ارسالها: 14491
#31
Posted: 11 Oct 2013 11:21
- مبارکه آقای کریمی بچه دار شدید!!؟
- چه اشکالی داره؟ مگه به من نمیاد
- چرا میاد،ولی به شرطی که نوه تون باشه. آره نوه تونه،نه؟
- کاشکی بود، خدا از دهنت بشنوه. من اگه یک نوه مثل این شازده کوچولو داشتم که دیگه غصه ای ندارم. اسی گفت:
- مثل ما!!؟.... می خواد یه بچه مثل ما داشته باشه،عجب خنگیه. نمی دونه که ما عقب افتاده ایم. مرد دولا شد مرا بغل کرد، جلوی پیشخوان گرفت وگفت:
- شازده کوچولو، ببین از این آدامس ها و شکلات ها چی دوست داری؟ (من به اینهمه محبت و توجه عادت نداشتم. سرا را پایین انداختم. مرد گونه ام را بوسید) خجالت نکش بگو، بگو می خوام بذارمت زمین، ماشاالله سنگین هم هستی کمرم درد گفت(ترسیدم مبادا او کمر درد بگیرد،با عجله سعی کردم از بغلش بیرون بیایم، مرد با تعجب مرا زمین گذاشت) چت شد؟ نمی خوای بغل من باشی؟ (سرم را به آرامی تکان دادم) نکنه از اینکه من کمرم درد بگیره ناراحت شدی؟ (با خوشحالی سرم را چند بار پایین و بالا آوردم. مرد با عطوفتی بیش از پیش نگاهم کرد و به سرم دست کشید) چه بچه با محبتی! خوب آقاجواد خودت یه دونه از اون خوشمزه هاشو بده، شیر و بستنی هم بگذار.
آقا جواد شیرو بقیه چیزها را در کیسه گذاشت و گفت:
- آقا کریمی بالاخره نگقتی این بچه کیه،از کجا آمده؟
آقای کریمی صدایش را پایین آورد و آهسته توضیح داد. می دانستم که در مورد من حرف می زند. ولی چقدر خوشحال بودم که با صدای بلند نمی گوید. در صورتیکه بابای آرش همه چیز حتی چیزهای بدی را که به من مربوط می شدبا صدای بلند می گفت. خیال می کرد چون نمی توانم حرف بزنم گوشهایم هم نمی شنوند. نمی دانم چرا با دیدن این مرد که حالا فهمیده بودم اسمش آقای کریمی است، بی اختیار به یاد بابای آرش می افتادم. در صورتی که هیچ چیزش مثل او نبود. شاید آرزو داشتم بابای آرش هم مثل اقای کریمی به من توجه کند. در تمام راه با من حرف زد و چیزهای زیادی نشانم داد. وقتی به خانه رسیدیم،سودابه خانم جلو آمد، کیسه را گرفت و به آشپزخانه برد. وقتی داشت پالتوی مرا در می آورد با خنده گفت:
- ناهار برات ماکارونی دست کردم ( و رو به آقای کریمی گفت) یادته بچه ها ماکارونی رو بیشتر از هر غذایی دوست داشتند. تو هم می تونی از باقالی پلوی دیشب بخوری
- نمی خواد منم همون ماکارونی می خورم. خبری نشد؟
- نه!
با خنده و شادمانی ناهار خوردیم. سودابه خانم چند قاشق باقی مانده را در قطاری خیالی و صدای سوت به دهانم گذاشت. همانطور که مادر گاهی برای غذا دادن به شادی این کار رو می کرد.
بعد از ناهار سودابه خانم ظرفها را شست آقای کریمی مرا در کنار خودش روی تخت خواباند. برایم حرف زد . از بچه هایش تعریف کرد. چقدر ازآهنگ صدای مردانه او خوشم می آمد. بعد سودابه خانم که کارش تمام شد مرا به اتاقصورتی برد. روی تخت خواباند و گفت:
- این اتاق نسترنمه، دلم نمیاد هیچ چیزشو جابه جا کنم. اونم دوست داره هر وقت که میاد ایران اتاقشو همونطوری که بود ببینه. نسترنم از همون بچکی عاشق کتاب بود. بذار ببینم چیزی می تونم برای تو پیدا کنم. کتاب نازکی را به سختی از میان کتاب ها بیرون کشیدو به دستم داد. کتاب عکس های زیبایی داشت که قبلا ندیده بودم. کتاب های مامان همه تکراری بودند و تازه خیلی کم حوصله می کرد برای من کتاب بخواند. سودابه خانم قصه کتاب را خواند، وقتی تمامشد،چشمهایم را بستم و خودم را به خواب زدم، تا بیش از این مزاحم این خانم مهربان که خودش هم خوابش گرفته بود و چند بار موقع خواندن کتاب چرت زده بود،نشونم از طرفی دلم می خواست تنها باشم. وقتی او از اتاق خارج شد،چشمهایم را باز کردم، ببی گفت:
- حالا مامان کجاست؟ یعنی اونم دلش برای ما تنگ شده؟ ( بغض گلویم را گرفت) بابای آرش حالا داره چکار می کنه؟ حتما از این که ما گم شدیم خوشحاله. اصلا دنبال ما میگردند؟ شادی حتما توی تخت ما می خوابه. سرم را در بالش فرو کردم و بغضم ترکید
فردای آنروز با ناصر و حسین آقا به کلانتری رفتم،شیفت ها عوض شده بود. باردیگر ماجرا را تعریف کردیم،افسر کشیک ما را به خانه فرستاد و قول داد به محض دریافت خبر ما را در جربان بگذارد.
بی حال روی کاناپه افتاده بودم،صدای بچه ها را ازاطاق آرش می شنیدم:
- مامان راست می گه، حتما بلایی سرش آوردن،برای اینکه اگه یه آدم حسابی پیداش کرده بود می بردش کلانتری، اونا هم به ما خبر میدادند،پس حتمادزدیدنش. فرشته هق هقش بلند شد.
- طفلک بچه خیلی خوبی بود، راستش اگه اون نبود شماها منو هیچوقت پیدا نمی کردید. می خواستم فرار کنم. من زندگیمو به اون مدیونم.
-چرند نگو خودم پیدات کردم. حالا دیگه اون خنگ خدا شده سوپر من. آرش سر خسروفریاد زد:
- هیچم خنگ نبود. تو این اسمو روش گذاشتی، تقصیر توه، همش غصه میخورد.
به من چه که غصه می خورد. اصلا توی خونه شما همه غصه می خورند. مامانت همیشه غصه داره، کم حرف میزنه. خیلی هم کم می خنده. بابات هیچوقت نیست، وقتی هم که میاد عصبانی و خسته است. تو هم که یک بند داری توی اتاق درس می خونی. راستش منم میام خونه شما غصه ام می گیره. توی خونه ما اقلا با هم دعوا می کینم، داد می زنیم. بابام بعضی وقتها کتکم می زنه، ولی خوب باهامون حرف می زنه، جوک هم می گه.
تاظهر همه فامیل در خانه ما جمع شدند. من دیگر نای حرف زدن نداشتم. فتانه در حال پذیرایی ماجرا را برای تازه واردها با آب و تاب تعریف می کرد. فرشته خودش را دراتاق شهاب زندانی کرده بود. خانم بزرگ معلوم نبود برای شهاب بیشتر ناراحت است یاپسرش،مدام می گفت:
- بچه ام چی می کشه، بمیرم الهی،ناصرم پیر شد.
فریده خانم از راه رسید مرا بغل کرد و اطمینان داد بچه پیدا می شود.
به من آمپولی زدند تاآرام بگیرم، حاضر نبودم به طبقه بالا بروم، می ترسیدم خبری بشود و من نفهمم، به زورمرا در اتاق آرش خواباندند. با دقت به صداهای بیرون گوش می دادم: شهین می گفت:
- آخه چطوری گم شده؟ این که بدون مادرش جرأت نداشت تو خیابون راه بره. فریده خانمانگار رازی فاش کند گفت:
- من فکر میکنم دزدیدنش. خانم بزرگ با احساس های متضادشدر مورد شهاب گفت:
- نه! خدا نکنه! اصلا کی بچه لال و عقب مونده می خواد؟ صدای فتانه توضیح داد:
- از بعد آتیش زدن خونه ما ناراحت بود. اونا هم می خواستن بهزور ببرنش دکتر، اونم فرار کرده....!
بهرام به خسرو تشر زد:
- بگو کار اونن بوده، گناه داره باید بگی.
نیم خیز شدم، گوش هایم را تیز کردم.
- تو از کجامی دونی کار اون نبوده؟ ما که تو اتاق نبودیم،اون دوباره رفته بالا و کبریتو برداشته و آتیش زده.
- نه خیر خودت هم می دونی، آقای آتیش نشانی گفت آتیش از مدتی پیش توی کمد شروع شده، بعد کم کم به لباس های اون طرف گرفته و شعله کشیده
ازاطاق بیرون آمدم، ناصر و حسین آقا و آرش که دور میز ناهارخوری نشسته بودند توجه شان جلب شده بود، ناصر بلند شد، بالای سر بهرام رفت. گفت:
- بهرام جون درست تعریف کن، تو چی می دونی؟ اون شب چی شد؟
خسرو با دستپاچگی گفت:
- هیچی عمو جان،خواب نما شده. چرت و پرت می گه، خیال می کنه که این جوری شهاب پیدا میشه.
- اگه هم پیدا نشه لااقل ما می فهمیم که چه اتفاقی افتاده . اون واقعا از چی ناراحته. خودبیچاره اش که نمیتونه حرف بزنه. شماها که می تونید باید بگید. این وظیفه هر آدم باوجدانیه. همه ساکت شدند. صدای مصمم بهرام در گوشم پیچید:
- آره، من میخواستم بگم. راستش اولش خیلی ناراحت بودم، بعد فکر کردم شهاب حالیش نیست و همه چیز تموم شده،منم دیگه ولش کردم. گفتم بی خود سرو صدا راه نندازم و خاله فتانه رو ناراحت نکنم. تا امروز که شنیدم شهاب گم شده. من می دونم اون از این که تقصیرو انداختیم گردنش ناراحت شده و رفته. چون نمی تونه حرف بزنه و بگه که کار اون نبوده.
- خوب حالادرست بگو اون شب چه اتفاقی افتاد؟
همه به بهرام زل زده بودند، خسرو از فرصت استفاده کرد و بی سر وصدا از هال بیرون زد.
- ما قبل از شام همه تو اتاق خسروبودیم. خسرو یه سیگار آتیش زد. برای مسخره بازی، نمی خواست بکشه. بعد یکهو فرشته درزد و گفت چرا درو بستید؟ زود در رو باز کنید. خسرو از ترسش سیگار رو انداخت توی کمد. ما دویدیم بیرون، من خیال کردم سیگار خاموش شده. ولی نیم ساعت بعد اون آتیشسوزی از توی همون کمد راه افتاد.
ناصر از ناراحتی سرخ شده بود:
- اون وقت من بچه بی گناهو جلوی چشم همه اون طوری زدم
برگشت پشت میز ناهار خوری نشستف سرش رادر دستانش گرفت،شانه هایش تکان می خوردند. بقیه بهت زده بودند. من احساس کسی راداشتم که عزیزش را بعد از اعدام تبرئه کرده اند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#32
Posted: 11 Oct 2013 11:22
عصر سودابه خانم، آقای کریمی را به بالای نردبام فرستاد و وادارش کرد تاتمام چمدانهای قدیمی را از بالای کمد بیاورد. آنها را یک به یک وارسی کرد و بالاخره خواسته اش را در یکی از آنها یافت.
- آه! پیدا کردم می دونستم دور ننداختم. یادته کریمی این بلوز و ژاکتو برای بابک از انگلیس آورده بودیم،چقدر بهش می آمد.
- آره یادش بخیر، چقدر زود بزرگ شدند، انگار همین دیروز بود که این لباس هارو تنش کردیم و بردیمش مهمونی خونه خواهرت.
در گوشه ای ایستاده بودم و به آنهاکه با آه و حسرت در مورد بچه هایشان حرف می زدند نگاه می کردم، اسی گفت:
- ایناکه بچه هاش شونو دوست دارن، پس چرا بچه ها فرار کردند؟ ببی جواب داد:
- حتما نمیدونند که بابا، مامانشون اینقدر دوستشون دارند.
آقای کریمی مرا به حمام برد. وان را پر کرد. مدتی در آب گرم دراز کشیدیم. او از بچه هایش حرف زد. کف صابون را به هوا فرستادیم و با صدای بلند خندیدیم. سودابه خانم پشت در با حوله ایستاده بود. مرا خشک کرد. تن و بدنم را خوب وارسی کرد، آهسته در گوش شوهرش گفت: (نمی دانست گوش های من چقدر تیزند که حتی صداهای یواش را می شنوم)
- جای کتک و زخم توی بدنش نیست.
لباس های تمیز و زیبایی که کمی بوی نفتالین می دادند تنم کرد. موهایم را شانه زد. چند قدم دور شد، با تحسین نگاهم کرد و گفت:
- راستی که پسر خوشگلی هستی! حالا با این لباسها شدی یک پارچه آقا. کریمی ببین چقدر بهش میاد؟
-آره ماشاالله
آن شب به مهمانی رفتیم. من سوژه مجلس بودم. همه با کنجکاوی نگاهم می کردند. لبخند دوستانه می زدند و گاه به سرم دست می کشیدند، ولی من داشتم از خجال تآب می شدم. نمی توانستم سرم را بلند کنم،لبم را آنقدر مکیده بودم که چیزی نمانده بود زخم شود. بچه ها که همه از من بزرگتر بودند دورم جمع شدند. سودابه خانم گفت:
- بچه ها این پسر خوشگل منه،اسمش شازده کوچولوه. برو با بچه ها بازی کن،برو پسر خوب. نازنین جون دست تو می سپرمش، مواظبش باش، ببرش تو اتاقت مشغولشکن،باشه.
نگاهش کردم چقدر شبیه فرشته بود، دستم را در دستهای سفیدش که دراز شده بود گذاشتم و به اتاقش رفتم.
سر شام یکی از زنها گفت:
- عجب پدر و مادرایی پیدا می شن. یعنی دنبال بچه شون نمی گردند؟ پیش پلیس نرفتند؟ اگه ما بودیم تا حالاپاشنه کلانتری رو در آورده بودیم
سودابه خانم با سر و دست به زن اشاره کرد که جلوی من حرف نزند و مرا که مات مانده بودم بوسید و با بشقاب غذایی که برایم کشیده بود. به گوشه اطاق برد. روی مبل نشاند. چند قاشق غذا به دهانم گذاشت. ولی من تمام اشتهایم را از دست داده بودم. اندوهی عمیق همراه با سرشکستگی آزارم می داد.
آنشب هم در ماشین خواب رفتم و نفهمیدم که کی به خانه رسیدیم. ولی صبح قبل از همه بیدار شدم. اتاق مانند روز قبل برایم غریبه نبود، ولی دلم اتاق خودم و صدای مادرمرا می خواست. سرم را در بالش فرو بردم و گریه کردم.
سر میز صبحانه سودابه خانم با صدایی آهسته به آقای کریمی گفت:
- این بچه ناراحته، مادرشو می خواد. صبح گریه می کرد. دلم کباب شد. به نظر تو بهتر نیست خودمون ببریمش کلانتری
- گفتی اسم سروانه چی بود؟
- سروان شکوهی
- الان شماره تلفن کلانتری رو از 118 می گیرم. باهاش حرف می زنم، ببینم چکار باید بکنیم.
آقای کریمی پس از مدتی تلاش موفق شدبه کلانتری وصل شود. با نگرانی حرفها و کارهایش را زیر نظر داشتم. قلبم به تپشافتاده بود.
- سلام آقا می خواستم با جناب سروان شکوهی صحبت کنم... اِ نیستن؟ ... چطوری می تونم پیداشون کنم؟.... فردا؟!! نه آقا دیر می شه من باهاشون کار واجب دارم. رییسشون کیه می تونم باهاشون صحبت کنم؟.... به! یعنی جمعه ها کلانتری هم تعطیله؟.... باشه یک ساعت دیگه زنگ می زنم.
سودابه خانم که مثل من هیجان زده بودپرسید:
- چی گفت؟
- هیچی خودت که شنیدی. امروز جمعه است. روز روزش کار نمیکنند و جواب مردمو درست نمی دند، روز جمعه می خوای کار را بندازند. اون جناب سروانتو هم امروز اصلا نمیاد
- حالا چکار کنیم؟
- هیچی ما هر کاری باید بکنیم،کردیم یه بچه پیدا کردیم، به کلانتری خبر دادیم، تلفن و آدرسمونو هم دادیم که اگه پدر و مادرش پیدا شدند بیان ببرنش،دیگه چکار باید می کردیم؟ تو چرا اینقدر نگرانی؟اونا باید نگران باشند که نیستند. من تا حالا همچین پدر و مادری ندیده بودم. ما که به مون داره خوش می گذره. نکنه از دست شازده کوچولو خسته شدی؟
- وای نه،کلی باهاش دارم عشق می کنم. دو روز دیگه که بخوان ببرنش غصه ام می شه.
- حالا حاضر شو باید دنبال محمود اینا هم بریم.
- ولی اگه تلفن کنند و ما نباشیم چی ؟ چطوره خودمون یه سری به کلانتری بزنیم.
- کلانتری؟ ابدا! بنده که نمیام. یادته اوندفعه که تصادفیه رو بردیم بیمارستان چه بلایی سرمون آوردند. تا توی زندان هم رفتم تا معلوم شد من فقط کمک کردم و عامل تصادف نیستم. خدارحم کرد یارو زنده موند و حقیقتو گفت و گرنه الکی الکی اعدام هم شده بودم. از همون موقع پشت دستممو داغ کردم که اگه کلام همه بیفته پامو توی کلانتری نذارم.
- تو هم خیلی هوچی هستی، اینطورا هم نبود
- چطور نبود، یادت رفته....
- خوب بگذریم، حالا برای این بچه چکارکنیم؟
- هیچی منتطر می مونیم تا خبری بشه
- ولی دو روزه هیچ خبری ازشون نیست،نکنه تلفن کردند و ما نبودیم.
- اگه تلفن کرده بودند پیغام می ذاشتند. من مخصوصا پیغام گیر رو روشن گذاشتم و چک کردم. ما نباید بدویم دنبال اونا، بذار اونابیان دنبال بچه اشون. حالا زود باش حاضر شو.
- کجا می خوای بری با اینعجله؟
- مگه دیشب قرار نشد با محمود اینا بریم طرفای درکه، پیاده روی کنیم. همونجا ناهار بخوریم. می خوای به مهناز هم تلفن بزن بیان. بچه هاشون دیشب با شازدهکوچولو خیلی رفیق شده بودند.
آن روز درخشان زمستانی در هوای آزاد قدم زدیم. باز یکردیم و خندیدیم. من دو برابر همیشه غذا خوردم. حتی به یاد اسی و ببی نیافتادم،گویی به آنها نیاز نداشتم. ولی باز هم شب شد، سودابه خانم در را بست و چراغ روخاموش کرد، غم دنیا به قلبم ریخت و بی صدا گریه کردم. چرا به دنبال من نمیآیند؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#33
Posted: 11 Oct 2013 11:22
صبح روز بعد احساس کردم بدون مادر نمی تونم نفس بکشم. حتی دلم برای شادی و آرش هم تنگ شده بود. دیگر نمی توانستم خودداری کنم. بی اختیار گریه سر دادم. سودابه خانم از صدای گریه به اتاق آمد. مرا در آغوش گرفت. به اتاق خواب خودشان برد. آقای کریمی بیدار بود ولی در تخت کش و قوس می رفت. سودابه خانم با سرزنش گفت:
- پاشو مرد! این بچه ناراحته، غصه می خوره،باید هر جور شده پدر و مادرشو پیدا کنیم. دیگه امروز شنبه است، همه سرکارند.
- لااقل بذار صبح بشه. چته پسرم؟ غصه نخور،باشه می رم،به خاطر تو هم که شده می رم. ولی همه چیزای دنیا عوضی شده به جای این که اونا دنبال ما بگردن، ما باید دنبال اونا بگردیم
بعد از صبحانه آقای کریمی لباس پوشید مرا بوسید و گفت:
- خیالت جمع اگه زیر سنگ هم باشند پیداشون میکنم، ( رو به سودابه خانم کرد) اما اگه دردسری برام درست شد از چشم تو میبینم.
- چه دردسری؟ نترس کسی کاری به تو نداره، مطمئن باش کلی هم ازت تشکر میکنند.
- اصلا دوست ندارم برم توی کلانتری نمی دونم با اینا چطوری باید حرف زد. جای بچه آدمند ولی توقع دارند آدم بهشون بله قربان بگه. آخرش هم یه چیزی بهمون می چسبونند. صبر کن ببین
- بی خودی این قدر شلوغش نکن. اتفاقا خیلی هم مودب و خوبند، برو دیگه.
دو روز گذشت، با تعویض شیفت خودمان را به کلانتری می رساندیم. داستان راتعریف می کردیم. نشانی ها را می گفتیم. ماموران گزارشها را بررسی می کردند. آدرس وشماره تلفن می دادیم و باز می گشتیم. حال و روز من ساعت به ساعت خراب تر می شد ودرجه نگرانی حتی در اداره پلیس بالا می رفت. جمعه شب رییس کلانتری به حسین آقا گفته بود:
- موضوع یواش یواش داره از شکل معمول گم شدن بچه خارج می شه. احتمال دزدیدنش زیاده. به طور معمول کسانی که بچه پیدا می کنند اگر منظور بدی نداشته باشندهمون موقع بچه رو به کلانتری تحویل میدند. درمواردی هم مشکلاتی هست و به هزار و یک دلیل فرصت این کار رو همون موقع ندارند، حتما روز بعد این کار رو می کنند. خدا کنه این بچه گیر آدم های ناجور نیفتاده باشه و بلایی سرش نیاورده باشند. می دونید بچه هایی که حرف نمی زنند یا مختصری عقب ماندگی دارند، آسیب پذیرترند. نه تنها آدم های ناراحتت بلکه کسانی هم که مشکلاتی اندکی دارند با دیدن آنها وسوسه می شوند. چون مطمئنند که خطری تهدیدشان نمی کند و لو نمی روند. با خیال راحت هر نیت پلیدی را درمورد آنها اجرا می کنند. این حرف ها را آن روز به من نگفتند ولی ناصر همه را شنیده و بسیار آشفته شده بود. روز و شبمان در کابوس می گذشت. من دیگر نمی توانستم گریه کنم، اغلب مبهوت تصاویر وحشتناکی که می دیدم، به گوشه ای زل می زدم آرش به شادی دستو رو نشسته و سرگردان غذا می داد. نظم و نسق خانه از دست همه در رفته بود. فتانه آمد، جمع و جوری کرد، برایمان غذا فرستاد که آن هم دست نخورده ماند. ناصر حوصله هیچکاری نداشت. حتی صورتش را اصلاح نمی کرد. تمام شب آلبوم ها را زیر و رو کرد تا عکسی درشت و قابل شناسایی از شهاب پیدا کند. به آرش گفت:
- عجیبه ما چقدر کم از این بچه عکس داریم. هر چی هست عکس تو و شادیه.
شنبه صبح زود راه افتاد، به دفاترچندین روزنامه سر زد و مشخصات شهاب را به عنوان بچه گمشده به آنها داد.
آقای کریمی وقتی می گوید برای چه کاری به کلانتری آمده، همه دورش را میگیرند، هر کس چیزی می پرسد، بالاخره به اتاق رییس کلانتری راهنمایی می شود. رییس باهیجان می پرسد:
- شما شهاب مختاری رو پیدا کردید؟ درست شنیدم؟ لطفا اظهاراتتون رو یک بار دیگه برای من بگید.
- والله آقا من نمی دونم اسمش چیه، اون بچه حرف نمی زنه. ولی نشونی هاش همان هایی بود که شما داشتید.
- پس تا حالا کجا بودیدآقا؟ فکر نکردیدد این خانواده بیچاره چه به سرشون میاد؟ عجب آدم های بی فکری پیدامی شند. شما باید جوابگو باشید.
رنگ از آقای کریمی می پرد، در حالیکه از عصبانیتمی لرزیده می گوید:
- می دونستم، می دونستم! نباید این جا بیام. بدهکارم شدیم. بچه رو توی اون سوز و سرما پیدا کردیم. رفتیم پیش پلیس، با صلاحدید ایشون بچه رو که به خانمم چسبیده بود و ازش جدا نمی شد به خانم بردیم، تلفن و آدرس و مشخصاتمون روهم به پلیس دادیم. سه روز از بچه پذیرایی کردیم که مطمئنم توی خونه خودش نمی کردند و منتظر خبری از شما نشستیم، به این جا هم تلفن کردیم، کسی جواب درست بهمون نداد. حالا دگیه خودمون آمدیم تا دنبال بابا ننه بی فکرش بگردیم و خودمون نقش پلیسو بازی کنیم. به جای اینکه بگن دستتون درد نکنه بدهکار شدیم.
- شما کی به پلیس مراجعه کردید؟
- همون شب که خانم بچه رو پیدا کرد. رفت پیش پلیس. اونم آدرس و تلفن مارو گرفت و قرار شد هر وقت پدر و مادر بچه پیدا شدند، به ما تلفن بزنه تا ما بچه روبیاریم.
- کدوم پلیس به شما این اجازه رو داد؟
- سروان شکوهی، توی خیابون کریم خان، چهارشنبه، ساعت 9 شب.
- اِ... سروان شکوهی ؟ ایشون چند شبه مریضه،اصلانیومده
- از کی مریضند؟ لابد از همون چهارشنبه چون خانم مطمئنه که اسمش همی نبوده.
- عجب!... شما همین جا باشید من برم صبحت کنم و بیام.
رییس کلانتری پساز دقایقی بر می گردد. با خوشرویی معذرت می خواهد و می گوید:
- نمی دونید خانواده اش چه حالی دارند. بیچاره مادرش، می ترسیدم دوام نیاره. شما برید بچه رو بیارید من همه به اونا خبر می دم که بیان.
همه، عذری موجه داشتند،ظاهرا سروان شکوهی هم در آن شب بارانی و پر از مشغله که گویی عالم و آدم با هم سر جنگ داشتند با وجود سردرد و گلو درد تا دیر وقت گرفتار بوده. وقتی به کلانتری می رسد دیگر نا و نفسی نداشته، اوراق در هم ریخته اش را در کشوی میز می ریزد و باعصبانیت به افسر نگهبان می گوید:
- دیگه خسته شدم. این هم شد کار؟ همیشه در بدترین شرایط باید با مردم روبرو بشیم، شاهد بدبختی ها باشیم، موقع دعوا، کلاهبرداری، قتل، جنایت، آدم کشی مارو می خوان. هیچ وقت کسی موقع خوشحالی و لذت بردن از زندگی پلیس خبر نمیکنه.
وقتی به خانه می رسد یک راست به رختخواب رفته در تبی شدید تا صبح خواب قتلو جنایت می بیند،روز بعد همسرش به جناب سرهنگ خبر میدهد که سروان مریض است و یکی دوروز نمی تواند سر پست حاضر شود.
مادر، آرش، که دست شادی را در دست داشت، فرشته، فتانه خانم، خسرو و حتی عموجان بی صبرانه جلوی در کلانتری ایستاده بودند، ولی هر چه نگاه کردم از پدر خبری نبود. هنوز ماشین کاملا نایستاده بود که مادر در را بازکرد و مرا در آغوش کشید. سرمرا روی شانه اش گذاشته ام و گریه کردم. بوی او به من آرامش می داد. بعد از دقایقی متوجه بقیه شدم. خوشحال از دیدن این همه آدم، گذاشتم یکی یکی مرا ببوسند، حتی خسرو. فرشته با التماس گفت:
- دیگه از این کارا نکنی ها! بیچارمون کردی، بابا و مامانت داشتند می مردند، اسی گفت:
- بابا؟ اون که اصلا دنبال ما نگشته
پس از فروکش کردن احساسات اولیه، همه متوجه خانم و آقای کریمی شدند که با چشمان اشک آلود به مانگاه می کردند. مادر جلو رفت، دست سودابه خانم را گرفت و گفت:
- خدا رو شکر که شما پیداش کردید. نمی دونید چه بر سرمون اومد. من تا حالا یک شب از بچه دورنشده بودم. مرگ رو به چشم دیدم. آقای کریمی به دور و بر نگاه کرد و گفت:
- پس پدرشون کجان؟
- اون تو کلانتریه، داره دعوا می کنه. بس که این چند روز اعصابش خرد شده،دست خودش نیست. ببی گفت:
- داره دعوا می کنه که چرا ما رو پیدا کردند؟
سودابه خانم به مادر گفت:
- صدقه بدید. مادر مرا به خودش فشرد:
- آره حتما!... اینقدر نذر و نیاز کردم که نمی دونم از کجا شروع کنم.
پدر برافروخته و عصبی ازکلانتری بیرون آمد. مرا که دید، چهره اش اندکی باز شد و گفت:
- بفرما خانم اینهم پسرت
خواست مرا از آغوش او بگیرد. به مادر چسبیدم. دست های دراز شده پدر به دو طرف افتاد و بوسه ای پشت گردنم اکتفا کرد. او هم از آقا و خانم کریمی تشکر کرد. خانم کریمی گفت:
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#34
Posted: 11 Oct 2013 11:25
- بهتون تبریک می گم،شهاب جون واقعا خوب تربیت شده،مثل یک شازده کوچولوی واقعی رفتار کرد. اینم بگم که ما خیلی بهش وابسته شدیم اجازه می دید گاهی بیایم و ببینمش؟ دلمون براش تنگ می شه.
- البته البته شما لطف می کنید
آقای کریمی دست هایش را جلو آورد، از بغل مادر خودم را به آغوش او انداختم. در گوشم گفت:
- دیدی سر قولم وایسادم و پیداشون کردم، خوشحالی ؟( دستم را دور گردنش حلقه کردم) می خواهی گاهی بیام دنبالت با هم بریم گردش؟ ( سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. گونه ام را بوسید و مرا زمین گذاشت) پس فعلا خداحافظ شازده کوچولو.
بعد ازخداحافظی ها هر گروه به طرف ماشین خودشان رفتند. من دست در دست مادر به عقب نگاه کردم تا با تکان دادن دست برای آخرین بار از آقا و خانم کریمی خداحافظی کنم.چهره شان غمگین بود. سودابه خانم هنوز قطره اشکی بر گونه داشت. ببی گفت:
- طفلکی ها حالاباید به خونه تنهاشون برگردند. اونا ما رو دوست داشتند، مطمئنم که دلشون برامون تنگ میشه، همونطور که برای بچه هاشون تنگ شده.
دلم گرفت، دستم را از دست مادر بیرون کشیدم و به طرفشان دویدم. صورت آقای کریمی را که به طرف من خم شده بود بوسیدم و باسرعت به طرف مادر بازگشتم. پدر متحیر از این رفتار غیرعادی جور خاصی نگاهم می کرد انگار من یک سیلی به گوشش زده بودم.
در خانه همه چیز خیلی زود به حالت عادی بازگشت. آرش مشغول مدرسه و کلاس های متعددش شد. پدر برای جبران کارهای عقب افتاده شب ها دیرتر به خانه می آمد. شادی همانطور شیرین زبان و شاد بود و یک سره حرف می زد. مادر مشغول کارهای بی پایان خانه بود که به دلیل نزدیک شدن عید بی پایان تر هم به نظر می رسید. ولی چیزی در اطرافم تغییر کرده بود. سوالی در چشمان همه می پرسید، در این چند روز دوری از خانه بر من چه گذشته است؟ آیا باز هم این کار را خواهم کرد؟ همه به نوعی مراعاتم را می کردند وبا احیتاط بیشتری با من روبرو می شدند. سعی می کردم توجه نکنم و به روی خود نیاورم ولی در خودم هم دگرگونی هایی حس می کردم. این چند روز دوری از منزل درهای دیگری به رویم گشوده بود. در ذهنم مدام خانه مان را با خانه آقا و خانم کریمی مقایسه می کردم، خانه آنها به نظرم روشن تر و گرم تر بود. آنها با هم شوخی می کردند. وقتی به هم نگاه می کردند چشمانشان خندان و پرعطوفت بود. هر چند که با هر حادثه ای به یادبچه هایشان می افتاند و اشک در چشمانشان حلقه می بست ولی شاداب تر و زنده تر از مابودند. سودابه خانم موقع انجام کارهای خانه آواز می خواند. از صورتش می شد فهمید ازکاری که می کند لذت می برد. مادر موقع کار کردن همیشه اخم به چهره داشت. معلوم بودکه کار را ازسر اجبار و تنفر انجام می دهد. آن روزها در زوایای پنهان ذهنم به این باور رسیده بودم که اگر مادر کمی خوشحال تر بود کمتر غصه میخورد و پدرم آقای کریمی بود به مادر بیشتر توجه می کرد و ما را بیشتر دوست می داشت، حتما تا حال می توانستم حرف بزنم.
روزها بدون حادثه ای خاص گذشتند. دیگر کسی در مورد مدرسه رفتن من ونوع آن حرفی نمی زد. چند بار آقا و خانم کریمی به دنبالم آمدند و مرا با خودشان گردش بردند. با آنها راحت بودم. می دانستم مرا همینطور که هستم دوست دارند. هیچ انتظار خاصی از من نداشتند. پس از بازگشت تا مدتی به این ساعات خوب فکر می کردم. ولی این گردش ها بزودی خاتمه یافت. پدر با آنها برخوردی سرد داشت و به نوعی می فهماند که از معاشرت من با آنها راضی نیست. من دلم برایشان تنگ می شد و با آگاهی ازنقش پدر در قطع این دوستی دلیل دیگری بر اثبات دشمنی او با خودم می یافتم.
دریکی از روزهای پایانی سال، خانم کریمی تلفن کرد و از مادر خواست که برای دیدن من به خانه ما بیایند. پدر مدتی با مدر دعوا کرد که چرا بهانه ای نیاورده و مانع آمدن آنها نشده است. وقتی آمدند با سردی آنها را پذیرفت. من برای جبران سردی او باخوشحالی دستهایم را باز کردم و به آغوش آقای کریمی رفتم. با حرکتی نمایشی گونه آقای کریمی را بوسیدم. پدر خصمانه نگاهمان می کرد. خودم را بیشتر به آقای کریمی م یچسباندم. پدر حرص می خورد و چقدر من لذت می بردم. آنها یک آدم آهنی گنده که راه میرفت برایم آوردند. احساس غرور می کردم. برای اولین بار تنها من مورد توجه بودم، فقط من. آدم آهنی را بغل کرده،نوازش کردم. پدر با بدجنسی گفت:
- هر چی براش می گیریم زود خراب میکنه، دیگه اینو خراب نکنی ها....!! اسی گفت:
- عجب خنگیه، ما اینو دوست داریم، خراب نمیکنیم. اونایی که خراب می کنیم اسباب بازی هاییه که خودش وقتی می خواد ما رو خر کنه می خره. ما هم می شکنیمشون، تا دلش بسوزه. اما اسباب بازی اینا رو خراب نمی کنیم، چون اینا، ما رو دوست دارند.
آنقدر خوشحال بودم که به درستی متوجه نشدم که آنها برای خداحافظی آمده اند، می خواهند برای دیدن بچه هایشان به خارج بروند و معلوم نیست که آیا هرگز بار دیگر آنها را خواهم دید یا نه.
عید واقعه ای درخشان بود. هر چه نزدیکتر می شد. مادر شادتر به نظر می رسید. بیشتر می خندید و کمتر اظهار خستگی می کرد. با شادی او خانه رنگ دیگری به خود میگرفت. روزها روشن تر بودند،مشکلات کمرنگ تر می شدند، ما کمتر دعوا می کردیم، نوعی هیجان پنهانی در درونمان می شکفت. مادر با دقت،پس اندازهایش را که در قوطی های مختلف و در گوشه کنار پراکنده بود جمع می کرد. سری به بانک می زد. مدام پولهایش رامی شمرد. همراه با لباسهای عید، هدایایی می خرید و با احتیاط آنها را در چمدان میچید تا چروک نشوند یا نشکنند و بعضی را مثل یک راز در ته چمدان پنهان می کرد وحتی به پدر هم نشان نمی داد. آن رخداد شیرین که یک سال انتظارش را کشیده بودیم درتعطیلات عید اتفاق می افتاد. روی که پدر با بلیط قطار به خانه باز می گشت، مادرفریادی بی اختیار از شادی می کشید، ما، دور او می چرخیدیم. بالا و پایین می پریدیم و خنده ای بی دلیل بر چهره تک تک مان می نشست. با تعیین دقیق روز سفر، شمارش معکوس آغاز می شد. گویی در گردونه ای جادویی قرار می گرفتیم. نبض زندگی تندتر می زد وآهنگ فعالیت ها سریعتر میشد. وقتی به سوی ایستگاه قطار می رفتیم قلبم طپشی خوش آیند داشت. این مار دراز آهنین برای من اوج زیبایی و صلابت بود. در اطرافش صدایی،بویی،دودوی خاص و رویا گونه می چرخید. با دقت تمام زوایا و اجزایش را بررسی می کردم. می نشستم و سعی می کردم زیر آن را ببینم. از نگاه به ریل های روغن آلود و سنگ ریزه های بینشان دچار سرگیجه میشدم و از تصور افتادن در میان آنها برخود می لرزیدم. دلم میخواست به بدنه آن دست بکشم. با آن یکی شون و تا ابد درشکم گرد این حیوان عظیم به دنیاهای دور، گرم و پرمهر سفر کنم. اوج هیجان هنگامی بود که قطار با تکانی و سوتی آغاز سفر را اعلام می کرد. در این لحظات خود را به کنار پنجره می کشاندم، به آن می چسباندم تمام وجودم چشم می شد و به مناظر در حال فرار نگاه می کردم. همه جالب ودیدنی بود. حالا دیگر پدر که در یک ساعت گذشته برای به موقع رسیدن و جابجایی وسایل تقلای زیادی کرده بود به تدریج آرام می گرفت، هیجان جای خود را به خوش خلقی رقیقی می داد. خود را روی صندلی میل مانند کوپه می انداخت، لبخند نامحسوسی می زد، و به مادر می گفت، خوب خانم چی داری بخوریم. این از لحظات نادری بود که پدر پرحرفی میکرد. برای آرش از ایستگاه های بین راه، نحوه کار قطار، تعداد تونلها،طرز ساخت آنهاو غیره می گفت. موضوعاتی که برای من هم بسیار جذاب بودند،گوش هایم را تیز میکردم،بدون آنکه به آنها نگاه کنم، تمام حرفها را می شنیدم و به خاطر می سپردم،نمیخواستم او بفهمد که حرفهایش برای من جالب است. چون اون برای من حرف نمی زد. من هموانمود می کردم که حواسم جای دیگری است. قواعد جنگ خودساخته ام را در هیچ شرایطی فراموش نمی کردم. جنوب مثل همیشه گرم و دوست داشتنی بود. هوا با بوی محبت آغشته بود. در این جا برای دوست داشته شدن و محبوب بودن نیازی نبود که حتما حرف بزنی،بچه ای بدون نقص و باهوشی باشی. نوه بودن، کافی بود تا آغوش ها را بر رویت بگشایند، تورا با افتخار به دیگران نشان دهند و معرفی حرفهایی که از شنیدنشان سیر نمی شدم. اسم مادربزرگ در این جا (بی بی) بود، برخلاف آن یکی مادر بزرگ بی پروا صادقانه بچه هارا در آغوش می گرفت و عشقش را از ترس نجس شدن به گوشه ای پرتاب نمی کرد. با خنده قربان صدقه امان می رفت و هیچ نمی ترسید که از ابهتش کم شود. چیزهایی را که یک سال برایمان جمع کرده در دامانمان می ریخت. کنارهای درشت و خوشمزه را دور از چشم پدر که معتقد بود دل درد می آوردند می خوردیم. در سایه سبز درختان، شناور در بوی خوش بهارنارنج بازی می کردیم. همیشه دورمان شلوغ بود. از این شهر به آن شهر می رفتیم، همه آماده بودند تا چیزی بر شادی مان بیفزایند. در آن دوران به نظرم می رسید که این سرزمین در یک میهمانی ابدی به سر می برد، همه همیشه تعطیلاتند و هوای فرحبخش بهاری را تنفس می کنند. مادر پرحرف می شد، از همه چیز می گفت گویی تمام حرفهای یک سال گذشته اش را جمع کرده بود تا در این یک هفته آنها را بیرون بریزد. حتی پدر کم حرف وجدی هم نمی توانست در مقابل این همه محبت و پذیرایی بی تفاوت بماند. با دایی ها حرف می زد، به شوخی های آنها می خندید. در آنجا احساس سبکی می کردم. از حرف نزدن ناراحت نبودم. آنها مرا می فهمیدند. ناتوانی من در حرف زدن چنان بی اهمیت می شد که وزن خودرا از دست می داد. وقتی به آن فکر می کردم دلم آشوب نمی شد، ترس وجودم را نمیگرفت، می دانستم کسی مسخره ام نمی کند. چیزهایی را به آرامی زمزمه می کردم. ولی زمان خیلی کوتاه بود، قبل از آنکه آماده بیان شوم، سفر تمام شده بود و ما باید به زندگی ساکت و غمگین خود بر می گشتیم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#35
Posted: 11 Oct 2013 11:25
روزهای اول پس از بازگشت، خانه دلگیرتربود. مادر آه می کشید و با گوش دادن به آوازهای محلی خودشان بیش از پیش در لاک خودفرو می رفت. او هرگز نمی خواست به دوری از زادگاهش عادت کند پدر هم که دلیل او برای زندگی در اینجا بود کمکی نمی کرد. روح، شادی و زبان او در همان شهر جا می ماند و این جا چیزی جز تنهایی و غربت و بی هم زبانی برای او نداشت.
پدر دوباره به کارمداوم مشغول می شد. گفتگوهای خانه با کلماتی از جنس یخ هیچ انگیزه ای را برای حرف زدن برنمی انگیخت. از خودم می پرسیدم که چرا به بابای آرش و خانواده او حرفهای قشنگو محبت آمیز یاد نداده اند. اگر او با مادر حرف می زد. اگر به او و به ما عزیزم،جانم، قربونت برم می گفت. مادر این همه غمگین و گوشه گیر نبود. و شاید حتی من هم میتوانستم حرف برنم. اسی میگفت:
- اون بلده، اون قدیم ها به مادر می گفته. برای همین مادر زنش شده. ولی حالا دیگه نمیخواد بگه. ببی با تعجب می پرسید:
- آخه چرا؟
- به خاطر ما، به خاطر اینکه مامان بچه ای مثل ما داره.
آرش دوباره بهسراغ کتابها، دفترها و کلاس های مختلفش می رفت،طفلک رهای جز شاگرد اول شدن نداشت. او محکوم به نابغه شدن بود تا خجالت پدر را از داشتن بچه ای عقب مانده جبران کند. کودکی آرش زیر این بار سنگین له شده بود و حالا می خواست نوجوانی و جوانیش را همبگیرد. او هم به تدریج داشت خندیدن و حرف زدن های شادمانه را فراموش میکرد. او همبه تدریج داشت خندیدن و حرف های زدن شادمانه را فراموش می کرد. فقط شادی،خودش بود. هر کاری دلش می خواست می کرد. هیچ کس توقع خاص از او نداشت. او می توانست بازی کند،بخندد، و کودکی خوشبخت باشد.
من در چنین خانه ای نیاز به حرف زدن نداشتم. تمام شوقی که برای اظهار و بیان در دو هفته جنوب ایجاد شده بود به سادگی می مرد.
اوسط بهار یک تلفن زندگی ما را بهم ریخت، مادر ماننددیوانه ها فریاد زد و گریه کرد. فتانه و فرشته به خانه ما آمدند، به مادر آب قنددادند. پدر وسط روز به خانه برگشت. مادر با گریه گفت:
- بابام، بابام حالش بده من باید برم. پدر دست مادررا گرفت و گفت:
- خیلی خوب! حالا این جوری نکن جلوی بچه ها! فرشته جون بچه ها رو ممکنه ببری خونه خودتون.
من دویدم و خودم رابه پاهای مادر آویختم. مادر اعتنایی به من نکرد. پدر دستم را گرفت و به دست فرشته داد. فرشته نوازشم کرد و با وعده وعیدهای مختلف از در بیرون برد. فتانه خانم هم شادی را بغل گرفت و به خانه عمویم آمدیم.
در خانه عموجان همه با هم پچ پچ می کردند. در گوشه و کنار می ایستادم وبا دقت حرف ها را می شنیدم و اشارات زیر نظر داشتم. فرشته گفت:
- شما مطمئنید؟ مریم جون می گفت فقط حالش بده.
- خوب به مریم این جوری گفتند، ولی به اداره ناصر آقا که تلفن کردند، که تمام شده.
- وای طفلک مریم جون،حالا با امید و آرزو میره، بعد که برسه اونجا می ببینه همه چیز تمام شده. چقدرباباشو دوست داشت.
اسیگفت:
- فهمیدی؟ آقاجون مامانتموم شده.
چهره مهربون آقاجون در نظرم مجسم شد. وقتی آنجا بودیم هر روز ما رو به خیابان می برد و برایمان بستنی می خرید. ببی گفت:
- تموم شده می دونی یعنی چی؟ یعنی مرده.
تمام شدن را بهتر از مردن می فهمیدم، چیزی که تمام میشد می توانست دوباره شروع شود. در افکارم سرگردان بودم، اسی گفت:
- حالا مامانت میخواد بره اونجا، دوباره سوار قطارمیشیم.
شوق رفتن به سرزمین مهرباینها، غم مرگ یا تمام شدن پدربزرگ را که دقیقا نمی دانستم چیست تحت الشعاع قرار داد. فقط نمی فهمیدم که چرا مرا به خانه عمو فرستاده اند. ببی گفت:
- یادت باشه از شکلاتهایی که مامان تو یخچال قایم کرده برای بچه های دایی ببریم. راه افتادم، در هال راباز کردم و راهی خانه شدم. به کلمه مرگ فکر می کردم و نگرانی خاصی در وجودم میدوید. ببی گفت:
- یادته مامان گفت،مردن مثل خوابیدن طولانیه،فکر می کنی چقدر طول میکشه؟ اسی گفت:
- خیلی زیادی؟ مثل خوابهای معمولی که نیست باید بره یک جای مخصوصی بخوابه.
- مثلا کجا؟
- فکر کنم یه جایی مثل بیمارستان
- می شه بریم ببینمش.
- نمیدونم!
به خانه رسیدم، دربسته بود، دستم به زنگ نمی رسید. با مشت به در زدم. مادر همیشه صدای در زدن مرا میشناخت و فورا در را برایم باز میکرد، ولی این بار خبری نبود. با لگد به در کوبیدم. روی زمین دراز کشیدم و از زیر در نگاه کردم. چرخ های ماشین پدر را ندیدم. یعنی آنهاکجا رفته اند؟ معمولا مادر صبح ها بدون من جایی نمی رفت. بغض گلویم را فشرد. اینبار با حرص و اشک به در لگذ زدم. فرشته سراسیمه از خانه اشان بیرون آمد دگمه های روپوشش باز بود و روسریش را گره نزده بود. به طرف من دوید. بغلم کرد وگفت:
- شهاب جون، چرا بی اجازه ازخونه آمدی بیرون؟ بیا بریم، (دستم را از دستش بیرون کشیدم) کسی خونه اتون نیست. بابات مامانتون برده یه جایی، ولی برمی گرده،. بیا عزیزم،بیا بریم،دوست داریبریم شهربازی؟ عصری می برمت. یادته پارسال رفتیم تو سوار چرخ فلک شدی، چقدر خوشت آمده بود. وقتی از شهرباری برگردیم. بابات هم آمده، بهت قول می دم، شب می ری خونه خودتون می خوابی.
آرام گرفتم. در واقع کاری از دستم ساخته نبود. گذاشتم تا فرشته مرا به طرف خانه عموجان بکشد.
شادی عین خیالش نبود،با فتانه خانم بازی می کرد. ولی من نمیتوانستم از فکر کار غریبی که مادر کرده بودبیرون بیایم. مگر او نمی خواست پیش آقاجون برود، پس حالا کج رفته،باید چمدان هایش را ببندد،باید لباس های ما را حاضر کند. ببی گفت:
- شاید رفته جایزه بخره.
مادر از یک ماه ماند به سفر عید، چیزهایی برای بچه های آن جا می خرید، اسم غریبی هم داشت، من پیش خودم آنها را جایزه تلقی می کردم وبرخلاف معمول به این خریدها نه اعتراضی داشتم و نه حسادتی حتی خودم هم با ذوق و شوق در تقسیمشان کمک می کردم.
آنروز عصر عموجان ما را به شهربازی برد. سوار اسباب بازی های زیادی شدیم، ولی فکر من آرام نبود. نوعی دلشوره آزارم می داد. شب که برگشتیم شادی در آغوش فتانه خانم خواب رفت. فتانه خانم کفش هایش را درآورد و او را روی تخت خودشان خواباند،تعجب کردم. فرشته دست مرا گرفت و گفت:
- بیا بریم خونه اتون حتما بابات اومده. دستم را کشیدم، به دو رفتم تا شادی را هم بیدار کنم و با خود ببرم. فتانه خانم با ناراحتی گفت:
- د... نکن، بچه بیدار می شه. فرشته منظور مرا فهمیدو گفت:
- شهاب جون نگران نباش، شادی امشب اینجا می خوابه. (سرم را تکان دادم و دوباره سعی کردم به طرف شادی بروم. فرشته دستم را کشید). مامانت خودش اجازه داده تامدتی که او نیست شادی پیش مامی مونه.
وحشت زده نگاهش کردم. یعنی چی اون نیست؟ یعنی شادی را نمی خواهیم خونه آقاجون ببریم. چرا مامان اینکار بیرحمانه را باشادی می کند؟ افکارم درهم بود. به طرف خانه خودمان دویدم. عموجانو فرشته هم از پشت سر آمدند. با اولین ضربه آرش در را باز کرد. ماشین در حیاط بود، پدر جلو آمد. من دویدم، از زیر دست های او به طرف خانه رفتم، هال،آشپزخانه، اتاق آرش در طبقه پایین را وارسی کردم. با عجله از پله ها بالا دویدم. در اتاق مادر را باز کردم، چراغ روشن بود. لباس های روی تخت ولو شده، در کمد باز بود ولی ازمادر خبری نبود. یعنی چی؟ دستشویی و حمام را هم نگاه کردم. ولی او نبود. وحشت تمام وجودم را گرفت،مبادا او رفته باشد؟یعنی ممکن است مادر بدون من به مسافرت برود؟ به حیاط برگشتم. پدر،عمو، فرشته و آرش روی تخت نشسته بودند.پدر گفت:
- خیلی شانس آوردیم، اصلا بلیط گیرم نمی آمد، تمام پروازها پر بودند. یه دفعه چشمم افتاد به حسام حضرتی، یادته همون که خونه امیریه همسایمون بود. نمیدونم توی فرودگاه چه کاره شده، خدا رسوندش. بیچاره تا جریان را شنید، رفت برامون بلیط پیدا کرد. بالاخره دو ساعت پیش پرواز کرد. گفتم تا رسیدی تلفن کن. خیلی نگران بچه ها مخصوصا شهاب بود، می ترسه من نتونم از پسش بر بیام.
باور نمی کردم، یعنی مادر رفته، و مرا به دست بابای آرش سپرده؟ مگر چنین چیزی امکان دارد؟ فرشته برگشت و مرا دیدگفت:
- شهاب جون بیا اینجا،بیا پسرخوب، مامانت زود برمی گرده، مجبور بود بره، آخه حال باباش بده، وقتی برگرده یه عالمه برات سوغاتی میاره.
با تمام قدرت در هال را به هم کوبیدم، فرار کردم، از پله ها بالا رفتمو در اتاق را بستم. چه خیانتی!!؟ مادر مرا به بابای آرش سپرده و رفته، مگر یادشنیست که بابای آرش می خواست مرا به مدرسه خارج بفرستد، مگر نفهمید که وقتی گم شده بودم اصلا دنبالم نگشت، تا بالاخره آقای کریمی آنها را پیدا کرد. وقتی هم پیدا شدم،همه خوشحال بودند جز او که رفته بود و با پلیس ها دعوا می کرد. احساس کردم در این دنیای بزرگ تنها هستم، با کفش و لباس زیر پتو رفتم و مخفی شدم. پدر بالا آمد، دراتاق را باز کرد. رویم را به دیوار کرده چشمهایم را محکم بستم. پتو را کنار زد. روی لب تخت نشست، کفش ها و جورابهایم را در آورد و به کناری انداخت. اگر مادر بود حتمابوسه ای همه گونه ام می زد. چقدر در آن لحظه به این بوسه نیازمند بودم، حتی اگر ازسوی بابای آرش باشد.
آرش هم آمد و گفت:
- چطور به این سرعت خوابش برد؟
- بچه اس دیگه، خوش به حالش هیچی حالیش نیست. خسته هم بود، از صبح تا حالا مهمونی بوده،شهربازی همه رفته، عموت گفت شام هم خورده.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#36
Posted: 11 Oct 2013 11:26
- آخه لباساشو در نیاورده، مسواک نزده. مامان هیچوقت نمی گذاشت این جوری بخوابه.
- ولش کن باباجون، حالا یه شب این جوری بخوابه. من خودم هم دارم ازخستگی می میرم. فردا هزار کار دارم. تو هم برو بگیر بخواب، فردا صبح مدرسهداری.
-آره، این رو چکارکنیم؟
- خوب! وقتی خواست یبری، اینو بگذار خونه عموت.
چراغ را خاموش کردند. در اتاق را بستند و بیرون رفتند. پتو را از رویم پس زدم. چقدر اتاق تاریک بود. پدر فراموش کرده بود چراغ خواب کوچک را روشن کند. اسی گفت:
- برای اون مهم نیست ماتوی تاریکی از ترس بمیریم. دندونامون رو کرم بخوره. با لباس کثیف بخوابیم که مریض بشیم. تازه خوشحالم می شه.
دلم به شدت برای مادر تنگ شد. با اینکه از دست او عصبانی بودم و نمیتوانستم رفتن او را ببخشم ولی هنوز هم با تمام وجود دوستش داستم، و می دانستم او هممرا دوست دارد. پس می شد بدی هایش را بخشید. اشکهایم را با بالش پاک کردم و سرم رادر آن فرو بردم تا کسی گریه ام را نشنود.
روز بعد سرگردان و بی حوصله در خانه عمو می چرخیدم. از فکر مادر بیرون نمی آمدم. چرا مرا با خود نبرد؟ من که بچه خوبی شده بودم و خرابکاری نمی کردم. شب،پدر به دنبالمان آمد و ما را به خانه برد.چند تخم مرغ نیمرو کرد که تهشان سوخته و رویشان نپخته بود. لب نزدم. پدر گفت:
- شهاب چرا نمی خوری؟ بخور (سرم را پایین انداختم). می خوای چیز دیگه بهت بدم. (با تعجب نگاهش کردم، مهربان شده بود) خوب چی می خوای؟ بگو تا بدم. باشه ( وا رفتم و پدر ادامه داد) بعد از این هر کس هر کاری داره باید به من بگه، تا براش انجام بدم. این جوری، آرش تو چی می خوای؟
- نون
- بفرمایید،شادی تو چی می خواهی؟
- آب
- بفرمایید، شهاب تو چی میخواهی؟... بگو تا بهت بدم، هر چی بخواهی بهت می دم. افکار مختلف در مغزم می چرخید،اسی گفت:
- این جوری می خواد ما رو از گشنگی بکشه. او می دونه که ما نمی تونیم حرف بزنیم. با غیظ از جا بلند شدم. صندلی از پشت سرم افتاد با عجله از پله ها بالارفتم و پشت در بسته اتاق آرام گرفتم.
از آن روز جنگ ما علنی شد. هر چه پدر برای به حرف در آوردنم مصمم تر می شد، من سرسختانه تر مقاومت می کردم. او می گفت:
- بگو چی می خوای تا برات بخرم. هر کاری بگی برات می کنم. فقط بگو.
از خواسته هایم چشم می پوشیدم. عصبی می شدم و هیچ نمی گفتم. اسی می گفت:
- ببین این همه چیز میتونه برامون بخره ها.... ولی چون ما حرف نمی زنیم نمی خره. و اهمیت سخن گفتن هرلحظه ابعاد بزرگتری می یافت و بر وحشت و اضطرابم می افزود. چهارمین شب غیبت مادر،پدر ما را برای شام به ساندویچ فروشی قشنگی که به تازگی نزدیک منزلمان باز شده بودبرد. من عاشق ساندویچ بودم. مدتی از غذاهای آن تعریف کرد و بعد گفت:
- هر کس بگ هچی می خواد تا من براش بخرم، آرش تو چی می خواهی؟
- همبرگر
- شادی تو چی میخوای؟
- همبل گل
- آفرین ( قلبم به شدت می زد، خیلی گرسنه بودم، بوی خوش همبرگر اشتهایم را تحریک می کرد) خوب شهاب خان تو چی می خوای ( متحیر و ناباورنگاهش کردم، یعنی او مرا اینجا آورده بود تا شاهد غذا خوردن بقیه باشم و گرسنه بمانم؟) بگو پسرجان، بگو،فقط یک کلمه بگو، هم... بر... گر.... تا بهت بدم. نمی دونی چقدر خوشمزه است. ( با عصبانین پشتم را به او کردم. بغض داشت خفه ام می کرد. خوردن با اشتهای مردم، دهانم را آب انداخته بود) فقط بگو ( هم) من می فهمم چی می خوای ومی رم میگیرم. (لبهایم را بر هم فشردم) ببی گفت:
- خوب راست میگه، یه علامتی بده که بفهمه تو چی می خوای. از کجا بدونه تو چی دوست داری؟ ببین چقدر خوشمزه است. یالا، من خیلی گشنمه.
با کم رویی و تردید به بچه ای که روی میز کناری نشسته بوداشاره کردم.
پدر سعی کرد آرام باشد ولی ته صدایش می لرزید:
- نه آقا، اینجوری نمیشه. تو زبون داری، می تونی هم حرف بزنی، دهنتو باز کن یک چیزی بگو، با ایماو اشاره قبول نیست. آرش میانه رو گرفت:
- اِ... بابا مگه نشنیدید شهاب الان گفت همبرگر، یواش گفت، اما من شنیدم، براش همون همبرگر سفارش بدید.
- فایده نداره باید بلند بگه تا من بشنوم، اسی گفت:
- ببین آرش هم دلش به حال ما سوخت ولی اون دلش نمی سوزه. اگر از گرسنگی بمیریم هم باهاش حرف نمی زنیم.
همین حرفها و حرکات قفل زبانم را دم به دم محکمتر می کرد. پدر خودش را ناشیانه بر سر دوراهی قرار میداد. نه دلش می آمد مرا گرسنه نگه دارد و نه می توانست حرفش را به این سادگی پس بگیرد. با بداخلاقی بلند شد رفت و برای همه غذا گرفت. شکست خورده همبرگر مرا جلویم انداخت و گفت:
- بگیر تو هم کوفت کن. بغض را گلویم را بسته بود. با چشمانی اش کآلود، همبرگر را به سختی فرو دادم.
روز جمعه پدر، مژده داد که با همکارانش قرارگذاشته و می خواهد ما را به پارک بزرگی نزدیک کوه ها ببرد. فرشته،شادی را به خانه خودشان برد، حمام کرد، لباس پوشاند و موهایش را با روبان های زرد دو طرف گوشش بست. آرش خودش حمام کرد و لباس پوشید. پدر به ناچار مرا با خود به زیر دوش برد. تند وتند سرم و تنم را شست. یاد حمام کردن با آقای کریمی افتادم چقدر بازی کردیم وخندیدیم. حمامهای مادر هم دلنشین بود. دستهایش هنگام شستن حالت نوازش داشت. وقتی تمیز می شدم زیر دوش گردنم را می بوسید و می گفت:
- به به! بوس تمیزی، چقدرخوشمزه است.
دلم برای مادر پرکشید، چقدر به دستهای نوازشگر و بوسه های پرمهر،محتاج بودم.
پارک،بزرگ و زیبا بود. برگ های تازه در آمده سبزی لطیفی داشتند. بعضی درخت ها ارغوانی بودند، نور زرد و شفاف خورشید گرمی مطبوعی داشت. گل های بنفشه و شب بود فضا را عطر آگین می کرد و من غرق در این رنگ ها هوای بهاری را بو می کردم. در کنار استخر پارک به دوستان پدر رسیدیم. سه مرد، یک زن و پنج بچه پر سر و صدا درسنین مختلف دورمان را گرفتند. مردها در عین حال که با پدر صمیمی بودند، خیلی به اواحترام می گذاشتند. وقتی یکی از آنها بی اختیار گفت بله آقای رییس، فهمیدم که پدردر اداره رییس آنهاست. پدر با افتخار آرش را معرفی کرد و گفت:
- این آرشه که براتون تعریف کردم. ماشاءالله شاگرد اوله، تمام نمره هاش بیسته،به زودی اسمشو توی برندگان المپیاد ریاضی، فیزیک می بینید. اینم دخترم شادی بلبل زبون ماست، سه سال ونیمشه ( من کناری ایستادم، با کنجکاوی منتظر بودم ببینم پدر در مورد من چه می گوید،پدر با زرنگی به اطراف نگاه کرد) یه شهاب هم دارم( مثل اینکه بگه یه سگ هم دارم) همین جاهاست( مطمئن بودم می داند که پشت سرش ایستاده ام ولی مخصوصا برنمی گشت) خوب عابدی بچه های تو کدومان؟
دیگر بقیه حرف هایشان را نمی شنیدم از جمع فاصله گرفتم. خانمی که همسر یکی از همکاران پدربود کنارم آمد و گفت:
- چرا مامانت نیومده پسرجون. شانه هایم را بالا انداختم و فرار کردم.
همگی راه افتادند. آرش با دو پسر همسن و سال خودش زود دوست شد. ولی رفتارش جوری بود که گویی او هم رییس آنهاست. شادی به سرعت تمام هوش و حواس خانمی را که با ما بود متوجه شیرین زبانی های خود کرد. پدر با بقیه مشغول صحبت در مورد مسایل اداری شد. من فراموش شده و تنها بافاصله چند متر به دنبالشان می رفتم. چقدر جای مادر خالی بود. قدری که راه رفتیم احساس کردم که باید به دستشویی بروم. پدر در این مدت حتی یک بار از من نپرسیده بودکه آیا نیاز به دستشویی رفتن دارم یا نه، صبح هم آنقدر عجله کرد که هول شدم ونتوانستم کارم را انجام دهم. نمی دانستم چه کنم، چیزهایی در اندرونم به حرکت درآمده، فشار شدیدی ایجاد می کردند. تحمل کردم،فشار کمتر شد. چند قدم که رفتم باشدت بیشتری هجوم آورد، به خود پیچیدم. چاره ای نبود، به سرعت خودم را به پدر رساندم، دستش را گرفتم، و همان گونه که به مادر نگاه می کردم و او بلافاصله به مشکلم پی می برد، به صورت پدر خیره شدم. پدر در حال حرف زدن نگاهی متعجب به من انداخت وبه گفتگویش ادامه داد. دستش را کشیدم با عصبانیت دستش را بیرون آورد و گفت:
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#37
Posted: 11 Oct 2013 11:27
- چته بچه؟ چرا این جوری می کنی؟ تو هم مثل بقیه برو بازی کن. دستم را روی شکمم گذاشتم و ملتمسانه نگاهش کردم. دوست پدر گفت:
- لابد گرسنه است. پسر چاقی که درتمام این مدت با پدرش راه می رفت گفت:
- منم گشنمه، خیلی راه اومدیم.
- الان براشون از این جا نوشابه و کیک می خرم. با دو به طرف بوفه رفت.
فشار به حدی شدهبود که چشمانم می سوخت و گوشهایم صدا می داد. پایم را به زمین کوبیدم. دستم را روی شکمم گذاشتم، پدر مشغول حرف زدم بود. کیک و نوشابه ها آمدند، اولین کیک را به دست من داد. فشار غیر قابل تحمل شده بود، نمی دانستم چرا بزرگترها اینقدر خنگ هستند. کیک را پرتاب کردم. همه حیرت زده به من خیره شده بودند. پدر چشم غره رفت،لبهایش رابر هم فشرد. بازویم را گرفت در حالیکه فشار می داد با صدای آهسته که دیگران نشنوندگفت:
- پدرسوخته باز چته، می خوای آبروی منو ببری؟
چقدر از آبرو ریزی میترسد، چقدر بی خودی به اینها پز می دهد. برای یک لحظه عضلات منقبض شده ام را رهاکردم. آبی گرم پاهایم را خیس کرد و از پاچه شلوارم بیرون آمد. و به دنبال آن بوی نامطبوعی در اطراف پخش شد. شلوارم سنگین شده بود. همه با تعجب نگاهم می کردند. رنگ پدر ابتدا زرد شد و بعد قرمز و کبود. خانم دوست پدر گفت:
- وای خدا مرگم بده خودشو کثیف کرد!!!
پدر آنچنان دستپاچه که نمی دانست چه باید بکند. خودش را جمع وجور کرد ولی نمی توانست عصبانیتش را مهار بزند. دست مرا با نفرت گشید. خانم گفت توالت اونطرفه. و به جهت مقابل اشاره کرد. پشت سرمان خطی از کثافت و بوی نامطبوع باقی می ماند و هر کس که ازکنارمان می گذشت اخم هایش را در هم می کشید،بینی اش رامی گرفت و با حیرت نگاهمان می کرد. پدر آب را با فشار روی پاهایم گرفت. حاضر نبودبه من دست بزند. بی اختیار ناسزا میگفت. چندبار هم محکم به پس کله ام کوبید. واقعا از شدت ناراحتی در حال انفجار بود و من احساس آرامش غریبی داشتم. جسما و روحا تخلیه شده بودم.
سفر دردناک من بالاخره به پایان رسید، برای اولین بار با اشتیاق به خانه برگشتم، فکر بچه ها و خانه و زندگی یک لحظه رهایم نکرده بود، با وجود غم و اندوهع میق از اجرای نقشی که به عنوان تنها دختر مرحوم باید بازی می کردم عاجز بودم، به هر کس که از در وارد می شد باید ثابت می کردم که عزادارم، این تظاهرات مانع سوگواری دورنی ام می شد. تنهایی جایی می خواستم خانه خودم بود.
شادی و آرش با شادمانی به پیشباز آمدند ولی شهاب فرار کرد و مثل همیشه در اطاقش ناپدید شد.
ناصرگفت:
- می بینی هیچ کارش به آدمیزاد نمی بره. اگه بدونی چقدر اذیت کرد. میدانستم که این رفتار نوعی اعتراض است، به دنبالش رفتم و او را که پشت تختش مچاله شده بود بیرون کشیدم، من تمام شگردهایش را از بر بودم. سعی می کرد خودش را قهر نشان دهد ولی وقتی به خود فشرده بوسیدمش تمام مقاومتش پایان یافت و با سرمستی خود را درآغوشم رها کرد. سعی می کردم هر چه زودتر زندگی را به حال بازگردانم، وظایف روزمره ام را که هیچ دوست نداشتم با دقت انجام میدادم، ولی دلتنگیم به پایان نمی رسید. هرروز پای تلفن با مادر و برادرانم حرف می زدم و گریه مفصلی می کردم. شهاب به دقت مواظب من بود در عوض ناصر اصلا توجهی به وضع روحی من نداشت، مثل همیشه کار می کرد،خسته به خانه باز می گشت، می گفت که از خود گذشتگی برای خانواده را به حد کمال رسانده. مدام از زجری که در نبودن من کشیده بود و از اینکه مجبور بوده با این همه کار،بچه را هم تر و خشک کند می گفت. نمی خواستم دعوا راه بیندازم و بگویم که وظیفه ات بوده ولی سنگینی این منت را هم نمی توانستم تحمل کنم، در خود مچاله می شدم. ازتعریف واقعه کذایی پارک سیر نمی شد و هر بار با عصبانیت و درد بیشتر آبروریزی آنروز را تشریح می کرد. اولین بار که این داستان را شنیدم حیرت کردم:
- اصلا باورم نمی شه، چطور ممکنه شهاب همچین کار بکنه.
- چطور ممکنه؟ در کمال وقاحت جلوی دوستام، زن و بچه هاشون ایستاد، تو چشم من نگاه کرد و شلوارشو کثیف کرد. نمی دونی چه حالی شدم.
- حتما بچه ام مریض بوده، شاید چیز بدی خورده مسموم شده، نتونسته خودشو نگه داره.
- نه خیر هیچیش نبود!...
- پس حتما صبح کارشو نکرده بود، میدونی صبح ها کلی طول می کشه تا کارشو بکنه. باید حوصله داشته باشی،اینم براش یه بازیه، بعضی وقتا اسباب بازی هم می بره همون طور که سر توالت نشسته بازی میکنه.
- وقتی می گم بچه ات دیوونه است می گه نه! آخه اون جا هم جای بازیه.
- ای بابا!... خوب بچه است دیگه. حالا اینقدر بزرگش نکن، این اتفاق برای همه می افته. اونا همه خودشون بچه دارند، درک می کنند.
- چی میگی، دیگه تو اداره نمی تونم سرمو بلند کنم. به نظر تو رییسی که کثافت و شلوار گهی بچه اشو جلوی چشم کارمنداش بشوره دیگه آبرو براش می مونه.
- تو هم خیلی سخت می گیری، حالا میگی چکار کنم؟بکشمش؟
- نه خیر نازش کن. اصلا می دونی این مخصوصا این کارو کرد، می خواست منوخراب کنه، اگه بدونی چه جوری تو چشمام نگاه میکرد، توی نگاهش تنفر، لجبازی، و یکجور حالت پیروزمندانه بود.
- چه حرفا می زنی، چرا باید با تنفر و لجبازی به تونگا کنه؟ مگه چکارش کرده بودی؟
- خیر سرم برده بودمش حمام، لباس تمیز تنش کرده بودم، صبحونه براش تخم مرغ درست کرده بودم. برده بودمش پارک. ناهار می خواستم ببرمشون رستوران. اونم خوب دست مزدمو داد.
چهل روز بعد، که بار دیگر برای دو روزبه سفر می رفتم،شهاب را روبرویم نشاندم،دلیل و مدت سفرم را به دقت برایش توضیح دادم. ساده تر از آنچه فکر می کردم فهمید، پذیرفت و به من حق داد.
مادر ایندفعه سرم کلاه نگذاشت، همه چیز را به من گفت، در نتیجه غیبت او فشار زیادی بر من نیاورد. وقتی مادر به همراه بی بی وارد خانه شد، من هم مثل بقیه جلو دویدم و ازآنها استقبال کردم.
حضور بی بی واقعه عجیبی بود. همیشه ما بودیم که به خانه آنهامی رفتیم، به خاطر نمی آوردم که بی بی هم به خانه ما آمده باشد. لباس، چهره، مدل روسری، طرز حرف زدن او که در شهر خودشان آن همه جذاب و دل فریب بود با این جاناهماهنگی داشت و خود بی بی بیش از همه این موضوع را می دانست. به نوعی اعتماد به نفسش را از دست داده بود. آن زن توانا که در آنجا به همه دستور می داد، در این جا محجوبانه رفتار می کرد. وقتی مادربزرگ با آن همه فیس و افاده، عمه ها، فتانه خانم وبقیه برای دیدن و سرسلامتی به بی بی آمدند، او بیشتر معذب شد. خصوصا که مادربزرگ درمورد روسری او، عیال واری پسرش و خرج زیاد مهمان حرف های نیش داری زد. اسیگفت:
- کاش یک آجر دیگه داشتیم، به سرش می زدیم.
پدر برای اولین بار در عمرش درست حرف زد:
- خانم به ما افتخار دادند که تشریف آوردند. نمی دونید ما وقتی میریم پیششون چقدر به ما محبت می کنند. امیدوارم این جا رو خونه خودشون بدونند و پیش ما بمونند.
بی بی سرش را پایین انداخت و گفت:
- ممنون پسرم! ولی من خونه خود مراحت ترم. حالا هم به زور مریم اومد. هر چی بهش گفتم این جا هم دکتر هست، همین جا می رم دکتر زیر بار نرفت و گفت باید بیایی تهرون، خودم ببرمت پیش دکتر متخصص. حالامثل اینکه شنبه وقت داده، تو هم قربون دستت برای یکشنبه برام بلیط بگیر برگردم. مادر با جدیت گفت:
-دیگه چی؟ این همه زحمت کشیدم که هنوز نیومده برگردی! ابدا مگه من میذارم. اولا که قرار بود که شما این تابستون پیش ما بمونید. ثانیا وقتی رفتیم دکتر، هزار جور آزمایش و عکس می ده، که باید انجام بدید که خودش کلی وقت میخواد. یعنی چه که می خوام برگردم؟ بالاخره من هم حقی دارم.
بدین ترتیب بی بی مدتی میهمان ما شد. در هفته چند بار برای دکتر، آزمایشگاه و غیره با مادر از خانه بیرون می رفت. و در سایر مواقع حضوری ناپیدا در جوار زندگی ما داشت. مغموم، تنها و افسرده به نظر می رسید. این همان بی بی نبود که من می شناختم. مادر هر وقت بیکار می شد کنار او می نشست، با هم از آقاجون صبحبت می کردند و آرام آرام اشک می ریختند. اغلب چنان در زوایای خانه کز می کرد که وجودش را فراموش می کردم.
پس از واقعه پارک، خصومت من و پدر علنی شد. هر دو با احتیاط از کنار هم می گذشتیم، مثل دو رقیب به هم نگاه می کردیم و هر لحظه منتظر زخمی از جانب دشمن بودیم.
یک پدر از ادراه که آمد گفت:
- مدیر کل مون آقای اربابی از مکه برگشته و روز جمعه همه بچه های اداره رو برای ناهار به باغش دعوت کرده. می خواد چلوکباب بده (و با صدای آهسته روبه مادرکرد و ادامه داد) احتمالا همان روز من رو هم به عنوان معاون معرفی میکنه.
اسی گفت:
- آخ جون چلوکباب، آب دهانم را فرو دادم و با اشتیاق منتظر روزجمعه شدم.
سه روز تمام با مادر در خیابان ها به دنبال کادوی مناسب برای آقای مدیر گشتیم. بالاخره هر دو از یک شیرینی خوری بزرگ، زیبا و گران قیمت خوشمان آمد. با غرور آن را در آغوش گرفتم و به منزل آوردم. خیلی دلم میخواست روز جمعه زودتربیاید، چون اولا میهمانی در باغ چیزی نبود که مدام برای ما اتفاق بیفتند، ثانیا میخواستم از این فرصت استفاده کنم، آنقدر بچه خوبی باشم که مادر بفهمد ماجرای پارک که پدر این همه درمورد آن صحبت میکند تقصیر من نبوده است.
روز موعود، خوشحال و قبراق زودتر از معمول بیدار شدم. دست و رویم را شستم. شلوار کوتاه و بلوز سبزی که رنگ لباس سربازها بود و مادر آن را تازه خریده بود پوشیدم. موهایم را شانه زدم و ازپله ها پایین آمدم. بقیه هنوز برای صبحانه حاضر نشده بودند. بی بی تنها در آشپزخانه با تعجب نگاهم کرد:
- به به، چه گل پسر خوب و تمیزی، امروز تو شاگرد اولی، زودتراز همه حاضر شدی (خندیدم)، مثل اینکه خیلی خوشحالی، امروز مهمونی توی باغ دعوت دارید، حق داری خوشحال باشی. با اشتها صبحانه خوردم. بقیه هم آمدند. مادر میز صبحانه را که دید به بی بی گفت:
- چرا شما زحمت کشیدید. دستتون درد نکنه. ما امروز همه خواب موندیم. دیر هم شده.
بی بی نگاهی خندان به من کرد و گفت:
- به جز این کاکل زری که از صبح سحر بیداره، همه کاراشو کرده، صبحانه اشو خورده، دستشویی رفته، فقط منتظر شماهاست. ببین چقدر خوشگل شده.
با ورود پدر و شادی، آشپزخانه شلوغ شد. مادر آرش را صدا کرد. برای همه چای ریخت و مشغول خوردن صبحانه شدند. پدرگفت:
- زود باشید حاضر شید من ساعت ده سر جاده با بچه ها قرار گذاشتم.
من به هال آمدم، جلوی تلویزیون نشستم. از اینکه قبل از آنها آمده شده بودم احساس آرامش و برتری می کردم. همه در حال دویدن بودند. آرش به دنبال بلوزش می گشت، فریاد زد:
- مامان بلوز آبیه کجاست؟
- حالا یه چیز دیگه بپوش
- اَه...نه من همونو میخوام.
- اون کثیف بود انداختم توی لباس چرکها.
کم کم همه حاضر شدند،شادی بلوزو شلوار سفید و قرمز خوشگلی پوشیده و موهایش را دم اسبی کرده بود. آرش با غرغرذبالاخره آمد. پدر ماشین را از حیاط بیرون برد وذبعد برای بردن کیفی که جا مانده بودبه خانه برگشت. ما به طرف ماشین دویدیم. من کنار پنجره جا گرفتم، حقم بود، زودتر از همه حاضر شده بدم. مادر جلوی در به بی بی گفت:
- مادر ببخشیدها،سعی می کنم زودتر برگردیم. همه چیز هم توی یخچال داریم. بی بی دستش را بلند کرد . برای ما تکان داد. پدر با عجله خود را به ماشین رساند قبل از اینکه در جای راننده بنشیند داخل ماشین را نگاه کرد و مثل برق گرفته ها تکان خورد. با اعتراض گفت:
-تو کجا می آیی؟ با عصبانیت به طرف مادر که هنوز با بی بی حرف می زد رفت و گفت:
- مریم این کجا میاد؟ مگه قرار نبود اینو بفرستی خونه عموش
ناباورانه نگاهش کردم، می دانستم دشمن منست ولی نه تا این حد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#38
Posted: 11 Oct 2013 11:28
فصل اخر
چند روز بعد بار دیگر به مدرسه رفتم. با مدیر و معلم صحبت کردم. ظاھراً سوء تفاھم ھا برطرف شده و آقای مدیر خیالش راحت شده بود که من یک ھمسر بیشتر ندارم .خانم کمالی از من معذرت خواست و گفت:
-من ھیچ نمی خواستم این طور بشه، ولی تا از دھانم در آمد که آرش مختاری و شھاب برادر ناتنی ھستند، به قدری موضوع برای معلم ھا جالب شد که ھرکس اظھار نظری کرد. بعضی ھا می گفتند شما دوبار ازدواج کرده اید، بعضی می گفتند، سه بار، ولی اینکه چرا پیش شوھر اولتان برگشتید برای ھمه جای سوال بود. عجیبه که ھیچ کدوم فکر نکردیم ممکنه بچه دروغ بگه.
-خوب خانم بگذریم ولی این موضوع خیلی روی روحیه شوھر من اثر گذاشت.
-شما باید ما رو ببخشید
-مھم نیست، حالا آمدم ببینم دقیقا با ما چکار داشتید؟
-ھمانطور که گفتم شھاب استعداد خارق العاده ای در خط و نقاشی داره. من بیست ساله معلم کلاس دومم، تا حالا بچه به این خوش خطی توی کلاس نداشتم. شوھر خطاطه، نمونه خط این بچه رو بردم پیشش گفت، خیلی جالبه، این خط خیلی پخته است. باورش نمی شد که یک بچه کلاس دوم نوشته باشه.
گفت اگر بخوان من از ھمین حالا حاضرم بھش آموزش بدم.
سر شام با افتخار و شادمانی صحبت ھای آن روز را برای ھمه تعریف کردم، آرش گفت:
-خوب منم خطم خوب بود. یادتون ھمه روزنامه دیواری مدرسه رو می نوشتم.
-آره اتفاقاً معلم کلاس پنجمت یادش بود، ولی خانم کمالی گفت " بچه خوش خط زیاد داشتیم و داریم ولی این یک چیز دیگه است. استعداد خاص داره."
شھاب خودش را مشغول غذا خوردن نشان می داد و سعی می کرد غرور و شادمانیش را پنھان کند. از گوشه چشم پدرش را نگاه می کرد، ناصر آرام بود و عکس العمل خاصی نشان نداد گفتم:
-خوب ناصر چی می گی؟ خانم کمالی می گفت: اگه پدرش اجازه بده می تونه ھفته ای دو روز بیاد کلاس شوھر من. حالا چکار کنیم. بره کلاس یا نه؟
-نمی دونم، من که باباش نیستم!
ھم ساکت شدیم،شھاب مدتی به بشقابش زل زد، بعد قاشق را زمین گذاشت، آرام از سر میز بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت.
شب کنار تخت نشستم:
-شھاب این بازیا چیه از خودت در میاری؟ اگه می خواھی بری کلاس، از خط نوشتن خوشت میاد بگو بابات بره اسمتو بنویسه.
پشتش را بمن کرد و خودش را به خواب زد.
-خوب پس معلوم میشه که نمی خوای. باشه، من فردا میام مدرسه ، به معلمت میگم باباش می خواد اسمشو بنویسه، اما خودش دلش نمی خواد.
بلند شدم تا از اتاق خارج شوم. از زیر پتو با التماس گفت:
-خودت اسممو بنویس!
-من بنویسم؟ چه فرقی می کنه؟
-تو بنویس، من نمی خوام اون بیاد!
-اون باباته، تا اون اجازه و پولشو نده من نمی تونم بنویسم، ھمیشه اجازه بچه ھا دست پدراشونه!
-اگه بی بی بود خودش منو می برد اسممو می نوشت.
مردد شدم، نمی خواستم مرا کمتر و ناتوان تر از بی بی ببیند. در عین حال نمی خواستم نقش پدرش را ناچیز جلوه دھم . گفتم:
-باشه من اجازت رو از بابات می گیرم اگه راضی بود و پول کلاستو داد، خودم می برم اسمتو می نویسم .
دوران دبستان به آرامی گذشت، من شاگرد خوبی بودم. شاگرد اول نمی شدم، یعنی ھم سعی نمی کردم که بشوم. چون ھمیشه در کلاسمان شاگردانی بودند که به خاطر پدران و مادرانشان چاره ای جز شاگرد اول شدن نداشتند. و برای رسیدن به آن بی رحمانه با خودشان و دیگران می جنگیدند. من اینقدر احمق نبودم که به خاطر چنین موضوع بچه گانه ای خود را به دردسر بیندازم. خوشبختانه کسی ھم از من چنین انتظاری نداشت. این وظیفه از ابتدا به آرش بیچاره محول شده بود، که بخاطر آن به کلاس ھای متعدد می رفت و وقت سرخاراندن نداشت . اما من تنھا به کلاس خط می رفتم. روزی که کلاس داشتم از صبح حالم خوب بود. ساعت کلاس مثل باد می گذشت و ھمیشه مرا متعجب می کرد. من وقت داشتم که چیزھای دیگر بخوانم، فکر کنم، حتی بازی کنم. و چقدر تعجب می کردم وقتی می دیدم آرش نابغه خیلی از چیزھایی را که من می دانم، نمی داند. بازی ھا را بلد نیست. حتی بعضی اصطلاحات بچه ھا را نمی فھمد. چون برای شاگرد اول شدن ھمیشه باید سرت توی کتاب ھای درسی باشد و دلت شور بزند و گرنه دیگری ممکن است از تو جلو بیفتد. آن وقت مجبوری از حسودی دق کنی، شب ھا خواب ھای بد ببینی، یا مثل آرش که آن سال شاگرد دوم شد مریض بشی. از وقتی که من دیگر خنگ نبودم، آرش ھم
کمی وضعش بھتر شده بود، چون دیگر پدر دیگر حساسیت سابق را در مورد اثبات نبوغ و ھوش او نداشت. ولی این بار خودش ول کن نبود. اصرار غریبی برای نفر اول بودن داشت، انگار اگر شاگرد اول نمی شد آدم نبود. ھمیشه باید ثابت می کرد که تیزھوش است. ژستی می گرفت که یعنی از ھمه بیشتر می داند، ولی خودش ھم می ترسید چون می دانست که نمی داند. خیلی دلم برایش می سوخت .
طفلکی حق ھیچ اشتباھی نداشت. از روزی که به دبیرستان وارد شد کابوس دیگری ھم بنام کنکور پیدا کرد که مثل میکروب به جانش افتاد و باعث معده درد شدیدی شد. ھمیشه دستش روی شکمش بود.
غذاھای رژیمی می خورد. مثل پیرمردھا راه می رفت. ھیچ دوست واقعی نداشت. بھترین دوستش اگر نمره بالاتر از او می گرفت تبدیل به دشمن می شد. اغلب تنھا می ماند و ھمین باعث می شد که بیشتر به طرف کتابھا برود. کتابھایی که من می دانستم دیگر دوستشان ھم ندارد. ولی بدون آنھا انگار چیزی کم داشت. چیزی مھم مثل دست یا پا.
حالا دیگر نگرانی اصلی مادر او بود. یک بار به پدر گفت:
-این بچه عصبی و مریضه .می ترسم یک روز بالاخره بزنه زیر ھمه چیز.
-وقتی کنکور قبول بشه. درست می شه نگران نباش.
-اگه قبول نشد،می دونی چه اتفاقی می افته؟
-قبول شدن که میشه، مھم اینه که جز صد نفر اول باشه. پزشکی دانشگاه تھران قبول بشه.
-راستشو بخواھی ناصر بعضی وقتا که تنھایی، نگرانی، زندگی بدون تفریح و خمودگیش رو می بینم آرزو می کنم که کاش با تمام خطراتی که داره یک روز عصیان کنه، بزنه زیر ھمه چیز و معنی حقیقی زندگی و جوانی رو بفھمه. باور کن الان آسیب پذیرتر و شکننده تر از شھاب و شادیه.
حق با مادر بود. وقتی آرش در کنکور پزشکی قبول نشد. مثل دیواری فرو ریخت .ناراحتی اعصاب ، افسردگی شدید کارش را به بیمارستان کشاند. از درس و کتاب متنفر شد .سه سال زیر نظر دکتر بود تا کم کم تبدیل به آدمی معمولی شد. تازه فھمید از اول ھم پزشکی را دوست نداشته و عاشق ادبیات است.
من از این بدبختی ھا معاف بودم. از من خوشبخت تر شادی بود انگار ھیچ غمی در عالم نداشت.
میدانست ھمه ھمان طور که ھست دوستش دارند. برایش مھم نبود که بھترین باشد و بابت آن نه غصه میخورد و نه حسادت می کرد. ھمان طور که در خانه جز عشق و محبت از او توقع دیگری نداشتند، او ھم از بقیه توقعی جز ھمان ھا نداشت. مثل من از مردم خجالت نمی کشید با ھمه حرف می زد و می خندید.
دوستان زیادی داشت. یک بچه عادی و خوشبخت بود. آن چنان شخصیت محکم و اعتماد بنفس قوی داشت که مطمئن بود ھیچ چیز نمی تواند خوب و کامل بودنش را زیر سوال ببرد.
مادر ھم از وقتی که مجددا سر کار رفت. حالش خیلی بھتر شد. انگار خودش را مھم تر احساس میکرد. و مثل آن موقع که من خنگ بودم ضعیف و تو سری خور نبود. با اینکه گرفتارتر از پیش بود و وقت کمتری برای رسیدگی به خانه داشت. کمتر غر می زد و راضی تر بنظر می رسید. وقت فکر کردن به حرفھا و مسایل خانوادگی و فامیلی را نداشت. و آنھا دیگر نمی توانستند او را آن ھمه عصبی و افسرده کنند. آن زودرنجی و حالت دفاعی ھمیشگی از میان رفته بود. با مادربزرگ و بقیه ارتباطی دوستانه داشت و حرفھا و گفتارشان را به سادگی فراموش می کرد.
می گفت:
-زبانشان گزنده است ولی قلباً با محبتند فقط بلد نیستند محبتشان را نشان دھند.
خانواده فتانه خانم و عمو حسین با مسایل و مشکلات خاصی خود دست به گریبان بودند. از ترس این که مبادا فرشته مجددا عاشق شود و آبروریزی دیگری راه بیفتند، او را که ھفده سال بیشتر نداشت، به مردی سی وچند ساله شوھر دادند. ظاھراً آقای داماد از ھز نظر موجه بود. تحصیل کرده، پولدار، دارای قیافه ای قابل قبول، با خانه و ماشین و بقیه مایحتاج. مھریه سنگین و عروسی مفصلی که در خانواده ما بی سابقه بود گرفت و دیگر از دیدگاه فتانه خانم سعادت و آینده دخترش از ھر نظر تأمین شد. فرشته به خانه بخت رفت، ھمه چیز داشت ولی ھنوز شب ھا با خاطره رامین به خواب می رفت. دیگر کسی خنده ھای
بلند و شادمانه اش را نشنید. مثل دیوانه ھا خرید می کرد. مدام برای خودش لباس، جواھر و وسایل خانه می خرید ولی بزودی پول داشتن و خرید کردن لذتش را از دست داد و شروع کرد به قرص اعصاب خوردن.
فرشته ھنوز ھم گاه گاھی با من حرف می زند. ولی راستش بقدری حرف ھایش با احتیاط می گوید که من چیزی از آن نمی فھمم. فکر می کنم خودش ھم دیگر درست نمی داند که چه مرگش ھست.
خسرو دو سال رد شد و از آرش عقب افتاد. مھمترین مسئله زندگی، مارک لباسش بود. کفش ھای چندین ھزار تومانی مد روز می پوشید و ھیچ اھمیتی نمی داد که عموجان بیچاره برای چنین ولخرجی ھایی پول دارد یا نه. فتانه خانم ھمیشه طرفدارش بود. با ھزار حیله و نیرنگ پول تھیه می کرد و چیزھایی را که او می خواست، می خرید. ولی خسرو نه تنھا تشکر نمی کرد، بلکه حتی راضی و خوشحال ھم نبود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#39
Posted: 11 Oct 2013 11:28
خیلی زود از ھمه چیز سیر می شد. با دوستانش چشم و ھم چشمی داشت. برای کم کردن روی آنھا کارھای خطرناک می کرد. جرأتش خیلی زیاد بود، حاضر بود ھر چیز جدیدی را امتحان کند .ماشین پدرش را بدون اجازه سوار می شد و با دوستانش در خیابان ھای شلوغ و پر رفت و آمد جولان می داد.
با موبایلی که فتانه خانم با قرض و قوله برایش خریده بود، مدام با دوستان دختر و پسرش حرف می زد.
موھای ژل زده و سیخ سیخش مثل شمشیر به چشم عموجان فرو می رفت و او را تا سرحد جنون عصبانی می کرد. یک روز به پدر گفت:
-وقتی به ریخت این پسره نگاه می کنم انگار کسی بھم فحش خواھر، مادر می ده. ھمیشه طلبکاره، نمیدونی چه دردسرھایی درست می کنه. خیلی نگران آینده شم. ولی فکر می کنم دیگه از دست رفته. کاری نمی شه براش کرد.
پدر ھر چند که به ظاھر مھمترین فرد خانه بود ولی در واقع سایه ای بود که سنگینی آن را فقط وقتی حضور داشت حس می کردیم. او خودش را ماشین پول در آوردن می دید و ما ھم دیگر انتظاری جز این از او نداشتیم. ھمیشه خسته بود ولی کمتر از آن وقتھا عصبانی می شد. رابطه اش با مادر بھتر بود و مثل دو آدم تقریباً مساوی رفتار می کردند. وقتی ھنوز شاگرد دبستانی بودم، مادر با تعریف از فداکاری پدر و زحمتی که به خاطر ما می کشد سعی داشت عشق و علاقه را در وجودم بیدار کند، ولی من سرسخت و مقاوم کوشش می کردم که حداقل تماس را با پدر داشته باشم. کوتاه ترین جواب ھا را به او
می دادم و حتی المقدور چیزی از او نمی خواستم. حتی پول تو جیبی ام را از مادر می گرفتم. بنظر من او ھنوز منتظر شکست من بود و بشدت مراقبت می کرد تا غرور و ابھتش را از دست ندھد. و من ھنوز آزرده بودم و احساس تلخ طردشدگی دوران کودکی را فراموش نمی کردم.
شهاب هر سال در مسابقات آموزشگاهی مقام اول را به دست می آورد و جایزه میگرفت. تابلوهایش روز به روز کامل تر و زیباتر می شد. کلمات هنوز هم برای او ارزشی جاودانه داشتند. سال ها محرومیت از قدرت بیان، چنان اصالت وزنی به کلمات داده بودکه مفاهیم را در ذهنش چند برابر می کرد و بدان ها رنگ و بویی می داد که در تابلوهایش به نمایش در می آمد. استاد به شوق می آمد و می گفت:
- او روح کلمات رو می نویسه. کارش دیگه خطاطی نیست، بیشتر یک نوع نقاشی پرمفهومه. من فکر می کنم اگه یه آدم بی سواد هم به اینا نگاه کنه می فهمه چی نوشته.
شهاب استادش را به شدت دوست داشت. با او راحت و ساده حرف می زد. دلش می خواست ساعت بیکاری اش را در کنار او بگذراند. ناصر اصلا دلش می خواست ساعت بیکاری اش را در کنار او بگذارند. ناصراصلا راضی نبود. و با بهانه های مختلف سعی می کرد مانع او می شود، شهاب عصبی می شدو پیش من گله می کرد. می ترسیدم دوباره طوفانی به پا شود. سعی می کردم پدرش راتوجیه کنم.
- می دونی شهاب جون، طفلک بابات، حسودیش می شه. هر مردی که بتونه نزدیک بشه برای پدر یک رقیبه. به نظر من اون وقتی رابطه تو و استادت رو می بینه خون دل می خوره.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چه چیزها " خون دل می خوره" و به فکرفرو می رفت.
تازه به کلاس پنجم آمده بود که استاد ترتیبی داد تا کارهای او را هم در نمایشگاهی که آثار استادان تشکیل می شد به نمایش بگذارند. در پایان نمایشگاه قرار بود جشنی برپا شود و به هنرمندان جوایزی بدهند. هیجان غریبی داشتم، دعوت نامه ها را برای فامیل فرستادم. همه آمدند عمو، فتانه خانم، خسرو، عمو، فرشته و شوهرش. وقتی نوبت به شهاب رسید، استاد تعریف زیادی از خلاقیت و کارهای هنرمندانه او کرد. وبالاخره گفت که کارهایش را به نمایشگاه مجارستان خوهیم برد. من و شادی از خوشحالیدر پوست نمی گنجیدیم. ناصر با آنکه سعی می کرد موقر و جدی باشد نمی توانست غرور و افتخاری را که از ذرات پوستش تراوش می کرد پنهان کند.
شهاب را برای گرفتن جایزه به بالای سن دعوت کردند. می دانستم که چقدر خجالت می کشد، کاملا سرخ شده بود با قدمهای سنگین بالا رفت. استادش خم شد و گونه اش را بوسید و جایزه اش را داد. صدای دست زدن مردم قطع نمی شد. بالاخره گفت:
- آقای شهاب مختاری، هنرمند عزیز و کوچولو نمی خواهید چند کلمه برامون حرف بزنید؟
شهاب ( سرش را به نشانه نفی تکان داد،استاد ادامه داد) پس من از پدرشون خواهش می کنم تشریف بیارند اینجا و چند کلامی درمورد این هنرمند جوان ما بگویند. ناصر با تردید در صدایش جابه جا شد. دست پاچه شده بود، گفتم:
- ناصر با تو هستند بلند شو. به اطراف نگاه کرد. از جا برخاست و به سوی جایگاه رفت. به نطرم رسید که قدم هایش می لرزد.
استاد با لحنی ادبی گفت:
- آقای مختاری به شما برای داشتن فرزندی مانند شهاب تبریک می گویم. ما برای شما هم که پدری آگاه بودید و توانستید استعداد خارق العاده جگر گوشه اتان را با این سرعت کشف کنید و پرورش دهید، جایزه ای در نظر گرفته ایم. حضار محترم! این امر واقعا مسئله مهمی است. چه بسیار استعدادها که به دلیل عدم توجه والدین از بین می رود و هرگز پرورش نمی یابد. امیدوارم سایر پدر و مادرها هم به آقای مختاری تأسی کرده، و به فرزندانشان توجهی عمیق تر و نگاهی دقیق داشته باشند.
لبخندی تمسخر آمیز بی اختیار بر گوشه لبهایم نشست. سرم را پایین انداختم. پدر با قدم های سنگین به طرف میکروفون رفت. صدایش در بلندگو ناآشنا و بم تر ازهمیشه به گوش می رسید، ولی بغضی که در صدایش بود ربطی به بلندگو نداشت. با تعجب سرم را بلند کردم. چهره اش را رنگ پریده بود و لبهایش می لرزید. پس از درنگی نسبتاطولانی گفت:
- داشتن فرزندی مانند شهاب آرزوی هر پدر و مادری است. او به تنهایی به این مقام ها دست یافته، من برای او کاری نکرده ام. لیاقت او بیش از آن چیزی است که من به او داده ام. امیدوارم مرا ببخشد. (داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. متحیر وناباور نگاهش کردم) تنها چیزی که می توان بگویم این است که شهاب جان من تو را بیش از هر چیز در دنیا دوست دارم و به وجودت افتخار می کنم. و در حالی که دست هایش را از هم گشوده بود به طرفم آمد. آنقدر در چشمانم اشک جمع شده بود که به درستی او را نمی دیدم. به طرفش رفتم، مرا در بازوهای محکمش فشرد موهایم را بوسید. عکاس ها ازاین صحنه عکس گرفتند و مادر این عکس را مانند تفاهم نامه پایان جنگی جانفرسا آنقدر بزرگ کرد که با قابش نیمی از دیوار اتاق را گرفت. گویی می خواست آن را جایگرین تجارب تلخ دوران کودکی من کند، کم کم این عکس سمبل گذشته من شد، و خاطراتم در پس آن پنهان گردید.
در روزهای بعد، کمی از یخ های غربت و دل آزردگی آب شدند. هر دو کمرو و ناتوان در بیان احساسات سعی می کردیم نگاه مهرآمیزتری نسبت به هم داشته باشیم. ولی برای یادگیری هنر عاشقی کمی دیر بود و زمان بسیاری نیاز داشت تا فرصت های ازدست رفته را جبران کنیم. آیا اصلا قابل جبران بودند؟
برای این که بتوانم پدر را آن طور که شایسته مقام اوست، دوست داشته باشم باید خیلی چیزها را فراموش می کردم. پس شروع کردم به پاک کردن خاطرات کودکیم. هنوز هم ته دلم نسبت به او بی اعتماد بودم ولی دیگر نمی دانستم چرا و این نوعی احساس گناه در من ایجاد می کرد که هیچ جوری نمیتوانستم از دستش خلاص شوم. حالا من فرزند ناسپاس بدی بودم که پدرم را به اندازه کافی دوست نداشتم.
سال ها به سرعت گذشت من با موفقیت دوره دبیرستان را به پایان رساندم. حالا دانشجوی سال دوم هنر هستم. ولی هنوز هم اعتماد به نفس ندارم، به راحتی نمی توانم با دیگران ارتباط برقرار کنم. وقتی تصمیم می گیرم در جمعی حرف بزنم یا اظهار عقیده کنم قلبم چنان به طپش می افتد که یا از گفتن مطلب منصرف می شوم و یا به چنان صدای لرزانی حرف می زنم که هیچ کس متوجه منظورم نمی شود. هنوز هم ته دلم خود را خنگ می دانم. درهیچ شرایطی از خودم و کاری که می کنم مطمئن نیستم و این تردید حتی بر کارهای هنریام سایه می اندازد. مادر هنوز هم نگران و دلواپس من است و سعی می کند کاری کند تابیشتر با همسن و سالانم نزدیک شوم. امروز برای بیست سالگیم جشن تولد مفصلی گرفته.
استخوان هایم خشک شده بود. از سکوی کوتاه وسط پشت بام بلند شدم. شلوارم را تکاندم. به خانه همسایه پشتی سرک کشیدم. حیاط پر درخت آنها هنوز هم از بالازیباتر بود. بقایای لانه پرندگان در میان شاخه ها دیده می شد. دستم را به طرفشان دراز کردم، ناگهان صدایی مرا از جا پراند، وحشت تمام وجودم را گرفت و درد شدیدی درکمر و پایم پیچید. برگشتم. شادی، زیبا و خندان جلویم ایستاده بود، با عصبانیتی ساختگی گفت:
- آقا اینجا تشریف دارند، ما سه ساعته داریم دنبالشون می گردیم. چتون شده شماها؟ اون از مامان که دو ساعته تو اتاقش زیج نشسته، این هم از تو که مثل بچه ها قهر کردی آمدی این بالا. این همه مهمون منتظر تو هستند. اینجا چکارمیکردی؟
- بیست سال گذشته رو مرور می کردم.
- چه جالب مامان هم همینوگفت.
اتاق مهمان خانه مملو از آدم بود. به سرعت بین بچه ها غرق شدم، کوروش همکلاسی شلوغ و خوش خلقم به عکس قاب شده روی دیوار اشازه کرد و گفت:
- بچه ها بیاید این عکسو ببینید. شهاب چقدری بوده، خیلی با مزه است، این عکس مالی کی هست؟
- کلاس پنجم دبستان بودم.
- این آقاهه کیه که این طوری بغلت کرده؟ به عکس خیره شدم و به آرامی گفتم:
- این...!؟ این بابای آرشه!....
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟