ارسالها: 14491
#1
Posted: 8 Oct 2013 16:01
با سلام و خسته نباشید
درخواست ایجادتاپیک با عنوان
پدر ان دیگری
نویسنده خانم پرینوش صنیعی
در تالار داستانها و خاطرات ادبی را دارم
تعداد صفحات: بیش از ۶ صفحه
کلمات کلیدی : رمان / رمان ایرانی / پدر ان دیگری / پرینوش صنیعی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2
Posted: 8 Oct 2013 17:21
فصل اول
- ببینم شهاب، این تویی؟
- آره!
- چقدر کوچولو بودی! این کیه اینطوری بغلت کرده؟
به عکس خیره شدم. این کیه؟ واقعاً این کیه؟ قلبم فرو ریخت، زبانم سنگین شد، سرگشته به اطراف نگاه کردم، دنبال راه فراری می گشتم. خانه شلوغ بود. نیمی از مهمانها آمده بودند. مادر اینها را از کجا پیدا کرده بود؟ واقعاً بزرگ شدن اینقدر مهم است؟ من چندان تغییری در خود احساس نمی کردم. بچه ها همه با هم حرف می زدند، می خندیدند و خانه را ارزیابی می کردند. نمی دانستم به عنوان یک میزبان چگونه باید رفتار کنم. چند نفر از دوستان از در وارد شدند، بقیه دور آنها را گرفتند. از فرصت استفاده کردم و بسرعت از پله ها بالا دویدم، وقتی در اتاق را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم، نفس نفس می زدم هرچند که چندان خسته نبودم.
صدای آشنایی در درونم گفت:
- باز چه مرگت شده؟ بی اختیار با صدای بلند گفتم:
- نمی دونم..
صدای بچه ها در گوشم می پیچید. این هم آن خلوتی نبود که احتیاج داشتم. از اتاق بیرون آمدم، در تراس را باز کردم و آرام بیرون رفتم.
سعی کردم در کاملاً بسته شود. باد سردی بر پیشانی داغم نشست. نفس بلندی کشیدم. به پله های ممنوع پشت بام نگاه کردم. پشتم تیر کشید. این همان دردی بود که همیشه با نگاه کردن به این پله ها احساس می کردم و نمی دانستم علتش چیست! چیزی در ذهن آشفته ام اتفاق می افتاد. از پله ها بالا رفتم. از آخرین باری که به این بالا آمده بودم چه مدت می گذشت؟ یک روز !؟ صد سال !؟ زمانها درهم آمیخته بود و با سرعت سرسام آوری به عقب بر می گشت. وقتی روی سکوی کوچک وسط پشت بام نشستم، کودکی چهار پنج ساله، خنگ و وحشت زده بودم.
از روزی که به خنگیم پی بردم، نسبت به این کلمه حساس شدم، وقتی به این اسم صدایم می کردند عصبانی می شدم، جیغ می کشیدم، چیزی را می شکستم، یا کسی را می زدم و یک خرابکاری درست و حسابی راه می انداختم، ولی از آن لحظه که واقعیت را پذیرفتم حالت هایم عوض شد، با شنیدن این اسم عصبانی نمی شدم ولی انگار چیزی راه گلویم را می بست، انگار کسی قلبم را چنگ می زد، همه رنگها تیره میشدند، خورشید دیگر درخشان نبود، بی اختیار به دنبال گوشه ای می گشتم، کنجی می نشستم، زانوهایم را در بغل می گرفتم، سرم را روی آنها می گذاشتم، و آرزو می کردم که از این هم کوچکتر شوم، آنقدر کوچک که هیچ کس نتواند مرا ببیند. دیگر دلم نمی خواست بازی کنم، خندیدن را از یاد می بردم، هیچ چیز خوشحالم نمی کرد.
این ساعت ها کش می آمدند و گاه یکی دو روز طول می کشیدند. می دانید یکی دو روز برای بچه چهار ساله چقدر است؟ شاید به اندازه یکی دو ماه آدم بزرگ ها.
بنظرم آنوقت ها که با خشونت حمله میکردم وضعم بهتر بود، هرچند که تنبیه میشدم، دعوایم می کردند، کتکم میزدند، من هم گریه میکردم. ولی همه چیز بسرعت تمام میشد. یکی دوساعت بیشتر طول نمی کشید.
تازه اوایل خیال میکردم خنگ بودن خوب است و وقتی خنگ صدایم میکردند خوشم میامد چون همه با خوشحالی این را می گفتند.
پسر عمویم (خسرو) اولین کسی بود که به خنگی من پی برد و این اسم را روی من گذاشت. تا مرا میدید میگفت:
- به به! چه پسر خنگ خوبی، بیا ببینم، بیا سرتو بذار زمین پاهاتو هوا کن تا یه آب نبات بهت بدم. آفرین پسر خوب.
هرکاری میگفت میکردم. او هم می خندید و خوشحال میشد جایزه میداد و تشویقم میکرد.
دخترعمویم (فرشته) هم مرا بخاطر خنگ بودنم خیلی دوست داشت. مرا ( خنگول کوچولوی من ) صدا میکرد و در آغوشم میگرفت. چقدر از بویش خوشم میامد. او هم از کارهای من خوشحال میشد و می خندید، شکلات و بستنی برایم می خرید. من شکلات و بستنی خیلی دوست داشتم ولی از اینکه او خوشحال میشد بیشتر خوشم میامد. حاضر بودم هرکاری بکنم تا او بیشتر و بیشتر خوشحال شود. آنها همیشه با خنده بمن خنگ می گفتند من هم طبیعتاً فکر میکردم خنگ حرف خوبیست. نمی دانستم، مردم بخاطر چیزهای دیگر جز خوشحالی هم می خندند. خوب چه کنم من خنگ بودم دیگر.
قبل از کشف واقعیت های تلخ، روزها روشن تر بودند. آسمان شفاف تر بود. می توانستم ساعت ها در باغچه کوچک خانه بگردم و به تماشای خاک برگ، کرم های قهوه ای رنگی که بعد از باران از خاک بیرون می آمدند بنشینم و هر لحظه چیزی تازه کشف کنم. تک درخت باغچه ، دوستی زنده و هشیار بود که هرگاه از سفر نوروزی می آمدیم گل میداد، می دانستم او از خوشحالی اینکار را میکند، چون فقط یکبار و درست موقع آمدن ما گل میداد و چند روز پس از بازگشت ما گل ها میریخت و به شکل دیگری در میامد، بعد هم گیلاس های قرمز و خوشمزه میداد. میوه دادن وظیفه او بود ولی گل دادنش هیچ دلیلی جز خوش آمد گفتن بمن که در خانه بیش از همه دوستش داشتم نداشت.
گاهی با ستون های نور خورشید که از لای پرده به اتاق می تابید بازی میکردم. محو غباری میشدم که در آن می چرخید.
شبها ستاره ها درخشندگی غریبی داشتند، ولی ماه..! ماه چیز دیگری بود. تابع هیچ قاعده و قانونی نبود، رفتار بچه های لجباز را داشت. ظاهراً وظیفه داشت که آسمان شب را نورانی کند، ولی اگر دلش نمی خواست نمیامد. در عوض، در زمان های ممنوع، سروکله اش پیدا میشد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#3
Posted: 8 Oct 2013 17:24
یواشکی به وسط آسمان نیپرید. گاهی صبحها کنار خورشید میدیدمش. خودش را کم رنگ میکرد تا کسی متوجه او نشود. با شیطنت میخندید. گاهی فقط سرش را بیرون می آورد و مارا تماشا میکرد. اما وقتی بچه خوبی میشد، هیچکس نمی توانست در مقابلش مقاومت کند. با لباسهای مرتب، صورت شسته، موهای شانه کرده، درخشان و مودب، دم غروب ظاهر میشد و همه را مبهوت میکرد. برایش صلوات میفرستادند و شیطنت هایش را فراموش میکردند. ولی در همه حال، هم بازی بی نظیری بود. همیشه آماده بود تا به دنبالم بدود، با من دور حوض می چرخید و بدون کوچکترین خطایی درست همان موقع که می ایستادم، او هم می ایستاد، حتی یکبار هم اشتباه..
نمی کرد و یک قدم جلوتر نمی رفت، باور کرده بودم که رشته ای مارا بهم بسته است، او دوست من بود چون فقط دنبال من میامد. روی تخت حیاط طاقباز می خوابیدم و نگاهش می کردم. همه در حیاط رفت و آمد می کردند ولی او به دنبالشان نمی رفت. او اصلاً خود من بود. کسی نمی توانست به زور به کاری وادارش کند، بله من ماه بودم و آرش خورشید. سر ساعت می آمد و سر ساعت می رفت و هرگز کار خلافی نمی کرد.
در آن روزهای آشتی که هنوز نمی دانستم خنگم، در اوج هشیاری بودم، دیگر هرگز روحم به آن حد از بیداری نرسید.
روزی که فهمیدم خنگ بودن خوب نیست روز خیلی بدی بود، داشتم به خانه عمو که چند خانه آن طرفتر از خانه ماست می رفتم. خسرو با دوستانش در کوچه بازی می کرد. او مثل آرش ما نبود که همیشه کتاب بخواند. بازیگوش بود.
عمو جان می گفت:
- از آرش یاد بگیر! با این که یه سال هم از تو کوچکتره همکلاسته. هر سال هم شاگرد اول میشه. ولی تو هرسال تجدید میاری. آخرش هم اون آقای دکتر میشه و تو راننده اش. ببین کی بهت گفتم.
فتانه خانم مادر خسرو از این حرف عمو بدجوری دمغ میشد و می گفت:
- غلط کردن! بچه ام ده تای اونارو میزاره تو جیبش (من به جیب خسرو نگاه می کردم ولی کوچک تر از آن بود که کسی در آن جا بگیرد) تازه کجا یک سال کوچکتره، همش چند ماه. بعد هم اونا بچه اشونو زود مدرسه گذاشتن، وگرنه این سرجاشه. همچین میگه " با اینکه بزرگتری با اون هم کلاسی" که آدم خیال میکنه بچه ام رفوزه شده.
- صبر کن خانم، رفوزه هم میشه، نشاشیدی شب درازه.
- واه واه! وقتی باباش تو باشی معلومه که این هیچی نمیشه. اونا هی بچه اشون رو میبرن بالا، تو هی میزنی تو سر این طفل معصوم من.
زن عموم فتانه خانوم یه جوری بود، وقتی مامانم نبود می گفت:
- عنتر خانم، خیال میکنه هنر کرده رفته دانشگاه. حالا هر بی سرو پایی میره دانشگاه. واسه من ژست میگیره. بذار این دفه که ببینمش حسابی خدمتش میرسم. خدا رحم کرده این یکی بچه اش عین گاو میمونه، همونطور گنگ و لال به آدم نگاه میکنه وگرنه خدا میدونه دیگه چقدر میخواست پز بچه هاشو بده.
این حرفها را جلوی من میگفت برای اینکه خوب من خنگ بودم، حرف هم نمی زدم، خیالش جمع بود که نمی توانم اینها را برای مادر بگویم. ولی وقتی مادر را میدید حرف هایش را فراموش میکرد. دیگر نمی خواست خدمتش برسد. خوش زبانی میکرد و می گفت:
- شما تحصیل کرده اید بهتر از ما می فهمید.
مامانم میگفت:
- اختیار دارید این حرفها کدومه؟ خجالت میکشید و دیگر حرف نمی زد.
من دلم برای فتانه خانم میسوخت که اینقدر زود همه چیز را فراموش میکرد. اگر زبان داشتم حتماً به یادش میاوردم.
به هرحال آنروز کذایی خسرو تا مرا دید صدایم کرد و گفت:
- آهای شهاب خنگه بیا، بیا.
منهم دویدم و در کنارش ایستادم. جلوی من روی زمین زانو زد دستهایش را روی شانه هایم گذاشت و گفت:
- آفرین پسر خوب، حالا می خوام به دوستام نشون بدی که چقدر خنگ خوبی هستی، منم بعدش برات یه بستنی گنده میخرم، باشه! حالا سرتو بذار این گوشه روی زمین پاهاتو بچسبون به دیوار.
زمین کثیف و خاک آلود بود. از خاک خوشم نمی امد. دورو برم را نگاه کردم تا جای بهتر یا چیزی پیدا کنم که سرم را روی آن بگذارم. خسرو گفت:
- منتظر چی هستی؟ تو که خنگ خوبی بودی، زودباش دیگه، سرتو بذار زمین. واسه خاطر من..
باید بخاطر او اینکار را میکردم. با خوشحالی سرم را روی زمین گذاشتم و پاهایم را به دیوار زدم. همه خوشحال شدند و خندیدند. بعد گفت:
- حالا خودتو بمال روی این خاکا تا همه جات سفید بشه.
خاک کثیفی بود، من هروقت خاکی میشدم مامان دعوایم میکرد.
- زودباش پسر خوب، بچه ها براش دست بزنید. همه دست زدند. دیگر چاره ای نبود، آنها خیلی دلشان میخواست من اینکار را بکنم، منهم خوابیدم روی خاکها، بچه ها دست میزدند و با خنده می گفتند:
- آفرین خنگه، آفرین خنگه غلت بزن، غلت بزن.
هرچه من بیشتر غلت می زدم، آنها بیشتر خوشحال میشدند و می خندیدند. میدانستم مادر دعوایم خواهد کرد، ولی مهم نبود به خوشحالی خسرو و دوستانش می ارزید.
فرج خیکیه گفت:
- یعنی تو هرکاری بگی این میکنه؟
- آره پس چی که میکنه، اخه این خنگول خوب خودمه.
فرج دورو بر را نگاه کرد و گفت:
- پس بهش بگو از این آب جوب بخوره.
فرهاد گفت:
- نه بابا نمی خوره، هرچی هم خنگ باشه دیگه اینو نمی خوره.
فرج گفت:
- اخه این میگه هرکاری من بگم میکنه.
خسرو با ژست گفت:
- آره! اگه من بگم هرکاری میکنه.
- ولی من شرط می بندم که از این آب نمی خوره. چی میگی خسرو؟ شرط میبندی؟
- سر چی؟
- سر همون چاقو دسته صدفیه. اما اگه نخورد تو باید دوچرخه اتو بدی بمن.
- چی چی رو بدم به تو، چاقو کجا؟ دوچرخه کجا؟ من که خنگ نیستم، این خنگه.
- باشه پس یه هفته بده دست من، قبوله؟
- نه! یه روز.
- باشه، قبوله.
خسرو امد طرف من. باز دستش را انداخت دور شانه ام و گفت:
- شهاب جونم حالا می خوام به اینا نشون بدی که بچه حرف گوش کن خوبی هستی، بیا یه کوچولو از اب این جوب بخور بعد خودم مبرمت ساندویچ فروشی برات یه ساندویچ گنده میخرم، بعدش هم یه بستنی بهت میدم، باشه.
نه! نمی خواستم، اه... اب جوی سیاه بود، کرم داشت. بوی بدی میداد رویم را برگرداندم.
- ببین شهاب جون، منو جلوی دوستام کنف نکن، مگه منو دوست نداری؟ بیا بارک ا.. فقط یک قلپ.
فرهاد گفت:
- نه بابا نمی خوره، من که گفتم هرچی که خنگ باشه بازم میفهمه که نباید بخوره.
- چرا خوبم میخوره، من بهش بگم بخور، میخوره، مگه نه؟ بیا دیگه، خودتو لوس نکن، فقط یه قلپ.
من از کرمهای توی اب می ترسیدم. دستم را از دستش بیرون کشیدم و بطرف خانه دویدم، ولی هنوز دو قدم نرفته بودم که از پشت یقه پیراهنم را گرفت.
- آهای کجا، خیال کردی میذارم بری، تا از این اب نخوری نمیشه بری.
گریه ام گرفته بود حالم داشت بهم میخورد، پشت گردنم را فشار داد و سرم را به اب نزدیک کرد.
- بچه ها تشویقش کنید، براش دست بزنید، ببینین میخواد بخوره.
هیچ کس دست نمیزد. انگار حال همه داشت بهم میخورد. سرم را با فشار داخل جوی کرد. نوک دماغم به لجن بدبویی آلوده شد، احساس خفگی کردم. ناگهان معجزه ای رخ داد. دستش شل شد و من توانستم سرم را بالا بیاورم. صدای آرش را شنیدم که داد میزد:
- ولش کن احمق! من به کناری افتادم. آب نخورده بودم ولی صورتم کثیف شده بود. حالم بهم خورد و همانجا بالا آوردم.
- احمق بیشعور تو به این بچه چکار داری؟ اگه از این آب میخورد که میمرد، مگه دیوونه ای؟
- نه این داداش توه که دیوونه اس، احمق خنگ، برای یه بستنی هرکاری میکنه، خودش واسه خاطر یه ساندویچ میخواست از این اب بخوره، مگه نه بچه ها!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#4
Posted: 8 Oct 2013 17:28
فرج گفت:
- راس میگه داداشت دیوونه اس. نباید تو خیابون ولش کنید.
- تو دیگه حرف نزن ، خودت دیوونه ای.
- نه بابا شماها همتون دیوونه اید، تو خودت اگه دیوونه نبودی اینقدر درس نمی خوندی. آرش با عصبانیت دست مرا گرفت و بطرف خانه کشید.
داشتم به شادی غذا میدادم. صدای در را شنیدم ولی توجه نکردم تا شهاب دست در دست آرش پر از خاک و گل و لجن جلویم ایستاد. بی اختیار فریاد زدم:
- وای خدا مرگم بده، تو چرا اینجوری شدی؟ مگه نگفتم لباساتو کثیف نکن.
آرش با عصبانیت و بغض ماجرای کوچه را تعریف کرد. با هرکلمه احساس میکردم خون با فشار بیشتری به مغزم هجوم می اورد. تمام بدنم می لرزید. شادی را بغل کردم، دست شهاب را کشیدم و بی توجه به لباس و سر و وضعم بطرف خانه حسین و فتانه رفتم. جلوی در دست شهاب را رها کردم، با تمام قدرت روی زنگ فشار اوردم، تا در را باز نکردند دستم را برنداشتم. با باز شدن در دست شهاب را کشیدم، از حیاط رد شدم، در هال را باز کردم و در همان جا با فتانه که سراسیمه بیرون میامد سینه به سینه شدم. حسین اقا، شهین، فرشته و خسرو جلوی تلویزیون نشسته بودند، سینی چای روی میز بود، فرشته مثل همیشه جلو دوید، شادی را از بغل من گرفت، هیچ توجهی به او نکردم انگار چشمانم هیچ کس را جز خسرو نمیدید، ضربان قلبم تندتر شده بود با صدایی که برای خودم هم نا اشنا بود فریاد زدم:
- تو با این بچه چکار داری؟ زورت به این میرسه خرس گنده! فکر نکردی اگه از اون اب بخوره مریض میشه. چرا سر به سرش میذاری؟
خسرو مظلومانه گفت:
- زن عمو به من چه؟ این واسه خاطر بستنی و شکلات همه کار میکنه، نه اینکه خنگه، بچه ها هم تو کوچه سر به سرش میذارن. من تازه مواظبشم که کسی نزنتش.
- چی چی رو خنگه، خجالت نمیکشی اسم رو بچه من میذاری؟ هیچم خنگ نیست.
حسین آقا به آرامی گفت:
- مریم خانم خودتونو ناراحت نکنید. حالا چرا اینقدر عصبانی میشید؟ خوب بعضی بچه ها کم هوش تر از بچه های دیگه ان، یه بچه مثل آرش با اون هوش و استعداده، یکی هم کم هوش میشه، مثل این.
- نخیر این هیچم کم هوش نیست، شماها دارید اسم روش میذارید.
فتانه با تمسخر گفت:
- وا، چرا نمی خوای واقعیتو قبول کنی؟ بچه ای که تا این سن حرف نمیزنه، خوب عقب افتادس دیگه.
- نخیر حرف نزدنش هیچ ربطی به عقب موندگی نداره. دکترش هم گفته بعضی بچه ها دیر زبون باز میکنند. هیچ مشکل هوشی هم ندارند.
- چه حرفا! ما که تا حالا ندیدیم یه بچه چهار ساله یه کلمه حرف نزنه باهوش و عاقل هم باشه. ماشا ا.. همین خسرو من چهار دست و پا که میرفت حرف هم میزد.
با حرص گفتم:
- نخیر اونکه از تو شکم شما حرف میزد، ولی می بینید که باهوش هم نیست. پس زود و دیر حرف زدن دلیل هوش نمیشه.
فتانه لبهایش را جمع کرد و گفت:
- وا... حسین آقا میبینی واسه خاطر بچه خنگش چه چیزا به بچه من میگه.
حسین آقا از جایش بلند شد بطرف من آمد و درحالیکه سعی میکرد آرام باشد گفت:
- زن داداش خودتونو کنترل کنید، بجای عصبانی شدن باید یک فکر اساسی بحال این بچه بکنیم.
لحظه به لحظه صدایم بلندتر میشد.
- این بچه هیچیش نیست. شماها یک فکر اساسی برای بچه خودتون بکنید.
شهین گفت:
- مریم خانم این حرفا چیه که میزنید؟ داداشم چیز بدی نگفته از روی دلسوزی فقط میگه بچه رو به دکتر ببرین، آخه تو خانواده ما بچه ها همه باهوشند اصلاً یه همچین چیزی سابقه نداشته.
- تو خونواده ماهم همه باهوشند. شما خیالتون راحت اینم هیچیش نیست.
با خشونت شادی را از بغل فرشته گرفتم و به شهاب که متحیر نگاهم میکرد گفتم:
- بعد از این اگه کسی بهت گفت خنگ ، میزنی توی دهنش، فهمیدی؟
بیش از این نمی توانستم آن خانه را تحمل کنم، دست شهاب را کشیدم و بدون خداحافظی به خانه برگشتم.
میدانستم که این رفتارم تا چه حد برای خانواده همسرم که همیشه مرا آرام و کمرو دیده اند عجیب بوده و خبر آن با هزاران شاخ و برگ به زودی مانند بمبی منفجر میشود.
تا به خانه رسیدم آن شعله های سرکش خشم به خستگی و غمی سنگین مبدل شد. زبانم بند آمده بود گویی تمام حرفهایم را یکجا زده بودم، شهاب را به حمام بردم، سر و تنش را شستم، لباسهایش را عوض کردم. چشم از من برنمیداشت از نگاهش چیز زیادی دستگیرم نمیشد می دانستم او هم از رفتارم متعجب است ولی نمی دانستم چه قضاوتی درباره ام دارد. برخلاف سکوت ظاهر در مغزم مدام حرف می زدم و دعوا می کردم.
وقتی ناصر آمد خشم خفته ام دوباره بیدار شد، با هیجان و بغض از توهینی که به بچه امان کرده اند شکایت کردم. او مثل همیشه ساکت نگاهم کرد، قدری سیبیل هایش را جوید و گفت:
- حالا میگی چکار کنم؟ شاید هم حق با اونا باشه.
چند ثانیه مبهوت نگاهش کردم، بعد مثل ترقه از جا پریدم و فریاد زدم:
- یعنی تو هم معتقدی این بچه عقب افتاده است؟
- اگر عقب موندگی نداره، پس چرا حرف نمیزنه؟ مگه دکتر نگفت که گوشش سالمه و از نظر جسمی مشکلی نداره؟ پس لابد از نظر ذهنی کمبودی داره.
- حرف بیخود نزن، بچه ام هیچم خنگ نیست، من میدونم. با چشماش با من حرف میزنه.
- ولم کن مریم، تو مادری، نمی خوای حقیقتو بپذیری.
آرش دنباله حرف پدرش را گرفت:
- راس میگه مامان! اگه خنگ نبود که هرکاری بهش می گفتند نمی کرد.
- خوب بچه اس، نمیفهمه خوب و بد چیه. تو برادر بزرگشی باید مواظبش باشی.
- بمن چه، من اصلاً خجالت میکشم تو خیابون با این راه برم. همه میگن برادرت خنگه. اصلاً نمی خوام همچین برادری داشته باشم.
- خفه شو! بجای اینکه نذاری مردم از این حرفا بزنند، خودتم میگی؟
- راس میگه مریم، سعی کن حقیقتو بپذیری.
- نمی خوام. ولم کنید بچه من هیچم خنگ نیست. مرده شور این حقیقتو ببرند.
و با صدای بلند گریه کردم.
تازه معنی واقعی خنگ بودن را درک میکردم. پس در تمام این مدت تحقیر میشدم و نمیفهمیدم، با اندوه ، خشمی عمیق را که به تدریج در درونم گسترده میشد احساس کردم. از ان پس از این کلمه چنان متنفر شدم که با شنیدن ان سرم داغ میشد، خودم سرخ شدن صورتم را میدیدم، در درونم چیزی به جوش میامد، بی اختیار حمله میکردم و چون اغلب توانایی مقابله با گوینده را نداشتم، چیزی را خراب میکردم، میشکستم، خرد میکردم. دیگر دست خودم نبود باید بهر شکلی این احساس تلخ را از وجودم بیرون میریختم وگرنه میمردم.
وقتی مادر با بغض و غضب همه چیز را برای پدر گفت، من در گوشه ای با دقت به حرفهایش گوش میدادم و شعله های نفرتم سرکش تر میشد، با کنجکاوی منتظر عکس العمل پدر بودم، امیدوار بودم که او راه بیفتد و انتقامم را از انها بگیرد، حداقل دو برابر مادر به حمایتم برخیزد و خانواده عمو را درب و داغان کند، ولی او خونسرد و ارام ایستاد و گفت که حق با انهاست.
تمام وجودم از گریه مادر، حرفهای پدر و آرش میسوخت. باید کاری میکردم. چشمم به در باز و دعوت کننده اتاق آرش افتاد، بی سروصدا به داخل اتاق خزیدم. میدانستم که نباید به وسایل او دست بزنم، از زمانی که بخاطر داشتم از این کار منع شده بودم. چراغ روی میز تحریر روشن بود. کتابها ، دفترها و کاغذهای بزرگ و کوچک پراکنده بودند خودنویس تازه اش در کنار مقواهای بزرگ و کلفتی که دو روز تمام وقت ارش را گرفته بودند قرار داشت. شیشه جوهر سیاه را که با خودنویس وارد خانه شده بود برداشتم، صدای آرش که میگفت (خجالت میکشم با این توی خیابون راه برم، همه میگن برادرت خنگه) در گوشم می پیچید.
با دقت جوهرها را روی کاغذها، مقواها و کتابها ریختم. وقتی شیشه خالی جوهر را روی زمین انداختم آرام شدم. گویی آتشی که در درونم بود خاموش شد، با خونسردی از اتاق بیرون آمدم و از پله ها بالا رفتم.
با جیغ آرش، پدر و مادر به اتاقش دویدند. سرم را از لای در بیرون آوردم تا صداها را بهتر بشنوم.
آرش گریه کنان گفت:
- تمام روزنامه دیواریمو خراب کرد فردا باید تحویل میدادم. حالا جواب آقامونو چی بدم؟ این همه زحمت کشیدم.
پدر گفت:
- چطوری جوهر برگشته روش؟
- خودش که برنمیگرده، حتماً شهاب کرده.
مادر گفت:
- چرا حرف بیخود میزنی؟ تا حالا شهاب به چیزای تو بی اجازه دست زده؟ حالا دیگه مهر خرابکاری هم روش بزن. حتماً باد زده جوهر افتاده.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#5
Posted: 8 Oct 2013 17:34
- حق با مامانه. فکر نمیکنم شهاب همچین کاری بکنه. تاحالا که سابقه نداشته. هرچند که اینجا باد هم نیست. پنجره ها بسته اس!
این اولین خرابکاری من بود. انتقام مزه شیرینی داشت. هرچند که دلم شور میزد ولی وقتی همه چیز به خیر گذشت با ارامش روی تخت بزرگ ارش که بتازگی بمن رسیده بود و با هر حرکت جیرجیر میکرد دراز کشیدم.
حالا دیگه اصلاً مهم نبود که چقدر از این تخت بدم میاد و تخت امن و حفاظ دار خودم را که به شادی داده بودند ترجیح میدهم و یا چقدر دلم میخواهد برای من هم تختی نو وکشودار مانند تخت ارش بخرند. حتی وقتی شادی مثل هرشب خودش را لوس کرد به تخت مادر رفت و در اغوش او خوابید ناراحت نشدم و حسادت نکردم.
وقتی مادر برای عوض کردن لباس و یاداوری مسواک زدن به اتاق امد خودم را به خواب زدم. او با تعجب چراغ را خاموش کرد و بیرون رفت. حتی تاریکی هم مرا بوحشت نینداخت . انگار با تجربه تلخ انروز بزرگ شده بودم. درست یادم نیست ولی گویا همان شب بود که اُسی و بُبی را که همیشه در گوشه ای پنهان بودند بطور کامل پیدا کردم. تمام وقایع تلخ آنروز را برای انها گفتم. انها دلداریم دادند و کارم را ستودند.
اسی گفت:
- خوب کاری کردی حقش بود. ببی مرا بوسید، سه تایی مدتی زیر پتو خندیدیم.
اسی گفت:
- فردا حق باباشم کف دستش میذاریم. اونم بما میگه خنگ. به کارهای مختلف فکر کردیم. چیزهایی را که او بیش از همه دوست داشت بخاطر اوردیم.
بالاخره ببی با کمی ترس و دلهره گفت:
- ماشین... ان شب دیرتر از همیشه به خواب رفتم.
با صدای ماشین پدر چشمانم باز شدند. با عجله به کنار پنجره دویدم.
اسی گفت:
- آه... حیف شد دیر بیدار شدیم. ولی ببی خوشحال شد و نفس راحتی کشید. تمام انروز قلبم تندتر از معمول میزد و با یاداوری برنامه شب فرو میریخت.
مادر چندبار پرسید:
- تو امروز چته؟ چرا همش مات میشی، حواست کجاست؟
با آمدن پدر به ارامی به حیاط رفتم. نمی توانستم از انتقام صرفنظر کنم. گویی هستیم با ان وابسته بود، باد سردی تنم را لرزاند، هوا تاریک بود. در زیر نوری که از پنجره اتاق می تابید، قیچی گل چینی مادر را پیدا کردم. قیچی بزرگی که تاکنون نتنها اجازه بلکه جرات دست زدن به ان را هم نداشتم.
به ارامی به ماشین نزدیک شدم. کنار ان نشستم، سعی کردم قیچی را در چرخ ماشین فرو کنم ولی زورم نرسید.
اسی گفت:
- شاید چرخ جلو نرمتر باشه. انرا هم امتحان کردم ولی نشد.
ببی گفت:
- بسه دیگه بیا بریم.
اسی گفت:
- نه! حالا روی ماشینش یه نقاشی بکش. با نوک قیچی خطوطی را با فشار رسم کردم.
ببی برایم میخواند:
- چشم، چشم، دو ابرو، دماغ، دهن یه گردو، چوب چوب ، شکمبه...
ناگهان چراغ حیاط روشن شد.
مادر حیرت زده گفت:
- شهاب تو اونجایی؟ چکار میکنی؟ بیا تو سرما میخوری.
انچنان جا خوردم که قیچی از دستم افتاد و صدای مهیبی کرد. کله پدر که از پشت مادر سرک میکشید در درگاه پیدا شد.
با عصبانیت همیشگیش فریاد زد:
- اون چی بود؟.. چکار میکردی پدر سوخته؟ بسرعت دمپایی هایش را پوشید و بیرون دوید، دست مرا محکم گرفت، می لرزیدم. دهانم مثل چوب خشک شده بود. مادر بدنبال پدر که قیچی را از زمین برداشته و به خط های روی ماشین نگاه میکرد دوید. بصورت پدر نگاه کردم کبود شده بود. میدانستم ماشینش را دوست دارد ولی نه اینقدر.
دستش را بلند کرد. مادر خودش را جلو انداخت دستم را از دست پدر بیرون کشید:
- چکار میکنی؟ مواظب باش قیچی دستته، میزنی بچه رو ناقص میکنی، اونو بزار کنار و با دست دیگرش قیچی را گرفت.
- میبینی خانم؟ میبینی؟ باز بگو بچه ام دیوونه نیست.
آرش هم که نفهمیدم از کی خود را به ما رسانده بود گفت:
- دیدی مامان! دیروز هم این جوهرها رو ریخته بود روی روزنامه دیواری من.
- آخه چی شده؟ اون بیخودی از این کارا نمی کنه شاید چیزی بهش گفتید ، اذیتش کردید.
- این چه حرفیه خانم ، من همین الان از راه رسیدم، اصلاً این بچه رو ندیدم.
آرش با بغض گفت:
- من دیروز چکارش کرده بودم که اون بلا رو سرم اورد؟ تازه کلی هم بخاطرش دعوا کرده بودم. اگه از اون لجن خورده بود که تا حالا مرده بود. بجای تشکر رفت تمام زحماتمو به باد داد.
خنده ام گرفت این آرش هم عجب خنگیه، اون که اولش بود ، بعد که امدیم خانه خودش گفت از این خجالت میکشم، منهم بخاطر همین جوهرها را ریختم. مثل اینکه اول و دومو بلد نیست.
پدر به ماشین و خط هایی که روی ان افتاده بود دست میکشید و لحظه به لحظه عصبانیتش بیشتر میشد. بطرف من که سعی میکردم پشت مادر پنهان شوم چرخید با یک حرکت دستم را قاپ زد و با صدایی که از خشم می لرزید گفت:
- حالا نشونت میدم تا دیگه از این غاطا نکنی و با دستهای بزرگش دو تا محکم به پشت و پس گردنم زد. انقدر ترسیده بودم که درد را چندان احساس نمی کردم.
- نزنش! دست خودش نیست، لابد یه چیزی بوده.
- چه چیزی خانم؟ جز اینکه این بچه غیر طبیعیه. حالا توی اتاق زندونیش میکنم. شام هم نباید بخوره تا بفهمه! توهم دخالت نکن. بسه دیگه به اندازه کافی لوسش کردی.
در اتاق روی تخت نشستم. اسی و ببی ساکت بودند. به صداهای بیرون گوش دادم صدای هر چهار نفرشان را میشنیدم. اول کمی در مورد خنگی من حرف زدند بعد شادی با زبان بچه گانه اش چیزهایی گفت، پدر خندید. باهم شام خوردند. آرش از مدرسه برای پدر تعریف کرد. خوش به حالشان، انها یک خانواده اند. من فراموش شده ام خودم را دور از انها و طرد شده حس کردم و فهمیدم که از انها نیستم. قلبم فشرده شد. به اسی گفتم:
- دوستم ندارند. من بچه اینا نیستم.
ببی که نمی توانست غصه را برای مدت زیادی تحمل کند گفت:
- چرا مامان دوستت داره، برات چیز میخره، غذا بهت میده. بعضی وقتها هم ماچت میکنه. امشب هم اگه مامان نبود، با قیچی زده بود و کشته بودت.
- آره میدونم ولی بقیه اشون دوستم ندارند. مخصوصاً آرش و باباش، منم دوستشون ندارم. پدرشون رو درمیارم. صبر کن.
انشب وقتی همه خوابیدند مادر لقمه ای نان و کوکو برایم اورد. کنار تختم نشست، نگران و غمگین نگاهم کرد و گفت:
- بچه جون تو چه ات شده، تو که هیچوقت از این کارا نمی کردی؟
سرم را زیر پتو کردم. چطور نمی فهمید که من مجبورم این کارها را بکنم.
از انشب بکلی تغییر کردم. هر خنده ای برای تمسخر من بود همیشه در فکرم مشغول یافتن راههایی برای انتقام گرفتن خصوصاً از خانواده عمو و خسرو بودم، ولی بعد از ماجرای انروز و دعوای مادر، ارتباط قطع شده بود تا اینکه بعد از دو سه هفته در یک بعد از ظهر جمعه زنگ در بصدا درامد و مادر بزرگ و فرشته بخانه ما امدند. مادر که به باغچه اب میداد غافلگیر شد. نمی دانست چه کند. هنوز دلخور بود. ولی نمیتوانست و نمی خواست و جرات نداشت به انها بخصوص به مادربزرگ بی احترامی کند. پدر با خوشحالی جلو دوید و با سلام و احوالپرسی انها را بطرف در هال برد، ولی مادر بزرگ گفت:
- نه ننه اینجا بهتره، یواش یواش توی حیاط نشستن بیشتر میچسبه و روی تخت گوشه حیاط که مادر روی ان فرش پهن کرده بود نشست و گذاشت که چادرش به روی شانه بیفتد. فرشته وارد هال شد و با خوشحالی شادی را که جلو دویده بود بغل کرد و بوسید. وای که چقدر از توجهی که به شادی میکرد ناراحت میشدم.
با ارش حرف زد و اصلاً مرا ندید. غمگین و دلتنگ از پله ها بالا رفتم. حوصله اتاقم را نداشتم. به در تراس که بدلیل گرم شدن ناگهانی هوا باز شده بود نگاه کردم. به ارامی از موانعی که مادر برای جلوگیری از رفتن شادی به روی تراس درست کرده بود رد شدم. خودم را به نرده ها رساندم. از انجا همه را میدیدم و صدایشان را بوضوح می شنیدم. برای انکه انها مرا نبینند روی زمین دراز کشیدم و از زیر نرده ها نگاهشان کردم. مادر بترتیب شربت، میوه و پیش دستی اورد. بعد لیوان ها را جمع کرد.
مادربزرگ گفت:
- بیا بشین دختر ، چقدر راه میری، بسه دیگه اینقدر زحمت نکش.
- مادر تعارفی کرد و باز به داخل خانه رفت.
اسی گفت:
- اینا چقدر خنگن، اونکه زحمت نمیکشه، اون چون نمی خواد پیش اینا بشینه هی میره و میاد.
مادر سینی چای را جلوی مادربزرگ گرفت. اوهم از فرصت استفاده کرد و گفت:
- شنیدم بچه ها سر به سر هم گذاشتند شماها هم ناراحت شدید و دیگه رفت و امد نمی کنید.
پدر گفت:
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#6
Posted: 8 Oct 2013 17:38
نه مادر این حرفا چیه؟ وا.. من اینقدر گرفتارم که وقت دید و بازدید ندارم. باور کن بچه های خودمو هم نمی بینم.
- خوب مادر چرا اینقدر کار میکنی و زحمت میکشی؟ اگه یه ذره صرفه جویی و قناعت می کردید لازم به این همه کار نبود. میترسم خدای نکرده زبونم لال بلایی سرت بیاد.
- نه مادر حکایت صرفه جویی و اینا نیست. میدونید که 3 تا بچه چقدر خرج دارند. مریم هم که بعد از شادی مجبور شد کارشو ول کنه. بالاخره یه حقوق از زندگیمون کم شده.
- ای بابا.. حقوق زن که ارزش نداره. همش صرف قر و فر و رفت و امد و حقوق پرستار و کارگر میشه. حالا از اینا گذشته شما دوتا برادر نباید ازهم دلخور باشید. اگه حسین چیزی گفته از روی دلسوزی بوده حرف بدی هم که نزده، گفته این بچه رو پیش دکتر ببرید.
مادر که سعی میکرد صدایش ارام و مودب باشد گفت:
- خانم، شهاب رو تا بحال چند بار پیش دکتر بردیم. هربار هم دکتر گفته چیزیش نیست، بعضی بچه ها به هزار و یک دلیل دیر به حرف می افتن.
- وا.. همین؟ خوب دکتره چیزی سرش نمیشده. پیش یه دکتر حسابی ببرید. مگه میشه بچه ای که تا این سن یک کلمه حرف نزده چیزیش نباشه. شاید اگه زودتر به دادش برسید بشه یک کاری کرد.
- نه خانم شما نگران نباشید این بچه هیچیش نیست. ما خودمون هم بیشتر به فکر هستیم.
- مادرجون سرتو کردی زیر برف، یعنی می خوای بگی عقب موندگی هم نداره.
- نه نداره، خیلی هم باهوشه.
- وا.. به حق چیزای نشنیده! ما که تا حالا همچین چیزی ندیده بودیم. شما رو نمیدونم.
- بله من خیلیها رو دیدم که دیر زبون باز کردند و هیچ مشکلی هم ندارند.
- دخترجون این حرفا چیه میزنی، باید واقعیتو قبول کنی، میگن مدرسه هایی برای بچه های خنگ هست. اگه زودتر بره شاید براش بهتر باشه.
صدای مادر کلفت شد.
- این بچه خنگ نیست و با عصبانیت استکانهای چای را برداشت و به...
داخل خانه رفت. می دانستم که او حالا به آشپزخانه رفته تا گریه کند. نفرتی شدید نسبت به مادربزرگ احساس کردم که برای همیشه با من ماند. دلم می خواست کله اش را می کندم. به دور و بر نگاه کردم، چیزی در تراس نبود.
اسی گفت:
- باید حقشو کف دستش بذاریم.
مادر بزرگ با لحنی حق به جانب گفت:
- دیدی مادر؟ دیدی زنت چطوری جواب محبت های مارو میده؟ دلت خوشه زن باسواد گرفتی، معلوم نیست مال کدوم جهنم دره ای هستند؟ تخم و ترکه اشون چیه؟ این بچه به کی رفته؟ آخ که اگر دختر دائیت رو می گرفتی اقلاً میدونستیم که کی هستند. داییت هم دستتو می گرفت دیگه اینقدر مجبور نبودی سگ دو بزنی. ولی آقا عاشق شده بود. حالا تو عاشق چی چی این سیاه سوخته شدی من نمی فهمم. جادو جنبل کرده بودند، من میدونستم ولی کی به حرف من گوش میداد؟
- - بسه مادر، مریم چه بی احترامی بشما کرده؟ دیگه مظلوم تر از این زن پیدا نمیشه.
- آره دیدم. نه اینکه جواب منو نداد.
- چیزی نگفت، فقط گفت بردیمش دکتر گفته هیچیش نیست.
- نه جونم اون اصلا چشم دیدن مارو نداره، اگه هفته ای هفت روز فتانه جون با اون روی باز مارو دعوت میکنه، ماهی یکبارهم جرات نداریم پامونو بذاریم خونه تو.
مادر که با سینی چای وارد حیاط شده بود. این حرف را شنید و با بغض گفت:
- شما خودتون دوست ندارید خونه ما بیایید وگرنه در این خونه همیشه به روی شما بازه. ولی خوب شما خونه اونارو ترجیح میدید. البته حق هم دارید. هرچه باشه اون دختر خواهر خودتونه باهاش هزار جور حرف دارید.
و برای اینکه جلوی او اشک هایش سرازیر نشود فرار کرد و به داخل خانه رفت.
دوباره دورو برم را نگاه کردم. اسی خیلی عصبانی و ببی غمگین بود. چشمم به پاره آجری افتاد که برای جلوگیری از بسته شدن در جلوی آن گذاشته بودند.
بی سروصدا خود را عقب کشیدم. بلند شدم دولا دولا رفتم و آنرا برداشتم. سنگین بود. به سختی با دو دست بلندش کردم. آوردم کنار نرده گذاشتم، روی زمین دراز کشیدم. با دقت آجر را از زیر نرده ها رد کردم تا لبه تراس جلو بردم، آجر کمی لق خورد. دستم را محکم روی آن فشار دادم.
مادربزرگ پچ پچ کنان گفت:
- دروغ میگم، بگو دروغ میگی. اگه تو هم دختر داییت رو گرفته بودی هیچ کدوم از این بدبختی ها رو نداشتی. نه اینقدر از ما دور میشدی نه این بچه مریض میموند رو دستت. نه مجبور بودی اینقدر زحمت بکشی و جون بکنی.
- مادر بسه دیگه من صد سال هم حاضر نبودم برم و وردست دایی توی حجره کار کنم. بعد از یازده سال هنوز ول نمیکنی؟
- دست خودم نیست مادر وقتی بدبختی تورو میبینم دلم آتیش میگیره.
- من بدبخت نیستم مادر! خیلی هم از زندگیم راضیم. شما هم اینقدر غصه منو نخورید.
- وا....؟ خوشبختی با بچه عقب مونده؟ با این همه کارو زحمت.
اسی گفت:
- آجر رو ببر بالای سرش، آهان، میزونش کن!
ببی وحشت زده گفت:
- آدما چطوری می میرن؟
اسی گفت:
- مثل فیلما، دردش می گیره ، بعدم می خوابه. اقلا دیگه حرف نمیزنه.
توهم ساکت باش، اینقدر نترس، الان دلمون خنک میشه.
آجر را کمی جلوتر بردم.
ببی گفت:
- نکن!
اسی گفت:
- دستتو بردار.
حالا سر آجر خیلی سنگین تر شده بود، دستهای کوچکم دیگر نمی توانست آنرا نگه دارد. لیز خورد و از زیر دستم رد شد.
ببی از ترس چشمهایش را گرفت. آجر وسط زمین و آسمان می چرخید و بطرف موهای سفید و سیاه و حنایی مادربزرگ می رفت.
با صدای افتادن آجر و فریاد مادر بزرگ همه چیز درهم ریخت. مثل باد دویدم. از پله ها پایین رفتم. وقتی می خواستم وارد دستشویی شوم با مادر که سراسیمه از آشپزخانه بیرون میامد برخورد کردم. نباید میایستادم. با عجله داخل توالت رفتم، روی پنجه پا بلند شدم، در را قفل کردم و پشتم را به ان تکیه دادم. قلبم چنان تند میزد که صدای انرا مانند کوبیدن پتک در گوشهایم می شنیدم. نفسم به شماره افتاده بود.
ایستادم تا کم کم صداهای بیرون واضح شدند. یکی گفت آب بیار. مادر با سرعت به اشپزخانه برگشت. صدای پای پدر هم از پشت سر امد.
مادر گفت:
- چی شد یک دفعه؟
- نمیدونم یک تیکه سنگ به چه گندگی از اسمون امد و خورد به سرش.
- یعنی کار کیه؟
- نکنه این بچه دیوونه ات باز دسته گل به اب داده؟ این دفعه دیگه میکشمش. زودباش اب رو ببر. الکل رو کجا گذاشتی؟
پشت در بسته توالت از ترس می لرزیدم.
ببی گفت:
- کار خیلی بدی کردیم. حالا وقتی بفهمن کارما بوده، بیچارمون میکنه. بابای آرش میکشدمون.
اسی یواش و لرزان گفت:
- کار ما نبود. خودش افتاد. مگه نه شهاب؟ از دست تو لیز خورد خودش افتاد.
نمیدانستم چه باید بکنم. نگران و وحشت زده بودم. صداهای بیرون دوباره توجهم را جلب کرد. هنوز همه داشتند میدویدند. صدای پای آرش و شادی را تشخیص میدادم. نفهمیدم باز برای چکاری مادر و پدر به اشپزخانه امدند.
پدر گفت:
- قندش را زیاد کن.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#7
Posted: 8 Oct 2013 17:40
- الحمدالله بخیر گذشت. فقط یک کمی سروصورتش خراش برداشته.
- یه کمی!!؟.. تمام صورتش زخم شده. شونه اش ضرب دیده. داره از درد بخودش می پیچه.
- خداروشکر تو سرش نخورد. وگرنه خدا میدونه چی میشد.
- آخ اگه دستم به این پسره برسه. تیکه تیکه اش میکنم.
تمام تنم تبدیل به قلبی شد و عرقی سرد روی ستون فقراتم دوید.
- کدوم پسره؟
- خودتو به اون راه نزن. خودت خوب میدونی که کار همین پسر خل و چلته.
- خبه خبه بیخود از خودت حرف درنیار. این بچه اینجا پیش من بود. خودم بردمش دستشویی. آخ طفلک اصلا یادم رفته بود دوساعته اون تو مونده.
با ناباوری و بهت دستم را جلوی دهانم گرفتم تا جلوی جیغ سرخوشانه ام را که بی اختیار میخواست بیرون بیاید بگیرم.
اسی گفت:
- وای.. مامان عجب دروغگوییه!
پدر با بی حوصلگی گفت:
- دروغ نگو اگه کار اون نبوده پس کار کیه؟ خودش که از اسمون نمیافته.
- من چه میدونم؟ اصلا ما اجر تو خونمون نداریم. تکه ها رو دیدی اجر بود. شاید از لبه تراس کنده شده و افتاده. این بچه بیچاره بیخبر از همه جا همینطور توی توالت مونده. تو هم دیواری از دیوار اون کوتاه تر پیدا نمی کنی.
- صدای عمو حسین امد.
ببی گفت:
- این دیگه کجا بود؟ چه زود خودش رو رسوند.
عمو حسین به اشپزخانه دوید و گفت:
- ناصر کجایی؟ یه مسکن داری بهش بدیم؟ خیلی درد داره.
- نه بزار ببریمش درمونگاه. اگه لازم بود همونجا بهش میدن.
- فهمیدی کار کی بوده؟ شهاب رو پیدا کردی؟
مادر با تندی گفت:
- به شهاب چه مربوطه؟
- اخه فقط اون ممکنه همچین کاری بکنه، اینکار از ادم عاقل برنمیاد.
- بیخود پای این طفلک رو وسط نکشید، اون پیش من بود. حالا چون نمیتونه حرف بزنه و از خودش دفاع کنه همه تقصیرها رو بگذارید گردن اون.
- اخه پس از کجا یه پاره اجر ممکنه بیفته تو کله ادم.
- این اجرای بالای تراس لق شده هرچند وقت یکیش میافته. شاید هم از خونه همسایه یا توی خیابون پرت کردند.
با تمام وجود می خندیدم قلبم ارام گرفت و راه نفسم باز شد من هنوز پشتیبان داشتم.
ببی گفت:
- می بینی مامان چه دروغگوی باهوشیه، الهی قربونش برم.
فرشته داد زد:
- بابا، عموجان، د بیایید دیگه خیلی درد داره باید زودتر ببریمش درمونگاه.
- اون اب قند رو بده بریم. همه دوباره مثل دسته ای پرنده جیغ جیغ کنان به حیاط رفتند.
با خارج شدن ماشین پدر از حیاط صداها خاموش شدند. نفس راحتی کشیدم. ولی پایم دیگر توان نگهداریم را نداشت. همانطور که به در تکیه داده بودم وا رفتم و روی زمین نشستم.
به دوستانم گفتم:
- چقدر خوبه که ادم مامان دروغگو داشته باشه. اصلا برای همین دوستش دارم.
هیچ صدایی در خانه نبود. ناگهان وحشت همیشگی قلبم را لرزاند، مبادا همه رفته و مرا تنها گذاشته اند.
ترس از تنها ماندن بیش از کتک و دعوا می توانست مرا وحشت زده کند. همیشه منتظر بودم که روزی مرا رها کرده و بروند. با چرخش ارام دستگیره در نفس راحتی کشیدم. خدارا شکر تنها نیستم.
صدای ارام مادر گفت:
- درو بازکن، رفتند.
چقدر صدایش خسته بود. بعد از انهمه هیجان خودم هم بشدت خسته بودم. از مادر و تنبیه او نمی ترسیدم. با سختی قفل در را باز کردم. مادر با رنگ پریده کنار در چمباتمه زده بود. مرا که دید بغضش ترکید. دلم برایش سوخت ولی نمی دانستم خودم بیشتر مستحق دلسوزی هستم یا او.
دستم را گرفت و مرا بطرف خود کشید، رو در رویش ایستادم و سرم را بزیر انداختم. صدای مادر گرفته و غمگین بود.
- این چه کاری بود کردی؟ اگه توی سرش خورده بود که میمرد. انوقت تورو میبردند زندان. توی یک اتاق تک و تنها حبست می کردند. تو باید بفهمی که اینکارا خیلی خطرناکه. چطور متوجه نیستی؟
وای که چقدر دوستش داشتم. خودم را در اغوشش انداختم و گریه کردم . کاش میتوانستم بگویم که اگر کسی در مورد تو حرف های بد بزند بازهم از این کارهای خطرناک میکنم. کاش می توانستم بگویم قربونت برم مامان، نمیدونی از اینکه مادری به دروغگویی تو دارم چقدر خوشحالم.
در خانه ما جز من همه باهوشند. آرش از من خیلی بزرگتر است. مامان میگفت تازه آرش مدرسه رفته بود که من دنیا امدم. آرش پسر خوب و مایه افتخار خانواده بود. قیافه اش از بچگی تا حالا عوض نشده. خیلی قد بلند نیست ولی لاغره، با چشمها و موهای سیاه و پوست سفید، فقط یک سبیل کم داره تا بشه عین باباش. مثل او جدی، کم حرف و از خود راضی هم هست. همیشه انگار یک جوری غمگینه.
بچه هم که بودیم با من کاری نداشت. همیشه درحال خواندن یا نوشتن بود. باباش یک جور با کیف و لذت نگاهش می کرد. درعوض نگاهش به من با اخم بود. دست خودش نبود از دیدن من ناراحت میشد.
شادی خواهرمه، دو سال از من کوچکتره ولی از وقتی که یادمه مثل بابا حرف میزد. انگار از اول بلد بود حرف بزنه، برعکس من!!
دهنش رو باز میکرد و هرچی دلش میخواست میگفت. اینقدر لجم میگرفت. نه میترسید نه صدایش می لرزید نه خجالت می کشید. وقتی حرف میزد مامانم حظ میکرد. بهش میگفت (شادی زندگی من) بله او شادی زندگیش بود. همونطور که من غصه زندگیش بودم.
همیشه میگفت:
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#8
Posted: 8 Oct 2013 17:42
- غصه این بچه بالاخره منو میکشه.
خیلی احساس بدیه که بدانی باعث غصه خانواده ات هستی. بعضی وقتها دلم میخواست کله شادی را بکنم. اما هنوز دستم به او نرسیده جیغ میزد و مادر سراسیمه میرسید. ولی او هرقدر اذیت میکرد من نمی توانستم چیزی بگویم.
تنها فایده ای که دنیا امدن شادی داشت این بود که مادر تا چند سال به اداره نرفت و پای اکرم خانم از خانه ما بریده شد. تا قبل از امدن شادی هر صبح همه لباس می پوشیدند و می رفتند و مرا که گریه می کردم پیش اکرم خانم می گذاشتند. جوری رفتار می کردند که گویی بزودی برمی گردند ولی نمی دانستند که ان روزها چقدر برای من طولانی بود. هر روز فکر می کردم که انها برای همیشه رفته اند و مرا به اکرم خانم بخشیده اند و تا وقتی یکی یکی برمی گشتند قلبم جوری ورم می کرد که با اندازه تمام خانه میشد.
مادر، اکرم خانم را دوست داشت. میگفت زن خوبیه، شاید هم بود. به مادر کمک میکرد. مدام خانه را جارو میزد و روزی چند دفعه مرا می شست. بیچاره وسواس تمیزی داشت و بیچاره تر من که همیشه باید مثل عروسک توی ویترین برق میزدم. هیچ چیز در مورد بازی نمیدانست. من یا باید غذا می خوردم یا می خوابیدم یا توی تختم که میله های بلند داشت می نشستم. اگه لکه ای بر لباسم می نشست لپهایش را می کند، با لهجه خودش می گفت:
- وای خدا مرگم بده و جوری به من و لکه روی لباس نگاه می کرد که احساس می کردم کثافت مجسم هستم و ترس برم می داشت.
او همیشه اوازهای غمگین می خواند. گاهی که سرحال بود با من حرف میزد. اما به زبانی که فقط خودش بلد بود. اسم اشیاء را که تازه داشتم می شناختم جور دیگری می گفت. من گیج می شدم. از ایوان خانه موقع پهن کردن لباس با خانم همسایه به همان زبان حرف می زد. گاهی هم دخترش را می اورد. انوقت تمام روز زبان اصلی خانه زبان انها بود. بمحض ورود مادر زبان عوض میشد. اسمها تغییر میکرد و من نمی فهمیدم چیزی که تمام روز نامش (سو) بوده چطور یک مرتبه تبدیل به (آب) میشود.
با امدن شادی این برنامه تغییر کرد. مادر اداره نرفت. هرچند بیشتر وقتش با شادی میگذشت و وقتی هم ارش میامد با او درس می خواند و توجه زیادی بمن نداشت ولی بازهم خوب بود. دیگر مجبور نبودم هر روز از غصه رفتن او گریه کنم. همانقدر که مطمئن بودم که هست و هروقت بخواهم می توانم نگاهش کنم برایم کافی بود. هنوز چهره جوان و زیبای ان روزهایش جلوی چشمانم است با ان پوست گندمگون، چشمهای عسلی درشت و موهای پرپشت و سیاهی که اغلب پشت سرش میبست. دندانهای سفید و خنده دلنشینش را بیش از هر چیز دوست داشتم.
ادم مهم خانه ما پدر ارش بود که صبحها با سرو صدا از خانه بیرون میرفت. من سعی میکردم تا او در خانه است از خواب بیدار نشوم وقتی برمیگشت هوا تاریک بود. گویا چند جا کار میکرد. همیشه خسته و بی حوصله بنظر میرسید، وقتی میامد بنظرم سبیل های سیاهش اویزانتر از صبح بود. جلوی تلویزیون چرت میزد تا شام حاضر شود. در سکوت غذا می خورد بعد هم روزنامه اش را زیر بغل میزد و میگفت شب بخیر . و سلانه سلانه از پله ها بالا میرفت و در اتاقشان که انروزها روبروی اتاق من و شادی بود (حالا به طبقه پایین منتقل شده) می خوابید. همیشه هم غر میزد که خوابش نمی برد.
مادر تا بابای آرش میامد به حرف زدن میافتاد.
- چه خبرها؟ امروز چه کار کردی؟
ولی او بی حوصله و جدی میگفت:
- هیچی مثل همیشه کار و کار.
- چته، حالت خوب نیست؟
- چه سؤالها میکنی، خوب خسته ام دیگه.
مادر غصه میخورد ولی چیزی نمی گفت. من این را احساس می کردم. نمی دانم از غرور بود و یا کمرویی که ساکت میشد و هیچ اصراری برای گرفتن جواب نداشت.
فقط ارش حق داشت وقت خواب و استراحت پدرش را بگیرد. در مورد درسهایش از او سؤال میکرد. هرچه سؤال سخت تر بود پدرش بیشتر خوشحال میشد.
انوقت با غرور به مادر نگاه میکرد و می گفت:
- ماشاالله ، میبینی بچه ام چقدر باهوشه.
بعضی وقتها هم با کنایه بمن اشاره میکرد و می گفت:
- یادته ارش وقتی به سن این بود چقدر شعر بلد بود.
من منظورش را می فهمیدم. با این حرفها به خنگی و بی زبانی من اشاره میکرد و به مادر سرکوفت میزد. انها مدام در مورد حرف زدن یا نزدن من صحبت میکردند و گاه با اصرار می خواستند وادار به حرف زدنم کنند. من از این همه توجه نسبت به ناتوانیم بیش از پیش وحشت میکردم. حالم بد میشد. قلبم تند میزد. دلم می خواست فرار کنم و در یک اتاق تاریک پنهان شوم. گوشه ای میرفتم کز میکردم. اما همه توی سرم حرف میزدند.
ببی خیلی غصه می خورد که چرا مثل ارش باهوش نیست و پدر دوستش ندارد.
اسی با عصبانیت می گفت:
- به جهنم، مهم نیست، گـور باباش. اینقدر دلم میخواد همشونو بزنم. اصلا بابا به چه درد میخوره، بـره گـم شه. هیچ کدومشونو دوست ندارم.
ببی می گفت:
- ولی من مامانو دوست دارم.
اسی روز به روز بیشتر از بابای ارش بدش میامد و زبان من روز به روز سنگین تر میشد و بیشتر می فهمیدم که چقدر خنگم و هیچوقت نمی توانم حرف بزنم.
فقط اسی و ببی مرا درک می کردند و همانجور که بودم دوستم داشتند. حضور انها موهبتی بود. نمیدانستم دخترند یا پسر، چه فرقی داشت. همیشه همان چیزی بودند که باید باشند. با انها می توانستم ساعت ها حرف بزنم و بازی کنم.
یک ماه از ماجرای سوء قصد به مادربزرگ گذشت ولی او هنوز هم آه و ناله میکرد. مخصوصا وقتی پدر و مادر را میدید بیشتر یاد دردهایش میافتاد و می گفت:
- نمی تونم دستمو حرکت بدم بکلی فلج شدم.
اسی حرفهایش را باور نمی کرد و با بدجنسی در گوش من می گفت:
- دروغ میگه خودم دیدم که با هر دو دستاش وضو می گرفت.
من نسبت به کاری که کرده بودم احساس های متفاوتی داشتم. با وجود وحشت شدیدی که پس از انجام این کار و آگاهی از عواقب ان وجودم را فرا گرفت. قلباً احساس پشیمانی نمی کردم و مانند قاضی منصفی که مطمئن است برای مجرم رای عادلانه صادر کرده وجدانم ارام بود. در ضمن ته دلم مطمئن بودم که پدر به نوعی حقیقت را می داند. از این موضوع خیلی هم بدم نمی امد ولی تا چند روز بی اختیار خود را از او پنهان می کردم.
مادر بزرگ در خانه عمو حسین بستری شد. مادر و فتانه خانم وظیفه پرستاری از او را بین خود تقسیم کردند. در نتیجه ارتباط دو خانواده خواه ناخواه بیشتر شد.
فتانه خانم به هر بهانه از مادر می پرسید:
- مریم جون بالاخره معلوم نشد این اجر از کجا امد؟ کی انداختش؟
مادر با قیافه حق به جانب میگفت:
- صد در صد از بیرون پرت کردند . ما اصلاً توی خونه اجر نداریم.
ان روزها من در صلح و ارامش بسر میبردم. گویی انتقامی که گرفته بودم مرا برای مدت ها ارام نگه میداشت. مادر بخاطر من دروغ میگفت. من هم سعی میکردم بچه خوبی باشم و همانطور که او خواسته از کنارش دور نشوم. ولی خسرو تمام مدت مترصد بود تا مرا تنها گیر بیاورد و هر وقت از کنارم رد میشد، یواشکی میگفت:
- چطوری خنگه؟
از این حرف خون به کله ام میامد. می خواستم حمله کنم ولی خودداری میکردم. فقط یکبار به رویش تف انداختم.
او هم فریادزنان خود را به مادرش رساند و گفت:
- مامان ببین این دیوونه چکار کرد. فتانه خانم نگاه معنی داری به مادر کرد و سری تکان داد.
مادر هم با ناراحتی گفت:
- خسرو جان تقصیر خودته چرا سر به سرش میذاری؟ حتماً اذیتش میکنی اونم چون نمی تونه حرف بزنه مجبوره اینطوری از خودش دفاع کنه.
فتانه خانم با حرص رو به خسرو کرد و گفت:
- تو اصلاً نزدیکش نرو تا نگن تقصیر تو بوده.
یک روز مادر و فتانه خانم تصمیم گرفتند که مادر بزرگ را حمام کنند
زنها داخل حمام شدند. مادر بمن گفت:
- همینجا بشین تا من بیام، جایی نری ها!
پشت در حمام نشستم. شادی مثل همیشه در اتاق فرشته بود و برای او حرف میزد. فرشته شادمانه می خندید. قلبم فشرده شد.
ببی گفت:
- شادی با این ور ور کردنش فرشته رو مال خودش کرده. اونم دیگه مارو دوست نداره چند وقته بغلمون نکرده. دیگه دوست نداره به اتاقش بریم، فقط شادی رو می بره.
دلم برای خودم سوخت. حوصله ام سر رفته بود.
اسی گفت:
- اینها چقدر حمام می کنند!
نگاهم به خسرو افتاد که از بالای پله ها با صدای اهسته صدایم میکرد:
- شهاب بیا بالا، بیا یه چیزی نشونت بدم.
میدانستم کلکی در کار است ولی نمی توانستم جلوی کنجکاویم را بگیرم. ارام از پله ها بالا رفتم. خانه انها عین خانه خودمان بود. اصلاً در تمام این خیابان همه خانه ها با یک سبک و شکل ساخته شده بودند.
مهمانخانه، نهارخوری و یک اتاق خواب پایین بود و دو اتاق خواب هم بالا که جلوی انها تراس قرار داشت.
اتاق خسرو مثل همیشه درهم ریخته بود. کاغذ و مقواهای بزرگ همه جا پخش شده و یک سطل گنده چسب هم روی میز بود. ظاهراً تصمیم داشت بادبادک درست کند. با احتیاط داخل شدم.
خسرو در را پشت سرم بست و گفت:
- بشین رو تخت، بعد کشو میز تحریرش را کشید، کبریت و سیگار بیرون اورد. گویی گنجی پنهانی را به نمایش گذاشته، با غرور گفت:
- میدونی این چیه؟ سیگاره! اینقدر خوبه، من بزرگ که بشم سیگاری میشم. الان هم اینقدر خوب میکشم. ببین! کبریت را روشن کرد. به شعله زرد و ابی کبریت خیره شدم. سیگار کنار لبش گذاشت و روشن کرد. دود..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#9
Posted: 9 Oct 2013 15:27
فصل دوم
دودسفیدی در اتاق پیچید. بوی عموجان در فضا پخش شد و بعد از پنجره باز فرار کرد.
خسرو چشمهایش را بست و گفت:
- نمی دونی چه کیفی داره. بیا تو هم بکش اینقدر خوبه. رویم را برگرداندم و با دست خسرو را که جلویم ایستاده بود پس زدم.
- د بیا چقدر ترسویی، هیچ کس نمی فهمه. یه پک بزن ببین اینطوری.... نترس اگه بد بود که من خودم نمی کشیدم. به دودهای بالا رونده نگاه کردم. مبهوت این عمل قهرمانی شده بودم.
خسرو با دقت سیگار را بین لبهایم گذاشت و گفت:
حالا مثل اینکه داری با نی نوشابه می خوری محکم نفستو بکش بالا.
با تمام توان نفسم را بالا کشیدم. ناگهان دود تمام وجودم را پر کرد تا توی مغزم سوخت. در تمام سلول هایم دود غلیظ و بدبو را احساس کردم. به سرفه افتادم. نفسم بند امد. از سرفه سیاه و کبود شدم. چشمانم می خواستند از حدقه بیرون بیایند، احساس کردم تمام دل و روده ام با فشار از درونم فرار میکنند، هرچه را که در معده داشتم همانجا بالا اوردم و بیحال به گوشه ای افتادم.
خسرو فریاد زد:
- کثافت برو گمشو. اتاقمو کثیف کردی و جیغ کشان به پایین دوید.
مادر خیس از عرق و وحشت زده از حمام بیرون امد. پشت سرش فتانه خانم سرک کشید.
خسرو با انزجار گفت:
- مامان این احمق امد توی اتاق من استفراغ کرد. همه چیزام خراب شد.
فتانه خانم با نفرت دهانش را جمع کرد و گفت:
- مگه نمی دونی این بچه طبیعی نیست، نمی تونه خودشو کنترل کنه. چرا بردیش تو اتاقت؟
مادر گفت:
- ولی این هیچوقت بیخودی حالش بهم نمی خوره. حتماً مریض شده و امد طرف من که با رنگ پریده و بیحال کنار پله ها ایستاده بودم. دست بر پیشانیم گذاشت و پرسید:
- چته مادر چرا حالت بهم خورد؟
او دوست داشت جلوی مردم جوری حرف بزند که انگار من می توانم جوابش را بدهم.
فتانه خانم کمک کرد که مادر بزرگ از حمام بیرون بیاید. او را برد و روی مبل نشاند. لباسهای او هم مانند لباسهای مادر خیس و چروکیده بود.
اسی گفت:
- پاهاش که اجر نخورده چرا اینجوری راه میره؟ بدجنس.
فتانه خانم به اشپزخانه رفت و با جارو ، خاک انداز، یک سطل کوچک اب و پارچه و کهنه از اشپزخانه بیرون امد هنوز لبهایش با حالت تنفر جمع بود. انگار حال اوهم داشت بهم میخورد.
مادر گفت:
- فتانه جون بده من خودم تمیز میکنم.
فتانه خانم که منتظر همین حرف بود فوراً وسایل را بدست مادر داد.
دامن مادر را گرفتم و همراه او از پله ها بالا رفتم. دیگر حاضر نبودم حتی برای یک لحظه نگاه های شماتت بار مادر بزرگ و بقیه را تحمل کنم. مادر در را بست و مشغول تمیز کردن فرش شد. اخمهایش درهم بود. قیافه اش غنگین و خسته بنظر میرسید.
ببی گفت:
- دیدی بازهم ما گریه اش را در اوردیم.
احساس کردم دلم می خواهد کله خسرو را بکنم. به دور و بر نگاه کردم. سطل چسب روی میز بود. قلم مویی را که درون ان بود برداشتم. چسب را به تمام سطح میز و انچه که رویش بودم زدم.
مادر چنان مشغول و چنان غمگین بود که مرا نمی دید. یک بار سرش را بلند کرد وحشت زده جلوی سطل ایستادم.
بی توجه گفت:
- چرا اونجا استادی؟ برو بشین.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#10
Posted: 9 Oct 2013 15:28
سرش را پایین انداخت، سطل را برداشتم. آنرا پشتم پنهان کردم و عقب عقب رفتم و روی تخت نشستم. سطل را زیر پتو بردم. کج کردم و روی تمام رخت خواب ها چسب ریختم. بعد لباسهایی را هم که روی تخت ولو بودند زیر پتو بردم و به چسب آلوده کردم. مادر که کارش تمام شده بود گفت:
- پاشو بچه، پاشو بریم این هم از برنامه امروزمون.
ساکت و مظلوم بال دامن مادر را گرفتم و از پله ها پایین آمدم.
آنروز زود به خانه برگشتیم. مادر فورا به حمام رفت. من هم به اتاقم دویدم. در را به روی شادی که دنبالم آمده بود بستم. دستهای اسی و ببی را گرفتم. انقدر دور اتاق چرخیدیم تا سرمان گیج رفت، وای که چه حال خوشی داشتیم.
روز بعد فتانه خانم با حرص جریان چسب رختخواب آلوده و لباسهایی که مجبور شدند دور بیندازند را با اب و تاب برای مادر تعریف کرد.
مادر با سادگی گفت:
- حالا چرا سطل چسبو توی تخت گذاشته بود؟
ظاهراً همه منتظر این سوال بودند. باهم شروع کردند به حرف زدن ولی صدای فتانه خانم از همه بلندتر بود:
- همینو بگو، خودش که نذاشته. باید دید اون روز کی توی اتاق خسرو رفته و این کارو کرده.
مادر براق شد:
-منظورتون چیه؟ خوب من رفته بودم اتاقو تمیز کنم، یعنی میگید من زن گنده..
- نه بابا منظورم شما نبودید، ولی میگم شاید بچه ها که باهاتون بودند دور از چشم شما این کارو کردند.
- یعنی شهاب؟ نه امکان نداره. من تمام مدت چشمم بهش بود، یک لحظه هم تنهاش نذاشتم. نه کار اون نیست من مطمئنم.
برگشت بمن نگاه کرد. کم کم موج تردید نگاهش را تیره کرد. سرش را تکان داد گویی می خواست فکر بدی را که به مغزش امده از ذهنش دور کند.
انروزها اصلا شهاب را درک نمی کردم، بچه به ان ارامی ناگهان تبدیل به موجودی پیچیده و غیرقابل پیش بینی شده بود، کارهای غریبی میکرد.
با خود می گفتم: ایا باید تنبیه اش کنم؟ یعنی این بچه واقعا عقب افتاده است؟ ایا ما در تربیت او کوتاهی کرده ایم؟ ولی من که تمام زندگیم را وقف خانواده کرده ام، از صبح تا شب مثل یک کلفت توی این خانه جان میکنم. این بچه چی کم دارد؟ پس چرا آرش و شادی اینجور نیستند؟ آرش که درسخوان، مودب و همیشه شاگرد اول است، جز بعضی بدقلقی های معمول بچه ها هیچوقت برای ما مشکلی ایجاد نکرده. شادی هم که مثل قند می ماند. شیرین، باهوش و خوش سر و زبان. خدارا شکر که او هست و روحیه ام را عوض می کند وگرنه از غصه شهاب و این زندگی یکنواخت دیوانه شده بودم.
دیگر حوصله ناصر را هم نداشتم. گاهی فکر می کردم او هم حوصله ما را ندارد، سعی می کردم احساسی را که باعث ازدواجمان شد به یاد بیاورم. دوران پر از امیدهای احمقانه، روزهایی که خیال می کردیم با داشتن لیسانس شیمی می توانیم دنیا را تسخیر کنیم، روزهایی که اضطراب امتحان با اضطراب عشق درهم می امیخت و صبح که از خوابگاه بیرون می امدم نمی دانستم دلم برای کدامیک شور میزند.
ان احساس چه شد؟ انروزها چقدر دور بودند. ته دلم را می گشتم مثل جستجو در صندوق خانه ای متروک به دنبال تکه پارچه ای قدیمی، با کمال تعجب تکه پارچه را پیدا می کردم ولی انقدر خاک گرفته و رنگ و رو رفته بود که به سختی شناخته میشد.
دیگر دلم نمی خواست حتی به ان دست بزنم. ایا این همان چیزی بود که من ، دختر یکی یک دانه احمد علی خان با هزار جور ادعا از زندگی انتظار داشتم؟ من که می خواستم ثابت کنم که هیچ چیز از پسرها کم ندارم. من که زندگی زنانه مادرم که مدام باید به همسر و پنج پسر پر سرو صدایش سرویس میداد متنفر بودم. من که از همه برادرانم بیشتر درس خواندم، من که در اداره بهتر از دیگران کار می کردم و همه قبولم داشتند چطور شد که تبدیل به یک زن خانه دار معمولی شدم. نه این نقشی نبود که من برای خودم ترسیم می کردم. برای چی و برای کی همه ارزوهایم بر باد رفت؟ ایا این عشق رنگ باخته ارزش این همه فداکاری را داشت؟
گاه احساس می کردم فرسنگ ها با ناصر فاصله دارم. او دیگر مرا نمی دید، همیشه خسته و گرفته بود. با حاد شدن مشکلات شهاب رابطه ما سرد و سردتر میشد، انگار تقصیر من بود که شهاب حرف نمی زد.
من دیگر یاد گرفته بودم از مردمی که مرا خنگ یا عقب افتاده صدا می کنند چطور انتقام بگیرم تا دلم خنک شود، بتوانم دوباره با اسی و ببی بازی کنم. دور اتاق بچرخم و سه نفری باهم بخندیم. تنبیه هم میدم ولی مهم نبود.
از وقتی که بابای آرش بخاطر قیچی کردن کت و شلوارهایش کتکم زد و یک شبانه روز در اتاق زندانیم کرد، دیگر از هیچ تنبیهی نمی ترسم. از این که بدتر نمیشد.
کاش می توانستم فحش بدهم، تمام بچه ها فحش بلد بودند، خیلی دلم می خواست این کلمه های جادویی از دهانم بیرون بیایند ولی حیف!..
انوقت ها دقیقا درک نمی کردم که چرا این همه از فحش دادن خوشم می اید، ولی به نوعی احساس می کردم که فحش دادن یکی از بهترین راه های گرفتن انتقام است، برای فحش دادن لازم نیست زور داشته باشی، بزرگتر یا قویتر باشی، فقط کافی است بتوانی حرف بزنی، دهانت را باز کنی و هرچیزی که طرف را عصبانی می کند بگویی. این کلمه ها خودشان قدرت دارند، اگر درست و بموقع بگویی، او را تا سر حد مرگ می چزانند.
دیگر احتیاجی به خرابکاری نیست. اصلا انگار فحش را برای ادمهای ضعیف و کوچک مثل من ساخته اند.
از میان تمام حرفها فحش را تشخیص میدادم. با دقت انها را می شنیدم و بخاطر می سپردم. معنی بعضی را می فهمیدم، مثل (پدر سگ) بابای آرش یک دفعه که نمی دانم چرا از دست آرش عصبانی بود به مادر گفت:
- به این پدر سگ بگو دیگه تحمل این لوس بازی هاشو ندارم!
عصبانیت او از آرش به اندازه کافی عجیب بود ولی این کلمه پدر سگ از ان هم عجیب تر بود.
ما به اتاق خودمان رفتیم. اسی گفت:
- دیدی بابای آرش هم فحش میده.
ببی گفت:
- آره... گفت پدر سگ یعنی بابای آرش سگه.
من گفتم:
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟