ارسالها: 23330
#81
Posted: 5 Oct 2013 18:51
با احساس درد بدی در ناحیه ی قفسه ی سینم چشمام رو باز میکنم... با تعجب به اطرافم نگاه میکنم و خودم رو بین کلی سیم و دستگاه های مختلف میبینم...
کسی رو در اطراف خودم نمیبینم... با کلافگی سعی میکنم کسی رو صدا بزنم که از شدت درد بیشتر به ناله کردن شباهت داره تا صدا زدن... بعد از یکی دو دقیقه در اتاقی باز میشه و یه دختر به داخل میاد... با دیدن چشمهای باز من اول با تعجب نگام میکنه... بعد از چند لحظه مکث با خوشحالی خودش رو به من میرسونه و زنگ بالای سرم رو به صدا در میاره
دختر: بالاخره بهوش اومدین... کم کم داشتیم نگرانتون میشدین
از شدت درد صورتم درهم میشه... به سختی میگم: من کجام؟
دختر: بیمارستان
با تعجب نگاش میکنم.... من بیمارستان چیکار میکنم؟
زیر لب میگم: من اینجا چیکار میکنم؟
همونجور که داره یه چیزایی رو چک میکنه با ناز میگه: یادتون نمیاد... شما گلول.........
هنوز حرفش تموم نشده که در باز میشه و یه مرد میانسال با اخم وارد میشه... با دیدن چشمهای باز من میگه: سلام جوون چطوری؟ کم کم داشتی ناامیدمون میکردیا
با تعجب نگاش میکنم که لبخندی میزنه و شروع به معاینه ی من میکنه... به پرستار دستورایی میده و در آخر میگه: بعد از اون عمل سخت و در آوردن گلوله ها امیدی به زنده بودنت نداشتیم... خوب مقاومت کردی
گلوله... اینا چی دارن میگن؟...
دکتر: درد داری؟
سری به نشونه ی تائید تکون میدم... دوباره به حرفاشون فکر میکنم... کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... اسلحه ای که به سمتم نشونه گرفته شده بود... شلیک... گلوله... منصور... پوزحندش... ترنم
زیر لب زمزمه وار میگم: ترنم
به سرعت میخوام سر جام بشینم که دکتر میگه: چه خبرته پسر... یه مدت دیگه باید اینجا بمونی
با کلافگی میگم: کی من رو پیدا کرده؟ من اینجا چیکار میکنم؟
دکتر: آروم باش... من از جزئیات باخبر نیستم... یه راننده تو رو توی یه جدای خلوت پیدات کرده و به بیمارستان رسونده... ما هم به پلیس خبر دادیم
با بی حوصلگی میگم: کس دیگه ای رو هم با من به بیمارستان آوردن
دکتر: نه... فقط خودت بودی
خدایا پس ترنم کجاست؟
-خونواد...
مبپره وسط حرفمو میگه: برادرت تو بیمارستانه ولی از اونجایی که ممنوع الملاقاتی فعلا نمیتونم به داخل بفرستمت... بهتره زیاد حرف نزنی... زنده بودنت خودش معجزه بود
با همه ی دردی که دارم ولی نمیتونم آروم بگیرم
-آقای دکتر باید چیزی رو به برادرم بگم... خیلی ضروریه
دکتر: پسر تو باید.....
دلم میخواد داد بزنم اما حتی جون داد زدن هم ندارم
به سختی میگم: پای زندگی یه نفر در میونه... باید به پلیس خبر بدم
سری تکون میده و میگه: فقط چند دقیقه... بعدش باید استراحت کنی
بی حوصله باشه ای میگمو منتظر میشم... بدجور حالم خرابه... حتی نمیدونم چند ساعت از اون ماجرا میگذره... یاد حرفای منصور میفتم... نکنه واقعا ترنم بی گناه بوده باشه...
دکتر از اتاق خارج میشه و من با نگرانی به در اتاق زل میزنم
بعد از مدتی سیاوش با قیافه ی درب و داغونی وارد اتاق میشه با دیدن حال و روز من اشک تو چشماش جمع میشه
با ناله میگم: سیاوش
سیاوش با لحن غمگینی زمزمه میکنه: سروش با خودت چیکار کردی؟
بی توجه به حرفش میگم: سیاوش به کمکت نیاز دارم...
خودش رو بهم میرسونه و میگه: کی این بلا رو سرت آورد سروش... فقط بگو کی این بلا رو سرت آورد
سروش: آروم بگیر سیاوش
سیاوش: چه جوری سروش.. دیگه تحمل یه داغ دیگه رو ندارم... میدونی چند روزه اینجایی؟
ته دلم خالی میشه... چند روز.. خدایا من چند روز این جا هستم اونوقت تر......
با ترس میپرسم: چند روز
سیاوش: سه هفته ای میشه.... دقیقا 21روزه که بیهوشی...21 روزه که حال و روز همه مون خرابه... آلاگل.....
با بی حوصلگی میپرم وسط حرفشو میگم: سیاوش از ترنم بگو... ترنم رو......
رنگش میپره و زیر لب زمزمه میکنه: ترنم
با تعجب نگاش میکنم... فکر میکردم الان عصبانی میشه و بیمارستان رو روی سرش میذاره...
سیاوش: مگه ترنم هم با تو بود؟
-آره... آقای رمضانی ترنم رو واسه ی مترجم شرکت فرستاده بود
اخماش تو هم میره و دستاش رو مشت میکنه... اما هیچ چیز نمیگه فقط با اخم نگام میکنه
-چند روزی بود که تو شرکت کار میکرد.... روز آخر از پشت پنجره ی اتاقم داشتم خیابون و پیاده روها رو نگاه میکردم که متوجه شدم دختری به سرعت داره به سمت شرکت میدوه و یه پسر هم دنبالشه... با کمی دقت متوجه شدم ترنمه... تا خودم رو به پایین رسوندم اون لعنتیا ترنم رو سوار ماشین کرده بودن
سیاوش: لابد ماشین رو تعقیب کردی؟
سری تکون میدمو بقیه ماجرا رو براش تعریف میکنم و در آخر میگم: سیاوش ترنم کجاست؟ حالش خوبه؟... دکتر میگه همراه من کسی رو نیاوردن
دوباره رنگش میپره ولی سعی میکنه خونسردیش رو حفظ کنه
سیاوش: نگران نباش... اون رو هم پیدا کردن... اما تو این بیمارستان نیست
اخمام تو هم میره... سیاوش هیچوقت دروغگوی ماهری نبود... میخوام چیزی بگم که دکتر دوباره وارد اتاق میشه و میگه: بهتره مریضتون رو تنها بذارید تا یه خورده استراحت کنه
-دکتر فقط یه دقیقه
دکتر: اما...
-خواهش میکنم
دکتر: سریعتر
سری تکون میدمو میگم: سیاوش الان وقت لجبازی نیست... ممکنه ترنم بیگناه باشه... اگه پیدا نشده باید به پلیس خبر بدم... اونا تا حد مرگ کتکش زدن... میترسم بلایی سرش بیارن...
سیاوش: سروش هنوز اونقدر پست نشدم که بخوام جون کسی رو به خطر بندازم... مطمئن باش ترنم پیدا شده... بهتره استراحت کنی وقتی حالت بهتر شد تمام جزئیات رو هم برای پلیس تعریف میکنیم.. باشه؟
-سیاوش حالش خوبه؟
تو چشمام خیره میشه و برعکس همیشه که با اخم بهم میتوپید فقط سری تکون میده
نمیدونم چرا دلم گواهی خوبی نمیده... نمیدونم چرا حس میکنم یه چیز این وسط میلنگه
میخوام دوباره ازش سوالی بپرسم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش استراحت کن... باز هم وقت واسه این حرفا هست... الان فقط استراحت کن
بعد از تموم شدن حرفش به سرعت از اتاق خارج میشه... ته دلم عجیب خالی شده... همه ی امیدم به حرف سیاوشه
پرستار آمپولی رو به داخل سرم میریزه و بعد با لبخند حال بهم زنی از جلوی من رد میشه و از اتاق خارج میشه... اصلا حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به عشوه های این پرستارای مزخرف
نفسمو با حرص بیرون میدم که باعث میشه قفسه ی سینم تیر بکشه... لعنتی... خیلی نگرانم... حرفای منصور تو گوشم میپیچه..« داداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توی اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدن ... فقط و فقط به جرم عاشق شدن ...عاشق شدن»
لعنتی... یاد حرفاش بدجور عذابم میده... نکنه ترنم واقعا بیگناه باشه
زیرلب زمزمه میکنم: اگه واقعا بیگناه باشه
عرق سردی روی پیشونیم میشینه
سروش به خودت بیا... اون همه مدرک بر علیه ترنم بود... خودت هم خوب میدونی جز محالاته... اون عکسا... اون مخفی کاریها... اون ایمیلا... اون اس ام اس... مگه میشه همه دروغ باشن و فقط حرف ترنم راست باشه...
-ولی
سروش... سروش.. سروش.. تو رو خدا تمومش کن... تو الان آلاگل رو داری... ترنم هم که سالمه دیگه چی میخوای؟... تمومش کن سروش...
« یه روزی عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم »
حرفای منصور بدجور اذیتم میکنه... نمیدونم باید چه غلطی کنم... شاید بهترین کار حرف زدن با ترنم باشه... آره فکر کنم بهترین راه همین باشه... باید باهاش حرف بزنم... باید با ترنم حرف بزنم... چاره ای برام نمونده.. وقتی از این خراب شده مرخص شدم میرم باهاش حرف میزنم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... دیگه نمیکشم... دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم... این بار مجبورش میکنم همه چیز رو بگه... باید بگه... بهم مدیونه... حالا حالاها بهم بدهکاره... تمام اون 5 سال رو به من مدیونه... زندگی از دست رفتمو بهم بدهکاره... باید برام از اون آدما بگه... هیچکس به اندازه ی ترنم از واقعیت ماجرا خبر نداره... این بار دیگه کاریش ندارم... فقط میخوام بدونم... میدونم که میدونه
اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیدونم کی چشمام بسته میشن و به خواب میرم
با احساس دست کسی که موهام رو نوازش میکنه چشمام رو باز میکنم.... با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره... با چشمهای اشکی به من خیره شده... دلم براش میسوزه... مثله فرشته ها میمونه مهربون و عاشق... ایکاش میشد فکر ترنم نبود... عشق ترنم نبود... حس ترنم نبود... اصلا ترنمی تو زندگیم نبود اونوقت با آلاگل خوشبخت ترین میشدم
آلاگل: سروشم
ایکاش اینجوری صدام نکنه... یاد ترنم میفتم... یاد روزایی که بهم میگفت سروشم عاشقتم...
با اخم میگم: آلاگل اینجوری صدام نکن... این برای هزارمین دفعه
وقتی اینجوری صدام میکنه حس یه آدم خیانتکار رو دارم... چون به جای آلاگل ترنم رو مقابلم میبینم... ایکاش یکم مراعات کنه... هر چند اون بدبخت که از دل بیقرار من خبر نداره
با مهربونی میگه: پس چی بگم عشق من... آخه تو دنیای منی... مال خودمی پس باید.....
میپرم وسط حرفش
-آلاگل اگه اومدی چرت و پرت بگی همین حالا برو بیرون... میخوام استراحت کنم
آهی میکشه و میگه: ببخشید... فقط بذار یه خورده پیشت بمونم... این روزا عجیب دلتنگت میشدم
بعد هم خم میشه و پیشونیم رو میبوسه
حرفی نمیزنم... یعنی چیزی ندارم که بگم... این همه بی رحمی دست خودم نیست... از اول بهش گفتم احساسی بهش ندارم فقط دنبال یه شریک زندگی ام... اون هم موافقت کرد... خیلی وقتا از خودم متنفر میشم
آلاگل: خیلی ترسیدم که از دستت بدم... اگه بدونی از کی اومدم اما دکتر اجازه نمیداد ببینمت... اونقدر التماسش کردم تا بهم گفت فقط چند دقیقه برو
یه لبخند تصنعی میزنمو میگم: بهتره بری یه خورده استراحت کنی پای چشمات گود افتاده
دستمو توی دستای ظریفش میگیره و میگه: تو خوب باش همه چیز خوب میشه... فقط خوب شو
سری تکون میدمو هیچی نمیگم...
با مظلومیت میگه: ببخش که بیدارت کردم
-مهم نیست
آلاگل: همه نگرانت بودیم... وقتی اون شب خبری ازت نشد سیاوش و آیت در به در دنبالت گشتن... آخرسر هم مجبور شدن به پلیس خبر بدن
-چه جوری فهمیدین توی این بیمارستان هستم؟
آلاگل: سیاوش عکستو به پلیس داده بود... مثله اینکه وقتی که اون راننده تو رو به بیمارستان میاره دکتر میبینه مورد مشکوک.........
میپرم وسط حرفشو میگم: فهمیدم... نمیخواد توضیح بدی
وای دوباره شروع کرد... ایکاش ساکت بشه
آلاگل: خیلی خوشحالم که سالم و سلامتی... اگه بلایی سرت میومد صد در صد من ه.......
حوصله ی حرفاش رو ندارم فقط دلم میخواد راجع به ترنم ازش بپرسم... حتی نمیدونم چیزی از ماجرای ترنم میدونه یا نه... اصلا متوجه ی حرفاش نمیشم.. اون داره با مظلومیت از دلتنگیاش میگه و من دارم به ترنم فکر میکنم... ایکاش میشد در مورد ترنم حرفی از زیرزبونش بکشم ولی حس میکنم خیلی پررویی باشه بیام از نامزدم در مورد عشق سابقم بپرسم... بیخیال این موضوع میشمو سعی میکنم حواسمو به حرفاش بدم
آلاگل: دکتر گفته به زودی به بخش منتقلت میکنند... خیلی خوشحالم سروش...
-آلاگل من خیلی خسته ام
آلاگل با لحن غمگینی میگه: باشه گلم... استراحت کن... خیلی دوستت دارم
سری تکون میدم... ولی هنوز منتظر نگام میکنه... دلم براش میسوزه نمیدونم چیکار کنم
-بهتره بری استراحت کنی خانمی... معلومه تو هم خسته ای
آهی میکشه و لبخند تلخی رو لباش میشینه... دستشو بالا میاره و میگه: بخواب عشق من
فقط نگاش میکنم... هیچی نمیگم... با شونه های افتاده به سمت در میره...
در آخرین لحظه صداش میکنم و اون هم با ذوق به سمت من میچرخه و میگه: جونم
از این همه شوق و ذوقش لبخندی رو لبام میشینه.. همه ی سعیمو میکنم بگم...بگم دوستت دارم... ولی نمیدونم چرا زبونم نمیچرخه.... هنوز هم منتظره... منتظر جمله ای که آرزوی سشنیدنش رو داره... با اینکه عقلم بهم نهیب میزنه بگم اما در آخرین لحظه منصرف میشمو به زحمت میگم: مواظب خودت باش خانمی
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه و میگه: تو هم همین طور گلم
بعد از گفتن این حرف به سرعت از اتاق خارج میشه... از هم نتونستم... لعنت به من... باز هم دلش رو شکوندم
زیر لب زمزمه میکنم: درسته عاشقش نیستی ولی حق نداری تا این حد باهاش بی احساس باشی
دلم عجیب گرفته... این همه محبت... این همه عشق... این همه خوبی... همه و همه رو بدون هیچ چشم داشتی تقدیم من میکنه و در برابرش هیچی از طرف من دریافت نمیکنه... چرا دوستش ندارم اون که خودش دنیایی از محبته
-ترنم باهام چیکار کردی که جذب هیچ دختری نمیشم... باهام چیکار کردی؟
آهی میکشم... از اول هم اشتباه کردم نباید آلاگل رو وارد این بازی میکردم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#82
Posted: 5 Oct 2013 18:53
فصل پانزدهم
بالاخره امروز مرخص میشم... بعد از چند هفته اسیر تخت و بیمارستان بودن بالاخره خلاص میشم... توی این چند وقته که به بخش منتقل شدم همه ی فک و فامیل به ملاقاتم اومدن و کمپوت بارونم کردن... این آلاگل هم مثله کنه بهم چسبیده بود و ول کن نبود... اشکان هم که هر بار میومد به جای حال و احوال پرسی از من یه کمپوت برمیداشت و کوفت میکرد... هر چی بهش میگفتم مرد حسابی مگه از قحطی اومدی؟... آقا در جواب حرف من میگفت همه که مثله جنابعالی خرشانس نیستن بیفتن رو تخت بیمارستان از آسمون براشون کمپوت بباره... وقتی هم میگفتم بد نیست یه خورده از حال من هم بپرسی اون کمپوتها هیچ جا فرار نمیکنند... آقا با اخم و تخم جواب میداد تو که از من سالم تری دیگه چه احتیاجی به حال و احوالپرسیه... گمشو بذار کمپوتم رو بخورم... خدا رو شکر امروز بالاخره از دست همگیشون خلاص میشم... چه اون آلاگل کنه که هر روز مثله چسب بهم چسبیده بود و ول کن ماجرا نبود... چه اون اشکان خیرندیده که این روزا برام اعصاب نذاشته بود راه به راه به جای ملاقات من به ملاقات کمپوتا میومد و کوفتشون میکرد... چه اون سیاوش که با جوابای سربالا راجع به ترنم اعصاب من رو خرد میکردو من رو تو سردرگمی میذاشت... چه اون مامان که با گریه و زاری های گاه و بیگاهش دلم رو آتیش میزد... چه اون پلیسا که دقیقا از روزی که له بخش اومدم تا به امروز دست از سرم برنداشتن... هر چند فکر نکنم هیچکدومشون تو خونه هم دست از سرم بردارن... هنوز هم از ترنم خبری ندارم وقتی از اشکان هم در مورد ترنم پرسیدم همون حرفای سیاوش رو برام تکرار کردو گفت خودش هم از سیاوش شنیده... نمیدونم چرا ولی حس میکنم همگیشون یه چیز میدونند و دارن از من مخفی میکنند... به پلیسا راجع به ترنم و اتفاقاتی که چهار سال پیش افتاد هم گفتم و اونا هم گفتن بررسی میکنند... وقتی بهشون گفتم صد در صد ترنم بیشتر از من در مورد اون افراد میدونه اگه میخواین چیز بیشتری بدونید حتما یه سر به اون هم بزنید فقط سری تکون دادن و دیگه هیچی نگفتن... حال سیاوش هم زیاد خوب نیست این روزا رفتاراش عجیب شده حس میکنم یاد گذشته افتاده... بالاخره منصور برادر مسعوده و مسعود هم خواستگار ترانه بود... به آلاگل چیز زیادی در مورد ترنم نگفتم تنها چیزی که میدونه اینه که بخاطر ترنم به این حال و روز افتادم... وقتی فهمید برای ترنم خودم رو به دردسر انداختم خیلی دلخور شد... مثله خیلی وقتای دیگه که اسم ترنم میومد و قهر میکرد قهر کردو رفت ولی باز فرداییش خودش پاپیش گذاشتو آشتی کرد... اهل منت کشی نیستم کسی که قهر کرده خودش هم باید برگرده... نمیگم حق با منه ولی خوشم نمیاد منت این و اون رو بکشم
همونجور که لباسام رو عوض میکنم به این فکر میکنم که صحبت با ترنم اولین کاریه که باید در چند روز آینده انجام بدم
با ضربه هایی که به در اتاق وارد میشه به خودم میام
-بله؟
در باز میشه و پرستاری وارد میشه
-سلام آقای راستین... به سلامتی امروز مرخص میشین
لبخندی میزنم... پرستار بانمکیه... برخلاف اون پرستار اولی که اون روز اول به هوش اومدنم دیدم این یکی خیلی سنگین و باوقاره
-آره... از امروز دیگه از دست داد و فریادای من خلاص میشین
با لبخند میگه: این حرفا چیه... امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشین
-مرسی
پرستار: راستش اومدم بگم دکتر گفته اگه حالتون زیاد خوب نیست میتونید از ویلچر استفاده کنید
-نه... ممنون... حالم کاملا خوبه... اگه دردی هم هست درد بعد از عمله... که اون هم به زودی خوب میشه
پرستار: خوب خدا رو شکر... پس از خدمتتون مرخص میشم
سری تکون میدمو موهای آشفته ام رو یه خورده مرتب میکنم... پرستار از اتاق خارج میشه و من منتظر سیاوش میشم... سیاوش بهم گفته تو اتاق بمونم تا کارای ترخیص رو انجام بده... اشکان هم رفته داروهای تجویزی دکتر رو بخره
چند دقیقه ای توی اتاق منتظر میشم ولی باز هم از هیچکدومشون خبری نیست... یه خورده زیادی کاراشون طول کشیده
تو این چند روز از بس توی اتاق موندم و به دیوارا زل زدم خسته شدم... به آرومی از اتاق خارج میشم و نگاهی به اطراف میندازم... هنوز نمیتونم به راحتی راه برم... سیاوش رو از دور میبینم... پشتش با منه و داره تلفنی حرف میزنه... آروم آروم بهش نزدیک میشم... صداش رو میشنوم
سیاوش: آخه چه جوری بهش بگم؟
...
سیاوش: من میگم بذاریم واسه ی بعد
...
سیاوش: بابا چرا متوجه نیستین سخته... خیلی سخته
...
سیاوش: خودتون بهش بگین من نمیتونم
اصلا متوجه ی حضور من نمیشه... آروم آروم از من دور میشه... ضربان قلبم عجیب بالا رفته... مطمئنم اتفاق بدی افتاده... میدونم هر چی هست مربوط به ترنمه
به مسیری که سیاوش رفته نگاه میکنم
زیر لب زمزمه میکنم: یعنی چی شده؟
نکنه بلایی سر ترنم اومده هیشکی بهم هیچی نمیگه... خدایا دارم دیوونه میشم
قفسه ی سینم عجیب میسوزه.. اما بی توجه به سوزش و دردی که کم کم بیشتر میشه به همون مسیری میرم که سیاوش چند دقیقه پیش از اونجا حرکت کرد...
بی حوصله و کلافه به اطراف نگاه میکنم خبری از سیاوش نیست
-خدایا این پسره کجا رفته؟
باید ازش در مورد ترنم بپرسم... میدونم یه چیز شده که همه سعی دارن از من مخفی میکنند
دوباره به سمت اتاقی که در اون بستری بودم حرکت میکنم...
در اتاق نیمه بازه... صدای اشکان و سیاوش رو میشنوم
اشکان: پس تو کجا بودی؟
سیاوش: داشتم با بابا حرف میزدم... بهم میگه تو بهش در مورد ترنم بگو
اشکان: الان وقتش نیست
سیاوش: اگه به من باشه که میگم هیچوقت بهش نگیم بهتره
اشکان: اون هنوز هم ترنم رو دوست داره
سیاوش: اشتباه نکن... دوستش نداره... درسته دلیل بعضی از رفتاراش رو نمیفهمم ولی به راحتی میتونم از چشماش نفرت رو ببینم
اشکان: اشتباه میکنی سیاوش... اون دیوونه ی ترنمه... همه ی کاراش تظاهره
سیاوش: تو سروش رو نمیشناسی اون هیچوقت نمیتونه از خیانت بگذره
اشکان: اگه دوستش نداشت از جونش مایه نمیذاشت
سیاوش: اما....
اشکان: غرورش اجازه نمیده حرفی بزنه
سیاوش: اون الان بهتر از ترنم رو داره
اشکان: عشق این حرفا سرش نمیشه... خود تو بعد از این همه سال تونستی کسی رو جایگزین ترانه کنی؟
....
اشکان: وقتی عاشق میشی... عشقت رو بهترین میدونی حتی اگه بهترین نباشه
سیاوش: اما اون دختر سروش رو نابود کرد
اشکان: عشق همینه دیگه بعضی موقع آدم رو به عرش میبره و بعضی موقع هم به قعر... با همه ی اینا باز هم آدما عاشق میشن
سیاوش: پس آلاگل چی؟
اشکان: نمیدونم... شاید یه لجبازی با خودش... شاید هم با ترنم...
سیاوش:کدوم ترنم... وقتی دیگه ترنمی هم نیست
اشکان: نمیدونم چه جوری میشه بهش گفت
اینا چی دارن میگن... دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم
سیاوش: همه فکر میکردن خودکشی کرده
اشکان: هنوز هم ازش متنفری
سیاوش: دست خودم نیست
اشکان: حرفای سرو....
سیاوش: نمیدونم... اشکان دیگه هیچی نمیدونم... تو خودت با من و سروش بزرگ شدی... هر چند بیشتر از من با سروش صمیمی بودی اما در جریان همه ی ماجراها بودی... ترنم همه جوره مقصر شناخته شد
اشکان: الان میخوای چیکار کنی؟
جرات ندارم پامو توی اتاق بذارم... فقط یه جمله تو گوشم میپیچه... وقتی دیگه ترنمی هم نیست... ترنمی هم نیست
سیاوش: نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده... نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده
اشکان: واقعا هم هیچی ازش باقی نمونده بود
به دیوار تکیه میدم... خدایا اینا که راجع به ترنم حرف نمیزنند... مگه نه...
سیاوش: همه فکر میکردن خودکشیه... با پیدا شدن سروش تازه فهمیدیم کشته شده
اشکان: سیاوش نکنه ترنم بی گنا........
سیاوش: نگو اشکان... خودم تا حالا صد بار بهش فکر کردم... دارم داغون میشم
اشکان: فعلا به سروش هیچی نگو
سیاوش: قصد خودم هم همینه ولی خیلی کنجکاوی میکنه... آخه تا کی میتونم دست به سرش کنم
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... از روی دیوار سر میخورم... باورم نمیشه...
اشکان: فعلا چیزی نگو تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم... اصلا الان کجاست؟
سیاوش: نمیدونم لابد همین اطرافه... میشناسیش که آروم و قرار نداره... هیچوقت نمیتونه یه جا آروم بگیره
حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده...حرفای سیاوش تو گوشم میپیچه... « نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده... نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده »...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#83
Posted: 5 Oct 2013 18:54
دلم میخواد یکی بیاد بزنه تو گوشمو بگه سروش کمتر به این چرندیات فکر کن منظور اشکان و سیاوش ترنم نیست... اونا در مورد ترنم حرف نمیزنند... اونا در مورد یکی دیگه دارن حرف میزنند... یکی دیگه که تو نمیشناسی... اشکی که از چشمام سرازیر شده رو به زحمت پاک میکنم... دستام عجیب میلرزن... بدون توجه به اطراف فقط به یه چیز فکر میکنم... ترنم... آره ترنمی که همه میگن بهت خیانت کرده الان تنها دلیل ناآرومیه منه... بغض بدی تو گلوم نشسته...
با صدای پرستاری به خودم میام
پرستار: آقای راستین حالتون خوبه؟
با کلافگی سری تکون میدم... به سختی از روی زمین بلند میشم
اشکان و سیاوش با شنیدن حرف پرستار به سمت در هجوم میارن و با دیدن حال و روز من همه چیز دستگیرشون میشه
فقط تو چشمای سیاوش زل میزنم... جرات ندارم... آره جرات ندارم... من، سروش راستین جرات ندارم در مورد ترنم هیچ چیز بپرسم؟... از وقتی به هوش اومدم به همه چیز فکر کردم به جز این مورد... به اینکه حالش بد باشه... به این که روی تخت بیمارستان باشه... به اینکه پیش اون لعنتیا باشه ولی مرگ حتی توی ذهنم هم جایی نداشت... تو چشمای سیاوش فقط و فقط غم و اندوه موج میزنه
نگامو از سیاوش میگیرم و به اشکان خیره میشم
زمزمه وار میگم: اشتباه میکنم مگه نه؟
اشکان نگاشو از من میگیره... نگاهی که تاسف و ترحم توش بیداد میکنه... چه سخته مرد بودن... چه سخته اشک نریختن... چه سخته بغض تو گلوت بشینه و جلوی خودت رو بگیری و بگی نه الان وقتش نیست... الان وقت گریه نیست
با تحکم و در عین حال بغض میگم: هیچکدوم نمیخواین بگین چی شده؟
سیاوش: سرو....
-سیاوش فقط یه چیز رو برام روشن کن دیگه هیچی نمیخوام... اون حرفایی که من چند دقیقه پیش شنیدم مربوط به ترنم نبود درسته؟
......
-سیاوش با توام... من اشتباه میکنم درسته؟؟ اون چیزی که الان تو ذهنه منه یه اشتباه محضه مگه نه؟
سیاوش: سروش بهتره.......
با صدای بلندی میگم: آره یا نه؟
اشکان با ناراحتی بهم خیره شده
سیاوش به طرف من میاد... دستش رو روی شونم میذاره و زمزمه وار میگه: سروش تو رو خدا آروم باش
به شدت به عقب هلش میدمو با داد میگم: چه طوری آروم باشم لعنتی... من دارم از نگرانی میمیرم تو میگی آروم باش؟
پرستاری با اخم به طرف ما میاد و با جدیت میگه:آقا اینجا بیمارستانه... خواهش میکنم یه خورده مراعات کنید
بی حوصله به طرف پرستار برمیگردمو میخوام چیزی بارش کنم که اشکان اجازه نمیده و خودش جواب پرستار رو میده
اشکان: شرمنده... همین الان اینجا رو ترک میکنیم
پرستار با خشم نگاهی به من میندازه... بعد هم سری تکون میده و از ما دور میشه
اشکان به سرعت طرف من میاد و بازوم رو میگیره ... بدون اینکه اجازه ی حرف زدن به من بده به زور من رو به سمت در خروجی بیمارستان میکشه
میخوام بازوم رو از دستش خارج کنم که میگه: سروش تو رو خدا آروم بگیر... این همه استرس برات سمه... بفهم
-اشکان جواب سوال من یه کلمه ست... آره یا نه؟
ایکاش درکم میکرد... ایکاش... از شدت استرس ضربان قلبم به شدت بالا رفته
اشکان: اینجا بیمارستانه... بریم تو ماشین با هم حرف میزنیم
خدایا من دارم از نگرانی پس میفتم...این آقا بهم میگه آروم بگیر... به زحمت با کمک اشکان خودم رو به ماشین سیاوش میرسونم... همین که داخل ماشین میشینم با صدایی که سعی میکنم محکم باشه میگم: اشکان منتظرم
تو همین موقع سیاوش هم میرسه... در طرف راننده رو باز میکنه و داخل ماشین میشینه
با فریاد میگم: اشکــــان با توام... من منتظرم
سیاوش: سرو...
نگامو از اشکان میگیرمو به سیاوش خیره میشم
-بگو... تو بگو سیاوش... فقط بگو چه بلایی سر ترنم اومده... اون حرفایی که تو اون اتاق میزدین که در مورد ترنم نبود... درسته؟
سیاوش دهنشو باز میکنه تا چیزی بگه اما دوباره منصرف میشه
با خشم میگم: سیاوش
نقسشو با حرص بیرون میده و سری به نشونه ی تاسف تکون میده
با ناباوری نگاش میکنم که صدای اشکان بلند میشه
اشکان: باور کن وقتی پیداش کردن هیچی ازش نمونده بود
نمیدونم چه مرگم شده... حتی اشکم هم در نمیاد... یه چیزی تو گلوم نشسته که اجازه نمیده راحت حرف بزنم
سیاوش: مثله اینکه با ماشین دوستش به ته دره میره... اینجور که شنیدم این روزای آخر شرایط زندگیش سخت تر شده بود واسه همین خونوادش فکر میکردن خودکشی کرده
یاد حرف ترنم میفتم...«من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنم»
نمیدونم چرا همه چیز زیادی سخت به نظر میرسه... اینجا نشستن... نفس کشیدن... این حرفا رو شنیدن... زنده موندن... تحمل کردن... همه و همه زیادی سخت به نظر میرسن...
سیاوش: قبل از اینکه خبری از تو به ما برسه پیداش کردن...
سیاوش همینجور از مرگ ترنم حرف میزنه و من هر لحظه حال و روزم خرابتر میشه
سیاوش: هیچی ازش نمونده بود... اصلا قابل شناسایی نبود... از اونجایی که با ماشین دوستش رفته بود ته دره تونستن شناساییش کنند... مثله اینکه قبل از انفجار ماشین کیفش هم از ماشین به بیرون پرت شده بود
«سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم»
سیاوش: روز تشیع جنازش هم مادرش حاضر نشد تو مراسم شرکت کنه
سیاوش همونجور حرف میزنه و من به ترنم فکر میکنم... به ترنمی که حتی مادرش هم مادرش نبود...
سیاوش: من و بابا مجبور شدیم تو مراسم شرکت کنیم... توی فامیلای نزدیک هیچ کس تو مراسم شرکت نکرده بود... فامیلای دور هم تک و توک اومده بودن... اگه بخوام از خاکسپاریش بگم چیز چندانی واسه گفتن نداره چون زیادی سوت و کور بود... قرار شد دیگه مراسم نگیرند و پول مراسم رو به خیریه بدن
« فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست »
حالا معنی حرف ترنم رو میفهمم... حق با اون بود... قلبم داره آتیش میگیره...
روز بعد از خاکسپاریش تازه از حال تو باخبر شدیم... وقتی هم که به هوش اومدی و اون حرفا رو زدی تازه همه فهمیدن که خودکشی نبوده
صدای اشکان رو میشنوم که با ترس میگه: سیاوش بسه...
سیاوش که تازه متوجه ی حال من شده ساکت میشه
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
به سختی زیر لب زمزمه میکنم: من رو پیش ترنم ببر
سیاوش: اما.......
به سرعت اشکم رو پاک میکنمو با فریاد میگم: میبری یا خودم برم؟
سیاوش: سروش تو .............
-سیاوش فقط برو... باید خودم ببینم
چشمام عجیب میسوزنند... دلم نمیخواد جلوی کسی گریه کنم... به زحمت نفس میکشم... بغضی که تو گلوم نشسته بدجور اذیتم میکنه... شیشه ماشین رو پایین میکشم شاید راه گلوم آزاد بشه... شاید این هوای تازه یه خورده از دردم کم کنه
سیاوش هنوز حرکت نکرده... با خشم میخوام از ماشین پیاده شم که اشکان مچ دستم رو میگیره و اجازه نمیده
اشکان: سیاوش حرکت کن
سیاوش با ناراحتی نگاهی به من و نگاهی به اشکان میندازه بعد هم با بی میلی ماشین رو روشن میکنه و به سمت خونه ی ابدی کسی حرکت میکنه که هنوز رفتنش رو باور ندارم
نمیدونم چرا؟... ولی هنوز هم امید دارم... امید به زنده بودنش... امید به دروغ بودن تموم این حرفا... امید به بازی بودن تمام این ماجراها... برای اولین بار آرزو میکنم ایکاش این هم یه بازی باشه... ایکاش اینبار هم بازیچه بشم.. ایکاش این دفعه هم ترنم خیانت کنه... ایکاش باز هم ترنم بهم دروغ بگه ولی زنده باشه... فقط و فقط زنده باشه... نفس بکشه... زندگی کنه... ایکاش همه ی اشتباهات عالم رو انجام بده ولی فقط باشه... روی این کره ی خاکی... زیر این سقف آسمون... توی این شهر دودگرفته... دوست دارم چشمامو ببندمو باز کنمو ببینم که همه چیز یه کابوس تلخ و وحشتناک بود... میترسم... خیلی زیاد
اشکان: سروش حالت خوبه؟
پوزخندی میزنم
خودش هم میفهمه چه سوال مسخره ای پرسیده... حرفای آخر ترنم تو گوشمه و هنوز تو ذهنم تکرار میشن
« من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه »
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#84
Posted: 5 Oct 2013 18:54
لرزش دستم رو نمیتونم کنترل کنم
با توقف ماشین سیاوش یه سرعت با دستای لرزونم در رو باز میکنمو پیاده میشم... سیاوش و اشکان هم پیاده میشن... سیاوش جلوتر از من و اشکان حرکت میکنه
ترسم هر لحظه بیشتر میشه... خودم رو بازنده میبینم... بازنده ی بازنده
اشکان: سروش میخوای بریم یه روز دیگه برگردیم
بدون اینکه جواب اشکان رو بدم به سنگ قبری خیره میشم که سیاوش کنارش توقف کرده
میدونم این قبر ترنم نیست... همه ی اینا یه بازیه... یه بازی برای تنبیه ی من... دوست ندارم از جام تکون بخورم... دوست ندارم نوشته های روی سنگ قبر رو بخونم... مطمئنم همه ی اینا یه دروغه... یه دروغ برای تمام اون روزایی که حقیقت رو باور نکردم
سنگینی دست یه نفر رو روی شونه ام احساس میکنم
سرمو برمیگردونمو اشکان رو با چشمهایی به اشک نشسته نگاه میکنم
-چرا گریه میکنی؟ من مطمئنم ترنم زنده ست... من مطمئنم این هم یه بازیه
اشکان: سروش
دست اشکان رو پس میزنمو با قدمهای آروم به سمت قبری میرم که سیاوش به نوشته هاش خیره شده
نمیدونم چرا ولی یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
با هر قدمی که به قبر نزدیک تر میشم ته دلم خالی تر میشه
با دیدن نوشته های سنگ قبر بهت زده به سیاوش خیره میشم
با ناباوری به سیاوش خیره میشمو میگم: دروغه مگه نه؟
با نارحتی سری تکون میده و از من دور میشه
نگام رو از عالم و آدم میگیرمو به گلهای پرپر شده ی روی قبر خیره میشم
اشکام آروم آروم روون میشن بدون اینکه دست من باشه...
«ترنم مهرپرور»
دیگه اختیار اشکام دست خودم نیست...
زانوهام خم میشن... انگار این پاها تحمل وزن من رو ندارن
این گورستان... ای قبر... این نوشته ها... همه و همه فقط نشون از یه چیز دارن... اون هم رفتن... رفتن ترنم... رفتن عشقم.. رفتن همه ی وجودم
چشمم به شعر روی سنگ قبر میفته... حرفای ترنم تو گوشم میپیچه
«ترنم: سروش
سروش: چیه خانمی؟
ترنم: نظرت در مورد این شعر چیه؟
سروش: تو که میدونی من از شعر و شاعری چیزی سرم نمیشه
ترنم: تو فقط گوش بده بقیش با من... باشه؟
سروش: بخون ببینم
ترنم:آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
تقصير كسي..........
سروش: ترنم تمومش کن.. این مزخرفات چیه میخونی؟
ترنم: ســروش
سروش: هیچ خوشم نمیاد از این شعرا بخونی
ترنم: ولی من این شعرو میخوام واسه سنگ قبرم.......
سروش: تــــرنم تمومش میکنی یا نه؟»
با صدای گرفته ای شروع به خوندن شعر روی سنگ قبر میکنم
آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبم
شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميرم
دیگه اختیار هیچ چیز دست خودم نیست... نوشته های روی سنگ قبر همه نشون دهنده ی مرگ ترنم هستن
نفسم به سختی بالا میاد.. ایکاش اصلا بالا نیاد... ای کاش واسه ی یه روز فقط یه روز اختیار همه ی دنیا با من بود که اگه بود اول اونایی رو که این بلا رو سر ترنم آوردن نابود میکردمو بعدش هم خودم رو خلاص میکردم... آره خودم رو نابود میکردم تا از این زندگی نکبتی خلاص بشم دیگه نمیکشم... نمیدونم چرا دوست ندارم باور کنم... شاید چون سخته... شاید چون تحملش خیلی سخته... نه سخت واژه ی خوبی نیست.... تحمل این درد از سخت هم سخت تره... دیگه از اشکام خالت نمیکشم... دیگه از هیشکی خجالت نمیشم... واسه ی چی خجالت بکشم... واسه ی چی اشک نریزم.. واسه ی چی آروم باشم... واسه ی چی غرورم رو حفظ کنم فقط اشک میریزمو لحظه به لحظه به آرامگاه ابدی عشقم رو بیشتر از قبل باور میکنم... دستی به روی سنگ قبرش میکشم... هنوز سنگ قبرش تازه ست...
نگاهم مدام روی نوشته های سنگ قبرش میچرخه... هیچ کدوم از نوشته ها مثله این دو کلمه ایتم نمیکنند... ترنم مهرپرور
زیر لب زمزمه میکنم: ترنم
نگاهم رو همین نوشته ثابت مونده
دیگه مطمئنم ترنم بیگناه بود... دیگه مطمئنم بی گناه کشته شد... دیگه مطمئنم همه ی اینا زیر سر اون منصوره...
-ترنم...
...
-خانمی....
...
-جوابمو بده گلم... تو رو خدا فقط همین یه بار... به خدا این بار باورت میکنم... این دفعه به حرفات گوش میدم... این دفعه تنهات نمیذارم
سیاوش: سرو.....
با داد میگم: چیه؟... حماقت من دیدن داره... روزی هزار بار گفت بی گناهم به حرفاش توجهی نکردم... الان که افتاده سینه ی قبرستون تازه دارم به حرفاش میرسم
اشک تو چشمای سیاوش هم جمع میشه
-آره... گریه کن... حالا حالاها همه باسد گریه کنیم... تا عمر دارم خودم رو نمیبخشم
اشکام از گونم سر میخوره روی سنگ قبر میریزه
-روز آخر هم نذاشتم حرف بزنه... روز آخر داشت همه چیز ر میگفت ولی باز هم نذاشتم بگه
اشکان: سروش بهتره بریم
بی توجه به حرف اشکان ادامه میدم: نگاهش حرف از رفتن داشت ولی اون لحظه درکش نمیکردم... مثله خیلی از روزا که درکش نکردم... که تنهاش گذاشتم... که تسلیم حرف شماها شدم...
«تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی»
به سنگ قبر خیره میشمو با بغض ادامه میدم
-ببخش که تمام این چهارسال منتظرم موندی و من برنگشتم... ببخش ترنمم... ببخش خانمم... دیگه برام مهم نیست بقیه چی میگن... مهم نیست همه تو رو گناهکار بدونند... این سنگ قبر نشونه ی پاکیه توهه... نشونه بیگناهیت... این دفعه ساکت نمیشینم... تا پای جونم برای اثبات بیگناهیت تلاش میکنم... همونطور که تو تا پای جونت ر رفت واستادی من هم میمونم
سیاوش با چشمهای سرخ شده میگه: سروش تو حالت خوب نیست تو رو..........
-سیاوش هیچی نگو... فقط تنهام بذار...
سیاوش: سر.....
-خستم کردی لعنتی... چیه؟... چی از جونم میخوای؟... الان دیگه هیچی آرومم نمیکنه
با بغض ادامه میدم: هیچی...
اشکان دستش رو روی شونه ی سیاوش میذاره و با سر بهش اشاره میکنه ساکت بشه... سیاوش با چشمای همیشه غمگینش بهم زل میزنه و دیگه هیچی نمیگه
نگامو از سیاوش میگیرم... به سنگ قبر خیره میشمو با لحن غمگینی میگم: خانمی عجیب دلتنگتم... دلتنگ همه ی وجودت... دلتنگ شعرات... دلتنگ چشمات... دلتنگ چشمهای غمگینت... دلتنگ خندیدنات... هر چند سالهاست که دیگه خندت رو ندیدم... ایکاش شب آخر بیشتر نگات میکردم... بیشتر بغلت میکردم... بیشتر باهات حرف میزدم... بیشتر باهات میموندم... ایکاش این روزای آخر اینقدر اذیتت نمیکردم... چه سخته که خودت رفتی و من رو اینجور ماتم زده توی این دنیای خاکی بر جای گذاشتی... خیلی سخته ترنم... خیلی
چه زود رفتی خانمی... چه زود پرپر شدی... چه زود دنیامون از هم پاشید... هر چند 4 ساله که دنیامون از هم پاشیده
«خسته ام سروش... خیلی زیاد... هم خسته ام هم سردمه... الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد... »
بی توجه به اطرافم روی زمین خاکی نشستم... یادآوری حرفای ترنم بدجور عذابم میده... ایکاش کمکش میکردم... ایکاش همون چهار سال پیش که اومد دم شرکتو گفت سروش هیشکی باورم نمیکنه باورش میکردم... ایکاش به اشکاش بها میدادم...
-الان راحتی خانمی... جات خوبه... دیگه سردت نیست... تنهایی نمیترسی؟
با لبخند تلخی ادامه میدم: هر چند خیلی وقته تنها بودی... تنهای تنها... حق با طاهر بود تو خیلی تنهاتر بودی من حداقل خونوادم رو داشتم ولی تو هیشکی رو نداشتی...
اشکان بغلم میشینه و دستش رو روی شونم میذاره
اشکان: سروش اینقدر بی قراری نکن
صورتم رو که از اشکهام خیسه خیس شده با دست پاک میکنمو میگم: نگو اشکان... این رو نگو... این بی قراری ها دست من نیست... دیگه هیچی دست من نیست... نه اختیار اشکام با منه نه اختیار دل شکسته ام... دلم هوای رفتن داره... روز آخر فقط تو چشمام زل زده بودو بهم نگاه میکرد... حالا میفهمم که فهمیده بود... حالا میفهمم که فهمیده بود رفتنیه... انگار داشت یه دل سیر نگام میکرد... عشق تو چشماش بیداد میکرد ولی من باز هم باورش نکردم... باز هم با زخم زبون دلش رو شکستم... اشکان یه چیزی بهم میگه اون بیگناهه... این دفعه دیگه کوتاه نمیام... این دفعه میخوام همه ی اون کوتاهی ها رو جبران کنم... نه به خاطر خودم... نه به خاطر خونوادم فق و فقط به خاطر ترنم... ترنمی که رفت که تنهام گذاشت که بدترین مجازات رو برام انتخاب کرد
تو ذهنم حرفای شب آخرش تکرار میشه
«میخوام اینجور به ماجرا نگاه کنم...که سهم ما از همدیگه فقط و فقط جدایی بود... هر چند این جدایی برای من سخت ترین بود ولی خوشحالم برای تو نتیجه ی خوبی رو به همراه داشت»
اشکم با شدت بیشتری از چشمام سرازیر میشه
«حالا معنی این جمله رو میفهمم که میگن هیچ کاره خدا بی حکمت نیست... جدایی من از تو واسه هیچکس هم نفعی نداشته باشه واسه ی تو سرشار از عشق بود... خیلی خوشحالم که تونستی به عشق واقعیت برسی»
-ببخش ترنم... من رو ببخش... بخاطر همه دروغایی که اون روز توی شرکت بهت گفتم... شرمندتم خانمی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#85
Posted: 5 Oct 2013 19:03
حق با تو بود... چشمای تو عاشق بود... نمیدونم حقیقت ماجرا چی بود... نمیدونم دلیل انتخابت از اول چی بود ولی از یه چیز مطمئنم به هر دلیلی که انتخابم کردی عاشق شدی... عاشق من... عاشق منه خودخواه.. منی که در بدترین شرایط ترکت کردم... تنهات گذاشتم... اشکات رو در آوردم... حتی بعد از 4 سال هم عاشق بودی... باز هم عاشق من... آره عاشق من موندی و عذاب کشیدی ولی من باز هم ازت گذشتم... به بخاطر خودم... به خاطر غرورم... به خاطر خونوادم... به خاطر ترانه... چه خودخواه شده بودم... چه خودخواه شده بودم که فکر میکردم همه ی این عذابها حقته... حالا که فکر میکنم میبینم حق تو این نبود... حتی اگه اشتباهی هم کرده بودی باز هم حقت این نبود... ایکاش درکت میکردم تا امروز درکم کنی خانمی... تا امروز با ناله های من دلت به رحم بیاد و از خواب آرومت بیدار بشی... بیدار بشی و بگی سروش تموم شد... همه ی این کابوسا تموم شد
یه قطره بارون روی گونه ام میریزه... به آسمون نگاه میکنم...
زمزمه وار میگم: این هم همدم همیشگیت... دوست روزهای تنهاییت... تو این روز هم تنهات نذاشت
قطره های بارون آروم آروم سنگ قبر رو خیس میکنند
اشکان: سروش بهتره بریم
با لبخند تلخی میگم: کجا؟... دیگه کجا رو دارم برم؟... از امروز به بعد هیچ جایی تو این دنیا آرومم نمیکنه... هیچ جا
آهی میکشمو سرم رو به سمت سنگ قبر میبرم... آروم بوسه ای به سنگ سرد میزنمو سرم رو روی سنگ میذارم
زیر لب زمزمه میکنم: آروم بخواب عشقم... آرومه آروم بخواب... دیگه راحت شدی... دیگه هیچکس بهت کاری نداره... دیگه زور هیچکس بهت نمیرسه... نه من... نه طاها... نه طاهر... نه پدرت... نه به اون به اصطلاح مادرت... از دست همگیمون خلاص شدی
یاد سوالش میپرسم... سوالی که الان ته دلم رو آتیش میزنه... اشکهای من با بارن ترکیب میشنو خاطرات ترنم رو برام زنده میکنند...« میشه خوشبخت بشی؟»
-نه ترنم نمیشه... حالا میفهمم که بدون تو نمیشه؟... چه دیر فهمیدم... ایکاش همون شب... توی همون اتاق... در همون لحظه های دلتنگیت اشکات رو پاک میکردمو جوابت رو میدادم
چقدر سخته دیر فهمیدن... دیر پشیمون شدن... دیر حرف زدن... چه سخته همه ی دنیات رو از دست بدی بعد بفهمی نمیتونی بدون اون زندگی کنی
-چه دیر فهمیدم... چه دیر پشیمون شدم... چه دیر حرفایه دلم رو زدم.... ترنم چرا همه چیز اینقدر سخت شده؟... چرا حرفات اینقدر عذابم میدن... چرا ترنم... چرا یادآوریشون تا این حد داغونم میکنند
« خوشبخت شو و زندگی کن»
-نمیتونم ترنم... دیگه نمیتونم خوشبخت بشم... ایکاش همون شب بهت میگفتم که بدون تو هیچوقت خوشبخت نبودم... که بدون تو هیچوقت خوشبخت نمیشم... اصلا خوشبختی بدون تو برام معنایی نداره... خوشبختی میخوام چیکار وقتی تو نیستی... قتی زیر این خروارها خاک خوابیدی و من رو از یاد بردی... من خوشبختی نمیخوام... من هیچی نمیخوام... من از این دنیا هیچی نمیخوام... فقط میخوام بیام پیشه تو... پیشه تویی که همه ی بهونه ی بودنم بودی ولی الان کنارم نیستی... حتی دور هم نیستی... اصلا دیگه کلا روی این زمین خاکی نیستی
« بهم قول بده هر چیزی که شد زندگیت رو بسازی... به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن»
-میدونستی میخوان بلایی سرت بیارن آره؟... ایکاش بارت میکردم... ایکاش ترس تو چشمات رو میخندم ترنم... ایکاش من هم اونا رو جدی میگرفتم مثله تو... تویی که در جواب حرفای من لبخند تلخی زدی و گفتی... ایکاش حق با تو باشه... ایکاش نمیگفتم موضوع اخاذی و تو زیادی بزرگش کردی... حالا میفهمم حق با تو بود... باید میترسیدم... باید از ترس تو میترسیدم... از نگرانیهات... از کلافگیهات... از بی تابیهات... باید میترسیدم... چه بد که مثله همیشه باورت نکردم... حق با تو بود هیچوقت بارت نکردم هیچوقت
سرم رو از روی سنگ قبرش برمیدارم... صداش هنوز تو گوشمه...« فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل»خدایا ایکاش اینقدر صداش تو گوشم نپیچه... تو ذهنم تکرار نشه... ایکاش اینقدر قلب شکسته ام ر شکسته تر نکنه... انگار کنارمه... انگار دوباره داره باهام حرف میزنه... انگار دوباره میخواد تنهام بذاره... انگار برای آخرین بار اومده باهام اتمام حجت کنه... نه ترنم بهت قول نمیدم... هیچوقت بهت قول نمیدم.. من فقط تو رو میخوام... بدون تو دیگه هیچی رو نمیخوام
با داد میگم: میفهمی ترنم من بدون تو این زندگی رو نمیخوام
اشکان با چشمهایی که از شدت گریه قرمز شده بهم خیره میشه و میگه سروش آروم باش
پوزخندی میزنم بدون توجه به حرف اشکان زمزمه وار ادامه میدم: اگه قراره این زندگی بدون تو ساخته بشه همون بهتر که اصلا قدمی برای ساختش بر ندارم... نه ترنم بهت قول نمیدم.. نمیخوام قول بدم... بذار این دفعه هم به حرفت گوش ندم ترنم... برای آخرین بار... فقط همین یه بار...
به سیاوش نگاه میکنم... میدونم درکم میکنه... روز مرگ ترانه رو به خاطر دارم... چه تلخه داستان زندگیه من و برادرم... دو برادر که عاشق دو خواهر میشن ولی هیچکدوم به عشقشون نمیرسن
با لبخند تلخی خطاب به سیاوش میگم: دوتاشون خیلی بی معرفت بودن... هر وتاشون تنهامون گذاشتن... میبینی؟... ترنم هم مثله ترانه رفت... واسه ی همیشه... همیشه ی همیشه
بارون لحظه به لحظه بیشتر میشه... اشکام تمومی ندارن... هر چند زیر قطره های بارون اشکام پنهون شده ولی بغضی که تو گلوم نشسته لوم میده
سیاوش پشتش رو به من میکنه... میدونم اشکهای اون هم جاریه... میدونم اون هم به زور روی پاش واستاده... میدونم اون هم مثله من اشک مهمونه چشماشه
آره اشک مهمون چشمام شده... تا زنده ام دیگه این اشکا همدم همیشگیه من هستن... منی که از اشک ریختن فراری بودم از این به بعد هر روز باید برای نبود عشقم اشک بریزم... گریه کنم... آه بکشمو داغون بشم... چه دلتنگم... چه دلتنگ... دلتنگ اون روزای خب... ایکاش میشد برگردم به 4 سال پیش و از اول شروع کنم... ایاش میشد... حالا که فکر میکنم میبینم حق با اون بود من یه آدم عوضی بودم... یه آدم پست عوضی که فقط به خودم فکر میکردم... حتی اگه گناهکارترین بود باز هم حقش نبود... انتقام عشقم رو از اون پست فطرتا میگیرم... میدونم که اونا بی ارتباط با اتفاق چهارسال قبل نیستن
از روی زمین بلند میشم... لباسام بدجور کثیف شده ولی برام مهم نیست... اشکام رو پاک میکنم
زمزمه وار میگم: باز میام عشق من... باز میام... این دفعه دیگه تنهات نمیذارم... این دفعه میخوام باورت کنم ترنم... این دفعه میخوام همه ی اون حرفایی رو که بهم زدی باور کنم... مهم نیست یه دنیا مدرک علیه تو وجود داره مطمئنم بیگناهی تو ثابت میشه... چون بیگناهی... چون تو لحظه های آخر از چشمات معصومیت فریاد میزد... برای اثبات بیگناهیت اول از همه خودم باید باورت داشته باشم... بدون مدرک باورت میکنم ترنم... این دفعه همه چیز فرق داره در بدترین شرابط هم پا پس نمیکشم... همه شون تاوان پس میدن... تاوان مرگ عشقم رو همه شون پس میدن
بعد از تموم شدن حرفام بدون توجه به اشکان و سیاوش به سمت ماشین حرکت میکنم... دیگه هیچی برام مهم نیست... تنها چیزی که الان برام مهمه فهمیدن حقیقته... حقیقتی که ترنم بارها و بارها ازش حرف زدو من نشنیدم...
توی دلم زمزمه میکنم: به امید دیدار خانومم...به امید روزی که دوباره ببینمت نفس میکشم عشق من... تا اون روز خدانگهدار
شکسته تر از همیشه از عشقم دور میشم... احساس ضعف و ناتوونی میکنم... صدای قدمهای اشکان و سیاوش رو پشت سر خودم حس میکنم اما حتی حوصله ی واستادن و منتظر شدن رو هم ندارم... تعادل درست و حسابی ندارم...سیاوش و اشکان بالاخره به من میرسن و بدون هیچ حرفی در طرفینم حرکت میکنند... هردوشون به رو به رو خیره شدن
سرجام وایمیستم
اشکان و سیاوش با تعجب نگام میکنند... به سمت عقب میچرخم و نگاه دیگه ای به سنگ قبر میندازم... نمیدونم چرا دل کندن از این گورستان اینقدر سخت شده
سیاوش: سروش باید بریم
سیاوش که میبینه جوابش رو نمیدم با کمک اشکان من رو به سمت ماشین میکشه... مقاومت نمیکنم... حتی نای مقاومت کردن هم ندارم وقتی به ماشین میرسیم با کمک اشکان تن خسته ی خودم رو روی صندلی عقب پرت میکنم... اشکان هم کنار من روی صندلی عقب میشینه... سیاوش به آرومی در جلو رو باز میکنه و داخل میشه
بدجور دلم گرفته...سرم رو به شیشه ماشین میچسبونمو نگاهم رو به بیرون میدوزم... سیاوش بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و اون رو به حرکت در میاره
دوباره قطر اشکی مهمون چشمام میشه... حس خیلی بدی دارم... باور نبودنش از باور خیانتش هم سخت تره
با صدای تقریبا بلندی میگم: میخوام پیداش کنم
اشکان با تعجب میگه: کی رو؟
-منصور رو... به هر قیمتی شده باید پیداش کنم
سیاوش: پلیس خیلی وقته دنبالشه
-بارها و بارها به من گفته بود بیگناهه ایکاش باور میکردم
-سیاوش: سروش هنوز هیچی معلوم نیست... شاید مرگش دلیل.........
با داد میگم: خفه شو سیاوش... هر چی میکشم از دست حرفای توهه... یادته میگفتم اگه ترنم تو رو میخواست اون عکسا رو نمیفرستاد تا خودش رو خراب بشه اما باز حرف خودت رو میزدی... همیشه میگفتی برای خراب کردن رابطه ی من و ترانه اینکار رو کرده.....
وسط حرفم میپره
سیاوش: سروش باز که داری احساسی تصمیم میگیری
با پوزخند میگم: واقعا برات متاسفم سیاوش... حالا بهتر معنی حرفای ترنم رو درک میکنم... وقتی هیچکس حرفاش باور نداشت برای کی باید حرف میزد؟... منی که میگم منصور از 4 سال پیش حرف زد... از انتقام حرف زد... از مرگ ترانه حرف زد ولی تو باز حرف خودت رو میزنی.....
سیاوش با ناراحتی میگه: باشه سروش... باشه... اصلا هر چی تو بگی... بگو من چیکار کنم؟... وجود آلاگل رو فراموش کردی؟... یادت نیست چند ماهه دیگه عروسیته... اون رو میخوای چیکار کنی؟ اصلا ترنم بیگناه... فرشته... بهترین موجود توی دنیا... ولی الان نیست... الان ترنم نیست... الان اون زیر خاک خوابیده... برای همیشه رفته... نمیگم هیچ اقدامی نکن... بهت حق میدم... مثله همیشه کمکت میکنم... پا به پات میام... اما با آلاگل میخوای چیکار کنی؟... با عرو............
فریاد میزنم: تمومش کن سیاوش... تمومش کن... عشق من تو سینه ی قبرستون خوابیده من برم دو ماه دیگه عروسی کنم... یعنی تا این حد پست شدم؟
سیاوش: سروش اون عشقی که تو ازش حرف میزنی فقط ترحمه... خودت بارها و بارها بهم گفتی هیچ علاقه ای به ترنم نداری... خودت گفتی ازش متنفری... تنها دلیل این رفتارای امروز تو دلسوزی و ترجمه... چون قبل از مرگش اون رو شکنجه کرده بودن الان.....
دستام رو مشت میکنم... خیلی دارم سعی میکنم خودم رو کنترل کنم... حرفای سیاوش بدجور اذیتم میکنه
اشکان: سیاوش
با اینکه مشکل از سیاوش نیست... وقتی تمام این 4 سال به همه گفتم از ترنم متنفرم نمیتونم انتظار داشته باشم که درکم کنند... ولی دست خدم نیست تحمل این حرفا رو ندارم با فریاد میگم: نمیبینی دارم تاوان همه ی اون حرفا رو پس میدم... بگم غلط کردم خلاص میشی... آقا من --زیادی خوردم اینجوری راحت میشی... تمام اون سالها به غرورم فکر میکردم الان پشیمونم... الان غرور نمیخوام... بابا من فقط عشقم رو میخوام
سرمو بین دستام میگیرمو با ناله میگم: سیاوش من ترنم رو میخوام
سیاوش متعجب از این همه رک گویی من از آینه بهم خیره میشه
اشکان: سیاوش حواست کجاست؟ به رو به روت نگاه کن حالا به کشتنمون میدی
سیاوش با حرص سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و به سمت خونه میرونه...
-ایکاش من هم زنده نمیموندم
اشکان و سیاوش هر دو تا با داد میگن: سروش
-بدترین مجازات برای من زنده موندنه... دلم میخواد پیش ترنم برم...
اشکان: سروش اینجوری نگو... به مادرت فکر کن... به پدرت
-پس خودم چی؟
جوابی واسه ی سوالم نداره
با ناراحتی ادامه میدم: اشکان نفس کشیدن توی شهری که ترنم توش نفس نمیکشه خیلی سخته
سیاوش: سروش تو آلاگل رو داری
متنفرم از اینکه سیاوش راه و بیراه اسم این دختره رو وسط میاره...
با خشم میخوام چیزی بگم که اشکان دستش رو روی شونه ام میذاره و میگه: سروش به خدا ترنم به این همه بی قراری راضی نیست... اینجوری بیشتر روحش رو آزار میدی
با شنیدن حرف اشکان حالم بدتر میشه... نمیتونم مرگش رو باور کنم... نمیتونم تحمل کنم که از نبودش حرف بزنند... نمیتونم
-چه جوری باور کنم دیگه نیست... چه جوری
سرم رو به صندلی ماشین تکیه میدم... چشمام رو میبندم... حتی با چشمهای بسته هم ترنم رو میبینم
سیاوش: اشکان کجا میخواستی پیاده بشی؟
اشکان: بیخیال... ترجیح میدم تو این شرایط پیش سروش بمون
چشمهام رو باز میکنمو با لحن سردی میگم: برو به کارات برس... من خوبم
اشکان: سروش
-با بودن تو هم چیزی تغییر نمیکنه... الان فقط یه چیز آرومم میکنه... ترنم... که اون هم جز آرزوهای محاله
دلم تنهایی میخواد...
-سیاوش به سمت آپارتمان من برو
سیاوش و اشکان بهت زده به من نگاه میکنند
اشکان: سروش تو حالت خوبه؟ تو تنهایی میخوای تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟
-احتیاج به تنهایی دارم
سیاوش: سروش همه تو خونه منتظر تو هستن
با صدای بلندی میگم: منتظر کی هستن؟... منتظر من... منتظر منه مرده.. بهشون بگو سروش مرد... بگو هیچی ازش باقی نمونده... بگو روحش مرده و جسمش محکوم به موندنه
اشکان از حرفای من متاثر میشه و من رو تو آغوشش میگیره
اشکان: سروش مطمئن باش هیچ کار خدا بی حکمت نیست
-توی مرگ ترنم من چه حکمتیه؟... ان همه عذاب بسش نبود؟... آخرش باید اونجور میمرد؟... نه اشکان من نمیتونم حکمت خدا رو بفهمم... دلم هم نمیخواد بفهمم... این همه سختی... این همه ظلم... این همه شکنجه... و در آخر هم سخت ترین نوع مردن... چه حکمتی میتونه تو این سختیها باشه
باز هم اشکان هیچ جوابی برای حرفام نداره...
-ترنم من مظلوم و بی گناه کشته شد نمیتونم آروم بگیرم... نمیتونم
اشکان: سروش
خودم رو از آغوشش بیرون میکشم
-اشکان بهتره بری به کارات برسی هیچ چیزی الان نمیتونه آرومم کنه... پس سعی نکن با حرفات بیشتر از این دلم رو بسوزونی
اشکان آهی میکشه و میگه: سیاوش من رو همینجاها پیاده کن
سیاوش: امشب بیا خونه ی ما... پدر و مادرت هم خونه ی ما هستن
اشکان: چند تا کار عقب افتاده دارم انجامشون میدم بعد میام
سیاوش سری تکون میده و ماشین رو نگه میداره... حوصله ی حرف زدن با هیچکدومشون رو ندارم... حتی اشکان که از سیاوش هم بهم نزدیک تره
اشکان: سروش
با کلافگی بهش چشم میدوزم و هیچی نمیگم
اشکان: همه چی درست میشه
زهرخندی میزنمو نگاهم رو ازش میگیرم
با جدیت میگه: سروش مثله همیشه رو کمک من حساب کن
میدونم میتونم رو کمکش حساب کنم... میدونم تنهام نمیذاره...تنها کسیه که به خوبی درکم میکنه... تمام این چهار سال تنها کسی بود که بارها و بارها بهم گفت از تو چشمات هنوز هم عشق رو میخونم... تنها کسی بود که با نامزدی من با آلاگل مخالف کرد... تنها کسی بود که میگفت اگه هنوز ترنم رو دوست داری بخشش رو انتخاب کن... همیشه ی همیشه اشکان کنارم بود و بهتر از خودم درکم میکرد... با اینکه برادرم نبود اما از برادرم هم بهم نزدیک تر بود
با ناراحتی سری تکون میدمو هیچی نمیگم...
اون هم با لحن غمگینی خداحافظی میکنه و از ماشین پیاده میشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#86
Posted: 5 Oct 2013 19:05
سیاوش دستش رو به نشونه ی خداحافظی برای اشکان بالا میاره و بعد هم بدون هیچ حرفی به سرعت از کنارش میگذره....
هیچ حرفی نمیزنم همه ی فکر و ذهنم از ترنم پر شده... تازه متوجه ی مسیر خونه ی مون میشم
با داد میگم: سیاوش مگه نمیگم برو آپارتمان خودم
سیاوش: امشب نه سروش... امشب نمیتونم تنهات بذارم
-سیاوش من حوصله ی اون خونه رو ندارم... دلم تنهایی میخواد... میخوام برم جایی که بهم آرامش بده
سیاوش: قول میدم کسی دور و اطرافت نپلکه... اصلا برو توی اتافت در رو هم قفل کن... ولی تنها توی اون آپارتمان درندشت نرو
سرم درد میکنه... حوصله ی جر و بحث با سیاوش رو ندارم... میدونم حریفش نمیشم ترجیح میدم چشمامو ببندمو به هیچ چیز فکر نکنم... هر چند با بستن چشمام بیشتر یاد غصه هام میفتم
بعد از یه ربع بیست دقیقه بالاخره به جلوی خونه میرسیم
سیاوش: سروش تو رو خدا امشب یه خورده مراعات کن... میدونم سخته ولی یه خورده خودت رو کنترل کن... چیزی در مورد سر خاک رفتن ترنم نگو آلاگل و خونوادش هم.........
چنان با خشم نگاش میکنم که ادامه ی حرفش رو میخوره و آه عمیقی میکشه
با حال و روز خرابم از ماشین پیاده میشمو سعی میکنم به سمت در خونه برم... سیاوش هم از ماشین پیاده میشه و با سرعت خودش رو به من میرسونه... زیر بغلم رو میگیره با خشم میگه: با این حال و روزت میخواستی تنها تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟
-اینجا بیام چه غلطی کنم
با تاسف سری برام تکون میده و با کلیدی که در دست داره در رو باز میکنه... همین که وارد خونه میشم متوجه ی غیر عادی بودن فضای خونه میشم... سر و صدای زیادی از داخل خونه شنیده میشه
سیاوش شونه ای بالا میندازه و میگه: خودت که مامان رو میشناسی... به مناسبت سلامتی تو اکثر فک و فامیل رو دعوت کرده
با اخمهایی در هم میگم: سیاوش، سیاوش، سیاوش من از دست تو چی میکشم... یعنی اینقدر عرضه نداشتی این مراسم رو بهم بزنی... واقعا حال و روز من رو نمیبینی... من میگم حوصله ی خودم رو ندارم بعد تو میگی کل فامیل تو خونمون جمع شدن
سیاوش: یه بهانه برات جور میکنم تو اتاقت بری... باشه
دارم دیوونه میشم... خدایا... من اینجا چه غلطی میکنم؟... من تنها چیزی که الان میخوام یه قبر کنار قبر عشقمه... یه خواب اروم کنار عشقی که واسه همیشه رفته و تنهام گذاشته...
در ورودی خونه باز میشه و آیت متفکر از خونه بیرون میاد... با دیدن آیت حالم بد میشه... تحمل آیت و آلاگل رو ندارم... با دیدن من لبخندی میزنه ولی بعد از مدتی لبخند رو لباش خشک میشه... با سرعت خودش رو به من میرسونه و با ناراحتی میگه: سروش این چه سر و وضعیه؟
نگاهی به لباسم میندازم و میخوام جوابش رو بدم که سیاوش اجازه نمیده و خودش جواب میده: نگران نباش چیز مهمی نیست
آیت: اما.......
سیاوش با کلافگی میگه:آلاگل کجاست؟
آیت که متوجه میشه سیاوش نمیخواد حرفی در این مورد بزنه و میگه: این خواهر خل و چل بنده کچلم کرد از بس گفت چرا نیومدن چرا نیومدن... الان هم زانوی غم بغل گرفته و بغل بقیه.......
هنوز حرف آیت تموم نشده که صدای شاد آلاگل رو میشنوم که میگه: سروش بالاخره اومدی؟
آیت: مثلا داشتم حرف میزدما
آلاگل: برو بابا
آیت: بی.........
آلاگل وسط حرف آیت میپره و با مهربونی خطاب به من میگه: سلام عزیزم
سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم
آلاگل: خیلی نگرانت شدم
آیت: مثلا داشتم حرف میزدما
آلاگل بی تفاوت به حرف آیت خودش رو به من میرسونه و از گردنم اویزون میشه و میگه: دیگه اینجوری نگرانم نکن... من تحملش رو ندارم سروشم
با خشونت دستاش رو از دور گردنم جدا میکنم و میخوام بگم تمومش کن که باز این سیاوش با تک سرفه ای که میکنه اجازه حرف زدن رو به من نمیده
تک سرفه ی مصلحتیش باعث میشه آلاگل به خودش بیاد و یه خورده خجالت زده بشه
نفسم رو با حرص بیرون میدم... واقعا نمیدونم چیکار کنم... بارها و بارها بهش تذکر دادم خوشم نمیاد در جمع اینکارا رو بکنه... هر چند تو خلوتم دلم نمیخواد اینجوری باشه
آلاگل زمزمه وار مبگه: سلام آقا سیاوش... ببخشبد متوجه نشدم
سیاوش: سلام خانم خانما
آیت: تو مگه به جز سروش چشمات کس دیگه ای رو هم میبینه
بی توجه به حرفای بی سر و ته شون به سمت داخل ساختمون میرم
صدای آلاگل رو میشنوم که میگه: آیــــــت
صدای خنده ی آیت و سیاوش بلند میشه
بغض بدی تو گلوم میشینه... ترنم من زیر خروارها خاک خوابیده و همه خبر دارن ولی هیچکس براش دل نمیسوزونه... ایکاش درکم میکردن
دستای یه نفر به دور بازوم حلقه میشن... سرمو برمیگردونمو با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره
-آلا فعلا حوصله ندارم
آلاگل: سروش چرا اینجوری میکنی؟... من نگرانتم...
با کلافگی بازوم رو از حلقه ی دستاش خلاص میکنمو میگم: بیخود نگرانی
آلاگل: من خیلی دوستت دارم سروش
بی حوصله میگم: بهتره دور و بر من نپلکی... امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم
آلاگل: تو خیلی بی احساسی... خیلی
-کسی مجبورت نکرده تحملم کنی
بعد از تموم شدن حرفم بی توجه به آلاگل با گامهای بلند خودم رو به داخل ساختمون میرسونم... نمیدونم چرا اینقدر بی رحم شدم... نمیدونم چرا دلم براش نسوخت... شاید به خاطر حرفای ترنم که پر از غم و ناامیدی بود... حرفاش تو ذهنم تکرار میشن
«اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد»
با یادآوری حرفش دلم آتیش میگیره
زمزمه وار میگم: غلط کردم خانمی... غلط کردم... ایکاش با خودت و خودم این کار رو نمیکردم... ایکاش میبخشیدم
«توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی... اما اون روز وقتی توی مهمونی آلاگل رو بوسیدی فهمیدم خیلی عاشقی»
-آره عاشقم... عاشقه عاشق... اما عاشق تو... نه عاشق اون کسی که تو فکر میکنی... آخ ترنم... ایکاش الان کنارم بودی تا بهت میگفتم مهم نیست گذشته چی بود من میبخشم حتی اگه گناهکارترین باشی...ایکاش بود تا میگفتم قبولت کنم عشق من.. تا باورت کنم... کنارت میمونم مثله اون پنج سال که همیشه کنارت بودم
«اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ی آلاگلی»
از شدت عصبانیت دستام مشت میشه... عصبانیت از دست خودم... از دست خودم که همه چیز رو خراب کردم... که باعث شدم با زجر و امیدی زندگی کنه... میخواستم نشون بدم خوشبختم... که بدون تو میتونم زندگی کنم ولی الان میفهمم که بدون اون زندگی مرگ تدریجی میشه
آه عمیقی میکشم
ایکاش اون روز دیوونگی نمیکردم ایکاش اون شب با سکوتم آزارت نمیدادم.. ایکاش میگفتم اینا فقط خیالات خام توهه... چقدر از این ایکاش ها بدم میاد
هر چقدر که به سالن نزدیک تر میشم سر و صدای مهمونها رو هم بیشتر میشنوم
همینکه وارد سالن میشم سها رو میبینم... سها با دیدن من با داد میگه:مامان سروش اومد
بعد از تموم شدن حرفش با دو به طرف من میادو خودش رو توی بغلم پرت میکنه
لبخند تلخی رو لبام میشینه
آره اومدم... اما داغونتر از همیشه... ایکاش نمیومدم... ایکاش
تو سالن همه ساکت میشن و با لبخند نگامون میکنند
اشک تو چشمای مامان جمع شده
سها با بغض میگه: سروش خیلی بدی... میدونی چقدر ترسیدم
با لحن غمگینی میگم: ببخش جوجو کوچولوی خودم... ببخش
سها: فکر کردم واسه همیشه از دستت دادم... داداشی من بدون تو میمیرم
اونو محکم به خودم فشار میدم... در تمام مدت زندگیم فقط دو تا دختر رو به اندازه ی جونم دوست داشتم... یکی سها که خواهرمه... یکی ترنم که همه عشقم بود و هست...
با یادآوری ترنم دوباره ته دلم میگیره
سها با گریه میگه: داداشی دیگه تنهام نذار
اون رو به زور از آغوش خودم بیرون میارم... نگاهی بهش میندازم... زیر چشماش گود رفته... خیلی لاغر شده
آهی میکشمو فقط سری تکون میدم
چرا دروغ... دلم میخواد تنهاش بذارم... دلم میخواد همه رو تنها بذارم و برم... برم پیشه عشقم... همه ی آدمای این خونه کسی رو دارن... اما عشق من زیر اون خاک غریبه... غریبه غریب... دوست دارم پیشه عشقم برم و از تنهایی درش بیارم
محکم تو بغلم فشارش میدم... با ورجه وورجه از بغلم میاد بیرونو با لحن بانمکی میگه: قول میدی دیگه من رو نترسونی؟
لحن حرف زدنش منو یاد ترنم میندازه
با بغض سرمو تکون میدمو میگم:قول میدم
سها: قول مردونه؟
نه... دلم نمیخواد قول مردونه بدم... دلم نمیخواد اصلا قول بدم...
تو چشمای خوشگلش انتظار رو میبینم
بی اراده میگم: قول مردونه
به زحمت بغضم رو قورت میدم... به زحمت جلوی اشکم رو میگیرم تا از گوشه ی چشمم سرازیر نشه...
سها: خوبی داداش؟
دلم میخواد داد بزنم بگم نه... خوب نیستم.. عشقم رو کشتن... دلم میخواد من هم بمیرم... اما تنها کاری که میکنم اینه که بهش خیره میشمو زمزمه وار میگم
-خوبم... نگران نباش
با اینکه واسه خودش خانمی شده ولی برای من همیشه همون خواهر کوچولوهه
سها که تازه متوجه ی لباسهای خاکی من شده با جیغ میگه: داداش لباست چی شده؟
انگار هیچکس متوجه ی سر و وضع آشفته ی من نشده بود... چون با جیغ سها تازه سوالهای بقیه هم شروع میشه
آهی میکشمو با دردی که ناشی از مرگ عشقمه میگم: رفته بودم پیش یکی که خیلی تنها بود... باغچه ی خونش این بلا ر سر لباسام آورد
سها با تعجب میگه: داداش چه عجله ای بود... این همه آدم منتظرت بودن اونوقت تو پیش دوستت رفتی
-آخه خیلی تنها بود... خیلی وقت بود که منتظرم بود
سها: خوب دعوتش میکردی اون هم بیاد
با افسوس میگم: اگه میشد میکردم... اما خیلی دیر شده بود... خیلی
سها با اخم میگه: من به مامان گفتم زودتر خبرت کنیم... اما گفت میخوام سروش رو سورپرایز کنم... اگه زودتر میفهمیدی میتونستی دوستت رو هم دعوت نکنی
لبخند غمگینی میزنم... سها چه میفهمه از درد من.. از غصه من... از دلتنگی من... اصلا آدمای این خونه چی از حرف دل من میفهمن
با صدای بابا از فکر بیرون میام
بابا: شما دو نفر باز بهم رسیدین از بقیه غافل شدین؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#87
Posted: 5 Oct 2013 19:05
همه از این حرف بابا به خنده میفتن
حوصله ی این جمع رو ندارم... سها رو یه خورده از خودم دور میکنمو میگم: جوجو کوچولو من میرم یه خورده استراحت کنم... خیلی خسته ام
سها: اما....
میپرم وسط حرفشو با ناراحتی میگم: خواهش میکنم سها... واسه امروز کافیه
با لحنی غمگین میگه: باشه داداش... هر چی تو بگی
- ممنون که درکم میکنی
بابا: سروش بابا حالت خوبه؟
لبخند تلخی میزنمو میگم: خوبم بابا... فقط یه خورده خسته ام
مامان با چشمهای اشکیش به سمتم میاد... من رو تو بغلش میگیره و میگه: همه مون رو بدجور ترسوندی سروش
بوسه ای به سرش میزنمو میگم: شرمنده مامان... نمیخواستم اینجوری بشه
صدای عمه شهره بلند میشه: خدا باعث و بانیش رو نابود کنه
هر کسی یه چیزی میگه
خاله زهره: اونجور که بابات میگفت خلافکار بودن... خاله آخه چرا خودت رو به دردسر میندازی؟ مامان و بابات از ترس از دست دادنت تو این مدت آب شدن
مامان آهسته کنار گوشم میگه: سروش جان فقط یه خورده بشین... بعد برو استراحت کن... همه ی فامیل برای دیدن تو امدن زشته همین طور سرت رو پایین بندازی و تو اتاقت بری
میخوام چیزی بگم که صدای پر از طعنه ی زن عمو میشنوم: سروش جان مامانت میگفت باز هم بخاطر ترنم خودت رو به دردسر انداختی؟
با این حرف سکوت بدی تو سالن حکم فرما میشه
چشمم به آلاگل میفته که اشک گوشه ی چشمش جمع شده
با بی حوصلگی نگام رو ازش میگیرم... حتی حوصله ی یه دلسوزی ساده رو هم براش ندارم... انگار با رفتن ترنم همه ی احساسات من هم ازبین رفتن
دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم که خاله زهره اجازه نمیده و مشغول ماست مالی کردن ماجرا میشه
خاله زهره: فرشته جان چه حرفا میزنیا... خودت که دیگه تا الان سروش رو شناختی... هر کس دیگه هم به جای ترنم بود باز هم عکس العمل سروش همین بود
پوزخندی رو لبم میشینه
عمه شهره: آره بابا... این سروش از بچگی همین طور بود... وقتی دلسوزیش گل میکنه دوست و دشمن نمیشناسه
مامان رو از بغلم بیرون میارمو بی توجه به حرفاشون با بی احساس ترین لحن ممکن میگم: من میرم یه خورده استراحت کنم
بعد از تموم شدن حرفم دستام رو داخل جیب شلوارم میذارمو نگاهم رو با بی تفاوتی از این جمع کثیر میگیرم... چقدر از دلسوزیهای مسخره شون متنفرم...
خاله زهره: برو خاله... برو استراحت کن
همونجور که به طرف اتاقم میرم به این فکر میکنم که چه بی رحم هستن... چرا هیشکی بخاطر مرگ ترنم متاسف نیست؟... چرا همه میگن و میخندن... حتی پدر و مادرم... مگه اینا نمیدونند ترنم کشته شده... مگه این خودش نشونه ی بیگناهی ترنم نیست... پس چرا هیچکس ناراحت نیست... چرا هیچکس متاسف نیست
صدای زن عمو رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: ساراجان بالاخره اون دختره هم تاوان بلاهایی که سرتون آورد رو داد
سر جام خشکم میزنه
هر کسی یه چیزی میگه
دایی: بالاخره خدا جای حق نشسته
خاله زهره: ولی اینجور که معلومه کشته شده
زن عمو: چی میگی زهره جون معلوم نیست این بار چه نقشه ای کشیده بود که این بلا سرش اومد
با خشم راه رفته رو برمیگردم... هیچکس حواسش به من نیست
عمه شهره: الله و اعلم
عمو: هر چند خیلی به این خونواده ظلم کرد ولی خدا خودش به بدترین شکل ممکن مجازاتش کرد
زن عمو: از این حرصم میگیره که تا لحظه ی مرگش هم دست بردار نبود
مامان: فرشته جون خدا رو شکر سروشم بهتر از اون گیرش اومد... بهتره حرف از گذشته ها نزنیم
مامان رو میبینم که به سمت آلاگل میره و به آرومی بغلش میکنه
زن عمو با حرص میگه: بله... اما اینجور که معلومه سروش علاقه چندانی هم به آلاگل نداره... نکنه هنوز ترنم رو دوست داره
چقدر از این زن متنفرم...
با خشم میگم: اونش به جنابعالی ربطی نداره
تازه همه متجوه ی من میشن
بابا: سروش
با داد میگم: ادامه بدین... تعارف نکنید... همینجور پشا سر مرده حرف بزنید
زن عمو: چته سروش... مثلا من بزرگترت هستما... بخاطر اون د.......
با فریاد میگم: شما حق ندارین به ترنم توهین کنید
پوزخندی میزنه و میگه: چشم و دل آلاگل روشن
مامان: سروش مادر این حرفا چیه که میزنی؟
با پوزخند میگم: این منم که باید بپرسم این بازی مسخره چیه که راه انداختین... ترنم بیگناه کشته شده... با حرفایی که من اونجا شنیدم میتونم به جرات بگم ترنم اصلا گناهی مرتکب نشده... اونوقت شماها دور هم جمع شدین و از کسی بد میگین که حتی بین تون نیست تا از خودش دفاع کنه
خاله زهره: خاله جان... فرشته جون قصد بدی نداشت
- بله کاملا پیداست
با جدیت ادامه میدم: خوشم نمیاد کسی در مورد زندگی خصوصی من نظر بده... من احتیاجی به دلسوزی شماها ندارم... بهتره حد خودتون رو بدونید
عمو با اخمهایی در هم میگه: سروش زن عموت منظور بدی نداشت... اون از روی خیرخواهی این حرفا رو زد
زهرخندی تحویلش میدم
-من از شماها خیر نمیخوام فقط به من شر نرسونید همین برام کافیه
بابا: سروش این چه طرز حرف زدن با عمو و زن عموته
میخوام چیزی بگم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش هنوز حالش کاملا خوب نشده... یه خورده عصبیه
بعد هم بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهم بده بازوم رو میگیره و من رو از سالن دور میکنه
بعد از اینکه کاملا از سالن دور شدیم به آرومی میگه: سروش میدونم وضع روحی و جسمیت خوب نیست ولی دلیل نمیشه که به بقیه توهین کنی
بغض بدی تو گلوم میشینه... خودم رو بین خونواده ی خودم غریب احساس میکنم... همه شون بی تفاوتند... بی تفاوت به مرگ کسی که روزی جزی از این خونواده بود
-جالبه... واقعا جالبه... اونا دارن به عشقم توهین میکنند و انتظار داری من هیچی نگم
سیاوش: سروش خودت هم میدونی که هیچکس از ترنم خوب نمیگه
-اون برای زمانی بود که فکر میکردم ترنم گناهکاره... الان همه چیز فرق میکنه... الان که تا حدی یقین دارم ترنم بیگناهه نمیتونم اجازه بدم ازش بد بگن... تمام این سالها سکوت کردم چون فکر میکردم گناهکاره
سیاوش: سروش چرا نمیخوای باور کنی... ترنمی دیگه وجود نداره... ترنم رفته... واسه همیشه ی همیشه رفته.. سعی کن این رو بفهمی... چه بی گناه... چه گناهکار... الان دیگه چه فرقی میکنه؟
با ناباوری بهش خیره میشم
باورم نمیشه... باورم نمیشه سیاوش جلوم واسته و این حرفا رو بهم بزنه
با صدایی که لرزش در ان کاملا پیداست میگم: به چه قیمتی؟
با تعجب نگام میکنه
-میگم به چه قیمتی جونش رو از دست داد؟
...
سکوتش برام تلخ ترین از هر جوابیه
-هان؟... چیه؟... نمیدونی؟... حق هم داری ندونی؟... ولی بذار من بهت بگم ترنم من به خاطر پاکیش مرد... به خاطر بیگناهیش... به خاطر وفاداریش... به خاطر مهربونیش
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
سیاوش: سروش باور کن درکت میکنم
زهرخندی میزنم
-حرفای مسخره نزن سیاوش... تو اگه درکم میکردی من رو با این حال و روز توی این جهنم نمیاوردی... من و ترنم هیچوقت برات مهم نبودیم... تو فقط و فقط به ترانه فکر میکردی... به ترانه و خودت... به آینده تون... حتی بعد از مرگ ترانه هم فقط به خودتون فکر میکردی
سیاوش: این حرفا چیه میزنی؟ دیوونه شدی؟... همونقدر که ترانه برای من عزیز بود تو هم برام عزیز بودی... تو داداشم بودی... من تمام این سالها نگرانت بودم... هنوز هم نگرانت هستم... باور کن من بیشتر از همه درکت میکنم...
اشک تو چشمام جمع میشن
-نه سیاوش تو درکم نمیکنی... هیچ کدومتون درکم نمیکنید... میدونی اون روز منصور بهم چی گفت... جمله اش دقیق یادمه... جمله ای که من رو از خواب سنگینی که بهش دچار بودم بیدار کرد... منصور بهم گفت:مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم روشنید... میدونی این یعنی چی؟... یعنی اینکه ترنم همیشه طرف تو بوده... یعنی اینکه اون نمیخواست رابطه تون رو بهم بزنه... یعنی اینکه همه ی اون مدارکا میتونه دروغ باشه... یعنی اینکه منه احمق تمام اون چهار سال به حرفایی دل بستم که همه شون دروغ محض بودن... تو چطوری میتونی درکم کنی در صورتی که حتی به بیگناهی ترنم هم ایمان نداری.. برای ددرک من باید ترنم رو درک کنی ولی تو هیچوقت به ترنم فکر نکردی
سیاوش: سروش باور کن من هیچوقت هیچ پدرکشتگی ای با ترنم نداشتم من اون رو مثل سها دوست داشتم
-نه سیاوش... اگه اون رو مثله سها دوست داشتی اونقدر زود بهش شک نمیکردی... فرق من و تو اینه که من حداقل اشتباهات خودم رو قبول دارم ولی تو همین الان هم نمیخوای باور کنی که اشتباه کردی
سیاوش: آخ....
با اخم وسط حرفش میپرمو میگم: ازت انتظاری ندارم... میدونی سیاوش دونه دونه دارم به حرفای ترنم میرسم... حالا معنی خیلی چیزا رو میفهمم... حالا میفهمم باور نکردن یعنی چی... انتظار نداشتن یعنی چی... اشک ریختن و سیلی خوردن یعنی چی... من همین امروز بریدم ولی اون دختر 4 سال تموم حرف شنید و باز هم زندگی کرد... حالا منظورش رو از این جمله که من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم میفهمم
سیاوش با چشمهایی که غم توشون موج میزنه میگه: سروش من نمیخواستم ناراحتت کنم
-برام مهم نیست چی میخواستی خوشم نمیاد دیگران در مورد زندگی خصوصی من بحث کنن...قبلا هم بهشون تذکر داده بودم
سیاوش: همه ی خونواده صلاحت رو میخوان... باور کن همه مون دوستت داریم
-خودت هم خوب میدونی زن عمو همیشه از ترنم متنفر بود چون من ترنم رو به اون دختر لوس و ننرش ترجیح دادم... بعد از ترنم هم هر کاری کرد باز هم به سمت دخترش جذب نشدم واسه ی همین حالا سعی میکنه از ترنم بد بگه و آلاگل رو هم به جون من بندازه
سیاوش: بالاخره اونا مهمون ما هستن... ما حق نداریم یه اونا توهین کنیم
-مهمون هستن که هستن دلیل نمیشه به عشق من توهین کنند
سیاوش: سروش ایکاش برای یه بار هم که شده به آلاگل فکر میکردی... به جای اینکه به فکر احساسات آلاگل باشی از این ناراحتی که آلاگل به جونت بیفته... برای توهینی که به ترنم میشه دعوا راه میندازی ولی برای دفاع از آلاگل هیچی نمیگی... م
با عصبانیت به یقه ی لباسش چنگ میزنمو میگم: سیاوش کاری نکن عصبانی بشم... بعد از این همه حرف زدن دوباره چرت و پرت تحویل من نده... ترنم برای من واسه ی همیشه زنده هست... من نسبت به آلاگل هیچ احساسی ندارم از اول هم بهش گفتم... خودش قبول کرد پس باید پای همه چیز واسته
سیاوش آهی میکشه... بعد هم خیلی آروم یقه ی لباسش رو از چنگ من خارج میکنه و میگه: خیلی خودخواه شدی سروش... خیلی
بی حوصله میگم: میخوام برم استراحت کنم... فقط نذار این دختره دور و بر من پیداش بشه
سیاوش:ســـــروش
-هان..
سیاوش: این مسخره بازیا چیه در میاری؟... من در مورد ترنم قضاوت نمیکنم اما حالا آلاگل نامزدته... خودت که میدونی مامان و بابا چقدر آلاگل رو دوست دارن؟
- با اون همه قضاوتی که من و تو و بقیه کردیم دیگه قضاوت دیگه ای هم مونده که بخوای بکنی
سیاوش: آلا.......
با داد میگم: سیاوش چرا درکم نمیکنی... تو که خودت داغدیده ای... تو که برادرمی... تو که همیشه کنارم بودی... پس چرا الان درکم نمیکنی... درسته ازت انتظار چندانی ندارم... ولی به عنوان کسی که روزی عشقش رو جلوی چشماش از دست داده درکم کن... همه ی احساسم بهم میگه ترنم بیگناهه... دلم داره آتیش میگیره... اونوقت اون زن عموی خیرخواه بنده میاد میگه ترنم بالاخره تاوانش رو پس داده... جلوی من به عشقم توهین میکنه اونوقت جنابعالی هم از آلاگل جانبداری میکنی... اونوقت اون آلاگل هم ثانیه به ثانیه رو اعصابم پیاده روی میکنه و خودش رو آویزون من میکنه... من الان به آرامش نیاز دارم... من دلم تنهایی میخواد... میخوام برم یه گوشه بشینمو ببینم چه خاکی باید رو سرم بریزم؟... من هنوز هم مرگ ترنم رو نتونستم باور کنم
سیاوش: اونا فقط یه چیز کلی در مورد ترنم میدونند... بهشون حق بده
-نمیتونم سیاوش... نمیتونم... دیگه نمیتونم به کسی حق بدم... خوده تو که از جزئیات ماجرا خبر داری چه کاری برام کردی؟... الان که فکر میکنم میبینم ترنم خیلی صبور بود... حرف میخورد و دم نمیزد... اشک میریخت و لبخند میزد... کتک میخورد و با چشماش بیگناهی رو فریاد میزد... من نمیتونم سیاوش... من نمیتونم مثل ترنم باشم... نمیتونم... امروز که همه ی وجودم بیگناهی ترنم رو فریاد میزنه دیگه نمیتونم ساکت بشینم
سیاوش آهی میکشه و هیچی نمیگه
-آخ سیاوش.. ایکاش درکم میکردی... ایکاش میفهمیدی چی میگم... من مطمئنم الان اون منصور نکبت یه جایی توی این این کشور زیر این آسمون واستاده من رو به تمسخر گرفته... من نمیتونم ساده بگذرم... من میخوام به همه ی آدمایی که الان توی اون سالن نشستن ثابت کنم عشقم بیگناه بوده... بفهم سیاوش... واسه یه بار هم که شده بفهم
سیاوش: سروش
سرم بدجور درد میکنه بی توجه به سیاوش از کنارش میگذرمو ازش دور میشمو میگم: امشب برای شام بیدارم نکن... حوصله ی این جمع و اون دختره ی کنه رو ندارم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#88
Posted: 5 Oct 2013 19:06
بدون اینکه منتظر جوابی از جانب سیاوش باشم به سمت اتاقم حرکت میکنم... با عصبانیت در رو باز میکنمو وارد اتاق میشم... در رو محکم میبندمو به سمت تختم میرم... حتی حوصله ی عوض کردن لباسای کثیفم رو هم ندارم... خودم رو روی تخت پرت میکنمو با ناراحتی به سقف اتاقم خیره میزنم
خسته ام... خیلی زیاد... حوصله ی هیچکس رو ندارم... سر و صدای مهمونا اذیتم میکنه... دوست دارم همه شون رو خفه کنم... نباید اینجا میومدم باید به آپارتمان خودم میرفتم
بعد از جدایی از ترنم یه آپارتمان نقلی خریدمو از خونوادم جدا شدم... بعضی مواقع بهشون سر میزنم یا پیششون میمونم اما برای زندگی حوصله ی جمع و شلوغی رو ندارم... مادرم همیشه ترنم نفرین میکرد... همیشه میگفت ترنم باعث شده یکی از پسرام اسیر دیار غربت بشه و اون یکی هم دل از خونوادش بکنه و تنها زندگی کنه... بهش حق میدم به آلاگل وابسته بشه... چون با اینکه من زیاد اینجا نمیام اما آلاگل اکثرا اینجاست... ولی بهش حق نمیدم الان که بیگناهی ترنم تا حد زیادی برام ثابت شده ست در برابر توهین بقیه نسبت به ترنم بی تفاوت باشه... ناسلامتی یه روز اون رو مثل دخترش میدونست
پوزخندی رو لبم میشینه
زمزمه وار میگم: مادرجون هم ترنم رو دختر خودش میدونست... وقتی مادرجون بعد از اون همه سال قید ترنم رو زد تو انتظار داری مادر تو برای ترنم دل بسوزونه
از سردرد کلافه ام... با حرص روی تخت میشینمو سرمو بین دستام میگیرم... نمیدونم چقدر توی اون حالت نشسته بودم که با صدای در به خودم میام
-لعنتی خوبه به سیاوش گفتم امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم.. این دیگه کیه؟
روی تختم دراز میکشمو جوابی نمیدم
دوباره چند ضربه به در میخوره... بعد از چند لحظه صدای آلاگل بلند میشه
آلاگل: عزیزم خوابیدی؟
با حرص مشتی به تخت میزنم... جوابش رو نمیدم تا خودش خسته بشه و بره... باز خوبه یاد گرفته در بزنه... قبلا که همونجور بدون در زدن وارد اتاق میشد... اصلا هم براش مهم نبود شاید طرف تو اتاقش لخت باشه... مثله اینکه دعوای آخرم کارساز بود... از بعضی از رفتاراش متنفرم.. وقتی به وسایلام دست میزنه... وقتی میاد شرکتو بدون هماهنگی با منشی تو اتاقم میاد... وقتی قهر میکنه و انتظار داره برم نازش رو بکشم... من در تمام مدتی که با ترنم بودم از این کارا نکردم بعد این خانم انتظار داره براش از این غلطا کنم...
با یادآوری ترنم آهی میکشم
شاید انتظارام بالا رفته... همیشه رفتارای آلاگل رو با ترنم مقایسه میکنم و ازش انتظار دارم مثله ترنم رفتار کنه... سیاوش همیشه میگه آلاگل قراره زنت بشه مسئله ای نیست به وسایلات دست بزنه یا بدون اجازه تو اتاقت بیاد ولی من تو کتم نمیره... شاید چون ترنم هیچوقت از این کارا نمیکرد...
با صدای باز شدن در از فکر بیرون میام
زیر لب زمزمه میکنم: نه مثله اینکه این دختره نمیخواد ادم بشه
آروم سرش رو داخل میاره و با دیدن چشمهای باز من با خجالت میگه: در زدم ولی جواب ندادی وا.......
چنان با خشم نگاش میکنم که حرف تو دهنش میمونه
با عصبانیت از روی تخت بلند میشم... آلاگل با یه لیوان اب پرتغال با ناراحتی وارد اتاق میشه و در رو به آرومی پشت سرش میبنده
با حرص میگم: وقتی جواب نمیدم یعنی حوصله ندارم
با لحن غمگینی میگه: مامان سارا گفت برات آب پرتغال بیارم
پوزخندی میزنم
-حالا که آوردی بذار رو میز شرت رو کم کن
دوباره اشکاش روون میشن
با داد میگم: آلاگل گم شو بیرون... من الان حوصله ی خودم رو ندارم تو باز اومدی گریه و زاری برای من راه انداختی
با غصه به سمت میزم میره و آب پرتغال رو روی میز میاره
بعد با چشمهای غمگینش بهم خیره میشه و با بغض میگه: خیلی بدی سروش
نمیدونم چرا اینقدر از سنگ شدم... حس میکنم با وارد کردن آلاگل به زندگیم بدجور ترنمم رو عذاب دادم... دلم میخواد همه ی حرصم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از آلاگل
-مجبور نیستی تحمل کنی... از اول هم بهت گفتم من همین هستم... خودت قبول کردی... بهت گفتم فقط و فقط به اصرار خونوادم اومدم
آلاگل: ولی قرار نبود شخصیتم رو زیر سوال ببری... تو روزی هزار بار من خرد میکنی... جلوی خونوادت یه طرفداری از من نکردی... زن عموت میگه سروش علاقه چندانی به آلاگل نداره اونوقت تو به جای اینکه حرفش رو تکذیب کنی از ترنم طرفداری میکنی... از کسی که یه روزی بهت خیانت کرد و الان هم مرده و زیر.......
با خشم به طرفش میرمو چنان سیلی محکمی بهش میزنم که حرف زدن از یادش میره
بهت زده بهم خیره میشه
-یادت باشه بهت حق نمیدم در مورد ترنم بد بگی
با چشمای اشکیش تو چشمام زل میزنه... خدایا ایکاش زودتر گورش رو گم کنه... میترسم یه بلایی سرش بیارم... با حرص چنگی به موهام میزنمو سعی میکنم یه خورده ملایمتر حرف بزنم... نمیخواستم بهش سیلی بزنم... قتی در مورد ترنم بد گفت کنترام رو از دست دادم
- آلاگل بهتره بری... الان شرای........
وسط حرفم میپره و با داد میگه: ازت متنفرم... خیلی خیلی خودخواهی... حیف من که همه ی عشقم رو به پای تو میریزم فکر کردی نفهمیدم رفتی سر خاک ترنم... یعنی تا این حد من رو احمق فرض کردی... حالم ازت بهم میخ........
با عصبانیت لیوان آب پرتغال رو از روی میز برمیدارمو به سمت دیوار پرت میکنم... لیوان هزار تیکه میشه و آلاگل هم حرف زدن رو از یاد میبره
بلندتر از اون فریاد میزنم: به جهنم... به جهنم که ازم متنفری... فقط از این اتاق گمشو بیرون
بعد از هر دعوا خانم میگه از من متنفره ولی بعد از یه مدت دوباره برمیگرده و عذابم میده
تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه.. اشکان و سیاوش و بابا با نگرانی وارد اتاق میشن و با دیدن اثر انگشتهای من روی صورت آلاگل و لیوان خرد شکسته شده همه چیز دستگیرشون میشه
بابا با عصبانیت میگه: سروش هیچ معلوم...........
منتظر ادامه ی حرفاش نمیشم... به سوئیچ ماشینم که روی میزمه چنگ میزنمو بدون توجه به مهمونهایی که جلوی در اتاق جمع شدن از اتاق خارج میشم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#89
Posted: 5 Oct 2013 19:06
شانس آوردم آخرین باری که اومدم اینجا ماشینم رو اینجا گذاشتم وگرنه معلوم نبود الان باید چیکار بکنم... اون یکی ماشین هم که کلا گم و گور شد...
صدای گریه های سها و مامان بدجور رو اعصابمه... فریادهای بابا هم اعصابم رو تحریک کرده... با قدمهای بلند خودم رو به ماشین میرسونمو پشت فرمون میشینم... در رو با ریموت باز میکنم و بدون توجه به اشکان و سیاوش که به سمت من میان ماشین رو روشن میکنم... بعد از مکثی چند ثانیه ای ماشین رو به حرکت در میارمو به سرعت از خونه خارج میشم
برام مهم نیست کجا میرم... چرا میرم... فقط دلم میخواد از این خونه و از آدماش دور بشم... بعد از ده دقیقه چرخیدن بی هدف توی خیابونا ماشینم رو یه گوشه پارک میکنمو سرم رو روی فرمون میذارم... چشمام رو میبندمو سعی میکنم آروم باشم
ترنم: سروش
-هوم؟
ترنم: سروش
-چیه؟
ترنم: شد یه بار من صدات کنم بگی جونم خانمی؟ بگو قربونت برم
-کمتر واسه ی خودت نوشابه باز کن... حرفت رو بزن
ترنم: اه... اه... مرد هم اینقدر بی احساس
-برو بابا
ترنم: حیف که دوستت دارم وگرنه.........
-وگرنه چی؟
ترنم: وگرنه تا ده دقیقه باهات حرف نمیزدم
-واقعا؟
ترنم: اوهوم
-جان من دوستم نداشته باش
ترنم: ســـــروش
-مگه دروغ میگم... سرم رو خوردی... از وقتی تو ماشین نشستیم یکسره داری حرف میزنی... به گوشای من استراحت نمیدی لااقل به اون فک خودت یه استراحتی بده
ترنم: ســــــروش
-باشه بابا بنده غلط کردم شما به ادامه ی فک زدنتون بپردازین
ترنم: ساکت... اگه نمیگفتی هم خودم میدونستم
-اونوقت چی رو؟
ترنم: که غلط کردی
-تــرنم
ترنم: چیه بابا... خوبه خودت هم قبول داری
-باز من بهت رو دادم پررو شدی
سرم رو از روی فرمون برمیدارمو چشمام رو به آرومی باز میکنم
-خانمی خیلی دلتنگتم... هنوز هم باورم نمیشه واسه ی همیشه رفته باشی
4 سال با نبودنش انس گرفتم... اما دلتنگیهام رو با دیدارهای دورادور برطرف میکردم
زمزمه وار میگم: الان چه جوری دلتنگیهام رو برطرف کنم... با دیدن سنگ قبری که بیشتر داغ دلم رو تازه میکنه؟ یا با خاطرات گذشته که بیشتر از همیشه دلتنگم میکنه؟
نگاهم رو به بیرون میدوزم... بارون به شدت میباره
لبخند تلخی رو لبام میشینه
ترنم: سروش میشه بریم قدم بزنیم؟
-نه
ترنم: سروشی
-راه نداره... پس اصرار بیخود نکن
ترنم: موش موشیه من
-ترنم هزار بار گفتم اینجوری صدام نکن
ترنم: چرا موش موشی؟
-ترنــــــم
ترنم: جونم اقا موشه... زیاد شیطونی نکن میگم پیشی بیاد تو رو بخوره ها
-از دست تو
ترنم: آقایی یه چیز بگم؟
-مثلا داری اجازه میگیری؟
ترنم: اوهوم
-من که چه اجازه بدم چه اجازه ندم بالاخره کار خودت رو میکنی بگو ببینم چی میخوای بگی
ترنم: میخوام بگم بریم زیر بارون قدم بزنیم
-ترنـــــــــم
ترنم:جــــونم
-وای وای وای... امان از دست تو... میگم نه... سرما میخوری... آخرین بار یادت نیست چی شد؟
ترنم: نه مگه چی شد؟
-ترنم یه کاری نکن عصبانی بشما
ترنم: آقایی
-خر نمیشم... اصرار بیخود نکن
با ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخوره به خودم میام
با دیدن مامور شیشه رو پایین میکشم
-سلام اقا... مشکلی پیش اومده
مامور:سلام... اینجا پارک ممنوعه... حرکت کنید
با کلافگی سری تکون میدمو زیر لب باشه ای رو زمزمه میکنم
ماشین رو روشن میکنمو اون رو به حرکت در میارم... نمیدونم کجا برم.. چیکار کنم... حوصله ی هیچکس رو ندارم... حتی حوصله ی آپارتمان خودم رو هم ندارم... میدونم همینکه پام به آپارتمان برسه همه ی خونوادم به اونجا هجوم میارن
پام رو روی پدال گاز میذارمو با بیشترین سرعت مسیر خارج از شهر رو در پیش میگیرم
میخوام دور بشم... از این شهر... از این آدما... از این خاطره ها... از همه چیز و از همه کس.... فقط میخوام دور بشم
فصل بیستم
یه هفته از اون روز که بدترین خبر عمرم رو شنیدم میگذره... ثانیه ثانیه ی این هفته به اندازه ی قرنی برای من گذشت... میخواستم تنها باشم تا آرومتر بشم اما این تنهایی هم هیچ بهبودی در حال و روز خرابم نداشته... دارم برمیگردم...خیر سرم بعد از اینکه خودم رو با کلی داد و فریاد خالی کردم به شمال رفتم تا آروم بشم اما نه تنها آروم نشدم بلکه بیشتر خاطره های گذشته تو ذهنم زنده شدن... انگار بدون ترنم دیگه آرامشی هم وجود نداره... تو این هفته نه با خونوادم تماسی گرفتم نه بهشون اطلاع دادم کجا هستم... حوصله ی دلسوزی و نصیحت رو نداشتم...
دلتنگم... فقط دلم ترنم رو میخواد... چقدر عجیبه که بعد از گذشت دو هفته هیچ چیز درست نشده... به ای اینکه یه خورده آروم بشم حالم بدتر هم شده
نمیدونم برگشتم چچقدر طول کشید... فقط وقتی به خودم اومدم دوباره خودم رو تو این شهر دیدم... تو این شهر دودگرفته که پر شده از خاطرات کسی که دیگه نیست... ترجیح میدم به آپارتمان خودم برم
تازه یاد کلید میفتم... اخمام تو هم میره
یکی از کلیدهای آپارتمان تو جیبم بود که اون عوضیا جیبم رو خالی کردن یکی هم تو خونه ی پدریم....
لبخندی رو لبم میشینه
-نه... تو خونه ی پدریم نبود... تو شرکت بود... روز آخر که کلید رو تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم برم خونه ی پدریم بعد هم چون حوصله ی رانندگی نداشتم کلید خونه رو برداشتم و سیاوش من رو به خونه رسوند... هم ماشین تو خونه ی بابا موند هم کلید تو دست من موند که من هم اون رو توی شرکت گذاشتم... با یاد آوری شرکت و اتفاقی که در نزدیکی شرکت برای ترنم افتاد لبخند رو لبم خشک میشه... دوباره ته دلم پر از غصه میشه... با ناراحتی ماشین رو به سمت شرکت میرونم و بی توجه یه اطراف به خاطرات گذشته فکر میکنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#90
Posted: 5 Oct 2013 19:07
بعد از نیم ساعت با همون حال و روز خراب به شرکت میرسم... ماشین رو یه گوشه پارک میکنمو از ماشین پیاده میشم... با دلی پر از حسرت و افسوس به سمت شرکتی حرکت میکنم که یه روز ترنم رو مجبور به کار کردن در اون کردم... گذشته ای که فقط و فقط آزارم میده...
آهی میکشمو نگاهی به اطراف میندازم...این خیابون، این پیاده رو، این شرکت، همه و همه من رو یاد ترنم میندازن... ترنمی که میخوام باور کنم نیست ولی هنوز ته دلم میگم شاید باشه... شاید دروغ باشه... شاید اون قبر ترنم نباشه
چقدر سخته واقعیت رو با چشمات ببینی ولی باز انکارش کنی و سخت تر از انکار اینه که ته دلت بدونی همه چیز واقعیته... بدونی انکار فایده نداره... بدونی عشقت رفته... بدونی همه چیز تموم شده... بدونی همه ی دنیات به آخر رسیده... آخ که چه سخته بودن در عین نبودن... ایکاش بود... حداقل ایکاش بود تا من در به در دنبالش میگشتم... در اون صورت حداقل امید به زنده بودنش داشتم اما الان چی؟..... الان هیچ امیدی ندارم... هیچی... تا عمر دارم باید با خاطره هاش سر کنم... با خاطره هایی که بعد از 4 سال هنوز کمرنگ نشدن
با رسیدن به آسانسور با کاغذی که روی آسانسور چسبیده شده مواجه میشم...«خراب است»
-لعنتی... این آسانسور لعنتی هم که همیشه خرابه
با حرص لگدی به در آسانسور میزنمو راه پله ها رو در پیش میگیرم
با رسیدن به طبقه ی موردنظر به سمت اتاق منشی حرکت میکنم... حوصله ی این شرکت و خاطراتش رو ندارم... فقط میخوام کلید رو بردارمو برم... با اینکه موندگاری ترنم در این شرکت فقط دو روز بود ولی تحمل این شرکت رو بدون ترنم ندارم... با چند گام بلند خودم رو به اتاق میرسونمو به شدت در رو باز میکنم...
منشی بیچاره با ترس سرش رو بالا میاره و با دیدن من بهت زده بهم خیره میشه... هر چند بدبخت حق داره... کی فکرش رو میکرد من، سروش راستین یه روز با این ریخت و قیافه تو شرکت خودم راه برم... با لباسهایی که توی یه هفته عوض نشده... با صورتی اصلاح نشده... با موهایی بهم ریخته... واقعا کی فکرش رو میکرد که یه روز به این فلاکت بیفتمو اصلا هم برام مهم نباشه که دیگران در مورد من چه فکری کنند...
با اعصابی داغون میگم: چیه آدم ندیدی؟
میدونم از لحن حرف زدنم متعجبه
تازه به خود میادو از جاش بلند میشه.. خبر داره نباید عصبیم بکنه... در حالت عادی که عصبانی بشم کسی حریفم نمیشه چه برسه به الان که دیگه هیچی حالیم نیست
با ترس میگه: ببخشید آقای راستین فکر نمیکردم امروز به شرکت سر بزنید
همونجور که با بی حوصلگی نگاهی به ساعت شرکت میندازم میگم: نکنه باید برای اومدن به شرکت خودم هم از جنابعالی اجازه بگیرم
... ساعت شش و نیمه...
نگام رو از ساعت میگیرم... بیچاره از این همه بدخلقی من کپ کرده
منشی:نه... نه آقای راستین من قصد جسارت نداشتم راستش آقای سعادت گفته بودن یه ماهی باید استراحت کنید
اخمام تو هم میره
با دیدن اخم من حرف تو دهنش میمونه
- اشکان کی اینجا اومد؟
منشی: این روزا که شما نبودین با آقا سیاوش میومدن و به کارای عقب افتاده رسیدگی میکردن...البته یه هفته ای هست که پیداشون نیست هم اومدن شب آخر آقا سیاوش تماس گرفتن که مشکلی پیش اومده واسه ی همین زودتر از همیشه برگشتن... چند تا از کارای نیمه تمم رو هم دادن من انجام ب..........
پس اشکان به کارای شرکت میرسید... سری تکون میدمو بی حوصله میپرم وسط حرفش
-میتونی بری... همیشه راس ساعت 6 کار رو تعطیل کن... خوشم نمیاد بیشتر از 6 کسی تو شرکت باشه
منشی: چشم
نگامو ازش میگیرمو به سمت اتاقم میرم
منشی: ببخشید آقای راستین؟
با حرص به طرفش میچرخمو منتظر نگاش میکنم
منشی: آقایی براتون یه جعبه آورده بودن
متعجب نگاش میکنم و میگم: کی؟
منشی: نمیدونم... هر چی پرسیدم جواب ندادن... گفتن خودتون میدونید جعبه از طرف کیه؟
-جعبه کجاست؟
منشی: روی میزتون گذاشتم
سری تکون میدمو با سرعت خودم رو به در اتاقم میرسونم
یعنی کار کی میتونه باشه
در رو باز میکنمو وارد اتاقم میشم... با دیدن یه جعبه ی بزرگ روی میزم بیشتر تو فکر میرم... اصلا فراموش کردم واسه ی چی به شرکت اومدم... در رو پشت سرم میبندمو از داخل قفلش میکنم
خودم رو به میز میرسونم با دیدن نوشته ی روی جعبه سرجام خشکم میزنه
-ترنم
دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یار ترین، سیـ ـنه را ساختی از عشقش سر شارترین، آنکه می گفت منم بهر تو غمخوار ترین، چه دل آزار شد آخر،چه دل آزار ترین . . .
دستام مشت میشه... خط ترنمه... شک ندارم... گوشه ی جعبه با خط ریزی نوشته شده
این روزها ساکت که بمانی، می رود به حساب جواب نداشتنت، عمرا اگر بفهمند داری جان میکنی، تا احترامشان را نگه داری .....
بغض بدی تو گلوم میشینه.... دستای لرزونم رو به سمت جعبه میبرمو سرش رو باز میکنم... با دیدن محتویات داخل جعبه آه از نهادم بلند میشه
باورم نمیشه... تمام اون هدیه ها... تمام اون خاطرات... تمام اون یادگاریها داخل جعبه باشن...
حالم افتضاحه... دستم رو به میز میگیرم تا پخش زمین نشم... تا نیفتم... تا از این بیشتر خرد نشم... تک تک اون لحظه ها جلوی چشمام جون میگیرن
هدیه دادنها... هدیه گرفتنها... قرارهای روزانه... حرف زدنهای شبانه... دعواهای هفتگی... آشتی های ثانیه ای...
منی که ادعای عاشقی میکردم همه ی یادگاریهای مربوط به ترنم رو دور ریخته بودم ولی ترنمی که از نظر همه خائن بود تمام یادگاریهای من رو حفظ کرده بود... خاطرات اون روزا رو تا آخرین لحظه برای خودش زنده نگه داشت... به سختی جعبه رو برمیدارم... اون رو روی زمین میذارم خودم هم روی زمین میشینمو به میز تکیه میدم... به تک تک یادگاریها زل میزنم و صدای شکستن قلبم رو بیشتر و بیشتر میشنوم
چقدر هوای این اتاق سنگین به نظر میرسه
چشمم به آخرین یادگاری میفته... آخرین چیزی که براش خریده بودم... دفترچه ی کوچولویی که گوشه ی جعبه افتاده دلم رو به درد میاره ... اون روزای دور چقدر نزدیک به نظر میرسن...
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
ترنم: سروش... سروش... سروش... اونجا رو نگاه کن
سروش: دیگه چی میخوای خانم خانما؟... اومدی خرید عید کنی یا کل بازار رو جمع کنی و با خودت به خونه ببری
ترنم: آقایی این یکی دیگه آخرشه
-تو اگه بیای تو خونه زندگیه من، دو روزه ورشکست میشم
ترنم:چشمم روشن... خونه ی تو کجا بود.. باید بگی خونه ی ما
سروش: باشه بابا... چرا چشمات رو اونجوری میکنی خونه ی ما... خوبه؟...
ترنم: اوهوم
-تا یه چیز دیگه هم بهت بدهکار نشدم بگو دیگه چی میخوای؟
ترنم: سروشی ساکت باش و مثله یه شوهر خوب برو اون دفترچه کوچولو رو که کنار اون مدادرنگیه برام بخر
سروش: ترنم... مگه بچه ای؟
ترنم: ســــروش
دستم رو به سمت دفترچه دراز میکنم... به آرومی دفترچه رو برمیدارمو به جلدش خیره میشم
با دیدن نوشته ها لبخند تلخی رو لبم میشینه
ترنم: سروش
-هوم
ترنم: بیا از این به بعد یه کار قشنگ انجام بدیم
-وای ترنم بیخیال من شو... من نیستم
ترنم: من که هنوز نگفتم
-میشناسمت دیگه... باز هم میخوای یکی از اون کارای مسخره رو شروع کنی من بدبخت رو هم مجبور کنی باهات همکاری کنم
ترنم: سروش باز شروع کردی؟ یه کار نکن باهات قهر کنم تا ده دقیقه هم باهات حرف نزنم
-دیوونه
ترنم: نه مثله اینکه خوشت اومد حالا که اینطور ش........
-بابا من بگم غلط کردم تو راضی میشی؟
ترنم: بذار یه خورده فکر کنم؟
-ترنــم
ترنم: چیه؟ وقتی داری اذیتم میکنی باید فکر اینجاهاش هم باشی
-خیلی پررویی ترنم... خیلی
ترنم: به پای شما که نمیرسم
-حرفتو میگی یا برم؟
ترنم: از بس حرف زدی یادم رفت
-خوب خدا رو شکر... مثل اینکه قسمت نبود امروز گرفتار......
ترنم: ســــروش
-چته بچه؟ سکته کردم
ترنم: یادم اومد
-شانس ندارم که... بگو ببینم باز چه خوابی برام دیدی؟
ترنم: ببین سروش....
-دارم میبینم
ترنم: سروش
-هوم؟
ترنم: نپر وسط حرفم
-انگار داره چی میگه ها... زودتر بگو دیرم شد
ترنم: بی ذوق... اصلا بهت نمیگم
-ای بابا.. ترنم بگو خودمو خودت رو خلاص کن دیگه
ترنم:باشه حالا که زیاد اصرار میکنی دلت رو نمیشکنمو میگم میخواستم بگم از این به بعد اس ام اسای قشنگی که بهمون میرسه و تو این دفترچه یادداشت کنیم ولی از اونجایی که اذیتم کردی تصمیم گرفتم خودم تنهایی این کار رو انجام بدم
-چه بهتر... من هم میرم به کار و زندگیم میرسم
ترنم: ســــروش خیلی بدی... الان باید منت کشی کنی
-مگه دیوونه ام... تازه اینجوری به نفع من هم هست
دفترچه رو باز میکنمو به صفحه ی اولش خیره میشم...
قطره های خشک شده اشک بر روی صفحه نشون از گریه های ترنم داره...
با بغض شروع به خوندن میکنم:
« سکوت و خلوت و بغض شبانه
چه دلگیر است بی تو حجم خانه
تو رفتی و دلی دارم که هر دم
برای گریه می گیرد بهانه»
دفترچه رو میبندم... تحمل خوندن ندارم... عجیب دلتنگشم... به میز ترنم خیره میشم... به یاد آخرین روز میفتم... آخرین روزی که ترنم اینجا بود... آخرین روزی که تا حد مرگ روی سرش کار ریختم... ولی نه برای تنبیه... نه برای مجازات... نه برای اذیت... برای بیشتر بودنش... برای بیشتر دیدنش... کی فکرش رو میکرد اون روز آخرین روز بودنش باشه...
یاد اون شب میفتم یاد شبی که هر دو اسیر دست اون عوضیا بودیم... شبی که بعد از مدتها در آغوشم بود
به سختی از روی زمین بلند میشمو به سمت میزی میرم که ترنم دو روز پشت اون نشست و به ترجمه کردن متونی که برای دو هفته ی بعد بود پرداخت
زیر لب زمزمه میکنم: چقدر اذیتت کردم خانمی... چقدر اذیتت کردم
هنوز هم اون خستگی ها... اون خمیازه ها... اون صورت کتک خورده رو به یاد دارم
به آرومی دستی به میز مرتبش میکشم... همه چی سر جای خودشه
یعنی توی خونه هم کتکش میزدن... اون روز که برای امضای قرارداد اومده بود چقدر داغون بود... بعد از مدتها دلم براش آتیش گرفته بود... اما با جوابی که بهم داد باعث شد باز هم به غرورم فکر کنم
-ایکاش غرورش رو نمیشکستم
هر چقدر هم که مقصر بود مطمئنم در اون حدی نبود که بنظر میرسید... مطمئنم ترنم گناهکار نیست... شاید چند تا اشتباهات کوچیک کرده باشه ولی مطمئنم لحظه ای که داشت از من جدا میشد عاشقم بود... مطمئنم
آهی میکشمو نگاهی به کاغذهای مرتب شده ی میزش میندازم... چشمم به یه گوشی در گوشه ی میز میفته
با بی تفاوتی نگاهم رو از گوشیه روی میز میگیرم... چقدر دیر به این اطمینان رسیدم... شاید اگه اون چهار سال بهش فرصت میدادم همون روزا همه چیز بهم ثابت میشد... بعد از 4 سال با دیدنش با برخوردش با رفتاراش فقط و فقط به عشق میرسیدم
چند قدمی از میز ترنم دور میشم که یهو سرجام متوقف میشم
« گوشیم رو جا گذاشته بودم.... گوشیم رو جا گذاشته بودم... گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم »
حرف ترنم تو ذهنم تکرار میشه... باورم نمیشه
با سرعت به سمت میز هجوم میبرمو به گوشی چنگ میزنم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.