انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

آسمان مشکی


زن

 
دوران نامزديمون بود ولي هر کي مارو تو
خيابون ميديد فک ميکرد دشمن خوني هستيم ولي جلوي مامان اينا خيلي خوب رفتار ميکرديم
ثريا جون که هر بار ميديد سپهر دست انداخته دور کمرم يا ... ذوق زده ميشد
امروز قرار بود بياد دنبالم تا بريم رستوران
يه شلوار جين چسبون سفيد پوشيدم با يه مانتوي کوتاه سرمه اي که يه کمر بند خوشگلو شيک روش ميخورد با يه کفش پاشنه بلند سرمه اي و کيف سرمه اي ستش کردم يه شال خوش رنگم که به تيپم ميخورد سرم کردم موهامو بالاي سرم جمع کردم يه خط چشم دپشم تو چشام کشيدم که جلوه ي چشام چند برابر شد با يه ريميل و رژ کرمي ارايشم تکميل شد
رفتم پايين منتظر سپهر شدم نيما که منم ديد يه سوت کشيد
-خانم کجا تشريف ميبرن
-با سپهر قرار دارم
سرشو تکون داد
-خوشا به حال شما
چشمکي زدم همون موقع صداي ايفون اومد مامانم به سپهر تعارف کرد بياد تو ولي نيومد منم خداحافظي کردمو رفتم پايين سوار ماشين شدم
-سلام
برگشت براندازم کرد ميتونستم تو چشاش برق تحسينو ببينم
-سلام
و حرکت کرد سمت ماشين از گوشه ي چشم براندازش کردم تيپ قهوه اي زده بود که خيليم بهش ميومد عطرشم که ديگه نگو حسابي پيچيده بود تو ماشين يه ساعت رولکس خوشگلم به مچش بود نگاهمو به صورتش دوختم داشتم خيره خيره نگاهش ميکردم که غافلگيرم کرد باتعجب براندازم کرد
-چيه؟
خودمو جمع و جور کردم
-هيچي
ها خوب شد ادم نديده؟
ديگه تا وقتي رسيديم رستوران ديگه گردنمو نچرخوندم همش نگاهم به بيرون بود هيچ حرفي با هم رد و بدل نکرديم
رسيديم
واي که اين گردن من خشک شد بس که تکونش ندادم رفتم دستشويي تا دستمو بشورم رژمو هم تجديد کردم شالمو هم صاف و صوف کردم اومدم بيرون
چند دقيقه اي اونجا نشسته بودم ولي گارسون هنوز نيومده بود
-چرا گارسون نمياد؟
نگاهشو بي تفاوت به من دوخت
-اومد سفارش دادم
تو غلط کردي به جاي من سفارش دادي
-چي سفارش دادي
موزمارانه نگاهم کرد
-کباب
چـــــي؟ تو بيجا کردي خوبه ميدونه من از کباب بدم مياد
هنوز موزمارانه به من نگاه ميکرد شيطونه ميگه يه مشت بزنم پا چشاش بادمجون سبز شه
-چيه
-هيچي
غذارو اوردن گارسون خواست بره که صداش زدمو سفارش غذا دادم
گارسون با تعجب براندازم ميکرد حتما با خودش ميگفت عجب قحطي زده ايه
-ميشه بگي از کدوم قسمت سومالي فرار کردي که قحطي اينقد بهت فشار اورده؟
-از همون قسمت که تو فرار کردي
اخمي کرد خواست جوابمو بده که موبايلش زنگ زد اول به صفحه نگاه کرد لبخندي اومد رو لبش به من نگاهي کرد
-سلام گلم
دوباره دوست دختر کذاييش بود هر وقت زنگ ميزد حرص ميخوردم ولي به روي خودم نمياوردم قربون صدقه که ميرفت به من نگاه ميکرد..نکبت فکر کرده خيلي ازش خوشم ميومد...
-گوشي فدات شم
از سر ميز بلند شد با نگاهم دنبالش کردم گارسون غذا رو اورد نگاهي به غذاي سپهر کردم يه لبخند خبيثانه اومد روي لبم چون وقت کم بود درِ کوچيک زير نمکدون و باز کردم و ريختم روي غذاش چون برنج تزيين شده بود با احتياط غذارو قاطي کردم تا تزيينش بهم نخوره از اونجا که من خيلي باهوش و زيرک هم هستم با اون يکي غذا هم همينکارو کردمو بعد با اشتها مشغول خوردن غذام شدم بعد از چند دقيقه سپهر اومد با نيش باز
اي ايشالا با معراج ببرنت
همون ماشينا هستنا که جنازه هارو ميبرن بهشت زهرا...
ايشالا با همونا ببرنت که ديگه نيشت باز نشه
اولين قاشقو که گذاشت تو دهنش قيافش رفت تو هم و به من نگاه کرد منم خودمو به غذا خوردن مشغول کردم
بعد چند ثانيه يه پوزخند به من زدو اون يکي غذارو برداشت گذاشت جلو خودش که دوباره همون آش و همون کاسه
با حرص به من خيره شدو نفسش و داد بيرون
غذامو قورت دادم
-چرا غذاتو نميخوري
چشاش و تنگ کرد
-بچه ي نادون
با دهن پر جواب دادم
-خودتي
بعد گارسونو صدا زدو دوباره سفارش غذا دادو اون دوتا غذا روهم داد به گارسون ببره
سير که شدم بلند شدم
-سوييچ ماشينو بده
-غذا چسبيد بت نه؟
-خيلي...سوييچ
سوييچو داد نشسته بودم تو ماشين اينم که از عمد طولش ميداد داشبوردو باز کردم چشمم به يه سري کارت پستال و عکس افتاد
کارت پستال و برداشتم....هاله ي عزيزم دوستت دارم...
اب دهنمو فرو دادم عکس رو برداشتم عکس سپهر بود با يه دختر که احتمالا هاله بود درهمون لحظه ي اول متوجه جذابيت و زيباييش شدم چشاي سياهي داشت که از چشاي سپهر هم بيشتر برق ميزد با ابروهاي هشتي با يه بيني عقابي کوچيک که عوض اينکه صورتشو زشت کنه جذابيت صورتشو بيشتر کرده بود لباي قلوه اي زيبايي داشت با گونه هاي پرتز شده يه دکلته ي مشکي پوشيده بود که از همه طرف هيکلشو ريخته بود بيرون هيکلش حرف نداشت کشيده ولي تو پر دست سپهر روي کمرش بودو اونم خودشو به سپهر تکيه داده بود يا بهتره بگم خودشو رو سپهر انداخته بود
متوجه شدم که سپهر داره مياد سمت ماشين سريع گذاشتمش تو داشبورد
سوار ماشين شد سوييچو بهش دادم
-منو برسون خونه
-همين کارو ميخام بکنم
رسيديم خونه بابا داشت سوار ماشين ميشد مارو که ديد ايستاد پياده شدم
-سلام بابايي
گونمو بوسيد
-سلام دختر گل بابا خوش گذشت؟
-بله جاتون خالي
سپهرم پياده شدو بهم دست دادن
بابا چند بار به سپهر تعارف زد تا بياد تو تا اقا بلاخره قبول کردن بيان تو ....تحفه...
زودتره سپهر وارد شدم ثريا جون ايناهم اونجا بودن بعد از اينکه ثريا جون کلي قربون صدقم رفت مامان رو کرد به من
-آوا جان پاشو اتاقتو نشون سپهر بده
-وا؟مامان هزار بار ديده
چشم غره اي رفت
-پاشو برين تو اتاق استراحت کنين تازه رسيدين
پووفي کردم به سپهر اشاره کردم
ثريا جون با ذوق به ما نگاه کرد سپهر دستشو انداخت روي شونه ام باهم رفتيم سمت پله ها يواش يه نيشگون از بازوش گرفتم
-بردار اون دستتو
-فک کردي خيلي خوشم مياد يه لحظه ببند اون دهنتو تا از جلو اينا رد شيم
از جلوشون که رد شديم گفتم
-بردار
حالا خوبه از خدامم بود نگاهي به من کرد
-انگار دارم جونشو ميگيرم
تا رفتيم تو اتاقم خودشو انداخت روي تختم با تعجب نگاش کردم...پررروووو
-چيه ادم نديدي؟
-ادم پرروووو نديدم
-برو جلو ايينه حتما ميبيني
-لازم نيس تو جلو چشامي
رفتم سر کمدم يه تي شرت و شلوارک دراوردم..خوب حالا من کجا لباسمو دربيارم؟
-پررو خان يه لحظه برو بيرون ميخام لباس عوض کنم
-تو برو بيرون ميبيني که خوابيدم
باحرص رفتم تو اتاق نيما لباسمو عوض کردم برگشتم
نبود دستشوي و اتاق مهمانو بقيه جاهاي طبقه ي بالا رو ديد زدم نبود از پاگرد به پايين نگاه کردم ديدم پايين نشسته داره با بابام صحبت ميکنه...بدبخت...
رفتم پايين سپهر يه نيشخند تحويلم داد بي توجه بهش نشستم کنار نيما.
نيما دستشو انداخت دور گردنم لپمو بوسيد
-خوش گذشت جوجو؟
لبخندي زدم
-جات خالي
مامان-آوا پاشو چايي بيار
-چششششششم
رفتم تو اشپزخونه چايي ريختم سيني و برداشتم برم که دوباره برگشتم يکي از چاييارو خالي کردم توي ظرفشويي و دوباره رفتم تو هال به همه چايي رسيد غير از سپهر با بي خيالي نشستم کنار نيما که مامان گفت
-آوا سپهر چايي نداره
-اِ؟نچ يکي کم ريختم
مامان-حالا پاشو برو يکي براش بريز
پامو انداختم روپام
-مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گويي نميباشد لطفا مجددا تماس نگيريد
مامان اخمي کردو لبشو گزيد چشم غره اي رفت شونه هامو بالا انداختم
-اي مامان جان اگه خواست خودش ميره برا خودش ميريزه ديگه اصلا سپهر چايي دوست نداره
دوران نامزديمون همين بود يا من حرص اونو درمياوردم يا اون
-......ايا وکيلم؟
صداي عاقد بود که داشت صيغه رو ميخوند...بار دوم بود يا سوم نميدونم...
خدايا من اينجا چيکار ميکنم؟
نشستم کنار سپهر اونم پاي سفره ي عقد؟ چه تصميم احمقانه اي گرفته بودم من چجوري ميتونستم سپهر رو عاشق خودم کنم؟
احساس ناتواني و درماندگي کردم بار ديگر به تصوير تو ايينه خيره شدم سپهر از روزهاي قبل خوشگلتر و خواستني تر شده بود به خودم نگاه کردم تور روي صورتم بود خوشگل شده بودم پشت چشام سايه ي ماتي زده بودن که به چشاي عسليم ميومد يه لباس عروس دکلته ي ساده اما خوشگل پوشيده بودم
ثريا جون اومد کنارمو ست برليان شيک و گرون قيمتي و به عنوان زير لفظي داد...
به صفحه ي تار قران که جلوم باز بود خيره شده بودم
-هووووووي مگه کري بار سومه
خواستم لجشو دربيارم
-يعني من بايد بگم بله؟
-نه لطف کن نه رو بگو منو از اين بدبختي نجات بده
-باشه پس فقط به خاطر تو ميگم
-لطف ميکني البته اگه جرئت داري
-حالا که تو ميگي...
و بلند گفتم
-با اجازه ي بزرگترا بله
-ديدي جرئتشو نداشتي
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-جرئتشو دارم ولي نميخاستم از همون اول جوونيت شکست عشقي بخوري
-اونم از تو لابد
-مگه غير من ، عاشقِ کَسِ ديگه ايم هستي
-نه بس که زيبا و دلروبايي
-اره ديگه از سرتم زياديم حيف من که بايد به پاي تو بسوزم
بعد يه چشم غره اونم بله رو گفت
صداي کيل و دست بلند شد
بعدشم سپهر تور رو از صورتم کنار زد چند ثانيه تو صورتم خيره شدو بعد چند ثانيه يه لبخند کوچولوي نامحسوس روي لبش اومد البته بار اول توي آتليه که ميخاستيم عکس بگيريم حسابي شوکه شد
هستي که خواهر داماد بود جام عسل و جلوي ما گرفت نگاهي به سپهر کردم اوه اوه چه اوقاتشم تلخه خيليم از خدات باشه که عسل بزاري توي دهنم
سپهر انگشت کوچيکه ي دستشو توي عسل کرد و گرفت جلوي من انگشتشو خاست بياره بيرون که محکم گاز گرفتم
جا خورد انگشتشو عقب کشيد ولي من دندونامو دور انگشتش سفت تر کردم بلاخره انگشتشو از زير دندونام کشيد
-رواني
نوبت من شد
انگشتمو گرفتم جلوي دهنش کينه توزانه توي چشام خيره شد سريع انگشتمو از توي دهنش اوردم بيرون ولي اون در لحظه ي اخر انگشتمو چنان گاز گرفت که چشام زد بيرون انگشتمو کشيدم عقب که بد تر دندوناشو روي انگشتم فشار داد فک کنم انگشتم فلج شد با پاشنه ده سانتي و ميخي کفشم کوبيدم رو پاش که انگشتمو ول کرد حالا اين مهمونا که تصور ميکردن ما به شوخي اينکارا رو ميکنيم ميخنديدن نميدونستن به خون هم تشنه ايم که
خلاصه همه اومدن به ما تبريک گفتن بهروز که به بهانه اي به جشن نيومده بود اما اميد اومده بود ولي وقتي ميخاست تبريک بگه صداش بغض داشت وقتي از کنارمون رفت سپهر پوزخندي زد
-پشيمون ميشي از ازدواج با من اين همه عاشق داري چرا چسبيدي به من
بهم برخورد
-هوووو بفهم چي ميگي من هيچوقت به هيچ پسري نچسبيدم که حالا بخام بهت بچسبم هميشه اين پسرا بودن که به من ميچسبيدن
اخمي کرد
-پسرا غلط کردن
با تعجب نگاش کردم اين حرفا از اين بعيد بود
ثرياجون اومد کنارمون ايستاد بعد اعلام کادوها
دورمون خلوت شد ماهم دست تو دست هم توي باغ راه ميرفتيم و خوش امد ميگفتيم همه ريخته بودن وسطو ميرقصيدن
درسته که عروسم ولي جلوي خودمو که نميتونستم بگيرم اين قِرِ لامصب تو کمرم خشک شد دست سپهرو کشيدم باهم رفتيم وسط همه به افتخارمون دست زدن و دورمون دايره زدن سپهر پايه رقص خوبي بود حرکاتشو با حرکات من هماهنگ ميکرد هيجان زده شده بودم برق خوشحالي و براي چن لحظه تو چشاي سپهر احساس کردم کمي اميدوار شدم کم کم پاهام درد گرفتن با اون کفش پاشنه بلندي که پوشيده بودم قدم به زور تا سرشونه ي سپهر رسيده بود بعد چند لحظه سپهر از کنارم رفت پيش دوستاش مهنازو سارا و نغمه و مبينا ريختن رو سرم
نغمه کرکري ميخوند
-امشب چه شبي ست شب مرادست امشب..
منم فقط خنديدم
مهناز-ميگم چه گازي ازت گرفت خدا شب و به خير بگذرونه
پاشو لگد کردم
-خفه بي تربيت خب ديگه منم برم بشينم خسته شدم
مهناز-نههههههه نميشه عمرا بزاريم بشيني شب حسابي برو بخواب
سارا-نه بابا مهناز چي ميگي شب تازه بايد...هه هه
-کوفت من به ايناش فک نميکنم که شماها ميکنين
نغمه-جون عمت تو از هر چي مرده هيزتري
-باز تو صفت خودتو به من نسبت دادي
رفتم نشستم کنار سپهر
سپهر پوزخندي زد
-خوب خوشي واسه خودت
-خب اره بايد خوش باشم چون ادم يه بار عروسي ميکنه
پوزخندي زد
کم کم وقت شام شد مهمونا رفتن سمت ميزهاي غذا ما هم که يه ميز جدا برامون درست کرده بودن و گير اين عکاس افتاده بوديم هي ميگفت اقا داماد غذا بزارن تو دهن عروس خانوم،
عروس خانوم بزارن،
عروس خانوم لبخند بزنن،
عروس خانوم اين کارو بکنن...
بابا اين غذا کوفتمون شد خب
بعد چن دقيقه شرشون کم شد منم با اشتها مشغول شدم که باچشم غره ي سپهر اشتهام کور شد
اه يکي نبود بياد يه من بگه نونت کم بود آبت کم بود شوهر کردنت چي بود اينم با اين برج زهرمار...
خاله ثريا اومد کنارمون
-آوا جان عزيزم با غذا بازي نکن خوب بخور که امشب بايد انرژي داشته باشي
و لبخند معنا داري زد
غذا پريد تو گلومو شديد به سرفه افتادم
ثريا جوون خنديدو يه ليوان آب برام ريخت و رفت
سپهرم زد پشتم
-چيه دستپاچه شدي؟
با چشاي اشکي بهش خيره شدم
-بي تربيت
خنديد
-مگه چي گفتم؟
چشم غره اي رفتم
-خودت بهتر ميدوني
بعد از شام دوباره همه ريختن وسط من که نشسته بودم کنار اين برج زهرمار و به بقيه که اون وسط ورجه وورجه ميکردن نگاه ميکردم اين وسط خيليا از فرصت استفاده ميکردن از جمله خواهر بنده که با پسري خوشگل و خوشتيپ حدودا 22 ساله ميرقصيد اين خواهر ماهم ديگه زرنگ شده اصلا اين ناديا ي بيشعورم خوشگله ها چشاي سبز با پوست برنزه و موهاي قهوه اي روشن قدوبالا هم که ديگه نگو
يکي ديگم مبيناو سياوش اهنگ لاو که ميشد اين دوتا فقط تو چشاي هم نگاه ميکردنو ميرقصيدن
بلاخره نوبت رقصيدن پاياني من و سپهر شد همه رفتن کنار من که حسابي ذوق زده شده بودم رفتيم وسط سپهر خيلي خوب نقش بازي ميکرد انگار که واقعا به من علاقه داشته باشه يکي از دستاشو گذاشت بالاي کمرم و يکي از دستامو گرفت تو دستش منم دستمو گذاشتم روي شونش توي چشاي هم خيره شده بوديم اين وسط منم که رو هواااا
شبا مستم ز بوي تو
خيالم خو ز روي تو
خرامونم ز خيال خود
گذر کردم ز کوي تو
بازم بارون ميزنه نم نم
دارم عاشق ميشم کم کم
بزار دستاتو تو دستام
عزيز هر دم عزيز هر دم
بازم بارون ميزنه نم نم
دارم عاشق ميشم کم کم
بزار دستاتو تو دستام
عزيز هر دم عزيز هر دم
گناه من تويي جادو
نگاه من تويي هر سو
مرو از خواب من بانو
تويي صياد منم آهو
شب تنهايي زارو کسي هرگز نبود يارم
خراب ياد تو بودم تو بردي از نگات مارو
بازم بارون ميزنه نم نم
دارم عاشق ميشم کم کم
بزار دستاتو تو دستام
عزيز هر دم عزيز هر دم
بازم بارون
خيلي خوب ميرقصيدو کاملا منو در اختيار داشت و به اين سمت و اون سمت حرکت ميداد
من که تو نگاش غرق شده بودمو از رقص هيچي نمي فهميدم
کمي خم شد زير گوشم گفت
-درست برقص
منم مثه خودش يواش جواب دادم
-بهتر از تو ميرقصم
-اره پيداس داري قورتم ميدي
-اعتماد به سقفت منو کشته
-هيچ گفته بودم تا حالا ازت بدم مياد؟
-تا حالا بهت گفته بودم از ديدنت عقم ميگيره؟
و بعد با پاشنه ي کفشم رو پاش کوبيدم که يه اخ کوچولو گفت
من موندم اگه امشب اين پاشنه کفشو نداشتم چيکار ميکردم
سپهر به چشام طوري نگاه کرد که داشت با زبون بي زبوني ميگفت گردنتو بشکونم يه دفعه دستمو که تو دستش بود محکم فشار داد دستش قوي و بزرگ بود دست کوچيک و ظريفم داشت له ميشد ولي تسليمش نشدم سرشو اورد نزديک
-ببين چه دست ظريفي داري با يه حرکت ميتونم بشکونمش بگو غلط کردم تا ولش کنم
-عمراااااااً
-باشه
و محکم تر فشار داد به طوري که نزديک بود از درد جيغ بزنم
-سپهر جيغ ميزنما
-بزن
دهنمو باز کزدم خاستم يعني جيغ بزنم که فشار دستشو کم کرد
-دختره ديوونه دهنتو ببند
-خودت ديوونه اي رواااني
و يواش زبونمو براش در اوردم چشاش گرد شدو به اطراف نگاه کرد
-آبروريزي نکن
-نترس من آبرو دارم تو نداري که ميترسي براش
اهنگ تموم شد همه برامون دست زدن
-دوماد عروس و ببوس يالا ، دوماد عروس و ببوس يالا يالا يالا
منم که از خدا خواسته
خدا از کور چي ميخاد دوچشم بينا
سپهر مجبوري خم شد تو صورتم مکثي کردو گونمو بوسيدو سريع سرشو کشيد عقب
مورمورم شدو تنم لرزيد
-دوباره،دوباره
سپهر دوباره روي صورتم خم شد لباشو که گذاشت روي گونم چشامو بستمو سعي کردم اين لحظه رو براي هميشه توي خاطراتم حفظ کنم
سپهر بعد مکثي لباشو از روي گونم برداشت جاي لباي سپهر روي صورتم اتيش گرفت مطمئن بودم لپام گل انداخته قلبم به تپش افتاده بود همه به افتخارمون دست زدنو ما دست تو دست هم از صحنه اومديم بيرون من که اونقدر سرمو انداخته بودم پايين که فقط پايين لباسمو ميديدم
وقت خداحافظي شد همه ي مهمونا رفتن فقط خودمونيا موندن براي عروس کشون
يه جايي نزديک عروس کوه صفه همه پياده شديم از همه خداحافظي کرديم فقط خانواده ي منو سپهر موندن بابام دستاي منو گذاشت توي دست سپهر با لحن بغض داري گفت
-سپهر جان تو هم مثه نيما پسرمي اميدوارم خوشبخت شي آوا رو سپردم به تو مواظبش باش از جونم بيشتر دوسش دارم
سپهر لبخندي زد
-چشم پدر مواظبشم
منم ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم پريدم تو بغل بابا
بابام پيشونيمو بوسيد منم اشکام سرازير شد
-بابايي دوستتون دارم
-قربونت برم دختر عزيزم
مامانمم بغل کردم نيما در حالي که صداش از بغض ميلرزيد گفت
-بلا گرفته عين عروسک شدي...چطوري ميخوايي بري و منو تنها بزاري دلت مياد؟
دماغمو کشيدم بالا
-تقصير خودته قدر منو ندونستي
محکم بغلم کرد
-خيلي تحفه اي دوستت دارم تحفه
-ما بيشترررر
-جوجه دلم برات تنگ ميشه
-نميخوام که برم سفر قندهار اصلا هر روز بهتون سر ميزنم
نيما رو کرد به سپهر
-اقا سپهر خواهرمو سپردم دست تو يه مو از سرش کم شه زندگيتو سياه ميکنم
به شوخي اين حرفو زد ولي ميشد فهميد يه جور اخطار هم هست
ناديا روهم بغل کردم
-ناديا من ميرم شيطوني نکنيااااا
-چه شيطنتي دختر به اين آرومي و سربه زيري
يواش زير گوشش گفتم
-اره خرخودتي به بهنام خان سلام برسون
بهنام همون پسري بود که باهاش ميرقصيد اسمشو از سپهر پرسيده بودم پسر دختر خاله ي ثرياجون بود
اخرشم ثريا جون بغلمون کردو عمو سيامک هم پيشونيمو بوسيدو سپهرو مردونه بغل کرد
بلاتکلیف با لباس سفيدو دنباله دارم توي هال ايستاده بودم ولي سپهر بيخيال روي مبل لم داده بود و گره کراواتشو شل ميکرد
-چرا عين مترسک ايستادي؟
خندم گرفت يه مترسک با لباس سفيد عروس!!
-چار ديواري اختياري
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-ببين جوجه خيلي زبون درازيا اصلا خوشم نمياد
- شما کي باشين که بخوايين از من خوشت بياد يا بدت بياد؟
نفسشو داد بيرون
-هنوز بچه اي
شونه هامو دادم بالا رفتم تو اتاقم...يعني اتاقمون
خيلي خوشگل و شيک بود با سرويس خواب بنفش و ديواراي کاغذ ديواري شده معرکه و رويايي شده بود
خيلي خسته شده بودم يعني اگه کسي کاري به کارم نداشت همونجا تو عروسي ميخوابيدم
خب اول بايد موهامو باز ميکردمو ميرفتم حموم
داشتم با هزار زحمت دستمو ميرسوندم به زيپ لباسم که بازش کنم که سپهر اومد تو
تا من ديد خواست برگرده که صداش کردم
-سپهر ميايي زيپ لباسمو بکشي پايين دستم بهش نميرسه
بعد از کمي مکث قدم توي اتاق گذاشت زيپمو کشيد پايين نصفشو که کشيد پايين گفتم
-مرسي بقيه شو خودم ميتونم
بدون حرف از اتاق رفت بيرون تور و تاجمو با هزار زحمت از سرم برداشتمو روي صندلي ميز ارايش نشستم ارايشگر موهامو نصفشو با حالت قشنگي بالاي سرم بسته جمع کرده بودو بقيش و فر درشت کرده بود به صورت کج ول کرده بود روي يکي از شونه هام
به تصوير توي ايينه خيره شدم اصلا باورم نميشد اين منم...اصلا باورم نميشد اون دختري که لباس سفيد پوشيده بودو يه دسته گل با گلاي رز سفيد دستش بودو همه بهش ميگفتن عروس خانوم من باشم
چجوري ميتونستم باور کنم وقتي قلب مردي که الان شوهرم شده بود مال من نيس؟...
لباس عروسي رو که هر عروسي آرزو داره شوهرش اونو از تنش دربياره خودم درآورده بودمو الان گوشه ي اتاقم افتاده بود...تور و تاجمو خودم از سرم باز کرده بودم گيره هاي موهامو خودم باز کرده بودم به جاي اينکه سپهر با عشق و محبت از سرم باز کنه....
کدوم عروسي شب عروسيش بغض ميکرد که من الان بغض کرده بودم؟
من عروس تنهايي بودم که الان به جاي معاشقه با تازه دامادش به تصوير چشاي اشکيش توي ايينه خيره شده بود...دوتا چشم گربه اي عسلي از پشت هاله اي از اشک به من ميگفتن قوي باش...قرار نشد از همين اول نااميد باشم و گريه کنم...
پلکامو بهم فشار دادم نفس عميقي کشيدم بلند شدم سرم چند لحظه گيج رفت چشامو بستمو نشستم وقتي احساس کردم ديگه سرم گيج نميره بلند شدم رفتم توي حمومي که توي اتاقمون بود
موهام حال اومد حوله رو دور خودم پيچيدم اومدم بيرون انتظار داشتم سپهر توي اتاق باشه ولي نبود
اين سپهر کجا بود؟
توي هال سرکي کشيدم روي مبل دراز کشيده بودو ساعد دستشو روي چشاش گذاشته بود در اتاق و بستم رفتم سمت پاتختي تا لباس بردارم...
به به چه لباسايي اينا که لباس زيراي سپهر بودن در کشو رو هل دادم...رفتم سمت اون يکي پاتختي
کلا ما دوتا گل کاشتيم با اين لباسامون
لباس خواب فقط لباس خواباي خودم از همه رنگ
مشکي،سرخابي،آبي،زرشکي،صور تي،پوست پلنگي،سفيد
حالا يکيشون بالا تنه داشت پايين تنه نداشت يکيشون پايين تنه داشت بالا تنه نداشت اينارو نمي پوشيدم سنگين تر بودم
اين مامي جون ماهم بلهههه خوش به حال بابا...
کلا بي خيال اين لباسا شدمو رفتم يکي از لباس خواباي سفيد خودمو که روش عکس خرس بودو بلنديش تا زانوم ميرسيدو پوشيدم
اخي چقد اين لباس خوابمو دوس داشتم از اتاق اومدم بيرون رفتم توي اشپزخونه تا يه ليوان اب بخورم سپهر روي مبل نشسته بودو کراواتشو توي هوا ميچرخوند
-چه عجب!!
-چي چه عجب؟
-بلاخره از اتاق اومدي بيرون
لبامو دادم جلو
-خب تو ميخواستي بيايي تو اتاق به من چه طلب کار
-فک کردم تو خوشت نمياد
و بعد بلند شد رفت توي اتاق کمي صبر کردم تا لباساشو عوض کنه بعد رفتم تو اتاق روي صندلي نشسته بود از موهاش اب مي چکيد موهاي مشکيش براق شده بود داشت موهاشو با حوله خشک ميکرد
اخه تو مو داري که با حوله افتادي به جون موهات؟
منم با اين همه مو از حموم که ميام بيرون حوله رو نزديکشونم نميکنم
منو که ديد نگاهش رفت سمت لباس خوابم خندش گرفت به زور جلوي خندشو گرفت
کووووفت رو اب بخندي ميخاستي يکي از اون لباس خواب خوشگلا رو برات بپوشم از خود بيخود شي...مرتيکه هيز چشم چرون
چراغو خاموش کردمو شيرجه زدم تو تخت که صداي اعتراضش بلند شد
- چرا چراغو خاموش کردي؟
-چون ميخاستم بخابم
مگه کوري نميبيني دارم موهامو خشک ميکنم ؟
خنده ي الکي کردم
-چيو؟مگه تو مو داري که بخوايي خشکشون کني؟
چراغو روشن کرد
-نه فقط تو مو داري
عمدا لفتش ميداد منم خودمو وسط تخت ول دادمو دستو پاهامو از دوطرف باز کردم بعد ده دقيقه بلاخره تشريف اوردن که بخوابن
-هي بلند شو يه گوشه بخواب
خودمو به خواب زدم
-هوووي مگه با تو نيستم؟ ..............
خم شد روم
-خوابي؟
نفساي گرمش صورتمو قلقلک ميداد اگه يکم ديگه سرشو نگه ميداشت خودمو لو ميدادم ولي سرشو برد عقب
-خرس قطبي...
فک کن پسر اگه قرار بود امشب اتفاقي بيافته چي کار ميکرد؟
بعدم خودش با خودش خنديد..هه هه
خوش خنده خب ديگه چي؟
يه زانوشو تکيه داد به تخت و اروم منو بغل کردو گذاشت يه طرف تخت
-اندازه يه بچه ده ساله هم وزن نداره...ولي خوشم امد هيکلش حرف نداره...بغليه بغليه
يکم ديگه حرف ميزد بلند ميشدم يکي ميزدم تو سرش ولي خفه شدو هيچي ديگه نگفت پشتشو به من کردو خوابيد
چشامو باز کردم چي ميشد اگه سپهر دوستم داشت و کاري ميکرد که امشب با همه ي شباي ديگم متفاوت باشه...
آهمو تو دلم خفه کردم...
من به اين چيزاش فکر نميکردم من فقط عشق و علاقه ي مردي رو ميخاستم که بي هيچ علاقه اي پشتش و به من کرده بودو در فاصله کمي از من نفس ميکشيد....
اين سهم من از يه عشق يک طرفه...
اتاق تاريکه تاريک بودو من توي سکوت به صداي منظم نفس هاي سپهر گوش ميکردم...
کم کم پلکام سنگين شدو روي هم افتادو خوابم برد
صبح که بيدار شدم سپهر نبود
کجا بود؟
امروز که جمعه بود
به ساعت نگاه کردم ساعت 11 بود به به چقدر خوابيده بودم پاشدم لباس خوابمو با يه تاپ و دامن کوتاه عوض کردم رفتم سر يخچال
يه چيزي براي خوردن پيدا کردم بعد از اينکه گرسنگي م برطرف شد يه غذايي براي ناهار درست کردم البته اين وسط همه زنگ زدن با لحني معني عندر معني حرف ميزدن که منم خجالت ميکشيدم
اخه آش نخورده و دهن سوخته؟هـــــــي
غذا که اماده شد منتظر سپهر شدم تا بياد باهم بخوريم ولي هر چي صبر کردم نيومد
چيشششش حتما رفته با هاله جونش...بترکي دلش ميخواد با اين آرانگوتان غذا بخوره...
تنهايي غذامو خوردم
خونه سوت و کور بود حوصلم حسابي سر رفته بود نميدونستم چيکار کنم 10 روز تعطيلي ميان ترم داشتيم امروزم که شرکت تعطيل بود خونه هم که مرتب بود البته من از کاراي خونه به جز آشپزي هيچکاري بلد نبودم که بکنم الانم که ديگه ازدواج کرده بودم نه ميشد چت کنم نه ميشد زنگ برنم سرکار بزارمو مزاحم شم...
اخــــي يادش به خير چقد با مهناز و سارا ، پسرارو سرکار ميزاشتيم...هــــي...
رفتم توي حياط خونمون قدم زدم
خونمون ويلايي بود يه استخر بزرگ هم وسط حياط بود نشستم لب استخر پاهامو کردم توي آب و تکون دادمو دورش قدم زدم بعدم بلند شدم باغچه ي بزرگي که اون طرف حياط بود رو اب دادم...
ديگه واقعا حوصلم سر رفته بود نشستم جلوي تي وي خودمو با فيلم ديدن مشغول کردم
بعد از چند ساعت فيلم ديدن تي وي رو خاموش کردمو همونجا روي مبل خوابيدم وقتي بيدار شدم هوا تاريک بود بوي عطر سپهر ميومد با هزار اميد چراغو روشن کردم سرکي به اتاقا کشيدم ولي نبود سرخورده با بغض نشستم روي مبل زانوهامو تو دلم جمع کردم و سرمو گذاشتم روشون چشامو بستم...
صداي آب حمومو شنيدمو بعد صداي در اتاق که بسته شد واااي...
پاشدمو به سمت اتاق رفتم بدون هيچ فکري درو باز کردم...که چه ديدم... سريع دستمو گذاشتم رو چشام
-چرا عين گاو ميايي تو اتاق؟
در اتاقو بستم
-ببخشيد
5 دقيقه بعد اقا تشريفشونو اوردن و نشستن روي مبل
-شام ميخوري گرم کنم؟
-نه خوردم
اي کارد بخوره تو اون شکمت...مرتيکه شکم گنده
براي خودم غذا گرم کردمو خوردم اونم روي مبل لم داده بودو با موبايلش ور ميرفت بعد از غذا ظرفارو شستم و رفتم تو اتاقم يکي از رماناي جديديو که خريده بودمو برداشتم روي تخت دراز کشيدم
ساعت از 1 گذشته بود که اومد بخوابه بدون توجه به من چراغو خاموش کرد
-ااااااااا چرا چراغو خاموش کردي؟؟
-ميخام بخوابم
اباژور روي پاتختي و روشن کردم
-خاموشش کن
-نچ دارم کتاب ميخونم
10 دقيقه اي گذشت که يهو بلند شدو سر جاش نشست
-برو بيرون کتابتو بخون
نگاهم به کتابم بود
-راحتم
-ولي من ناراحتم
-به من چه
-ببين داري عصبانيم ميکنيااااا
-خب عصباني شو
-اونوقت شايد يه کاري کنم که مطابق ميلت نباشه
-منم چون بي دست و پام مي شينمو نگات ميکنم
نفسشو با حرص بيرون دادو بعد روم خم شد
با تعجب به صورتش که دو وجب با صورت من فاصله داشت نگاه کردم به من خيره شده بود
دست برد اباژورو خاموش کرد حالا من خاموش کن اون خاموش کن اونکه خاموش کرد بلافاصله من دست بردم که اباژورو براي بار هزارم روشن کنم که کتابمو از دستم کشيدو پرت کرد روي پاتختي سمت خودش با لجبازي خم شدم که کتابمو برش دارم که دستمو گرفت
-مثه بچه ي ادم بگير بخواب
-اي واي شرمندتم اااااادم
-هر چي باشم بهتر توام
اداشو دراوردمو بلند شدم چراغو روشن کردمو يه کتاب ديگه برداشتم ديگه کاردش ميزدي خونش در نميومد بلند شد
-لعنتي پاشو برو بيروووووووون
-مشکل خودته پس خودت پاشو برو بيرووووووون
خواست دوباره کتابمو بقاپه که گرفتم پشتم
-هر چي ازم بقاپي يه کتاب ديگه در ميارم
بالشتو پتو رو برداشت خاست بره بيرون که پتو رو کشيدم سمت خودم
-پتو مال منه
يه نگاهي به من کرد که خودمو خيس کردمو بعد زير لب يه چيزي گفت و بدون پتو رفت بيرون
خودتي هرچي گفتي به خودت برگرده
بعد از اينکه اون رفت سريع کتابو گذاشتم کنار چراغو خاموش کردمو بلند گفتم
-اخيـــــــــش رفت
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
صداي پاش متوقف شدو احتمالا ميخاست برگرده که سريع درو بستمو قفل..يعني اگه اين در قفل نبود من اون دنيا بودم ...
فقط يه شب بود که کنار سپهر روي اين تخت خوابيده بودم ولي همون يه شب هم بدعادتم کرده بود...
حالا هي غلت بزن هي غلت بزن حقته اونموقع که سپهرو از اتاق بيرون کردي بايد به اين فک ميکردي....
هـــــي اگر ارانگوتان بودي و رفتي اگر نا ارانگوتان بودي و رفتي...ديگه حسابي به غلط کردن افتاده بودم رفتم دروباز کردم به اين اميد که هنوز نخابيده باشه
نيم ساعتي گذشته بود...سرکي کشيدم تو هال سايه ي کسي و توي راهرو ديدم يه لحظه ترسيدم ولي بعد با خودم گفتم کي ميتونه باشه غير سپهر
از کنار در اومدم کنارو شيرجه زدم توي تخت صداي نفساي تندم نميزاشت صداي پاشو بشنوم ولي سايه ش که داشت ميومد سمت اتاق پيدا بود چند ثانيه بعد بوي شديد الکل و احساس کردم چشام سريع باز شد
صورت سپهر تو فاصله ي چند سانتي صورتم بود چشاي مشکيش توي چشام خيره شده بود صدام در نميومد سپهر زانوشو به تخت تکيه داد خواست خودشو روي تخت يا در واقع روي من ولو کنه که خودمو کشيدم کنار
کنارم روي تخت خوابيد بعد دست انداخت و منو کشيد سمت خودش
-اووووم عزيزم خودتـــــي
تو دنيا اگه از چيزي مي ترسيدم ادم مست بود سعي کردم خودمو بکشم عقب
-برو کنــار به من نزديک نشو
منو دوباره کشيد سمت خودش لباشو گذاشت روي گلوم
-اووووم بيـــا دلم برات تنگ شده بود
بعد با لحن کش داري گفت
-دوستت دارررررم
خندم گرفت اونم با ديدن خنده ي من بلند خنديدو سرشو کرد توي موهام
-چقد موهات خوش بوهه..موهاتو رنگ زدي ارررررررره؟چرا به من نگفتي ناااامرد..خيلي...خوشرنگ...شده
چنگ توي موهام انداخت دوباره موهامو بو کردو بوسيدو سرش افتاد کنار سرم
چند لحظه بعد خرناسه اي کشيدو سرشو اورد بالا
-هـــــــــــــالــــــــه
اي مرض و درد حاد و هاله...
هاله بخوره تو سرت
يعني با هاله هم همين کارا رو ميکرد...لعنتي
با بيزاري از خودم دورش کردم
-برو گمشو من هاله ت نيستم
دوباره سرشو اورد نزديکمو گذاشت روي سينه م بغضم گرفت به صورتش خيره شدم چقدر معصومانه خوابيده بود اشکم روي گونه هام سرازير شد دستمو روي موهاي پرپشت و مشکيش کشيدم گريه ام به هق هق تبديل شد..
لعنت به من،
لعنت به سپهر،
لعنت به هاله،
لعنت به هممون،
لعنت به من که اونو از اتاق بيرون کردم
چقدر دوستش داشتم چقدر عاشقش بودم
بوسه اي دزدکي به گونش زدمو دستمو روي گونه ي تيغ تيغيش کشيدم از روز عروسي تا حالا ته ريش گذاشته بودو خيلي بهش ميومد
داشتم عقده هامو توي مستيش خالي ميکردم
يه دفعه از خودم بيزار شدمو سرشو از سينه م کنار زدمو پشت بهش خوابيدم صبح که بيدار شدم سپهر کنارم نبود ساعت 11 بود شب قبل و به سختي يادم اومدو با ياداوري حرفاي سپهر اهي کشيدمو از تخت اومدم پايين
تصميم گرفتم برم خونه ي مامان اينا
لباس پوشيدمو اماده شدم سوار جِنِسيس کوپه ي سفيدم که عمو سيامک براي کادوي عروسي بهم داده بود شدمو روندم تا خونه...
اخـــي چقدر دلم براي اين کوچه و اين بن بست تنگ شده بودو بيشتر از همه اين در سفيد رنگ با تک درخت کنارش
ماشينو پارک کردمو زنگ زدم
روسري مو کشيدم جلوي صورتم که صورتم پيدا نباشه
صداي هميشه گرم و شوخ نيما توي ايفون پيچيد
-بله؟
صدامو پيرزني کردم
-آقاجان تورو خدا يه کمکي بکن نيازمنديم
-چند دقيقه صبرکنيد
پشت درخت قايم شدم چند لحظه بعد با يه پلاستيک اومد بيرون دورو ورشو نگاه کرد
-خانوم؟...سر کاريم؟
يه دفعه جلوش پريدم
-يوهـــــووووو
-زهرمااارررررر اين چه کاري بود قلبم وايساد ديوونه
-سلام به داداااااااااش گراااامي؟چطور بيدي؟
-خوب بودم الان که تورو ديدم حالم بد شد
-ههههههههه دلتم بخواد نچسب
بعد از کنارش رد شدمو قبل از اينکه بياد تو درو بستم
-ااااااا ديوونه درو باز کن
-نه نيمايي همونجا بمون چون اگه بازم من و ببيني حالت بد ميشه
حياطو رد کردمو وارد خونه شدم و رفتم توي خونه چون امروز روز تعطيل بود همه خونه بودن
-سلاااااااااااااااااااام
باباو مامان روي کاناپه نشسته بودن هردوتاشون با ديدن من با خوشحالي بلند شدن صداي ايفون ميومد ولي کسي توجه نميکرد پريدم بينشون و دست انداختم دور گردنشون
-وااااااي دلم واسه دوتاتون تنگ شده بوووود
بابام پيشونيمو بوسيد
-مام همينطور خوشگل بابا
مامان در حالي که بغض کرده بود گفت
- فدات شم چرا بيخبر اومدي دلمون برات تنگ شده بود
ناديا با شنيدن صدام از روي نرده ها سُر خورد اومد پايين
-سلااام
پريدم سمتش
-سلام خواخرررررررررري
بالاخره بابا رفت سمت ايفون
-کيه؟مگه سر اوردي؟...اِ نيما تويي؟
چند ثانيه نکشيد که نيما اومد تو تا منو ديد پريد سمتم منم قهقه اي زدمو رفتم پشت يکي از مبلا
-وايسا رواني وايسا اگه دستم بت نرسه
زبوني براش دراوردم بعد کلي دنبال هم دويديم
مامان-ااا نيما اين حرکات يعني چي؟خواهرت اومده تو اينجوري بهش خوش امد ميگي
-د مادر من شما که نميدوني اين فسقلي چي کار کردهههه...وايسو بچه
بالاخره منو گير اورد ميدونست بدم مياد موهامو بکشن ولي موهامو کشيد
-اااااا نيما ول کن موهامو کنده شدددددن
-اهااااان درو رو من ميبندي اررررررره؟
-اره نميدوني چه حاليم ميده
-اااااااااا اينجوريهههه
-نه اونجوريهههه
بعد موهامو محکم تر کشيد
بابا-اِ نيما ول کن موهاي دخترمووو شد يه بار عين ادم باهم سلام و عليک کنين
نيما موهامو ول کردو دستشو دورم حلقه کردو گونمو بوسيد منم روي پنجه ي پاهام بلند شدمو گونشو بوسيدم
-داداشـــــي دلم برات تنگ شده بوووووووود
-ما بيششششتر بي معرفت چرا اين چند روزه زنگ نزدي
-نيما حالت خوب نيس خوبه ديروز باهم حرف زديما
-راس ميگي از بس که تحفه اي
بعد لپمو کشيد
همه نشستيم نيما مثه قبل سربه سرم ميزاشتو منم با شيطنت از پسش بر ميومدم
مامان-آوا چرا تنها اومدي پس سپهر کو؟
-خيلي دلش ميخاست بياد مامان ولي شرکت کاراي عقب مونده داشت مونده تو شرکت کارارو راست و ريس کنه ولي خيلي سلام رسوند
-سلامت باشه
حالا خوبه اصلا نميدونم کجاس اخه کي روز تعطيلي ميره شرکت واسه کارا عقب مونده
رفتم توي اتاقم همه چي مثله قبل بود همونجورکه ترکش کرده بودم عکسي که پارسال روي صخره گرفته بودم بهم لبخند ميزد چشمکي زدم بهش
-حال و احوال؟بدون من خوش ميگذره؟چه خبر؟
و خودم جوابمو دادم
-امن و امان
پرده رو کشيدم عقب و منظره ي تکراري اما قشنگ باغچه ي بزرگ حياط نمايان شد اهي کشيدم چه قدر خونه ي پدريمو،اين اتاقو،باغچه ي بزرگو با درخت ياسش و دوس داشتمو افراد خونه رو بيشتر...
رفتم سمت کتابخونه روي کتابايي که هنوز اونجا بودن دست کشيدم
روي تخت به پشت دراز کشيدم به سپهرو زندگيم فکر ميکردم که سر نيما لاي در پديدار شد
-تق تق؟
نشستم سر جام
-بيا تو
اومد تو
-فسقلي دلت برا اتاقت تنگ شده؟
-اتاق کيلويي چند؟خودتو بچسب
خنديدو اومد کنارم نشست دستمو دور شونش انداختمو سرمو گذاشتم روي شونش
-نبينم جوجوم دلتنگ باشه
لبخندي زدمو چيزي نگفتم گونمو نوازش کرد
-خوبي؟
سرمو تکون دادم
-ولي به نظر ناراحت ميايي
-ناراحت نه ولي...هيچي
-بگو
-بي خيال
-ااااا خب بگو ديگه
-نميدونم ولي يه جورايي فک ميکنم که کاشکي ازدواج نکرده بودم
تکوني خورد سرمو از روي شونش برداشت
-چرا؟نکنه سپهر....?
-نه بابا فقط ميگم کاشکي بيشتر پيش شماها مي موندم ولي سپهر مرد مهربون و خوبيه
جون خودم
-راستي از سوگل چه خبر؟
نيشش باز شد
-بالاخره يه بار اسم کاملشو گفتي
-اره ولي من بهش حسوديم ميشه خب چه خبر؟
-هيچي ميگم آوا يه روز ميتوني بيايي شرکت ببينيش
-اره حتما نيما خيلي دوسش داري؟
-اره خيــلي
انگشتمو توي لپش فرو کردم
-يه وقت خجالت نکشياا
خنديد
-بايد ببينيش مثه خودته شيطون زبون دراز
-هوووم پس واجب شد حتما ببينمش من نباشم کي تورو اذيت کنه؟؟
-خيالت تخت
ناديا اومد تو
-بچه ها بياين پايين ناهار حاضره
بلند شديم وقتي داشتم از کنار ناديا رد ميشدم گونشو بوسيدم که اونم جوابمو داد مثل هميشه از نرده سُر خوردم اومدم پايين
بابام-اخه من نميدونم اين چه کاريه شماها ميکنيد مثلا ازدواج کردي دختر
-اووووه ازدواج کردم سربازي که نرفتم
مامان-مثلا بعد ازدواج بايد شيطونياتو بزاري کنارو به زندگيت برسي
-حميرا جون مگه نشنيدي ميگن ترک عادت مرض است
بابا-دختره ي شيطون زبون دراز سپهر از دست تو چي ميکشه؟
ناهارو توي جمع گرم و صميمي خانواده خورديمو بعد ناهار مامان بابا براي استراحت رفتن توي اتاقشون منو ناديا باهم رفتيم توي اتاق ناديا تا باهم کمي صحبت کنيم
–خب خواخري چي کارا ميکني؟؟
-نفس ميکشيم
دستمو انداختم دور گردنش
-هووووم...چه خبر؟؟
-برف اومده تا کمر
-هههه خودتو نزن به اون راه خودت ميدوني کدوم نوع خبرارو ميگم
-ااااااا بابا بيخيال
-عمرا اگه بيخيال شم زود باش بيوي کاملشو بده زود تند سريع
-ااااه هيچيو نميشه از تو قايم کرد
-نه که نميشه زود بنال بينيم چيکاره اي؟
-اسمش بهنامه23 سالشه ترم 5 حسابداري و شاغلم هست به نظر مياد که ادم حسابي باشه تازه ديروزم باهم حرف زديم
چشامو باريک کردم
-تو که بهش زنگ نزدي؟؟
-نهههه مگه خرم خودش زنگ زد
-باريکلا خواهر خودمي ولي خوب جيگريه ها
-اره خوشتيپو خوش هيکل امروزم باهم قرار داريم
-بلهههه؟چي شنيدم؟؟
خنديد
-کوووفت ببند اون نيشتو پرررو راستي نادي نيما بفهمه ناراحت ميشه ها
-خب تو هم با پسراي دانشگاه دوست بوديو نيما هم ميدونست
-پسرا نه فقط چند نفر اونا هم دوست پسرم نبودن در ضمن من 25 سالمه تو 18 سالته
شونه هاشو بالا انداخت
-البته من ميدونم تو دختر عاقلي هستي ولي فقط احتياط کن و اصولتو زير پا ننداز در ضمن ميدونم دفعه ي اولتم نيس
-ااووووپس تو از کجا ميدوني؟؟!!
چشمکي زدم
ساعت 11 بود که رسيدم خونه کليدو توي در انداختمو درو باز کزدم سپهر روي مبل نشسته بود سلام کردم به زور جوابمو داد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
اي بي لياقت بي خاصيت لياقتت همون هاله ي خل و چله
کجا بودي؟
-خونه ي بابام
-يه نگاهم به ساعت مينداختي بد نبود
نکه خودش هميشه سر وقت خونه بود
بيخيال شونه هامو انداختم بالا خواست چيزي بگه که منصرف شد منم حق به جانب يه نگاه بش کردمو رفتم توي اتاق تا لباسمو عوض کنم يکي از همون مثلا لباس خوابارو پوشيدم و توي ايينه به خودم نگاه کردم خودم آب دهنم راه افتاد واي به حال سپهر
پشيمون شدم درست نبود جلوي سپهر اينو بپوشم اومدم درش بيارم که سپهر اومد تو اتاق منم بي خيالش شدمو پريدم تو تخت پتو رو رو خودم کشيدمو چشامو بستم
چند لحظه بعد سپهرم چراغو خاموش کردو پتو رو کنار زدو خوابيد گوشه ي تختو پشت به من دراز کشيد پتو رو کشيد سمت خودش پتو از روم کنار رفت
کشيدمش سمت خودم پتورو که پتو از روش رفت کنار دستشو از پشت اوردو پتو رو دوباره کشيد سمت خودش
اِاِاِ يعني چي هي پتو رو از روم ميکشه کنااااار با لجبازي دوباره کشيدمش سمت خودم که يه دفعه برگشت سمتم
-مشکل داري؟؟چرا اينجوري ميکني؟؟
-خودت مشکل داري که هي پتورو از روم ميکشي کناررررر
-اول تو کردي....کلا تو هميشه کرم ميريزي
-هههههههه کرم بريزم اونم براي کي؟تو؟عمراااااا يه درصدم فکرشو نکن
بلند شد نشست
-پس برا چي اين کارارو ميکني؟ هان؟نکنه ميخوايي توجه منو جلب کني؟اررره؟؟
بلند زدم زير خنده
-تورو خدا منو نخندون سپهر فک کردي خيلي تحفه اي که بخوام توجهتو جلب کنم؟نخير همچين آش دهن سوزيم نيستي
پوزخندي زد
-اميدوارم
چشامو گرد کردم
-من واقعا نميدونم کي به تو اين همه اعتماد به نفس کاذب و داده
و زير لب گفتم خود که که پندار بدبخت
ولي انگار شنيد چون بلند شد روبه روم نشست و دستمو پيچوند
-چه زري زدي؟يه بار ديگه تکرار کن تا حاليت کنم؟
اخمامو تو هم کردم
-همين که شنيدي..دستمو ول کن
-تا نگي غلط کردم چيز خوردم ولت نميکنم
-عمراااااا
بيشتر فشار داد لعنتي چقدر دستاش قوي بودن از زور درد چن ثانيه چشام بسته شد بازشون کردمو سعي کردم دستمو بکشم ولي محکم تر فشار داد
-ولم کن...ولم کـــن عقده اي بدبخت
دستمو با حرص ول کرد
-کاش يه ذره تربيت داشتي که دلم نسوزه
-دارم ولي لايقش نيستي که بات درست رفتار کنم
پتو رو با خشونت کشيد سمت خودشو منم چون حواسم به جاي سرخ شده ي انگشتاي سپهر روي مچ دستم بود نتونستم سريع عمل کنم و پتو کشيده شد از روم کنارو لباس خوابمم همراه با پتو کنار رفت
سپهر نگاهش افتاد به پايين تنم همونجا خيره موند سريع لباسمو کشيدم پايينو با چشم غره پتو رو با غيض کشيدم سمت خودم اونم يا خيلي خوشش اومده بود يا ميخاست لج منو در بياره بازم به کارش ادامه داد
حالا کي نکش کي بکش
اون نيروش بيشتر بودو وقتي پتو رو ميکشيد سمت خودش منم با پتو ميرفتم سمت خودش ولي من زورم بهش نميرسيدو اون راحت پتو رو گرفته بود تو مشتشو با نيشخند به من نگاه ميکرد
هر چي پتو رو ميکشيدم نميومد سمت من اخرش نميدونم چي شد که زانومو اوردم بالاو....خورد به جايي که نبايد ميخوردو اونم اخش در اومد صورتش سرخ شده بودو دستشم...معلوم بود کجا بود لازم به توضيح من نيس منم با چشاي گشاد شده اندازه چرخاي درشکه با ترس نگاهش ميکردم
چند دقيقه تو سکوت گذشت بعد سرشو چرخوند سمت من فک کنم ميخاست سر به نيستم کنه نفسشو با عصبانيت داد بيرون منم حالا کلا بي خيال لباس خواب خوشگلم شده بودمو از زير پتو اومده بودم کنارو نگران منتظر عکس العملش بودم
مطمئن بودم که الان سرخ شده بودم لب پايينمو محکم گاز گرفتم همون جور که توي چشام خيره خيره نگاه ميکرد اومد سمتم نگاهش افتاد روي بدنم که لباسم از روش رفته بود کنار...
بفرما تو دم در بدهههه...
حتي جرئت نداشتم بکشمش پايين نزديک تر شد نگاهش رنگ تهديد گرفته بود جلو تر اومد مثه يه دختر کوچولو بغض کرده بودم و چشام خود به خود مظلومانه گرد شده بودن اگه يه سانت ديگه نزديکم ميشد جيغ ميزدم
نميدونم چي تو چشام ديد خودشو کشيد کنارو پشتشو به من کردو خوابيد منم بعد چند ثانيه دراز کشيدمو ديگه دست هيچکدوممون به پتو نخورد داشت خوابم ميبرد که صداش به گوشم رسيد
-فردا وسايلمو جابه جا کن
آب يخ که چه عرض کنم يخچال قطبي ريختن رو سرم...
وقتي صدايي از من نشنيد دوباره پرسيد
-شنيدي؟
نميدونستم چي جوابشو بدم...اگه ازش خواهش ميکردم نره چي ميشد؟...نه نميتونستم...اصلا
اب دهنمو قورت دادم خونسرد جواب دادم
-سياهه
-چي سياهه؟
-نوکر بابات
-به درک اصلا دلم نميخواد نفستم به وسايلم بخوره اخه لياقت نداري بدبختتتت
******
با صداي الارم گوشيم چشم باز کردم امروز روز فرد بودو بايد ميرفتم شرکت بعد از ازدواجم اولين بارم بود که ميرفتم شرکت يعني دو هفته اي رو با کمال پررويي به خودم مرخصي داده بودم
دست و رومو شستم ميز صبحونه رو اماده کردم لباسامو هم پوشيدم و رفتم توي اتاق سپهر ديدم هنوز خوابيده رفتم بالا سرش
-سپهر....سپهر....هوووو سپهرررررر
هومي گفت و غلتي زدو پشتشو به من کرد
-ااااااااااا سپهر پاشو بايد بري شرکت
چشماشو باز کرد منو که ديد جا خورد
-تو اينجا چيکار ميکني؟
-ديدم خوابي گفتم بيام بيدارت کنم الان ديرت ميشه
با تندي جواب داد
-لازم نيس ديگه بيايي توي اتاقمو بيدارم کني
به شدت بهم برخورد پشتمو کردم بهش
-بي لياقت از خداتم باشه صبحا که بيدار ميشي منو ببيني
رفتم توي اشپزخونه تا يه صبحونه اي کوفت کنم از همين صبح پيداس که چه روزي در پيش دارم
اه سپهر بميري
دست و روشو که شست اومد نشست تا صبحونشو بخوره فنجونشو گرفت جلوم
-برام چايي بريز
يه لطفا ميگفتي چيزيت ميشد؟
انگار داره به نوکرش دستور ميده
-خودت دست داري پا داري پاشو برا خودت بريز
يه ابروشو انداخت بالا براندازم کردو بعد بلند شد برا خودش چاي ريخت
صبحونمو خوردم رفتم تا شال و مانتومو بپوشم نميدونستم بايد با ماشين خودم برم يا با سپهر چون درست نبود باهم نريم بالاخره زن و شوهر بوديم شونه هامو انداختم بالا سوييچمو برداشتم سپهر مثل هميشه خوش تيپ اومد تا کفشاشو بپوشه از خونه داشت ميرفت بيرون که سوييچو دستم ديد
-مگه نميخوايي بيايي شرکت؟
-چرا
-پس اون سوييچ چيه دستت؟
خودمو زدم به اون راه
-پس با چي بايد بيام؟
پوزخندي زد طوري نگام کرد که انگار يه خنگ به تمام معنام
-با قاطر...به نظرت مسخره نيس که کارمندا ببينن منو تو که زن و شوهريم جدا مياييم؟
سوييچو گذاشتم سر جاش دنبالش راه افتادم سوار ماشين شديم وقتي رسيديم به شرکت نگهبان برامون دست تکون داد ماهم براش سر تکون داديم
سپهر-نميخام هيچکي بدونه که ما...
حرفشو قطع کردم
-ميدونم
اسانسورو زد
اسانسور که رسيد درو باز کردو اول کنار ايستاد که من برم تو خوشم ميومد که جنتلمنه داشت نيشام باز ميشد که سريع خودمو کنترل کردم روبه روي هم ايستاده بوديم و جز ملوديه اسانسور صدايي نميومد اون نگاهش به بيرون از ديوار شيشه اي بود منم که دزدکي نگاش ميکردم
يه دفعه با نگاش منو غافلکير کرد چند دقيقه تو چشام زل زدو بعد يه نيمچه لبخندي اومد کنار لبش
چشامو تنگ کردم
–چيه؟
-ياد روز اولي افتادم که تو در با هم گير افتاديم
منم يه لبخند آبکي تحويلش دادم که يعني اِ تو يادته من که يادم نبود هي يادش به خير
گفته بودم من بالاخره از اين اسانسور حاجت روا ميشما
بالاخره اسانسور ايستادو وارد شرکت شديم همه با ديدن ما بلند شدن سپهر رفت توي اتاقش منم بعد اينکه همه يکي يکي بم تبريک گفتن رفتم توي اتاقم
اخي دلم تنگيده بود براي اين اتاق حتي براي خانوم شکوهي...
وا کوشش پس اين خانوم شکوهي؟
داشتم اتاقمو ديد ميزدم که در اتاق باز شدو منم سه متر پرت شدم جلو
-اخخخخخخ
برگشتم ببينم کدوم خير نديده ايه که نغمه رو ديدم که سي و شيش تا دندونشو انداخته بيرونو داره به من نگاه ميکنه
-کووووفت درد تو گورت عوضي مگه نذري ميدن عين چسگولا خودتو ميندازي تو اتاق کمرم از وسط نصف شددددد
-هُشششششششششششششه چتهههه؟بيا منو بخورررررررر
-اييييييييي تو گوش تلخي ...بخورمت عقم ميگيره
زد پس گردنم
-خاک تو همونجات که شوور کرديو هنوز يه جو شعورو تربيت پيدا نکردي
خنديدم
-اخه بدبختي اين که اين پسردايي ناپلئون بناپارتت خودش تربيت نداره اون يه چس تربيتيم که من دارمو خنثي ميکنه
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-همونم بسوزوندت تورو
-اَي تف تو....
-باشه باشه عزيزم کالري نسوزون من موندم تو که همه ي کالريتو برا فحش دادن مي سوزوني ديگه اخر شب برا اون کارا جوون داري؟
غش غش خنديدمو گردنشو کشيدم سمت خودمو يه ماچ محکم کردمش چون دلم حسابي براش تنگ شده بود اونم دست انداخت دور گردنمو ماچم کرد
-اشتباه گرفتي عزيزم من سپهر نيستم که منو گرفتي اينجوري ميماچي
-گم شو
نشستم سر ميزم اونم اومد نشست روبه روي من روي ميزم
-فک کردي خيلي سبک و مانکن مانند اون هيکل چلسيدت که تلپ ميشيني روي ميز؟
-اوه اوه معلوم نيس اين سپهر اين سه هفته بات چيکار کرده که اخلاقت اينقد بووق شده
بعد زد زير خنده يه چشم غره رفتمو همراهش خنديدم بعد از اينکه باهم کمي خوش و بش کرديم اون رفت سر کارش منم به بيکاريم رسيدم
داشتم با صندليم ميچرخيدم که سر نغمه ميون در پديدار شد
-پاشو بيا تشريف نحستو بيار تو اتاق مهندسين که همه جمع شدن
-اوکي اومدم ميگم نغمه اي من اين چند وقته نبودم بي تربيت شديااا
-اختيار داري اخوي به گرد پاي شما که نميرسم
وارد اتاق که شدم نغمه تو گوشم گفت
-کيليلييييي عرووووس خانوم اومدن
خندم گرفت و نشستم سر جام سپهر که منتظر بود من وارد شدمو بحثو شروع کنه بلند شد شروع کرد به توضيح دادن درباره ي پروژه ي جديد
شانسِ....منم که صاف جايي و انتخاب کرده بودم که صفاي نشسته بود اونقدر اين بشر پست و هيز بود که حالام که ميديد ازدواج کردم جلوي سپهر دست از چشم چروني بر نمي داشت با تموم وجود دلم ميخاست از زير ميز پاشو لگد کنم لبامو به هم فشار دادمو به صحبتاي سپهر گوش دادم چه پروژه ايم بود يه پنت هوس بزرگ توي يکي از منطقه هاي بالا شهر تهران منم چه شوهر مهندسي داشتما کيف کردم
حالا اين سپهر که داشت توضيح ميداد هر بار که ميديد اين صفايي داره با نگاش قورتم ميده رشته ي کلام از دستش در ميرفت بعد اينکه يه سري توضيحاي لازمو داد همه رفتيم سمت ميزاي نقشه کشيمون تا کارمونو شروع کنيم نشسته بودم پشت يکي از ميزا که صفايي اومد نشست روبه روم با يه لبخند زشت
سپهر با اخم اومد کنارم
-پاشو!
-واسه چي؟
لباشو بهم فشرد
-پاشو بت ميگم
پاشدم منو کشوند سمت يکي از ميزا گوشه ي اتاق که ديگه اون صفاييِ....ديگه نميتونست نگام کنه خودشم نشست کنارم
قند تو دلم آب شد از اينکه برام غيرتي شده بود کمی سعي ميکردم لبخندمو پنهان کنم ولي سپهر با قيافه ي مشغول بود همه مشغول شدن منم سفت و سخت درگير نقشه شدم طبق معمول سپهر بعد مدتي بلند شد تا نقشه هارو ديد بزنه هر نقشه اي رو که ميديد با سر تاييد ميکرد به صفايي که رسيد شروع کرد به ايراد گرفتن منم زير لبي ميخنديدمو صفاييم خصمانه به سپهر نگاه ميکردو سرشو تکون ميداد...
اخيش حالم جا اومد به من که رسيد روي نقشم خم شد صورتش با فاصله ي کمي روبه روي صورت من بود منم چون انتظارشو نداشتم خودمو کشيدم کنار سپهر نگاه هشدار دهنده اي به من انداخت منم با خجالت دوباره سرمو بردم جلو سپهر روي نقشم دقت کردو بعد چند لحظه ازم خواست توضيح بدم منم با خوشحالي مشغول توضيح دادن نقشه براش شدم ميدونستم از نقشم خوشش اومده چون مثل هميشه حسابي خلاقيت به خرج داه بودم بعد توضيحام نشست پشت ميزشو دوباره مشغول شد
******
-جايي داري ميري؟
شالمو سرم کردمو توي ايينه ي دم در خودمو بررسي کردم
-نه پَ برا تو خونه شالو مانتو کردم
-کجا داري ميري؟
از سپهر بعيد بود که همچين سوالي ازم بپرسه
-چطور؟
-چطور نداره ميخام بدونم الان داري کجا ميري؟
کفشامو پوشيدم
-شرکت نيما
-شرکت نيما؟اونجا چيکار داري؟
درو باز کردم سوييچ ماشينو برداشتم
-لابد کاري دارم ديگه...خداحافظ
و درو بستمو سوار ماشين شدم با ريموت درو باز کردمو روندم سمت شرکت نيما وارد شرکت که شدم منشي که منو ميشناخت به احترامم بلند شدو سلام کرد داشتيم با هم احوال پرسي ميکرديم که دختري با قيافه ي با نمک و اشنا اومد چندتا برگه هم دستش بود
-خانوم رازغي ميشه از اين برگه ها پيرينت بگيرين؟ اينا هم بايد ليست بشه
توي چهره ش دقيق شدم...خدايا اين کيه که اينقدر برام آشناس؟؟...
دخترک که گويا متوجه نگاه خيره ي من شد سرشو برگردوند سمت منو با کنجکاو براندازم کرد يهو مغزم جرقه اي زد همزمان باهم اسم همو صدا کرديم
-اي سوگلي...خودتـييييييي
خنديد
-نه روحشم اومدم تورو بترسونمو برم
پريديم بغل هم
-چقده تغيير کردي ميمون چي نشناختمت
سوگل-خفه شو ميمون چي تو بودي من گوريل انگوري بودددددممممم
-راس ميگيييييييي...وايييييي هيچ معلومه کجايي بي معرفتتتت؟؟
سوگل-تو کجايي؟ببخشيدا که من هر چي زنگ ميزدم جواب نميدادي
-ااااااااااا اونکه من نبودم که بي خبر گذاشت رفت کانادا
سوگل-به جان تو اتفاقي شد
فهميدم اون سوگلي که نيما ازش حرف ميزد دوست صميمي من و مهناز توي دوران دبيرستان بود دستامون توي دستاي هم بودو با ذوق حرف ميزديم که صداي نيما اومد
-به به خواهر گرررررامممم
-سلام بر کوزت زماااااان
اومد سمتم همو بغل کرديم
-چه عجب از اين طرفا
چشمکي به سوگل زدم خواستم کمي سر به سر نيما بزارم
-ببينم داداشي سوگي سوگي که ميکردي اين دختره هس؟
نيما ناباورانه چشاشو گرد کردو لب پايينشو گاز گرفتو اشاره اي کرد
اخمامو کشيدم تو هم
-چيه؟چرا برا من اشاره ميايي؟ اين کيه تو براي آينده ت انتخاب کردي؟ها؟
قيافه ي نيما ديدني بود به سختي جلوي خندمو گرفتم نيما چون پشتش به سوگل بود نميديد که ريز ريز داره ميخنده فقط تو سکوت ملتمسانه منو نگاه ميکرد منشي هم يه ثانيه به ما سه تا نگاه ميکرد يه ثانيه به صفحه ي کامپيوتر
رومو کردم به سوگل
-شما خانوم ميخوايي داداش منو تور کني؟؟بهتره بگم که تورت و بري يه جاي ديگه پهن کني داداش من...
نيما با صدايي که انگار از تو چاه در اومده بود پريد وسط حرفم
-آوا داري اشتباه ميکني...من..
-نيما من هيچ از اين دختره خوشم نمياد به قيافش نگاه نکن باطنش پر خورده شيشه س
سوگل حالت قهر الود به خودش گرفت
-نيما يا جاي من اينجاس يا جاي خواهرررررت
و عقب گرد کردو رفت سمت اتاقش
نيما رفت دنبالش دستشو گرفت
-سوگل صبر کن
سوگل-نمي خوام چيزي بشنوم
نيما مستاصل برگشت سمت من
-آوا خواهش ميکنم؟؟
از بس قيافش عين اين بدبخت بيچاره ها بود هر دوتامون غش غش زديم زير خنده نيما که حسابي گيج شده بود يه نگاه به من ميکرد يه نگاه به سوگل منشي هم که ديگه مطمئن شده بود ما از يه جايي فرار کرديم
اومدم کنار سوگل دست انداختيم دور شونه هاي هم نيما کم کم روي لباش لبخند اومد ماهم با هم رفتيم توي تو اتاق نيما
-اي دِ مررررررررض دوتاتونو خدا بگم چيکارتون کنه سکتم دادين
بعد رو کرد به سوگل با حالت خاصي سرشو کج کرد
-داشتيم سوگل خانوم؟
سوگل خنديدو با ناز روشو کرد به من
بلـــــــــــه اينم از برادر عاشق ما...
بعد کمي خوش و بش رفتيم تو اتاق سوگل بعد اينکه حسابي خاطره ها و شيطنتامونو دوره کرديم بلند شدم سوگلو بوسيدمو ازش خداحافظي کردم رفتم تو اتاق نيما
-هستندشوووون؟؟اجازه هس اقاي رئيسسسسسس؟
-اجازه ما هم دست شماس خانوم گل بفرماييد تو
چشمکي زدمو رفتم نشستم روي مبل چرم مشکيش اونم اومد نشست کنارمو دستشو گذاشت روي شونم لپشو نيشگون گرفتم
-عاااااشق اون عاشق شدنتم داداشييييي
خنديد
-فک کنم غير اين بود گيس و گيس کشي ميشد
-هه دلت مياااد؟من به اين مظلومي منو چه به خوار شوور بازي؟راستي بگو ببينم تو چطور سوگلو نشناختي؟
-خب اخه خيلي تغيير کرده خيلي خانوم شده برنز کرده اون ابرو پاچه بزياشو هم که کامل برداشته خال بالاي لبشم که برداشته
-بله؟بله؟اگه سوگل بدونه به ابروهاش گفتي پاچه بزي پدرتو در مياره...اخ اخ قبلنا هم همينارو همش بهش ميگفتيا که لجش در ميومدا يادته چقدر برا خالش سربه سرش ميزاشتي؟؟
غش غش خنديد
-ارررررره چه روزايي بود چقد سربه سرش ميزاشتم...نچ نچ ولي ديدي چه نازو خوشگل شده؟
-خير نازو خوشگل بود دوست من تو از بس حواست تو اين بود که اذيتش کني نميديدي
-نه که اونم کم مياورد
-هــــي ياد قديما به خير...
بعد بلند شدم کيفمو روي شونم انداختم
-خب ديگه نيمووولي من برممممم
-اِ ؟ کجا بمون يکم ديگه شرکتو که تعطيل کردم با هم بريم خونه مامان بابا هم ببيننت خوش حال ميشن
-نه بايد برم ديگه سپهر تو خونه منتظره
بعد ماچش کردم...
خداحافظ داداشي گلههه
-خداحافظ گلم
از منشي هم خداحافظي کردمو از شرکت اومدم بيرون رسيدم خونه سپهر نبود چرا بعد اين سه هفته که به سوت و کور بودن خونه عادت کرده بودم هنوزم دلم ميخواست يه بار ببينم سپهر منتظرمه؟؟
نفسمو دادم بيرونو مانتومو در اوردم دلم ميخواست يه دوش بگيرم لباسمو در اوردم وان رو پر کردمو نشستم
اخيش بعد اين هواي سرد همين اب گرم ميچسبيد بعد اينکه از حموم اومدم بيرون يه پيراهن ليمويي کوتاه جذب پوشيدم که کاملا فيت تنم بودو ظرافت هيکلمو به خوبي نشون ميداد رفتم توي اشپزخونه تا يه کيک کاکائويي خوشمزه بپزم...نيم ساعت بعد بوي خوب کيک همه ي خونه رو برداشته بود تازه نشسته بودم سر درساي دانشگاهم که صداي چرخش کليد توي در اومدو سپهر وارد خونه شد متوجه شدم که دلم براش تنگ شده اونقدر تو فکر بود که منو نديد براي همين بلند سلام کردم سرشو اورد بالا توي صورتم خيره شد
-سلام! کي اومدي خونه؟
-يه ساعتي ميشه
اومد تو سوييچو کليدو پرت کرد روي ميز اپن رفت توي اشپزخونه
-چه بويي راه انداختي؟
يه نگاه به فر کردو رفت توي اتاق تا لباساشو عوض کنه
اين مدت يعني تو اين يه ماه رابطمون نميگم خوب شده بود ولي کمتر باهم کل مينداختيم قابل تحمل تر شده بوديم اين شايد اولين يا دومين باري بود که ساعت 8 خونه بود...
لعنتي با لباس خونه هم خواستني بود يه شلوارک کرم با تي شرت جذب طوسي پوشيده بودو سينه ي خوش حالتو ستبرش کاملا خودنمايي ميکرد دلم ضعف گرفت
نشست جلوي تي وي نيم نگاهي به من کرد
-کيکت اماده نيست؟
-نه بايد صبر کني يه 10 دقيقه ديگه اماده ميشه
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-داري درساي دانشگاهتو ميخوني
-نه پَ دارم مقشايي که خاله مهد کودکمون داده رو مينويسم
خندش گرفت
-ترم چندي؟
-سه ترم ديگه دارم تا دکترامو بگيرم
-گفتي جهش دادي آره؟
-آره
-پس بچه درس خون هستي
لبخند کجي زدم
-نه بابا من زيادي باهوشم
نگاهي به من کرد
-خودشيفته...لابد از همون دانش آموزايي بودي که اشک همه معلمارو در مي اوردي از بس شيطوني ميکردي
خنديدم
-آره
بعد بلند شدم کيک آماده شده بود از فِر درش اوردم يه کوچولو که سرد شد از قالبش درش اوردم بردمش توي هال
سپهر نگاشو از تي وي گرفتو به من دوخت ميدونستم اندامم زيادي تو چشم ميزنه لباسي که پوشيده بودم فيت تنم بودو ظرافت هيکلمو به خوبي نشون ميداد گذاشتمش روي ميز گرد جلوي سپهر که حالا داشت صورتمو خيره خيره نگاه ميکرد نشستم روي مبل کناريشو پامو گذاشتم روي پام.. اولين باري بود که اينجوري به من خيره ميشد منم قند تو دلم آب ميشدو گونه هام داغ ميشد سپهر خودشو کشيد جلو
-به به از شکلش معلومه که خوشمزس..حالا کيک و بايد کجا بزاريمو بخوريم؟
لبخند ژکوندي زدم
-تو بشقابايي که ميري مياري
نيم نگاهي به من کردو بلند شد زير لب يه چيزي گفت که منم بلند گفتم
-خودتي
همونجور که داشت ميرفت توي اشپزخونه به من نگاهي کردو تک خنده اي کردو دوباره زير لب يه چيزي گفت
خودتي،خودتي،خودتي!!
اي خوک ريا کار
رفت قاشق و چنگال اورد براش قسمت بزرگي کيک گذاشتم تو بشقابو دادم دستش از دستم گرفت گفت
-مرسي
تو دلم گفتم
-بم برسيييي
رفتم توي اشپزخونه تا قهوه بيارم دوباره سپهر با نگاهش دنبالم کرد دوتا فنجون قهوه اوردم داشتم قهوه مو ميخوردم که يهو گفت
-ميدونستي خيلي خوش هيکلي!
قهوه پريد تو گلوم خيلي سعي کردم سرفه نکنم تا سه نشه ولي موفق نشدم چندتا سرفه پشت سر هم کردم
-ميدونستي خيلي بي جنبه اي
واقعا بي جنبه بودم ولي خوب حرف اونم کاملا غير منتظره بود تا حالا از اين حرفا نزده بود ولي حرصم گرفت از اينکه اينقدرررر از خودراضي بود با چشاي اشکي نگاش کردم
-خودت بي جنبه اي در ضمن تو که اولين نفري نيستي که به من اين حرفو زدي...چه دختر چه پسر
اخمي کردو نگاشو به تي وي دوخت و ديگه چيزي نگفت...
-سپهر شام هستي يا...؟
نميدونستم چي بگم چون اکثر شبا ميرفت بيرونو با هاله جوووون غذاشونو ميل ميکردن يا کلا دير ميومد خونه تو اين يه ماه حتي يه بار هم باهم شام نخورده بوديم
-نه هستم
-پس همون خورشت سبزي ديروزو گرم ميکنم بخوريم
غذا رو گرم کردم ميزو چيدمو صداش کردم اومد تو اشپزخونه
-چه بويي! به به
نشست روي صندلي منم روبه روش نشستم براش غذا کشيدم چندتا لقمه ي اولو مزه مزه ميکردو ميخورد ولي بعد با اشتها شروع کرد به خوردن
-دستپختت خوبه خيلي...
بعد تو چشام زل زده موزيانه گفت
-بالاخره تو اين ازدواج يه سوديم برديم
اي کوفت مرتيکه چپول!
من اگه يه بار ديگه غذا گذاشتم جلوت
بشقابشو توي ظرف شويي گذاشت
-مرسي
و پرو پرو اومد بيرون منم که غذامو خوردم ظرفارو گذاشتم توي ظرفشويي و رفتم تو اتاق تا بفهمه من نوکرش نيستم و خودش بايد ظرفارو بشوره
خسته و کوفته تازه وارد خونه شده بودم که تلفن زنگ زد چون عجله کردم بند کيفم به دستگيره گير کرده يه متر به عقب پرت شدم
-ااااخ اي خدا بگم اونکه تلفن زده رو چيکار نکنه اخه وقت قحط بود که الان زنگ زدي اي بي ماتحت شي ايشالا...
-خدا بهت عقل درست حسابي بده اينجا نشستي واسه چي؟
سرمو گرفتم بالا نگاهي به سپهر که بالاي سرم داشت به من ميخنديد انداختم
رو آب بخندي خوش خنده
-نشستم رو زمين به مورچه ها سلام کنم...مگه نميبيني افتادم؟
-نچ نچ دست و پا چلفتيم که هستي يه راه رفتن درست رو زمين صافم بلد نيستي
شيطونه ميگه از اين پايين بزنم همونجا که کارسازه که ديگه يادش بره چه جوري بايد راه بره و بعد سعي کردم بلند شم ولي کمرم به شدت درد ميکرد سپهر خم شد تا کمکم کنه که زدم زير دستش
-لازم نکرده تو يکي کمکم کني
و بعد دستمو گرفتم به دستگيره ي درو بلند شدم دوباره تلفن زنگ زد لنگان لنگان رفتم سمت تلفن
-جانم؟
-سلام دختر گلم
-سلام ثريا جون...حالتون خوبه؟
-ممنون عزيزم منم خوبم تو خوبي؟سپهر خوبه؟
-ممنون ماهم خوبيم سپهرم همينجاس سلام ميرسونه
اينو که گفتم براي سپهر که ايستاده بودو گوش ميکرد شکلکي دراوردم
سپهر سرشو انداخت زير و خنديدو رفت توي اتاقش
-سلامت باشه مادر زنگ زدم بگم امشب شام و دور هم باشيم
-ثريا جون چرا زحمت ميکشين؟
-نه عزيزم چه زحمتي..
-چشم حتما زحمتتون ميديم
-پس شب منتظريم...کاري نداري مادر؟
-نه ثرياجون به بابا سلام برسونيد....خداحافظ
-خداحافظ
تلفن و گذاشتم
-سپهر مامانت اينا برا شب دعوت گرفتن...يادت نره هاا
-باشه
و رفت حموم
توي حموم آواز ميخوند الحق که صداي خوبيم داشت رفتم پشت در حموم صداي مردونش توي حموم با ملودي اب قاطي شده بودو صداشو بم ترو گيراتر ميکرد چند دقيقه جلوي در موندم تا صداشو بشنوم وقتي صداي اب قطع شد رفتم توي اتاق خودم بعد از سپهر من رفتم توي حموم هنوز توي حال و هواي سپهر و صداي گيراي زيباش بودم نفهميدم کي خودمو شستم وقتي خواستم حولمو بپوشم ديدم حولمو يادم رفته بيارم...
امان از دست تو سپهر نميزاري به کارو زندگيم برسم!
چنتا حوله گذاشته بودم توي کابينت کوچيک توي حموم يکي از اونارو برداشتم ولي خيلي کوچيک بود فقط بالا تنه و زير شکممو ميگرفت اصلا هم دلم نميخواست به سپهر بگم حولمو بياره...ناچاري همون حوله رو دور خودم پيچونم درو باز کردم پامو گذاشتم بيرون که ديدم سپهر روبه روم ايستاده داره نگام ميکنه
از تخت سينم تا نوک انگشتاي پام...
تو چشاي مشکيش خيره شدم اونم تو چشم خيره شده بود دلم لرزيد... از نگاهش خجالت کشيدم و گونه ام سرخ شدن
به خودم تکوني دادم و از جلوش جيم شدمو به اتاقم رفتم درو بستم به در تکيه دادم چشامو بستمو نفس عميقي کشيدم...
خدايا زير نگاهش نزديک بود خودمو لو بدم
وقتي ضربان قلبم آروم شد از در فاصله گرفتم موهامو با حوله خشک کردم يه تاپ بنفش خوشگل پوشيدم دامن مشکيمو گذاشتم توي کيفم تا اونجا بپوشمش يه جين مشکي تنگ پوشيدم موهامو با کيليپس بستم يه خط چش توي چشام کشيدم يه برق لبم روي لبام ماليدم مانتو شالمو پوشيدم نشستم روي مبل راحتي دم در تا سپهرم بياد باهم بريم چند دقيقه بعد سپهرم اومد يه ژيله ي ياسي خوش دوخت با شلوار جين مشکي پوشيده بود سرشو زير انداخته بودو تو فکر بود بدون اينکه به من نگاه کنه گفت
-بريم
توي ماشين هنگام رانندگي اخم کرده بود به جلو چشم دوخته بود سکوت ماشين آزارم ميداد دست بردمو ضبطو روشن کردم صداي شادمهر عقيلي بلند شد...
اسمم داره يادم ميره چون تو صدام نميکني
حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نميکني
دلتنگ تر ميشم ولي نشنيده ميگيري منو
هنوز همه حال تورو از من فقط ميپرسن
و با اينکه با من نيستي ديوونه ميشم از غمت
اصلا نميخوام بشنوم که اشتباه گرفتمت
داشتن تو کوتاه بود اما همونم کم نبود
گذشته بودم از همه هيچکس يه غير تو نبود
حقيقتو ميدوني و ازم دفاع نميکني
کنارتو ميميرمو تو اعتنا نميکني
مردم تورو از چشم من امشب تماشا ميکنن
فردا غريبه ها منو پيش تو پيدا ميکنن
کاش اتفاقي رد بشي از کوچه هاي دلخوري
به روم نيارم که چقد ميخوام که از پيشم نري
هر بار با شنيدن صداي تو آروم شدم
حتي واسه ي رفتنت پيش همه محکوم شدم
اسمم داره يادم ميره چون تو صدام نميکني
حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نميکني
دلتنگ ميشم ولي نشنيده ميگيري منو
هنوز همه حال تورو از من فقط ميپرسن
و داشت حرف دل منو ميزد زير چشمي يه نگاه به سپهر کردم استايل پشت ماشين نشستنش و خيلي دوس داشتم يه دستش روي فرمون بودو حلقه ي ازدواجمون توي دستش...چقدر حلقه به دستاي مردونش ميومد
کاشکي ميشد دستمو بزارم روي دستش...
بي تاب شده بودم کاشکي زودتر ميرسيديم سرمو تکيه دادمو چشامو بستم دستامو مشت کردمو بردم زير کيفم تا بيشتر از اين وسوسه نشم دستمو بزارم روي دستاش...
بغضم گرفت...آب دهنمو قورت دادم تا از اين بغض که گلومو فشار ميداد خلاص شم ولي بغض لعنتي توي گلوم جا خوش کرده بود غير از صداي شادمهر هيچ صداي نميومد اگه سپهر حرفي ميزد بغضم ميشکست وقتي احساس کردم ماشين ايستاد چشامو باز کردم رسيده بوديم
پياده شدم در باز شد سپهر درو باز کردو کنار ايستاد تا من برم تو
سرمو انداخته بودم زير داشتم ميرفتم که احساس کردم دستم داغ شده نگاه کردم سپهر دستمو گرفته بود با تعجب نگاش کردم بدون اينکه منو نگاه کنه گفت
-يادت نره اومديم اينجا کسي م از رابطمون خبر نداره
نگامو ازش گرفتمو به احساس خوبي که بر اثر تماس دستاي گرم سپهر با دستم به وجود اومده بود فکر کردم
دستام توي دستاي قوي و بزرگ مردونش گم شده بودو يه جورايي برام خوشايند بود
حياط بزرگ و رد کرديمو رسيديم به ساختمون بزرگ دو طبقه
دم در ساختمون ثريا جون منتظرمون ايستاده بود منو در اغوش کشيد
-سلام...خوش اومدي عزيزم
منم بغلش کردمو گونه شو بوسيدم
-سلام ثريا جون
سپس سپهرو بغل کردو باهم وارد خونه شديم بابا)باباي سپهر که ديگه بهش ميگفتم بابا(اومد جلو بغلم کردو موهامو بوسيد
-عرووس گلمممم خوبي بابا
لبخندي به چشاي مشکي جذابش که بي شباهت به چشاي سپهر نبود زدم
-ممنون بابا شما خوبين
دستشو پشت کمرم گذاشتو منو با خودش برد توي هال
-حالا که شمارو ديدم عاليم
خنديدمو نشستم روي مبلي سپهرم اومد نشست کنارم
هستي در حالي که از پله ها پايين ميومد سلام داد به احترام خواهر شوووووهرم!بلند شدم با هم دست داديمو گونه ي همو بوسيديم
هستي نشست کنار سپهر
سپهرم دستشو انداخت دور گردن هستي و موهاشو بهم زد
هستي و دوست داشتم خيلي شبيه سپهر بود فقط رنگ چشاش فرق داشت
ثريا جون-عزيزم پاشو لباساتو توي اتاق سپهر عوض کن
بلند شدم سپهر هم پشت سرم بلند شدو دستشو انداخت دور کمرم ...
کمرم داغ شد...
اه خدايا هنوز به اين حرکات سپهر عادت نکرده بودم
سپهر در اتاقشو باز کرد دکوراسيون اتاقشو دوست داشتم همه چيز خاکستري و مشکي بودو يه جورايي به ادم آرامش ميداد
کيفمو گذاشتم روي تخت دونفره ي شيکش مانتو شالمو در آوردم
دامنم و از توي کيفم در اوردمو منتظر نگاهش کردم تا خودش از اتاق بره بيرون ولي نرفت
-ميشه بري بيرون تا لباسمو عوض کنم
تو سکوت چند ثانيه نگام کردو بعد پشتشو کرد به من
-عوض کن
وا؟ اين چرا چند روزه اينجوري شده؟
اخلاقش يه جوري شده بعضي وقتا به طور عجيبي خيره خيره نگام ميکردو بعضي وقتا اصلا نگام نميکرد
شونه هامو انداختم بالا شلوارمو در اوردمو دامن تنگ و کوتاه مشکيمو پوشيدم
توي ايينه به خودم نگاهي انداختم ميدونستم با اينکه قدم کوتاه بود ولي پاهام خوش ترکيب بودن و پوست سفيدم حسابي تو چشم ميزد
کيليپس و از موهام جدا کردم موهاي خرمايي روشنمو که تا کمرم ميرسيد رو روي شونه هام آزاد گذاشتم
سپهر برگشت...دوباره همون نگاه...
ميدونستم از توي چشاش برق تحسين و ببينم هر وقت اينجوري نگام ميکرد اعتماد به نفسم چند برابر ميشد
لبخندي اومد گوشه ي لبم با هم دوباره سپهر دستشو انداخت دور کمرمو رفتيم پايين
ثريا جون با ديدن من لبخندي زد
-ماشالا...چقدر خوشگل شدي عروس گلم...خوش به حال سپهر
خوشم ميومد جلوي سپهر ازم تعريف کنن خنديدم خواستم بگم اختيار داريد چشاتون قشنگ ميبينه که سپهر جواب داد
-مامان آواي من خوشگل بود خوشگل تر شده
يه جوري شدم...دلم آشوب شد چقدر شنيدن اسممو از زبونش دوست داشتنم...وقتي گفت آواي من يه لحظه احساس کردم که واقعا من مال سپهرمو سپهر هم فقط مال منه...
ثريا جون خنديد و دست انداخت دور گردنم
-بر منکرش لعنت...عروس من تکِ
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل 4
سپهر دستمو کشيد باهم روي مبل نشستيم
صداي آيفون اومد پدر رفت درو باز کرد چند دقيقه بعد مامان و بابا همراه نيما و ناديا وارد شدن
بلند شديم بعد دست و روبوسي
همه نشستيم خواستم برم پيش نيما که سپهر دستشو گذاشت روي شونه ام و من نشوند کنار خودش
سپهر خيلي راحت دستشو گذاشته بود روي شونه هام و با نيما خوش و بش ميکرد گاهي هم با من صحبت ميکرد...
يادم باشه هفته اي يه بار بيايم اينجا چون به اندازه ي يه هفته جبران ميشد
وقتي مهربون ميشد صورتش خواستني تر و دلنشين تر ميشد منم که از خدا خواسته خودمو انداخته بودم تو بغلش
توي بغل سپهر گم شده بودم احساس آرامشي و داشتم که توي زندگيم هيچ وقت حس نکرده بودم تا اونجايي که ميتونستم ريه هامو از عطر تنش پر کردم
ثريا جون براي چيدن ميز شام بلند شد منم بلند شدم دنبالش برم توي اشپزخونه تا کمکش کنم ولي اون منو از آشپزخونه آورد بيرون
-عزيزم تو برو بشين پيش سپهر ، هَستي کمکم ميکنه
-اِ ثريا جون نکنه نميخوايين من بيام تو اشپزخونتون؟
دستشو گذاشت روي شونه مو منو برد نشوند کنار سپهر
-اااا اين چه حرفيه عزيزم
-خب پس بزارين کمکتون کنم
بالاخره بعد کلي اصرار رفتم توي اشپزخونه تا سالادو درست کنم...
به به سالادي که من درست کنم خوردن داره کلا متبرکه
داشتم خيارارو خورد ميکردم که سپهر اومد تو اشپزخونه و تيکه خياري که دستم بود و ميخواستم خوردش کنمو از دستم قاپيدو خرچ خرچ شروع کرد به خوردن
چشم غره اي رفتم
-ااااا کوفت بخوري
سپهر بي خيال دستشو آورد سمت ظرف سالاد تا يه تيکه کاهو برداره که زدم پشت دستش
-ناخونک ممنوع
-ااا چقدر خسيسي تو فقط يه تيکه کاهو ميخواستم
-آره اگه به حرف توي پرخور شکمو گوش کنم که بايد برم از اول يه ظرف سالاد ديگه درست کنم
عين اين پسراي تخس دستشو دراز کردو سريع يه مشت کاهو برداشت
-سپهررررررررررر
خنديدو کاهوها رو يکي يکي خورد
ثرياجون که داشت با لذت به ما دوتا نگاه ميکرد گوش سپهرو گرفت
-هي آقا پسر شکمو برو بيرون اينقدر دختر گلمو اذيت نکن
سپهر خنديدو دست مامانشو بوسيد
-چشم ميرم بيرون ولي يادتون باشه مامان که نو که اومد به بازار کهنه شد دل آزار
و بعد از اشپزخونه رفت بيرون
سالادو درست کردم هَستي ميزو چيد
همه مشغول شدن منم کنار سپهر نشستم غذارو با اشتها ميخوردم
سپهر با تعجب به من نگاه ميکرد يعني چته؟از قحطي فرار کردي؟
با ارنج زد به پهلوم
-چته گشنه؟يواش تر
غذا رو نجويده قورت دادم تا جوابشو بدم که ثريا جون به سپهر گفت
-سپهر براي آوا غذا بکش..چرا بهش نميرسي مادر؟؟
سپهر ابروهاشو داد بالا يواش طوري که فقط من بشنوم گفت
-اخي بميرم...بهش نميرسم عين گاو ميخوره
از زير ميز با پاشنه ي کفشم کوبيدم رو پاش که اخش بلند شد سرا برگشت سمت ما
ثريا جون-چي شد سپهر مادر؟
چشم غره اي به سپهر رفتم
-هيچي ثريا جون از بس که هوله زبونشو به جاي غذا گاز گرفت
سپهر يه نگاه تند بم کرد منم لبخند ژکوندي تحويلش دادم
-عزيزم چرا نميخوري؟برات بکشم؟
و بدون اينکه منتظر جوابش باشم خورشت فسنجونو که ميدونستم دوست نداره خالي کردم روي برنجش
سپهر درمانده به بشقابش نگاه کرد اصلا دلش نميخواست مامانشو ناراحت کنه اين ثريا جونم که چقدر فکر ميکرد من به فکر سپهرم
گوش به زنگ بودم چون ميدونستم تلافي ميکنه داشتم ظرف ماست و خيارو به بابا ميدادم که سپهر ظرف خورشت بادمجونو آورد نزديک بشقابم خواست برام از اون بادمجوناي نفرت انگيز که ازشون بدم ميومد بزاره که دستشو گرفتم
-عزيزم تو که ميدوني من به بادمجون حساسيت دارم
خودشو به نشنيدن زدو خواست بريزه روي برنجم که دستشو گرفتمو بادمجونارو مودبانه برگردوندم توي ظرفش و بعد کمي به سمت ميز خم شدمو دستمو گذاشتم کنار بشقابم تا به بشقابم دسترسي نداشته باشه و بعد براي خودم سالا ريختمو مشغول شدم
سپهرهم به ناچار فسنجونارو به زور دوغ خورد
وقتي که همه غذاشونو خوردن رفتم توي اشپزخونه تا کمک ثريا جون کنم ولي پدر منو کشيد بيرون
-محاله من بزارم تو به ظرفا دست بزني من خودم کمک ثريا ميکنم
ثريا جون-آره عزيزم اصلا شما دوتا پاشين برين توي باغ يکم قدم بزنين.. اينجا نشينين
-ثريا جون شما از صبح تا حالا اين همه زحمت کشيديد بريد يکم بشينيد خسته شديد منو سپهر ظرفارو ميشوريم
چشاي سپهر گرد شد خواست اعتراض کنه که دستاشو گرفتمو بلندش کردم
-سپهر جان بلند شو من که نميتونم تنهايي ظرفارو بشورم
و دست ثريا جون گرفتمو نشوندمش روي مبل کنار مامانم و با سپهر رفتم تو اشپزخونه...
اخي فک کنم تا حالا تو عمرش دستش به ظرفم نخورده باشه...اصلا به قيافش نميخورد از اين کارا بلد باشه تازه با دست کشايي که کرده بود توي دستاش خيلي خنده دار شده بود
بميــــرم بچم پوستش لطيف و حساسه
سپهر با حرص ظرفارو آب ميکشيد و منم سر خوش کنارش ظرفارو کفي ميکردمو ميدادم دستش...از ظرف شستن متنفر بودم ولي کنار سپهر...يه لحظه انگار يه چيزي به ذهن رسيد چون يهو قبل از اينکه من کاري کنم کاسه ي ماستي و که توش پر آب چربي بود رو خالي کرد روي لباسم فکر کنم جيگرش خنک شد چون قهقه اي زد اومدم تلافي کنم که دستمو گرفت بشقاب هم از دستم ول شدو افتاد زمين و با صداي بدي به هزار تيکه تبديل شد
ثريا جون و مامانم با نگراني اومدن توي اشپزخونه
ثريا جون-اي واي آوا مادر چيزيت که نشد؟؟
سپهر-اي مامان يکمم به فکر من باش
ثريا جون توجهي نکردو رو کرد به من
-آوا جون عزيزم بيا بيرون سپهر خودش خورده شيشه هارو جمع ميکنه
يه لبخند کذايي تحويل سپهر دادمو پشتمو کردم بهش چون کفش پام بود راحت قدم برداشتم،داشتم ميرفتم بيرون که سپهر يه اخ کوچولو گفت برگشتم ديدم دستشو بريده و بدجور خون ميومد عين اين شوهر نديده ها پريدم سمتشو دستشو گرفتم
-واي
يه کوپه دستمال پيچوندم دور انگشتش سپهر با تعجب به من نگاه ميکرد حتما با خودش ميگفت اين ضعيفه هم تعادل رواني نداره نه به اون موقع نه به حالا
از اشپزخونه کشيدمش بيرون اونم با تعجب دنبالم اومد رفتيم توي دستشويي و دستشو گرفتم زير اب
-مي سوزه؟
همين جور که به من خيره خيره نگاه ميکرد گفت
-نه
از جعبه ي بهداشتي توي دستشويي باندو چسب اوردم دستشو بستم
-اگه زخمت اذيتت ميکنه بريم بيمارستان
سرشو به علامت نه انداخت بالا
برگشتم توي اشپزخونه تا خورده شيشه هارو جمع کنم ولي پدر نزاشتو خودش جمعشون کرد
از اشپزخونه اومدم بيرون نشستم کنار سپهر
نيما در حالي که ميخنديد رو کرد به من
-ببينم آوا هنوزم ياد نگرفتي چجوري ظرف بشوري؟
-ااا نيمااااا؟؟؟
ناديا خنديد
-خب مگه دروغ ميگه نيما تازه همه جونتو خيس کردي
نگاه کردم دست گل اقا سپهر بود ديگه
سپهر با لذت خنديد
-نچ نچ نيما تو هم به زن ذليلي من پي بردي تو اين مدت کارم شده ظرف شستن
مامانم-ااا آوا سپهر راست ميگه؟؟
با آرنج سقلمه اي به سپهر که داشت ميخنديد زدم
-نخير دروغ ميگه ايشون اصلا دست به ظرفم نميزنن تا يه وقت پوست لطيفشون خراب نشهههه...
بلــــــــه اصلا سپهر تو اين مدت با من غذا نخورده بود که بخواد ظرف بشوره
هستي-آوا بيا يه لباس بهت بدم بپوشي
بلند شدم
-نه لازم نيس خودم يه شلوار دارم
رفتم بالا تو اتاق سپهر دامن خيسمو با شلوار جين مشکي لوله تفنگيم عوض کردمو برگشتم پايين
دير وقت بود که مامان اينا رفتن وقتي ما ميخواستيم بريم خاله ثريا و پدر خيلي اصرار کردن که شب و بمونيم ولي دوتامون شرکتو بهونه کرديم و رفتيم خونه
******
-جانم؟
صداي مهناز پيچيد تو گوشي
-جوووووون فدا اون صداتتتتت عجقمممم
خنديدم
-سيلاااااااممم چيطووووووووري؟
-مثل پلو تو دوررررري
-مهناز هوار تو سر شده شد يه بار بزنگي عين بچه ي ادم با هم بحرفيم
-گم بابا! لياقت نداري
-بابا با لياااااااقتتتتت ... بنال زِرِتو
-مدارک عزيزم مدارکتو
-کوفتو مدارکتو...مدارکمو چي؟
-چه ميدونم دانشگاه مدارک تحصيلي و سابقه کار چه ميدونم چي شده رو ميخوان
-اوکي آندرستندددد
-اينگيليشت تو پاچممم
-تو پاچم نه بگو تو سُمم
-خاکا به سر من که زنگ زدم به تو لطفي در حقت کنم تو هم که...خوب ديگه زيادي بهت لطف کردم برو بمير...بااااي
-کوفتو باي...خداحافظ
گوشيو قطع کردم و دور زدم سمت شرکت چون پرونده ها و مدارکم اونجا بود
ساعت 7 بود ولي ميدونستم سپهر مونده بود شرکت تا کاراي عقب افتاده رو انجام بده
وارد شرکت شدم همه رفته بودن رفتم سمت اتاق سپهر درو اتاقو که باز کردم از چيزي که ديدم شوکه شدمو سر جام خشک شدم...
سپهر روي مبل چرم نسکافه اي اتاقش لم داده بودو يه دختره تو بغل سپهر لميده بود...
مطمئن بودم هاله بود...
سپهر لباش رو گلوي دختره بود...متوجه حضور من شدن هر دوتاشون از جا پريدن...
سکوتي سنگين بر قرار شده بود من به اون دوتا و اونا به من خيره شده بودن
هاله حتي جذاب تر از عکسش بود طوري که در نگاه اول محوش مي شدي چشاش از سياهي برق ميزد دماغش کوچيک اما عقابي بود و از زيبايش کم نميکرد بلکه جذاب ترشم ميکرد...
بالاخره سپهر سکوتو شکست
-اينجا چيکار ميکني؟
پوزخندي زدم
-اومدم تا شاهد عشق بازي شوهرم و معشوقش باشم
هاله تکوني به خودش داد
-ايشون همون خانوم خوشگلتن...آره؟
بعد با بغض ادامه داد
-خيلي پستي سپهر...خيلي...فکر کردي نفهميدم ازدواج کردي؟من ميدونستم اما منتظر بودم تا خودت بهم بگي
از بغل سپهر اومد بيرون اشکاش سرازيرشدن شال و مانتوشو پوشيد
سپهر بلند شد
-هاله..هاله عزيزم صب کن...
هاله داد زد
-خفه شو پست فطرررررررت
تنه اي به من زدو از اتاق و سپس از شرکت رفت بيرون
سپهر با چشاي خونيش تو چشام خيره شدو داد زد
-اينجا چه غلطي ميکنــــــــــــــي؟؟
با کينه و نفرت تو چشاش نگاه کردم
-کثافت لجن...مدارکمو بده
با خشم رفت سمت ميزش بعد از کمي جست و جو پروندمو در اورد همراه با اون چند پرونده ديگه و کلي کاغذ از کشوش افتاد بيرونو پخش زمين شد پرونده رو پرت کرد روي ميز
-حالا از جلو چشام گم شووو
پرونده و مدارکمو برداشتم با تموم نفرتي که تو وجودم احساس ميکردم جلوي پاش تف کردمو از شرکت زدم بيرون
چند لحظه بعد توي ماشينم نشسته بودم...
با قلبي پر از نفرت...له شدن قلبمو احساس ميکردم...چونم ميلرزيد...دستام يخ يخ بود...نفسام به سختي در ميومد...به هق هق افتاده بودم...اون صحنه مدام جلوي چشام ميومدو ديوونم ميکرد...
با مشت به فرمان ميکوبيدمو فحش ميدادم...
به خودم فحش ميدادم...
نميدونم چقدر وقت بود که توي ماشين نشسته بودمو هق هق ميکردم...
به پاهاي بي جونم حرکتي دادم...ماشينو روشن کردم...
نميتونستم درست ببينم...ماشينا آدما همه تار بودن...مثه اين بود که با چشاي بسته دارم رانندگي ميکنم...
ماشيني جلوم پيچيد تو ثانيه ي آخر پامو روي ترمز گذاشتم...سرم محکم خورد تو شيشه...از درد ناله اي کردم...
کسي به شيشه ي ماشين ميکوبيد...
در ماشينو باز کردم مردي با عصبانيت داد ميکشيد...
سرم گيج ميرفت و نمي فهميدم چي داره ميگه...بعد اينکه حسابي داد کشيد آروم شدو متوجه حالت من شد
-آبجي شما اگه حالت خوب نيس چرا پشت ماشين مي شيني؟؟زدي ماشينمو داغون کردي
کم کم دورم شلوغ شد هر کي يه چيزي ميگفت و منم نميدونستم بايد چيکار کنم فقط دستمو بردم سمت کيفم گوشيمو در اوردم به مهناز زنگ زدم تا گوشيو برداشت فقط آدرس و دادمو اونم تا ده دقيقه بعد پيداش شد
-چي کار کردي باخودت ديوونهههه
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
خيالم راحت شد سرمو تکيه دادم به صندلي و با آسودگي چشامو بستم...
با احساس درد چشامو باز کردم کمي طول کشيد تا موقعيتمو تشخيص بدم توي اتاق خودم بودم لحظه اي بعد صداي مهنازو شنيدم
-آوا جون قربونت برم؟
پلکي زدم
-مهناز
دستاي يخمو تو دستش گرفت
-جانم عزيزم؟من اينجام
ناله اي کردم
-ساعت چنده؟
-10
-سرم درد ميکنههه
-ميدونم عزيزم دکتر برات مسکن نوشته الان برات ميارم
خواست بره که دستشو گرفتم برگشت سمتم
-چي شده عزيزم؟
-به کسي گفتي که من...
پريد وسط حرفم
-نه نگفتم چون ديدم تو به من زنگ زدي گفتم شايد نخوايي کسي بدونه
-ممنون
گونه مو نوازش کرد
-قربونت برم چت شده گلم؟
با يادآوري اتفايي که افتاده بود آهي کشيدم اشکام روي گونم غلتيد مهناز از رابطه ي بين من و سپهر خبر داشت با بغض جريانو براش تعريف کردم مهناز دلداريم ميداد اما خودشم بغض کرده بود...
-مهناز بابت همه چي ممنون خيلي زحمت کشيدي بهتره ديگه بري خونه نگرانت ميشن
-فداي سرت گلم...اين چه حرفيه تازه من تا حالت خوب شه نميرم
لبخند بي جوني زدم
-حال من خوبه مهناز
مهناز نچي کرد
-نه ميخوام شب پيشت بمونم مامانمم خبر داره حالا بهش زنگ ميزنم ميگم شب ميمونم
-نه نه مهناز بيشتر از اين نميخواد زحمت بکشي...به خدا حالم خوبه
هر چي من اصرار کردم مهناز قبول نکردو اون شب کنارم موندو با هر صداي يا تکون من سريع بالاي سرم ميومد
اونشب سپهر هم پيداش نشد...همون بهتر تحمل قيافش برام سخت بود
*******
خونه غرق در سکوت بود
به حرکات عصبي سپهر نگاه ميکردم
راه ميرفت و دوباره راه رفته رو برميگشت...
کلافه نشست روي مبل توي موهاش چنگ زد
قطره اشکي از گوشه ي چشمش چکيد يه دفعه بلند شد ايستاد دستاشو مشت کرده بود
-همش تقصير تواِ...تقصير تو عوضي که اون گذاشت رفت
-عوضي خودتي و اون دختره ي هرجايي
وحشتناک فرياد کشيد
-خفه شووووووو
و بعدشم اومد بالاي سرمو سيلي خوابوند تو گوشم که گوشم زنگ زد
دستمو روي جاي سيلي گذاشتم و خيره نگاهش کردم بغض سختي تو گلوم گير کرده بود...
سپهر دوباره نشست روي مبل تا حالا بابا هم روم دست بلند نکرده بود حالا سپهر به خودش جرئت داده بود که روي من دست بلند کنه...
بايد خودمو خالي ميکردم رفتم بالاي سرشو صداش کردم
-سپهر؟
جواب نداد
چند بار ديگه صداش کردم تا بالاخره سرشو اورد بالا و با فرياد جواب داد
-از جون من چي ميخوااااايي؟؟
به تلافي يه سيلي زدم تو گوشش که دستم به زق زق افتاد
-هيچي
اخيش خالي شد عقده هام دوباره نشستم روي مبل و تو چشاش زل زدم
سپهر يه دفعه سريع بلند شد زمزه وار گفت
-بايد برم پيداش کنم....اره بايد برم
و از خونه زد بيرون
سکوت....سکوت...فقط سکوت....سکوت وحشتناکي که با صداي هق هق هاي من شکست
چرا رو من دست بلند کرد؟
چرا من روش دست بلند کردم؟
به کف دستم نگاه کردم...
اخ اين دستا صورت سپهرو لمس کردن...
بوسش کردمو گذاشتم روي قلبم...
اخ سپهر...سپهر...
زانوهامو تو بغلم جمع کردم و سرمو گذاشتم روي زانوهام...
ديگه اشکي نداشتم که بريزم...نميدونستم ساعت چنده هر چي بود الان هوا تاريک شده بود...حوصله ي اينو که بلند شم برم توي تختمو نداشتم...همونجا چشامو بستمو خوابم برد....
ساعت 7 بود که بيدار شدم...
کمي طول کشيد تا يادم بياد چرا اينجا خوابيدم...
با ياد اوري ديشب سريع از جام بلند شدم رفتم سمت اتاق سپهر تا ببينم برگشته يا نه...ولي اتاق سرد و بي روح بود طوري که تنم لرزيد...
چه جوري ميتونستم سر خودمو گرم کنم همش فکرم پيش سپهر بود...چهار روز بود که از سپهر خبري نداشتم...سياوش هم همين طور
سپهر حتي جواب تلفناي سياوشو هم نميداد...تنها کاري که توي اين مدت ميکردم اين بود که برم دانشگاه برم شرکت بيام خونه بخوابم...غرورم نميزاشت به سپهر زنگ بزنم و ازش خبر بگيرم...ولي ديگه نميتوستم براي همين تلفنو برداشتم...
دستام ميلرزيد...شمارشو گرفتم اولين بوق و که زد قطع کردم...
اه لعنت به اين غرور...لعنت...
گوشي توي دستم بود که تلفن زنگ زد...
به اميد اينکه سپهر باشه به شماره نگاه کردم...
اهي کشيدم...نيما بود
-الو؟
-سلام بر خواهر با معرفت و با وفاي خودمممممم
بغضم شکست
-سلام نيما خوبي؟
-آوا چرا صدات گرفته؟خوبي؟
به دروغ گفتم
-خوبم يه کوچولو سرما خوردم
-چرا جوجوي من سرما خورده؟
-اخه چيري جز سرما نبود بخورم
-اي شيطوون شکموو..ميدوني چي شده؟
-نه چي شده؟
با اهنگ گفت
-ميخوام برم خواستگاريش...ميخوام برم خواستگارريييي
-ا؟کي؟
-هفته ي ديگه
با بي حوصلگي خنديدم
-ا چقدر عالي پس تا چند وقت ديگه قاطي مرغا ميشيا
-اره ببينم آوايي مطمئني حالت خوبه؟
-اره اره خوبم
اگه يکم ديگه با نيما حرف ميزدم ميفهميد...
نيما کاري نداري من بايد برم سپهر صدام ميکنه
-ها باشه کاري نداري گلم؟
-نه..خداحافظ
-خداحافظ
شکمم به قارو قور افتاد بهش لعنت فرستادم از روزي که سپهر رفته بود درست حسابي غذا نخورده بودم
رفتم توي اشپزخونه......برداشتمو خوردم......
ديگه تو اين ده روز به سکوت خونه عادت کرده بودم...
سياوش کاراي شرکت و ميکرد همه از من سراغ سپهرو ميگرفتن منم به هر صورت که ميشد اونارو ميپيچوندم
داشتم از دانشگاه ميومدم که با ديدن کيوسک تلفن يه دفعه زدم رو ترمز ماشين پشت سريم با بوق کشيده از کنارم رد شدو دوتا فحش ابدارم نصيب خودمو جدم کردو اخرشم گفت
-زنيکه ديوووووونـــــــــــــه فک کردي ماشین حسابي سوار ميشي....
بقيه حرفشو چون دور شد نشنيدم ماشينو تقريبا وسط خيابون پارک کردمو با عجله پياده شدم دويدم سمت کيوسک
شماره ي سپهرو گرفتم فقط مي خواستم صداشو بشنوم..
بعد از سه بوق برداشت...
نفس نفس ميزدم دستمو گذاشتم روي سينم تا نفسامو آروم شه صداش خسته و گرفته بود
-الو؟
لبمو گاز کرفتم تا صدام در نياد
دوباره بي حوصله گفت
-الو؟
دوباره سکوت کردم چنتا الوي ديگه هم گفت و قطع کرد
اشکام سرازير شد دوباره زنگ زدم...
اينبار يه بار الو گفت و بعد سکوت کرد...و بعدم قطع کرد
سرمو به باجه تکيه دادم سرمو به شيشه ي باجه ي تلفن تکيه دادم پلکامو به هم فشار دادم....
قلبم وجودم به سمت سپهر پر کشيد...
سپهر...سپهر...کجايي کجايي؟؟
يه دفعه يکي به شيشه ضربه زد
سريع چشامو باز کردم پيرزني با چشم غره گفت
-عجب دوره زمونه اي شده...جوونا از کيوسک تلفن حاجت ميخوان...دختر جون برو به کارو زندگيت برس اينکارا عاقبت....
با ديدن چشاي اشکيم حرفشو خوردو گفت
-استغفرا...
از کنارش رد شدم سوار ماشينم شدم
کليدو انداختم توي در
خونه مثل هميشه بي روح بود ديگه به سوت و کوري خونه عادت کرده بودم...
با بي حوصلگي کانالا رو عوض کردم...صداي تي وي رو اعصابم بود خاموشش کردمو کنترلو پرت کردم روي ميز...
رفتم تو اتاق سپهر روي تختش دراز کشيدمو بالشتشو گرفتم توي بغلم سرمو توي بالشت فرو بردم ، بوي سپهرو ميداد بوسه اي روش زدم اشکام دونه دونه روي بالشت ميريخت...
لباسيو که دوست داشتو از کمدش در اوردم چشمامو بستم...
چقد اين اتاق بدون سپهر سرد و بي روح بود لرزم گرفت بلند شدمو از اتاق اومدم بيرون
عکساو فيلماي روز عروسيمونو اوردم با ديدنشون دوباره اشکام سرازير شد همشونو شايد هزار بار بيشتر نگاه کردم...ولي دلتنگيم از بين نرفت...
کيليپي و که با هم توي باغ پر کرده بوديم خيلي دوست داشتم سپهر ژستاي فوق العاده قشنگي ميگرفت
از بين عکسا اونو که سپهر پشتم ايستاده بودو يه دستشو دور کمرم انداخته بودو منم يه دستمو از پشت دور گردنش حلقه کرده بودمو سپهر هم لباشو گذاشته بود پشت گردنم خيلي دوست داشتم..
چشمامو بستم ياد رقص تانگوي شب عروسيمون افتادم...بهترين رقص عمرم بود هنوزم ميتونستم داغي دست سپهرو روي کمرم احساس کنم...
آهي کشيدم تلويزيونو خاموش کردم
چشمام به علت گريه هاي زيادم ميسوخت پلکامو بهم فشار دادمو خودمو گوشه اي مچاله کردم سرمو به دسته ي مبل تکيه دادمو خوابم برد
تازه از خواب بيدار شده بودم بدنم کوفته شده ود انگار با چوب افتاده باشن به جونم..
حسابي ضعف کرده بودم همه جارو تار ميديدم...
مثله هر روز صبح اول سري به توي اتاق سپهر زدم...
بوي عطر سپهر ميومد...واي..اين سپهر بود که روي تخت خوابيده بود...
دستمو گرفتم جلوي دهنم که صدام در نياد...
تو اين لحظه يه دفعه سپهر چشماشو باز کردو نگاهش به من افتاد...
زير چشمي نگاهش کردمو اسمشو زير زمزمه کردم
سپهر با نگاهي که توش بيزاري نفرت تاسف خستگي شرمندگي و شايد محبت موج ميزد به من خيره شد...
همين که ديدمش برام کافيه برگشتم برم که دنيا دور سرم چرخيد چشمام سياهي رفت و...
چشمامو که باز کردم روي تختم بودم خبري از سپهر نبود دوباره منو تنها گذاشته بود...
خدايا ديگه نه...ديگه تحمل دوريش و ندارم
به سختي بلند شدم گام اولو که برداشتم سرم گيج رفت
چشمامو چند لحظه بستمو دوباره باز کردم به شدت تشنم بود دوباره با لجبازي به راه افتادم...
پله ها به نظرم خيلي زياد بودن چشمام تار ميديدن
نميدونم پام به چي گير کرد که باعث شد بيفتم...
دستمو به نرده ها گرفتم تا از سقوط کردنم جلوگيري کنم ولي دستام جون نداشتن از پله ها پرت شدم پايين ناله ام بلند شد چشمامو بستمو ديگه هيچي نفهميدم
پلکاي سنگينم به زور باز کردم...همه جا تار بود...
نور چراغ مهتابي روي سقف چشمامو ميزد...چند بار پلک زدم...
تار میديدم که کم شد تونستم سرمي رو که به دستم وصل بودو ببينم...حدس زدم اينجا بايد بيمارستان باشه...
اتاق خلوت بود...داشتم سعي ميکردم يادم بياد چجوري و کي منو رسونده اينجا که در باز شدو پرستار جووني وارد شد
با ديدن چشماي بازم لبخندي زد
-بالاخره چشاتو باز کردي خانوم خشگله؟
اومد سرممو چک کرد با صداي گرفته اي که براي خودمم نا اشنا بود گفتم
-منو کي اورده اينجا؟
با تعجب نگاهم کرد
-خب شوهرت ديگه....
چون ديد فقط دارم نگاهش ميکنم گفت
-همون آقاي قد بلندو خوش هيکل با چشم و ابروي مشکي...مگه شوهرتون نبودن
سرمو تکون دادم
-چند ساعته اينجام؟
به نرمي لبخندي زد
-چند ساعت نه بگو چند روز؟ دو روزه اینجایی
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
با تعجب چشمامو بازو بسته کردم
-دو رووووووز؟
-آره عزيزم وقتي آوردنت اينجا حالت اصلا خوب نبود ولي خدارو شکر به نظر ميرسه الان حالت بهتره
خواستم ازش سراغ سپهرو بگيرم که در باز شدو سپهر اومد تو...
انگار تازه ديده بودمش اصلا يه ادم ديگه شده بود...
صورت تکيده...چشماي به گود نشسته...ريش بلند و موهاي ژوليده غمگين
بهش خيره شدم...
فداش شم چي به روز خودش آورده
بغضم گرفت
سپهر همين طور که به من خيره شده بود نزديک شد
*******
چشماش بزرگترو جذاب تر به نظر ميرسيد
پرستار زير چشمي به سپهر نگاهي کردو از اتاق رفت بيرون
حالا که ميتونستم ببينمش نميخواستم ببينمش چشمامو بستم صداشو شنيدم
-خوبي
چه سوال مسخره اي
چشمامو باز نکردم و جوابشو هم ندادم...
چند دقيقه سکوت برقرار شدو بعد صداي پايي و شنيدم که دور ميشدو بعد صداي بسته شدن در...
چشامو باز کردم سپهر رفته بود ولي بوي عطرش تموم اتاقو پر کرده بود...
نيم ساعتي بعد سپهر همراه با پرستار اومد
پرستار-بهتري خانومي؟
به سپهر نگاه کردم سرشو انداخت پايين
-خوبم.... کي مرخص ميشم؟
-خيلي برا مرخص شدن عجله داري يا از ما خسته شدي؟
لبخند زورکي زدمو هيچي نگفتم خودش جواب داد
-يکي دو ساعت ديگه
نفسمو دادم بيرون پرستار بعد از چک کردن برد بالاي تخت رفت بيرون
سپهر نشست روي صندلي کنار تختم و به قطره هاي سرم خيره شد منم به روبه رو خيره شدم
-پيداش کردي؟
فقط جواب داد
-نه
دوباره سکوت برقرار شد من با گوشه ي ملحفه ي روم بازي ميکردم سپهر به قطره هاي سرم خيره شده بود سپهر نگاهشو از قطره هاي سرم برداشتو به من زل زد
-چرا با خودت اينکارو کردي؟
اخم کردم نميخواستم غرورمو بشکنم
-چيکار؟
عصبي شد به سرم اشاره کرد
-چرا الان بايد اينجا باشي
شونه هامو بالا انداختم
-براي من شونه هاتو بالا ننداز
يه لحظه عصباني شدم با بغض و کينه سرش داد کشيدم
-چرا؟ از خودت بپرس ده روزه که خبري ازت نيس با بي رحمي منو تنها گذاشتي...اصلا صبر کن بينم تو اينجا چيکار ميکني؟برو بيروون...برو بيروون ديگه نميخوام ببينمت....برو دنبال هاله جوونت..اونقدر دنبالش بگرد تا بميري بروووووووووووو
چنگي تو موهاش کشيد بلند شدو از اتاق رفت بيرون و درو به هم کوبيد
دوباره اشکام سرازير شد ملحفه رو کشيدم روي سرم پلکامو به هم فشار دادم سعي کردم بخوابم هر چي گريه کرده بودم کافي بود ديگه از خودمو اشکام حالم به هم ميخورد...حتي...حتي از سپهر هم حالم به هم ميخورد اون منو با اشکام تنها گذاشته بود....
با صداي پرستار بيدار شدم ملحفه رو کشيدم کنار
-خانوم خوشگله مرخص شدي
بلند شدم دست و صورتمو شستمو لباسامو پوشيدم
از پرستار سراغ سپهرو گرفتم اونم جواب داد دو ساعتيه نديدمش
حسابي ضعف داشتم يه دقيقه هم نميتونستم روي پام وايسم ولي دلم نميخواست به سپهر زنگ بزنم تا بياد دنبالم براي همين از بيمارستان که اومدم بيرون يه تاکسي گرفتمو برگشتم خونه
چراغا خاموش بود يه لحظه ترسيدم نکنه سپهر بازم رفته باشه...
مهم نيس بره به درک...
رفتم سمت يخچال با غذاهاي مونده ي دو روز پيش خودمو سير کردمو رفتم توي اتاقم تا کمي استراحت کنم
تازه روي تخت دراز کشيده بودم که صداي در خونه اومد...چند لحظه بعد قامت سپهر در ميان چارچوب در پديدار شد با ديدن من نفسشو داد بيرون و دستاشو توي موهاش فرو برد
-چرا به من زنگ نزدي بيام دنبالت؟؟
-لزومي نديدم خودم ميتونستم بيام خونه
-چرت و پرت تحويلم نده آوا
-چرت و پرت نيس من نيازي به کمک تو ندارم حالام برو بيرون ميخوام بخوابم
با عصبانيت چند قدم برداشت سمتم بعد ايستاد دستاشو مشت کرد خواست چيزي بگه که منصرف شد عقب گرد کردو از اتاقم رفت بيرون
کسل و خسته و بي حال بودم اگه يه حمام ميرفتم خوب ميشد لباسامو درآوردمو رفتم حموم
وان و آب گرم کردمو توش درازکشيدم...
يه ساعتي توي سکوت چشمامو بسته بودمو دراز کشيده بودم که صداي سپهر از پشت دراومد
-آوا چيکار ميکني؟خوابت برده؟
تکوني به خودم دادم
-نه
پوستم به علت اينکه زياد توي آب مونده بودن چروک شده بود خودمو شستمو حوله رو دور خودم پيچوندمو اومدم بيرون
سپهر توي اتاقش روي تخت نشسته بودو منو نگاه ميکرد يه لحظه سرم بد جور گيج رفت دستمو گرفتم به ديووار تا نيفتم...
اه خاک تو سر من که به خاطر يه احمق خودمو به اين وضع دچار کردم...
دستاي سپهرو دور بازوم احساس کردم
-حالت خوبه؟
چشامو باز کردم
-آره
-بزار کمکت کنم
-لازم نکرده خودم ميتونم
دستمو کشيدم هنوز دو قدم بيشتر جلو نرفته بودم که تعادلمو از دست دادم و اگر سپهر منو نگرفته بود الان افتاده بودم
-بزار کمکت کنم لجبازي نکن
زير بازومو گرفت منو رسوند به اتاقم
زير لب زمزمه کرد
-متاسفم
سرمو گرفتم بالا و تو چشاش خيره شدم چشاي زيباو جذابش کاملا بي احساس بودن
-سپهر هاله ديگه....؟
پريد وسط حرفم
-ديگه ازش حرفي نزن...لطفا اگه ميشه؟
سرمو تکون دادم
-باشه
بعد از اينکه لباسامو پوشيدم رفتم توي اشپزخونه تا بعد از ده روز يه غذاي خوشمزه درست کنم سپهر تمام مدت توي اتاقش بود فقط صداي گيتارش ميومد...
ميزو با سليقه چيدمو رفتم توي اتاق سپهر
-سپهر ناهار حاضره بيا
بدون اينکه نگاهم کنه جواب داد
-اشتها ندارم
کمي اين پا اون پا کردمو عقب گرد کردمو رفتم بيرون به ميز غذا خيره شدم ديگه منم اشتها نداشتم به زور چند قاشق خوردمو غذارو گذاشتم توي يخچال و ميزو جمع کردم رفتم توي اتاقم تا کمي به درساي عقب مونده ي دانشگاهم برسم
جزوه هامو دور خودم جمع کردم...هنوز صداي گيتار سپهر ميومد ولي نميخوند...
به هاله لعنتي فرستادمو اصلا همش تقصير خودش بود اگه چشماشو نمي بست روي واقعيت اين اتفاقا براش نمي افتاد...ولي نه تقصير سپهر چيه گناهش اين بود که عاشق شده بود مثه من ...منم عاشق سپهر بودم...اين که گناه نبود...
اه اين جوري نميتونم درسمو بخونم فردا هم که امتحان داريم
دوباره جزوه مو باز کردم سعي کردم تمرکز کنم ولي نميشد...دلم براي سپهر ميسوخت کاشکي ميشد برم توي اتاقشو سرشو بزارم روي شونمو دلداريش بدم
******
يه هفته اي از وقتي که سپهر برگشته بود گذشته...همش توي اتاقش بود و گيتار ميزد و غذاهم شايد در حد اين که خودشو سير کنه ميخورد...
امروز جمعه س هوم ساعت تازه نهِ...چه زود بيدار شدم چون من هميشه از جمعه هام نهايت استفاده رو ميکنم و تا لنگ ظهر لنگم را هواس...
دست و صورتمو شستم با حوله صورتمو خشک کردمو اومدم بيرون
سرکي به اتاق سپهر کشيدم هنوز خواب بود لباس خوابمو با تاپ و شلوارک جذب مشکي عوض کردم ميخواستم خورشت قيمه که غذاي مورد علاقه ي سپهر بودو بپزم اميدوار بودم امروز بياد غذاشو بخوره دست به کار شدم اول برنج و خيسوندم داشتم به خورشت سر ميزدم که صدای بسته شدن در اومد...
اه کجا رفت؟
نااميد روي صندلي نشستم سرمو به دستم تکيه دادم
يعني کجا رفت؟
کاشکي برگرده
به ساعت نگاه کردم ساعت دوازده بود ممکن بود براي ناهار برگرده
غذا پخته شده بود داشتم سالاد درست ميکردم که در خونه باز شدو سپهر اومد
بهش سلام کردم اومد تو اشپزخونه
-سلام
بعد بو کشيد
-به به عجب بويي مياد من که خيلي گشنمه
بعد رفت سمت قابلمه درشو برداشت و نگاه کرد
-خورشت قيمه؟
بعد رو کرد به من با لبخند محوي به من که مات و مبهوت نگاش ميکردم گفت
-تا تو غذارو بکشي من لباسامو عوض کنم
با شوق بلند شدم ميزو آماده کردم بعد از چند دقيقه با لباس خونه اي اومدو نشست روي صندلي و يه تيکه کاهو گذاشت توي دهنش و به من که داشتم غذارو ميکشيدم خيره شد...
منم بيشتر از هميشه براش غدا کشيدمو نشستم رو به روش
خيلي با اشتها ميخورد...
جيگر که بود جيگرم غذا ميخورد
داشتم به غذا خوردش نگاه ميکردم که سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد
-چرا نميخوري غذاتو؟نکنه دست پخت خودتو دوست نداري؟
و لبخند قشنگي زد
سرمو انداختم پايين و مشغول شدم
-چرا
-ميدوني خورشت قيمه غذاي مورد علاقه ي منه؟
-ميدونستم براي همين درست کردم
-تو از کجا ميدوني غذاي مورد علاقه ي منه؟
-ميدونستم ديگه
شونه هاشو انداخت بالا و بشقاب خالي از غذاشو گرفت جلوم
-بازم برام ميکشي
کم کم داشتم شاخ در مي اوردم يهو اين همه تغيير کرده بود؟
بشقاب و ازش گرفتم
-هر وقت کافي شد بگو
-بسه
بشقاب و گذاشتم جلوش ديگه حرفي نزد فقط وقتي غذاش و تموم کرد گفت
-مرسي
و بشقابش و گذاشت توي ظرفشويي
-نوش جون
******
در کمدمو باز کردم سرمو خاروندم
حالا چي بپوشم که مناسب باشه؟
چشمم به کت و شلوار مشکي ديورم افتاد که دايي بهرام برام از ايتاليا آورده بود
از جالباسي درش آوردم
اين خوبه براي امشب
سريع پوشيدمش و توي آيينه ي قدي نگاه کردم...چقدر خوش دوخت و شيک بود بود
کتش تنگ و کوتاه بودو يه تاپ طلايي هم زير کتم پوشيدم يه کمربند باريک از جنس خود کتشم داشت يه کفش خوشگل طلايي مات هم باهاش ست کردم کمي آرايشم کردم و مانتو شالمو گرفتم دستمو رفتم سمت اتاق سپهر.
سپهر جلوي آيينه ايستاده بودو داشت کرواتش و درست ميکرد
–آماده اي سپهر؟
از آيينه منو نگاه کرد سپس برگشت و منو خيره با نگاه خريدارانه نگاهم کرد
-بريم
مانتو شالمو سرم کردمو اومدم بيرون سپهر هم به دنبالم اومد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آسمان مشکی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA