماشین رو به همراه داد و فریاد یه مرد میشنوم... که مدام میگه...«لعنتی بگیرش... نیما بگیرش»... ولی بی توجه به همه چیز و همه کس فقط میدوم... به سمت شرکتی که تو این روزا واسم جهنم بود ولی الان برام حکم بهشت رو داره... صدای پای یه نفر دیگه رو هم پشت سرم میشنوم... صدای نفس نفس زدناش باعث ترس بیشتر من میشه... حس میکنم اون طرف داره بهم میرسه... اون رو خیلی نزدیک به خودم احساس میکنم... و در آخر دستی رو میبینم که به طرفم دراز میشه... جا خالی میدم ولی دوباره دستشو دراز میکنه و به آستین مانتوم چنگ میندازه... این کارش باعث میشه تعادلمو از دست بدمو توی بغلش پرت بشم... تنها چیزی که متوجه میشم اینه که این اون مرد قبلی نیست... با خونسردی تمام بدون اینکه بهم اجازه ی عکس العمل یا اعتراضی بده یه دستش رو دور شونم حلقه میکنه و با دست دیگه اش دستمالی رو جلوی دهنم میگیره
کم کم چشمام بسته میشن و دیگه متوجه ی چیزی نمیشم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فصل سیزدهم
به زحمت چشمام رو باز میکنم... با گنگی به اطراف نگاه میکنم... سرم عجیب درد میکنه.... خودم رو توی یه اتاق خالی میبینم... تنها چیزی که توی اتاقه یه تیکه موکتیه که روی زمین پهنه
زیرلب زمزمه میکنم: اینجا کجاست؟
میخوام از روی زمین بلند شم که تازه متوجه ی دست و پام میشم... دست و پاهام رو با طناب بسته شدن
کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... ماشین سمند... دزد... چاقو... دستمال و در آخر بیهوشی
از شدت ترس نوک انگشتام یخ زده... ترس رو با بند بند وجودم احساس میکنم... به سختی روی زمین میشینم... نمیدونم باید چیکار کنم... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... دلم یه آغوش امن میخواد... دستای بسته ام رو بالا میارمو اشکایی که از چشمام سرازیر شدن رو از روی صورتم پاک میکنم... سعی میکنم فکرم رو جمع و جور کنم
ترنم الان وقت ترسیدن نیست.... نفس عمیقی میکشم... ترنم قوی باش تو میتونی.... دستام میلرزه... باز هم نفس عمیق دیگه ای میکشم و سعی میکنم آروم باشم اما خیلی سخته... قبل از هر چیزی باید بدونم اینا کی هستن؟... چیکارم دارن؟... میخوان چه بلایی سرم بیارن... به زحمت آب دهنم رو قورت میدم و با ترس شروع به داد زدن میکنم... بعد از مدتی در به شدت باز میشه و یه نفر با اخمهایی در هم جلوی در نمایان میشه... حس میکنم همون پسریه که من رو بیهوش کرد
با داد میگه: چه خبرته
-با من چیکار دارین؟
پوزخندی میزنه و میگه: به موقعش میفهمی اگه زیادی سر و صدا کنی مجبور میشم از راه..........
صدای داد همون مردی که با چاقو تهدیدم کرده بود بلند میشه که میگه: پرهام بیا... به مشکل برخوردیم
با کلافگی میپرسه: دیگه چه گندی زدین؟
مرد: یه نفر تعقیبمون کرده و وارد خونه شده
پرهام: چــــــــــــی؟ پس شماها داشتین چه غلطی میکردین؟
با عصبانیت بهم زل میزنه و میگه: به نفعته خفه شی
و بعد بی توجه به من در رو محکم میبنده و با داد به بقیه دستوراتی میده
پرهام: همین الان پیداش کنید... یالا ...اگه منصور بفهمه پوست از سرمون میکنه
ته دلم امیدوار میشم... یعنی ممکنه نجات پیدا کنم... خدایا خودت کمکم کن... امیدوارم هر کسی هست پلیس رو هم در جریان گذاشته باشه
پرهام: نیما مطمئنی؟
نیما: آره بابا... خودم دیدم یه نفر از دیوار پایینپرید
پرهام: اگه ماموریت خراب بشه خودم میکشمت... اگه به تو بود دختره هم فرار کرده بود
نیما: پر.......
پرهام: خفه شو... تو هم برو بگرد پیداش کن... اینجا واستادی ور دل من چه غلطی میکنی؟
یعنی کی میتونه باشه
بعد ده دقیقه صدای نیما بلند میشه
نیما: پرهام گرفتیمش
پرهام: بگو بیارنش... کیه؟
نیما: مدام میگه ترنم کجاست؟ لابد از آشناهاشه
پرهام: منصور پدرمون رو در میاره
قلبم تند تند میزنه
با شنیدن صدای آشنای سروش قلبم میریزیه
زمزمه وار میگم: نـه
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
سروش با داد میگه: شماها کی هستین؟ با ترنم چیکار کردین؟
پرهام: آقا پسر مثله اینکه نمیدونی فوضولی زیاد عواقب خوبی رو به همراه نداره... نکنه دوست پسرشی؟
از شدت ترس همه بدنم میلرزه
سروش: خفه ش....
حس میکنم اون بیرون دعوا شده... صدای داد و بیداد چند بلند شده
صدای داد پرهام رو میشنوم: چه طور جرات میکنی رو من دست بلند کنی مطمئن باش این کارت بی جواب نمیمونه
سروش: اگه مرد بودی همون لحظه جواب میدادی نه اینکه هزار نفر رو بفرستی من رو بگیرن بعد بیای جلوم بگی کارت بی جواب نمیمونه
با شنیدن صدای سیلی ته دلم خالی میشه... دستم رو روی قلبم میذارم
پرهام: زیادی حرف میزنی... چیکارشی؟؟
صدای پر از تمسخر سروش رو میشنوم: به توی کثافت ربطی نداره... چیکارش کردین؟
پرهام با مسخرگی میگه:هنوز کارش نکردیم ولی به زودی رسم مهمون نوازی رو به جا میاریمو ازش پذیرایی میکنیم نترس تو هم بی نصیب نمیمونی
صدای فریاد سروش تو گوشم میپیچه: لعنتی میگم با ترنم چیکار کردی؟
دوباره صدای داد و فریاد بلند میشه
نمیدونم سروش چیکار میکنه که پرهام با داد میگه: بگیرینش لعنتیا
سروش: اگه بلایی سرش بیاد با دستهای خودم میکشمت
پرهام بی توجه به داد و فریاد سروش میگه: جیبای این بچه سوسول رو خالی کنید و بعد هم پیش اون یکی بندازینش... اگه سر و صدای اضافه هم کرد دست و پا و دهنش رو ببندین
بعد از چند دقیقه در اتاق باز میشه و سروش رو به داخل اتاق پرت میشه
با ترس به سروش نگاه میکنم
صدای چندش آور نیما رو میشنوم که با تمسخر رو به من میگه: از تنهایی در اومدی... فعلا خوش بگذرون که بعدا باهات کار داریم
سروش با خشم به چشمام زل میزنه... نگاهم رو از سروش میگیرمو به نیما نگاه میکنم... با تمسخر به حرکات من و سروش خیره شده... پوزخندی رو لباش خودنمایی میکنه
پرهام: نیما بیا کارت دارم
نیما: شب خوبی رو برای شما در هتل صفر ستاره آرزومندم... تا میتونید هوا میل کنید و اصلا هم فکر صورتحسابش نباشید
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پرهام:نیمـــــــــــا کدوم گوری هستی؟
نیما: اومدم بابا... اگه گذاشتی دو کلمه حرف بزنم
بعد با شیطنت ادامه میده: داشتم میگ......
پرهام: نیما بلند شم کشتمت
نیما با اخمایی در هم در رو میبنده و غرغر کنون از در دور میشه: اه.... بمیری پرهام... بمیری
با صدای سروش به خودم میام
سروش: دوباره یه گند دیگه زدی... آره؟... یعنی تو نمیخوای آدم بشی؟... این ارازل و اوباش با تو چیکار دارن ترنم؟... باز چیکار داری؟
آهی میکشمو و هیچی نمیگم... تو این موقعیت هم دست از شک و تردید بر نمیداره... باز مثله همیشه دلم رو میسوزونه
سروش از روی زمین بلند میشه... به سرعت خودش رو به من میرسونه و شروع به باز کردن طنابهایی که دور دست و پاهام بسته شدن میکنه
بعد از باز کردن طنابها اونها رو گوشه ای پرت میکنه و جلو میشینه... تو چشمام زل میزنه و بهم میگه: ترنم اینا کی هستن؟... چی از جونت میخوان؟
با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو و میگم: هر وقت فهمیدم خبرت میکنم
سروش: ترنـــم
-چیه؟ وقتی نمیدونم انتظار داری چه جوابی بهت بدم
سروش: انتظار داری باور کنم؟
-من خیلی وقته دیگه از تو یکی هیچ انتظاری ندارم
سروش: ترنم رو اعصاب من راه نرو
-من به اعصاب تو چیکار دارم... اونقدر بیکار نیستم که بخوام رو اعصاب نداشته ی جنابعالی پیاده روی کنم
سروش: ترنــــم
-کوفت... هی برام ترنم ترنم میکنه
سروش: یه کاری نکن بزنم ناقصت کنما
-بیخودی به خودت زحمت نده.... اینجا به اندازه ی کافی آدم پیدا میشه این کار رو به عهده بگیره... تو هم بشین ناقص شدنه بنده رو تماشا کن
سروش: دلم میخواد سرتو بکوبم به دیوار
-من هم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار شاید بیفتم بمیرم از دست توی زبون نفهم راحت بشم... چرا دست از سرم برنمیداری... اصلا کی گفت من رو تعقیب کنی؟... مگه تو کار و زندگی نداری؟
سروش: من احمق رو بگو که جون خودم رو واسه ی توی بیشعور به خطر انداختم
-کسی ازت نخواسته بود جون ارزشمندت رو برای من بیشعور به خطر بندازی
سروش: لابد این حرفا هم جای تشکرته
با پوزخند میگم: واسه ی چی ازت تشکر کنم.... یه جور حرف میزنی انگار چیکار کردی... اگه نجاتم داده بودی یه چیزی اما بدبختی اینجاست خودت هم اومدی ور دل من نشستی و چرت و پرت میگی... فردا اینا یه بلایی سرت بیارن تمام ایل و تبارت میریزن سر من بدبخت و میگن تو باعثش بودی... حالا من دنیایی بگم به پیر به پیغمبر من اصلا روحم هم خبر نداشت پسرتون اینا رو تعقیب کرده ولی کیه که باور کنه... بهتره از همین حالا خودم رو مرده فرض کنم چون اگه از اینجا هم جون سالم به در بردم محاله خونوادت من رو زنده بذارن
سروش: واقعا که پررویی
-من حقیقت رو میگم... اگه میخواستی کمکم کنی کافی بود یه زنگ به پلیس میزدی دیگه این اکشن بازیا چی بود از خودت در آوردی؟
سروش: دفعه ی بعد اگه رو به موت هم باشی محاله کمکت کنم
-خوشحال میشم به حرفت عمل کنی و هیچ دخالتی در کارهای من نکنی... اینجوری دیگه مجبور نیستم نگران جواب پس دادن به این و اون باشم
سروش با کلافگی میگه: ترنم الان وقت این حرفا و لجبازیها نیست... بگو اینا کی هستن شاید تونستم یه غلطی کنم
-تو اون بیرون نتونستی هیچ کار کنی بعد توی این اتاق که هیچ راه فراری نیست میخوای چیکار کنی؟
سروش: ترنم
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: خودم هم دقیقا نمیدونم فقط یه حدسایی میزنم
سروش با حالت گنگی نگام میکنه
ماجرای پارک و تعقیب خودرو و عکسای ایمیل شده رو براش تعریف میکنم
با تمسخر میگه: انتظار داری باور کنم؟
-نه بابا... من غلط بکنم همچین انتظارایی از جنابعالی داشته باشم
سروش: مسخرم میکنی؟
-نه دیدم جو زیادی سنگین شده گفتم یه خورده جوک بگم بخندیدیم
سروش میخواد چیزی بگه که با لحن خشنی میگم: من احمق رو بگو که دارم واسه تو حرف میزم
از روی زمین بلند میشمو بی توجه به سروش به سمت پنجره میرم... یه پنجره ی کوچیک که حفاظ داره... ارتفاعش هم از زمین زیاد به نظر میرسه... داخل حیاط دیده میشه... با اینکه دوست ندارم سروش توی دردسر بیفته اما یه جورایی خوشحالم... خوشحال از اینکه کنارمه... اینجا تنهایی خیلی ترسناک به نظر میرسه
صدای سروش رو میشنوم
سروش: این وقت شب نزدیکای شرکت چیکار میکردی؟
بدون اینکه جوابشو بدم نگاهمو از بیرون میگیرمو روی زمین میشینم... به دیوار تکیه میدمو چشمام رو میبندم... درسته سروش کنارمه... اما الان نگرانیم دو برابر شده... میترسم بلایی سرش بیارن... هم خوشحالم هم ناراحتم... خودم هم نمیدونم چی میخوام
سروش: با توام؟
با کلافگی چشمامو باز میکنمو میگم: اه... خستم کردی... گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم
سروش: واقعا نمیدونی اینا کی هستن؟
-چرا میدونم... از دوستای دوست پسر سابقم هستن اومدن تلافیه خیانتهایی که در حق اون بیچاره کردم رو سرم در بیارن حالا که به جوابت رسیدی برو دنبال راه فرار باش
سروش: ترنم
-چیه؟... مگه دنبال چنین جوابایی نیستی؟... اول و آخر که تو حرف خودت رو میزنی... پس این سوال پرسیدنات واسه ی چیه؟
متفکر نگام میکنه
زمزمه وار میگم: ایکاش به پلیس خبر میدادی
سروش: اون لحظه نمیدونستم دارم چیکار میکنم... دستپاچه شده بودم... ولی فکر نکنم اونقدرا هم موضوع جنایی باشه... تو زیادی موضوع رو گنده کردی
تو چشماش زل میزنمو اون هم ادامه میده: من فکر میکنم قصد اینا اخاذیه... لابد تو رو گروگان گرفتن تا یه پولی از خونوادت بگیرند
لبخند تلخی میزنم...
زمزمه وار میگم: ایکاش حق با تو باشه
هر چند خودم میدونم که اینطور نیست... از چشماش میخونم که حرفهایی که در مورد عکس و ایمیل زدم رو باور نکرده.... شاید هم هیچکدوم از حرفا رو باور نکرده
آهی میکشمو به زمین خیره میشم... دلم عجیب گرفته... نمیدونم چرا حس میکنم آخر خطم... شاید دلیلش اینه که زیادی ترسیدم
سروش میخواد چیزی بگه که در باز میشه و دو تا مرد قوی هیکل وارد میشن و به طرف من میان... بدون توجه به سروش به دو تا بازوم چنگ میزنندو از روی زمین بلندم میکنند
سروش از جاش بلند میشه و میگه: دارید چه غلطی میکنید؟
یکیشون ولم میکنه و به طرف سروش میره... اون یکی هم من رو با خودش میکشه
نمیدونم چرا نه جیغ میکشم نه التماس میکنم... نمیدونم چرا... شاید به خاطر اینکه میدونم هیچ فایده ای نداره.... دوست ندارم جلوی هر کس و ناکسی غرورم خورد بشه... یاد حرف دکتر میفتم..«تو هیچوقت از ترس کتک و فحش و این حرفا به کسی التماس نکردی تو هیچوقت از فراز و نشیبهای زندگیت فرار نکردی... تو هیچوقت برای به دست آوردن محبت دوباره ی خونوادت به دروغ متوسل نشدی... تو همیشه خودت بودی... مقاومه مقاوم... استوار استوار»... باید خودم باشم... نمیخوام واسه زنده بودن التماس کنم... نمیخوام بخاطر فرار از مشکلات شخصیتم رو زیر سوال ببرم... کتک خوردن نشونه ی خرد شدن غرور نیست... التماس کردن برای کتک نخوردن نشونه ی ضعف و خرد شدن غروره... نمیگم نمیترسم... میترسم بیشتر از همیشه... اما دلیل نداره ترسم رو جار بزنم... میخوام مقاوم باشم مثله همیشه... مثله همه ی وقتایی که هیچکس نبود و من تنهای تنها از پس مشکلاتم برمیومدم
مرد من رو به سمت اتاقی میبره که صدای دادو فریاد زیادی از داخلش شنیده میشه... واضح تریین صدایی که میشنوم صدای خشن یه مرده
مرد: احمقای بیشعور... من بهتون چی گفتم... گفتم خیلی مراقب باشین...
پرهام: آقا.........
مرد: خفه شو
نیما:....
مرد: نیما حرف بزنی کشتمت... چند بار خرابکاری ... به من بگو چند بار خرابکاری؟
مردی که بازوم رو گرفته در رو باز میکنه و من رو با خودش به داخل اتاق میکشه
با ورود ما همه ساکت میشن و من مقابل خودم مرد غریبه و در عین حال آشنایی رو میبینم
زمزمه وار میگم: مسعود
نیشخندی میزنه و میگه: نه خانم خانما منصورم... برادر همون کسی که تو به کشتنش دادی... تو و اون خواهرت که الان سینه ی قبرستون خوابیده
بعد از تموم شدن حرفش به همه به جز پرهام اشاره میکنه که اتاق رو ترک کنند... با ترس بهش خیره میشم
پرهام به دیوار تکیه داده و با پوزخند نگام میکنه... گوشه ی لبش پاره شده... نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم... وقتی همه اتاق رو ترک میکنند منصور به سمت در میره و از پشت قفلش میکنه... بعد همونجور که به سمت من میاد میگه: خب خب خب... بالاخره تنها شدیم
با ترس نگاش میکنم... شباهت زیادی به مسعود داره... مخصوصا چشماش... اما چهره اش خیلی خشنه... مسعود خیلی مظلوم به نظر میرسید... شاید از لحاظ ظاهری شباهت زیادی به مسعود داشته باشه اما از لحاظ اخلاقی صد و هشتاد درجه متفاوته... این رو از یه نگاه هم به راحتی میشه فهمید...
آروم آروم به سمتم میادو با پوزخند میگه: منی که توی تمام عمرم بزرگترین خلافکارا حریفم نشدن به خاطر توی نیم وجبی وجبی توی دو تا از بزرگترین ماموریتام شکست خوردم... باعث مرگ برادر کوچیکم شدی... باعث سکته ی مادرم شدی... باعث شکست در کارم شدی
دقیقا جلوم وایمیسته و میگه: مطمئن باش تاوان همه شون رو پس میدی
بعد دستش رو به سمت صورتم میاره که باعث میشه من یه قدم به عقب برم
ترس رو از نگام میخونه به بازوم چنگ میزنه و من رو به طرف خودش میکشه...با انگشت اشارش لبامو لمس میکنه... سرم رو عقب میکشم ولی لعنتی با یه دستش سرم رو مهار میکنه و با یه دست هم بازوم رو میگیره.... سرشو نزدیک گوشم میاره و با خونسردی میگه: تاوان همه ی کارات رو....اون هم به بدترین شکل ممکن
سعی میکنم به عقب هلش بدم که اصلا موفق نمیشم
با صدای لرزونی میگم: این حرفا چیه میزنی از بدو تولدت هر چی مشکل برات پیش اومده گردن من بدبخت انداختی
با این حرف من پرهام پخی زیر خنده میزنه و منصور با چشمای گرد شده نگام میکنه... بعد از چند ثانیه اخماش تو هم میره و با داد میگه: پـــــرهام... خفه میشی یا خفت کنم
پرهام به زور جلوی خندش رو میگیره اما هنوز آثاری از خنده تو چهره ش پیدا میشه
منصور با جدیت ادامه میده: من با تو شوخی دارم؟
سرم رو ول میکنه و با اون یکی دستش بازوی دیگرم رو میگیره... سعی میکنم بازوم رو از دستای قدرتمندش بیرون بکشم که اجازه نمیده... به شدت بازوهامو فشار میده و بلندتر از قبل میپرسه: گفتم من با تو شوخی دارم؟
با ترس سرم رو به نشونه ی نه تکون میدم
منصور: پس یادت باشه دیگه با من شوخی نکنی
با پوزخند بازوم رو ول میکنه... پشتش رو به من میکنه و به سمت راحتی میره... همونجور که پشتش به منه با تمسخر میگه: از این به بعد حواست به حرفات باشه... من اصلا آدم باجنبه ای نیستم
با همه ی ترسی که دارم میگم: من یادم نمیاد باهاتون شوخی کرده باشم
به سرعت به سمتم میچرخه و به چشمام زل میزنه
پرهام با ترس به منصور خیره شده... دلیل این همه ترس پرهام رو نمیفهمم
منصور: زیادی زبون درازی
-من زبون دراز نیستم چرا متوجه ی حرف من نمیشین؟... من رو دزدیدین من هم دلیل دزدیده شدنم رو میخوام... حرف از تاوان میزنید ولی من هنوز نمیدونم تاوان چی رو باید پس بدم... مسعود حماقت کرد و معتاد شد کجاش تقصیر منه... خواهرم نامزد داشت کجاش تقصیر منه... مسعود با تزریق بیش از حد مواد مرد کجاش تقصیر منه... شما آدم خلافکاری هستین و تو کاراتون شکست میخورید کجاش تقصیر منه؟
با چشمهای سرخ شده بهم خیره شده
پرهام با نگرانی تکیه شو از دیوار میگیره و به طرف منصور میاد
پرهام: منصور
منصور: پرهام گمشو بیرون
پرهام: منصو.......
منصور: نشنیدی چی گفتم؟
پرهام: ما زنده می.......
کلید رو به سمت پرهام پرت میکنه و با داد میگه: پرهام گم میشی بیرون یا پرتت کنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پرهام با اخمهایی در هم کلید رو تو هوا میگیره و بدون هیچ حرفی به سمت در حرکت میکنه... در آخرین لحظه به سمت منصور برمیگرده و میخواد چیزی بگه که منصور با فریاد میگه: پرهــــــام
پرهام با پوزخند نگاهی به من میندازه و سری به نشونه ی تاسف برام تکون میده و بعد هم از اتاق
خارج میشه... نمیدونم چرا ولی از نگاه آخر پرهام هیچ خوشم نیومد... انگار یه هشدار وحشتناک برای من بود... یه هشدار که سالم از این اتاق بیرون نمیرم... نکنه بلایی سرم بیاره... با بسته شدن در و چرخیدن کلید در قفل در همون یه ذره ی امید هم برای نجاتم از بین رفت
منصور با پوزخند خودش رو روی راحتی اتاق پرت میکنه و میگه: حیف که پدرم تو رو زنده میخواد و گرنه زندت نمیذاشتم
یا جد سادات اینا جد اندر جد با من دشمنی دارن... دیگه کارم تمومه... ترنم بدبخت شدی رفت... همون بهتر تو هم بری مثل ترانه خودت رو بکش........
با صدای منصور از فکر بیرون میام
منصور: البته در مورد سالم یا ناقص بودنت حرفی نزده... پس میتونم یه خورده ازت پذیرایی کنم
با نیشخند به صورتم اشاره میکنه و ادامه میده: هر چند انگار از قبل پذیرایی شدی ولی ما اینجا یه خورده خشن تر کار میکنیم
با ترس بهش زل زدمو هیچی نمیگم... پاکت سیگاری از جیبش درمیاره و یه نخ سیگار از پاکت خارج میکنه و گوشه ی لبش میذاره...
منصور: بیا جلوتر
با ترس یه قدم عقب میرم... با دیدن عکس العمل من لبخندی میزنه و پاکت سیگار رو روی میز پرت میکنه...
ازروی راحتی بلند میشه و روی میز خم میشه... فندک روی میز رو برمیداره و سیگارش رو روشن میکنه... پشتش رو به من میکنه و به سمت پنجره میره
سیگار رو از گوشه ی لبش برمیداره و بین انگشتاش میگیره
همونجور که پشتش به منه شروع به حرف زدن میکنه
-مسعود باهوش ترین بود... نقشه هاش ایده هاش عکس العملاش حرف نداشت... چهار سال پیش با کلی برنامه ریزی مسعود رو فرستادم توی اون دانشگاه لعنتی... بعد از یک سال برنامه ریزی... ایده پردازی... همه چیز داشت خوب پیش میرفت
به سرعت به طرفم برمیگرده و میگه تا اینکه خواهر تو سر راه داداشم سبز میشه... داداش من عوض میشه... قید ماموریت رو میزنه... از من و بابا فراری میشه... با هزار تا فحش و کتک و تهدید راضیش کردیم ماموریت رو به پایان برسونه بعد هر غلطی که میخواد بکنه
باورم نمیشه... مسعود یه آدم خلافکار بود... اون مسعود مظلومی که وسطای سال به دانشگاه ما منتقل شده بود یه خلافکار بود
بهت زده به منصور خیره میشم
با لبخند تلخی ادامه میده: ولی دقیقا زمانی که تو یه قدمی پیروزی بودیم با جواب رد ترانه و پرخاشگری های تو مسعود همه ی روحیه اش رو باخت... داغون شد... خرد شد... جلوی چشمای من و بابا گریه میکرد... برادر دیوونه ی من عاشق خواهر از جنس سنگ تو شد
با صدای لرزونی میگم: ولی خواهر من خودش نامزد داشت
پوزخندی میزنه و با تمسخر میگه: بله... بله... خبر دارم... آقای سیاوش راستین
منصور: تو... سیاوش... ترانه باید تاوان دل شکسته ی برادرم رو پس میدادین
آروم آروم به سمت من میادو با لحن مرموزی میگه: برادر من به خاطر خواهر تو قید نامزدش رو زد
با دهن باز بهش نگاه میکنم و اون ادامه میده: دختری که دیوونه ی مسعود بود اما با همه ی اینا مسعود باز هم ترانه رو میخواست
با همه ترسی که دارم میگم: خوبه خودت هم داری میگی مسعود هم نمیتونست به نامزدش ابراز علاقه کنه چون ترانه رو دوست داشته پس چطور چنین انتظاری رو از ترانه داشتی
با چند گام بلند خودش رو به من میرسونه... مچ دستم رو میگیره و دستم رو بالا میاره... در برابر چشمای بهت زده ی من سیگارش رو توی کف دست من خاموش میکنه که از شدت سوزش جیغم به هوا میره... بعد هم مچ دستم رو ول میکنه و با شدت به عقب هلم میده که باعث میشه تعادلم رو
از دست بدمو روی زمین پرت بشم
با خونسردی میگه: یه بار دیگه توی حرفم بپری بدتر از این رو میبینی... هر چند همین الان هم عاقبت خوبی در انتظارت نیست ولی یه کاری نکن عصبی ترم از اینی که هستم بشم
عجیب احساس تنهایی میکنم... بغضی تو گلوم میشینه... با ناراحتی بهش زل میزنم... کف دستم بدجور میسوزه... بی توجه به حال من ادامه میده: اونقدر به خواهرت فکر کرد که غرق دنیای اون لعنتی شد... توی آخرین مامویت که توی گروه رقیب به عنوان جاسوس فرستاده بودمش لو رفت... با تزریق بیش از حد مواد برادرم رو کشتن... هر چند بدجور انتقامم رو از اونا گرفتم اما مقصر اصلی چه راهی بهتر از اینکه همه تون رو به جون هم بندازم...
به طرفم خم میشه... به یقه ی مانتوم چنگ میزنه و از روی زمین بلندم میکنه
با پوزخند میگه: بودن کسایی که مخالف صد در صد موفقیت تو باشن و من هم سواستفاده کردم... از همه شون... نامزد مسعود هم پا به پای من بود... همه جا کمکم میکرد... مرگ خواهرت بهتری خبری بود که توی تمام عمرم شنیدم
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
-خیلی پستی
پوزخندش پررنگ تر میشه... دستش بالا میره و چنان سیلی ای به گوشم میزنه که دهنم پر از خون میشه
منصور: آره پستم... ولی از تو واون خواهر عوضیت خیلی بهترم... داداش من مرد بخاطر تو... بخاطر خواهرت... روزی که مسعود کتک خورده پاش رو توی خونه گذاشت دیوونه شدم... میخواستم سیاوش رو تا حد مرگ کتک بزنم اما مسعود نذاشت... آره مسعود نذاشت... اون روز مسعود واسه ی همیشه از ترانه گذشته بود... داداش من مدام میگفت حق با ترنمه... اگه عاشقم باید بگذرم... من میتونم... من میتونم بخاطر عشقم از خودش بگذرم
با شنیدن حرفای منصور دلم آتیش میگیره... همیشه میدونستم مسعود خیلی عاشقه ولی نه تا این حد...
به شالم چنگ میزنه و ان رو از سرم میکشه... دستش رو لای موهام فرو میکنه و به شدت موهامو میکشه با لحن خشنی ادامه میده: تو باعث شدی داداشم با بدترین عذابهای ممکن بمیره... وقتی ترانه مرد ببرای اولین بار بعد از مرگ برادرم لبخند زدم... میدونی چرا؟... چون میدونستم تو هم داغ دیده شدی... داغ کسی رو دیدی که به خاطرش غرور برادرم رو خرد کردی... هر چند میخواستم ترانه زنده بمونه و سیاوش بمیره
با ناباوری نگاش میکنم... باورم نمیشه که اون جون سیاوش رو هدف قرار داده بود
منصور: درسته مرگ ترانه همه ی برنامه هام رو بهم ریخت ولی از خیلی جهات برام بهتر شد... با مرگ سیاوش فقط ترانه عذاب میکشید اما با مرگ ترانه هم تو و هم سیاوش داغون شدین...
همه نفرتم رو توی نگام میریزمو میگم: تو یه کثافت به تمام معنایی
من رو به سمت دیوار پرت میکنه که سرم محکم به دیوار میخوره
-آخ
روی زمین میشینم... سرم رو بین دستام میگیرم و میمالم
منصور: من کلا آدم مهمون نوازی هستم دلم نمیاد بدون پذیرایی تو رو از این اتاق راهی کنم
با تموم شدن حرفش لگد محکمی به پهلوم میزنه که از شدت درد چشمام رو میبندم... ضربه ی بدی بود و بدتر از همه دقیقا به همونجایی زده شد که قبلا بابا زده بود...
بعد از لحظه ای مکث من رو زیر مشت و لگد میگیره و بی توجه به حال زار من همه ی عصبانیتش رو سرم خالی میکنه... همونجور که کتکم میزنه از گذشته ها میگه... از همه ی اون سالهایی که برام جز درد و عذاب هیچی به همراه نداره... اونقدر کتکم میزنه که من بی حاله بی حال میشم... همه ی بدنم درد میکنه... با خونسردی به طرفم خم میشه و کمک میکنه بلند شم... از اونجایی که نمیتونم روی پام واستم دستش رو دور کمرم حلقم میکنه و به آرومی کنار گوشم زمزمه میکنه: اینا تازه مقدمه ای بود برای بلاهایی که قراره در آینده سرت بیارم
به سختی نفس میکشم... ضربه هاش عجیب محکم و کاری بودن... دستاش رو محکمتر دور کمرم حلقه میکنه که باعث میشه از شدت درد ناله کنم
لبخندی میزنه و میگه: بعد از 4 سال دوباره جلوم سبز شدی و دوباره یکی از مهمترین ماموریتام رو خراب کردی... میدونی چقدر برای اون ماموریت زحمت کشیده بودم؟... چند باری هم تا مرز مردن پیش رفتی و دوباره نجات پیدا کردی... این دفعه از نقشه ی پدرم استفاده کردم گروگانگیری... شکنجه ی کسی که در نابودی مسعود نقش داشت... در شکست من در یکی از ماموریتهام دست داشت...
چشمام کم کم دارن بسته میشن که تکونم میده و میگه: هنوز واسه خوابیدن زوده خانم خانما... اگه دلت دوباره کتک میخواد چشماتو ببند
دیگه جونی واسه ی کنک خوردن ندارم... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارم که زمزمه می کنه: آفرین... اگه از اول همینطور حرف گوش کن بودی شاید بیشتر مراعاتت رو میکردم
به آرومی ادامه میده: اگه امروز اینجایی فقط به دو دلیله... یکیش خراب کردن ماموریت من و اون یکیش هم بخاطر کسی که خیلی کارا واسه مسعود کرده... هر چند مردنت به نفع همه مون بود ولی پدرم تصمیم گرفت زنده بمونی و ذره ذره مجازات بشی... مطمئن باش تا روزی که زنده ای در چنگال خونواده ی من اسیری... هنوز خیلی مونده که بتونی من و خونوادم رو بشناسی
اونقدر درد دارم که حوصبه ی تجزیه و تحلیل حرفاش رو هم ندارم
با داد پرهام رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه در باز میشه و پرهام به داخل اتاق میاد... با دیدن من میگه: منصور چیکارش کردی؟
منصور: بالاخره باید یه جوری زبونش رو کوتاه میکردم
پرهام: جواب عمو رو چی میدی؟
منصور: بابا گفت زنده میخوامش حرفی از سالم بودنش نزد... فعلا این رو ببر تا بینم باید واسه ی اون یکی چه غلطی کنم
پرهام به طرف من میاد و به بازوم چنگ میزنه که باعث میشه از شدت درد ناله ای از گلوم خارج بشه... پرهام نگاهی بهم میندازه و یا ملایمت من رو از منصور میگیره و میگه: ممطمئنی زنده میمونی
منصور: نترس سگ جونتر از این حرفاست... با سروش چیکار کنم؟... چرا حواستون رو جمع نمیکنید... میدونی که بهش قول داده بودم.. چرا نزدیکای شرکت گیرش انداختین
پرهام: به نیما گفتم ولی پسره ی احمق گفت بسپرش به من
منصور نگاهی به میندازه و میگه: فعلا این جنازه رو از جلوی چشمام دور کن بعد بیا کارت دارم
پرهام سری تکون میده و من رو به دنبال خودش از اتاق بیرون میکشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بدون هیچ حرفی من رو به سمت همون اتاق اولی میبره که توش زندانی بودم... از شدت درد تعادل درست و حسابی ندارم... مجبور میشه من رو از روی زمین بلند کنه و بقیه راه رو تو بغل خودش بگیره... برام مهم نیست نامحرمه... یا دشمنه... یا یه آمه غریبه ست... تنها چیزی که الان برام مهمه یه جای گرم و نرمه که میدونم به جز توی رویا هیچ جای دیگه ای نمیتونم اون رو پیدا کنم
پرهام: نیما..نیــــما
نیما: چته ب.......
نیما با دیدن من تو بغل پرهام حرف تو دهنش میمونه
پرهام: به جای اینکه خشکت بزنه برو در رو باز کن
نیما: زد بیچاره رو آش و لاش کرد... حداقل میذاشت دو روز میموند
پرهام: نیمـــا
نیما: اه... باشه بابا
نیما جلوتر از ما راه میفته... پرهام هم پشت سرش حرکت میکنه
وقتی به جلوی اتاق مورد نظر میرسیم نیما میگه: فکر کنم به فکر فروش.......
پرهام: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن... در رو باز کن
نیما: تو هم که همش ضد حال میزنی
پرهام: میگم اون در رو باز کن دستم شکست
نیما: اون جوجه اصلا وزنی داره که بخواد دست توی هیولا رو بشکونه
پرهام میخواد چیزی بگه که نیما سریع در رو باز میکنه و میگه: جان ما پاچه نگیر... بیا اینم در...
پرهام اخمی میکنه و به داخل اتاق قدم میذاره... سروش با دیدن من توی بغل پرهام به سمت پرهام هجوم میاره...
سروش: چه بلایی سرش آوردین لعنتیا
نیما که کنار پرهام واستاده سریع جلوی سروش رو میگیره با شیطنت می گه یه خورده ازش پذیرایی کردیم
پرهام من رو روی زمین میذاره و با داد خطاب به سروش میگه: تازه این اولشه... تو هم حرف بزنی آخر و عاقبتت همین میشه
سروش دیگه طاقت نمیاره و ضربه ی محکی به شکم نیما وارد میکنه که بدبخت کبود میشه... بعد هم به سمت پرهام میاد و با پرهام درگیر میشه... همونجور که فحشهای بالای 18 سال نثار همه شون میکنه پرهام رو زیر مشت و لگد میگیره...تو همین موفع منصور جلوی در ظاهر میشه و با دیدن پرهام زیر دست و پای سروش بهت زده به صحنه ی رو به رو نگاه میکنه... بعد از چند لحظه تازه به خودش میادو به چند نفر دستور میده که بیان سروش رو مهار کنند
به سختی نفس میکشم... با هر نفسی که میکشم قفسه سینم میسوزه... درد بدی هم توی پهلوم احساس میکنم... سوزش کف دست و سردردم به خاطر ضربه ای که به سرم وارد شده همه و همه دست به دست هم دادن که درد طاقت فرسایی رو تحمل کنم... هر چند همه ی بدنم درد میکنه
بالاخره چند تا مرد قوی هیکل سروش رو از پرهام جدا میکنند و در آخر پرهام و نیما رو از اتاق خارج میکنند... منصور نگاه عمیقی به سروش میندازه و بدون اینکه جواب بد و بیراه های سروش رو بده در رو میبنده و از پشت قفل میکنه... سروش با خشم به سمت من برمیگرده تا چیزی بگه که تازه متوجه ی حال و روزم میشه... بهت زده بهم خیره میشه... انگار تا الان متوجه ی وخامت حالم نشده بود... همه ی خشمش در یک لحظه از بین میره و نگاهش پر میشه از نگرانی... مثله قدیما چشماش پر از احساس میشن... بغضی تو گلوم میشینه
زمزمه وار میگه: ترنم چیکارت کردن؟
به سختی لبخندی میزنمو به زحمت میگم: هـ ـمـ ـه ی آدمـ ـ ـای دنـ ـیـ ــ ا
نفسم میگیره... سروش با نگرانی خودش رو به میرسونه و جلوم زانو میزنه
سروش: ترنم
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و به سختی میگم: میـ خـ ـ وان انتـ ـقـ ـام بـدبختیهاشـ ـون رو از من بگیـ ـرن
با صدای بغض آلودی میگه: ترنم اینجا چه خبره؟... اینا چی از جون تو میخوان؟
آهی میکشم که باعث میشه قفسه ی سینم تیر بکشه... نمیتونم راحت حرف بزنم... نفس کشیدن هم برام سخته چه برسه به حرف زدن... اگه سروش باورم میکرد حاضرم بودم همه ی دردها رو تحمل کنمو براش حرف بزنم ولی چه فایده... بعد از هر حرف زدن فقط یه جمله میشنوم...«انتظار داری باور کنم؟»
خیلی خسته ام... خسته تر از همه ی روزا... خسته تر از همیشه... چشمام رو میبندم... میبندم که نبینم... آره چشمام رو میبندم که خیلی چیزا رو نبینم... نبینم احساس گذشته ی سروش رو... نبینم غم چشماش رو.. نبینم مهربونیه دوبارشو... چه فایده ببینم ولی نتونم احساسش کنم... سروش خیلی آروم دست راستم رو بین دستاش میگیره... همون دستی که منصور سیگارش رو کف دستم خاموش کرد... هر چند دستم خیلی میسوزه اما سوزش دلم خیلی خیلی بیشتر از این سوزشه... دلم از نداشتن سروش عجیب میسوزه... برای اولین بار آرزو کردم ایکاش قبل از نامزدی سروش همه ی این اتفاقا میفتاد... شاید اینجوری سروش مال دیگری نمیشد... شاید اینجوری دلم کمتر تیکه تیکه میشد... شاید اینجوری تحمل همه ی این دردها آسونتر میشد... بدون اینکه چشمام رو باز کنم آروم دستم رو از بین دستاش بیرون میکشم... نمیدونم چرا؟... ولی دلم هوای گریه داره.... از بین پلکهای بسته ام اشکام دونه دونه جاری میشن... مثله همیشه بی اجازه.. بی اراده... بی اختیار ... چقدر سخته که سروش کنارمه ولی مال من نیست... دوست دارم قید همه چیز رو بزنم برای یه لحظه هم که شده توی آغوش مهربونش برم... خیلی وقته که دلم آغوشش رو میخواد... سروش مهربون نشو... تو رو خدا الان مهربون نشو... الان دلم یه تکیه گاه میخواد... ولی نباید بهت تکیه کنم.. تو مال من نیستی... نذار یه خائن بشم... ت حق من نیستی
سروش: ترنم تو رو خدا برام حرف بزن...
چشمام رو باز میکنم... تو چشماش خیره میشم... لبام از شدت گریه میلرزه... لب پایینم رو گاز میگیرم... اشک تو چشمهای سروش هم جمع میشه... یاد آهنگ مهسا میفتم... آهنگ یه غریبه ی مهسا چقدر با حال و روز تمام این چهار سال من مطابقت داره
با همه ی دردی که دارم شروع میکنم به زمزمه ی آهنگ مورد علاقم
یه غریبه با من تو این خونست
سروش جلوم نشسته...
كه به تو خیلی شباهت داره
پاهام رو تو بغلم جمع میکنم... همینجور با بغض آهنگ مهسا رو میخونم
پیرهنی كه تنشه مال تویه
جای تو گوشی رو برمیداره
همون آهنگی رو كه دوس داشتی
با خودش تو خلوتش میخونه
ولی با من سرده با اینكه
همه چیزو راجبم میدونه
اشکها همینجور از چشمام سرازیر میشن
این نمیتونه تو باشی مگه نه
خالیه از تو فقط جسم توئه
هر جا كه هستی منو میشنوی
بگو این سایه هم اسم توئه
سروش هم بی مهابا اشک میریزه
سرش رو بین دستاش میگیره و با ناله میگه: لعنتی برام حرف بزن... از این آدما بگو... دارم دق میکنم
کاش از چشمام بخونی سروش... مثله گذشته ها... مثله اون روزا که با یه نگاهم تا تهش میرفتی... من که گفتنیها رو گفتم ولی تو شنیدنی ها رو نشنیدی
سرم رو روی پاهام میذارمو با هق هق شعر رو برای خودم زیر لب میخونم
منو میبوسه و بی تفاوته
باورم نمیشه اینه سهمم
دیگه انگار بین ما چیزی نیست
وقتی لمسم میكنه میفهمم
سروش دیگه طاقت نمیاره... من رو به طرف خودش میکشه و آروم تو بغلش میگیره
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
درد بدی توی همه ی بدنم میپیچه اما من این درد رو دوست دارم... آغوش آشنای عشقم رو دوست دارم... این همه مهربونی ها رو دوست دارم... من این سروش رو دوست دارم... خدایا... خدایا... خدایا... چیکار کنم؟... دوست دارم ساعتها تو بغلش باشم... میدونم باز هم دارم اشتباه میکنم... شاید بزرگترین اشتباه زندگیم همین باشه... اما دست من نیست که اگه دست من بود بعد از 4 سال دیگه عشقی نبود... دیگه دوست داشتنی نبود... سروش سرش رو روی شونه های من گذاشته و گریه میکنه... این رو از تکون شونه هاش میفهمم... خدایا چرا؟... چرا نمیتونم تو آغوش مردی بمونم که همه ی دنیای منه... خدایا ایکاش اینقدر بی انصاف نبودی؟... آره برای اولین بار میگم خیلی بی انصافی... که دنیای من رو ازم میگیری و تقدیم یکی دیگه میکنی... نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم... باورم نمیشه تو آغوش عشقم دارم جون میدم... امشب چقدر نفس کشیدن سخت شده... سروش متوجه ی حال خراربم نیست چون حال خودش از من هم خرابتره...
آهی میکشم... آه عمیقی که به جز درد چیزی برام به همراه نداره... کی فکرش رو میکرد یه روز نفس کشیدن هم اینقدر سخت بشه... به زحمت دستم رو بالا میارمو روی قفسه ی سینه ی سروش میذارم... چه سخته دل کندن وقتی که دلت راضی نباشه
ولی باید دل بکنم... به زحمت به عقلب هلش میدم ولی اون حلقه ی دستاش رو محکمتر میکنه... دردم بیشتر میشه به زحمت میگم: سروش
با بغض میگه: هیـــس... هیچی نگو ترنم... امشب هیچی نگو... امشب فقط آغوش تو آرومم میکنه
نکن سروش... تو رو خدا با من این کارو نکن... نذار یه خائن بشم...
یه خورده احساس سرما میکنم ولی برام مهم نیست... مهم نیست درد دارم... مهم نیست نفس کشیدن تا حد مرگ برام سخت شده... مهم نیست احساس سرما میکنم... مهم نیست اسیر دست دشمنم... مهم اینه که توی بدترین شرایط زندگیم برای آخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام آرزوی محال شده بود... من به همین قانعم... بیشتر از این هیچی از زندگی نمیخوام
دهنم رو باز میکنم که چیزی بگم اما این اشکای لعنتی اجازه نمیدن... چه سخته حرف زدن وفتی که دوست نداری حرف بزنی... چه سخته ترک کردن وقتی دلت راضی به رفتن نیست... چه سخته نزدیکی وقتی فرسنگها ازش دوری...
با بغض شروع به حرف زدن میکنم: سروش تو سهم من نیستی
حلقه ی دستاش رو محکمتر میکنه... خیلی خیلی محکمتر... نالم بلند میشه ولی اون طوری من رو به خودش فشار میده که انگار اگه رهام کنه فرار میکنم
با صدایی خش دار از گریه میگه: ولی تو سهم منی
با ناله میگم: سروش
سروش: سهم من از همه ی زندگی تویی
دیگه نمیتونم تحمل کنم... بدجور به پهلوم فشار وارد میشه
-سروش تو رو خدا ولم کنه... بدجور درد دارم
تازه به خودش میاد... بازوهام رو میگیره و من رو از خودش دور میکنه
با دیدن چهره ی من رنگش میپره و میگه: ترنم چی شده؟ چرا......
حرفش رو میخوره و با ترس بهم زل میزنه
به سختی لبخندی میزنم... هر لحظه که میگذره بیشتر احساس سرما و رخوت میکنم
میخوام بازوهامو از حصار دستاش خارج کنم که به خودش میادو با نگرانی میگه: ترنم تو رو خدا حرف زن... بگو کجات درد میکنه؟
با لبخند تلخی میگم: بپرس کجام درد نمیکنه؟
سروش: ترنـم
-همه ی بدنم درد میکنه سروش... همه ی بدنم... انگار سهم من از همه ی زندگی فقط کتک خوردنه
میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدم
-میدونی سروش خیلی برات خوشحالم... اینو از ته ته دلم میگم... خیلی خوشحالم که عاشق شدی...
دوباره اشک تو چشماش جمع میشه
بغضم رو قورت میدمو ادامه میدم: عشقت رو با هوس قاطی نکن... بعدها که از اینجا آزاد شدیم شرمنده ی عشقت میشی... بعد نمیتونی تو چشماش زل بزنی و بگی دوستت دارم
با ناراحتی بهم زل میزنه
-من رو ببخش سروش... من رو ببخش که بدترین اتفاق زندگیت شدم... من میخواستم بهترین برات باشم اما شدم بدترین... انگار هر چی بیشتر تلاش کنی از هدفت دورتر میشی
سروش: تر........
میپرم وسط حرفشو میگم: میخوام اینجور به ماجرا نگاه کنم...که سهم ما از همدیگه فقط و فقط جدایی بود... هر چند این جدایی برای من سخت ترین بود ولی خوشحالم برای تو نتیجه ی خوبی رو به همراه داشت...
حالا معنی این جمله رو میفهمم که میگن هیچ کاره خدا بی حکمت نیست... جدایی من از تو واسه هیچکس هم نفعی نداشته باشه واسه ی تو سرشار از عشق بود... خیلی خوشحالم که تونستی به عشق واقعیت برسی
با صدای لرزونی میگه: ترنم تمومش کن
اشک تو چشمام جمع میشه و با بغض میگم: اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد... توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی
با نگرانی بهم خیره میشه... به راحتی بازوهام رو آزاد میکنمو به دیوار تکیه میدم... پاهامو دراز میکنمو دستم رو روی پهلوم میارم تا شاید یه خورده دردش کمتر بشه
نفس عمیقی میکشمو در مقابل چشمهای نگران سروش به زحمت بقیه حرفام رو میزنم... نمیدونم چرا؟... ولی میترسم بمیرمو خیلی چیزا ناگفته بمونه
-اما اون روز وقتی توی مهمونی آلاگل رو بوسیدی فهمیدم خیلی عاشقی... اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ی آلاگلی
از شدت گریه چشماش سرخ شده
-تو همیشه توی جمع مراعات میکردی ولی اون روز نتونستی جلوی خودت رو بگیری... چرا دروغ؟... ته دلم بدجور سوخت
نفس عمیقی میکشمو دوباره شروع به صحبت میکنم: اما خوشحال شدم سروش... خیلی هم خوشحال شدم... در عین ناراحتی خوشحال شدم که اگه من خوشبخت نشدم ولی لااقل تو خوشبخت شدی... تو به آرامش رسیدی... اون شب خیلی چیزا رو فهمیدم... بعد از چهار سال بالاخره فهمیدم شاید یه عشق به جدایی ختم بشه ولی یه جدایی هیچوقت به عشق ختم نمیشه... هر چند دیر فهمیدم... اون هم خیلی دیر ولی فهمیدم... آره بالاخره فهمیدم که شاید بشه با عشق به تنفر رسید ولی هیچوقت نمیشه با تنفر به عشق برسی
سروش دستام رو میگیره و میخواد چیزی بگه که حرف تو دهنش میمونه... وحشت زده بهم زل میزنه... با صدای لرزونی میگه: ترنم چرا اینقدر سردی؟
چشمام رو میبندم و زمزمه میکنم: یه خورده سردمه
دوست دارم دراز بکشم... اما زمین اونقدر سفت و سخته که درد بدنم رو بیشتر میکنه
سروش: ترنم چشماتو باز کن
به زحمت چشمامو باز میکنم و بهش زل میزنم
سروش: بهم بگو کجات درد میکنه... تو رو خدا بگو کجات درد میکنه
با دست به پهلوم اشاره میکنم
سریع به سمت مانتوم هجوم میاره و دکمه های مانتوم رو سریع باز میکنه
با ترس بهش خیره میشم... دستمو بالا میارمو روی دستش میذارم
-سروش اذ.......
نگاهی بهم میکنه و با ناراحتی میگه: کاریت ندارم ترنم... فقط میخوام ببینم چه بلایی سرت آوردن
بعد بی توجه به نگاه ملتمسم بلوزم رو بالا میزنه و با دستش پهلوم رو لمس میکنه
-آخ... دسـ ـت نـ ـزن
ترس رو توی چشماش میبینم
به سرعت دکمه هام رو میبنده و از جاش بلند میشه... به سمت در میره و شروع به در زدن میکنه... با مشت و لگد به در ضربه وارد میکنه و با داد و فریاد افراد بیرون این اتاق رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه در به شدت باز میشه و نیما جلوی در ظاهر میشه
نیما: چه مرگته اینجا رو روی سرت گذاشتی؟
سروش به من اشاره میکنه و میگه: نمیبینی حالش وخیمه... بدجور داره درد میکشه
نیما نگاه بی تفاوتی به من میندازه و میگه: بیخودی که اینجا نیاوردیمش
سروش میخواد با عصبانیت به سمتش بره که با ادامه ی حرف نیما سر جاش متوقف میشه
-اگه بیشتر از این سر و صدا کنی مجبور میشیم از هم جداتون کنیم آقای به اصطلاح مهربون
بعد از تموم شدن حرفش یه نگاه دیگه به من میندازه و در رو پشت سرش میبنده
سروش با کلافگی دستش رو لای موهاش فرو میکنه و مشتی به دیوار میکوبه... با چند تا گام بلند خودش رو به من میرسونه و میگه: ترنم تو رو خدا طاقت بیار
نفسم به سختی بالا میاد ولی باز لبخندی به روش میزنمو چیزی نمیگم... همونجور که سرم رو به دیوار تکیه دادم چشمام رو دوباره میبندم که سروش با داد میگه: ترنم
با ترس چشمام رو باز میکنم و بهش خیره میشم
سروش: چشماتو نبند... نباید بخوابی
-سروش خیلی خسته ام... بدجور هم احساس سرما میکنم
کتش رو از تنش در میاره و بهم کمک میکنه تنم کنم... کنارم میشینه
سروش: برام حرف بزن
-چی بگم؟
سروش: از این آدما بگو
-تو که باور نمیکنی؟
با جدیت میگه: قول میدم باور کنم... تو فقط نخواب و برام حرف بزن
تو چشماش زل میزنم... میخوام حقیقت رو از توی چشماش بخونم... یعنی واقعا باورم میکنه؟
آهی میکشم و زمزمه وار میگم: برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده
اخماش تو هم میره و میگه: مسعود کیه؟... لابد دوست پس..........
اشک تو چشمام جمع میشه... با دیدن اشکام حرف تو دهنش میمونه... نگاهم رو ازش میگیرم...
سروش: ترن....
-هیچی نگو سروش... هیچی نگو
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بدون اینکه نگاش کنم برای خودم شعری رو زمزمه میکنم: وسعت درد فقط سهم من است ، باز هم قسمت غم ها شده ام ، دگر آیینه ز من با خبر است ، که اسیر شب یلدا شده ام ، من که بی تاب شقایق بودم ، همدم سردی یخ ها شده ام ، کاش چشمان مرا خاک کنید ، تا نبینم که چه تنها شده ام
ترجبح میدم به جای خسته کردن خودم یکم بخوابم... حرف زدن برای کسی که باورم نداره ددقیقا مثل گل لگد کردنه... حداقل یه استراحتی به تن خسته ام بدم
صداش رو میشنوم
سروش: ترنم ببخشید
با همون چشمهای بسته میگم: سروش تمومش کن... من احتیاجی به دلسوزی کسی ندارم... من محبت رو گدایی نمیکنم... یکی از دوستام یه روز یه اس ام اس قشنگی برام فرستاده بود...«تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است ، تحمل اندوه از گدایی همه ی شادی هاآسانتر ..........
سروش وسط حرفم میپره و با خشم میگه: ترنم نباید بخوابی... چشمات رو باز کن
به زحمت چشمام رو باز میکنم که ادامه میده: تو رو خدا نخواب... برام حرف بزن... قول میدم تو حرفت نپرم
-خسته ام سروش... خیلی زیاد... هم خسته ام هم سردمه... الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد... دلم میخواد چشمامو ببندمو وقتی باز میکنم خودم رو توی رختخواب گرم و نرمم ببینم
سروش با کلافگی نگام میکنه
میخوام چشمام رو ببندم که داد سروش مانع بسته شدن چشمام میشه
سروش: میگم چشمات رو نبند لعنتی.. میترسم بخوابی و یه بلایی سرت بیاد... میترسم با این حال و روزت بخوابی و دیگه بیدار نشی
با لبخند تلخی میگم: خوب اینجوری که به نفع تو میشه
با اخم بهم زل میزنه و هیچی نمیگه
با همه ی ناتوونیم خنده ی کوتاهی میکنم و با شیطنت ادامه میدم: خب بابا... چرا اونجوری نگاه میکنی... آدم میترسه
سروش: من توی بدترین شرایط هم چنین مجازاتی رو واست نخواستم
-ولی من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه
پهلوم عجیب تیر میکشه... از شدت درد چشمام رو میبندم
سروش: ترنم چی شد؟
-نمیدونم چرا پهلوم اینقدر درد میکنه
سروش: ترنم یه خورده دیگه دووم بیار من مطمئنم پیدامون میکنند
چشمام رو باز میکنم و به سختی میگم: فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست
سروش: ترنم
-باور کن دارم حقیقت رو میگم
بعد از چند لحظه از حرف خودم خندم میگیره.. ببین به کی دارم میگم حرفمو باور کنه
سروش متفکر بهم زل میزنه... تو فکره.... نمیدونم چرا...
سروش بعد از چند ثانیه سکوت به خودش میادو میگه: من مطمئنم نجات پیدا میکنیم... فقط قول بده تحمل کنی... باشه؟
سرم رو به نشونه ی باشه تکون میدم... حرفاش رو باور ندارم... من کسی رو ندارم تا نگرانم بشه... تا دنبالم بگرده... نمیدونم چرا حس میکنم در آینده روزای خوبی در انتظارم نیست... حس میکنم امشب آخرین شب خوب زندگیمه... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارمو به سروش نگاه میکنم... میخوام این آخرین لحظه ها رو تو ذهنم ثبت کنم... هنوز هم دوستش دارم... دیوونه وار میپرستمش... سروش هم بهم زل زده... هیچکدوممون تو این دنیا نیستم... هر دومون تو این اتاقیم اما روحمون رو اینجا احساس نمیکنم
-سروش
سروش: هوم؟
-میشه خوشبخت بشی؟
با تعجب نگام میکنه
با لبخند تلخی میگم: خوشبخت شو و زندگی کن... بهم قول بده هر چیزی که شد زندگیت رو بسازی... به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن... فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل
سروش رنگش میپره و میگه: ترنم... چی داری میگی؟... چرا اینقدر ناامیدی؟
چیزی رو که من الان احساس میکنم سروش نمیفهمه
با لبخند تلخی بدون توجه به حرف سروش میگم: میدونستی آلاگل رو از قبل میشناختم؟
نگاهش رنگ تعجب میگیره
-وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش... دوست بنفشه بود
با تعجب میگه: محاله... پس چرا به من چیزی نگفت؟
-شاید من رو نشناخت... فقط یه بار دیدمش... شاید فراموشم کرد
با اخمهایی درهم به فکر فرو میره... نمیدونم چقدر گذشته هم من هم سروش ساکت به دیوار تکیه دادیم به رو به رو خیره شدیم... سروش کلا وجود من رو فراموش کرده و به چیزی فکر میکنه که من ازش بیخبرم... شاید به گذشته... شاید به آینده.. شاید به عشق جدیدش، آلاگل... نمیدونم به چی... اونقدر به سروش و افکارش فکر میکنم که کم کم پلکام احساس سنگینی میکنند و چشمام بسته میشن...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فصل چهاردهم
***********************
&& سروش &&
بدجور ذهنم درگیر شده... درگیر حرفای ترنم... درگیر اشکاش... درگیر غصه هاش... درگیر ناله هاش... باورم نمیشه همه ی قول و قرارام رو زیر پا گذاشتمو باز هم مثله گذشته ها در آغوشش گرفتم... تو اون لحظه فقط دلم آغوش گرمش رو میخواست
خیلی نامردی سروش... خیلی
یاد آلاگل قلبم رو آتیش میزنه... دختره ی معصوم گیر چه آدم پستی افتاده... هنوز هم باورم نمیشه اینقدر زود ارادمو از دست دادم و کسی رو که روزی بزرگترین خیانت رو بهم کرد مهمون آغوشم کردم... ایکاش میشد بی تفاوت یه گوشه بشینمو نابودیه کسی رو ببینم که تمام سالهای خوب زندگیم رو نابود کرد ولی نمیتونم... مثله همیشه نمیتونم... مثله همیشه در برابرش بی اراده ام... دلم میخواد از سنگ بشم... بی احساسه بی احساس اما وقتی اشک چشماش رو میبینم همه ی قول و قرارام رو فراموش میکنم... چقدر سخته تحمل عذاب وجدان... دلم برای آلاگل میسوزه... خدایا چیکار کنم؟.... با اینکه مهربونترین دختر دنیا نامزدمه ولی باز دلم در دستهای این دختر گرفتاره... نمیدونم چرا ولی باز هم دوست دارم برام حرف بزنه... مدام یک اسم تو ذهنم تکرار میشه... مسعود... مسعود... مسعود... یعنی کی میتونه باشه.... نمیدونم چرا یه حس عجیبی دارم... یه حس آشنایی... حس میکنم اسمش برام آشناست؟
لعنتی... اگه دو دقیقه زبون به دهن میگرفتم اینجوری نمیشد...
نفسمو با حرص بیرون میدم...
اشتباه پشت اشتباه... حماقت پشت حماقت...آخه مرد حسابی توی این چنین موقعیتی چه وقت طعنه زدن بود... به پلیس هم خبر ندادم که حداقل الان دلم رو به یه چیز خوش کنم... میترسم داد و بیداد راه بندازم دوباره ببرنش یه بلایی سرش بیارن... باید به پلیس خبر میدادم... فکر نمیکردم تا این حد حرفه ای باشن... تو اون لحظه بدجور نگرانش بودم... فکرم کار نمیکرد... میترسیدم دیر برسم...
پوزخندی رو لبام میشینه
حالا که زود رسیدم چه غلطی کردم؟... فقط نشستمو جسم کتک خوردش رو تماشا کردم... مثل خر تو گل گیر کردمو نمیدونم چه غلطی باید بکنم...وقتی از پنجره اتاقم ترنم رو دیدم که داره به طرف شرکت میدوه ته دلم خالی شد.... مغزم از کار افتاد... توی اون لحظه فقط میخواستم دلیل ترسش رو بدونمو کمکش کنم... اصلا فکر نمیکردم که موضوع آدم ربایی باشه... نه به پلیس خبر دادم... نه گذاشتم ترنم در موردشون حرفی بزنه... هم اینکه در بدترین شرایط به آلاگل خیانت کردم
سرم رو بین دستام میگیرم
خدایا دارم دیوونه میشم... چیکار کنم؟
گند زدی سروش... این بار رو دیگه واقعا گند زدی... برای اولین بار تو زندگیم دارم ترس رو با همه ی وجودم تجربه میکنم... برای خودم نگران نیستم همه دل نگرانیهام برای ترنمه... لعنتی... تو این شرایط هم به جای نگرانی واسه خودم واسه ی ترنم نگرانم... نمیدونم چرا؟ واقعا نمیدونم چرا باید برای کسی دل بسوزونم که تا این حد خار و ذلیلم کرد... دوست ندارم بیشتر از این باهاش حرف بزنم میترسم باز هم اختیارم رو از دست بدم... خدا چرا تا این حد بی اراده شدم؟... پس کجاست اون سروش سابق... لعنت به من... لعنت... خودم هم باور ندارم کسی پیدامون کنه... فقط برای دلداری ترنم اون حرفا رو زدم... ایکاش زودتر از اینجا خلاص بشیم
ترنم که از همین الان آیه ی یاس میخونه اگه من هم قافیه رو بازم دیگه کار تمومه... باید هر جور شده از زیر زبونش حرف بکشم... نمیتونم انتظار معجزه داشته باشم... باید خودم یه اقدامی کنم... ترنم هم که توی این موقعیت روی دنده ی لج افتاده و در مورد این آدما حرفی نمیزنه... مثله همیشه یکدنده و لجباز
لبخندی به خودم میزنم و تو دلم میگم: بی انصافی نکن سروش... خیلی وقتا در برابره تو کوتاه میومد
اخمام تو هم میره... من چه غلطی دارم میکنم... قرار نیست که قربون صدقش برم... باید در مورد این آدما باهاش حرف بزنم... سروش تو آلاگل رو داری... فراموشش کن... فراموشش کن... تو رو خدا اینبار دیگه فریب رفتار به ظاهر مهربونش رو نخور... فقط کمکش کن...
باید سروش همیشگی باشم... جدی و مغرور... دلم نمیخواد یه بار دیگه در برابر ترنم بشکنم... فقط نمیدونم چه جوری از زیر زبونش حرف بکشم
نفسمو با حرص بیرون میدم و با خودم فکر میکنم چه طور مجبورش کنم حرف بزنه
اگه جنابعالی جلوی اون زبون بی صاحابت رو میگرفتی حرف میزد... خاک تو سرت سروش... خاک... که عرضه ی هیچ کاری رو نداری...
سرمو با حرص تکون میدمو سعی میکنم این فکرای منفی رو از ذهنم دور کنم... میتونم از زیر زبونش حرف بکشم مطمئنم
نمیدونم چرا ترنم اینقدر ساکته
همونجور که به رو به رو خیره شدم با اخم و جدیت میگم: ترنم
....
پوزخندی رو لبام میشینه... بفرما خانم قهر کردن... فقط همینم مونده برم منت کشی کنم...
با همون جدیت دوباره صداش میکنم... باز هم جوابم رو نمیده... حوصله ی قهر و منت کشی ندارم.. اصلا به من چه ربطی داره بذار بیان زیر دست و پاشون له بشه... وقتی نمیخواد چیزی بگه نمیتونم که به زور مجبورش کنم... با حرص دستم رو لای موهام فرو میکنم و سعی میکنم بی تفاوت باشم اما ته دلم راضی نمیشه... از این همه بی ارادگی حالم بهم میخوره... باید هر جور شده مجبورش کنم حرف بزنه... خودم هم نمیدونم چی میخوام
آهی میکشمو سعی میکنم به بدیهایی که در حقم کرده فکر نکنم
نمیتونم ساکت بشینم و کاری نکنم... باید بفهمم این آدما کی هستن و چی از جونش میخوان... حتی اگه ترنم بدترین آدم دنیا هم باشه باز هم نمیتونم یه گوشه بشینمو نابود شدنش رو تماشا کنم... لحنم رو یه خورده ملایم تر میکنم...
-ترنم نمیخوای چیزی در مورد این آدما بگی؟
....
باز هم جوابی بهم نمیده... از این ناز کردنا و جواب ندادنا متنفرم... خوبه خودش هم میدونه... با اخم به طرفش برمیگردم... پاهاشو تو بغلش جمع کرده و سرش رو روی پاهاش گذاشته
ته دلم خالی میشه... آب دهنم رو قورت میدم و نگاه دقیقی بهش میندازم... نکنه خوابیده...
زمزمه وار به خودم جواب میدم: نه.. بهم قول داده
با ترس دستم رو به سمتش دراز میکنمو تکونش میدم
-ترنم... ترنم...
با تکونهای من تعادلش بهم میخوره روی زمین میفته
بهت زده نگاش میکنم
باز هم بدقولی کرد... لعنتی خوابید... خدایا چرا نمیشه رو هیچکدوم از حرفاش حساب کرد
-ترنم... ترنم... لعنتی مگه نگفتم نخواب
به شدت تکونش میدم... اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیدم
نخوابیده... خدایا ترنم نخوابیده... بیهوش شده... بیهوشه بیهوش... انگار نفس نمیکشه... اشک تو چشام جمع میشه...
وای سروش تمومش کن... اه... مگه مرد گریه میکنه... با حرص اشکام رو پاک میکنم... به آرومی از روی زمین بلندش میکنم... نگاهی به صورتش میندازم... آه از نهادم بلند میشه... رنگ به چهره نداره... لباش تقریبا کبوده... صورتش هم مثله گچ سفید شده... نکنه تموم ک......... حتی تو ذهنم هم نمیتونم تصور کنم... سرمو تکون میدمو سعی میکنم این فکرای آزاردهنده رو از ذهنم دور کنم
با ترس و لرز مچ دستش رو توی دستم میگیرم... اشک تو چشمام جمع میشه... نبضش.... نبضش میزنه
اشکام دوباره به آرومی از گوشه ی چشمم سرازیر میشن... هر چند خیلی ضعیفه ولی میزنه... لبخندی رو لبم میشینه... خدایا شکرت که هنوز هست... که هنوز کنارمه... که هنوز نفس میکشه... هر چند این نفس کشیدن به سختی پیداست اما باز هم راضیم... فقط بمون ترنم... فقط بمون... نگاه دوباره ای به چهره ی مظلومش میندازم... زیادی مظلوم به نظر میرسه... خدایا کی میتونه باور کنه همین دختر مظلوم همه ی زندگیم رو به باد داده... آره همه زندگیم رو این دختر به باد داده ولی من نمیتونم مرگش رو از خدا بخوام چون باز هم همه وجودم اسم اون رو صدا میزنه... چقدر متنفرم... از این عشق... از این دوست داشتن... از این احساس... از این ضعف... از این بی ارادگی
اشکامو با حرص پاک میکنم... از این اشکها.... از این اشکای لعنتی هم متنفرم... حس بدیه... خیلی حس بدیه وقتی بین عشق و نفرت سرگردون بشب و آخرش هم نفهمی چی میخوای؟
آه عمیقی میکشمو زیر لب زمزمه میکنم: خدایا کمکش کن... خودت هم خوب میدونی با همه ی بلاهایی که سرم آورده باز هم راضی به مرگش نیستم
چیز زیادی از پزشکی سرم نمیشه... نمیدونم چه بلایی سرش آوردن... نمیدونم باید چیکار کنم... تنها چیزی که میدونم اینه که با اینجا نشستن چیزی درست نمیشه... دلم رو به دریا میزنم... ترنم رو به آرومی روی زمین میذارم... به سرعت از جام بلند میشم... نمیتونم بیکار بشینم... به سمت در میرمو شروع میکنم با مشت و لگد به در ضربه زدن
-کسی تو این خراب شده پیدا نمیشه... این دختر داره میمیره
همینجور که با مشت و لگد به جون در افتادم ادامه میدم: یکی این در لعنتی رو باز کنه
بعد از چند دقیقه بالاخره در باز میشه... ترسوهای عوضی جرات ندارن نزدیک من بشن زورشون رو به یه دختر میرسونند... مردی جلوی در ظاهر میشه
مرد: چه مرگته... مثل اینکه حرف حساب سرت نمیشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با خشم بهش خیره میشم
-مگه آدمای پست و رذلی مثله شماها حرف حساب هم میزنند
مرد: خفه شو... یه کار نک.......
-این دختر داره میمیمره
مرد: خب بمیره
خیلی دارم سعی میکنم یه مشت نخوابونم زیر چونش... میترسم جدامون کنند... لعنت به من... لعنت به من که به پلیس خبر ندادم
از بین دندونای کلید شده میگم: ببین احمق جون یا میری به اون رئیس احمق تر از خودت میگی بیاد اینجا تا بفهمم حرف حسابش چیه... یا اونقدر داد و بیداد راه میندا.............
پوزخندی میزنه و وسط حرفم میپره
مرد: تا حالا هم زیادی جلوت کوتاه اومدیم... فکر کردی اگه کاری نمیکنیم دلیلش اینه که نمیتونیم نه آقای پاستوریزه دلیلش اینه که تا حالا نخواستیم کاری کنیم... دوست دارم بدونم با دست و پای بسته و یه تن کتک خورده باز هم این حرفا رو میزنی
دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم... با اعصابی داغون میخوام به سمتش برم که نگاهش به ترنم میفته...
با دیدن ترنم که روی زمین افتاده و تقریبا با جنازه فرقی نداره پوزخند از لبش پاک میشه... رنگش میپره و دو قدم به عقب میره.... نگاهی به من و نگاهی به ترنم میندازه و به سرعت پشتش رو به میکنه و در رو میبنده... خدایا چیکار کنم... صدای دور شدن قدمهاش رو میشنوم مدام کسی رو به نام منصور صدا میکنه
با اعصابی داغون به سمت ترنم برمیگردم و کنارش میشینم... از اینکه اینجا هستمو نمیتونم کاری کنم بدجور عصبیم... از خودم بدم میاد... یکی داره جلوی چشمام پرپر میشه ولی من آروم بالا سرش نشستم و هیچ کاری نمیتونم کنم... ایکاش ترنم نبود... ایکاش این یکی ترنم نبود... ایکاش هر کسی بود به جز ترنم... با ملایمت سرش رو روی پام میذارم... تحمل ندارم اینجوری ببینمش...
زیرلب زمزمه میکنم: ترنم تو رو خدا طاقت بیار... قول میدم همه چیز درست بشه
خودم هم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم... موهاش رو که روی صورتش پخش شدن کنار میزنم... موهاشو نوازش میکنم... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و روی گونه ی ترنم فرود میاد... دلم عجیب هوای لباشو کرده...
نگاهم به لباش میفته... یاد آلاگل دلم رو میسوزونه... یاد نگاه معصومش دلم رو آتیش میزنه... حق ندارم بیشتر از این بهش خیانت کنم... نگامو از لبای ترنم میگیرم...
آهی میکشمو میگم: خدایا التماست میکنم نذار بمیره... نذار بره.. نذار تنهام بذاره... اون هنوز سنی نداره... خدایا میبخشمش... آره میبخشمش... خدایا تو کمک کن زنده بمونه من قول میدم دیگه دور و برش آفتابی نشم... دیگه اذیتش نمیکنم.. خدایا تو فقط کمک کن زنده بمونه
با حسرت به دختری نگاه میکنم که میتونست مال من باشه ولی خودش نخواست... سخت ترین لحظه وقتی شکل میگیره که خودت هم ندونی چی میخوای؟... چه سخته عاشقشم ولی در عین حال ازش متنفرم... چه سخته که نامزد دارم ولی در عین حال انگار ندارم... چه سخته همه ی دنیای منه ولی در عین حال مال من نیست... چه سخته از همه دنیا فقط اون رو سهم خودت بدونی ولی در عین حال حس کنی اون سهم تو نیست...
زیرلب زمزمه میکنم: کسی که حرف از دلدادگی میزد خودش دلداده بود اما نه دلداده ی من... دلداده ی برادرم...
به صورتش نگاه میکنم... با انگشت اشارم گونه اش رو نوازش میکنم
با بغض میگم: ترنم تحمل کن... این دردا رو تحمل کن و زنده بمون... میبخشمت....مثله همه ی اون روزایی که اشتباه کردی و بخشیدمت... مثله همه اون روزایی که ته دلم رو سوزوندی و بخشیدمت... مثله همه ی اون روزایی که همه راه به راه بهم طعنه میزدن ولی من باز توی دلم میگفتم بی خیال سروش خدا خودش تقاص دل شکسته تو میده و باز هم هیچ اقدامی برای نابودیت نکردم... ترنم امروز هیچی نمیخوام... آره هیچی... هیچی نمیخوام... حتی دیگه نمیخوام خدا هم تقاص کارایی رو که با من و دلم کردی رو اینجوری ازت بگیره... نه ترنم... من مثله تو از سنگ نیستم... من نمیخوام نابودی تو ببینم... امروز هم میخوام ببخشم... امروز هم میخوام از حقم بگذرم... مهم نیست بعدها چقدر بهم ریشخند میزنی ولی من میبخشمت به حرمت اون پنج سالی که باهام بودی و بهم محبت کردی... حتی اگه اون محبتها تظاهر بود... دیگه بهت طعنه نمیزنم... دیگه اذیتت نمیکنم... دیگه برای دروغات سرزنشت نمیکنم... دیگه مجبورت نمیکنم تو شرکت من کار کنی... دیگه کاری به کارت ندارم... فقط بمون... فقط زنده بمون... چه فرقی میکنه مال من باشی یا مال یه غریبه... تمام اون سالهایی که کنارم بودی با من غریبه بودی... غریبه ی همیشه آشنای من ایکاش بعد از 5 سال حداقل عاشقم میشدی... ایکاش این همه تظاهر به خوب بودن نمیکردی... با اینکه بخشیدنت خیلی سخته ولی میبخشمت... نه بخاطر تو... بخاطر خودم... بخاطر دل خودم میبخشمو ازت میگذرم...
خدایا خودت که شاهدی تمام این سالها دیوونه وار عاشقش بودم از من نگیرش... دارم دیوونه
خودم هم نمیدونم دارم چی میگم فقط میخوام زنده بمونه ترس از دست دادنش داره داغونم میکنه... هیچ جور نمیتونم با مرگش کنار بیارم... تمام این چهار سال دل خوشیم این بود که هست که از دور میبینمش... شاید دارم تاوان دل شکسته ی آلاگل رو میدم... چقدر عجیبه ترنم دل من رو شکسته ولی من هنوز دیوانه وار دوستش دارم و من دل آلاگل رو هر روز میشکنمو ولی اون هنوز هم دیوونه وار دوستم داره... چرا دنیا اینجور با من و اطرافیانم بازی میکنه؟
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه... مرگ ترنم در حیطه ی تحمل من نیست... میترسم بره... میترسم تنهام بذاره... حتی وقتی میگفت درد دارم فکر نمیکردم تا این حد دردش جدی باشه... فکر میکردم داره خودش رو لوس میکنه تا بیشتر از قبل به طرفش جذب بشم... باید باهاش حرف میزدم... نباید میذاشتم چشماشو ببنده
دستام بدجور میلرزن...
زیر لب زمزمه میکنم: ترنم از این بیشتر در حقم بد نکن... این دفعه دیگه به قولت عمل کن... اون همه بدقولی و خیانت رو میتونم ببخشم ولی اگه بری هیچوقت نمیبخشمت... تو رو خدا بمون... فقط زیر این آسمون خدا نفس بکش... دیگه هیچی ازت نمیخوام... هیچی
نمیدونم این لعنتی کجا رفته... رفته یه آدم رو بیاره یا بسازه... خدایا... خدایا... خدایا... برام مهم نیست یکی من رو با این حال و روز ببینه... تنها چیزی که الان برام مهمه زنده بودن ترنمه... خدایا...
-خدایا چیکار کنم؟
تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه و چند نفر وارد اتاق میشن
صدای داد یه نفر که فکر میکنم رئیسشونه بلند میشه...
مرد: پرهام دست بجنبون
پرهام: منصور........
منصور: رو حرفم حرف نزن لعنتی... زودتر ببرش بیرون
با شنیدن حرف منصور اخمام تو هم میره... به آروم سر ترنم رو روی زمین میذارمو با عصبانیت از جام بلند میشم... تو دست منصور یه اسلحه میبینم... ته دلم خالی میشه... نکنه واقعا قصد جون ترنم رو کردن؟... نکنه میخوان خلاصش کنند... خدایا اینجا چه خبره؟
- چرا دست از سرش برنمیدارین
منصور: اونش به تو ربطی نداره جوجه
پرهام میخواد به سمت ترنم بیاد که جلوش رو میگیرمو میگم: دستت بهش بخوره کشتمت
منصور پوزخندی میزنه و میگه: میبینم که هنوز روش غیرت داری... غیرت روی کسی که یه روزی بهت خیانت کرده یه خورده عجیب به نظر میرسه
اخمام تو هم میره... این کیه که همه چیز رو در مورد من و ترنم میدونه
پرهام رو به شدت به عقب هل میدمو به سمت منصور میرم
-تو کی هستی؟
زمزمه وار میگه: نباید خودت رو درگیر آدم خائنی مثله ترنم میکردی
با فریاد میگم: خفه شو
پوزخندی میزنه
-میگم تو کی هستی... چرا ترنم رو دزدیدی... چرا من رو زندانی کردی؟ چی از جون ما میخوای؟
منصور: از جون تو چیزی نمیخواستم خودت با فوضولی بیجا خودت رو به دردسر انداختی و از اونجایی که چهره ی ما رو دیدی نمیتونم آزادت کنم و اما در مورد ترنم یه تصفیه حساب شخصیه آقا پسر... بهتره از این بیشتر رو اعصاب من راه نری
با پوزخند نگاهی بهش میندازمو میگم: سه چهار تا مرد ریختین سر یه دختر بی پناه اسم خودتون هم گذاشتین مرد... تصفیه حساب وقتی اسمش تصفیه حسابه که برابر عمل کنی... مثلا زور و بازوت رو به رخ یه دختر میکشی تا نشون بدی خیلی مردی... بذار یه جمله بگمو خلاصت کنم از تو نامردتر تو عمرم ندیدم
رگ گردنش متورم میشه... با چشمهای سرخ شده بهم زل زده... قیافش عجیبب برام آشناست... ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد کجا دیدمش
منصور: چون کور بودی و گرنه یه نگاه به دور و برت مینداختی کلی نامرد میدیدی... اولیش هم همون داداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توی اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدن
بهت زده بهش نگاه میکنم... سیاوش... مشت و لگد.. دانشگاه...
زمزمه وار میگم: مسعود
مسعود... خواستگاری... ترانه... عصبانیت غیر کنترل سیاوش... دعواهای ترانه و سیاوش... همه و همه تو ذهنم نقش میبندن...
با پوزخند ادامه میده: آره... مسعود... همون مسعود بدبخت که شماها به کشتنش دادین... شماها غرور برادرم رو خرد کردین
یاد گذشته ها میفتم... یاد التماسای ترنم... یاد اشکاش... یاد بی کسیهاش... نکنه همه ی حرفاش حقیقت بود؟
ترنم: سروش... به خدا مسعود خواستگار ترانه بود... من هیچ دخالتی تو اون ماجرا نداشتم... من توی هیچکدوم از اتفاقات پیش اومده دخالتی ندارم سروش.. قسم میخورم... تو رو خدا باورم کن... خیلی تنهام... از این تنهاترم نکن... همه ی امیدم به توهه
-خانم مهرپرور دستتون پیش من و خونوادم رو شده
ترنم: سر..........
- بهتره دیگه من رو به اسم صدا نکنی... هیچ خوشم نمیاد آدم پستی مثله تو اسم من رو به زبون بیاره... همه ی مسعود مسعود کردنات هم دروغ بود، آره؟... برای خراب کردن ترانه اون خواستگاری مسخره رو راه انداختی تا بین ترانه و سیاوش رو شکرآب کنی
منصور: مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید... کسی به ناله هاش گوش کرد که امروز من به ناله ها و التماسهای اون دختره ی سنگدل گوش بدم
از شدت عصبانیت دستام میلرزه... باورم نمیشه... من و خونوادم تمام این سالها فکر میکردیم مسئله ی مسعود هم جز نمایش ترنم بود... نکنه...... نکنه بقیه ماجراها هم زیر سر همین لعنتی بوده باشه...
حرفای ترنم تو گوشم میپیچه:« برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده»
منصور: هر چند قصدم کشتن تو نبود اما مردن تو فواید زیادی رو برای من به همراه داره... این جوری سیاوش هم طعم بی برادری رو میکشه... مثله من... مثله من که تمام این سالها با جنازه ی برادرم درد و دل میکردم... یه روزی عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم
با چشمهای گرد شده بهش زل میزنم... خدایا این داره چی میگه
منصور: الان هم برادرش رو ازش میگیرم... همونجور که اون باعث مرگ برادرم شد
هیچی نمیشنوم... دیگه هیچی نمیشنوم... تنها چیزی که تو ذهنم نقش بسته یه اسمه... ترنم... ترنم... ترنم
خدایا نکنه واقعا بیگناه باشه؟ نکنه همه ی این سالها به گناه نکرده محکومش کردیم
منصور اسلحه شو بالا میاره
منصور: با اینکه به لعیا قول دادم که کاری به کارت نداشته باشم ولی مجبورم بکشمت... به خاطر همه زجرایی که برادرم کشید.. خودم کشیدم.. مادر و پدرم کشیدن... خونواده ی تو و ترنم حالا حالاها باید تاوان مرگ برادرم رو پس بدن
با تعجب نگاش میکنم... لعیا دیگه کیه؟... میخوام دهنمو باز کنمو چیزی بگم که با اسلحه اش سینه مو نشونه میگیره...
منصور: یه خورده زیادی میدونی بودنت برام دردسر میشه... همونطور که زنده گذاشتن ترنم در 4 سال پیش اشتباه لود زنده گذاشتن تو هم الان اشتباهه... یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنم
از مرگ ترسی ندارم همه ی نگرانیم بابت ترنمه...
با تموم شدن حرفش فشاری به ماشه ی اسلحه وارد میکنه و بعد صدای تیراندازی و در آخر سوزشی که توی قفسه ی سینم احساس میکنم... تعادلم رو از دست میدمو روی زمین میفتم... منصور با پوزخند بالای سرم میاد و اسلحه رو برای دومین بار به سمت من نشونه میگیره... و دو بار پشت سرم بهم شلیک کرد... از شدت درد کم کم بی حال میشم... دستم رو روی شکم میذارم... خیسی خون رو کاملا احساس میکنم... از شدت درد و ضعف کم کم پلکام رو هم میفتن.... بعد هم همه جا پر از سیاهی میشه و دیگه هیچی نمیفهمم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 8 از 39:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  38  39  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سفر به دیار عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA