انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

آسمان مشکی


زن

 
نشستم پشت میز منشی
ای ایشالا هر دفعه که اینجا میشینی میخ بره تو نشیمنگاهت نغمه
سپهر توضیحی در مورد پرونده ها دادو بعد رفت تو اتاقش توپ بازی
داشتم پرونده ها رو مرتب میکردم که صدای اشنایی اومد
-سلام دختر گلم
سرمو گرفتم بالا عمو سیامک بود لبخندی زدمو بلند شدم
-سلام عمو جون حالتون چطوره؟
-ممنون عزیزم تو چطوری؟مامان بابا چطورن؟
-ممنون خوبن سلام میرسونن
-چیکار میکنی از دست این اقا پسر بد اخلاق ما؟
-بابا دستتون درد نکنه حالا من بد اخلاق شدم

این صدای سپهر بود که اومد به باباش سلام کرد
–باباجون مگه تو نگفته بودی آوا جان مهندسه؟
بله مهندسی که داره برای دکترا میخونه و به جا منشی دارن ازش بیگاری میکشن
-بله ولی منشی امروز مرخصی داشته نیومده
-خب واسه چی آوا باید جا منشی بشینه؟
چون پسرتون عقده ایه غیر از اینه؟
سپهر شونه هاشو انداخت بالا
–بابا بیاین بریم تو اتاقم
نیم ساعتی تو اتاق سپهر بودن بعدش عمو رفت
–خوش میگذره جا من؟
-ای کوفت ای مرض حناق بگیری جرئت داری یه دم بیا جلو تا خفت کنم
خندید
-اووووه چته بایدم از خدات باشه سر جا من نشستی
بلند شدم
-گمشووو بیا بتمرگ سر جات منم برم سر جای خودم
-بلاخره گم شم یا بتمرگم
-نغمه خیلی دلقکی
-چاکر شما
نشست و خاست پرونده هارو به هم بزنه که رو سرش خراب شدم
-به اینا دست زدی نزدی
بلند خندید
–باشه بابا دوباره قرمز دیدی رم کردی
در حالی که میرفتم سمت اتاق سپهر واسش زبونی دراوردم که محکم خوردم توی یه جسم سخت
اخــــــــــــی در اغوش عشق... چه رمانتیـــک..
آوایی خدا نکشتت چه شوهر خوش هیکلی داری
خاستم یه انگشتمو بکنم تو شکمش که ببینم چرا اینقد گوشتش سفته که متوجه موقعیتم شدم کشیدم کنار یه چشم غره ی مشت بهش زدم
-خانوم حواستونو جمع کنیدو درست راه برید
همچین بدمم نیومدا نمیدونم این وسط چشم غرم واسه کدوم عمم بود
-شما که دیدین من حواسم نیس چرا نکشیدید کنار
-مثه اینکه یه چیزیم بدهکار شدیم
-نه پس طلبکار شین
داشتم میرفتم به اتاقم که صدای انکروالاصواتش اومد
-کجا؟
سر قبرم به تو چه
کفری شدم
-اتاقم اجازه هس؟
-بله بفرمایید
شیطونه میگه گلو گیسوشو مشت مشت بکنما
ساعت 5 شده بود داشتم سوار ماشین میشدم که دیدم نغمه داره پیاده میره دم پاش پیچیدمو یه ترمز ناگهانی زدم یه جیغی زد که چسبیدم به سقف ماشین داشتم بلند میخندیدم که شروع کرد به فحش دادن بعد شصت و خورده ای فحش بلاخره ساکت شد ولی من همچنان میخندیدم
–عسیسم بیا برسونمت
-خفه شو عوضی سوار ماشین تو بشم جنازم میرسه خونه
-تضمین میکنم حالا سوار شو
با چشم غره سوار شد
-پس ماشینت کو؟
-بابام فروختش؟
-اِ چرا؟
چشمکی زد
-قرار شد بابام یه ماشین درست حسابی برام بگیره
-مبارکه ولی حیف که لیاقت نداری
تا رسیدن به خونشون کلی کل کل کردیم از خونشون یه خانومو اقا و یه پسر حدودا 25ساله داشتن میومدن بیرون
-ا مامان بابام
و پیاده شد منم مجبور شدم پیاده شم نغمه منو به اونا معرفی کردو بعد به من تعارف کرد و منو به اصرار کشوند خونشون گویا میخاستن به مهمونی برن پسره که داشت با نگاهش قورتم میداد به بابای نغمه گفت
-بابا من سرم درد میکنه نمیام
مامان نغمه-تو که تا همین الان خوب بودی
-نه سرم درد میکرد ولی الان غیرقابل تحمل شده
نغمه به بهزاد کنایه زد
-از کی تا حالا سردرد میگیری
چشم غره ای رفت و هیچی نگفت مامان باباش که انگار عجله داشت خداحافظی کردنو رفتن نغمه به بهزاد گفت که بره بستنی و...بخره وقتی بهزاد رفت با حرص رو کردم بهش
-خوب واسه خودت میبری و میدوزیا
-خب باید از همون اول قبول میکردی
-زهرمار
و بعد جلو تر از خودش رفتم تو درو روش بستم
-ااااااااا درو باز کن دیوونه
-حقته حالا اونقد اونجا بمون که بپوسی
-آوا باز نکنی از دیوار میام توا
-مگه بلدی؟
-بله که بلدم
-اوه اوه امان از تجربه چند بار تا حالا از دیوار مردم رفتی بالا دزد ناکس؟
-دزد خودتی ببین آوایی درو باز نکنی من میدونم با توا
-مثلا چی کار میکنی
صدای کلید اومدو بعدشم در باز شد
-هیچی عزیزم چکو پُکو بارت میکنم
و افتاد دنبالم منم وسایلمو انداختمو دِ فرار همینجور که داشتم میدویدم یهو زیر پام خالی شدو همه جام خیس شد ...
ای وای مگه من کورم که استخر به این درن دشتیو ندیدم؟
نغمه بلند میخندید
حالا که انداختمت تو اب میفهمی
و شروع کردم به اخ و واخ گفتن
اولش باورش نمیشد بعد که دید نه انگار جدی میگم اومد کمکم دستشو دراز کرد که منو بکشه بیرون منم اونو کشوندمش تو اب حالا نوبت من بود که بخندم
–اهااااااااا حالا شد حقته
نغمه دست و پا میزدو بدو بیراه میگفت از استخر اومدم بیرون که دیدم بهزاد هاج و واج ایستاده مارو نگاه میکنه
دِ بیا من که آبرو پیش هیچکس نمیزارم ای که اگه بهزاد اینجا نبود نغمه تو اون دنیا داشت بال بال میزد بهزاد که حالا داشت میخندید وسایلمو گرفت طرفم
-فک کنم اینا مال شما باشه
-بله
خاستم بگیرمشون که نغمه دوباره عین وزغ پرید وسط ماجرا
-خودت بیارشون خیس میشن
بهزاد تبسمی کرد
-چشم تو هم آوا خانومو ببر تو سرما میخورن
تو یکی دیگه لازم نیس نگران من باشی که اصلا حوصلتو ندارم
نغمه رفت سر کمدش یه لباس پرت کرد سمتم
-بیا فعلا اینارو بپوش تا لباسات خشک شه
-اینکه سه تا من توش جا میشه
یکم دیگه تو کمدشو گشتو یه بلوز شلوار عسلی بهم داد پوشیدمشون
نغمه گفت-میگم چقد رنگ عسلی بت میاد
-نه عزیزم من بسکه خوشگلم همه رنگ بم میاد
-خفه شو بابا دو کلام ازت تعریف کردم به خودت نگیر
وقتی توی اتاقش بودیم بهزاد چند بار به بهونه های مختلف اومد تو اتاق این بهزادم خوشگل بود ولی حیاط خلوتش یه کوچولو خرده شیشه داشت بعد که لباسام خشک شدن اونارو پوشیدمو از خونشون اومدم بیرون
خونشون به خونه ی عمه پوری اینا خیلی نزدیک بودو منم خیلی دلم براشون بخصوص عمه و شهاب تنگ شده بود ولی چون دیر شده بود دیگه رفتم خونه
فصل 2
دیدینگ دی دینگ دی.....
کوفت...زهرمار..ساعت مزخرف بی خاصیت همیشه بلدی رویاهای مو بهم برنی.....اه برو رویاهای عمتو بهم بزن
وووووووووووووووای امتحااااااااان
با سستی از جام پا شدم دست و صورتمو شستمو رفتم توی اشپزخونه نیما که داشت سر به سر نادیا میزاشت با دیدنم گفت
-به به دماغوی خودممممممم
زبونی براش دراوردمو نشستم
نادیا-خدا عمرت بده اومدی یکم دست از سرم برداره تا عمردارم دعات میکنم
بعد چشاشو بست لقمه گرفتو داشت میبرد سمت دهنش که نیما با شیطنت لقمه رو ازش قاپیدو گذاشت تو دهنش باهم خندیدیم نادیا چشاش وا شد
-نیماااااااااااااااا میخام خفت کنم
نیما چشاشو درشت کرد
-اوه اوه چه خشن خانوم کوتاه بیا
-تو چرا اول صبحی انقد خوشی ؟ امان از این دوس دخترا
نیما چشاشو گرد کرد
-تو که چیزی به این نگفتی؟ها؟
-نه ولی وقتی من میفهمم توقع داری این نفهمه این سه برابر من فضوله
نادیا خندید
-ضایع
نیما پووفی کرد یه لقمه گرفت خاست بزاره تو دهنش که نادیا سریع لقمه رو از دستش قاپید
-اهااااااااااا حالا شدددد
گذاشت تو دهنش و دوباره چشاشو رو هم گذاشت نیما مقنعه ی نادیارو کشید تو صورتش
-بچه اخه چه واجبه که تا ساعت 3 بیدار بمونیو فیلم ببینی
-تا چشات دراد نیما
من-نچ نچ میگم این ننه بابامون میخاستن ادب تقسیم کنن همشو برای من گذاشتن
دوتاشون اوار شدن روسرم
-خفـــــــــــــــه
******
از دانشگاه اومدم بیرون
این امیده؟
یکم دیگه رفتم جلو خودش بود جلوش ترمز کردم
-گل پسر اجازه میدی در رکابت باشیم؟
منو که دید خم شد با لبخند سلام کرد جوابشو دادم
-اینجا چیکار میکنی؟دوس دخترت کی تعطیل میشه؟
-نه بابا کی با من دوس میشه گذرم از اینجا افتاد گفتم یه سر به تو بزنم
-پس بپر بالا
سوار شد
-خب تعریف کن چه خبر؟
-برف اومده تا کمر حالا کجا برم؟
-برو یه کافی شاپی جایی
با تعجب پرسیدم
-کافی شاپ؟واسه چی؟
-حالا تو برو
-ok
نشستیم یه جای دنج امید دستاشو گره کرد زیر چونش به من خیره شد
-میدونی هر چی تو چشات نگاه میکنم سیر نمیشم
این حرفا از امید بعید بود
-چی؟
-راستش ...خب اومدم که باهات حرف بزنم
-حرف؟در چه مورد؟
-در مورد خودم...و تو
من؟من این وسط چیکارم؟
نفس عمیقی کشید به دستاش خیره شد
-یادته از بچگی همیشه باهم بودیم همبازی هم بودیم ...من از بچگی دوستت داشتم یعنی... تو یه جوری هستی به دل میشینی،متفاوتی یعنی یه جورایی تکی
عجب!
تک لنگه بودیمو نمیدونستیم
-خب اینا چه ربطی داره به خودت ومن؟
-میخام بت بگم که دوستت دارم خیـــلی...یعنی خب...دارم ازت خاستگاری میکنم
اِ؟بادا بادا مبارک بودو ایشالا مبارک بادا این حیاطو اون حیاط میپاشن نقل و...
یهو مخم فعال شد خاستگاری؟خاستگاری من؟
هیچی نگفتم فقط زل زدم تو چشاش
-فقط به من بگو چه احساسی به من داری؟
نمیدونستم چی بگم دوست نداشتم ناراحتش کنم خب من اونو از همه ی پسر خاله هام بیشتر دوست داشتم ولی نه اونجوری...
-خب ببین امید من خیلی دوست دارم ولی فقط مثه ی خواهرو برادر مثه نیما و شهاب
-نسبت به همه ی پسرای فامیل همین حسو داری؟
-اره همه رو مثه نیما و شهاب دوس دارم
توی چشام خیره شد
-حتی بهروز؟
اب دهنمو قورت دادم دیگه دوس نداشتم یاد اون روزا بیفتم...یاده یه عشق احمقانه...
-اون یه اشتباه بود مال وقتی که ...مهم نیس ولی اینو بدون امید من تورو خیلی دوس دارم
-ولی من علاقم به تو یه جور دیگس
-نه امید نزار اون تصوری که از تو توی ذهنم ساخته بودم خراب شه..بیا دیگه در موردش حرف نزنیم
لبخند غمگینی زد
-کس دیگه ای و دوس داری
یاد سپهر افتادم دلم براش تنگ شده بود توی چشای درشت و میشی اش خیره شدم نگاهش چقد بی ریا بود چطور میتونستم دروغ بگم
-اگه میخوایی دروغ نشنوی نپرس
کمی سرخ شد با صدایی گرفته توام با خشمو غم گفت
-پس کسی هس؟
دستاشو تو دستام گرفتم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-امید فک نکن کسی رو به تو ترجیح میدم..تو برام یه برادر عزیزی
لبخندی زدمو برای اینکه جو رو عوض کنم ادامه دادم
-خب حالا بستنی مون اب شدن بزار یکی دیگه سفارش بدم
-نه نمیخام
-مگه برا تو میخام سفارش بدم
-عاشق همین اخلاق و رفتارتم
-چاکریم حالا میخوری یا نه؟
-نه
-غلط کردی میخوری یا به زور...
-باشه بابا واسه منم سفارش بده
-براچی من سفارش بدم خودت سفارش بده
خندیدو گارسونو صدا کردو سفارش داد بعد که خاستیم بریم گفت
-خداحافظ
-وایسو میرسونمت
-نه خودم باید برم جایی کار دارم
تو دلم گفتم اره جون خودت
-باشه هر جور خودت دوس داری خداحافظ گلابی
رسیدم خونه
-سلام من اومدم
نیما که روی مبل لمیده بود
-چرا دیر اومدی جوجو؟
من نمیدونستم این ساعتای کلاسای منو از کجا داشت
-امیدو سر راه دانشگاه دیدم رسوندمش
با تعجب پرسید
-کجا؟کدوم خیابون
-خیابونه....
-مام که بووووووووقـــــــــــیم
رومو به نادیا کردم
-نخیر بیشتر شبیه دیفرانسیلی
-هه هه مسخره
رفتم اتاقم که یه خواب درست حسابی برم
******
به ساعت نگاه کردم ای خدا بگم چیکارت کنه سپهر ساعت ششه و من هنوز تو شرکتم نقشه رو ول کردم اگه بخام تمومش کنم یه ساعت دیگه طول میکشه کیف و وسایمو برداشتم تو سالن با اکبر اقا چشم تو چشم شدم وای منو این تنها اینجا چیکار میکنیم روی مبل نشسته بود داشت چایی میخوردو یه گل سرخم کنار دستش بود رفتم سمت در دستگیره رو کشیدم پایین دلم هوری ریخت در باز نمیشد چند بار دیگه امتحان کردم ولی نشد خودمو خونسرد نشون دادم
-اکبر اقا چرا این در باز نمیشه؟
بلند شد اومد سمت من
-زحمت نکش باز نمیشه
اب دهنمو قورت دادم
-یعنی چی؟لطفا درو باز کنید
گل و گرفت سمتم
-درو باز میکنم عزیزم ولی تا وقتی کارمو بکنم
دلم میخاست انکار کنم ...اتفاقی رو که...وای خدا کمکم کن قلبم انقد تند میزد که صداشو میشنویدم..خودمو به نفهمی زدم
-ولی من عجله دارم
اومد سمتم
–این گل برای تواِ
دیگه نمیتونستم خودمو به نفهمی بزنم
-معنی این کاراتونو نمیفهمم
با هرزگی سرتاپامو نگاه کرد انگار که لباس تنم نبود مو به تنم سیخ شد
-میخام که زنم شی و منم مردت شم توهم باید قبول کنی یعنی نمیتونی نکنی از همون روز اول توجهمو جلب کردی حالام دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم فهمیدی؟
با عصبانیت گفتم
-اگه همین الان این مسخره بازیارو تموم کنی به مهندس نمیگم
هر چند که دروغ میگفتم اولین چیزی که میگفتم همین بود
-نه عزیزم کجا؟
بعد با دست زمخت و کثیفش دستامو گرفت سریع دستامو از دستش کشیدم بیرونو ازش فاصله گرفتم
-مرتیکه احمق چه غلطی میکنی؟
افتاد دنبالم
-هی هی زن که با مردش اینجوری حرف نمیرنه
از جملش حالم بهم خورد مخصوصا از لفظ زن به سمتم حمله کرد منم دویدم سمت اتاقم تا درو روش قفل کنم ولی اون از پشت بازومو گرفت و منو پرت کرد روی مبل داد و بیداد راه انداختم دستشو گذاشت رو دهنم
- خفه شو
دستش رفت سمت شالم اونو وحشیانه از سرم کشید با دستم مهارش میکردم ولی هیچ فایده ای نداشت هر ضربه ای که بهش میزدم مثه نوازش میموند حالا اون دستش رو به سمت یقه ی مانتوم برد به هق هق افتاده بودم
-عوضی اشغال...توی دیوسی ولم کن..کمک کمــــــــــــک
دیگه داشتم نا امید میشدم که در شرکت باز شدو سپهر سراسیمه اومد تو
به یه لحظه نرسید که سنگینی اکبر روی تنم برداشته شدو فقط مشت و لگد بود که به سمتش حواله میشد منم فقط با رنگ پریده تماشا میکردم بعد از چند دقیقه دیگه اکبر قبل شناسایی نبود صورتش کبودو خونی بود ناله میکرد سپهر اونو کشون کشون بردش سمت اتاقی اکبر فحش رکیکی داد که سپهر با مشت تو دهن اکبر زدو درو روش قفل کرد
اومد سمت من
-حالت خوبه؟
فقط نگاهش کردم اون فرشته ی نجاتم بود عصبی چنگی تو موهاش کشیدو رفت اشپزخونه و لیوان ابی برام اوردو جلوم زانو زد گرفت سمتم
- بخور
یه مجسمه شده بودم این دومین باری بود که همچین اتفاقی برام میافتاد تموم بدنم به لرزش افتاد صدام کرد
-آوا؟
بهش نگاه کردم چشاش نگرانم بود تن صداش توی گوشم پیچید چقد زیبا اسممو صدا کرد بغضم ترکید با صدای لرزان گفتم
-خوبم
آب و داد دستم، دستم میلزرید یه قلپ خوردم میخاستم بزارمش رو میز که گفت
-همشو بخور
-نمیخام
-تا این وقت توی شرکت با این مرتیکه چیکار میکردی
تازه یادم اومد
-ت..تقصیر تواِ من داشتم نقشه رو تموم میکردم
بلند شد
-دیگه هیچ وقت بیشتر از ساعت کاری نمون مگر اینکه منم توی شرکت باشم
وحشت کردم
-یعنی نمیخایی اکبرو...
-نه اونو همین امروز تحویل پلیس میدم...معلوم نیس چنتا دختر دیگه رو بیچاره کرده
رو کرد به من
-میخای برسونمت
-ممنون خودم میرم
-مواظب خودت باش
داشتم میرفتم که گفت
-شالت
برگشتم خاستم شالمو ازش بگیرم که دیدم به گردنم خیره شده نگاه کردم جای انگشتای اکبر روی گردنم بود سرشو انداخت پایین
-متاسفم
پشتمو بهش کردمو از شرکت زدم بیرون هوای آزاد و با ولع تنفس کردم
******
-خانوم خرس قطبی تصمیم ندارن پاشن؟
-نیما تو خوابم ولم نمیکنی حالام تو بیداری ول نمیکنی؟
مهربون لپمو کشید
-مثل این دختر کوچولو ملوسا خوابیده بودی ولی بگو ببینم جدی خواب منو دیدی؟
-اره الانم باید پاشم نماز وحشت بخونم
-نه بابا حالا که خواب منو دیدی باید بری نماز شکر بخونی
-شما یه پپسی واسه خودت باز کن
-لازم نیس بقیه برام باز میکنن
-وای وای دلم اشوب شد وای نیما پاکت تهوع داری
-خوبه خوبه تا حالا خواب بودی حالام داری زیون درازی میکنی پاشو میخایم شام کوفت کنیم
نشستم سر میز میلی به خوردن نداشتم بابام لبخندی زد
-خانوم مهندس بالاخره این عاشق خسته رو از انتظار دراوردی
لبخندی زدم ولی حوصله ی جواب دادنو نداشتم
مامان-راستی برا فردا شام اقای بهراد اینارو دعوت کردم جایی که نمیری؟
از این بدتر نمیشد از سپهر خجالت میکشیدم سریع جواب دادم
-چرا با دوستام قرار گذاشتیم بریم خونه مهناز درس بخونیم
-حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت قرارتو کنسل کن
-ماماااااان
اخم کوچیکی کرد
-نمیشه اولین باریه که میان خونمون زشته تو نباشی
هر چی اصرار کردم راضی نشد اخرشم درمانده رفتم تو اتاقم چپیدمو به این فک کردم که چجوری باید با سپهر برخورد کنم
******
دستی به کت و دامن مشکی طرح دیورم کشیدم خیلی وقت بود نپوشیده بودمش خیلی خوش دوخت بود کتش کوتاه و تنگ بودو تن خورش حرف نداشت دامنشم چسبون بودو تا بالای زانوم میرسید باید یه فکریم به حال گردنم میکردم که هنوز...اهی کشیدم یه دستمال کوچیک مشکی و سفید شیک هم با حالت قشنگی به گردنم بستمو اون سه تا خط بلند سرخ و که ایینه ی دقم شده بودن پوشوندم یه کفش پاشنه بلند مشکی هم پوشیدم یکمم به سروصورتم رسیدمو اومدم پایین
مامان عمه پووری ایناروهم دعوت کرده بود شهاب مثه همیشه با سر و صدا وارد شد
-به به سلام صاحب خونه حالت چطوره؟
-بیا بشین مینیم بابا
شادی نشست کنارم
-حالت خوبه؟سر حال نیستی انگار
شهاب با لودگی گفت
-شادی بایدم خداروشکر کرد ناسلامتی قرار تا شب اینجا بمونیم اینکه گوش برامون نمیزاره
و بعد به من نگاه کردو چشمک زد چشامو چرخوندم
-بی مزه
دستشو انداخت دور گردنم
-صفاتو بمیرم نبینم منحنی لباتو...چیزی شده؟چرا زانوی غم بغل گرفتی؟
دستاشو از دور گردنم برداشتم
-میشه ازت خواهش کنم بیخیالم بشی؟
خندید
-من که نفهمم چه مرگته ولت نمیکنم به من نگی با کدوم عمه ننه ای میخای درد و دل کنی؟بگو،بگو میخرم غماتو
-شهاب تازگیا تو جوراب گندیده خابیدی؟
-اااااااااااااااا تو از کجا فهمیدی؟راستش اول کارتون خواب بودم بعد گفتم برم...
صدای ایفون اومد بلند شدم که شهاب اعتراض کرد
-اه اه صد رحمت به خر
اومدن تو سلام علیک کردیم سپهر امد جلو قلبم به تپش افتاد باهاش دست دادم دستش گرمو نرم بود منم از مرد پشمالو بدم میومد اونم دستاش زیاد مو نداشت حالا بقیه بدنشو ا...اعلم
خدایا کی حاجت روا میشیمو چشممون روشن میشه؟..
جوووونم تیپ عینک ریبنت تو حلقم یه شلوار جین سرمه ای تیره ی سیر پوشیده بود با یه بلوز سفیدو سرمه ای چارخونه ی خوش دوخت و کفش کالج سرمه ایو یه زنجیر ظریف مردونه که به دستش بسته بودو یه ساعت سواچم که به اون دستش کلا خانوادتن خوش پوشو خوش تیپ بودن
بد از اینکه عمه پوریو عمو حامد)شوهر عمه پوری(با خانواده بهراد اینا اشنا شدن نیما و شهاب تو گوش هم یه چیزی گفتنو اومدن نشستن دوطرف من منم که اصلا حوصلشونو نداشتم رفتم یه طرف دیگه نشستم نیما و شهاب با تعجب به هم نگاه کردنو اعتراض کردن عمه مداخله کرد
-پسرا دخترمو راحتش بزارین چی کارش دارین؟
نادیا که حالا با هستی)خواهر سپهر(گرم گرفته بود گفت
-اخه عمه این دو روزه که اینجوریه
عمه با مهربونی نشست کنارمو دستشو گذاشت رو پیشونیم
-تبم که نداری چیزیته؟
پووووووف اینا تا نفهمن چی شده که دست بردار نیستن یواش به عمه گفتم
-خاله خستم خوابم میاد همین به این دوتا اسکل بگین اینقد جلو مهمونا زبون نریزن
دستشو گذاشت رو شونم
–باشه عزیزم تو هم باید بیشتر به خودت برسی
-چشم عمه جون
بابامو عمو حامدو عمو سیامک بحثشون در مورد سیاستو...بالا گرفته بود خانوما هم یه طرف دور هم نشسته بودن ما جوونا هم یه طرف نباید میزاشتم مثه قبل بشه اونموقع تازه 16 سالم بود که اون اتفاق افتاد اونم از طرف کسی که اصلا انتظارشو نداشتم چقد به هم ریختمو افسرده شدم این دفعه نباید میزاشتم ...
-یک دو سه یک دو سه از شهاب به آوا؟
از حالتش خندم گرفت
-بله به گوشم
-حمیرا جون داره صدات میزنه
رفتم کنارش
-بله مامان؟
-آوا عزیزم زشته اینقد تو هم باشیو اخم بکنی جلو مهمون
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-همین
-اره
-اوووووه به خاطر همین منو از اونجا کشوندی تا اینجا؟
-نکه جاده کرجه؟
نشستم کنار بقیه
بابا-آوا باباجون بچه هارو اگه دوس داشتن ببر گلخونه رو ببینن
-چشم
همه بلند شدن رفتیم حیاط پشت ساختمون که یه گلخونه ی بزرگ بودو بابام چند سال زحمت کشیده بود
هستی خیلی از گلا خوشش اومده بود سپهر هم با لبخند نگاه میکردو هر از چند گاهی سوال میکرد گل خونه رو که دیدیم نادیا با هستی رفت نیما و شهاب و شادی و پوریا)نامزد شادی(با هم رفتن من موندم و سپهر.
در حالی که به گلا نگاه میکرد پرسید
-حالتون خوبه
اینو با لحن معنی داری پرسید طوری که خجالت کشیدم
-بله ممنون
نگاهشو تیز تو چشام دوخت
-مطمئنید؟
-بله
-اکبرو تحویل پلیس دادم
سرمو تکون دادم
-ممنون به من کمک کردین
سعی کردم بحثو عوض کنم
-بهتره بریم
از گلخونه اومدیم بیرون به مامانم کمک کردم که میزو بچینه همه نشستن سر میر منم نشستم روی یه صندلی که روبه روی سپهر بود ولی سعی میکردم که نگاش نکنم چون نیما کنار سپهر نشسته بودو ضایع میشد فقط وقتایی بهش نگاه میکردم که میخاستم نوشابه بخورم یا غذا بزارم توی دهنم
اشتهام یهو باز شد اخه ادم تا این لواشکو میدید اب دهنش راه میافتاد دیگه...بلــــــه
فهمیدم غذای مورد علاقش قورمه سبزیه...
نچ نچ ببین توروخدا از همین اول زندگی مشترکمون با هم تفاهم داریم
بعد از شام رفتیم توی حیاط همه نشستیم روی صندلی های کنار استخر نیما هم رفت تا قلیون بیاره
شهاب رو کرد به سپهر
-راستی این شرکت شما هنوز پابرجاس؟
سپهر باتعجب پرسید
-خب اره چطور؟
-هیچی گفتم شاید سقف شرکت رو سرتون خراب شده و زلزله اومده
هه هه شهاب بامزه منظورشو گرفتم واسه همین شکلکی واسش دراوردم
-من که گفتم تو تو جوراب گندیده خابیدی چرا انکار میکنی؟
سپهر هم فهمیدو خندید
-هی هنوز زنده ایم حالا تا روزای دیگه خدا بزرگه
شیطونه میگه جفت پا بیام تو صورتش
-از خداتونم باشه که من افتخار دادم تو شرکت شما کار کنم
-اونکه صد البته روزی هزار بار خدارو شکر میکنم
نیما با قلیون اومد
-بفرمایید نفستونو شیرین کنید
و قلیونو گذاشت جلوی سپهر،سپهر تشکری کردو اول به من تعارف کرد
اها جنتلمن هم که هس تشکری کردم
-ممنون شما اول بفرمایید
نی قلیونو گرفت سمت من گرفتم ازش دو سه تا پک کشیدم که شهاب از دستم کشید
-بسه بچه الان خفه میشی
زبونی براش دراوردم
-باشه بابابزرگ که ازت کوچیک ترم داشتیم
با هم کل مینداختیم که نادیا عین وزغ پرید وسط
-یه خبر خوووب
-بنال ببینیم
چش غزه ای به من رفت
-بی تربیت
بعد بشکنی زد
-دوشنبه تشریف میبریم شمال
دستامو به هم کوبیدم
-اااااخ جووون دلم لک زده بود واسه دریا حالا داری راس میگی یا سرکاریم همگی به اتفاق؟
نادیا-به جون تو راس میگم
-اره راس میگی کی از تو بی بی سی تر
نادیا چشمکی زد
-ما اینیم دیگه
قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم
–ولی من که نمیتونم بیام
نیما-چرا؟
اهی کشیدم
-اخه من یه رییس بد اخلاق و بد عنق دارم که اصلا میترسم برم بگم آقای مهندس میشه برم دس به اب
همه خندیدن سپهر در حالی که میخندید سرشو تکون داد
-بله حالا آوا خانوم رییس بداخلاقو بدعنقو بعدا میبینید
-اِ خب به سلامتی چشم بصیرتم میخاد؟
-بله که میخاد
اونشب درمورد مسافرت حرف زدیمو کلی شوخی کردیم عمو سیامک اینا یه ویلای بزرگ تو شمال داشتن که قرار شد با لشکر هزار نفری فامیل مامان و خانواده ی خواهر عمو سیامک که هنوز ندیده بودیمشون برای یه هفته بریم اونجا منم که عاشق مسافرتای پر جمعیتی بودم
مهمونا که رفتن خودمو پرت کردم روی تخت
اخیش
کفشامو با پاهام در اوردمو همینطور شوتشون کردم زیر تخت تا بعدا بزارمشون سر جاشون
******
مسعود-چرا دیر کردی؟
با تعجب به ساعت نگاه کردم
-دیر؟من که ده دقیقه زودترم رسیدم
سرشو تکون دادو با حواس پرتی جواب داد
-اره اره
سرمو کج کردمو باکنجکاوی نگاش کردم
-حواست تو باقالیاس
-نه همینجا
-اره پیداس
-منتظرت بودم
-چرا؟
چند ثانیه تو چشام خیره شد
-میخاستم باهات حرف بزنم
-حرف درچه مورد؟بگو؟
-اینجا نه بریم یه جا دیگه بشینیم
نمیدونم چرا دستپاچه بودو اینقد تو فکر بود که ندید نیمکتی که میخاد بشینه روش خیسه از سر بدجنسی چیزی بش نگفتم اونم تا نشست بلند شد
قاه قاه خندیدم دلخور نگام کرد
-میمردی یه کلام بگی اینجا خیسه
-خیلی باحال بود
-بله بایدم بخندید خانوم
یه نیمکت دیگه پیدا کردو نشستیم روش دستامو بهم زدم
-خب؟
به من نگاهی کرد بعد از چند ثانیه به روبه رو نگاه کرد اهی کشیدو با زبونش لبشو خیس کرد
-خب نمیدونم چی بگم فقط وسط حرفم نپر بزار کامل حرفمو...
کنجکاوی داشت دیوونم میکرد که سروکله ی مهناز چلغور پیدا شد
-آوای خرررر من سه ساعت دارم دنبال تو میگردم خبر مرگت
-چته بابا چوب بدم منو بزنی
بعد رو کردم به مسعود
-اشکالی نداره بعدا باهم حرف بزنیم؟
-نه باشه برا یه موقع دیگه
با مهناز رفتیم
-چه خبر؟
با لحن معنی داری گفت
-خبرا که دست شماس عزیزمممم
-اگه مثه همیشه جفتک نمیزدی بین حرفامون الان باخبر بودم
-برو بمیر
سارا از دور مارو دید اومد سمتمون
-شما دوتا کجاین دیسک کمر گرفتم از بس دنبالتون گشتم
با لودگی دست انداختم دور گردن مهناز
-داشتیم سالاد درس میکردیم یعنی خیارو گوجه خورد میکردیم جات خاااالی
بعد غش غش خندیدم
مهناز زد زیر دستم
-ااااااااه خفه شو چندششششش حالمو بهم زدی
سارا-جون به جونتون کنن خیلیم بهتون میاد
مهناز یکیم زد پس گردن سارا
-حالا که میخایی اینم مال تو عوووضی
کلاس تموم شد اومدیم بیرون
-ااااااااااا راستیییییی داریم میریم شمال اونم با کــــــــــی؟
سارا-بنال بینیم
نیشم تا حلزونی گوشم باز شد چشمکی زدم
-سپهررررررررر
-کوفتتتتت ببند اون نیشتو با این ررررررررر گفتنت از همین جا پسر مردمو قورت دادی خدا به دادش برسه اگه باهم تنها بشین
-خفه شو ببند اون دکوپوزتو مگه من مثه توام
تو راهرو مسعودو دیدم برام دس تکون داد رفتم سمتش
-ببخشید اون موقع...
زود گفت-مهم نیس الان که میتونی؟
-اره
موبایلم زنگ زد
-مسعودی صب کن یکم
-الو؟
صدای نیما پیچید تو گوشی
-الو الو جوجویی پاشو بیا خونه
-واسه چی؟
-بیا خونه بچه اینقد سوال نپرس قراره تا یه ساعت دیگه حرکت کنیم
-یه ساعت دیگه؟من هنوز چمدونمم جمع نکردم
-اون دیگه تقصیر خوده تنبلته بدو بیا خونه
-باشه بابا اومدم
قطع کردم سرمو خاروندم ببین چجوری جوون مردمو مچل خودم کردم
-ا چیزه مسعودی...من عجله دارم میشه بزاری برا یه وقت دیگه؟
-باشه اشکالی نداره
-راستی دارم میرم شمال سوغاتی چی میخایی واست بیارم
-اا خوش بگذره تنها تنها؟حالا که اینطور شد برو دریا رو برام بیار
-باژیدددد حتما واست میارم ولی با ماهیاش یا بدون ماهیا؟
خندید
-با مخلفات
-چشم حتما خب دیگه من برم که دیرم شده -نری اونجا مارو یادت برها-باشه خداحافظ
-باااااای
*******
-یوهووووووووووو
از نرده ی مارپیچی پله ها سر خوردم اومدم پایین
-من اماده م بریم
نیما پایین پله ها دست به سینه ایستاده بودو منو نگاه میکرد
-حالا ببینم میتونی این مسافرتو به ما کوفت کنی یا نه
-کوفت تو کنم بدم میاد ولی بقیه رو نه
به تیپم اشاره کرد
-حالا چرا خفاش شب شدی؟
یه مانتوی مشکی کوتاه و چسبون پوشیده بودم با شلور جین چسبون مشکیو شال مشکیو کفشای کالج مشکی
-تواناییشو دارم
-تو هم خوش تیپی ا جوجه خوش گلیتم که از من داری
-هههه خداروشکر من هیچیم مثه تو نیس
-اره خداروشکر وگرنه همه میفهمیدن تو با من نسبتی داری
افتادم به جونش سعی میکردم نیشگونش بگیرم اونم با خنده دستمو مهار میکرد
نادیا هم مثه من سر خورد اومد پایین
نیما-نخیر مثه اینکه شماها واقعا میخاین یه کاری دستمون بدین
نادیا زبونشو دراورد
-تا چشات دراد
نیما -خب خره میافتی
-همین کم مونده که تو نگران من باشی
-من؟مگه خرم؟
-نه کره خری
نیما چشم غره ای رفت
-بی ادب شدی نادیا
و رفت سمت در منم در حالی که نیما رو نشگون میگرفتم دنبالش رفتم بیرون
بلاخره سوار شدیم وقتی رسیدیم سر قرارمون خانواده ی سپهر و عمه ی سپهر اومده بودن پیاده شدیم تا باهم اشنا شیم سپهر با ژست قشنگی به کاپوت ماشین تکیه داده بودو دستاش تو جیباش بود با دختر و پسری حرف میزد مارو که دید برگشت سمتمون اون دوتا دخترو پسرم برگشتن سمتمون یهو چشام شصت و چار برابر بزرگ شد
نغمه خندید اومد جلوم ایستاد
-ببند اون چشاتو گشاد شد
اومدم نزدیک یه نیشگون از اون نیشگونای معروفم ازش گرفتم
-نغمه به خونت تشنه ام
جیغی زد
-دیوونه دستم سوراخ شد
-بهههههتررررر عوضی چرا بم نگفتی؟ها؟
چشمکی زد
-دلم نمیخاس زور که نیس
-همچین دل خاستنی نشونت بدم حض کنی واسه همین بود که همیشه طرفداری اق مهندسو میکردی
پشت چشمی نازک کرد
-چون پسر دایی عزیزمههههه
-ووووویی بِشَلم براششششش
صدای سپهر اومد
-جااااان؟
چشامو بهم فشار دادم
آوایی ایشالا خاک جسدتو پس بزنه بمیری ایشالا که اون دهنت چفتو بست ندارههههه
رومو کردم به سپهر
-بله؟
بله و بلا
-اِ چیزه....من برم
یه لبخند ژکوندم تحویلشون دادمو رفتم کنار بقیه بعد از چند دقیقه عمه و خاله اینا هم اومدنو همه با هم اشنا شدنو راه افتادیم سمت شمال منم چون حسابی خوابم میومد سرمو گذاشتم روی سر نیما به سه نرسیده خوابم برد چشامو که باز کردم جاده خشک بودو داشت رو به سبزی میرفت سرمو از شونه ی نیما برداشتم کش و قوسی به بدنم دادمو خمیازه ی بلندی کشیدم نیما خندید
-ببند اون دهنتو مگس میره توش
یکی با ارنجم زدم تو پهلوش
-ساعت چنده
-یکش به دو بنده با اجازتون1 خانوم 5 ساعته خوابیدین
خمیازه ی دیگه ای کشیدم
- باور کن هنوزم خوابم میاد
چند ساعت بود که تو راه بودیم کم کم همه جاده سبز شدو رسیده بودیم به جاده چالوس منم که عاشق جاده چالوس بودم دم یه رستوران خوب و مطمئن نگه داشتیم برای غذا.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
هوا رو با ولع کشیدم تو مشامم
خودمو کشیدم به سمت بالا
-اخـــــــــــیش استخوام بهم چسبیدن
مبینا یه مشت زد تو شکمم
–ااااااااخ دیوونه چرا میزنی تو شکمم
خندید چشمکی زد
-پس تو کجات بزنم؟
بعد یه نیشگون از پشتم گرفت زدم تو سرش
–ااخ عوضی هیززز این چه کاریه میکنی این وسط
بلند تر خندید
-خوب بزار برسیم ویلا یه اتاق پیدا میکنیم میریم توش از اون کارای خووووووف میکنیم باشه
-موافقم ترجیحا تختشم دونفره باشه اینجوری راحت تریم
نغمه اومد سمتمون
-شما دوتا خل و چل تنها اونجا چیکار میکنین
-نغمه جان عزیزم تو هم میایی باهم بریم؟
نغمه باتعجب پرسید
-کجا؟من با شما بهشتم نمیام؟
-تو تخت چی عزیزم؟
بعد کشیدمش سمت خودم
-هااان؟با من و مبینا
نغمه یه ابروشو انداخت بالا
-اونوقت شما دوتا میخایین چه غلطی کنین؟
-کارا خوب خوب
-خفه شین دوتاتون باهم
بعد کله هامونو به هم کوبیدو ماهم رو سر نغمه خراب شدیم!
بعد از غذا مبینا اومد تو ماشین ما و نیما هم رفت تو ماشین دایی شهرام
مبینا -میگم آوای گوسفند کوفتت شه
-وا؟واسه چی دیوونه فحش میدی؟به عمت فحش بده
-خاک تو سرت کنن بیشعور عمم که مامان تواِ
-خفه شو اصلا تو به خودت فحش بده عووضی
عوضی منم یا تو که همچین جیگریو هر روز میبینی؟
-کیو میگی؟
-نفهم سپهرو میگم
-بمیر بابا این که محل سگم نمیده
-آوایی تو حلقت گیر کنه اگه بخایی تورش کنی
با انگشت زدم به پیشونیشو هلش دادم
-اتفاقا دلم میخاد تورش کنم ولی نمیشه لامصب
مبینا چشاش گرد شد
-نههههههه تو هم آوا؟
-هوووووو مگه من چمه؟
-بگو چت نییییییس داری راستشو میگی آوا؟
اهی کشیدم
-دروغ ندارم بگم که دوسش دارم
-خب اون چی؟
شونه هامو انداختم بالا
-نمیدونم فک نکنم کلا خیلی مغروره اگه هم دوسم داشته باشه بروز نمیده
نادیا برگشت
-بابا منم ادمم چرا باهم پچ پچ میکنین
-بحثمون بالا 2 ساله
نادیا نیشگونم گرفت منم دادم رفت رو هوا
شب شده بود که رسیدیم ویلا.ویلا فوق العاده بود
عمو سیامک میگفت نقشش کار سپهر بود جلوی در ورودی ویلا پر گل رز سرخ بود ویلا تمومش سفید بودو یه قسمت ساختمون فقط شیشه بود کلا سه تا در داشت یه طرف ویلا دریا بود یه طرف دیگش با فاصله پنجاه متری یه الاچیق گرد و بزرگ بودو طرف دیگش هم درخت و گل و گیاه بود طراحی داخل ویلا هم خیلی خوب بود دو بلکس که یه راه پله ی گرد طبقه ی اول و به دوم وصل میکرد طبقه ی اول یه اشپزخونه بودو اتاق نشیمن با سه تا اتاق خواب طبقه ی دوم هم یه نشیمن بزرگ گرد با چهار تا اتاق دورش بود
من و نغمه و مبینا و نادیا و هستی و شادی با پررویی ریختیم تو اتاق بزرگ طبقه ی بالا که رو به دریا بودو سرویس بهداشتی و حموم هم داشت که باعث اعتراض خیلیا شد
وقتی سپهر وسایلشو گذاشت تو اتاق رو به رویی مون ذوق مرگ شدم به دنبالش نیما و سیاوش و شهاب و بهزاد و امید هم اومدن
وقتی چمدونو وسایلمونو جایگزین کردیم سه تایی رفتیم سمت دریا شلوارامونو تا جایی که میشد کشیدیم بالا دستای همو گرفتیمو مثه بچه ها با حرکت دریا عقب و جلو میدویدیم اخرش خسته شدیمو روی یه تیکه سنگ بزرگ نشستیمو حرف زدیم وقتی میخاستیم بریم سمت ویلا نغمه رفت سمت اب که دستاشو خیس کنه لبخند خبیثانه ای روی لبم نشست چشمکی به مبینا زدم با دست نغمه رو هل دادم تو اب
جیغی زدو با کله افتاد تو اب به سرعت بلند شد
-نامردااا اگه دستم بتون نرسه وایساین ببینین چیکارتون میکنم
افتاد دنبالمون
مبینا پاش گیر کرد به سنگی و تلو تلو خورد نغمه هم خودشو انداخت روشو کشون کشون بردش سمت دریا و سرشو میکرد تو اب و در میاورد و فحش میداد منم هرهر میخندیم
با سرو صدامون سرو کله ی پسرا هم پیدا شد شهاب با لودگی گفت
-مبارکهههه چن قلوهه؟
-صدوبیست قلو
-اااا به سلامتییییی دخترن یا پسر؟ایشالا که پسرن همشون
یه مشت اب پاشیدم تو صورت شهاب و...این بود یه اعلام جنگ
دخترا یه گروه و پسرا هم یه گروه یکی سر اونو میکرد تو اب یا همه به یه نفر حمله میکردیم یه دفعه ای همه ریختن رو سر نیما و شهاب اصلا نمیزاشتن این بدبختا نفس بکشن طوری که اون دوتا بشنون بلند گفتم
-اخیـــش قربون دست و پای همتون خستگی این چند وقته از تنم رفت....الو الو از آوا به شهاب...از آوا به نیما اون زیر هوا هس؟بیام کمکتون
یهو دوتاشون اومدن سمت من منو کشیدن تو اب جیغ میزدم و مقاومت میکردم ولی اونا زورشون چند برابر من بود
-ولم کنین..هوووی بیشعورا منو ولم کنین
با هم دیگه گفتن
-باشه
و منو ول کردن وای که اب رفت تو دماغو دهنو لباسام دست و پایی زدم
-ایشالا اون دستاتون بره لا خاک ایشالا....
فرصت نکردم بقیه ی حرفامو بزنم چون سرم زیر اب بود بعد از اینکه توی بینی م به جای مخلفات بینیم اب شور دریا و لجن شد ولم کردن
-خیری از جوونیتون نبینین ایشالا...
دوباره حمله کردن سمتم این دفعه سریع جیم شدم خودمو انداختم روی ماسه ها کنار نغمه
بهروز بالا سرم ایستاد
-اخه بچه تو که زورت نمیرسه چرا تز میدی
لجم گرفت کافیه فقط پامو نود درجه بیارم بالا تا بخوره به همون جا که حساسه
-تا باباقوری شود چشای هر که نتواند بیند
مهراد نچ نچی کرد
-مهرشاد میبینی چجوری بچمون پرپر شد
مهرشادم سرشو تکون داد
-بچمون ترگل ورگل و تازه بود حیف پژمرده شد حالا دیگه شوهر کجا پیدا میشه؟
-سر قبر شما ها
بعد یهو نشستم سرجام
-ای بابا دیدین چی شد ...تولدتون مبارککک
امید-اوووووه صبح به خیر تولدشون که گذشت چی میگی؟
-پت و مت و میگم....تولدشونه
-هههههههههه کاکا مِزهههههه
همه از اب اومده بودن بیرون
بهرام-پاشو بچه الان میچایی
-واااااایی دایی حالشو ندارم
-اااااااا پاشو لباسات خیسه
-بهرااااااام میایی بغلم کنی؟
پسرا متلک بارونم کردن ولی من خودمو بیشتر لوس کردم تا بلاخره دایی بغلم کرد
امید-ننه اقامونم تا حالا مارو اینجوری بغل نکرده بودن
سپهر-هــــــــی بچگی یادش به خیر
هههههههههههه بچه خودتی و هفت پشت جدوابادت....بهت رو دادم پررو شدی؟
-اقا سپهر شما فک نمیکنید هنوز براتون زود باشه که بگین بچگی یادش بخیر؟
امید در حالی که میخندید به دایی گفت
-بهرام ما اعتراض داریم بغل نیاز داریم کی مارو بغل میکنی؟
بهرام-وقت گل نی آوا با شما فرق داره
نیما-فرقشم اینکه آوا چلاغه و ما نیستیم
-هه هه آقا نیما مِزه شدی
بهرام گوش نیما رو گرفت
-هی اقا نیما دفعه اخرت باشه به خواهرزاده ی عزیزم توهین میکنیا؟
زبونی برای نیما دراوردم
-خوردی!!
-خب پس فرق ما و این بچه ننه چیه؟
-آوا وزنی نداره بغلش کنم. نکنم فرقی نداره ولی اگه شمارو بغل کنم یه هفته باید بخوابم تو تخت خواب
بعد رو کرد به من
-میگم آوا تو هم هیکلی داریا
مهرداد صداشو دخترونه کرد
-بهرام جان یکمم از ما تعریف کن خواستگار پیدا کنیم
-زور نزن مهری تعریفم ازت کنن کسی نمیاد از تو خاستگاری کنه
رسیدیم ویلا بهرام منو گذاشت زمین همه رفتن تو اتاقاشون همه میخاستیم بریم حموم داشتیم درمورد اینکه کی اول بره حموم بحث میکردیم که ژن زبل خانیم گل کرد پریدم تو حموم که یهو همه ریختن رو سرمو منو کشیدن عقب
مبینا-پررووووووو بیا کنارررر فک کردی عاشق چشو ابروتیم که بزاریم تو اول بری ما اینجا باقالی هستیم
-اااا خب بزارین من برم زود میاماااا
نغمه-حالا که اینکارو کردی نفر اخر میفرستیمت تو
-هههه اصلا من از همتون بزرگترم پس من اول باید برم
هستی-نخیر من از همتون کوچیک ترم پس من اول میرم
-اصلا بیاین قرعه کشی کنیم
دور هم جمع شدیم دستامونو گرفتیم پشت سرمون
-هر کی تک بیاره اون اول میـــــــشه
به دستای هم نگاه کردیم دیدم همه دستاشون به پشته سریع دستمو برگردوندم تا تک باشم که نادیا دید زد رو دستم
-چه غلطا برگردون دستتو ببینم
-خاک تو سرت نادیا تو چه خواهری هستی تازه من از اولم همینو اوردم
مبینا-تو به گور خودت خندیدی نفله حواست باشه دوبار تا حالا زرنگ بازی دراوردیا
پامو محکم رو پاش فشار دادم که اخش درومد
-همه خواهر دارن...
یکی محکم زدم پس گردن نادیا..و دامه دادم
-مام خواهر داریم
-ای چلاغ شه اون دستت
دوباره همه دستارو گرفتیم پشت سرامون
–هر کی تک بیاره اون اول میــــــــــشه
نادیا تک اورد
-یسسسسسسسسسس
-کوفتت شه
در باز شد سر نیما اومد تو
-شماها هنوز نرفتین حموم
-میبینی که حالام برو بیرون فوضول خان
-شما دارین چیکا میکنین ما همه حمامامونو رفتیم دارین تک میارین؟
بعد بلند زد زیر خنده و بقیه پسرارو صدا کرد اونام عین مور ملخ ریختن تو اتاقمونو شروع کردن به مسخره کردن ما
-نیمولی به خونت تشنه ام ولی بزار برا بعد
-ووووویی نگو ترسیدم
-ببینم شماها چطوری اینقد زود رفتین حموم نکنه باهم رفتین تو حموم ها؟
مهرداد بی حیا نیشش باز شد
-جات خاااالی خیلم خوش گذشت
بالشتو پرت کردم سمتش
-مهردادی تا اون کله ی پوکتو نزدم تو دیوار متلاشی شه خودت بزن بچاک
مبینا-همه پسرا بیرون پییییییییشتههههه
-بروبچ بریم بیرون که اینا لیاقت مارو ندارن
-نیمولی کی به تو این امیدواریو داده برو بیرون تا به اتفاق حالتو جا نیاوردیم
خلاصه پسرا رفتن بیرون ماهم به قرعه کشیمون ادامه دادیم نفر بعد نادیا هستی بودو بعدشم منو بعدی هم نغمه و مبینا نوبت من شد پریدم تو حموم داشتم با صدای بلند اواز میخوندم که نغمه با جفتک پرید وسط اواز قشنگم
-هوووی اون صدای قارقارتو ببر دیوار صوتی میشکنه مردم بیچاره زهره ترک میشن
-هر چی باشه بهتر از اون صدای خرکیه تواِ
-ههههه صدای من به این قشنگی کجا دیدی همچین صدای نازیو؟
-وقتی تو دسشویی سیفون میکشم صدا تورو میشنوم
-تو غلط کردی بزار بیایی بیرون حالیت میکنم
-برو بچه بزار نسیمی بوزد
یه پنج مین دیگه گذشت که شروع کردن مشت زدن به در حموم
-کووووووفت چتونه شما دوتا؟
نغمه با لودگی گفت
-عسیسممم میخایم اون تن و بدنتو دید بزنیم..درو واکن ببینم
-ااااا نه بابا میترسم غش کنید از خوشی
مبینا-حالا راه نمیدی؟منتظریما..دلم له له میزنه واسه...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-میخام نزنه مبینای عووضی ببند اون دهنتووووو
مبینا-ناقلا نکنه کسیو قایم کردی اون تو؟ها؟خوش میگذره؟
همون موقع کارم تو حموم تموم شد
-آ آ کارم تموم شد
-مطمئنی عزیزم نمیخایی یکم بیشتر...
در حمومو باز کردم
-خاک تو سراتون کنم اونم خاک باعصاره ی کود انسانیو حیوانی قاطی
نغمه با لودگی سرتاپامو نگاه کرد بعد زبونشو کشید روی لباش
-جووووووووووون
مبینا-آوا جان خودم گشنمون شد اون چیه دور خودت پیچیدی؟دربیارش ببینم
نغمه-میگم مبینا الان که کسی اینجا نیس بیا ترتیبشو بدیم
-غلط کردی اینهمه پسر ترگل ورگل اون بیرونن اونوقت تو میخایی ترتیبمو بدی خب یکیشونو صدا کن بیاد
نغمه یه نیشگون ازم گرفت
-ببینم توی ابلیس چرا به من نگفته بودی این همه پسر نانازی تو فامیلتون داری؟ها میترسی تورشون کنم بابا نترس من به یکیشونم قانعم...بخدا خیلی محتاجم
-مگه بیت الماله؟
-حالا بازم هستن یا باید از بین اینا انتخاب کنم؟
-نه جون تو!یعنی اگه فابریکو دست اول میخایی همینا رو داریم اگه دست دومو کار کرده میخای شوهر خاله هامو داییامو....
مبینا پرید وسط
-هووی به بابا من چیکار داری؟
-تو چیکار داری فوضول نغمه جون اتفاقا دایی منم بد چیزیه تصمیمو میزاریم به عهده ی خودت خب داشتم میگفتم داییام هستن شوهر عمه و بابابزرگمم هستن...اتفاقا مبینا مگه بابابزرگ زن نمیخاست همین نغمه رو براش میگیریم
مبینا زد زیر خنده
-خاک تو سرت بابابزرگ الان تنش تو گور میلرزه
-ااااااااا مگه بابابزرگ مرده؟کی؟چه وقت؟حیف بود جوون برازنده و بکری بود
-ای مرض آوای بز از روح بابابزرگ خجالت بکش
-وایی ننه خاک به سر منم که لختو عریووووونم
نغمه-نیما چی؟من نیما رو میخام
یکی زدم پس گردنش
-هوووی حواست باشه من رو داداشم بدجور غیرت دارماااا
-واه واه اصلا نخاستیم خدا به دورررر خدا نصیب نکنه
-خاک تو سرت بی لیاقت پسر به این خوشگلیو خوش تیپی کجا گیرت میاد؟
-فاضلابای اصفهان
-هر چی باشه بهتر اون داداشه تواِ
خلاصه چون اونشب همه خسته بودن زود خابیدیم
******
-ای بابا حوصلم سر رفت بیاین یه کاری کنیم
و یواش طوری که فقط مبیناو نغمه که دو طرفم نشسته بودن بشنون گفتم
-بیاین دست تو مماخ هم بکنیم
سه تاییمون زدیم زیر خنده بهروز که زل زده بود به من گفت
-سه تا خُنُک نشستن ور دل همو هرهر میخندن به مام بگین بخندیم
اه تو یکی پوزتو ببند تا دست تو دماغت نکردم...
اهههه نکه خیلی ازت خوشم میاد با اون خاطرهای خوشی که برام گذاشتی...اه دوباره خاطره ی اون شب لعنتی جلو چشام اومد ولی نمیخاستم الان دوباره اعصابم بریزه بهم سرمو تکون دادمو از فکرش اومدم بیرون
دهنمو ناخداگاه کج کردم
-گفتن به پایین دوسال نگیم شرمنده
همه خندیدیم بهزاد گفت
-حالا شما بگین چیکار کنیم چون حوصله ی مام سر رفته
خاله ثریا گفت
-پاشین پاشین واسه شام هیچی نداریم برین یه چیزی بخرین بخوریم
هممون اماده شدیم لشکری ریختیم تو ماشیناو رفتیم تا برای شام غذا بخریم بعد شام رفتیم دم ساحل اتیش روشن کردیم همگی دور اتیش نشستیمو مشاعره کردیم
نیما دستاشو بهم کوبید
-خب حالا کی شروع میکنه
-معلومه بزرگ جمعمون...من
-واویلا اگه بزرگ جمعمون تو باشی یعنی واقعا باید دستی دستی خودکشی کنیم جمیعا
-بهتر مخصوصا که جهان با مشکل جمعیت مواجه شده 1,2،...16 نفرم خودش رحمتیه
-یالا بینیم بابا)یعنی همون بیشین بینیم بابا(
-من نشستم همین که گفتم من شروع میکنم میگه که....
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد اشکارا
-خب دیگه مثه اینکه چاره ای نیس مبینا الف بده زود تند سریع
-خب باشه..صب کن...اها
ای نسیم منزل لیلی خدارا تا به کی
ربع را بر هم زنم اطلال را جیحون کنم
امید-میم؟میم...اهان
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بیمی مجلس ندارد آبی
نادیا-مجلس ندرد ابی...ی...
یاد باد انکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
هستی-در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز اتشم
نیما-می دو ساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
بلند زدم زیر خنده
-نیما محبوب چارده ساله؟یه محبوبی و پیدا میکردی که سنت بش بخوره
همه به دنبالم خندیدن
نیما- تو ساکت باش با اون بیت شعری که انداختی
بعد ادامو دراورد دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را ببینم عاشق کی شدی ها؟
ناخداگاه نگاهم به سپهر خورد سریع جهت نگامو عوض کردمو دوختم تو چشای نیما
-تو عزیزم با اون عشوه هایی که تو خونه میایی منو عاشقو دیوونت کردی
نیما که انگار یه جورایی بو برده بود
-اره تو راس میگی چوپان دروغگو...سپهر نوبت تواِ
سپهر-چی بدم؟شماها که نمیزارین
-ر بده
-...رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم
تا اقیلم وجود این همه راه امده ایم
با شنیدن شعرش قلبم با اشتیاق به تپش افتاد به چشاش خیره شدم اصلا بهش نمیومد از این شعرا بلد همون یه توانا بود هر که دانا بود بیشتر بش میاد نگاهم افتاد تو نگاه نیما که چشاشو باریک کرده بودو منو زیر نظر داشت اوووووپس ضایع شدم رفت سرمو انداختم پایین
سیاوش-من دوستدار روی خوش و موی و دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف پنعشم
مهرداد-منم که بی تو نفس میکشم زهی خجلت
مگر تو عفو کنی ورنه چیست عذر گناه
مهرشاد-ه؟من ه از کجام درارم؟مهرداد یه چی دیگه بیا
-دِکی مهرشاد مگه همین طوریه زود باش...زود باش داری می بازیا
-من به گورخودم خندیدم اگه به تو ببازم .....اهاااا
-هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دام و ساز
بهزاد-ز روی دوست مرا چون گل مراد شگفت
حواله سر و شن به سنگ خاره کنم
شهاب-مایه خوشدلی انجاست که دلدار انجاست
می کنم جهد که خود را مگر انجا فکنم
شادی-من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
بودم و اینها به زکاتم دادند
پویا-در ارزوی بوس و کنارت مردم
و ز حسرت لعل ابدارت مردم
-نچ نچ مثه اینکه جمع همه عاشقن،می،عشق،لیلی و مجنون،محبوب و ماچ و بوسه.....استغفرا....عجب قوم منحرفی
شهاب-بچه مزه نپرون
گفتیمو گفتیم که همه باختن من موندمو مهرشاد
دخترا طرف من پسرا طرف مهرداد قرار شد طرف بازنده کولی بده نوبت به من رسیدو باید پ میدادم داشتم فک میکردم که مهرشاد نیشش باز شد
-متاسفم خانوم باختید
-ههههههه من اگه به تو ببازم اسممو عوض میکنم
-باشه پس مرده و قولش بشمارید بچه ها
1...2...3....4....
-اهاااااااااااااا یادم اومد
پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت
همسفرمون شده بود یه دختر خوشگلو بامروت
مهرداد-نخیر این قبول نیس
-واسه چی؟
-چون من میگم
-خفه خونی بابا تو کی باشی زودباش ت بده
-باشه ت میدم.... ت...ت...
پیروزمندانه خندیدمو دستمو گذاشتم روی ماسه ها
-زیـــــنگ من بگم
-لازم نکرده خودم الان میگم
-مهرشاد جون 5 ثانیه
دیگه بعد همه شروع کردیم به شمردن 1....2...3...4..55555555
- Yessssssssssssss
همه ی دخترا پریدیم بالا
-هووووووووووووووررراااا خب مهرشاد جون نفر اول شمایی هر چی نباشه یه قومو بدبخت کردی
-چی؟بیشین بابا تو خری اینکارا تو حرفه ی تواِ نه من
-شاتاپ اقا خره دلاشو سوارت شم
-ههههه اسمم مهرشاد نیس اگه تورو سوار کنم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-اییییییی اگه تمومه دنیارو هم به من بدن من سوار تو نمیشم
دستامو بهم کوبیدم
-خب دخترا نفری یه خر واسه خودتون پیدا کنید یا خرا صاحاباشونو پیدا کنن
اولش پسرا طفره رفتن حتی یه بارم میخاستن فرار کنن که بابامو عمو سیامک همشونو برگردوندن سمت ما داشتیم جروبحث میکردیم که نیما حمله کرد سمت من
-بلاخره یه بارم به درد خوردی آوا
پسرا اعتراض کردن
-اااااااااااا زرنگی سبکک ترینو انتخاب کردی
نیما هم درجوابشون میگفت
-خواهر خودمه
بلاخره پسرا با کلی غر غر به دخترا کولی دادن منم رفتم دوربینو اوردمو از اول تا اخرش ازشون فیلم گرفتم که همشون اعتراض کردنو افتادن دنبالمون ماهم بعد از کلی بدو بدو از دستشون فرار کردیمو قایمش کردیم یه جای امن
یه گیتار کنار سپهر بود که فهمیدم گیتار مال خودشه گیتارو برداشت و شروع کرد به زدن چشاشو بسته بودو با صدای گیرا و مردونش میخوند
یواش گفتم دوسش دارم واسه اینه که نشنیدی
بلد نیستم که بد باشم نگو اینو نفهمیدی
بزار باشم کنار تو کنار عطر این احساس
بزار حبس ابد باشم تو عشقی که برام رؤیاس
بزار با گریه اینبارم بگم خیلی دوست دارم
اگه بازم پشیمونی به روت اصلا نمیارم
دلم میگیره هر روزی که میبینم تو دلگیری
دارم میمیرم از وقتی سراغمو نمیگیری
نگاهم رو از تو دزدیدم با این چشای نم دارم
نمیخاستم بدونی که چقد چشاتو دوس دارم
ولی با گریه اینبارم میگم خیلی دوست دارم
اگه بازم پشیمونی به روت اصلا نمیارم
چشاشو بسته بودو یه لبخند قشنگ روی لباش بود منم که ندید بدید شروع کردم به دید زدنش
اتیش صورت زیباشو روشن کرده بودو سایه های مژه های انبوهش روی گونه هاش افتاده بودو چقد خواستنی شده بود
چشاشو که باز میکرد شعله های اتش تو چشای سیاهش انعکاسه قشنگی داشت یه دفعه چشاشو باز کرد باهم چشم تو چشم شدیم حرارت گرمی بدنمو در بر گرفت رنگ نگاه سپهر هم عوض شده بود میتونستم احساس کنم ولی چند لحظه بیشتر طول نکشید چون سریع نگاشو دزدید نمیتونستم التهاب و تپش قلبمو کنترل کنم
سپهر هنوز با صدای گرمش میخوندو همه تو حس بودن چشمم به سیاوش افتاد چه زل زده بود به...
به کی؟...مبینا؟
با شیظنت به مبینا نگاه کردم سرشو انداخته بود پایین و یه نیمچه لبخندم رو لبش بودو هر چند ثانیه یه نگاه به سیاوش میکرد خاستم یه چیزی بارش کنم که نگام به بهروز افتاد که بم زل زده اخمی کردمو نگامو ازش گرفتم..چقد ازش بدم میومد..
اهنگ با یه ضربه ی ملایم سپهر روی گیتار تموم شد همه براش دست زدیم اونم با حالت قشنگی یه تعظیم کوچولو کرد بعد چنتا اهنگ
مهرداد بلند شد دستاشو بهم کوبید
-کی گشنشه؟
مهرشادم بلند شد
-امروز من سوسیس خریدم فک کنم به هممون برسه....نفری یه سیخ با سوسیس زغالی موافقین؟
هممون موافقت کردیم مهرداد رفت که سوسیسارو بیاره بقیه هم وسایلو اوردنو اتیشو درست کردیم با مسخره بازیای مهردادو مهرشاد سوسیسارو به سیخ کشیدیمو خوردیمشون جاتونم یه نموره خالی خیـــــــــــــلیم چسبید بعدشم نیماو شهاب باهم رفتن تا قلیون اماده کنن تا اماده شد از دستشون قاپیدم
–اول بزرگترا
-ااااااا بچه پررو اینهمه زحمت کشیدم درستش کردیم
سپهر درحالی که میخندید
-آوا مگه بچه ها هم قلیون میکشن
-ااااا معلومه که شما هنوز نباید بکشی اگه نظر منو بخای نکش چون سیبیلات کج درمیاد
بعد نشستم کنار دخترا
-بفرمایید عزیزان من
یکی چنتا پک کشیدیم وقتی قلیون دیگه سوخت دادیمش به پسرا بعد از قلیون کمی لب دریا موندیمو بعد رفتیم تو ویلا همه خوابیده بودن بی سروصدا برای اینکه کسی بیدار نشه رفتیم تو اتاقامون با همون لباسا پریدم روی تختایی که بهم چسبونده بودیمشون دستو پاهامو از دوطرف دراز کردم وقتی مبینا اومد که بخوابه یه لگد زد به مچ پام
-اون لنگاتو جمع کن گوزو میخایم بخابیم
-نچ معذرت خواهی کن که لگد زدی تا برم کنار
-گم شو بابا اونطرف حوصله ندارما
-به من چه
-آوایی میام روت میخوابما
-جرئت داری بیا بخواب
-خیلی خوب خودت خواستی
تا نشست روم چشام زد بیرون
-خرس گنده پاشو از روم ااااا خفه شدم
-میری کنار یا نه
-معلومه که نمیرم
-منم از روت بلند نمیشم
-کی به تو این امیدواریو داده که وزنت کمه
-هر روز جلوی ایینه
-بلند شو از روم خفه شدمممممممم وااااایی پرس شدم
-خیالم راحت باشه که میری کنار
-اره اره تو فقط بلند شو
بلند شد
-ای الهی درد زایمان بگیری عوضی
مبینا-میگم خوش به حال این شوهر نداشتت که هر شب روتو میخوابه
بالشتو پرت کردم تو صورتش
- من رو اون میخوابم نه اون رو من این اولاً،دوماً مبینا خفه شو تا خفت نکردم
خندیدو بالشتو گداشت زیر سرش
-یه پیشنهاد
-بنال
-من حاضرم تا شبی که اینجاییم رو تو بخوابم و اونوقت میزارم....
بالشتو از زیر سرش کشیدم و گذاشتم رو صورتش
-مثه اینکه خودم باید خفت کنم
مبینا از زیر بالشت داد زد
-باشه باشه غلط کردم بردار اونو دارم خفه میشم
-بهتر
صبح که بیدار شدیم البته با چک و لگد ریختیم تو اتاق پسرا غیر از انیتا خانوم)دختر عموی سپهر که تازه دیروز اومده بودن(که می گفت
-هیــــش اینکارا چیه شماها میکنین
-ما کاری نمیکنیم فقط شما اون کِرِم دو لایه بردار که گم شدی زیرش
پشت چشی برام نازک کردو رفت دستشویی خاستم از پشت بزنم در کونش که مبینا منو گرفتو دیگه بیخیال شدیم...
خلاصه چون مامان اینا مارو بیدار کرده بودنو به پسرا کاری نداشتن ریختیم تو اتاق پسرا
-نیما....شهاب....سپهر....سیاوش...بیدار شین
ولی دریغ از یه تکونی چیزی عین این کارتون خوابا خابیده بودن
-بیدار نمیشید نه؟....باشه پس هر چی پیش اید خوش اید
آب معدنیایی که روی میزو روی زمین بودو برداشتم به ترتیب ریختیم روی صورتاشون همشون یهو بلند شدن نشستن
-ااااا چی شد یهو خواب بد دیدین از خواب پریدین؟
نیما با اون صدای نخراشیده گفت
-نخیر قراره سرای شما سه تارو ببریم
-عجب....چه قاتلای بلفطره ای جلو این همه شاهد؟
-اگه مقتول تو باشی اره
-خب به سلامتی بیدار شدین دیگه؟دیگه نمیخابین؟
شهاب که اب از موهای قهوه ایش چکه میکرد غر زد
-مگه دیگه میتویم بخابیم با اون کارت
-ای بابا یه اب معدنی که قابل این حرفارو نداره
سپهر-اب معدنی نشون شما سه تا بدم حالتون جا بیاد
نغمه-ووووووویی نگو ترسیدیم
نیما بالشتشو جابه جا کرد
-من که دوباره میخابم
-منم یه اب معدنی دیگه حرومت میکنم
چارتاشون حمله بردن سمتمون
-بچه ها بزنیم به چاک یالا
از اتاق دویدیم بیرون اونا هم درو از داخل قفل کردنو دوباره کپه مرگشونو گذاشتن
-خب بچه ها چاره ای نیس غیر از اینکه دیوار صوتیو بشکنیم
رفتیم پایین سوئیچ سه تا ماشین رو برداشتیم ماشینا رو بردیم پایین پنجره ی اتاقشون
-خب بروبچ یه اهنگ دوبس دوبسی واسه عزیزان خرس قطبی پیدا کنین..
سیستم تا اخر
3....2..1 و........
فک کنم صدای اهنگو جورج بوشم از اون سر دنیا شنید و احتمالا پسرا همه سکته ی ناقصو زده باشن به هر حال که از اون به بعد سحر خیز شده بودیم تا یه وقت تلافی نشه
******
-به به نازی چه سوسک قشنگی...ناااازی
نغمه-چی داری با خودت بلغور میکنی معلول ذهنی؟
-با این سوسکام
-سوسک؟
-اره تو اون مغازهه تو اون سبده رو ببین پر سوسک پلاستیکیه
مبینا-باز میخایی چه گُهی بخوری
-تورو
نیشگون از پشتم گرفت
-عووضی گُه قیافه ی انیته
دستمو کشیدم پشتم
-اااااخ خب حقیقت سخته جایی دیگه نبود نیشگون بگیری تا یه هفته باید یه طرفی بخابم
-بهتر خب حالا میخایی چیکا کنی؟
-میگن که گر صبر کنی ز سوسک غوغا سازی
دوتا ازاون سوسکای نانازیو گرفتیمو از فروشکاه اومدیم بیرون
پسرا یعنی نیماو سپهرو سیاوشو شهابو بهزادو امید سوار ماشین سپهر اینا شدنو سپهر راننده بود منو نغمه و مبیناو نادیا و هستی و شادی سوار ماشین ما شدیمو من راننده بودمو
زودتر از بقیه راه افتادیم تو ی جاده چون خلوت بود باهم کورس گذاشتیم منم که عاشق و استادش بودم پنجره هارو تا ته کشیده بودیم پایینو جیغ میزدیمو سیستمم تا اخر
منو سپهر که سخت درگیر بودیم اون میپیچید جلو من،من میپیچدم جلوش اخر جاده هم به جنگل ختم میشد با یه حرکت تندو سریع سر ماشینو کج کردم سمت ماشین سپهر اونم که انتظارشو نداشت کشید کنارو منم پیچیدم جلوشو گازو گرفتمو ویــــژژژژژ
همه سرمونو از پنجره ها اوردیم بیرونو یه هورا کشیدیمو بعدم هوشون کردیم
صدای اهنگو جیغمون توی جنگل میپیچیدو منم با سرعت میروندم
کنار جنگل همه ایستادیم تا بقیه بهمون برسن
–چطورین بازنده های خُـــــــــــــــل
سپهر خندید
-هههه ما به شما رحم کردیم گفتیم بزاریم یه بار شما ببرین دلتون خوش شه
-اااخی از کی تاحالا اینقد شما فداکار شدی؟
-دیگه دیگه هههههههههه
کوفت دوربینو برداشتیمو سه تایی با ژستای مختلف لایه درختای جنگل عکس گرفتیم
انیتا جونم که شدید احساس انجلینا جولی بودن بهشون دست داده بود دوربینو داده بود به سپهر بیچاره ی بینوا و با ژستای مختلف لباشو میداد جلو عکس میگرفت مام یه گوشه بهش میخندیدم
یه جا عین این ان خشکا که منتظرن کون دوربین بیاد ازشون عکس بگیره به درخت تکیه دادو لباشو داد جلو و با عشوه شتری روبه سپهر گفت
-من امادم
سپهرم با اخم و تخم بدون اینکه دوربینو کمی تنظیم کنه ازش عکس گرفت من نمیدونم فقط سپهر اینجا بود که دادن ازشون عکس بگیره سپهر که عکسو گرفت انیتا از تنه ی درخت جدا شد اومد عکسشو ببینه که پاش گیر کرد به ریشه ی درختو با کله افتاد زمینم که خیس بودو پر گل و لای سر و وضع تیتیشش حسابی ریده شد بهش
تا افتاد نتونستم خودمو کنترل کنم پخی زدم زیر خنده بقیه هم که شاهد این صحنه بودن ریز ریز خندیدن سپهرم سرشو انداخته بود پایینو میخندید و دستشو گرفت سمت انیتا تا بلندش کنه ولی انیتا یه هیش گفتو خودش به زحمت لنگاشو جمع کردو پاشد رفت نشست تو ماشین عین عروس انگور
برای ناهار جوجه سیخ کردیمو توی ایوون ویلا سفره پهن کردیم تا انیتاجون نشستن کنار سفره ما سه تاهم چپیدیم کنارش که باعث تعجب نیما شد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
داشتن با هزاران عشوه غذا میخوردن که سوسک و گذاشتم روبه روی زانوهاش اونم سرشو اورد پایین که قاشقش رو پر کنه که سوسکو دید جیغی کشیدو بلند شد
-ســــــــوسک
منم زود سوسک و براشتم تا سه نشه
همه ی نگاها جلب شد سمت انیتا
عمو سیامک که بهش نزدیک تر بود گفت
-عمو جون اینجا که سوسکی نیس بیا بشین
-نه نه من دیدم
و بعد ترجیح دادن بشینن روی مبل و غذاشونو نوش جان کنن ما سه تاهم که خبر داشتیم زیر لبی خندیدیم سرمو که اوردم بالا دیدم پسرا که روبه رومون نشسته بودن مشکوک دارن منو نگاه میکنن به نیما چشمکی زدم اونم تو گوش سپهر چیزی گفت که اونم یه نگاه به من کردو یواشکی خندید
شب که هوا تاریک شده بود رفتیم دم ساحل همه با نور موبایلاشون دم ساحل قدم میزدن داشتم با نغمه حرف میزدم که چشمم به سپهر افتاد داشت با موبایلش حرف میزد ...
چقد دوسش داشتم ولی اون چی؟
من چقد احمق بودم... من که همیشه تو احساساتم محتاط بودم چرا عاشق کسی شدم که نمیدونم چه حسی نسبت به من داره
شاید اصلا یکی دیگه رو دوس داشته باشه...وای از فکر اینکه کسی رو دوس داشته باشه دیوونه میشم
متوجه شدم حدود 5 دقیقه س که بهش خیره شده بودم موبایلمو دادم به نغمه که واسم نگه داره تا دستامو بزنم به اب همینجوری کنارش دولا شده بودم دلم نمیخاس که به حرفاش گوش بدم ولی ناخوداگاه گوشامو تیز کردم صدا یه صدای زنونه بود معلوم نبود که باهم چی میگن که نیشاش تا حلزونی گوشش باز بود یواش حرف میزد ولی میتونستم قربون صدقه های اقارو بشنوم..
فدات شم....گلم....عزیزم....
ای مررررررررضو خوشگلم
ای گلمو نیش عقرب
ای ایشالا تو فدام شی که دیگه فدای دختر مردم نشی
خدایا چیکا کنم که این مترسک بیفته تو اب چه میدونم مخش معیوب شه ها؟
هر چی باشه قبوله به جان سپهر که میخام جونش نباشه این دفعه رو دیگه نمیپیچونم

با حرص صاف ایستادم اومدم برم عقب که پام گیر کرد به سنگو از پشت تِلِپ افتادم تو آب....
خدایا داشتیم؟...این رسمشه؟...
حالا همه هرهر میخندیدن نغمه هم که حسابی میخندید دستشو به سمت من دراز کرد منم دستشو محکم کشیدم اونم افتاد تو اب
-خاک به سرت بیشعور قدرنشناس....عووضی
-اخیش دلم خنک شد حقته تا تو باشی دیگه به من نخندی
ما که شده بودیم دلقک جمع باهم بلند شدیمو هلک هلک رفتیم سمت ویلا
اول مبینا رفت حموم این حمومم عجب حمومیه البته به حموم اتاق پایین نمیرسید یه اتاق که سرویس بنفش چیده بودن توش یه تخت دونفره که دورش پشه بند ست سرویس بنفش بود و فقطم کیف میداد که....استغفرا...این فکرا به من نیومده تو حموم یه ایینه ی قدی بود منم عجب پوستی دارما سفیدو براق هیکلمم که...وایی بزنم به تخته چش نزنم خودمو درسته قدم کوتاه بود اما هیکلم متناسب و روفرم بود یه کوچولوهم شیکم نداشتم
خودمو شستمو اومدم بیرون یهو در اتاق باز شد نغمه اومد تو اتاق
-به به چه خبرههههه چرا خبرم نکردی تا بیام لباساتو بپوشونم؟
نفس حبس شدمو دادم بیرون
-هووووووو مگه اینجا طویلس شاید من لخت باشم چرا عین گاو میایی تو
-خب منم میخاستم غافلگیرت کنم لخت باشی دیگه
-ببین با کله میام تو دکوراسیون صورتتااااا
-نمیشه با یه جا دیگه بیایی تو صورتم
-با کمال مــــــــیل حالا واسه چی اومدی؟
-یعنی هوار تو سر من که میخاستم به تو کمک کنم فک کنم سرما خوردم اومدم قرص سرما خوردگی بردارم
رفت بیرون هنوز عین عصا ایستاده بودم وسط که چشمتون روز بد نبینه...قامت سپهر توی چارچوب در ظاهر شد چشاش گرد شده بودو عین جغد خیره نگام میکرد ...
هی وای من ...
منم که عین خاک بر سرا همینطور که با دستم حولمو نگه داشته بودم خیره خیره نگاش میکردم
ای کوفت اون چشای هیزتو درویش کن دختر مردم تو گلوت گیر کنه
شاید 10 ثانیه بیشتر طول نکشید که درو بست تازه مخم فعال شده بود که در دوباره باز شد ایندفعه برنگشتم تا ببینم کی به این امامزاده رجوع کرده
–چیه چرا هنوز عین بز این وسط وایسادی
-تا فضولامو بشمارم که خداروشکر شمردم
-خب به سلامتی چنتا بودن؟
-دوتا یکی تو یکی این مبینای کره خر
نغمه از ساکش یه شال پشمی برداشت
مبینا رو کرد به من
-چرا همینجورنشستی....هووووووووووی یابو علفی؟
با بد بختی تو چشاش نگاه کردم
مبینا-چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟
سرمو تکون دادم
-بگو چی شده؟
نغمه-کم کم دارم نگران میشم بگو چی شده جونت دراد
-وای نغمه دارو ندارم از دست ررررفت
نغمه-داری مسخره بازی درمیاری دلقک؟
-خاک تو سرت به قیافه فلک زده ی من میاد که الان با توی نره خر شوخی کنم ها؟
نغمه-یعنی چی؟نکنه دزد اومده؟
با اون حالم بازم به جمله ی ابلهانه ی نغمه خندیدم
-وای نغمه تو چقد کمدی هستی
نغمه-خب پس منظورت چیه؟یعنی چی؟
-یعنی نخودچی....یعنی کوفت...یعنی زهرمااارررر
مبینا-خب قشنگ عین ادمیزاد بگو چی شده؟
جریانو براشون تعریف کردم اونام کم کم نیشاشون باز میشد آخرش نشستم روی تخت
-اخه اون اینجا چه غلطی میکرد...پسره ی آسمون جل ایکبیری
نغمه هم که سپهر قربونش بره هر هر میخندید
-کوفت رو آب بخندی
نغمه-پس بگو چرا از راه پله که میومد زبونشو میکشید دور دهنش
با تعجب پرسیدم
-چی؟یعنی چی؟
نغمه-بابا انگار یه چیز خوشمزه خورده بود هی میگفت به به چه دسته اولم بود...چه...
نزاشتم ادامه بده یه نیشگون ازش گرفتم
-اااااااخ به من چه یکی دیگه کیفشو برده سیر شده حالا منه بدبختو نیشگون میگیری برو سپهرو نیشگون بگیر البته حواست باشه که کجاشو نیشگون میگیری
-نغمهههههه ببند
نغمه-خب نیشگونش نگیر نازش کن اینجوری بهتره
نغمه-پاشو پاشو گم شو بیرون
نغمه-نه جدی به جون تو
-جون خودت....اخه اوون اصلا چرا اومد تو این اتاق
مبینا-خب شاید میخاسته بره دستشویی
-ااااا این همه دستشویی اَد باید بیاد همینجا
مبینا-خب حتما میدونسته که تو داری لباس عوض میکنی
-خب اگه میدونست چرا یهو عین گاو سرشو انداخت زیر اومد تو
مبینا-اولا که شاید بهش وحی شده باشه دوما پسرا در اینجور مواقع که سرشونو زیر نمیندازن
تازه دوزاریم افتاد
-زهرمارررر
مبینا-حالا ببینم لخت بودی یا...?
-نه حوله تنم بود
نغمه-همین حوله؟
-پ ن پ حوله سپهر جوون مرگ شده
مبینا خندید
-حوله ی سپهر؟ اَی ناقلا پس باهم حمومم....
یه جیغ بنفش کشیدم که فک کنم پرده ی گوشاشون پاره شد
نغمه-چتهههههههه دیوونه هر کی ندونه فک میکنه داری میزایی؟
-تو یکی خفه خونی تا خفت نکردم
بعد ادای گریه کردن دراوردم
نغمه-خب حالا توام کولی بازی واسم درمیاره... میگم این حوله ام داشتیو نداشتی با هم فرقی نداشتا سپهرکه همه جاتو دید میزاشتی اینجاهارم ببینه بچم چشمش روشن شه
یه لگد زدم تو پاش که فک کنم تا چن روز نتونه راه بره
-اِی خدا خفت کنه فلج شدم
-ای ایشالا اون سپهر فلج میشد
مبینا همینطور که میخندید گفت
-حالا راستشو بگو فقط یه نگاه کردن بود یا....?
-پ ن پ کارا دیگم کرد
نغمه-ااااااااااا چی کا؟
یه نگاه بش کردم که خودش خفه شد
-برین بیرون میخام لباسامو عوض کنم
مبینا-ااااا چطور اون دید اونوقت من که دختر داییتم نبینم بی انصاف؟
مبینا و نغمه رو از اتاق هُل دادم بیرون داشتم درو می بستم که نغمه سرشو اورد لایه در
-میگم لعنتی عجب تیکه یی رو هم دید زده ایشالا تو گلوش گیر کنه
-نغمه خودت میری کنار یا سرتو لا در متلاشی کنم
-هر چی باشه بلاخره پسر دایی خودمه عینه خودم زرنگه منم وقتی قد او بودم پسرای تیکه رو دید میزدم
-خاک به سرت کنم برو بیروووووووون
هلش دادم بیرونو درو روش بستم و این دفعه قفلشم کردم
یه بلوز سرخ خوشگل با یه شلوار جین روشن چسبون پوشیدمو اومدم پایین
ای بخشکی شانس من اگه بخام از اینجا رد شم که اول باید از جلو این رد شم از جلوش که رد میشدم زیر چشی منو می پایید جون به جونتون کنم همتون از دم هیزید
ای ایشالا کور شه اون چشای هیزت...
نه بابا حیف این چشای خوشگل نیس؟
نگاه کن از سیاهی برق میزنه چه نانازه....
بمیرم هر چی دیدی فدا سرت...
جااان؟من چی گفتم الان؟
ای بمیری سپهر که برام ارامش مغزیم نمیزاری
نشستم کنار مبینا توی فکر بودم که مبینا با ارنجش زد تو پهلوم
-چه مرگته؟
-اااااا مؤدب باش
-چشم
-ببین هنوز چشمو دلش سیر نشده
-کیو میگی؟
-سپهرو میگم دیگه ببین داره با زبون بی زبونی ازت میخاد که دوباره بری حموم البته تو پرانتز خودم ببرمت حموم
-بین مبینا بستی بستی نبستی همین وسط لت و پارت میکنما
سفره رو واسه شام روی ایوون ویلا پهن کردن مام نشستیم واسه خوردن غذا ولی چه غذایی کوفتم شد چون بعد شام که همه نشسته بودیم دور هم هر کسی به کاری مشغول بود که خاله نازی از همه یه لحظه اجازه خواستو همه ساکت و کنجکاو به خاله نگاه میکردن خاله صداشو صاف کرد
-خب...راستش من... یعنی منو مهران میخاستیم با اجازه ی حمیرا جان و اقا رضا توی جمع از آوا جان خاستگاری کنیم
یهو سر همه به سمت من برگشت
جااان؟ از کی؟من؟
حالا مثلا توی جمع ازم خاستگاری کردی یعنی چی؟توی جمع اخه چرا؟
خاله با یه لبخند پت و پهن رو کرد به من
-خب خاله جون عزیزم؟
مثه این عقب افتاده ها گفتم
-برای کی؟
عجب خریه ...خب بهروز نره خر دیگه
-عزیزم بهروز دیگه
سرمو بی اختیار چرخوندم سمت بهروز اونم یه لبخند پت و پهن تر مامانش رو لباش بود
یه اخم کوچیک بش کردمو به مامان بابا نگاه کردم مامان یه لبخند کوچیک روی لبش بود همچنین بابا خب معلومه دیگه مامانم که بهروز و خیلی دوس داره بابا هم که به شدت توی انجمن) ز-ذ( فعالیت داره تابع مامانه ولی نیما زیاد راضی نبود اخ که اگه مامان بدونه بهروز چی کار کرده تفم دیگه نمی انداخت تو صورتش
همه ساکت بودنو به لبام نگاه میکردن مامان صداشو صاف کرد
-نازی جون به نظر من بهتره به آوا فرصت بدی
فرصت واسه چی؟همه ی دنیا رو هم به نامم بزنن حاضر نیستم بش فک کنم برای همین صدامو صاف کردم
-خاله جون؟
دوباره همه ی نگاها چرخید سمت من
خوبه والا این خاله هم منو کرده فیلم سینمایی
-...ام میخاستم یه چیزی بگم؟
-چی عزیزم ؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-میخاستم بگم که بهروز برام مثه نیما میمونه)جون خودم حتی یه درصد فک کن نیما کجا این....کجا(من نمیتونم به بهروز به چشم همسر اینده نگاه کنم
خاله لبخندش محو شد بهروزم همینطور
-خاله جان نمیخوایی یکم بیشتر روش فک کنی؟
-نه خاله جون من مطمئنم نظرم عوض نمیشه بهروزم لیاقت بهترینا رو داره)اره جون خودم من که جای خاله بودم هیچ دختری رو اینجوری بد بخت نمیکردم هر چند خاله از کاری که شازده پسرشون انجام دادن خبر نداره(
خاله جایز ندید بیشتر از این اصرار کنه برای همین با لبخند بحثو تموم کرد
خاستگاری ندیده بودیم که سر 5 دقیقه جواب داده باشن!!
هر چند که من از اینکه جلوی جمع بیشتر کشش ندادن خوشحال شدم
کم کم دوباره جو برگشتو همه دوباره مشغول شدن
از اونجایی که نشسته بودیم قسمتی از دریا از پشت دیوار کوتاه پیدا بود رفتم سمت دریا یادم به روزی افتاده بود که اومده بودیم ویلا و تازه 17 سالم بود دقیقا 8 سال پیش چقدر بهروزو دوستش داشتم. داشتم کنار ساحل قدم میزدم که بهروز اومد کنارمو با یه لبخند از اون لبخندای جذابش گفت
-میخایی باهم قدم بزنیم؟
منم که از خدام بود با لبخند پاسخشو دادم
دست تو دست هم لب دریا قدم میزدیم چقد من اون موقع ها خام بودم همونطور که قدم میزدیم بهروز رو به من کرد
-میدونی آوا رنگ چشات منو یاد این غروب میندازه رنگ چشات خیلی خاصه مثه یه ظرف عسله
کیلو کیلو که چه عرض کنم قند تو دلم آب میشد
کمی در جوابش فقط لبخند میزدم..
حضور کسی منو از خاطره ها کشید بیرون ...بهروز..
نگاه تندی بهش کردمو ازش فاصله گرفتم زیر چشمی بهم نگاه کرد خاستم برم که دستمو گرفت سعی کردم دستمو بیارم بیرون که محکمتر دستمو گرفت
-وایسا بات کار دارم
-من با تو کاری ندارم
تو چشام زل زد
–چرا آوا؟چرا جواب رد دادی؟
دستمو خیلی تند از دستش کشیدم بیرون پوزخندی زدم
-هه دلت میخاست چه جوابی بت بدم؟
بعد از چند ثانیه مکث جواب داد
-مثبت...یا میتونستی وقت بخوایی و بعد جوابم کنی فک میکردم هنوزم دوستم داری
این حرفش باعث شد عصبی بلند بزنم زیر خنده
خیلی زود خودمو جمع و جور کردم
-من دیگه اون آوای خام 8 سال پیش نیستم
-به من نگاه کنو درست عین ادم جوابمو بده
لحنش هنوزم بعد این همه سال دستوری بود
-مجبور نیستم جوابتو بدم
-آوا چرا گذشته رو فراموش نمیکنی شاید بتونیم....
حرفشو قطع کردم
-نه بهروز نمیتونم فراموشش کنم....نمیتونم...نمیشه اون شبو فراموشش کنم تو کاری کردی که...
-ولی تو منو دوس داشتی
-داشتم....ولی نه حالا اینو بفهم
- قبول دارم که اون شب اشتباه کردم..من..من اونشب مست بودم
-ههههه مسخره س تو اون شب کاملا عادی بودی رفتار احمقانه تو لازم نیس توجیه کنی
-خب باشه قبول ولی میشه یه فرصت دیگه هم بهم داد
-نه
-چرا؟
-چرا؟دلیلشو خودت خوب میدونی
با نیشخند تمسخر امیزی گفت
-اره راس میگی اینکه گلوت پیش سپهر خان گیر کرده
جا خوردم اون از کجا میدونست
-حرف دهنتو بفهم بهروز
-یعنی این منم که اشتباه میکنم؟
-ببین من اگه به کسی علاقه داشته باشم نه به توی احمق نه به هیچ احدوناسی ربط نداره
با اینکه هوا تاریک بود اما سرخ شدن صورتشو دیدم این یعنی اوج عصبانیتش
محکم دستمو گرفتو فشار داد
به تکاپو افتادم
-احمق چی کار میکنی؟دست کثیفتو بکش...ولم کن
-ساکت شو
فاصله ای که بینمون بودو با یه قدم طی کرد صورتمون دیگه باهم فاصله نداشت اومدم قدمی به عقب بردارم که بازوهامو سفت چسبید
–احمق اگه همین الان ولم نکنی....
تو موهام چنگ انداختو سرمو نگه داشتو بعدش وحشیانه شروع کرد به بوسیدن لبام یه ثانیه مغزم از کار افتاد ولی بعد تقلا کردمو...این دفعه پیروز شدم یه چکی محکم خابوندم تو گوشش...
اخلاقشو میدونستم میدونستم که مثه قبل تلافی میکنه ....آماده بودم که مثه خودم یکی بخابونه تو گوشم که متوجه حضور سیاوش شدمو و بعد سپهر
اهههه فک کنم اونا هم فهمیدن چه اتفاقی بین من و اون افتاد
از خجالت،از عصبانیت،از بغض،از بیزاری....سریع اونجارو ترک کردم رفتم توی اتاقمون از این افتضاح ترم مگه میشد ؟
چند لحظه بعد نغمه و مبینا هم اومدن نشستن کنارم روی تخت
-چرا اینقد سرخی؟
-من؟گرممه
مبینا مشکوک نگام کرد
-آوا بهروز که اومد اتفاقی افتاد؟
-نه چه اتفاقی؟
نغمه-حالا اصلا چرا بهروزو رد کردی؟ در ضمن اونکه بهتم علاقه داره
مبینا با سر تایید کردو رو به نغمه گفت
-تازه این علاقه که مال الان نیس مال چند سال پیشه
نغمه با تعجب پرسید
-واقعا؟پس چرا ردش کردی؟
-برای اینکه از اخلاقش خوشم نمیاد بعدشم مبینا تو که دیدی دوست دخترای سورو بورو شرقی وغربی...
-خب همه پسرا این جورین...
-واای بس کنید دوتاییتون سرم درد میکنه

اونشب همه خواب بودن این من بودم که تو خاطرات گذشته غرق بودم خاطره ی اون شبی که همه رفته بودن مسافرتو من توی خونه تنها بودم
داشتم اماده میشدم که بخوابم که یکی درو زد تعجب کردم اخه اینوقت شب کی میتونست باشه؟
درو که باز کردم در کمال تعجب بهروزو دیدم خودشو انداخت تو خونه و بعد کلی قربون صدقه رفتنو خر کردن من گفت که میخاد شب و با من طی کنه منظورشو خوب متوجه شدمو حسابیم ترس برم داشت واسه همین سعی کردم اونو از خونه بیرون کنم این که چجوری از خونه بیرونش کردم بماند
اون شب کلی اذیتم کردو شاید تا یه هفته جای دندوناش روی لبامو گلومو بازوهام آزارم میداد و اینکه چجوری اینارو از دید بقیه به خصوص بابا و نیما پنهان کردم بماند
روحم حسابی زخمی شده بودو افسرده شده بودم اینو فهمیده بودم که بهروز بر خلاف اونچه که میگفت فقط خواهان جسم من بود نه قلب و روحم
از اون شب به بعد هرگز روی خوش بهش نشون ندادم طوری که نیما هم یه جورایی بو برده بود اخه ما رابطمون خیلی صمیمی بود
بهروز بعد اون شب هر کاری کرد تا کارشو توجیه کن ولی دیگه برام عبرت شده بود
******
-هـــــــــی بسوره پدر عاشقی
نغمه-عاشق شدی یا عاشق دیدی
-نه داداش عاشق دیدم
نگاهی به اطراف کرد
-بگو ماهم با خبر شیم
-یعنی واقعا اینقدر کج مخی که نفهمیدی؟
-نه والا مگه من مثه تو فوضولی مردمو میکنم
–خفه خونی بابا بیا بریم تا نشونت بدم این عاشق دلخسته رو
دستشو کشیدم با هم رفتیم تو اتاق
مبینا روی تخت نشسته بود رو به نغمه با ابرو به مبینا اشاره کردم نغمه رفت تو فاز مبینا
مبینا سرشو اورد بالا
-چیه ؟عین ادم ندیده ها نگاه میکنین
-ادم دیدیم ولی عاشق نچ
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-چی؟
-پیچ پیچی مبینا خانوم شمام بــــــله؟
-دوباره مخت جابه جا شده
-مخ من نه ولی مخ تو اره بگو بینم کیه خودم برات میرم خواستگاریش
شونه هامو هل داد عقب
-برو دلقک بازیاتو واسه یکی دیگه درآر
-یعنی میگی سیاوش این وسط برگ چغندره
-سیاوش؟وا؟حرفا میزنیا
-آ شیر آبم باااااااز مبینا خانوم مارو دیگه رنگ نکن که ما خودمون کارخونه رنگ سازیم
سرشو خاروند
-یعنی اینقد ضایعم
نغمه-نه بابا منم نفهمیدم این بم گفت اگه همه مثه این فوضول بودن میفهمیدن
سقلمه ای به نغمه زدم
-فوضول هفت پشت جد و آبادته
مبینا هم که عین این شوهر مرده ها غمبرک زده بود
-چیکار میکنی؟
اهی کشید
-فک میکنم
قیافه ی متعبی به خودم گرفتم
-اِ؟با چی؟
به سرش اشاره کرد
-به همون که من دارمو تو نداری
کنارش نشستم
-بعید میدونم
بعد زدم به شونه ش
-غصه نخور بابا یا خودش میاد یا نام میاد یا اگهی فوتش میاد
-ای مار اون زبونتو بگذه
-خفه بابا بیچاره اون سیاوش که در عرض چند ثانیه قورتش دادی اونم با استخوووون حالا جوش نخور من که میدونم سیاوشم تو رو دوس داره
نیشش باز شد
-واقعا
-ههههه نیشتو ببند بی حیا دخترم دخترای قدیم
دو روز بیشتر به برگشتنون نمونده بود به من که خیلی خوش گذشته بود خصوصاً در جوار عشقم....؟؟؟....
اره دیگه من واقعا عاشق سپهر شده بودم با خنده هاش با نگاهاش دلم میلرزید و ضربان قلبم چند برابر میشد احساس میکردم که دیگه گنجایش و ظرفیت این عشقو ندارم و اینم میدونستم که این دفعه دیگه هوس نیس
شبا با فکر اینکه سپهر با فاصله ی دوتا در خوابیده هیجان داشتمو خوابم نمیبرد ولی سپهر چی؟
سپهر خیلی بی تفاوت از کنارم رد میشد دست یافتن به اونو قلبش برام مثه یه رویا بود یه رویای غیر ممکن....
ولی خیلیا میگن غیر ممکن ممکنه ...یه غیر ممکن عینه رویا
قبل از ظهر بود چون روزای اخر بود قرار شد لب دریا جوجه درست کنیم همگی داشتیم میرفتیم که خاله ثریا یواش به مامانم چیزی گفت و مامانم اومد کنار
-بزار همه برن بات کار دارم
-چه کاری؟
-خودمم نمیدونم
همه رفتن بیرون فقط خانواده ی ما و سپهر اینا موندن
با اشاره ی خاله ثریا به عمو سیامک کرد
عمو هم سرشو تکون داد
-خب رضاجان دوس نداری دوماد دار شی؟
بابام با نگاه متعجب و گیجی گفت
-داماد دار شم؟منظورت چیه؟
خاله ثریا-راستش ما وقتی دیدیم نازی از آوا خواستگاری کرد ما هم گفتیم بزار عقب نمونیم،واسه همینه که اگه اجازه بدین ما این دختر گل و ازتون خواستگاری کنیم
این چند وقته مثه اینکه همه میخوان مارو از ترشیدگی دربیارن
حالا این داماد خوشبخت کیه؟... سپهر؟
عمراااااا
بهزاد؟...مگه خودش ننه اقا نداره که براش خواستگاری میکنن؟
خاله ثریا که دید ساکتیم گفت
-البته میدونیم که سپهر لیاقت آوا جونو نداره اما...
مامانم-این چه حرفی ثریاجون سپهر لیاقت بهترینارو داره
نیما که کنارم نشسته بود دستشو گذاشت روی دستمو فشار کمی داد...
سپهر؟گوشای من درست شنیدن ایا؟
زیر چشی به سپهر نگاه کردم که سرش پایین لحظه ای سرشو اورد بالا و نگاش افتاد تو چشام که هر دو سریع نگاهامونو دزدیدیم
عمو سیامک-لطف داری حمیرا جان
)اهههههه اینام کشتن منو بس که جان جان کردن(
حالا که این طوره دوس داریم نظر دختر گل مونو بشنویم
هول شدم نگاهی به مامان بابا کردم
بابام با سر تایید کرد
-اِ...اگه میشه ترجیح میدم به من فرصت داده شه؟
خاله ثریا-تا پس فردا خوبه عزیزم
چه خبره؟مگه هولی؟فرصت میدادی و نمیدادی چه فرقی میکرد؟
البته منکه میدونم همه واسه ی من سر و دست میشکنن...چش نخورم بس که ماهم بزنم به تخته
میخاستم حرفی بزنم که عمو سیامک گفت
-میدونم عزیزم وقت کمه ولی ما یه کوچولو عجله داریم بعد مسافرت اگه جوابت مثبت بود کارارو انجام بدیم
به مامان بابا نگاه کردم یعنی خودشون جواب بدن مامان تایید کرد به سپهر نگاه کردم مثه همیشه بی تفاوت با یه نیمچه لبخند گوشه ی لبش...
یعنی چی؟به نظر نمیرسید ذره ای به این خواستگاری اشتیاق داشته باشه شاید به زور خاله اینا باشه؟..
یادم افتاد دیشب باهم سر یه موضوعی بحث میکردن سپهرم عصبی بود و دست میکشید تو موهاش اخرشم عصبی رفت تو اتاق و تا صبح موند...
نخوا به درک از من کی بهتر گیرت میاد؟
بدبخت بیچاره ی پیرپسر
نیما که دید من معذبم خنده ای کردو بلند شد
-خب اگه میخایین جوجه به شماها هم برسه بهتره زود باشین
ای قربون دهنت نیمایی بلاخره یه بار این داداش مام به درد خورد
با اجازه ای گفتمو بلند شدم قرار شد که فعلا کسی نفهمه و اگه جواب من مثبت بود یه بار دیگه تویه جمع ازم خواستگاری کنن البته من تصمیم گرفتم همون اول با مبینا و نغمه درمیون بزارم
نشسته بودم روی تخت و فک میکردم که در باز شدو اون دوتا پریدن تو اتاق
-مرررررررگ چه خبرتونه شما دوتا قلبم افتاد تو پاچم با اون در باز کردنتون
مبینا- چته بابا؟چوب بدم بزنیمون
-نخیر لازم نکرده
-وااااااای خره نمیدوووونی چه صحنه ای رو از دست دادی
بعد دوباره دوتاشون زدن زیرخنده
-هر هر خوب واسه خودتون سرخوشینا
-روی ایوون نشسته بودیم یه دفعه یه پرنده ی خوش یمن اومد صاف چلغوز کرد رو شونه ی انیتاجووون نمیدونی چه شکلی شده بود قیافش
و دوباره زدن زیر خنده
-چرا پس منو صدا نکردین
مبینا میان خنده گفت
-اخه صحنه خیلی مُهَیِج بود که یادمون رفت
بعد دوباره خندیدو با مشت زد روی پیشونیش مبینا سکسکه اش گرفت از روی میز اب معدنی رو برداشت داشت اب میخورد که جریان خواستگاریو گفتمو که یه دفعه هر چی اب خورده بودو از دهنش پاشید تو صورت منو به سرفه افتاد
-هوووووویی بیشعور....بی جنبه صورتمو اب کشی کردی
با پتوی روی تخت صورتمو پاک کردم
-اههههه خاک تو سرت اون آب ایشالا تو گلوت گیر کنه خفه شی
بعد رو کردم به نغمه
-دو سه تا بزن پس کلش تا خفه نشده
وقتی مبینا اروم شد گفتم
-بچه ها مواظب باشین سوتی ندینا کسی نفهمه ها قرار نبود به شماهام بگم
دوتاشون سرشونو تکون دادن
مبینا-اخه اصلا به این کله خراب خُل و چل نمیاد به آوا علاقه داشته باشه
-هووووووووووشَ مواظب باش چی میگی در مورد پسررررردایی عزیزززززم
-گم بابا چه طرفداریم میکنه انگار این کون اسمون باز شده این پسر دایی پدر ژپتوتو گوزیده بیرون
نغمه جیغ بنفشی کشید
-آواااااااااا؟
من و مبینا زدیم زیر خنده
-چیه خوووو حقیقت تلخه خب
-جرئت داری یه بار دیگه بگو
-اخبارو یه بار میگن ولی خب من ریپیت میکنم انگاری اسمون اینو گوزیده
-هیش از سرتم زیاده حیف پسر دایی عزیزم که اسیر غول بی شاخ و دمی مثه تو شده
-ایییی اصلا اون پسر عمت ارزونی خودت
در مورد سپهر حرف میزدیم نغمه که حسابی بازارگرمی میکرد منم که فقط حسرت میخوردم هیچوقت فکرشو نمیکردم که حسرت یه جای خالی تو قلب یه پسرو بخورم چون همیشه این پسرا بودن که به من توجه میکردنو منم دیگه پررو شده بودم
–بچه ها من..من فک کنم این گوریل انگوریو دوست داشته باشم
مبینا دهنش پر اب بودو چشاش گرد شده بود سریع دستمو گذاشتم روی دهنش
-آرام جانم آرام....چیزی نشده که تو دوباره اختلال ذهنی پیدا کنی و صورت منو با کاسه دستشویی اشتباه بگیری
مبینا دستمو از روی دهنش برداشت
-راس که نمیگی
-آره دارم دروغ میگم نمی بینی دماغم داره دراز میشه
نغمه یکی زد تو سرم
-پس چرا به من نگفتی؟ها؟
-خب اخه وقت نکردم
-اره جون خودت تو اینهمه وقتتو هدر میدی واسه چرت و پرت گفتن چطور وقت نکردی این موضوع به این مهمی رو به من بگی
شونه هامو انداختم بالا
نغمه با تهدید گفت
-دفعه دیگه عاشق شدی همون موقع میایی به من میگیا
-اخه گاگول جان من بعد این اشغال سبزی عاشق کدوم خری شم اخه
-خوبه عاشقشم هستی و فحشم میدی معلوم نبود اگه عاشقش نبودی چه القاب زیبایی به دمش می بستی
-والا من با دمش کاری ندارم اگه منظورت همون دمیه که همه ی همجنساش دارن خودش دمشو میاره جلو به من چه
نغمه یکی زد پس گردنم
-یعنی خاااااک به سر پسردایی من که عاشق توی عقب مونده ی عقده ای شده بیچاره سپهر که شب عروسی زنده ش نمیزاری
-خفه بینیم هنوز هیچی نشده داری از شب عرروسی میحرفی...
بعد نالیدم اب دهنم راه افتاد
-یعنی واقعا حیف پسر دایی من که توی عجوج مجوج عاشقش شدی
-اهههه نغمه تو هم کشتی مارو با این پسردایی پسردایی، پسرداییت تو نقطه چین خررر
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-اَی بی لیاقت اَیییییی
-ایییی تو روح و معنویاتت
شب بودو همه دور هم جمع شده بودیمو مهردادو مهرشاد جوک میگفتن و ما هم میخندیدیم من که فقط محو خنده های سپهر بودم وقتی میخندید کنار چشاش چین میفتاد و ردیف دندون های مرتب و سفیدش پیدا میشد
بعد از این که جوکا ته کشید سپهر گیتارشو برداشت همه براش دست زدیم قلبم از شوق شنیدن صداش بااشتیاق به تپش افتاد و منم با اشتیاق به لبا و صورتش خیره شدم
درگیر رویای توام
منو دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهام گذاشت
تو منو انتخاب کن
دلت از آرزوی من
انگار بی خبر نبود
حتی تو تصمیم های من
چشمات بی اثر نبود
خواستم بهت چیزی نگم
تا با چشام خواهش کنم
درآرو بستم روت
تا احساس ارامش کنم
باور نمیکنم ولی
انگار غرور من شکست
اگه دلت میخاد بری
اصرار من بی فایدست
هر کاری میکنه دلم
تا بغضمو پنهون کنه
چی میتونه فکر تورو
از سر من بیرون کنه
یا داغ رو دلم بزار
یا که از عشقت کم نکن
تموم تو سهم منه
یکم قانعم نکن
خواستم بهت چیزی نگم
تا با چشام خواهش کنم
درآرو بستم روت
تا احساس ارامش کنم
باور نمی کنم ولی
انگار غرور من شکست
اگه دلت میخواد بری
اصرار من بی فایدست
بغض راه گلومو بسته بود دیگه نتونستم طاقت بیارم اگه تا یه لحظه ی دیگه اونجا میموندم اشکم سرازیر میشد همه محو صدای سپهر شده بودن یواش بلند شدم از جمع فاصله گرفتمو رفتم به طرف ساحل که پشت سنگا بودو کسی منو نمیتونست ببینه قطره های اشک روی صورتم سرازیر شدن لبمو گزیدمو چشامو روی هم فشار دادم
چشمای مشکی سپهر که تو تاریکی هم برق میزدن جلوی چشام اومدن میدونستم چشای زیباش مال من نیس همینطور قلبش قلبامون باهم چقد فاصله داشت صدای گیرا و زیبای سپهر به گوشم میرسیدو قلبمو میلرزوند زانوهامو توی شکمم جمع کردمو به صداش گوش کردم صدای پای کسی اومد سریع اشکامو پاک کردم هر چند تو اون تاریکی پیدا نبود
نیما با لبخند مهربونی اومد نشست کنارمو دستشو دور کمرم انداخت منم سرمو گذاشتم روی شونش
-چی شده که جوجو نیما ناراحته؟
و بوسه ای روی موهام زد
-ناراحت نیستم
نیما-تو گفتیو منم باور کردم اگه من نفهمم که جوجوی نازنازی چش شده که دیگه نیما نیستم
به نظرت چی میشه؟چه جوابی باید بدم؟
-نظر من برات مهمه؟
-صد در صد
-خب به نظر من سپهر پسر خیلی خوبیه قابل اعتماده دیگه اینکه اگه جوجو نیما رو تنها بزاره نیما خیلی غصه میخوره ولی نکته ی مهم اینجاس که جوجو دوسش داره و میخواد جواب مثبتو بهش بده
شاید نیما فهمیده بود که سپهرو دوسش دارم ولی تا حالا به روم نیاورده بود
دستپاچه شدم سرفه ای کردم
-از کجا میدونی
دماغمو بین انگشتاش فشار داد
-برو،بروووو منو دیگه نمیخاد رنگ کنی من که میدونم دوسش داری
خودمو از تک و تا ننداختم
-خب حالا احساس میکنم یه کوچولو ازش خوشم اومده
خندید
-افرین به خواهر مغرور خودم
-نیـــما؟
-جان نیما؟
-یعنی اینقد ضایعم
-ضایع نیستی ولی اون برق چشای خوشگلت داد میزنه دوسش داری
سرخ شدمو سرمو انداختم پایین اون که نمیدونست سپهر به من علاقه ای نداره اگه بهش میگفتم محال بود بزاره به سپهر جواب مثبت بدم....
پس دلم اینو میگفت؟
یه زندگی که آینده ش برای خودمم گنگه ...
با سپهر؟اما عقلم چی میگه؟
نمیخواستم و نمیتونستم به خواسته ی عقلم گوش بدم..
بهش جواب مثبت میدم سعی میکنم با عشقو علاقه ی خودم اونو هم عاشق خودم بکنم ولی اینجوری دقیقا غرورمو زیر پام له میکردم اما باید یه عمر حسرت میخوردم اگه ردش میکردم
میتونم یه کاری کنم که فک نکنه جواب منم از روی علاقه بوده..
وااای خدایا کمکم کن هنگ کردم
-جـــــــــــوجه
پریدم بالا
-حناق قلبم افتاد تو پاچم
نیما خندید
-کجا سیر میکردی که هر چی صدات میکردم جواب نمیدادی؟
پاشدم و دستشو کشیدم
–پاشو داداشی بریم تو جمع اینجا خیلی تاریکه
-اره دیگه اینم حرفیه یعنی خفه خونی شده و فوضولی نکرده
-این چه حرفیه میزنی تو باد دلمی عزززززیزم
-بیچاره اون سپهر که فردا پس فردا یا خودتو میندازه از خونه بیرون یا خودش از خونه فرار میکنه
خندیدمو رفتیم پیش بقیه
******
-.....میکنم...نمیکنم...میکنم...نم یکنم
-اخ که تو دیووانه ای چیه میکنم نمیکنم راه انداختی
-اههه مبینا یه لحظه ببند اون دهنتو
میکنم بودم یا نمیکنم؟
نغمه که غش غش میخندید گفت
-نمیکنم
-اها.. میکنم...نمیکنم....میکنم...نمیک نم.... میکنم.... نیمکنم.... میکنم
فصل 3
-اِ تموم شد وااااااي بچه ها ميکنم
نغمه-حنــــاق اون صداتو بيار پايين
بعد ادامو در اورد ميکنم...
هر کي ندونه فک ميکنه ما داريم درمورد چي ميحرفيم
مبينا-خوب حقيقته ديگه نغمه يکم به اون مخت فشار بيار شب عروسي و
زدم تو سرش
-خاک تو سرت من بايد به اون فک کنم تو چرا فک ميکني
بعد گل بيچاره ي پرپر شده رو گذاشتم کنار چشامو بستم
-رسيد ميکنم....نرسيد نميکنم
مبينا-خب اونکه معلومه اگه نرسيد چجوري ميخايي بک.....
يه لگد زدم تو پاش
ساکت شد خوشم مياد جذبه دارم!!
-خب شروع ميکنم
مبينا با مسخره بازي سرشو اورد بالا
-شروع ميکنه...بينندگان شروع ميکنه همگي تمرکز
نغمه کشيدش کنار
-دلقک!!
چشم غره اي به مبينا زدم دوباره چشامو بستم
انگشت اشاره مو گرفتم روبه روي هم با هيجان بهم نزديکشون کردم..
خووووورد!!!
با ذوق چشامو باز کردم
-هوووووو نيشتو ببند شوهر نديده
-فعلا که بهم رسيدن
-اخه کي براي جواب خواستگاري از اين کارا ميکنه اقلا يه استخاره اي چيزي کن احمق جان
از روي تخت بلند شدم زبوني براش دراوردم
- احمدو زنش داديم رفت من رفتم به مامانم بگم تا چن مين باي
رفتم مامان بابارو کشيدم کنارو جوابمو يواش گفتم
برق رضايت و تو چشاي دوتاشون ديدم بابا بغلم کردو پيشونشمو بوسيد مامانمم با محبت بغلم کرد
******
بعد از شام مامان جوابمو به خاله ثريا گفته بودو يه بار ديگه توي جمع از من خاستگاري کردنو منم وقتي ميخاستم جواب بدم ناخوداگاه توي چشاي بهروز زل زدمو جواب دادم بهروز به وضوح سرخ شدو دستاشو مشت کرد با خوش حالي به سپهر نگاه کردم که ديدم چشاشو باريک کرده و نگاش بين منو بهروز چرخيد
همه برام دست زدنو خاله هم انگشترشو دراورد به عنوان نشان به سپهر داد تا دستم کنه سپهر با دستپاچگي و بي تفاوتي کنارم نشست دستام از هيجان ميلرزيد سپهر دست چپم رو گرفت تو دست گرمش از تماس دستاش با دستام دلم لزريد توي چشام چند لحظه خيره شدو بعد حلقه رو توي انگشتم جا دادو يه بار ديگه همه برامون دست زدنو تبريک گفتن....
اخـــــــــي منم دارم متاهل ميشمااا.....سپهرم همينطور....
سپهرو بي خيال منو بچسب
فردا صبح زودتر از همه بيدار شدم شب که خوابم نبرد صبحم که نميدونم چرا بعد اينکه بيدار شدم ديگه خوابم نبرد از جام بلند شدم روي نغمه رو درست کردم سويي شرتمو پوشيدم و رفتم سمت دريا ساعت تازه 7 بود اخي چقد هوا خوبه نشستم روي سنگي که هميشه سپهر روش مينشست نفس عميقي کشيدمو به اسمون ابي خيره شدمو بعد به خط بي انتهايي که اسمونو از دريا جدا ميکرد
چرا من اين حماقتو کردم؟
از همين اول زندگي راه و اشتباه رفتم چجوري بايد سپهرو عاشق خودم ميکردم؟
من که اصلا تو فاز اين چيزا نيستم...ولي همه ميگفتن تو با چشاتو رفتارو اخلاقت همه رو جذب خودت ميکني....
اينا همه چرته کي ميره اينهمه رااااهو
ذهنم پر علامت سوال بود و فقط به يک کلمه فکر ميکردم:سپهر
اونقد که فک کنم سلولاي خاکستري مخم حالشون بهم خورده باشه اونقد توي فکر بودم که متوجه سپهر که بالاي سرم ايستاده بود نشدم سرمو گرفتم بالا و چند لحظه نگاش کردم
-ميخام بدونم چرا بهم جواب مثبت دادي؟من که بهت گفته بودم علاقه اي به تو ندارم
دور همي گفتم يکم باهم بخنديم
-تو چرا ازم خاستگاري کردي که من بهت اين جوابو بدم؟
-جوابمو با سوال جواب نده
شونه هامو بالا انداختم حرصش گرفت
-ببين قرار نشد از همين اول لجبازي کني هاا
-من دلايل خاص خودمو دارم
-اگه اين جوابو نميدادي مجبور نبوديم بدبختيامونو شروع کنيم
هي که چقد دلم ميخاست جفت پا بيام تو صورتش
-اگه اينقد ناراضي بودي ميتونستي خاستگاري نکني تقصير من نيس فکرم نکن که خيلي عاشقتم که ردت نکردم
حرصي شده بود داشت پوست لب پايينشو ميکند از روي سنگ بلند شدم لب دريا قدم ميزدم گاهي تا زير زانوهام ميرفتم تو اب سپهر کاپشن شلوار مشکي ريباک پوشيده بود نشسته بود روي سنگ و انگشتاشو تو هم گره کرده بود به روبه رو خيره شده بود يهو احساس کردم دلم براش تنگ شده ناخوداگاه به سمتش کشيده شدم جلوش ايستاده بودمو خيره نگاش ميکردم با تعجب به من نگاه کرد به خودم اومدم پلکي زدمو وانمود کردم ميخام دمپاييامو بردارم
-تو که هنوز بچه اي چرا ميخاي ازدواج کني؟
واه واه پدربزرگ
مگه اون چند سالش بود؟28
–نخيرم اصلا هم بچه نيستم خوبه سه سال اختلاف سني داريم
نيشخندي زد
-بشين بايد يه چيزيو بهت بگم
بافاصله نشستم کنارش به من زل زد
-از من انتظار نداشته باش دوست داشته باشم چون نميتونم يعني من يکي و دوس دارم
دستام سرد شده بودن قلبم يخ کرده بود من که ميدونستم اون دوست دختر داره و اونو دوس داره
نگاه يخيمو به سپهر دوختم
-خب؟
با تعجب براندازم کرد
-اينو گفتم که مثلا منصرف شي
-خب منم که گفتم از روي علاقه بهت جواب ندادم
-خب پس چرا لعنتي حالا دوتامونو بدبخت کردي
-گفتم که دلايل خودمو دارم
کلافه دستي تو موهاي پرپشت و کوتاهش کشيد
-يکي از اين دلايلو بگو؟
-نميتونم
چشاشو تنگ کردو به من خيره شد نميدونم چرا از نگاهش ترسيدمو گفتم
-ميتونيم در ظاهر زن و شوهر باشيم اگه...اگه دوست داري؟
پوزخندي زد
-منم ميخاستم همينو بگم...ببين هنوزم وقت داري ميتوني جوابتو پس بگيري تو داري اينده ي خودتو خراب ميکني
اهي کشيدم خاستم حرفي بزنم که مامان صدام کرد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آسمان مشکی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA