انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

آسمان مشکی


زن

 
-امم..اول بريم سينما بعد بريم پارک بعد هم بريم رستوران
رفتيم سينما فيلمش حسابي حوصلمو سر برده بود سپهر هم که توي تاريکي سوءاستفاده ميکردو هر چند ثانيه يه بار نگاهم ميکرد از نگاهاش کلافه شده بودم پوفي کردمو با يه نگاه سپهرو غافلگير کردم پرو پرو نگاهم کرد خب مثه اينکه اگه به صورت سپهر نگاه کنم خيلي بهتر از نگاه کردن به پرده ي سينماس
به چشماي مشکيش که توي تاريکي هم برق ميزد خيره شدم چشماش يه جاذبه ي فوق العاده داشت و نميتونستم نگاهمو ازش بگيرم اونم با حالت عجيبي نگاهم ميکرد بدون اينکه پلک بزنه...کم کم سرش اومد جلو...جلو...وجلوتر...يه دفعه چراغا روشن شد هردوتامون پريديم الا سپهر هنوز خيره نگاهم ميکرد...و چند نفر که رديف پشتيمون نشسته بودن مارو نگاه ميکردن يه زنه ي چاقي هم خيلي بد نگاهم ميکرد دست چپمو گرفتم بالا کشيدم روي کلاهم تا چشاي کورش ببينه حلقمو
اه اينقدر از اين زنا بدم مياد اخه به اونا چه
بلند شديم و به سمت درهاي خروجي به راه افتاديم جمعيت براي خارج شدن از سينما فشار مياوردن و بعضيا هل ميدادن سپهر دستشو دو طرفم گرفت
-بپا له نشي زير دست وپاها جوجو
-تو هم بپا زير پات کسي و له نکني
خنديد از سينما که خارج شديم رفتيم پارک کمي توي سي وسه پل قدم زديم و بعد رفتيم رستوران
وقتي برگشتيم ساعت حدود 11 اينطورا بود روي مبل نشستم سپهر هم کنارم نشست
-دَدَ بهت خوش گذشت کوشولو؟
کوفت و درد و مرض و کوشولو والا ما وقتي بچه هم بوديم مامان بابامونم اينجوري با ما حرف نميزدند
با غيض جواب دادم
-بله
دوباره شيطون شد
-حالا که دَدَ بهت خوش گذشته پس...
و صورتشو اورد نزديک انگشتمو گذاشتم روي پيشونيش و هلش دادم عقب
-شرمنده کوشولو ها از اين کارا بلد نيستم
بلند خنديد بلند شدم
-رو آب بخندي برا خودت جک ميگي که ميخندي؟
-از قديم گفتن الوعده وفا
-من که هيچ وعده اي به تو ندادم...
-خسيس فقط يه لب
خم شدم روي صورتش با ناز صورتمو به صورتش نزديک کردم اونم لبخند پيروزمندي زد صورتشو اورد جلو که يه قدم رفتم عقب با يه لبخند ژکوند باهاش باي باي کردم
-شب خوووششش
******
با فین فین از خواب پريدم سرم کمي درد ميکرد بلند شدم رفتم توي حال سپهر روي مبل نشسته بودو داشت يه کتاب ميخوند
-ساعت خوااب خانوووم
رفتم جلو
-چي داري ميخوني
کتاب و بستمو به جلدش نگاه کردم
-کتاب روان شناسي؟تو از کي تا حالا برام روان شناس شدي؟
-از وقتي تو به سيب زميني ميگفتی ديب دميني
خودمو انداختم کنارش سرمو به مبل تکيه دادم
-سپهر سرم درد ميکنه
-هي واي من
مرگ و هي واي من همه شوهر دارن ماهم شوهر داريم خدايا چي توي اين شونوگول خان ديدي که منه فرشته رو زن اين کردي؟
--ايشش واقعا که سيب زميني هستي
سرشو از روي کتاب برداشت
-حقته چقدر بهت گفتم با موهاي خيس و تاپ و دامن همينجوري نخواب
جوابشو ندادم کتابشو گذاشت کنار و بلند شد رفت توي اشپزخونه و چند لحظه بعد با يه قرص سر درد و ليوان آب برگشت
-بيا
با چشم غره قرص و ليوانو ازش گرفتم و خوردم و دوباره چشمامو بستم تا اينکه خوابم برد...با صداي در بيدار شدم حسابي عرق کرده بودمو و تموم بدنم درد میکرد سپهر اومد جلو
-سلام
اصلا حس و حالشو نداشتم که حرف بزنم فقط سرمو تکون دادم اومد نزديک
-بهتر نشدي؟
چشمامو بستم سرمو به علامت نه بالا انداختمو سرمو به مبل تکيه دادم اومد نشست کنارم با نگراني دست گذاشت روي پيشونيم تا تبمو بگيره تا گذاشت سريع دستشو برداشت
-چقدر داغي تو
داشت دوباره خوابم ميبرد که دستمو گرفت و کشيد
-پاشو
با صداي گرفتم ناليدم
-سپهر يه امروزو تو رو خدا ولم کن حوصله ندارم
-پاشو بايد ببرمت دکتر
-نميخوام
-پاشو بهت ميگم بچه جون تبت حسابي بالاس ممکنه تشنج کنيا
مثه بچه ها لبامو ورچيدم با لجبازي گفتم
-نميخوام
خم شد تو صورتم گونه مو نوازش کرد
-نکنه از دکتر ميترسي ؟يا از آمپول؟
-نخيرم
انگار داشت با بچه حرف ميزد
-پس پاشو...پاشو عزيزم فوقش يه امپول کوچولو ميزني حالت بهتر ميشه...پاشوو
منو بلند کرد چون سرم گيج ميرفت تلوتلو ميرفتم سپهر بازومو گرفتو منو به خودش تکيه داد و منو برد توي اتاقم منو نشوند روي تختم و خودش رفت سر کمدم يه مانتو شلوار برام در اورد
-پاشو بپوشونمت
-نهههه خودم ميپوشم
-الان وقت لجبازي نيس آوا پاشو عزيزم....باريکلا
بي حس تر از اوني بودم که لجبازي بکنم سپهر مانتو شلوارمو بهم پوشوند يه شال هم انداخت روي سرم بغلم کرد منو نشوند روي صندلي ماشين و خودشم سريع سوار شد...
با صداي سپهر پلکاي سنگينمو باز کردم
-آوا خانومي پاشو رسيديم
دماغمو کشيدم بالا... چشمام خود به خود بسته شد چند لحظه بعد سپهر در طرفمو باز کرد منو بغل کردو برد توي کيلينيک
دکتر معاينم کردو برام يه امپول نوشت حالا من هر چي با اون حالم براي سپهر ابرو بالا مينداختم و بهش اشاره ميکردم توجه نميکرد...بزار حالم خوب بشه صدو پنجاه تا امپولو خودم ميبندم به نافت
منو امپول بزنن تورو هم بايد امپول بزنن چي فک کردي؟
منو بردن توي يه اتاق
-سپهر به خدا اون امپول بهم نزديک شه جيغ ميزنما
مهربون خنديد
-تو که بچه نيستي اخه يه امپولو دو ثانيه ميزنيو تموم
دماغمو دوباره کشيدم بالا و مظلومانه بهش خيره شدم گونمو نوازش کرد
-جوجو به حرفم گوش بده يه امپول ميزني بعد راحت ميشي
پرستاري اومد
- خب خانوم خوشگله دراز بکش ببينم
ابر فرررررض...اين وسط همه شده بودن قوم الظالمين و منم مظلوم ناچارا روي تخت سفيد دراز کشيدم لامصب عجب دست سنگينو بديم داشت فک کنم تا دو هفته نتونم درست راه برم
از اتاق لنگون لنگون اومدم بيرون سپهر خنديدو اومد سمت منو بازومو گرفت و دم گوشم خنديد
-اخيييي جوجووو خانوم پرستار ادبت کرد؟
با بي حالي گفتم
-ببند
خنديد
-چشم بريم
منو نشوند روي صندلي توي ماشين خوابم برد وقتي بيدار شدم روي تختم بودمو توي بغل سپهر...چقدر اغوششو دوست داشتم براي همين دوباره چشمامو بستم نميدون چقدر گذشت که سپهر صدام کرد
-آوا؟....خانومي؟ پاشو وقت قرصته
چشمامو باز کردم دستشو کشيد روي گونم
-بهتری؟
-اره
-تبتم که اومده پايين بيا اين قرصت
ليوان آب و به همراه قرص ازش گرفتم خودم از روي تخت بلند شدم چشمم به شلوار گرمکن سفيدم افتاد...اين ارانگوتان دوباره سوءاستفاده کرد تا جايي که من يادمه يه مانتو شلوار تنم بود اخه بي جنبه اي ديگه به تنبون ادم مريض چيکار داري....اخه من به تو چي بگم
–سپهر؟
-جانم؟
-اين چيه من پوشيدم؟
-شلوار گرم کن
فقط نگاهش کردم تا خودش منظورمو بفهمه گويا فهميد چون خنديد
-خب اخه تو اون مانتو شلوار تنگت که راحت نبودي....حالا همچين ميگه انگار من تا حالا نديدمت
کوفت با اخم نگاش کردم دوباره خنديد و شيطون شد
-ولي عجببب هيکل و پوستي دارياا
نه بابا بعد يه عمر تازه فهميد
پوفي کردم بهم نگاه کرد
-کو اون زبون شيش متريت؟جوجو زبونتو اقا گربههِ خورده؟
زبونمو براش دراوردم
-نخير هنوز دارمش ولي لايق نميدونم
سوتي کشيد
-اوهوووووو خانوم ترمز کن مام سوار شيم
با ناز گفتم
-اخه شما به ما نميخوريييي
-اااا اينطوريه مثه اينکه حالت بهتر شده زبونتم متاسفانه داره دوباره تقويت ميشه
بعد موزيانه با لحن معني داري ادامه داد...
حالا بزارحالت خوب شهههه ميدونم باهات چيکار کنم که اون زبونت کوتاه شه
نزديک بود يه جيغ بنفش بکشم ديگه کاري از دست من ساخته نيس ديگه کلا نااميد شدم اخه يه بشر تا اين حد آرانگوتان
خواستم يه لقت بزنم بهش که جاخالي داد
-حيف که حالا حالم خوش نيس وگرنه همچين لهت ميکردم که با کارتکم از رو زمين نتونن جمعت کنن....شنگول خان....
توي ايينه به خودم نگاه کردم خيل عالي شده بودم تازه از آرايشگاه برگشته بودمو براي تنوع موهامو زيتوني رنگ کرده بودم يه رنگي که همرنگ چشمام باشه و موهامم فر شيش ماهه زده بودم فقط سراشونو کوتاه کرده بودم چون ميدونستم سپهر موهاي بلندمو خيلي دوست داره....نه بابا سپهر خر کي باشه خودم دلم نيومد موهامو کوتاه کنم
حمومي رفتم يه تاپ جذب سفيدو عسلی همرنگ چشمام پوشيدم با دامن شلواري خيلي کوتاه که به زور تا روي رونم ميومد به همراه رو فرشي هاي سفيدم که پاپيون خوشگل سفيد سرشون بود موهامم دور خودم ريختم يه تل عسلي بزرگ هم زدم يه خط چشم مشکي هم توي چشام کشيدم که جلوه ي چشمامو صد برابر ميکرد
قيافه ي جديدمو دوست داشتم واسه ي خودم بوسي فرستادم رفتم توي اشپزخونه
-پيش به سوي کيک شکلاتي خوشششمزه
کيک و اماده کردمو گذاشتم توي فر بعد از سه ربع بوي خوب و اشتها اور کيک توي خونه پيچيد کيک رو از فر در اوردمو روي مبل منتظر نشستم
بالاخره شوي ماهم اومدن چون سرشو پايين انداخته بود پايينو نگاهم نکردو سلام کردو رفت توي اتاقش نديد قيافه ي جديدمو
از توي هال بلند گفتم
-سپهر قهوه و کيک درست کردم اگه ميخوايي
رفت توي اشپزخونه وقتي از اشپزخونه برگشت داشت با چنگالش کيک و نصف ميکرد وقتي سرشو اورد بالا تا کيکو بزاره توي دهنش چشمش به من افتاد چنگال تو هوا بي حرکت مونده بودو اون خيره خيره نگاهم ميکرد
خندم گرفته بود اهمي کردم به خودش اومد
-واسه من نياوردي؟؟
در حالي که هنوز داشت با نگاهش قورتم ميداد گفت
-نه خودت پاشو بردار
بله ديگه اينهمه کيک براي اقا درست کن بده کوفتشون کنن همون بهتر ، برام مياوردي پرتش ميکردم تو صورتت
زير نگاه سنگينش بلند شدمو رفتم توي اشپزخونه کيکو قهوره براي خودم گذاشتم اومدم بيرون و نشتم روي مبل کنارش
-چه خوشگل شدي
با ناز پشت چشمي براش نازک کردم
-من خوشگل بودم خوشگلترم شدم

-اوه در اونکه شکي نيس ولي چرا قبلا اينجوري نکردي؟
شونه هامو انداختم بالا ، دستي کشيد توي موهام و بعد يکي از فرامو گرفت بالا
-فر خيلي بهت مياد رنگ موهاتم با چشات هماهنگ شده
و توي چشمام خيره شد دوباره همون حالت عجيب سرمو کشيدم عقب تا موهام از دستش بياد بيرون
سپهر هم دستشو برد سمت کنترل و تلويزيونو روشن کرد
-امتحانتون شروع شده؟
-نه سه روز ديگه اوليشونه تا يه ماه بعدم...
با تموم وجود با خوشحالي گفتم
-دکترااااااااا
خنديد
-مثه اينکه حسابي از درس خوندن خسته شدي
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-اووف اره خيلي فقط اين يه ماهه بگذره
-نکه خيليم درس ميخوني اصلا من موندم تو چه جوري چند سال جهش دادي
خنديدم و با حالت از خود راضيي گفتم
-ماييم ديگه
-براي شام چي داريم؟
-هيچي
-هيچي؟ولي من گشنمههه
شونه هامو انداختم بالا
-غذا نداريم اينهمه کيک خوردي ديگه
مثه اين پسراي شکمو گفت
-ااا کيک که کاري به شام نداره من يه شام خوشمزه ميخوام
خندم گرفت
-خب باشه کوکو سبزي درست ميکنم . دوس داري که؟
گوشه ي لبشو پايين داد و نگاهم کرد نچ نچي کرد
يادته چه جوري اون همه کوکو رو به خوردم دادي؟
و دوباره سرشو تکون داد
-من دلم قورمه سبزي ميخواد
نگاه عاقل اندر صفيهي بهش انداختم
-قورمه سبزي؟اون که خيلي طول ميکشه سپهر پيداس بلد نيستي يه املت هم درست کني
-لازانيا چي؟
کمي فک کردم بعد بلند شدم
-اره خوبه فقط بايد ببينم همه ي موادش رو داريم يا نه
-کمک ميخوايي؟
-پ نه پ
خنديدو دنبالم اومد توي اشپزخونه شروع کردم به اماده کردن مواد لازانيا سپهر به ميز اپن تکيه داده بودو سوت ميزدو منو نگاه ميکرد يه دفعه گفت
-ميدوني مثه دختر بچه ها شدي با اين موهاي فرو تل که زدي و اين دامن شلواريت
خنديدم يه جورايي خوشم اومد
-سپهر پنير پيتزا نداريم ميري بخري؟
-اره
رفت اماده شد نچ نچ براي يه سوپر رفتنم تيپ زده بود يه تيشرت و شلوار گرمکن سفيد پوشيده بود تا خواست از در بره بيرون گفتم
-سپهر پاستيلم بخر
-باشه جوجو
بيست دقيقه بعد برگشت از توي اشپزخونه سرکي کشيدم
-چرا اينقدر طول دادي؟
دوتا پلاستيک بزرگو نشونم داد
-ايناچيه؟من فقط يه پنير پيتزا و پاستيل ميخواستم
شونه اي تکون داد و خريدارو گذاشت روي اپن
رفتم سرشون و پنير پيتزاو پاستيلو در اوردم
چنتا پاستيل خوردمو مشغول اماده کردن لازانيا شدم اماده که شد گذاشتمش توي فر داشتم سالاد درست ميکردم که حواسم به سپهر پرت شد
-اااااااخخ
سپهر سريع برگشت
-چي شدي؟
انگشت بريدمو گرفتم توي انگشتم بد جور ميسوخت
-دستتو بريدي؟چرا دقت نميکني دختر خوب؟
و انگشتمو گرفت
-بيا دستتو بگيرم زير آب
بعدش رفت برام بتادين اورد تا دستمو برام ضدعفوني کنه و ببنده
کارش که تموم شد نوک انگشتمو بوسيد
-خودم بقيشو درست ميکنم تو برو بشين
خوشحال شدم نشستم روي صندلي و سالاد درست کردنشو تماشا کردم استايل سالاد درست کردنشم قشنگ بود کلا اين بشر اگه دست تو دماغشم ميکرد بازم خوش استايل بود...
بميررررري سپهررر
خودش لازانيا رو از توي فر در آوردو ميزو چيد باهم لازانيا رو نوش جون کرديم ظرفارم سپهر جون زحمتشو کشيدن بعد از غذا باهم يه فيلم ديديم
فنجوناي چاييمونو گذاشتم توي اشپزخونه لباسامو با يه لباس خواب نباتي تور و کوتاه عوض کردم روش ربدو شامبرمو پوشيدم رفتم توي حموم تا مسواک بزنم مسواکم که تموم شد سرمو بردم نزديک ايينه و دندونامو روي هم گذاشتم داشتم به دندوناي رديف و سفيدم نگاه ميکردم که سپهر اومد توي حموم وقتي منو ديد يه تک خنده ي مردونه اي کرد از توي ايينه نگاهش کردم
-نخند مسواک گرون ميشه....واسه چي ميخندي؟؟
-بجا اينکه توي ايينه از خودت لب بگيري بيا از من لب بگير
از ايينه فاصله گرفتم همچين دندوناشو تو حلقش بشکنم که دندون مصنوعي رو شاخش باشه
-نخير داشتم دندونامو ميديدم
يه هووم معني دار گفت
هومو درد هوومو درد حاااد هووموو....
-نميخوايي از من لب بگيري؟
چپ نگاهش کردمو اب پاشيدم توي صورتش
-بي تربيت
داشتم از حموم ميومدم بيرون که از پشت کمرمو گرفت...اي خداااا اين باز دوباره جو گير شد
منو برگردوند بدون اينکه به من فرصت حرکت کردن و بده لباشو گذاشت روي لبام...يعني من مرده ي اون رفتاراي رمانتيکتم مــــــرد....
ولي خودمونيما دلم براي اغوششو بوسه هاش يه ذره شده بود براي همين به بوسه هاش جواب دادم...
دستمو دور شونش انداختم اونم دستاشو انداخت دور کمرم بغلم کردو منو برد توي اتاقم...کمربند ربدوشامبرمو باز کردو منو انداخت روي تخت..باز هم اغوش گرمش...لباي گرمش....نفساي تندو گرمش...
و باز دوباره من نتونستم در مقابل بوسه هاش مقاومت کنم...به خودم لعنت فرستادم.
حالا اين من بودم که داشتم سپهرو ميکشيدم سمت خودم...
******
نميدونم دفعه ي چندميه که دويدم توي دستشويي و بالا اوردم امروز هي ميخوام پياز سرخ کنم نميشه
نشستم روي صندلي...با انگشتام روي ميز ضرب ميگيرم....يه فکري به ذهنم ميرسه که بلند ميگم
-نهههههه
مگه چند وقت بود که ماهيانه نشده بودم؟...حسابش از دستم در رفته بود...
بلند شدم گازو خاموش کردمو اماده شدم از خونه رفتم بيرون....
-خانوم آوا بهراد.....
با استرس از روي صندلي پلاستيکي بلند شدم...صداي تق تق کفشام روي اعصابم بود قدمامو تند تر کردم...رفتم سمتش تا جواب ازمايشمو بگيرم...
خانومه با يه لبخند ژکوند گفت
-تبريک ميگم خانوم
چيو داشت تبريک ميگفت؟...من؟...بچه؟...سپهر؟....بچه ي منو سپهر؟...
واي خدايااااااااا
برگه رو ازش گرفتم تشکري کردمو...
رسيدم خونه....جلوي ايينه ايستادم به شکمم نگاه کردم...دستمو گذاشتم روي شکمم...بغض کرده بودم...
هر چند ناخواسته بود ولي دوستش داشتم....چون بچه ي سپهر بود...
دستمو نوازش گونه روي شکمم کشيدم...بچمو نوازش کردم....تصويري از بچگي هاي سپهر جلوي چشمم اومد....يه پسر عين سپهر با چشماي به همون اندازه مشکي به همون اندازه جذاب و گيرا...
چشماي سپهر توي ايينه ي خيالم بهم چشمک زد...ميون گريه خنديدم...
با ذوق نوک انگشتمو بوسيدمو گذاشتم روي شکمم
-مامي فدات شه عزيزمم مامي کوچولو...
يادم مياد سپهر چند بار به من گفته بود مامي کوچولو....نميدونستم عکس العمل سپهر نسبت به اين موضوع چيه...
اگه خوشش نياد؟ اگه بچه رو نخواد؟...
نه...سپهر بچه دوست داره خودش چند بار به مادر شدن من اشاره کرده بود پس حتما خوش حال ميشد...
هنوز هيچي نشده عاشق بچم شده بودم...
-خوشگل مامان بريم يه غذاي خوشمزه براي بابايي درست کنيم؟
لباسامو عوض کردم جواب آزمايشو هم يه جايي قايم کردم يه غذايي درست کردم که کمتر بو بده و اذيتم کنه ميخواستم موضوعو امشب به سپهر بگم ولي حيف که امشب دير ميومد
انگار خيلي براي گفتن موضوع عجله داشتم وقتي غذا رو درست کردم چنتا گل رز هم رفتم خريدم و گذاشتم توي گلدون کريستال خوشگل
ساعت نه شده بود که سپهر اومد روي مبل با يه لباس خوشگل که دوستش داشت ولي منو ديد چون سرش پايين بود سلام کردم سرشو گرفت بالا به نظر پکر ميومد سلام آرومي کردو رفت توي اتاقش چند دقيقه منتظر موندم تا بياد ولي نيومد خودم رفتم توي اتاقش
-سپهر شام امادس
نيم نگاهي به من کرد
-ميل ندارم
-چيزي شده؟
کلافه دست کشيد توي موهاش
-نه آوا ميشه بري بيرون خستم
ناراحت شدم
-باشه
رفتم از اتاقش بيرون گلدونو از روي ميز شام برداشتمو گذاشتم روي ميز هال خودمم ديگه اشتها نداشتم خواستم ميزو جمع کنم ولي ياد بچم افتادم به خاطر اونم شده بايدم بخورم نشستم روي صندلي اولين قاشقو که نزديک دهنم بردم حالم دوباره بهم خورد رفتم توي دستشويي هر چي توي معدم بودو بالا اوردم....
از همينش توي حاملگي بدم ميومد اه حالا معلوم نيس تا چند وقت اينجوريم
سپهر بيرون دستشويي ايستاده بود
–چي شدي؟
ازش دلخور بودم بيشعور...همش تقصير اين بود که من الان هي اينجوري ميشدم
بلند شدم دستو صورتمو شستم
-هيچي
-به نظر هيچي نميرسه مريض شدي باز؟
-نه فک کنم مسموم شدم...مهم نيس
سرشو تکون داد و رفت توي اتاقش...
عجب....اقلا ميومد يه ليوان آبي قرصي چيزي به من ميداد
ميزو جمع کردم چون خسته بودم رفتم که بخوابم...
درست دو روز از اون روز ميگذره ولي هنوز به سپهر نگفتم چون احساس ميکنم زيادي تو فکره و بهم محل نميده
نشسته بودم روي مبل سپهر هنوز نيومده بود يه تار فر موهامو گرفته بودمو باهاش بازي ميکردم تلفن زنگ زد کاشکي سپهر باشه خيلي نگرانم به شماره نگاه ميکنم شماره نا اشناس
-بله؟
صداي يه زن توي گوشي مي پيچه
-آوا شمايي؟
تعجب ميکنم اين چه وضع صحبت کردنه
بعد از مکثي جواب ميدم
-بله ...شما؟
خنديد
-هاله
بدنم يخ بست ضربان قلبم تند شد حسم بهم ميگفت اتفاق بدي ميخواد بيفته
+++++++
فصل 8
-ببين خانوم زنگ زدم بگم که سپهر مال منه و تو هيچ حقي نسبت بهش نداري
به حرف اومدم
-سر در نميارم گويا شما....
پريد وسط حرفم
-گوش کن سپهر هنوزم عاشقمه هنوزم ديوونه ي منه اگه سپهر تو اين مدت با تو رابطه اي داشته مطمئن باش فقط و فقط به خاطر پر کردن جاي خالي من و نيازاش بوده حالا که دوباره برگشتم سپهر هيچ توجهي به تو نميکنه پس بيخودي سعي نکن اونو از چنگم در بياري
-نه سپهر منو....
قهقهه اي زد
-دوست داره؟
چي داشتم که بگم سپهر تو اين مدت حتي يه ابراز علاقه ي کوچولو هم نکرده بود
صداي افسونگر هاله منو ار افکار پيچيده ام کشيد بيرون
-اگه هنوز باور نداري گوشيو قطع نکن تا صداشو بشنوي....
قلبم تند تند ميزد....ميترسيدم...براي اولين بار از شنيدن صداي سپهر ميترسيدم....چند لحظه بعد صداي خنده ي مستانه ي هاله توي گوشي پيچيد
-سلام عزيزم...
صداي خودش بود...صداي سپهر بود که سلام داد...با دستاي لرزونم تماس و قطع کردم گوشي از دستم ليز خوردو افتاد زمين...
چرا الان؟چرا الان که تازه داشتم طعم عشق و خوشبختيو ميچشيدم؟...
سپهر کي بود؟...شوهر من؟پدر بچه ي من؟
تصويري که از خودمو سپهرو بچمون توي دهنم ساخته بودم مبهم شدو از بين رفت...فقط منو بچم بوديم...
هاله راست ميگفت سپهر ديگه احتياجي به من نداشت...
خونه توي سکوت فرو رفته بود...هيچ صدايي نميومد...دستمو روي شکمم گذاشتم پسر کوچولومو نوازش کردم انگار داشتم دلداريش ميدادم...ما دوتايي هم ميتونستيم تنهايي بدون سپهر زندگي کنيم...
از زمين بلند شدم...هاله راست ميگفت ديگه وجود من توي زندگي سپهر بي معني بود...نه من...نه پسرم...
رفتم توي اتاقم لوازم مورد نيازمو جمع کردم يه چمدون کوچولو از کمدم کشيدم بيرون...
خاطره هاي اون سه شب مرتب پشت سرهم برام تکرار ميشد...پس زمزمه هاي عاشقانه ي سپهر چي ميشه؟نگاهاش؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
لبخنداي معني دارش؟...همش دروغ بود براي سوءاستفاده از منه ساده ي احمق...
زيپ چمدونمو بستم...رفتم توي اتاق سپهر...چشمامو بستمو مشاممو از بوي اتاقش پر کردم...عطري که دوستش داشتمو هميشه ميزدو برداشتم...از خودم خواهش ميکردم....فقط همين دوتا...فقط اين عطرو اين عکس...گذاشتمشون توي کيفم چمدونمو به دست گرفتم...با نگاهم از خونه خداحافظي کردم....
******
توي اتاقم مشغول کار کردن روي پروژه ي تازه ام بودم که منشي در اتاقمو باز کردو گفت اقاي احساني باهام کار داره
از اتاقم اومدم بيرون با تقه اي به در کسب اجازه کردمو وارد اتاق احساني شدم
-اقاي مهندس با من کاري داشتين؟
سرشو گرفت بالا نيمچه لبخندي زد
-بله خانوم بهراد اگه اون پروژه ي شرکت ايران زمين...
پريدم وسط حرفش
-تا نيم ساعت ديگه تموم ميشه
سرشو تکون داد
-اميدوارم اين کارتون مثه بقيه کاراتون عالي و با خلاقيت انجام شده باشه...
-مطمئن باشيد مهندس...حالا اگه ديگه امري نيس من برم
-بله بفرماييد
دوباره رفتم توي اتاقم حسابي خسته بودم ديشب با اين که کمرم خيلي درد ميکرد تا دير وقت روي پروژم کار ميکردم...
حالا ديگه شکمم حسابي جلو اومده بود و کارامو سخت ميکرد سونوگرافي نرفته بودم ولي مطمئن بودم بچم پسره....حالا که ديگه سپهرو نميديدم يه يادگاري ازش داشتم...يه يادگاري عزيزو با ارزش اين سه ماهه که خونه رو ترک کرده بودم کارم شده بود حرف زدن با پسرم و نگاه کردن به عکس سپهر
سرمو تکون دادم تا از افکارم بيام بيرون بايد نقشه رو تموم ميکردم خم شدم تا مدادمو از روي زمين بردارم...اخ...پسرم لگدي زد
دستمو گذاشتم روي کمرمو خواستم راست شم که کفشاي مشکي مردونه اي رو ديدم...سرمو گرفتم بالا با ديدن کسي که روبه روم ايستاده بود نزديک بود سکته کنم...بلند شدم بدون حرف بهش خيره شدم....نگاهش روي شکم براومدم لغزيدو جا خوش کرد
به حرف اومدم
-تو...اينجا...؟
صورتش بود به سختي نگاهشو از شکمم گرفت و توي چشمام دوخت پوزخندي زد
-چيه انتظار نداشتي منو ببيني نه؟
يه قدم اومد جلو ترسيدمو رفتم عقب به شکمم اشاره اي کرد
—عجب هيکلي واسه خودت بهم زدي
-براي چي اومدي اينجا؟
عصباني بود دندوناشو بهم فشار داد و سعي کرد صداش نره بالا
-دنبال زن هرزه ام
و بعد قدمي به سمتم برداشتو دستمو گرفتو کشيد
-چيکار ميکني؟ولم کن
توجهي نکردو منو کشيد از اتاقم بيرون خدارو شکر کسي توي سالن نبود که متوجه بشه تقلا کردم تا دستمو از دستش بيارم بيرون
-دستتو بکش کجا داري منو ميبري؟
-تا گردنتو نشکستم خودت خفه شو و راه بيافت
منو از شرکت کشيد بيرون نگهبان پير و مهربون با ديدن وضعيت من خودشو رسوند به من بهش اشاره کردم بره عقب سپهر منو انداخت توي ماشين...عوضي انگار کوره نميبينه وضعيتمو که اينجوري با من رفتار ميکنه
خودشم سوار ماشينش شد
سرد نگاهش کردم
-چيکارم داري؟
-بد بخت اگه بدوني اکه بدوني اين مدت چقدر خانوادت دنبالت گشتن
بعد با پوزخندي ادامه داد
-بيچاره ها نميدونستن تو چه هرزه اي شدي
از عصبانيت نفسم بالا نميومد باعث و باني تموم بد بختياي من خودش بود
-خفه شو درست صحبت کن
داد زد
-لعنتي اخه تو چطور تونستي؟من شووووووهرتمم
-من به تو خيانت نکردم ولي تو به من خيانت کردي يه بارم نه چند بااار
سپس به شکمم اشاره کرد
-پس اين چيه؟نکنه تو حضرت مريمي؟مگه من چه خياتي در حقت کردم؟
پوزخندي زدم
-اره لابد اون شب من صداي يه مرده ديگه رو با صداي شوهر خودم اشتباه گرفتم
-من به تو هيچ خيانتي نکردم...ولي تو...
صداش دوباره رفت بالا
-اخه تو که ميدونستي من ديگه ظرفيت يه خيانت ديگه رو ندارم...اررررره همتون مثه هميد از همتون متنفررررررمممم
ميخواستم عقده هاي اين چند شبه رو خالي کنم
-نکنه انتظار داشتي بهت وفادار بمونم اررررره؟
-اين توله توله ي کيه؟؟هااااان؟اينو به من بگو؟؟
-توله هر کي باشه به تو ربطي نداره
-حتما مال اون مرتيکس...اسمش چي بود؟مسعود؟اره همون مرتيکه ديوسِ...
-لطفا خفه شو در مورد مسعود درست صحبت کن اون هر گهي باشه به تو ميعرضه
يه کشيده خوابوند توي گوشم برق از سرم پريد
-خفه شووووووووووو هرزه ي بي همه چيز بلايي سر دوتاتون بيارم که مرغاي اسمون به حالتون گريه کنن
بغض کرده بودم...فرو دادم نبايد جلوي اون گريه ميکردم
-اصلا دلم ميخواد دوست دارم از همون اول ازت بدم ميومد حاضرم با هر مردي بخوابم الا..
دوباره طرف ديگه ي صورتم سوخت
-اشغالِ...
پريدم وسط حرفش
-اشغال تويي...اشغال توي حيووني که وقتي استفاده هاتو از جسمم کردي منو مثه يه اشغال انداختي دور...
ديگه نفسم بالا نميومد آرمان هم حسابي لگد ميزد
-اين بچه هم بچه ي توِ...از توي اشغااال...
در ماشينو باز کردم کردم از ماشين پياده شدم سپهر مثه ي مرده رنگ پريده و بي حرکت نشسته بود يه لحظه به خودش اومدو از ماشين پياده شد و دويد سمت من وسط خيابون منو صدا زد
-آواااا....آوا وايسا
بهش محل نزاشتم و با سرعت بدون توجه به کمر دردم و لگداي آرمان دويدم
کمرو شکمم تير کشيد ارمان هم لگدهاش شديد تر شده بود ميخواستم وسط خيابون از درد بشينم...سپهر بهم رسيد انگشتاشو دور بازوم حلقه کرد
بازومو کشيدم
- ولم کن عوضي...ولم کننننننننن
مردم مات و مبهوت ايستاده بودنو مارو نگاه ميکردن
سپهر دادي کشيد
-چيه بيکاره هااااااااا زنمهههههه
دوباره منو برگردوند سمت ماشين شونه هامو گرفتو تکيه داد
-راستشو بگو قَسَمِت ميدم که راستشو بگي
با بدختي صداي گرفتمو بردم بالا
-گفتم که مال توِ حالا دست از سرم بردار بزار برم
خدايا چقدر منو بدبخت افريدي تا حالا فکرشم نميکردم شوهرم ننگ هرزگي به من بزنه و توي خيابون جلوي مردم باهم دعوا کنيم
با شک و ترديد نگاهم کرد
-من چجوري مطمئن شم اين بچه بچه ي خودمه؟
-يادت بياد اون شب و که چه راحت منه ساده رو گول زدي و ازم سوءاستفاده کردي....ياته؟؟يادته عوضي؟يادته چقدر عذابم دادي؟؟
آب دهنشو قورت داد دستشو توي موهاش کشيد
-تو دروغ ميگي
-اره دروغ ميگم حالا ولم کن بزار برم
از کنارش رد شدم که دستمو گرفت
-تو هيچ جا نميري
و دوباره در ماشينشو باز کرد اينبار با احتياط منو انداخت روي صندلي و خودشم سوار شدو ماشينو روشن کرد
-منظورت چيه؟بزار من برم
-تو ديگه هيچ جا نميري بايد برگردي خونه
-تو....تو....من ديگه برنميگردم به اون خراب شده...من...اخخخ
روي شکمم خم شدم درد هزار برابر شد ميخواستم از درد جيغ بزنم...دندونامو بهم فشار دادم...
سپهر نگه داشت و برگشت سمت من با نگراني گفت
-چي شدي؟
دردم کم نميشد فقط ميگرفت ول ميکرد دسته ي درو توي دستم فشار دادم نفس نفس ميزدم و اشک ميريختم
سپهر دستمو گرفت توي دستاش کشيدمش بيرون که با لجبازي دستمو دوباره گرفت سراسيمه به نظر ميرسيد
-بايد چيکار کنم؟؟
ميون درد از لاي دندونام گفتم
-چيزي نيس عاديه
سعي کردم توصيه هاي دکترمو يادم بيارم نفسامو منظم کردمو نقساي عميق کشيدم درد کمتر شده بود سپهر هم انگار متوجه شد چون ماشينو روشن کرد
-منو کجا داري ميبري؟
-خونه
-من خونه نميام
-پس کجا ميري؟اين چند وقته کجا زندگي کردي؟
-پيش يکي از دوستام
-ولي حالا مجبوري برگردي چه بخوايي چه نخوايي
دردمو فراموش کردم
-نگه دار ميخوام پياده شم
سپهر سرعتشو دو برابر کرد شروع کردم به بازوش مشت زدن
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
–مگه کري ميگم نگه دار...نگه داررررر من با تو هيچ جا نميام
-مجبوري
-واسه چي مجبورم؟
-اولا تو هنوزم زن مني دوما اين بچه بچه ي منم هس پس منم ميتونم درموردش تصميم بگيرم
-تو هيچ حقي نسبت به اين بچه نداري...اين بچه فقط ماله منه....مال مننننن
-ببين آوا فقط دارم رعايت حالتو ميکنم و نميخوام بچم اسيبي بهش برسه
داد زدم
-اينقدر بچم بچم نکن تو حتي دو دقيقه پيش هم نميدونستي بچه داري
-حالا که ميدونم
-ولي من ديگه با تو نميخوام زندگي کنم
پوزخندي زد
-منم نگفتم زندگي کن
-پس بزار برم
-ميري ولي وقتي بچه رو به دنيا آوردي
-چـــــي؟بچه رو بدم به تو؟که چي بشه؟سپهر من...من مادرشم
-خب منم پدرشم
اشکام سرازير شد نمي تونستم به همين راحتي بچه اي و که تو اين مدت تنها همدمم شده بودو با عشق و علاقه اونو توي بطن خودم پرورشش داده بودمو بدم بهشو برم پي کارم با عجز گفتم
-سپهر...تو...تو خيلي بي انصافي اين بچه پاره ي تنمه من بهش وابسته شدم چطور ميتوني اونو از من جداش کني؟؟
-فقط يه راه هست
-چه راهي؟
-اگه ميخوايي بچه رو داشته باشي بايد براي هميشه کنارم زنگي کني
-نه
-پس بچه رو به دنيا ميري و هر جا دلت خواست ميري
-اصلا چرا به هاله جونت نميگي يه بچه برات بياره؟
دندوناش بهم فشار داد
-هاله اي وجود نداره...ديگه هم نميخوام درمورد اون کثافت چيزي بشنوم
هه بازيگر خوبيم که هس...يعني بايدم خوب باشه که منه ساده رو گول بزنه
سپهر پيچيد توي کوچه اخ که چقدر دلم واسه اينجا تنگ شده بود مثل قبل در پارکينگو با ريموت باز کرد ماشينو توي پارکينگ پارک کرد از ماشين پياده شدم کمي به باغچه ي بزرگ و استخر بزرگ و اون بيد مجنون بالاي تاب رو نگاه کردم سپهر دستمو گرفت با اخم دستمو از دستش کشيدم بيرونو راه افتادم سمت خونه سپهر در خونه رو برام باز کردو رفت کنار
چه قدر دلم براي اين خونه تنگ شده بود توي هال و نگاه کردم خونم مرتب مرتب بود تنها چيزي که مرتبي خونه رو بهم ميزد عکسايي از...عکساي خودم بود همون عکسايي که سپهر به زور ازم کش رفته بود ولي اينا اينجا چيکار ميکردن من که اونارو با خودم برده بودم...
سپهر وقتي ديد من متوجه عکسا شدم دستپاچه شد
-اينا چيزه...اينا رو در آوردم که...که آلبومو مرتب کنم
و بعد سريع رفت سمت ميزو جمعشون کرد بدون اينکه باهاش حرف بزنم رفتم توي اتاقم نگاهي به ساعت کردم دو ساعت از غيبتم از شرکت شده بود زنگي به منشي زدمو يه بهونه براي غيبتم اوردمو تا تماسو قطع کردم صداي سپهر از پشت سرم اومد
-با کي داشتي حرف ميزدي؟
واااي ترسيدم برگشتم سمتش
-به تو چه
و بعد دستمو گذاشتم روي سينه شو هلش دادم از اتاقم بيرون
ساعت حدود 9 بود که سپهر صدام زد
-آوا بيا شامتو بخور
محل نزاشتمو به کارم ادامه دادم 1 دقيقه بعد اومد توي اتاقم
-مگه با تو نيستم
-نميخوام برو از اتاقم بيرون
اومد دستمو گرفت با احتياط بلندم کرد
-لجبازي نکن آوا خودت نميخوايي بچه که ميخواد
به ناچار بلند شدم دستمو از دستش کشيدم بيرون و نشستم روي صندلي اشپزخونه
اين غذاهارو کي پخته بود؟ تا اون جايي که من ميدونم سپهر حتي يه املتم به زور درست ميکرد چه برسه به اين غذا وقتي نگاه متعجبمو ديد گفت
-غذا مال رستورانه
آره ديگه من که هنوز يادم نرفته تو یه ادم گشادي
نصف غذامو خوردمو بلند شدم که گفت
-کجا؟
با حرص نگاهش کردم
-خونه ي حاج اقا شجاع
-اول غذاتو کامل ميخوري بعد ميري
-بيشتر از اين نميتونم بخورم خيلي برام کشيده بودي
-بهت ميگم بشين تا تموم نکني غذاتو نميزارم پاشي
با حرص نشستم تو اين مدت سنگيني نگاه سپهر و حس ميکردم اونقدر نگاهم ميکرد که مطمئن شدم تعداد لقمه هامم ميدونه
-فردا بايد بريم خونتون
اهي کشيدم چقدر من ظالم بودم بيچاره ها چقدر نگرانم شده بودن اصلا چجوري روم ميشه تو روشون نگاه کنم
غذامو به زور تموم کردم بعدم بدون حتي يه تشکر خشک و خالي بلند شدم رفتم توي اتاقم
موقع خواب رفتم سر کمدم تا يه لباس راحت پيدا کنم ولي اکثر لباسام تنگ بودن
سپهر در زد و وارد شد..
وايي دوباره اين مزاحم اومد
-چيزي لازم نداري
وقتي ديد دارم کمدمو ميگردم اومد تو
–دنبال لباس راحتي ميگردي
سردو خشک گفتم
-بله
کمي به شکمم نگاه کرد بعد رفت از اتاقم بيرون دوباره مشغول شدم که سپهر اومد دستش يه بلوز مردونه ي سفيد بود گرفت سمتم متعجب نگاهش کردم لباسو بيشتر گرفت سمت من
-بپوشش ديگه
کمي نگاه کردم بعد ازش گرفتم بالاخره کاچي بهتر از هيچي
خواستم لباسمو عوض کنم که هنوز اونجا ايستاده بود
–ميشه برين بيرون تا من لباسامو عوض کنم؟
کمي مکث کرد بعد بدون حرف رفت بيرون...
عجب موجود پرووييه اين بشر..
لباس سپهرو پوشيدم سر شونه هاش خيلي برام بزرگ بود معلومه خب سپهر خيلي چهارشونه بود چيکار داشت به شونه هاي ظريفو کوچيک من ولي قسمت شکمش برام خوب بود و بلنديشم تا يه وجب بالاي زانوم ميرسيد
بميري آوا با اون تيپ پسر کشت
خنديدمو رفتم توي حموم تا مسواک بزنم سپهر هم توي حموم بود و داشت مسواک ميزد برگشتو نگاهم کرد از پايين به بالا و از بالا به پايين با تعجب شايد هنوز براش هضم نشده بود که داشت پدر ميشدو اون آواي باربي قديم کجا و اين دختر مثه توپ گرد که به سختي راه ميرفت کجا
از نگاهش کلافه شدم
-چيه آدم نديدي؟
مهربون خنديد
-خيلي هيکلت تغيير کرده حسابي توپول شديا
با چشم غره نگاهمو ازش گرفتم...ولي چقدر دلم براي نگاها و خنده هاي مهربونش تنگ شده بود
روي تختم دراز کشيدم تختم بوي سپهرو ميداد چه خوب با همه ي وجود بالشتمو بو کردم...و بعد براي خودم تاسف خوردم که چرا هنوز اون لعنتيو دوست داشتم
******
-آوا؟.....آوا؟
چشمامو که باز کردم صورت خوشگل سپهرو روبه روم ديدم اول فکر کردم دارم خواب ميبينم ولي بعد اتفاقاي روز پيشو يادم اومد اخمي کردم
-چي ميخوايي؟
نيمچه لبخندي زد
-صبح به خير
فقط نگاش کردم دوباره گفت
-صبحونه حاضره بيا بخور صبحونتو
نگاهي به ساعت کردم ديدم ساعت نه واي ديرم شد بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم لباساي ديروزمو پوشيدم رفتم توي اشپزخونه سپهر با ديدن لباساي بيرونم پرسيد
-کجا داري ميري؟
-سر کار
-از امروز ديگه لازم نيس بري سر کار
با تعجب پرسيدم
-چرا؟
-چون بايد بشيني توي خونه و استراحت کني
همچين بدمم نيومد اين مدت با اينکه حساب بانکيم پر پول بود ولي ميخواستم خودم خرج خودمو دربيارم اگه مجبور نبودم کار نميکردم
سپهر صبحونشو خورد پالتو و سامسونتش رو از روي اپن برداشت
–من دارم ميرم سر کار
بي تفاوت نگاهش کردم
-خب به من چه
دلخور نگاهم کرد
–بعدش ميام دنبالت تا با هم بريم خونه ي مامانت اينا
-لازم نيس خودم تنهايي ميرم
قاطعانه گفت
-ساعت پنج اماده باش ميام دنبالت
وقتي رفت از خونه بيرون منم به اژانس زنگ زدم تا برم خونه ي سارا تا وسايلو چمدونمو بيارم تو اين مدت خونه مجردي سارا زندگي ميکردم
-سلام
-کوفت و دردو مرض و سارا ايشالا سر زا بميري کجا غيبت زده بود؟
خنديدم
-بزار بيام تو اخه سپهر ديروز اومده بود شرکتو...
و ماجرا رو براش تعريف کردم
-نهههههههههه
-اره حالام اومدم جول و پلاسمو جمع کنم برم خونه
وقتي برگشتم خونه با کليدي که هنوز داشتم درو باز کردم تلفن داشت زنگ ميزد
-الو؟
صداي عصباني سپهر توي گوشي پيچيد
-معلوم هست کجايي؟چند بار تا الان زنگ زدم بر نداشتي
گوشي و از گوشم دور کردم
-يواااش کر شدم...خونه نبودم
-کجا تشريف داشتين؟
-رفته بودم وسايلمو بيارم
نفس عميقي کشيد
-بايد به من خبر ميدادي
-تو رو سننه...چيکار داشتي زنگ زدي
-هيچي
-براي هيچي زنگ زدي؟
-خداحافظ
و گوشيو قطع کرد....
وا؟اين چشه اصلا ادم بي شعور نديده بودم که ديدم
يکم توي خونه گشتم و بعد رفتم توي اتاق سپهر يه عکس از روز عروسيمون قاب شده روي پاتختيش بود اومدم تختشو که مثه هميشه نامرتب بودو مرتب کنم که زير بالشتش چنتا عکس ديدم با کنجکاوي برشون داشتم...با ديدن عکساي خودم تعجب کردم
عکساي من زير بالشت اين چيکار ميکنه؟
عکسارو سرجاش گذاشتم خواستم تختشو مرتب کنم که منصرف شدم اينجوري ميفهميد من رفتم توي اتاقش
ساعت طرفاي 4 بود که سپهر برگشت زود تر از معمول اومده بود
رفتم توي اتاقم تا کارامو بکنم
یه بلوز استين کوتاه کرم با طرحاي ريز قهوه اي سوخته داشتم که زير سينه کش داشت که به وسيله ي دوتا بند زير سينه تنگ ميشد ولي روي شکم ازادو گشاد ميشد
يه شلوار حاملگي پارچه اي قهوه اي هم پوشيدم با کفشاي عروسکي قهوه اي سوخته با پاشنه ي استاندارد که کمرمو اذيت نکنه
يه ارايش کرم صورتي هم کردم پانچوي کرمي و شال قهوه ايم رو هم پوشيدمو اومدم بيرون
سوار ماشين شديم وقتي سپهر پيچيد توي بن بست خونمون قلبم ديوانه وار شروع به تپيدن کردو دستام يخ بست سپهر ماشينو پارک کردو پياده شد اب دهنمو به سختي قورت دادم و به خودم تکوني دادمو پياده شدم
سپهر آيفونو زد چند ثانيه بعد در باز شد سپهر دستمو گرفت اعتراضي نکردم چون واقعا به گرمي دستاش نياز داشتم
-چرا دستت يخه
فقط سرمو تکون دادمو دوتا دست سپهرو گرفتم
سپهر که کاملا به دگرگوني حالم پي برده بود با مهربوني دستشو روي کمرم گذاشت و پلکاشو روي هم گذاشتو باز کرد
-همه بي صبرانه منتظرتن نميخوايي بري تو؟
پاهاي سستمو تکون دادمو وارد خونه شدم
مامان بابا ناديا نيما سوگل ثريا جون و بابا و هستي همشون ايستاده بودن و مات و مبهوت به شکمم نگاه ميکردن منم با دلتنگي نگاهشون ميکردم با صداي سپهر همه ي نگاها به سمتش کشيده شد
–اي بابا مگه ادم فضايي ديدين؟دارين بچمو ميترسونينا
اولين نفري که به سمتم اومد بابام بود منم به سمتش پر کشيدمو همديگه رو بغل کرديم سرمو روي شونش گذاشتم سرمو با دستش گرفت بالا
-دختر گلم بابايي کجا بودي؟
صورت بابامو از پشت پرده ي اشک تار ميديدم
-شرمنده بابا نميدونم چي بگم
پيشونيمو بوسيد بقيه به دنبال بابام اومدن سمتم به نوبت همه رو بغل کردم تنها کسي که جلو نيومد نيما بود که بدون هيچ ابراز احساساتي رفت و روي مبل جلوي تلويزيون نشست
با چشماي اشکي بهش خيره شدم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
تو اين مدت چقدر دلم براي نيما تنگ شده بود
مامان دستمو گرفتو نشوند روي مبل
-بشين مادر کمرت درد ميگيره
و بعد توي گوشم گفت
-بهش حق بده ازت دلخوره تمام اين مدت دنبالت ميگشته
ثريا جون اومد اونطرف من نشست
-قربونت برم خاله ميدوني چقدر ما اين مدت نگرانت بوديم؟اخه کجا رفتي بي خبر؟
همه سوال پيچم ميکردن اما من فقط سرمو انداخته بودم پايين اخر صداي عمو حامد در اومد
-ول کنيد دختر گلمونو بزاريد يکم ارامش بگيره
با اين حرف عمو همه ساکت شدن ناديا اومد بين من و مامان نشست
-ببينم شيطون چند وقته من خاله شدم؟
خنديدم
-5 ماه
ثريا جون-عزبزم سونو گرافي رفتي؟
-نه
مامانم و ثريا جون با تعجب باهم پرسيدن
-نه؟؟چرا؟؟
-خب اخه ميدونم پسره
مامانم متعجب نگاهم کرد
-آوا تو که خرافاتي نبودي؟
نيما يه دفعه بلند شد و رفت سمت پله ها با نگاه دنبالش کردم رفت اتاق خودش تا بلند شدم که برم دنبالش سپهر گفت
-آوا کجا داري ميري؟
به پله ها اشاره کردم
-تو که نميخوايي اون همه پله رو بالا بري
اخمي بهش کردم بقيه هم اصرار کردن ولي من ميخواستم برم نيما رو ببيبنم و باهاش حرف بزنم
پامو که روي اولين پله گذاشتم سپهر کنارم ايستاد
-پس بزار بغلت کنم.
بعد بدون اينکه منتظر جواب من باشه منو بغل کرد با حرص گفتم
-منو بزار زمين
-اين همه پله برات ضرر داره
-منو بزار زمين کمرت ميگيره
-تو هنوزم پر وزني
اخرين پله منو گذاشت زمين و دوباره پله هارو رفت پايين
رفتم سمت اتاق نيما پشت به در روي تخت نشسته بود برگشت وقتي منو ديد اخمي کردو روشو برگردوند
صداش کردم
-نيما....داداشي؟......
دوباره صداش کردم
-نيما...نميخوايي نگاهم کني؟
يه دفعه مثه بمب منفجر شد
-نيما مررررد ديگه به من نگي نيماهااا
اشکام روي گونم سرازير شد
-نيما تورو خدا يه حرفي بزن
با اخم بدون اينکه نگاهم کنه گفت
-گريه نکن
نشستم کنارش
-ديدي بالاخره حرف زدي؟
نگاهشو به ديوار روبه روش دوخت
بازوشو گرفتمو تکونش دادم با صداي لرزون و بغض دارم گفتم
-نيما هرکاري دلت ميخواد بکن...فحشم بده منو بزن ولي بي اعتنايي نکن
تحملش تموم شد دستشو دور کمرم حلقه کرد سرمو گذاشت روي شونش ميون گريه خنديدم
-داداشي دلم برات تنگ شده بود
-قربونت برم گريه نکن دلم ريش ميشه...اخه عزيزم تو کجا رفته بودي تو نميدوني بدون تو نيما ميميره؟...
و بعد اضافه کرد
-جوجو
خنديدمو بغل گوشش دماغمو با فين فين کشيدم بالا
به شوخي گفت
-اه اه حالمو بهم زدي بچه جون بغل گوش من چيکارا که نميکنه
باهم خنديديم نوک دماغمو که ميدونستم از گريه قرمز شده بين دوتا انگشتش فشار داد
-دلم براي اين خنده هات و نيمولي گفتنات تنگ شده بود...نميخوايي بگي کجا رفته بودي؟
-نيما واقعا معذرت ميخوام که اينقدر نگرانتون کردم
پيشونمو بوسيد
-ناراحتي ما فداي يه تار موت اگه يه چيزيت ميشد ما چيکار ميکرديم؟
سرمو به شونش تکيه دادمو ماجراي زندگيمو از خواستگاري سپهر تا رفتنم براش تعريف کردم وقتي تعريف کردنم تموم شد نيما ناراحت به نظر ميرسيد
-ولي سپهر دوستت داره؟
-از کجا ميدوني؟
-من يه مردم ميتونم نوع نگاهاي همجنسامو تشخيص بدم کاملا معلومه که سپهر دوستت داره
-پس هاله چي ميشه؟
-از اينجور دختراي پست و کثيف زياد پيدا ميشه...تو هم نميخواد فعلا به اين چيزا فکر کني اگه مشکلي پيش اومد حتما به من بگو
بعد بلند شد
-پاشو بريم پايين الان همه ميريزن بالا
پام خواب رفته بود دست نيما رو گرفتمو بلند شدم به پله ها که رسيديم سپهر سريع بلند شد
-آوا صبر کن بيام بغلت کنم
نيما که انگار از دست سپهر دلخور بود با لحن نه چندان دوستانه اي گفت
-برادرش نمرده که شما بخوايي زحمت بکشي
و بعد منو بغل کرد منم خنديدم در حالي که به سپهر نگاه ميکردم دستمو انداختم دور شونه ي نيما و لپشو يه ماچ ابدار کردم
سپهر هم با حرص رفت سرجاش نشست
******
-کجا بريم؟
-دکتر
گيج نگاهش کردم
-دکتر؟دکتر واسه چي؟
کامل اومد توي اتاقو به ديوار تکيه داد
-دکتر کچلي اخه موهام داره ميريزه...خب ايکيو دکتر زنان ديگه
-نـــــــــــه من نميام
اخمي کرد
-واسه چي؟
-چون قبلا رفتم
-پس اين دردايي که داري چيه؟
-گفته اينا عادين براي مواقع ضروريم قرص داده
-عاديه؟من تا حالا هيچ زن حامله اي رو نديدم که از اين دردا داشته باشه...آوا من شبا صداي ناله هاي تورو ميشنوم عذاب ميکشم
-مگه تو تا حالا شبا پيش زناي حامله بودي که بخوايي ببيني درد دارن يا نه...اصلا اگه ميدونستم شما وارد تر از دکتر زنانين ميومدم پيش شما
با صداي بلند خنديدو شيطون گفت
-خب هنوزم دير نشده بيا پيش من
اي خاک تو سر خودم که با اين ارانگوتان بي جنبه کل کل ميکنم
-نخيرلازم نکرده در هر صورت اين حرف اخر منه...من دکتر....نِ...مي...يام
نفسشو داد بيرون
-باشه پس فعلا بيا شامتو بخور خانوم لجباز تا بعدا يه فکري به حالت بکنم
شامو که خوردم خواستم ظرفارو بشورم که سپهر دستمو گرفتو منو نشوند روي مبل
-تو بشين من خودم ميشورم
وقتي ظرفارو شست با سيني چايي اومد کنارم نشست
-چايي از اوناست که دوست داري
-نميخوام
-چرا؟تو که دوست داشتي
-چايي براي بچه ضرر داره
يه ابروشو انداخت بالا و با مهربوني نگاهم کرد
-اوه عجب ماماني مهربوني...منکه اگه جاي تو بودم اصلا نميتونستم جلوي خودمو بگيرم...آ....راستي يه چيزي
و بلند شد چند دقيقه با يه جعبه برگشت نشست کنارم جعبه رو هم گذاشت بينمون و درشو باز کرد نيم نگاهي به جعبه انداختم پر از لباس حاملگي بود اوليشو که يه لباس سفيد حلقه اي بود گرفت جلوم
-هووم چه ماماني ميشي با اين لباس
تک تک لباسامو ميگرفت جلومو نظر ميداد همه ي لباسارو با سليقه خريده بود اخر جعبه يه جفت کفش سفيد بچگونه ي کوچيکو ظريف بود اوردش بيرون
-اينم براي ني ني مون
از دستش گرفتم با ذوق نگاهشون کردم اندازه ي سه بند انگشت بودن
-واااي سپهر مرررسي
خنديدو با شيطنت گفت
-بهم برسي
بلند شدم
-ارزو بر جوانان عيب نيس
رفتم توي اتاقم تا بخوابم سپهر به دنبالم اومد توي اتاقم
-کاري داشتي؟
-نه
و نشست روي تختم
-پس چرا اينجا نشستي برو بيرون ميخوام لباس عوض کنم
-خب عوض کن
کفري شدم
-سپهر؟
-جانم؟
-جانم و کوفت پاشو برو بيرون پرو نشو
-اِ خب ميخوام ببينم بچم چقدر رشد کرده
-لازم نکرده ببيني
-ببين داري بين من و بچم تفرقه ميندازيا
-خيلي خب باشه
و لباسامو برداشتم تا برم يه اتاق ديگه لباسامو عوض کنم
-کجا؟
سر قبرت
-تو که نميري بيرون من ميرم
-نه به خودت زحمت نده
منتظر ايستادم تا روشو کم کنه و بره اما نرفت به جاش بلند شد
-ميخوايي من بهت کمک کنم؟
يه قدم ديگه بيايي جلو با اين شکمم لهت ميکنما
-نـــه تو بشين من خودم عوض ميکنم
حتما اين چند وقته نخنديده ميخواد به هيکل من بخنده
با حرص پيراهن گشادمو در اوردم خواستم لباس خوابمو در بيارم که بلند شد بياد سمت من
-ببين سپهر بشين سر جات حد خودتو بدون
اانگار اصلاا نشنيد خيره خيره نگاهم ميکردو نزدیکتر ميشد به من که رسيد دست انداخت دور کمر لختم منو بغل کرد
دستمو گذاشتم روي سينش
-ولم کن سپهر داري اذيتم ميکني
بدون توجه به حرفاي من منو به ارومي نشوند روي تخت يه دستشو دور کمرم حلقه کرده بودو دست ديگشو گذاشت روي شکمم
مات و مبهوت به حرکاتش نگاه ميکردم سرشو گذاشت روي شکمم ديدم زيادي داره پرو ميشه واسه همين خودمو کشيدم کنار سرشو اورد بالا و با چشماي نمدار نگاهم کرد با تعجب نگاهش کردم
اخه ارانگوتانو چه به گريه کردن؟
به حرف اومد
-آوا باور کن من هيچ دروغي به تو نگفتم من به تو خيانت نکردم چون من اصلا ديگه به هاله فکرم نميکنم همه ي فکرو ذهن من تويي
هنوز از دستش دلخور بودم به سردي جواب دادم
-خب اينارو چرا داري به من ميگي؟
دلخور نگاهم کرد
-که بدوني...برات مهم نيست؟من برات مهم نيستم؟
به چشماي مشکيش نگاه کردم با چشماش داشت التماسم ميکرد
مگه توي دنيا از سپهر مهم تر وجود داشت؟
-چرا
لبخند محوي روي لباش نشست هر چند سعي داشت قايمش کنه
-پس منو..منو مبخشي؟
خدايا من که قرصي به اين ديوونه ندادم خودمم که نخوردم...پس چرا اين داره نا پرهيزي ميکنه؟ کو اون همه غرورش؟
-سکوت علامت رضاست نه؟
-پس اون شب تو پيش هاله چيکار داشتي؟
-چند روزي پاپيچم شده بود منم اخر سر قبول کردم که ببينمش نميدونستم که ميخواد گولم بزنه...ولي آوا وقتي برگشتم ديدم نيستي باور کن تا صبح تو خيابونا کلي دنبالت گشتم
-خرياا اخه من تو خيابون چيکار ميکنم؟
خنديد
-اخه از تو بعيد نيس
هي که چقدر دلم ميخواد به حرف شيطونه گوش بدمو بزنم پس کلش ولي حيف که جلوي پسرمون بد اموزي داره
پوفي کردم
-خيلي خب بابا چون نري خودکشي کني ميبخشمت گريه نکن
******
سپهر-جوجو يادت که نرفته امروز ميريم خونه ي مامان جان
-بابا من موندم توي منگلات پتاسيم)خنگ(چجوري زاده شدي مثه اينکه خودم بهت گفتما
-خب حالا خواستم ياداوري کرده باشم
-شما کالري نسوزون نيازت ميشه
لباسامو در اوردم تا برم حموم
سپهر-داري ميري حموم؟
- پ نه پ ميخوام برم مجلس عروسي
-اهههه تو چرا امروز اينقدر بدعنق شدي؟نميشه دو کلام با تو حرف زد
-ايشش سپهر برو کنار ميخوام برم حموم اه هي حرف ميزنه
از جلوي در حموم رفت کنار و دستشو گرفت سمتش
-بله بفرماييد بنده جسارت کردم حرف زدم فقط اگه نخوايي منو بزني بگم مواظب باش ليز نخوري
-نه مواظبم
-ميخوايي باهات بيام يه وقت يه طوريت نشه؟
همچين با اون شکمم لهت کنم که با کارتکم نشه جمعت کرد
ياد مادر فولاد زره افتادم
جلووي خندمو گرفتم
-نخير شما مواظب خودتون باشين
قيافش جدي شد
-جدي گفتم آوا کف حموم ليزه ميخوري زمين
-نه مواظبم
در حمومو بستم
اينم هي دو ثانيه يه بار در حمومو ميزد
-آوا سالمي؟خوبي؟ آوا زنده اي يا مرده؟
اگه گذاشت من يه دقيقه به کارم برسم اصلا اگه اون باهام ميومد خيلي زود تر از حموم ميومدم بيرون
بالاخره حولمو دور خودم پيچوندمو اومدم بيرون تا از حموم اومدم بيرون سپهر يه نفس راحت کشيد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
–کشتي آوا تا اومدي بيرون دفعه ي ديگه باهم ميريم حموم اوککککي؟؟؟
-سپهرررر تو منو بيشتر دوست داري يا اين بچه ي مزاحمو؟ کاش 6 ماه پيشم اينجوري نگرانم بودي
خنديد گونمو بوسيد
-برو کاراتو بکن دير شد
يکي از همون لباساي خوشگلو که سپهر برام خريده بودو پوشيدم خدارو شکر کسي از رفتن من غير از چند نفر يعني مبينا و نغمه خبر نداشت و سپهر يه جوري ماست مالي کرده بود
قيافه ي همه ديدني بود وقتي که من وارد شدم وقتي ديدم همه مات و مبهوت نگاهم ميکنن گفتم
-چيه شماها بچمو ترسوندين؟
بعد از چند لحظه يخا باز شد و اومدن سمت من و به نوبت منو بغل کردنو به منو سپهر تبريک گفتن هر کسي يه سوالي ميکرد
چند ماهته ؟
چرا خبر ندادين؟
چرا فلان چرا بيسار؟
-اي باباااااااااا منکه دوتا گوش بيشتر ندارم يه دهنم بيشتر ندارم يکي يکي بپرسيد
بعد از مدتي جو برگشت
مهرداد-آوا مطمئني 6 ماهته؟
-اره خب چطور؟
مهرشاد-اخه گفتيم از بس که گنده اي يه 12 ماهيت هس
و دوتاشون زدن زير خنده
-والا ما اگه ده قلو حامله هم بشيم به خيکي و بزرگي شما نميرسيم
-نه خواهش ميکنم خيکي از خودتونه
نيما-شماها مواظب حرف زدنتون باشين خواهر منو تک و تنها گير اوردين...خواهر زاده ي من پهههلووونه
اميد-بر منکرش لعنت نيما خان از ظاهرشون کاملا پيداس
دوباره سه تايي خنديدن
-مرررررض همتون رو اب بخندين
-آوا خداييش همه 6 ماهشون ميشه اندازه ي تو ميشن
-اميد همه 27 سالشون بشه مثه تو نردبون ميشن؟
-نه همه که مثه من خوش هيکل نيستن
-اميد اعتماد به نفس کيلويي چنده هان؟
دايي شهرام-آوا قبول کن ديگه باربي قديم نيستي
-شهرام تو يکي صبر کن بچم به دنيا بياد بهش ياد ميدم به تو بگه خان دايي جان که احساس 120 ساله ها بهت دست بده
-اوه اوه نخواستيم با اون بچه ي دماغوت
سپهر اومد کنارم نشست و يه ظرف که توش پرتقال پوست کنده بودو گذاشت جلوم
شهاب-اوه اوه هيــــس صاحابش اومد...ولي آوا قبول کن حقيقت مثه ته خيار تلخه
شب موقع خواب خودمو توي ايينه برانداز ميکردم سپهر که روي تخت دراز کشيده بود گفت
-توپولي من بيا بخواب ديگه
برگشتم سمتش
-سپهر جرئت داري يه بار ديگه اون کلمه رو به کار ببر ببين چيکارت ميکنم
و حرصي بالاي سرش ايستادم بالشتو از زير سرش کشيدم بيرون
-پاشو
سپهر خنديد
-کجا؟
-پاشو سپهر بايد بري انفرادي
-اقا ما توپولي خوب شد؟
بالشتو پرت کردم توي صورتش با صداي بلند شروع کرد به خنديدن غرغر کنان رفتم
-من به اين خوش هيکلي توپولي چرا اخه؟
سپهر چراغارو خاموش کردو اومد بغلم کرد
-غصه نخور توپولي من شيرت خشک ميشه
لبامو غنچه کردم لبامو بوسيد
-تو هنوزم خوش هيکلي جوجو غصه نخور
اونقدر امروز همه توپوليو چاقاله و...صدام زده بودن که باشنيدن اين جمله نيشم تا حلزوني گوش باز شد طوريکه به جاي دوتا چال بيستا چال روي گونم پيدا شد
سپهر زير گوشم خنديدو لپمو گاز گرفت
-حالام بگير بخواب ذوق زده نشو
تازه سرمو به سينه ي سپهر تکيه داده بودمو داشت خوابم ميبرد که سپهر صدام زد
-چيه تو هم وسط خواب نازنينم
-ميخواستم يه کاري برام بکني
گيج پرسيدم
-چکاري؟
خنديد
-به نظرت اين موقع شب روي تخت وقتي تو تو بغلم خوابيدي من چي از تو ميخوام
منظورشو گرفتم
-سپهر تو باز خواب نما شدي؟
-آوا چطور دلت مياد؟
-باقالي بگير بخواب که حسابي از وقت خوابت گذشته
******
-سپهر؟
-جانم؟
-من از اونا ميخوام
-از کدوما؟
به اون آلو جنگلياي وسوسه کننده که از اون فاصله ي دور بهم چشمک ميزدن اشاره کردم
سپهر امتداد انگشت اشارمو دنبال کرد
-اون آلو جنگليا؟
با اشتياق گفتم
-اره ببين چه چشمکي ميزنن
-نــــه اونا بهداشتي نيستن
لب و لوچم اويزون شد
-ولي من ميخوام
-اخه عزيز من تو که بچه نيستي اونا هم پر رنگ مصنوعين بهداشتيم نيستن مسموم ميشي تو که دوست نداري بچمون چيزيش بشه؟
-تو منو بيشتر دوست داري يا اين بچه ي خائنو؟
-مامان ني ني که جاي خودشو داره
-پس برو برام بخر الان بچمون چشاش زاغ ميشه
-مهم نيس مامانش که تويي ديگه هيچي برام مهم نيس
و منو کشيد سمت ماشين رسيديم خونه ماشينو پارک کرد زودتر از اون وارد خونه شدم بدون اينکه منتظر ورود اون باشم درو بستم قبل از اينکه لباسامو دربيارم رفتم توي اشپزخونه و غذايي و که سپهر ديشب درست کرده بودو توي ماکروفر گذاشتم
اخييي سپهرم اين مدت يه پا اشپز شده بودا منم که فقط ميخوردم و ميخوابيدم
دوباره يادم افتاد به اون آلو ها و آب دهنم راه افتاد اصلا خودم بعدا ميرم ميخرم
سپهر با کليد خودش درو باز کرد و وارد خونه شد بدون توجه به اون مشغول خوردن غذا شدم سپهر هم بعد از عوض کردن لباساش اومد نشست روي صندلي
-براي منم ميکشي
جوابشو ندادمو به غذا خوردنم ادامه دادم
منم عجججب لوس شده بودمااا يکي نيس بگه دختر گنده خودتو جمع کن
سپهر هرچي حرف ميزد جوابشو نميدادم بعد از تموم کردن غذام با کمال پرويي ظرفامو توي ظرفشويي گذاشتمو اومدم بيرون سپهر بعد از شستن ظرفا اومد کنارم نشست و کنترلو برداشتو گذاشت روي کانال مورد علاقه ي خودش منم با لجبازي کنترلو ازش گرفتمو گذاشتم روي کانالي که حتي خودمم بدم ميومد ازش
سپهر فقط به حرکات بچگونم نگاه ميکرد اخرشم دستشو انداخت دور کمرمو منو چسبوند به خودش
با ارنجم زدم به سينش
-بريم براي خريد بچه؟....
جوابشو ندادم کلا از اينکه سپهر نازمو بکشه خوشم میومد
-ماماني ني ني که خودش هنوز مثه ني ني ا ميمونه نميخواد جوابمو بده؟
از کنارم پاشد و رفت توي اتاقش چند دقيقه بعد با لباس بيرون رفت سمت در و از خونه رفت بيرونااااااااااا
عجب ادميه هاااا بدون من رفت براي خريد بچم...
نچ آوا يکم اون مخ پوکتو به کار بنداز اخه ساعت 3 بعد از ظهر کدوم فروشگاهي بازه؟هان؟
حدود بيست دقيقه بعد دوباره برگشت نگاهمو به تلويزيون دوختم اومد نشست کنارم دستشو گذاشت روي شونمو يه چيزي رو گذاشت روي پام با کنجکاوي زير چشمي به اون چيزه نگاه کردم....
واااي آلوي بهداشتي کارخونه اي
-اااااااا الوووووو
سپهر خنديد
-بالاخره اون زبون کوچولو ناز نازيتو به کار انداختيا نگنديد اون تو؟
-سپهررررر مرررررسييي
و دست انداختمو لپشو بوسيدم قاشق کوچولوي کنار ظرف رو برداشتمو با لذت مشغول خوردنش شدم ملچ ملوچمم که به راه بود سپهر با محبت نگاهم ميکرد اونقدر ترش بود که لبامو غنچه کرده بودم به سپهر نگاه کردم که لبا و چشمام خيره شده بود يه دفعه ظرف رو ازم گرفت گذاشت روي ميزو بازوهاشو دورم حلقه کردو لباشو روي لباي غنچه شده من گذاشت....من هم ز کل يادم رفت که داشتم آلو ميخوردم
******
من- نـــــــــــــــه جون آوا و بچشششش؟؟!!
مبينا با خنده گفت
-اره خب بابا از جون خودت مايه بزار چيکار به اون بچه ي مظلوم واقع شده داري
با اون هيکلم افتادم رو سرو کلش
-بيييييييشعووووور چرا به من نگفته بودي؟؟؟مبينا اگه يه کاري نکردم که اون سياوش بيچاره ي از نيرنگ تو بيخبر روز قبل از عروسيتون فرار کنه
-گمشو بابا مگه من مثه تو دوماد فرار ده ام
ژستي گرفتم
-من که هميشه همه دنبالم بودن و مرده ي يه نگاه کردن من بودن
-اره منظورت همون مش رحيم رفتگر دم کوچمون نيس که خيلي دوست داشت
دمپاييمو در اوردمو دوتا زدم تو سرش
-اييش مبينا تو اگه حرف نزني نميگن لالي ا
-چرا ميگن
-نترس من باهاشون هماهنگ ميکنم..بده به من اون بستني و بچم چشماش زاغ شد
-مهم نيس زاغ شه بهتر از اينه که به چشماي رنگ اسهال غليظ تو بره
-ايييييييي حالمو به هم زدي عوضييي
و بستنيو ازش کش رفتم
-کوفت بخوري خب يه تعارف ميکردي اقلا
-نه بابا ما که از اين حرفا باهم نداريم شوي تو شوي من شوي من شوي خودم
-ااا نه بابا زرنگ خاااان
-مبينا هيــــس دارم بستنيمو ميخورم
با حرص به من نگاه کرد با اينکه خندم گرفته بود ولي جلوي خندمو گرفتم
-چيه مبينا چرا مثه اين قحطي زده ها به بستنيم نگاه ميکني من بستنيمو بهت نميدمااا
-عججججببب تو سنگ پا قزوينم ميزاري تو جيبت
******
-ااااااا سپهر من عاشق اين بودم چرا همچين کردي؟؟؟؟؟؟؟
در حالي که هنوز فندکو زير باقيمونده ي پيراهن خوشگلم گرفته بود گفت
-اما من ازش خوشم نميومد
تازه از عروسي مبينا و سياوش برگشته بوديم من يه پيراهن ليمويي يقه باز بلند پوشيده بودم که سپهر ميگفت خيلي بازه خيلي دوستش داشتم....
لبامو ورچيدم لباسامو عوض کردم و خوابيدم سپهر هم بعد از عوض کردن لباساش اومد کنارم خوابيد
-جوجو خوابي؟
جوابشو ندادم صورتشو نزديک صورتم اورد
-جوجو من مهم ترم يا اون پيراهن کذايي ت؟
سريع جواب دادم
-معلومه پيراهن خوشگلم
حالا صبر کن اقا سپهر دارم برات تو که اون بلوز خوشگله رو نداري...
خواست بغلم بکنه که با ارنج زدم تو سينش هيچي نگفت و دوباره بغلم کرد صبح که بيدار شدم سپهر شرکت بود با ياد نقشه ي خبيثانه ام خنديدم اولين کاري که کردم اين بود که رفتم اتوي قديميمونو از توي انباري اوردم بلوز گرون و مارک پلو ي سپهرو پهن کردم روي زمين به ياد زنده ياد پيراهن خوشگلم يه حمدو سوره خوندم و اتو رو گذاشتم روش بعد از يک دقيقه که کم کم دود ازش بلند شد از روش برش داشتم
اخــــــي نگاه کن نچ نچ
اونو گذاشتم دوباره توي چوب لباسي که يه روزي خواست بپوشدش سر کيف بياد اتو رو هم صبر کردم تا سرد بشه و گذاشتمش زير تخت
وقتي سپهر اومد خيلي هيجان داشتم
داشتم واسه شام يه چيزي ميپختم که اومد توي اشپزخونه دستشو انداخت دور کمرم اول يه لب ازم گرفت و بعد دستشو کشيد روي شکمم
-فسقلي بابا چطوره؟
با خنده گفتم
-تووووپ
-چي شده سر حالي؟نکنه به خاطر اينکه بوسيدمت ها؟
-تخيلاتت تمومي نداره اقا
-چرا فسقلي بابارو چسبوندي به گاز گرمش ميشه
دستشو از روي شکمم برداشتم
-سپهر پرحرفي نکن بيا اين ميزو بچين
موقع خواب رو به سپهر گفتم
-سپهر اسم پسرمونو چي بزاريم؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
- بچمون دختره
-نچ پسرررررررررررره
-دخترررررررررررره
-سپهر رو اعصاب من يورتمه نرو ميگم بچمون پسره تمام
-دختره تمام
-خيلي خب من حاضرم شرط ببندم
-منم حاضرم
-خب اگه بچمون پسر شد بچمونو يعني پسر گلمونو قند عسلمونو تو بايد ماي بي بي کني و اگه دختر شد...اهان مسوليت شير دادنش با من
قيافه ي مسخره اي به خودش گرفت
-اااا نه بابا ميخوايي من شيرش بدم
از تصور سپهر در حال شير دادن بلند زدم زير خنده
سپهر-اگه دختر شد تو بايد قند عسل بابارو ماي بي بي کني
-پس من بهش شير نميدم
-نده منم ميرم يه مامان ديگه براش ميگيرم که هم منو سرويس بده هم دختر گلمو
چشمامو گرد کردم با صداي جيغ مانندي گفتم
-سپهررررررررر
خنديد
-جان سپهر؟
-تا گردنتو نشکستم پاشو برو بيرووووون
-اااااا آوا تو که اينقدر خشن نبودي...حالا دخترمون ياد ميگيره
-نخير پسرمون پسر خوبيه...حالا اگه نري من ميرم
و نيم خيز شدم با احتياط منو کشيد سمت خودش
-کجاااااا؟؟ الوعده وفا
-اِي روتو بنازم منننن من کي به تو قول دادم...بيا برو اونطرف به منو پسرم دست نزن
دستشو انداخت دور کمرم
-من که کاري به تو ندارم دارم دختر گلمو بغل ميکنم
د بيا نو که اومد به بازار کهنه شود دل آزار
خودمو لوس کردم لبامو غنچه کردم
-خيلي بي معرفتي سپهر
به چشمام که مظلومانه گردشون کرده بودم زل زد
-تو که هنوز بچه اي چرا مادر شدي؟
و بعد منو به خودش فشار دادو لپمو بوسيد
******
-آواااااااااااااا
- مرررررررررگ چته ترسيدم
-بياااااااااا
کفگيرو گذاشتم روي بشقاب و رفتم توي اتاق وقتي قيافشو ديدم که بلوز پلوي سوختش دستشه خندمو خوردم
سپهر-اين چيه؟
-نميبني خب بلوزته ديگه
با حرص و عصبانيت به سوختگي لباس اشاره کرد
-اينو ميگم
-اهاااااان خب به احتمال 99.5% سوخته
چشماشو باريک کرد
-تو سوزوندي؟
مظلومانه سرمو به علامت تاييد تکون دادم
-از کي تا حالا از اين اتوها استفاده ميکنيم؟
-راستش دقيقا يادم نيس که اين اتو ها کي اختراع شدن ولي...
با حرص نشست روي تخت
-بچه جون اين بلوز مارک بود کلي پولشو دادم
-خب اون پيراهن منم کلي دنبالش گشتم تا پيداش کردم
يه نگاهي به من کرد که فک کنم بچم خودشو خيس کرد
-حالا صبر کن بهت نشون ميدم هنوز اون لباس سفيده رو داري نه؟
و رفت سر کمدم خودمو انداختم روي تخت
–اخخخخ اخخخخ کمرممممم
سپهر برگشت سمت من با ديدن من که روي شکمم خم شده بودم و دستمو روي کمرم گذاشته بودم اومد سمتم
-چي شد؟
-واااييي واي سپهر هي ميگيره هي ول ميکنه....اااخخخ
هنوز داشتم نقش بازي ميکردمو خودمو انداخته بودم تو بغل سپهر اون هم دستشو گذاشته بود روي کمرمو ماساژ ميداد بعد از مدتي پرسيد
-بهتر شدي؟
سرمو تکون دادم
پووفي کرد
-اخه چي شد يه دفعه...پاشو...پاشو استراحت کن يکم
و بعد رو تختي و زد کنار که من دراز بکشم يه دفعه سرشو اورد بالا و با شک نگاهم کرد ديگه نتونستم جلوي خندمو بگيرمو با صداي بلند خنديدم دست به کمر ايستاد انقدر خنديدم که شکمم درد گرفت
-پاشو
-پاشم که چي بشه؟
-ددددددددد بهت ميگم پاشو ديگههه
بلند شدم
-پاشو لباساتو بپوش بريم خريد براي دخترمون
-اهان خريد براي پسرمونو ميگي؟باشه بريم
لباسامو پوشيدمو از خونه زديم بيرون سپهر جلوي فروشگاه پلو نگه داشت...
ايششش که ميخوايي بري خريد بچه ارررره؟؟
لبامو بهم فشار دادمو چپ چپ نگاهش گردم لبخند پيروزمندانه اي زد
-پياده شو
پوفي کردمو پياده شديم فروشنده حسابي مارو تحويل گرفت
سپهر هم بعد از احوال پرسي پرسيد
-فرهاد جان اون بلوزه که هفته ي پيش ازت خريدمو داري؟
-نه سپهر خان تموم کرديم...ولي جنساي جديد مطابق سليقه ي شما دارم
اينبار نوبت من بود که بهش لبخند بزنم سپهر کمي توي فروشگاه چرخيدو چنتا بلوز ديگه برداشت فرهاد با هزار تا نه خواهش ميکنمو قابلي نداره و...پولو قبول کرد بعد سپهر هم جلوي فروشگاه بنتون نگه داشت يه دختره اي روي صندليش لم داده بودو داشت با مبايلش حرف ميزد تا مارو ديد بلند شدو تماسو قطع کرد با عشوه رو کرد به سپهر
-امرتون؟
خب کوري مگه نميبيني اين شکم گنده رو
سپهر-لباس بچگونه ميخواستيم
لبخند فوق مليحي زد
-الهيييي کوچولوتون دختره يا پسر؟
سپهر –يه دختر دامن گلي
چشم غره اي رفتم
-نخير خانوم پسره
خانومه گيج شده بود
-مگه سونو گرافي نرفتين؟
-نه خودمون جنسيتشو حدس زديم و باهم شرط بستیم
سپهر سريع گفت
-که البته من ميبرم
-نخير سپهر خان من که ميدونم تو تا اخر عمر مجبوري ماي بي بي عوض کني
-خواهيم ديد
فروشنده وايساده بودو به بحث ما ميخنديد
يعني خاک به سر ما که اين وزغ بايد به ما بخنده
*********
با درد کمرمو صاف کردم حالا ديگه حسابي سنگين شده بودم اخراي 8 ماهگيم بود امروزم دومين سالگرد ازدواجمون بود کادوييو که براي سپهر خريده بودمو توي کيفم گذاشتم توي راه يه شاخه گل رز سرخ خوشگلم گرفتم يه روبان قرمزم به صورت فانتزي دور شاخش پيچوند فروشنده برامو رفتم سمت شرکت...
ساعت حدودا 7بود که رسيدم به نگهبان سلام کردم با اسانسور رفتم بالا به شرکت که رسيدم صداي اروم سپهرو شنيدم که ميگفت
-پسر من؟؟
قلبم افتاد وارد شرکت شدم از چيزي که ديدم رنگم پريد...اون دختره هاله بود اشتباه نميکردم خودش بود که روبه روي سپهر ايستاده بود و در حالي که گريه ميکرد گفت
-تو نميخوايي پسرتو ببيني؟؟
چشم هاله به من افتادو به من خيره موند سپهر هم مسير نگاهشو دنبال کرد چشمش که به من افتاد جا خورد قبل از اينکه حرفي بزنه شاخه ي گل و پرت کردم روي زمين و از شرکت خارج شدم صداي سپهرو ميشنيدم که صدام ميزنه بي معطلي سوار اسانسور شدم بين طبقات چند نفر ديگه هم سوار اسانسور شدنو معطل شدم بالاخره اسانسور توي طبقه ي يک نگه داشت با اخرين سرعتي که توي توانم بود از شرکت خارج شدم سپهر پشت سرم ميدويد و صدام ميزد
-آوا...وايسا...تو رو به علي وايسا
بدون توجه دويدم وسط خيابون و فقط يه لحظه صداي سپهرو که داد زد مواظب باش و شنيدمو صداي کشيده ي بوق...و بعد درد شديدي توي بدنم پيچيد...
******
اين چه دردي بود که تمومي نداشت چرا ديگه آرمان کوچولومو توي وجودم احساس نميکردم؟...
همه جا تار بود...توي يه اتاق سفيد بودم...يه مرد با چهره ي اشنا بالاي سرم اومد...دوباره از هوش رفتم...دستاي گرمو اشناييو روي صورتم احساس ميکردم با درد چشمامو باز کردم چشمام توي دوتا چشم تيله اي مشکي خيره شدن
همه ي بدنم کوفته بودو درد ميکرد يه لحظه احساس کردم از درون تهيم با ترس و وحشت چنگ زدم به شکمم...نه...چرا خالي بود...پس ارمانم کجاس؟
دوباره تو چشماي مشکي اشنا خيره شدم...صحنه هايي جلوي چشمام اومد...صداي هاله...صداي بوق ماشين...صداي سپهر...
-تو؟؟؟
نفس زنون گفتم
-برو بيرون
لبخند کمرنگي که تنها شادي صورتش بود از بين رفت
-آوا...
با وجود درد شديد داد زدم
-برو بيرووووووووون با تواممممم
نيما سراسيمه وارد شد به سپهر گفت
-مگه نشنيدي ميگه برو بيرون
سپهر خواست حرفي بزنه که منصرف شدو رفت بيرون نيما دستاي سردمو گرفت توي دستاش و منم سرمو گذاشتم توي بغلش
-نيما چرا من...چرا من ديگه پسرمو حس نميکنم؟
نوازشم کرد
-هيسسسس عزيزم اروم باش
-نیما بچم مرده نه؟
صداي هق هق تموم اتاق و برداشته بود پرستارا همراه مامان و بابا ريختن توي اتاق مامانم از گريه چشماش خون شده بود بابامم حالش بهتر از مامان نبود پرستاره يه چيزي توي سرمم تزريق کرد
-نيما به اينا بگو برن بيرون....نيمااااا
نيما رو کرد به بقيه
–شما برين بيرون من ارومش ميکنم
اتاق دوباره خلوت شد
–نيما من بچمو ميخوام بچمو ميخوااام
اشکام روي گونه هام تند تند سرازير ميشدن
–نيما من يادمه با اون ماشين لعنتي تصادف کردم
نيما در حالي که خودشم بغض کرده بود سعي داشت ارومم کنه
داد زدم
-نیما بچم کجا رفت هااان؟بچم کو نيما؟؟؟؟
-اروم باش قربونت برم اون جاش خوبه
دوباره داد زدم
-اون جاش فقط تو.....اون جاش توي بطن من بود نه جاي ديگه
-اره عزيزم ولي اون الان رفته...جاشم الان پيش خداس....تو هم اروم باش هنوز خوب نشدي
داشتم ضجه ميزدم
- چطور اروم باشم...هشت ماه انتظار....هشت ماااااااه ميدوني چقدر منتظر بودم تا بغلش کنم؟
-اره قربونت برم ميدونم همه منتظرش بوديم
چشمامو بستم
-اسمشو گذاشته بودم ارمان...قشنگه نه؟
-اره خيلي قشنگه.....
موهامو نوازش ميکردو توي گوشم زمزمه ميکرد کم کم صداي زمزمه ها قطع شدو همه جا تار شد....
******
دوباره اين اتاق سفيد بي روح...کاشکي اين اتاق سفيدو اون صداي بوق ماشين همش خواب بود...ولي جسم خاليم به من ميگفت که ديگه ارماني که هشت ماه منتظرش بودم ديگه وجود نداره...حس پوچ و خالي بودن مي کردم
در اتاق باز شدو قامت سپهر پديدار شد رومو به يه سمت ديگه کردم
صدام زد
-آوا؟
-هيچي نگو فقط برو بيرون
-صبر کن...تو بايد بدو...
-من هيچي نميخوام بدونم برو بيروووون
در اتاقو بست و بيشتر اومد تو
-آوا به من گوش بده تو بايد بدوني که هيچي بين منو....
گوشامو گرفتم
-من کَرَم هيچي نميشنوم بيروووووون
در بازو نيما اومد تو
-نيما بهش بگو بره بيرون بگو دست از سرم برداره نميخوام قيافه ي نحسشو ببينم...ببرش بيرون اين اشغالوووو
نيما رو کرد به سپهرو سرشو تکون داد
سپهر چند ثانيه به من خيره شدو بعد رفت بيرون
اشکام دوباره سرازير شد نيما دستامو گرفت توي دستشو پيشونيمو بوسيد
-نيما اون باعث شد...اون....اون قاتل بچه ي منه اون يه قاتله...اون...
انگشتشو گذاشت روي لبام
-هيسسس هيچي نگو
و اشکامو پاک کرد
-نيما کي منو از اينجا ميبرن
-هر وقت که خوب شي مرخصت ميکنن
-منو از اينجا ببر بيرون...من از اينجا بدم مياد
-باشه عزيزم...باشه
-نيما تو بچمو ديدي؟
لبخند غمگيني زد
-اره
-چه شکلي بود؟
اه بغض داري کشيد
-معصومو خوشگل بود...ولي آوا يادت باشه که اون الان بهشته و داره تورو نگاه ميکنه
چونم لرزيد
-همش صداي بوق اون ماشين لعنتي تو سرم ميپيچه...صداش اذيتم ميکنه
-بهش فکر نکن باشه /تو بازم ميتوني يه آرمان ديگه داشته باشي
سر در گم و گيج نگاهش کردم
-تو که نميخوايي بگي...؟
-من نميگم سپهر مقصر نيس...ولي اون...
-ميشه در مورد اون باهام حرفي نزني؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
اهي کشيد
-باشه
******
يه هفته اي بود که منو اورده بودن خونه روزا رو توي اتاقم ميموندم هنوزم نميتونستم جاي خالي ارمان و باور کنم سپهر روزاي اول چندبار اومده بود خونمون ولي من هيچوقت حاضر به ديدنش نشدم هميشه خودمو توي اتاقم حبس ميکردم يا با ارمان حرف ميزدم يا با نيما
بيچاره نيما که به خاطر من از زندگيش زده بودو اومده بود خونه ي بابا پيش من باشه
شب پيش خواب آرمان و ديده بودم توي يه لباس سفيد همونجور که تصورش کرده بودم شکل سپهر بود به من با سرزنش نگاه ميکردو باباشو ميخواست...
ارمان تبديل شد به سپهر...فقط نگاهم ميکرد...نگاهاش پر از معني بود...پر از تمنا همه جا دنبالم بود صورتش دوباره تبديل شد به ارمان که ميگفت
-من بابامو ميخوام...
بلند شدم بي هدف لباسامو پوشيدم توي ايينه به خودم نگاه کردم صورتم رنگ پريده و لاغر شده بودم حتي از قبل از حاملگيمم لاغر تر شده بودم چشم از تصوير خودم برداشتمو از اتاقم خارج شدم از پله ها پايين رفتم نيما که روي مبل نشسته بود با ديدن من بلند شدو به لباساي بيرونم نگاه کرد
-جايي داري ميري؟
-ميخوام برم پارک
بلند شد
-صبر کن تا حاضر شم باهم بريم
-نه...ميخوام تنها برم
برگشتو نگاهم کرد
-مطمئني؟بزار باهات بيام
-نه
از مامان و بابا که با چشماي نگرون نگاهم ميکردن خداحافظي کردم تازه به سر خيابون رسيده بودم که ماشيني بوق زد پشتم
چشمامو بستم از اين صدا بيزار بودم کمي به ديوار چسبيدم تا راحت رد بشه ولي اون راننده ي احمقق مدام بوق ميزد
برگشتم سمتش که چنتا فحش بهش بدم که...فحشا توي دهنم ماسيد..بازم اين چشماي مشکي
چند لحظه توي چشماش خيره شدم ولي بعد رومو برگردوندمو به راهم ادامه دادم از ماشين پياده شدو جلوم ايستاد بدون حرف خواستم از کنارش رد شم که راهمو سد کرد
-برو اونطرف
-تا وقتي حرفامو گوش ندادي نميرم
-جيغ ميزنم تا...
-بزن
-سپهر از سر راهم برو کنار
-اول حرفامو گوش کن بعد هر جا دلت خواست برو
نميدونم چي توي نگاهش بود که راضيم کرد در ماشينو برام باز کرد سوار شدم
–کجا داري منو ميبري؟
-خونه
مخالفتي نکردم...هم از اونجا گريزون بودم هم دلم ميخواست برگردم خونه
رسيديم خونه ماشينو توي پارکينگ پارک کرد وارد خونه شديم چقدر دلم براي اين خونه تنگ شده بود....براي صاحب خونه بيشتر...
گيتار سپهر روي مبل بود نشستم روي مبل
-خب؟
نشست کنارم بدون فاصله
-چايي ميخوري؟
-نه زود حرفاتو بزن ميخوام برگردم خونه
اخمي کرد
-خونه ي تو اينجاس
-ببين سپهر اصلا حوصله ي کل کل با تو رو ندارم حرفتو بزن ميخوام برم
-من حرفمو هم نزنم تو هيجا نميري
-خيلي خب
و بلند شدم که از پشت دستمو گرفت و نشوند روي مبل دندونامو روي هم فشار دادم
-به من دست نزن
دستمو از دستش کشيدم بيرون بازومو محکم تر گرفتو دوباره منو به زور نشوند روي مبل
-براي چي اين مدت حاضر نشدي منو ببيني؟
کينه توزانه بهش خيره شدم
-چون تو بچه ي منو پاره ي تنمو کشتي تو قاتلش بودي
-من؟ آوا اون فقط بچه ي تو نبود بچه ي منم بود فک کردي من اونو دوستش نداشتم منتظرش نبودم؟ تو اين مدت خورد شدم بچمو از دست دادم...تو هم منو ترک کردي
-بعد از اون همه دروغي که به من گفتي چه انتظاري داري
فکش منقبض شد
-من هيچ دروغي به تو نگفتم
-هه پس هاله چي ميگفت؟پسرت؟
-اون دروغ ميگفت اومده بود تا دوباره زندگيمونو مثه دفعه ي قبل بهم بريزه که تقريبا موفقم شد...ولي من نميزارم...هاله...
-دلم نميخواد درمورد اون چيزي بشنوم
-چرا بايد بشنوي چون لازمه... ميدوني منو اون چهار سال پيش باهم توي يه مهموني اشنا شديم خيلي جذاب بود خيلي... با ديدن چشماش جادو شده بودم توي مهموني همه ي نگاها و توجه ها به سمت اون بود همه ي دخترا با حسرت نگاهش ميکردن به خودم جرئت دادم تا باهاش حرف بزنم کم کم رفت و امدمون زياد شد اون يه دختر يتيمو محروم بود مامانش با کار کردن توي خونه ي مردم خرج خودشو دوتا بردارو خواهرشو در مياورد دختر بي بندو باري بود و خيلي چيزا براش مهم نبود درست برعکس تو که عقايد خاصي داري به ازاي هر ساعت که با من ميگذروند يه چيزي ازم ميخواست کيف و کفش و لباسو ... هر چي که فکرشو بکني ولي اينا رو به حساب يتيم بودنش گذاشتم چون عاشقو ديوونش بودم با اينکه ميدونستم هيچ علاقه اي به من نداره ميديدم به خاطر پول هر کاري ميکنه سياوش و بقيه ي دوستام در موردش با من حرف ميزدن از نظر اونا هاله دختر مناسبي براي من نبود ولي خب من مثه کبک سرمو توي برف کرده بودم هر خطايي که ازش ميديدم ناديده ميگرفتم حتي دوستام گفته بودن که اونو بين چنتا پسر ديگه هم ديده بودن ولي من بازم همه چيزو ناديده گرفتم تو که وارد زندگيم شدي کم کم به خودم اومدم چشمامو باز کردم ديدم اونا حق دارن احساسم نسبت بهش کم شده بود حتي تو رو با اون مقايسه ميکردم اون از تو 5 سال بزرگتر بود ولي نصف تو هم شعور نداشت رفتارا و شيطنتاي تو حتي لجبازيا و زبون درازيات همه به دل مينشست تو خانوم و با وقار و مغرور بودي و يه زيبايي دست نيافتني داشتي درست بر عکس اون که با هر کسي دم خور ميشد فقط به خاطر خوشي هاي لحظه اي و پول وقتي منو ترک کرد يه جورايي خوشحال بودم دروغ نميگم اگه بگم تو اون ده روز که خونه نيومدم به تو فک کردم مدام چشماي تو ميومد جلوي چشمام اون شبايي که باهم يکي شديمو يادته؟ بهترين لحظات عمرم بود وقتي نجابت و اون حيا معصوميت دخترونه رو توي چشمات ميديدم کيف ميکردم تو با حرکاتت رفتارت اداهات نگاهات با همه ي وجودت منو به سمت خودت جذب ميکردي مثه اهنربا بودي وقتي به خودم اومدم ديدم عاشقت شدم به نگاهاي مردا و رفتاراشون با تو حساس شده بودم بهت حس مالکيت پيدا کرده بودم اون سه ماهي که منو ترک کردي برام مثه جهنم شده بود وقتي تورو توي اون شرکت با شکم براومده ديدم نميدوني چه حالي داشتم ولي خب يه حسي به من ميگفت که تو هيچ وقت در حق من همچين کاريو نميکني حتي وقتي داد ميزدي ميگفتي بهم خيانت کردي بازم چشمات يه چيز ديگه به من ميگفت وقتي فهميدم که پدر بچه اي شدم که تو مادرشي ميخواستم از خوش حالي بال دربيارم چون فکر ميکردم که تو براي هميشه کنارم ميموني ....نميدونستم که دوباره اون زندگي مارو بهم ميريزه ادعا ميکرد بچه اي که به دنيا اورده از منه حتما دوباره پولاش ته کشيده بود ولي باور کن آوا من حتي يه لحظه هم بهش فکر نميکردم چون همه ي فکرم پيش تو بود...فقط تو آوا........
حرفاي سپهر باور نکردني بود نميتونستم باور کنم خيره خيره نگاهش ميکردم دستشو روي گونم گذاشت
-فقط يه چيزيو به من بگو...تو هم احساس منو داري؟
دوباره شيطون شدم خواستم يکم اذيتش بکنم
-خودت چي فکر ميکني؟
اب دهنشو قورت داد
-من که ميدونم تو ديوونه و مجنون مني
اوه اوه اون اعتماد به نفس توِ که منو عاشقت کرده
وقتي ديد جوابشو نميدم دستامو گرفت
-زود باش جوابمو بده
-اول تو بگو
نفس عميقي کشيد با هيجان گفت
-من که گفتم ولي يه بار ديگه ميگم هزار بار ديگه هم ميگم دلم ميخواد داد بزنمو بلند بگم دوستت دارم
دوتا دستاشو دور صورتم قاب کرد و ادامه داد
-اين چشماي عسلي اين نگاه معصومانه اين لباي سرخ غنچه اي اين چال روي لپت همه و همه مال منه آوا همش مال منه تو آواي مني ميخوام که برگردي و براي هميشه پيشم بموني و هر دفعه با اين نگاهات بيشتر منو ديوونه و عاشق خودت کني ديگه نميخوامو نميتونم بدون تو زندگي کنم فقط برگرد من همه ي زندگي و احساسمو به پاي تو ميريزم
بعد لبخند زيبايي زد و گيتارشو برداشت
-اين فقط و فقط تقديم به تو
دستاشو روي تارهاي گيتار تکون دادو با صداي لرزون و با احساس مردونش شروع به خوندن کرد...
در حالي که نگاهامون فقط و فقط متوجه همديگه بود
-برگرد و آتيشم بزن
-شايد يه راهي باشه که اين فاصله کوتاه شه
-قلب تو واسه يه ثانيه با حس من همراه شه
-شايد يه راهي باشه تشويشمو کمتر کني
-يه عمره عاشق توام يه لحظه با من سر کني
-تو نيستي و بدون تو با گريه خلوت ميکنم
-دارم به صحبت کردن با عکس عادت ميکنم
-تو نيستي و بدون تو دچار بي قراريم
-بي تو از اين سايه ها از خودم فراريم
-برگردو آتيشم بزن کي گفته که من مانعم
-تو رو بزار ببينم من به همينم قانعم
-تو نيستي و اين فاصله اتيش به جونم ميزنه
-تصور لبخند تو هر جا که هستم با منه هر جا که ميرم با منه
-شايد يه راهي باشه که باور کني غرق تو ام
-اين اوج خسته ي منه ببين چه کم توقعم
-شايد يه راهي باشه تشويشمو کمتر کني
-يه عمره عاشق تو ام يه لحظه با من سر کني
-تو نيستي و بدون تو با گريه خلوت ميکنم
-دارم به صحبت کردن با عکس عادت ميکنم
-تو نيستي و بدون تو دچار بي قراريم
-بي تو از اين سايه ها از خودم فراريم
-برگردو آتيشم بزن کي گفته که من مانعم
-تو رو بزار ببينم من به همينم قانعم
-کاش ميفهميدي که بدون تو چقدر از خودم فراريم
-برگردو آتيشم بزن کي گفته که من مانعم
-تو رو بزار ببينم من به همينم قانعم
-تو نيستي و اين فاصله اتيش به جونم ميزنه
-تصور لبخند تو هر جا که هستم با منه هر جا که ميرم با منه
اهنگش که تموم شد اشکي و که روي گونم سرازير شده بودو پاک کردم تو حال و هواي گريه خنديدم
-سپهر ديوونه ي خر دوستت دارم
گيتارو گذاشت کنار اونم تو حال و هواي من بود دست بردو اشکمو پاک کرد
-ديوونه ي همين حرفاتم
خنديدم
-اگه بدوني من از همون اول عاشقت بودم خره
يه لحظه خيره موند بعد با صداي ارومي گفت
-چي؟
و بعد با صداي بلند ناشي از هيجان گفت
-جون سپهر يه بار ديگه بگو چي گفتي
لبخند زيبايي زدم
-از همون اول عاشقت بودم فک کردي چرا جواب مثبت به خواستگاريت دادم؟
-شوخي ميکني؟منو دست انداختي؟
خنديدم
- اخييي يعني اينقدر برات غيرقابل باوره که بالاخره يه خري پيدا شده که عاشقت شده
چشماش چراغوني شد و نيشش تا بنا گوش باز شد
-خب حالا که اينقدر منو دوست داري....
صورتشو اورد جلو ادامه داد
-يه ماچ ابدار بده ببينم
اي خاک تو سر من که بازم به اين ارانگوتان بي جنبه رو دادم
شيطون خنديدم
-کي؟من؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-نه پس عمه خانوم پيرم يالا آتيشم بزن
خنديدمو يه بوسه ي کوچولو روي لباش کاشتم براي يه لحظه با لذت چشماشو بست و لبخند زد بعد چشماشو باز کرد شيطونو موزيانه نگاهم کرد
-خب پس حالا که اينقدر مهربوني و دوستم داري....
دستشو انداخت زير گردنمو دست ديگه شو زير زانوهام بلندم کردو ايستاد نگاهم کرد توي يه لحظه لباشو با تموم احساس روي لبام گذاشتو در همون حين منو برد توي اتاق منو گذاشت روي تخت
خواستم اذيتش کنم
-سپهر خان پياده شو باهم بريم
با سر خوشي خنديد
-چي ميگي جوجوي کوچولوي من؟
-سپهر ايندفعه به جون خودم نباشه به جون تو يه مشکل حاد دارم
واي که توي اون موقع اصلا نميتونستم قيافشو توصيف کنم
-مطمئني؟
-نه ميخوايي خودت مطمئن شو
نگاهم کرد نتونستم خودمو نگه دارمو بلند زدم زير خنده
-بابا شوخي کردم
افتاد روم
-حالا نشونت ميدم حالا که به گريه افتادي...
و چند لحظه بعد اين وسط من بدبخت بودم که در برابر ارانگوتان عظيمو شکست ناپذير به غلط کردن افتاده بودم
******
من-سپهرررر بيا اين دخترتو بگير ديوونم کرد از بس که جيغ کشيد
سپهر-تو هم بيا اين پسرتو بگير کچلم کرد از بس موهامو کشيد
-حقته بعدشم تو از همون اول کچل بودي چرا ميزاري گردن آرمانم
-تو هم دختر منو ديوونه کردي وگرنه دختر من از همون اول آرومو سر به زير بود مثه اسمش
-آرررره من نميدونم چي توي اين دختر ديدي که اسمشو گذاشتي آرام
-بهتره از اون اسميه که تو روي پسرت گذاشتي
زبونمو براش در آوردمو آرمانو ازش گرفتم اونم آرام رو از دستم گرفت جاي دو قلوهارو که باهم عوض کرديم مشکل حل شد نه ديگه آرمان موهاي سپهرو ميکند نه ديگه آرام جيغ ميکشيد
آرمان شبيه سپهر بودو آرام هم کپي پيست من بود اخلاقاشو حرکاتش حتي قلدريشم به من رفته بود
ديروز که رفته بوديم باغ آرمان کنار استخر ايستاده بودو با ذوق پروانه ي زيبايي و که روي آباي استخر خشک شده بودو حالا روي زمين افتاده بود نشون من و باباش ميدادو ميگفت
-butterfly ... butterflyy
آرام با اون چشماي گردِ عسلي درشت و فوضولش در حالي که يه انگشتشو توي دهنش گذاشته بود آرمانو کنار زدو پروانه رو برداشتو بين دستاش فشار داد وقتي پروانه ي خورد شده افتاد روي زمين با ذوق براي کار خودش دست زدو دويد سمت ميز ميوه ها چون خيلي شکمو بود طوري که اگه گريه ميکرد يه شکلات ميداي دستش همون موقع ساکت ميشد
آرمان تا لحظه ي اخر که از باغ رفتيم بيرون اه ميکشيدو ميگفت
-butterfly
با يادآوري ديروز لپ آرمان و بوسيدمو گفتم
-قربونت برم ماماني که اينقدر با احساسي...
سپهر با حالت بامزه اي نگاهم کرد
-چقدرم که قربون پسرش ميره نکه خيلي آرومه
چشم غره اي بهش رفتم
-اصلا همش تقصير توِ که اينقدر دردسر داريم بابت بچه ها
چشماش گرد شد
-تقصير من؟
-نه پس من کي بود که عين اين نديد بديدا هل کردو...
واااي سپهر بگيرشوون کجا رفتن باز
در حيني که منو سپهر داشتيم باهم کل کل مکرديم بچه ها از دستمون فرار کردن نيم ساعت بعد اونارو پشت پرده ها پيدا کرديم و با هزار زحمت دوتاشونو خوابونديم خودمم روي تخت ولو شدم سپهر اومد بالاي سرم
-خوابيدي؟
به پهلو دراز کشيدم
-چي ميخواي؟
خنديد کنارم دراز کشيد
-فک ميکني من اينوقت شب روي تخت کنار تو چي ميخوام؟
با اين جمله دلم ميخواست از تخت پرتش کنم پايين
-سپهر ببند خستم ميخوام بخوابم
خنديد
-من اگه گذاشتم تو بخوابي پاشو الوعده وفا...
بعد بامزه با کف دست زد روي پيشونيش
-اوه اونم چه وعده ايييييی.........
پایاااااااااااان
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
خاطرات و داستان های ادبی

آسمان مشکی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA