انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

پدر ان دیگری


زن

 
بابای آرش که خودشه، پس یعنی خودش سگه. وای که ان روز چقدر خندیدیم. سه تایی دور اتاق چرخیدیم هی گفتیم پدر سگ، پدر سگ، پدر سگ...
ولی معنی بعضی از فحشها را نمی فهمیدم و نمی دانستم چرا ادمها با شنیدن انها اینقدر عصبانی می شوند، مثل روزی که یکی از بچه ها به خسرو گفت: " تو مادر قهوه ای"
خسرو انقدر عصبانی شد که پرید به پسره و کلی همدیگر زا زدند. من خیلی فکر کردم که این کلمه یعنی چی و چه اشکالی دارد که مادر ادم قهوه ای باشد. اصلا چرا قهوه ای؟
ببی گفت:
- قهوه ای اسم رنگه، حتما مادرش لباس قهوه ای می پوشه.
اسی گفت:
- خوب بپوشه، مگه چیه؟ خیلی زنها روپوش قهوه ای می پوشند.
- حتما از رنگش بدش میاد!
من گفتم:
- خوب منم بدم میاد. دلم می خواد مامانم روپوش صورتی بپوشه، ولی برای روپوش قهوه ای اینقدر عصبانی نمی شم.
مدتی گیج بودیم تا اینکه اسی گفت:
- شاید منظورش قهوه خوردنی باشه.
فتانه خانم بعضی وقتها که می خواست از مادر بزرگ و عمه بدگویی کند، به خانه ما میامد. مامان قهوه درست میکرد. باهم می خوردند. به ما هم نمیداد. می گفت برای بچه ها خوب نیست. بعد مدتی به فنجان خالی نگاه می کردند و برای هم چرت و پرت می گفتند.
یکبار فتانه خانم به مادر گفت:
- تا دو وعده دیگه، دو هفته یا دو ماه یه اتفاقی میافته خیلی خوشحال میشی.
مادر ذوق زده گفت:
- تو را خدا؟ حتما شهابم به حرف میافته.
نمی دانم چرا همه چیز در اخر به حرف زدن یا نزدن من برمیگشت. فتانه خانم لبهایش را کج کرد و با بدجنسی گفت:
- فکر نکنم، به مسایل مادی مربوطه، یه پولی، چیزی گیرتون میاد. مادر وا رفت.
اسی گفت:
- اره، قهوه چیز بدیه، به خط هاش نگاه میکنند و حرف های مزخرف می زنند. مادرها نباید بخورند. چرا هیچوقت بابای آرش نمی خوره؟ عمو نمی خوره و از این حرفا نمی زنه؟ این یه چیز بدیه مربوط به مادرا. برای همین هم به ما نمیدن.
ببی گفت:
- باید یه کاری کنیم که مامان دیگه نخوره.
چند روز بعد در اتاق با دوستانم بازی می کردم، بوی قهوه بلند شد. از بالای پله ها سرک کشیدم مادر و فتانه خانه توی هال نشسته بودند و قهوه می خوردند. در همین موقع خسرو هم وارد شد، قلبم فرو ریخت.
اسی گفت:
- حالا اگه ببینه که هم مامان خودش هم مامان ما قهوه می خورند چیکار میکنه؟
با عجله از پله ها سرازیر شدم. خود را به میز رساندم. مصمم و حق به جانب مثل وقتی که بزرگترها بچه ها را تنبیه می کنند، هرچه را که روی میز بود به زمین پرت کردم. فنجان های قهوه شکست و مقداری از ان روی فتانه خانم ریخت. او هم جیغ کشید و گفت:
- چه مرگته بچه؟
مادر هاج و واج نگاه کرد بعد با عصبانیت داد زد:
- چته؟ چرا اینجوری می کنی؟ مگه دیوونه شدی؟
فتانه خانم با خنده ای پر از تمسخر گفت:
- مگه؟ مگه نداره، خوب دیوونه است دیگه، اخه بچه عاقل از این کارا می کنه؟
به خسرو نگاه کردم، منتظر بودم او جواب انها را بدهد ولی او دستش را به شکمش گرفته بود و می خندید.
بالاخره گفت:
- من که میکم این دیوونه است شماها میگید نه! بفرمائید.
متحیر ماندم، پس چرا هیچ ناراحت نشد. مگر نه اینکه او برای همین مادر قهوه ای ان پسر را انطور کتک زد؟
مادر دو تا پس گردنی محکم بمن زد. گوشم را گرفت و از پله ها بالا برد و در اتاق حبسم کرد و گفت تا شب حق ندارم بیرون بیایم. من انقدر گیج و سردرگم بودم که ناراحت نشدم. خودم دلم می خواست مدتی تنها بمانم.
وقتی همه رفتند. اسی گفت:
- دیدی قهوه عیبی نداشت.
ببی گفت:
- پس چرا شده فحش؟
گفتم:
- نمی دونم.
اسی گفت:
- اها فهمیدم، هرچیزی که بگی مادرت اونه بده. قهوه بد نیست ولی اگه بگی مادرت قهوه ایه بده.
- پس اگه بگیم مادرت چاییه هم بده؟
- حتما خیلی هم بده، چون مادر ادم که نمی تونه چایی باشه.
- چقدر خنده دار! این بزرگا چقدر خنگن، چه چیزایی واسه خودشون درست میکنن. سه تایی خیلی خندیدیم. اسی هر چیزی را که در اتاق بود. با مادر می گفت و ما از خنده غش می کردیم.
مادر صندلی، مادر میز، ببی گفت:
- نه باید خوردنی باشه، مادر لوبیا پلو ، مادر خورش. انقدر خندیدیم که نفهمیدیم مادر کی به اتاق ما امد.
وحشت زده بمن نگاه کرد و گفت:
- خدا مرگم بده، چته بچه؟ چرا اینجوری می خندی؟ نکنه واقعا زده به سرت.
کله فتانه خانم از پشت سر مادر پیدا بود. من سعی کردم خنده ام را بخورم. دستم را جلوی دهانم گرفتم و ساکت شدم. ولی این اسی بدجنس توی گوشم گفت:
مادر بادمجون. و من نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
مامان با چشم های ترسیده گفت:
- وای اینطوری نخند می ترسم. دیدی فتانه چه خاکی به سرم شد. تقصیر خودمه نباید می زدمش نباید حبسش می کردم. حتما اینا روش اثر گذاشته.
تمام انروز مادر از دور مراقبم بود و من مجبور بودم جلوی خنده ام را بگیرم تا او نترسد.
اسی گفت:
- این بزرگترها واقعا خنگند. اخه کسی از خندیدن بچه اش میترسه؟
شب که بابای آرش امد. مادر با نگرانی ماجرا را تعریف کرد و گفت که من چه کرده ام. بعد هم که کتک خورده و حبس شده ام. بجای گریه و ناراحتی مدام می خندم.
بابای آرش سرش را تکان داد و گفت:
- باید یه دکتر متخصص پیدا کنم. مساله داره روز بروز جدیتر میشه. داره علایم بدی نشون میده.
مادر بغض کرد و گفت:
- جدی؟ فکر میکنی مشکل روانی داره؟
- یعنی این کارا معنی دیگه ای میده.
- شاید از یه چیزی خوشحاله. آه که اگه میتونست بگه توی مغزش چی میگذره.
ببی گفت:
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
- مامان عجب خنگیه اگه می تونستیم بگیم که از اول می پرسیدم مادر قهوه ای یعنی چی و بیخودی ظرفا رو نمی شکستیم.
بالاخره تسلیم شدم و پذیرفتم که حتی در مورد فحش هایی که کلمه مادر ندارند دنبال معنی نگردم. چون هرچه باشد من خنگم و این چیزها را نمی فهمم. اصلا لازم نیست ادم معنی فحش را بداند. فقط کافیست که میزان بد بودن ان زیاد باشد. اینرا هم از میزان عصبانیت طرف وقتی که ان را میشنود میتوان فهمید.
مثلا چند هفته بعد یک روز که با مادر برای خرید گوشت رفته بودیم. یک نفر داشت چیزی را برای اقا صادق تعریف میکرد. با عصبانیت گفت:
- مردیکه دیوث! اگه دستم بهش برسه!...
همان موقع حس کردم که این کلمه باید فحش باشد. گوشهایم تیز شد. به مادر نگاه کردم. سرخ شده بود و می خواست از مغازه بیرون برود.
اقا صادق گفت:
- خجالت بکش زن و بچه اینجاست و از مادر معذرت خواست.
فهمیدم که این حرف نتنها بد بلکه خیلی بد است. تا به خانه رسیدیم این کلمه را با خود تکرار کردم. کلمه به این کوچکی چه قدرتی داشت. چقدر خوش اهنگ بود. کوچولو، گرد ، مثل تیله از توی دهن ادم بیرون می پرید.
ببی گفت:
- حالا یعنی چی؟
- معنی نداره. فقط خیلی بده. مثل همون مادر قهوه ای می مونه. زنا نباید بشنوند. مگه نمی دونی؟ اسم حیوانا مثل سگ ، خر ، الاغ زیاد بد نیست، اما اونایی که معنی ندارند خیلی بدند. اگه اونا رو بگی تمام زنا از اتاق بیرون میرند، مردا اینقدر عصبانی میشن که بجون هم می افتند.
انروز مدت ها با اسی و ببی دور اتاق چرخیدیم و این کلمه خوش اوا را که بنظرم گلوله ای درخشان با رنگهای صورتی و ابی بود تکرار کردیم.
ان تابستان ناگهان معجزه ای رخ داد و مرا از مرکز توجه عمومی که داشت دیوانه ام میکرد بیرون اورد. پیدا شدن شوهر برای عمع شهین و برنامه های عروسی عجولانه او همه چیز را تحت الشعاع قرار داد. همه خوشحال بودند، تمام گفتگوها در مورد این عروسی بود. مادر ، فتانه خانم، مادر بزرگ و همه ساعتها می نشستند و در مورد لباس عروس، شام و اینجور چیزها حرف میزدند. فتانه خانم خیاط خوبی بود و با کمک مادر که منجوق دوزی بلد بود لباس عروس را می دوختند. تمام اتاق پر از تور و ساتن سفید بود. پارچه هایی برف گونه، نرم و صاف که در دستان معجزه گر مادر و فتانه خانم به شکل لباسهایی رویایی که عکس انها را در کتابهای داستان و برخی کارتونها دیده بودم در می امدند. من عاشق سفیدی و زیبایی این پارچه ها بودم، وقتی متوجه شدم که یک لباس هم عین لباس عروس برای شادی دوخته اند دلم اتش گرفت.
ببی گفت:
- خوش بحالش همه دوستش دارند چون حرف میزنه، ولی با ما بد هستند.
هر روز بخاطر لباس بخانه عمو می رفتیم. دو روز به عروسی مانده بود. من حال خوشی نداشتم.
مادر گفت:
- این بچه سرما خورده ، (دست خنکش را روی پیشانیم گذاشت) تب داره، نمی تونم تنهاش بذارم باید استراحت کنه.
پدر با بدخلقی همیشگی گفت:
- تو هم وقت گیر اوردی. اونم امروز که حنابندونه و اینقدر به کمک تو احتیاج دارند. تازه مادر می گفت که لباس عروس هم هنوز تمام نشده. نگران بود که تا پس فردا حاضر نشه. اگه امروز نری دیگه هفت پشتشون هم اسم تو رو نمی ارند.
- میدونم از رفتن که میرم. فقط کاش امروز آرش کلاس نمی رفت تا مجبور نمی شدم شهابو ببرم. می گذاشتمش توی خونه استراحت کنه.
- نمیشه! آرش که نباید بخاطر این از درسش عقب بیفته. اون که لله بچه های تو نیست. شادی که مشکلی نداره، میگی فرشته مواظبشه و ساعتها باهاش بازی می کنه. اینو هم ببر یه گوشه بخوابون.
همیشه میگفت "این" انگار من اسم نداشتم. چقدر از این طرز حرف زدنش بدم می امد.
مادر مرا روی مبلی در هال خواباند، غرق کار شد و بکلی فراموشم کرد. ساعتها به کندی میگذشت. حوصله ام سر رفته بود. مدتی جلوی تلویزیون نشستم، خواب رفتم، بیدار شدم تا بالاخره وقت ناهار شد. بعد از ناهار همه در اشپزخانه مشغول جمع و جور کردن و شستن ظرفها شدند. دلم می خواست کنار مادر باشم ولی او از اشپزخانه بیرونم کرد و گفت:
- برو مادر، تو دست و پا نچرخ، برو اونجا بخواب من الان میام.
خسته و بیحال بودم، میدانستم که مادر به اتاق خیاطی برمیگردد. در اتاق را باز کردم. لباس وسط اتاق پهن بود. کنارش نشستم. تکه ای از لباس را در دست گرفتم. صورتم را به ان چسباندم. چقدر نرم و خنک بود. عین پتوی مخملی خودم که بدون ان نمی توانستم بخوابم. دامن لباس اینقدر بزرگ بود که تمام تنم رویش جا می گرفت. وسط دامن نشستم. بقیه پارچه را دور پاهایم پیچیدم. خنکی مطبوعی در تمام تنم پخش شد. چشمان تب دارم سنگین شدند. سرم را در چینهای بزرگ دامن فرو کردم و بخواب عمیقی فرو رفتم.
از صدای جیغ عمع شهین وحشت زده از خواب پریدم. همه زنها بالای سرم بودند و با چنان نفرت و غضبی نگاهم می کردند که تنم به لرزه افتاد. تک تکشان در ان لحظه توان خفه کردن مرا داشتند. پس از دقایقی این نگاه های تلخ و سرد بسوی مادر که جلوی در ایستاده بود برگشت. لرزش تن او را هم حس کردم.
مادر بزرگ با ان صدای کلفتش گفت:
- ببین چکار کرد! تمام دامن لباس لک و مچاله شده جای پاهاشو ببین.
عمه زد زیر گریه. فتانه خانم گفت:
- می دونستم یه دسته گلی به اب میده.
مادر هاج و واج نگاه میکرد. رنگش سفید شده بود. جلو امد. لباس را گرفت زیر و رویش را نگاه کرد و گفت:
- من خودم درستش می کنم. عین اولش میشه، قول میدم.
- لازم نیست می ترسم بدتر بشه، خودمون یه کاری می کنیم.
- نه شما نمی رسید. مگه نمی خواستید برید سلمونی. امشب هم که اینهمه مهمون دارید. من می برم بقیه کاراش رو هم خودم میکنم و صحیح و سالم براتون میارم. خیالتون راحت باشه، چیزی نیست لک ها رو با کف اروم میشورم و اطو هم میزنم. نگران نباشید.
من و مادر با لباسی که در نایلنهای بزرگ گذاشته بودند، بخانه برگشتیم.
شادی پیش فرشته بخواب رفته بود. مادر غمگین و ساکت لباس را شست. از لباس، عمع شهین و عروسیش احساس بیزاری می کردم.
اسی گفت:
- چرا اینا اینقدر خنگند ما که نمی خواستیم لباس خراب بشه، کاریش نکردیم. فقط خوابیدیم روش.
مادر لباس را از بالای در اویزان کرد. خودش جلوی ان نشسته، منجوق های پایین دامن را میدوخت. چهره اش درهم بود. تلفن زنگ زد. مادر با خستگی بلند شد، رفت و تلفن را برداشت صدایش را می شنیدم که مرتب می گفت:
- خیالتون راحت باشه درست شده، هیچ اثری نمونده، نه تورو خدا نگید. باور کنید مخصوصا نکرد. بچه مریضه، خوابش میامد. رفت اونجا خوابید.
از انطرف هم حرفهایی زده شد که نتیجه اش گریه بیصدای مادر بود. بغض و تنفر شدیدی در درونم جوشید. چقدر اینها گریه مادر را درمی اوردند. مادر هم انگار روز بروز ضعیف تر و اسیب پذیرتر میشد. این حالت او بر عصبانیتم می افزود. دورو برم را نگاه کردم. قیچی خیاطی روی زمین کنار لباس افتاده بود. انرا برداشتم. برای دستهای کوچک من بزرگ و سنگین بود. به سختی و با دو دست بازش کردم. پارچه دامن را لای ان گذاشتم و دو لبه قیچی را برهم فشردم. با چند بار باز و بستع شدن، سوراخ بزرگی روی دامن پیدا شد.
اسی گفت:
- حالا خیلی دلشون میسوزه.
ببی ناراحت بود گفت:
- حالا عمع شهین چی می پوشه؟
اسی گفت:
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
- تا اونا باشن اینقدر مامانو گریه نندازن.
با دیدن سوراخ روی دامن لباس بی اختیار جیغ کشیدم از صدای فریاد من قیچی از دست شهاب افتاد. تمام تنم می لرزید. انگار دستی مرا به سیم برق بسته بود. دو دستم را روی دهانم گذاشتم تا جلوی فریادهای بعدی را بگیرم. چشمهایم داشتند از حدقه بیرون می پریدند. با سختی گفتم:
- وای..! بدبخت شدم. الهی بمیری بچه و ناگهان به طرفش حمله کردم. با تمام توانی که در پاهای کوچکش داشت به طرف پله ها دوید. از پله ها بالا رفت، در اطاق را محکم بست، سعی می کرد در را قفل کند، می دانستم که نمی تواند. دنبالش دویدم پاهایم بدجوری می لرزیدند و قدرت نگهداریم را نداشتند. تا وسط پله ها بیشتر نتوانستم بروم با گرفتن نرده تعادلم را حفظ کردم و فریاد زدم:
- بیا پایین پدر سوخته، من از دست تو چکار کنم؟ تا منو نکشی ول نمی کنی؟ بعد از مدتی داد و فریاد انرژی ناشی از خشمم تمام شد، بغض راه گلویم را گرفت روی پله نشستم، دستهایم را روی چشمانم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم. نمی دانم چه مدت در این حال بودم که دست سبک و کوچک شهاب بر روی موهایم مرا به خود اورد، می دانستم که او تحمل گریه مرا ندارد ولی نمی دانستم که حتی حاضر است کتک بخورد تا من گریه نکنم. من باید با این بچه چه میکردم؟ نگاهش کردم چشمان عسلی و درشتش پر از اشک بود، از غمی که در چهره داشت دلم به درد امد، او هم به اندازه من درد می کشید، این را حس میکردم. در اغوشش گرفتم و بغض الود گفتم:
- اخه چرا؟ چرا اینقدر اذیت می کنی؟ تو بچه خیلی خوب و ارومی بودی چرا اینجوری شدی؟ (سرش را پایین انداخت) ، من میدونم که تو از لج این کارارو می کنی ولی این کارا به ضرر ما تموم میشه. تو نمی دونی با این کارت چه بلایی به سر من اوردی. خیال کردی اینجوری فقط عمه شهین ناراحت میشه؟ تو هر کار بدی که بکنی منو بیشتر از همه زجر میدی. مگه تو منو دوست نداری؟ نه دوست نداری؟
بغضش ترکید و اشکهایش سرازیر شد. بیشتر خودش را در اغوشم پنهان کرد.
پس اگه منو دوست داری، دیگه از این کارا نکن. هرکس تو رو اذیت کرد بیا به خودم بگو. خدمتش می رسم. تو نمی خواد هیچ کاری بکنی. با تعجب نگاهم کرد، متوجه اشتباهم شدم، نه لازم نیست بگی من خودم می فهمم که کی تو رو اذیت میکنه و از همه مهمتر خدا همه چیز و میبینه و میشنوه، خودش جوابشونو میده ، خیلی هم سخت تر و بدتر از تو، تو خودتو کنترل کن و اونها رو بمن و خدا بسپار. باشه؟ قول میدی؟ اخ که اگه تو یه ذره منو دوست داشته باشی دیگه از این کارا نمی کنی. اگر نه من از غصه میمیرم. الان که این لباسو دیدم، داشتم میمردم. دلت می خواد من بمیرم؟ دیگه مامان نداشته باشی؟
سرش را بر شانه ام فشرد. به ارامی دستهایش را از دور گردنم گشودم. به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
- به کمک من هیچ احتیاجی ندارند همین لباسو براشون بدوزم بزرگترین کمکو کردم. تازه ما صبح همه کارا رو کردیم. همه چیز مرتبه. برای پذیرایی هم که اکرم خانم و دخترش میان. برو شادی رو بیار. پیش فرشته مونده. بعد هم بگو بچه مریضه مریم نمی تونه بیاد. تازه بچه ها نباشند بهتره. اونا خوشحال تر می شند. اگر هم دیدی خیلی لازمه و اصرار کردند، موقع کشیدن شام زنگ بزن یه دقه بچه ها رو بردارم و میام.
آرش رفت و شادی را اورئ ولی گفت:
- فرشته خیلی اصرار کرد که شب ببریمش. گفت برای رقصیدن جلوی مهمون ها تمرین کرده. منم حمامش کردم. لباسش را پوشاندم و موهای خوشرنگش را با روبانهای صورتی بستم و او را در بغل ناصر گذاشتم تا دم در بدرقه اشان کردم وقتی برگشتم شهاب را دیدم که با حسرت به در چشم دوخته.
هوا تاریک شده بود که دامن لباس وصل شد، ولی هنوز خیلی کار داشت، باید رویش مونجوق دوزی میشد. خیلی خسته بودم. احساس می کردم که چشمم دیگر نمی بیند. انقدر در خودم غرق بودم که حضور شهاب را بکلی فراموش کردم. وقتی متوجه او شدم که دو اب نبات را با شیشه ای اب جلویم گذاشت و با دو رفت و یک لیوان هم اورد. می فهمیدم که می خواهد بنحوی کاری برای من بکند. دلم سوخت گفتم:
- می خوای کمکم کنی؟
با سر جوا مثبت داد. اب را خوردم و با تمام غم و خستگی که داشتم نمی دانم به خودم یا به او گفتم:
- بزرگترین کمک تو اینه که با من حرف بزنی. فقط یک کلمه، فقط یک کلمه بگو مامان... دو قطره اشکی را که بر گونه هایم دویده بود پاک کردم مشغول کار شدم.
پس از چند لحظه صدای پر مهری به ارامی گفت:
- مامان! ...
ضربان قلبم تند شد ناباور نگاهش کردم و با تعجب گفتم:
- چی گفتی؟ این تو بودی؟ دستهایم را روی شانه هایش گذاشتم. اشک از چشمانم سرازیر شد با التماس گفتم، بازم بگو، یکبار دیگه! با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. وقتی گوشی را برداشتم. هنوز با خنده، گریه می کردم. با خوشحالی گفتم:
- ناصر میدونی چی شد؟ شهاب همین الان بمن گفت مامان! بخدا راست میگم، نمی دونی چه صدای قشنگی داره. خودش یه دفعه بی مقدمه گفت مامان... اره الان میام باشه، بگو شام نکشن تا من برای کمک بیام. اره لباس هم تقریبا تمام شده. فردا بهشون میدم. الان لباس می پوشیم می اییم.
یک دوش فوری گرفتم و لباس پوشیدم. موهایم را که هنوز خیس بود پشت سر جمع کردم. ماتیک قرمز کم رنگی به لبهایم مالیدم. شهاب با لبخندی شیرین نگاهم می کرد، همیشه همینطور بود با شادمانی من ، روحیه او هم عوض میشد. انگار روح ما با رشته ای بهم وصل بود. انقدر خوشحال بودم که تند و تند حرف میزدم:
- وای خداجونم شکرت! می دونستم، من از اول هم می دونستم که تو هیچیت نیست. حالا جلوی همه سرافراز میشم، دیگه هیچکس نمی تونه گوشه و کنایه بزنه.
دست شهاب را گرفتم و با افتخار راهی خانه حسین اقا شدیم.
چهره غم زده و خسته مادر چنان دلم را به درد اورده بود که حاضر بودم هر کاری برای تسکین او بکنم، این اشتیاق بی حد ترس از حرف زدن را از خاطرم برد، دهان باز کردم و خیلی ساده و روان گفتم: " مامان " صدای نا اشنا در گوش هایم طنین عجیبی داشت، براستی این صدای من بود؟ از شادمانی مادر لذت می بردم ، وقتی خوشحال بود چقدر زیباتر می شد. ولی کم کم از این همه ذوق زدگی و رفتار غیر معمول او به وحشت افتادم، در راه خانه عمو ، اسی گفت:
- چرا به بابای آرش گفت که ما حرف زدیم؟ مبادا بخواد به بقیه هم بگه.
ترسیدم. دستم را از دستش بیرون کشیدم. می خواستم برگردم. مادر با سرخوشی نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت:
- بیا عزیزم، بیا پسر خوشگلم.
با ورود ما همه ساکت شدند. کسانی که هرگز هنگام ورود بمن توجه نمی کردند. حالا نگاه خیره اشان را از رویم بر نمی داشتند. قلبم به طپش افتاد. حتی مادر هم جا خورد. فتانه خانم با شیطنت جلو دوید. روی زمین چمباتمه زد تا هم قد من شود و با خنده گفت:
- به به شهاب خان گل! شنیدم حرف میزنی، بگو فتانه جون ببینم. بگو افرین. (صورتش از نزدیک با انهمه ارایش چقدر ترسناک بود. خود را پشت سر مادر پنهان کردم ) د بگو دیگه.
تنم داغ شده بود، مادر دستم را کشید و گفت:
- ولش کن، ناراحت میشه.
- وا! مگه نگفتی حرف میزنه؟ خوب می خوام بدونم چطوری منو صدا میکنه.
- اینجوری می ترسونیدش.
- مگه چکارش کردیم؟ چه لوس بازیها داره.
خسرو با تمسخر نگاهم می کرد. پدر جلو امد. صورتش را به صورتم نزدیک کرد.
- حالا که مامان گفتی یه بابا هم بگو که ما دلمون خوش بشه.
همه منتظر بودند. احساس کردم نفسم بند می اید. ضربان قلبم تندتر شد. مادر، تنها پناه و امیدم به من خیانت کرده بود. رازی را که فقط باید بین ما می ماند، به همه گفته بود. دستم را با یک حرکت از دستش بیرون کشیدم. با سرعت بطرف خانه خودمان فرار کردم و قسم خوردم که دیگر هرگز دلم برای مادر نسوزد و هیچوقت این اشتباه را تکرار نکنم.
ان روزها گذشتند، حرفهای بی پایان در مورد حرف زدن من، بالاخره تمام شد. بعد از مدتی همه حتی مادر به این نتیجه رسیدند که او از بس ارزوی شنیدن کلمه مادر را از دهان من داشته، به نظرش امده که من گفته ام " مامان " کم کم دست از سرم برداشتند و من بار دیگر در بی زبانی امن خودم فرو رفتم.
ماه اول تابستان در عروسی و میهمانی های بعد از ان گذشت.
آرش بخاطر کلاس های متعددش، وقت برای این رفت و امدها نداشت، بنظر میامد علاقه ای هم به رفتن ندارد. ترجیح میداد در خانه کتاب بخواند، تلویزیون تماشا کند، نقاشی بکشد یا کاردستی بسازد.
بنظرم او هم بنوعی از ارتباط و حرف زدن با مردم فراری بود. اغلب دوستش سامان که عین خودش بود و یک عینک گنده هم روی چشمهای ریزش میزد به خانه ما میامد. باهم مدام حرف میزدند، حرفهای گنده گنده. و برای اثبات نظراتشان دل و روده رادیو یا جارو برقی و یا چیزهای دیگر را بیرون می ریختند البته اسم کار انها خرابکاری نبود.
پدر می گفت:
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
- بچه ام تجربه می کنه. بس که باهوشه بالاخره مخترع میشه.
ان روزها مادر برای رفتن به میهمانی از بودن آرش در خانه استفاده می کرد و مرا پیش او می گذاشت. بدین ترتیب با خیال راحت همراه با شادی شیرین زبان در میهمانی های مختلف شرکت می کردند.
آرش معمولا کاری به کار من نداشت. او هم مثل پدر مرا لایق حرف زدن و توجه نمی دانست، همه مرا بنوعی از سر باز می کردند، کنار گذاشته شده بودم. موقع اماده شدن برای میهمانی، هیجانی بر خانه حاکم میشد، من هم از این اتاق به ان اتاق دنبالشان می رفتم. مادر معمولا چندین دست لباس را انتحان می کرد تا یکی را می پسندید، دلم می خواست این کار او ساعت ها ادامه یابد و من هرگز با ان سکوتی که بعد از رفتنشان مثل بختک روی خانه می افتاد روبرو نشوم.
مادر مرا می بوسید و می گفت:
- خوشمزه بود. (شام خوشمزه رشوه ای بود که وقتی می خواستند میهمانی بروند به ما می دادند).
- ما که رفتیم تو هم بشین از اون نقاشی های قشنگ بکش و بعد هم برو بخواب.
ولی وقتی من می ماندم و ان خانه ساکت، حوصله هیچ کاری نداشتم و جز خط خطی های عصبی و بی معنی هیچ چیز نمی توانستم بکشم . روز به روز بیشتر به دوستان خیالی ام وابسته میشدم.
اسی می گفت:
- ولشون کن، به جهنم که رفتند، ولی ببی خیلی غصه می خورد.
در یک روز گرم تابستان، طرف های عصر اتفاق عجیبی افتاد. فرشته به خانه ما امد، روسری خوشرنگی به سر داشت. من محو تماشایش شدم.
اسی گفت:
- چیکار کرده؟ چقدر خوشگلتر شده.
برخلاف همیشه بمحض ورود بطرف شادی نرفت، بلکه مانند گذشته های خیلی دور به دنبال من گشت و مرا صدا کرد. از پشت در بیرون امدم. بغلم کرد. چقدر در اغوش او بودن را دوست داشتم. با نفس بلندی عطر تنش را به مشام کشیدم و با لذت و تعجب به حرفهای باور نکردنی اش گوش دادم.
فرشته اول خطاب به من و بعد رو به مادر گفت:
- می ایی بریم پارک؟ مریم جون می خوام شهاب رو با خودم ببرم گردش. اجازه میدید؟
مادر با سوء ظن به او نگاه کرد و گفت:
- شهاب؟ حالا چرا شهاب؟
- مگه چیه من خیلی شهابو دوست دارم. یادتون نیست اون وقتها چقدر باهم بازی می کردیم. حالا هم میریم یه چرخ توی پارک می زنیم و زود میاییم.
- نه مادر جون، می ترسم یه چیزی پیش بیاد. من حوصله ندارم. اگه بخوای شادی رو ببری عیب ندارخ. ولی شهاب... نه، پیش خودم باشه خیالم راحت تره.
- بخدا مواظبشم هیچ طوری نمیشه. راستش من خیلی در مورد شهاب فکر کردم. ما اونطور که باید بهش توجه نمی کنیم. من خودم از وقتی این شادی وروجک به حرف افتاده و اینقدر بامزه شده اصلا شهاب رو فراموش کردم. از نگاه شهاب می فهمم که ازم دلخوره. می خوام یه جوری تلافی کنم. تو رو خدا بذارید من هر چند روز یکبار بیام ببرمش گردش.
مادر هنوز با تعجب نگاهش می کرد، تمام وجودم لبریز از ارزوی گردش رفتن با فرشته بود. چه معجزه ای این سعادت را برای من به ارمغان اورده بود؟ دست مادر را کشیدم. تمام اشتیاقم را با نگاهی به صورتش دوختم. مادر در فکر مخالفت بود ولی نگاه ارزومندم او را متزلزل کرد.
با تردید گفت:
- نمی دونم، می ترسم یه وقت اذیتت کنه و من دوباره شرمنده بشم.
- خیالتون راحت منو اذیت نمی کنه، مگه نه شهاب؟ (با سر حرفش را تصدیق کردم). خوب پس بدو پسر خوب لباس خوشگل بپوش تا دوتایی بریم گردش.
سر از پا نمی شناختم، با عجله به حمام دویدم. دست، صورت ، پاها خصوصا زانوهایم را شستم. مادر هم به کمک امد، شلوار کوتاه ابی با بلوز چهارخانه ابی و سفیدم را پوشیدم هنوز بوی نویی می دادند. گذاشتم تا مادر با دقت موهایم را شانه کند و چتری های بلند و صافم را با اب به یکطرف بخواباند.
فرشته گفت:
- به به چه اقای خوش تیپی شدی. مریم جون این شهاب حتی از شادی هم خوشگلتره، مگه نه؟!
دست فرشته را گرفتم. با شادمانی از در خارج شدم. از صدای گریه شادی که پشت سرمان جیغ می کشید نوعی رضایت و غرور احساس کردم.
ببی گفت:
- طفلک شادی چقدر دلش می خواد با ما بیاد.
اسی با جدیت گفت:
- اون که مامان میبره گردش نیست. می خواد خرید کنه ما رو هم با خودش می بره. بیخودی اسمشو میذاره گردش. خیال میکنه ما خریم.
این گردش با گردش هایی که هر روز با مادر می رفتم فرق داشت. گویی از قفس گریخته بودم. احساس سبکی می کردم. بطرف فرشته برگشتم و به صورتش نگاه کردم تا ببینم که ایا اوهم به اندازه من شادمان است، می خواستم با نگاه از او تشکر کنم، ولی حواس فرشته اصلا بمن نبود. نگران بنظر میرسید. هرچند که دستم را در دستهایش می فشرد ولی گویی مرا بکلی فراموش کرده بود. کمی دستش را کشیدم تا او را متوجه خود کنم،
فرشته بی حوصله گفت:
- ببین شهاب جون اگه پسر خوبی باشی و حرف منو گوش بدی موقع برگشتن برات یه بستنی گنده می خرم، باشه!
وا رفتم، حرفش بوی معامله میداد. مثل حرفهای خسرو بود. نکند فرشته هم می خواهد مرا مسخره کند و خنگیم را نشان دهد؟ از خیابان گذشتیم. وارد پارک شدیم. فرشته بدون حرف مرا بطرف اسباب بازی ها برد. بیش از پیش نگران بنظر میرسید. به دور و بر نگاه میکرد. احساس کردم که بدنبال کسی یا چیزی می گردد. پس از مدتی جوانکی از کنارمان گذشت و به ارامی چیزی گفت. لبخندی بر لبهای فرشته نشست.
بمن گفت:
- برو شهاب جون، برو بازی کن، من همین جا روی این نیمکت می شینم و مواظبت هستم. دست مرا رها کرد، درحالیکه مدام برمی گشتم و با کنجکاوی نگاهشان میکردم بطرف اسباب بازی ها رفتم. فرشته در کنار پسر غریبه روی نیمکت نشست. انگار از قبل همدیگر را می شناختند.
داشتم دلیل محبت ناگهانی فرشته را می فهمیدم. تمام حواسم به آنها بود، بی حوصله سوار تاب شدم. کمی کنار سایر وسایل بازی ایستادم. دور میله ای چرخیدم. انها حتی بمن نگاه هم نمی کردند. خسته شدم، نمی دانستم دیگر چه باید بکنم. با تردید و خجالت پیش انها رفتم.
فرشته گفت:
- هان چیه شهاب جون دیگه نمی خوای بازی کنی؟
سرم را تکان دادم و سعی کردم کنار انها بنشینم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جوانک گفت:
- حالا این نره همه جا جار بزنه؟
- نه بابا خیالت راحت این حرف نمی زنه.
و بعد در گوش او چیزهایی گفت. سرم را پایین انداختم . می دانستم در مورد خنگی و لال بودن من حرف می زنند. بیش از انکه خشمگین شوم غمگین بودم.
هوا داشت تاریک میشد که فرشته با او خداحافظی کرد. در راه بازگشت سرحال بود. با من حرف میزد و می خندید. حتی مرا بوسید. بعد هم یک بستنی خوشمزه برایم خرید.
از ان پس این گردش ها جزئی از برنامه روزانه ما شد. مادر خوشحال بود و مرتب از فرشته تشکر می کرد. من از گردش رفتن، بازی در پارک، و..
بستنی خوردن خوشم می امد ، ولی هیچ احساس سپاسگزاری و قدرشناسی نسبت به فرشته نداشتم. فرشته هر روز به بهانه گردش بردن من می توانست از خانه بیرون بیاید و ان جوانک دیلاق مو بلند را که حالا فهمیده بودم اسمش رامین است ببیند. هر وقت مامورها می امدند. خودش را مشغول بازی با من نشان میداد و وانمود می کرد تنها دلیل بودنش در پارک من هستم. این ارتباط در واقع یک معامله بود که بیشتر به نفع فرشته تمام میشد تا من. با اینهمه هر دو راضی بودیم و خیال برهم زدن انرا نداشتیم.
یک روز صبح فتانه خانم از راه خرید به خانه ما امد و به مادر گفت:
- واقعاً فرشته هر روز شهابو میبره پارک؟
- اره! سر ساعت میاد و میبردش. چطور مگه؟
- هیچی، راستش شک کرده بودم. ولی عجب حوصله ای داره.
- اتفاقاً من هم اصلاً مایل نبودم، ولی خودش خیلی اصرار کرد.
- بسکه بچه ام مهربونه، می گه این برای روحیه شهاب خوبه.
با دست جلوی دهانم را گرفتم تا صدای خنده ام بیرون نیاید.
اسی گفت:
- فتانه جون هم عجب خنگیه، خیال می کنه اون واسه خاطر ما میاد پارک.
من از رامین خوشم نمی امد ولی چاره ای هم نداشتم. با بی اعتمادی از لای درخت ها مواظبشان بودم. انها پنهانی دست های همدیگر را می گرفتند. .قتی مطمئن میشدند کسی نیست سرشان را بهم تکیه می دادند. خنده ام می گرفت. نمی فهمیدم با اینهمه ترس و لرز چرا این کارها را می کنند. وقتی مامورها می امدند، رنگشان مثل گچ سفید میشد. رامین از یک طرف می رفت و فرشته از طرف دیگر به دنبال من میدویو و خودش را بمن می رساند.
دیگر مامورها را در هر لباسی می شناختم و به محض دیدنشان با وحشت به طرف فرشته می دویدم.
ان روز فرشته و رامین چنان گرم گفتگو بودند که متوجه نزدیک شدن ماموران نشدند. سعی کردم جیغ بزنم، ولی مثل همیشه که در مواقع حساس صدایم بند می امد فریادم در گلو خفه شد. به طرفشان دویدم. دست فرشته را گرفتم و با تمام توان کشیدم.
فرشته با تعجب گفت:
-اِ... چرا این جوری می کنی؟ با دست به مامورها که در حال نزدیک شدن بودند اشاره کردم. رامین با دیدن انها از جا پرید و در جهت مخالف شروع به دویدن کرد. من و فرشته با سرعت پشت درختها قایم شدیم. فرشته یک شال سیاه روی سرش انداخت و روسریش را از زیر ان بیرون اورد. مامورها خیلی تندتر از رامین می دویدند، به او رسیدند، یکی از انها پشت گردنش را گرفت و دیگری با لگد به پایش زد. رامین روی زمین افتاد. ما از دور شاهد این ماجرا بودیم. من هم درد را در پشت گردن و پاهایم حس کردم. رامین را با چند نفر دیگر از پارک بیرون بردند. از دور دنبالشان رفتیم. جلوی پارک دو مینی بوس بود یکی مخصوص پسرها و دیگری پر بود از دخترهایی که گریه می کردند و همه با هم حرف میزدند و التماس می کردند. رامین را با یک پس گردنی به داخل ماشین هل دادند. دلم نمی خواست فرشته شاهد وضعیت خفت بار او باشد، دستش را کشیدم. مینی بوس راه افتاد. از جلوی ما گذشت. رامین از پنجره به فرشته نگاه کرد. کنار لبش خونی بود. دلم برایش سوخت. تمام راه فرشته اشک هایش را پاک می کرد. برایم بستنی هم نخرید ولی مهم نبود.
با بغض گفت:
- دیدی رامین چه پسر ماهیه، برای اینکه ما گیر نیفتیم خودشو لو داد. اونا هم دنبالش رفتند و مارو گم کردند. یعنی حالا چکارش می کنند؟ اگه شلاقش بزنند اون میمیره و دوباره گریه کرد.
چند روزی از فرشته خبری نبود. مادر با تعجب گفت:
چی شده فرشته دیگه دنبالت نمیاد؟اذیتش کردی؟ شانه هایم را بالا انداختم.
یک روز عصر دوباره سر و کله فرشته پیدا شد. مادر گفت:
فرشته جون گفتم دیگه برنامه ی پارک رفتن از سرت افتاده.البته درستش هم همینه.تا چند وقت دیگه مدرسه ها باز میشه هوا هم زودتر تاریک میشه کمی هم سرد شده. بهتر نیست دیگه به خودت زحمت ندی؟ اسی خندید و گفت:
اون که به خودش زحمت نمیده دلش برای اون پسره تنگ شده. حالا تا بهش برسه نیشش باز میشه. خیلی هم ذوق میکنه.
تر و فرز حاضر شدم. خیلی کنجکاو بودم که رامین را بعد آن کتک ها ببینم.
تقریبا با دو خود را به پارک رساندیم. با دیدن ریخت رامین نزدیک بود از خنده غش کنم. با دست جلوی دهانم را گرفتم. اسی و ببی با صدای بلند در گوش هایم می خندیدند. ببی گفت:
وای چه ریختی شده. چرا سرش رو کچل کرده؟
صورتش مردنی تر به نظر میرسید. با خجالت سرش را پائین انداخت. فرشته یادش رفت مرا دنبال بازی بفرستد. به طرف رامین دوید و گفت:
بمیرم الهی چی به سرت آوردند؟
نگام نکن. خیلی بد شدم. می ترسم از ریختم حالت بهم بخوره.
برای همین نمی خواستی ببینمت؟تو همه جورت خوش تیپه. نمی دونی چقدر دلم برات شور میزد.
دستم را محکم روی دهانم فشار دادم تا صدای خنده ام بلند نشود. اسی و ببی از خنده روی زمین افتاده بودند. خودم را پشت نیمکت پنهان کردم. رامین گفت:
دیگه نمیشه این وضع رو ادامه داد. برام چهل ضربه شلاق تعلیقی نوشتند.
یعنی چی؟
بسکه بابام خواهش و تمنا کرد قبول کردند که شلاق نزنند ولی اگه یک دفعه دیگه بگیرنم به هر جرمی که باشه این چهل ضربه رو هم می زنند.
وای خدا مرگم بده.
تازه روزی صد مرتبه خدا رو شکر میکردم که تو دررفتی وگرنه چی میشد.
آره ولی ما بعد از این چه طوری همدیگه رو ببینیم؟ من اگه تو رو نبینم می میرم. این چند روز مثل مرغ سرکنده بودم.
منم همین طور. ولی تو پارک هم خیلی خطرناکه. باید یه جای امن پیدا کنیم.
مثلا کجا...؟
باید یه خونه پیدا کنیم. اسماعیل دوستم یه آپارتمان داره. گفته حاضره کلیدش را به ما بده که گاهی بریم اونجا با خیال راحت همدیگه رو ببینیم.
وا...! بچه این قدری آپارتمان داره؟
نه اون که همسن ما نیست بزرگتره. ولی خیلی لوطیه. من باهاش خیلی دوستم. اون سوپر کوچیک سر خیابان ما مال اونه. آپارتمانش هم بالای همون مغازه است.
نه میترسم. خوب نیست.
خوبه که توی خیابون و رستوران بگیرنمون و شلاقمون بزنند. آبرمون همه جا بره. تازه مگه ما می خوایم چه کار کنیم؟
رامین یک دفعه از جا پرید و گفت:آمدند... . فردا همین ساعت توی سوپر و با سرعت دور شد.
من و فرشته مدتی روی نیمکت نشستیم.حوصله ی بازی نداشتم. فرشته نگاهم کرد و گفت:
حالا چکار کنم؟شانه هایم را بالا انداختم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دو روز گذشت از فرشته خبری نبود. فکر کردم برنامه پارک تمام شده و فرشته دیگر به سراغم نخواهد آمد. ولی روز سوم پیش از ظهر زنگ خانه به صدا درآمد. فرشته بود. با تعجب نگاهش کردم. مادر گفت:
فرشته جون برنامه ات عوض شده دیگه عصرا پارک نمیری؟
راستش مریم جون عصرا خیلی شلوغ میشه. این بچه نمی تونه خوب بازی کنه. فکر کردم صبح بریم بهتره.
وتی از خانه بیرون آمدیم فرشته گفت:
شهاب جون بدو که دیر شده ولی به طرف پارک نرفتیم. بالاخره بعد از مدتی دویدن گذشتن از چند خیابان خسته و خیس از عرق به یک بقالی که خودشان به آن سوپر می گفتند رسیدیم.با اشاره مردی به ته مغازه رفتیم.دو چارپایه و یک میز کوچک نیم دایره به دیوار چسبیده بود. فرشته مرا روی یکی از چارپایه ها نشاند. خودش به دیگری تکیه داد و دوروبر را نگاه کرد. سر و کله رامین پیدا شد.اسی گفت:
شبیه سیخ کبابه. بی اختیار خندیدم.فرشته و رامین با تعجب بهم نگاه کردند.فرشته چشمکی به رامین زد و با دست به سرش اشاره کرد. معنی این حرکت را میدانستم. احساس کردم صورتم سرخ شده. سرم را پائین انداختم. فرشته به رامین گفت:
چکار کنیم؟
اگه بیان اینجا بگیرنمون که دیگه راه فرارم نداریم. در اینجا رو هم می بندند. اسماعیل بدبخت میشه. بیا بریم بالا توی آپارتمان.
آخه زشته خونه مردم.من و تو تنها. همین اسماعیل چه فکری میکنه؟
هیچی خوب میدونه ما همدیگه رو دوست داریم. توی خیابون و پارک و رستوران هم که نمیتونیم همدیگه رو ببینیم. پس چاره ای نداریم( و با اشاره به من ادامه داد)تازه تو که همچین نگهبانی هم داری. دیگه از چی میترسی؟
من که از علامت فرشته ناراحت بودم با شنیدن این حرف کمی آرام شدم و احساس غرور کردم.
در همین موقع مردی حدودا سی ساله و بدهیبت که سبیلهای پرپشت و موهای فرفری داشت جلو آمد. یک بستنی به دست من داد و گفت:
د برید بالا تا کار دستم ندادید. اگه بیان اینجا شماها رو ببینن که بیچاره میشم. رامین به دری اشاره کرد و گفت:
ببین پله ها اون پشته.نزدیک توالت.من میرم بعد از چند دقیقه تو بیا.
فرشته با صدای لرزان گفت:
باشه وقتی شهاب بستنی اش را خورد می آییم.
نه طول میکشه. شهاب همین جا می شینه و بستنی می خوره تا ما برگردیم.
نه نمیشه من بدون شهاب هیچ جا نمی آیم.
خیلی خب بابا!با بستنی بیاد بالا. من حوصله ام سر میره.
رامین رفت. کمی از بستنی را با بی میلی خوردم. مرد موفرفری نگاهمان میکرد و به فرشته علامت میداد که برود. فرشته مردد بود. بالاخره بلند شد و گفت:
بیا شهاب جون بیا بریم.بلند شدم. فرشته دستم را گرفت. از سوپر خارج شدیم. مردک فریاد زد فرشته توجه نکرد.سر خیابان رسیده بودیم که صدای رامین را که با سرعت دنبالمان میدوید شنیدم. سعی کردم تندتر راه بروم ولی قدم های فرشته سست شده بود. رامین که نفس نفس میزد به ما رسید. گفت:
چت شد؟ پس چرا رفتی؟
نمیتونم. اصلا از این اسماعیل خوشم نمیاد یه جوری نگام میکنه. خجالت میکشم.
تو به اون چکار داری؟بیچاره!حالا اجازه داده بریم خونه اش بده؟ نکنه به من اطمینان نداری؟
چرا به تو اطمینان دارم ولی از اونجا بدم میاد.
پس چکار کنیم؟تو جای دیگه ای می شناسی که بریم؟نکنه می خوای قطع رابطه کنیم و دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم؟
وای نه... من طاقت دوری تو رو ندارم.
منم همین طور. اگه نبینمت دیونه میشم. تو خیابون که نمیشهچاره ای نداریم. یک عالمه چیز باید برات تعریف کنم. نمی خوای بدونی چی به سرم اومده؟ به تلفنامون هم مشکوک شدند.چند وقته درست باهم حرف نزدیم؟ حالا تو این دفعه بیا اگه بد بود دیگه نیا.
فرشته دست مرا فشرد و با قدم های مردد به سوی سوپر برگشت. این بار یک راست به پشت مغازه رفتیم.پله ها تاریک بود و بوی بدی میداد. دماغم را گرفتم. بالای پله ها از دری تیره رنگ وارد اتاقی بزرگ کثیف و درهم ریخته شدیم.روی مبل ها پر از لباس و خرت وپرتهای دیگر بود. بالش پتو و ملافه مچاله شده روی یک کاناپه بزرگ قرار داشت. بشقابهای نشسته روی میز بودند و بوی سیگار مانده در زیر سیگاری های بزرگ اتاق را بدبو کرده بود. روی دیوار یک اسکلت پلاستیکی بدشکل و چند تابلوی بی ریخت و سیاه زده بودند. گلدانی با گلهای پلاسیده روی تلویزیون قرار داشت. از همه چیز اتاق بدم اومد. دلم برای خانه ی روشن و تمیز خودمان تنگ شد. چهره ی فرشته درهم رفت و با صدای گرفته گفت:
وای چرا اینجا این جوریه؟
خب خونه ی یک پسر مجرد می خوای چطوری باشه؟ کسی رو که نداره. خودش هم این قدر گرفتاره که هفته ای یک دفعه هم نمی تونه خونه اش رو مرتب کنه.
تازه متوجه شدم که بستنی من که حالا شل شده بود دست رامین است.
آنرا جلوی من گذاشت. تلویزیون را روشن کرد و گفت:
بیا پسر جون بشین تلویزیون نگاه کن و بستنی بخور. جلوی تلویزیون نشستم. آنها پشت سرم روی همان کاناپه نشستند. اول تند و تند از کمیته و دادگاه و دلشوره و غیره گفتند. بعد صدایشان آرامتر شد. دیگر نفهمیدم چه می گویند. وقتی دیگر صدایی نیامد سرم را برگرداندم و نگاهشان کردم. فرشته روپوش و روسریش را درآورده بود و با خیال راحت سرش را روی شانه ی رامین گذاشته بود. دستهای همدیگه رو گرفته بودند و رامین هیجان زده موهایش را بو میکرد. با تمام وجود آرزو کردم که کاش الان پارک بودیم.
روز بعد این برنامه تکرار شد. این بار رامین یک فیلم در ویدئو گذاشت. صدایش را بلند کرد و گفت:
شهاب جون نمیدونی چه فیلم قشنگییه بشین نگاه کن. با سوظن نگاهش کردم. جلوی تلویزیون نشستم. سعی میکردم صدایشان را بشنوم ولی مدتی بود که صدایی نمیامد. برگشتم وای خدای من. بی اختیار دستم را جلوی دهانم گرفتم. رویم را برگرداندم ولی دیگر همه حواسم به آنها بود. نفهمیدم چرا فرشته یک دفعه از روی کاناپه بلند شد. من هم از جا پریدم. دست فرشته را گرفتم و به طرف در کشیدم. رامین با التماس گفت:
چته؟چی شد؟ ببخشید به خدا منظوری نداشتم. آخه نمیدونی چقدر دوست دارم. بهت احتیاج دارم.
میدونم. برای همین نمی خواستم اینجا همدیگه رو ببینیم.
نه باور کن قول میدم دیگه تکرار نشه.
نه رامین جون بهتره توی همون پارک قرار بذاریم. من باید برم. خداحافظ تا فردا توی پارک.
من از این برخورد فرشته شادمان و سربلند بودم. دست او را گرفتم و از پله ها پائین رفتم.فرشته خود را کاملا در اختبار من گذاشته بود. در خیابان هوا تمیز بود. نفس بلندی کشیدم.
روز بعد مثل گذشته به پارک رفتیم. فرشته مرا به طرف اسباب بازی ها برد و وحشت زده به اطراف نگاه کرد. رامین پشت درختها دورادور ما را می پائید. به فرشته اشاره کرد به او نگاه نکند. فرشته سرگردان بود.من هیچ لذتی از بازی نمی بردم.از تاب پائین آمدم دست فرشته را گرفتم. آرام و در سکوت به طرف خانه رفتیم.
فرشته هر روز غمگین تر و تنهاتر به نظر میرسید تا یک روز صبح که ظاهرا برای مامورها کارهای مهم دیگری پیش آمده و ما را فراموش کرده بودند فرشته و رامین در پارک نشستند و یک دل سیر با هم حرف زدند. چشمهایشان برق میزد. من هم خوشحال بودم. وقتی آنها در پارک باهم بودند آسودگی خیال خوش آیندی به من دست میداد. در راه بازگشت فرشته شادمان و سرزنده با من حرف زد و رازهای قلبش را برایم گفت. با دقت گوش میدادم. می دانستم منتظر جواب نیست. او فقط می خواهد حرف بزند و یک گوش شنوا می خواهد. در آخر هم گفت:
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شهاب جون نمی تونم نبینمش!اگه این پارک امن بود چقدر خوب میشد.تو میتونی مواظب باشی و اگه مامورها آمدند مارو خبر کنی؟ با اطمینان سرم را تکان دادم. احساس غرور میکردم. حاضر بودم هر کاری برایشان بکنم به شرطی که دیگر به آن ااق کثیف نروند.
روز بعد هنوز آرامش در پارک احساس میشد. من مانند قراولی دور نیمکت فرشته و رامین کشیک میدادم و اطاف را زیر نظر داشتم. وقتی چند جوان وحشت زده با دو از کنارم رد شدند احساس خطر کردم. مثل کاراگاهان پشت درختی پناه گرفتم. مامورها از خیابان بالای پارک آمدند و در یک یورش همه جانبه به اطراف پخش شدند. با بیشترین قدرتی که داشتم دویدم و خود را به فرشته رساندم. هر دو با دیدن چهره ی وحشت زده من از جا پریدند. رامین گفت:
آمدند؟... با سرعت پشت درخت پرید ولی یکی از ماموران که گویی تمام این مدت همان پشت پنهان شده بود پشت گردنش را گرفت و یکی دیگر پشت سر فرشته ظاهر شد و با صدای غضبناکی گفت:
راه بیفت. رنگ هردو مثل زردچوبه شده بود.فکر کنم خودم هم دست کمی از آنها نداشتم.فرشته می لرزید. با التماس گفت:
آقا بخدا ما کاری نکردیم.
راه بیفت. هر سه با پاهای لرزان به سوی در ورودی پارک رفتیم. لبهای رامین کبود شده بود.با صدای خش دار گفت:
به اینا کاری نداشته باشید. تقصیر من بود. بذارید اینا برن.
حرف نباشه فعلا هم تو رو می بریم هم اینا رو. برای تسریع در رفتن با دست به پشت رامین زد. رامین سکندری خورد و چند قدم جلوتر به زمین افتاد. رامین تحقیر شده برخاست. فرشته اشک می ریخت. من رویم را برگرداندم تا بیش از این شاهد شرمندگی رامین نباشم.گویی از تحقیری که او میشد من هم سرافکنده بودم. جلوی در پارک فرشته را به ماشین مخصوص دختران که دو زن مسئول آن بودند تحویل دادند. فرشته به این امید که زنها بهتر او را درک میکنند گریه و التماس را از سر گرفت. ولی ظاهرا آنها سختگیر تر و بی گذشت تر از مردها بودند. او را به داخل ماشین هل دادند. نزدیک بود از وحشت غش کنم.دامن روپوش فرشته را چسبیده و فریاد می کشیدم. سرکرده ی مامورها که مرد میان سالی بود جلو آمد. فرشته اشک ریزان و با التماس گفت:
آقا به خدا من کاری نکردم. این بچه لاله.نمیتونه حرف بزنه. آورده بودمش گردش.الان سکته میکنه. تو رو خدا بذارید ببرمش خونه. زن مامور گفت:
برگرد تو ماشین و رو کرد به رئیس مامورها و ادامه داد:دروغ میگه. من اینا رو میشناسم. محلش نذارید.بر شدت جیغ هایم که حالا دیگر خودم هم نمی دانستم چگونه از حلقومم بیرون میاید افزودم. مامورها مردد نگاهمان میکردند.فرشته از ماشین پائین پرید و گفت:
وای خدا مرگم بده الان غش میکنه آخه این غشی هم هست. رئیس مامورها جلو آمد و به فرشته گفت:
ورش دار از اینجا ببرش.
نه قربان اینا بازی در میارن.ببینید حجابش هم نامرتبه. خودم این بچه را ساکت میکنم. اجازه بدید...
زهرا خانم شما ول میکنی یا نه؟برو دختر ولی اگه یه دفعه دیگه این طرفا پیدات بشه خودت می دونی.
فرشته با سرعت دست مرا گرفت و هر دو گریه کنان به طرف خانه دویدیم. نزدیک خانه فرشته گفت:
میریم خونه ی ما . مامانم نیست. اون جا دست و روتو بشور بعد می برمت خونه.
فرشته کلیدش را بیرون آورد. به آرامی قفل در را باز کرد. کسی در خانه

نبود. به اتاق فرشته رفتیم. او خودش را روی تخت انداخت و با صدای بلند گریه کرد. من روی زمین نشستم، سرم را به دیوار تکیه دادم. چنان خسته و ناتوان بودم که قدرت حرکت نداشتم. پس از دقایقی هر دو ارامتر شدیم.
فرشته روی تخت چمباتمه زد و گفت:
- الهی من بمیرم برای رامین دیدی چطوری زدنش؟ حالا اینکه چیزی نیست، شلاق هایی که باید بخوره چی؟ وای... اون نمی تونه طاقت بیاره حتماً زیر دستشون میمیره.
دوباره هق هق گریه اش بلند شد. به طرفش رفتم. دلم برایش سوخت. موهایش را نوازش کردم. فرشته در اغوشم گرفت و گفت:
- حالا چکار کنیم؟ به نظر تو بهتر نیست به مامانش اینا خبر بدیم برن دنبالش؟ دستش را دراز کرد. تلفن را از روی میز برداشت، روی تخت گذاشت و شماره گرفت. بعد از لحظاتی با صدایی که سعی می کرد کلفت تر از صدای معمولش باشد گفت:
- خانم مامورها پسرتون رامین رو توی پارک گرفتند، بردند کمیته، برید کمکش. و گوشی را گذاشت.
برنامه پارک برای مدتی تعطیل شد، فرشته گرفته و عصبی مدام در خانه دعوا راه می انداخت با حالت قهر به منزل ما می امد و به هر بهانه ای گریه می کرد.
فتانه خانم از دستش کلافه شده بود. یک روز به مادر گفت:
- نمی دونم چه مرگشه؟ یکسره بهانه میگیره. خیلی بداخلاق شده. میاد اینجا به تو چیزی نمی گه؟
- نه والله، فقط میگه خسرو اذیتش میکنه، اعصابش خرده. بعد هم میره بالا تو اتاق شهاب.
- بی خود میگه ، بیچاره خسرو! نمی گم خسرو اذیت و ازار نداره ولی اون جورها هم که این میگه نیست.
پس از ده روز فرشته بار دیگر شاد و خندان و با روسری خوشرنگ و توالت مختصری به سراغم امد و گفت:
- پاشو شهاب جون، پاشو خیلی وقته نرفتیم گردش، مادر متفکر نگاهش کرد و گفت:
- باز چه خبر شده ، یاد پارک افتادی؟
- حوصله ام سر رفته، گفتم چند روز دیگه هم مدرسه ها باز میشه، دیگه نمی تونم این بچه رو ببرم گردش، باید از این روزهای باقی مونده استفاده کنیم. هزاران سوال در فکرم دوید. یعنی چی شده؟ رامین امده؟ چطور اینها نمی ترسند و باز هم می خواهند به پارک بروند؟ من که اگر یکبار دیگر مامورها را ببینم غش میکنم. بمحض اینکه در کوچه بسته شد و با فرشته تنها ماندم ایستادم. دست فرشته را کشیدم و با تردید به او خیره شدم.
فرشته نگاهم کرد و گفت:
- چیه؟ بیا بریم، می ترسی؟ (سرم را تکان دادم). نه نترس، نمی ریم پارک، میریم سوپر، رامین رو می بینیم و برمی گردیم. همین. (چهره ام از تنفر درهم رفت، سرم را به نشانه دلخوری تکان دادم). چکار کنم؟ جای دیگه نداریم که همدیگرو ببینیم. چاره ای نیست، دارم دیوونه میشم. خیلی دلم براش تنگ شده. تو دلت تنگ نشده؟ با تکان سر و جمع کردن لبها پاسخ منفی دادم.
خندید و گفت:
- اخه تو عاشقش نیستی، تو اصلا نمی دونی عشق یعنی چی. ولی من تمام مدت بهش فکر می کنم. خیلی پسر ماهیه. اون هم همش به فکر منه. داشتم از نگرانی میمردم. می دونی چقدر شلاقش زدند؟ الهی براش بمیرم. همش تقصیر من بود. امروز اولین باره که تونسته از خونه بیاد بیرون، تا نبینمش خیالم راحت نمیشه. میگفت دکترا گفتن که ممکنه در اثر شلاق کلیه هاش از کار بیفته. اگه من خودمو لوس نمی کردم و می رفتم خونه اسماعیل این اتفاق نمی افتاد.
اسی گفت:
- وای چه بدبختی بزرگی! دیگه بعد از این همیشه باید بریم اونجا.
آنروز فرشته و رامین با خوشحالی با هم روبرو شدند. رامین با افتخار جای زخمها را نشان داد، فرشته با دلسوزی نگاه کرد و پرسید؟
- خیلی درد میکنه؟ رامین قهرمانانه از زجری که کشیده بود داد سخن داد و فرشته مبهوت اینهمه شهامت او را ستایش کرد.
کم کم دیدار در ان اتاق کثیف برای فرشته عادی شد. ولی حوصله من سر میرفت. از اسماعیل که بهر بهانه ای میخواست مرا در بغل بگیرد و روی زانوهایش بنشاند بدم می امد. از اینکه فرشته و رامین همیشه بهم چسبیده بودند حالم بهم می خورد.
یک روز رامین گفت:
- شهاب جون برو از پایین برامون نوشابه بیار.
دوست نداشتم به تنهایی پایین بروم. از اسماعیل می ترسیدم. حرفش را نشنیده گرفتم و با دلخوری رویم را برگرداندم. رامین دستم را گرفت و گفت:
- برو پسر خوب یک بستنی مخصوص هم برای تو گذاشته. من هنوز جای زخمهام درد میکنه، تو که پسر خوبی هستی برو نوشابه بیار. دارم از تشنگی خفه میشم. به فرشته نگاه کردم. ساکت نشسته بود. هیچ چیز از نگاهش نفهمیدم.
با ترس پایین رفتم، به نوشابه ها اشاره کردم، اسماعیل با خنده کریهی شیشه را با یک لیوان به دستم داد. دو قدم که رفتم متوجه شدم که به ارامی به دنبالم می اید. از شدت ترس نوشابه از دستم افتاد. بطرف پله ها دویدم صورت زشتش در تاریکی راه پله ترسناکتر شده بود. نزدیک بود مرا بگیرد که صدای زنگوله های بالای در خبر از امدن مشتری داد. اسماعیل به سوپر برگشت. با پاهای لرزان از پله ها بالا رفتم. دستگیره را کشیدم ولی در بسته بود. با لگد به در کوبیدم. داشتم دیوانه میشدم. پشت در نشستم و گریه کردم.
ببی گفت:
- ما خیلی بدبختیم. چون نمی تونیم حرف بزنیم، همه می تونن هر بلایی که دلشون می خواد سرمون بیارن، هیچ کس بفکر ما نیست.
بیش از همه از فرشته دلخور بودم که چرا اجازه چنین کاری را به رامین داده و حالا هم در را باز نمی کند. پس از چند دقیقه بالاخره فرشته درحالیکه با رامین دعوا میکرد، روپوش و روسری در دست، در را به زور باز کرد. موهایش اشفته بود، روسری اش را در راه پله ها بسر کرد و روپوشش را در داخل سوپر پوشید. جلوتر از او بیرون پریدم. تمام راه هق هق کردم و ناز و نوازش های فرشته ارامم نکرد. دیگر به او اعتماد نداشتم. در درونم با او قهر بودم. دیگر حاضر نشدم با او به گردش بروم. وقتی فرشته می امد پنهان میشدم و یکبار که خواست بزور مرا با خود ببرد جیغ زدم. دستم را به نرده های پله گرفتم و گریه کردم. مادر با تعجب کمکم کرد.
فرشته رفت و برنامه سرگرم کننده تابستانی من پایان یافت. ولی در این مدت خیلی چیزها یاد گرفته بودم. چیزهایی که برای سن من زیاد بود. فکرم را مشغول می کرد. نمی توانستم انها را بدرستی بفهمم. با اسی و ببی گاهی با خجالت در مورد انها حرف میزدم. یکبار هم سعی کردم با شادی ادای انها را دراوردم، ولی اه... حالم بهم خورد.
به اسی گفتم:
- کثافت! دهنش تفیه..!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فصل سوم

مدرسه ها باز شدند، زندگی بار دیگر نظم گرفت. فرشته دیگر به سراغ شهاب نیامد، نمی دانم بینشان چه گذشته بود که دیگر شهاب حاضر نبود فرشته را ببیند. ساکت تر شده و بیشتر در خودش فرو می رفت حتی دور اتاق نمی چرخید و ان بازی های عجیب و غریبش را نمی کرد. دیگر نقاشی هایش را بمن نشان نمی داد و چندبار که اتفاقا انها را دیدم چیزی از طرحهای درهم و برهمش نفهمیدم و او که نقاشی را در دست من دید چنان با وحشت انرا قاب زد و پاره کرد که احساس کردم چیزی بوده که من نباید می دیدم. ولی نگرانی اصلی من رابطه او با پدرش بود. ناصر مردی شریف و زحمتکش بود، خودش را وقف خانواده میکرد ولی چیزی کم داشت، چیزی که باید از کودکی می اموخت و به او یاد نداده بودند.
او بلد نبود عشق و محبتش را ابراز کند. اظھار محبت از دید او احمقانه بود. از بیان آن شرم داشت، اصولا ھر چیزی که با حساب عقل و منطق جور نبود از نظر او بی ارزش و غیرضروری می نمود. او ھمه چیز را کامل می خواست و ھیچ کمبودی را خصوصا به من و فرزندانش نمی بخشید. آرش با تمام وجود سعی می کرد خواست ھای پدر را برآورده کند و آنقدر در این راه پیش رفت تا وسواس کامل بودن، او را ھم در برگرفت. در درسھا، معلم ھای خصوصی و کلاسھای ریز و درشتش غرق شد،ناصر با افتخار از او حرف می زد، ھمه تشویقش می کردند و با این حرفھا، او بیشتر و بیشتر فرو می رفت. ناصر از وقتی مطمئن شده بود که شھاب کمبودھایی از نظر ذھنی دارد، بار آرش را چند برابر کرده بود. انگار او تنھا با داشتن یک بچه نابغه می توانست ننگ داشتن یک بچه عقب افتاده را جبران کند و غرور جریحه دار شده اش را التیام بخشد.
چنین آدمی چگونه می توانست وجود شھاب را ھضم کند، نه تنھا رابطه مناسب عاطفی بینشان ایجاد نمیشد، بلکه روز بروز بیشتر از ھم فاصله می گرفتند و من در این میان گیج و نگران به ترفندھای احمقانه روی می آوردم که اغلب بی نتیجه بود. مثلا یکبار پیش دستی میوه پدر را به دستش دادم و گفتم:
- شھاب جون اینو ببری برای بابات.
ظرف را محکم روی میز گذاشت.
- شھاب جون چرا این طوری می کنی؟ بابات از راه اومده، خسته است، این میوه رو براش ببر، برو
پیشش بشین، دلش برات تنگ شده.
نگاھی اعتراض آمیز داشت. دوباره ظرف میوه را به دستش دادم.
- پاشو پسرم لجبازی نکن پاشو اینو ببر، مگه باباتو دوست نداری؟
لبھایش را بر ھم فشرد و با حرص ظرف را وسط آشپزخانه پرت کرد. ظرف ھزار تکه شد. ناصر فریاد
زد:
- چی بود؟
ھاج و واج نگاھش کردم. با سرعت فرار کرد و به اتاقش پناه برد.
- ھیچ... پیش دستی از دستم افتاد.
اینقدر از مامان لجم می گرفت ھی بابات، بابات می کرد،
اسی گفت:
- مامانت عجب خنگیه !اون که بابای من نیست، اون بابای آرشه مامان با اینکه بلده حرف بزنه، اینقدر باھوشه که ھمیشه می فھمه ما چی می خوایم چطور اینو نمی فھمه؟ یعنی نمی دونه که بچه ھای خوب، سالم، خوشگل و باھوش مال باباھان بچه ھای خنگ،زشت، مریض اونا که نمی تونن حرف بزنن مال مامان ھا. اگه یه ذره حواسشو جمع کنه، به حرفھای بابای آرش گوش بده می فھمه ھا... ولی اون حواسش ھمیشه پرته. غصه ما رو می خوره، متوجه نمی شه که بابای آرش وقتی می خواد اونو صدا کنه می گه پسرم بیا، ھمه جا با افتخار میگه این پسرمه. وقتی بھش نگاه می کنه توی چشماش پر از خنده و مھربونیه، ولی من اصلا دوست نداره به ما نگاه کنه. دوست نداره ما رو به کسی نشون بده. ھمیشه میگه خانم بیا این بچه اتو جمع کن. یعنی این بچه توست، بچه من نیست. چطور مامان اینا رو نمی فھمه؟
ما ھم محلش نی گذاریم. ھمین مامان برامون بسه.
به درستی نمی دانم رابطه من و پدر کی و کجا قطع شد، اولین صحنه ای که به یاد می آورم مربوط به روزیست که شادی را به خانه آوردند. پدر با خوشحالی او را به آغوش گرفته بود. چشمھایش می
درخشید. آن روزھا عادت داشتم موقع آمدن او به پیشبازش بروم. خودم را جلوی در می رساندم. دستھایم رابالا می بردم. تا او بغلم کند .وقتی در آغوش پدر که بلندترین و زیباترین مکان دیدن جھان بود قرار میگرفتم با خوشحالی دستورش را که می گفت حالا بابا را ببوس اجرا میکردم. آن روزھا پدر ھنوز از حرف زدن من ناامید نشده و نمی دانست که عقب افتاده ھستم، ولی آن روزھا ھر چه دستھایم رابلند کردم و دور پدر چرخیدم، پدر در آغوشم نگرفت. حتی مرا ندید. وقتی ھم بالاخره شادی را با بوسه ای روی تخت گذاشت. مرا که می خواستم ھمین کار را بکنم تا شاید توجه پدر به من ھم جلب شود، کنار زد.
ناامید و تنھا کنار پدر ایستادم. شادی گریه کرد پدر از جایش پرید و مادر را صدا زد و در این میان با
پاھای بزرگش پای کوچک مرا له کرد. درد در تمام تنم پیچید، فریاد کشیدم ولی پدر رفته بود تا شیشه
شیر شادی را بیاورد، وقتی برگشت نگاه تندی به من کرد و گفت:
-تو چته بی خودی جیغ می زنی؟
او حتی متوجه نشد پای مرا له کرده. روز بعد مادر پرسید:
-پای این بچه چرا کبود شده؟
و پدر که چند روز مرخصی داشت و قرار بود به مادر کمک کند گفت:
-چه می دونم لابد به جایی خورده
این بی توجھی در آن روزھایی حساس به من فھماند که جایگاھی در قلب پدر ندارم. دیگر دور و بر او
نمی رفتم، می ترسیدم باز ھم پایم را لگد کند. چندبار دیگر که خانه آمد و فراموش کرد مرا بغل کند و
دست ھای آرزومند و برافراشته ام را ندید، جلوی آیینه قدی که روی در کمد نصب شده بود نشستم، به خودم که خیلی کوچک و نحیف بودم نگاه کردم و تصمیم گرفتم که دیگر ھرگز از آمدن او خوشحال
نشوم،به استقبالش نروم و او را نبوسم.
ھر چه من در حرف زدن بیشتر تأخیر می کردم، پدر بیشتر از من فاصله می گرفت، گویی حضور من
توھینی بود به شخصیت، غرور و مردانگیش و احساس کامل بودن او را زیر سوال می برد. با تعجب به
من نگاه می کرد و نمی فھمید که خدا چنین بچه ای به او داده. دیگر با من حرف نزد. حتما منطقش میگفت، آدم عاقل با کسی که نمی تواند جوابش را بدھد حرف نمی زند.
نمی گویم این کارھا را از روی عمد می کرد ولی ناخودآگاه آزرده و از وجود من شرمگین بود و من با
تمامی کوچکی این واقعیت را به وضوح درک می کردم.
اولین بار که به خاطر حرف نزدن مرا پیش دکتر مخصوص بردند خوب به خاطر آوردم، اتاق تاریک و
ھمه چیز قھوه ای بود. عکسی ترسناک شبیه پروانه ای که یک آدم احمق کشیده باشد را به دیوار زده بودند. شادی یک سال و نیم داشت و خیلی چیزھا می گفت. ھر کلام بچه گانه او سیلی محکمی برگوش من بود. نگاه اطرافیان با ھر کلام شادی مرا متھم می کرد و می پرسید.
- پس تو چرا حرف نمی زنی؟ ببین چقدر از تو کوچکتره و حرف می زنه.
فکر حرف زدن به تدریج اضطراب دائمی من شد. ھر وقت که باید کلامی از دھانم خارج می شد،قلبم به طپش می افتاد. گوشھایم زنگ می زد و صدای اطرافیان محو و نامفھوم می شد. آن روز پدر به دکتر گفت:
- آقای دکتر الان دیگه نزدیک چھارسالشه اما نمی زنه، خواھر یک سال و نیمه اش مثل بلبل ھمه چی می گه. (مادر بی اختیارگفت ماشاءالله و دستش را چند بار به میز جلوی مبل زد) دکتر خودش می گه چیزیش نیست. خودش کم کم شروع می کنه. ولی خوب دیگه به نظرم خیلی دیر شده، شاید لازم باشه فکر دیگه بکنیم.
غیر از حرف نزدن مشکل دیگه نداره؟ مادر گفت:
- چرا آقای دکتر تازگی ھا خودشو خیس می کنه، در صورتی که خیلی وقت بود که از سرش افتاده بود.
مات و مبھوت به مادر نگاه کردم. باورم نمی شد به این سادگی آبروی مرا جلوی غریبه ھا ببرد. تازه
این اتفاق فقط دوبار افتاد بود. که آن ھم تقصیر خودش بود. چون حواسش به من نیست، اینقدر معطل میکنه تا اتفاقی که نباید بیفتد، می افتد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
- معمولا بچه ھا برای جلب توجه این کارو می کنند، به اندازه کافی بھش توجه و محبت می کنید؟
پدرگفت:
- ما ھرکاری بتونیم براش می کنیم. ولی این بچه به نظر من در این زمینه ھم مشکل داره، خیلی بی حال و سرده، اصلا انگار احساسات نداره. اگه صدسال ھم منو نبینه، ھیچ از دیدنم خوشحال نمی شه. وقتی بغلش می کنم، فقط فکر فرار کردنه. نمی ذاره آدم ببوسدش، ھیچ محبتی رو جواب نمی ده. براش اسباب بازی می خرم. حتی برای یک لحظه ھم خوشحال نمی شه، اصلا نگاھشون ھم نمی کنه. مادر گفت:
- نه اینطورا ھم نیست. وقتی تو نیستی باھاشون بازی می کنه. فقط اولش توجه نمی کنه.، انگار نمیفھمه چه چیزی جدیده. بعضی وقتھا فکر می کنم داره لجبازی می کنه، پدر گفت:
- با کی لجبازی می کنه؟ بچه اینقدری چی می فھمه که لجبازی کنه.
دکتر گفت:
- از نظر جسمی مشکلی نداره؟ به موقع راه افتاد؟ شنواییش خوبه؟
مادر پاسخ داد:
- نه فکر نکنم از این نظر ھم عقب بود، ماشاءالله شادی دو ھفته مانده بود یک سالش تمام بشه، راه افتاد ولی این یک سال و سه ماھش بود که راه رفت. شنواییش ھم والله نمی دونم، البته دکتر گوششو معاینه کرده،گفته مشکلی نداره. وقتی ھم باھاش حرف می زنی خوب می فھمه. ولی خوب بعضی وقتا که داره کارتون نگاه می کنه یا مشغول بازیه ھر چی صداش می کنم انگار نمی شنونه. بازی ھاش ھم یک جور عجیب و غریبه. ساعت ھا سر به آسمون دور حوض می دوه، بعد یک ھو می ایسته، دوباره شروع میکنه، مثل دیوونه ھا! سرم گیج می ره ھر چی می گم بشین بچه! انگار اصلا نمی شنوه.
دکتر جلو آمد و گفت:
- بگذاریدش روی تخت.
از دکتر خوشم نمی آمد .رفتارشان قابل پیش بینی نبود. گاھی شکلات می دادند و گاھی ھم بی خود و بیجھت یک سوزن به تن آدم فرو می کردند. انگار مرض داشتند. بعد ھم میگفتند درد ندارد. این حرفشان بیشتر از سوزن بی دلیل لج مرا در می آورد. چقدر دلم می خواست من ھم یک سوزن به تن دکتر فروکنم تا ببینند درد دارد یا ندارد. تازه دکتر خودم موھای سفید و قشنگی داشت. مھربان و کوچولو بود. ولی این دکتر با اون سبیل ھای پرپشت و سیاه و ھیکل گنده مرا به یاد یکی از آدمھای بدجنس کارتون ھا میانداخت. اصلا قابل دوست داشتن نبود. خصوصا که جلوی چشمم در مورد عیب ھای من حرف می زد و پدر و مادر را وادار می کرد مرا با شادی مقایسه کنند و بیش از پیش به کمبودھای من و برتری شادی پی ببرند. پدر از زمین بلندم کرد. اصلا دوست نداشتم روی تخت معاینه بنشینم. پاھایم را سیخ کردم تا نتواند مرا بنشاند. پدر با زور و نگاھی تحکم آمیز نشاندم و به دکتر گفت:
- ملاحظه می فرمایید !اصلا معلوم نیست چرا یک دفعه می زنه به سرش و لج می کنه.
دکتر جوابی نداد و مشغول معاینه گوش و گلو و قلب و شکمم شد. گوشی سر بود چندشم شد و خود را جمع کردم.
- آروم بچه، آروم !گوشی را برداشت سرش را جلوی صورتم گرفت و گفت:
- تو صدای منو می شنوی نه، به سبیلھای پرپشت و سیاھش نگاه کردم، دو تا از تارھای مو درست زیر سوراخ دماغش سفید شده بودند،
ببی گفت:
- نگاه کن انگار آب دماغش بیرون آمده، خنده ام گرفت. دکتر برای خودش حرف می زد و من تمام توجھم به سبیل ھایش بود که به شکل مسخره ای تکان می خوردند و بالا و پایین می رفتند. کم کم فکر کردم شاید این موی سفید نیست و ھمان آب دماغش است که روی سبیل ھایش آویزان شده، صورتم را برگرداندم. دکتر صدایم کرد، صورتم را طرف خودش چرخاند و گفت:
- ببین پسرجان به من نگاه کن. با حرص صورتم را برگرداندم،
ببی گفت:
- اه... چرا نمیره دماغشو پاک کنه. حالم بخ ھم خورد.
- ببین پسرم ( دوباره صورتم را چرخاند) دست بزن، ببین اینجوری ( دستھایش را به ھم زد که صدای
بلندی داد )دست بزن ببینم. با تلخی نگاھش کردم،
ببی گفت:
- احمق به ما می گه دس دسی کن! مگه ما شادی ھستیم.
احساس کردم بھم توھین شده. دستھایم را روی سینه در ھم قفل کردم. دست به سینه نشستم و سرم را برگردندم .دکتر عصبانی شده بود. از اتاق انتظار صدای گریه و دعوای دو بچه می آمد.
منشی دکترسرش را به داخل اتاق آورد و گفت:
- آقای دکتر اینا اتاقو گذاشتن روی سرشون. خیلی مریض نشسته. به اون برنامه نمی رسیدھا..!
دکتر با دست به منشی اشاره کرد که بیرون برود و به طرف من برگشت. صورتم را چرخاند و با تحکم گفت:
- خوب بچه جون فھمیدی من ازت چی خواستم؟ دست بزن! دستاتو به ھم بزن .رویم را برگرداندم و دستھای به ھم پیچیده ام را بیش از پیش روی سینه فشار دادم.
دکتر به وضوح عصبی بود. به راحتی گره محکم دست ھای کوچکم را باز کرد. از زوری که برای بسته نگه داشتن دستھا زده بودم، ناراحتی ناشی از تجاوز دکتر به حریم شخصی ام و بالاخره پیروزی او
سرخ شده بودم. باید از خودم دفاع می کردم. سرم را به طرف دست دکتر که دست مرا محکم گرفته بود بردم و با دندانھای ریز و تیزم پشت دستش را گاز گرفتم.
دکتر گفت: آخ... و دستم را ول کرد باید فرار می کردم با اینکه تخت بلند بود، از روی آن پریده و به
طرف دیگر اتاق دویدم. پدر و مادر مبھوت نگاھم می کردند. پدر بلند شد که به دنبالم بیاید،
دکتر گفت:
- ولش کنید، مھم نیست، مشکل این بچه تنھا حرف زدن نیست. بنظرم از نظر مغزی ھم نارساییھایی
داره. باید چند تا تست ازش بگیرم. البته ھزینه ھاش کمی بالاست. از منشی بپرسید. ھر وقت تصمیم گرفتید، تلفن کنید تا براتون وقت بذاره.
و انگار که بیش از این تحمل ما را ندارد، در باز کرد. و خودش کنار در ایستاد. مادر با عجله شادی را
بغل کرد حتی نرسید کیفش را درست به دست بگیرد. و از اتاق خارج شد. پدر ھم با چند قدم بلند خود را به من رساند. سر دست بلندم کرد و از اتاق بیرون رفتیم.
مرا برای تست نبردند، مادر از اول موافق نبود، می گفت :
- این دکتر ھیچی سرش، نمی شه حرف دکتر طباطبایی از ھمه حرف زدن می کنه .پدر ھم وقتی مبلغ سرسام آور انجام تست ھا را شنید، منصرف شد. ولی دیگر مطمئن شده بود که من اشکالی در مغز و روانم دارم که حرف نزدنم ھم از آن ناشی می شود. البته او عقیده اش را در این باره ابراز نمی کرد. چون نمی خواست شاھد عکس العمل پر از درد و رنج مادر باشد. بالاخره برای اطمینان از نظریه اش و قضاوت نھایی، تصمیم گرفت آخرین کوشش ھایش را بکند، یا مرا ھرطور شده وادار به حرف زدن کند و یا حکم قطعی درباره عقب ماندگیم را بدھد.
مصیبت من از آن روز چند برابر شد. پدر خسته و کوفته از راه می رسید. دست و رویش را که می
شست مرا صدا می کرد. سعی می کردم که آرام و خوش خلق باشد ولی از سر و رویش معلوم بود که چقدر وظیفه شاقی که بر عھده گرفته بیزار است. با حوصله ای ساختگی مرا که ھر لحظه آماده فرار بودم کنارش می نشاند و می گفت:
- شھاب جون بگو آب! بگو آب... لبھایم را روی ھم فشار می دادم و به زمین خیره می شدم. پدر باز
تکرار می کرد "دھنتو باز کن اینجوری بگو آ...آ" ولحظه به لحظه لرزش صدایش که ناشی از عصبیت
پنھانش بود بیشتر می شد و ترس مرا بیشتر و بیشتر می کرد. بعد دعوا شروع می شد " این که کاری نداره، دھنتو باز کن یک کلمه بگو آب. می فھمی چی می گم یا نه؟"
دیگر به کلی زبانم بند می آمد، ضربان قلبم دو برابر می شد، لبھایم را بر ھم می فشردم، آزرده تر از آن بودم که با این مرد حرف بزنم .بالاخره شادی ھر جا بود از دست مادر فرار می کرد و خودش را به ما می رساند و یا شاید مادر مخصوصا او را رھا می کرد تا مرا نجات دھد. او ھم بدون خجالت و با خنده خود را در بغل پدر جا می کرد. چھره پدر شکفته می شدو به مادر که برای بردن او آمده بود می گفت:
- ولش کن، کاری نداره. و او را به خود می فشرد و سرش را می بوسید. اصلا دوست نداشتم این صحنه ھا را ببینم. بعد از آن کلاس شکل دیگری به خود می گرفت، پدر ول کن نبود باز می گفت:
- بگو آب و این بار شادی با افتخار فریاد می زد:
- " آب..." اگر در آن لحظه در آغوش پدر نبود حتما مشت محکمی بر سرش می زدم.
- یه صدا از خودت در بیار که ببینم صدا داری، بگو گربه چی می گه!
و شادی با صدای ریزی می گفت میو میو، کار با شیرینکاری ھای شادی ادامه می یافت، تا جایی که پدر آن چنان محو او می شد که مرا فراموش می کرد و من می توانستم به آھستگی از کناش فرار کنم و در اتاق پنھان شوم .بعد از مدتی پدر مرا به حال خود واگذاشت و کلاسھای ھراس انگیزمان پایان یافت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اواخر پاییز بود. فرشته حدود ساعت چھار به خانه ما آمد. لاغر و رنگ پریده بود. دویدم، از پله ھا بالا
رفتم، ولی می خواستم حرفھایش را بشنوم. کنار نرده نشستم. فرشته به مادر گفت:
-به شھاب بگید بیاد، می خوام ببرمش گردش.
مادر با تعجب نگاھش کرد و گفت:
-باز چه خبر شده فرشته جون، یاد گردش افتادی؟ حالا که دیگه مدرسه ھا باز شده. تو ھزار کار داری، درسھایت ھم شنیدم خیلی سخته. ھوا ھم سرده و زود تاریک میشه، به نظرم این گردش اصلا صلاح نیست.
-نه مریم جون توی پارک کمی استراحت می کنم. کتابم را ھم می برم. تا شھاب بازی می کنه منم درس می خونم. تویی خونه حوصله ام سر می ره .توی ھوای آزاد بھتر درسو می فھمم.
اسی گفت:
- ببین عجب دروغگوییه، نری ھا! ... مادر گفت:
- والله نمی دونم خودت می دونی و بابا، مامانت. ولی گمونم شھاب دوست نداره بیاد.
- بذارید خودم برم ازش بپرسم؟
به اتاق دویدم، پریدم روی تخت، رفتم زیر پتو و خودم را به خواب زدم. فرشته وارد اتاق شد .کنار تخت
نشست.
آھسته گفت:
-پاشو! پاشو....خودتو لوس نکن، حالا چه وقت خوابه؟ پاشو بریم پارک. (پشتم را به او کردم) قول می
دم فقط بریم پارک. تازه رامین اینقدر دلش می خواد ببیندت. یه ماشین خوشگل ھم برات خریده. می خواد بھت بده. پاشو! دیرم شد. از سکوت ناگھانیش کنجکاو شدم، سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. با رنگ پریده به مادر که در آستانه در ایستاده بود نگاه می کرد. ھیچ کدام نمی دانستیم کی آمده و چقدر از حرفھا را شنیده است. با تته پته گفت:
- خودشو به خواب زده. مادر با سوءظنی که بیش از ھر موقع در نگاھش دیده می شد گفت:
- ولش کن فرشته جون می دونی چقدر لجبازه، وقتی رأیش نیست بیاد ھر کاری کنی نمیاد. اگرم به زور ببریش یه کاری دستت می ده. حالا اگه از خونه حوصله ات سر رفته بشین توی ھمین حیاط ما درس بخون.
اسی خندید گفت:
- چقدر مامان خنگه. سرمونو زیر پتو کردیم و خندیدیم.
فرشته آزرده و غمگین بلند شد، با دست از روی پتو به پشتم زد و گفت:
- باشه تو ھم منو تنھا بذار، ای رفیق نیمه راه... و رفت.
ھوا تاریک شده بود که صدای زنگ در خانه بلند شد .مادر دگمه در باز کن را فشار داد. خسرو در یک
چشم بھم زدن رسید وسط ھال. مرا که دید گفت:
- اِ...شماھا برگشتید؟ پس فرشته کو؟ چرا نمیاد خونه؟ (داد زد) فرشته! فرشته کجایی؟
بیا، بابا الان میاد.
مادرجلو آمد و گفت:
- چه خبره خسروجون دنبال فرشته می گردی؟
- اِ... سلام....آره، اینجا مونده چکار؟ بگید بیاد.
-فرشته اینجا نیست.
-پس شھاب چطوری آمده خونه، مگه با فرشته نبود.
-نه! فرشته عصری آمد دنبالش ولی شھاب نرفت. ھنوز برنگشته؟
-اِ... پس با کی رفته گردش؟
-حتما خودش تنھا رفته. می خواست بره توی پارک درس بخونه.
خسرو بدون خداحافظی مثل باد از خانه بیرون زد. ھنوز پنج دقیقه نگذشته بود که با فتانه خانم وسط ھال سبز شدند.
-مریم جون، فرشته کجاست؟
-من نمی دونم! بعد از ظھری آمد اینجا دنبال شھاب، ولی شھاب حالش خوب نبود، باھاش نرفت. من
فکر کردم برمی گرده منزل.
-نه برنگشت، خدا مرگم بده اگه باباش بفھمه، زمین و زمانو بھم می ریزه.
-حالا دیر نکرده کتاباش ھم دستش بود. می خواست بره درس بخونه.
فتانه خانم با حرص گفت:
-توی این تاریکی و سرما؟ آره جون خودش. حسنی به مکتب نمی رفت، وقتی می رفت جمعه می رفت.
-شاید رفته خونه دوستش با ھم درس بخونند.
-کدوم دوستش؟
-من نمی دونم، شاید بشناسی شون، تلفن ھاشونو که داری، زنگ بزن ببین کجاست.
-آخه تا این موقع شب؟
-بچه ھا وقتی با ھم ھستند متوجه وقت و زمان نمی شوند.
خسرو گفت:
-حتما باز رفته خونه این سوسن خیکیه،شماره اشو تو دفتر تلفن نوشته، بیا بریم زنگ بزنیم.
-بریم،ببخشید مریم جون. به عموش نمی خواد بگی،باشه! نمی خوام به گوش باباش برسه، حتما ھرجا باشه الان پیداش میشه.
-پس ھر وقت آمد به من ھم خبر بدید.
-باشه
با رفتن آنھا مادر رو بمن کرد و گفت:
-چه خوب شد تو نرفتی، چرا دلت نمی خواست بری؟ تو می دونی کجا رفته؟ شانه ھایم را بالا انداختم.
ساعتی بعد پدر و آرش آمدند، آرش بیچاره از خستگی نای راه رفتن نداشت. مادر فورا به کمک او
شتافت، کیف را گرفت و گفت:
-برو دست و صورتتو بشور، تا لباس عوض کنی من ھم شام می کشم، خیلی خسته ای نه؟
سرم میز شام آرش چرت می زد.
مادر گفت:
-آرش جون شامتو بخور برو بخواب.
-نمی شه باید درس بخونم. فردا امتحان قوه دارم.
-نه عزیزم برو بخواب. تو که با این خستگی نمی تونی درس بخونی. من صبح زود بیدارت می کنم.
آرش چند قاشق دیگر خورد و با بی حالی بلند شد و به اتاقش رفت.
مادر به پدر گفت:
-چرا اینقدر به این بچه فشار می آری؟ دیگه کلاس ریاضی چی بود؟ این که درسش خوبه.
-چی چی رو خوبه ، ریاضی شده ھفده.
-ھفده که بد نیست، خوب درسھا سخت می شه، دیگه بچه دبستانی نیست که ھمیشه بیست بگیره.
-این چه حرفیه؟ پسر من باید پس فردا توی المپیاد ریاضی شرکت کنه، اگه بھش نرسیم نمی تونه اول باشه.
-خوب نشه، سلامتی اش مھمتره یا شاگرد اولی؟ اصلا تو چرا اینقدر برات مھمه که اون شاگرد اول
بشه؟
-به خاطر خودش می گم، به خاطر آینده اش، این یکی دیگه باید مایه افتخارمون بشه.
-آھا! ھمینو بگو، آینده خودش و اینا بھانه است. تو فکر خودتی، می خوای پز بدی، بگی بچه ام شاگرد اوله، برات اھمیتی نداره که این بچه زیر بار این فشار بشکنه. و با غیظ ظرف ھا را از روی میز جمع کرد و در ظرفشویی گذاشت.
اسی گفت:
-باریک الله! مامان بعضی وقتھا خیلی باھوش می شه.
داشتم مسواک می زدم که صدای زنگ در بلند شد. پدر با تعجب گوشی درباز کن را برداشت. دکمه را فشار داد.
به مادر گفت:
-داداشه؟ این موقع شب چکار داره؟ و در ھال را که تازه قفل کرده بود باز کرد. عموجان، فتانه خانم و
خسرو با ھم وارد شدند.
پدر گفت:
-خیره انشاءالله، چه خبر شده؟
-بدبخت شدم داداش، فرشته گم شده.
مادر جلو دوید با نگرانی به فتانه خانم نگاه کرد و گفت:
-خونه دوستاش نبود؟ تلفن کردید؟
-آره به ھر چی شماره تلفن توی دفترش بود زنگ زدیم. ولی ھیچ کس خبر نداشت .
پدر از عمو پرسید:
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

پدر ان دیگری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA