ارسالها: 6561
#71
Posted: 1 Nov 2013 16:25
رمان تقاص پست51
خواستم از اتاق برم بیرون که سپیده و مریم هر دو به سمتم پریدن و قبل از سپیده مریم با بغض گفت:
- تو رو خدا صبر کن. آخه تو که چیزی نمی دونی!
سپیده هم با حالی بدتر از اون گفت:
- رزی... جون من، جون رضا نرو! وایسا ببین ما چی می گیم. خیلی چیزا هست که تو نمی دونی. چیزایی که مطمئناً یه روز خیلی علاقه به شنیدنشون داشتی.
زل زدم توی چشماش، انگار داشت با نگاهش التماس می کرد که بمونم، بازومو از توی دستش خارج کردم، اخمامو کشیدم توی هم و برگشتم سر جام. باید یک بار برای همیشه می شنیدم و این قضیه رو تموم می کردم. برام مهم نبود که چی قراره بشنوم، فقط می خواستم از شر مرموز بازی های سپیده و آرمین و داریوش خلاص بشم. همین که نشستم روی مبل آقای آریا نسب که سر جاش نیم خیز شده بود با رنگی پریده گفت:
- رزا جان اگه اینجا خیلی هم بهت بد می گذره تحمل کن. چون حرف سر زندگی پسرمه. حرف سر اینه که من آرامش ندارم و با گفتن یک سری حرف ها به تو به آرامش می رسم.
آرمین هم که بلاتکلیف ایستاده بود، گفت:
- علاوه بر عمو خسرو، داریوش هم به آرامش می رسه.
کاملاً گیج شده بودم. به مریم نگاه کردم و نگاه خیره اونو متوجه خودم دیدم. لبخندی زد و چشماش رو به نشونه تایید یه بار آروم باز و بسته کرد. اون لحظه انگار برای بار اول داشتم مریم رو می دیدم! چقدر خوشگل بود این دختر!!! صورت گردی داشت با چشمای درشت و مورب مشکی. مژه های بلند و برگشته. ابروهای کمونی و کشیده تا نزدیک شقیقه. بینی اش عروسکی، لباش مث یک غنچه گل رز صورتی، پوستش هم به سفیدی مهتاب بود و خلاصه که از خوشگلی هیچی کم نداشت! آدم دوست نداشت چشم ازش برداره. با اینکه توی ناخود آگاهم اونو به چشم رقیب خودم می دیدم ازش خوشم اومد و مهرش به دلم افتاد. زیر لب فحشی نثار داریوش کردم که زن به این خوشگلیش رو طلاق داده. شاید اگه همون موقع که تازه از داریوش جدا شده بودم مریم رو می دیدم از حسودی دق می کردم، اما الان برام چندان مهم نبود. مریمو یه بار هم توی ماه عسلم به اصفهان دیده بودم، ولی اون روز صورتش مشخص نبود. سپیده سر شونه ام زد و گفت:
- آماده ای؟
با حواس پرتی نگاش کردم گفتم:
- برای چی؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- برای تموم چیزایی که قراره زندگیت رو از این رو به اون رو بکنه.
شقیه هامو فشردم و گفتم:
- با این حرفاتون بیشتر دارین گیجم می کنین ...
آقای آریا نسب وارد بحث شد و گفت:
- الان متوجه می شی. بیشتر از این منتظرت نمی ذاریم دخترم، آرمین جان پسرم شروع کن.
آرمین نگاهی به من کرد و گفت:
- رزا شاید این چیزایی که الان می خوام واست بگم توی ذوقت بزنه و فکر کنی همه اش دروغه، ولی به خدا اینطور نیست. من هر چی که می گم حقیقت محضه و برای اینکه تو باور کنی ...
خم شد و قرآن کوچیکی از روی میز برداشت و ادامه داد:
- دست روی قرآن می ذارم که جز واقعیت چیزی رو برای تو نگم.
با پوزخند گفتم:
- مگه اینجا دادگاهه؟
آقای آریا نسب گفت:
- کم از دادگاه هم نیست!
آرمین بی توجه به حرفای ما قرآن رو بوسید و سر جاش گذاشت، بعد از کشیدم نفس عمیقی حرفاشو اینطور شروع کرد:
- سال اول راهنمایی بودم که با داریوش آشنا شدیم. از همون روز اول ما با هم دوست شدیم و این دوستی چنان ریشه دار شد که قسم خوردیم تا وقتی که زنده ایم با هم باشیم. داریوش همه چیزش خوب بود، جز یه چیزش و اونم حسی بود که نسبت به جنس مخالف داشت. از سال سوم راهنمایی کثافت کاریاش شروع شد.
من خیلی باهاش جر و بحث می کردم و ازش می خواستم دست از این کار برداره، ولی اون می خندید و می گفت:
- دنیا دو روزه. بعدش هم خدا دخترو آفریده واسه این که ازش لذت ببری و سر کارش بذاری!
خیلی از دستش حرص می خوردم. حتی یه بار به مدت سه ماه باهاش قطع رابطه کردم، ولی بعد این من بودم که دوباره به طرفش رفتم. داریوش مثل برادرم بود نمی تونستم از دوستی باهاش بگذرم. همه چیز به همین سبک پیش می رفت و می گذشت. کم کم ما بزرگ شدیم. آمار دوست دخترای داریوش حسابی بالا رفته بود. فقط سه ماه این کاراشو برای کنکور تعطیل کرد و نشست به درس خوندن. به خاطر اینکه دو کلاس هم جهشی خونده بود خیلی زودتر از من دانشگاه قبول شد و رفت دانشگاه. اونم رشته دندون پزشکی! هوش فوق العاده ای داشت. در عرض شش سال دندون پزشک حاذقی شد. هیچ کس باورش نمی شد، ولی داریوش با اراده و پشت کاری که داشت اینکارو کرد. خیلی خنده داره، ولی اکثر مریضای جنس مونثش دوست دختراش بودن. البته این رو هم باید اضافه کنم که دوستی هاش یه دوستی ساده بود. بدون هیچ رابطه نامشروعی. من برای همین کنارش دووم آورده بودم. داریوش تو زندگیش هیچ کسی رو دوست نداشت. نه مادرشو، نه پدرشو، نه دوست دخترهاشو و نه دوست پسرهاشو. دلش نمی خواست به هیچ کس وابسته بشه. حتی گاهی یادش می رفت یه روز با هم پیمان برادری بستیم و حس می کردم بود و نبود منم براش مهم نیست. تا اینکه بالاخره ورق برگشت! خیلی وقت بود که دست به دامن خدا شده بودم تا داریوش دلشو ببازه و دست از این کاراش برداره. دوست نداشتم یه روز به خودش بیاد ببینه همه چیشو باخته!
حالا که خوب فکر می کنم می بینم همه چیز از اون شب شروع شد. شبی که من برای خواب خونه عمو اینا موندم و با داریوش روی تراس خوابیدیم. من خیلی زود خوابم برد، ولی نیمه های شب از صدای داد و فریاد داریوش بیدار شدم. خیلی ترسیدم و از خواب پریدم، داشت خواب می دید. سریع بیدارش کردم، همین که دستم بهش خورد سراسیمه از خواب پرید و نشست سر جاش ... عرق کرده بود و نفس نفس می زد. چشماش گرد شده بود و معلوم بود حسابی حالش خرابه ... سریع شونه هاشو گرفتم و گفتم:
- چی شده داریوش؟ چت شده؟
سرشو بین دستاش گرفت و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- خواب دیدم.
دستشو گرفتم و گفتم:
- خیره انشالله. چه خوابی دیدی؟
با کلافگی چشماشو بست، سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- نمی دونم نمی دونم آرمین. یادم نیست!
- چرا داد کشیدی آخه؟
دستاشو جلوی صورتش باز کرد و گفت:
- نمی دونم ... فقط یه چیز سبز یادم مونده. نمی دونم چی بود؟ فقط یادمه توی خوابم یه چیز سبز وجود داشت.
خندیدم و گفتم:
- لابد امامی چیزی اومده بخوابت ... برادر شفاعت ما رو هم می کردی ...
داریوش بی توجه به شوخی من مثل بید می لرزید. براش یه لیوان آب ریختم و به دستش دادم. یه کمی آروم تر شد و دراز کشید. وقتی خوابید منم خوابیدم. صبح که بیدار شدیم، حالش خیلی بهتر بود. هیچ اشاره هم به شب قبل و حال و هواش نکرد. دوتایی صبحونه مون رو خوردیم و می خواستیم از خونه خارج بشیم که داریوش گفت:
- ولی خودمونیم آرمین سبز هم رنگ قشنگیه ها!
با تعجب نگاش کردم، داریوش هم فقط خندید و چیزی نگفت. بعداً تازه دو زاریم اتفاد منظورش به خوابش بوده اما دیگه چیزی به روش نیاوردم. دو روز بعد از دیدن اون خواب داریوش یه دفعه هوس کیش کرد و گفت:
- آرمین می خوام برم کیش. تو هم می یای؟ یا تنها برم؟
با تعجب گفتم:
- کیش؟
- آره. نمی دونم چرا یه دفعه هوس کردم برم اونجا.
- توی این گرما؟!!!
مثل همیشه بی تفاوت به نظر من گفت:
- خب گرم باشه. من که می رم. تو هم اگه دوست داری می تونی با من بیای.
چون خیلی وقت بود می دیدم که داریوش رابطه خوبی با مامانش نداره و همیشه غم بزرگی رو توی چشمای خاله می دیدم گفتم:
- باهات می یام، ولی یه خواهشی ازت دارم.
داریوش اخم کرد و گفت:
- هر چی می خوای بگو. فقط تو رو خدا دوباره مثل پدربزرگا منو نصیحت نکن که دنبال دوست دختر نرم و از این حرفا.
با اخم گفتم:
- نخیر کار شما دیگه از این حرفا گذشته!
- پس چیه؟
- داریوش مادرتو هم بیار. گناه داره به خدا صبح تا شب توی خونه تنهاس.
با تعجب گفت:
- دیگه چی؟ حالا کارم به جایی رسیده که مثل بچه ها باید با مامانم برم مسافرت؟
- چه ربطی داره؟ تو پسرشی. برای یه بار هم که شده یه کم عاطفه به خرج بده!
- حالا تو چرا گیر دادی به مادر ما؟
بی توجه به لحن پر از تمسخرش گفتم:
- واسه اینکه مثل مامان خودم دوسش دارم و از اینکه تو اینقدر نسبت بهش بی اعتنایی حرصم می گیره.
- خیلی خب بابا! به اندازه کافی از نصایحتون فیض بردم. حالا بذار ببینم چی کار می کنم.
فردای اون روز داریوش سه تا بلیط برای کیش گرفت. ما برای دو هفته توی کیش برنامه ریخته بودیم. تا پنج شش شب اول من از دست داریوش بیچاره شدم، البته تقصیری هم نداشت، اونم که نمی خواست بره سمت دخترا دخترا ولش نمی کردن. هر جه که پا می ذاشتیم یه عده بهش نخ می دادن و داریوش هم نخو می گرفت ول نمی کرد! تا اینکه شب ششم ورق برگشت ... شب ششمی که اونجا بودیم وقتی داشتیم توی ساحل با هم پیاده روی می کردیم، یه دفعه صدای جیغ شنیدیم. صدای جیغ یه دختر بود. خیلی دور بود، ولی به قدری تکون دهنده بود که مو به تن من و داریوش سیخ شد. دلیل جیغ هر چیزی می تونست باشه اما ذهن من و داریوش فقط به سمت افکار بد و منفی کشیده شد و یه دفعه دوتایی شروع کردیم دویدن به اون سمت. وقتی نزدیک شدیم دیدیم بله حدسمون درست از آب دراومده و سه تا پسر تنه لش مزاحم دو تا دختر شدن. خون جلوی چشممونو گرفت و افتادیم روی سرشون تا می خوردن زدیمشون. اونا هم پا به فرار گذاشتند. تازه متوجه اون دو تا دختر شدیم که نشسته بودن روی زمین و معصومانه اشک می ریختن. اینقدر از دیدن این صحنه منقلب شدم که کم مونده بود برم دوباره پسرا رو بگیرم بزنم. داریوش زودتر از من به خودش اومد و در حالی که کنار اون دو تا دختر زانو می زد گفت:
- خانوما شما حالتون خوبه؟
و اون لحظه بود که شما دو نفر سرتون رو بالا آوردین. من و داریوش از این همه جذابیت و گیرایی که تو وجود جفتتون بود مبهوت مونده بودیم. زیبایی چیزی نبود که برای داریوش عجیب غریب باشه، توی دست و بالش پر بود از دخترای فوق العاده خوشگل! اما معصومیت بچه گونه ای که کنار خوشگلی شما دو تا بود داریوش رو زمین زد! به خصوص چشمای رزا که شبیه چشمای بچه ها گربه های کوچولو بود ... داریوش زل زده بود به تو ... با خودم گفتم همین الان دست به جیب می شه، برای شماره. به خصوص با اون علاقه ای که بعد از خوابش به رنگ سبز پیدا کرده بود. اما بر خلاف تصورم داریوش چیزی نگفت، کمکتون کردیم تا از جا بلند شدین. می دیدم که داریوش چطور بهت نگاه می کنه. باور کن نگاهش خیلی خاص بود! یه جوری که تا به حال به هیچ دختری نگاه نکرده بود و همین باعث تعجبم شده بود. عکس العمل تو هم برام عجیب بود. اول که با دیدن داریوش حسابی جا خوردی و جا خوردنت طبیعی بود. اصولا همه با دیدن داریوش چند لحظه ای رو میخش می شدن، پس چیز تعجب بر انگیزی نبود اما اینکه بعد از اون بهت اولیه در اومدی و توی پوسته خودت فرو رفتی برام عجیب شدی. نه اثری از ناز و عشوه دخترونه برای جلب توجه بیشتر بود، نه تمایلی به همراهی بیشتر با داریوش ... وقتی جلوی هتل داریوش بی طاقت شماره شو بهت داد و تو انداختیش دور هر دومون جا خوردیم. به جرئت می گم اولین کسی بودی که این کار رو کردی! اصلا اولین دختری بودی که داریوش خودش اومد سمت تو قبل از اینکه ازت نخ بگیره، و تو دست رد به سینه اش زدی. اون لحظه بود که فهمیدم با همه فرق داری. وقتی ازتون جدا شدیم داریوش نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:
- اوف ... پسر عجب چیزی بود!
- خجالت بکش داریوش! تو کی می خوای آدم شی؟
- از این یکی نمی تونم بگذرم.
- می تونم بپرسم چرا؟
- رنگ چشماش آدمو دیوونه می کنه.
- بس کن داریوش. کم دوست دختر چشم رنگی داری؟! اون دختر اهل این حرفا نیست. دیدی که محلت نذاشت.
لبخند مرموزانه ای زد و گفت:
- ناز می کنه، ولی بالاخره رامش می کنم!
- اِ یه طوری حرف می زنی که اگه کسی ندونه فکر می کنه داری در مورد یه حیوون حرف می زنی.
- خب درست فکر می کنه، چون اون یه پیشی ملوس بود.
خواستم اعتراض کنم که گفت:
- آرمین غر نزن پسر حوصله ندارم اصلا! بذار به پیشی ملوسم فکر کنم ... دارم تصور می کنم روزی رو که می برمش کافی شاپ کارن و بچه های اونجا کیش و مات می شن!
با پوزخند گفتم:
- همه دخترای اون جا خوشگلن ...
- آره ... اما این یکی فرق می کنه.
به نظر منم تو خوشگل بودی اما نه اونقدر که داریوش داشت خودشو به آب و آتیش می زد. باور کن دخترای کافی شاپ کارن محشرترین دخترای اصفهان بودن ... اون موقع کم کم به این نتیجه رسیدم که داریوش کلا چشمش تو رو گرفته! برای همینم به چشمش از همه سرتر می یومدی ... با اطمینان بهش گفتم:
- اونی که من دیدم دم لا تله نمی ده.
- می ده. مطمئن باش که می ده. غیر ممکنه من چیزی رو بخوام و به دستش نیارم. بعدش هم مگه یه دختر چی می خواد؟ خوشگلی می خواد که من دارم. پول می خواد که من دارم. تیپ می خواد که من دارم. شخصیت و تحصیلات و خونواده ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- اوهو... کی می ره این همه راهو؟
با اعتماد به نفس سرشو بالا داد و گفت:
- دروغ می گم؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#72
Posted: 1 Nov 2013 16:25
- نه دروغ نمی گی، ولی واسه یه خانم نجیب این چیزایی که تو گفتی اهمیتی نداره. چون نجابتش رو بیشتر دوست داره.
- ول کن آرمین تو رو خدا بیخیال شو و با این حرفات مخمون رو نخور. من چی کار با نجابتش دارم؟! بره دو دستی تقدیم شوهرش کنه.
دیگه حرفی نزدم و با هم وارد اتاق شدیم. خاله کیمیا نبود و فقط یادداشتی گذاشته و نوشته بود که دو تا از دوستاشو پیدا کرده و شب رو توی اتاق اونا می خوابه. اون لحظه این قضیه برامون هیچ اهمیتی نداشت در حالی که نمی دونستیم بعداً چقدر اهمیت پیدا می کنه! می دونی رزا؟! یه حس اطمینانی به من می گفت تو به درخواست داریوش جواب رد می دی و به داریوش ثابت می کنی که حرفای من همه درسته. نسبت به تو یه حس خاصی داشتم. قبلاً با هر کدوم از دوستای داریوش که روبرو می شدم از شخصیتشون منزجر می شدم ولی تو انگار با همه فرق داشتی. انگار مطمئن بودم که اومدی تا همه چیز رو تغییر بدی. اونم یه تغییر اساسی. صبح که از خواب بیدار شدم داریوشو ندیدم. فکر کردم پایین رفته تا یه دوری بزنه. از جا بلند شدم و رفتم دستشویی. وقتی از دستشویی خارج شدم دیدم داریوش روی تخت نشسته و یه سینی صبحونه هم جلوشه. خیلی تعجب کردم، چون اون اصولاً اهل این کارا نبود. وقتی چشمای پر از سوال منو دید گفت:
- تعجب نکن. رفته بودم خود شیرینی.
- خود شیرینی؟
- آره یه سینی صبحونه بردم دم در اتاق رزا اینا. خودش درو باز کرد.
بعد یه دفعه صورتش عین بچه ها شد و هیجان زده گفت:
- آرمین ... اینقدر ناز شده بود که نگو! همیشه فکر می کردم دخترا رو اول صبح نمی شه نگاه کرد و خیلی ترسناک می شن، ولی این با بقیه فرق داشت. توی لباس راحتی عروسکی با موهای آشفته که بیشترش توی صورتش ریخته بود. بدون ذره ای رنگ و روغن اینقدر خوشگل شده بود که نگو!
خنده ام گرفت و گفتم:
- خل شدی؟ قربون غیرتت برم! اینا رو برای من می گی؟!!! یهو می رم برش می زنما ...
اخماشو در هم کشید و گفت:
- غیرت؟!!! کیلویی چند؟!! برو بابا دلت خوشه ... اگه اینقدر احمقه که منو ول کنه به تو پا بده بذار بده! خلایق هر چه لایق!
به این حرفاش عادت داشت، داریوش کوه غرور بود برای همینم از دستش ناراحت نشدم. نشستم کنار سینی صبحونه و گفتم:
- فعلا صبحونه آقا داریوشو عشق است ...
همینطور که دوتایی سبحونه می خوردیم حواسم به اونم بود که کلا توی هپروت سیر می کرد و بعضی وقتا لقمه اش یه دقیقه میون زمین و هوا می موند. برای اینکه از فکر خارجش کنم گفتم:
- امروز برنامه چیه؟
- خودمم هنوز نمی دونم. ولی پسر کاش می دونستیم رزا اینا کجا می رن ما هم می رفتیم دنبالشون.
- بی خیال پسر ... از شخصیت من و تو که دکتر مهندس این مملکتیم بعیده بخوایم بیفتیم دنبال دو تا دختر.
داریوش بازم سکوت کرد و به خوردنش ادامه داد. یا حرف نمی زد یا اگه هم می زد تو هم توی حرفاش سرک می کشیدی.
تازه آماده شده بودیم از اتاق خارج بشیم که خاله کیمیا زنگ زد و قرار پارک آهوان رو گذاشت. با دیدن شما همراه دوستای خاله دنیا رو به من و داریوش دادن. چقدر از اینکه آشنا در اومده و می تونستیم آزادانه کنار شما باشیم خوشحال شدیم. آخه از تو چه پنهان خودمم از سپیده خیلی خوشم اومده بود. اولین دختری بود که توجه منو به خودش جلب می کرد. با نمک و خوشگل بود و از چشماش شیطنت می بارید ... بگذریم. ولی یه چیزی عوض شده بود. اونم نگاه تو و سپیده به من و داریوش بود. انگار به قاتلای باباتون نگاه می کردین. در یه فرصت مناسب داریوش هم که متوجه این قضیه شده بود در گوش من گفت:
- غلط نکنم مامان، اینا رو شستشوی مغزی داده.
- اوهوم منم همینطور فکر می کنم.
- کارم خیلی سخت شد آرمین. حالا دیگه باید خیلی برای به دست آوردن دلش تلاش کنم.
- داریوش بیخیال رزا شو ... بابا این آشناست. درستش نیست. بذار همینطور دوست خونوادگی بمونین.
با کلافگی سرشو تکون داد و گفت:
- نمی شه ... یعنی نمی تونم.
- دردسر می شه ها.
- نه نمی ذارم اتفاق بدی بیفته. تو هنوز منو نشناختی؟
- من دیگه نمی دونم باید بهت چی بگم. ولی مطمئن باش اجازه نمی دم اذیتش کنی.
داریوش زمزمه کرد:
- کی دلش می یاد؟
یه لحظه به گوشام شک کردم و دوباره پرسیدم. ولی هر چی اصرار کردم از گفتن دوباره سرباز زد. منم بیخیال شدم با اینکه مطمئن بودم تغییر و تحولاتی توی اون در حال شکل گیریه. اولین تغییرش هم این بود که خیلی سر به زیر شده بود و نگاش فقط به تو دوخته می شد نه به هیچ کس دیگه. برعکس گذشته اش.
روز بعد داریوش طبق معمول دیر از خواب بیدار شد و با هم به محوطه هتل رفتیم تا چرخی بزنیم. از دور شما رو دیدم که روی یه نیمکت نشستین و صدای خنده تون بلنده. داریوش با خوشحالی دستمو کشید و گفت:
- به به بیا بریم که امروز انگار شانس با منه.
چون خودمم مشتاق دیدن سپیده بودم، قبول کردم و با هم به سمت شما اومدیم. می دیدم که داریوش چقدر در برابر متلکای تو جوش میاره و خوشحال می شدم از اینکه کسی پیدا شده تا حساب داریوش رو کف دستش بذاره، ولی وقتی گفتی نامزد داری هر دو حسابی جا خوردیم. به خصوص با اون عکس دیگه کم مونده بود پس بیفتیم. چون اون عکس حاکی از صمیمت شما بود. وقتی از شما دور شدیم داریوش رنگ به صورتش نداشت. از دیدن اون حالتش وحشت کردم و گفتم:
- داریوش حالت خوبه؟
انگار نمی شنید و بی روح به روبروش خیره شده بود، دوباره صداش کردم:
- داریوش ...
بازم هیچ عکس العملی نشون نداد. ترسیدم و سرش داد کشیدم:
- داریوش!!
به خودش اومد و تکونی خورد. گفتم:
- معلوم هست حواست کجاس؟
با نگاهی خیره و مسخ شده نگام کرد و گفت:
- فکر می کنی راست گفت؟
از سوالش دلم لرزید، داریوش رو اینقدر مظلوم ندیده بودم تا حالا!!!! کوه غرورش داشت ذوب می شد، باور کن منم به اندازه داریوش از خبری که تو دادی ناراحت بودم. چون واقعاً روی رابطه تو و داریوش جور دیگه ای حساب باز کرده بودم و حالا همه تصوراتم خراب شده بود. باید به داریوش می قبولوندم که این قضیه حقیقت داره تا بیخیال بشه، پس گفتم:
- خب آره چه دلیلی داشت که بخواد دروغ بگه؟
- ولی اون که سنی نداره!
- دیدی که خودش گفت برای چی.
- من باورم نمی شه.
- اون عکس هم نتونست بهت ثابت کنه.
با کلافگی دست توی موهاش فرو کرد و گفت:
- نمی دونم.
- حالا تو چرا اینقدر کلافه ای؟ مگه واسه تو فرقی هم می کنه؟
یه لحظه جا خورد. چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
- من ؟ نه ... نه! منو کلافگی؟! اصلاً به من چه؟ گور پدرش! خیلی هم بهش لطف کردم که خواستم باهاش دوست بشم.
با اینکه مطمئن بودم دروغ می گه، گفتم:
- خب پس دیگه چه مرگته؟
- هیچی ... من چیزیم نیست.
آرزوم این بود که حرفاش حقیقت باشه اما نبود. چشماش سرخ سرخ شده بود و مثل این بود که چیزی از درون بهش فشار میاره، با این حال ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم.
اون روز که جلوی در هتل با داریوش بحثتون شد و شما رفتین رو یادته؟!! جریان سیلی رو می گم! بعد از رفتنتون با عصبانیت به طرفش رفتم و گفتم:
- داریوش خیلی بیشعور شدی! می دونم حتی به اندازه یه یک ریالی برای حرفای من ارزش قائل نیستی. ولی شازده پسر کاری که کردی دیوونگی محض بود!
داریوش لب یه سکو نشسته و سرشو بین دستاش گرفته بود. گونه اش سرخ سرخ شده بود و رد انگشتای تو کاملاً مشخص بود. کنارش نشستم و گفتم:
- چرا نتونستی جلوی خودتو بگیری؟ تو که تا امروز همچین کاری نکرده بودی.
سرشو که بالا آورد از چیزی که دیدم نزدیک بود پس بیفتم! چشمای داریوش لبالب پر از اشک بود و آماده باریدن. با بغض گفت:
- نمی دونم چی شد ... آرمین من ... من چی کار کردم؟
اینقدر از اون حالت داریوش تعجب کرده بود که سرزنش فراموشم شد و گفتم:
- حالا اشکالی نداره، ولی باید از دلش در بیاری.
داریوش برای جلوگیری از ریزش اشکاش سرش رو بالا گرفت و به آسمون نگاه کرد. بعدش چند بار نفس عمیق کشید و گفت:
- من نمی تونم! می دونی که راهشو بلد نیستم.
خواستم جوابشو بدم که از جا بلند شد و گفت:
- من می خوام برم یه خورده راه برم.
قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم رفت. وقتی چند ساعتی گذشت و خبری ازش نشد خیلی نگرانش شدم. بلند شدم و از هتل زدم بیرون، توی محوطه هر چی دنبالش گشتم نبود. دور و اطراف هتل هم چرخ زدم، ولی پیداش نکردم. یادم اومد که داریوش به کشتی یونانی علاقه خیلی زیادی داره.
برای همین هم سریع سوار ماشین شدم و رفتم طرف کشتی یونانی. حدسم درست بود. داریوش خیلی گرفته روی یکی از صندلی ها نشسته بود و به دریا خیره شده بود. بی سر و صدا بهش نزدیک شدم و کنارش نشستم. با دیدنم جا خورد و گفت:
- تو اینجا چی کار می کنی؟
- خودت اینجا چی کار می کنی؟
مثل اینکه هول شد و گفت:
- هیچی هیچی همینطوری اومدم.
با عصبانیت گفتم:
- داریوش تو چه مرگته؟ چرا مخفی می کنی؟ از چی داری فرار می کنی؟
- هیچی بابا هیچی! من چیزیم نیست.
- خودتو رنگ کن.
عصبی شد و گفت:
- یعنی من نمی تونم یه روز تنها باشم؟!!!
- چرا می تونی، ولی اگه عاشق شدی مرد باش و بگو عاشق شدم!
چنان زد زیر خنده که همه اون دور و اطراف به سمتمون برگشتن. داریوش همینطور که می خندید گفت:
- من و عاشقی؟ شوخیت گرفته؟ من حتی کسی رو دوست ندارم، چه برسه به عاشقی!
- آره تو گفتی منم باور کردم. تو داری از خودت هم پنهون می کنی؟ با من که نه ... حداقل با خودت یه رنگ باش.
یه دفعه خنده داریوش قطع شد و به فکر فرو رفت. دیگه موندن رو جایز ندونستم. از جا بلند شدم و همینطور که ازش فاصله می گرفتم گفتم:
- زود برگرد هتل تا خاله نگرانت نشده.
بعد سریع ازش دور شدم و به هتل برگشتم. داریوش وضعیت اسفباری داشت، اول اینکه تا به حال عاشق نشده بود و این احساس براش به شدت عجیب غریب و ترسناک بود!!! من واقعاً درکش می کردم، کسی که تا اون روز هیچ کس رو حتی دوست نداشت حالا به یه نفر تا حد مرگ وابسته شده بود و این می ترسوندش. از طرفی جریان نامزد داشتن تو هم شده بود قوز بالا قوز و کلی آزارش می داد. اون روز تا شب دیگه داریوش رو ندیدم. حدود ساعت یک بود که برگشت و خیلی داغون تر از ظهر بود. منم دیگه چیزی نگفتم. نمی خواستم زیاد به پر و پاش بپیچم. روز بعد برای خریدن لباس رفتیم. داریوش خیلی ساکت شده بود. بیشتر توی خودش بود. یه لحظه دیدم داریوش نیست، تو هم نبودی. سراغش رو از سپیده گرفتم و سپیده در حالی که لبخند می زد دستش رو روی دماغش گذاشت و گفت:
- هیس! بیا گوش کن.
پیش سپیده ایستادم و هر دو گوش ایستادیم. داریوش از تو عذر خواهی می کرد و حرفایی به تو می زد که من تا حالا ازش نشنیده بودم، ولی تو عذر خواهیش رو قبول نکردی. داریوش زودتر از تو از اتاق خارج شد و
بی توجه به حضور من و سپیده از کنارمون گذشت. بعد از اون نوبت تو بود. من که از دیدن شونه های فرو افتاده داریوش و حالتش منقلب شده بودم بی اراده دنبالش کشیده شدم. با دیدن من ایستاد و با لبخند تلخی گفت:
- نشد.
با لبخند دستم رو سر شونه اش گذاشتم و گفتم:
- باز هم سعیتو بکن.
برخلاف انتظارم گفت:
- حتماً اینکارو می کنم. فقط امیدوارم تا قبل از رفتنشون قضیه حل بشه.
- مطمئن باش می بخشتت. هر چی باشه به هر حال اونم دل داره، احساس داره، دلش از سنگ که نیست!
با ناامیدی گفت:
- امیدوارم!
فردای اون روز داریوش خیلی کلافه بود و اصلاً راه به حالش نمی برد. یه لحظه می رفت بیرون، یه لحظه توی اتاق از این طرف می رفت اون طرف. وقتی برای خداحافظی پیش ما اومدین، داریوش حالش خیلی بد بود و آشفتگیش به اوج رسیده بود! اینو من به خوبی می فهمیدم. به خاطر دل اون بود که گفتم کاری می کنم تا بازم همدیگر رو ببینیم. البته دل خودم هم بدجوری گیر سپیده بود. از من بعید بود که به این سرعت عاشق کسی بشم. اونم سپیده!
دختری که فقط هجده سالش بود، ولی همینطور که داریوش عاشق شده بود و دلش رو از کف داده بود من هم عاشق شده بودم.
به اینجا که رسید دیگه طاقت نیاوردم، مثل بمب منفجر شدم و گفتم:
- بس کن آرمین چرا دروغ می گی؟ خودت هم خوب می دونی که اونا همه اش بازی بود. همه اش فیلم بود! فیلمی که برای از بین بردن احساس پاک یه دختر ...
آرمین دستاش رو به نشونه سکوت بالا آورد و گفت:
- صبر کن ... صبر کن رزا بذار حرفمو تموم کنم. بذار وقتی حرفای همه رو شنیدی اون وقت قضاوت کن.
به ناچار دوباره ساکت سر جام نشستم و به دهن آرمین چشم دوختم. میزان کنجکاویم خیلی بیشتر از خشمم بود:
- دو روزی که بعد از رفتن شما ما هنوز توی کیش بودیم، داریوش دیگه داریوش قبل نبود. اصولاً می رفتیم کنار اسکله و اون ساعت ها به آب خیره می شد. بدون اینکه یه کلمه حرف بزنه، دو روز وقتمون هم تموم شد و برگشتیم اصفهان، ولی داریوش دیگه اون داریوش قبل نشد. گوشیش همیشه خاموش بود و به تلفن کسی جواب نمی داد. مطب رو به زور باز می کرد و بلافاصله بعد از تموم شدن کارش برمی گشت خونه. حوصله کسی رو نداشت و حتی حاضر نبود ساعتی از وقتش رو با من باشه. یه شب به زور بردمش کنار رودخونه. گفتم شاید حالش یه کم جا بیاد، ولی تازه بدتر شد. چهره اش اینقدر در هم و گرفته بود که دلم واقعاً براش سوخت. جلوش ایستادم و با تحکم گفتم:
- یا می گی چه مرگته یا من می دونم و تو!
اخم کرد و گفت:
- من چیزیم نیست. باز دوباره گیر دادی آرمین ؟
- من گیر ندادم، ولی اگه لازم بشه گیر هم می دم.
- چرا اصرار داری بدونی من چمه؟
- چون من دوستت هستم.
- دوست؟
- باور نداری؟ پسر من از اول راهنمایی تا حالا با تو هستم. چرا اینجوری شدی؟
چند لحظه توی چشمام زل زد و بعد یه دفعه بغلم کرد. خیلی تعجب کردم تا اون روز این اولین بار بود که همچین کاری می کرد. بدون اینکه حرفی بزنم بغلش کردم. چند لحظه تو سکوت سپری شد تا اینکه با صدایی بغض آلود گفت:
- آرمین من عاشق شدم ... باورت می شه؟ من! ... داریوش ... همون داریوش مغرور که عشق رو پوچ ترین واژه
می دونست ... حالا عاشق شده!
می دونستم پس تعجب نکردم. خودشو که کنار کشید دستم رو روی شونه اش گذاشتم گفتم:
- چقدر دیر فهمیدی! من از همون اول متوجه این احساس توی تو شدم.
با کلافگی دست توی صورتش کشید، زل زد به خروش آب و گفت:
- نمی خواستم قبول کنم آرمین. آخه منو چه به عاشقی! من ... احساسم برام خیلی عجیبه. هنوزم باورش برام سخته.
- عاشقی که بد نیست داریوش.
بلند شد ایستاد، رفت لب آب و با غیظ گفت:
- بد نیست؟... من قبل از دیدن اون یه عوضی واقعی بودم. بدتر از اون اینکه ...
لگد محکمی به سنگای جلوی پاش زد و غرید:
- لا مصب اون نامزد داره!
بعد چرخید به طرفم، هر دو دستش رو فرو کرد توی موهاش و گفت:
- حالا من چه خاکی توی سرم کنم؟!!
دلم براش کباب شد، ولی سعی کردم از در دلداری وارد بشم:
- درسته حق با توئه، ولی همه عشق ها که نباید به وصال ختم بشه. اگه بهش نرسی عشقت تا ابد پایدار می مونه.
قیافه شو با نفرت جمع کرد و گفت:
- شعار نده آرمین! من اگه بهش نرسم زنده نمی مونم. من توی این چند روز به این نتیجه رسیدم که بدون اون هیچی نیستم. آخ که چشاش...
بغض راه گلوشو بست و دیگه نتونست چیزی بگه. فقط دوباره نشست لب سکو. منم نمی دونستم باید به اون چی بگم. خب حق داشت. تو نامزد داشتی و شانس داریوش برای دستیابی به تو خیلی کم بود. حتی در حد صفر. گفتم:
- داریوش جان خودتو ناراحت نکن. هر طور که خدا بخواد همون می شه. از کجا معلوم؟ شاید رزا قسمت تو باشه. شاید هم قسمتت نباشه. با قسمت نمی شه جنگید.
یه دفعه داد کشید:
- من به این قسمت لعنتی اعتقاد ندارم! من فقط اینو می دونم که می خوامش. دیوونه وار می خوامش!
بعد از اون دیگه نموند و از جا بلند شد و با سرعت از من دور شد. روی نیمکت ولو شدم و زیر لب براش دعا کردم که یا فراموشت کنه و یا راه براش هموار بشه و موانع از سر راهش کنار برن. رو به آسمون از خدا گله کردم:
- خدایا حالا هم که این پسر بعد از عمری دلشو باخت باید اینطور بشه؟ یعنی داره تقاص پس می ده؟ خدایا اگه این تقاصه خودت باید صبرشو هم بهش بدی. داریوش راه و رسم عشق رو نمی شناسه. نمی دونه که در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آنست که مجنون باشی! خدایا معجزه تو هم به چشم دیدم پس خودت کمکش کن. مگه نه اینکه عاشقی داریوش یه معجزه است؟
تو چند روز بعد دلتنگی باعث شده بود که بزنه به سیم آخر. بعضی وقتا چنان سرم داد می کشید که گوشم سوت می کشید. آخر سرم دلم براش سوخت و تصمیم گرفتم برنامه مسافرت به شمال رو بریزم. البته مطمئن نبودم که شما قبول کنید. چون هنوز چیزی از مسافرت کیش نگذشته بود، ولی وقتی خاله گفت که قبول کردین، نزدیک بود از خوشحالی پس بیفتم. هم دلم برای سپیده تنگ شده بود و هم از دیدار تو با داریوش خوشحال بودم. بالاخره روز موعود رسید. داریوش سر از پا نمی شناخت. اینقدر جلوی آینه ایستاد و به خودش ور رفت که صدای خاله در اومد. آخرش هم به زور از جلوی آینه کشیدمش اینطرف و راه افتادیم. خدایی بود سالم رسیدیم به شما نمی دونی با چه سرعتی رانندگی میکرد!! اصفهان تا تهران رو چهار ساعته اومد!!!
آهی کشید و ادامه داد:
- وقتی رسیدیم به شما با چشمش نبال تو می گشت و وقتی دیدت، فقط دیدم زیر لب آروم زمزمه کرد:
- خدای من!
بعدم دستش رو روی قلبش گذاشت ... اینا رو من دیدم، من دیدم و به عمق عشق داریوش پی بردم و بیشتر نگرانش شدم. می ترسیدم ا زاینکه داریوش به تو نرسه و نابود بشه، برای برادرم واقعاً نگران بودم! همین که گفتی نامزدت رو می بینیم دلشوره من صد برابر شد. نمی دونستم داریوش چطور می تونه همچین چیزی رو قبول کنه و بپذیره. توی اصفهان بارها و بارها در مورد نامزدت حرف زده بود، اینقدر دیوونه شده بود که اگه ولش می کردم باهاش قرار دوئل میذاشت!!! با اتفاقاتی که توی راه شمال افتاد کاری ندارم، خودت شاهد همه اش بودی و شیدایی داریوش رو خیلی خوب حس کردی ... من چیزایی رو برات می گم که تو ندیدی!
وقتی به ویلای رضا و دوستاش رفتیم و تو اونطور رفتی توی بغلش و شروع کردین همدیگه رو ببوسین، با نگرانی به داریوش نگاه کردم، ولی داریوش نبود!!!! چرخیدم دیدم با چشماس سرخ شده و اخمای درهم و وضعیت اسفبار پشت فرمون نشسته و قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم رفت ... خاله کیمیا هم کم کم داشت یه بوهایی می برد، نگران داریوش و حالات عجیب غریبش بود، علتش رو از من می پرسید اما تا وقتی خود داریوش لب باز نمی کرد منم نمی تونستم حرفی بزنم. وقتی با رضا اومدین سمتم دوست داشتم فحشت بدم رزا! دست خودمم نبود، بدجور نگران داریوش بودم ... تازه وقتی فهمیدم تو دروغ گفتی و رضا برادرته نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت!!!!
با اومدن خدمتکار آرمین حرفشو نیمه تموم گذاشت. خدمتکار جلوی همه قهوه گرفت. وقتی جلوی من خم شد، مریم گفت:
- اگه می شه قهوه رزا جون رو تلخ تلخ بیار. بدون شیر و شکر.
خدمتکار چشمی گفت و خارج شد. همه با تعجب به مریم نگاه می کردیم. من زودتر از بقیه به خودم اومدم و گفتم:
- شما از کجا می دونین که من قهوه رو تلخ می خورم؟
لبخند ناز اما تلخی زد و گفت:
- برات می گم عجله نکن.
بعد از خوردن قهوه کنجکاوانه رو به آرمین گفتم:
- خیلی خب بقیه اش.
آرمین سرفه ای کرد و گفت:
- داریوش گم شده بود، من می خواستم خبر رو بهش بدم تا بیشتر عذاب نکشه! اما جوابمو نمی داد، چند ساعتی طول کشید تا برگشت ویلا و من بی صبرانه وایسادم جلوش، تو چشماش خیره شدم و چیزایی که دیده بودم رو گفتم. هر جمله ای که از دهن من خارج می شد چشمای داریوش گردتر می شد و نگاهش مشتاق تر ... هنوز حرفام کامل نشده بود که منو هول داد کنار و با سرعت نور پرید توی ویلا ... می خواست شادیشو با تو قسمت کنه نه با من! و من بهش حق می دادم ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#73
Posted: 1 Nov 2013 16:26
رمان تقاص پست52
آهی کشید و گفت:
- دیگه بقیه اش رو کم و بیش می دونی ... داریوش روز به روز عاشق تر می شد. با دیدن تو توی لباس شب مشکی رنگت چنان شیفته شد که تا ساعت ها مثل افراد احمق راه به حال خودش نمی برد! تو با اون تندی می کردی، ولی براش مهم نبود. همین که نگاش می کردی براش به اندازه دنیا ارزش داشت. وقتی از علاقه من به سپیده مطلع شد و فهمید من با سپیده صحبت کردم و اونم قبول کرده چنان به هم ریخت که مبهوت موندم و پرسیدم:
- داریوش چته؟ مگه من حرف بدی زدم؟ یعنی تو ناراحتی از اینکه من به سپیده علاقمند شدم؟
سعی کرد بخنده و گفت:
- نه دیوونه خیلی هم خوشحالم که به عشقت می رسی. من از دست خودم کلافه ام. اگه من مثل احمق ها با دست خودم پرونده خودم رو سیاه نکرده بودم حالا با دست پر می رفتم جلو، ولی چی کار کنم که تا می یام حرف بزنم رزا گذشته رو پیش می کشه؟ حق هم داره. منم هیچ وقت حاضر نمی شم با کسی ازدواج کنم که ...
وسط حرفش رفتم و گفتم:
- خیلی خب بسه دیگه. تو مثلاً مردی ها. این کارا چیه؟ برو سر عشقت بجنگ و مبارزه کن. می گن دل به دل راه داره. مطمئن باش اونم تو رو دوست داره، ولی نمی دونم چرا نمی خواد قبول کنه.
سری تکون داد و گفت:
- هرچند که مطمئن نیستم که به من علاقه داشته باشه، ولی یکی از دلایل مخالفتشو می دونم.
- دلیلش چیه؟
- مشکل سر خونواده هامونه.
گیج و منگ ازش خواستم جریان رو برام بگه و اون جریان عمو خسرو و مامان تو رو برام تعریف کرد ...
به اینجا که رسید همه مون به آقای آریانسب خیره شدیم، لبخند تلخی زد، آهی کشید و گفت:
- ادامه بده پسرم ...
آرمین بازم آه کشید و گفت:
- وقتی جریان رو فهمیدم یه جورایی به کل از این جریان نا امید شدم! تو که به هیچ عنوان راضی نمی شدی، بعد از تو هم سد عمو خسرو بزرگتر بود ... اما نمی شد اون لحظه نا امیدش کنم پس فقط دعوتش کردم به صبوری بیشتر ... داریوش مثلاً قبول کرد، ولی کار سختی بود. صبح روز بعد از اون مهمونی، شما دو تا توی ویلا تنها موندین و ما رفتیم بیرون. بعد از ظهر بود که زنگ زدم به گوشی داریوش، ولی جواب نداد. زنگ زدم به تلفن ویلا، ولی بازم کسی جواب نداد. خیلی ترسیدم و با سپیده برگشتیم ویلا. کسی توی ویلا نبود. دوباره شماره موبایل داریوشو گرفتم که اینبار یه خانم جواب داد. خیلی تعجب کردم و گفتم با داریوش کار دارم. خانومه گفت این گوشی متعلق به آقاییه که خانومی رو رسونده بیمارستان، ولی بعد حال خودش هم بد شده و بستری شده. دیگه نفهمیدم چی می گه، فقط اسم بیمارستان رو پرسیدم و سریع رفتیم بیمارستان. اونجا بود که توسط یه پرستار فهمیدیم تو نزدیک بوده غرق بشی، ولی داریوش سریع تو رو رسونده بیمارستان. پرستار گفت که زیاد امیدی نیست. وقتی اینو گفت من و سپیده وا رفتیم و سپیده زد زیر گریه. چنان اشک می ریخت که همه متاثر شدن. من فقط تونستم از همون پرستار بپرسم:
- داریوش چی؟
پرستار گفت:
- منظورتون همون آقاییه که اون خانومو رسوند بیمارستان؟ همون آقایی که چشماشون آبیه؟
- بله بله خودشه.
- اون آقا حالشون به هم خورده و توی اتاق سیصد و سیزده بستری هستن.
بی اراده زمزمه کردم:
- یا ابوالفضل!
و سریع خودم رو به داریوش رسوندم. روی تخت افتاده بود و به دستش سرم وصل بود. وقتی وارد اتاق شدم با دیدنم بغض آلود گفت:
- آرمین تو رو خدا بگو بذارن برم.
- کجا می خوای بری قربونت برم؟
- می خوام بمیرم. بذار من پیش مرگش بشم آرمین. من طاقت ندارم تو رو خدا.
دستشو گرفتم و گفتم:
- داریوش این حرفا چیه که می زنی؟
- آرمین آخه تو که نمی دونی چی شد، وای آرمین دلم می خواد بمیرم. می خوام بمیرم!
بعد از این حرف شروع کرد مشت کوبیدن توی پیشونیش. دستش رو گرفتم و گفتم:
- بس کن داریوش! تو رو خدا آروم باش. با اینکارای تو که رزا خوب نمی شه.
همین که اسم تو رو آوردم، بغض داریوش ترکید و در حالی که مثل ابر بهار گریه می کرد گفت:
- وای رزا الهی قربون اسمت برم. رزای من، عشق من، تو رو خدا چشماتو باز کن. تو رو خدا منو تنها نذار. رزا نرو! داریوشتو تنها نذار عزیزم.
بعد به سمت من برگشت و گفت:
- آرمین رزا دوستم داره. خودش گفت که دوستم داره. اون به خاطر من اومد توی دریا. اومد که نذاره بلایی سر من بیاد. نگرانم شده بود. اومد دنبالم نذاشت برم جلوتر. گفت که اونم دوستم داره! می خواستم دستشو بگیرم، ولی یک دفعه رزای من رفت زیر آب.
به اینجا که رسید شروع کرد به فریاد زدن. چنان فریاد می کشید که شیشه ها می لرزید:
- خــــــــدا ... من رزامو از تو می خــــــــوام ... خـــدا آخه چرا حالا که داشت همه چیز درست می شـــد؟ چــــــرا؟ خــــــدا ... ای خدا صدامو می شنــــــوی؟ خدا...خدا...خدا...
شیشه ها که هیچ، تن منم از فریاد استمداد داریوش به لرزه دراومد. چند تا پرستار دویدن توی اتاق و یکی از اونا به زور سرنگی رو توی دست داریوش فرو کرد. داریوش هنوزم داد می کشید:
- می خواین منو بخوابونین؟ من نمی خوام بخوابم می خوام بمیرم. مگه می تونم بمونم و رفتن رزامو به چشم ببینم؟ منو بکشین، اگه من براتون ارزش دارم بکشینم!
بعد از اون کم کم بی حال شد و خوابش برد. سپیده توی چارچوب در اشک می ریخت و من در حالی که سرم رو روی دستش گذاشته بودم زار می زدم. واقعاً غیر قابل تحمل بود. داریوش واقعاً عاشق بود. یه عاشق واقعی!
وقتی خاله ها به بیمارستان اومدن، قضیه پیچیده تر شد. خاله کیمیا همه چیز رو فهمید. منظورم قضیه عاشقیه داریوشه. با اینکه قبلاً هم می دونست ولی به شدتش پی نبرده بود. من که فکر می کردم با دیدن حالت داریوش از سختگیریش کم می کنه کاملاً ناامید شدم. چون خاله چهار چشمی مراقب داریوش بود که مبادا به سراغ تو بیاد. خود خاله هم فقط مواقعی که داریوش به زور داروی آرام بخش می خوابید به ملاقات تو می اومد. مادرت اما یه شبه پیر شد. تصور از دست دادن تو برای همه ما سخت بود چه برسه به خاله شکیلا که مامانت بود و تو نور چشمش بودی. باورت نمی شه با چه بدبختی وقتایی که مامانت به ملاقات داریوش می رفت اونو ساکت
می کردم که حرفی نزنه و طبیعی باشه. اصلاً رفتارش دست خودش نبود. ولی هر طور که بود نذاشتم مامانت چیزی بفهمه که مبادا برای تو دردسر بشه. درد داریوش توی اون سه روز واقعاً نگفتنیه. ببین چه عذابی می کشید که اشکش در اومده بود! این وسط قضیه تو بغرنج تر از همه چیز بود. مامانت فهمیده بود حال تو خیلی بده و
می خواست زنگ بزنه به پدر و برادرت که خودشون رو برسونن، ولی درست همون روزی که می خواست زنگ بزنه تو به هوش اومدی! هیچ کدوم باورمون نمی شد. درست شبیه یه معجزه بود! اول از همه با خوشحالی رفتم توی اتاق داریوش تا خبرش کنم. دوست داشتم خبر خوش رو خودم بهش بدم. رزا اگه گفتی چی دیدم؟ داریوش کف اتاق نشسته بود و در حالی که سجاده ای جلوش پهن بود داشت با خدا راز و نیاز می کرد. پرستاری که برای مواظبت از اون اونجا بود، چشماش از زور گریه باز نمی شد. آروم به سمت من اومد و گفت:
- به خدا تا حالا کسی به عاشقی اون ندیدم. اون یه مجنونه معاصره.
بعد از اون به هق هق افتاد و از اتاق خارج شد. داریوش چنان توی مناجاتش غرق شده بود که متوجه حضور من نشد. آروم سر شونه اش زدم و گفتم:
- دعاهات مستجاب شد.
با چشمایی اشک آلود برگشت و گفت:
- چی گفتی آرمین؟
- رزا بهوش اومده.
یهو از جا پرید و گفت:
- چی می گی؟
- به خدا بهوش اومده.
دستشو جلوی دهنش گرفت و دوباره روی زمین نشست. اشک مثل بارون از چشماش فرو می چکید و دل منو به درد می آورد. روی زمین سجده کرد و چند لحظه به همون حالت باقی موند.
بعدش سر از سجده برداشت، هر دو تا دستش رو گرفت رو به آسمون و با صدای لرزونش نالید:
- خدایا شکرت.
بی طاقت به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم، توی بغلم همینطور که هق هق می کرد گفت:
- چطوره؟ حالش چطوره آرمین؟
پا به پاش اشک می ریختم، گفتم:
- بس کن داریوش! خودتو می کشی ها به خدا حالش خوب خوبه.
- می خوام ببینمش.
بعد قبل از اینکه من حرفی بزنم سرم رو از دستش بیرون کشید. چنان با شدت این کارو کرد که خون از جای سرم بیرون اومد. با عصبانیت دستشو گرفتم و گفتم:
- چی کار کردی دیوونه؟ اگه لازم بود پرستار سرم رو در آورده بود.
بی توجه به دستش گفت:
- من دیگه طاقت ندارم آرمین. منو ببر پیشش. تو رو خدا منو ببر پیشش.
- می برمت، ولی شرط داره. شرطش هم اینه که جلوی خاله شکیلا جلوی خودتو بگیری. وگرنه همه متوجه
می شن. مامانت هم الان رفته دستشویی، برگرده تو رو اینجوری ببینه نمی ذاره بری، می شناسی که مامانتو.
- نمی تونم آرمین دیگه نمی تونم جلوی خودمو بگیرم. من دیگه طاقت خودداری ندارم.
- پس باید صبر کنی. چند دقیقه دیگه وقت ملاقات تموم می شه. من خاله ها رو می برم ویلا و می یام دنبال تو. اونوقت راحت برو پیشش و باهاش حرف بزن. می دونی که خودت هم جلوی مامانت راحت نیستی.
داریوش سرشو بین دستاش گرفت و گفت:
- شونه های من دیگه تحمل ناراحتی رو ندارن. مامان برام شده قوز بالا قوز! باشه آرمین برو ولی زود برگرد. دل بیچاره ام دیگه تحمل نداره. زود بیا تا از تپیدن نایستاده.
حالشو درک می کردم. برای همین دیگه موندن رو جایز ندونستم و از اتاقش خارج شدم. وقتی داریوش رو بالای سر تو آوردم و اون اونطوری با تو صحبت کرد تازه فهمیدم عشق یعنی چه! از اون به بعد دیگه همه اش عشق بود و عشق. داریوش سر از پا نمی شناخت. فقط منتظر بود تا برگردیم و از تو خواستگاری کنه. اگه من جلوشو
نمی گرفتم که همون شمال تو رو از مادرت خواستگاری کرده بود. داریوش واقعاً دیگر صبر نداشت و از طرفی دلش بدجوری شور می زد. مرتب می گفت یه حسی به من می گه اگه نجنبم رزا رو از دست می دم. عذاب آور ترین چیز براش توی اون دوره سخت گیری های خاله کیمیا بود. برای منم دیگه عجیب شده بود. خاله خیلی به داریوش سخت می گرفت مدام مراقب بود که شما دو نفر جایی با هم تنها نمونین. و وقتی خودش مجبور می شد بره این مسئولیت رو به من واگذار می کرد. نمی دونست که منم طرفدار شماهام. با این حال داریوش معتقد بود که اگه بتونه پدرشو راضی کنه راضی کردن مامانش کاری نداره. می دونی بزرگ ترین غصه داریوش چی بود؟ البته اون موقع! بزرگ ترین ناراحتیش این بود که می گفت رزا حق داره عروس خانواده ای بشه که خاک پاشو سرمه چشمشون کنن نه خونواده ای که هیچ کدوم چشم دیدنش رو ندارن! می گفت اگه بابا و مامان ذره ای بهش
بی احترامی بکنن هیچ وقت خودم رو نمی بخشم. بیچاره خبر نداشت که قراره چه بلاهایی سرش بیاد. بلاهایی که باعث شد همه این غصه های کوچیکشو فراموش کنه.
وقتی شما رفتین، ما هم حرکت کردیم. داریوش اعصاب رانندگی نداشت و خودم پشت فرمون نشستم. داریوش خیلی نگران بود و مدام منتظر تماس تو بود. وقتی به اصفهان رسیدیم خودم هم دلم به شور افتاد. واقعاً چرا اینقدر توی تماس تاخیر داشتی؟ جلوی خونه که ایستادم داریوش سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خونه رفت. درست ندیدم که توی اون شرایط تنهاش بذارم. برای همین ماشین رو پارک کردم و همراه خاله کیمیا که حسابی هم عصبی بود وارد خونه شدیم. یکی از خدمتکارا جلو اومد و مشغول صحبت با خاله شد ولی من بی توجه از پله ها بالا رفتم. داریوش در اتاقش لب تختش نشسته بود. کنارش نشستم و گفتم:
- نگران نباش.. حتماً اتفاقی افتاده که نتونسته تماس بگیره.
سرش رو بالا آورد و لحظاتی بی حرف توی نگاهم خیره موند سپس نفس عمیقی کشید و گفت:
- مثلاً چه اتفاقی؟
- مثلاً خونواده اش دور و برش بودن یا ... یا رفتن بیرون و دسترسی به تلفن نداره.
دستش رو توی موهای آشفته اش کشید و گفت:
- امیدوارم همینطور باشه.
- قصدت چیه داریوش؟ می خوای با خونواده ات صحبت کنی؟
سری تکون داد و گفت:
- آره همین کارو می خوام بکنم. بابا که هنوز از سر کار نیومده. وقتی اومد اول با اون حرف می زنم بعد هم با مامانم... ولی آرمین من یه کم نگرانم. به نظرت عکس العمل بابا چیه؟
- به دلت بد راه نده. انشالله که طوری نمی شه.
- راه خیلی سختی پیش رومه. فقط امیدوارم جلوی رزا شرمنده ...
هنوز حرفش کامل نشده بود که در اتاق باز شد و خاله کیمیا وارد اتاق شد. داریوش بقیه حرفش رو خورد و دستش رو محکم توی صورتش کشید. خاله کیمیا با تحکم گفت:
- داریوش اگه خسته ای کمی استراحت کن چون امشب خونه خان عموت دعوت داریم.
داریوش چشماش رو ریز کرد و گفت:
- چی؟
- نشنیدی چی گفتم؟
- مادر من ... ما تازه رسیدیم. من خسته ام!
- منم که می گم استراحت کن.
- چه ساعتی می خواین برین؟
- ساعت نه.
- خیلی خوب من شما رو می رسونم خودم بر می گردم.
خاله کیمیا با عصبانیت گفت:
- یعنی چی داریوش؟ خان عموت به خاطر تو دعوتمون کرده!
- به خاطر من؟ از کی تا حالا من اینقدر مهم شدم؟
خاله کیمیا بدون جواب دادن گفت:
- در هر صورت امشب می ریم و تو هم می یای. باید بیای!
داریوش دندون قروچه ای کرد و گفت:
- بابا کی می یاد؟
- بابات نیست.
- می دونم نیست پرسیدم کی می یاد؟
- کارای باباتو نمی دونی؟ بدون اینکه یه خبر به ما بده دیروز رفته امارات معلوم هم نیست کی برگرده ولی گفته زودتر از پنج روز بر نمی گرده.
داریوش با بهت گفت:
- چی؟
- بله دیگه ... پدر و پسر عین هم می مونین. هر کاری دوست دارین می کنین.
داریوش بدون حرف لب تخت نشست. خاله کیمیا هم بعد از سفارش دوباره برای اون شب از اتاق خارج شد. داریوش با عجز نگام کرد و گفت:
- آرمین ... با این یکی دیگه چی کار کنم؟!
با جدیت گفتم:
- داریوش این چه حرفیه؟ حالا چند روز دیر و زود که به جایی بر نمی خوره.
- آرمین می فهمی چی می گی؟ پنج روز! شایدم بیشتر! با دل تنگیم چه جوری کنار بیام؟ همین الان کلافه ام و حس می کنم یه چیزی گم کردم. حس می کنم نفسم سنگینه.
با خونسردی گفتم:
- رسم عاشقی اینه. عاشقی که زجر نکشه که عاشق نیست.
انگار حرفم تکونش داد. لبخندی گوشه لبش نشست. خودش رو روی تخت انداخت و چشماش رو بست. از جا بلند شدم. دیگه وقت رفتن بود. گفتم:
- داریوش اگه رزا بهت زنگ زد یه خبر هم به من بده.
همونطور که چشماش بسته بود گفت:
- باشه ... اگه تا یه ساعت دیگه زنگ نزد می رم تهران.
- چی؟!
جواب نداد. می دونستم حرفش یه کلامه. با این حال کنارش نشستم و گفتم:
- خل نشیا! تازه ساعت هفته. صبر کن اگه امشب زنگ نزد فردا صبح با هم می ریم. امشب برو با مامانت خونه عموت. اگه نری بهونه دست خاله می دیا.
- نمی تونم آرمین. نگرانی مثل خوره داره وجودم رو می خوره.
- بهت قول می دم خودم فردا صبح هر طور که شده ازشون خبر به دست بیارم. انگار یادت رفته که من هم نگران سپیده ام.
- نمی دونم واقعاً نمی دونم چی بگم؟ عقلم کلاً از کار افتاده.
- تو فقط صبر کن.
- کم کم دارم به این نتیجه می رسم که صبر و عشق مکمل همدیگه هستن ... برو آرمین بذار یه کم تنها باشم و با خیال رزام خوش باشم. ممنونم که اومدی و با حرفات آرومم کردی ولی الان نیاز به تنهایی دارم.
بی حرف سوئیچم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
بالاخره عمو خسرو بعد از یه هفته از دوبی برگشت. شبی که قرار بود برسه به داریوش زنگ زدم و پرسیدم
می خواد چی کار کنه و داریوش بعد از لحظه ای تفکر گفت:
- وقتی که رسید اگه خسته نبود باهاش صحبت می کنم. آرمین دیگه تحملم تموم شده. می خوام هر چه زودتر تکلیف این ماجرا رو روشن کنم. رزا تا وقتی خانوم خونه من نشه من همه اش استرس دارم.
با نگرانی گفتم:
- می خوای منم بیام؟ شاید به کمک هم بهتر بتونیم عمو رو راضی کنیم.
- نه لازم نیست. اگه تنها باشم راحت ترم. مامان رو هم امشب می فرستم بره خونه یکی از دوستاش.
- خیلی خب پس منو بی خبر نذار.
- باشه هر طور که شد خبرت می کنم.
- خیلی خب کاری نداری؟
- قربانت.
وقتی گوشی رو قطع کردم بدجوری دلم به شور افتاد. از این می ترسیدم که بینشون درگیری به وجود بیاد. خاله هم خونه نبود و کسی مطلع نمی شد. تصمیم گرفتم برم اونجا. همین که حاضر شدم پشیمون شدم. داریوش گفته بود می خواد تنها باشه. رفتن من جز ناراحت کردنش فایده دیگه ای نداشت. سر جام نشستم و منتظر تلفن داریوش موندم. به سپیده هم گفتم که قراره داریوش با باباش صحبت بکنه، ولی ازش خواستم که چیزی به تو نگه. تا ساعت دو نصف شب منتظر تماس داریوش نشستم، ولی هر چی منتظر شدم خبری نشد. دلم به شور افتاد و خودم با گوشی داریوش تماس گرفتم، ولی هر چی بوق خورد کسی جواب نداد. بدجور نگرانش بودم. به ناچار با
خونشون تماس گرفتم که خدمتکارشون برداشت. بیچاره از خواب بیدار شده بود. عذر خواهی کردم و سراغ داریوش رو گرفتم. اونم با صدایی گرفته و خواب آلود گفت:
- داریوش خان توی اتاقشون خواب هستن. اگه کار واجبی دارین صداشون کنم.
وقتی گفت داریوش خوابه یه کمی آروم گرفتم. چون حتماً خیالش راحت شده بود که خوابیده بود و اتفاق خاصی هم نیفتاده بود. منم با خیالی آسوده گوشی رو قطع کردم و خوابیدم. صبح وقتی بیدار شدم سریع شماره اش رو گرفتم تا بفهمم چی شده. با صدایی گرفته گوشی رو جواب داد:
- بله؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#74
Posted: 1 Nov 2013 16:26
- سلام پسر پس چرا زنگ نزدی خوش قول؟
- آرمین تویی؟
- نه من رزام! خب آرمینم دیگه.
- آرمین...
اینقدر صداش گرفته بود که نگران شدم و گفتم:
- داریوش چی شده؟
- بیا پاتوق.
نزدیک خونه شون یه کافی شاپ بود که ما بهش می گفتیم پاتوق، چون همیشه با داریوش می رفتیم اونجا. با نگرانی گفتم:
- من ده دقیقه دیگه اونجام.
سریع حاضر شدم و رفتم. به ده دقیقه نکشید که رسیدم. داریوش سر یکی از میزها نشسته بود و به
گوشه ای زل زده بود. همینطور که بهش نزدیک می شدم گفتم:
- نبینم دوست من اینقدر غم زده باشه.
سرش رو بالا آورد و با دیدن من لبخند غمگینی زد. جلوش نشستم و در حالی که سفارش کاپوچینو می دادم، گفتم:
- چته پسر؟ چرا اینجوری شدی؟ به بابات گفتی؟ جوابش چی شد؟
دستاشو به صورت قائم روی میز گذاشت و سرشو به دستاش تکیه داد. از منقبض شدن صورتش فهمیدم که اصلاً حال خوشی نداره. با نگرانی دستشو گرفتم و گفتم:
- چی شده؟
سرش رو بالا آورد و گفت:
- به بابا گفتم.
- خب؟
- وقتی اومد توی خونه خیلی سر حال بود. منم گفتم حتماً حالا که سرحاله به حرفم گوش می کنه. رفتم توی اتاقش و خیلی آروم آروم و با کلی مقدمه چینی قضیه رو براش گفتم. ولی اون ...
- اه ... داریوش درست تعریف کن ببینم ... بعدش چی شده؟
- چنان فریادهایی کشید که گفتم الان خونه خراب می شه! آرمین اون مخالفه! مخالف صد در صد و هیچ راهی هم وجود نداره که بتونم راضیش کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- از کجا می دونی؟
- من بابام رو می شناسم. وقتی بگه نه یعنی نه! به خصوص که ...
- که چی؟
- صبح دوباره باهاش حرف زدم ولی اون تهدیدم کرد ... انگار دیشب خوب فکراشو کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که فقط از راه تهدید می تونه منو منصرف کنه.
- به چی تهدیدت کرد؟
- مامان رو طلاق می ده.
سرم رو بین دستام گرفتم و نالیدم:
- وای خدای من!
- دیشب اینقدر عصبانی شده بود که داشت سکته می کرد. صبح هم همینطور... می دونم وقتی یه چیزی بگه روش می ایسته.
- نه دیگه تا این حد داریوش ... کدوم مردی حاضر می شه به این راحتی همسرشو طلاق بده؟
- بابای من از اول هم علاقه ای به مامانم نداشت.
واقعاً نمی دونستم باید چی بهش بگم؟ توی اون لحظه خودم نیاز به کسی داشتم تا دلداریم بده. دو هفته دیگه هم گذشت و داریوش هنوز هم درگیر با پدرش بود که راضیش کنه. به انواع و اقسام راه ها متوسل شد، ولی افاقه نکرد. دست آخر یه روز به من گفت:
- آرمین تصمیم خودم رو گرفتم.
- چه تصمیمی؟
- من تا همین جاش هم خیلی با بابا راه اومدم. دیگه خسته شدم. شاهدی که از هر راهی می تونستم وارد شدم ولی به بن بست خوردم. می رم رک و پوست کنده بهش می گم با رزا ازدواج می کنم. اونم اگه می خواد مامانو طلاق بده. مامان بدون اون هم می تونه زندگی کنه. از لحاظ مالی هم خودم همه جوره نوکرشم. نیازی به اون نداریم. بره توی تنهایی خودش بسوزه.
- مطمئنی داریوش؟
- دیگه راهی جز این برام باقی نمونده. خدا شاهده که هیچ وقت نمی خواستم تو روی بابا وایسم ولی دیگه
چاره ای ندارم. دیگه نمی تونم کاری بکنم. من نیازی به پدر ندارم.
می دونستم که واقعا این راه آخر داریوشه! و اینو هم می دونستم که به هیچ عنوان نمی تونه بیخیال تو بشه پس گفتم:
- هر طور که خودت می دونی، ولی با ملایمت حرفتو بزن.
داریوش قبول کرد و از پیش من به شرکت پدرش رفت تا با اون حرف آخرشو بزنه، ولی ...
به اینجا که رسید آرمین سکوت کرد. با کنجکاوی چشم به دهن اون دوخته بودم، ولی حرفی نمی زد. گفتم:
- خب بعدش؟
آرمین سرش رو بین دستاش گرفت و چیزی نگفت. هر چی منتظر شدم کسی حرفی نزد. سکوت مرگباری بینمون حاکم شده بود. شاید یک ربعی هر کسی توی سکوت به چیزی فکر می کرد. دست آخر عصبی شدم و گفت:
- آرمین بقیه اشو بگو!
آقای آریا نسب با قیافه درهم و ناراحتش گفت:
- از این جا به بعدش رو من باید بگم دخترم. من باید از حماقت خودم واست بگم.
- چی؟!
آهی کشید و با صدایی گرفته گفت:
- داریوش اون روز اومد شرکت ... من توی اتاقم جلسه داشتم و از منشی خواسته بودم هیچ کسو راه نده، ولی یه دفعه دیدم در باز شد و داریوش اومد تو. خیلی دوستش داشتم، ولی توی اون لحظه اصلاً حوصله شنیدن حرفاشو نداشتم. چون می دونستم بازم می خواد خواهش کنه و دلیل و برهان برام بیاره. برای همین با فریاد منشی رو صدا کردم:
- خانم امینی خانم امینی!
بیچاره منشی با رنگی پریده توی اتاق حاضر شد و گفت:
- بله جناب رئیس با من امری داشتین؟
- مگه نگفتم کسی رو توی اتاق راه نده؟
منشی به تته پته افتاده بود:
- بله... ولی خب آقای آریا نسب ایشون پسرتون ...
- هر کسی که می خواد باشه باشه! نخست وزیرم که بیاد وقتی من جلسه دارم در این اتاق نباید باز بشه. شیرفهم شد؟
- بله آقای رئیس. دیگه تکرار نمی شه.
- بفرما بیرون.
منشی که رفت داریوش جلو اومد و بدون توجه به من رو به دو تا از مهم ترین کارخونه دارای کشور که اون روز مهمون من بودند، گفت:
- خواهش می کنم منو با بابا تنها بذارین. یه کار خصوصی با ایشون دارم.
تا خواستم اعتراضی بکنم داریوش با خشم نگاهم کرد. تو نگاهش چیزی بود که هفت گوشه بدنم لرزید. تو نگاهش نفرت موج می زد و من اینو نمی خواستم. من اینقدر داریوشو دوست داشتم که برای نگه داشتنش پیش خودم به هر راهی متوسل می شدم. وقتی آقایون از اتاق من خارج شدند داریوش با صدایی دورگه گفت:
- بشینین بابا!
رو به روش روی مبلی نشستم و گفتم:
- امیدوارم نیومده باشی حرفای قبل رو تکرار کنی.
داریوش سرشو بالا گرفت و در حالی که خیره به چشمام نگاه می کرد گفت:
- من اومدم حرف آخرم رو بزنم بابا. من از شما خواهش کردم کینه ها رو کنار بذارین و اجازه بدین پسرتون با کسی که بیشتر از جونش دوستش داره ازدواج کنه. ازتون خواهش کردم اجازه بدید پسرتون به تنها آرزوش برسه. ازتون خواستم همینطور که تا حالا پشتیبانش بودین و از تمام جنبه های مادی حمایتش کردین از جنبه معنوی هم حمایتش کنین، ولی شما چی کار کردین؟ شما منو خورد کردین. شما عشق منو خورد کردین. شما در کمال بی رحمی منو تهدید کردین که مامانو طلاق می دید. من خوب می دونم که شما علاقه ای به مامان ندارین، ولی این هم رسمش نبود که شما چنین حرفی رو حتی به زبون بیارین. حالا که گفتین ... منم اومدم که حرف آخر رو بزنم بابا ... من رزا رو دوست دارم! اینقدر دوسش دارم که نمی تونم ...
به اینجا که رسید بغض گلوشو فشار داد. لیوانی آب ریخت و لاجرعه سرکشید. بعد از کشیدن چند نفس عمیق گفت:
- بابا من بدون رزا هیچی نیستم! می تونم از شما بگذرم، ولی از رزا نه ... نمی تونم ... می خواستم هر دوتون رو داشته باشم، ولی شما نخواستین. منم مجبور به انتخاب شدم. من رزا رو انتخاب کردم بابا ... من با رزا ازدواج
می کنم حتی اگه شما نخواین ... امیدوارم تصمیمتون رو در مورد مامان عملی نکنین چون اصلاً عقلانی نیست ولی اگه تصمیمتون هنوز هم جدیه ... ما همین امشب از خونه شما می ریم. برای همیشه!
بعد از زدن این حرف بلند شد که از اتاق بیرون بره. من که خیلی وقت بود خودمو برای این روز حاضر کرده بودم اصلاً شوکه نشدم. می دونستم اگه داریوش تو عاشقی به پدرش رفته باشه، مطمئناً همین کارو می کنه. برای همین هم نقشه های خودمو کامل از قبل کشیده بودم. صداش زدم:
- داریوش!
داریوش به گمان اینکه لحن خونسرد من از رضایتم نشات می گیره، با خوشحالی به جانبم برگشت و گفت:
- بله بابا؟
- بیا بشین منم باهات حرف دارم.
داریوش مطیعانه اومد و سر جای قبلیش نشست. سیگاری برای خودم آتیش زدم و گفتم:
- خب پسرم می بینم که ... تصمیم خودتو گرفتی. پس معلومه خیلی دوسش داری!
لبخند معصومی صورت داریوش رو پوشوند و گفت:
- خیلی زیاد ... خیلی!
مثل بچگی هاش شده بود. انگار نه انگار که بیست و هشت سال سن داشت. پک عمیقی به سیگارم زدم و در کمال خونسردی گفتم:
- اگه بمیره چی کار می کنی؟
رنگ از روی داریوش پرید. حس کردم ضربه خیلی کاری بهش وارد کردم، ولی چاره ای نداشتم. گفت:
- بابا منظورتون چیه؟
در کمال خونسردی سوالم رو تکرار کردم:
- جواب منو بده. پرسیدم اگه بمیره چی کار می کنی؟
بدون لحظه ای درنگ گفت:
- می میرم.
- اگه همینطوری بمیره واست راحت تره یا اینکه بدونی به خاطر تو مرده؟
داریوش فریاد کشید:
- بابـــــا!!!!
- جواب بده داریوش می خوام بدونم.
- من راضی نیستم رزا به خاطر من حتی اشک به چشمش بیاد، اون وقت شما ...
- خیلی خب! رفتی سر اصل مطلب ... ببین پسر اگه دوسش داری باید بیخیالش بشی، وگرنه ...
داریوش داشت به وضوح می لرزید:
- بابا چی می خوای بگی؟
- خودت می دونی وقتی یه حرفی بزنم روش می ایستم. حتی اگه سرم بره.
طاقتش رو از دست داد و با فریاد گفت:
- که چی؟
- اگه پسر خوبی باشی و خیلی راحت بی خیال اون دختر بشی که هیچی، وگرنه وقتی باهاش ازدواج کردی ترتیبی می دم که توی بغل خودت جون بکنه. اونوقت باید تا آخر عمر حسرت اینو بخوری که اگه بیخیالش شده بودی اونم الان داشت زندگیش رو می کرد و توی جوونی پرپر نمی شد.
با بیرون اومدن این حرف از دهن من داریوش دیوونه شد. از جا بلند شد و با فریاد شروع کرد به بهم ریختن اتاق. چنان فریاد می کشید که برای اولین بار ازش ترسیدم. تمام اتاق رو بهم ریخت. همه شیشه ها رو شکست و دست آخر گوشه اتاق چمباتمه زد.
سرش رو روی پاش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن! باورم نمی شد که واقعاً گریه کنه، ولی داشت گریه می کرد. تا اونجایی که یادم بود داریوش حتی توی بچگی هم خیلی آروم بود و کمتر گریه می کرد. تنها باری که اونو در حال گریه دیده بودم روز مرگ بابام بود. اونم فقط در حد جمع شدن اشک تو چشماش و سرازیر شدن یه قطره کوچیک. بعد از اون هرگز داریوش رو تو این حالت ندیده بودم. همیشه اونو یه مرد واقعی می دیدم، ولی حالا جلوم نشسته بود و زار زار گریه می کرد! به سمتش رفتم و بازوهاشو گرفتم. با خشونت هر چه تموم تر دستمو پس زد و فریاد کشید:
- به من دست نزن. تو آدم نیستی. تو ... تو! چطور دلت می یاد؟ بی رحم!
حرف زدن رو بیهوده دیدم پس دوباره روی مبل نشستم و اجازه دادم خوب خودشو تخلیه کنه. وقتی کمی آروم تر شد گفتم:
- در هر صورت از من گفتن بود. تو هم بهتره عاقل باشی، وگرنه باعث مرگ یه دختر بی گناه می شی.
داریوش نعره کشید:
- بس کن دیگه!
از جا بلند شد و با قدمای سریع خودشو به در رسوند. لحظه آخر به سمتم برگشت و گفت:
- تو هیچ کاری نمی تونی بکنی. من دارم می رم که برای همیشه با دنیای تجردم خداحافظی کنم.
سیگار دیگه ای آتیش زدم و گفتم:
- امتحانش ضرر نداره.
با غیظ هر چی تموم تر دندان قروچه ای کرد و از اتاق خارج شد. زنگ زدم و دستور دادم بیان و اتاقو تمیز و تعمیر کنن. خودمم از شرکت خارج شدم. مطمئن بودم که به کاری که گفتم عمل می کنم. می دونی این نقشه ای بود که خیلی سال بود تو ذهنم داشتم. البته در مورد رضا! من هیچ وقت دست از سر مامانت و خونواده اش برنداشت. باید هر طور که بود ازشون انتقام سالای از دست رفته جوونیم رو می گرفتم. طعمه من رضا بود. می خواستم به شکل کاملاً اتفاقی بکشمش تا مامان و بابات برای همیشه کمرشون بشکنه! حالا پسرم عاشق دختر اون خونواده شده بود. تو رو هم بارها دیده بودم، شباهتت به شکیلا دیوونه کننده بود. اوایل نقشه هام بیشتر حول تو می چرخید. می گفتم می یام طرفت، به خودم ایمان داشتم. با وجود سنم هنوزم جذاب بودم و دخترای جوون بدجور شیفته ام می شدن. تصمیم می گرفتم بیام از راه به درت کنم و باهات ازدواج کنم، اونوقت شکیلا و فرهاد یه عمر مجبور بودن منو عین آینه دق تحمل کنن. منم به عشق جوونیم می رسیدم، اما دیدم در توانم نیست عاشقی کردن. در توانم نبود دیدن مدام مامان و بابات با همدیگه. پس بیخیالش شدم. نقشه م رو بردم حول رضا و نقشه قتلش رو کشیدم، بعضی وقتا می زد به سرم داریوش رو هم راضی کنم بیاد به سمتت عاشقت کنه و بعد ولت کنه! اینجوری هم رضا هم تو تقاص عمل مامانتون رو پس می دادین. قبل از اینکه من فرصت کنم اینو از داریوش بخوام اون خودش عاشق تو شد! عاشقت کرد! اما واقعی! و من اینو نمی خواستم ... با اتفاقی که افتاد به کل بیخیال رضا شدم. تصمیم نهایی رو گرفتم، اگه داریوش رو از دست می دادم می کشتمت. اگه هم نه با پس گرفتن داریوش از تو احساست رو می کشتم و یه عمر داغدار عشق پسرم می کردمت. همین برام بس بود! پس مصر بودم داریوش رو از اومدن و موندن پیش تو منصرف کنم. دو نفر از کارکنان خیلی قلچماقم رو مامور کردم که دنبال داریوش برن و هر کاری که می کنه به گوش من برسونند.
به اینجا که رسید آقای آریا نسب سکوت کرد. باورم نمی شد! این مرد برای من و خونواده ام چه نقشه هایی که نداشت!!!! از فکر مرگ رضضا مو به تنم راست شد!!! یه لحظه از ته دل خدا رو شکر کردم که من عاشق شدم، که من شکست خوردم، که من نابود شدم، اما بلایی سر رضا نیومده! ای خدا حکمتت رو شکر! سکوت خیلی هم دووم نیاورد و آرمین گفت:
- اون روز داریوش اومد پیش من. اینقدر به هم ریخته بود که فکر کردم خدای نکرده اتفاقی برای تو افتاده. براش یه لیوان آب قند درست کردم و به زور به خوردش دادم و پرسیدم قضیه از چه قراره. اولین جمله ای که گفت این بود:
- بلیط بگیر.
با تعجب گفتم:
- هان؟!!
- واسه تهران بلیط بگیر. می خوام برم.
- داریوش با بابات حرف زدی؟ چی شد؟
سرش رو با عصبانیت تکون داد. انگار افکار عذاب آوری توی ذهنش داشت که می خواست اونا رو بیرون بریزه. بعد از اون زمزمه کرد:
- حرفای من و اون مهم نیست. دیگه مهم نیست. کاری رو که گفتم بکن.
بهش گفتم:
- یعنی چی؟ مثل آدم بگو بابات چی گفت؟
- یه مشت چرت و پرت. حرفایی که مفت نمی ارزه. من تصمیم خودم رو گرفتم آرمین. بلیط بگیر برم تهران.
می دونستم که اصرار بی فایده است. از این رو گفتم:
- باشه پس دوتا می گیرم منم دلم برای سپیده تنگ شده.
- خیلی خب فقط زود باش در ضمن ...
- چیه؟
- از اختلافهای من و بابام هیچی به رزا نگو. یعنی منظورم اینه که به سپیده نگو که به گوش رزا نرسه. نمی خوام بیخود نگران بشه.
- باشه چیزی نمی گم، ولی داریوش...
- ولی چی؟
- اگه خونواده رزا مخالفت کنن اونوقت چی کار می کنی؟ دیگه راه برگشت هم نداری.
با اخم گفت:
- اینقدر پشت در خونشون می شینم تا دلشون به حالم بسوزه و قبول کنن. اگر هم که نکردن ...
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- می دزدمش!
بعد از این حرف سریع از اتاقم خارج شد و رفت و من می دونستم که این کار رو واقعاً می کنه. واقعاً زده بود به سیم آخر.
دوباره آرمین ساکت شد و آقای آریا نسب شروع به صحبت کرد:
- دو نفر مامور من خبر این ملاقاتو به گوش من رسوندن. حتی تاریخ بلیطایی که آرمین گرفته بود رو هم فهمیدم. منم معطلش نکردم. به یکی از بچه ها که توی تهران بود گفتم بیاد جلوی مدرسه تو و با سرعت با ماشینش طوری بیاد طرفت که انگار می خواد زیرت بگیره، ولی اینکار رو نکنه. یه نفر دیگرو هم مامور کردم که فیلم بگیره.
به اینجا که رسید، من که کامل خودم رو باخته بودم و از شنیدن حرفای جدیدی که نمی دونستم باید باور کنم یا نه سردرد گرفته بودم، با بغض گفتم:
- پس کار شما بود؟! اون روز نزدیک بود من بمیرم ... نه به خاطر تصادف، بلکه از ترس ... شما چطور دلتون اومد؟
آقای آریا نسب با شرمندگی سرش رو زیر انداخت و گفت:
- دخترم منو ببخش. من خیلی در حق شما ظلم کردم. هم در حق تو، هم داریوش و هم مریم.
چند لحظه ای سکوت اتاق رو در برگرفت تا اینکه دوباره شروع به تعریف کردن کرد:
- فیلمو دادم به یکی از همون بچه ها که تعقیبش می کردن تا به دستش برسونن. محمود یعنی همونی که فیلمو بهش داده بود تعریف می کرد که داریوشو سوار ماشینش می کنه و می گه از طرف رزا براش پیغامی داره. داریوش هم از ترس اینکه اتفاقی افتاده باشه سوار می شه. محمود فیلمو براش می ذاره و می گه این فیلمو رزا برات فرستاده. داریوش از همه جا بیخبر هم مشغول تماشا می شه. می بینه که تو از مدرسه اومدی بیرون و می خوای از خیابون رد بشی که یه دفعه یه ماشین با سرعت به طرفت می آد. محمود می گفت به اینجا که رسیده داریوش درست مثل اینکه اون لحظه رو داره به طور زنده جلوش می بینه، فریاد می کشه:
- رزا مواظب باش!
و بعد می بینه که ماشین از کنار تو رد می شه و تو حالت بد می شه و دوستات دورت رو می گیرن. داریوش صورتشو با دست می پوشونه و شروع می کنه به ناله کردن. محمود می گفت چنان از ته دل گریه می کرده و
می نالیده که حتی دل اون غول بی شاخ و دم هم به رحم اومده بود. بعد از آروم تر شدن داریوش، محمود پیغام من رو به گوشش می رسونه، که اگه بخواد بره تهران جلوی چشمش این بلا سر رزا می یاد. داریوش فقط با نفرت به محمود نگاه می کنه و می گه:
- به آقای آریا نسب بگو تو بردی، ولی ... یه روزی باید تقاص پس بدی. بهش بگو دیگه ادعای پدری نداشته باشه. چون یه پدر هیچ وقت نمی تونه با دستای خودش بچه اشو به ته یه دره پر از زجر پرت کنه. بهش بگو خوشی واقعی از الان برای پسرت مرد. دیگه هیچ وقت خنده واقعی اونو نمی بینی.
بعد از اون از ماشین پیاده می شه و می ره. وقتی محمود پیغام داریوش رو به من گفت در کمال خوش باوری فکر می کردم وقتی ببینه چه خوشبختی براش تدارک دیدم، رزا و رزاها از یادش می ره و می چسبه به زندگیش. تموم غصه هاش و حرفاش یادش می ره، ولی اینطور نشد و داریوش بدتر شد. مجنون تر شد ...
دوباره آرمین کلاف سردرگم اون رازهای سر به مهر رو به دست گرفت و گفت:
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#75
Posted: 12 Nov 2013 17:16
رمان تقاص بست53
داریوش فقط یه زنگ به من زد و گفت:
- آرمین تو برو من نمی تونم بیام.
خیلی تعجب کردم و گفتم:
- داریوش زده به سرت؟ اون دختر منتظرته.
چند لحظه ساکت شد و دوباره با صدای لرزون گفت:
- برو آرمین. برو و نپرس چرا نمی تونم بیام.
بعد از اونم ارتباط قطع شد و من هر چی با داریوش تماس گرفتم، گوشیش خاموش بود. من به ناچار به تهران اومدم. وقتی بی قراری تو رو می دیدم، بیش از پیش به فکر فرو می رفتم که یعنی چرا داریوش موندن رو به اومدن ترجیح داده و به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم. وقتی به تهران برگشتم رفتم دم خونه شون، ولی نبود. از خاله کیمیا که سراغش رو گرفتم گفت دایوش با حالی نزار خداحافظی کرده و رفته شمال. بی معطلی به سمت محمودآباد رفتم. ماشین داریوش توی محوطه ویلا پارک بود. با خوشحالی به همراه نگرانی وارد ویلا شدم و بی درنگ به سمت طبقه بالا رفتم. مطمئن بودم که تو اتاقشه. همون اتاقی که روزی به تو داده بود. وقتی در اتاقو باز کردم چیزی دیدم که تا آخر عمر از یادم نمی ره. قبل از هر چیز دودی که تو اتاق پخش بود مانع از دیدن می شد. اینقدر سیگار کشیده بود که خودش داشت توی دود خودش خفه می شد. داریوش تا اون روز حتی دستش سیگار رو لمس نکرده بود چه برسه به اینکه اینطور خودش رو با اون خفه کنه! یه کم که چشمم عادت کرد اون رو دیدم که دمر روی تخت خواب خوابیده و سیگاری بین انگشتای دستش خودنمایی می کرد. کنار پایه تخت سه شیشه خالی ویسکی و یه شیشه نصفه قرار داشت! اختیارمو از دست دادم، رفتم جلو و با داد گفتم:
- داریوش! احمق دیوونه! می خوای خودتو بکشی؟
نگاه بی رمقش به سمتم چرخید. انگار منو نمی شناخت. بدون توجه دوباره نگاهشو از من برگردوند و به روبرو خیره شد. با قدم هایی سریع خودم رو بهش رسوندم و سیگار رو از بین انگشتاش بیرون کشیدم و توی زیر سیگاری له کردم. دستش رو کشیدم و خواستم از روی تخت بلندش کنم. داریوش که یه روزی هشتاد کیلو وزنش بود، حالا پوست و استخون شده بود. اشک از چشمام جاری شد و گفتم:
- دیوونه چرا با خودت اینکارو کردی؟ داریوش چی شده؟ چرا حرف نمی زنی؟
داریوش فقط نگاه می کرد و هیچ حرفی نمی زد. سریع از اتاق خارجش کردم و لباساشو از تنش بیرون کشیدم. هولش دادم توی حموم، هیچ تعادلی نداشت و هی توی در و دیوار می خورد. دوش آب سرد رو باز کردم و گرفتمش زیر دوش. اینقدر مست بود که هیچی نمی فهمید! دوش آب سرد یه کم حالشو جا آورد. حوله اشو تنش کردم و روی کاناپه نشوندمش. هنوز حرفی نزده بودم که دست کرد و از زیر میز وسط پذیرایی یه سی دی بیرون کشید و گفت:
- ببین.
گفتم:
- چیه؟
هیچ حرفی نزد. در عوض سرشو به پشتی کاناپه تکیه داد و هق هق گریه اش فضا رو شکافت. با کنجکاوی و ترس سی دی رو توی دستگاه گذاشتم و مشغول تماشا شدم. با دیدن اون صحنه قلبم تیر کشید. با چشمای گشاد شده گفتم:
- این چیه پسر؟
داریوش از زورگریه نمی تونست حرف بزنه. کنارش نشستم و گفتم:
- تو رو خدا حرف بزن. حرف بزن داریوش این فیلم چیه؟ رزا که چیزیش نبود! من تازه از تهران اومدم. نکنه اتفاقی افتاده؟
به زور جلوی ریزش سیل اشکاشو گرفت و گفت:
- یادته اونروز رفتم شرکت بابا که همه چیزو تموم کنم؟... اون لعنتی تهدید دومش رو هم رو کرد ... بهم گفت رزا رو می کشه! ولی من باورم نشد. اینقدر عصبی شدم که همه چیزو بهم ریختم. گفتم کار خودم رو می کنم اونم هیچ کاری نمی تونه بکنه. بعدش به تو گفتم بلیط بگیری، ولی نمی دونم بابا از کجا فهمید من می خوام برم تهران
که .... آرمین! اونا برای نمایش و ترسوندن من اینکارو با عشقم کردن. اونا رزای منو تا سر حد مرگ ترسوندن برای اینکه منو بترسونن! بابا تهدیدم کرد که اگه پام به تهران برسه ترتیبی می ده که این اتفاق، البته واقعیش جلوی چشمای کور شده من بیفته! آرمین، وقتی دلش اومد که با گل لطیف من به صورت نمایشی چنین معامله ای بکنه، لابد می تونه واقعاً اینکارو بکنه. آرمین من طاقتشو ندارم. از رزای عزیزم می گذرم، فقط به خاطر اینکه زندگیشو بکنه و آسیبی بهش نرسه. فقط همین! به خدا فقط همین!
دوباره به گریه افتاد. چنان معصومانه اشک می ریخت که دلم به حالش کباب می شد. پا به پاش اشک ریختم.
طاقت اینهمه نامردی رو نداشتم و از طرفی می دونستم داریوش بدون تو هیچه. وقتی خوب گریه کردیم و تخلیه شدیم، گفتم:
- ولی داریوش تو که خوب می دونی رزا به این راحتی ها کنار نمی کشه. حتی اگه بفهمه جونش در خطره باز هم با تو می مونه. خودت هم خوب می دونی.
با مشت محکم روی میز کوبید و گفت:
- می دونم، می دونم و برای همینم مجبورم کاری رو بکنم که انجامش برام از جون دادن هم سخت تره.
- چه کاری؟
- باید جوری باهاش حرف بزنم که راحت تر بتونه فراموشم کنه. چاره اش همینه.
تو اون لحظه دلم برای تو هم کباب بود. گفتم:
- داریوش رزا گناه داره. اون برای خودش یه عشق ساخته. یه عشق بزرگ. اینکارو نکن.
- می گی چی کار کنم؟ به خاطر خودخواهی خودم اونو به کشتن بدم؟ نه آرمین من اینکارو نمی کنم. حاضرم از دوریش بمیرم، ولی اون چیزیش نشه.
بازم نمی دونستم در جواب اونهمه عشق داریوش چی باید بگم. سکوت کردم و به آینده این فکر کردم که تو آینده قراره چی بشه؟!! روز بعد فکریو که به ذهنم خطور کرده بود رو بیان کردم:
- داریوش تو دلت نمی خواد برای آخرین بار رزا رو ببینی بعد اون کارو بکنی؟
چشمای داریوش برقی از خوشحالی داشت:
- می دونی که دیدن رزا آرزوی بزرگ منه. ولی من زیر نظرم به نظر تو چه کاری از دستم بر می یاد؟
- زنگ بزن رزا بیاد اصفهان.
چشمای داریوش گشاد شد و گفت:
- چی؟ رزا بیاد اصفهان؟ اونم تنها؟
- آره مطمئن باش اونقدر دوستت داره که به خاطر تو بیاد.
- آخه به چه اطمینانی بهش بگم پاشه بیاد؟ اونم تنها! نه. امنیت نداره. بعدش هم اگه بابا اینجا بلایی سرش بیاره چی؟
- خب به بابات بگو. بگو به حرفش گوش می دی. بگو می خوای ازش جدا بشی، ولی اجازه بده برای آخرین بار ببینیش.
با نفرت گفت:
- نمی خوام دیگه قیافه اشو ببینم، چطور برم باهاش حرف بزنم؟
- اِ داریوش به خاطر رزا اینکارو بکن.
داریوش سکوت کرد و حرفی نزد. دوباره اصرار کردم:
- خواهش می کنم داریوش! اگه به فکر خودت نیستی به اون دختر فکر کن. بذار برای آخرین بار تو رو ببینه.
بذار ...
- ولی با وجود حرفایی که می خوام بهش بزنم این دیدار خیلی مضحک به نظر می رسه.
- خیلی خب حالا که خودت نمی خوای ببینیش حرفی نیست. پس زودتر بهش زنگ بزن و لااقل از اون دلواپسی و نگرانی درش بیار.
داریوش بی حرف به فکر فرو رفت و بعد از حدود نیم ساعت گفت:
- آرمین بدجوری ذهنمو مشغول کردی ...
- چیه تصمیم خودتو گرفتی؟
- آره می خوام ببینمش. با بابا حرف می زنم. فقط به خاطر اینکه یه بار دیگه رزا رو ببینم و دستای نازشو لمس کنم. می خوام تا آخر عمر گرماشو توی وجودم حفظ کنم.
از جا بلند شدم و با خوشحالی گفتم:
- خیلی خوبه ولی باید یه کاری بکنی.
- دیگه چیه؟
- باید یه چند روزی حسابی به خودت برسی. تو اصلاً شبیه اون داریوشی نیستی که رزا می شناخت. اینقدر لاغر شدی که من اول باورم نمی شد که خودت باشی.
پوزخندی زد و گفت:
- تو فکر می کنی من خودم دوست دارم عین قحطی زده های اتیوپی باشم؟ یا فکر می کنی دارم ادا در می یارم که می گم نمی تونم چیزی بخورم؟ من که با خودم قهر نکردم باور کن چیزی از گلوم پایین نمی ره.
دستی سر شونه اش زدم و گفتم:
- به رزا فکر کن و اینکه به زودی قراره ببینیش. اشتهات باز می شه.
لبخند تلخی زد و حرفی نزد.
چند روز بعد بالاخره دلش رو راضی کرد و با پدرش تماس گرفت و اونو از کاری که قصد انجامشو داشت آگاه کرد. نمی دونم چرا، ولی عمو به راحتی قبول کرد که تو توی اصفهان با داریوش ملاقات داشته باشی. اما چند بار این موضوع رو ذکر کرد که اگه داریوش فکری به سرش بزنه عمو سریع مطلع می شه و جلوشو به بدترین شکل
می گیره. وقتی گوشیو قطع کرد اونو محکم توی دیوار کوبید که من گفتم به هزار تکه تبدیل شد. بعد از اون سرشو بین دستاش گرفت و روی صندلی ولو شد. برای اینکه خلوتش رو بهم نزنم به آشپزخونه رفتم تا یه لیوان شربت براش ببرم بلکه اعصابش آروم بشه. لیوان شربت رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم. طبق معمول این چند روز سیگاری لای انگشتاش بود و نگاهش خیره به سقف. با عصبانیت جلو رفتم و گفتم:
- داریوش!! هر چی من رشته می کنم تو پنبه کن. پسر خوب چرا می خوای خودتو با سیگار خفه کنی؟
پوزخندی زد و گفت:
- چون دیگه زندگی برام معنا و مفهومی نداره.
- داریوش تا به حال به این قضیه فکر کردی که می شه با صبر به خیلی چیزا رسید.
- منظورت چیه؟
کنارش روی مبلی نشستم و در حالی که سیگار رو از دستش می گرفتم و لیوان شربت رو میون انگشتاش جا می دادم گفتم:
- از کجا معلوم که رزا به این زودی ها بعد از زدن حرفای تو بره شوهر کنه؟ شاید اونم به خاطر شکستی که
می خوره دیگه تن به ازدواج نده.
- خب؟
- اون وقت تو بعد از مدت چند سال شاید بتونی پدرت رو راضی کنی و باهاش ازدواج کنی.
دوباره پوزخندی زد و گفت:
- رویای خیلی شیرینیه ولی امکان نداره.
- برای چی امکان نداره؟
- برای اینکه با وجود حرفایی که قراره من به رزا بزنم اون دیگه حتی حاضر نمی شه به صورتم نگاه کنه، چه برسه به اینکه یه بار دیگه به درخواستم جواب مثبت بده.
- حالا حتماً واجبه که تو اینقدر شدید با رزا برخورد کنی؟
- مجبورم آرمین ... من نمی خوام اون حتی یه درصد شک بکنه که من دارم اون حرفا رو الکی می زنم. نمی خوام بفهمه مجبور به زدن اون حرفا شدم، چون در این صورت .... نه آرمین نه نمی شه من مجبورم!
- خیلی خب ولی قطعاً رزا اگه یه روزی بفهمه تو برای چی اون حرفا رو بهش زدی به تو حق می ده و به سمتت برمی گرده.
- یکی از دلایل بابا برای رد رزا، ازدواج من با مریم دختر عموم بوده. حالا مجبورم بعد از جدا شدن از رزا با مریم ازدواج کنم، چون این خواست اونه.
کلمه جدایی رو چنان آهسته و با بغض ادا کرد و بعد از گفتن اون نفس عمیقی برای فرو دادن بغضش کشید که دلم ریش شد و به باعث و بانی جدایی اونا لعنت فرستادم. وسایلو جمع کردیم و به سمت اصفهان راه افتادیم. نزدیکای کرج رسیده بودیم که داریوش یهو گفت:
- آرمین بریم تهران.
با تعجب گفتم:
- هان؟!!
- برو اول تهران. خواهش می کنم برو تهران.
- واسه چی؟ ما که اونجا کاری نداریم.
- تو برو کاریت نباشه.
به ناچار وارد تهران شدم. داریوش تند تند آدرس می داد و من نمی دونستم چه قصدی داره. توی یکی از محله های بالا شهر جلوی خونه ای که درست شبیه یه قصر بود، گفت:
- وایسا.
ماشینو نگه داشتم و گفتم:
- اینجا کجاس داریوش؟
داریوش چند نفس عمیق کشید و در حالی که هوا رو با تموم وجود می بلعید گفت:
- آرمین بو رو حس نمی کنی؟
اون روز درست مثل خنگ ها شده بودم. با بی تفاوتی چند بار بو کشیدم و گفتم:
- نه چه بویی؟
- بوی عشقو حس نمی کنی؟
یهویی متوجه همه چیز شدم و با چشمایی گشاد شده گفتم:
- داریوش!! تو که نمی خوای بگی اینجا خونه رزا ایناس؟
چشماشو بست و در حالی که بو می کشید:
- درسته.
سریع پام رو روی پدال گاز فشار دادم و راه افتادم. داریوش دیگه توی حال خودش نبود. سرشو به گوشه صندلی تکیه داده بود و لباشو لبخند محوی پوشونده بود. با لحنی سرزنش بار گفتم:
- آخه پسر خوب نگفتی کسی ممکنه ما رو اینجا ببینه؟ اونوقت چی می شد؟ نترسیدی بابات بفهمه ما اومدیم اینجا و واسه رزا دردسر درست کنه؟
داریوش هیچی نمی گفت و فقط توی فکر بود. با سرعت به سمت اصفهان راندم و چند ساعت بعد توی شهر خودمون بودیم. جلوی در آپارتمانش پیاده شد و بی حرف رفت تو. منم به سمت خونه مون رفتم. تو قبول نکردی که به اصفهان بیای و همین باعث شد داریوش که امید به دیدنت داشت داغون تر بشه. واقعاً دیگه هیچی به زندگی پیوندش نمی داد. تا اینکه یه روز با هیجان باهام تماس گرفت و گفت تو اصفهانی! اینقدر هیجان داشت که درست نمی تونست حرف بزنه. حتی نتونست به من بگه که تو با پدرت اومدی. خیلی راحت آدرس هتلت رو پیدا کرد و به طرفت پر کشید. سر از پا نمی شناخت و دیوونه وار دور تو می چرخید. شب که تو رو به هتل
رسوند تا صبح جلوی در همون هتل کشیکتو کشید که مبادا کسی آزاری به تو برسونه. از آدامای باباش وحشت داشت. آخرین روزی که اومد دنبالت و با هم رفتین ناژنون رو حتماً یادته. بعد از رسوندنت دم هتل بهم زنگ زد و دوتایی اومدیم فرودگاه و از دور بدرقه ات کردیم. وقتی که رفتی و داریوش مطمئن شد که هواپیمات بلند شده سرش افتاد روی شونه ام. دستمو دور شونه اش انداختم و زمزمه کردم:
- محکم باش ... اینا همه مشیت الهیه.
همین که این حرف از دهنم خارج شد بغضش ترکید. تا ساعت ها توی بغل من هق هق می کرد. اینقدر اشک ریخت تا رفتنت رو باور کرد. با هم از سالن فرودگاه خارج شدیم. پیش خودم فکر می کردم شاید اگه برای آخرین بار ندیده بودت راحت تر می تونست فراموشت کنه. یه هفته تموم حالت افسردگی شدید داشت و به یه گوشه زل می زد. چقدر برای غذا خوردن التماسش می کردم. در روز شاید فقط یه لقمه غذا می خورد. خاله هم همون زمانها بود که متوجه شد عشق داریوش به تو یه عشق دو روزه نیست. فهمید این عشق اینقدر تو رگ و پی پسرش ریشه کرده که هیچ جوری از بین نمی ره. من خودم همه قضیه رو برای اون تعریف کردم. از سیر تا پیاز. از عاشقی داریوش تا زمان جداییتون رو. رزا تو نگاه خاله یه چیز عجیب بود. هم خوشحال بود که این اتفاق افتاده و تو از پسرش دور شدی و هم از ناراحتی داریوش عذاب می کشید. واقعاً سر از احساس عجیب غریب اون در نمی آوردم. سعی می کرد هر روز به داریوش سر بزنه ولی هر بار که می دیدش با چشم گریون از پیشش می رفت. توی اون گیر و دار عمو خسرو هم مرتب پیغوم می فرستاد که داریوش خودشو برای ازدواج با مریم آماده کنه و داریوش هر بار با شنیدن این پیام حالش بدتر می شد. من تازه فهمیده بودم که توی اون دو سه روز شما دو نفر به هم محرم شده بودین و وقتی به داریوش توپیدم که چرا چنین معامله ای با تو کرده با عجز گفت:
- از زور خودخواهی ... به خدا پشیمونم آرمینم. می خواستم رزامو حس کنم، می خواستم گرمای دستشو برای همیشه تو تنم ذخیره کنم و بعد از اون به هیچ زنی دست نزنم. می خواستم رزا هم منو همیشه به عنوان اولین مردی که نزدیکش شده به یاد بیاره ... خیلی خودخواهم آرمین خودم می دونم ... اما باور کن دست خودم نبود ...
من نگران تو بودم که این جریان بیشتر باعث آسیبت بشه اما نمی شد هم به داریوش چیزی بگم! توی اون مدت با سپیده در تماس بودم. به اصرار خود داریوش قضیه اصلیو بهش نگفتم. فقط گفتم که داریوش پشیمون شده. سپیده چقدر گریه کرد و از من خواست اگه شده داریوشو بزنم تا سر عقل بیاد، ولی من بهش گفتم که هیچ کاری از دستم برنمی یاد و حقیقت هم همون بود. یه روز که به سپیده تلفن زدم از حرف زدنش فهمیدم که تو اونجایی. داریوش هم پیش من بود. از سپیده خواستم که چیزی به تو نگه تا موقعیتش جور بشه، ولی تو یه دفعه گوشی رو برداشتی. من اینقدر شوکه شده بودم که نمی دونستم باید چی بگم. صدای تو پر از نگرانی بود. مجبور شدم بگم داریوش سرما خورده و حالش خوب نیست تا کمی از نگرانی تو کم بشه بعد هم از دهنم در رفت و گفتم شب داریوش به تو زنگ می زنه.
تو هم با خوشحالی قطع کردی. داریوش با حیرت گفت:
- چرا گفتی شب بهش زنگ می زنم؟
عصبانی شدم و گفتم:
- داریوش بس کن دیگه ... خب اگه می خوای کاری کنی ازت متنفر بشه همین امشب اینکارو بکن. اون دختر داره از نگرانی پر پر می زنه. تو خیلی بی انصافی اگه بخوای این قضیه رو کشش بدی و اونو توی آب نمک نگهش داری.
داریوش از کوره در رفت و گفت:
- من بی انصافم؟ چون دلم نمی یاد به عشقم بگم بازیچه ام بوده بی انصافم؟ چون زبونم نمی گرده که بگم دوسش ندارم بی انصافم؟ چون دارم براش می میرم بی انصافم؟
از حرف خودم پشیمان شدم و با ملایمت گفتم:
- خیلی خب خیلی خب باشه. آروم باش، ولی داریوش بهتره دیگه تمومش کنی. بذار اونم یه فکری به حال خودش بکنه. به خدا گناه داره!
داریوش سرشو محکم بین دستاش فشار داد و گفت:
- خیلی خب تمومش می کنم ... همین امشب.
سپس از جا برخاست و فریاد کشید:
- همین امشب!
و بعد به سمت در رفت. گفتم:
- حالا کجا می ری؟
- باید اون هم ببینه. باید ببینه و دست از سر رزای من برداره.
می دونستم که منظورش از اون عمو خسروئه. دیگه حرفی نزدم و داریوش از خونه خارج شد.
به اینجا که رسید بازم آرمین سکوت کرد. از شنیدن این حرفا احساس می کردم وزنه ای سنگین روی سینه ام قرار گرفته. باورم نمی شد که همه اینها حقیقت داشته باشه. یعنی من در تموم این سالا اشتباه می کردم؟ یعنی داریوش همیشه عاشق من بوده؟ به خاطر خودم اون حرفها رو زده بود؟ داریوش اینقدر عذاب و رنج رو یک تنه تحمل کرده بود؟ با صدای آقای آریا نسب دوباره حواسم جمع شد:
- داریوش به من زنگ زد و گفت می خواد همه چیزو تموم کنه. گفت که حتماً باید تا قبل از ساعت هشت برم خونه. من هم از اینکه می دیدم سر عقل اومده خوشحال و راضی قبول کردم و کمی مونده به ساعت هشت به خونه رفتم، ولی با دیدن داریوش حسابی جا خوردم. باورم نمی شد این پسر همون پسر خودمه که روزی از دیدن قد و هیکل رعناش کیف می کردم. این پسری بود در خود فرو رفته و به شدت لاغر و رنجور. درست شبیه معتادها! سعی کردم خودمو نبازم و کنارش نشستم. داریوش بدون توجه به من تلفنو از روی دستگاه برداشت و گفت:
- تا چند لحظه دیگه به آرزوتون می رسین آقای آریا نسب.
بی توجه به لحن سردش، لبخند زدم و گفتم:
- بالاخره می فهمی که من صلاح تو رو می خوام.
داریوش بدون توجه به حرف من در حالی که دستاش واقعاً می لرزید شمارتو گرفت. تو گوشیو برداشتی و داریوش مشغول صحبت با تو شد. از همون لحظه اول صحبت با تو، دستش چنان دسته مبلو فشار می داد که نزدیک بود دسته مبل میون انگشتاش پودر بشه. با دست دیگه اش هم گوشی رو فشار می داد. باورم نمی شد که این قدر بد با تو صحبت کنه. تصور من این بود که اون با چندتا جمله عاشقونه رابطه رو تموم میکنه، ولی اینطور نبود. داریوش می خواست تو رو از خودش متنفر کنه. هر چه بیشتر می گذشت می دیدم که رنگ داریوش بیشتر می پره و لرزش دست و پاش بیشتر می شه. لباشو چنان روی هم فشار می داد که من به جای اون درد رو حس
می کردم. به آخر که رسید نمی دونم چی شد که داریوش از جا بلند شد و آروم صدات کرد:
- رزا ...
چند لحظه بعد با صدای بلندتری فریاد کشید:
- رزا... رزا...
ولی مثل این که تو جواب نمی دادی و داریوش بیشتر فریاد می کشید. تا اینکه کسی گوشی رو برداشت و جواب داریوش رو داد و بعداً فهمیدم که اون شخص همین سپیده خانم بوده.
به اینجا که رسید آقای آریا نسب به سپیده نگاه کرد و لبخند تلخی زد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#76
Posted: 12 Nov 2013 17:17
رمان تقاص پست54
سپیده در حالی که بازوهاش رو بین پنجه
هاش می فشرد گفت:
- اون روز وقتی داریوش تماس گرفت از اتاق رفتم بیرون، ولی پشت در اتاق گوش ایستادم، چون آرمین سفارش اکید کرده بود که حتی یه لحظه هم تنهات نذارم. علاوه بر اون خودمم نگرانت بودم. پشت در اتاق صداتو
می شنیدم که به داریوش چی می گفتی. وقتی گفتی برو بمیر، حس کردم مکالمه تموم شده. خواستم در اتاقو باز کنم و بیام تو ولی در قفل بود. خیلی نگرانت شدم. هر چی به در می زدم گوش نمی کردی. همون لحظه یکی از مستخدم ها داشت از جلوی در رد می شد. بهش گفتم درو بشکنه. اونم وقتی حال منو دید با یه حرکت در رو شکست. وارد اتاق شدم و دیدم تلفن روی تخت افتاده. تو هم نبودی! هر چی صدات می زدم جواب نمی دادی. صدای فریاد داریوش رو می شنیدم که با التماس از تو می خواست جواب بدی. هنوز هم عشق رو توی صداش حس می کردم و اون لحظه بود که فهمیدم داریوش هنوز هم تو رو دوست داره، ولی دلیل اینکه می خواست از تو جدا بشه رو نمی فهمیدم. گوشی رو برداشتم و گفتم:
- بله؟
داریوش با ترس گفت:
- سپیده تویی؟
- آره منم چی شده داریوش؟
- رزا کو؟ کجا رفت سپیده؟ حالش خوبه؟
- هنوز نمی دونم. فکر کنم رفته توی حموم.
- سپیده مواظبش باش.
- تو بهش چی گفتی داریوش؟
- حالا بعداً از آرمین بپرس. فقط نگو من هنوز هم دوسش دارم. نذار بفهمه. تورو خدا ... این واسه خودش بهتره.
همین طور که داشتم با داریوش حرف می زدم دنبال تو هم می گشتم. با دیدن پنجره باز قلبم از حرکت ایستاد. دویدم جلوی پنجره و خم شدم به سمت پایین. ارتفاع زیاد نبود، ولی تو خودتو پرت کرده بودی پایین. دیدمت که افتادی روی چمن ها و باغبون ها دورتو گرفتند. دیگه نفهمیدم دارم چی کار می کنم. شروع کردم به جیغ کشیدن. داریوش که ترسیده بود مرتب صدام می زد:
- سپیده چی شده؟
میون هق هق گریه گفتم:
- رزا رو کشتی کثافت. نمی بخشمت ... نمی بخشمت!
اومدم قطع کنم که صدای فریاد درد آلود داریوش مانعم شد:
- چی شده؟ رزای من چی شده؟ تو رو خدا سپیده! جون آرمین حرف بزن.
دلم براش سوخت. نمی تونستم بهش بگم چی شده. همینطور که داشتم می دویدم به سمت باغ، فقط گفتم:
- رزا حالش بهم خورده. دیگه قطع می کنم تا برسونمش بیمارستان خداحافظ.
وقتی رسیدم توی حیاط خاله و رضا هم اومده بودند و آمبولانس هم اومد. همه از من می پرسیدن چی شده و چرا تو افتادی؟ ولی من واقعاً نمی دونستم. برای همین هم درجوابشون فقط گریه کردم.
آقای آریا نسب گفت:
- وقتی گوشی رو قطع کرد نشست روی زمین و سرش رو بین دستاش گرفت. تصمیم گرفتم هیچ حرفی نزنم تا خودش به حرف بیاد. روی زمین دراز کشید و آرنجش رو مقابل صورتش گذاشت. به جرئت می تونم بگم یه ساعت تموم به همین صورت باقی مونده بود. کم کم نگرانش می شدم، چون هیچ صدایی ازش در نمی اومد و همینطور دراز کشیده بود. صداش زدم، ولی جواب نداد. کنارش روی زمین دو زانو نشستم. دستشو گرفتم تا از روی صورتش بردارم. دستش داغ داغ بود، اینقدر داغ که یه لحظه حس کردم سوختم! چشماش بسته بود. هر چی صداش زدم جواب نداد. تکونش دادم فایده ای نداشت. داشت توی تب می سوخت. سریع به آمبولانس زنگ زدم و داریوش به بیمارستان منتقل شد. اینقدر تبش بالا رفته بود که بیهوش شده بود. سه روز تموم توی بیمارستان بود و تبش حتی ذره ای پایین نیومده بود. دکترها خیلی نگران وضعیتش بودند. داریوش هذیون
می گفت و فقط تو رو می خواست. کیمیا چند بار بر خلاف میل من می خواست با تو تماس بگیره که هر بار فهمیدم و نگذاشتم. دیگه پای جون پسرش وسط بود و احساس خودش براش مهم نبود. دکترها هم همه از من
می خواستند که تو رو خبر کنم. اونا می گفتن تا وقتی رزا نیاد بالای سرش وضع همینه چون تبش عصبیه. آرمین رو خبر کردم و آرمین سریع خودشو رسوند. با دیدن آرمین و صحبت هایی که اون آروم آروم در گوشش زمزمه می کرد کمی بهتر شد و بعد از یک هفته موندن توی بیمارستان بالاخره تبش پایین اومد و مرخص شد، ولی هنوزم مریض بود و یه کمی تب داشت. هفته دوم که توی خونه بود نه چیزی می خورد و نه حرفی می زد. مریم به اصرار من اونجا اومده بود. می خواستم داریوش به حضور اون کم کم عادت کنه. الان که فکر می کنم می بینم من واقعاً جهنم رو برای داریوش آورده بودم روی زمین. از تو جداش کرده بودم و تازه کسی رو که توی اون لحظات مطمئناً باعث عذابش بود رو آورده بودم بالای سرش برای پرستاریش! داریوش حتی کلمه ای از تو حرف نمی زد و فقط به گوشه ای خیره می شد.
مریم از اون همه افسردگی کلافه شده بود و از من می پرسید:
- عمو این اون داریوشی نیست که من می شناختم! چرا این شکلی شده؟
منم بهونه ای الکی آوردم و گفتم:
- عمو، داریوش از بچگیش همیشه بعد از مریضی هاش افسردگی می گرفت و فکر می کرد دیگه دنیا به آخر رسیده. حالا هم واسه همینه، تو نگران نباش. خودش خوب می شه.
و مریم اون روزای سخت از داریوش پرستاری کرد. یه روز گوشی داریوش زنگ خورد. البته بعد از خیلی وقت که خاموش بود و تازه روشنش کرده بودیم! مریم با تردید رو به داریوش گفت:
- جواب نمی دی؟
داریوش هیچ عکس العملی نشون نداد. مریم هم خودش به سمت گوشی رفت و جواب داد، ولی هر چی گفت الو کسی جواب نداد. من پرسیدم:
- مریم جون کیه عمو؟
قبل از اینکه مریم جوابی بده شخص پشت خط چیزی گفت و قطع کرد. مریم چند بار الو الو کرد و سپس گوشی رو گذاشت. پرسیدم:
- کی بود؟
مریم که لباشو از تعجب غنچه کرده بود گفت:
- والا نمی دونم ... داریوش این خانومه کی بود که منو می شناخت؟
با تعجب پرسیدم:
- تو رو می شناخت؟ مگه چی گفت؟
داریوش هم بعد از این همه وقت عکس العمل نشون داد و سرش رو به سمت مریم برگردوند. مریم گفت:
- نمی دونم کی بود، ولی صداش خیلی بغض داشت! بعدش هم گفت هیچ وقت نمی بخشمت مریم خانم ... مگه من چی کارش کردم؟ این کی بود داریوش؟
داریوش مثل فنر از جا پرید و گوشی رو از مریم قاپ زد و به شماره خیره شد، ولی لحظه ای بعد صورتش در هم فرو رفت و دوباره روی تخت افتاد. مریم گفت:
- آخه این کی بود که منو می شناخت؟ چرا منو نمی بخشه؟
داریوش بعد از مدت ها لب باز کرد و زمزمه وار گفت:
- به زودی می فهمی!
مریم هم دیگه اصراری نکرد. اون روز گذشت، آرمین می خواست بره خواستگاری سپیده و قبلش از داریوش اجازه گرفت. انگار داریوش رو عزادار می دونست و حالا می خواست برای شادی کردنش از اون اجازه بگیره و بهش احترام بذاره. اون روز که آرمین اومد دیدینش داریوش اومده بود خونه ما برای برداشتن یه سری وسایلش، عادت کرده بود بیشتر وقتش رو توی آپارتمان خودش باشه، وقتی آرمین ازش اجازه گرفت، داریوش با لبخندی تلخ بهش گفت:
- برو خوشحالم که تو به آرزوت می رسی. من دارم چوب کارایی که کردم رو می خورم. آه دخترایی که به من وابسته شدن و من ولشون کردم منو گرفته. وگرنه منم به عزیز دلم می رسیدم. نه اینکه دور از اون مثل تشنه ای دور از آب له له بزنم!
آرمین با قیافه ای گرفته از خونه ما خارج شد. داریوش هم پشت سرش سریع رفت خونه خودش، چند روز بعد از طریق کیمیا برای داریوش پیام فرستادم که حاضر باشه ما هم کم کم بریم خواستگاری مریم، ولی داریوش ازم یه کم زمان خواست تا با خودش کنار بیاد. چهار ماه از جدایی شما دو تا می گذشت، ولی داریوش هیچ فرقی نکرده بود. یه روز من و کیمیا رفته بودیم خونه داریوش، هفته ای یه بار می رفتم اونجا سرکشی که مزمئن باشم خبری نیست، همون روز آرمین زنگ زد که داریوش رو برای نامزدیش دعوت کنه. من که کلا به داریوش شک داشتم از توی پذیرایی تلفن رو برداشم و یواشکی به حرفاشون گوش کردم. می خواستم مطمئن بشم تو نیستی ... مکالمه شون خوب یادمه:
- داریوش دیگه سفارش نکنم ها حتماً می یاین.
- آرمین جان اگه نیومدم از دستم ناراحت نشو.
- بیخود می کنی! از دستت ناراحت که می شم هیچی، دیگه هیچ وقت اسمتو هم نمی یارم.
داریوش با عجز گفت:
- آرمین من روم نمی شه به چشمای رزا نگاه کنم، اونوقت چطور می تونم بیام؟ جدای از خجالت آخه مگه دلشو دارم که بیام ببینمش؟ مگه می شه رزا رو دید و نخواستش؟ مگه می تونم ببینمش و جلوی خودمو بگیرم که نگم عاشقشم؟ آرمین من از روبرو شدن با رزا وحشت دارم. اینو بفهم!
آرمین لحظاتی سکوت کرد و سپس گفت:
- بالاخره که چی؟ باید بیای و باهاش روبرو بشی. هر دوتون باید واقعیت رو قبول کنین.
داریوش با بغض گفت:
- فکر نکنم جرئت این کارو داشته باشم.
- غلط می کنی!
- خیلی خب ببینم چی می شه.
- قول بده.
داریوش پوزخندی زد و گفت:
- به قولای من دیگه اعتباری نیست. یه بار هم به رزا قول دادم که هر طور شده به هم می رسیم، ولی دیدی که نشد و من بد قول شدم. حالا چطور می تونم به تو قول بدم؟
- این دو تا قضیه هیچ ربطی بهم ندارن. تو مجبور شدی رزا رو ول کنی، وگرنه مرض که نداشتی.
- خیلی خب آرمین جان اگه این تو رو راضی می کنه، چشم قول می دم که بیام. خوبه؟
- آفرین پس منتظرتم.
- چشم.
- خداحافظ
- خداحافظ
بعد از قطع مکالمه من هم گوشی رو گذاشتم. دلم به حال داریوش می سوخت، ولی از طرفی نمی خواستم به هیچ وجه اجازه بدم که اون با دختر فرهاد ازدواج کنه. اسم فرهاد و شکیلا برام کابوس بود. از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون چندان بدم هم نمی یومد که داریوش حرفمو جدی نگیره و به طرفت بیاد تا داغت رو برای همیشه به دل شکیلا بذارم و کمی آتیش کینه ام رو سرد کنم. واقعاً اون موقع ها چشمام کور شده بود.
شرم توی چشماش بیداد می کرد وقتی اینا رو می گفت! نمی دونم چرا ازش بیزار نبودم، بیشتر دلم براش می سوخت. وقتی آقای آریا نسب سکوت کرد، آرمین ادامه داد:
- روز نامزدی، داریوش با خاله کیمیا اومدن. داریوش یه کم بهتر از آخرین روزی شده بود که دیده بودمش و فهمیدم که به خودش رسیده تا تو بویی از قضیه نبری. تو و سپیده رفته بودین آرایشگاه. من اول خبر تصادف الکیم رو به تو دادم و بعد هم به داریوش و ازش خواستم که دنبال شما بیاد. داریوش با حیرت و کمی خشمگین گفت:
- زده به سرت پسر؟ من می گم روم نمی شه توی چشماش نگاه کنم و می خوام امشب هر طوری که شده خودمو ازش پنهان کنم. اونوقت تو می گی برم دنبالشون آرایشگاه؟
- داریوش جان باور کن مجبور شدم از تو بخوام. همه گرفتارن. خودم هم که اینجوری شدم. تو رو خدا برو دیگه.
برای اینکه فرصت مخالفت پیدا نکنه سریع خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. نمی دونم چرا می خواستم شما دونفر رو بهم نزدیک کنم. شاید به خاطر اصرارهای سپیده بود. قضیه رو کامل برای سپیده گفته بودم و اون که باورش نمی شد عمو خسرو راست گفته باشه، از من خواست برای بار آخر شانس خودمون رو امتحان کنیم و با روبرو کردن شما دونفر با هم مهر و عشق رو تو دلتون زنده کنیم تا بلکه دوباره به هم جذب بشید و با نیروی عشق عمو خسرو رو کنار بزنین. منم خام شدم و قبول کردم. ولی با اتفاقایی که بعدش افتاد مثل سگ پشیمون شدم... داریوش دنبال شما اومد و به خونه رسوندتون. وقتی یه کم سرم خلوت تر شد ازش پرسیدم:
- خب چی شد؟ خوردت؟
داریوش با خشم و ناراحتی گفت:
- هیچ وقت نمی بخشمت که منو مجبور به این کار کردی. زجر آور ترین لحظات عمرم رو سپری کردم!
حقیقت رو از نگاش می خوندم. فهمیدم نقشه من و سپیده نگرفته و برعکس داریوش بدتر شده. از داریوش عذر خواهی کردم و پیش سپیده برگشتم، ولی همه حواسم پیش داریوش بود. وقتی تو با باربد گرم گرفتی و بعد هم رقصیدی، داریوش حتی لحظه ای سرش رو بالا نیاورد. چون طاقت دیدن این صحنه رو نداشت. از خودم برای اون همه اصراری که به اون کرده بودم تا بیاد متنفر شدم! اون واقعاً داشت زجر می کشید. به تو هم نمی شد خرده بگیریم! آدم بودی تا کی می تونستی عزادار عشق داریوش بمونی؟! بعد اینکه از باربد جدا شدی، ایلیا به سمتت اومد و نفهمیدم چی شد که با هم به باغ رفتین. دیدم که داریوش سریع پشت سرتون از در خارج شد. نگران شدم و منم پشت پنجره اومدم تا ببینم چی شده که دیدم ایلیا با لب و لوچه ای آویزون به داخل برگشت و داریوش مشغول صحبت با توئه. خیلی خوشحال شدم. سپیده رو صدا زدم تا اونم این صحنه رو ببینه، ولی هنوز سپیده کنار پنجره نیومده بود که تو با صورتی برافروخته برگشتی تو. سپیده با نگرانی گفت:
- یعنی چی شده؟
خواست کنار تو بیاد که نذاشتم و گفتم:
- بذار فعلاً تنها باشه. بعداً ازش بپرس چی شده.
سپیده هم قبول کرد و گفت:
- باشه، ولی امیدوارم به خیر گذشته باشه ...
هنوز حرف کامل از دهانش خارج نشده بود که صدای جیغ بلند شد. پریدم پشت پنجره و ...
این جا خودم به حرف اومدم و گفتم:
- رضا اون شب به من گفت داریوش سرش درد گرفته و بیهوش شده. یعنی یه حمله عصبی بوده.
آرمین با صدایی بغض آلود گفت:
- رضا دروغ گفت!
باز چشمام گرد شد و گفتم:
- چی؟!
- ما ازش خواستیم که واقعیت رو نگه چون ... اون شب بعد از حرفای تو داریوش یه چاقوی بزرگ رو تا دسته توی شکمش فرو می کنه!
دیگه طاقت نیاوردم و با گریه جیغ کشیدم:
- چی؟ دروغ می گی آرمین! تو رو خدا بگو که دروغ می گی.
مریم و سپیده درحالی که گریه می کردند منو محکم گرفتن و دعوت به آرامشم کردن. آرمین در حالی که صداش می لرزید گفت:
- اون شب بعد از حرفایی که تو به داریوش می زنی مصمم می شه تا تصمیمش رو عملی کنه. البته این تصمیمو از خیلی وقت قبل گرفته بود. برای همینم تو ازدواج با مریم تعلل می کرد تا موقعیتش جور بشه و خودش رو از بین ببره، ولی اون شب دیگه تحمل نکرد. به خصوص که ما بهش نگفته بودیم بعد از تلفنی که به تو زده دقیقاً چه اتفاقی برای تو افتاده. اما تو اون شب همه چیز رو بهش گفتی. خدا رو شکر که به خاطر لرزش دستش چاقو رو نتونسته بود بکنه توی قلبش! خودش بعداً بهم گفت که قصد داشته قلبشو هدف بگیره. سریع رسوندیمش بیمارستان. حالش خیلی وخیم بود، ولی برای اینکه زود رسوندیمش بیمارستان خطر رفع شد و زنده موند. خدا شاهده که چقدر از دست خودم عصبانی بودم. داریوش تو موقعیت خیلی بدی بود. تو رو از دست داده بود. پدرش مدام برای ازدواج اون پافشاری می کرد. تو رو با کس دیگه دیده بود. این همه رنج فیل رو از پا می انداخت. داریوش باز هم خوب دووم آورده بود. من نباید یک لحظه هم ازش غفلت می کردم. باید بیشتر مراقبش می موندم. بعد از یک هفته وقتی تونست حرف بزنه فقط به من گفت:
- کارت بی فایده بود. من بازم شانسمو برای مردن امتحان می کنم.
از دستش عصبانی شدم و با فریاد گفتم:
- تو یه آدم ضعیفی تو یه احمقی ... اگه ... اگه فقط یه ذره جرئت داشتی و آدم بودی دست به این کار نمی زدی. می خوای چی رو ثابت کنی؟ این که خیلی عاشقی؟
داریوش تمام لحظه فقط با فک منقبض شده به روبه رو خیره شده و هیچ حرفی نزد. خاله کیمیا که از وقتی داریوش تب کرده بود توی جبهه تو اومده بود و می خواست هر طور شده شما رو به هم برسونه اون شب با خیال اینکه وقتی عمو خسرو بفهمه داریوش دست به خودکشی زده از خر شیطون پیاده می شه و دست از لجاجت بر
می داره خیلی سریع خبرش کرد. عمو هم فوری خودش رو رسوند و وقتی با چشم خودش وضعیت داریوش رو دید سکوت کرد و هیچی نگفت. ما همه فکر می کردیم سکوت کرده تا وقتی داریوش بهوش اومد به خودش بگه که با ازدواج اون و تو موافقه و از همین لحاظ خیلی خوشحال بودیم، ولی واقعاً اشتباه فکر می کردیم.
میون حرف آرمین پریدم و در حالی که به شدت می گریستم، گفتم:
- رضا چی؟ اونم فهمید؟
- آره رضا هم اون شب اومد بیمارستان و وقتی وضعیت داریوش رو دید از من پرسید که قضیه از چه قراره؟ من هم به شرط اینکه به تو حرفی نزنه همه چیز رو براش توضیح دادم. رضا اون شب چقدر برای تو و داریوش و عشقی که بینتون بود گریه کرد! اصلاً باورش نمی شد که پدر داریوش چنین حرف هایی زده باشه، ولی من با شناختی که از عمو خسرو داشتم گفتم که اگه حرفی بزنه تا آخر روش می ایسته. رضا اون شب طرفدار پر و پا قرص داریوش شد و گفت تا وقتی آبها از آسیاب بیفته به تو اجازه ازدواج نمی ده و تموم خواستگارهات رو یه جوری دست به سر
می کنه. اون قسم خورد که تا پای جونش می ایسته تا تو و داریوش به هم برسید، ولی قرار شد که هیچ حرفی به تو نزنه.
تازه رفتارای رضا برام معنی پیدا می کردن.
سریع پرسیدم:
- خب بعدش چی شد؟
- وقتی داریوش بیدار شد عمو خسرو رفت توی اتاقش. من هم از ترس اینکه اتفاقی بیفته دنبالش رفتم. دیگه برام مهم نبود که عمو از حضور من ناراحت بشه. فقط داریوش برام مهم بود. عمو هم بی توجه به حضور من گفت:
- ببین آقا داریوش اومدم یه چیزی بگم و برگردم اصفهان. پس خوب گوش بده که حرفم رو دوبار نمی زنم. تو به خاطر اون دختره داشتی خودتو به کشتن می دادی؟ آره؟ حالا فکر کردی من اگه پسرم رو به خاطر دختر فرهاد از دست بدم ساکت می شینم؟ نمی ذارم حتی یه روز دختر اون بیشتر از تو نفس بکشه. این دیگه به خاطر سر عقل آوردن تو نیست، به خاطر دل خودمه. اگه تو رو از دست بدم ازشون انتقام می گیرم! شیرفهم شد یا نه؟
داریوش با چشمای گشاد شده به عمو نگاه می کرد. واقعاً نمی دونست باید چی کار کنه، ولی همین که عمو از اتاق خارج شد، داریوش گلدون کنار دستش رو برداشت و پرت کرد به سمت در. گلدون محکم خورد به در و هزار تکه شد. داریوش سرش رو رو به آسمون بلند کرد و نعره کشید:
- ای خــــــــــدا ...
خواست سرمشو از دستش خارج کنه. در همون حال از روی تخت بلند شد. سریع به طرفش رفتم و در حالی که سعی می کردم نذارم بلند بشه، دستش رو هم گرفتم و زنگ پرستار رو به صدا در آوردم. هم زمان با پرستار، رضا و سپیده و خاله کیمیا هم داخل شدند. همه سعی می کردیم داریوش رو روی تخت نگه داریم، ولی داریوش
بی توجه به ما فقط دست و پا می زد و تقلا می کرد که بلند بشه. در همین گیر و دار بخیه هاش هم پاره شد و لباسش پر از خون شد. پرستار ترسید و سریع از اتاق خارج شد. خاله کیمیا هم وحشت زده غش کرد و سپیده به سمت اون رفت. من در حالی که اشک می ریختم، به داریوش التماس می کردم آروم باشه. دکتر به همراه دو پرستار وارد اتاق شدند. سریع سرنگی زیر پوستش فرو کرد که باعث شد دست از تلاش برداره و بی حال روی تخت بیفته. دکتر از ما خواست از اتاق خارج بشیم تا خودش بخیه و پانسمان رو عوض کنه. من و رضا با چشم گریون از اتاق خارج شدیم. سپیده هم خاله کیمیا رو آورد. رضا پرسید:
- مگه باباش چی بهش گفت که اینجوری کرد؟
حرف های عمو رو مو به مو برای رضا بازگو کردم. رضا با درد چشماش رو بست و گفت:
- ای خدا! آخه این همه ظلم؟
- این پوله که بعضی آدما رو به این تفکر می اندازه که هر کاری بخوان می تونن انجام بدن ... هر چی می کشیم از این پول لعنتیه.
- رزا فقط می تونه با داریوش خوشبخت بشه چون هیچ کس توی این دنیای کثیف پیدا نمی شه که بتونه کسی رو این همه دوست داشته باشه!
داریوش از بیمارستان مرخص شد و با خاله کیمیا به اصفهان برگشت. منم چند روزی پیش سپیده موندم و بعدش برگشتم. همین که برگشتم اول از همه با داریوش تماس گرفتم و داریوش خواست که به پاتوق برم. سر همون میز همیشگی نشسته بود. کنارش نشستم و سلام کردم. سرش رو بالا آورد و با لبخندی معصومانه سلام کرد. سر شونه اش زدم و گفتم:
- حالت چطوره؟ بخیه هات خوبه؟
- آره دیروز کشیدمشون.
- اون وقت اینقدر زود راه افتادی توی کوچه خیابون؟ خب دو روز توی خونه می خوابیدی تا کامل خوب بشی.
- خوبم. یعنی اگه به اینی که من هستم بشه گفت خوب.
- خیلی خب باز دوباره بقچه غم بغل نکن بگو ببینم چته؟ من برای سنگ صبور شدن آماده ام.
- تو همیشه سنگ صبور خوبی بودی و هستی.
- حرفتو بزن داریوش.
لبخندی زد که از هزار بار گریه بدتر بود و گفت:
- اگه بگم خنده ات می گیره.
- بگو دیگه ... اَه
- امشب قراره بریم خواستگاری.
چنان از روی صندلی بلند شدم که صندلی پرید عقب:
- چی؟!
- تعجب کردی؟ خودم هم خنده ام می گیره، ولی مجبورم ... فعلاً که بابا نقطه ضعف گیر آورده و هی می تازونه. باز هم به وسیله رزا تهدیدم کرده. همون حرفای همیشگی.
- مریم؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#77
Posted: 12 Nov 2013 17:18
رمان تقاص پست55
- آره مریم، پس کی؟ رزا؟
- می خوای بری؟
- مجبورم! فقط به خاطر اینکه بابا کاری به کار رزا نداشته باشه ... من دیگه مهم نیستم ... من مردم. اینی که جلوی روته فقط جسممه بذار اونم نصیب...
به اینجا که رسید بغض گلوشو فشار داد و دیگه حرفی نزد. سرم رو بین دستهام گرفتم و گفتم:
- ولی با اینکار تو همه امیدها به آخر می رسه.
با کلافگی توی موهاش چنگ زد و گفت:
- از اولش هم امیدی نبود. من می دونستم آخرش همونی می شه که بابا می خواد. فقط آرمین تو رو خدایی که
می پرستی قسمت می دم حواست به رزا باشه. خیلی هواشو داشته باش. اون امسال کنکور داره....
بی هوا گفتم:
- نگران اون نباش اینطور که رضا می گفت باربد کمکش می کنه.
رنگ داریوش سرخ شد و با رگی متورم گفت:
- کی؟!
- چته؟ غیرتی شدی؟ باربد، برادر مهستی، نامزد رضاس.
- همون که شب نامزدیت با رزای من بود؟
- آره همون.
- کثافت! اون لیاقت نداره کفشای رزای منو واکس بزنه! چه برسه به اینکه توی چشمای نازش نگاه کنه و بخواد بهش درس بده. پسره عوضی!
خنده ام گرفت و گفتم:
- آقا داریوش باربد ایرادی نداره. ایراد از توئه که نمی تونی کسی رو کنار رزا تحمل کنی ... اگه یه روزی بخواد ازدواج کنه چی کار می کنی؟
رنگش پرید. انگار تا به حال به این قضیه فکر نکرده بود. زیر لب زمزمه کرد:
- ازدواج؟
- خب آره ... مگه اون حق نداره ازدواج کنه؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- مگه رز چند سالشه؟ ازدواج واسه اون خیلی زوده. اون باید دانشگاه بره. می خواست دکتر بشه. نه ... نه اون حالا حالا ها وقت داره. هیچ نامردی حق نداره رزا رو ... نه ....
- خیلی خب حالا جو گیر نشو. فعلاً که خبری نیست.
چند لحظه سکوت کرد، بعدش یهو به حرف اومد و با نگرانی گفت:
- ببینم رضا هم اونجاهایی که رزا با این پسره کلاس داره می ره یا نه؟ ولش می کنه به امان خدا؟
- نمی دونم، ولی فکر کنم مهستی باشه.
داریوش که منطقش به کل از کار افتاده و افکار بچه گانه ذهنش رو می جویدند گفت:
- یعنی این رضای بی غیرت خواهرش رو ول می کنه پیش یه پسر مجرد؟
- اِ بی غیرت یعنی چه؟ اونا به رزا اعتماد دارن!
- به اون پسره چی؟
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. با اینکه دلم برای داریوش می سوخت، زدم زیر خنده و گفتم:
- بابا بیخیال! پسره گانگستر که نیست. اتفاقاً پسر خیلی خوبیه. از جون و دل داره برای رزا مایه می ذاره. با اینکه رشته اش هم با رزا یکی نبوده، ولی داره کمکش می کنه.
- چرا سام کمکش نمی کنه؟ سام که رشته اش تجربی بوده.
- وای داریوش بس کن بابا من از کجا بدونم؟
یه دفعه داریوش به خودش اومد و در حالی که دوباره موهاشو با کلافگی چنگ می زد، لبخند تلخی زد و گفت:
- فکر کنم زده به سرم. یکی بگه آخه به تو چه؟ رزا دیگه زندگیش به من ربطی نداره. اون مختاره هر کاری که
می خواد انجام بده. این منم که باید بسوزم.
- لازم نیست بسوزی، شما دیگه بچسب به زندگی خودت که قراره از امشب نسبت به شخص دیگه ای متعهد بشی.
- آرمین دعا کن مریم بگه نه. اگه اون قبول نکنه، من دیگه زیر بار زن گرفتن نمی رم.
- فکر نکنم بگه نه. آخه دیگه چی می خواد؟ تو هم خوشگلی، هم پولداری، هم دکتری ... راستی گفتم دکتر، مطبو چی کار کردی؟
- هیچی همینطور مونده. خیلی وقته درشو باز نکردم.
گوشیش زنگ خورد. با دیدن شماره ابروهاش در هم گره خورد و جواب داد:
- بله؟
- ...
- باشه می یام الان.
- ...
- چشم .
- ...
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و پرت کرد روی میز. پرسیدم:
- کی بود داریوش؟
- بابا بود. می خواست ببینه کت و شلوارها رو از خشک شوئی گرفتم یا نه.
- پاشو برو تو لباسا رو بگیر من هم دیگه برم خونه. مامان نگرانم می شه.
آه سنگینی از سینه بیرون داد و از جا بلند شد. گفتم:
- مواظب خودتم باش.
- ok کاری نداری؟
- نه برو به سلامت.
همینطور که عینک دودیشو به چشم می زد گفت:
- خداحافظ
- خداحافظ
از پشت سر که نگاهش کردم واقعاً به قدرت خدا پی بردم. قد بلند و خوش هیکل! با اینکه لاغر شده بود، ولی هنوز هم خیلی خوش هیکل بود. موهای پریشان طلایی رنگش خودشون رو به رخ خورشید می کشیدند. ریش طلایی رنگی هم روی صورتش بود که زیبایی اش رو نه تنها کمتر نمی کرد، بلکه بیشتر هم می کرد. منم از جا بلند شدم و به سمت خونه رفتم. در حالی که تو دلم به خاطر عشق با شکوه داریوش و رزا خون گریه می کردم.
آرمین سکوت کرد و مریم گفت:
- فکر می کنم از اینجا به بعدش نوبت من باشه چون دیگه بقیه اش من همراه داریوش بودم...
سپس رو به آقای آریا نسب کرد و گفت:
- عمو اگه اجازه بدین می خوام بقیه رو به تنهایی واسه رزا جان تعریف کنم.
- چرا عمو مگه ما غریبه هستیم؟
- نه عمو این چه حرفیه، ولی من اینطوری راحت تر هستم.
- خیلی خب هر جور راحتی. می تونی رزا خانومو ببری توی یکی از اتاق های بالا.
- نه عمو می ریم توی زیر زمین.
- چی؟! زیر زمین؟
- آره عمو توی گالری داریوش.
- ولی در اونجا که همیشه بسته است. کلیدش هم دست خود داریوشه. من هم تا حالا نتونستم قدم به اونجا بذارم.
- من کلیدش رو دارم عمو و خیلی دوست دارم رزا هم اونجا رو ببینه.
- خیلی خب هر طور دوست داری.
مریم از جا بلند شد و دست منو گرفت و گفت:
- با من بیا.
از جا بلند شدم و با تردید به سپیده نگاه کردم. مریم که متوجه نگاه من شده بود، رو به سپیده گفت:
- تو هم اگه دوست داشته باشی می تونی با ما بیای.
سپیده خندید و گفت:
- والا دوست که دارم و اگه دکتر راه رفتن و بالا پایین رفتن از پله رو واسم غدقن نکرده بود، حتماً میومدم. چون فضولیم بدجوری درد گرفته، ولی شرمنده نمی تونم بیام.
مریم خنده اش گرفت و گفت:
- پس چند دقیقه ما رو ببخشین.
همراه مریم راهی زیر زمین شدم. همه بدنم می لرزید، چیزایی که شنیده بودم ماواری تصورم بودن و قلبم رو به تلاطم انداخته بودن. راه پله با فشار دادن یک کلید برق نورانی شد و ما به راحتی پایین رفتیم. مریم دست توی جیبش کرد و دسته کلیدش رو خارج کرد. با کلید کوچیکی در چوبی خوش رنگ زیر زمین رو باز کرد. فکر می کردم الان بوی نا خفه ام می کنه. اما همین که در باز شد بوی عطرم به شدت توی دماغم خورد. خیلی تعجب کردم که چرا این زیر زمین بوی منو می ده! ولی ترجیح دادم هیچی نپرسم! اینقدر چیز عجیب و غریب شنیده بودم که این توی اونا گم بود. مریم جلوتر از من وارد شد و کلیدای برق رو فشار داد. زیر زمین غرق در نور شد کف زمین با سرامیک های مشکی رنگ فرش شده بود. دیوارها با کاغذ دیواری برجسته به رنگ سبز زمردی پوشیده شده بود و برق می زد. از یک راهروی کوچک گذشتیم و به یک سالن بزرگ رسیدیم. هنوز وارد سالن نشده بودم که مریم گفت:
- خودتو آماده کن الان با زیباترین شاهکارهای خلقت روبرو می شی.
نفس عمیقی کشیدم و با کنجکاوی وارد سالن شدم. باورم نمی شد، ولی حقیقت داشت. حقیقتی شیرین که تاییدکننده تمام حرفایی بود که بالا شنیده بودم! تمام دیوارا با تابلوهایی از چهره من پر شده بود. مریم به سمتم چرخید و وقتی چشمای گردم رو دید گفت:
- نمی دونم می دونستی یا نه! نقاشی داریوش حرف نداره ... اینا همه اش کار خودشه، الان چند ساله که جز چهره تو هیچی نکشیده!
بهت زده توی سالن راه افتادم و مشغول تماشای تابلوها شدم! تاریخ های متفاوتی زیرش حک شده بود. تمامی صحنه های شمال ،کیش و اصفهان کشیده شده بود. رزا توی هجده سالگی همه جای اون زیر زمین به چشم می خورد! یکی از تابلوها که بزرگ ترین تابلو هم به حساب می یومد نقشی از چشمام بود. یک جفت چشم سبز رنگ که زیرچشمی به جلو نگاه می کرد. فقط یکی از تابلوها بود که نقشی از من و داریوش رو در کنار هم داشت. اونم تداعی کننده اون شب مهمونی بود. همون شبی که من با آرمین رقصیدم و بعدش داریوش از خود بیخود جلوی پام زانو زد و ستایشم کرد ... مریمم کنارم ایستاد و به اون تابلو خیره شد. زمزمه کرد:
- وقتی این تابلو رو دیدم تازه فهمیدم که همه چیزم رو به تو باختم. همه چیزم رو...
با چشمانی مشتاق برای شنیدن ادامه حرف هاش بهش زل زدم.
مریم روی یه صندلی نشست و در حالی که منو هم به نشستن دعوت می کرد گفت:
- داریوش اومد خواستگاری من. با یک دست کت و شلوار مشکی، پیراهن مشکی و کروات مشکی! سر تا پا مشکی پوش بود، ولی خوب به خاطر زیبایی بیش از اندازه اش کسی توی لباس پوشیدن به اون خرده نمی گرفت. حتی اگه گونی هم می پوشید بازم شیک پوش و خوشگل بود. از وقتی که خودم رو می شناختم اونو دوست داشتم. البته نه فقط من که همه دخترهای فامیل عاشق و واله اش بودند و من چقدر خوشحال بودم که اون منو برای ازدواج انتخاب کرده. از اول مراسم خواستگاری تا آخرش سرش پایین بود و با ناخنای دستش بازی می کرد. همه
می دونستیم که داریوش پسر دختر بازیه، ولی از طرفی بابا می گفت ذاتش خراب نیست. اگه کمی هم شیطونی
می کنه وقتی بره سر خونه و زندگی خودش، پسر سر به راه و آرومی می شه. بزرگترها حرفای معمولی رو زدند تا اینکه حرف کشیده شد به موضوع اصلی. عمو از من و داریوش خواست که به اتاق من بریم و با هم حرفامونو بزنیم. داریوش از جا بلند شد و من هم بلند شدم و راه افتادیم. توی اتاقم خیلی معذب لب تخت نشست. من هم روی صندلی جلوش نشستم. هر دو سکوت کرده بودیم تا اینکه داریوش به حرف اومد و گفت:
- تو می گی یا من بگم؟
از این همه صمیمتش توی حرف زدن خوشحال شدم و گفتم:
- تو بگو.
خیلی جدی، با اخمای درهم و بدون یه ذره انعطاف گفت:
- ببین مریم من یه پسری هستم که تا این سن کلی دوست دختر داشتم... زندگی گذشته ام چندان تعریفی نداره. بعد نگی نگفتی ... اصلاً آمادگی ازدواج ندارم، ولی بابا اصرار داره که هر چه زودتر ازدواج کنم. خیلی خب! من هم گفتم چشم. بابا به من اختیاری واسه انتخاب همسر نداد و خودش تو رو برام در نظر گرفت .... من تنها چیزی که می خوام بهت بگم اینه که من مرد خیلی داغی نیستم. اگه توی زندگی طالب مردی هستی که هر دم بهت ابراز علاقه کنه، من اون آدم نیستم. ولی اگه می تونی با سردی و بی تفاوتی من بسازی ... خب حرفی نیست.
از اعترافاتش اونم درست شب خواستگاری جا خوردم! هر دختر دیگه ای جای من بود بلافاصله جواب رد
می داد و خودشو توی هچل نمی انداخت، ولی من اینقدر دوسش داشتم و از طرفی اینقدر دوست داشتم چشم همه دخترهای فامیل رو در بیارم که همه حرفاشو قبول کردم و گفتم هیچ انتظاری ازش ندارم. اون شب همه
قرارها گذاشته شد و حتی مهریه هم تعیین شد. قرار عقد و عروسی هم برای دو هفته بعد گذاشته شد. از فرداش با داریوش رفتیم برای آزمایش و خرید عقد، ولی داریوش هر روز از روز قبل سردتر می شد و هیچ ذوقی برای انجام این مراسم ها نداشت. با خودم می گفتم حتماً دلیلش اینه که میل به ازدواج نداشته و دوست داشته آزاد باشه، ولی وقتی وارد زندگی زناشویی بشه و شیرینیشو حس کنه از این سردی خارج می شه. خودمو کشتم تا شب عروسی کت شلوار مشکی نپوشه اما بدون اینکه توجهی به خواسته من بکنه بازم مشکی پوشید. مشکی رو به هر رنگ دیگه ای ترجیح می داد. درست مثل آدمای عزادار! توی تموم کارای جشن ما آرمین و سپیده هم بودن. تو نگاهای آرمین و سپیده و خاله کیمیا یه چیز مشترک وجود داشت. چیزی که ازش سر در نمی آوردم و اون لحظه برام مهم هم نبود چون من فقط داریوش رو می خواستم. فقط و فقط داریوشو! عروسی ما بزرگ ترین عروسی بود که اصفهان به خودش می دید. اون روز توی آرایشگاه فقط خدا می دونه که من چقدر خوشحال بودم و ذوق داشتم. وقتی داریوش با کت و شلوار مشکیش وارد آرایشگاه شد، همه خانما انگشت به دهن مونده بودن. منم دقیقاً همینو می خواستم! خرامان خرامان و با ناز بهش نزدیک شدم. داریوش فقط یه لحظه نگام کرد و سریع سرش رو پایین انداخت. جلوش چرخی زدم و گفتم:
- داریوش جان مثل اینکه بد شدم؟
با صدایی گرفته، بازم بدون اینکه نگام کنه گفت:
- نه خیلی هم خوب شدی.
کاملاً مشخص بود که بی حوصله است. دسته گل رو به سمتم گرفت. گل رو که گرفتم آماده بودم که دستمو بگیره، ولی داریوش بی توجه به من از آرایشگاه رفت بیرون. اگه اخطار فیلمبردار نبود خودش تنها سوار ماشین شده بود، ولی با اخطار اون وایساد و در ماشینو برام باز کرد. خیلی ناراحت شده بودم و بغض گلومو فشار می داد. واقعاً برام سوال بود که چرا داریوش اونقدر سرد رفتار می کنه؟ تو تموم طول جشن بیشتر از اینکه کنار من باشه کنار آرمین بود. چند باری سعی کردم خودمو به سپیده نزدیک کنم، بلکه بفهمم اوضاع از چه قراره. ولی سپیده به شدت از من دوری می کرد و من علتش رو نمی فهمیدم. جشن که تموم شد با داریوش کنار هم ایستاده بودیم و به مهمونا خوش آمد می گفتیم. وقتی آرمین و سپیده برای خداحافظی کنارمون اومدن داریوش با صدایی گرفته و جدی گفت:
- دیگه سفارش نکنما!
آرمین دستی به شونه داریوش زد و گفت:
- نترس هواشو داریم. تو هم هوای خودتو داشته باش.
- آرمین ... یه موقع پیش خودتون فکر نکنین که من ...
سرشو تکون داد و ادامه داد:
- باور کن اگه بابا تهدید نکرده بود، من الان...
آرمین سریع وسط حرفش اومد و گفت:
- بس کن داریوش! به نظر من بهترین کار عمو، تو این مدت، همین تهدیدی بود که در این مورد کرد. برو زندگیتو بکن پسر دیگه هم به گذشته فکر نکن.
بعد از اون سپیده با داریوش دست داد و گفت:
- امیدوارم لااقل خوشبخت بشی تا یه فکری هم به حال ...
آرمین دوباره پرید وسط حرف و گفت:
- سپیده بهتره دیگه بیشتر از این مریم خانومو سر پا نگه نداریم! بفرمایین امیدواریم خوشبخت بشین.
دلم می خواست سر آرمین داد بزنم تو یه دقیقه ساکت شو تا من بفهمم قضیه از چه قراره! ولی زبون به کام گرفتم و با گیجی تشکر کردم. بعد از رفتن تموم مهمونا با داریوش سوار ماشین شدیم و به سمت آپارتمان داریوش راه افتادیم. داریوش از چیزی رنج می برد. مرتب دستش رو با کلافگی توی صورتش می کشید یا محکم موهاشو با دست عقب می زد. یه کم از راه رو که رفتیم کلافگی اش بیشتر شد و گره کرواتش رو شل کرد و یقه پیراهنش رو کامل باز کرد. سکوت رو جایز ندونستم و گفتم:
- داریوش جان چیزی شده؟
- نه چیزی نیست.
- پس چرا اینقدر کلافه ای؟
- من کلافه نیستم!
از خشمی که توی صداش بود تعجب کردم و دوباره سکوت کردم. ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و با هم وارد آپارتمان بزرگش شدیم. جهاز من مرتب چیده شده بود و جلوه بیشتری به فضا می داد. داریوش وارد اتاق خواب شد و در رو بست. من همون وسط مونده بودم که باید چی کار کنم! تجربه ای نداشتم، اصلا بلد نبودم چطور باید با داریوش حرف بزنم یا چه جوری باید به سمت خودم جذبش کنم! توی فکرای دخترونه خودم غرق بودم که در اتاق باز شد و داریوش اومد بیرون، لباساش رو عوض کرده بود، یه تی شرت مشکی با یه شلوار گرم کن مشکی پوشیده بود. خیلی بی تفاوت از کنار من رد شد و گفت:
- برو لباستو عوض کن ...
حرفشو طور دیگه ای برداشت کردم و سریع رفتم توی اتاق خواب مشترکمون ... مامانم برام یه لباس خواب صورتی خیلی باز گذاشته بود روی تخت، خجالت می کشم اونو بپوشم اما با این فکر که داریوش شوهرمه و اشکالی نداره پوشیدمش. شرم دخترونه ای صورتم رو قرمز کرده بود. واقعاً که چقدر ساده و احمق بودم! همونجا لب تخت نشستم، ولی هر چی منتظرش شدم، خبری ازش نشد. نگرانش شدم، از جا بلند شدم و به پذیرایی سرک کشیدم، ولی نبود! نور کمرنگی از آشپزخونه بیرون اومده و توی پذیرایی پخش شده بود. شرم و حیا رو کنار گذاشتم، شاید باید همون شب می گرفتم می خوابیدم و توجهی هم به داریوش نمی کردم. اما نگرانی به غرور و شرمم غلبه کرد و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم. داریوش سر میز نشسته بود و لیوانی قهوه جلوش قرار داشت. اصلاً متوجه من نشد. انگار تو این دنیا نبود! به جلوش خیره شده و به فکر فرو رفته بود. زمزمه وار گفتم:
- خوابت نمی یاد؟
یهو از جا پرید، سرش رو بالا آورد و با دیدن من گفت:
- تو هنوز نخوابیدی؟
از حرفش تعجب کردم! چطور انتظار داشت بدون اون بخوابم؟! گفتم:
- نه. خودت چرا نخوابیدی؟
- خوابم نمی یاد.
اصلا به من نگاه هم نمی کرد که لباسم رو ببینه! من الکی داشتم از خجالت آب می شدم. داریوش حتی اگه نگامم می کرد منو نمی دید! برای اینکه هم خودمو لوس کنم هم وادارش کنم منو ببینه، جلوش روی میز نشستم و در حالی که لیوان قهوه اش رو بر می داشتم گفتم:
- من هم اگه اینهمه قهوه می خوردم دیگه خوابم نمی برد.
کمی از قهوه رو مزمزه کردم، ولی تلخیش توی ذوقم زد. در حالی که چهره در هم می کشیدم گفتم:
- اه حالم به هم خورد! داریوش این که خیلی تلخه تو چطور این زهرمار رو می خوری؟
یه دفعه داریوش از این رو به اون رو شد! عصبانی و با خشم غرید:
- لطفاً خفه شو!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#78
Posted: 12 Nov 2013 17:18
اینقدر جا خوردم که لیوان از دستم روی زمین افتاد و شکست. این تغییر حالت ناگهانیش واقعاً منو ترسونده بود! من که حرفی نزده بودم! داریوش انگار تازه متوجه حرفش شد و گفت:
- اه ... متاسفم ... من ... من عادت ندارم که کسی به علایقم توهین کنه.
بعد هم سرشو زیر انداخت و مشغول بازی با لیوان قهوه اش شد ... با بغض گفتم:
- ببخشید من نمی دونستم.
بعدش هم از روی میز پایین پریدم و حالی که با احتیاط قدم برمی داشتم تا شیشه تو پام نره به سمت اتاق خواب رفتم. با اینکه از دستش دلگیر بودم، ولی همین که کنارم بود و وجودش رو حس می کردم، همه کدورت ها رو از دلم پاک می کرد. سرمو روی بالش گذاشتم و خیلی زود خوابم برد. روز بعد مراسم پاتختی بود. همه خانما جوری نگام می کردند که دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. از خودم متنفر بودم که به خاطر کار نکرده باید خجالت بکشم! بعد از تموم شدن مراسم دوباره من و داریوش تنها شدیم. ازش پرسیدم:
- داریوش جان ما نمی خوایم بریم ماه عسل؟
بدون اینکه نگام کنه، با قاطعیت گفت:
- نه
هنوزم از رفتاراش جا می خوردم:
- اِ ولی آخه چرا؟
- حوصله این بچه بازیها رو ندارم.
- یعنی ماه عسل بچه بازیه؟
- آره آره.
با التماس گفتم:
- خواهش می کنم داریوش! ما اگه نریم ماه عسل همه برامون حرف در می یارن.
واقعاً هم همین بود، من داریوش رو از تصاحب کرده بودم و کل دخترای فامیل چشم دوخته بودن به زندگی من. نمی خواستم بازنده باشم! تحت هیچ شرایطی، اما داریوش بی توجه به التماسم گفت:
- ما واسه حرف یه مشت آدم خاله زنک زندگی نمی کنیم. ولی اگه خیلی برات مهمه ... خب به همه بگو من کار داشتم.
- یعنی چی؟ همه دامادها مرخصی می گیرن که برن ماه عسل. اونوقت من بگم شوهرم کار داشت؟
داریوش دستش رو بالا آورد و گفت:
- خیلی خب خیلی خب! می ریم شمال، ولی امروز نه. فردا راه می افتیم.
خیلی خوشحال شدم و خواستم بپرم توی بغلش که دستشو مثل سدی جلوم قرار داد و گفت:
- باشه ... فهمیدم خوشحال شدی. خواهش می کنم، قابل شما رو نداشت.
بیشتر از اینکه از ممانعتش جا بخورم از حلقه اش جا خوردم! حلقه ای که توی دستش بود، اون حلقه ای نبود که من براش خریده بودم. حلقه من پلاتین بود، ولی این حلقه طلای زرد و سفید بود، با نگین های ریز و مورب آبی رنگ! با کمی دقت متوجه شدم که حلقه من تو دست راستشه. خیلی بهم برخورد و گفتم:
- اِ داریوش چرا حلقه اتو کردی توی دست راستت؟
نگاهی به حلقه من و بعدش به حلقه دست چپش انداخت و گفت:
- من به این یکی بیشتر عادت دارم. این از خیلی وقت پیش توی دست من بوده. نمی تونم جاشو عوض کنم، حالا چه فرقی داره؟
خواستم اعتراض بکنم که بی توجه به من دستش رو برد نزدیک لبش، چشماشو بست و با یه لذت عجیبی حلقه دست چپش رو بوسید! لب ورچیدم و برای اینکه اشکم جلوش سرازیر نشه از جا بلند شدم و به آشپزخونه پناه بردم. اون شب هم هر چه منتظر داریوش شدم، برای خواب به اتاق نیومد. خیلی به من بر خورده بود. با خودم فکر می کردم حتماً ایرادی دارم که شوهرم تمایلی به بودن با من نداره، ولی هر چه فکر
می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم. اون شب هم با بغض توی گلو به زور خوابیدم.
صبح روز بعدش با هم عازم شمال شدیم. توی راه داریوش اصلاً حرف نمی زد وکاملاً جدی به جاده چشم دوخته بود. چند باری سعی کردم سر حرفو باز کنم، ولی نشد. به جاده چالوس که رسیدیم داریوش کنار یه
قهوه خونه بین راهی نگه داشت. جای خیلی دنج و با صفایی بود. رودخونه خروشانی هم از کنارش می گذشت. تو تموم مدت داریوش به فکر فرو رفته بود و به یه نقطه کنار رودخونه زل زده بود. بعدها فهمیدم که توی اون قهوه خونه با تو خاطره داشته. یه کمی که گذشت از جا بلند شدیم و دوباره راه افتادیم. داریوش مرتب آه می کشید و دل منو خون می کرد.
اون لحظه که چشممو به روی همه نشونه ها بسته بودم و هیچی نمی فهمیدم با خودم گفتم لابد به فکر روزای مجردیش افتاده که از این جاده با دوستاش گذشته و دلش هوای اون روزا رو کرده. برای همین هم خلوتش رو به هم نزدم. به ویلا که رسیدیم هر چی اصرار کردم توی یکی از اتاقای بالا ساکن بشیم داریوش قبول نکرد و گفت یکی از اتاقای پایین رو انتخاب کنم، من هم بی تفاوت یکی از همون اتاقای طبقه پایین رو انتخاب کردم. داریوش ولی در کمال خونسردی وسایلشو تو یکی از اتاقای بالا جا داد و وقتی اعتراض کردم گفت:
- من همیشه توی اون اتاق بودم و حالا هم می خوام همون جا باشم.
- خب من هم می یومدم همون جا پیش تو.
باز عصبی شد و گفت:
- لازم نکرده!
بعدش هم بدون اینکه بهم مهلت حرف زدن بده از ویلا خارج شد. دیگه به این رفتارش عادت کرده بودم، برای همین هم به دل نگرفتم و با خدمتکار مشغول تدارک شام شدیم. اون شب داریوش به زور چند لقمه غذا خورد و برای خواب به اتاق بالا رفت. منم به اتاق خودم رفتم. تصمیم گرفته بودم که اگه تا زمانی که خواستیم به اصفهان برگردیم داریوش نزدیکم نشد، خودم پیش قدم بشم. واقعاً داشتم اعتماد به نفسم رو از دست می دادم. یه هفته ای که شمال بودیم، من برای خودم بودم و داریوش هم برای خودش! خیلی کم پیش می اومد که با هم بیرون بریم. مزخرف ترین ماه عسلی بود که تاریخ به خودش دید. دو نفر که از غریبه هم غریبه تر بودن. بعد از یه هفته وسایل رو جمع کردیم و به اصفهان برگشتیم. داریوش هیچ تغییری نکرده بود و هنوز هم سرد و خشک بود. من تصمیم خودم رو گرفتم، می خواستم با هر ترفندی که شده داریوش رو به خودم جذب کنم. خسته شده بودم از دروغ گفتن به مامانم و اطرافیانم. اگه کسی می فهمید فکر می کرد من ایرادی دارم. نیاز خودم چندان مهم نبود، مهم این بود که داریوش رو به دست بیارم و خیالم راحت بشه. همین و بس! اون روز تو خونه موند و سر کار نرفت. شب که شد موهامو درست کردم و لباس تقریباً بازی به تن کردم. آرایش ملایمی هم کردم و میز شام رو چیدم. داریوش بدون توجه به تغییرات من سر میز نشست و شامش رو خورد. بعد از صرف شام آماده شد تا طبق معمول برای خواب به اتاق خودش بره. من که از قبل خودمو آماده کرده بودم از جا پریدم و جلوش ایستادم. داریوش با اخم گفت:
- چیزی می خوای؟
قلبم داشت دیوونه وار توی سینه ام می کوبید، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- آره
- چی می خوای؟ اگه پول می خوای باید بگم که یه حساب به اسم خودت باز کردم و هر ماه ...
شرم و حیا رو کنار گذاشتم و پریدم وسط حرفش:
- پول چیه داریوش؟ حرف من چیز دیگه است ... داریوش ... من مثلاً زن تو هستم! الان یک هفته و دو روزه که ما با هم ازدواج کردیم. دیگه کسی به چشم قبل به من نگاه نمی کنه، در حالی که من هنوز هم ...
خدا می دونه که زدن اون حرفا چقدر برام سخت بود، ولی باید می گفتم. داریوش با همون اخم توی صورت گفت:
- منظورت چیه؟
بغضم و همراه با شرمم قورت دادم و گفتم:
- تو چرا از من فرار می کنی؟ چرا نمی خوای با من باشی؟
داریوش، کلافه شد، دستی توی موهاش کشید و گفت:
- من که روز خواستگاری برای تو گفتم نباید از من انتظاری داشته باشی.
راستشو بخوای توی اون مدت بهش یه کم شک کرده باشم که نکنه مشکلی داشته باشه، برای همینم با شک گفتم:
- ببینم نکنه تو اصلاً ... نکنه مشکلی داری؟
داریوش سریع منظورم رو گرفت، عصبانی شد و گفت:
- ساکت باش!
خواست بره سمت اتاق که دوباره پریدم جلوش و گفتم:
- پس اگه اینطور نیست بگو چرا؟
داریوش که از سماجت من کلافه شده بود، روی یه صندلی نشست و گفت:
- ببین مریم من فقط می تونم با اسم شوهر کنارت زندگی کنم. همین! هیچ کار دیگه ای نمی تونم انجام بدم. تو اگه می تونی اینجوری با من کنار بیای که هیچی وگرنه می تونی بری.
بهت زده گفتم:
- داریوش!
- چیه؟
- تو می فهمی داری چی می گی؟
- آره می فهمم. این حرف آخر منه و هیچ وقت هم عوض نمی شه.
- ولی آخه چرا؟
داریوش چند لحظه ای خیره به چشمام نگاه کرد و بعد با بی روح ترین لحنی که ازش شنیده بودم، گفت:
- چون جسم و روحم به نام کسی دیگه اس! اول که می خواستم باهات ازدواج کنم فکر می کردم که می تونم جسمم رو به تو بدم و روحم رو بذارم برای اون. ولی حالا می بینم که نمی تونم. جسمم هم تا دم مرگ متعلق به اونه.
اینو گفت و به اتاقش رفت. اینکه اون شب به من چی گذشت ... بماند ... کسی که با جون و دل دوست داشتم مال من نبود و کس دیگه ای رو دوست داشت. من باخته بودم! خیلی ناجوانمردانه هم باخته بودم! تا صبح اشک ریختم و به بخت بد خودم لعنت فرستادم. این کمال بدبختی یه دختره که به زندگی کسی تحمیل بشه. تا صبح فکر کردم. مطمئناً تصمیم عاقلانه این بود که ازش جدا بشم، ولی نمی تونستم. هم جدایی از اون برام دشوار بود و هم تحمل ریشخند دیگران رو نداشتم. پس تصمیم گرفتم بمونم و تحمل کنم تا وقتی که خودش بخواد. از اون روز به بعد رابطه من و داریوش کمی عوض شد. من دیگه کاری به کار داریوش نداشتم و مهمونی ها رو تا جایی که می تونستم لغو می کردم. اگه هم نمی شد با کمی حرف داریوش رو متقاعد می کردم که همراهم بیاد. اصلاً تحمل گوشه و کنایه های اطرافیان رو نداشتم. یکی دوماه از زندگی مشترکمون می گذشت که یه روز آرمین با خوشحالی وارد خونه مون شد. داریوش با دیدنش شاد و خندون به سمتش رفت و گفت:
- چی شد؟ آره آرمین؟ آره؟
آرمین قهقهه ای زد و گفت:
- آره داداش من! رتبه دو رقمی باقلوا! پزشکی رو زده تو رگ ...
داریوش دستشو جلوی دهنش گرفت و چند لحظه هیچی نگفت. اما بعدش هیجان زده محکم آرمین رو بغل کرد و گفت:
- خیلی چاکرتم آرمین! نمی دونی چقدر خوشحالم کردی.
آرمین با خنده گفت:
- اوه حالا انگار چی شده! خودت که قبول نشدی.
- به خدا وقتی خودم قبول شدم اینهمه ذوق زده نشدم که امروز شدم.
- می دونم توی این حرفت که شکی نیست. فردا شب قراره براش جشن بگیرن.
هنوز آرمین کامل حرفش رو نزده بود که تلفن زنگ خورد. خود داریوش به سمت تلفن رفت و جواب داد. چون حسابی کنجکاو بودم تا ملکه داریوش رو بشناسم تموم تلفن هاش رو چک می کردم. برای همین هم سریع خودم رو به تلفنی که توی آشپرخونه قرار داده بودم رسوندم و گوشی رو برداشتم، صدای یه پسر رو شنیدم:
- به به سلام آقا داریوش گل.
- سلام رضا جان خوبی؟
- ممنون با احوالپرسی های شما مگه می شه بد باشیم؟
- شرمنده، ولی من اصلاً نتونستم تماس بگیرم. یعنی یه جورایی می ترسم توی موقعیتی باشی که نتونی جواب بدی.
- آهان خوب راست می گی. بی خیالش معذرت می خوام که یادت انداختم.
- نه بابا این حرفا چیه؟ ایراد از منه. راستی تبریک می گم!
- اِ خبر به گوش تو هم رسید؟
- آره آرمین خبرشو همین الان رسوند.
- ای نامرد! می خواستم خودم زودتر بهت بگم.
- حالا چه فرقی داره؟ مهم اینه که رزای من قبول شده!
- اصلاً از این حرفا بگذریم. زنگ زدم واسه فردا شب با خانومت دعوتت کنم.
- واسه چی؟
- جشن رزا دیگه ... بابا براش یه جشن توپ گرفته. تو هم بیا.
- رضا جان این چه حرفیه؟ تو که خودت از وضعیت من خبر داری.
- اِ یعنی چی؟ باید بیای.
- نمی تونم ... نمی تونم بیام و رزا رو ببینم. باور کن اگه ببینمش جنون می گیرم.
- حالا دیگه رزا تو رو دیوونه می کنه؟
- من از همون روز اولی که خواهر تو رو دیدم دیوونه شدم.
- پس دیگه یه چیز قدیمی و پیش پا افتاده اس. جدید نیست که تو ازش بترسی.
- نه رضا نمی تونم بیام. باور کن نمی تونم! هر چی کمتر رزا رو ببینم واسه ام بهتره. رزا ... دیگه به من فکر
نمی کنه؟
- چرا هر از گاهی خیلی توی خودش فرو می ره. البته حالا این باربد خیلی سرشو گرم کرده، ولی بازم خیلی توی فکرت می ره. بمیرم براش!
- بازم باربد؟!!!
- آره داداش مهستیه ... ازم مطمئنم ... خیالت راحت باشه پسر خوبیه ...
- رضا خیلی هوای رزا رو داشته باش! اون توی سن حساسیه.
- دارم بابا دارم.
- رزا تازه داره بزرگ می شه. تو رو خدا مواظبش باش!
- اِ انگار داره درباره بچه حرف می زنه. خب دیگه هواشو دارم. مثل اینکه خواهرمه ها.
- ببخش فکر کنم زیادی حساس شدم.
- می دونم و درکت می کنم ... خب دیگه برو تا زنت تیکه تیکه ات نکرده. منم برم به بقیه زنگ بزنم. تو کاری نداری؟
- نه از قول من بهش تبریک بگو.
- چشم کاری نداری؟
- سلام برسون.
- سلامت باشی تو هم همینطور خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو که قطع کرد منم به آرومی گوشی رو سر جاش قرار دادم و زمزمه وار گفتم:
- پس اسمش رزاس ... یعنی چی بین اون دوتا بوده که برادر دختره اینقدر راحت زنگ می زنه و با داریوش در مورد خواهرش صحبت می کنه؟!
برای من که داریوش رو خیلی دوست داشتم فوق العاده سخت بود که اونو با کس دیگه ای شریک بشم. هر چند که به مرور زمان فهمیدم من اونو با کسی شریک نیستم، داریوش به طور کامل به تو تعلق داشت. هم روحاً و هم جسماً! من فقط به عنوان خواهر کنار اون زندگی می کردم و از وجودش بهره مند می شدم، ولی برای من همین هم کافی بود. به مرور زمان عشق آتشینی که نسبت بهش داشتم به مهر و دلسوزی خواهرانه تبدیل شد. به زور اونو کنارم می نشوندم و می خواستم که از تو بگه. ساعت ها با هم درد و دل می کردیم. داریوش فهمیده بود دیگه به چشم شوهر بهش نگاه نمی کنم. برای همینم با من راحت تر بود. دیگه به سردی گذشته رفتار
نمی کرد. بعضی اوقات که دلم براش پر می کشید بی اراده محکم بغلش می کردم. اوایل خیلی تندی می کرد، ولی کم کم وقتی فهمید با چه نیتی این کار رو می کنم دیگه به من خرده نگرفت. با اینحال خیلی زود خودش رو از توی بغلم بیرون می کشید. چند وقت بعد از شنیدن خبر قبولی تو توی دانشگاه، یه شب بی مقدمه گفتم:
- داریوش من خیلی دلم می خواد رزا رو ببینم.
داریوش که تو حال و هوای دیگه ای سیر می کرد جا خورد و گفت:
- این دیگه چه حرفیه؟ تو که خودت می دونی دیدن رزا امکان نداره.
- حالا حتماً که نباید از نزدیک ببینمش. عکسی چیزی ازش نداری؟
داریوش چند لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس گفت:
- واسه چی می خوای ببینیش؟
- خب کنجکاو شدم این محبوب تو رو ببینم.
- خیلی خب پس پاشو.
به دنبال این حرف خودش بلند شد.
با تعجب فنجون چایی ام رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- کجا؟
- مگه نمی خوای رزای منو ببینی؟
- چرا می خوام ببینمش.
- پس پاشو حاضر شو بریم.
دیگه چیزی نپرسیدم و سریع لباسامو پوشیدم. داریوش ماشین رو از توی پارکینگ درآورد و به سمت خونه خودشون راه افتاد. وقتی جلوی در خونه ایستاد و بوق زد با تعجب گفتم:
- داریوش! اینجا اومدی برای چی؟
داریوش فقط انگشت سبابه اش رو به نشانه سکوت روی دماغش گذاشت و چیزی نگفت. دربان در رو باز کرد و وارد شدیم. داریوش ماشین رو پارک کرد و سریع به سمت ورودی زیر زمین راه افتاد. منم مثل بره ای مطیع دنبالش راه افتادم. اینقدر تند تند می رفت که من دنبالش می دویدم. در زیر زمین رو باز کرد و گفت:
- ببین مریم هیچ کس تا حالا اینجا نیومده. حتی آرمین هم تا به حال پا به این زیر زمین نگذاشته. از تو می خوام هر چی دیدی پیش خودمون بمونه خب؟
من که کنجکاو بودم هر چه زودتر اونجا رو ببینم گفتم:
- باشه.
در رو باز کرد و با هم وارد شدیم. قبل از هر چیز بوی خوش عطری به مشامم رسید. با لذت بو کشیدم و گفتم:
- وای داریوش چه بوی خوبی!
بدون توضیح اضافه گفت:
- عطرشه!
- عطر چی؟
- عطر رزا.
با تعجب گفتم:
- مگه رزا تا حالا اومده اینجا که بوی عطرش مونده؟
- من همه جاهایی که یادی از اون داره رو با عطرش پر می کنم که لااقل بوشو حس کنم.
بغض گلوم رو فشار داد، ولی چیزی نگفتم. وقتی چراغ رو روشن کرد از اون همه نور که یهو همه جا پخش شد چشام درد گرفت و دستم رو جلوی چشمام گرفتم، ولی وقتی چشمامو باز کردم چیزی دیدم که قدرت تکلم رو هم از من گرفت. تموم دیوارا پر بود از عکس دختری چشم سبز تو ژستای مختلف. اونقدر خوشگل بودی که به داریوش حق دادم دیوونه ات باشد. یکی یکی جلوی تابلوها وایمیسادم و محو صورت زیبا و ملوس تو می شدم. آخرین تابلو، همین تابلوی دونفره تون بود. با دیدنش رنگم پرید. نمی دونم چرا نمی تونستم داریوشو کنار کسی دیگه اونم اینقدر عاشقانه و پاک باخته تحمل کنم. برام خیلی سخت بود! داریوش وقتی دید از جلوی این تابلو تکون نمی خورم کنارش ایستاد و در حالی که به آرومی روی اون دست می کشید گفت:
- مریم ... اون شب رزا فوق العاده شده بود. اینقدر زیبا که به چشمام برای تماشای چنین تندیسی حسادت
می کردم. وقتی رفتم خبرش کنم که بیاد توی جمع، یک لحظه حس کردم جونم از تنم داره بیرون می ره و من دارم می میرم. داشتم براش می مردم. برای اون همه زیبایی و غرورش توی اون لباس مشکی رنگ ... واقعاً نمی تونم بیشتر از این توضیح بدم. چون رزا اون شب قابل وصف نبود. وقتی با آرمین هم رقص شد، وقتی دیدم تحمل اینکه دست کسی بهش بخوره رو ندارم و برام از جون دادن سخت تره از همیشه عاجز تر به دست و پاش افتادم ... هیچ هم ناراحت نشدم که غرورم رو زیر پاش انداختم ... اون لایق پرستش من بود! رزا بت من بود! رزا همه زندگی من بود ... اونشب از ته دل ستایشش کردم ... فقط خدا می دونه اون شب به من چی گذشت! امیدوارم خدا سر هیچ بنده ایش نیاره.
همه این حرفها رو در حالی می زد که دستش رو به نرمی روی نقاشی تو می کشید. انگار که واقعاً تو جلوش بودی و مثل یک تندیس نوازشت می کرد. وقتی حرف هاش به اینجا رسید دیگه نتونست ادامه بده. سرشو گذاشت روی زانوش و سکوت کرد. دیدن عذابی که می کشید برایم خیلی سخت بود. جلوی پاش نشستم و سرش رو توی بغلم کشیدم، ولی اون به سرعت خودشو از من جدا کرد و گفت:
- خواهش می کنم مریم دیگه اینکارو نکن. دفعات قبل هم ازت خواهش کردم!
- داریوش چرا فراموشش نمی کنی؟
- فراموشش کنم؟ چطور امکان داره کسی رو که با گوشت و پوست و استخونت عجین شده رو فراموش کنی؟ نه امکان نداره! رزا با منه، توی وجود منه، تا وقتی که بمیرم.
- داریوش اون بالاخره یه روز ازدواج می کنه!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#79
Posted: 12 Nov 2013 17:20
رمان تقاص پست56
داریوش انگار از شنیدن این واژه هم، رنج می کشید، سرش رو محکم توی دستاش فشار داد و گفت:
- می دونم می دونم.
دلم رو به دریا زدم و گفتم:
- پس با من باش.
یهو سرشو بالا گرفت، با خشم توی چشمام خیره شد و گفت:
- تو ... تو مگه نگفتی دیگه به چشم شوهر به من نگاه نمی کنی؟ هان مگه نگفتی؟ ببینم اینم یه ترفند از طرف بابا بوده؟
گند زدم! سریع سعی کردم جمعش کنم و گفتم:
- نه نه داریوش باور کن هیچ نقشه ای تو کار نیست. من فقط می گم خودتو فدای اون نکن، تو هم زندگیتو بکن.
- مریم یه چیزی می خواستم بهت بگم. البته خیلی وقت بود می خواستم بگم، ولی گفتنش سخت بود برام ...
زنگای خطر برام به صدا در اومدن، اما همین که بحث رو عوض کرد خودش برام کلی بود! پس گفتم:
- بگو می شنوم.
چند لحظه خیره نگام کرد، بعدش بدون مقدمه گفت:
- ازت می خوام فقط دوسال مثل خواهر با من زندگی کنی.
گیج شدم ... منظورش رو نفهمیدم و پرسیدم:
- دوسال؟ بعدش چی؟ زن و شوهر می شیم؟
کوبنده گفت:
- نه بعد از دو سال طلاقت می دم تا بری پی زندگیت. من که به درد تو نمی خورم.
نفسم بند اومد و گفتم:
- چی می گی؟! داریوش!
از جا بلند شد، پشت به من و رو به تابلوی دوتاییتون ایستاد و گفت:
- همین که شنیدی. مریم من همه فکر و ذکرم رزاس. تو که نباشی خیلی راحت تر می تونم توی خاطراتم غرق بشم و حداقل توی رویا آزاد باشم، ولی وقتی تو باشی من همه اش عذاب وجدان دارم. انگار یه چیزی مثل خوره وجودم رو می خوره.
با عجز نالیدم:
- نه ... نهداریوش من طلاق نمی گیرم! من تو رو دوست دارم. بعدش هم نمی خوام دشمن به شاد بشم!
چرخید به طرفم و گفت:
- مریم اذیتم نکن. به خدا من به اندازه کافی خورد هستم، تو دیگه بدترم نکن.
رفتم جلو، کنارش ایستادم و تند تند گفتم:
- خب بذار فقط شناسنامه ای زنت باشم و کنار هم باشیم، ولی کاری به کار من نداشته باش. مثل همین چند وقته. برای منم مهم نیست که تو به کسی دیگه فکر کنی. یعنی مهم هست، ولی خب ...
- نه مریم. نه! من می خوام آزاد باشم و می خوام تو رو هم آزاد کنم.
داریوش تصمیم خودش رو گرفته بود و من نمی تونستم کاری بکنم. تا همین حدش هم کلی عذاب وجدان بابت پریشونی داریوش داشتم. اگه من نبودم شاید عمو برای ازدواج اون اینقدر سخت نمی گرفت و اون به
خواسته اش می رسید. با بغض گفتم:
- خیلی خب قبوله.
لبخند تلخی زد گفت:
- ازت ممنونم!
داشت جونم در می رفت اما نمی خواستم بشکنم! باید روی پا می ایستادم، بغض خفه کننده ام باعث شده بود صدام بم بشه، گفتم:
- بعدش می خوای چی کار کنی؟
- وقتی از هم جدا بشیم حداقلش اینه که بابا دیگه گیر نمی ده ازدواج کنم و می تونم تا آخر عمر مجرد بمونم. ولی من یه تصمیم بزرگ تر دارم. می خوام دوباره شانسمو برای با رزا بودن امتحان می کنم.
بغضم رو فرو دادم و گفتم:
- امیدوارم خوشبخت بشی.
- ممنونم ... مریم ... تو خیلی خوبی و با اینهمه خوبی حقت این نبود که ... می دونم عمرت داره توی خونه من تباه می شه و از این بابت خیلی شرمنده ام. ولی باور کن در مورد تو من مقصر نیستم. مقصر بابائه. اون بود که با یه اصرار بیهوده باعث نابود شدن زندگی جفتمون شد.
نمی خواستم عذاب وجدان بابت من هم دردی به درداش اضافه کنه. از این رو با لبخندی زورکی گفتم:
- مهم نیست. من هنوز خیلی وقت دارم.
داریوش خیلی خوشحال بود از اینکه پیشنهادشو پذیرفتم، ولی من تا دو روز توی تب سوختم. واقعاً جدا شدن از داریوش برام سخت بود و من توانش رو نداشتم، ولی باید خودم رو آماده می کردم. باید خودم رو به خاطر اون نادیده می گرفتم. بعد از اون من و داریوش با هم مشکلی نداشتیم. به جز وقتایی که دلتنگی بدجوری بهش فشار وارد می کرد. اون وقتها به من پیله می کرد و با حرفاش عذابم می داد. می گفت که من مسبب بدبختی هاش هستم و همیشه حس می کرد که توسط من و عمو زیر نظره. هر چی قسم می خوردم و اشک می ریختم هم
فایده ای نداشت و اون حرف خودشو می زد. به جز اون زمان ها بقیه اوقات با هم مشکلی نداشتیم و داریوش واقعاً برادرانه به من محبت می کرد. همه چیز همینطور پیش می رفت تا اینکه با ازدواج تو قضیه صد و هشتاد درجه تغیییر کرد.
مریم چند لحظه ای سکوت کرد و با سکوت به در و دیوار خیره شد. سپس آه بلندی کشید و گفت:
- هنوزم وقتی یاد اون روزا می افتم حالم بد می شه ... دو روز قبل از مراسمت آرمین به داریوش خبر داد. البته خودش از خیلی وقت قبل خبردار شده بود، ولی برای اینکه داریوش کمتر عذاب بکشه خیلی دیرتر به اون خبر داد. هیچ وقت یادم نمی ره ... سپیده تهران بود. آرمین تنها اومد خونه ما. دایوش هم تازه از سر کار برگشته بود و یه کم سرحال تر از شبای قبل به نظر می رسید. آرمین ولی رنگش پریده بود و من حس کردم وقتی حرف می زنه صداش هم لرزش محسوسی داره. همون لحظه دلم به شور افتاد و توی سالن نشیمن طوری نشستم که هم بتونم ببینمشون و هم حرفاشون رو بشنوم. داریوش که از ظاهر آرمین نگران شده بود، با صدایی بم شده پرسید:
- آرمین طوری شده؟
آرمین هول شد و با تته پته گفت:
- نه... نه مگه باید طوری شده باشه؟
- پس چرا اینقدر پریشونی؟
آرمین من من کنون گفت:
- داریوش راستش ...
زنگای خطر برای داریوش به صدا در اومد. لیوان چایی که دستش بود سر خورد و روی زمین افتاد و شکست. آرمین خواست به اون بهونه از حرف اصلی طفره بره. برای همین خم شد روی زمین و گفت:
- اِاِ ببین چی کار کردی! مواظب باش دست و پات نبره.
داریوش بی توجه به حرفای آرمین، خم شد اونو نشوند سر جاش و با نگرانی و کمی ترس گفت:
- آرمین بگو.
آرمین بیچاره سرش رو زیر انداخت. واقعاً نمی دونست باید حرفشو چطوری بگه! توی سکوت به پایین خیره شد. داریوش با کلافگی به بازوش چنگ انداخت و گفت:
- دِ حرف بزن لعنتی! بگو چی شده؟
- داریوش رزا ...
همین یه کلمه کافی بود که داریوش رو به مرز نیستی بکشونه! با شنیدن اسمت دستاش شل شد و روی مبل افتاد. دیگه حتی قادر به حرف زدن هم نبود. فقط به زحمت گفت:
- رزای من چی؟
آرمین بغض کرد و به زور گفت:
- رزا دیگه رزای تو نیست... اون دو شب دیگه ... عروس باربد می شه.
یه دفعه داریوش انگار جنون گرفته باشه از جا بلند شد و با سرعت به طرف اتاقش دوید. آرمین بی حرف چند لحظه ای سر جاش نشست. ولی بعدش طاقت نیاورد از جا بلند شد و پشت در اتاق داریوش رفت. منم که داشتم از نگرانی پس می افتادم، تند تند دنبالش رفتم.
آرمین ضربه ای به در زد و بدون اینکه منتظر جوابی بشه گفت:
- داریوش می دونم که بهت قول دادیم نذاریم ازدواج کنه، ولی باور کن هر کاری از دستمون بر می یومد انجام دادیم. حتی رضا تا مدتها باهاش قهر بود و کم کم با حرفای ما آروم گرفت. داریوش رزا خودش خواست. انتخاب خودشو کرده بود و ما کاری از دستمون بر نمی یومد.
صدای عربده داریوش بلند شد:
- لعنتی اون فقط بیست سالشه!
آرمین آهی کشید و گفت:
- حق با توئه ... ولی ... اون چشماشو روی همه چی بسته. به نظر من که داره از حرص تو اینکارو می کنه. فهمیده که تو ازدواج کردی.
هنوز حرف کامل از دهن آرمین خارج نشده بود که صدای شکستن اشیا داخل اتاق بلند شد. داریوش همینطور که فریاد می کشید تموم وسایل اتاق رو در هم کوبید. اشک از چشمای من و آرمین جاری بود. داریوش اینقدر وسایل رو شکست تا اینکه بالاخره آروم گرفت، شایدم دیگه چیزی برای شکستن توی اتاقش نبود. آرمین که دیگه طاقت موندن نداشت از جا بلند شد و به سمت در رفت. قبل از اینکه بیرون بره به طرف من برگشت و گفت:
- تو دختر خیلی صبوری هستی ... ازت می خوام باهاش مدارا کنی تا این روزای سخت رو پشت سر بذاره. بذار خودشو تخلیه کنه. من بلافاصله بعد از عروسی بر می گردم و می یام سراغش. تا اون موقع به تو می سپارمش.
بعد از این حرف آروم خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن اون پشت در اتاق داریوش نشستم. دلم خیلی براش
می سوخت. مطمئناً خیلی زجر می کشید، ولی تصمیم گرفتم تنهاش بذارم. به خصوص که می دونستم اگه توی این لحظات من جلوی چشمش باشم بیشتر عصبانی می شه و همه چیزو به گردن من می اندازه. یه کم دیگه اونجا نشستم و وقتی صدایی نیومد خیالم راحت شد که فعلاً آرومه. زیر لب زمزمه کردم:
- خدایا بهش صبر بده.
سپس در حالی که توی دلم دعا می کردم همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه و فکر تو از ذهن داریوش بیرون بره به اتاقم رفتم. بمیرم واسش! تازه داشت نقشه می کشید برای اینکه دوباره به دستت بیاره! همه نقشه هاش نقش بر آب شد ... روز بعد داریوش اصلاً از اتاق خارج نشد و حتی لب به غذا نزد. هر از گاهی که برای رفع نگرانی جلوی در اتاقش می رفتم صدای زمزمه عاشقونه اش رو با تو می شنیدم. البته چون صداش بارونی بود متوجه نمی شدم که چی می گه فقط هر از گاهی اسم تو رو میون حرفاش می شنیدم. اون روز هم گذشت و روز دوم رسید. همون روزی که قرار بود شبش تو عروس بشی. یادآوری اون شب هنوزم برام سخته! ... داریوش هنوزم از اتاقش خارج نشده بود و التماسای منم توی اون اثری نداشت. ساعت حدود نه بود که از التماس خسته شدم و خودمو روی کاناپه پذیرایی ولو کردم. دراز کشیده بودم و به تو فکر می کردم. مطمئن بودم که امشب مثل ستاره ای میون جمع
می درخشی. می دونستم از خوشگلی چشم همه رو خیره کردی. حسابی توی فکر فرو رفته بودم و نفهمیدم کی خوابم برد که یهو با صدای بلندی از خواب پریدم. صدا از اتاق داریوش می یومد. ساعت یک شب بود. سریع خودمو پشت در اتاق رسوندم. صدای برخورد چیزی محکم با دیوار می یومد و به دنبال اون صدای فریاد داریوش که می گفت:
- نه... تو رو خدا نه! دست به رزای من نزن کثافت ... رزا نذار بهت نزدیک بشه ... نه نذار نذار.
می فهمیدم که با مشت محکم به دیوار می کوبه و فریاد می کشه. چنان نعره می زد که همسایه ها در خونه اومدن. با گریه می خواستم در رو باز کنه، ولی گوش نمی کرد. نمی دونستم دست تنها چی کار کنم! یکی از مردای همسایه با لگد محکمی در رو شکست. وقتی وارد اتاق شدم نزدیک بود غش کنم. صورت داریوش پر از خون بود!! فکر کنم علاوه بر دستش سرش رو هم به دیوار کوبیده بود. مشخص بود که حالش بده ولی بازم نعره می زد و خودشو به در و دیوار می کوبید. وقتی دید ما وارد اتاق شدیم به سمت پنجره اتاق دوید و با مشت محکم به شیشه کوبید. شیشه خورد شد و توی دستای داریوش فرو رفت. حالا علاوه بر سرش دستش هم زخمی شده بود. قبل از اینکه بتونه از پنجره پایین بپره، با کمک دو تا از مردای همسایه به زور نگهش داشتیم و به بیمارستان رسوندیمش. حتی اونجا هم فریاد می کشید و از باربد می خواست که به تو دست نزنه. پرستار بخش مجبور شد داروی خواب آور قوی به اون تزریق کنه تا خوابش ببره و اینقدر نعره نکشه. داشت از زور غیرت می مرد!!! از عمد به عمو خبر ندادم. چون به هیچ وجه نمی خواستم داریوش بازم توی دردسر بیفته یا بخواد حرفای نیش دار و پر از تهدید عمو رو بشنوه. تا صبح بالای سرش بیدار موندم و اشک ریختم. سرش هفده تا بخیه خورده و پانسمان شده بود. دستش هم نه تا بخیه خورد. صبح که از خواب بیدار شد دیگه داریوش اون داریوشی نبود که من می شناختم. اخماش تو هم فرو رفته بود. فقط یه جمله گفت:
- من می خوام برم. بگو مرخصم کنن.
- ولی آخه داریوش جان!
با خشم غرید:
- همین که گفتم! دکترو صدا کن خودم باهاش حرف می زنم.
- نه نه لازم نیست. خودم می گم. تو فقط یه کم منتظر بمون.
دکترش معتقد بود که داریوش حداقل باید سه روز توی بیمارستان بمونه، ولی خودش نمی خواست و اصرار داشت هرچه زودتر از بیمارستان مرخص بشه. دکتر هم به اجبار حکم مرخصیشو با مسئولیت خودش امضا کرد. داریوش بی توجه به من از بیمارستان خارج شد و هرچی دنبالش دویدم اجازه نداد همراهیش کنم. خیلی نگرانش بودم و نمی تونستم همینطور به امان خدا رهاش کنم. علاوه بر سر و دست زخمیش تبش هم به شدت بالا بود. به ناچار تعقیبش کردم و سایه به سایه همراهش رفتم. داریوش اول رفت خونه و ماشینش رو برداشت. با اون وضعش، خودش پشت فرمون نشست و حرکت کرد. جلوی یکی از هتلای معروف ایستاد و داخل شد جلوی در هتل ایستاده بودم و نمی دونستم چی کار باید بکنم. چند لحظه بعد از هتل بیرون اومد و سوار ماشینش شد. رفت طرف بیشه ناژوان یا همون ناژنون خودمون و جایی دور افتاده کنار رودخانه ایستاد. لحظاتی طولانی کنار آب ایستاده بود و خیره به اون نگاه می کرد. کمی که آروم تر شد سوار ماشینش شد و به سمت خونه برگشت. منم سریع زودتر از اون خودم رو به خونه رسوندم. داریوش با اینکه متوجه شده بود تموم مدت تعقیبش می کردم اصلاً به روی خودش نیاورد. به اتاقش رفت و در رو بست. خیلی نگران بودم که بلایی سر خودش بیاره! اون دیگه مطمئن بود که تو عروس باربد شدی و می ترسیدم با اون تصورات عذاب آورش بزنه بلایی سر خودش بیاره. برای همینم تموم طول شب رو پشت در اتاقش نشستم، صدای گریه هاش رو می شنیدم و همین بهم نشون می داد که خوبه! تا صبح اون اشک ریخت و من پا به پاش با گریه براش دعا کردم. روز بعد صبح خیلی زود آرمین به خونه مون اومد و من همه چیز رو براش گفتم. آرمین هم با کلافگی دستی به سر و صورتش کشید و گفت:
- حالا چطوره؟
- خوبه یعنی اگه بشه به این وضعیت داریوش گفت خوب! عروسی چه خبر؟
- نمی دونم چی بگم. تو که همه چیزو در مورد رزا می دونی. آره؟
- آره می دونم. داریوش واسم گفته.
- رزا و باربد به نظر می یاد خیلی همدیگه رو دوست داشته باشن، رزا دیگه همه چیو فراموش کرده و می خواد با باربد خوشبختی رو لمس کنه.
- امیدوارم خوشبخت بشه.
- منم امیدوارم. خب ببینم می تونم داریوش رو ببینم؟
- فکر نکنم درو روت باز کنه. چون منم چند بار رفتم، ولی محل نذاشت.
- بذار منم شانس خودمو امتحان کنم.
به دنبال این حرف بلند شد و جلوی در اتاق داریوش ایستاد، ولی همونطور که حدس می زدم داریوش هیچ عکس العملی نشون نداد و در رو هم باز نکرد. آرمین ناامید برگشت و گفت:
- من باید برم. کلی کار دارم، ولی تو رو خدا مریم خانم حواستون به این باشه. نزنه بلا ملایی سر خودش بیاره ها!
- حواسم بهش هست ... فکر نکنم دیگه چنین خیالی داشته باشه.
- چقدر دوست داشتم پریشب رو کنارش باشم! گفتم چقدر دلم شور می زنه، به خدا همین که مراسم پاتختی تموم شد با وجود دلخوری سپیده راه افتادم و اومدم. چند ساعت پیش رسیدم اصفهان. رفتم خونه دوش گرفتم و منتظر شدم تا شما هم بیدار بشین. بعد سریع خودمو رسوندم اینجا.
- داریوش باید قدر دوستی مثل شما رو بدونه.
- نظر لطفتونه. دیگه سفارش نمی کنم مواظبش باشین.
- حتماً!
- فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
آرمین رفت و منم مشغول انجام کارای روزمره ام شدم. ظهر هر کاری کردم داریوش لب به غذا نزد. عصر بود که شال و کلاه کرده از اتاق زد بیرون. سریع پریدم جلوشو گفتم:
- کجا؟
با خشونت گفت:
- به تو مربوط نمی شه.
- چرا به منم مربوط می شه. تو شوهر منی و من حق دارم بدونم داری کجا می ری؟ اونم با این وضعیت سر و دستت.
داریوش بی طاقت و عصبی داد کشید:
- من شوهر تو نیستم... اینو بکن تو گوشت! حالا هم برو گمشو اونور می خوام برم بیرون.
با وجود تندی اون من صلاح نمی دونستم که اجازه بدم تنها بره بیرون.
به خاطر همین با سماجت گفتم:
- خیلی خب منم باهات می یام.
- غلط می کنی.
با التماس گفتم:
- داریوش خواهش می کنم بذار منم باهات بیام.
انگار ترسو توی چشمام خوند. حتماً فهمیده بود از این می ترسم که بلایی سر خودش بیاره. برای همین گفت:
- خودت خواستی که بیای ... من توی ماشین منتظرم.
سریع پریدم توی اتاقم و لباسامو پوشیدم. از این می ترسیدم که داریوش منو به دنبال نخود سیاه فرستاده باشه و رفته باشه. برای همین با عجله بیرون پریدم و روسریمو همینطور که از در بیرون می رفتم، سرم کردم. داریوش همینطور که سرشو روی فرمون گذاشته بود به فکر فرو رفته بود. پلیور مشکی رنگی پوشیده بود که
فوق العاده خواستنیش کرده بود. همین که سوار شدم پاشو روی پدال گاز فشار داد. عرق روی پیشونی خوش تراشش سر می خورد. دستمو جلو بردم و روی دستش که روی دنده بود قرار دادم. داغ داغ بود! داریوش به شدت دستم رو پس زد. گفتم:
- داریوش هوا خیلی سرده! تو هم تب داری عزیز من. حالا کارت اینقدر واجبه که باید امشب انجامش بدی؟
داریوش هیچی نگفت و سرعتش رو بیشتر کرد. یکی یکی خیابون های اصفهان رو طی می کرد و من
نمی دونستم قصدش از این کار چیه؟ وقتی خوب چرخیدیم حدود ساعت هشت شب، به سمت سی و سه پل رفت. نزدیک سی و سه پل که رسیدیم ماشینش رو کنار پارک، پارک کرد و زمزمه وار گفت:
- تو نیا پایین.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#80
Posted: 12 Nov 2013 17:20
به حرفش گوش نکردم و از ماشین خارج شدم. اینقدر حالش بد بود که تو راه رفتن تعادل نداشت. با وجود مخالفتاش زیر بازوشو گرفتم و کمکش کردم. از پله های پل بالا رفتیم و تا وسط پل بردمش. باورت نمی شه رزا که چطور به همه جا نگاه می کرد و حتی دست می کشید! اون شب برای اولین بار باهاش دعوام شد و با قهر ازش فاصله گرفتم، ولی دلم نیومد برم توی ماشین. چون می ترسیدم خدای نکرده به سرش بزنه و خودش رو پرت کنه پایین. یه گوشه ای مخفی شدم و زیر نظرش گرفتم. دیدم خانمی جوون و خوش لباس بهش نزدیک شد. یه لحظه ترسیدم و خواستم پیشش برم، ولی با کمی دقت متوجه شدم اون زن تویی! هم تعجب کرده بودم هم گریه ام گرفته بود. فکر می کردم شما دو نفر باهم قرار داشتین. زندگیم و داریوش رو از دست رفته می دیدم. بعد از چند لحظه گوش تیز کردم که ببینم شما به هم چی می گین. از حرفایی که به هم می زدین خیالم راحت شد که قرار قبلی تو کار نبوده. تو همراه شوهرت برای ماه عسل اومده بودی. همه اش از این می ترسیدم که داریوش نتونه جلوی خودشو بگیره و حرفی بزنه که باعث بشه زندگی هر دونفرتون خراب بشه، ولی داریوش خودش رو نگه داشت و چیزی نگفت. وقتی تو رفتی داریوش تقریباً می شه گفت روی پل ولو شد. توی اون سرما روی زمینای خیس نشسته بود. چند لحظه بعد هم دراز کشید. دلم براش سوخت. آروم بهش نزدیک شدم و گفتم:
- تبریک می گم داریوش جان.
جوابی نداد و طبق معمول سکوت کرد. کنارش روی زمین نشستم و گفتم:
- داریوش من ... تو رو خدا اینقدر خودتو اذیت نکن. تو اگه خودتو زجر بدی و شکنجه کنی هیچ چیزی عوض
نمی شه. داریوش ...
بازم سکوت کرد.
- امشب چرا اینقدر اصرار داشتی بیرون بیای؟ واسه چی اونقدر تو خیابون دور زدی؟ بعدش هم اومدی اینجا ، نکنه آرمین بهت گفته بود رزا اینا می یان اینجا؟
بالاخره به حرف اومد و گفت:
- نه.
- پس چرا؟
- امشب سالگرد یکی از بهترین شبهای من بود.
- چه شبی؟
- برات تعریف کردم ... همون روزی که رزا اومد اصفهان و من اصفهان رو بهش نشون دادم. دقیقاً توی چنین شبی آوردمش روی همین پل.
- رزا هم به خاطر همین اومده بود اینجا؟
- فکر نمی کنم رزا یادش مونده باشه.
دیگه چیزی نگفتم. نمی خواستم با حرفام بیشتر اذیتش کنم.
شاید یه ساعتی همونطور اونجا موندیم تا اینکه من خسته شدم و گفتم:
- داریوش جان بهتره برگردیم خونه. هوا داره سردتر می شه.
- تو برو ... با من چی کار داری ؟؟!!
- داریوش خواهش می کنم لجبازی نکن. تو تب داری. به خدا حالت بدتر میشه و چند هفته می افتی توی رخت خواب!
داریوش بر خلاف تصورم از جا بلند شد. کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- تو هم دیدیش؟
- آره دیدمش.
- حالا متوجه شدی من عاشق کی شدم؟
- آره حق داری. خیلی نازه!
پوزخندی زد و گفت:
- می تونم قسم بخورم که رزا اگه خوشگل هم نبود من عاشقش می شدم. حالا بیشتر از چهره اش درونش واسم قشنگ و دوست داشتنیه. کودک درونش که همیشه زنده اس منو شیفته می کنه.
- از یه عاشق مثل تو غیر از این نمی شه انتظار داشت.
ایستاد و گفت:
- من امشب و فردا شب نمی یام خونه. می رم هتل.
باز بهم شوک وارد کرد، با تعجب گفتم:
- هتل؟! برای چی؟ مگه ما خونه نداریم؟
- مریم به من گیر نده. می خوام این سه شبو همون جایی بخوابم که رزا دو سال پیش اونجا می خوابید. تو هم منو دم هتل پیاده کن و برو. خواهش می کنم این دو روز کاری به کار من نداشته باش. نترس بلایی سر خودم
نمی یارم.
- داریوش حالت خوبه؟!!!
- آره خوبم. همین که دیدمش واسم کافیه. می دونم که دیگه رزای من خانم کسی دیگه اس، ولی خب هنوز هم با دیدنش همه وجودم اسمشو فریاد می کشه.
لجم گرفت! با حرص گفتم:
- دیگه داره حسودیم می شه.
داریوش دیگه ادامه نداد و به آرومی در حالی که توی راه رفتن کمکش می کردم به سمت ماشینش رفتیم. نگذاشتم رانندگی کنه و خودم پشت فرمون نشستم. جلوی در هتل ایستادم و تو پیاده شدن کمکش کردم. وارد شدیم و کلید اتاق رو گرفتیم. اونجا بود که فهمیدم داریوش دیروز با پول فراوونی که داده از مسئول هتل خواسته تا اتاق تو رو براش خالی و آماده کنن و امشب تحویلش بدن. به تو حسادت می کردم. به زور همراهش وارد اتاقش شدم و خواستم اجازه بده چند ساعتی پیشش بمونم. به زور اونو به حموم فرستادم تا زیر دوش آب گرم سرما رو از وجودش دور کنه. وقتی از حمام بیرون اومد تازه عطسه هاش شروع شد و بعد از اون هم تبش دوباره بالا رفت. اون دو روز که توی هتل بود توی تب سوخت و هذیون گفت و من بالای سرش بودم. دیگه نتونستم تنهاش بذارم و به خونه برم. خودش هم اونقدر حالش بد بود که نمی تونست مخالفتی بکنه. بعد از اون سه روز با هتل تسویه کردیم و به خونه برگشتیم. آرمین و سپیده هم به خونه اومدن و بهش سر زدن. وقتی حالش خوب شد دوباره زندگی عادی رو از سر گرفت، ولی دیگه هرگز حتی یه لبخند کوچیک هم روی لباش ندیدم. توی عروسی آرمین و سپیده تا جایی که تونست خودشو از دید تو مخفی کرد و نذاشت چشم تو چشم بشید. به خصوص که باربد لحظه ای از کنار تو تکون نمی خورد و همین بیشتر داریوش رو زجر می داد. اون که طاقت دیدن تو رو همراه کس دیگه ای نداشت مدام فرار می کرد و تو جمع نمی موند. منم مدام دنبالش بودم و برای همین تو اون شبم منو ندیدی. بعد از ازدواج سپیده و آرمین، همه چیز تقریباً خوب پیش می رفت و منم عادی زندگی می کردم و به کسی نمی گفتم که با داریوش چقدر مشکل دارم. دو سال وقت من تموم شده بود، ولی از داریوش خواستم یه کم دیگه هم به من فرصت بده. واقعاً دلم نمی اومد کامل از زندگیش خارج بشم و می خواستم توی اون مدت خودمو کم کم آماده کنم. داریوش هم مخالفتی نکرد. انگار اونم به زندگی دو نفرمون عادت کرده بود و منو همونطوری به عنوان شریک تنهایی هاش قبول کرده بود. داریوش شبا توی اتاق خوابمون می خوابید و دیگه جاشو جدا نمی کرد، ولی با فاصله زیاد از من دراز می کشید و مراقب بود که هیچ تماسی با من نداشته باشه. واقعاً در تعجب بودم که پسری به سن و سال اون چطور می تونه جلوی غریزه شو بگیره! ولی داریوش می تونست و حتی یه بار هم به من نزدیک نشد! تا اینکه اون اتفاق افتاد ... اتفاقی که من و آرمین و سپیده توی حیرت و تعجب محض فرو رفتیم! اینقدر تعجب کرده بودیم که نمی تونستیم حتی حرف بزنیم. دورادور داریوش توسط سپیده و آرمین از زندگی تو خبر داشت. اینقدر از جزئیات رو می دونست که شاید باورت نشه! حتی می دونست که یه بار باربد تولدت رو فراموش کرده و سر این ماجرا چقدر حرص خورد! داریوش هر شبِ تولد تو که می رسید چنان ضیافتی می داد که من تعجب می کردم!
به کسی نمی گفت مهمونی که گرفته چه مناسبتی داره، ولی من، آرمین و سپیده به خوبی دلیلش رو می دونستیم. داریوش هر سال هدیه ای برات گرفته و پنهان کرده تا شاید یه روزی به دست تو برسونه. بگذریم ... اون از زندگی تو به خوبی خبر داشت، ولی می دونست که از زندگیت راضی هستی. برای همین اونم آرامش داشت. وقتی باردار شدی به جرئت می گم بیشتر از هر کسی روی این کره خاکی داریوش نگرانت بود. تموم روزای که نوبت دکتر داشتی رو می دونست و سپیده رو وادار می کرد بعدش بهت زنگ بزنه و از وضعیتت سوال کنه! با وجود همه نگرانی هاش یه آرامش عجیبی هم داشت ... رزا! چیزی که بهت می گم یه کم قبولش سخته اما واقعیت داره. داریوش کل زندگی تو رو حس می کرد!!!
با تعجب گفتم:
- یعنی چی؟!!!
آهی کشید و گفت:
- الان برات می گم ... این قضیه رو ما از شبی فهمیدیم که تو از باربد سیلی خوردی ... حتما خودت یادته! اون شب زودتر از حد معمول خوابیدیم. شاید ساعت ده بود که برای خواب رفتیم، چون داریوش خیلی خسته بود و چشماشو به زور باز نگه داشته بود. همون لحظه که سرشو روی بالش گذاشت خوابش برد، ولی درست راس ساعت دوازده از صدای فریادش از خواب پریدم. داریوش نشسته بود و عرق از سر و روش می ریخت. سر جام نشستم و با نگرانی گفتم:
- عزیزم چته؟ خواب دیدی؟
با پریشونی گفت:
- تلفن ... تلفن رو بده به من.
- می خوای به کی زنگ بزنی داریوش؟ آخه چی شده؟ خب به من بگو.
- تلفن رو بده فقط همین.
به ناچار از جا بلند شدم و تلفنو دستش دادم. داریوش چنان می لرزید که من می ترسیدم اتفاقی براش بیفته. خوب می دونستم که هر چی هست به تو مربوط می شه. چون داریوش فقط برای تو به این حالت دچار
می شد. با دستایی لرزون شماره خونه آرمین رو گرفت و چند لحظه بعد که گوشی رو جواب دادند گفت:
- آرمین، سپیده رو بردار بیاین اینجا. همین الان!
- ...
- هیچی نپرس ... فقط هر چه سریع تر خودتو برسون اینجا.
بعد از اون گوشی رو قطع کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت و هر دو دستش رو توی موهاش فرو کرد. برای دلداری دادن به اون هیچی نمی تونستم بگم. چون اصلا نمی دونستم چرا اینجوری شده؟! نیم ساعت بعد آرمین و سپیده رسیدند. آرمین با ترس گفت:
- چی شده داریوش؟ چته؟
داریوش بی حرف گوشیو به سمت سپیده گرفت و گفت:
- زنگ بزن به رزا!
سپیده که کاملاً گیج شده بود گفت:
- هان؟
- سپیده تورو خدا بگیر زنگ بزن به رزا.
- چی شده داریوش؟
- بگیر زنگ بزن خودمم نمی دونم.
- خب وقتی خودت هم نمی دونی برای چی اینقدر اصرار داری که زنگ بزنم؟
- سپیده زنگ بزن خودت می فهمی. تو رو خدا اذیتم نکن!
آرمین دستای لرزون داریوش رو بین دستاش گرفت و گفت:
- داریوش جان بشین روی این صندلی و درست بگو چت شده؟ ببینم اتفاقی افتاده که تو اینقدر نگرانی؟
- خواب دیدم آرمین.
- چه خوابی؟
دندون قروچه ای کرد و گفت:
- با هم دعواشون شده بود ... توی خواب من اون عوضی رز منو زد.
آرمین با کلافگی دست توی موهاش فرو کرد و گفت:
- داریوش این به خاطر اینه که زیاد فکر می کنی. فکرات هم همه آشفته اس. باور کن باربد همچین پسری نیست! اون عاشق رزاست! باور کن ...
- خیلی خب اگه اینطوره زنگ بزن به رزا و خیال بی صاحب شده منو راحت کن.
- آخه ساعت داره یک می شه! الان خوابن. درست نیست این وقت شب. خب صبح زنگ می زنیم.
سپیده دخالت کرد و گفت:
- نه ... همین الان می زنم. نمی دونم چرا دل منم به شور افتاد.
- سپیده خوبیت نداره. به خدا باربد شک می کنه.
- مگه می خوام چی کار کنم؟ می خوام حالشو بپرسم. فوقش می گم خوابتو دیدم.
داریوش با نگاهی پر از قدردانی گوشی تلفنو به سمت سپیده گرفت. سپیده تند تند شماره ها رو پشت سر هم گرفت. بعد از چند بوق، تو گوشیو برداشتی. تلفن روی آیفون بود. از صدای بغض آلود تو بند دل همه مون پاره شد. وقتی با اصرار سپیده تو شروع به تعریف کردن اتفاقی که افتاده بود کردی، من از حیرت روی مبل ولو شدم. خود سپیده هم از خشم و تعجب رنگش سرخ شده بود و با کلافگی دکمه های مانتوشو مرتب باز و بسته می کرد. آرمین هم داریوشو فراموش کرده بود و مرتب زیر لب می گفت:
- وای خدایا!
بعد از چند دقیقه تازه ما متوجه داریوش شدیم. به دیوار تکیه داده بود و رنگش چنان کبود شده بود که حس کردم داره خفه می شه. آرمین کنارش رفت و گفت:
- داریوش ... داریوش جان! تو رو خدا یه چیزی بگو. داد بکش تا آروم بشی. داریوش با خودت اینطوری نکن. داریوش خواهش می کنم!
اینقدر خواهش کرد که یهو داریوش از جا کنده شد و فریاد کشید:
- می کشمش!
سپیده تلفنو قطع کرده بود و مات مونده بود به ما. من و آرمین سعی داشتیم داریوشو آروم کنیم، ولی اون
بی توجه به ما لباساشو عوض کرد و سوئیچ ماشینشو برداشت. سپیده تند تند داشت به داریوش می گفت:
- بابا حالا که چیزی نشده. فقط یه سیلی بهش زده. الان هم رزا از خونه رفت بیرون. فرستادمش بره خونه دوستم. الان به دوستم هم خبر می دم که رزا رو چند روزی اونجا نگه داره تا باربد آدم بشه.
ولی داریوش گوشش بدهکار نبود و به سرعت به سمت ماشینش می دوید. وقتی پشت فرمون نشست، آرمین هم در طرف دیگه رو باز کرد و سپیده هم عقب نشست. منم دیدم بهتره همراهشون برم تا خودم مراقب داریوش باشم. برای همین درو باز کردم و کنار سپیده نشستم. داریوش پاشو روی پدال گاز فشار داد و ماشین با صدای مهیبی از جا کنده شد. چنان با سرعت می رفت که همه به صندلی چسبیده بودیم. آرمین سعی داشت آرامش کنه، ولی گوشش بدهکار نبود. توی اتوبان پیچید و به سمت تهران راه افتاد. آخر سر آرمین عصبانی شد و با فریاد گفت:
- خیلی خب آقای عاشق غیرتی یه لحظه بزن کنار تا لااقل آروم بشی و بعد دوباره راه بیفت. این جوری به تهران نرسیده همه مون می میریم.
داریوش کمی از سرعتش کم کرد و سپس گفت:
- هر چی زودتر دستم به اون کثافت برسه بهتره.
آرمین کلافه باز داد کشید:
- داریوش خفه شو و وایسا!
داریوش ماشینو کنار کشید و بلندتر از آرمین داد زد:
- تو چرا منو درک نمی کنی؟ من دارم خفه می شم! تا وقتی اون کثافت رو نکشم راحت نمی شم. اون روی رزای من دست بلند کرده! رزایی که از گل لطیف تره رو زده، اون احمق...
آرمین سعی کرد ملایم تر برخورد کنه، دستاشو بالا آورد و گفت:
- خیلی خب باشه. تو الان عصبانی هستی. باربد هم کار درستی نکرده، ولی دیگه مستحق مرگ نیست. تو اگه الان بری اونو بکشی چی بهت می دن؟ فعلاً رزا مهم تره. اونه که روحش آزرده شده. می ریم اصفهان، ولی نه برای انتقام از باربد، برای دلداری رزا!
داریوش کوبید روی فرمون و گفت:
- من عقلم کار نمی کنه. وقتی یاد خوابم می افتم ... خدای من وقتی یادم می یاد اون آشغال ...
به اینجا که رسید ساکت شد و دوباره با مشت روی فرمون کوبید.
آرمین گفت:
- بس کن داریوش! با این حالی که تو داری خودت بیشتر نیاز به دلداری داری تا رزا! بین زن و شوهر دعوا همیشه پیش می یاد.
داریوش سرشو روی فرمان گذاشت و گفت:
- به خدا از تصورش هم مو به تنم سیخ می شه.
آرمین دستشو سر شونه داریوش گذاشت و گفت:
- حالا که چیزی نشده، فقط یه سیلی بوده. از همونا که یه بار هم خودت بهش زدی.
داریوش مثل برق گرفته ها سرشو از روی فرمون برداشت و گفت:
- چی می گی آرمین؟ من اون لحظه عاشق رزا بودم. اون سیلی رو از زور عشق زیادی که داشتم بهش زدم. بعدش هم هزار بار خودمو سرزنش کردم که چرا همچین غلطی کردم! در ضمن اون روز رزا حامله نبود، بود؟ ولی حالا چی؟ زن من نبود، بود؟ به خدا یه مرد باید خیلی حیوون باشه که دست روی زنش، اونم زن حامله اش بلند کنه.
- من الان فقط می تونم بگم حق با توئه. حالا هم بسه دیگه. شما پاشو برو بشین عقب خودم می شینم پشت فرمون. حداقل خیالمون راحت باشه که سالم می رسیم تهران.
داریوش که همه انرژیش رو از دست داده بود، بی حرف پیاده شد و به سمت در عقب اومد. سپیده پیاده شد و جلو سر جای آرمین نشست. داریوش هم روی صندلی عقب ولو شد. همه سکوت کرده بودیم و ماشین پیش می رفت. فقط هر از گاهی صدای آهسته داریوش بلند می شد که با خودش چیزی رو زمزمه می کرد و بعد دوباره ماشین توی سکوت به پیش می رفت. حدود ساعت هفت صبح بود که به تهران رسیدیم. از روی آدرسی که سپیده داد، جلوی در خونه ای ایستادیم. داریوش صاف نشست و پرسید:
- اینجا کجاست؟
- اینجا خونه دوست منه. به رزا گفتم بیادش اینجا.
سپس در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. آرمین سرشو از شیشه بیرون برد و گفت:
- سپید.
- بله؟
- می خوای چی کار کنی؟
- خب معلومه! می خوام برم پیشش.
- ساعت هفته صبحه سپیده زشت نیست؟
- نه بابا زشت چیه؟ من با بیتا این حرفا رو نداریم.
داریوش با اخمایی در هم گفت:
- سپیده ... ببرش دکتر، خوب؟
- واسه چی دکتر؟
- اول واسه خودش، بعد هم واسه بچه اش.
- هان باشه. می برمش.
چشمای داریوش اینقدر بی قرار بود که سپیده دو دل شده بود بره یا بمونه. با صدای آرمین به خودش اومد و به سمت در رفت:
- سپیده برو دیگه. چرا وایسادی؟
سپیده زنگو زد و چند لحظه بعد در باز شد. به سمت ما دستی تکون داد و وارد شد. آرمین نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب ... فکر کنم بهتره بریم یه هتلی چیزی.
داریوش با صدایی گرفته گفت:
- تو برو مریمو هم ببر من همین جا می مونم.
آرمین نچی کرد و بعدش گفت:
- آخه پسر خوب معنی نداره که تو اینجا بمونی! اگه رزا بیاد بیرون و ببینتت چی؟
- همین که گفتم! من نمی یام. ولی نیازی نیست شما بمونین.
- یعنی تو می خوای این چند روز که سپیده پیش رزاس همینجور توی ماشین بشینی؟
- آره.
- زده به سرت؟
- آره.
آرمین با کلافگی نفسشو با صدا از دهن خارج کرد و گفت:
- خیلی خب باشه، قبول. فقط یه دقیقه بیا بریم یه هتل نزدیک پیدا کنیم و برای مریم خانوم اتاق بگیریم چون منم پیش تو می مونم.
مداخله کردم و گفتم:
- نه آقا آرمین اگه قرار باشه شما و داریوش اینجا بمونین منم می مونم.
- ولی اینجوری خسته می شین.
- مهم نیست.
- خیلی خب باشه مثل اینکه چاره ای نیست. پس همه اینجا می مونیم.
در همون حال گوشی آرمین زنگ خورد. آرمین گوشی رو برداشت و گفت:
- جانم بگو ...
- ...
- خب چی شده؟ حالش چطوره؟
- ...
- سپیده عزیزم گریه نکن. حرف بزن بگو ببینم چی شده؟
- ...
لحظاتی طولانی آرمین توی سکوت فقط گوش می کرد. داریوش با چشمایی خشمگین و پر از نگرانی به اون خیره شده بود و منتظر بود تا هر آن تماسو قطع کنه و بگه چی شده. وقتی مکالمه اش تموم شد گوشی رو پرت کرد روی صندلی خالی کنار دستش و سرشو روی فرمون گذاشت. داریوش بی طاقت پرسید:
- آرمین چی شده؟
آرمین که تازه متوجه حضور ما شده بود سرشو بالا آورد و گفت:
- چیزی نشده.
- به من دروغ نگو.
- داریوش باور کن چیزی نشده سپیده خیلی بزرگش می کنه.
با صدایی که از خشم و ترس دورگه شده بود، گفت:
- بگو سپیده چی گفت.
- فقط گفت رزا خوابه و صورتش هم ورم کرده ... مثل اینکه دیشب آرامبخش خورده. همین.
داریوش دیگه چیزی نپرسید و سرشو محکم بین دستاش گرفت. حدود ساعت دوازده بود که سپیده زنگ زد و گفت می خواد تو رو به دکتر ببره و از ما خواست ماشینو جایی پارک کنیم که تو متوجه نشی.
آرمین سریع ماشینو طرف دیگه کوچه و با فاصله پارک کرد. چند لحظه ای همون جا پشت فرمون نشست، ولی یهو پیاده شد و در عقب رو باز کرد و کنار داریوش نشست. داریوش لبخند تلخی زد و گفت:
- حدست درسته!
وقتی نگاه متعجب منو دیدن آرمین گفت:
- داریوش با دیدن رزا ممکنه نتونه جلوی خودش رو بگیره و بخواد بپره پایین، واسه همین اومدم عقب که جلوشو بگیرم.
حق با اون بود و داریوش توی عشق به جایی رسیده بود که دیگه کاراش از روی اراده نبود. چند لحظه بعد در باز شد و سپیده خارج شد. به دنبال اون تو بیرون اومدی. فاصله اونقدر زیاد نبود که نشه ورم و کبودی صورتتو تشخیص داد. با دیدن تو توی اون وضعیت آه از نهادم بر اومد. آرمین هم سری به نشانه تاسف تکون داد و سرشو به صندلی جلویی تکیه داد. اینقدر شوکه شده بودیم که دیگه حواسمون به داریوش نبود. ناگهان با صدای دو رگه شده او به خودمون اومدیم:
- نه ... نه!
داریوش دستاش رو تا آرنج روی صورتش قرار داده بود و رنگش از زور خشم کبود شده بود. آرمین ناراحتی خودش رو فراموش کرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "