ارسالها: 6561
#31
Posted: 15 Oct 2013 18:12
رمان تقاص پست24
تا ساعت شش عصر داشتیم توی خیابونا و فروشگاه ها پرسه می زدیم. ساعت شش داریوش سر یه خیابون ایستاد و گفت:
- رزا جان یه چیزی رو می خوام برات روشن کنم.
با تعجب گفتم:
- چی؟
- الان نمی تونم بگم ... باید خودت بیای و ببینی. به این خیابون می گن خاقانی. بیشتر دوستای من مال این خیابون بودن. می خوام برم اینجا. اگه صحنه ای پیش اومد که ناراحت شدی از همین الان ازت عذر می خوام.
کاملاً فهمیدم منظورش از دوستای دوستای دخترش بودن، اما سر در نمی آوردم اینجا می خواد چیو به من نشون بده و برای چی منو آورده اینجا. تو سکوت بهم خیره شده و منتظر جواب بود، سعی کردم لبخند بزنم و گفتم:
- مهم نیست داریوش. راحت باش. من ناراحت نمی شم. مهم الانه که تو فقط مال منی و هیچ کسی توی قلبت جا نداره.
چیزی نگفت. در عوض با سرعت به داخل خیابون پیچید. طوری که صدای جیغ لاستیکاش بلند شد. خیابون خاقانی یه خیابون یه طرفه و خیلی باریک بود. اطرافش رو مراکز خرید و فروشگاهها محاصره کرده بودن. بیشتر افرادی که اونجا به چشم می خوردن دختر و پسر بودن و کمتر خونواده دیده می شد. اکثراً هم قیافه های مضحکی داشتن. به نظر من داریوش از همه اونا خوش تیپ تر و برازنده تر بود. با سرعت داخل کوچه ای شد و ماشین رو پارک کرد. همینطور که کمربندش رو باز می کرد گفت:
- بیا پایین عزیزم.
- اینجا کجاست داریوش؟
به دری که کمی جلوتر بود اشاره کرد و گفت:
- کافی شاپه! بیا بریم تو. بدت نمی یاد.
با گفتن این حرف در ماشین رو باز کرد و پیاده شد، منم پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. در کافی شاپه شبیه در خونه بود! شیشه ای نبود و برای همینم اونطرفش رو نمی شد دید. فقط از تابلوی کوچیکی که بالای در نصب شده بود می شد فهمید که اینجا کافی شاپه! داریوش در نیمه باز کافی شاپ رو باز کرد و اشاره کرد برم تو، به داخل خیره شدم، شلوغ بود، لبخندی به داریوش زدم و رفتم تو، اونم پشت سرم وارد شد. از دیدن محیط کافی شاپ تعجب کردم. برعکس اکثر کافی شاپها که محیط بسته داشتند اینجا روباز بود و شبیه پارک کوچیکی درست شده بود. انگار حیاط یه خونه بود! مردی که سینی تو دست داشت با دیدن داریوش گل از گلش شکفت و به سمتمون اومد و گفت:
- به به آقا داریوش! احوالتون چطوره؟ کم پیدایی؟ این دوستات منو کشتن. بیا تو بیا تو که اینجا بی تو صفایی نداره.
لهجه ارمنی مرد برام خیلی جالب بود، یارو نگاهی به من کرد و گفت:
- دوست تازه اس داریوش جان؟
داریوش با اخم و غیرت و تعصبی مردانه گفت:
- نخیر دختر خاله امه.
راست نگفت، ولی دروغ هم نگفت! بعد از گفتن این حرف به من اشاره ای کرد و گفت:
- برو تو رزا جان غریبی نکن.
همون آقا که بعداً فهمیدم اسمش کارنه از کنار در کنار رفت و ما وارد شدیم. گوشه و کنار اونجا میز و صندلی چیده شده بود و دختر و پسرا تو دسته های چند تایی سر این میزها نشسته بودن. داریوش منو پشت میزی هدایت کرد و گفت:
- چی میل داری عشق من بگم برات بیارن؟
روی صندلیم جا به جا شدم و گفتم:
- هر چی خودت بخوری منم می خورم.
- نه دیگه نشد. دلم می خواد بدونم تو چی دوست داری؟ به هر حال باید با اخلاقت آشنا بشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- من قهوه رو به بقیه چیزا ترجیح می دم. البته بدون شیر و شکر. تلخ تلخ!
یه کم چشماشو ریز کرد و گفت:
- تلخ تلخ؟! چطوری می تونی بخوری عزیزم؟ اذیت نمی شی؟
اینقدر که همه به خاطر تلخ خوردن قهوه ام سرزنشم کرده بودن روش حساس شده بودم برای همین خشک و سرد گفتم:
- می تونم دیگه. همیشه همین طوری می خورم.
لحن زننده ام رو به روم نیاورد، لبخند مهربونی زد و گفت:
- خیلی خوب پس منم امتحان می کنم.
کارن رو صدا کرد و دو تا قهوه سفارش داد. چند دقیقه بعد قهوه ها حاضر جلومون بود. داریوش یه کم مزمزه کرد و گفت:
- تلخ هست، ولی می شه خورد.
لبخند زدم، بالاخره یکی پیدا شد که باهام هم سلیقه باشه. دوتایی با خنده شروع کردیم به خوردن. اصلا حواسم به دور و برم نبود و غرق نگاه های گاه و بیگاره داریوش شده بودم، از نگاه های خاصش می تونستم بفهمم که داره با خودش کلنجار می ره تا یه چیزی بهم بگه. اما دو دله ... داشتم خودمو اماده می کردم تا ازش بپرسم چشه که دختری به میزمون نزدیک شد. آرایش زیادی نداشت، اما فوق العاده خوشگل بود و با چشمای خمار و کشیده عسلیشو دل منو هم با یه نگاهش برد!
حدس زدم که حدود بیست و دو سه سالش باشه. شلوار کوتاه مشکی رنگی پوشیده بود با صندل های صورتی. زنجیر باریکی هم دور مچ پاش خودنمایی می کرد. کت کوتاهی به جای مانتو و به رنگ صورتی به تن داشت. روسری کوتاه مشکی رنگی هم سرش بود. با چشمانی گشاد شده رو به داریوش گفت:
- باورم نمی شه داریوشی خودتی؟
داریوش داریوش بلافاصله به من نگاه کرد، خودمو برای این صحنه ها اماده کرده بودم، سعی کردم عادی باشم. پس لبخندی زدم و یه جرعه از قهوه ام رو خوردم. داریوش نفسشو پر صدا بیرون فرستاد و رو به اون دختر با سردی گفت:
- پس می خواستی سایه ام باشه؟ خودمم دیگه!
دختر بی رو در بایستی سر میز ما نشست و رو به میزهای دیگه با صدای بلندی گفت:
- بچه ها خانم ها آقایون میزبان کم پیدای ما پیداش شده. آقا داریوش تشریف فرما شدند!
همهمه ای به پا شد و ناگهان سیل دختر و پسر به طرف میز ما هجوم آوردن. همه دور داریوش رو گرفتند. هیچ کس به من توجهی نداشت. فقط داریوش بود که گه گاه با نگاه گرمش بهم نشون می داد همه حواسش به منه! هر کی یه چیزی می گفت:
- کجا بودی داریوش؟ از روزی که اینطرفا نمی یای این خیابون سوت و کور شده!
- ببینم ناقلا نکنه یه جای بهتر پیدا کردی؟
- داریوش به همه بگو که من و تو مشکلی با هم نداریم. آخه همه فکر می کنن ما با هم قهریم.
- داریوش به همشون بگو که منو بیشتر از هر کسی تو دنیا دوست داری!
- دکی! داریوش این خاله خان باجی ها رو ول کن. آدرس بده ما هم بیایم پاتوق جدیدو ببینیم.
- آی پسر یه آهنگ جدید ساختم محشره! دلم می خواست اول از همه واسه تو بزنم. چون هیچکس به خوش سلیقگی تو نیست.
- من دیگه نمی ذارم بری. به خونواده ام گفتم که قراره بیای خواستگاری من.
- برو اونور ببینم بذار باد بیاد. داریوش مال خودمه!
- هی هی خانما. اینجا میدون جنگ نیست ها. بعد از کلی وقت برگشته. ببینید می تونید فراریش بدین!
همینجور گیج و گنگ نگام از روی یکی سر می خورد روی اون یکی. یکی دیگه از پسرها رفت روی میز و با صدای بلندی گفت:
- توجه توجه همه سکوت کنین.
بعد از چند لحظه صدای خنده و اعتراض خاموش شد و همون پسر گفت:
- همگی به داریوش باید تبریک بگیم.
صدای چرا دوباره موجب همهمه شد. با تشر پسر همه ساکت شدن. گفت:
- نمی بینید داریوش امشب یه مهمون با خودش آورده؟ الحق که اینبارم آقا داریوش گل کاشته! ایولا داریوش! این بارم زدی تو خال. خوش به حالت! این حوری ها رو از کجا می یاری؟
بعد نگاه پر منظوری به من انداخت و با لحن چندش آوری گفت:
- البته حوری هایی که برای داریوش جان دو روز مصرف هستن و بعدش ما باید از زیر دست و پاش جمعشون کنیم!
صدای خنده پسرا و هوی دخترا به هوا بلند شد. داریوش با عصبانیت دست اون پسر رو گرفت و از روی میز کشید پایین و گفت:
- خفه شو حسام! حق نداری رزو با کسی مقایسه کنی. اون کسیه که درست مثل یک سد جلوی من ایستاد و بهم دستور ایست داد. اون اولین دختری بود که از حق خودش در برابر من دفاع کرد. رزا همه زندگی منه! یه تار موهاشو با کل دنیا عوض نمی کنم!
همه لال شده بودن و با دهن باز به داریوش نگاه می کردن، داریوش پوزخندی زد و رو به خدخترا گفت:
- خانومای شاعر! یادتونه چشمای منو به چی تشبیه می کردین؟!! به دریا ... حالا دریای من مکملشو پیدا کرده. دریای من سالها بود نیاز داشت که یه جنگل پاک داشته باشه!! دریای من بدون جنگلش همیشه طوفانی و بارونیه!
نه تنها پسرا و دخترا مبهوت مونده بودن که منم بهت زده سر جام خشک شده بودم! باورم نمی شد داریوش جلوی همه بخواد اون حرفا رو بزنه، جمله بعدیش بدترم کرد! یهو چرخید به طرفم و گفت:
- دوستت دارم رزا اندازه همه دنیا دوستت دارم! اینو هیچ وقت فراموش نکن.
دیگر جز آسمون نگاه داریوش هیچ چیزی رو نمی دیدم. صدای دست زدن پسرا و عده ای از دخترا بلند شد. انگار داشتیم براشون نمایش اجرا می کردیم. اما همه هم از این اتفاق راضی نبودن چون یکی از دخترا تقریباً با فریاد گفت:
- تو حق نداری این کارو با ما بکنی! هر کاری که دوست داشتی کردی، حالا می خوای بری با یه تازه وارد؟ به این راحتی؟
داریوش که خودشو برای این لحظه کاملا آمده کرد بود و اینو می شداز خونسردیش فهمید، نگاه از من گرفت، چرخید سمت دخترا و با صدای بلندی گفت:
- خانم ها از همگی یه خواهشی دارم. البته اونایی که قبلاً با من دوست بودن. ازتون یه سوال می کنم. می خوام راستشو بگین. خداییش من تا به حال دستم به شماها خورده؟ تا به حال شده که یکی از شماها رو ببوسم؟ تا به حال شده که از شما در خواست غیر معقول داشته باشم؟ درسته دست یکی دوتا از شماها رو گرفتم، ولی به درخواست کی؟ شما یا خودم؟ می خوام راستش رو بگید. من با شما فقط دوست بودم. یه دوستی پاک و سالم! هیچ وقت هم دورتون نزدم. اگه با ده نفر دوست بودم همه اون ده نفر از وجود نه تای دیگه هم خبر داشتن. هیچ وقت دورتون نزدم! دیگه هم بسه. عشقمو آوردم اینجا که ببینیدش و دست از سر من بردارید. من تا زنده هستم عشقم فقط یه نفره. اون هم رزاس! در ضمن من همه شماها رو به چشم خواهرام می تونم دوست داشته باشم. و هر وقت اتفاقی براتون بیفته و کاری از دستم بر بیاد مطمئن باشین دریغ نمی کنم.
دختری که پرخاش کرده بود، از کنار میز با شرمندگی دور شد. بقیه هم با بغض رفتن. درکشون می کردم. اگه هر کدومشون فقط یک هزارم از عشقی رو که من نسبت به داریوش داشتم، داشته باشن زندگی براشون بی معنی می شه. خیلی دوستش داشتم و اون لحظه بیشتر از همیشه! چند دقیقه ای رو بین دوستای داریوش موندیم و بعد از اونجا به یه رستوران فوق العاده شیک رفتیم. بازم داریوش انتخاب رو به من واگذار کرد. همیشه عاشق لازانیا بودم و اون جا هم برای خودم لازانیا سفارش دادم. داریوش هم به تبعیت از من لازانیا سفارش داد. مشغول خوردن غذا بودیم که داریوش گفت:
- رزا تو به نقاشی علاقه داری؟
با تعجب چشمامو گرد کردم و گفتم:
- تو از کجا می دونی؟!! معلومه که علاقه دارم! کلی نقاشی تا حالا کشیدم!
اونم چشماشو گرد کرد و گفت:
- چه عالی! تا حالا پرتره هم کشیدی؟
- فقط یه بار!
- باید جالب باشه. کیو کشیدی؟
- تورو!
با شعف گفت:
- منو؟! جدی؟ چطوری؟
- خوب دیگه. قضیه اش مفصله!
- بگو می خوام بشنوم.
به اختصار براش تعریف کردم. باورش برای اونم مشکل بود، ولی بعد کم کم باور کرد و گفت:
- این جور وقتها آدم واقعاً به نیمه گمشده اعتقاد پیدا می کنه. کاش بابا حرفای تو رو می شنید.
خونسرد گفتم:
- یه روز براشون تعریف می کنم.
- شاید! باید امیدوار بود. راستی رزا تو از چه رنگی خوشت می یاد؟
- قرمز و مشکی!
- چه گلی دوست داری؟
- نرگس و رز آتشی. یاس رو هم خیلی دوست دارم!
- چه عطری دوست داری؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- وای داریوش اینا رو واسه چی می خوای؟
- خوب بگو دیگه. می خوام بدونم!
با خنده گفتم:
- نینا ریچی ...
دوباره پرسید:
- راستی یادم رفت بپرسم تولدت چه روزیه؟
- ای بابا! بیست و هشت بهمن. حالا می شه غذامو بخورم؟
- نوش جونت مهربونم! منم فکر کنم ببینم سوال دیگه ای ندارم.
با خنده گفتم:
- امان از دست تو با این کارا و سوالای عجیب غریبت. حالا من یه سوال از تو دارم. برای چی امشب منو بردی اونجا؟ چرا منو به دوستات نشون دادی؟ چرا اون حرفا رو بهشون زدی؟
- برای اینکه می خواستم بهت ثابت کنم دیگه جز تو هیچکس برام اهمیت نداره. و اینکه می خواستم اونا تو رو ببیند و باور کنن که من واقعاً عاشق شدم و دست از سرم بردارن. اونا باید می فهمیدن که تو دنیای منی.
با عشق نگاش کردم و گفتم:
- اگه این حرف های قشنگ تو نباشه، زنده بودن خیلی سخته!
یهو اخماش در هم شد و گفت:
- ولی تو باید زنده بمونی! حتی اگه من نباشم.
- لازم نکرده از این حرفا بزنی! باز شروع کردی؟ بهتره شاممون رو بخوریم.
چند لحظه ای توی سکوت با لازانیاهامون سر و کله زدیم تا اینکه داریوش دوباره گفت:
- رز ...
دهن پر گفتم:
- هوم؟!!
- یه چیزی ازت بخوام ... فکر نمی کنی فرصت طلبم؟
لقمه مو قورت دادم و با تعجب گفتم:
- چی می خوای مگه؟!!
چنگالشو ول کرد توی بشقابش و گفت:
- خیلی فکر کردم، خیلی تلاش کردم از این خواسته ام بگذرم ... اما نشد ... یعنی نمی شه ... گذشتن از تو خیلی سخته ...
منم بیخیال بقیه غذام شدم، با دستمال دور دهنم رو پاک کردم و گفتم:
- چی می خوای بگی داریوش؟!!
- می خوام ... اگه ... اگه برات مسئله ای نیست ... به اندازه چند روزی که اینجا هستی ... به هم محرم بشیم.
اینو که گفت نفسشو داد بیرون و دستشو کشید روی پیشونیش .. چشمامو گرد کردم و گفتم:
- ولی چطوری؟!!
- دوستم می گفت ... من ... نمی دونم تا چه حد حرفش درسته ... راست و دروغش پای خودش ... یه جمله اس! تو می گی ... منم قبول می کنم ...
- به همین راحتی؟!!! پس مامانم؟ بابام؟ رضا ...
با محبت نگام کرد و گفت:
- عزیز دلم قرار نیست که عقد دائم بکنیم ... فقط یه محرمیت ساده است ... برای اینکه من تو حسرت لمس دستات نمیرم!
نمی دونستم چی بگم! از طرفی از خدام بود، از طرفی می ترسیدم. داریوش از نگام پی به تردیدم برد، آهی کشید و گفت:
- اگه تو نخوای ... هیچ کاری نمی کنیم عزیزم ... اصلا بیخیال ... خیلی بهش فکر نکن خودتو هم اذیت نکن. فراموش کن من چنین چیزی گفتم ...
ذهنم قفل کرد و گفتم:
- باشه داریوش ... من موافقم ...
با تعجب نگام کرد و گفت:
- مطمئنی؟!!
خندیدم، ترس توی خنده ام هم مشخص بود ... ولی گفتم:
- آره ... به تو اعتماد دارم ...
سرشو تکون داد و گفت:
- نه نه ... فراموشش کن ... تو ترسیدی ... من یه چیزی گفتم! بازم صبر می کنیم ...
هر چی اون می گفت نه انگار من مصمم تر می شدم، گفتم:
- نه داریوش ... چه اشکالی داره؟ یه محرمیت ساده ... فقط برای اینکه اذیت نشیم ... همین ... مگه نه؟
نیاز به تاییدش داشتم ... سرشو تکون داد و گفت:
- آره ... صد در صد ...
- خوب ... خوب باید چی کار کنیم؟!!
- شامتو بخور ... رفتیم بیرون بهت می گم ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- سیر شدم ... بریم ...
داریوش صورت حساب رو پرداخت کرد و دوتایی از رستوران خارج شدیم. سوار ماشین داریوش که شدیم نگام به ساعت افتاد، حدود ساعت نه و نیم بود. یه ساعت دیگه بیشتر وقت نداشتم. نمی خواستم بعد از بابا برسم هتل. داریوش که همه اعمال منو زیر نظر داشت گفت:
- دیرت شده عزیزم؟!
- نه یه ساعت دیگه وقت دارم ...
لبخندی زد و گفت:
- خوبه ...
با سرعت گرفتن ماشین کمربندم رو بستم و گفتم:
- کجا می ریم داریوش؟!
- کوه صفه ...
- کوه؟!!! این موقع شب؟
- نمی خوایم که بریم کوه نوردی عزیزم، می شینیم توی محوطه کوه ... برای اون کاری که بهت گفتم دلم یه محوطه باز و خاص می خواست. جایی بهتر از کوه صفه به ذهنم نرسید ...
بهش اعتماد داشتم پس سکوت کردم و اجازه دادم هر جا که می خواد منو ببره ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#32
Posted: 15 Oct 2013 18:13
رمان تقاص پست25
خیلی هم توی راه نبودیم. وقتی ماشین رو توی پارکینگ شنی کوه پارک کرد دوتایی پیاده شدیم، یقه های پالتوم رو بالا کشیدم و گفتم:
- ووی چه سرده!
با نگرانی نگام کرد و بدون حرف خواست پالتوی خودشو در بیاره که سریع گفتم:
- نه نه! یه کم راه بریم خوب می شم ...
- ولی سردته رز ...
- خوب طبیعیه! توی ماشین گرم بود، پیاده که شدیم یهو سردم شد ...
- اگه گرم نشدی حتما بگو پالتومو بهت بدم ...
- باشه عزیزم ...
دوتایی کنار هم قدم بر می داشتیم ... از یه جاده خاکی که اینطرف اونطرف درخت کاشته شده بود بالا رفتیم، سر بالایی نفسم رو گرفته بود، گفتم:
- وای داریوش قرار بود کوهنوردی نکنیم عزیزم ... من با این کفشا نمی تونم!
لبخندی زد و گفت:
- تو به این جاده می گی کوهنوردی تنبل خانوم؟! یه کم دیگه بیا الان می رسیم ...
حق با داریوش بود، خیلی هم شبیه کوهنوردی نبود. اما مشخص بود که مسیری که ما می ریم مسیر اصلی نیست و یه راه فرعیه. ز دور چند تا چراغ روشن پیدا شد و داریوش گفت:
- اون چراغا رو می بینی؟ باید برسیم به اونجا ...
- چی هست اونجا؟!
- یه چای خونه رو بازه ... یکی از تختاشو رزرو کردم برای خودمون ... البته رزرو کردنی نیست. ولی من با صاحبش آشنا بودم ... اینه که قرار شده تخت مخصوصشو برامون نگه داره ...
- اوهو! کی می ره این همه راهو؟
- فعلاً که من و تو داریم می ریم ...
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم. بقیه راه توی سکوت طی شد. بالاخره رسیدیم به چای خونه مورد نظر داریوش ... ده دوازده تا تخت کنار هم قرار گرفته بودن و دورشون رو با پلاستیک پوشونده بودن که سرما به درونش نفوذ نکنه. از پلاستیک ها بخار گرفته معلوم بود که توش آدم نشسته و مشغول قلیون کشیدنن ... داریوش فیش گرفت و برگشت. گفت:
- تخت مورد نظر من دورش پلاستیک کشیده نشده ... سردت نشه یه موقع!
لبخند زدم و گفتم:
- کنار تو سرما معنایی نداره ...
چند لحظه نگام کرد، بعد زل زد توی آسمون و آه کشید ... تختی که داریوش ازش حرف می زد با فاصله از بقیه تختا قرار داشت ... درست لب یه پرتگاه!!! اما چیزی که جالبش کرده بود نمای روبروش بود! حس می کردی کل شهر زیر پاته! چراغ های روشن شهر منظره خیلی قشنگی درست کرده بودن. داریوش وقتی سکوتم دید به سمتم چرخید و گفت:
- عزیزم ... چرا نمی شینی؟!
خودش نشسته بود لب تخت ... دستامو گرفتم جلوی دهنمو گفتم:
- وای داریوش چقدر قشنگه ...
لبخند زد و گفت:
- رویایی براش مناسب تره ... بشین گلبرگم ...
بدون در اوردن چکمه هام نشستم لب تخت و بعد هم خودمو تا منتها الیه تخت کشیدم عقب و به پشتی پشت سرم تکیه دادم. داریوش محو منظره روبروش گفت:
- وقتی می یام اینجا به این باور می رسم که دنیا چقدر کوچیکه! مشکلات چقدر کوچیکن! و آدما چقدر کوچیکن.
- برعکس من این بالا حس بزرگی بهم دست داده ... حس می کنم همه پیش من کوچیکن! اما من از پس همه چی بر می یام ...
- خوبه عزیزم ... همیشه همینطور فکر کن ... همیشه مطمئن باش که چیزی نمی تونه به تو ضربه بزنه ...
از گوشه چشم نگاش کردم و گفتم:
- چه مشکوکی!
خنده اش گرفت، چرخید به طرفم و گفت:
- مشکوک؟ نه! مشکوک نیستم گلم ...
صورتشو جلو اورد و خیره توی چشمام زمزمه کرد:
- عاشقم!
آب دهنمو قورت دادم و توی نگاش غرق شدم ...
داریوش تو همون حالت زمزمه کرد:
- هر چی من می گم دنبالم تکرار کن ...
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ... زمزمه وار چند جمله عربی گفت و من تکرار کردم ... از زمان و مکان خارج شده بودم ... وقتی جمله ها تموم شد داریوش آروم گفت:
- قبلت ...
نفسم از زور هیجان بند اومده بود ... سر داریوش جلو اومد ... چشمامو بستم ... طاقت نداشتم ... قلبم داشت می ایستاد ... هر لحظه منتظر بودم منو ببوسه اما به جای بوسه کل بدنم گرم شد ... داریوش منو کشیده بدو توی بغلش ... سرشو لا به لای شالم فرو کرده و نفسای عمیق و مقطع می کشید ... دستامو که کنار بدنم خشک شده بود بالا آوردم و دور کمر داریوش حلقه کردم ... دستام نوازش گونه روی کمرش در حرکت بود ... داریوش اما هیچ حرکتی نمی کرد. فقط هر لحظه به فشار دستاش اضافه می کرد و چقدر دوست داشتم له شدن بین دستاشو ... پر از نیاز بودم ... پر از تمنا ... اما هیچی نمی گفتم ... همینطور که داریوش هم هیچی نمی گفت ... نمی دونم چقدر گذشت، یه ربع! نیم ساعت؟! یک ساعت؟ یه سال؟!! یه قرن؟!!! که بالاخره ازم جدا شد، چشمای منو هنوز بسته بود و تو عطش یه بوسه جز می زدم! با داغ شدن پیشونیم چشمامو باز کردم، چونه داریوش درست روبروی چشمام بود. از خود بیخود سرمو جلو برم و چونه شو بوسیدم. اینبار نوبت اون بود که چشماشو ببنده ... با لذت ... بیشتر از این قدرت پیشروی نداشتم ... داریوش هم انگار تمایلی به بیشتر از این نداشت چون خودشو کنار کشید و دست انداخت دور شونه ام ... منو کشید سمت خودش ... لرز بدن داریوش اینقدر محسوس بود که من به خبوی حسش می کردم ... سرمو فشار داد روی شونه اش ... به شونه اش تکیه کردم ... شروع کرد به خوندن ... زمزمه وار برام می خوند و من محو صداش شده بودم ...
- با تو اين تن شكسته، داره كم كم جون مي گيره
آخرين ذرات موندن ، توي رگهام نمي ميره
با تو انگار تو بهشتم ، باتو پر سعادتم من
ديگه از مرگ نمي ترسم، عاشق شهامتم من
اگه رو حصير بشينم، اگه هيچ نداشته باشم
با تو من مالك دنيام، با تو در نهايتم من
با تو انگار تو بهشتم، باتو پر سعادتم من
ديگه از مرگ نمي ترسم، عاشق شهامتم من
با تو شاه ماهي دريا، بي تو مرگ موج تو ساحل
با تو شكل يك حماسه، بي تو يك كلام باطل
بي تو من هيچي نمي خوام، از اين عمري كه دو روزه
نرو تا غم واسه قلبم ، پيرهن عزا بدوزه
با تو انگار تو بهشتم ، باتو پر سعادتم من
ديگه از مرگ نمي ترسم، عاشق شهامتم من
با تو انگار تو بهشتم ، باتو پر سعادتم من
ديگه از مرگ نمي ترسم، عاشق شهامتم من
اشکام صورتمو می شستن، اما چون بی صدا بود داریوش نمی فهمید. لرزش صدای اون حکایت از حال خرابش داشت. آخریا شعرش بود که یهو هق هق کردمف خیلی جلوشو گرفته بودم، اما دیگه اختیارش از دستم خارج شد ... داریوش سکوت کرد و به شدت چرخید، صورتمو گرفت بین دستاش. چشماش برق می زدن، پر اشک به من خیره شد. سرمو به طرفین چرخوندم که بگم من چیزیم نیست. نمی خواستم ناراحت باشه ، طاقت غماشو نداشتم. قلبم داشت از زور عشق و غصه پاره پاره می شد. یهو داریوش از خود بیخود شدف خم شد روی صورتم و شروع کرد به بوسیدن اشکام. هق هق من شدت گرفت، اشک داریوش در اومد ... اشکای اونم ریخت روی صورتم ... صورت هر دومون خیس بود ... اشکامون قاطی شده بود ... خدایا ما رو نمی بینی؟!!! خدایا ما رو نمی بینی که داریم از عشق می سوزیم؟!! آیا این عشق گناهه خدا؟!! آره عشق گناست؟ پس من و داریوش از همه بنده هات روی این کره زمین گناه کار تریم. دستامو گذاشتم روی دستای داریوش که روی صورتم بود ... انشگتامو بین انگشتاش فرو کردم. دستاشو از صورتم کند و انگشتامو بین انگشتاش اسیر کرد و محکم فشرد ... بغضم قورت دادم و گفتم:
- داریوش ...
و جواب شنیدم ... کوتاه و لرزون ...
- رز ...
چقدر شنیدن اسمم رو از زبون داریوش دوست داشتم. سرم رو بردم جلو و توی سینه اش فشار دادم. دستاش دور شونه ام حلقه شد و روی موهام رو بوسید ... آه کشیدم ... آه کشید ...
با صدایی از پشت سرمون یهو پریدم بالا و از داریوش فاصله گرفتم:
- دادا داریوش ، ببخشید طول کشیا! اصن حواسم نبود شوما اومدی این تخت، از بس کسی اینورا برا نیشستن انتخاب نمی کونه حواسم نبود. شرمنده !
یه پسر پشت سرمون ایستاده بود که توی یه دستش یه قلیون بود و توی دست دیگه اش یه سینی چایی ... داریوش لبخند بهش زد و گفت:
- موردی نداره داداش ... عجله ای نبود ...
پسره تند و فرز قلیون و چایی رو روی تخت جلوی پامون گذاشت و گفت:
- چیزی خواستی صدام کون، سیم ثانیه می یام ...
داریوش فقط سرشو براش تکون داد و پسره رفت. به هم نگاه کردیم و همزمان خندیدیم، داریوش گفت:
- اگه یه کار درست تو عمرش کرده باشه همین دیر اومدنشه ...
با لبخند دستم رو بردم سمت قوری که سریع دستمو گرفت و گفت:
- نچ نچ عزیزم ... پذیرایی با منه!
خندیدم و تکیه دادم به پشتی، دو تا استکان چایی ریخت و نی قلیون رو گرفت به سمتم، به خودش اشاره کردم و گفتم:
- چاق کردنش با تو ... نفسشو ندارم ...
نی رو به سمت خودش کشید و گفت:
- اون نفستو قربون ...
بهش چشمک زدم و خندیدم ... چند دقیقه ای به کشیدن قلیون و خوردن چایی گذشت ... داشت دیرم می شد، ساعت از ده و نیم هم گذشته بود. با استرس گفتم:
- داریوش ... فکر کنم باید برگردیم ... بابام نگران می شه ...
داریوش سریع عکس العمل نشون داد، از تخت پایین رفت و گفت:
- بریم عزیزم ...
چکمه هامو پوشیدم و از جا بلند شدم ... برگشتنمون یه فرقی با رفتنمون داشت. اونم اینکه دستم توی دست داریوش بود. چنان محکم انگشتامو بین انگشتاش فشار می داد که انگار هر لحظه قرار بود از دستش در برم! تا رسیدن به ماشین هر دو سکوت کرده بودیم، چه سکوت قشنگی بود. بعضی وقتا نیاز به حرف زدن نبود، همین سکوت توی خودش حرفا داشت برای گفتن. سوار ماشین که شدیم ضربه ای به سقف زدم و گفتم:
- ماشینت که سقف نداشت ...
خندید و گفت:
- اینجوری سقف دار شده ...
و با ریموت دستش دکمه ای رو فشار داد ... سقف آروم آروم جمع شد و توی صندوق عقب از دید پنهان شد. هیجان زده دستامو به هم کوبیدم و گفتم:
- وای داریوش!!! یه بار دیگه ...
داریوش هم با خنده ریموت رو داد دستم و گفت:
- بیا عزیزم، هر چند بار که می خوای باز و بسته اش کن ...
ریموت رو گرفتم و یه بار دیگه سقف رو بستم و بعد باز کردم ... از ته دل غش غش میخندیدم. واقعاً خوشم اومده بود، من می خندیدم و داریوش با یه لخبند محو نگام می کرد. برای آخرین بار سقف رو بستم، ریموت رو گرفتم سمت داریوش و گفتم:
- خیلی خوب بسه دیگه! بریم بابام دیگه راهم نمی ده تو هتل ...
دست روی چشمش گذاشت و گفت:
- ای به چشم گلبرگم ...
جلوی هتل که ایستاد برگشتم به طرفش و گفتم:
- مرسی داریوش! خیلی خیلی خوش گذشت عزیزم ...
- من باید از تو ممنون باشم گلم ... یکی از بهترین روزای عمرم رو ساختی ...
چشمکی زدم و گفتم:
- خواهش می کنم قابل شما رو نداشت.
خم شد از روی صندلی عقب نایلون های خرید رو برداشت به دستم داد و گفت:
- مواظب خودت باش ...
در رو باز کردم، نایلون ها رو از دستش گرفتم و خواستم پیاده بشم که صدام زد:
- رز ...
برگشتم:
- جانم ...
دستمو گرفت توی دستش ... نایلونی که توی دستم بود افتاد، بی توجه چشماشو بست و دستمو برد نزدیک لباش ... یه بار آروم پشت دستمو بوسید ... بی اختیار لبخند زدم، همونطور با چشم بسته بدون اینکه سرش رو خیلی از دستم دور کنه گفت:
- خوب بخوابی عمرم ...
فقط تونستم بگم:
- توام همینطور ...
چشماشو باز کرد،لبخندی بهم زد و نایلون افتاده رو برداشت به دستم داد. نایلون رو گرفتم و رفتم از ماشین پایین، از شیشه خم شدم و گفتم:
- مواظب خودت باش فردا می بینمت ...
یه بار پلک زد و گفت:
- به امید دیدارت ...
دستی براش تکون دادم و به سمت در هتل رفتم. تا زمانی که وارد لابی هتل نشدم داریوش همونجا ایستاده بود. به عمد به آرومي وارد هتل شدم. دری که شیشه دودی رنگ داشت پشت سرم بسته شد. لبخندي رو كه به هنگام خداحافظی با داریوش روي لب داشتم پاک کردم. حسابی ذهنم مشغول بود و سوالی برای پیدا کردن جواب به همه خفایا و زوایای ذهنم سرک می کشید. چرا داریوش اینقدر پکر و ناراحت بود؟
* * * * * *
مهلت دو روزه به اتمام رسید و بابا آهنگ برگشت زد. دلم نمی خواست به این زودی برگردم. ناهار آخر رو با بابا تو رستورانی خارج از هتل خوردیم و بابا بعد از رسوندن من جلوی در هتل برای انجام دادن آخرین کارهاش رفت. قرار بود دو ساعت بعد برگرده تا به فرودگاه بریم. من که هنوز فرصت نکرده بودم با داریوش خداحافظی کنم سریع باهاش تماس گرفتم و خواستم که دنبالم بیاد. خیلی سریع خودشو رسوند. وقت زیادی نداشتیم که برای گردش جایی برویم برای همینم داریوش منو به بیشه ناژوان اصفهان که جایی پر درخت و خوش آب و هوا بود برد. هنوز نمی دونست برای چی ازش خواستم با این سرعت دنبالم بیاد و چرا اینقدر عجله دارم.به داریوش نگفته بودم چقدر قراره بمونیم و کی بر می گردیم. اونم نپرسیده بود. از ماشین پیاده شدم و به کاپوت تکیه دادم. زاینده رود به زیبایی هر چه تموم تر از میان درختان راهی باز کرده و عبور می کرد. محو خروش آب شده بودم که گرمای دست داریوش رو حس کردم. دستش رو فشار دادم و بدون اینکه نگاش کنم زمزمه کردم:
- ما تا دو ساعت دیگه بر می گردیم داریوش.
چیزی نگفت ولی لرزش دستش رو زیر دستم به خوبی حس کردم. نگاش که کردم دیدم روش رو از من برگردونده و باد موهایش رو به بازی گرفته. چند لحظه ای تو سکوت گذشت تا اینکه داریوش نفس عمیقی کشید و گفت:
- مواظب خودت باش.
بعد از این حرف دستشو از میون دستام بیرون کشید و پشت به من به ماشین تکیه داد. خواستم سر به سرش بگذرم و از اون حال و هوا خارجش کنم که از دیدن لرزش شونه هاش حرفم از یادم رفت! سریع دویدم جلوش که در کمال حیرتم دیدم صورتش خیس اشکه و از مژه هاش اشک قطره قطره روی صورت بی روح و رنگش می ریزه. طاقت اشکاشو نداشتم. داریوش عمرم بود! چطور می تونستم ببینم داره گریه می کنه!!! دلیلی هم برای گریه کردنش نمی دیدم! جدایی ما که دائمی نبود، به زودی دوباره می تونستیم همو ببینیم. اینقدر غم اشکاش زیاد بود که منم زدم زیر گریه و دستمو دور شونه اش حلقه کردم. داریوش میون گریه منو سفت تو بغلش فشرد و گفت:
- تو چته عزیزم؟ تو همیشه باید بخندی. بخندی تا دنیا بهت بخنده. دلم نمی خواد هیچ وقت اشکو توی چشمات ببینم. تو باید مقاوم و صبور باشی، در برابر هر اتفاق نا خواسته! رزا ...
می شنیدم حرفاشو اما نمی فهمیدم چی می گه! هضم حرفاش برای من خیلی سخت بود! وقتی سکوتشو دیدم گفتم:
- بله داریوش؟ چرا حرفتو تموم نمی کنی؟
فشار دستاش دور شونه ام بیشتر شد و گفت:
- هیچ وقت از کسی متنفر نباش. خوب؟
- داریوش حالا چه وقت این حرفاس؟!
- رزا اینو بدون که هر اتفاقی فقط برای امتحان شدن بنده هاس. حالا هر چقدر سخت تر باشه باید بیشتر حواستو جمع کنی. ببین هر طوری هم که بشه دنیا برای تو به آخر نرسیده! تو باید مقاوم باشی. همه تو رو دوست دارن.
متوجه منظورش نمی شدم. اصلاً نمی دونستم برای چی اون حرفا رو می زنه! یه کم ازش جدا شدم و با تعجب گفتم:
- داریوش چیزی شده؟
به آسمون زل زد، لبهاشو مکید، می خواست بغضو قورت بده، بعد از چند دقیقه، نگام کرد، سعی می کرد لبخند بزنه ولی نمی تونست!
- نه فقط می خواستم خیلی مواظب خودت باشی و تا وقتی که به هم نرسیدیم و پیش هم نیستم، هیچ وقت
غصه دار نشی. همین!
اشکامو پاک کردم و گفتم:
- خیلی خوب تو هم همینطور.
داریوش تند تند اشکای روی صورتش رو پاک کرد، خم شد پیشونیمو بوسید و گفت:
- بریم عزیزم می ترسم دیرت بشه.
تموم طول راه سکوت کرده بودیم، می دیدم چطور فرمون رو بین انگشتاش فشار می ده. دلم خیلی برای جفتمون می سخوت این جدایی خیلی عذاب آور بود برای هر جفتمون! وقتی منو جلوی در هتل رسوند، در جواب نگاهم حتی برنگشت نگام کند. وقتی صداش کردم با بغض و صدای بم شده، فقط گفت:
- برو رز ... خداحافظ عشق من!
نمی تونستم از دستش دلخور بشم چون می دونستم حالش مساعد نیست. از این روز زیر لب خداحافظی زمزمه کردم و از ماشینش پیاده شدم. همین که در ماشین بسته شد داریوش پاشو روی گاز گذاشت و به سرعت از اونجا دور شد. باورم نمی شد که داریوش منو تا این حد دوست داشته باشد که به خاطر جدایی موقتم اشک بریزه! دلم می خواست تا آخر عمر تو این شهر بمونم و هواشو توی ریه هام بکشم. با این هوا تنفس کنم با این هوا زندگی کنم. اصلاً تو این هوا بمیرم! چون این همون هوایی بود که داریوشم رو پرورش داده و داریوش تو اون نفس می کشید. با دلی پر خون وارد هتل شدم و منتظر بابا موندم. وقتی اومد سریع تسویه حساب کرد و با هم به فرودگاه رفتیم. من دمغ و دلخور گوشه ای ایستادم تا بابا همه کارای مربوطه رو انجام داد و چند دقیقه بعد با آسمون اصفهان وداع گفتم و به سمت زادگاهم پرواز کردم.
* * * * * *
دو هفته از رفتن به اصفهان می گذشت. دو هفته بود که زندگیم شده بود جهنم، دو هفته بود که باز توی برزخ بی خبری فرو رفته بودم. دو هفته بود که داشتم جون می کندم!!! دوهفته بود که هیچ خبری از داریوش نداشتم! حتی یه بار هم صدای داریوش رو نشنیدم. دقیقاً از وقتی که برگشتم داریوش دیگه جواب تلفنامو نداد. اونقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. ولی بیشتر از دلتنگی نگران بودم. به گوشیش که زنگ می زدم یا در دسترس نبود یا جواب نمی داد. بعضی اوقات هم خاموش بود! دلم حسابی شور می زد. ولی کاری از دستم بر نمی یومد. بالاخره بعد از دو هفته طاقت نیاوردم، بعد از مدرسه یه راست به خونه خاله رفتم تا از سپیده شماره آرمین رو بگیرم، بلکه بتوانم از طریق اون خبری هم از داریوش به دست بیارم. با دلی گریون جلوی درقهوه ای رنگ و بزرگ خونه خاله ایستادم و زنگ رو فشار دادم. چیزی طول نکشید که سپیده از پشت آیفون گفت:
- کیه؟
بغض نفس گیری که همدم گلوم شده بود رو فرو دادم و گفتم:
- منم سپیده باز کن.
سپیده آشکارا هول شد و گفت:
- اِ تویی رزا؟ چه عجب اینطرفا!
با بی حوصلگی گفتم:
- اگه درو باز کنی می فهمی.
- هان؟
بی حوصله داد زدم:
- می گم درو باز کن سپیده چت شده؟
بی حرف در رو باز کرد و گفت:
- ببخشید. بیا تو!
در رو باز کردم و وارد شدم. حیاط بزرگ و گلکاری شده شون پیش چشمم نمایان شد. کف حیاط کامل سنگ سفید و مرمر کار شده بود به طوری که همونطور که راه می رفتی خودتو توی اونا می دیدی. استخر کوچیکی هم روبروی ساختمون دو طبقه شون قرار داشت. ساختمان با سنگ گرانیت سفید و مشکی طراحی شده بود و روی هم رفته خونه قشنگی داشتن. در چوبی ساختمون باز شد و سپیده درحالی که دمپایی به پا می کرد از در خارج شد. به سرعت قدمام اضافه کردم و به طرفش رفتم. با خنده تصنعی گفت:
- به به ستاره سهیل! احوالتون چطوره؟ شما کجا اینجا کجا؟ می گفتین جلوی پاتون گاوی گوسفندی چیزی قربونی می کردیم.
گفتم:
- نیازی نیست به خودت زحمت بدی. کارت داشتم که اومدم.
- می دونستم که تو بیخود سراغ از ما نمی گیری.
در همین حین خاله هم بیرون اومد و گفت:
- سلام رزا تویی خاله؟
خاله رو گرم بغل کردم و گفتم:
- بله خاله جون. خودمم چیه فرق کردم؟
- نه خاله جان چه فرقی؟ تو همیشه همینطوری خوشگل و با نشاطی. فقط انتظار نداشتم این وقت روز بیایی اینجا.
نمی دونم خاله چه نشاطی توی صورت مثل میت من دید!!!
گفتم:
- عذر می خوام خاله. مزاحم شدم. راستش با سپیده یه کار مهم داشتم.
- این حرفو نزن خاله جان! چه مزاحمتی؟ خیلی هم خوشحال شدم. بیا بریم تو هوا سرد شده ممکنه سرما بخوری.
به اتفاق هم وارد خونه لوکس و مدرن دوبلکس اونا شدیم.
خاله اشاره کرد و گفت:
- بشین تا برات غذا گرم کنم عزیزم.
- ممنون خاله من سیرم تو مدرسه یه چیزی خوردم. زحمت نکشین.
- تعارف که نمی کنی؟
- نه خاله جون. مگه من با شما تعارف دارم؟
- هر طور میلته. مامانت خوبه عزیزم؟ بابات و رضا چطورن؟
- همه خوبن سلام می رسونن.
- سلامت باشن.
سپیده که بی حوصلگی منو حس کرده بود گفت:
- پاشو بریم توی اتاق من.
از خدا خواسته از جا بلند شدم و بعد از عذر خواهی سر سری از خاله به اتاق سپیده رفتیم. اتاقش تقریباً نصف، شایدم کمتر از نصف اتاق من بود. روی تخت خواب یه نفره اش ولو شدم و زانوهامو تو بغلم گرفتم. کنارم نشست و گفت:
- خوب نمی خوای علت قدم رنجه کردنت رو بگی؟
بی مقدمه گفتم:
- سپیده تو از داریوش خبر نداری؟
با تعجب گفت:
- وا نامزد توئه تقریباً! من باید ازش خبر داشته باشم؟
با اخم گفتم:
- تو رو خدا سپیده شوخی نکن! من حوصله ندارم. داریوش دوست صمیمی آرمینه. حتماً اون ازش خبر داره مگه نه؟
سپیده چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
- تو یه چند لحظه اینجا بشین من برم دو تا استکان چایی بیارم بخوریم تا برات بگم.
قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم از اتاق رفت بیرون. داشتم به خودم میپیچیدم! بی خبری بدترین درد دنیاست که من هی داشتم دچارش می شدم! اینبار دوست داشتم برم اصفهان کله داریوش رو بکنم! فقط داشتم آرزو می کردم که سپیده خبری از داریوش داشته باشه وگرنه مطمئناً دیوانه می شدم. توی این موقعیت به دست اومده گوشی اتاق سپیده رو برداشتم برای بار هزارم شماره داریوش رو گرفتم. ولی بعد از یازده بوق نا امیدتر از قبل گوشی رو گذاشتم. سپیده با سینی چایی وارد شد و گفت:
- لیلی جوان به سلامت باد!
- مثل اینکه یه بار بهت گفتم حوصله شوخی ندارم. پس بیا بشین جلوم و قشنگ بگو خبر مرگت از داریوش خبری داری یا نه؟ من چایی می خوام این وسط باهاش عزامو بگیرم؟!
نشست کنارم و با اخمای درهم گفت:
- یه بار که گفتم ندارم.
- داری مثل اسب دروغ می گی. مگه می شه آرمین به تو حرفی از داریوش نزده باشه؟
- مگه اسب دروغ می گه؟!!
وقتی نگاه غضب آلودم رو دید لبخندش رو جمع کرد و گفت:
-راستشو بخوای توی این مدت من زیاد از آرمین هم خبر نداشتم.
دیگه طاقت نیاوردم، بغضی که داشت خفه م می کرد یهوم ترکید، زدم زیر گریه و گفتم:
- سپیده تو رو خدا تو رو به جون آرمین بگو. تو رو خدا هر اتفاقی که افتاده باشه تحمل می کنم. چون هیچی بدتر از بی خبری نیست. پس بگو و خلاصم کن! آقا اصلا بگین مرده!!! فقط من بفهمم ...
بغلم کرد و در حالی که اونم کم مونده بود گریه اش بگیره، گفت:
- تو رو خدا گریه نکن رزا! من چیزی نمی دونم، باور کن.
- پس اگه چیزی نمی دونی چرا اینقدر ناراحتی؟ هان؟
- به خاطر اینکه طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم. طاقت دیدن ناراحتیتو ندارم دیوونه روانی!
ازش جدا شدم و با تردید گفتم:
- سپیده دروغ می گی نه؟
صورتشو گرفت بین دستاش و گفت:
- نه نه من دروغ نمی گم.
حالم خیلی بد بود، ولی با اونجا موندن هم چیزی نصیبم نمی شد. پس تصمیم گرفتم برم و توی خلوت اتاق خودم بمیرم. دماغمو بالا کشیدم و گفتم:
- می شه یه لیوان آب به من بدی؟
سپیده در حالی که هنوز با ناراحتی و نگرانی نگام می کرد، از جا بلند شد و برای آوردن آب از اتاق بیرون رفت. دستمالی از کیفم بیرون آوردم و اشکامو پاک کردم. دیگه نمی دونستم باید رو به آسمون به خدا چی بگم و چی ازش بخوام؟
- خدایا فقط یه خبر ... حتی اگه بدترین خبر باشه!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#33
Posted: 15 Oct 2013 18:14
رمان تقاص پست26
سرمو روی پاهام گذاشتم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. سپیده با لیوانی آب وارد اتاق شد. با ناراحتی گفت:
- دیگه چیزی از چشات باقی نمونده! خوب اینقدر این اشکا رو نریز!
بی حرف لیوان آبو گرفتم و تا ته سر کشیدم بلکه اعصاب خرابم یه کمی آروم بشه. سپیده گفت:
- این کارا چیه که تو با خودت می کنی؟ داریوش جایی رو نداره که بره! شاید سرما خورده و مجبور شده توی خونه بمونه. حالا هم نمی تونه جوابتو بده. شاید هم با پدرش به یه مسافرت کاری رفته باشه.
- امکان نداره! داریوش در هر شرایطی به من خبر می ده و منو بی خبر نمی ذاره. می ترسم سپیده می ترسم اونو ازم گرفته باشن.
- بیخود می ترسی. همیشه یک درصد احتمال بده که طرف توی بد موقعیتی گیر کرده باشه. بعدش هم اگه قراره داریوش رو ازت گرفته باشن همون بهتر که گرفته باشنش! الان بگیرن خیلی بهتره تا چند سال دیگه و وقتی اسمش رفت تو شناسنامه ات! بد می گم؟ اصلاً یه کم اروپایی فکر کن، اون نشد یکی دیگه. این که دیگه غصه نداره.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اگه می تونستم اروپایی فکر کنم که الآن اینجا نبودم، اروپا بودم و یه دختر اروپایی! ولی سپیده من یه دختر ایرانیم! احساساتم عواطفم و عشقم همه شرقیه! به این راحتی فراموش نمی شه. یه لحظه خودتو بذار جای من.
هر دو دستش رو گرفت بالا و گفت:
- خیلی خوب قبول. فقط گریه نکن خوب؟ من هر طور که شده یه خبر از آرمین می گیرم. قول می دم. خوبه؟
با تردید گفتم:
- امیدوارم که به قولت عمل کنی.
- عمل می کنم. قول دادم دیگه!
- خیلی خوب فقط اگه می شه شماره آرمین رو هم بده. چون می خوام اگه تو نتونستی خودم یه خبری ازش بگیرم. اگه لازم شد پا می شم می رم اصفهان!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- دستت درد نکنه دیگه. یعنی منو قبول نداری؟
- چرا قبولت دارم ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
تا اومد چیز دیگه ای بگه تلفن اتاقش زنگ زد. رنگ سپیده آشکارا پرید. پاورچین پاورچین به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت و گفت:
- بله بفرمایید.
- ...
- سلام خوبم ممنون. شما خوبید؟
با اشاره پرسیدم کیه؟ ولی جواب نداد. پشتشو به من کرد و گفت:
- نه
- ...
- بله
یه لحظه حدس زدم که شاید آرمین باشه، ولی سپیده می خواد من نفهمم. نمی دونم چرا حس زنونه م اینقدر به سپیده شک کرده بود! آروم آروم به طرف تلفن رفتم و زدم روی آیفون. صدای آرمین اومد که گفت:
- تو فعلاً لازم نیست که چیزی بهش بگی خوب؟ من یه کاری می کنم. خودم با داریوش صحبت
می کنم.
سپیده به طرفم چرخید و با ترس نگام کرد. گوشی از دستش کف اتاق افتاد. صدای آرمین اومد که می گفت:
- الو سپیده ... چی شد چرا جواب نمی دی؟ الو.
گوشی رو برداشتم و با صدای لرزونی گفتم:
- چی رو نباید به من بگه آرمین؟ چرا شماها به من نمی گید که چی شده؟
چند لحظه از اون طرف هیچ صدایی نیومد تا اینکه آرمین با صدایی آروم گفت:
- سلام رزا ...
- سلام ...
- ببین رزا اتفاق خاصی نیفتاده، ولی...
- ولی چی؟ حرف می زنی یا نه؟ دق مرگم کردین به خدا!
- خوب آخه ما نمی تونیم بگیم. بذار با خود داریوش حرف بزن.
با عصبانیت فریاد زدم و گفتم:
- با کدوم داریوش؟ الان که تو گوشی رو بذاری می دونی من چه به روزم می یاد؟ یا می گی آرمین یا ...
- رزا آروم باش! راستش داریوش می خواد خودش با تو حرف بزنه. البته نگران نباش چیز خاصی نیست. شب قراره حدودای ساعت هشت بهت تلفن کنه. منتظرش باش. توی این دو هفته هم یه کم کسالت داشته. خودت می دونی که داریوش چقدر دوستت داره! پس راجع بهش فکرای بیخود نکن و منتظرش بمون.
انگار همه نگرانی هام پر زد! آدم عاشق به همین راحتی خر می شه!
با ذوق گفتم:
- راست می گی آرمین؟
- آره بابا دروغم چیه؟
- مرسی تو بهترین خبرو بهم دادی. بهش بگو زود زنگ بزنه چون من دیگه تحمل ندارم.
پس از چند لحظه مکث گفت:
- باشه حتماً.
- فعلاً خداحافظ.
- به سلامت. فقط لطف کن گوشیو بده به سپیده.
گوشی رو دست سپیده دادم و تند تند مقنعه مو سرم کردم. می خواستم هر چی سریع تر به خونه برم. وقتی سپیده گوشی رو قطع کرد گونه شو محکم بوسیدم و گفتم:
- من دیگه می رم خونه.
اینقدر ذوق زده بودم که یادم رفت سپیده رو به خاطر دروغ گفتنش توبیخ کنم. سپیده با صدایی گرفته و بی حال گفت:
- کجا می ری؟ بودی حالا.
- نه ترجیح می دم برم خونه و منتظرش باشم.
- باشه عزیزم هر طور راحتی، ولی ...
- ولی چی؟
یه دفعه گفت:
- صبر کن باهم بریم. منم می یام.
طبیعی بود، سپیده زیاد می یومد خونه ما. پس گفتم:
- خیلی خوب پس زود باش.
سپیده لباسشو عوض کرد و با هم از خونه اونا بیرون رفتیم.
همین که رسیبدیم خونه مون اصلا نفهمیدم چه جوری لباس عوض کردم، گوشی اتاقم رو گذاشتم روی زمین و نشستم کنارش. سپیده با دیدن وضعیت من گفت:
- دیوونه تازه ساعت پنجه! داریوش ساعت هشت زنگ می زنه.
بدون اینکه حتی چشم از تلفن بگیرم گفتم:
- مهم نیست ترجیح می دم همین جا بشینم.
- باشه بشین منم می رم بخوابم. فقط تا زنگ زد اگه هنوز خواب بودم بیدارم کن.
دستمو تو هوا تکون دادم. انگار می خواستم یه پشه مزاحم رو بپرونم، گفتم:
- خیلی خوب.
سپیده با این حرف توی تخت من پرید و پتو رو روی سرش کشید. به ساعت نگاه کردم عقربه ها به کندی پیش می رفتن و اعصابم رو به هم می ریختن. تازه ساعت پنج و سی دقیقه شده بود. نمی دونستم تا ساعت هشت چطور باید صبر کنم؟ واقعاً عاشقی بد دردی بود! نگاهی به تابلوی داریوش کردم و گفتم:
- ای ناقلای دیوونه! دیدی منو هم به درد خودت مبتلا کردی؟
سرمو روی پاهام گذاشتم و به اشکام اجازه باریدن دادم. خودم نمی دونستم برای چی دارم گریه می کنم؟ شاید به خاطر اینکه داریوش مریض شده بوده و من نفهمیده بودم! دلم برای صدای مردونه و قشنگش لک زده بود. اون که طاقت یه لحظه ناراحتی منو نداشت حالا کجا بود که ببینه از دوریش گریون شدم. یکی از دوستام توی دفتر خاطراتم نوشته بود، هیچ وقت گریه نکن! چون هیچکس لیاقت اشکای تو رو نداره و کسی هم که لیاقتشو داره طاقت دیدنشو نداره. یکی دیگه از دوستامم نوشته بود اون کسی که واقعاً عاشقه و طاقت اشکاتو نداره پا به پای تو اشک می ریزه. پس اگه طاقت دیدن مرواریدهاشو نداری گریه نکن. داریوش عزیزم! همیشه عشقشو به من ثابت کرده بود. همیشه وقتی گریه می کردم کلافه می شد و با درد می گفت:
- تو رو خدا گریه نکن. طاقت ندارم ببینم از چیزی ناراحتی!
یادم اومد به اون روزی که به خاطر اشکای من با آرمین گلاویز شد. با به یاد آوردن این خاطرات نه تنها دردی از من دوا نشد، بلکه نمک روی زخمم پاشیده شد. کنار میز تلفن دراز کشیدم. چیزی طول نکشید که چشمام گرم شد و خوابم برد. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای بلند تلفن از خواب پریدم.
سریع به ساعت نگاه کردم. ساعت شش و نیم بود. با عجله گوشی رو برداشتم. زود بود برای اینکه داریوش زنگ بزنه ولی من استرس داشتم. همین که گفتم الو صدای دخترونه ای خط کشید روی نیاز قلبم. از بچه های مدرسه بود که می خواست یه سوال درسی بپرسه. بی حوصله سوال رو براش توضیح دادم. اونم که متوجه بی حوصلگی من شد، خودش زود بعد از گرفتن جواب تشکر کرد و گوشی رو گذاشت. دوباره سر جام دراز کشیدم، مرزی تا دیوونگی نداشتم. دو هفته بیخبر یو حالا تشنه و خمار شنیدن صدای داریوش، این یه ساعت و نیم باقی مونده بدجور داشت کش می یومد و اعصابم رو خورد می کرد. چشمامو بستم و سعی کردم به خاطراتم با داریوش فکر کنم، تا زمان سریع تر بگذره. یاد یکی از روزایی افتادم که با داریوش از غیبت خاله کیمیا سو استفاده کرده و دو تایی لب آب نشسته بودیم. هر از گاهی موجی می یومد و پاهامونو نوازش می کرد. بر عکس روزای دیگه داریوش خیلی ساکت شده بود و فقط نگام می کرد. آخر سر عصبانی شدم و گفتم:
- داریوش تو چته؟ چرا اینقدر نگام می کنی؟
- خوب هر چی نگات می کنم سیر نمی شم!
سر جام وول خوردم و گفتم:
- یه چیزی بگو. حوصله ام سر رفت.
- ترجیح می دم سکوت کنم تا تو حرف بزنی.
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای خنده بچه گونه ای تو فاصله نزدیک حواس جفتمونو معطوف خودش کرد. دختر بچه خیلی خوشگلی با موهای بور و چشمای عسلی مشغول آب بازی با باباش بود. داریوش چنان محو این صحنه شده بود که منو هم از یاد برده بود. دختر کوچولو لباس بنفش کوتاهی پوشیده بود و حسابی از پدرش دلبری می کرد. همینطور که می دوید فاصله اش با ما کمتر و کمتر می شد. نزدیک داریوش که رسید پاش به تکه سنگی گیر کرد و محکم زمین خورد. داریوش و باباش هر دو برای بلند کردنش خیز گرفتن ولی داریوش زودتر بهش رسید و بغلش کرد. چنان عاشقانه بچه رو بوسید و نوازش کرد که حسودیم شد. ولی نمی تونستم منکر صحنه زیبای جلوی روم بشم. چقدر پدر بودن به داریوش می یومد. از فکر اینکه یه روزی داریوش بچه خودمونو بغل کنه و اینطور عاشقونه ببوسه هم خجالت کشیدم و هم دلم ضعف رفت. داریوش که تازه متوجه من شده بود یه بار دیگه بچه رو بوسید و اونو به باباش تحویل داد و کنار من اومد. قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه بدون فکر گفتم:
- بابا شدن خیلی بهت می یاد.
بعد تازه متوجه حرف نسنجیده ام شدم و از شرم سرخ شدم. داریوش از دیدن شرمم خنده اش گرفت و گفت:
- آخی! کوچولوی من خجالت کشیدی؟
از اینکه تو روم آورد بیشتر خجالت کشیدم و معترض گفتم:
- اِ داریوش!
با لذت گفت:
- جانم؟!!
خندیدم و چیزی نگفتم. سرشو آورد پایین طوری که بتونه چشمامو ببینه و گفت:
- نگاه کن منو ...
ناچار نگاش کردم. با جدیت گفت:
- هیچ وقت راضی نمی شم برای رسیدن به خواسته خودخواهانه خودم تو رو توی رنج بندازم.
با تعجب گفتم:
- هان؟!
- یعنی اینکه هیچ وقت نمی خوام به خاطر بچه دار شدن تو رو اذیت کنم.
- یعنی چی داریوش؟!
داریوش با کلافگی دست توی موهاش کرد و گفت:
- چطور حالیت کنم؟ بابا من تحمل ندارم ببینم تو درد می کشی. زایمان هم درد داره. حالا متوجه شدی؟
بحث جدی شده بود، پس شرم رو کنار گذاشتم و گفتم:
- آخرش که چی؟ من خودم می خوام.
داریوش برای فیصله دادن به بحث از در شوخی وارد شد و گفت:
- فوقش من یه زن دیگه می گیرم وقتی بچه دار شد اون بچه رو با هم بزرگ می کنیم. چطوره؟
با اینکه داریوش شوخی کرد ولی به من بر خورد. با دلخوری نگاش کردم و وقتی نگاشو دیدم از جا بلند شدم و با قهر به طرف ویلا دویدم. داریوش هم سریع از جا پرید و دنبالم دوید. قبل از اینکه به ویلا برسم، جلوم پیچید و گفت:
- داشتم شوخی می کردم عزیزم! تو جدی گرفتی؟
از کنارش رد شدم و گفتم:
- برو اون طرف داریوش.
داریوش بدون توجه به فرارم دوباره راهمو سد کرد و گفت:
- خوب ببخشید دیگه عزیزم. اصلاً من غلط کردم. مگه من می تونم جز تو به زن دیگه ای دست بزنم فدای تو بشم من؟ ولی باور کن طاقت زجر کشیدن تو رو ندارم!
با غیظ گفتم:
- تو چی کار داری؟ این منم که باید تحمل کنم که می کنم. باز که داری حرف خودت رو می زنی. اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی باور کن دیگه باهات حرف نمی زنم.
خندید و با لذت گفت:
- الهی من دور تو بگردم که قهر کردنت هم درست عین بچه کوچولوهاست.
اون روز بحثمون به جایی نرسید و من نفهمیدم آخر داریوش حرفم رو قبول کرد یا نه؟!!
دوباره با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. این بار سپیده هم بیدار شد. ساعت هشت و ربع بود. حتم داشتم که خود داریوشه. اونقدر هیجان زده شده بودم که حد نداشت. دستم می لرزید و قلبم رو توی دهنم خیلی خوب حس می کردم. سپیده از روی تخت پایین اومد و گفت:
- داریوشه؟!!
دستمو بردم سمت گوشی، نمی دونم چرا می ترسیدم جواب بدم، فقط یه صدایی از حنجره ام خارج شد شبیه:
- هوم!
- منم فکر می کنم خودش باشه. می رم بیرون، ولی همین دور و برا هستم. زود خبرم کن.
با استرس گوشی رو برداشتم و همینطور که دستم رو روی دهنی می ذاشتم گفتم:
- باشه ...
سپیده از اتاق رفت بیرون. تماس رو وصل کرده بودم اما اونطرف خط جز صدای نفس هیچ صدایی به گوش نمی خورد. منم که کلا زبونم قفل شده بود، اولین کاری که کردم رفتم سمت در و برای اطمینان قفلش کردم. دوست نداشتم وسط حرف زدنم کسی مزاحم بشه. داریوش قصد حرف زدن نداشت، پس خودم با هزار زور نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- الو....
صدای نفس عمیقی هم از اون سمت خط شنیدم و بعد از چند ثانیه مکث:
- رزا ... خودتی؟
بغض چنگ انداخت به گلوم ، صدای داریوشم بود. داریوش من حالش خوب بود و این برام از هر چیزی با ارزش تر بود! گفتم:
- سلام عزیز دلم. معلومه که خودمم! خوبی؟ تو که منو کشتی. من الان دو هفته اس که دارم دیوونه
می شم. باز کجا غیبت زد داریوش؟ چطور دلت می یاد با من اینجوری کنی؟ آخه این چه کاریه؟!!
چند لحظه صدایی نیومد و بعد صدای داریوش تو گوشی پیچید. اونم نه با لحن همیشگی. خشن بود و
بی حوصله:
- دیگه داری حوصله منو سر می بری. اَه!
با حیرت گفتم:
- چی؟
- همین که شنیدی!
به تته پته افتادم، یه لحظه شک کردم که خود داریوش باشه، گفتم:
- منظورت چیه داریوش؟
- اینقدر داریوش داریوش نکن. چته اینقدر به من زنگ می زنی؟ خوب اگه می خواستم که خودم بهت جواب
می دادم. همه جا رو تلفن کِش کردی که چی؟
با چشمایی گشاد شده گوشی رو جا به جا کردم و گفتم:
- داریوش تو چت شده؟
- من هیچیم نیست. سالم سالمم! این تویی که داری روانیم می کنی. بابا حالا من یه چیزی گفتم. توی زیگیل سفت چسبیدی؟
نفسم به سختی بالا می یومد. چرا قلبم طاقت سردی داریوش رو نداشت؟! چرا باور نمی کرد که خود داریوش داره با من اینطوری حرف می زنه؟!! هی کسی از درونم داد می کشید دروغه! این داریوش نیست! دروغه! به زور گفتم:
- یعنی چی داریوش؟
- ای بابا چقدر خنگی! هیچی بابا. تو جدی جدی فکر کردی که من می خوام باهات ازدواج کنم؟
زد زیر خنده و ادامه داد:
- کور خوندی خانوم کوچولو! من فقط برای چند روز شمال و کیش تو رو می خواستم که خوش باشم. دستت درد نکنه معشوقه خوبی بودی. زیاد هم جفتک نپروندی. در ضمن بذار به اطلاعت برسونم که تا چند هفته دیگه
می خوام با دختر عموم ازدواج کنم. دختری که از نجابت تکه! نه مثل تو که اینقدر راحت ولت می کردم همه چیزت رو به من واگذار می کردی!
حرفاش درست عین تیشه ای بود که به ریشه ام کوبیده بشه. چونه لرزونم نمی ذاشت درست حرف بزنم. دهنم که شور شد از خودم بدم اومد!! چرا داشتم گریه می کردم؟!! چـــــــرا؟ گفتم:
- ولی داریوش تو ... تو عاشق من بودی. من به خاطر تو داشتم غرق می شدم. داریوش تو ...
باز خندید، بریده، مقطع:
- هه هه چقدر ساده ای تو دختر! برای خودت می گم. خوب نیست اینقدر ساده باشی. مگه عقلمو از دست دادم که عاشق بشم؟ عاشق کی؟ عاشق یه دختر؟! اونم چه دختری؟!!! دختر زنی که بابامو به خاک سیاه نشوند؟ توام عین مامانتی! درست همون بلایی که مامانت سر بابام آورد رو من سر تو آرودم خانوم کوچولو! اونوقت بیام عاشقت بشم؟!! عمراً! می دونی چیه رزا؟ من توی مدت دوستی با تو به این موضوع پی بردم که بازیگر خیلی خوبی هستم. تا حالا اینقدر قشنگ نقش یه عاشقو بازی نکرده بودم. اونا همه صحنه سازی بود که خوشبختانه یا متاسفانه همگی باور کردید! خیلی خوشحالم که توی این مدت یه نفر دیگه به لیست عشاقم اضافه شد. تو هم یکی مثل اونا. با این تفاوت که تو یه خورده سر سخت تر بودی و من برای به دست آوردنت مجبور شدم یه سیلی هم نوش جون کنم، ولی خوب فدای سرم ارزششو داشت. تو دختر خوشگل و تو دل برویی بودی. به من که خیلی حال داد. به خصوص که انتقام بابامو هم گرفتم. فقط حیف که نشد این جریان رو تا سر سفره عقد طول بدم و اونجا بی آبروت کنم. اونجوری بیشتر برام لذت داشت! اما حیف ... مریم داشت از دستم می رفت! برای اینکه مریمو از دست ندم مجبور شدم نقشه مو زودتر از موعد عملی کنم. چندان بدم نشد! مهم این بود که تو عاشق من بشی و با مخ کوبیده بشی به زمین ...
دنیا داشت دور سرم می چرخید! همه این کارا بازی بود؟!! همه اش بازی بود؟!! باورم نمی شد! نمی تونستم باور کنم!
قلبمو چنگ زدم، با عجز و به زور گفتم:
- داریوش این کارو با من نکن!
صداش خشن شد:
- برو بابا اینقدر این حرفا رو از اینو و اون شنیدم که دیگه برام تکراری شده. برو خوش باش! الکی هم غرورتو نشکن. دست از سر من بردار. برو دنبال زندگیت.
هق زدم:
- داریوش تو به خاطر من خیلی کارها کردی. حتی ... حتی اشک ریختی ... باورم نمی شه که تمامشون از روی دروغ و ریا باشه!
- باور کن ... چون من بازیگر خوبی هستم. اصولاً دخترا دوست دارن یه پسر به خاطرشون اشک بریزه. ادای گریه رو درآوردن کار خیلی سختی هم نیست. برای کوبیدن تو بدتر از اینو هم می تونستم انجام بدم، ولی زود افتادی تو دام خانوم کوچولو.
نالیدم:
- خیلی نامردی. من می میرم!
چند لحظه سکوت شد، بعد از چند ثانیه که به نظر من قرنی گذشت صداشو که دیگه برام طنین خوشی نداشت و شبیه ناقوس مرگ بود رو شنیدم:
- بهتره نمیری و مثل من زندگیتو بکنی. در ضمن دیگه نمی خوام ببینمت یا صداتو بشنوم. چون دیگه حوصله تو ندارم. تو هم برام تکراری شدی! کارم باهات تموم شده! کاری نداری؟
همینطور که گوشی داشت از دستم سر می خورد نالیدم:
- برو ... برو بمیر.
گوشی از دستم روی زمین افتاد. صدای سپیده رو از بیرون می شنیدم که صدام می کرد. نفسم بالا نمی یومد. مدام محتویات معده ام رو تا توی گلوم حس می کردم و وقتی می خواستم همه شو بالا بیارم دوباره برمی گشتن سر جاشون. جریان خونم انگاری برعکس شده بود. دستمو روی سینه ام گذاشتم و چند بار سعی کردم نفس بکشم اما فایده ای نداشت! هوایی برای تنفس نداشتم! باورم نمی شد به اون راحتی رو دست خورده باشم! اسیر یه توطئه شده باشم! باورم نمی شد! به طرف پنجره رفتم و بازش کردم بلکه هوای تازه حالم رو بهتر کنه، ولی فایده نداشت. هوا به من نمی رسید. انگار دور بود! خیلی دورتر از پنجره! خم شدم که خودمو به هوا برسونم، دست لرزونمو دراز کردم جلوتر از بدنم. می خواستم با دستم هوا برسونم به ریه هام! ولی نمی رسیدم. بدنم رو کامل بیرون کشیدم و بعد از حس رهایی، دیگه چیزی نفهمیدم.
****
همه جا تار بود. چیزی رو درست نمی دیدم. پاهام زق می زد. دست راستم خیلی درد می کرد. طوری تیر می کشید که دوست داشتم از اعماق وجودم جیغ بزنم! اما حتی انرژی برای جیغ زدنم نداشتم! سرم که دیگه در حال انفجار بود. تو اتاقی تنها خوابیده بودم. دیوارا سفید بودن. روی تخت بلندی دراز کشیده بودم. نکنه مرده بودم؟ نه زنده بودم! اگه مرده بودم، الان فرشته عذاب به ملاقاتم می یومد. منو توی قبر می ذاشتن نه توی یه اتاق سفید. شایدم تو بهشت بودم! دلم می خواست بخوابم. چیزی یادم نمی یومد. چرا اینجا بودم؟ توی این اتاق سفید بد بو چه غلطی می کردم؟ نکنه اینجا اتاق انتظار بهشته؟ نه بابا کسی که می ره بهشت که درد نداره! یعنی می شه که در اتاق باز بشه و عین توی فیلما یه نور شدید بیاد تو و بعد که چشمم به نور عادت می کنه ببینم که منظره خیلی قشنگی اونور دره؟ بعد برم وسط بهشت؟ چه افکاری داشتم! مرده بودم اما تو فکر فیلم هم بودم! این دیگه چه نوع مردنی بود؟ چشمام دوباره داشت سنگین می شد. گذاشتم پلکام بسته بشه، تا بلکه توی خواب بفهمم قضیه از چه قراره... انگار خیلی خسته بودم، چون دردم لحظه به لحظه کمتر شد و خیلی زود خوابم برد.
دوباره که چشم باز کردم، چیزی روی بینی ام قرار داشت. سرمو که رو به طاق قرار بود به سمت راست بر گردوندم. مامان رو با چشمای گریون دیدم که دستمو تو دستش گرفته و در حال زمزمه کردن حرف هائیه که من قادر به شنیدنش نبودم. بعد از اون خاله شیلا و سپیده و زن عمو گلرخ و زن عمو ناهید و صدف، دختر دایی و ایلناز و شیدا زن مهران و زندایی پروانه ایستاده بودن. چشمای همه از زور گریه سرخ و متورم بود. سپیده که وضعش از مامان هم بدتر بود. اینقدر صورتش و چشماش پف کرده بود که حاضرم قسم بخورم تا همین لحظه در حال گریه بوده. با بی حالی سرمو برگردوندم به سمت چپ. اولین کسایی که به چشمم اومدن، بابا و رضا و سام و ایلیا بودن که چشمای اونا هم سرخ سرخ بود. بعد از اونا هم مهران و دایی شهرام و دو تا عموها بودن. خیلی تشنه ام بود. به زور گفتم:
- آب.
رضا که از همه به من نزدیک تر بود گفت:
- الهی دورت بگردم خواهر گلم! نمی شه آب بخوری. غدقنه.
با التماس و صدایی گرفته گفتم:
- تو رو خدا تشنمه!
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای گریه مامان و سپیده بلند شد. درست مثل اینکه براشون روضه می خوندم. مامان با عجز گفت:
- رزا مامان الهی فدات بشم! الهی پیش مرگت بشم! تو برای چی رفتی روی پنجره؟ مامان تو که قصد خودکشی نداشتی؟ بگو به همه مامان! مگه تو چی کم داری؟
پنجره! هوا! نفس! سقوطم! وای خدا! وای خدایا! تازه یادم افتاد برای چه اومدم بیمارستان. صدای داریوش هنوز داشت توی گوشم زنگ می زد:
- توی مدت دوستی با تو به این موضوع پی بردم که بازیگر خیلی خوبی هستم. تا حالا اینقدر قشنگ نقش یه عاشقو بازی نکرده بودم. اونا همه صحنه سازی بود که خوشبختانه یا متاسفانه همگی باور کردید. خیلی خوشحالم که توی این مدت یه نفر دیگه به لیست عشاقم اضافه شد. تو هم یکی مثل اونا با این تفاوت که تو یه خورده
سر سخت تر بودی و من برای به دست آوردنت مجبور شدم یه سیلی هم نوش جان کنم. ولی خوب فدای سرم ارزششو داشت. به خصوص که انتقام بابامو هم گرفتم. فقط حیف که نشد این جریان رو تا سر سفره عقد طول بدم و اونجا بی آبروت کنم. اونجوری بیشتر برام لذت داشت! اما حیف ... مریم داشت از دستم می رفت! برای اینکه مریمو از دست ندم مجبور شدم نقشه مو زودتر از موعد عملی کنم. چندان بدم نشد! مهم این بود که تو عاشق من بشی و با مخ کوبیده بشی به زمین ... دست از سر من بردار. در ضمن دیگه نمی خوام ببینمت یا صداتو بشنوم چون دیگه حوصله تو ندارم. تو هم برام تکراری شدی
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#34
Posted: 15 Oct 2013 18:15
رمان تقاص پست27
دلم می خواست سرمو به دیوار بکوبم. باورم نمی شد که اینقدر ساده داریوش منو هم مثل یه تیکه آشغال از قلبش بیرون انداخته باشه. هنوز باورم نمی شد! کاش مرده بودم. زندگی دیگه معنایی نداشت. بدون داریوش؟ اینقدر منتظر بودم که زنگ بزنه و تاریخ خواستگاری رو معلوم کند، ولی حالا چی شد؟ من باید اینجا باشم، روی تخت بیمارستان و اون کجا؟ حتماً دنبال کارای ازدواجش. آخ خدا کاش مرده بودم!
این بار با صدای رضا به خودم اومدم:
- چرا حرف نمی زنی رزا؟ بگو دیگه. بگو! چرا اینکارو کردی؟
این قدر گیج و منگ بودم که نمی دونستم باید چی بگم؟ آخ کاش همه شون می رفتن گورشونو گم می کردن! می خواستم تنها باشم. می خواستم به حال بدبختی خودم خون گریه کنم! من بازیچه شدم! خدایا من له شدم! لهم کرد. داریوش بی شرف لهم کرد. خدایا طاقت ندارم. بابا که وضعیت منو دید به مامان و رضا تشر زد:
- الان چه وقت این حرفاست؟ نمی بینین حال این بچه خوب نیست. بعداً هم می شه در این روابط صحبت کرد.
حرفای بابا تلنگری بود به احساسات من. اشک از چشمام ریخت بیرون ... مامان دستمو فشرد و زمزمه کرد:
- الهی قربونت برم مامان! چرا گریه می کنی؟!! چته؟ خوب حرف بزن ...
همون لحظه دکتر اومد توی اتاق و با دیدن جمعیت و وضعیت من غرید:
- چه خبره! چرا اینقدر دور مریض رو شلوغ کردین؟!! بفرمایید بیرون لطفاً! این وضعیت اصلا براش مناسب نیست.
همه انگار منتظر این حرف بودن که رفتن بیرون، فقط مامان و بابا و سپیده موندن. دکتر با اخم ظریفی دفترچه پایین تختم رو برداشت و مشغول ورق زدن شد، همزمان به سمت دستگاه های بالای سرم اومد و مشغول چک کردم وضعیتم شد. بابا دستمو فشار می داد و با نگرانی به اشکایی که دونه دونه روی صورتم سر می خوردن و قصد بند اومدن هم نداشتن نگاه می کرد.دکتر بعد از چک کردن وضعیتم گفت:
- خوبه. همه چیز درست و به جاست! ولی بهتره امشب هم تحت نظر باشه، اگه تا فردا هم همه چی خوب بود می تونین ببرینش.
بابا و مامان با خوشحالی سرشونو تکون دادن، دکتر چرخید به سمت و گفت:
- خب خانوم خانما اول بگو بدونم دلیل این اشکا چیه؟!! نگو به خاطر شکست عشقی دست به خودکشی زدی که اونوقت خودم می کشمت!
اخمای بابا و مامان در هم شد. صدای دکتر تو ذهنم اکو بر می داشت! شکست عشقی! شکست عشقی!!! رزا! رزای مغرور و سرزنده فامیل! دختری که به زمین زیر پاشم فخر می فروخت! شکست عشقی ... پسررقیب بابا ... داریوش ... له شدم! له! غرق خودمو و ضعیت اسف بارم بودم که صدای خودمو شنیدم:
- خودکشی؟!! نه دکتر خودکشی در کار نبود! سرم گیج می رفت، یه کم هم مشکل تنفسی داشتم، سرمو از پنجره بردم بیرون که نفس بکشم ولی بعد نفهمیدم چی شد! فقط می دونم ترسیدم ... خیلی ترسیدم ...
این من بودم؟!! رزا ! رزای بدبخت مفلوک! ببین کارت به کجا کشیده که برای جمع کردن ذره های شخصیت وجو بی شخصیتت مجبوری دروغ به هم ببافی. باید از درون بشکنی، نابود بشی، بی وجود بشی! اما از بیرون بخندی. بیچاره! تازه کارت در اومده! تا کی می خوای فیلم بازی کنی؟!! تا کی؟!!
صدای هق هق سپیده بلند شد و با گریه از اتاق خارج شد. مطمئناً فهمیده بود که دروغ می گم. سپیده تنها کسی بود توی این جمع که خبر از درون پر تلاطم من داشت! اون به حال من ترحم می کرد و من همیشه از ترحم متنفر بودم. خوش به حال سپیده! به عشقش می رسید. مامان با وجود مخالفت بابا و مامانش با عشقش ازدواج کرد. خاله با عشق ازدواج کرد. خاله کیمیا هم با عشقش ازدواج کرد! این وسط سرنوشت من شبیه سرنوشت خسرو بود! حالا احساس اونو به راحتی درک می کردم. اونم عشقشو باخت و میدان رو برای تاخت و تاز بابای من که رقیبش بود باز گذاشت، من هم باید میدان رو برای رقیب باز می ذاشتم. هرچند که رقیبی نبود. من توی زندگی داریوش عددی نبودم که بخوام خودمو رقیب دختر عموش بدونم! چرا توی اون حالت هیستریک مرگو انتخاب کرده بودم؟!! چرا؟!! من باید زنده می موندم و به دیگرونی که خبر از دل زارم داشتن، می فهموندم که من هنوزم همون رزای مغرور گذشته ام! چیزی تغییر نکرده بود، جز اینکه ... تیکه ای از قلبم گم شده بود. می خواستم فریاد بزنم مامان من بزرگ شدم، به خدا دیگه بزرگ شدم ولی به چه قیمتی؟ به قیمت تیکه تیکه شدن قلبم. آخ که بزرگ شدن چه تاوان سختی برای من داشت!
مامان رو به دکتر که با بهت به رفتن سپیده خیره مونده بود گفت:
- دختر خاله شه دکتر از خواهر به هم نزدیک ترن طاقت دیدن این وضعیت رزا رو نداره.
دکتر سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد، بعدش هم با خونسردی چیزی توی دفترچه اش یادداشت کرد و گفت:
- می دونستم که دختری با خصوصیات تو خودکشی نمی کنه، ولی می خواستم مطمئن بشم. در هر صورت از یه مرگ حتمی نجات پیدا کردی چون می خواستم خودم راحتت کنم. با اجازه.
خواست از اتاق خارج بشه که بابا گفت:
- آقای دکتر!
دکتر به سمت بابا برگشت و گفت:
- بله؟
- می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
دکتر همین طور که از در خارج می شد گفت:
- بله خواهش می کنم.
بابا هم دنبالش راه افتاد. مامان نگاهی به من کرد و گفت:
- عزیز دلم چند دقیقه استراحت کن منم الان می یام!
بعد از این حرف سراسیمه دنبال بابا و دکتر دوید. وقتی مامان از اتاق خارج شد، فشار ریزش اشکام روی گونه هام بیشتر شد. مطمئنا همه دلیل این اشکا رو شوک بعد از حادثه می دونستن. اما خودم چی؟!! ای خدا من قرار بود بعد از این چطور زندگی کنم و روزامو به شب برسونم؟!! چطور باید هم رزا می موندم و خوددار و هم برای عشق از دست رفته ام عزاداری می کردم؟!! فقط یه چیز می دونستم، اونم اینکه نباید اجازه می دادم دیگرون شکست خوردن منو بفهمن. کسی که عشق براش بی معنی بود، حالا این طوری از درد جفای معشوقش روی تخت بیمارستان افتاده! همینطور که اشک می ریختم مشتای گره شدم مو هم روی تشک می کوبیدم، کاش می مردم! رزای احمق!!! چه راحت گذاشتی بازیچه ات کنن ... تقاص عشق خسرو رو تو پس دادی ... خیلی هم بد پس دادی ...
توی فکرای عذاب آورم غوطه می خوردم که سپیده اومد تو ... وقتی دید کسی توی اتاق نیست یه راست اومد به طرفم، صورتمو با خشونت گرفت بین دستاش و با صدایی که سعی می کرد خیلی بالا نره گفت:
- رزای احمق!!! چرا این کارو کردی؟!!! هان؟!!!
باز فشار روانیم زیاد شد، باز زد به سرم، مثل دیوونه ها زدم زیر خنده و گفتم:
- چند بار باید بگم؟ اومدم هوا بخورم ...
فشار دستاش روی صورتم زیاد شد، پرید وسط حرفم و گفت:
- داری دروغ می گی! تو منو هم احمق تصور کردی؟ داریوش بهت چی گفت؟
سعی کردم دستشو پس بزنم، صورتمو به چپ و راست تکون دادم تا دست از سرم برداره. اما بیفایده بود، با چشمای سرخ و اشکی و خشم آلود خیره شده بود توی چشمام و جواب می خواست. مشتی توی مچ دستش کوبیدم و گفتم:
- ولم کن!
- بهت می گم چی گفت؟!!! چی گفت بهت رزا؟!!
- منم می گم ولم کن! هیچی نگفت، هیچ چیز به خصوصی نگفت.
نمی خواستم بفهمه. نمی خواستم بدونه داریوش خوردم کرده! بذار دلیل جدایی من و داریوش براش توی ابهام باقی بمونه. نمیخواستم از بازیچه شدنم خبردار بشه. دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و داد کشید:
- حرف می زنی یا خفه ات کنم؟ ازت پرسیدم چی بهت گفت که خودتو انداختی پایین؟ اون حق نداشته ...
این بار من حرفشو قطع کردم و سعی کردم هر طور شده آرومش کنم و بحث رو تموم کنم، گفتم:
- بس کن سپیده! هر چی که بود تموم شد. من خودمو پرت نکردم پایین. هر چی که به دکتر گفتم حقیقت داشت. داریوش فقط چشم منو به روی حقیقت باز کرد. اون راست می گه، من خیلی ساده ام!
چونه اش لرزید، صورتمو ول کرد و صورت خودشو با دست پوشوند. صداش با گریه می لرزید:
- ای خدا!
آره خدا! بشنو!!! بشنو صداشو! اگه صدای منو نمی شنوی صدای اینو بشنو که از بدبختی من به ضجه افتاده. باز داشتم نفس کم می آوردم، ماسکی رو که دکتر از روی صورتم کنار زده بود رو چنگ زدم، ولی قبل از اینکه بذارمش روی صورتم گفتم:
- چته؟ چرا خدا رو صدا می کنی؟ من باید ناراحت باشم که نیستم. همین بهتر که اول کاری چشمام باز شد و از اون سادگی و خیالات خام بچه گونه بیرون اومدم. من نمی تونستم با یه پسر بوالهوس زندگی سعادت باری داشته باشم.
کاش حرفام حقیقت داشت. کاش از از دست دادن داریوش راضی و خشنود بودم. سریع ماسک رو گذاشتم روی بینیم که خفه نشم. سپیده با بغض نالید:
- ولی رزا تو اونو خیلی دوست داشتی اون ... اون ... یه روز بر می گرده. قول می دم!
از زیر ماسک به زور گفتم:
- چه برگرده ... چه بر نگرده ... دیگه به من ارتباطی نداره! ... دار ... یوش .... برای من .... مرده.
سپیده تو سکوت با ترجم بهم خیره شد. متنفر بودم از این نگاهش، چشمامو بستم که نبینم و تو دلم گفتم:
- چقدر سخته آدم حرفایی رو بزنه که توی قلب و دلش جایی نداره و همه دروغه! من ... منی که عاشق داریوش بودم ... منی که از دو هفته ندیدنش اینطور شیدا و بی قرار می شدم، چطور می تونم به راحتی فراموشش کنم؟!
دوباره اتاق شلوغ شد و همه دورم رو گرفتن به گمون خودشون می خواستن از ذهن من اون خاطره بدو پاک کنند. ولی زهی خیال باطل! این تازه اول درد و غصه و رنج من بود. من داریوش رو از دست داده بودم!!! داریوش رو به گذشته مامان و بابام باخته بودم. داریوش رو به دختری به نام مریم باخته بودم! کسی که به قول داریوش نجیب ترین بود! و من لابد نا نجیب ترین!
* * * * * *
فردای اون روز از بیمارستان مرخص و به علت شکستگی هر دو پا و دست راستم یک ماه از مدرسه محروم و خونه نشین شدم. تو این مدت همه دوستام به ملاقاتم می یومدن و درسایی رو که جزوه برداری کرده بودن، برام می آوردن. تابلوی داریوش به انبار منتقل شد، چون هر بار با دیدنش حالم حسابی بد می شد و ساعتها گریه
می کردم و ضجه می زدم. مامان فهمیده بود، خیلی سعی می کرد خودشو بهم نزدیک کنه اما هر بار با سری من مجبور می شد بیخیال بشه و از پیشم بره. هیچ وقت رک بهم نگفت از دردم خبر داره. منم سعی می کردم به روی خودم نیارم! یاد داریوش آتیشم می زد، قلبم پر بود، پر از نفت و پر از عشق و من میون این همه احساسات متضاد در حال روانی شدن بودم! چه راحت از دستش داده بودم.
اون سال سال سرنوشت ساز من بود، سال کنکورم، ولی اصلاً حوصله درس رو نداشتم. منی که همیشه عاشق درس خوندن و گرفتن معدلای بالا بودم تا بعدش بتونم از بابا جایزه های قلمبه سلمبه درخواست کنم از درس بیزار شده بودم. فقط دلم می خواست یه گوشه بشینم و به خاطراتم با داریوش فکر کنم و اونو حداقل تو عالم خیال داشته باشم. داریوش با من کاری کرده بود که هر لحظه از تصور مرد دیگه ای کنار خودم حالت تهوع بهم دست می داد. حس می کردم دیگه هیچ پسری روی کره زمین پیدا نمی شه که بتونه به اندازه داریوش همه چی تموم باشه! بالاخره این خیالات کار دستم داد و یه روز که تو خونه تنها بودم و مامان با خاله برای خرید بیرون رفته بودن و رضا هم دانشگاه بود، از سکوت و خلوتی اتاقم استفاده کردم. گوشی رو برداشتم و قبل از اینکه پشیمون بشم شماره داریوش رو گرفتم. اصلاً دست خودم نبود. بی اراده به سمتش کشیده می شدم. چون هنوز هم باور اینکه دیگه اونو ندارم برام مشکل بود. بعد از چندتا بوق صدای ظریف و ملوس دختری روانم رو از هم پاشید ...
گفت:
- بفرمایید.
جواب ندادم. چی می تونستم بگم؟!! فقط داشتم تند تند توی ذهنم شماره ای که گرفته بودم رو با شماره داریوش تطبیق می دادم که مطمئن بشم اشتباه نگرفتم. دختره دوباره گفت:
- چرا حرف نمی زنی؟
صدای مردی جا افتاده از اون طرف اومد که گفت:
- مریم جان کیه عمو؟
پس این بود! این مریم بود! دختر رویاهای داریوش، حتماً با هم ازدواج کرده بودند که گوشی اش رو اون جواب می داد! دوست داشتم قطع کنم و برم یه گوشه گورخودمو با دستای خودمو بکنم و بعدم خودمو چال کنم، اما نمی تونستم بدون حرف گوشی رو قطع کنم، از این رو گفتم:
- هیچ وقت نمی بخشمت مریم خانم!
بعدم بغضی که داشت خفه ام می کرد رو خیلی راحت شکستم و ارتباط رو قطع کردم. زد به سرم، با فریاد گوشی رو روی زمین کوبیدم و گفتم:
- آشغال عوضی! حالم ازت به هم می خوره! چرا منو بازیچه کردی؟ تو باید تقاص پس بدی. اگه تا امروز هنوز از تب عشقت می سوختم، حالا می گم تا بدونی، دیگه ازت متنفرم! دیگه واقعاً ازت متنفرم! تو روح منو پژمرده کردی. داریوش. داریوش نمی بخشمت! تو باید عذاب بکشی! تو باید جواب این همه ظلمو نسبت به من بدی! نامرد
بی شرف رذل! چطور تونستی با احساسات من بازی کنی؟ مگه من چی کارت کرده بودم داریوش؟ من که به قول تو کوچولو بودم. چرا کاری کردی که دیگه از عشق و دوست داشتن بیزار بشم؟ ای خدا .... من با این درد چی کار کنم؟
نشسته بودم روی زمین ، زار می زدم، مشت توی سرم می کوبیدم و داد می کشیدم. ملاجم داشت متلاشی می شد که دستام خسته و به حال افتادن کنارم، و خودم بی حال تر ولو شدم پایین تختم. همه انرژیم از بدنم رفته بود، همینطور که آروم هنوز هق می زدم،توی خودمو روی پارکت ها یخ کرده مچاله شدم! برای یه عاشق چه دردی سخت تر از این بود که عشقش رو در کنار دیگری ببینه؟
* * * * * *
دو ماه طول کشید تا کم کم تونستم با شرایط جدیدم خو بگیرم و با یاد و خاطراتش نوحه سرایی نکنم و طبیعی تر برخورد بکنم. امارزای قبلی مرده بود و به جاش یه رزایی اومده بود که مثل رباط فقط روزگارش رو سر می کرد. همین و بس! عشق داریوش رو کامل از دلم بیرون کرده بودم و به جاش تخم نفرت کاشته بودم و با یادآوری حرفاش و برخورد آخرش مدام اون تخم رو آبیاری می کردم تا ازش یه درخت تنومند بسازم و بتونم یه روزی ریشه داریوش رو هم باهاش بخشکونم. دیگر حتی با شنیدن اسمش هم حالم بد می شد. دیگه اصلاً احساس دل تنگی براش نمی کردم. امتحان های ترم اولمون شروع شده بود و من بازم سعی می کردم مثل قبل با جدیت فقط درس بخونم و افت شدیدم رو هر طور شده جبران کنم و خودمو به بقیه بچه ها برسونم. قبول داشتم که شکست خیلی سختی خوردم. شکستی که منو داغون کرده بود. اینقدر محکم زمینم زده بود که به سختی تونستم دوباره بلند بشم. اما بالاخره که چی؟!! این زندگی لعنتی جریان داشت و من باید باهاش سازگار می شدم وگرنه نابودم می کرد. دلخوشی اون روزام شده بود درس خوندن و وقت گذروندن توی کلاس پیانو دقیقا از وقتی که از شمال برگشتیم کلاس پیانو ثبت نام کرده بودم اونم به اصرار داریوش. چون اعتقاد داشت استعدادش رو دارم و این تنها چیزی بود که بعد از داریوش نتونستم بیخیالش بشم. خیلی دوست داشتم دیگه کلاس نرم و از خیرش بگذرم فقط و فقط چون داریوش دوسش داشت! اما علاقه خودم بالاخره مجبورم کرد تو این یه مورد کوتاه بیام. مامان و بابا از تغییراتم تعجب می کردن اما چندان هم ناراضی نبودن، دختر سرخوش و الکی خوش و لوسشون یه شبه بزرگ شده بود و دیگه خبری از اون رفتار های جفنگش نبود! یه بار هم که مامان خواست جدی در مورد داریوش باهام حرف بزنه فقط گفتم چیزی بین من و داریوش نبوده و دلیل جمع کردن تابلوی داریوش هم فقط و فقط این بود که حس خوبی بهم نمی داد. تا وقتی نمی شناختمش برام عزیز بود اما وقتی فهمیدم چه جونوریه از زل زدن بهش اذیت می شم. مامان میخواست قبول نکنه، اما جدیت من بالاخره قانعش کرد. اون روزها علاوه بر مشکلات روحی و روانی که داشتم یه مشکل دیگه هم گریبانگیرم شده بود و اون نفرت از همه مردا و پسرای دور و برم بود. غریبه ها رو که اصلا داخل آدم هم حساب نمی کردم، اما این وسط رضای بیچاره بدجور مورد اصابت ترکش های من قرار می گرفت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#35
Posted: 15 Oct 2013 18:15
حالم از همه مردا به هم می خورد. رضای بیچاره اوایل خیلی سعی می کرد دوباره خودشو به من نزدیک کند، ولی وقتی دید هر بار با تندی جوابشو می دهم بالاخره یه روز عصبانی شد و گفت:
- رزا تو معلوم هست چته؟ چند وقته عین سگ پاچه می گیری! البته دور از جون سگ، تو از سگ هم بدتر شدی.
حساس و زودرنج داد کشیدم:
- آره آره من سگم! حالم از همتون به هم می خوره. حالم از هر چی جنس مذکره به هم می خوره برو گمشو از اتاق من بیرون. دست کثیفتو هم به من نزن!
رضا که انگار بالاخره یه چیزی دستگیرش شده بود، گفت:
- به من راستشو بگو رزا. تو اینجوری نبودی. کدوم نامردی این بلا رو به روزت آورده؟
چشمامو بستم و جیغ کشیدم:
- به تو ربطی نداره گمشو بیرون گمشو بیرون!
رضا با خونسردی روی تختم نشست و گفت:
- تا نگی کدوم الاغی باعث شده تو اینقدر بدبین بشی نمی رم بیرون. رزا چرا نمی فهمی؟ من برادرتم! دوستت دارم! نگرانتم! دلم می خواد تو رو مثل گذشته ببینم. شاد و خندون. کجاس اون رزایی که از در و دیوار بالا می رفت و اشک منو در میاورد؟
- مُرد! اون رزا مرد. به تو ربطی نداره. سیریش از اتاق من برو بیرون وگرنه جیغ می زنم.
- نیست که الان نمی زنی؟! در هر صورت هر کاری که می خوای بکنی بکن، من نمی رم تا بگی.
بعدش هم از جا بلند شد و به جای خالی تابلوی داریوش نگاه کرد.
چند لحظه ای حرف نزد، ولی آخر طاقت نیاورد و گفت:
- باید حدس می زدم!
دوباره با پرخاشگری هولش دادم و گفتم:
- چی رو باید حدس می زدی؟ هان؟ چیزی رو که من خودم هم نمی دونم.
با ملایمت وسط جفک پرونی های من دستمو گرفت و گفت:
- داریوش! آره؟
بازم اسم اون لعنتی! جیغ زدم و گفتم:
- خفه شو! اسم اونو نیار. حالم ازش به هم می خوره از تو هم همینطور.
با وجود مخالفت من بغلم کرد و گفت:
- فدای تو خواهر خوبم! بیا برام بگو و خودتو اینقدر عذاب نده. داریوش با روح حساس خواهر من چی کار کرده؟ هان؟
اینقدر آروم و با ملایمت حرف می زد که باعث شد، بغضم بترکه و بزنم زیر گریه. رضا در حالی که بغلم کرده بود، آروم آروم تکونم می داد. دو تایی روی زانو روی زمین نشسته بودیم. همینطور که زار می زدم، گفتم:
- رضا اون منو نابود کرد. اون منو کشت. رضا بهم گفت منو نمی خواد. گفت فقط می خواسته چند روز باهام خوش باشه، ولی رضا اون منو دوست داشت. عاشقم بود! اون به خاطر من حاضر بود هر کاری بکنه! رضا چطوری اون عشقش اینطوری از بین رفت؟ بهم می گه همشو بازی کرده. اصلاً همه مردا دروغ گو هستن. ما زنا رو ساده گیر
می آرن و تا می تونن ازمون سوء استفاده می کنن، بعد هم عین آشغال پرتمون می کنن یه گوشه!
یه دفعه رضا مثل شیر زخمی شد و با فریاد گفت:
- مگه اون عوضی با تو چی کار کرده؟ رزا؟
گریه امون حرف زدن بهم نمی داد. غیرت هم امون صبر کردن به رضا نمی داد:
- رزا با توام!
اصلاً قادر به حرف زدن نبودم و هق هق می کردم. رضا به ضجه افتاده بود:
- رزا ... رزا جونم تو رو ارواح خاک باباجون بگو ... دِ حرف بزن تو داری منو سکته می دی ... بگو که خاک بر سر نشدیم ... رزا!
با گریه به زور گفتم:
- عشق من و اون پاک بود رضا! به پاکی گلها، ولی اون منو زیر پاش له کرد و رفت.
رضا آروم شد. نفس عمیقی کشید و دوباره بغلم کرد. چند لحظه توی سکوت فقط کمرمو نوازش کرد و بعد گفت:
- گریه نکن عزیزم! گریه نکن خواهر گلم. اون قدر تو رو ندونسته. اون احمق بوده که از تو گذشته. تو یه جواهری. هزاران نفر حاضرن جونشونو بدن تا تو فقط بهشون نگاه کنی! رزا فراموشش کن. همه جا از این مردای عوضی پیدا می شه. وقتی مامان برام گفت، وقتی تعریف کرد که پسر خاله کیمیا دقیقا کپی خسروئه ترسیدم. برات ترسیدم رز ... تو عاشق تابلوت بودی و ا زاین که عاشق خود واقعی نقاشین بشی ترسیدم. اون پسر خسرو بود! کسی که مامان ما بهش نارو زده بود. رزای عزیزم، مقصر منم که زودتر تو رو از این جریان دور نکردم. من احمق سرم گرم مهستی شده بود و تورو از یاد برده بودم. ولی رزا اگه تو بخوای می رم پدرش رو در می آرم. اگه این آرومت می کنه به خدا اینکارو می کنم. رزا اصلاً هر چی تو بگی! تو بگو چی کار کنم که گریه نکنی؟ من طاقت گریه های تو رو ندارم!
با این حرفش یاد حرف داریوش افتادم و گریه ام شدت گرفت. اون روز کلی با رضا درد و دل کردم، ولی این چیزی از نفرتی که نسبت به مردا پیدا کرده بودم کم نمی کرد. اون روز، روز آخری بود که با رضا اینقدر راحت درد و دل کردم. اگه از رازداریش مطمئن نبودم هرگز حرف های دلمو بیرون نمی ریختم. از اون روز به بعد، رضا خیلی هوای منو داشت و نمی ذاشت زیاد با خودم خلوت کنم. پشت سر هم مهمونی می گرفت و دختر پسرای فامیل رو دعوت می کرد. یه لحظه نمی ذاشت توی خودم باشم. اینقدر با سام سر به سرم می ذاشتن که دادم رو در می آوردن. همه فامیل فکر می کردن آروم شدن من فقط به خاطر اون حادثه است و من چقدر خوشحال بودم که کسی خبر از راز من نداره. البته به جز رضا و سپیده و بعدها مهستی ... تو تموم مهمونی هایی که رضا می گرفت مهستی هم حضور داشت. دختر خیلی خوبی بود و حسابی منو جذب خودش می کرد. بهد از گذشت یه مدت وقتی خیلی پیله رضا شده بود و دلیل غم توی چشمای منو پرسیده بود رضا جریان رو سربسته براش تعریف کرده بود. البته قبلش به خودم گفت و وقتی گفتم برام مهم نیست مهستی هم بدونه جریان رو به مهستی گفت. برای همین مهستی هم به اکیپ رضا و سام و سپیده پیوسته بود و اینقدر سر به سرم می ذاشتن که دوست داشتم سر به بیابون بذارم. اوایل از دستشون کلافه می شدم و پرخاشگری می کردم، ولی کم کم عادت کردم. مهستی تقریباً هر روز به خونه ما می یومد و کلی با هم حرف می زدیم. از هر دری به جز داریوش! تو این اومد و رفت ها داریوش کم کم کمرنگ شد و من یه درجه یه درجه به سمت رزای قبل متمایل شدم. عید هم اومد و رفت و بعد از دید و بازدید های عید من به کل افسردگی و ناراحتی هامو از دلم بیرون ریختم و به قول معروف دلمو خونه تکونی کردم. پیش می یاد شبایی که با یادآوری یه خاطره از داریوش تا صبح اشک بریزم اما دیگه مثل قبل زندگیم مختل نشده بود و روزها زندگی آروم خودمو داشتم. یه روز بعد از تعطیلات عید داشتم از مدرسه بر می گشتم که ماشین عمو فرشاد جلوی پام زد روی ترمز. با دقت که نگاه کردم دیدم ایلیاست. شیشه رو کشید پایین و با خنده گفت:
- بفرما خانوم در خدمت باشیم.
خیلی وقت بود که ایلیا رو ندیده بودم، و خیلی وقت هم بود که حرفای اون شبش تو مهمونی رضا رو از یاد برده بودم. برای همین هم ابرویی بالا انداختم و با لبخندی کج شبیه زهرخند گفتم:
- برو در خدمت زنت باش.
- اونو که ندارم، هر وقت گرفتم چشم رو چشمم! حالا شیرین زبون افتخار بده و بیا بالا.
از تملق شنیدن بیزار بودم، کاش می شد هر طور شده دکش کنم، گفتم:
- نمی دم آقا، برو پی کارت.
همه داشتن نگامون می کردن.
ایلیا که متوجه این موضوع شده بود گفت:
- بیا بالا دیگه رزا آبروم رفت! همه دارن نگامون می کنن.
با نگاهی به همکلاسی هام که با خنده های پر طعنه بهم خیره شده بودن با حرصو لج در ماشین رو باز کردم سوار شدم. چاره ای نبود! تاکسی مفتی بود دیگه. ایلیا گفت:
- حال عمو فرهاد چطوره؟ زن عمو جون و رضا چطورن؟
- یکی یکی بپرس تا جوابتو بدم. چه خبرته همه رو با هم می پرسی؟ می ترسی خسته شی؟
- خیلی خوب خانم گل. ناراحت نشو. عمو چطوره؟
تو دلم گفتم خانوم گل و زهرمار! اما به زبون گفتم:
- خوبه ولی سلام نمی رسونه. چون خبر نداشت که تو امروز می یای دنبال من.
صدای قهقهه اش توی ماشین پیچید. با دست چپ فرمون رو گرفت و با دست راستش آروم دماغم رو فشار داد که باعث شد یه کم تو خودم جمع بشم. بی توجه به حال من گفت:
- دیوونه! حالا سوال دوم. زن عمو جونم چطوره؟
اخمام یه کم درهم رفته بود. از تماس فیزیکی با مردا بیزار بودم، گفتم:
- اونم خوبه. رضا هم خوبه دیگه زحمت نکش.
لبخند زد وگفت:
- آخ رزا نمی دونی چقدر دلم برای این چرت و پرت گفتنات تنگ شده بود. خیلی وقت بود که تو هم بودی.
رومو برگردوندم و گفتم:
- دستتون درد نکنه. حالا دیگه من چرت و پرت می گم پسر عمو جون؟
از عمد پسر عمو رو با غیظ گفتم، اصلا به روی نامبارکش نیاورد و گفت:
- نه بابا ببخشید. حرفای شما خیلی هم شیرینه و به دل می شینه.
دیگه داشت حرصمو در می آورد، گفتم:
- خوب منظور؟
لبخند مرموزی زد و گفت:
- منظور خاصی نداشتم. همینطوری گفتم که بدونی.
پوفی کردم و گفتم:
- خیلی خوب دونستم. حالا بگو ببینم امروز اینطرفا چی کار می کردی؟
- دم خونه یکی از دوستام کار داشتم، گفتم سر راهم تو رو هم سوار کنم یه خورده بخندم از دستت.
- اِ؟ وقت گریه ات هم می رسه. حالا که اشکتو در آوردم می فهمی
نچ نچی کرد و گفت:
- تو نباید این کارو با من بکنی!
تو دلم پوزخند زدم، ابرومو انداختم بالا و گفتم:
- مثلاً چرا؟
- حالا...
- مرضو حالا. ببین یه کاری می کنی که یادم بره از من هشت سال بزرگ تری.
- تو با من راحت باش هر چی هم که دلت می خواد دری وری بگو. مهم نیست.
باز زهرخند زدم و گفتم:
- مگه من چه فرقی با بقیه دارم؟
داخل خیابونمون پیچید و گفت:
- یه فرق اساسی!
می خواستم اگه زری می خواد بزنه همین جا بزنه تا آب پاکی رو با تشتش با هم بکوبم تو سرش خیالش رو از هفتاد جهت راحت کنم. پس گفتم:
- خوب بگو می خوام بدونم.
جلوی در خونه مون ایستاد، چرخید به طرفم، لبخند محوی زد، دست راستشو گذاشت روی قلبش و گفت:
- ببین قلب من خیلی بزرگه، یه عالمه آدم هم توش هستن که یک یکشون برام عزیزن. اما نکته مهمش اینجسات، این قلب بزرگ برای همه آدمایی که توش هستن یه جایگاهی تعیین کرده. جای همه آدمای این تو ...
ضربه ای روی قلبش زد و ادامه داد:
- توی گوشه کنارای قلبمه ... اما قلب من یه حاکمم داره که به کلش فرمانروایی می کنه و قسمت اعظمشو هم اشغال کرده. تو ... رزا ... تو حاکم قلب منی ...
آب دهنمو قورت دادم. باز حالت هیستریکم داشت عود می کرد، الان بود که ایلیا رو با شیشه پشت سرش یکیکنم. نسبت به هر گونه حرف عاشقونه ای آلرژی داشتم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#36
Posted: 15 Oct 2013 18:16
رمان تقاص پست28
با تمام توانم سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و خونسرد باشم، از این جهت خودمو به کوچه علی چپ زدم و گفتم:
- به عنوان خواهری دیگه؟
به من من افتاد و گفت:
- نه به عنوان ...
- به عنوان چی؟
- به عنوان ... به عنوان ... رزا شاید بهتر باشه این حرف توسط بزرگترا مطرح بشه.
نفسم به شماره افتاده بود. می خواستم حرفش رو بزنه تا بکوبمش. از اینرو با خشم گفتم:
- ترجیح می دم خودت بگی.
سرش رو به طرفم برگردوند. توی چشمام زل زد و گفت:
- حالا که اینطور می خوای باشه ... به عنوان همسری!
بعد هم بدون توجه به من و چشمای سرخم و دستای مشت شده ام تند تند ادامه داد:
- خونه دوستم بهونه بود، امروز از قصد اومدم سروقتت که حرفامو بزنم. نمی خوام از دستت بدم رزا ... می خوام بابا و مامانو بفرستم خونه تون که درخواستمو رسمی مطرح کنن ... احساس منم احساس یکی دو روزه نیست که ...
وسط حرفاش با تموم خشمم در ماشین رو باز کردم و در حالی که پیاده می شدم گفتم:
- ایلیا ببند دهنتو! دیگه نمی خوام از این حرفا بشنوم، وگرنه کلاهمون توی هم می ره، می فهمی؟
خیلی جلوی خودمو گرفتم که با مشت نرم توی صورتش و فحشش ندم! با غیظ رفتم سمت در خونه، ایلیا سریع از ماشین پیاده شد و دنبالم راه افتاد و سردرگمی گفت:
- ولی ... آخه چرا؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، چرخیدم به طرفش و تقریبا با داد گفتم:
- محض اِرا! گفتم بار آخرت بود. حالم از این حرفای آبگوشتی به هم می خوره! نمی خوام از هیچ جنس نری این حرفا رو بشنوم.
انگار نمی فهمید من حالم خرابه که ادامه داد:
- ولی رزا تو بالاخره یه روز ازدواج می کنی.
تازه بدتر انگشت گذاشت روی نقطه ضعفم! صدام شبیه جیغ شد:
- نــــــه! نـــــــه! فهمیدی؟!!! من تا زنده ام مجرد باقی می مونم! حالا از اینجا برو. بـــــــرو و دیگه از این چرت و پرتا نگو!!! بــــــــــــرو گفتم!!!!
خیلی جلوی خودمو گرفتم که نگم گورتو گم کن. ایلیا با ناراحتی عقب گرد کرد، دلخور شده بود اما به اندازه ارزنی ناراحتیش برام اهمیتی نداشت. سوار ماشین شد و با سرعت از اونجا دور شد. اندوهگین و عصبی با بدنی لروزن، در رو باز کردم و وارد خونه شدم. مامان و رضا تو هوای پاک بهاری روی ایوون نشسته بودن و روی میز جلوشون پر از میوه و تنقلات بود. با بی حالی سلام کردم و وارد خانه شدم. قبل از اینکه برم تو صدای رضا رو که آروم از مامان پرسید:
- چشه؟
رو شنیدم. مامان هم درحالی که با تعجب نگام می کرد، شونه هاشو بالا انداخت. بی توجه با حالی گرفته رفتم تو یه رسات رفتم سمت پله های مارپیچ که خودمو به غار تنهاییم یعنی اتاقم برسونم. روی اولین پله بودم که رضا یک دفعه دستم رو گرفت:
- هی خانم! کجا با این عجله؟
دستمو کشیدم و گفتم:
- ولم کن رضا حال ندارم. می خوام برم بخوابم.
رضا با نگرانی گفت:
- چی شده رزا؟
- هیچی بابا ولم کن.
دستمو محکم تر چسبید، اومد ایستاد روی پله بالایی من و گفت:
- رزا تو تازه خوب شده بودی. دوباره چت شده؟
عصبی و لای دندونای به هم فشرده ام غریدم:
- من چیزیم نیست.
- داری دروغ می گی. یه چیزیت هست چشمات داره داد می زنه.
- خیلی خوب بهشون می گم داد نزنن.
- یا می گی یا ...
پا کوبیدم روی زمین! ول کن نبود این بشر! اه!
- خیلی خوب بابا می گم پسره سمج!
خندید و گفت:
- آفرین دختر خوب.
بدون مقدمه گفتم:
- ایلیا ازم خواستگاری کرد.
چهره رضا درست شبیه یک علامت سوال شده بود. که هی به شکل علامت تعجب در می یومد و بعد دوباره علامت سوال می شد. هر بار دهن باز می کرد چیزی بگه، ولی انگار پشیمون می شد و دوباره دهنشو می بست.
دست آخر با صدایی دورگه گفت:
- ایلیای عمو؟
- بله ایلیای عمو!
دستی توی صورتش کشید و گفت:
- ای ... لا اله الا الله من دیگه عقلم به جایی قد نمی ده. پای خواستگارای توی خونه رو بریدم، می یان جلوی راهت، به خودت می گن. رزا تقصیر خودته که اینقدر خوشگلی!
با بغض گفتم:
- تو هم خوشگلی! اینقدر همه می یان توی خیابون ازت خواستگاری کنن؟
رضا از حرف کودکانه من خنده اش گرفت و گفت:
- ببین خره من که دلم می خواد و از خدامه کسی برام نمی یاد، اونوقت تو که نمی خوای از آسمون برات می باره!
- شوخی نکن رضا حوصله ندارم.
- چشم عزیزم جدی می شم. تو خیلی حساس شدی رزا! یه خواستگاری که اینقدر عصبانیت نداره. جواب رد
می دادی بره.
- نه پس می گفتم بیاد همین امشب بریم محضر!
قیافه ای متفکر به خودش گرفت و گفت:
- خب اینم فکر خوبیه.
با جیغ گفتم:
- رضـــــــــا!!!!
خندید و گفت:
- حالا که جواب رد دادی پس دیگه دردت چیه؟ هان؟
ولو شدم روی پله و گفتم:
- هیچی من با خودم مشکل دارم.
اونم نشست کنارم، دست انداخت دور شونه ام و گفت:
- پس اگه با خودت مشکل داری با خودت هم حلش کن و توی جمع بروزش نده، که بخوای همه رو درگیر کنی.
دستمو توی هوا تکون دادم و گفتم:
- چشم آقای واعض.
- چشمت بی بلا. حالا برو لباساتو عوض کن بیا بیرون پیش ما.
سرمو کج کردم و گفتم:
- بازم چشم.
رضا دستشو روی سرم کشید و بعدم خم شد و روی مقنعه مو بوسید. لبخندی بهش زدم که جوابمو داد و گفت:
- بدو برو لباس عوض کن بیا بیرون پیش ما ...
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم و از جا بلند شدم رفتم از پله ها بالا ... واقعاً که داداش خوب داشتن غنیمته! اگه رضا نبود من تا یک هفته حالم گرفته بود، ولی رضا باعث شد که زیاد توی خودم نمونم. بعضی وقتا فقط حرف زدن در مورد مسئله ای که باعث ناراحتی می شه درد رو تسکین می ده. حتی اگر راه حلی هم برای اون درد نداشته باشیم و رضا خیلی راحت منو مجبور می کرد که حرف بزنم. لباسمو تند تند عوض کردم و پیش اونا رفتم. مامان یکی از پاهاشو روی پای دیگه اش انداخته بود و به پشتی مبل تکیه داده بود. رضا هم دستاشو تو هم قفل کرده و اندکی به سمت جلو خم شده بود. روی یکی از صندلیها کنار مامان نشستم. هر دو شون زل زده بودن به من، اخم کردم و گفتم:
- آدم ندیدین؟
مامان خندید و گفت:
- آدم بداخلاق ندیدم. تو این خونه فقط تو خوش اخلاق بودی که چند وقته معلوم نیست چته!
رضا زیر لبی گفت:
- مامان بیخیال ...
مامان هم آهی کشید، پاهاشو جابه جا کرد و یه دفعه بی مقدمه گفت:
- یه خبر دارم رزی.
با خونسردی و بی تفاوتی گفتم:
- چه خبری مامان؟ خوب یا بد؟
دونه ای انگور از ظرف جدا کرد، توی دهنش گذاشت و گفت:
- نمی دونم اونش دیگه به تو بستگی داره!
- یعنی چی؟
- برای سپیده خواستگار اومده.
یه دفعه احساس کردم جلوی چشمام سیاهی رفت. دستههای صندلی رو چنگ زدم. داشتم حسادت رو با جز جز بدنم حس می کردم. چرا سپیده بازیچه نشد؟!! خوش به حالت سپیده! خوش به حالت! مامان بی توجه به حال من گفت:
- حالا بگو کی؟
نیازی به پرسیدن نبود، فقط سرمو تکون دادم که یعنی کی؟ مامان اصلاً متوجه وضعیت اسفبار من نبود.
علاوه بر من چشمای رضا رو هم می دیدم که هی به مامان اشاره می کرد، ولی مامان اینقدر هیجان زده بود که رضا رو هم ندید و گفت:
- آرمین، دوست داریوش، پسر کیمیا! یادته؟ من نمی دونم این دوتا چطور از هم خوششون اومد؟ چون سپید هم جواب مثبت داده!
با بغضی کشنده در گلو گفتم:
- مبارکش باشه.
سپیده حتی به من نگفته بود! بازم ترحم! ترحم! ترحم! قیافه ام لحظه به لحظه داشت درهم تر می شد، چه روز کوفتی بود امروز! خدایا من چرا نمی میرم؟!! مامان تازه متوجه حال من شد، به چهره ام دقیق شد و گفت:
- خوب حالا ببینم خوشحال شدی یا ناراحت؟
برای اینکه دلیلی برای ناراحتی ام داشته باشم، گفتم:
- ناراحت شدم. چون اگه سپید ازدواج کنه من خیلی تنها می شم.
بازم دروغ! بازم لاپوشونی! بازم حفظ این غرور لعنتی حال به هم زن! رضا وسط حرفم اومد و گفت:
- دشمنت تنها باشه! پس من کی هستم؟
لبخندی که به رضا زدم تلخ بود، خیلی تلخ، حتی تلخ تر از فنجون قهوه ای که برای خودم ریختم و با مزه مزه کردنش سرم رو گرم کردم. اون روز توی تنهایی خودم و به دور از چشم بابا و مامان و رضا خیلی گریه کردم. سپیده چه آسون داشت به آرزوش می رسید، ولی من بیچاره باید تا آخر عمر بنا به تاوان یه اشتباه می سوختم!
* * * * * *
کنکور نزدیک بود و من سخت مشغول مطالعه و تست زنی بودم. با غرق شدن توی درس خودمو از مشغولیت های فکری رها می کردم. تنها چیزی که باعث می شد به زندگیم ادامه بدم توی اون روزای کوفتی که حسادت از سپیده منو به مرز نیستی می کشوند این بود که درسم رو ادامه بدم. باید دانشگاه قبول می شدم. باید به سپیده و آرمین و رضا و حتی داریوش می فهموندم که ضربه ای که داریوش به من زد اصلاً قابل توجه نبوده. ولی برای اینکه به اونا ثابت کنم اول باید به خودم ثابت می کردم. برای همینم حسابی غرق کتابام شده بودم، سپیده هم مشغول خوندن بود. آرمین یه پاش اصفهان بود و یه پاش تهران، خیلی وقتا توی درسایسپیده به دادش می رسید و سپیده ازم می خواست درسای مشترکمون رو برم با اونا بخونم. اما من اصلاً دلم نمی خواست خلوتشون رو به هم بزنم. از طرفی هم دیدن سپیده و آرمین با هم فقط و فقط منو یاد حماقت خودم می انداخت. برای همین به تنهایی خودم چسبیدم و هر بار به بهونه ای پیشنهادش رو رد کردم. نامزدی سپیده نزدیک بود. اصلاً باورم نمی شد که سپیده اینقدر راحت ازدواج کنه. اول می خواست نامزدی رو بندازه برای بعد از کنکور ولی وقتی رفت و اومدهای آرمین رو دید تصمیم گرفت هر چه زودتر جریان رو رسمی بکنه تا خیال آرمین هم راحت تر بشه. برای مراسم نامزدیش مامان و رضا بیچاره ام کردن. مامان چند تایی ژورنال خریده بود و با رضا می خواستن از داخل اونا برای من لباس سفارش بدن. دو تا سلیقه کاملاً متفاوت! مامان لباسای سر و سنگین رو می پسندید و رضا لباسای عجق وجق امروزی! آخر سر مامان از دست رضا خسته شد و رو به من گفت:
- تو چرا لال مونی گرفتی؟ خوب خودت یکی رو انتخاب کن دیگه. همش که نمی شه ما برات بپسندیم.
با خنده گفتم:
- آخه مامان جون شما مگه مهلت می دید؟
در همین حین رضا که هنوز با هیجان ژورنال رو ورق می زد هیجان زده گرفتش به سمت من و گفت:
- ببین رزا این لباس محشره! به تو هم خیلی می یاد.
بعد با لحن خاصی رو به مامان گفت:
- در ضمن جلف هم نیست.
ژورنال رو گرفتم و با دقت به لباس خیره شدم. لباس بلند قهوه ای رنگی بود که سرتاسر پر از پولک و منجوق بود. تلالوی زیبایی داشت. از بالا تا سر زانوها تنگ تنگ بود و از زانو به بعد چین می خورد و گشاد می شد. یه کم هم دنباله داشت. بالای لباس هم به صورت دکلته بود و شالی از جنس خود پارچه برای پوشوندن گردن و بازوها قرار داده شده بود. برام خیلی هم مهم نبود چی بپوشم، برای همینم سرم رو تکون دادم و گفتم:
- همین خوبه!
مامان گردن کشید و گفت:
- ببینم ...
ژورنال رو دادم دست مامان و خودم پا روی پا انداختم. هنوزم نگاه رضا بهم همراه نگرانی بود. از وقتی جریان ازدواج سگیده و آرمین پیش اومده بود باز داشتم توی یه افسردگی خاص فرو می رفتم. و رضا می خواست بازم جلوشو بگیره اما خیلی هم موفق نبود. مامان گفت:
- خوبه! شیکه ... همین رنگ رزا؟!!
رضا قبل از من گفت:
- آره ... به رنگ موهاش خیلی می یاد.
مامان از جا بلند شد ژورنال رو برداشت، رفت پشت سر مرضا یکی یواش زد پس گردنش و در حالی که ادشو در می آورد گفت:
- خاله زنک! تو رو چه به این حرفا؟!!
قبل از اینکه رضا بتونه چیزی بگه مامان رفت سمت اتاقش تا سوئیچ ماشینش رو برداره و بره برای خرید پارچه.
به محض اینکه مامان، من و رضا رو تنها گذاشت رضا گفت:
- رزا بیا اتاق من کارت دارم.
- چی کار داری رضا؟ حوصله ندارم.
چشماشو گرد کرد و گفت:
- می گم بیا کارت دارم.
به دنبال این حرف از جا بلند شد، دستمو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد. با بی حالی در حالی که زیر لب غر غر می کردم، همراه رضا به اتاقش رفتیم. رضا در رو بست و من روی یکی از مبل های راحتی اتاقش نشستم. سر کشوی میزش رفت و بعد از در آوردن پاکتی کنارم نشست. گفتم:
- چی کارم داری؟ این چیه؟
کله شو با انگشت اشاره اش خاروند و گفت:
- رزا قول می دی که عصبانی نشی؟
- چی شده رضا؟
- باید قول بدی.
پوفی کردم و گفتم:
- خیلی خوب سعی می کنم.
- قول بده.
دستمو تو هوا تکون دادم و با عصبانیت گفتم:
- لا اله الا الله خیلی خوب قول می دم!
پاکت رو به سمتم گرفت و گفت:
- بیا این مال توئه.
پاکت رو گرفتم و با تعجب نگاش کردم. رضا گفت:
- چته جن دیدی؟
پاکتو تکون تکون دادم و گفتم:
- این چیه رضا؟
قیافه اش رو کج و معوج کرد و گفت:
- یه نامه اس.
- دارم می بینم، ولی از طرف کیه؟
- از طرف ... خوب بخون می فهمی دیگه.
- تا نگی من در این نامه رو باز نمی کنم.
- خوب از طرف ... از طرف ...
اعصابم خیلی ضعیف شده بود طاقت صبر کردن نداشتم، داد کشیدم:
- مرگو از طرف ... دِ جون بکن دیگه!
- اِ ببین از بس بد اخلاقی می ترسم بهت بگم دیگه! بی تربیت.
از جا بلند شدم و گفتم:
- رضا یا حرف می زنی یا ...
رضا دستاشو بالا آورد و گفت:
- خیلی خوب می گم می گم. چرا عصبانی می شی؟
بعد چشماشو بست، دستاشو رو به آسمون دراز کرد و گفت:
- خدایا خودمو به خودت می سپرم ... از طرف ایلیاس.
با عصبانیت داد کشیدم و گفتم:
- کی؟
رضا با حالتی خنده دار پرید پشت صندلی و گفت:
- هیشکی به خدا تقصیر من نیست! این ایلیا پدر منو در آورد از بس که اومد دم دانشگاه.
با تمسخر گفتم:
- هه هه دلمون خوشه داداش داریم و داداشمون هم غیرت داره!
رضا از پشت مبل بیرون اومد و با جدیت، طوری که مشخص بود بهش برخورده گفت:
- چی داری می گی رزا؟ این ربطی به غیرت نداره. اون که نمی خواد باهات دوست بشه! ایلیا تو رو از من خواستگاری کرد! هزار بار از من خواهش کرد. نمی تونستم باهاش با خشونت رفتار کنم. البته خیلی هم اون اوایل تحویلش نمی گرفتم، ولی بعد کم کم دلم به حالش سوخت.
باز اعصابم تحریک شده بود، چشمامو بستم و جیغ کشیدم:
- تو دلت باید به حال من بسوزه! تو باید به حال من که خواهرت هستم خون گریه کنی! اونوقت ...
قبل از اینکه بتونم حرفمو کامل کنم، بغلم کرد و گفت:
- رزا می دونم با این حالی که تو داری نباید این حرفو می زدم، ولی من عملم و عقلم یه کم با هم تاخیر داره. تو باید منو ببخشی! حالا هم اگه نمی خوای اینو بخونی بده برم پسش بدم. من گفتم گرفتن نامه اش و دوباره جواب رد بهش دادن می تونه از رو ببرتش. وگرنه محال بود تو رو اذیت کنم ... رزایی ... خواهری آروم باشه دیگه ... اینقدر نلرز عزیز من ... اصلا گور بابای ایلیا هم کرده!
فین فین کردم، کم کم داشتم آروم می شدم. خشمم لحظه ای بود و بی اراده.
خودمو از تو بغل رضا بیرون کشیدم و در حالی که به نامه نگاه می کردم، گفتم:
- از دست تو من نمی دونم چی کار کنم! خوبه می بینی حال منو!
لبخندی زد و گفت:
- حق داری! ببخشید ... بده من نامه رو می برم پسش می دم بهش هم می گم دیگه مزاحم تو نشه. خوبه؟
باز به پاک توی دستم خیره شدم. داشتم وسوسه می شدم بخونمش، از اینکه حرفای دروغا پسرا رو بشنوم حرصم می گرفت، اما همین که تجربه تلخ گذشته ام باعث می شد به دروغاشون پی ببرم آروم می شدم. دیگه محال بود گول بخورم. برای همین گفتم:
- حالا که دیگه دادی می خونم چه زری زده! ولی بار آخرت باشه رضاها!
رضا وقتی دید آروم شدم، با خوشحالی، تند و سریع گفت:
- باشه باشه قول می دم.
اشکامو پاک کردم و از جا بلند شدم. می خواستم برم توی اتاق خودم نامه رو بخونم رضا هم جلومو نگرفت . ته دلم خوشحال بودم که ایلیا به جای رضا با مامان یا بابا حرف نزده. اصلا حوصله نداشتم برای رد کردن ایلیا برای بابا و مامان دلیل و منطق بیارم. وارد اتاقم که شدم، روی تخت نشستم و بی حوصله پاکتو باز کردم. باز که نه! تقریباً پاره کردم. نامه خیلی خودمونی نوشته شده بود :
به نام آنکه باعث شد عاشق بشم
رزای عزیزم سلام هیچ نمی دونم از کجا شروع کنم و چی بنویسم اصلاً نمی دونم
حرف حسابم چی هست تنها و تنها اینو می دونم که عاشقت شده ام به حدی که
قابل بیان نیست. رزای عزیزم هیچ میدونی اسم قشنگت برام معنای عشق میده
چون اسم گلیه که بیان عشقه ودلدادگیه هیچ نمیدونم چرا اون روز از حرف من
اینقدر عصبانی شدی شاید من حرف بدی زده باشم ولی باور کن که من جز حرف
دلم چیزی نگفتم اون روز تا شب تو خیابونا پرسه زدم و خودم رو سرزنش کردم
حتماً فکر می کنی که دیوونه شدم خوب شاید هم حق با تو باشه و من واقعاً
دیوونه اون دوتا چشم تو شده باشم همیشه خدا رو شکر می کنم که چشمای منو
با تو یه شکل و یه رنگ آفریده این باعث می شه که دلم زیاد برات تنگ نشه رزا
می دونم که زیاد از حد چرت و پرت می گم ولی باور کن دست خودم نیست همین
که میدونم تو قراره این نوشته ها رو بخونی دست وپامو گم میکنم رزای قشنگم
من از همون روزای اولی که به دنیا اومدی عاشقت شدم ولی این رازو تو دلم نگه
داشته بودم تا عشقم که تو باشی بزرگ بشه خانم بشه فکر می کنم که حالا دیگه
وقت این رسیده باشه که به تنها آرزوی زندگیم که ازدواج با تو باشه برسم رزا اگه
بگی نه منو از آسمون به زمین پرت میکنی ولی اگه جوابت مثبت باشه پرواز کردنو
به من یاد میدی امیدوارم با عشقت یه پرنده بشم نه یه بند باز مرده
فدای تو همیشه خاک پای تو ایلیا
بعد از خوندن نامه کاغذ رو مچاله کردم و داخل سطل آشغال انداختم و با غیظ گفتم:
- آره جون خودت! همتون اولش از این چرت و پرتا می گین، ولی بعد از یه مدت همه اونا یادتون می ره. از هر چی عشقه متنفرم! زندگی منم شده شبیه زندگی تو قصه ها، هیچیش به واقعیت نمی خوره. همه دروغ و ریا!
ایلیای احمق مثل بچه های دبیرستانی برام نامه عاشقونه نوشته بود! کارش به جای اینکه به نظرم قشنگ بیاد مسخره بود و حرص در بیار. اما خیلی زود فراموشش کردم، مثل همه حادثه های دیگه زندگیم ... ضربه ای که بهم خورده بود اینقدر بزرگ بود که این ضربه های کوچیک خیلی زود کمرنگ و بعد محو می شدن ...
دقیقا یه هفته بعد لباسم آماده شد، و نامزدی سپیده فردای همون روز بود. تو طول این مدت خریدهاشون رو با آرمین انجام داده بودن. و تموم مدت یا سپیده یا آرمین به اصرار ازم می خواستن که همراهیشون کنم. ولی من نمی تونستم. چون مطمئناً با به یاد آوردن بلایی که به روزم اومده بود گریه ام می گرفت و روز اون دوتا رو هم خراب می کردم. لباس اماده شده، درست شبیه طرحی بود که دیده بودم. پارچه اش هم شبیه همون بود. رنگ قهوه ای که به قول رضا بدجور به رنگ موهای حنایی من می یومد. یه جفت کفش قهوه ای رنگ هم خریده بودم که حدود هشت سانت پاشنه داشت. به قول رضا دراز که بودم، حالا دیگه نردبون دزدا شده بودم. نمی دونم چرا هیچ ذوقی نداشتم. اگه تو شرایط دیگه ای بود از کنار سپیده تو این چند روز تکون نمی خوردم و کلی سر به سرش می ذاشتم، ولی حالا دیگه دل و دماغ گذشته رو نداشتم. حتی دلم نمی خواست که فردا به مراسم برم و آرزو می کردم خیلی دیر فردا بشه. چون می دونستم که خونواده های عمو فرشاد و فرزاد هم دعوت دارن، پس مطمئناً ایلیا هم بود. اصلاً دلم نمی خواست باهاش روبرو بشم. حوصله اش رو به هیچ عنوان نداشتم. ولی مثل همیشه بازم کاری از دستم بر نیومد و فردا از راه رسید. مامان از صبح بال بال می زد که هر چه زودتر خودشو برسونه اونجا، اون از من بیشتر ذوق داشت! همینطور به من و رضا و بابا تشر می زد که عجله کنیم. ما هم که یکی از یکی خونسردتر بی توجه به داد و هوارهای مامان با خونسردی آماده شدیم، وقتی سوار ماشین می شدیم که راه بیفتیم مامان بیچاره دیگه نا و قدرتی برای حرف زدن نداشت از بس جیغ جیغ کرده بود. مراسم از ساعت شش عصر شروع می شد، ولی ما زودتر دعوت داشتیم. یکی از روزای آخر ماه اردیبهشت بود. هوا یه کم گرم تر شده بود و سبزی درخت ها از همیشه سبز تر ... اردیبهش عروس ماه ها بود! خونه خاله زیاد با خونه ما فاصله نداشت. چند خیابون پایین تر بود. بالاخره رسیدیم و وارد خونه شدیم. سرتاسر باغ رو چراغونی کرده بودن و میز و صندلی چیده بودن. البته مراسم توی خونه برگزار می شد اما برای اینکه افرادی که حوصله موسیقی رو ندارن راحت باشن حیاط رو هم آماده کرده بودن. اون روز قرار بود خطبه ای هم خونده بشه. با دیدن حیاط و ریسه های لامپ آهی از ته دل کشیدم. رضا که کنارم راه می یومد گفت:
- چی شده رزا؟
فقط کم موند رضا بفهمه من حسودیم شده! برای همینم سریع لبخندی نیم بند زدم و گفتم:
- هیچی
- هیچی که خیلی زیاده.
به لبخندم عمق دادم و چیزی نگفتم. رضا با احتیاط گفت:
- رزا ...
- بله؟
- راستش از دیشب تا حالا یه سوال برام پیش اومده که داره خفه ام می کنه.
- بپرس.
- اون، دوست آرمین، شوهر سپیده اس مگه نه؟
می دونستم که منظورش از اون داریوشه! برای رعایت حال من اسمش رو نمی آورد. آخ که چقدر رضا خوب و مهربون بود. خیلی آروم گفتم:
- آره.
- رزا به نظر تو ممکنه که ... امشب ... اونم بیاد اینجا؟
برق سه فاز از کله ام پرید و خشک شدم سر جام. نگام تو نگاه رضا میخ شده بود و انگار منتظر بودم هز آن بگه شوخی کردم! اه! چرا این قضیه به فکر معیوب خودم نرسید؟ مگه نه اینکه داریوش دوست صمیمی آرمین بود؟ پس حتماً امشب هم تو مراسم عقد دوستش شرکت می کرد! باز من باید می دیدمش! لابد کنار همسرش ... خدایا چرا این عذابی که من می کشم تموم نمی شه؟!! یه دفعه سردم شد و لرز کردم. از شدت سرما دندونام به هم می خورد. رضا دست پاچه شد و گفت:
- رزا چت شد؟ من احمق باز نسنجیده حرف زدم! رزا چته؟
به زور گفتم:
- چیزیم نیست. فقط بذار یه کم بشینم.
مامان و بابا که جلوتر از ما می رفتن، به ساختمون رسیدن و وارد شدن. بی حال و جون روی یکی صندلی های کنار دیوار نشستم. آفتابی که تو حیاط تابیده بود، باعث گرم شدنم می شد و از به هم خوردن دندونا و سرمای درونم کم می کرد.رضا داشت کنارم بال بال می زد و هی حالمو می پرسید. اما نمی شنیدم، نمی خواستم که بشنوم. شب پیش چشمم پر رنگ و پر رنگ تر می شد. باید با داریوش چشم تو چشم می شدم، باید دست حلقه شده زنشو دور بازوش می دیدم. باید می رفتم جلو بهش تبریک می گفتم و خونسرد لبخند می زدم. باید به روی خودم نمی اوردم. باید می رقصیدم. باید می چرخیدم. باید می خندیدم ... باید ... باید ... دستای رضا شونه هامو فشرد و صداشو بالاخره شنیدم:
- رزا ... رزا جان ... خوبی؟ رزا داری سکته م می دی! من می رم مامانو صدا کنم ...
صدا کردن مامان مصادف بود با خبردار شدن همه اونایی که تو خونه بودن و می دونستم که کم نیستن! پس سریع مچ دستشو گرفتم و گفتم:
- من خوبم! خوبم رضا لازم نیست قشون کشی کنی ...
دستمو محکم گرفت، نشست کنارم و گفت:
- بدنت یخ زده دختر!
آهی کشیدم و گفتم:
- فقط یه لحظه شوکه شدم! اصلا یادم نبود ... بالاخره ... باید با حقیقت روبرو بشم. مهم نیست ...
رضا دستمو فشار داد و سرمو چسبوند به سینه اش. داشتم از وجود برادرم انرژی می گرفتم که صدای داد آرمین و سپیده از روی ایوون بلند شد. اومده بودن دنبالمون و حالا هم داشتن فحشمون می دادن که عین عاشق و معشوقا نشسته بودیم کنار هم. اونا چه خبر داشتن از درد من؟!! از جا بلند شدم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#37
Posted: 15 Oct 2013 18:16
رمان تقاص پست29
همه با هم وارد خونه شدیم، سعی می کردم در جواب تیکه ها و مسخره بازی های سپیده و آرمین جوابی بدم که خیلی هم با رزای گذشته فرقی نداشته باشم. زندایی و صدف و خاله و سپیده و آرمین و پدر مادرش، سام و عمو پیمان و مینو و دایی شهرام هم اومده بودن. حوصله هیچ کسو نداشتم، اما کاملا با ظاهری معمولی با تک تکشون دست و روبوسی کردم و روی یه صندلی جدا نشستم. رضا رفته بود تو اتاق سام و من مجبور بودم تنهایی سر کنم. داشتم با انگشتای بلند دستم بازی می کردم که آرمین و سپیده اینطرف و اون طرفم نشستن. آرمین گفت:
- رزا خانوم کم پیدا شدی؟
سپیده سریع گفت:
- مردشور برده کلاس می ذاره.
با دلخوری گفتم:
- من کلاس می ذارم؟ برای کی؟
- نمی دونم والا! اینو باید تو بگی. ببین من چقدر بهت زنگ زدم و التماست کردم که با من برای خریدام بیای تا یه خورده از اون سلیقه ملیحه بگومیت استفاده کنم، ولی تو همش گفتی نه نمی تونم، سرم درد می کنه، پام گرفته، دیسک کمرم عود کرده!
بی جون خندیدم و گفتم:
- گمشو سپید من کی از این حرفا زدم؟
- وقت گل نی. تو اینقدر برای من ناز نکردی؟
آرمین با ملایمت دست سپیده که روی پشتی مبل من گذاشته بود گرفت و گفت:
- ببین سپید حالا یه کاری بکن که بره.
نگام رو دستاشون خشک شد، خیلی از چشمم فاصله نداشت ... دیدم ... دیدم و سوختم ... دیدم و یاد اخرین شب با داریوش بودنم افتادم ... شبی که به درخواستش احترام گذاشتم و بعد اون خیلی راحت منو متهم به نانجیبی کرد ... شبی که درخواست عشقم شد درخواست خودم و نفهمیدم با این کار دارم خودمو شخصیتمو زیر سوال می برم! صدای پر ناز سپیده همراه با ضربه ای که به بازوم کوبید از افکارم جدام کرد:
- خیلی خوب دیگه دعوات نمی کنم، ولی اگه یه بار دیگه...
انگشت سبابه اش رو که به نشونه تهدید تو هوا تکون می داد، گرفتم و گفتم:
- خیلی خوب مامان بزرگ دیگه تکرار نمی شه. خوبه؟
پاشو رو پاش انداخت و با لودگی گفت:
- بله. حالا پاشو برامون برقص.
می دونستم شوخی می کنه، برای همین هم اخم کوچیکی کردم و گفتم:
- اِ باز تو چرت و پرت گفتی؟
سپیده غش غش خندید و گفت:
- مگه بده؟ برا من نرقصی برای کی می رقصی پس؟! اصلا بیخیال اینو می خواستم بهت بگم، بعدازظهر تو هم با من می یای آرایشگاه دیگه؟
با تعجب گفتم:
- من؟ من دیگه برای چی؟
- وا خوب معمولا زنا برای چی می رن آرایشگاه؟
مسلما نمی رفتم، حوصله این بزک دوزک کردنا رو نداشتم. وقتی حوصله خودمو هم نداشتم دیگه بقیه اش معلومه بود! خشک و بی حوصله گفتم:
- نه من دیگه کجا بیام؟ خودت برو ...
چشمای قهوه ای روشنشو گرد کرد و گفت:
- شما غلط می کنی! باید بیای. برات وقت گرفتم.
اینبار نوبت من بود که چشمامو گرد کنم:
- آخه واسه چی؟ من خودم می تونم موهامو درست کنم. آرایشم که نمی کنم، پس دلیلی نداره ...
- اگه خودت درست کنی به قول رضا شبیه شعبون بی مخ می شی. تو جای خواهر منی بیشعور! باید همراهم باشی، تو نباشی من کیو با خودم ببرم؟ سامو؟ باید بیای، می خوام امشب غوغا کنی!
پوزخندی زدم و گفتم:
- به چه مناسبت؟!! این تویی که باید امشب نگین مجلس باشی.
ابرو بالا انداخت و گفت:
- برای اینکه من یه چیزی می دونم که تو نمی دونی.
اعصابم خورد شد:
- سپیده مثل آدم حرفتو بزن اینقدر لقمه رو دور سرت نچرخون لطفاً.
- اِ چقدر تو خنگ شدی رزا! امشب قراره یه نفری بیاد اینجا که دلم می خواد جلوش ستاره باشی.
می دونستم کیو می گه، اون تو چه فکری بود و من تو چه فکری! من تو فکر فرار بودم و اون تو فکر ستاره کردن من ... بازم سعی کردم خونسرد باشم ... بازم سعی کردم لرزش لعنتی بدنمو قطع کنم:
- کی؟
عصبانی شد و گفت:
- سرخکی! عمه من!
برای اینکه عصبی ترش کنم تا از این مقوله پرت بشه، گفتم:
- خوب عمه تو چه ربطی به من داره؟
سپیده نفسشو به نشونه عصبانیت با صدا بیرون داد و گفت:
- بیشعور! امشب داریوش و خاله کیمیا قراره بیان اینجا.
چشمامو بستم، بازم شنیدن اسمش تو دلم غوغا به وجود اورد. وقتی خودم تو ذهنم یادش می کردم اینقدر که دیگرون اسمشو می بردن عذاب نمی کشیدم. کاش سپیده زودتر بهم گفته بود اونوقت هر طور شده بود از زیر مهمونی امشب در می رفتم و نمی اومدم. حتی اگه همه دلخور می شدن، حتی اگه سپیده باهام قهر می کرد. چشمامو باز کردم و با صدایی که می لرزید و هیچ جوره نمی تونستم لرزششو قطع کنم گفتم:
- چرا زودتر به من نگفتی؟
حال خرابمو می فهمید، دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- چون می دونستم اگه بفهمی بیست کیلومتری خونه ما هم پیدات نمی شه.
اقت موندن نداشتم، واقعا طاقت دیدنش رو نداشتم. به درک بذار هر کی هر چی می خواد پشت سرم بگه، فقط می خواستم برم. می خواستم فرار کنم. سپیده گفت داریوش و خاله کیمیا ، نگفت با زنش می یاد! اما اگه زنش رو هم دنبالش می دیدم دیوونه می شدم. سپیده لابد مراعات منو کرد، از جا بلند شدم و گفتم:
- الان هم دیر نشده. من ترجیح می دم برم خونه.
سپیده با عصبانیت دستمو کشید و در حالی که می شوندم سر جام، گفت:
- بگیر بتمرگ سر جات!
آرمین که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت:
- ببین رزا این داریوش به سرش زده! اون تو رو خیلی دوست داشت. من حاضر بودم روی عشق اون قسم بخورم. نمی دونم چرا یه دفعه پشت پا زد به همه چیز! ولی تو هم اینو بدون که اگه بخوای جا بزنی نه تنها داریوش، بلکه خونواده ات هم می فهمن موضوع از چه قراره!
به زور جلوی بالا رفتن صدامو گرفتم و گفتم:
- یعنی چه آرمین؟ چی رو قراره بفهمن؟ اصلا بذار بفهمن ... همه بفهمن بهتر از اینه که با دوست عوضی و تو زنش چشم تو چشم بشم ...
سپیده با تعجب به من نگاه کرد و خواست چیزی بگه که آرمین پیش دستی کرد و با کلافگی گفت:
- هنوز زنی در کار نیست رزا ... داریوش با مامانش می یاد. بعدش هم من یه سوال ازت می پرسم ... صادقانه جوابمو بده ...
سپیده پرید وسط حرفش و گفت:
- آرمین ... زن چیه؟!!! یعنی چی؟!!!
آرمین دست سپیده رو گرفت و با چشماش بهش اشاره کرد یعنی فعلاً هیچی نگو، بعد چرخید سمت من و گفت:
- رزا ... تو هنوزم داریوش رو دوست داری؟
خندیدم، هیستیریک، بلند، بریده بریده و گفتم:
- جوک می گی؟!!!
- جدی پرسیدم رزا!
خنده م بند اومد، دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
- معلومه که نه! حالم ازش به هم می خوره. موجودی به آشغالی اون ندیدم!
خیلی خونسرد پا روی پا انداخت و گفت:
- خیلی خوب پس اگه نظرت اینه باید بمونی تا بهش بفهمونی هیچ ارزشی برای تو نداشته و تو خودتو به خاطر اون عقب نکشیدی. باید بهش بفهمونی که این موضوع هیچ ضربه ای به تو نزده. خوب؟
به فکر فرو رفت. آرمین بد نمی گفت، اگه توان انجام این کار رو پیدا می کردم خیلی خوب می شد. که بمونم، که از بالا نگاش کنم، که بهش پوزخند بزنم و بهش نشون بدم من خیلی هم آرومم. که برام پشیزی ارزش نداشته و نداره! ولی اگه می تونستم!!! من اگه از اونجا می رفتم همه اونایی که جریان رو می دونستن فکر می کردن که من هنوزم داریوش رو دوست دارم و طاقت دیدن اونو در حالی که به یه نفر دیگه تعلق داره رو ندارم. من که تا اینجا این همه زجر کشیده بودم، اینم روش! با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم:
- خیلی خوب می مونم.
سپیده دو کف دستشو به هم کوبید و گفت:
- عالیه باید با من بیای بریم آرایشگاه.
فکری از ذهنم گذشت که باعث شد بی اختیار لبخند بزنم. گفتم:
- باشه می یام!
آرمین خودش ما رو تا دم آرایشگاه رسوند. وقتی که از ماشین پیاده می شدیم گفت:
- هر وقت که کارتون تموم شد یه زنگ به من بزنید تا بیام دنبالتون.
سپیده ساک لباساشو برداشت و گفت:
- باشه عزیزم.
آه کشیدم، دوتایی با آرمین خداحافظی کردیم و وارد سالن بزرگ آرایشگاه شدیم. به جز من و سپیده مشتری دیگه ای اونجا نبود. وسایلمونو به دختر بیست و سه چهار ساله ای دادیم و سپیده همراه خانوم مسنی که مدیر آرایشگاه هم بود به اتاقی دیگه رفت، چون تقریباً حکم عروس رو داشت و ما تا تموم شدن کار نباید می دیدیمش! همون دختری که وسایلمون رو تحویل گرفته بود رو به من گفت:
- اینجا بشینین ...
و به صندلی گردانی جلوی یکی از آینه ها اشاره کرد. مانتومو در اوردم، شالمو هم برداشتم و نشستم روی صندلی.
دستی زیر موهای بلند و پر پشتم فرو کرد و گفت:
- چه مدلی دوست دارین خانم؟
- راستش نمی دونم، ولی خوب یه مدلی می خوام که یه جورایی خیلی خاص و منحصر به فرد باشه!
با لبخند سرشو تکون داد و گفت:
- اوکی ... می دونم باید چی کار کنم.
بعد تند تند شروع به پیچیدن موهام با بیگودی های سایز متوسط کرد. یه ساعتی کار پیچیدن موهام طول کشید، بعد از اون کلاه پلاستیکی روی سر باد کرده ام کشید و زیر سشوار داغ نشوندم. همه حواسم پی شب و حوادثی بود که ممکن بود رخ بده. شاید اگه داریوش نمی خواست بیاد می تونستم خودمو راضی کنم که یه کم خوش بگذرونم. اما حالا چی؟! همه اش نگران این بود که بغضم با دیدنش بترکه و بزنم زیر گریه. یا کنترلم رو از دست بدم برم تا می خوره بزنمش! دوست داشتم زل بزنم تو چشماش بگم نا نجیب تویی نه منی که فقط با تو بودم! امشب یه جورایی شب نامزدی رضضا هم محسوب می شد چون مهستی و خونواده اش هم به درخواست بابا می یومدن و حضور مهستی کنار رضا رابطه شون رو رسمیت می بخشید. نمی دونستم استرس روبرو شدن با خونواده مهستی رو داشته باشم، چون بالاخره برخورد اول خیلی مهمه! یا استرس روبرویی با داریوش و خاله کیمیا ... خوبه زنش نمی یومد! حدود یه ساعت زیر سشوار نشسته بودم. گوشواره هام حسابی داغ شده بود و پوستمو می سوزوند. وقتی سشوار رو خاموش کرد شروع کرد به باز کردن بیگودی های سرم. موهام حسابی فر خورده بود. موی فر خیلی به صورتم می یومد. موها رو ژل می زد و بالای سرم با گیر سر کوچکی محکم می کرد و ادامه اونو از طرفین صورتم آویزون می کرد. بینش هم یه قسمتایی از موهامو صاف کرد و سیخ سیخ ژل زد که صاف و فر در هم قاطی بشه. مدلش محشر بود! خیلی خوشم اومد. بعد از اتمام موهام سراغ آرایش صورتم رفت. آرایشی ملیح و دخترونه روی صورتم زد که زیباییم رو بیشتر کرد. بعد از اتمام آرایش سراغ ویترین وسط سالن رفت و تاجی کوچیک و خیلی ظریف طلایی رنگی ازش بیرون آورد ، روی میز وسط سالن گذاشت و بعدش به سمت تلفن رفت و با نگهبان ساختمان تماس گرفت:
- مش باقر قربون دستت از گلفروشی پایین پنج شاخه رز نارنجی بخر و بیا.
بعد از اون گوشی رو قطع کرد و گفت:
- امشب حسابی باید مواظب خودت باشی وگرنه به خونه نرسیده می دزدنت!
جوابش فقط یه لبخند جمع و جور بود. همین قر و فر و مسخره بازی ها رو کم داشتم فقط با این حالم! پنج دقیقه بعد زنگ در به صدا در اومد. خانم آرایشگر که اسمش مونا بود، در رو باز کرد و گلا رو از نگهبان تحویل گرفت. سپس با دقت تمام گلا رو کامل از شاخه جدا کرد و با سیم های باریکی به تاج وصل کرد. وقتی کارش تموم شد تاج رو گرفت به طرفم و گفت:
- خوب شد؟
واقعا قشنگ شده بود! گفتم:
- عالیه مونا جون مرسی.
تاج رو با دقت روی سرم البته به صورت کج و روی قسمت راست سرم قرارش داد و با چند تا گیر سر محکمش کرد. تو آینه خودم رو با دقت بر انداز کردم. خوشگل بودم. خودم اینو خوب می دونستم، اریوش چطور تونست از من بگذره؟ درسته که همون دو سه نفر دوست دخترشو هم که من دیدم خیلی خوشگل بودن و چیزی از من کم نداشتن، اما بازم حق نداشت با من چنین معامله ای رو بکنه. داریوش باید عقوبت کاراشو پس می داد. باید می فهمید از چه لعبتی گذشته! لباسمو از داخل کاورش در آوردم و تو اتاق پرو پوشیدم. مونا با پدر براق کننده ای بالا تنه برهنه امو و قسمتی از پامو که از چاک پیرهن بیرون می زد رو براق کرد. دیگه حرف نداشت! ساعت هفت بود. مهمونی از ساعت هشت شروع می شد، ولی کار سپیده هنوز تموم نشده بود. به در اتاق زدم و گفتم:
- سپید تموم نشد؟
خانم آرایشگر گفت:
- تا نیم ساعت دیگه تمومه.
بعد از اون صدای سپیده اومد که گفت:
- یه زنگ بزن به آرمین بگو بیاد.
- باشه.
به دنبال این حرف با تلفن اونجا شماره آرمین رو گرفتم. بعد از چند بوق پی در پی آرمین با صدایی ناراحت گوشی رو جواب داد:
- بله؟
- سلام آرمین منم رزا.
- سلام کارتون تموم شد؟
- آره زنگ زدم که بیای دنبالمون.
- راستش رزا...
لحنش طوری بود که کاملا مشخص بود یه اتفاقی افتاده! نگران شدم و گفتم:
- چی شده؟
نفسشو فوت کرد و گفت:
- من نمی تونم بیام.
با تعجب گفتم:
- نمی تونی؟ یعنی چه که نمی تونی؟ پس ما چی کار کنیم؟ چی شده آرمین؟
آرمین خندید و گفت:
- بابا یکی یکی بپرس. خودم نمی تونم بیام، ولی یه نفر دیگه رو الان می فرستم بیاد دنبالتون. بذار یه نفرو پیدا کنم که بیکار باشه.
- خودت چرا نمی تونی؟
- راستش چیزه ... به سپیده نگی ها. داشتم از گلفروشی می اومدم که یه موتور پیچید جلوم. برای اینکه به اون نزنم، زدم به یه درخت و ماشین داغون شد. حالا سعی می کنم یه نفرو پیدا کنم یا سام یا رضا رو می فرستم بیان سراغتون.
با نگرانی گفتم:
- حالا خودت خوبی؟ چیزیت نشد؟
- نه من خوبم. فقط رزا به سپیده نگی ها! الکی نگران می شه فقط ...
- خیلی خب نمی گم.
- یه خورده صبر کنین تا من بفرستم بیان دنبالتون. نیاین پایین ها!
- باشه فقط زودتر. اگه کسی نیست هم زود خبر بده تا ما با آژانس بیایم ...
- خیلی خوب فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
بعد از قطع کردن تلفن روی یکی از مبلا لم دادم. مونا هم جلوی یکی از آینه ها مشغول آرایش صورت خودش بود.داشت گرمم می شد، اسمش اردیبهشت بود اما رسماً تابستون شده بود. یکی از ژورنال های روی میز رو برداشتم و مشغول تماشا شدم. هنوز ژورنال رو کامل ندیده بودم که در اتاق باز شد و اول الهه خانم همون آرایشگر سپیده و به دنبالش سپیده با لباس سفید ساده ولی زیبایی که مخصوص امشب دوخته شده بود، بیرون اومدن. خیلی خوشگل شده بود. ابروهای پیوسته و کمونیش، نازک تر از قبل شده بود و دیگه هم پیوسته نبود. همین قیافشو از این رو به اون رو کرده بود. با برداشتن موهای زاید صورتش، پوستش هم سفید تر شده و از تمیزی برق می زد. جلو رفتم و در حالی که گونه اش رو می بوسیدم، گفتم:
- قربونت برم چقدر ناز شدی!
با ناز اخم کرد و گفت:
- تا تو باشی من اصلاً به چشم نمی یام. ورپریده حتی امشب هم از من خوشگل تری.
- غلو نکن دیگه.
هنوز حرفم تموم نشده بود که از نگهبانی تماس گرفته و گفتن که به دنبال من و سپیده اومدن. تند تند برای سپیده گفتم که مشکلی برای آرمین پیش اومده و اون نمی تونه به موقع خودش رو برسونه. با تعجب گفت:
- پس کی اومده دنبالمون؟
- نمی دونم یا رضا یا سام.
- آرمین کجاست؟ چرا نمی تونه؟!
- مثل اینکه ماشینش بین راه خراب شده بود. رفته ماشینو درست کنه، گفت زود خودشو می رسونه.
سپیده با نگرانی گفت:
- طوریش که نشده؟
خندیدم و گفتم:
- نه بابا ، گفتم ماشینش خراب شده خودش که خراب نشده.
سپیده قانع شد، اما تو صورتش هنوزم نگرانی موج می زد. با تشکر از الهه خانم و مونا از آرایشگاه خارج شدیم. به محض باز کردن در به دنبال رضا یا سام چشم چرخوندم اما با دیدن فردی که به ماشین تکیه داده بود و سیگار دود می کرد نفس بریده خشکم زد! نفس تو سینه ام حبس شد و یه قدم رفتم عقب. سپیده که پشت سرم بود غر زد:
- اوی! چته؟!! پامو لگد کردی! برو بیرون دیگه ...
باورم نمی شد که خودش باشه، ولی بود! داریوش بود با همون ظاهر اغوا کننده! سرش پایین بود و به ما نگاه نمی کرد. زل زده بود به دود سیگارش ... اولین چیزی که اومد تو ذهنم این بود:
- داریوش که سیگار نمی کشید!
دومین چیز:
- چقدر خوش تیپ شده!
کت شلوار مشکی پوشیده بودف با پیرهن مشکی و کروات مشکی. درسته که تیپش سرتا پا مشکی بود اما خیلی بهش می یومد. سپیده که دید از جام تکون نمی خورم، از کنارم رد شد و یه دفعه سر جاش ایستاد. اونم داریوش رو دیده بود، اما داریوش هنوز متوجه ما نشده بود. سپیده چرخید به طرفم و گفت:
- این اینجا چی کار می کنه؟ مگه نگفتی سام یا رضا؟
نمی تونستم چشم از داریوش بدارم. قلبم ازش دلگیر بود چشمام ولی نافرمانی می کردن و می خواستن مدتی که ندیده بودنش رو جبران کنن ... یه دفعه سرشو اورد بالا و ما رو دید. نگاش روی من میخ شد، آخرین پکو به سیگارش زد ... انداختش روی زمین و زیر پا لهش کرد ... سپیده کمرمو گرفت و یه کم فشار داد:
- به خودت مسلط باش رزا ... بیا بریم ...
بعد از این حرف دستمو گرفت و دنبال خودش کشید ... داریوش چشم ازم گرفت، ولی من هنوزم داشتم با نگام می خوردمش! چرا از رو نمی رفتم؟! چرا دست از سرش بر نمی داشتم؟ چرا با نفرت نگاش نمی کردم؟ چرا این شیفتگی لعنتی از نگام پر نمی زد؟ چرا با دیدنش یادم رفت چقدر ازش بیزار بودم؟ چرا هنوزم باورم نمی شه یه بازیچه باشم؟! صداشو شنیدم، معذب از نگاه خیره من سر به زیر شده و همونجوری که نگاش خیره آسفالت کف خیابون بود زیر لب سلام کرد. سپیده بلند جوابشو داد، ولی من جواب ندادم. می خواستمم نمی تونستم جواب بدم! چه برسه به الان که اصلا نمیخواستم باهاش هم کلام بشم!
داریوش به روی خودش نیاورد، به ماشینش اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید سوار بشید.
سپیده زودتر از من در عقب رو باز کرد و سوار شد. حیف که نمی شد با اون ظاهر آراسته ام با تاکسی برم، وگرنه حتماً از اونجا فرار میکردم. چیزی که ازش می ترسیدم از همین لحظه اول به سرم اومد. بالاخره نگاه افسار گریخته ام رو به زنجیر کشیدم و رفتم که سوار بشم. محال بود جلو بشینم پس در عقب رو که اسیر دستای سپیده بود باز تر کردم و خواستم کنارش بشینم که آروم گفت:
- خوب نیست دو تا زن عقب بشینن. برو جلو.
دیگه داشتم از کوره در می رفتم. با اخم در حالیکه هنوز از شوک دیدن داریوش صدام لرز داشت گفتم:
- به من چه که خوب نیست؟
- اِ الاغ می گم زشته! تو برو جلو بشین.
صدامو بردم بالا، برام مهم نبود بشنوه، گفتم:
- من نمی رم، اگه خیلی ناراحتی خودت برو.
بی توجه به خشم و حال خراب من، چشمکی زد و گفت:
- شرمنده من شوهر دارم. اگه جلو بشینم سرمو از دست می دم. ولی تو آزادی، پس بپر جلو.
به دنبال این حرف در رو از دستم بیرون کشید و بست. داریوش معذب کنار در ایستاده بود، وقتی این صحنه رو دید در جلو رو برام باز کرد و با التماس خیره شد توی چشمام. براق نگاش کردم، طاقت نیاورد، سرشو انداخت زیر. دستش روی دستگیره در میلرزید. این دیگه چه مرگش بود؟!! این که مرگ رو انداخته بود به جون من، پس خودش چش بود؟ وقت برای کل کل نبود، زمان داشت از دست می رفت، پایین لباسمو جمع کردم و سوار شدم. در رو آروم به هم زد، چند لحظه ای سر جاش پشت به شیشه مکث کرد و بعد ماشین رو دور زد و سوار شد. واقعاً چه وضعیتی بود! حتی تو فکرم هم نمی گنجید که توی چنین موقعیتی قرار بگیرم. دوباره سوار ماشین داریوش بشم، دوباره بشینم کنار دستش! نوار غمگینی توی ضبط می خوند. هر کی نمی دونست فکر می کرد مجلس ختم و عزاداری می ریم. داریوش تموم حواسش به رانندگی بود. چقدر این حالتشو دوست داشتم! در حالی که شش دونگ حواسش به جلو بود، اخمی نازک چهره ش رو مغرورانه تر و دلنشین تر می کرد. تقریباً روی صندلی لم می داد و دست چپش رو دراز کرده روی فرمون می ذاشت. دنده رو با انگشت سبابه دست راستش عوض می کرد. دل لعنتیم با دیدنش توی سینه بی قراری می کرد، دوست داشتم با دو دست گلوی دلمو بگیره اینقدر فشار بدم تا خفه بشه . تا توی دستام جون بده تا دیگه این موجود عوضی رو نخواد! نگامو ازش گرفتم و به مناظر بیرون خیره شدم. نباید فکرم رو مشغول اون می کردم. چند دقیقه ای تو سکوت گذشت که داریوش خیلی آروم درست مثل زمزمه گفت:
- خیلی خوشگل شدی!
باز دلم تکون خورد و باز من سرش داد زدم، دستمو مشت کردم. نباید خودمو می باختم، با خونسردی ظاهری، بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
- من خوشگل بودم!
سکوت کرد، اما بعد از چند ثانیه آروم گفت:
- بر منکرش لعنت ...
طاقت نداشتم باهام این جوری حرف بزنه، دیگه نداشتم! نمی خواستم بازم بازیچه باشم، نمی خواستم بذارم باز به ریشم بخنده! وسط حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم:
- حالم از این حرفا به هم می خوره! لطفاً تمومش کن.
انگشتای داریوش که دور فرمون محکم شده بود محکم تر شد و سکوت کرد. قلبم بدجنسی می کرد، شایدم داشت نوحه سرایی می کرد. کنجکاو بودم که بفهمم امشب تا چه حد بدبختی رو به چشم می بینم، پس پرسیدم:
- مریم خانم رو با خودتون نیاوردید؟
پرسیدم اما به این فکر نکردم که شاید جواب داریوش ریشمو خشک کنه! اخم صورتش عمیق تر شد و گفت:
- نه مریم کار داشت، نتونست بیاد.
به جواب دقت نکردم، سوختم وقتی اسم مریم روی لباش جاری شد. آتیش گرفتم، ذره ذره خاکستر شدم. دلم می خواست خرخره اش رو بجوم. دست خودم نبود، نمی تونستم ببینم جلوی من اسم کس دیگه ای رو به زبون بیاره. مسیر برام طولانی تر از همیشه شده بود، ولی بالاخره رسیدیم. تموم مکالمه من و داریوش تو همون چند تا جمله خلاصه شد و همون چند تا جمله نصف عمر منو گرفت. سپیده هم که کلا روزه سکوت گرفته بود! داریوش، جلوی در خونه خاله شیلا ترمز کرد و من و سپیده پیاده شدیم. آرمین کنار در منتظر بود. از اونجا به بعد سپیده با آرمین همگام شد. دیگه طاقت موندن کنار داریوش رو نداشتم. خیلی سریع خودمو داخل خونه کشیدم و به دو به طرف سالن رفتم. همینطور که حدس می زدم از قبل کسی توی حیا ننشسته بود و همه سالن رو ترجیح داده بودن. جمعیت زیاد بود و کولر کفاف خنک کردن خونه رو نمی داد. داخل سالن هوا خیلی گرم بود و دختر و پسر توی هم وول می زدن. بوی اسفند و عطر در هم مخلوط شده و معجون خوش بویی ساخته بود. مامان با دیدنم به طرفم اومد و بعد از بوسیدنم و تعریف از آرایش آراییشگره، با دست به سمتی اشاره کرد و گفت:
- کیمیا اومده. برو جلو سلام کن. خوبیت نداره.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#38
Posted: 15 Oct 2013 18:17
رمان تقاص پست30
زیر لب چشمی زمزمه کردم و با اینکه اصلاً دلم نمی خواست با اون همکلام بشم به سمتش رفتم. انتظار داشتم بازم ازش تیکه و کنایه بشنوم. اما تو دلم قسم خوردم اگه حرفی زد جوابشو بدم، دیگه داریوش وجود نداشت که باه خاطرش دندون سر جیگرم بذارم. اما بر خلاف تصورم، خاله با محبت گونه مو بوسید و حالمو پرسید. انگار حالا که دیگه خیالش راحت شده بود مهربون شده بود. تازه بیشتر لجم گرفت! چقدر از آدمای دو رو بیزار بودم. یه کم کنار خاله نشستم اونم به اجبار و در جواب سوالاش جوابای کوتاه زوری دادم. داریوش هنوز نیومده بود تو و همون توی حیاط مونده بود.از چشمای خاله رضایت رو می شد خوند. می دونستم هنوزم دوست نداره من و پسرش روبرو بشیم، هرچند که دلیلی براش پیدا نمی کردم. پسر جونش که با شخص مورد نظر مامان باباش نامزد کرده بود. دیگه چه فرقی داشت براشون؟! وقتی دیدم دیگه طاقت کنار خاله بودنو ندارم بلند شدم و مثلاً برای کمک راهی آشپزخونه شدم. ظاهراً کمکی از دست من بر نمی یومد و همه کارا انجام شده بود. پذیرایی رو هم که مستخدما داشتن انجام می دادن. اون وسط مونده بودم چی کار کنم! نه حوصله بیرون رفتن و دیدن هیاهوی دختر پسرا رو داشتم، نه می شد برم توی حیاط، چون داریوش بیرون بود. نه تو این شلوغی می تونستم سپیده رو گیر بکشم و بشینم کنارش. تو آشپزخونه هم که کمکی از دستم بر نمی یومد، به ستونی که وسط آشپزخونه بود تکیه دادم و به تکاپوی مستخدما خیره شدم. کاچی به از هیچی! تو فکرای فرسایشی خودم فرو رفته بودم که درست کنار گوشم از جا پروندم:
- نبینم سر گردون باشی عزیزم!
به طرف صدا برگشتم، ایلیا بود. با لبخند در حالی که لیوانی شربت رو بین انگشتاش گرفته بود، کنار به کنارم ایستاده بود. از دیدنش احساس سرما کردم، ولی با خونسردی ظاهری گفتم:
- حوصله ام سر رفت. هیچ کاری نیست من بکنم.
نگاش عوض شد، چرخید، لیوان شربتش رو روی میز وسط آشپزخونه گذاشت و گفت:
- چرا یه کاری هست!
- چه کاری؟
اومد نزدیکم، قبل زا اینکه بتونم جلوشو بگیرم، دستاشو حلقه کرد دور کمرم و گفت:
- با من برقص عزیزم ...
نمی دونم چرا ازش می ترسیدم. با بی میلی و دستپاچگی هولش دادم عقب و گفتم:
- نه حوصله اشو ندارم. بعدم خوشم نمی یاد بچسبی به من ...
ایلیا خندید و گفت:
- عاشق همین جفتک انداختناتم! خیلی خب! بیا بشینیم یه جا یه کم صحبت کنیم، خیلی وقته دنبال یه فرصتم برای حرف زدن با تو ... رقص بهونه بود!
چیزی که ازش می ترسیدم داشت سرم میومد، اصلا امادگی حرف زدن با ایلیا رو توی خودم نمی دیدم، چشممو دوختم به جمعیت سالن، داریوش رو دیدم، پس اومده بود تو ... کنار خاله کیمیا نشسته بود، اما حسابی تو فکر بود و اصلا توجهی به دور و برش نداشت. با صدای ایلیا به خودم اومدم:
- بریم یه جا بشینیم؟ اصلاً بریم تو حیاط خلوت تره راحت تر می شه حرف زد، خیلی حرفا باهات دارم رزا ...
نفسمو فوت کردم و گفتم:
- من حرفی با تو ندارم ایلیا ...
قیافه اش در هم شد و گفت:
- تو چت می شه رزا؟ چرا اینقدر تلخ شدی؟!!
چی بهش می گفتم؟ می گفتم منو تلخ کردن؟ ایلیا چی کم داشت که من باهاش اینجوری برخورد می کردم؟!!! واقعاً هیچی کم نداشت ... خوشگل ... خوش تیپ ... جذاب ... تحصیلکرده ... آرزوی هر دختری بود ... همیشه اگه می خواستم تو فامیل کسی رو به خوشگلی مثال بزنم دست می ذاشتم روی رضا و سام و ایلیا ... اما حالا دیگه خوب می دونستم همه چی ظاهر نیست ... و گذشته از اون دیگه نمی تونستم به مرد جماعت اعتماد کنم. مگه من چند سالم بود؟ همه اش هجده سالم بود! اما تجربه ای که به دست آورده بودم به اندازه کل زندگیم ارزش داشت. اگه می تونستم دوباره به یه مرد اعتماد کنم و اگه می تونستم ایلیا رو تی قلبم جانشین داریوش کنم قطعاً خوشبخت می شدم، اما نمی تونستم. از احساس پر از کینه و نفرت خودم هم که چشم پوشی می کردم، یه عمر ایلیا رو به چشم برادرم نگاه کردم. مثل سام! کلا هیچ وقت چشم و نظری روی پسرای فامیل نداشتم. با صدای ایلیا چشم ازش گرفتم و آه کشیدم:
- رزا نامه منو خوندی؟ مگه نه؟
چرا ایلیا خفه نمی شد؟ چرا دست از سرم بر نمی داشت؟ من یه تنه چقدر فشار رو می تونستم تحمل کنم مگه؟ داشتم کم می اوردم. دوست داشتم دستامو بذارم روی گوشام بگم تو خفه شو! بعدم برم جلوی داریوش و جیغ بزنم توام از جلوی چشمام گمشو! می دیدمش که با خاله کیمیا هر از گاهی پچ پچی می کنن و بعد دوباره سرشو می اندازه پایین. یه لیوان خالی گرفته بود دستش و باهاش بازی می کرد.... رزا حواست کجاست؟ تو هپروت سیر می کنی؟!!!
با کلافگی چشم از داریوش گرفتم و گفتم:
- چی می گی ایلیا؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ آره نامه ات رو خوندم ... جوابمم همونیه که بوده ...
اخماش بیشتر در هم شد، بازومو گرفت بین دستاش و همینطور که فشار می داد با صدای ناراحت و عصبی گفت:
-دِ ...آخه چرا؟
زل زدم توی چشماش و گفتم:
- من با تو خوشبخت نمی شم. توام با من خوشبخت نمی شی!
پوزخند مسخره ای زد و گفت:
- اوه ببخشید شما خدا هستین؟ این چه حرفیه؟ مگه تو علم غیب داری؟
- نخیر من علم غیب ندارم. نعوذبالله خدا هم نیستم ولی می دونم با تو خوشبخت نمی شم چون من تو رو به چشم برادرم می بینم. نمی تونم به عنوان شوهر آینده ام بهت نگاه کنم.
دستش شل شد و گفت:
- ول کن این مزخرفاتو! من که برادر تو نیستم! تو فقط یه داداش داری اونم رضاست ...
- بس کن ایلیا ... من حرفمو زدم ... نظرمم عوض نمیشه. از بچگی به تموم پسرای فامیل به چشم برادرای بزرگترم نگاه کردم و با همین دید بزرگ شدم. تو نمی تونی نظر منو عوض کنی ... فهمیدی؟
- ولی ...
- دیگه ولی و اما نداره.
- رزا...
- خواهش می کنم ایلیا! بذار مثل همیشه با هم خوب باشیم. درست مثل یه خواهر و برادر!
فکش منقبض شد و گفت:
- این حرف آخرته؟
- حرف اول و آخرمه.
- کسی رو دوست داری؟
گوشم سوت کشید، نه من کسی رو دوست نداشتم! من هیچ وقت حماقت نکردم! من هیچ وقت شکست نخوردم، زبونم به حرف اومد:
- معلومه که نه!
- ولی من نمی تونم به این راحتی ازت بگذرم.
از کوره در رفتم و با خشم گفتم:
- باید بگذری. همینه که من می گم! نه نه نه.
- اینو بدون رزا من تا وقتی که مجردی منتظر می مونم. شاید نظرت تغییر کنه.
- نظر من تغییر نمی کنه.
در حالی که با ناراحتی از من جدا می شد گفت:
- از این ستون به اون ستون فرجه.
پامو با خشم روی زمین کوبیدم و زدم از آشپزخونه بیرون. می خواستم یه گوشه بتمرگم! حسابی پاهام درد گرفته بود. روانمم که کلا نابود شده بود! همینطور که دنبال یه صندلی می گشتم که بشینم، نگاه سرکشم بی اختیار سر خورد به سمت داریوش. در کمال تعجب دیدم فارغ از زمان و مکان به من خیره شده. گویی اصلا تو این دنیا نبود! با عصبانیت نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم تموم خاطراتی رو که باهاش داشتم تو گورستون ذهنم دفن کنم تا شاید بتونم زندگی کنم. بتونم عادی باشم! مثل همه آدمای دیگه. ولو شدم روی صندلی و همینطور که با پوست لبم ور می رفتم، مشغول تماشای رقص و پایکوبی بقیه شدم. آرمین و سپیده داشتن وسط می رقصیدن، دورشون رو همه جوونای فامیل گرفته بودن و وضعی شده بود دیدنی. کاش حوصله قبل رو داشتم و برای سپیده می ترکوندم! اما حیف! حسابی توی خودم بودم که صدای رضا منو از فکر خارج کرد. با هیجان گفت:
- رزا اومدن!
با تعجب نگاش کردم، توی اون کت شلوار خاکستری رنگ حسابی خواستنی شده بود!
گفتم:
- کی؟
- اِ چقدر پرتی! مهستی و خونواده اش دیگه.
از جا بلند شدم و گفتم:
- آهان کجان؟
- تازه رسیدن. هنوز وارد سالن نشدن.
- خیلی خوب من می رم استقبالشون، به مامان هم بگو.
- گفتم، رفته دم در.
حسابی دلم برای مهستی تنگ شده بود. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. با خوشحالی به پیشوازش رفتم. کت و دامن سفیدی پوشیده بود که بدنش رو کامل از دید نامحرم پوشونده بود. با دیدنم از خونواده چهار نفری اش جدا شد و به طرفم اومد. هیجان زده، همدیگه رو گرم بغل کردیم. مهستی در حالی که چشمای درشت مشکیشو درشت تر کرده بود، گفت:
- چقدر خوشگل شدی بلا! چه خبره؟
- بابا این حرفا چیه؟ من همونم که بودم ... خودت هم خوشگل شدی زن داداش ...
با اومدن مامان و بابا و برادر مهستی حرفم نیمه تموم موند. تازه می خواستم بهش بگم که داریوش هم اینجاست چون می دونستم که حسابی مشتاق دیدن این تحفه است! مهستی با سرمستی دست خانم مسنی رو که تقریباً شبیه خودش بود گرفت و گفت:
- بیا با مامانم آشنا شو. مامان جون این رزاس، خواهر رضا.
مامانش به گرمی گونه مو بوسید و گفت:
- خوشبختم دخترم. تعریفای مهستی از شما چندان هم بیراه نبود! واقعاً ملوس و دوست داشتنی هستی ...
لبخند زدم و گفتم:
- ممنون نظر لطفتونه.
بعد از مامانش نوبت بابش بود. مردی قد بلند، چهار شونه با سبیل های تاب دار سفید و موهای جو گندمی. از اون چهره هایی که اصولاً خانما عاشقشون هستن! صدای کلفت و مردونه ای هم داشت. باهاش دست دادم و از دیدارشون ابراز خشنودی کردم. بعدش نوبت رسید به برادرش ... اینطور که از مهستی شندیه بودم برادرش بیست و هفت سالش بود و تازه از آمریکا برگشته بود. مهستی می گفت برای تحصیل ده سال آمریکا بوده از پونزده سالگی تا بیست و پنج سالگی، بعدش برگشته ایران، اما هفت ماه پیش دوباره برای انجام کارایی از جمله گرفتن مدرکش رفته بود امریکا. برای همینم من تاحالا ندیده بودمش و توی مهمونی هایی که می گرفتیم مهستی تنها می یومد. ولی رضا دیده بودش و بعضی وقتا ازش یه چیزایی تعریف می کرد. حالا با دیدنش به این نتیجه رسیدم که واقعا هم تعریفیه! مهستی دست دور شونه برادرش انداخت و گفت:
- حالا آقا گله رو می خوام بهت معرفی کنم. داداش جون من مهندس راه و ساختمان، آقای باربد شفیعی.
قبل از اینکه من حرفی بزنم، باربد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- خوشبختم خانم.
دستش رو فشردم و گفتم:
- به همچنین! از اینکه اومدید ممنونم. امیدوارم امشب بهتون خوش بگذره.
باربد در حالی که با اون چشمای قهوه ای درشتش براندازم می کرد جنتل مآبانه یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
- قطعاً همینطوره رزا خانم.
مشغول آنالیزش شدم، باربد بیشتر شبیه پدرش بود تا مادرش. قد بلند، هیکل درشت و چهارشونه، صدایی گیرا و مردونه، چشمای درشت قهوه ای تیره، پوست گندمی و موهای قهوه ای روشن و لخت. حالت موهاش تقریباً شبیه موهای داریوش بود. تیکه تیکه و بلند که تو بعضی از قسمت ها روی پیشونیش ولو شده بودن. روی هم رفته قیافه اش جذاب و دخترپسند بود. یه جورایی جذبش شده بودم. دلیلش برای خودمم نامعلوم بود، شاید دلیلش صدای بمش بود، چون خانوما از راه گوش عاشق می شن و صدای باربد واقعاً مردونه و بم بود. شایدم شباهت موهاش به موهای داریوش بود، البته فقط تو حالت، وگرنه موهای داریوش طلایی بود و موهای باربد قهوه ای! صدای سرفه باربد و بعدم لبخند جذاب و کجش باعث شد به خودم بیام و بفهمم کلی وقته زل زدم بهش! خاک بر سر من! آبروم رفت تو همین برخورد اول ... سری براش تکون دادم و سریع رفتم پشت مامان ایستادم که داشت با مامان مهستی حرف می زد و دعوتشون می کرد که بشینن. بابا هم داشت با بابای مهستی حرف می زد و از برق چشمای هر دوشون معلوم بود که حسابی از سلیقه رضا راضین. رضا هم که دیگه سر از پا نمی شناخت و بین مهستی و باربد وایساده بود و داشت باهاشون حرف می زد! یه لحظه نگام چرخید سمت سپیده و آرمان که سر جاشون نشسته بودن، با اشاره سپیده سر به زیر از خونواده شفیعی عذر خواهی کرده و پیش سپیده رفتم.
سپیده نشگونی از بازوم گرفت و گفت:
- ناقلا اینا کی بودند؟
اخمامو در هم کردم و همینطور که بازومو ماساژ می دادم با قیافه ای در هم رفته از درد گفتم:
- سپیده حالت خوبه؟
- وا سوال من چه ربطی به حالم داشت؟
- یعنی تو مهستی رو نمی شناسی؟ دوست رضا!
چشماشو گرد کرد و گفت:
- آهان. اِ این مهستی بود؟ چه ناز شده. سفید بهش می یاد، یه لحظه نشناختمش. اونا کی بودن باهاش؟
- خونواده اش. بابا مامان و برادرش.
با نگاهی خریدارانه باربد رو برانداز کرد و با ابروهای بالا پریده گفت:
- برادر خوشتیپ و جذابی داره!
باز یاد نگاه خیره خودم به باربد افتادم و اعصابم خورد شد، سپیده داشت با نگاش باربد رو می جوید. مشتی زدم تو بازوش و گفتم:
- اینقدر نگاش نکن خوب! می فهمه داریم در موردش حرف می زنیم! اسکل!
نگاه ازش گرفت و گفت:
- لامصب عین این مانکنای ایتالیایی می مونه! تیپشو نگاه! آدم آب از لب و لونچش راه می افته!
زیر چشمی نگاهی به تیپ باربد انداختم، حسابی مشغول صحبت با بابا بود و حواسش به ما نبود. کت و شلوار قهوه ای پوشیده بود با پیراهن کرمی و کروات قهوه ای. حق با سپیده بود. خوش تیپ بود و جذاب. با صدای سپیده افکارم به هم ریخت:
- حس می کنم یه رقیب واسه داریوش پیدا شد، تا الان حواس همه دخترا به داریوش بود، حالا نصفشون دارن می یان سمت این آقا خوش تیپه، گفتی اسمش چی بود؟
از لای دندونای به هم چسبیده ام غریدم:
- باربد!
بعد با خشم گفتم:
- آدم نمی شی تو؟! شوهر کردی خیر سرت! هیز گیری می کنی هنوز؟ خاک بر سرت کنم من! خوردی پسر مردمو!
لجم گرفته بود که باز یادم اورد داریوش معرکه بود! باز یادم اورد چیو از دست دادم! هر چند که ... من توی این از دست دادن کاره ای نبودم ... من اگه نجابت هم به خرج داده بودم باز هم بازیچه بودم ... شک نداشتم! قبل از اینکه سپیده بتونه حرفی بزنه، آرمین گفت:
- چیه دارید در مورد چی حرف می زنید؟ فکر منو نمی کنید که یه وقت حسودیم می شه.
سپیده زود گفت:
- حرفای ما زنونه اس!
آرمین هم با بدجنسی گفت:
- وای از اون حرفای ...
من و سپیده هم زمان حرفش رو قطع کردیم و گفتیم:
- آرمین واقعاًَ که!
آرمین قهقهه ای سر داد و گفت:
- به من چه؟ خودتون هم خوب می دونین چقدر بی تربیتین! وگرنه من که چیزی نگفتم ...
هر سه خندیدم و نگام افتاد به داریوش هم چطور با حسرت به ما زل زده. خاله کیمیا هم نگاشو دنبال کرد و بعد با نگرانی دستشو گرفت توی دستش ... نگامو ازش گرفتم ... لعنتی! یه لحظه هم نمی تونستم شاد باشم! بدون اینکه حرفی به سپیده و آرمین بزنم ازشون دور شدم و به آشپزخونه رفتم. لیوانی آب خنک خوردم. وقتی یه کم احساس آرامش کردم، از آشپزخونه بیرون و اومدم و یه نقطه خلوت تو سالن پیدا کردم و تنها رفتم نشستم. بازم تو خاطراتم گم شده بودم. کل خاطراتم سه ماه هم نبودف ما می تونست یه عمر زندگیمو مختل کنه. خودمم از این نوسانات روحی و احساسی خودم به تنگ اومده بودم. یه روز از عشق داریوش پر می شدم و دلم براش پر می زد یه روزم به خاطر بلایی که به روزم آورده بودم حالم ازش به هم می خورد و تا حد مرگ ازش متنفر می شدم. نمی تونستم یکی رو به اون یکی غالب کنم، همیشه یا مغلوب بودم یا غالب. بستگی به موقعیت داشت.
با صدایی دوباره از فکر خارج شدم. انگار امشب نمی شد یه کم با خودم خلوت کنم:
- عذر می خوام رزا خانم. می شه من اینجا بشینم؟
به بالا که نگاه کردم، متوجه باربد شدم. لعنتی بو عطر تلخ و س*ک*س*ی*ش مست کننده بود! به قدری که بی اختیار آدم هوس می کرد تو لبه کتش رو بگیره و سرشو فرو ببره توی سینه اش و هی بو بکشه! چه فکرا!!! داشتم خل می شدم! سریع یه کم خودمو کنار کشیدم و گفتم:
- خواهش می کنم بفرمایید.
کنارم روی صندلی نشست و پای چپشو انداخت روی پای راست، پوفی کرد، دست به سینه شد و گفت:
- آدم توی این همه سر و صدا سرسام می گیره.
وای صداش داشت عصبیم می کرد. چرا اینقدر از صداش خوشم اومده بود؟!! به لبخندی مصنوعی اکتفا کردم و حرفی نزدم. چون حرفم نمی یومد، جیغم می یومد! دوست داشتم سر خودم جیغ بکشم! دوباره گفت:
- می تونم ازتون در خواست کنم با هم بریم داخل باغ؟ سر و صدا اون قسمت کمتره! از چشمای شما هم می خونم که از صدا خسته شدین ...
درست عین یه خرگوش اسیر هیپنوتیزم چشمای مار از جا بلند شدم و گفتم:
- اوه بله ... خواهش می کنم!
باربد از جا بلند شد، دستشو گذاشت توی کمرم و به نرمی منو به سمت در حدایت کرد. از برخورد دستش با کمرم حس بدی نداشتم. یعنی اصلاً احساس نکردم قصد سو استفاده داره. به خودم تشر زدم:
- خوب بیشعور! ده سال آمریکا بوده! فرهنگ اون با تو کلی فرق داره!
آهی کشیدم و بدون اینکه به دور و بریام نگاه کنم، همراه باربد زدم بیرون. حیاط خلوت بود و تک و توک افراد مسن روی صندلی های ولو شده بودن و از خودشون پذیرایی می کرد. باربد به سمت آخر باغ که خلوت بود و کم نر تر اشاره کرد و گفت:
- بریم اونجا ... فکر کنم دنج تر از اونجا جایی گیر نمی یاد ...
رفتم همون سمت ... چرا به فکر خودم نرسیده بود زودتر از خونه بزنم بیرون؟!! مغزم داشت از اونهمه گوم گوم منفجر می شد. روی صندلی ولو شدم و بی اختیار گفتم:
- آخیش ...
نشست کنارم، باز همون لبخند کج جذابشو تحویلم داد و گفت:
- با اینکه فقط بیست و هفت سالمه نمی دونم جوونای دیگه این همه انرژی رو از کجا می یارن؟ احساس پیری
می کنم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#39
Posted: 15 Oct 2013 18:18
باهاش احساس صمیمیت می کردم، زود برای این حس ... اما انگار باربد برام غریبه نبود. هیچ حس بدی نسبت بهش نداشتم. خندیدم و گفتم:
- مشکل از ماست! شادی و نشاط اونا طبیعیه.
ابروش رفت بالا و گفت:
- شما هم احساس منو دارین؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- تقریباً، ولی خوب نه همیشه! بعضی وقتا پایه جمع خود منم و اگه دو دقیقه مثلاً برای آب خوردن برم انگار همه جا سکوت و خاموشیه، ولی بعضی وقتا هم مثل الآن اصلاً حوصله ندارم.
اونقدر باهاش راحت نبودم که بگم یکی از همجنسات نشاط منو کشت! با لحنی که خنده توش موج می زد گفت:
- شاید حضور ما باعث این کسالت شما شده.
هول شدم و گفتم:
- نه اصلاً! خواهش می کنم این حرف رو نزنید. اصلاً منظورم این نبود ...
لحنش صمیمی شد و با لبخند گفت:
- راحت باش! متوجه شدم ... مزاح کردم!
نفسمو دادم بیرون و گفتم:
- ترسیدم بد برداشت کنین، آخه شما خیلی برای ما عزیزین ...
با ترفندی زیرکانه گفت:
- من؟
حتی شوخی هاش هم دل ادمو نمی زد. یه جوری بود! یه جوری که هیچ کدوم از مردای دور و بر من نبودن! انگار بلد بود چطور باید از یه زن دل ببره! بلد بود چطور همه حواس یه خانوم رو معطوف به خودش بکنه. شایدم تو ذاتش بود! در هر صورت با اخمی ساختگی گفتم:
- منظورم کل خانواده شما بود.
خنده ای کوتاه کرد و دستشو توی جیب کتش فرو برد و گفت:
- اگه سیگار بکشم ناراحت می شی؟
یاد داریوش افتادم ... داریوش که سیگاری نبود!!! با حس نگاه منتظرش داریوش رو به شدت پس زدم و گفتم:
- نه خواهش میکنم، راحت باشین ...
جعبه ای فلزی از داخل جیبش بیرون آرود، سیگار این شکلی ندیده بودم تا حالا ... حالا انگار چند مدل سیگار دیده بودم تاحالا!!! نه بابام سیگاری بود نه داداشم نه عموهام نه شوهر خاله ام نه داییم ... پسرای فامیل هم اگه برای شیطنت هر از گاهی سیگاردود می کردن تو جمع این کار رو نمی کردن که من سیگارشون رو ببینم ... با این وجود از جعبه سیگارش خوشم اومد ... سیگاری گوشه لبش گذاش، با فندک فلزی مستطیلی شکلش روشنش کرد، دود غلیظی از دهنش بیرون فرستاد، سیگار رو گرفت بین دو انگشت شست و سبابه اش و گفت:
- چه رشته ای می خونی رزا جان؟
جان؟ من کی شدم رزا جان؟!!!! لا اله الا الله! چرا از دست این مرتیکه عصبی نمی شدم پا شم گورمو گم کنم برم تو؟ این آرامش یهو از کجا پیداش شده بود؟ زبون باز کردم:
- تجربی.
چشماش گرد شد، دود توی دهنش موند، چند لحظه مکث کرد، دود رو از دهنش خارج کرد و گفت:
- اوه! دبیرستانی هستی؟!!
پس چی فکر کرده بود؟!! چقدر جا خورد! سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله ...
پک محکم تری به سیگارش زد و گفت:
- فکر می کردم بزرگتر باشی، مثلا سال دوم سوم دانشگاه ... اما با این وجود، کاملا مطمئن بودم هر رشته ای که بخونی مربوط می شه به تجربی ... شاید پزشکی ... شاید هم پرستاری ...
مشغول بازی با ناخن های لاک زده ام شدم و گفتم:
- چرا؟
- بهت می یاد، شبیه خانوم دکترای ایده آلیسم هستی. که البته مخلوطی از فمینیسم هم توی تو هست ...
یا پنج تن! این چی داشت می گفت؟!! بابا زیر لیسانس حرف بزن مرتیکه! از نگاهم شیاد فهمید هیچی نفهمید که لبخندی زد و گفت:
- کاملاً از چشمات مشخصه که هر چیزی رو درحد کمال میخوای ، مغروری و غرورت از کمال گرایی تو نشات گرفته. فمنیسم بودن هم که کلا توی تموم زن ها هست ... کم و زیاد داره ... اما وجودش غیر قابل انکاره .... همه تون به نوعی دنبال زن سالاری هستین و اینکه سر تو همیشه رو به بالاست این رو ثابت می کنه ...
حرفاش که تموم شد خیره شد توی چشمام و گفت:
- غیر از اینه خانوم دکتر فمنیسم بعد از این؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- چی بگم ... خوب ... شاید ...
باز خندید، در حد دو سه ثانیه صدای خنده اش رو شنیدم، بعد قطع شد، پک آخر رو به سیگارش زد، زیر کف چرم قهوه ای رنگش خاموشش کرد و گفت:
- بگذریم، سال چندم هستی رزا جان؟
اینقدر جلوش کم اورده بودم که حرف زدن عادی خودمو هم یادم رفته بود! چی می شد چهار تا کلمه قلمبه سلمبه یاد میگرفتم و الان به خوردش می دادم تا منو احمق فرض نکنه؟!!!
من ... اومم ... پیش دانشگاهی هستم.
دستشو گذاشت پشت صندلی من، اما بازم فاصله رو حفظ کرد و گفت:
- قصد ادامه تحصیل که داری؟
- خب ... مطمئناً.
- امیدوارم موفق بشی.
باز داشتم تو آرامش فرو می رفتم و استرس لحظاتی قبلم رو از یاد می بردم. لبخند زدم و گفتم:
- خودم هم همینطور. ممنون از لطفتون.
صدای موسیقی گوش خراش از داخل قطع شد، به دنبالش صدای موسیقی لایت بلند شد و چراغ ها هم خاموش شد. آخ که چقدر به این آرامش نیاز داشتم، آخیش! صدای باربد روی حوض آرامشم موج انداخت، پی در پی و دنبال هم ... اما از بینش نبرد ...
- افتخار می دی؟
نگام توی چشمای قهوه ایش گره خورد، چشماش یه قدرت جاذبه عجیبی داشتن. تو دلم اعتراف کردم حتی بدتر از داریوش! اصلاً نفهمیدم چی شد که سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. دستمو گرفت بین انگشتای کشیده اش و گفت:
- بریم داخل پرنسس ... رقصیدن بین چهار تا پیرمرد صفا نداره ...
خنده ام گرفت و دنبالش کشیده شدم ... چراغ ها خاموش بود، اما به جاش شمع های پایه بلندی که روی میزای پذیرایی بود رو روشن کرده بودن. داریوش از یادم رفته بود ... آرمین و سپیده و دو سه تا زوج دیگه داشتن می رقصیدن. می دونستن الان همه منو کنار باربد می بینن اما برام مهم نبود. دستاشو دور کمرم پیچید و حس کردم کمر بارکیم بین دستای بزرگش گم شد، لبخند زدم و لبخند تحویل گرفتم، یه دستشو سر داد از روی کمرم به سمت دستم و انگشتاشو فرد کرد بین انگشتای دستم. ناچار اون یکی دستمو گذاشتم روی شونه اش ... آهنگی که پخش می شد آهنگ مورد علاقه آرمین بود که همیشه برای سپیده می خوند، اما اون لحظه دل منو خون می کرد ... برام عجیب بود که باربد هم زمزمه وار هم صدای داریوش شد .... هه! حتی اسم خواننده هم می خواست یادم بیاره چه به روزم اومده ... سعی کردم توی کلمات شعر گم بشم و به هیچی فکر نکنم ...
- کـجــاي ايـن جــنـگـل شــب
پنهون مي شي خورشيدکم
پشـت کدوم ســد ســکـوت
پـر مـي کــشــي چــکـاوکم
چرا بـه من شک مي کنی
مـن کـه مـنـــم بـرای تــو
لبـریـزم از عـشــق تــو و
سـرشــارم از هــوای تــو
دسـت کدوم غزل بـدم
نـبــض دل عـاشـقـمـو
پشت کدوم بهانه باز
پنهون کنم هق هقـمو
گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن
سفر نکن خورشیدکم
ترک نکن منو نرو
نبودنت مرگه منه
راهییه این سفر نشو
نزار که عشق من وتو
اینجا به اخر برسه
بری تو و مرگ منم
رفتن تو سر برسه
گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن
نـوازشــم کــن و بـبـیــن
عشق می ریزه از صدام
صدام کــن و ببـین که باز
غنچه می دن تـرانه هام
اگر چه من به چـشـم تو
کمـم قـدیمی ام گمـم
آتشـفشـان عـشـقـمـو
دریـــای پــر تـلاطــمــم
گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن
تموم طول اهنگ محو صداش بودم ... دیگه به این فکر نمی کردم که چقدر کلمه به کلمه این شعر وصف حال منه! دیگه به داریوش فکر نمی کردم، فقط غرق زمزمه باربد بودم که یه دستش دور کمرم بود و یه دستش توی دستام. نگاش تو نگام و بدون لبخند برام می خوند ... شایدم برای دل خودش می خوند، اما این خوندنش بدجور به دل من نشسته بود. آهنگ تموم شد ... قبل از اینکه زوج ها وقت کنن از هم جدا بشن چراغ روشن شد و صدای دست و سوت بلند شد ... ذهنم به سمت باربد کشیده شده بود اما دلم هنوز پا برهنه دنبال داریوش می دوید ... باربد ازم جدا شد و دستمو محکم گرفت و کشید که بریم بشینیم. نگام رفت سمت داریوش ... اما نبود ... خاله کیمیا تنها بود ... دور تا دور سالن رو نگاه کردم ... خبری از داریوش نبود ... بیخیالش شدم و با راهنمایی باربد روی صندلی نشستم، باربد هم کنارم نشست و گفت:
- تجربه شیرینی بود ... به جرئت می گم شیرین ترین تجربه ام بود ...
جوابش بازم فقط یه لبخند نیم بند بود. عجیب جلوش احساس کمبود داشتم و نمی دونستم چرا؟!!
خندید و گفت:
- سنگینی نگاه مامان بابا رو هنوزم روی خودمون حس می کنم، نگاشون نمی کنم چون مطمئنم با دیدن دهن باز مونده شون خنده ام می گیره!
بی اراده من به جای اون به بابا ومامانش نگاه کردم، حق با باربد بود. داشتن با بهت به ما دو نفر نگاه می کردن، نگاشون طوری بود که از خجالت رنگ عوض کردم و سریع نگامو دزدیدم. از دیدن عکس العمل من خنده شو جمع کرد و گفت:
- معذب نباش رزا جان ... مشکل اونا با منه! خیلی سعی کردن توی ایران سر منو به شکلی گرم کنن ... اما موفق نشدن ... دلیل بهتشون هم اینه که برای اولین باره دارم توی کشورم با دختری که هم وطنمه می رقصم!
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- جدی؟!!
سرشو تکون داد و گفت:
- بله ... و هیچ وقت تصورش رو هم نمی کرد رقصیدن با یه دختر ایرانی اینقدر شیرین باشه برام ...
لبخندی زدم و گفتم:
- پس امیدوارم از این به بعد هم پارتنر شما کسی باشه که این حالت خوب رو ازتون دور نکنه.
دستم رو که هنوز هم توی دستش مونده بود و اصلا متوجهش نبودم رو فشرد و خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای ایلیا و دیدنش روبرمون سکوت کرد.
- رزا جان یه لحظه می یای؟
بالاخره یه اتفاقی افتاد که من یه ذره از این باربد دل بکنم! لامصب چه جاذبه ای داشت! نمی شد ولش کرد! از جا بلند شدم و بعد از عذر خواهی از باربد با ایلیا همراه شدم. ایلیا با خشم منو کشید یه گوشه خلوت و گفت:
- این مرتیکه کی بود؟
از دهنش بوی تند الکل حس می شد. فهمیدم چه غلطی کرده! خیلی وحشت کردم. از اینکه بی آبرویی راه بندازه وحشت کردم! آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- اِ ایلیا درست صحبت کن! اولاً مرتیکه نه و جناب مهندس باربد شفیعی! دوماً اون تقریباً می شه برادر زن رضا در آینده.
- اُه و شاید بشه شوهر دختر عموم نه؟
- ایلیا منظورت از این حرفای نیش دار چیه؟
- تو اونو مثل برادرت نمی دونی؟ فقط من در به در رو مثل برادر خودت می دونی و نمی تونی به درخواستم جواب مثبت بدی؟ خیلی خوب من داداشت باشم. قبول. اگه من داداشت هستم بهت اجازه نمی دم با هر کس و ناکسی برقصی! شیر فهم شد؟ من غیرت دارم!
دستمو از دستش کشیدم بیرون، خواستم ازش فاصله بگیرم و گفتم:
- ایلیا تو حالت خوب نیست.
باز دستمو گرفت، محکم کشید و گفت:
- کجا؟ من خیلی هم خوبم. چرا بد باشم؟ امشب محبوبم بهم گفته که تو مثل برادرمی! چرا بد باشم؟ توپ توپم!
چون تقریباً داشت داد می زد، گفتم:
- ایلیا تو رو خدا آروم باش!
- نمی تونم رزا. نمی تونم دارم دیوونه می شم. هر چی فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم. علت جواب منفی تو رو نمی فهمم. من همه چیز دارم. خونه، ماشین، پول، تحصیلات، قیافه، تیپ از همه مهم تر عاشقتم! ولی نمی دونم چرا تو چشمات کور شده و اینا رو نمی بینی؟
با عجز گفتم:
- من می بینم ایلیا، ولی نمی تونم! باور کن نمی تونم.
- می تونی! باید بتونی! مجبورت می کنم.
کم مونده بود گریه ام بگیره، تقریباً التماس کردم:
- ایلیا تو رو خدا دست از سر من بردار.
- چی داری می گی؟ من از بچگیم عاشق تو بودم. این چیزی نیست که یه روزه اومده باشه. حالا چطور انتظار داری به این راحتی فراموشش کنم؟ تو باید زن من بشی! می فهمی؟ باید!
- ایلیا ...
مچ دستمو که محکم گرفته بود و فشار می داد رو به طرف در سالن کشید. نمی خواستم باهاش برم بیرون خیلی می ترسیدم. اما هر کاری کردم دستمو ول نکرد و منو کشون کشون با خودش برد از خونه بیرون. جیغ و داد هم نمی شد بکنم! بدجور آبروریزی می شد. همین که رفتیم توی باغ تازه تونستم حرف بزنم و با عجز گفتم:
- منو کجا می بری؟
هیچ جوابی نداد. دیگه طاقت نیاوردم و دستمو محکم از دستش خارج کردم و گفتم:
- ایلیا تو دیوونه شدی؟
رخ به رخم ایستاد، چشماشو کوبوند توی صورتم و گفتم:
- بودم!
دستمو تو هوا تکون دادم و عصبی گفتم:
- خیلی خوب پس برو خودت رو به یه دیوونه خونه معرفی کن. اینجا جای دیوونه ها نیست. بی شرف تو به دختر عموت هم رحم نمی کنی؟ تو ادعای عاشقی داری؟ تو هیچی نیستی. چه برسه به عاشق! تو پستی ... تو رذلی.
دستش رو بالا برد، ولی قبل از اینکه بتونه روی صورتم فرود بیاره، دستش میون زمین و هوا گرفته شد. دستامو که برده بودم بالا تا از صورتم محافظت کنم رو آوردم پایین و با تشکر به ناجی ام نگاه کردم. اون کسی جز داریوش نبود! داریوش بی توجه به نگاه بهت زده من، با عصبانیت به ایلیا گفت:
- چی کار می خوای بکنی عوضی؟
ایلیا حالت طبیعی نداشت، با خشم غرید:
- به تو مربوط نیست!
- درسته به من مربوط نیست، ولی تو هم حق نداری دست روی یه زن بلند کنی. کسی که از تو ضعیف تره. حالا لطف کن گورتو گم کن تو، وگرنه من می دونم و تو!
ایلیا اول نگاهی به قد بلند داریوش که حدود یه وجب از خودش بلند تر بود، انداخت و بعدش به من. بعد از اون دستشو از دست داریوش کشید بیرون، روی زمین تف کرد و در حالی که پاهاشو می کوبید روی زمین رفت از خونه بیرون ... وقتی در رو پشت سرش بست، تازه داریوش برگشت به طرف من و گفت:
- حالت خوبه؟
نمی خواستم جلوش کم بیارم، نمی خواستم فکر کنه بهش مدیون شدم و دیگه چیزی نمی گم. با پرخاش گفتم:
- چرا دخالت کردی؟
انتظار اون برخورد رو نداشت چون با تعجب گفت:
- رزا!
قیافه م رو با نفرت جمع کردم و گفتم:
- اسم منو نیار که حالم بد می شه.
یه قدم بهم نزدیک شد و با حالتی عجیب غریب که برای این داریوش سنگ دل بعید بود گفت:
- یعنی تا این حد از من بدت می یاد؟ دیگه از من متنفر شدی؟ آره رزا؟
صداش درست مثل گذشته بود پر از عشق و علاقه! ولی من دیگه گول نمی خوردم. خوب می دونستم که چون مریم نیست، می خواد حوصله اش سر نره. و چه خر احمقی ساده تر از من؟
با پرخاش گفتم:
- بیشتر از اونچه که فکرش رو بکنی!
نگاه بهت زده اش، صدای پر عشقش، دستشا لرزونش حالمو داشت خراب می کرد، اونقدر که نفهمیدم چی شد و با بغض و جیغ جیغ گفتم:
- چی فکر می کنی؟ که هنوز عاشق و دیوونه ات هستم؟ کور خوندی! تو منو شکستی. تیکه تیکه کردی بیچاره کردی. تو باعث شدی همه به من بگن دیوونه. چرا؟ چون به خاطر توی آشغال خودمو از پنجره اتاقم پرت کردم پایین. کاش مرده بودم، ولی نمردم! فقط دست و پام شکست. تو دل منو، دست و پای منو، غرور منو شکستی. گناهت خیلی سنگینه. ازت متنفرم. متنفر! تو باعث شدی از واژه عشق بیزار بشم. حالا هم که زن گرفتی. اصلاً برو راحت باش. چهار تا زن بگیر! به من هیچ ربطی نداره. بهتر که شناختمت.
اینقدر سست بودم و شکننده که حتی نمی تونستم برای حفظ غرورم سرم رو بگیرم بالا و ادعا کنم هیچ اتفاقی نیفتاده! شکستم و گذاشتم این شکستنم رو داریوش با چشم ببینه! فکر می کردم الان به ریشم می خنده و می گه بهتر! یه عاشق بیشتر! اما داریوش شقیقه هایش رو به شدت فشار داد و در حالی که سرش پایین بود، تلو تلو خوران لب باغچه نشست. بی توجه بهش عقب گرد کردم و وارد سالن شدم. سر خودم هم به شدت درد می کرد. بغض تو گلوم داشت خفه ام می کرد. اما جلوش رو گرفته بودم که نشکنه. اینجا جاش نبود! دلم می خواست به جایی پناه ببرم که هیچ کس مزاحم نباشه. هیچ کسی ادعای عشق و عاشقی نکنه. صدای داریوش نباشه. جایی که اصلاً صدای مرد نباشه! روی یکی از صندلی های آخر سالن نشستم و سرمو میون دستام گرفتم. داشت منفجر می شد. توی همین حالات به سر می بردم که یه دفعه از یک طرف سالن صدای جیغ بلند شد. با تعجب به اون طرف نگاه کردم و دیدم که سه تا دختر جوون که نمی شناختمشونم، کنار پنجره ایستاده ان، جیغ می زنن و به بیرون اشاره می کنن. بعد از چند لحظه یکیشون از حال رفت و اون سه تا هم نشست کنار اون و شروع کردن به گریه کردن! زن و مرد کنار پنجره رفتن و همه با هم یه دفعه به بیرون هجوم بردن. سریع خودمو کنار پنجره رسوندم. چیزی جز جمعیت نمی دیدم. صدای آرمین رو شنیدم که با فریاد می گفت:
- بذاریدش توی ماشین من.
بعد از اون جمعیت به طرف ماشین آرمین رفتن. خاله کیمیا هم در حالی که روی دست یکی از زن ها از حال رفته بود، داخل ماشین گذاشته شد. سپیده و رضا هم سوار شده و ماشین به حرکت دراومد. دیگه کسی به داخل برنگشت و همه از همون جا به خونه هاشون رفتن. مات و مبهوت مونده بودم که چی شده؟ کسی به من چیزی
نمی گفت. مامان هم تقریباً مثل من چیزی نفهمیده بود. وقتی ازش پرسیدم، شونه بالا انداخت و گفت:
- می گن یکی چاقو خورده! نگران کیمیا اینام ...
با بهت به مامان خیره شدم! چاقو؟!!! اما مامان هم چیز بیشتری نمی دونست، لباس پوشیدیم و رفتیم خونه چون اونجا کسی نمونده بود. خاله شیلا هم که مثل ما مبهوت مونده بود چی شده با سردرد رفت توی اتاقش که استراحت کنه. کم فشار روش نبود از صبح تا حالا! مراسم هم که به این شکل به هم خورد! توی خونه با مامان انواع و اقسام حدس ها رو زدیم. ذهنم به هر شکلی که بود می خواست داریوش رو پس بزنه، نمی خواستم باور کنم که شاید برای داریوش اتفاقی افتاده باشه. رضا حتی جواب گوشیشو هم نمی داد که بفهمیم چی شده! دیگه داشت می زد به سرم که مامانو راضی کنم بریم بیمارستان. بابا با خیال راحت رفته بود خوابیده بود! خدا اگه یه اپسیلون از خونسردی مردا رو به زنا می داد دنیا بهشت می شد! هر چی مامان سکوت می کرد ذهن من دیوونه وار دلایل و شواهد رو می چسبوند به داریوش، داریوش توی حیاط بود ... داریوش برای خداحافظی نیومد. خاله کیمیا حالش به هم خورد ... خاله رو هم بردن بیمارستان ... تو این قضیه داریوش دخیل بود ... اما چاقو؟!! کی بهش چاقو زده بود؟!!! شایدم یکی رو با چاقو زده بود! وای خدا داشتم خل می شدم! ساعت شش صبح بود که بالاخره رضا اومد. خسته و کوفته. اصلا اجازه ندادم حتی برای لباس عوض کردن به اتاقش بره و از همون جلوی در آویزونش شدم. مامان هم دنبال من افتاده بود و دوتایی با سوالاتمون بیچاره اش کردیم. خسته و کوفته، اول لیوانی آب خورد و در حالی که با بی حالی روی یکی از مبلها می افتاد، گفت:
- چیزی نبود بابا! شلوغش می کنین! داریوش از حال رفته بود!
من که رسماً لال شدم اما مامان گفت:
- یعنی چی که داریوش از حال رفته؟ مگه داریوش صرع داره که یهو از حال بره؟!! بعدش هم اونجا چو افتاده بود که یه نفر چاقو خورده!
رضا چند لحظه با تعجب نگامون کرد و بعد خندید، خنده اش هم بی جون بود، دستی روی سرش کشید و گفت:
- امان از یه کلاغ چهل کلاغ! نه بابا این خبرا نبوده! چند هفته پیش داریوش سرما می خوره، یه سرما خوردگی شدید. بعد از اون دچار میگرن می شه. امشب هم میگرنش عود می کنه و از حال می ره و چون درحال قدم زدن بوده و یک دفعه می افته، اون دخترا خیلی می ترسن و شروع می کنن به جیغ زدن. بقیه هم همینطور. قضیه چاقو هم از این قرار بود که داریوش می افته روی یکی از میزای توی حیاط، روی میزم چاقو بوده دیگه ، بازوشو بریده ... وقتی میخواستن ببرنش بیمارستان از بازوش خون می رفت، همه فکر کردن چاقو خورده.
نفسی که سینه ام بیرون فرستادم پر از آرامش بود. پس زنده بود! همین برای من بس بود! بقیه اش دیگه بهم مربوط نمی شد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#40
Posted: 18 Oct 2013 19:09
رمان تقاص پست31
مامان گفت:
- حالا خوب بود؟!! کیمیا چطور بود؟ می خواستم بیام بیمارستان اما اینقدر هول هولش شد که نفهمیدم کجا رفتین!
رضا از جا بلند شد که به اتاقش بره و تو همون حالت گفت:
- خوب بودن ...
من و مامانم که دیگه خیالمون راحت شده بود از جا بلند شدیم و برای خواب به اتاقامون رفتیم. حالا که خیالم راحت شده بود یه جورایی با بدجنسی فکر می کردم حقش بود! به جهنم که میگرن گرفته، تشنج می کنه! به جهنم که دستشو نابود کرده! هر چی سرش بیاد حقشه، اون منو خورد کرد. این بلاها همه اش حقشه! باید تا زنده بود عقوبت پس می داد.
***
فردای اون روز به سپیده زنگ زدم. نگرانش بودم، بالاخره نامزدیش به هم خورده بود و حالا می دونستم روحیه اش داغونه. بعد از احوالپرسی متوجه صدای گرفته اش شدم و با ناراحتی گفتم:
- سپید! چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟ به خاطر نامزدی؟
فین فین کرد و گفت:
- نه بابا، نامزدی که آخرش بود! همه داشتن می رفتن دیگه، فقط یه خورده سرما خوردم.
آهی کشیدم و گفتم:
- از داریوش چه خبر؟
- هنوز بیمارستانه. منم می خوام برای عیادت برم، ولی حالش دیگه خوب شده. قراره فردا با خاله برگردن اصفهان.
- آرمین چطور؟ نمی ره؟
- چرا آرمین هم می ره، ولی حالا یه دو هفته ای پیش من تلپه، بعد می ره.
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای آرمین بلند شد:
- سپیده بیا پس. من رفتم، دیر شد!
با خنده گفتم:
- آقا داماد کارت داره. برو تا منو نکشته.
اونم خندید و گفت:
- پس فعلاً بای عزیزم.
- خداحافظ .
گوشی رو گذاشتم، ولی دیگه خودم نبودم. از تنهایی خودم دلم گرفته بود، بازم داشتم به سپیده حسودی می کردم و توی دلم فحش نثار داریوش می کردم که منو به این روز انداخت. آدم تا وقتی مزه یار داشتن رو نچشیده باشه تنهاییش عذابش نمی ده، اما همین که یه بار طعمشو بچشه این تنهایی براش می شه مثل قفس! منم اون لحظه حس می کردم که توی یه قفس زندونی شدم و نفس کم آوردم! من تا خوشبختی چندان فاصله ای نداشتم، ولی همه چی خراب شد و من به دره بدبختی سقوط کردم. از اتاقم رفتم بیرون تا یه کم برم پیش رضا و از این فکرای کسل کننده ام کم کنم. می خواستم یه کم در مورد باربد فضولی کنم بلکه ذهنم از داریوش فاصله بگیره. اما همین که رسیدم به اتاق رضا دیدمش که لباس پوشیده و آماده داره به خودش عطر می زنه. با قیافه ای درهم گفتم:
- داری می ری بیرون؟!
نگام کرد و گفت:
- آره عزیزم ... زود بر می گردم ... کاری داشتی باهام؟!
صدای مامان از پشت سرم بلند شد:
- بریم رضا ...
همزمان با رضا به عقب نگاه کردم، مامان هم لباس پوشیده و اماده بود. کجا داشتن می رفتن دوتایی با هم؟! رضا اخمی کرد و گفت:
- مامان شما کجا؟
قیافه مامان متعجب شد و گفت:
- میخوام بیام دیدن داریوش دیگه ... زنگ زدم به کیمیا بنده خدا حالش اصلا خوب نبود. زشته من نیام ...
رضا من منی کرد و گفت:
- ولی مامان ... خسرو هم هستا!
چشمای مامان گرد شد و گفت:
- چی؟!
- خسرو توی بیمارستانه، دیشب خاله کیمیا خبرش کرد ... فکر نکنم دوست داشته باشی باهاش روبرو بشی، اونم بدون بابا!
باد مامان خالی شد، افتاد روی مبلای اتاق رضا و گفت:
- این کجا پا شده اومده دیگه؟! می خواستم بیام کیمیا رو ببینم ...
رضا رفت سمت در اتاق و گفت:
- باباشه بالاخره ... من زود می یام ... به خاله هم می گم می خواستی بیای بیمارستان ...
مامان اخم کرده گفت:
- سلام بهش برسون ...
- حتما ...
از کنار من که رد می شد گونه م رو کشید و گفتک
- میام با هم حرف می زنیم خواهری ... فکر کنم کاریم داشتی ...
دست به سینه شونه بالا انداختم و گفتم:
- نه دیگه برو ...
رضا خم شد گونه مو بوسید و رفت ... مامان دوباره با خاله کیمیا تماس گرفت و خودش جریان رو تعریف کرد. می دونستم خاله هم چندان مایل نیست مامان و خسرو با هم روبرو بشن ... وقتی گوشی رو قطع کرد راه افتاد سمت اتاقش و گفت:
- اگه این گذشته دست از سر من برداره خیلی خوب می شه!
پشت سر مامان راه افتادم، نمی خواستم تنها بمونم. حالم خوب نبود ... گفتم:
- چطور بود حالش مامان؟
- کیمیا می گفت خوبه ... عصر بر می گردن اصفهان ...
مامان حوصله حرف زدن نداشت، باز غرق خاطراتش شده بود. ولی منم نمی تونستم ولش کنم و برم توی اتاق خودم. پس رفتم توی اتاقش و گفتم:
- مامان یه چیزی بپرسم؟!
مامان همینطور که مانتوشو در می اورد گفت:
- بگو ...
- چرا از خسرو بدت می یاد؟
مامان پوزخندی زد و گفت:
- بدم نمی یاد ...
- پس چرا نرفتی بیمارستان؟
آهی کشید و گفت:
- ازش بدم نمی یاد ... اما ازش خجالت می کشم ... اگه خسرو به من فحش داده بود، اگه کتکم زده بود ... حتی اگه ازم پرسیده بود چرا این کار رو کردی؟! الان اینقدر شرمنده نبودم ... اما اون فقط رفت ... رفت و غیب شد ... تا مدت ها می ترسیدم سر و کله اش پیدا بشه و یه طوری ازم انتقام بگیره ... اما هیچ وقت نیومد! هیچ وقت ... همین منو شرمنده کرد ... فرهاد هنوز که هنوزه منتظره که یه روز خسرو بره سر وقتش ... برای همینم روزی که فهمید کیمیا رو پیدا کردم فکر کرد کیمیا از طرف خسرو اومده ... میخواد راه برگشتشو هموار کنه و بعد بیاد سروقتمون ...
- پس اگه اینجوری فکر می کنه چرا می ذاره باهاش بری و بیای؟
- چون پای خسرو هنوز وسط نیومده ... فرهاد فقط نمی خواد که من با خسرو روبرو بشم ... وگرنه کیمیا دوست من بوده ...
خاطرات داریوش به سختی برام کمرنگ شد. البته هیچ وقت پاک نشد، ولی تا جایی که در توانم بود اون و خاطراتشو به گوشه ای ترین نقطه های مغزم تبعید کردم. فقط یه ماه تا کنکور وقت برام باقی مونده بود و به هیچ عنوان نمی خواستم این همه زحمتی که کشیدم به فنا بره. سفت و سخت مشغول تست زنی بودم، امتحانای پیش دانشگاهی هم شروع شده بود و دیگه وقت سر خاروندن هم نداشتم چه برسه به فکر کردن به داریوش. توی اون گیر و دار وارد شدن باربد به زندگیم یه موهبت بود! یه شب خونواده مهستی ما رو به صرف شام دعوت کردن خونه شون، اول تصمیم داشتم نرم، اما دیدن دوباره باربد اون مانکن خوش اشتسل خوش صحبت واقعا تحریکم کرد و رفتم ... اون شب هم با تیپ محشرش بدجور منو تحت تاثیر قرار داد. یه تی شرت آلبالویی پوشیده بود با یه شلوار کتون مشکی ... مثلا تیپ تو خونه اش بود! اما صد تا پسر تو خیابون رو می ذاشت توی جیبش. به خصوص که هیکلش هم زیاد از حد بی نقص بود!با استقبال خوبشون که مواجه شدیم یخ های من هم وا رفت و خیلی صمیمی باهاشون مشغول شوخی و خنده شدم. بین گپ زدنامون مامان بحث کنکور و امتحانای منو وسط کشید و باربد خیلی ریلکش پیشنهاد کرد که توی تست زنی بهم کمک کنه. بابا از خدا خواسته قبول کرد و نظر خودمو پرسید. منم از خدام بود یه نفر که تو این مورد تجربه داره کمکم کنه. پس از فردا کلاسای خصوصی من و باربد شروع شد. هر بار هم یه جا برگزار می شد ... یه روز خونه ما ... یه روز خونه خودشون ... یه روز هم توی شرکت مهندسی فوق العاده های کلاسش! توی درس فوق العاده جدی بود و وقتی یه نکته رو می گفت از ترس اینکه مبادا دعوام کنه خیلی زود یاد می گرفتم. همین باعث شد سرعتمون حسابی بره بالا و طبیعتا بازدهی هم خوب بشه ... امتحانای پیش دانشگاهیمو با موفقیت پشت سر گذاشتم. اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که بتونم با این نمرات عالی قبول بشم. کمترین نمره ام هجده و نیم بود! این نمره های خوب رو بیشترش رو مدیون باربد و سخت گیری هاش بودمف برای همین هم همون روزی که کارنامه م رو گرفته با یه سبد گل رفتم دفترش و از خجالتش در اومدم. از بعد از امتاحانا فقط دو هفته تا کنکور وقت داشتم و اون دوهفته اوج فشار من بود ... همه دروس رو یه بارخونده بودم و زمان مرور رسیده بود. باربد مرور رو به خودم سپرده بود، اما سوالات کنکور سالهای قبل رو برام تهیه کرده بود. هر شب بعد از شرکتش می یومد پیش من، یکی از کنکور ها رو اجرا می کردیم، تصحیح می کرد درصد می گرفت و یه رتبه تقریبی هم بهم می داد. روز به روز رتبه ام داشت بهتر می شد و من روز به روز بیشتر مدیون باربد می شدم و محبتش. بالاخره روز نهایی از راه رسید. روزی که باید کنکور می دادم. اینقدر هول داشتم که فقط قبل از امتحان سه بار دستشویی رفتم و باربد و رضا به من می خندیدن. هر دوشون اومده بودن که منو سر جلسه ببرن. متاسفانه سپیده حوزه اش با من فرق می کرد و نمی تونست همراه من باشه. سام مسئول بردن اون شده بود. اگه با هم بودیم می تونستیم برای هم قوت قلب باشیم ولی حیف ... هرچند که سگیده با داشتن قوت قلبی مثل آرمین که از همون اصفهان روزی شش بار بهش زنگ می زد چه نیازی به من داشت؟ جلوی در حوزه که رسیدیم، باربد با اطمینان گفت:
- اگه درسایی رو که بهت دادم خوب فهمیده باشی، امروز همه سوالا رو راحت جواب می دی.
راست می گفت. همه قسمتای کتاب ها رو برام توضیح داده بود. حتی قسمتایی هم اضافه تر گفته بود. پس مشکلی نبود، چون منم همه رو بلد بودم. سرمو تکون دادم و خواستم پیاده بشم که رضا گفت:
- رزا حواست به نمره منفی باشه، در ضمن اصلاً هم عجله نکن. با توجه به وقتی که داری، ببین برای هر سوال چقدر می تونی وقت بذاری؟
باربد هم گفت:
- راست می گه. زمان بندی یادت نره، برای هر مبحث عمومی یه ربع! یه ربع که تموم شد برو سر مبحث بعدی، وقتو تلف نکن! حالا بهتره بری هر وقت کارت تموم شد یه زنگ به من بزن. ما همین دور و برا هستیم.
قبول کردم و با عجله خداحافظی کردم و سر جلسه رفتم. روی صندلی فلزی کوچیکی که اسم و شماره من روش نوشته شده بود نشستم. بعد از چند دقیقه معطلی پاسخنامه ها و بعدش هم دفترچه های سوال بینمون تقسیم شد. از دیدن سوالات به قدری ذوق زده شده بودم که حد نداشت. همه رو بلد بودم. اونقدر تند تند حل می کردم که دستم درد گرفته بود. دقیقاً همزمان با تموم شدن وقت آزمون، سوالای منم تموم شد! با خوشحالی، پاسخنامه ام رو تحویل مسئول دادم و از جلسه خارج شدم. نیازی به زنگ زدن نبود، چون ماشین باربد همونجا جلوی در پارک شده بود. با ذوق در رو باز کردم و سوار شدم. رضا و باربد همزمان پرسیدند:
- چی شد؟
برای اینکه کمی سر به سرشون بذارم گفتم:
- خیلی سخت بود. خیلی! بعضی از سوالاشو اصلاً تا حالا ندیده بودم.
قیافه باربد حسابی در هم شد، و نفسشو با خشم فوت کرد. رضا با ناراحتی گفت:
- یعنی قبول نمی شی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم و بغ کرده یه گوشه صندلی نشستم، باربد دستاشو توی موهاش فرو کرد و گفت:
- اصلاً مهم نیست رزا. حالا انشاالله سال دیگه قبول می شی. بیشتر با هم کار می کنیم. امسال زیاد وقت نداشتیم.
داشتم از خنده منفجر می شدم.
در حالی که سرمو زیر انداخته بودم، گفتم:
- خوب آره، اما می دونین چیه؟
رضا که هنوزم پکر بود گفت:
- چیه؟
- شنیدم اگه آدم قبول بشه ولی نره دانشگاه دو سال از کنکور محروم می شه ... می ترسم اگه بخوام سال دیگه دوباره کنکور بدم محروم بشم ....
باربد چشماشو ریز کرد و گفت:
- یعنی چی؟!!
دیگه نتونستم بیشتر از این قیفاه در همم رو حفظ کنم و با غش غش خنده گفتم:
- یعنی اینکه امسال صد در صد قبولم!
باربد و رضا هر دو فریادی از شادی کشیدند و باربد با خوشحالی گفت:
- دختر پس چرا اذیت می کنی؟!! داشتم از خودم نا امید می شدم!
رضا هم خندید و گفت:
- این وروجک اذیت کردن تو خونشه! کاملاً طبیعیه باربد جون!
باربد نفسشو با خوشحالی اینبار بیرون فرستاد و گفت:
- آخیش راحت شدم ... خوب اگه گفتین حالا چی می چسبه؟!
همراه رضا با تعجب نگاش کردیم، خودش گفت:
- یه جشن جانانه سه نفره!
رضا زود بل گرفت و گفت:
- مهمون باربد جون دیگه؟
باربد هم با خنده گفت:
- چون خوشحالم قبول می کنم، ولی یکی طلبت باشه آقا رضا!
اون روز سه تایی با هم ناهار رو توی یه رستوران درجه یک خوردیم و کلی خوش گذروندیم. باربد واقعاً پسر خوش مشرب و امروزی بود. اونقدر هم همه رفتاراش شیک و سانی مانتال بود که آدم کنارش احساس غرور می کرد. تو این اخلاقش برعکس داریوش بود، داریوش همه رفتاراش ساده و بی شیله پیله بود. آدم کنارش راحت بود، اما کنار باربد باید مدام حواست رو جمع می کردی که آبرو ریزی نکنی. وقتی که جشنمون به بهترین شکل سپری شد، باربد ما رو جلوی در خونه پیاده کرد، بوقی زد و رفت ... همینطور که داشتیم وارد خونه می شدیم رضا گفت:
- این باربد پسر خیلی خوبیه. ولی یه بدی داره!
- چی؟
- زیادی امریکایی شده ... تقصیر خودش هم نیست ... از پونزده سالگی تا بیست و پنج سالگی اونور بوده ... دقیقا سالایی که شخصیت آدم شکل می گیره ... الان یه جورایی فرهنگ گریز شده ... دقت کردی از همه چی ایراد می گیره؟! چرا قاشق مخصوص سوپ خوری ندارن؟ چرا چنگالاشون این مدلیه؟ چرا قاشقشون گودیش کمه؟ دستمالشون رو چرا این مدلی پیچیدن؟ چرا لباس گارسوناشون این مدلیه؟! چرا گوشت خوک سرو نمی کنن؟ و هزار تا بهونه بنی اسرائیلی دیگه ... نمی دونم چرا برگشته؟!! اون نمی تونه توی ایران دووم بیاره ... پسریمثل باربد جاش همونوره ...
این چیزایی که رضا می گفت اصلاً به نظر من عیب نبود! باربد خیلی هم پسر خوبی بود. هر چه که بود، حداقل از داریوش نامرد بهتر بود. با رضا وارد خونه شدیم. مامان که طاقت نداشت، سوال بارونمون کرد و مدام می پرسید، چی شد؟ چی شد؟ رضا زودتر از من جواب سوال مامان رو داد و خیالش رو راحت کرد. شب هم خبر به گوش بابا رسید. خوشحالی اونها قابل وصف نبود. از همه بیشتر رضا خوشحال بود. تو موقعیتی مناسب با سپیده هم تماس گرفتم. اون برعکس من ناراحت بود و می گفت کنکورش رو خیلی خوب نداده. شاید چون کسی رو مثل باربد نداشت و بیشتر حواسش پی نامزد بازی بود این اتفاق براش افتاده بود. با بدجنسی تو دلم گفته حقشه! می خواست اینقدر نچسبه به آرمین جونش ... فردای اون روز بابا حسابی غافلگیرم کرد. ژورنالی از جدیدترین ماشینای خارجی جلوی روم گذاشت و گفت:
- هرکدوم رو که دلت خواست انتخاب کن.
با حیرت گفتم:
- بابا ولی این ماشینا خیلی گرونه! تازه توی ایران اصلاً نیست!
تو کاری به این چیزا نداشته باش. هر کدوم رو که خوشت اومد، انتخاب کن. دیدی که برای رضا هم ماشین گرفتم. ماشین اون هم خیلی گرون تموم شد. پس راحت باش.
با خنده گفتم:
- ولی بابا شما از کجا می دونین که من حتماً قبول بشم؟ یه وقت نشدم، اونوقت چی؟
- اولاً که اطمینانی که تو به من می دی، از هر روزنامه و سند و مدرکی با ارزش تره. دوماً اگه قبول نشدی هم اصلاً مهم نیست. بالاخره من باید یه ماشین برای تو بگیرم.
شاید همین سهل گیری های بابا بود که منو اونقدر لوس بار اورد تا یه ضربه عشق کامل از پا بندازتم! کاش بابا منو قوی بار می اورد. کاش اینقدر لی لی به لالام نمی ذاشت! با این وجود بابا رو خیلی دوست داشتم و واقعاً که می پرستیدمش. با ذوق شروع به ورق زدن ژورنال کردم. به هر ماشینی که می رسیدم با هیجان می گفتم:
- همین خوبه همین عالیه.
ولی وقتی ورق می زدم، ماشینی قشنگ تر از قبلی پیش روم نمایان می شد. به آخرین صفحه ژورنال که رسیدم، خشکم زد ... ماشین داریوش بود ... خود خودش بود ... آب دهنم رو قورت دادم، انگشتم رو روی ماشین گذاشتم و گفتم:
- اینو می خوام بابا ...
رضا خم شد روی ژورنال و گفت:
- این یه کم مدلش قدیمی شده ها! الان بی ام و ماشین داده بیرون باقلوا!
آهی کشیدم و گفتم:
- نه همینو می خوام ... سفیدشو ...
ماشین داریوش مشکی بود ... می خواستم همون شکل باشه اما یه رنگ دیگه ... خودمم نمی دونستم چرا میخواستم ماشینم شبیه ماشین اون باشه ... یه میل وسواس گونه بود ... بابا ژورنال رو گرفت و خرید همون ماشین تصویب شد ... دو ماه بعد رتبه های کنکور اعلام شد. با دیدن رتبه خوبم از خوشحالی داشت گریه ام می گرفت. رضا هم به محض فهمیدن، همه جا جار زد. همه مطمئن بودیم که بعد از انتخاب رشته، رشته مورد علاقه مو اونم تو خود تهران قبول می شم. این خبر مثل بمب ترکید. همه فامیل از طریق تلفن تبریک گفتن. رو ابرا سیر می کردن رسیدن به آرزوهام بار سنگین غم روی شونه هامو سبک می کرد. باز به باربد زنگ زدم و کلی تشکر کردم. اونم متواضعانه می گفت که همه اش حاصل تلاش خودمه، علاوه بر خوشحالی یه غمی رو توی صداش حس می کردم که نمی فهمیدم دلیلش چیه. خیلی هم با باربد راحت نبودم که آویزونش بشم بپرسم چشه! سپیده همونطور که خودش حدس می زد رتبه اش چندان تعریفی نداشت، ولی بد هم نبود. جالبی کار اینجا بود که اصلاً ناراحت نبود و می گفت:
- من که نمی خوام برم سر کار ... فقط می خوام یه مدرک بگیرم حالا هر رشته ای باشه مهم نیست.
عاشق این عقایدش بودم! بابا به مناسبت قبولی من، جشن بزرگی ترتیب داد. درست مثل جشنی که برای رضا گرفته بود. قرار شد همه کارای جشن زیر نظر خودم باشه و همه چیز هم به سلیقه من باشه. لیست مهمون ها رو به کمک مامان و رضا تهیه کردیم. تقریباً همه رو دعوت کردیم. هم از تهران و هم از اصفهان. به اصرار رضا حتی داریوش و همسرش رو هم دعوت کردیم. خاله کیمیا هم که روی شاخش بود! دوست داشتم بفهمه من چه شاخ غولی شکستم چشمش در بیاد! برای همه کارت نوشتیم و با پست پیشتاز همه رو پست کردیم. فقط کارت دعوت باربد رو خودم شخصاً به دفترش بردم. با دیدن کارت لبخندی زد و گفت:
- تبریک می گم خانوم دکتر فمنیسم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "