ارسالها: 9253
#11
Posted: 18 Oct 2013 16:53
فصل ۱۰
ساعت حدو سه و نیم بامداد بود که با کشیده شدن صدای لاستیک های ماشین بر موزاییک روی موزاییک های سراشیبی پارکینگ از خواب بیدار شدم،از این که این همه وقت خوابیده بودم تعجب کردم و دوباره دلهره به سراغم آمد،نمی دانستم چه چیزی انتظارم را میکشد ولی با توکل به خدا آهسته از ماشین که حالا توقف کامل کرده بود پیاده شدم.
اردوان بدون هیچ حرفی فقط به سرایدار شب گفت که چمدان ها را بالا بیاورد و خودش دسته کلیدی را از داشبورت بیرون کشید و به سمت آسانسور به راه افتاد،با این که بدنم از یک جا نشستن به درد آمده بود اما در سکوت به دنبالش روان شدم.
وقتی آسانسور بر روی آخرین طبقه ی برج ایستاد،پیاده شدیم و اردوان در چوبی زیبایی را گشود و وارد شد.خانه ی اردوان از آنچه من در خیالم تصور میکردم خیلی بزرگتر بود،یعنی آنقدر بزرگ که من با یک نگاه اجمالی نمیتوانستم سر و ته آن را ببینم،مخصوصا که اردوان سریع به سمتی رفت که آسانسور شیشه ای در آنجا تعبیه شده بود و من هم به ناچار پشت سرش به راه افتادم هر دو داخل آسانسور شده و به همراه یکدیگر به طبقه ی بالا رفتیم.همه چیز برایم جالب بود و مبهم،
هر لحظه هم رمزآلود تر می شد.
سالن تقریبا بزرگی در مقابلمان بود اردوان کلید برق را زد و فضاروشن شد.سالن با مبل های زیبایی به حالت نیمه اسپرت و نیمه رسمی به همراه یک میز ناهارخوری هشت نفره تزیین شده بود و در قسمت انتهایی سالن که مشرف به آشپزخانه ی نقلی آن بود یک مبل ال شکل راحتی قرار داشت که رو به رویش سیستم صوتی و تصویری مدل جدیدی گذاشته بودند.
اردوان بی نوجه به من که مثل خنگ ها گوشه ای ایستاده بودم بی حوصله و کسل و خواب آلود گفت:
از این به بعد تا هر وقت که خودت بخواهی اینجا محل زندگی توست.میتونی بیایی پایین ولی بهرته وقت هایی که مهمون دارم نیایی.در ضمن من به هیچ کدوم از دوستام نمیخوام بگم مجبور شدم زن بگیرم تو هم بهتره به کسی حرفی نزنی.یعنی اگه چیزی بگی کسی باور نمیکنه.
سپس در حمام و دستشویی بسیار لوکس و زیبایی را که هرکدام در سقفش نورگیر داشت باز کرد و گفت:
اینجا سرویس هاست.اون طرف هم دوتا اتاق هست که یکی برای خواب و یکی دیگه رو هم هر کاری خواستی باهاش بکن.آشپزخانه رو هم که می بینی رو به روی اتاق هاست.
بعد از داخل کمد دیواری که در یکی از اتاق ها قرار داشت کلید و کارتی در آورد و گفت:
این کلید خونه است و تو این حساب هم به اندازه ی کافی پول.هرچقدر خواستی استفاده کن.
باز هم بی آنکه نیم نگاهی به من که مثل مجسمه ایستاده بودم و غرق در تجملات و چیزهای جدید شده بودم به سمت آسانسور رفت و گفت:
من خیلی خسته هستم.لطف کن و مزاحم نشو.
انگار فهمیده بود کار از کار گذشته و دادوقالش هم دیگر فایده ای ندارد پس چه بهتر آن فک مردانه و به نظر محکمش را خسته نکند.
وقتی اردوان پایین رفت سریع چادر را از سرم کشیدم.باخودم فکر می کردم اصلا نیازی به این همه پوشش نبود چون جناب داماد عزیز کوچکترین نگاهی هم به من نکرد.خیرسرم عروس تعریفی کل فامیل بودم!ناخودآگاه لبخندتلخی بر لبمم نشست و با این که نای تکان خوردن هم نداشتم ولی نیروی کنجکاوی بر خستگی ام غلبه کرد و به سمت اتاقی که به عنوان اتاق خواب نشان داده بود رفتم.
در اتاق را باز کردم و وارد شدم.تختخوابی سفید با روتختی صورتی ترکیب جالبی رو به نمایش گذاشته بود و در کنار آن آباژور فانتزی بامزه ای قرار داشت و سمت دیگرهم میز توالتی از همان ست تخت به چشم میخورد.از دیدن اتاقی که قرار بود در آن زندگی کنم لبخند بزرگی بر لبانم نقش بست و از پنجره ی بالای تختم که با پرده هایی هماهنگ با روتختی ام تزئین شده بود به شهر نگاه کردم.در آن وقت شب حسابی دلپذیر و زیبا بود.
غرق خوشحالی شده بودم.انگار نه انگار فکر و خیال تا همین چند لحظه ی پیش نفسم را بند آورده بود.با ذوقی کودکانه به سمت دیگر اتاق دویدم.میز مطالعه ی بزرگی که روی آن سیستم کامپیوتر هم جلب توجه میکرد.روی صندلی چرخدار ولو شدم.آنقدر راحت بود که با یک حرکت کوچک به هر طرف دلم میخواست میرفت.با چندتا از دکمه های کامپیوتر هم ور رفتم.واقعی بود!بیچاره اردوان...!
خداراشکر پارسال تابستان کلاس کامپیوتر رفته و یک چیزهایی بلد بودم.البته کار با این کامپیوتر مدل جدید لطف دیگری داشت.
در حالی که هنوز لبخند روی صورتم از دیدن آن همه چیزهای تازه از بین نرفته بود به زوایای دیگر اتاق که یک کتابخانه قرار داشت نگاهی انداختم و خواستم دستی به کتاب های درون قفسه ها بزنم و ذائقه اردوان را غیر از ورزش بدانم که با تکانی کلی پوسترهای رنگارنگ که در حالت های مختلفی از اردوان دیده میشد پایین ریخت.سریع همه را جمع کردم و گوشه ای گذاشتم.معلوم بود به تازگی و هول هولکی آنها را از دیوار برداشته.هنوز آثار نصب آنها بر روی دیوارها بر جای مانده بود.
پرده های آبی رنگ اتاق حس آرامش عمیقی را به من القا میکرد که باعث شد دری را که به تراس باز میشد بگشایم.از دیدن تراس به آن بزرگی که مملو از گلدان های بزرگ و کوچک گل بود به وجد آمدم.آب نمای قشنگی هم در آنجا به چشم میخورد.به روی یکی از صندلی های سفید رنگ گوشه ی تراس که زیر یک چراغ پایه دار تزئینی قرار گرفته بود نشستم.احساس میکردم تمام تهران در این لحظه زیر پاهای من است.
نمی دانم هوای سپیده دم صبحگاهی آنقدر حس و حال خوبی را برایم ایجاد کرده بود یا از این همه تنوع که در زندگیم ایجاد شده بود به وجد آمده بودم.تور عروسی ام بازیچه ی دست نوازشگر نسیم سحری شده بود و بی اختیار از خود بودم و احساس می کردم چقدر نزدیک به خدایم ایستاده ام.طوری که اگر سرم را بلند می کردم نگاهم در چشمان مهربانش می افتاد.با یاد خدا ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد و این بار نمی دانستم با چه حسی فرو می چکد.اثری از غم و غصه هایم در خود نمی دیدم و شادی هم با آن وضعیت زندگیم چندان پرمعنا نبود.شاید احساس عمیق خشوع و خضوعی بود که در مقابل پروردگارم داشتم که با وجود تقصیراتم همه چیز را مطابق دلخواهم ختم به خیر کرده بود و در آن شبی که که چند وقتی بود فکر می کردم شب آبروریزی و خجالتم باشد و همچنین ننگ خانواده ی متدین و آبرودارم،آبرویم با یاری خودش حفظ شده بود.در همان لباس سفید عروسی از خدای خودم که تا آن لحظه پشتیبانم بود تقاضا کردم در بقیه ی مراحل زندگی همراهم باشد.لحظه ای سرما در اندامم نفوذ کرد از تراس رویایی خارج شدم و به قصد درست کردن چای به سمت آشپزخانه رفتم.آشپزخانه ای مدرن که با کابینت های خوش طرح و رنگ تزئین شده بود.
با دیدن انواع دستگاه های برقی،مثل کودکی که اسباب بازی های دلخواهش را بهش داده بودند ذوق زده شدم.اولین باری بود که می خواستم به تنهایی برای خودم زندگی کنم و طعم مستقل بودن را بچشم.هرچه دنبال چای گشتم پیدا نکردم و اخم هایم در هم کشیده شد ولی بعد در قسمتی از کابینت ها متوجه پاکت چای کیسه ای شدم و برای خودم فنجانی از سرویس های زیبایی که داخل کابینت چیده شده بود،برداشتم و تا آب جوش بیاید داخل یخچال را هم وارسی کردم و با برداشتن بسته ای شکلات خارجی که عکس فندق های دهان گشادش به آدم لبخند میزد حس شیرینی در وجودم پیچید.در حالی که با شوقی وصف ناپذیر تمام قفسه ها را وارسی میکردم برای خودم چای ریختم و بر روی صندلی میز ناهارخوری کوچک آشپزخانه نشستم.کاملا فراموش کرده بودم از صبح تا آن زمان هیچی نخورده ام و چقدر خسته شدم،روحیه ای تازه پیدا کرده بودم.بعد از خوردن چای دوباره نگاه گذرایی به حمام کردم ودیدن وان و جکوزی باعث شد تازه وجود آن همه سنجاق سر و کلی چیزهای دیگر را روی سرم احساس کنم.سریع بع اتاق خوابم رفتم تا لباس عروسیم را به تنهایی از تن در بیاورم.به سختی توانستم زیپ پشت آن را باز کنم ولی بالاخره موفق شدم.انگار وزنه ی سنگینی از تنم جداشده بود،نفس آسوده ای کشیدم ولی بعد که به یاد چمدان هایم افتادم مستاصل مانده بودم که چه کار کنم!چادرم را به دور خود پیچیدم،امشب را باید با همین سر میکردم ولی وقتی به سمت حمام رفتم تازه متوجه را ه ارتباطی خودم با او شدم یعنی همان آسانسور شیشه ای که همه ی وسایلم داخلش قرار داشت.
با خیالی آسوده آنها را که تقریبا سنگین هم بود بیرون کشیدم و لباس راحتی مناسبی را برداشتم و به حمام رفتم.حوله های سفید و تمیز که مشخص بود نو هستند و تازه خریداری شده اند،در قسمتی مرتب چیده شده بود و احتیاجی به باز کردن حوله ی خرید عروسیم نبود.بعد از کلی ور رفتن با دکمه های اطراف وان آن را به حالت جکوزی در آوردم و چشمهایم را بستم.تمام خستگیم به یکباره رفع شد.واقعا که پول داری و استفاده از یکسری وسایل خالی از لطف نیست.به سختی موهایم را از دست آن گیره های فلزی محکم خلاص کردم و بعد از شستشو،حوله ای که بوی خوش آن احوالم را بهتر کرده بود بر تن کردم و به تصویر توی آیینه که با آن همه گریه و زاری هنوز به شدت گیرا و دلنشین بود لبخند زدم و روی تختخواب یک نفره قشنگم قبل از آن که بخواهم به چیزی فکر کنم بیهوش شدم.
یک هفته از آن شبی که به عنوان عروس به محل زندگی جدیدم وارد شده بودم گذشته بود.هنوز آنجا برایم جالب بود و تازگی داشت طوری که تمام مدت تو یخانه بودم و هنوز حوصله ام سر نرفته بود. با خانواده ی خودم و اردوان طوری گفتگو میکردم انگار بهترین زن و شوهر تازه ازدواج کرده بودیم و خیالشان راحت شده بود.در این مدت با این که هیچ صدایی از پایین نم آمید،اما اوایل دلشوره داشتم مبادا ناغافل اردوان بالا بیاید ولی حالا دیگر خیالم راحت شده بود که محاله بیاید. در این مدت تمام لباس ها و کتاب هایم را در قفسه های مختلف کمدها چیده بودم و وسایل خانه را هم آن طور که سلیقه ی خودم بود مرتب کردم.تصمیم داشتم کتاب هایم را مرور کنم تا برای کنکور سال بعد آماده باشم،باید برای آینده ام برنامه ریزی میک کردم،وجود اردوان که در زندگیم اصلاً محسوس نبود و من بهش فقط به چشم یکی ناجی که مرا از آن همه فکر و خیال های دهشتناک رهایی داده و زندگیی خیلی عادی و مستقلی را برایم مهیا ساخته بود نگاه می کردم البته حضور نداشتنش نه تنها بد نبود بلکه برایم لطف الهی محسوب میشد. راستش من از وضعیت به وجو آمده کمال رضایت را داشتم فقط نباید اوقاتم را به بیهودگی و بطالت می گذراندم.از فکر بیرون آمدم باید برای خرید بیرون میرفتم به همین خاطر مطمئن شدم اردوان خانه نباشد،معمولا حدود ساعت شش به بعد می آمد.نم دانستم باید برای خرید به کجا بروم،از دفترچه تلفن شماره ی آژانش را پیدا کردم و در حالی که پالتو و شال مناسبی انتخاب کردم،چکمه و کیف مناسبی هم برداشتم و منتظر آژانس شدم. اولین باری بود که از آن برج زیبا خارج شده و تازه متوجه محله ی خلوت و دنجی که در آن زندگی میکردم شدم،کمی در خیابان خلوت قدم زدم و هوای خنک اوایل پاییز را در ریه هایم کشیدم تا بالاخره اتومبیل تقریبا مدل بالایی توقف کرد.ابتدا فکر کردم مزاحم خیابانی است ولی وفتی نام خانوادگی ام را صدا زد با خیال راحت سوار شدم و در حالی که سلام می کردم گفتم: -لطفا برین جایی که بتونم مایحتاج روزانه ام مثل میوه و گوشت و مرغ رو تهیه کنم.راننده آژانس که نمیدونه مایحتاج روزانه چیه...! راننده که مرد محترم و میانسالی بود چشمی گفت و اتومبیلش را به حرکت درآورد و بعد از مدتی رو به روی یکی از فروشگاه های بزرگ توقف کرد.برگشت عقب و گفت: -ببخشید خانم منتظر باشم؟ در حالی که پیاده میشدم گفتم: -اگر ممکنه،البته امکان داره کمی طول بکشه. راننده به آن سوی خیابان اشاره کرد و گفت: -من اون جا منتظر می مونم. تشکر کردم و سریع داخل فروشگاه بزرگ شدن،چرخ دستی برداشتم و هر آنچه فکر میکردم مورد نیازم باشد سریع تهیه کردم و بعد از کارت کشیدن با همان چرخ به سمت اتومبیل آژانش رفتم و راننده بعد از جا دادن کیسه های خرید،پرسید: -مقصد بعدی تون؟ برای جاسازی و سر و سامان دادن به آن همه خرید به وقت نیاز داشتم و با این که دلم میخواست چرخی داخل شهر بزنم،گفتم: -می رم خونه. سپس داخل صندلی فرو رفتم و سرگرم تماشای مردم و خیابان های شلوغ و پرترافیک که این همه خواهان داشت،شدم. ***** آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم طبق معمول مشغول خواندن کتاب ها و جزوه های درسی ام بودم که متوجه آسانسور شیشه ای شدم که بالا آمد.حسابی دستپاچه شده بودم.در این یک ماهی که اینجا بودم هیچ وقت سابقه نداشت اردوان بالا بیاید یعنی اکثراً حتی صدایش را هم نمی شنیدم.چادرم را روی سرم انداختم و مقابل آسانسورایستادم.ولی در کمال ناباوری مردی را دیدم بلند قامت و قوی هیکل که از لهجه و شکل ظاهرش معلوم بو شهرستانی است. بنده خدا که از دیدن من هول شده بود،گفت: -سلام خانم! من که نزدیک بود قلبم بایستد،زبان در دهانم نمی چرخید و همان طوربه او زل زده بودم که دوباره با لهجه گفت: -ببخشید خانم،من رحیم هستم و هرچند وقت یکبار برای پاکیزگی منزل آقا میام.راستش همیشه این جارو هم تمیز می کنم.الان هم کار پایین تموم شدهعاگه اجازه بفرمایید کار بالا را شروع کنم. همان طور که مستاصل ایستاده و به کارگر خانه ی اردوان که سعی می کرد خیلی مودب صحبت کند نگاه می کردم و تازه فهمیدم چرا از صبح آن همه صدا از پایین می آمد.کمی آرامش خودم را به دست آوردم ولی با لکنت گفتم: -نه نه،خیلی ممنون،بالا تمیزه. رحیم قا که سرش را پایین انداخته بود گفت: -پس به آقا بگویید برای ما مسئولیت نشه،من دیگه رفع زحمت می کنم. در حالی که هنوز قلبم به شدت می زد جواب خداحافظی اش را دادم و بعد از رفتن اوچارد را از سر کشیدم و روی مبل راحتی ولو شدم.از فکر این که از صبح با مردی غریبه در این خانه ی درندشت که نه کسی صدایم را می شنید و نه اصلاًکسی باکسی کارداشت تنها بودم ترس شدیدی تمام وجودم را لرزاند. تا شب هم این ترس و دلهره در وجودم مانده بودو دوست داشتم به طریقی از اردوان خواهش کنم دیگر برای نظافت آقارحیم را نفرستد.ولی این که چطور این مطلب را بهش بگویم تمام فکر و ذهنم را مشغول کرده بود.تا اینکه بالاخره به این نتیجه رسیدم که برایش یادداشت بگذارم.به همین خلطر برایش نوشتم. "سلام لطفا درمواقعی که خودتون منزل نیستید کسی را برای نظافت نفرستید.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#12
Posted: 18 Oct 2013 16:55
فصل ۱۱
من امروز خیلی ترسیدم. اگر مایل باشید نظافت طبقه ی شما زا هم در زمان هایی که خودتان تشریف ندارید من انجام می دهم فقط اگر موافق بودید زیر برگه را امضا بفرمایید." سپس از آسانسور پایین رفتم و برگه را به در یخچال چسباندم و فوری برگشتم.بعد از چند روز وقتی از نبودنش مطمئن شدم دوباره پایین رفتم و داخل آشپزخانه فوق مدرنش شدم.نامه روی در یخچال بود و زیرش نوشته بود"چهارشنبه ها زا صبح خانه نیستم" و یک چیزی شبیه امضا کرده بود،حتما منظورش این بود که دیگر از رحیم آقا خبری نمی شود.در حالی که نفس آسوده ای می کشیدم به خاطرم آمد،آن روز هم چهارشنبه است و با خیال راحت در طبقه ی اردوان گشتی زدم.تا آن تاریخ هیچ گاه نتوانسته بودم حس کنجکاوی خود را ارضا کرده و در این طبقه حسابی تجسس کنم چون همیشه می ترسیدم به یکباره سر برسد ولی آن روز با خیال راحت به اتاق های شیک اردوان سرک کشیدم.واقعا بی نقص و زیبا بود.یکی از اتاق هایش پر بود از وسایل ورزشی،از توپ و دستکش گرفته تا خیلی دستگاه های بزرگ و کوچک که من اصلاً نمی دانستم چی هست و چطور کار می کند.داخل سالن هم سیستم صوتی و تصویری بود که من تا به حال توی تلویزیون هم ندیده بودم.با فراغ بال همه جا را نظاره می کردم و از دیدن خیلی چیزها مثل میز بیلیاردش کلی ذوق کردم و با خودم اندیشیدم یعنی من همسر صاحب این خانه هستم.ولی بعد خنده ام گرفت چه شوهر ایده آلی!بیچاره پدر و مادر هایمان که فکر می کردند ما چه زوج خوشبختی هستیم و هربار که تلفن می کردند جوری حرف می زدند که یعنی دیدی حرف ما رو گوش کردی و زن اردوان شدی و به خوشبختی رسیدی،من هم اصلا دم نمی زدم و حرفهایشان را می پذیرفتم.نمی دانم اردوان چگونه با خانواده اش صحبت می کرد که آنها هم به همین نتیجه رسیده و شکرگزار خدابودند. بعد از آن هر چهارشنبه برنامه ام این شده بود که پایین بروم و کارهای اردوان را انجام دهم.حالا اگر قبلا آقارحیم برای نظافت کلی می آمد من بیچاره وظیفه ی شستن ظرف و غذا درست کردن هم بر دوشم افتاده بود،هرچند که ظرف شویی بود و اردوان هم غذا درخواست نکرده بود ولی احساس می کردم وظیفه ی همسری را حداقل در این زمینه انجام دهم تا کمتر حس سرباری داشته باشم مخصوصا وقتی غذا برای خودم درست می کردم آنقدر زیاد می آمد که حتی دو وعده و گاهی سه وعده می خوردم.اما باز هم زیاد می آمد چون من با این که کم غذا نبودم ولی خب در تنهایی اشتهای زیادی نداشتم. اوایل می ترسیدم که داخل یخچالش غذا بگذارم ناراحت بشود ولی وقتی یکبار امتحان کردم و دیدم خیلی راحت تاته غذایش را می خورد و ظرفش را هم خودش داخل ماشین ظرف شویی می گذارد با خیال راحت قبل از ورودش برایش غذای گرم می گذاشتم و همین باعث احساس خیلی خوبی در وجودم شده بود و با خودم فکر می کردم منتی بر سرم نیست.مخصوصاً که از طریق فرنگیس خانم متوجه شده بودم اردوان از چه غذاهایی بیشتر خوشش می آید و چه غذاهایی را اصلا دوست ندارد.خلاصه چون می دانستم عاشق زرشک پلو با مرغ است با کمال دقت برایش درست می کردم؛البته خودم هم دقیقا نم دانستم چرا این کارها را می کنم ولی به خودم می گفتم"فقط به این خاطر که فر نکند من فقط حساب بانکی اش را خالی می کنم و قسمتس از خانه اش را تصاحب کرده ام"
یک ماه هم به همین منوال گذشت و من تنهایی هایم را با کتاب و درس پرکردم و در برابر مامان اینها که گاهی اصرار می کردند نزدشان برویم هربار بهانه می آوردم.نمی توانستم بی اردوان به اصفهان بروم با این که عذر و بهانه برای نبود شوهر شناسنامه ایم زیاد بود ولی خب من کلاً دروغگوی قهاری نبودم.با این حال وقتی اصرارهای خانواده ام زیاد شد تصمیم گرفتم به تنهایی راهی بشوم و برای این که در گفته هایم با مامان و فرنگیس خانم دچار تناقض نشوم دوباره طی نامه ای دوخطی برای اردوان نوشم که برای مدتی به اصفهان می روم و بعد از گرفتن بلیط،چمدانم را بستم و راهی شدم. وقتی چشمهایم را گشودم از این که می خواستم دوباره بر روی خاک زادگاهم قدم بگذارم و هوای آن را استنشاق کنم غرق لذتی وصف ناپذیر شده بودم،خودم هم نمی دانستم چرا ولی احساس سبکی می کردم انگار هیچ زنجیری به پاهایم نبود و اگر همین لحظه هم اقدام به طلاق می کردم مشکلی نداشتم و فقط می ماند همان مهر سهمگین طلاق که برایم آن قدر که بهش فکر کرده بودم دیگر ناراحت کننده نبود. خلاصه سریع تاکسی دربستی گرفتم و به سمت محل قدیم مان که تمام دوران کودکی و خاطرات نوجوانی ام در آن ثبت شده بود روان شدم.بعد از دقایقی در حالی که چمدان سنگین را که مملو از سوغات هایی که برای علی و مامان و آقا جونم و خانواده و خواهر زاده های اردوان بود می کشیدم زنگ خانه ی قدیمی ولی با صفایمان را فشردم. مامان طبق معمول پیچیده در چادر سفید گلدارش در را گشود.چنان غرق خوشحالی شد که اشک هایش جاری شده بود.انگار خودم هم تازه فهمیده بودم چقدر دلم برایش تنگ شده و اشک هایم مثل سیلابی بر کویر گونه هایم روان شده بود که مامان گفت: -مادر فکر نمی کردم خونه ی شوهر این قدر بهت خوش گذشته بگذره که حتی سراغی هم از ما نگیری،حالا خوبه به زور قبول کردی شوهر کنی. من که بعد از مدتها عطر ارام بخش آغوش مادرم را حس می کردم با گریه گفتم: -دلم براتون خیلی تنگ شده بود و دوباره زدم زیر گریه. مامان که سعی داشت مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد،سر و صورتم را غرق بوسه کرده و گفت: -بیا عزیزدلم اان علی هم از مدرسه می رسه،به آقاجونت هم زنگ می زنم که زودتر بیاد. وارد خانه که شدم بوی غذای مامان که به نظرم خوشمزه ترین غذاهای دنیا بود،در مشامم پیچید.در فضای صمیمی و آرام خانه،چرخی زدم و بعد از مدتها وارد اتاق خودم شدم.مامان آنقدر تمیز و کدبانو بود که همه چیز حسابی برق می زد،البته من هم در خانه داری به مامانم رفته بودم. بر روی تخت دوران تجردم ولو شدم و به یاد اشک هایی که ریخته و عاقبت به شکلی از آن مهلکه گریخته بودم خداراشکر کردم.با باز شدن در اتاق و ورود علی،تمام گذشته ها و هر آنچه در زندگی متاهلیم بود فراموش کردم. علی خودش را در آغوشم انداخته و گفت: -آبجی دلم برات تنگ شده بود،نبودی کلی مسئاه های ریاضی ام رو بلد نبودم حل کنم و هیچ کس نبود بهم یاد بده. در جواب نگاه پرشیطنتش چشم غره ای رفتم و گفتم: -ای شیطون پس برای حل مسئله هات دلت برام تنگ شده بود؟! علی سر به زیر انداخته و گفت: -نه به خدا آبجی! سر تقریبا تراشیده اش را بوسیدم و گفتم: -خب حالا تو این چند وقتی که اینجا هستم هر چی اشکال داری بیار برات توضیح بدم. خندید و گفت: -باشه آبجی،حالا وقت زیاده. من هم خندیدم و گفتم: -ای تنبل پس قصد یاد گرفتن نداری فقط دوست داری من برات حل کنم. -آبجی،آقا اردوان هم شب می یاد اینجا؟آخه می خوام به دوستام بگم بیان دم در ببیننش. من که بعد از دقایقی دوباره به یاد زندگی مثل خیمه شب بازی خودم افتاده بودم،گفتم: -نه علی جون،اردوان خیلی سرش شلوغه ولی زود برو چمدونم رو بیار چون کلی سوغاتی برات فرستاده. علی که کمی پکر شده بود،دوباره لبخند زد و گفت: -چشم آبجی و سریع از اتاق خارج شد. همان لحظه هم مامانم سینی برنج به دست گوشه ای نشست و همان طور که مشغول پاک کردن بود،پرسید: -مادر،آقا اردوان شب نمی یاد؟ -نه مامان،نمیتونه تیم رو رها کنه. نگاه مامان تا عمق وجودم اثر کرد و آهسته گفت: -مادر،مرد خوبیه؟دست بزن که نداره؟ خندیدم و گفتم: -نه،اردوان اصلاً اهل این حرفها نیست،یک خورده کم حرف هست،زیاد هم اهل مهمونی رفتن و مهمونی دادن نیست ولی خودش مرد خوبیه و زندگی خیلی خوبی برام مهیا کردهةاگه بدونی چه خونه زندگی قشنگی دارم. مامان لبخند به لب گفت: -چقدر به این مرد گفتم چند روز بریم خونه ی دخترت،ولی آقا جونت رو که می شناسی درس و مشق علی رو بهانه خودش کرده و می گه اونا بیان اینجا.البته من که می شناسمش و می دونم اصلا از تهران اومدن خوشش نم یاد و انگار می خواد بره سفر قندهار!در عوض تو بیشتر بیا،حالا که شوهرت اسیر کارش،خودت تنها بیا. سری تکان دادم و گفتم: -چشم مامان جون هر وقت بتونم میام. مامان که سینی برنج را پاک کرده بود،طبق عادت همیشگی اش دستش را به دیوار گرفت تا از زمین بلند شود و گفت: -مادر توراهی که نداری؟ من که لحظه ای مثل آدم های گنگ بهش خیره شده بودم تازه به خاطرم رسید که این زندگی عجیب و غریب همچنین هم نمی تواند بی دردسر دوام بیاورد و بالاخره معضلاتش خودش را نشان می دهد،گفتم: -نه مامان جون چه حرف هایی می زنین،مگه چند وقته که ما عروسی کردیم.تازه من دارم برای کنکور درس می خونم بلکه این بار قبول بشم.آخه اردوان دوست داره زنش تحصیل کرده باشه. برای خودم هم عجیب بود که چه راحت در مورد همسر فرضی ام حرف می زنم و نظراتش را می گویم ولی انگار همین یک جمله برای مدتها می توانست حفاظی شود در برابر پرسش های آنها برای بچه دار نشدنم چون می دانستم که همه ی اطرافیانم تا ازدواج می کردند سریع بچه دار می شدند. بعد از ناهار که خورشت بادمجان بود،پلک هایم سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم و تا حدود ساعت پنج از سر و صدای توپ بازی علی که از حیاط می آمد چیزی نفهمیدم،معلوم بود به خاطر توپ گرانقیمتی که برایش آورده بودم خیلی ذوق زده شده.نگاهی به داخل حیاط که با آب و جارویی که مامان کرده و سماور روشنی که بخار آن به هوا بلند می شدد و با هر ضربه ی علی به توپش دلم هری می ریخت که به قوری گل سرخی و سماور نخورد،به یاد روزهای قبل از ازدواج افتادم،مامان تابستان و زمستان نمی شناخت و همیشه بعد از ظهر بساط چایش را روی تخت مفروش کنار حوض کوچک حیاطمان که از عید سال های قبل ماهی های قرمز و نارنجی رنگش زنده مانده بودند،پهن می کرد و آدم می طلبید در هر هوایی یک استکان چای با تنقلات مخصوص اصفهان بخورد.با این افکار به سمت دستشویی رفتم و آبی به سر و صروتم زدم،صدای مامان را از پشت سرم شنیدم که گفت: -طلایه جون مادر بیدار شدی،زودتر حاضر شو مادر شوهرت هم قراره بیاد اینجا،بنده خدا می گفت بلکه تو رو بغل کنه دلتنگی هاش برای پسرش کمتر بشه. بعد در حالی که حوله ی تمیزی را به دستم میداد گفت: -مادر جون تو با اردوان هم زبان تری هر چی باشه زنش هستی و دوستت داره،بهش بگو بیاد مادرش رو ببینهعبیچاره فقط همین یه پسر رو داره و دختراش هم که شوهر کردن و رفتن خونه ی بخت و اختیارشون دست پسر مردمه،هرچند که به قول فرنگیس جون اونها بیشتر از اردوان از راه دور می یان و می رن ولی خب بعد از این همه نذر و یاز که اردوان رو به دنیا آورده،توقع بیشتری ازش داره. من که مانده بودم چی بگم،گفتم: -چه می دونم مامان جون،من زیاد تو مسائل خصوصی اردوان دخالت نمی کنم یعنی اصلاً خوشش نم یاد.آنقدر هم درگیر و گرفتاره که اصلا وقت نداره. مامان که سری به علامت تاسف تکان می داد گفت: -چی بگم وا... و به سمت آشپزخانه رفت.من هم لباسم را تعویض کردم و به حیاط رفتم و در جواب علی که سلام کرد و گفت: -آبجی چه توپ خوبیه تا حالا همچین توپی نداشتم. گفتم: -علی جون مواظب باش به جایی نخوره. علی همان طور که مشغول بازی بود بی آنکه مرا نگاه کند،در حالی که نفس نفس می زد ولپ هایش از سرما قرمز شده بود گفت: -فصه نخور آبجی جون.من این طرفم و خیلی هم حواسم هست مثل این که هر روز همین بساط اینجاست و من هم مشغول کار خودمم. در دلم از این که توپ بازی کار و شغل علی بشود لحظه ای دلم گرفت،اگراو هم می خواست یک فوتبالیست مثل اردوان که تا این حدبی مهر و عاطفه ب.ئ،بشود خیل یناراحت کننده می شد مخصوصا اگر مثل اردوان متکبر و از خود راضی هم می شد که دیگر غیر قابل تحمل بود. در افکار خودم غرق شده بودم که مامان با سینی گز و سوهان از پله ها سرازیر شد و باخنده گفت: -مادر جون اگر دم کشیده دوتا چایی بریز تا فرنگیس جون هم بیاد. از سوز هوا دستهایم را بهم مالیدم و آستین ژاکتم را پایین کشیدم و داخل استکان های کمر باریک که خیلی مرتب داخل نعلبکی های شاه عباسی قرار گرفته بود چای خوش عطر و رنگ مخصوص مامان را که خیلی هوس کرده بودم ریختم،آخه در این مدت مدام چای کیسه ای خورده بودم و کمتر حوصله ام می گرفت برای خودم چای دم کنم.علی که دست از بازی کشیده و به حالت یه وری روی تخت نشسته بود گفت: -آبجی به من هم چای بده که یخ کردم. بعد دست دراز کرد و یک گز برداشت.مامان اخم کرد . گفت: -برای تو چایی روزی چندبار خوب نیست،گزت رو خالی بخور. علی که به سختی گز را میان داندان هایش می کشید گفت: -نه مامان،من چایی می خوام. چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: -شب دیگه از چایی خبری نیست. در همین حین زنگ حیاط به صدا در آمد و علی به سمت در دوید.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#13
Posted: 18 Oct 2013 16:56
فصل ۱۲
فرنگیس خانم بود.از روی تخت بلند شدم و به سمت در حیاط رفتم.فرنگیس خانم که صورتش لز سرما به قرمزی میزد وارد شد و با صدای بلندی گفت: -سلام عروس گلم،قربونت برم،چشمم کف پات،خوبی عزیز دلم؟با خودم گفتم پسرم رو زن بدم زود زود بیاد سراغم ولی انگار تو هم رفتی پیش اون،مارو فراموش کردی.دختر شما نمی گین ما هم دل داریم و دلتنگ می شیمعسر که نمی زنین یه زنگ هم نباید بزنین؟من باید حال عروسم رو از مادرش بپرسم؟این اردوان که هر وقت زنگ می زنم می گه نیستی. در حالی که مرا به آغوشش می فشرد با علاقه ی خاصی گفت: -قربونت برم،بوی اردوانم رو میدی. من که از ان حرفش خنده ام گرفته بود سکوت کردم ولی فرنگیس خانم که همان طور تند تند حرف می زد ادامه داد: -خدا می دونه چقدر دلتنگشم،هفته ای یک بارهم زنگ نمی زنه،من هم که زنگ می زنم یا بر نمی داره یا می گه نمی تونم حرف بزنم. بوسیدمش و گفتم: -طفلک اردوان خیلی سرش شلوغه،صبح زود می ره و شب خسته و کوفته می یاد باید استراحت کنه.تورو خدا شما به دل نگیرید. فرنگیس خانم که انگار قصد کرده بود هر چه دلتنگی داشت همان دم در بگوید،با صدای مامانم که می گفت: -فرنگیس جون یا چایی بخور،گرم شی. سلام و احوالپرسی کرد و مادر گفت: -از قدیم راست گفتند به بچه نباید دل خوش کرد،بیا بشین که فقط باید دلت به حاج آقا خوش باشه. فرنگیس خانم که حالا لب هایش به خنده نشسته بود،گفت: -ای خانم،حاج آقا هم که صبح خروس خون می ره و شب می یاد. مامان،استکان چای را مقابلش گذاشت و گفت: -این هم حرفیه،مثلاً ساعت سه ظهر قرار بود آقاجونش بعد از چند ماه بیاد دخترش رو ببینه اما هنوز پیداش نیست. فرنگیس خانم با صدای بلند خندید و گفت: -امان از دست این مردها! بعد دستی به سر علی که چای اش را خورده بود و به قصد بازی می خواست بلند شود،کشید و گفت: -پسرم تو بزرگ شدی این طوری نشی ها. علی که معلوم بود خجالت کشیده،سرش رو پایین انداخت و گز دیگری برداشت و سریع به سراغ توپش رفت.فرنگیس خانم قصد داشت مرتب در همه ی حرف هایش از همه چیز زندگی عروس و پسرش سر در بیاورد ولی وقتی با حرف های دوپهلو و حاشیه ای من مواجه شد،آخر سر گفت: -می دونی مادر،حالا که می بینم زن به این خانمی و گلی گیر پسرم اومده و تو شهر غریب تنها نیست خیالم راحت شده حتی اگر ما رو هم فراموش کرده باشه. من هم برای این که خیالش را واقعا راحت کرده باشم،گفتم: -خیالتون از بابت اردوان هم راحت باشه هم غذاشو به خوبی می خوره هم خوبی می خوابه به کارش هم می رسه. من که فقط از غذاهایی که درست کرده بودم می توانستم بفهمم شوهرم حالش چطوره و ساعت خوابش را هم وقتی طبقه ی پایین هیچ صدایی نم آمد می فهمیدم کمی برای فرنگیس خانم که مشتاق به حرف های من گوش می داد صحبت کردم تا خیالش حسابی راحت بشود.فرنگیس خانم که مسیر صحبتش مثل مامان به بچه دار شدن من کشیده شده بود،طوری از نوه دار شدنش با لذت حرف می زد که مرا به خنده وا می انداخت ولی آب پاکی را روی دست او هم ریختم،اوه هم که زن فوق العاده با فهم و کمالاتی بود گفت: -آره عزیزم بهتره به درست اهمیت بدی و از تحصیلات شوهرت کمتر نباشه،بعد هم برای من یه نوه خوشگل بیار. از روی ناچاری چشمی گفتم تا غائله ار بخوابانم.فرنگیس خانم بعد از ساعتی گفتگو،عزم رفتن کرد و گفت: -من دیگه باید برم عروسکم،راستی برنامه ی که امشب اردوان بهش دعوت شده چه ساعتیه؟ من که اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم مانده بودم چه بگویم.با من من گفتم: -برنامه،آهان فکر کنم ساعت نه باشه،زمان دقیقش رو نمی دونم. فرنگیس خانم مکثی کرد و گفت: -اردوان که زنگ زده بود،گفت ساعت ده،ده و نیمه. من که سعی می کردم طبیعی باشم،گفتم: -آره،آره اصلاً حواسم نبود.چند روز پیش بهش زنگ زدن که توی برنامشون شرکت کنه ولی ساعتش رو معلوم نکرده بودن. فرنگیس خانم صورتم را بوسید وگفت: -مادر جون،حواست به خودت باشه سرما نخوری زمستان امسال زیاد پر رنگ نیست ولی یک دفعه غافلگیر می کنه.در ضمن فردا برای ناهار منتظرتم،تا اینجایی دخترها رو هم دعوت بگیرم عروس قشنگمون رو ببینن.به قول اعظم دختر بزرگم،این اردوان همه ی سنت و رسم و رسوم ها رو یادش رفته.فهیمه دختر کوچیکم هم می گفت،ما حسرت داشتیم عروسمون رو پاگشا کنیم و بهش کادو بدیم ولی داداش اصلاً نذاشت ما عروسمون رو یه دل سیر ببینیم. از حرف هاشون دلگیر شده و گفتم: -تورو خدا شرمنده،زندگی اردوان تابع برنامه و نظم باشگاهشه و من هم مجبورم با برنامه های اون خودمو رو تطبیق بدم. فرنگیس خانم که دم در رسیده بود گفت: -دشمنت شرمنده باشه،این حرف ها چیه می زنی،هیچ اشکالی نداره مادر،ببین شوهرت چی می خواد همون کار رو بکن،تا چند وقت دیگه دوره ی این کاراش سر می رسه تو هم راحت می شی. و در حالی که دوباره مرا می بوسید گفت: -طلایه جان فردا می بینمت ولی وقتی رفتی دیگه زود به زود زنگ بزن بلکه دل من هم وا شه. سری تکان دادم و گفتم: -چشم. مامان هم با چند تعارف دیگر او را بدرقه کرد.دست هایم حسابی قرمز شده بود و هر چقدر به شب نزدیکتر می شدیم هوا هم سردتر می شد که بساط چای را جمع کردیم و در حالی که به علی گوشزد می کردم دیگر موقع انجام تکالیف مدرسه اش است،داخل ساختمان شدیم. علی که بازی توی حیاط براش کافی نبود سریع به سمت تلویزیون رفت،مامان هم با پرسیدن برای شام چی دوست داری برایت درست کنم به سمت آشپزخانه رفت و من هم به دنبالش راه افتادم و گفتم: -هر چی خودتون دوست داریدو مامان خندید و گفت: -یعنی هیچ دلت برای خورشت ماست های مامانت تنگ نشده؟:-o
من هم خندیدم و گفتم: -وای مامان جون نمی خواد خودتون رو به زحمت بندازید یک چیزی دور هم می خوریم. مامان در حالی که به سمت یخچال می رفت گفت: -بعد از چند ماه اومدی تعارف هم می کنی؟راستی مادر جون زشت نیست من هم فردا بیام،اینا می خوان عروسشون رو ببینن من مزاحم نباشم. اخم کردم و گفتم: -نه مامان جون،این چه حرفیه که می زنید،فرنگیس خانم ناراحت می شه شما نباشید.... در همین حین صدای در آمد.مامان سرش را تکان داد و گفت: -آقا جونت هم اومد. اندازه ی یک دنیا دلم برای آقاجونم تنگ شده بود.به سرعت از آشپزخانه خارج شدم،در نگاهش دریایی از محبت و مهربانی موج می زد و از سرما بینی اش قرمز شده بود،داشت شال گردن و کلاهش را در می آورد که گفتم: -سلام آقاجون،حالتون چطوره؟ -سلام به دختر قشنگم،چه عجب یادی از پدر و مادرت کردی!نگفتی ماییم و همین یکدونه دختر؟! بغلش کردم و با شیطنت گفتم: ـآقا جون معلومه خیلی دلتون برام تنگ شده بود،از ظهر تا حالا نیومدید. آقاجون که به سمت بخاری می رفت،برگشت و گفت: -تو که این همه روز ندیدن ما رو تحمل کردی حالا چند ساعت هم آقاجونت مجبور شده به خاطر شاگرد بازیگوشش که از صبح تا حالا رفته دنبال کارهای عروسیش و من رو تنها گذاشته،صبرکنی هیچ اشکالی نداره. -إ...؟مگه آقا حبیب هم زن گرفته؟! آقاجون سرش رو تکان داد و گفت: -آره،بالاخره اون هم سر و سامام گرفت. -چه عجب،دیگه پیر پسر شده بود! -ای آقا جون این حرف ها چیه پشت سر جوون مردم می زنی،بیچاره فقط یه خورده موهاش ریخته،برای همین سنش بیشتر نشون می ده. خودم را برای آقاجون لوس کردم و گفتم: -فقط یه خورده آقا جون؟! لبخندی زدم وادامه دادم: -در ضمن من از وقتی ده سالم بود آقا حبیب همین شکلی بود. آقاجون که با نگاهی سالن را از نظر می گذراند،پرسید: -دخترم،شوهرت نمی یاد؟ از صبح با این که چندمین بار بود که عذر،نیامدن اردوان را آورده بودم ولی هر مرتبه دست و پایم را گم می کردم. -نه آقاجون نمی یاد. با شیطنت ادامه دادم: -نکنه تنها اومدم،خوشحال نیستید؟ آقاجون با خنده لپم را کشید و گفت: نه دخترکم هر جور خودتون راحتید،ما دوست داشتیم دخترمون رو ببینیم که دیدیم. مامان با استکانی چای برای آقاجون وارد شد و گفت: -خوب پدر و دختر خلوت کردین.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#14
Posted: 18 Oct 2013 17:09
فصل ۱۳
آقاجون دستی به موهایم کشید و گفت: -خب خانم،این هم دخترت،صحیح و سالم،دیدی بی خودی غصه اش رو می خوردی. من که انگار تازه متوجه شده بودم مادر و پدرم چقدر از نبود دختر یکی یکدانه شان دلتنگ بودند،گفتم: -وا،مامان جون دیگه نشنوم وقتی من نیستم ناراحت باشی به خدا من جام خیلی هم خوبه،انشالله یه بار که اومدید خودتون می بینید. در حالی که تو دلم دعا می کردم آقا جون هیچ وقت راضی نشود حجره اش را ببندد و به خانه ی تک دخترش بیاید تا شاهد خیلی چیزها نباشد کمی از اوضاع خانه و زندگی مرفه و عالیم تعریف کردم و سپس به سراغ چمدانم رفتم و چیزهایی را که برای آقاجونم خریده بودم،به او که امتناع می کرد و خوشش نمی آمد دخترش برایش چیزی بگیرد تقدیم کردم. آقاجون که معلوم بود از دیدن دستکش های چرم اصل خیلی خوشحال شده بود چون همیشه مسیر خانه تا حجره اش را با دوچرخه طی می کرد و در هوای سرد داشتن یک جفت دستکش مرغوب عالی بود،کلی تشکر کرد و بعد هم غر غر کرد که دیگه نبینم از این کارها بکنی و به قول خودش چون دفعه ی اول بود چیزی نگفت و قبول کرد. وقتی مامان برای تهیه ی شام به آشپزخانه رفت،آقاجونم مشغول خواندن روزنامه شد و همان طور هم اخبار گوش می کرد.علی هم وقتی آقاجون می آمد یاد درس و مشقش می افتاد و دیگر بازیگوشی تعطیل می شد. به یاد حرف فرنگیس خانم که گفته بود امشب در برنامه ای اردوان را نشان می دهد افتادم ولی حتی نمی دانستم کدام کانال و چه برنامه ای،منظر بودم اخبار تمام شود و کانال هارا بالا و پایین کنم تا بلکه زیر نویسی،چیزی پیدا کنم که در برابر سوال های اتفاقی آقا جون یا علی گیج نباشم.حالا جای شکرش باقی بود که از میان گفته های فرنگیس خانم فهمیده بودم آن شب قراره شوهرم را در تلویزیون نشان دهند والا اگر فردا می فهمیدم و یا آقا جونم یک دفعه می دید حتماً باعث شک وشبهه می شد. در همین افکار بودم که مامانم صدایم زد و کاسه ای را که داخلش اسفناج پخته بود به همراه گوشت کوبی به دستم داد و گفت: -مادر اینو بکوب تا برات بورانی هم درست کنم. در حالی که بعد از مدتها از خوردن بورانی اسفناج خوشحال شده بودم یادم آمد هنوز زن کامل و کدبانویی نشدم چون در این مدت هرگز به فکر درست کردن این قبیل چیزها نبودم،دوست داشتم تا برگشتم برای اردوان هم،همین را درست کنم و به همان حالت مخفیانه داخل یخچالش بگذارم. مامان که بی حواسی مرا دیده بود،گفت: -آره آره،ظهر قبل از خواب زنگ زدم.الان هم قراره توی یه برنامه تلویزیونی نشونش بدن. مامان که انگار افتخار بزرگی نصیب اوشده،بادی بع غبغب انداخت و گفت: -آفرین،افرین هزار ماشالله دامادم همه چیز تمومه،من که خیلی راضیم. من که از حرف نابخردانه ی مامان که در اوج ظاهز بینی ادا میکرد خنده ام گرفته بود،گفتم: -ای بابا،مامان جون اون هم یه آدم مثل بقیه است،شما زیادی گنده اش می کنید. مامان طوری نگاهم کرد که یعنی تو نمی فهمی،بعد گفت: -این چه حرفیه مادر جون،ناشکری می کنی هنوز که هنوزه به هرکس میگم اردوان صولتی دامادمه همه یه ساعت ازش تعریف می کنن و براشون قابل باور نیست.تو همین کلاس آشپزی خانم جعفری،نمی دونی وقتی خاله ات گفت،چقدر همه با تعجب نگاه می کردند. سرم را تکان دادم و گفتم: -وا،مامان مگه شما کلاس آشپزی می رین؟ مامان که انگار فراموش کرده بود همه ی کارهایش را در نبودن من بگوید،گفت: -وای خاک عالم،یادم رفت برات تعریف کنم.ماه پیش وقتی خاله ات وقتی دید من تنها تو خونه حوصله ام سر می ره،گفت با همدیگه بریم پیش یکی از آشناهاش که از این کلاس های آشپزی و شیرینی پزی داره. خندیدم و با شیطنت گفتم: -عجب،پس بگو چرا غذای امروز این قدر خوشمزه تر شده بود. مامان با خنده سرش را تکان داد و گفت: -نه مادر جون،اون خانم که از این غذاها یاد نمی ده.اون از این غذاهای فرنگی ها چیه،بیف استرو نمی دونم چی چیو،لازانیا و از این ماکارونی پنیر دارها چیه؟آهان پاستا،یاد می ده که یه بار درست کردم اما آقاجونت اصلاًلب نزد. من که واقعاً خنده ام گرفته بود،هم از تلفظ های درست و غلط مامان و همین که آقاجون اصلاً از این چیزها خوشش نیامده گفتم: -وای مامان جون یعنی شما از این غذاها هم من نبودم درست کردید؟! مامان لحن صداش رو آهسته کرد وگفت: -آره عزیزم،فردا که مهمون هستیم اما پس فردا ظهر که آقا جونت نیست برات درست می کنم.ببینی مادرت تو این مدت بیکار ننشسته بوده. از این که مامان خودش را از تنهایی مشغول به این کارها کرده بود از ته دل خشنود شده و در دلم خاله را هم دعا کردم که نگذاشته بود مامان تنها بماند،باید در این هفته که اصفهان بودم به همه از جمله خاله سیمین و مامان بزرگ سلطان و همچنین خواهر های اردوان که بزرگتر از همه اعظم خانم که مدیر مدرسه بود و فهیمه جون که خانه دار بود ولی به خاطر شغل همسرش که مهندس بود در یک یاز شهرهای حاشیه ی اصفهان زندگی می کرد هم سری می زدم و به شکل قابل قبولی از زنگی متاهلی ام تعریف می کردم تا جای شک برای کسی نماند. آن شب بعد از شام،داشتم ظرف ها را آب می کشیدم که علی با شور و حال زیادی آمد داخل آشپزخانه و با فریاد گفت: -آبجی بیا،آبجی بیا،آقا اردوان رو داره نشون می ده. دستکش های پلاستیکی را از دستانم در آوردم و به سمت تلویزیون رفتم،علی که با هیجان خاصی کنار دستم نشسته بود گفت: -وای آبجی آقا اردوان موهاشو این مدلی درست کرده چقدر بهش می یاد. تازه متوجه تغییرات اردوان شدم،چقدر در این مدت عوض شده بود،فکر کنم کمی چاق تر شده بود.مامان حنده ی بلندی کرد و گفت: -آقا اردوان از وقتی زن گرفته،خیالش راحت شده و زیر پوستش آب رفته. من که نمی دانستم چی باید بگویم فقط به لبخندی اکتفا کرده و چیزی نگفتم،در عالم هپروت خودم غرق شده بودم ولی علی همچنان با شورو هیچان کودکانه اش از اردوان تعریف می کرد تا جایی که اقا جون با لحنی که انگار می خواست علی را آرام کند گفت: -این قدر نگو آبجی ببین،آبجیت زیاد اردوان خان رو دیده و حالا اومده خانواده اش رو ببینه،این قدر اذیتش نکن. علی گوشش به این حرفها بدهکار نبود و همچنان با هر حرف و صحنه ای همان واکنش را نشان می داد ولی من حواسم به این حرف ها نبود و برعکس حرف آقاجونم،انگار فقط نشسته بودم تا شوهرم رو ببینم.نمی دانم چه حسی بود ولی یک جورایی احساس دلتنگی می کردم،چقدر مودبانه و قشنگ حرف می زد،اصلاً چقدر خوش صدا بود،چهره ای محجوب و دلنشین داشت.شاید فقط در برابر من آن قدر تلخ و گزنده و عاری از هر حس خوبی بود.انگار از توی صفحه ی تلویزیون فقط مرا می نگریست،دوست داشتم توی نی نی چشمانش فقط چهره ی من حک شود ولی در واقعیت من برای او اصلاً وجود نداشتم.شاید مرا فقط به شکل دستاویزی می دانست که مادرش دیگر نگرانش نباشد و بر سرش غرولند نکند که چرا در شهری پر قیل و قال به تنهایی زندگی می کند و چه می دانم پدرش از بابت تک پسرش خیالش راحت باشد که با رفیق بد،نشیند و خلاصه هزار و یک چیز دیگر که ما را به همزیستی مسالمت آمیزی واداشته بود.ولی با همه ی این حرف ها هحساس می کردم قلبم در آن لحظه برای او محکم تر از همیشه می زند،حالتی را داشتم که هیچ وقت تا آن سن تجربه نکرده بودم،حس نوظهوری در وجودم فریاد می زد و من نمی دانستم چیست، حسی که در تمام طول آن یک هفته دوری از منزلگاه جدیدم حسابی در وجودم زبانه می کشید و نمی توانستم آن را تمیز دهم که به خاطر دوری و عادت از سقفی است که چند ماه به همراهصاحبخانه اش در آن گذرانده ام و یا این احساسات نوظهور بر اثر آن همه پرس و جو ها و حرف های مستمری بود که از مادرم گرفته تا مادر اردوان و خواهرانش و خاله و مامان بزرگ سلطان و خلاصه هرکس مرا می دید و در گوشم تعلق او را زمزمه می کرد نشات گرفته بود،ولی انگار ساعت های آخر ماندن در زادگاهم واقعاً این احساسات جدید بر من و تمام وجودم غلبه کرده بود که به بهانه ی آن که دیگر بیشتر از این نمی توانم شوهرم را تنها بگذارم بلیط تهیه کردم تا برگردم.ناگفته نماند که این دروغ با همه ی تلخ بودنش برایم شیرین بود....
ساعت نزدیک به ده و نیم صبح بود که به خانه رسیدم،آنقدر مامان ترشی و شور و انواع مرباجات برایم گذاشته بود که به سختی ساک و چمدانم را با خود حمل کردم. مطمئن بودم آن وقت روز آن هم وسط هفته اردوان خانه نیست و با خیالی آسوده،وارد طبقه ی او شدم،خانه در سکوتی عمیق فرو رفته بود و حسابی آشفته به نظر می رسید.با این که خیلی خسته بودم ولی سری به آشپزخانه زدم.کلی ظرف های نشسته،یک سری تو ماشین ظرفشویی و یک مقدار هم داخل سینک به شکل نا جوری تلنبار شده بود. توی یخچال هم که بدتر،پر بود از جعبه های فست فود که در هر کدام مقدار کمی ته مانده غذا به چشم می خورد که منظره ی ناخوشایندی را به نمایش گذاشته بود.اردوان چقدر آدم نامنظم و شلخته ای بود،همیشه فکر می کردم آدمهای ورزشکار باید خیلی با انضباط و تمیز باشند،ولی سر و وضع خانه اش دقیقاً عکس این موضوع را نشان می داد،بقیه اتاق ها هم وضعیت بهتری از آشپزخانه نداشتند. آنقدر لباس و وسایل مختلف روی مبل ها و تخت و حتی بر روی ویترین ها پخش و پلا بود که برای خودش آشفته بازاری شده بود. با خودم فکر می کردم.صد در صد اینجا شتر با،بارش گم می شود،لابد اگر چند روز بیشتر می ماندم حتماٌ باید رحیم آقا را صدا می زد.با این که خیلی خسته بودم ولی طاقت دیدن آن همه نابسامانی را نداشتم و بی آن که بار و بندیل ام را بالا ببرم سریع از آسانسور بالا رفتم با آسناسور،نه از آسانسور! و لباس راحتی پوشیدم و مشغول به کار شدم،ابتدا وضعیت آشپزخانه را سر و شایان دادم شایان...؟؟!!!!؟؟فکر کنم منظور سامانه....همه ی ظرفهارا به نوبت داخل ماشین چیدم و بعد هر چی ته مانده ی غذا بود،دور ریختم و مشغول رسیدگی به لباس های رنگارنگ و کفش های مختلف شدم که بعضی هاشون معلوم بود داخل همان اتاق از پا در آورده شدند،از این که هیچ نجسی و پاکی حالیش نیست لجم در آمده بود،معلوم نبود در چنین آلودگی چگونه نماز می خواند.البته اگر می خواند!از این افکار اعصابم بهم ریخته بود و هر چه جمع آوری هم می کردم.باز آن همه لباس و خرت و پرت تمامی نداشت و بدتر از آن،این که رخت چرک و پاکش معلوم نبود و نمی دانستم کدام را در کمدش بچینم یا برای خشکشویی ساختمان بفرستم. غروب با این که مدام دلشوره داشتم اردوان یک دفعه سر نرسد جاروبرقی و تی را هم کشیدم و همه چیز را مرتب و تمیز کردم.بعد وسایلم را برداشتم و با آسانسور که تنها راه ارتباط من و همسر غریبم بود بالا رفتم. وقتی بعد از چند روز از تراس زیبایم به منظره ی غروب دل انگیز خورشید خیره شدم و فنجان نسکافه فوریم را نوشیدم فنجان رو نمی نوشند...نسکافه رو می نوشند....تازه احساس تعلق خاطرم نسبت به این محیط زندگی به ظاهر اجباریم بیشتر شد و انگار تمام خستگی هایم به یک باره فروکش کرد. در حالی که لبخند رضایت بر لبانم نشسته بود به سمت تلفن رفتم و خبر راحت رسیدنم را به مامان که نگران شده بود و خیلی هم گله داشت که چرا تا رسیدم باهاش تماس نگرفتم،دادن.بنده ی خدا به خط بالا زنگ زد ولی چون کسی جواب نداده بود دلواپس شده بود،من هم مجبور به توضیح آشفته بازاری که دیده بودم شدم.مامان تمام نگرانی هاشو فراموش کرده و گفت: -مادر جون خونه ی بی زن همینه دیگه! بعد با خوشحالی لب به نصیحتم گشود و ادامه داد: -آفرین مادر،زن زندگی باید همین طوری به خونه و زندگیش برسه تا فرق بود و نبودش برای شوهرش معلوم باشه. از صبح حس این که اردوان من را به چشم کنیزی مطلق بداند قلقلکم می داد ولی با این حرف های مادرمةذهنیتم عوض شد و تصمیم گرفتم برای شب غذای خوشمزه ای درست کنم و تا قبل از ورود اردوان برایش پایین ببرم تا فرق غذاهای حاضری و دستپخت زن غایبش را درک کند.وارد آشپزخانه شدم و بعد از درست کردن غذای دلخواه اردوان،وسایلی را که مامان فرستاده بود جابه جا کردم و سپس با سلیقه ی خاصی غذای آماده شده را در ظرف ریختم و به همراه چند مدل از همان ترشیجات خوش طعم و عطری که مامان داده بود پایین بردم و چون موعد آمدنش نزدیک بود سریع به طبقه ی خودم برگشتم. دوست داشتم واکنش اردوان را از آن همه تمیزی و همچنین دیدن غذای گرم خانگی ببینم ولی حیف که از چنین لذتی محروم بودم،با این حال حس خوبی داشتم که قلبم را مالامال از لذت می کرد و همان باعث شد به سراغ پوسترهایش بروم و یکی ار که در آن زیباتر از بقیه بود رو به رویم گذاشته و حرف هایی که در دلم مانده بود را برای او بگویم،بگویم که همیشه دوست داشتم بعد از ازدواج کانون گرم و صمیمی درست کنم و بشوم کدبانوی همسرم،هر روز برایش بهترین غذاهارا درست کنم و در کنار او به تفریح و میهمانی و خیلی جاهای دیگر بروم،ولی انگار بخت با من زیاد یار نبود. نمی دانم چقدر به همان حال گذشت که اشک دیدگانم را شستشو داد.می خواستم برای آن که نمازم قضا نشود وضو بگیرم و به سجاده پناه ببرم تا طبق معمول صلاح کار وزندگیم را به خدایم بسپارم که همیشه بهترین ها را برایم اجابت کرده بودومتوجه آسانسور شدم که بالا آمد،یک لحظه دستپاچه شدم و فکر کردم اردوان آمده و سریع چادر نمازم را به سر کردم و طبق معمول رویم را محکم گرفتم و به سمت اسانسور رفتم ولی فقط سینی حاوی ظرف های شسته ی غذا بود و کنارش هم کاغذی تا شده....
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#16
Posted: 18 Oct 2013 17:11
فصل ۱۴
سینی را برداشتم و کاغذ را گشودم.خط خودش بود،روی میز کارش نوشته هایش را دیده بودم،شوق خاصی سراپای وجودم را گرفته و مشغول خواندن شدم. "سلام،از این که زحمت خانه و غذا رو کشیدی خیلی ممنونم." از خوشحالی جیغ ضعیفی زده و در حالی که احساس می کردم آن کاغذ بوی خودش را می دهد چندین مرتبه بر آن بوسه زدم و آن را روی قلبم گذاشتم و سر نماز کلی خدایم را شکر کردم که حداقل شوهرم برای یک بار هم شده از من تشکر کرده بود و از همسرش رضایت داشت. دو ماه دیگر هم به همین منوال گذشت.بوی عید همه ی شهر را فرا گرفته بود،برای خودم و هم چنین اردوان جداگانه سبزه کاشته بودم،چنان با وضو نیت کردم که در کنار همدیگر سال سرسبز و پرباری داشته باشیم که خودم از افکار مضحکم خنده ام گرفته بود که این طرز فکر از چه بابت بود چون راه من و او از هم خیلی فاصله داشت و مثل دو خط موازی پیش می رفتیم و بی هیچ تداخلی. قرار بود تعطیلات نوروز را بروم پیش خانواده ام،در این مدت آن قدر سرگرم کتاب و درس و مشق هایم بودم که وقت نکرده بودم بهشون سر بزنم و با این که مامان هر روز زنگ می زد و ابراز دلتنگی می کرد ولی حقیقت این بود که خجالت می کشیدم باز هم نبود اردوان را توجیه کنم ولی دیگر خودم هم طاقتم تمام شده بود و گذشته از آن اردوان هم دیگر یاد گرفته بود با نامه،کارها یا برنامه های مربوط به من را گزارش بدهد روی یادداشتی نوشته بود کل تعطیلات عید را به مسافرت کاری می رود و این یعنی دروغ هایمان را هماهنگ می کردیم و همچنین باید کل تعطیلات عید را در خانه ی به آن بزرگی تنها می ماندم. دو روز مانده به سال نو در حالی که برای آخرین بار وسایلم را چک می کردم از خانه خارج شدم،از قبل بلیط تهیه کرده بودم والا آن موقع سال از هیچ کجا بلیط پیدا نمی شد،ناگفته نماند که به طریقی از شعرت اردوان سو استفاده کرده بودم. به هر ترتیبی بود خودم را به فرودگاه رساندم و به پرواز رسیدم.در طول مسیر فقط به این فکر می کردم که جواب بیست سوالی های آقاجون اینها را چگونه بدهم چون آنها اصلاٌ نمی پسندیدند که عید را در کنار همسرم نباشم آن هم اولین سال ازدواجمان،ولی خب بالاخره باید به طریقی مجابشان می کردم.حالا دیگر مثل سابق این طرز فکر را نداشتم که که با بهانه ای از اردوان جدا شوم.چون به این نتیجه رسیده بودم که اگر طلاق بگیرم،اولاٌشرایط دانشگاه رفتنم تا حدی مشکل می شد و آقاجون مخالفت می کرد وهم این که دوباره روز از نو روزی از نو،پای خواستگاران رنگارنگ به خانه مان باز می شد و بدتر از قبل انگ مطلقه بودن هم به پیشانیم می خورد که معلوم نبود حالا چه خواستگارانی طالبم باشند.از مرد دو زنه و زن مرده گرفته تا هر چه که فکرش را بکنم،آن طور هم که از آقا جونم شناخت داشتم می ترسید دختر دم بخت را در خانه زیاد نگه دارد چه برسد به دختر طلاق گرفته اش و معلوم نبود از چاله به چاهی نا خواسته پرتابم کنند.راستش من اصلاٌ به این سبک زندگی راضی بودم،این طور که از شواهد امر پیدا بود اردوان هم رضایت داشت چون هیچ واکنشی مبنی بر اعتراضش نشان نداده بود بر عکس آن چه در ابتدا فکر می کردم هر روز می خواهد با اعصابم بازی کند،خدارا شکر هیچ کدام به دیگری کاری نداشتیم و زندگی خودمان را می کردیم. البته یک علت دیگر هم داشت که به طلاق فکر نمی کردم و شاید علت اصلی همان بود که به خودم اعتراف کرده بودم واقعاٌ عاشق شدم آن هم عاشق شوهرم،یک عشق واقعی ولی کاملاٌ یک طرفه و ممنوعه،عشقی شیرین که سبب شده بود بارها و بارها با او از طریق عکس هایش حرف بزنم و درد و دل کنم و از عشق و علاقه ام بگویم،از عشقی که می دانستم هیچ عاقبت و نتیجه ای ندارد ولی دلم را گرم می کرد و به همان هم راضی بودم و همه چیز را به خدایم سپرده بودم تا خودش هر طور می خواهد رقم بزند. نمی دانم چقدر در این افکار غرق شده بودم که صدای کشیده شدن چرخ های هواپیما مرا به عالم واقعیت دعوت کرد و از دنیای پشت سرم جدا شدم و تصمیم گرفتم طوری نزد خانواده ام رفتار کنم که هرگز به رابطه ی غیر متعارف من و شوهرم پی نبرند و نگران نشوند. وقتی داخل تاکسی دوباره بعد از مدتی به سمت منزل پدریم می رفتم با خودم آرزو کردم روزی برسد که دیگر حسرت نبودن اردوان را به همراهم نداشته باشم و در کنار او مثل همه که در کنار همسر قانونی شانهستند به خانه ی پدریم بروم،ولی همان طور که این افکا در مغزم صیقل می خورد و در حال عجین شدن بود افکار واقعی هم در مغزم جایگزین می شد که راه من او از هم جدا بود حتی اگر اردوان روزی از خر شیطان پیاده می شد و می خواست ازدواجمان را باور کند و مرا همسرش بداند من روی مقابله با او را نداشتم،روی این که با سرافرازی مثل دختری پاک به حریم او پای بگذارم. از هجوم این افکار داشت اعصابم بهم می ریخت،سعی کردم با تکان دادن سرم همه یآن فکر های ناراحت کننده را که سرانجام خوبی نداشت بیرون بریزم و بعد از پرداخت مبلغ کرایه وسایلم را که راننده تاکسی کنار پایم گذاشت برداشتم و زنگ خانه پدرم را فشردم. ***** سفره ی هفت سین بی کم و کاست چیده شده بود و همه خوشحال بودیم فقط احساس می کردم در نگاه آقاجونم از نبودم همسرم کمی نگرانی موج می زند ولی آنقدر نقش بازی کرده بودم و آنچه از شوهر ایده آلم در رویاها و آرزوهایم با نسبت دادن به اردوان برایشان تعریف کرده بودم که بیچاره ها به این باور رسیده بودند که من و شوهرم واقعاً خوشبختیم و تنها دلیل غیبت اردوان موقعیت شغلی اش است،هر چند که در حرف های مامان نوعی احساس حقارت هم مشهود بود و بنده خدا فکر می کرد،اردوان چندان از موقعیت خانواده ی زنش رضایت ندارد که کمتر می آید یعنی بهتر بگویم اصلا نمی آید.بنده خدا مامان با زبان بی زبانی می گفت: -آدم نباید تا به یه موقعیت و جاه و مقامی می ره گذشته و آبا و اجدادش رو فراموش کنه.مادر بیچاره اش پسر بزرگ نکرده سال تا سال بهش یه سر هم نزنه مگه کار اردوان چقدر سخته که تا این حد گرفتاره!خداروشکر ماشین به این خوبی دارین،از تهران تا اینجا مگه چند ساعته که هیچ وقت فرصت ندارین؟! من هم چنان می رفتم بالای منبر و از هر روز تمرین برای آماده سازی و خستگی بعد از آن و مسابقه و کارهای شرکتش که اصلا نمی دانستم دقیقا چه جور شرکتی است با اغراق می گفتم که مامان فقط می گفت: -بنده خدا اردوان خان،پس خیلی سرش رو شلوغ کرده. و دیگر هیچ چیز نمی گفت.آن قدر این حرف ها را مثل ضبط صوت برای مامان اینها و همچنین خانواده ی اردوان گفته بودم که دیگر خودم هم باورم شده بود علت غیبت شوهرم،گرفتاری های شغلی اش است. یک هفته خانه ی آقاجونم بودم و با تمام اقوام و دوست و آشنا دیدار کردم،آن قدر همه از این که همسرم چهره معروفی است ذوق زده می شدند که به غیبت خودش کاری نداشتند و تا جایی که می توانستند سوال های عجیب و غریب می کردند که بعضی موقع ها خودم هم نمی دانستم چی باید بگویم ولی زا آن جایی که خدا کمکم می کرد به نوعی قصر در می رفتم. قرار شده بود هفته ی دوم عید خانواده ام به همراه خاله سیمین و خانواده ی خواهرشوهرش به شمال بروند،اصا حوصله شان را نداشتم مخصوصا که پسر بزرگشان وحید هم می آمد و از بس هرجا می رفتم نگاهم می کرد کلافه می شدم،البته قفلا قبلا خاله سیمین منو برایش خواستگاری کرده بود ولی آقاجون،با این که خانواده ی خیلی خوبی بودن و در بهترین نقطهی تهران هم زندگی می کردند و وضع مالیشون عالی بود چون از ازدواج های فامیلی خوشش نمی آمد حتی صحبتش راهم مطرح نکرده بود به همین دلیل تا من ساز مخالفت زدم که باید برگردم سر خانه و زندگیم،هیچ مخالفتی نکردند.با این که مامانم دلواپس بود و می گفت: -تو رو خدا خودتون یک مسافرتی چیزی برین حوصله تون سر نره. با خنده گفتم: -مامان مثلا من همین الان هم مسافرت اومدم. -مادر جون این که نشد سفر،شماها جوونید باید برید بگردید فردا پس فردا که بچه دار شدین دیگر وقت این کارها رو پیدا نمی کنین،مگه پول درآوردن چقدر ارزش داره؟آدم پول رو در می یاره که از جوونی و زندگی اش لذت ببره،شما که همه چیز رو به خودتون حروم کردین. می دانستم که مامان حق دارد و وقتی شروع کند دیگر دست بردار نیست،سعی می کردم یک طوری خیالش را راحت کنم و به بهانه ی تعویض روز بلیطم از خانه بیرون زدم. شهر ما عیدها بیش از حد شلوغ می شد و از شدت ازدحام جمعیت نمی شد در خیابان ها قدم برداشت،دوست داشتم بروم کنار زاینده رود و به یاد خاطات قشنگ کودکی هایم ساعت ها به آب جاری زل بزنم ولی نتاسفانه حال و حوصله که نداشتم هیچ بلکه آنقدر شلوغ بود که از صد متری اش هم نمی شد گذشت چه برسد با خیالی آسوده و در سکوت به فکر فرو رفت به همین خاطر فقط گشتی در میدان نقش جهان زدم و از بازار برای خودم و محل جدید زندگیم یک مقدار چیزهای تزئینی و زیبا خریدم و به آژانس مسافرتی که دوست پدر اردون بود رفتم و به قول معروف با کلی پارتی بازی تاریخ بلیطم را تغییر دادم و از آن جایی که برای ساعت ده همان شب بود سریع به خانه پدریم برگشتم تا وسایلم را جمع کنم. فردا صبح زود قرار بود آقا جونم اینها برای سفر شمال عازم شوند،من هم بعد از کلی گریه و زاری مامان که به خاطر نگرانی و دلتنگی بود و آن طور که خودش می گفت اصلاً تحمل رفتن به مسافرت بدون دختر یکی و یک دونه اش را نداشت و کلی اصرار کرد که من هم همراهشان بروم ولی از آنجایی که خودش عقیده داشت زن نباید زیاد شوهرش را تنها بگذارد بالاخره راضی شد و رضایت داد.من هم خداحافظی جانانه ای با آقاجون و علی کردم و تاکسی گرفتم و به سمت فرودگاه رفتم.هوا خیلی خوب بود و دوست داشتم به تنهایی برای خودم قدم بزنم،احساس زن مستقلی ر ا داشتم که توانسته بودم به تنهایی با مشکلاتم کنار بیایم و روی پای خودم بایستم. کمی داخل سالن فرودگاه گشت زدم و برای خودم قهوه و کیک سفارش دادم،نزدیک ساعت نه و نیم بود که خانم خوش صدایی داخل بلندگو سالن پیچ کرد که پرواز اصفهان-تهران سه ساعت به تاخیر افتاده،حوصله ی برگشتن به خانه ی آقاجونم را نداشتم.چون مادرم کمی خرافاتی بود و اگر می گفتم پرواز به تاخیر افتاده،می گفت قسمت نبده و کلی حرف های دیگر،و نمی گذاشت به پرواز برگردم و از آن جایی که دیگر محال بود بلیط گیرم بیاید مجبور بودم همراهشان به مسافرت بروم ولی خیلی دلتنگ خانه ی قشنگم با تراس باصفایش بودم چون توی اون وقت بهار حسابی دلپذیر بود.شاید خودم هم باورم نمی شد که اون قسمت دنیا را با هیچ کجا حتی همین خانه ی پدریم عوض کنم،به قول معروف آب تهران را خورده بودم وآن مکان را به هرجا ترجیح می دادم.از این افکار خنده ام گرفته بود که چه زود عوض شده بودم و به همه ی کسانی که می آمدند به پایتخت و شهر و دیارشان را فراموش می کردند حق دادم و برای آن که بیشتر از آن کسل و بی حوصله نشوم کتاب رمانی خریدم و مشغول خواندن شدم،وقتی شروع به خواندن کتاب رمان می کردم از زمین و زمان و وقت و ساعت غافل می شدم. سه ساعت هم مدت کمی نبود،خداراشکر اردوان گفته بود کل تعطیلات را به مسافرت کاری می رود و هر موقع برمی گشتم مشکل ورود نداشتم.چنان در داستان زیبای کتاب گم شده بودم که بالاخره همان خانم(پیجر)مسافران را برای ورود به هواپیما دعوت کرد.با این که تازه یاد گرسنگی ام افتاده بودم ولی ترجیح دادم به همان غذای هواپیما اکتفا کنم و مسیر را سریع طی کردم و بعد از تحویل بلیط وارد هواپیما شدم و بر روی صندلی خودم جای گرفتم و دوباره کتابم را گشودم و مشغول خواندن شدم.دیگه شکمم به غار ور غور افتاده بود که مهماندار محترم در حالی که سعی می کرد صاف و شق ورق کابین مخصوص غذا را حمل کند بالای سرم رسید و به قول رها دختر خاله ام خانم گارسون هوایی بسته های خوراکی را تحویلم داد از افکارخودم توی دلم خنده ام گرفته بود.آخه همیشه این رهای شیطون به خلبان ها،شوفر هوایی و به مهماندارانش،گارسون هوایی لقب داده بود،واقعا که...بی آن که زحمات آن ها برای رسیدن به این شغل در نظر بگیرد و ارج و قرب وجهه ی اجتماعی بسیار بالای آن ها را درک کند البته در اصل هم تمام این چیزهارا می دانست و مخصوصا به مقام خلبان ها هم کاملا واقف بود ولی از آن جایی که خواستگار سمج خلبانی داشت که هر چه او می گفت می خواهم ادامه تحصیل بدهم،گوشش بدهکار نبود،به همبن خاطر وقتی خاله سیمین می گفت،خاله سیمین می گفت خواستگار به این خوبی،دیگر چه می خواهی می گفت"راننده،راننده است دیگه حالا چه روی زمین،چه روی هوا شوفری کنه." خاله که قدری هم قصد پز دادن داشت اخم هایش تو هم می رفت و می گفت: -این حرف ها چیه دختره ی بی لیاقت،مردم حسرت شوهر خلبان دارن اون وقت این دختر ناز می کنه.! رها هم در زیبایی خیلی چشمگیر بود ولی هرموقع بهش می گفتم،می گفت: -تو دیگه حرف نزن طلایه خانم تا خورشیدی مثل تو می درخشه و هه جارو طلایی می کنه،جایی برای من نمی مونه. رها خیلی دختر بانمکی بود،از وقتی که ازدواج کرده بودم کمتر می دیدمش چون آنقدر باهاش صمیمی بودم که اگر مثل قدیما زیاد باهاش گرم می گرفتم سریع تمام رازم را می ریختم روی دایره و از آن جایی رها هم چندان دهانش چفت محکمی نداشت همه چیز خراب می شد ولی چقدر دلم برای آن روزها و آن حرف ها تنگ شده بود.چند باری هم که قصد آمدن به خانه ی مرا داشت یک جوری که بهش برنخورد از سر بازش کرده بودم،لباته زیاد هم باعث ناراحتی نمی شد چون در خانواده ی ما زیاد نمی پسندیدند دختر مجردی به تنهایی به منزل دختر شوهردار برود.یعنی یک جورایی بد می دانستند.در همین افکار بودم بی آن که صفحه ای دیگر از کتابم را به اتمام برسانم.به فرودگاه تهران رسیدم. ساک دستی همراهم بود و قبل از همه مسافران از فرودگاه خارج شدم و تاکسی گرفتم دیروقت بود و خیلی سریع خیابان ها راکه خالی از آن همه اتومبیل و شهروند بود طی کردیم. تهران این پایتخت همیشه شلوغ،عیدها خیلی خلوت بود.در چند فدمی خانه ای که در آن احساس بزرگی و استقلالم را به دست آورده بودم ایستادم،تمام ساختمان در سکوتی غریب فرو رفته بود،انگار اهالی اکثرشان به مسافرت رفته بودند.سرایدار توی چرت بود،سعی کردم آهسته از کنارش رد بشوم تا بیدار نشود.سوار آسانسورشدم و خیلی آرام کلید را داخل قفل انداختم و به آهستگی در را پشت سرم بستم و همان طور که به سمت آسانسور شیشه ای که در آن تاریکی چندان معلوم نبود،می رفتم با خودم می گفتم،تا قبل از این تو خونه ی بابام تو تاریکی جرات نداشتم تا حیاط بروم ولی حالا در کمال پررویی نمی کنم چراغ را روشن کنم.در همین افکاربودم که احساس کردم صداهایی از اتاق اردوان می آید.تعجب کرده و با خود گفتم تا از اتاقش بیرون نیامده و خانم محجبه اش را با مانتو و روسری ندیده زودتر بروم بالا،ته قلبم از این که اردوان هم یه این زودی از سفر برگشته بود خوشحال بودم و تو دلم قند آب می کردم.البته فرقی به حال من نداشت چون فقط حضور او را حس می کردم و نمی دیدمش ولی با این تفاسیر لبخندی روی لب هایم نشسته بود که با شنیدن صدای ظریف زنانه ای از روی لبانم محو شد،شاید دروغ نگفته باشم لحظه ای قلبم ایستاد.هرچه به طرف اتاق خوابش نزدیک تر می شدم،صدا قوت بیشتری می گرفت و راز و نیازهای عاشقانه شان بلندتر می شد،زانوهایم خم شد و روی زمین نشستم،قلبم به شدت می کوبید و اشک هایم بی اختیار روان شده بود.دلم هزاران بار شکست،انگار یه جورایی باورم شده بود اردون هم مثل بقیه شوهرهاست....
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#17
Posted: 18 Oct 2013 17:12
فصل ۱۵
موضوع را خیلی جدی گرفته بودم که به آن حال و روز در آمده بودم،مگر نه این که از ابتدا خودش گفته بود که هیچ توقعی نداشته باشم.تازه تا همین الان هم به حرمت همان عقدی که بینمان خوانده شده بود حفظ ظاهر کرده بود،هرچند معلوم هم نبود چنین کاری کرده باشد مگر من تا به حال شب ها مثل دزدها آمده بودم پایین که سر از کارش ذربیارم فقط روزی را که خودش انتخاب کرده بود آن هم فقط تا عصر پایین آمده بودم. وای بر من چقدر ساده دل بودم،چطور به خودم اجازه دادم دل و دینم را به کسی که فقط حکم شوهری فرضی را برایم داشت ببازم،چطور این قدر احمق بودم که ذره ذره عاشق یک اسم شده بودم،چقدر نفهم و ابله بودم!از خودم و از افکار بچه گانه ام متنفر شده بودم،اصلاٌاگر اردوان هم می خواست شوهری تمام و کمال برایم باشد من خودم عذر داشتم پس این مسخره بازی ها برای چه بود،باید عاقلانه فکر می کردم.ساکم را که در نیمه ی راه مانده بود،برداشتم و خواستم وارد آسانسور شیشه ای شوم ولی از ترس این که اردوان متوجه ام بشود و بیرون بیاید این کار ار نکردم،به قدری خسته و مستاصل بودم که اشک هایم شدت بیشتری گرفت.از یک طرف به خودم می گفتم"طلایه خفه خون بگیری با این وقت آمدنت"از یک طرف هم دل به حال خودم می سوزاندم و می گفتم"دختر تو چقدر بدشانسی بعد از مدت ها که احساس عشق ناخوانده ای به سراغت آمده باید مسائل خصوصی عشقت را بفهمی،کاش در خواب خرگوشی می ماندی."ولی باز به خودم می گفتم"بدتر،آن وقت زمانی بیدار می شدم که باید به پای اردوان می افتادم و عشقش را گدایی می کردم آن هم با اون غرور غیر موجه که این کارها از من بر نمی آمد." در افکارم غرق بودم که یادم آمد پشت آشپزخانه ی طبقه ی پایین حالت پستویی وجود دارد که کیسه های برنج و خواروبار و کلی نوشابه های خارجی و داخلی و همچنین نوشابه های انرژی زا،خشکبار و آجیل،نردبان و چهارپایه،تی و جاروبرقی و غیره محفوظ بود،باید هر طوری بود تاصبح همان جا قایم می شدم تا آن ها بروند بعد به طبقه ی خودم می رفتم.در حالی که ساکم را برداشتم،سعی کردم هیچ صدایی ازم درنیاید داخل همان اتاقک شدم و پشت وسایل نشستم،سپیده زده و تا صبح چیزی نمانده بود.ولی این که آن ها بعد از آن شب زنده داری کی از خواب بلند شوند،خدا می دانست. حسابی دمق شده بودم به دیوار تکیه زدم و به فکر فرو رفتم،با خودم حرف می زدم گاهی هم در اوج ناراحتی خنده ام می گرفت یعنی اگر رابطه ی ما به گونه ای دیگر بود و مثلاٌ الان به عنوان زنش می آمدم و چنین چیزی را می دیدم،خدا می دانست الان چه دشت کربلا و عاشورایی به راه بود،حتم داشتم دانه دانه موهای اردوان را با دست می کندم و از این فکر خنده ام گرفت.بعد از این که چرا من نباید واقعاٌ صاحب همسرم باشم دوباره اشکم جاری شد.بیچاره مادر و پدرم فکر می کردند آمدم پیش شوهرم تا از دلتنگی در بیاید،خدا رحم کرد خودشان راه نیفتادند بیایند مرا برسانند.واویلا چی می شد!اگر من هم ساکت می ماندم آن ها کوتاه نمی آمدند.راستش بدجوری کنجکاوی به وجودم شبیخون می زد تا جنس مونث مذکور را ببینم یعنی اردوان از چه تیپ و قیافه ای خوشش می آید،کاشکی می توانستم حتی یک نظر ببینمش آن طور که اردوان با غرور با من حرف زده بود این خانم حتما باید از آن با کلاس ها باشد. وای که چقد رحالم گرفته شده بود،واقعیتش تا قبل از این به موضوع تا این حد جدی فکر نکرده بودم.کاشکی حداقل می توانستم نماز صبح ام را اول وقت بخوانم تا کمی آرامش پیدا کنم ولی بدجوری در مخمصه گیر افتاده بودم نه راه پس داشتم و نه راه پیش.نمی دانم چرا ته قلبم دوست داشتم جنس مونث مورد نظر خیلی زشت باشد یا حداقل یک ذره زشت باشد.وای خدای من چقدر هم بعید بود!اصلاٌ چه ربطی به من داشت هر کی می خواست باشد لیاقت اردوان همان است.دوباره از افکارم خنده ام گرفت،چقدر بچه گانه بود.اصلاٌ این فرنگیس خانم چه فکری کرده بود،برای پری که نمی داست سرش کجاگرم است زن گرفته بود.اگر من این مشکل را نداشتم چه کسی جوابگو بود،هرچند خود اردوان بدبخت قبلاٌ آب پاکی را روی دستم ریخته بود،چقدر پررو بودم که حالا شاکی هم شده بودم.نمی دانم چقدر فکر کردم تا با همان حالت خوابم برد.ساعت مچی ام نزدیک ده را نشان می داد که با سر و صدای ظرف و ظروف چشمهایم را گشودم و تا موقعیت عجیب و غریبم را دریافتم انگار که نباید حتی نفس بکشم ساکت شدم.خداراشکر اصلا کسی به آن زاویه که من نشسته بودم دید نداشت فقط اگر چیزی می خواستند،وای خدا به دادم برسد.چند بار پشت سرهم به خودم دعای وجعلنا خواندم،همان دعایی که بهش خیلی اعتقاد داشتم که وقتی بخوانم و به خودم بدمم کسی مرا نمی بیند،وقت هایی که درس خوب نخوانده بودم و یا این که حوصله ی کلاس را نداشتم می خواندم و جالب این جا بود که چقدر هم مثمر ثمر بود.خلاصه همان جا بی صدا نشسته و منتظر بودم آن ها از خانه بیرون بروند. اردوان با حوله ی سفید رنگی که بر تنش بود اندام موزون و مردانه اش را به نمایش گذاشته بود و طره ای از موهای سیاهش را بر روی پیشانیش ریخته و هزار برابر جذاب تر و خواستنی تر شده بود که دلم را بی تاب می کرد،وای بر من هر چه بیشتر می دیدمش بیشتر عاشقش می شدم،سریع به خودم نهیب زدم که از این افکار پوچ بیرون بیایم شاید اردوان به طور رسمی و قانونی مال من بود ولی در اصل ماجرا هیچ تعلقی به من نداشت،پس باید راحت فراموشش می کردم و فقط به درس و دانشگاه رفتنم فکر می کردم تا بعد تصمیم درستی بگیرم و اصلا باید جریان جدایی و طلاق را موکول می کردم به بعد از دانشگاه رفتن،البته اگر دانشگاه قبول می شدم.اردوان داخل مخلوط کن شیر و تخم مرغ و یک سری چیزهای دیگر به همراه چند موز ریخت و مشغول درست کردن معجونی بود که دختری با لباس راحتی سفید که پوست صورتش را به رنگ برنزه درآمده و و با رنگ سفید لباسش در تضاد بود وارد شد به نظر من که خیلی قهوه ای بود،البته به قول رها مد بود و کلاس محسوب می شد.چشمان زیاد درشتی نداشت که جلب توجه کند ولی غرور از آن می بارید با ابروهایی نازک که احساس کردم فقط تاجش طبیعی است و بقیه اش رنگ بود،زیاد به این چیزها وارد نبودم ولی ابروی واقعی که آنقدر بالا نمی رفت!صورتش کاملا سمت من بود و آه از نهادم برآمد،دماغش یک بند انگشت بود و عمل کرده ولی خب چه فرقی داشت خوشگل بود،حالت لب هایش هم با این که نازک بود ولی در کل صورت کوچکش زیبا به نظر می رسید،نمی دانم چرا غصه هایم به یک باره بیشتر شد ولی باز هم به خودم گفتم به من چه ربطی دارد،از اول هم نیامدم عاشق اردوان بشوم و از دیدن کسی در کنارش ناراحت،من به اردوان فقط به شکل یک ناجی نگاه می کردم.اردوان که با لحن مهربانی گفت: -بیدارت کردم خانم خوشگله؟ انگار خنجری به قلبم زد،دندان هایم را با حرص روی همدیگر فشردم.دختره که بعد فهمیدم اسمش گلاره است قری به سر و گردنش داد و گفت: -از بس کله صبحی سر و صدا راه انداختی؟اردوان لیوان بزرگی را به سمت گلاره گرفت و گفت: - می خوری؟ گلاره که قیافه اش را جمع می کرد،گفت: -وای اردی،چطوری این چیزهارو اول صبحی می خوری؟ اردوان که می خندید به حالت شوخی لیوان را نزدیکش کرد و گفت: بخور،جون بگیری. و در مقابل گلاره هی ناز می کرد و خودش را عقب می کشید و می گفت: -اردی،نکن خوشم نمیاد. می خندید،داشتم از حرص می ترکیدم یعنی اردوان هم بلد بود مهربان حرف بزند اصلا می دانست خندیدن یعنی چه!من که تا قبل از این فکر می کردم توی عمرش نخندیده! دختره چقدر لوس بود»،نمی دونم چرا بی اختیار ازش بدم آمد یک طوری حرف می زد انگار بچه ی پنج ساله است.از بس که لاغر و ضعیف بود،اردوان بهش می گفت بخور جون بگیری،هرچند که به قول رها این هم جز کلاس محسوب می شد.وای از این کلاس آدم ها،خودشون رو به چه شکل و قیافه هایی در می آورند،اون از رنگ پوستش که شبیه هویج له شده بود و این هم از هیکلش،اگه دست به مچش که مملو از زیورآلات بود می زدی می شکست. اردوان هم با این سلیقه اش همچین انتخاب من،انتخاب من می کرد که آدم فکر می کرد حالا انتخاب شازده چی هست!خوبه دیدمش والا بدجوری تو خماریش می ماندم.اگر مامن اداو اطوارهای این دختره را می دید حتما می گفت"قباحت داره،چه معنی داره دختر این حرکات رو دربیاره"داشتم تو دلم حرص می خوردم اردوان به گلاره که داشت نوشیدن شیر بود.گفت: -من باید فردا برم اصفهان،مامان بدجوری گیر داده و دیروز می گفت،اگرتاشب خودتو نرسونی دیگه نه من نه تو. گلاره که با اون ناخن های مثل چنگالش که صد جور هم گل و بوته رویش کشیده شده بود لیوان شیرش را نگه داشته و هر چند لحظه یکبار به لب هایش نزدیک می کرد که اصلا معلوم نبود می خورد یا نه چون مقدارش تکان نمی خورد.گفت: -وای اردوان حتما باید بری؟! اردوان که داخل یخچال دنبال چیزی می گشت،همان طور که پشتش بهش بود گفت: -آره،اصلا شاید همین امشب رفتم. گلاره که سعی می کرد به صدایش شیطنت و طعنه ی خاصی بده.گفت: -نکنه دلت برای زن عزیزت تنگ شده؟ اردوان با حالت قشنگی که پر از جذابیت بود،نگاهش کرد و گفت: -جدا این طوری فکر می کنی،باورت میشه من هنوز ندیدمش. از شنیدن حرف هایی در مورد خودم گوش هایم تیز شده بود در حالی که سعی می کردم نفس هم نکشم منتظر بقیه ی حرف های اردوان شدم که ادامه داد: -زنیکه همچین جلوی من رو می گیره انگار می خوام بخورمش. گلاره خنده ای کرد و گفت: -شاید بدبخت عیب و علتی چیزی تو صورتش داره و تو خبر نداری! اردوان که انگار چندان هم برایش مهم نبود،ابروهاشو در هم کشید و گفت: -نه،بعید می دونم والا مامان همچین زنی برای من نمی گرفت،دختره زیادی آفتاب و مهتاب ندیده است.این مامان هم هیچ وقت نفهمید من عاشق دخترهای امروزی و راحت هستم نه دخترهایی که "الف" رو از "ب" تشخیص نمی دن. بعد در حالی که لپپ نداشته ی گلاره را می کشید با شیطنت خاصی ادامه داد: -مثل همین شیطون بلای خودم. آنقدر حرصی شده بودم که می خواستم بروم جلوی گلاره خانم بایستم و بگویم این هم قیافه ی من،حالا من عیب و علت دارم یا قیافه ی تو،بعد به اردوان خان هم بگویم حالا که من همچین آفتاب و مهتاب ندیده هم نیستم ولی اگر بودم هم،این طور دخترها لیاقت زیادی می خواهند که امثال تو ندارید ولی باز هم از حرص دندان هایم را بهم ساییدم و هیچ نگفتم.گلاره باز با عشوه و ناز خاصی گفت: -به نظر من این دختره مشکوک می زنه،اصلا چرا باید با این تفاسیر که تو میگی بیاد چنین شوهری انتخاب کنه؟ اردون بادی به غبغب انداخته و با اعتماد به نفس زیادی گفت: -.... -چه می دونم،دخترهای این دوره زمونه همه عشق این رو دارن بگن شوهرمون فلان کسه،حالا با چه شرایطی براشون مهم نیست،این هم حتما از این عشق شهرت ها بوده و می خواسته بشینه به چهارتا بیکارتر از خودش پز بده که من شوهرشم،لابد اولش فکر کرده حالا شرایط رو قبول می کنم بعد که بریم زیر یه سقف شوهرم رام می شه.غافل از این که من همان شب اول خیالش رو راحت کردم و فرستادمش بالا،بیچاره فکر اینجا رو دیگه نکرده بود. گلاره ابروهای عجیبش را بالا انداخته و با حالت پرتکبری گفت: -واقعا،چقدر حقیر!بعضی ها چطور خودشون رو کوچیک می کنن،هرچند شاید هم از این دختر بدبخت بیچاره ها بوده و به عشق پولت که شنیده پولداری خواسته خودش رو آویزون کنه،الان هم به خواسته اش رسیده،از پولت استفاده کرده و می ره عشقش رو جای دیگه می کنه. اردوان فقط به خاطر این که نام همسرش را یدک می کشیدم،انگار که رگ غیرتش ورم کرده باشد.گفت: -نه بابا،چی می گی؟!اولا همیشه تو حسابی که براش باز کردم ماهی کل پول می ریزم که گذرش بهم نیفته ولی همین شب عیدی رفته بودم حساب های آخرسالم رو چک کنم دیدم یک دهم اون همه پول رو هم برداشت نکرده،اصلا هم از این دخترای ددری و ناجور نیست بلکه از خانواده ی با اصالتی است و دارم بهت می گم جلوی من که مثلا شوهرش هستم چون قرار نیست با هم زندگی کنیم رو می گیره اون وقت تو هر چی از دهنت می ریزه بیرون نطق می کنی! بعد اخمی را چاشنی حرف هایش کرد که دلم تا حد زیادی از این که جواب گلاره را داده بود خنک شد.گلاره که انگار خیلی ناراحت شده بود به طعنه گفت: -خوبه حالا ندیدیش این جوری سنگش رو به سینه می زنی،ببینی چیکار می کنی؟! اردوان که از لحن پرحسادت گلاره خنده اش گرفته و گفت: -وای که تو چقدر حسودی! گلاره که هنوز اخم هایش را باز نکرده بود گفت: -حالا تا آخر عید می خوای بری بشینی ور دل زنت اون هم برات رو بگیره؟! اردوان که می خندید.گفت: -نه بابا،از حرف های مامان فهمیدم اونها قرار بوده امروز صبح برن شمال،حالا اگه من شب برم حتما اونا هم رفتند،جلوی مامانم هم فیلم بازی می کنم که کار داشتم و نتونستم زودتر بیام جلوی زنم هم چیزی بروز نده،والا ناراحت می شه،تا حالا از این فیلم ها زیاد بازی کردم. گلاره که روی صندلی آشپزخانه ولو شده و معلوم نبود آن یک لیوان شیر را چطور می خورد که بعد از یک ساعت نصفش هم تمام نشده گفت: -ولی من دلم برات تنگ می شه،باید زودتر برگردی. اردوان که نگاه عاشقانه ای به او می کرد،جواب داد: -می خوای تو هم بیا،می ذارمت هتل و مرتب هم بهت سر می زنم. من که دیگر واقعا عصبانی شده بودم و شاید همین حس حسادتم بود که به اوج رسیده بود،با خودم فکر کردم اگر او را همراه خودش به اصفهان ببرد و آشنایی در خیابان،شوهر مرا با دختر غریبه ای آن هم چنین مدلی ببیند چه آبرویی ازم می رود و اگر به گوش آقا جونم برسد چه کار می کند.آخه اردوان کم معروف نبود و حالا هم هرکسی که در شهرمان ما رو می شناخت می دانست او داماد خانواده ی ماست.از این فکر حسابی افسرده و غمگین شده بودم که گلاره با حالت لوس گفت: -نه،قراره عمه بتی اینها از آمریکا بیان،پاپا ناراحت می شه من نباشم.در ضمن تو هم زودتر خودت رو برسون پاپا می خواد به خواهر جونش نامزدم رو معرفی کنه. از این که گلاره قصد رفتن به اصفهان با اردوان را نداشت کمی آرام گرفته بودم ولی با شنیدن این جمله ی آخرش انگار سطلی آب یخ بر رویم خالی کردند که وارفتم و اشک هایم روان شد و هر چی به خودم نهیب می زدم به تو چه ربطی دارد طلایه،تو همه چیز را از اول می دانستی و نباید الکی به کسی که اول گفته بود نامزد دارد دل خوش کنی ولی فایده نداشت و اشک هایم بی اختیار روان بود و آنقدر گریستم که بعد از لحظاتی آرام گرفته و با خودم اندیشیدم،بهتره خیلی راحت همین موضوع را بهانه کنم و طلاق بگیرم،مادر و پدرم نمی توانستند حرفی بززن. -ببین گلاره درسته من به تو علاقه دارم اصلا به همین خاطر هم تو رو صیغه کردم هر چند که تو اهل این حرف ها نیستی ولی خب،من اعتقادات خاص خودم را دارم،ولی با همه این حرف ها قبلا هم بهت گفتم فعلا نمی تونیم به طور جدی و علنی موضوع رو مطرح کنیم و حداقل باید یه مدتی بگذره تا من بتونم به طریقی این دختره رو از سرم باز کنم،حالا یا باهاش حرف بزنم یا هرچی که مامانم اینها شاکی نشن بعد رابطه ی من و تو علنی بشه اما فعلا نباید کسی بویی ببره تو هم که قبول کرد پس دیگه این حرف ها رو نزن. گلاره که اخم هاشو در هم کشیده بود بالاخره رضایت داد و لیوان بیچاره را روی میز رها کرد و گفت: -هر چی تو بگی،قبوله ولی زودتر. اردوان قیافه ی جدی به خودش گرفته و گفت: -باشه،حالا هم این پارچ مخلوط کن با لیوان ها رو بشور بریم جایی کار دارم. گلاره که انگار حالا کارد می زدی خونش در نمی آمد با لحن تندی گفت: -من بشورم؟من تو خونه ی پاپام دست به سیاه و سفید هم نمی زنم. اردوان با جذبه ی مردانه ی خاصی نگاهش کرد و گفت: -چیه می ترسی ناخن هات بشکنه؟پس چطوری می گی دوست داری زنم بشی؟ گلاره با اکراه به دوتا لیوان و یک پارچ که سر جمع دو دقیقه هم شستنش وقتش را نمی گرفت نگاه کرد و گفت: -خب چه ربطی داره؟مگه بهت گفتم می خوام کلفت خونت بشم.تو خونه ی ما همیشه مستخدم کار می کنه لابد توقع داری زن یک فوتبالیست مطرح خودش کارها رو بکنه؟اصلا مگه رحیم نمیاد اینجا،خودش می شوره. اردوان بی اعتنا به حرف های گلاره خودش مشغول شستن ظرفها شده و با لحن دلگیری گفت: -نه دیگه نمیاد. گلاره به تندی پرسید: -چرا؟ اردوان با همان حالت ادامه داد: -چون این دختره می ترسه با مرد غریبه تو خونه تنها بمونه،گفتم دیگه نیاد. گلاره با عصبانیت گفت: -پس کارها رو کی می کنه؟ اردوان که انگار از سوال های گلاره کلافه شده بود به آرامی گفت: -خودش روزهای چهارشنبه که من نیستم می یاد پایین کارها رو انجام می ده. گلاره که معلوم بود بدجوری ناراحت است و عصبانی،با لحن خیلی وقیحانه ای گفت: -خب حالا پس تو چرا می شوری اگر کلفت خانم قراره بیاد بشوره؟! اردوان که کفری شده بود با غیظ گفت: -اولا اگر این طوری بمونه می چشبه و دیگه قابل استفاده نیست،من هم هر دقیقه بهش احتیاج دارم.دوما با یک آب گرفتن دستهام اوف نمی شه.سوما من تحمل مستخدم تمام وقت تو حریم خصوصیم رو ندارم که بیاد صبح به صبح کنار دستم پارچ مخلوط کنم رو آب بگیره.چهارما واقعیت اینه که خجالت می کشم من کثیف کنم اون بشوره،اون دفعه که رفته بود اصفهان اون قدر خونه بهم ریخته و کثیف بود که حد نداشت،وقتی برگشتم دیدم همه جا از تمیزی برق می زنه،تازه غذا هم حاضر کرده بود و داشتم از خجالت می مردم.حالا اون از ترس این که با رحیم تنها تو خونه نباشه گفته من نظافت می کنم من که نباید این قدر پررو باشم! بزن کف قشنگه رو...!!!!!!!!! من که از حرف های گلاره شاکی بودم توی دلم گفتم"کلفتم خودتی دختره ی پرافاده انگار همه آدم اون هستند و همه باید اوامر خانم رو انجام بدن."تو دلم از دست گلاره خیلی حرصی بودم ولی از این که اردوان از من و کارهایم راضی بوده و حتی خجالت هم کشیده،ته دلم غنج رفت،اگر می دانستم این قدر خوشحال می شود برایش خانه تکانی می کردم هرچند کارهای که من کردم کمتر از خانه تکانی نبود ولی به رضایت شوهر الکیم می ارزید. ذهنم باز برای خودش مشغول شده بود که شنیدم گلاره گفت: -پس هر روز غذا هم می ذاره؟ اردوان به گلاره که عصبانی بود اما سعی می کرد خونسرد بشاد،خندید و گفت: -آره پس چی؟تازه به قدری هم دست پختش خوبه که من اگر قله قاف هم باشم دوست دارم بیام خونه و غذای خونگی خوش عطر و طعم بخورم. گلاره نگاه خصمانه ای به اردوان انداخت و گفت: -مطمئنی تا حالا خانم رو سیاحت نکردی؟نکنه منو سرکار گذاشتی؟ اردوان که انگار از حس حسادت گلاره لذت می برد،خندید و گفت: -دروغم چیه؟سرکارکدومه؟ گلاره با همان لحن ادامه داد: -مگه می شه،چطوری برات غذا می یاره که زیارتش نکردی؟در ضمن چه طوری عروسی گرفتی و ازش فیلم و عکس داری ولی عروس خانم رو ندیدی این محاله ممکنه! اردوان که از خنده قرمز شده بود.گفت: -اولا قبل از این که من بیام از غذایی که برای خودش درست می کنه یه بشقاب هم پایین می یاره،دوما گفتم اون مثل تو نیست خانم خوشگله،ماشالله راحت باشه و محرم و نا محرم سرش نشه اون قدر اون شب من عصبی و عنق بودم که بعید می دونم عکاس و فیلم بردار بیچاره کار خودشون رو کرده باشند،از اون روز هم تا چند ماه پیش هی زنگ می زدند بریم برای تحویل،آنقدر نرفتم تا بی خیال شدن.البته قبل عروسی تصفیه حساب کرده بودم تصفیه نه....تسویه...اون یه معنی دیگه میده... و برای پولش زنگ نمی زدن،الان هم از صرافتش افتادن. در دلم هر چی ناسزا بلد بودم نثار گلاهر کردم که فضولی این چیزها را می کرد و قربون صدقه ی اردوان می رفتم که چطور جوابش را می داد،ولی به خودم اخطار می دادم که خجالت بکش حالا خوبه نامرد آقا را هم دیدی خیالت راحت شد،اصلا از اول هم راه ما یکی نبود ولی خب،من خودم از اول این موضوع را می دانستم.با خودم فکر می کردم پیش دل خودم می توانم قربان صدقه اش بروم و از این که از دست پختم خوشش آمده بود خوشحال باشم. نمی دانم چقدر در عالم فکر و خیال گم شده بودم که صدای بهم خوردن در چوبی به گوشم رسید،با این که مطمئن بودم رفته اند و احتیاج به دستشویی داشتم ولی هنوز می ترسیدم از مخفیگاهم بیرون بیایم به همین خاطر یک ربعی آنجا نشستم تا خیالم راحت شد و سپس در حالی که ساکم را بر می داشتم و کفش هایم را به دست می گرفتم با آسانسور شیشه ای بالا رفتم و با خودم عهد بستم که تمام تمرکزم را برای قبولی در کنکور بگذارم.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#18
Posted: 18 Oct 2013 17:27
فصل ۱۶
یک هفته بیشتر تا کنکور باقی نمانده بود،آن قدر درس خوانده و تست زده بودم که احساس می کردم همه چیز با چهارتا گزینه پیش رویم است. وقتی می خواستم غذا درست کنم انگار از من سوال می شد کدام غذا مثلا ویتامین یا کلسیم یا فسفر دارد؟و چهارتا گزینه هم زیرش چیده شده بود.الف)ب)ج)د) خودم هم از افکارم خنده ام می گرفت ولی می خواهم بگویم در عمرم این قدر درس نخوانده بودم،در ضمن اگر بگویم به اردون و کارهایش و رابطه اش با گلاره هم بی توجه بودم دروغ محض است چون مرتب یک گوشم پایین بود و خیلی وقت ها هوش و حواسم اونجا چرخ می زد و سعی میکردم آنقدر غذاهای خوش طعمی درست کنم که اردوان نتواند لب به غذاهای دیگر بزند،طبقه اورا هم طوری تمیز میکردم که به قول مامانم،عسل بریزد و روغن جمع کند.این را هم بگویم دیگر فقط چهارشنبه ها برای تمیزی نمی رفتم بلکه هر موقع می فهمیدم خانه نیست و می رفتم پایین و همه چیز را چنان تمیز مرتب و تمیز می کردم که بیا و ببین،انگار همین طوری می خواستم با گلاره لجبازی کنم.چنان رخت و لباس هایش را اتو می زدم و به جا رختی آویزان می کردم که خدا می داند در مورد لباس های خودم آن قدر وسواس به خرج نمی دادم.در ضمن یکی از لباس هاشو که بیشتر از همه بوی خودش را می داد برداشته بودم و مثل گنجی ازش نگهداری می کردم و هر شب آن را بغل کرده و با بوی اردوان می خوابیدم،می دانستم کارم خنده دار و مضحک است ولی دوست نداشتم به چیزهای بد فکر کنم،یعنی تصمیم گرفته بودم تا بعد از کنکور افکار ناراحت کننده ام را فراموش کنم و حتی یک وقت هایی پامو از گلیم درازتر می کردم و توی رویاهایم برای خودم خیال بافی می کردم که اردوان مرا هم مثل گلاره دوست دارد و با همان حالت نگاه می کند و بهم می خندد و غرق شادی می شدم هرچند وقتی به خودم می آمدم،دلم می گرفت و حتی خودم را هم توبیخ می کردم و هشدار می دادم فقط تا پایان کنکور اجازه داری پرنده ی خیالت را به هر طرف به پرواز در بیاوری ولی باید اعتراف کنم که با این همه ی این حرف ها افکارم خالی از لطف نبود و بهم انرژی مثبت می داد.با هر محنتی بود روز برگزاری کنکور هم رسید،صبح سحر دو رکعت نماز حاجت خوانده بودم که سوالات به نظرم آسان بیاید و بتوانم به راحتی پاسخ بدهم ولی در راه مرتب آیت الکرسی و هر چه دعا به ذهنم می رسید می خواندم و از خدا یاری می خواستم تا کمکم کند.انگار خدا حرف های دلم را شنید چون وقتی دفترچه سوالات را به دستم دادند احساس کردم اکثرشان را بلد هستم و به راحتی و با لبخند محل جواب ها را سیاه کردم. بعد از پایان وقت بیسکوییت و ساندیس گرمم را برداشتم و به زیارتگاه عین علی،زین علی،رفتم احساس می کردم بار بزرگی از روی شانه هایم برداشته شده و هزار بار بعد از نماز ظهر،سجده ی شکر به جا آوردم و خدا را شکر کردم که اکثر جواب ها را به درستی داده ام. حالا فقط باید تا جواب نهایی کنکور صبر می کردم و به مامانم هم خبر می دادم،بیچاره کلی نذر و نیاز کرده بود.آخه فکر می کرد با زندگی متاهلی درس خواندن خیلی سخت است.هرچند خبر نداشت من کلی اوقات بیکاری دارم که در این روزهای مانده تا جواب دانشگاه نمی دانم چطور آن را پر کنم. بعد از فارغ شدن از زیارت برای گذراندن وقت به آموزشگاه هنری رفتم که نزدیک محل زندگیم بود،همیشه دوست داشتم هنر نقاشی کردن را یاد بگیرم حالا چه فرصتی بهتر از الان،حداقل اگر بدشانسی می آوردم و در کنکور قبول نمی شدم می توانستم تا روزی که اردوان می خواست عذرم را بخواهد سرگرم باشم به همین خاطر در کلاسی که ساعتش را بتوانم در نبود اردوان تنظیم کنم و به راحتی بروم و بیایم ثبت نام کردم و هر چه منشی خوشگل و خوش تیپ آموزشگاه گفته بود تهیه کنم،از مرکز خریدی در همان نزدیکی پیدا کردم و ناهار را هم که البته بهتر است بگویم عصرانه ام را نا پرهیزی کردم و به رستوران گران قیمتی رفتم و سفارش پیتزا دادم،یک وقت هایی خوردن فست فود هم خالی از لطف نبود من هم شکمم را که به قار و قور افتاده بود سیر کردم و حساب بانکی پرپولم را چک کردم چون باید از این به بعد مخارج دانشگاهم را هم برداشت می کردم.بعد به سمت خانه حرکت کردم چون اگر دیرتر می رسیدم شاید سر و کله ی اردوان هم به عشق خوردن شام خوشمزه پیدا می شد،من هم که انگار وظیفه ام شده بود شکم اردوان را مستفیض کنم سر راه مقداری سوسیس خریدم و سریع یک سوسیس بندری خانگی فرد اغلا که امثال گلاره خانم بلد نیستند پیازش را هم خرد کنند درست کردم. ***** کلاس نقاشی ام پنج روز دیگر دایر می شد و قصد داشتم در این فرصت سری به خانواده ام بزنم،مامان خیلی بی تابی می کرد و یه جورایی هم با زبان بی زبانی می گفت: -اقا جونت گفته تا وقتی این پسره یک بار بلند نشه بیاد خونه ی ما،من هیچ وقت قدم به تهرون نمی ذارم. این یعنی مامان حتما دلش می خواسته ناغافل بلند شود بیاید خانه ی من و آقاجون موافقت نکرده،حالا جای شکرش باقی بود آقا جون تصمیم تهران آمدن نداشته به همین خاطر سریع بلیط گرفتم و عازم زادگاهم شدم.از این که وقتی من نیستم اردوان مهلت و وقت بیشتری برای گلاره دارد حسابی پکر بودم ولی خب چاره ای نبود،اصلا بود و نبود من چه فرقی داشت. با همه ی این حرف ها عین سه یا چهار روزی که در اصفهان بودم فکر و ذکرم به سوی اردوان و گلاره معطوف می شد طوری که مامان نگران شده بود و مرتب سعی می کرد به شیوه ی خودش زیرزبانم را بکشد و بفهمد که در زندگی مشترکم مشکلی پیش آمده یا نه؟من هم فقط بهانه ام این بود که نگران نتایج کنکور هستم.مامان هم که با شنیدن حرف هایم انگار خیالش راحت شده بود گفت: -فدای سرت قبول هم نشدی بهتره به فکر آوردن یک کاکل زری باشی. با شنیدن این حرف ها آشفته هتر می شدم و با خودم می گفتم اگر دانشگاه قبول نشوم چه غلطی باید بکنم و دوباره در برزخی گنگ دست و پا می زدم. آن چند روز هم بالاخره گذشت و به تهران برگشتم،هوا حسابی گرم شده بود و احساس می کردم یک لحظه قدرت بیرون از خانه بودن را ندارم،جدیداٌ از مامان یاد گرفته بودم در یخچال خاکشیر و گلاب بگذارم که این کار را برای اردوان هم می کردم و آن طور که می دیدم در چشم بر هم زدنی پارچ های بزرگ خاکشیر را تمام می کند و می دانستم چقدر خوشش آمده و به هر طریقی بود هر روز برایش یک پارچ برگ از شربت خاکشیر و گلاب تهیه می کردم و داخل یخچالش می گذاشتم. کلاس های نقاشی هم حسابی برایم سرگرم کننده بود و چون خیلی ذوق زده ی محیط کلاس و کارهایی که بهم آموزش می دادند بودم چنان غرق تمرین می شدم که تا ساعت ها زمان و مکان را فراموش می کردموروزها یکی پس از دیگری گذشت و روز اعلام نتایج آزمون فرارسید. از صبح خیلی زود منتظر خروج اردوان بودم و به محض این که صدای دررا شنیدم کمی تامل کردم و سپس سریع از خانه بیرون زدم،در راه تا دم باجه ی روزنامه فروشی را دویدم و وقتی رسیدم چنان نفس نفس می زدم که انگار دزد دنبالم کرده بود،فکر این که یک درصد هم اسمم جز پذیرفته شدگان نباشد،داغونم می کرد ولی به خودم دلداری می دادم و از خدا می خواستم کمکم کند. قیافه ی زار بعضی از دخترها و پسرا ضربان قلبم را بالا می برد و بالا پایین پریدن های کودکانه برخی دیگر منقلبم می کرد،به هر زحمتی بود خونسردی خودم را حفظ کردم تا بالاخره نوبتم شد و با دستپاچکی روزنامه را تهیه کردم و در حالی که نفسم را در سینه حبس کرده بودم،گوشه ای نشستم و با شتاب آن را ورق زدم وقتی اول نام خانوادگی ام را دیدم بقیه صفحات را به کناری انداختم و شروع به خواندن اسامی کردم با هر اسمی که می خواندم و نام من نبود،نگاهی کلی به بقیه لیست می انداختم که مبادا اسامی آخر باشد و اسم من درنیاید،تا این که نگاهم بر روی اسم خودم میخکوب شد.از شدت شادی دوست داشتم فریاد بکشم ولی از این رفتارای جلف در انظار عمومی خوشم نمی آمد.....من بودم جیغ می زدم.....ایشششش...!بی ذوق...!فقط دسم را روی قلبم گذاشتم و با شادی مضاعفی گفتم: -خدایا شکرت،خیلی ممنونتم.همین...؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟بی خیال بابا...! همان رشته ای که دوست داشتم قبول شده بودم،مدیریت بازرگانی تهران.روزنامه را از روی زمین جمع کردم و بلند شدم و بی هدف در نهایت خوشی به راه افتادم،کمی که پیاده راه رفته و انرژی ام را تخلیه کردم به سمت تلفن کارتی رفتم و به خانه ی پدرم زنگ زدم تا خبر قبولیم را بدهم،از خوشحالی صدایم می لرزید طوری که مامان ابتدا دلواپس شده و با ترس و نگرانی پرسید: -طلایه اتفاقی افتاده؟برای آقا اردوان مشکلی پیش اومده؟ من که اصا دوست نداشتم لحظه ای نارحتی به هم غلبه کند،گفتم: -نه مامان جون زنگ زدم بگم دانشگاه قبول شدم. مامان از شدت خوشحالی خدارا شکر می کرد و نذرهایی را که برای قبولیم کرده بود بر میشمرد،می گفت: -آقا اردوان چی گفت؟حتما خیلی خوشحال شده؟آره خیلی...!نمی دونید که...!ذوق مرگ شده.... لحظه ای مات و مبهوت وامانده بودم و به این فکر می کردم اصلا اردون خوشحال می شود یا نه؟کمی من من کردم و بعد گفتم: -آره خیلی خوشحال شد،تازه قول یه جایزه خوب رو هم داده. در دلم از افکار مسخره ام لجم در آمد و به گلاره و اردوان و هر چیزی که باعث و بانی همه ی این دروغ های رنگارنگ بود بد و بیراه گفتم و سریع به بهانه ی این که تو خیابان هستم تماس را قطع کردم والا مامان آنقدر سوال پیچم می کرد که بالاخره یک سوتی اساسی می دادم.مثلا می گفت"مادر جون،اقا اردوان باهاته؟گوشی رو بده تبریک بگم."و کلی احتمالات دیگر که در آن عالم خوشی دوست نداشتم بشنوم.همین که مامان خوشحال شده بود کافی بود،دیگر چه فرقی می کرد اردوان خوشحال می شود یا ناراحت!اصلا خبر دارد یا نه؟در نهایت خوشحالی تاکسی دربستی گرفتم و دوباره به همان امامزاده عین علی،زین علی رفتم.تا نذرهایی را که کرده بودم ادا کنم. آدم ها وقتی به چیزی که احساس می کنند استحقاقشون است دست پیدا می کنند یک حس به خصوصی دارند،انگار نتیجه ی همه ی زحماتشان را به خوبی گرفتند.من هم آن لحظه در نهایت شور و شوق بسته های نمک را به زائران تعارف می کردم چون اکثر مردم می دانستند روز اعلام نتایج کنکور است،هم می گفتند نذرت قبول هم تبریک قبولی در دانشگاه را می گفتند و حتی بعضی ها که با حوصله تر بودند در مورد دانشگاه و رشته ی تحصیلی ام هم سوال می کردند که من هم در نهایت غرور و افتخار برایشان توضیح می دادم. خلاصه آن شب تا صبح از خوشحالی بی خوابی کشیدم و فکرم به کجاها که نمی رفت،خدا می داند.وقتی فرنگیس خانم زنگ زد و بهم تبریک گفت از لابه لای حرف هایش فهمیدم انگار با اردوان در این باره صحبت کرده و حلال اردوان خبر داشت که همسرش در دانشگاه قبول شده و جالب تر این که طبق نامه ای برایم نوشته بود برای مخارج ثبت نام و هر چه مورد نیازم هست حساب بانکی ام را که حسابی پر و پیمان بود، پرتر هم می کند. می دانستم که خبر دارد چندان از پول های قبلی استفاده نکردم ولی همین که چنین چیزی برایم نوشته بود و حتما هم حرفش را عملی می کرد خیلی برایم خوشایند بود و حتی تصمیم گرفته بودم برای خودم یک خط موبایل بخرم تا جلوی خانواده ام بگویم هدیه ی قبولیم در دانشگاه است. تا روز بازگشایی دانشگاه کارهای ثبت نامم را انجام دادم،در این مدت به کلاس های نقاشی هم می رفتم و اوقات فراغتم را پر می کردم و به نظر خودم چیزهای قابل تحملی می کشیدم هرچند استاد که خانم خوشرو و مهربانی بود زیاد راضی نبودم و می گفت بیشتر تمرین کنی.با این حال همین که تمام طول روز در خانه نبودم و حوصله ام سر نمی رفت و در ضمن به یکی از علایقم،جامه ی عمل پوشانده بودم راضی بودم،حالا دیگران چه نظری داشتند اهمیتی نداشت.هدف من درس خواندن بود نه نقاشی کردن. چند روز بعد برای خودم موبایلی خریداری کردم ولی خنده دار این جا بود که جز مامان که یک وقت هایی می خواست زنگ بزند هیچ کسی را نداشتم باهام تماس بگیرد،مثلا شوهر کرده بودم اما خیر سرم نها بودم و کسی را نداشتم حتی ازش بپرسم از کجای این شهر شلوغ و بی در و پیکر باید موبایل بخرم و از سر ناچاری خودم را سپرده بودم به دست راننده ی اژانس که بیچاره در نهایت دلسوزی راهنماییم کرده بود،ولی با همه ی این حرف ها حداقل به این نتیجه رسیده بودم که آدم هر کاری را اگر فقط اراده کند انجام می دهد
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#19
Posted: 18 Oct 2013 17:29
فصل ۱۷
با گام هایی استوار در حالی که مرتب به خودم نوید می دادم این سرآغاز موفقیت های زندگیم است وارد دانشگاه شدم.سرتاپایم مشکی بود.دوست نداشتم زیاد جلب توجه نکن یعنی همیشه ساده می گشتم،سنم که کمتر بود،آقاجونم این گونه دوست داشت وقتی هم که کمی بزرگ تر شدم خودم راحت تر بودم. کلاسی که برای ورودی های ما در نظر گرفته بودند را خیلی سریع پیدا کردم و وارد شدم.کاملا تساوی زن و مرد رعایت شده بود چون تعداد دخترها و پسرها تقریبا مساوی بود،تنها چیزی که کمی عجیب بود این بود که بعضی از پسرها و دخترها از من خیلی بزرگ تر بودند.با خودم فکر می کردم چون یک سال عقب افتادم می شوم خانم بزرگ کلاس ولی حالا می دیدم دو خانم که معلوم بود نزدیک به چهل سالشونهو چند اقا هم که تقریبا چهل و خورده ای سن داشتند با موهای کاملا جو گندمی آنجا حضور دارند.تازه چند پسری هم بودند که تقریبا سی ساله بودند و یه جوری بقیه رو نگاه می کردند انگار بچه هستیم.از افکار قبل از ورود به دانشگاه خنده ام گرفت مخصوصا وقتی یکی از همان مردان سن بالا موبایلش زنگ زد و داشت می گفت"چیه دخترم؟فکر کردی فقط خودت رفتی دانشگاه و می خوای درس بخونی؟"با این که تا پایان دانشگاه اون آقایون کمتر در کلاس حضورداشتند ولی خب آن ها هم دانشجوی کلاسمان محسوب می شدند و بیشتر در روزهای نزدیک امتحان حضورشان پررنگ می شد و بعدها فهمیدم هر کدام پست های مهمی داشتند و باید مدرکی هم در تناسب مرتبه ی شغلی شان می گرفتند.می ذاشتن بازنشست می شدن بعد....وقت بود حالا...! در همین افکار بودم یکی از همان پسرهایی که به نظرم بزرگ تر از بقیه می آمد و به اسم رضل ابطحی خودش را معرفی کرد و به قول خودش لیدر کلاس بود وارد شد و با نهایت خوشحالی و لحنی طنز آلود گفت: -دانشجویان عزیز استاد مورد نظر در دسترس نمی باشد،ضمن خیر مقدم به محلی که ورود به آن نهایت آرزوتون بوده باید عرض کنم تا ساعت بعدی بیکار هستیم. بچه ها چنان جیغ کشیدند و شادی کردند که انگار بنده خداها چقدر سرکلاس بودند و درس خواندن که حالا که یک کلاس تعطیل شده است می خواهند خستگی در کنند.حالا خوبه به قول شیدا که اولین کسی بود که باهاش آشنا شدم،آقایون(شریفی،محمودی،عظیمی)که گفتم سن بالا بودند مثل بقیه ابراز احساسات نمی کردند. در این فکر بودم که بی خودی صبح به آن زودی این قدر منتظر خروج اردوان شدم و کلی ترسیدم که دیر برسم و به قول همان شیدا در هپروت عمیقی فرورفته بودم.اکثر بچه ها از کلاس خارج شدند ولی من هم چنان در سکوت نشسته بودم که یکی از جمع دخترها جلو آمد وگفت: -به خانم آیشواریا کجا سیر می کنند؟ من که اول فکر کردم با کس دیگری است با تعجب به این طرف و اون طرفم نگاه کردم و بعد که مطمئن شدم با من است،گفتم: -ببخشید،من ارمنی نیستم! شیدا پقی زد زیر خنده و باعث شد بقیه بچه های کلاس به سمتمان برگردند،گفت: -مثل این که خیلی تو هپروتی دختر!از اولی که دیدمت،رفتم تو کوکت که باهات دوست بشم.آخه من گل چینم،از بچگی تو هر کلاس جدیدی می رفتم،می گشتم و خوشگل ترین شون رو انتخاب می کردم و باهاش دوست می شدم.حالا تو دانشگاه دیگه سنگ تموم گذاشتم و تور و انتخاب کردم. من که هنوز از حرف ها و کارهای عجیب و غریب شیدا متعجب بودم با همان حالت گیجی نگاهش کردم که گفت: -مثل این که خانم آیشواریا اصلا تو باغ نیستی ها،بدتر از من هنوز از توهم قبولی تو دانشگاه بیرون نیومدی؟ آمدم وسط حرفش و گفتم: -من،آی... در حالی که بقیه آن اسمی را که گفته بود،یادم رفته بود ادامه دادم: -همان که گفتید نیستم انگار اشتباه گرفتید! شیدا دوباره بلند خندید و گفت: -معلومه زیباترین دختر سال94 رو نمی شناسی؟ از تعریف و تمجید در لفافه ی شیدا غرق لذت شده،مدت ها بود انگار با همه چیز حتی چهره ام قهر بودم.نگاه قدر شناسانه ای به شیدا انداختم و گفتم: -ببخشید اصلا متوجه منظورتون نشدم،آخه من... می خواستم بگویم در خانه ی آقا جونم زیاد این چیزها معمول نبود،اما پشیمان شدم و ادامه دادم: -راستش خنگ تر از این حرف ها هستم که با این اسم ها و استعاره هایی که می گی چیزی دستگیرم بشه. شیدا که انگار از مصاحبت با آدم آی کیو پایینی مثل من خوشحال به نظر می رسید،در حالی که صندلی کنارم را می کشید.گفت: -اجازه هست؟ با سر جوابش را دادم و توی دلم گفتم،مگر من صندلی را خریدم که اجازه می گیرد.شیدا دوباره نگاه دقیقی به صورتم کرد و بعد هم به خودش اجازه داد با دست هایش صورتم را این طرف و آن طرف بگرداند،انگار که کشف مهمی کرده باشد ادامه داد: -نه مثل این که واقعا درت گفتم خیلی شبیه اش هستی،انگار خواهرشی ولی از نوع وطنی. من همچنان در برابرش لبخند لطیفی می زدم،که ادامه داد: -خب،حالا اسم خانم زیبارو چیه؟ حالا که نوبت من شده بود از زوایای مختلف او را برانداز کنم نگاه عمیقی به چهره ی دوست داشتنی و مهربان شیدا که به نظرم کم از زیبایی بهره نبرده بود،انداختم و آهسته گفتم: -طلایه هستم. ابروهاشو بالا انداخت و گفت: -چه اسم قشنگی،چه قدر هم برازنده اس!آفرین به پدر و مادرت برای این انتخاب،من هم شیدا هستم. در حالی که از آن همه تعریف معذب شده بودم،گفتم: -خوشبختم،ولی دیگه دارید اغراق می کنید. شیدا از داخل کیفش چیپسی بیرون کشید و گفت: -اتفاقا برعکس،من اغراق نمی کنم تو هم خودت رو لوس نکن چون معلومه خودت هم می دونی چقدر قشنگی،از ناز نگاهت مشخصه!در ضمن بی خودی هم برای من تعارف تیکه پاره نکن که اصلا اهلش نیستم. بعد با اشاره ای به بسته ی چیپس،گفت: -بفرما که ضعف روده شدم. وقتی گفتم مرسی،؛فریاد زد: -وای خدا انگار امسال من با تو داستان ها دارم. یه لحظه جا خوردم،شیدا دوباره زد زیر خنده و آهسته تر گفت: -ترسیدی؟!خب بخور،نترس نمی خوام نمک گیرت کنم. و بی آن ککه فرصت حرف زدن بدهد،پرسید: -بچه کجایی؟ برشی از چیپس برداشته و گفتم: -اصفهان. اخم هاشو در هم کشید و گفت: -اصفهانی هستی؟!پس چرا لهجه نداری؟ در حالی که سرمو تکان می دادم گفتم: -آخه پدر و مادرم اصالتا اهوازی هستند ولی اصفهان زندگی می کنیم،خانواده ام اصلا لهجه ندارند و من هم.... شیدا آمد وسط حرفم و گفت: پس خوابگاه گرفتی؟ قصد نداشتم خیلی از مسائل خصوصیم را برای اهل دانشگاه فاش کنم،گفتم: -نه،منزل یکی از اقواممون هستم. -خب همین رو بگو،می خواستم ببینم نزدیک همدیگه هستیم یا نه؟آخه برای قبولی تو دانشگاه یک عروسک از بابام جایزه گرفتم،گفتم ببینم یم همراه خوب پیدا کردم یا نه؟ همان طور که زیر لب حرف های شیدا رو تجزیه و تحلیل می کردم دچار سردرگمی شده و در حس رفته بودم،شیدا که متوجه شده بود با خدم درگیرم.گفت: -باز که رفتی تو هپروت،فقط بگو منزل فامیلتون تو کدوم خیابونه؟ از گیج بازی خودم عاجز شده بودم،این را قبول دارم تا یکی دوماه اول دانشگاه به قول شیدا معنی و مفهوم خیلی چیزها را نمی گرفتم.و خیلی وقت ها او برایم ترجمه می کرد،ولی بعدا حسابی راه افتاده بودم و دیگر خجالت نمی کشیدم. آدرسم را گفتم و از شانس خوب من تقریبا با شیدا هم محل بودیم و به قول خودش سر راه منو می انداخت پایین. شیدا قد بلند و کشیده بود،رزمی کار بود و کمربند مشکی داشت خودش را هم بادیگارد من معرفی می کرد،اکثر اوقلت شلوار چند جیب با کتانی می پوشید.البته از آن گران قیمت ها،تو ماشینش هم از نانچیکو گرفته تا اسپری فلفل و خیلی چیزهای دیگه پیدا می شد. آن روز،کلی با شیدا صمیمی شدم،علاوه بر خودش یه برادر داشت و پدرش هم طلافروش بود و معروف.وقتی گفتم اسمش رو نشنیدم خیلی تعجب کرد.دختر خیلی راحت و خونگرم و همچنین باهوشی بود که اصلا درکنارش نمی فهمیدم زمان چطور می گذرد،از این که او همه چیز را در مورد خودش گفته ولی من فقط خیلی مختصر از خودم حرف زده بودم و در مقابل سوال هایش هم فقط بله و خیر می گفتم،معذب بودم.در پایان ساعات کلاسی که خیلی از دانشجوها حضور نداشتند شیدا مرا رساند و با دیدن برج مسکونیمان در حالی که سوت بلندی می کشید.گفت: -اینجا خونه ی فامیلتونه؟ پس معلومه خیلی مایه داره! من که ترس وجودم را فراگرفته بود و می ترسیدم اسرار فاش بشود،سری تکان دادم و از شیدا خداحافظی کردم. ما یکشنبه،دوشنبه،سه شنبه ها کلاس داشتیم و امروز دوشنبه بود،دیشب تا دیروقت به آدم ها و جریاناتی که از صبح گذشته بود فکر کرده و به قول شیدا خواب را از چشمانم پیشت کرده بودم
ولی خیلی زود بیدار شدم و به زور برای این که باز هم به قول شیدا کله صبحی دل قرچه نروم یک لیوان شیر سر کشیدم و حاضر شدم فقط منتظر بودم اردوان از خانه خارج بشود تا من هم بروم بیرون ولی انگار بی فایده بود،حسابی اعصابم بهم ریخته بود که دیر به کلاس نرسم،در فکر این بودم که چادری بردارم و رد صورت دیدن اردوان بر سر کنم که یک دفعه گوشی موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد.من که هنوز به آن مسلط نشده بودم و مخصوصا چون انتظار صدای زنگ را نداشتم،گیج کشیده بودم بعد از کلی خنگ بازی دکمه مربوط را فشردم و با صدای لرزانی گفتم:
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#20
Posted: 18 Oct 2013 17:33
فصل ۱۸
بله! شیدا که معلوم بود حسابی سرحال است گفت: -سلام،از پشت تلفن هم می تونم تشخیص بدم داری گیج می زنی،حاضری؟ من که تازه یادم افتاده بود خودم دیروز شماره ی موبایلم رو بهش دادم،گفتم: -سلام،خوبی؟ شیدا از تعارفم عصبانی شده و گفت: -آره نکنه فکر کردی از دیروز تا حالا درد گرفتم،بپر پایین منتظرتم عجله کن.سر راه یه کلپچ هم می زنیم. حسابی ماتم برده بود و توقع داشتم شیدا دنبالم بیاید،از طرفی کلی ذوق زده شده بودم و از طرفی دلهره ی این که اردوان خانه باشد را داشتم.ولی دیگر بیشتر از آن نمی توانستم معطل کنم و در حالی که با احتیاط از آسانسور پایین می رفتم،چادرم را در دست گرفتم ولی انگار اردوان نبود و طبقه اش در سکوت فرو رفته بود،وقت این که کنجکاوی کنم خواب است یا خانه نیست را نداشتم،سریع از خانه بیرون زدم و شیدا را که عینک آفتابی زده بود و بی خیال همسایه ها آن وقت صبح بوق می زد دیدم،با خودم گفتم خوش به حالش چقدر آدم راحتیه کاش یک خورده هم من،مثل او می شدم.در اتومبیل سفید رنگ مدل جدیدش را گشودم،عینکش را بالا زد و گفت: -چه عجب اومدی!الان می خوریم به ترافیک،کمی با ناز راه رفتن و حرکت اسلو موشنت رو کنار بذار،این جوری ته صف همه چیز گیر می کنی دختر. روزهای اول از حرف های شیدا هیچی سر در نمی آوردم اما سعی می کردم طوری وانمود کنم یعنی فهمیدم ولی شیدا خیلی زرنگتر از این حرف ها بود که به قول خودش جریان را نفهمه بالاخره یکی از بالاترین رتبه های دانشگاه را داشت و به قول خودش"ف" می گفتی می رفت"فرحزاد" چای و قلیونش ره هم خورده و کشیده بود،در کلاس که هیچ کس نه حریف زبانش می شد نه حریف ذکاوتش،بعضی موقع ها حرف هایی به استادها می زد که دهان استادها باز می ماند ولی هیچ ادعایی نداشت و خیلی خاکی بود. شیدا که با قدرت دنده را عوض می کرد و با سرعت می راند گفت: -تو همیشه این قدر لفتی! من که هنوز باهاش احساس غریبگی می کردم و با محیط راحت و نرم و موسیقی آرام بخش اتومبیل او که فضا را پر کرده بود،مانوس نبودم.گفتم: -نه،یعنی آره،یعنی... آمد وسط حرفم و گفت: -گرفتم بابا. بعد در حالی که زیر لب می گفت،بچه پررو!همه ی حرصش را سر گاز اتومبیل اش خالی کرد.از این که این طوری گفته بود کمی بهم برخورده و از طرفی آن قدر خجالت زده شده بودم که نمی توانستم بپرسم چرا بی احترامی می کند. مدتی بعد همان طور که در آینه چیزی را نگاه می کرد،گفت: -کمربندت رو ببند،می خوام این بچه پررو،رو ادب کنم. تازه فهمیده بودم که منظورش من نبودم و لبخندی روی لب هایم نشست،کمربندم را می بستم که شیدا ادامه داد: -پسره ی جلف فکر می کنه چون زن نشسته باید بهش راه بده.حالا اگه تونستی منو بگیر. چنان با سرعت و نهایت مهارت و تجربه رانندگی می کرد که قلبم داشت می ایستاد با خودم می گفتم"عجب غلطی کردم سوار شدم."چند دقیقه ای به همان منوال گذشت و نگاهی به من که در صندلی فرو رفته بودم انداخت و با ختنده گفت: -بی خیل بابا،پس بچه ترسو هم هستی! بعد سرعتش را کمتر کرده و گفت: -نترس بابا،کنار من می شینی خیالت راحت دست و پا شکسته دادیم ولی از جرمی جنایی خبری نیست. حالا کاملا سرعتش را کم کرده بود،شیشه خودکار اتومبیل را پایین آوزده و دستش را بیرون بده و علامت داد و در حالی که بوق می زد به کناری آمد،و لبخند زده و گفت: -خب حالا بره برای دوستاش تعریف کنه،می دونی چیه؟اونقدر از این جنس مذکر جماعت به جز شاهرخمون و بابام بدم میاد،تحفه ها فکر می کنن خیلی از ماها بالاترن،توقع دارن وقتی می یان پشت سرمون دوتا چراغ می زنن ما هم هول بشیم و دستهامون رو از فرمون ول کنیم و یه راست بریم تو باقالی ها. من که از تصور آنچه او می گفت خنده ام گرفته بود،گفتم: -ولی خودمونیم چه دست فرمون باحالی داری! شیدا با لبخند پرشیطنتش چشمهای درشت سیاهش را به سمتم چرخاند و گفت: -ا تو هم آره؟پس همچین هم رو لفظ قلم ترمز نکردی؟دیگر داشتم بدجور نا امید می شدم. من که باز هم خنده ام گرفته بود،گفتم: -واقعیت اینه که خیلی از جمله هات رو اصلا نمی فهمم ولی باید بگم خیلی بامزه حرف می زنی. شیدا که می خندید.گفت: -غصه نخور خیلی ها نمی فهمن.شیرین هم همش غر می زنه و می گه"مثل آدم حرف بزن،در شان و شخصیت تو نیست این ریختی مکالمه پاس می کنی"ولی کو گوش شنوا. نگاه مات مرا که دید،ادامه داد: -شیرین،مامانمه.اصلا می دونی چیه؟این مامان من دوست داره یه دختر داشته باشه مثل تو اما بیچاره چی نصیبش شده!مطمئن هستم تو رو که بهش نشون بدم روزی صد بار می خواد بگه از این دوستت آداب معاشرت رو یاد بگیر.اگر بدونی چقدر سخت می گیره،از راه رفتنم تا حمام کردن و خیلی چیز های دیگه...شانس آوردم،خان داداش و ددی عزیزم طرفدارم هستند والا واویلا با این شیرین تیتیش! از لقبی که به مادرش داده بود خنده ام گرفت و گفتم: -از دست تو،آدم به مامانش که از این لقب ها نمی ده. شیدا که با دقت توی آیینه نگاه می کرد،می گفت: -بی خیال جون عزیزت،تو دیگه برای ما معلم اخلاق نشو،فقط این جا رو ظباش با اجازه ات همون بچه پرروئه هم دانشگاهیمونه. بعد لبخند شیطنت باری زد و در حالی که در یک حرکت ماشینش را پارک می کرد رو به من کرد و گفت: -بپر پایین،کلپچ هم بمونه با ناهار یه جا می زنیم.فعلا دشت اول از شیطنت های دانشگاهی رو گرفتم. من که کمی نگران شده بودم چون هیچ وقت دوست نداشتم با یک سری رفتارها در محیط تابلوبشوم،گفتم: -شیدا تو رو خدا تو دانشگاه زشته چیزی نگی،کاری نکنی سریع برات پرونده درست می کنن. شیدا که با دکمه ریموت اتومبیلش را قفل می کرد.گفت: -بچه شدی یعنی این قدر کله ام بوی قرمه سبزی می ده،دختر در مورد من چی فکر کردی؟! مقنعه اش را به حالت مسخره بیش از حد معمول جلو کشید و با حالت بامزه ای گفت: -خواهر طلایه زود باش برو تو دختر،قراره برات پرونده بشازیم. بعد زد زیر خنده و صداشو به حالت اول برگردوند گفت: -بابا این طورها هم نیست که الکی اذیت کنن،تو چرا این قدر از همه چیز می ترسی!بیا،بیا اصلا با منی در یمنی،غصه نخور مورد منکراتی نداریم. همون طور که از کنار پسرها با نگاه فاتحانه ای می گذشت دست مرا با خود کشید،پسره ی بیچاره که لحظه ای از دیدن شیدا ماتش برده بود سر به زیر انداخت و به طرف دیگری رفت.شیدا که هنوز شادی کاری که کرده بود،در نگاهش پر می زد.گفت: -بیا حالا وقت داریم،بریم سلف یه چایی قورت بدیم تا سرکلاس شکممون صدا نده،آبرومون بره. من هم با این که چندان میل نداشتم اما به دنبالش راه افتادم. سلف دختران دانشگاه حسابی شلوغ بود،هرچند دختر گوشه ای مشغول گفتگو بودند،بعضی ها به تنهاییچیزی می خوردند،بعضی ها هم با وسواس خاصی توی آیینه خودشان درست می کردند،شیدا که با دولیوان یک بار مصرف چای برمی گشت.گفت: -حالا هی تو tv بگن مایعات داغ تو ظرف پلاستیکی سرطان زاست کی اهمیت می ده همه کار خودشون رو می کنن. و در حالی که از جیبش بسته ای شکلات را بیرون می کشید ادامه داد: -وای که بوی این جا بد حالم رو بهم می زنه،حالا خوبه سریع عادی می شه،بس که این سوسیس گندیده ها را به این قشر فرهیخته ی بدبخت غالب می کنند همچنین هم ماسک و دستکش می زنن انگار قراره نمره انضباط ازشون کم کنن معلوم نیست،اون پشت چه کثافت کاری هایی می کنن. و در حالی که گازی به تکه شکلاتش می زد گفت: -بجنب تو رو خدا بخوای همش رو همین ریتم باشی هر روز کلاس ساعت اول رو از دست می دیم. و چای داغ را سریع خورد که من احساس کردم،نمی تونم از داغی لب بهش بزنم کمی بازی کردم و تا شیدا چایش تما شد.گفتم: -من دیگه نمی خورم بریم. شیدا که معلوم بود تو دلش میگه"بهتر این قدر که تو لفتی."کیفش را برداشت و گفت: -صاحب معده خودتی،خود دانی! و به راه افاد و من هم در حالی که کیفم را بر می داشتم پشت سرش به راه افتادم. کلاس شلوغ بود،انگار هنوز استاد نرسیده بود گوشه ای نشستیم شیدا در حالی که کنار دیوار به حالتی می نشست که به همه اشراف داشته باشد.گفت: -خوبه اینجا به همه مسلطم که اگه کسی نطق کشید در جریان باشم. با این که شیدا آرام جمله اش را گفته بود بغل دستی ام که دختر تقریبا تپل و بامزه ای بود زد زیر خنده و آهسته گفت: -مگه تو برج دیدبانی هستی این طوری همه رو برانداز می کنی؟ شیدا که تازه توجهش به او جلب شده بود نگاه موشکافانه ای به عمق چشم های عسلی رنگ دخترک انداخت و گفت: -تو هم مگه مفتشی که بی نظر خواستن شیرجه می زنی تو آش. این بار دخترک بلند زد زیر خنده و در حالی که دستش را به سمت ما دراز می کرد.گفت: -مریم هستم خیلی باحالی ها. از ته لهجه اش فهمیدم تهرانی نیست ولی چه خوب می توانست با بقیه ارتباط برقرار کند و نترس بود اگر شیدا با اون حالت با من حرف زده بود پس افتاده بودم ولی مریم فقط خندید تازه خوشش آمده بود،خلاصه خیلی سریع خودش را به جمع ما به قول شیدا با سنجاق قفلی،منگنه کرد و باز هم به قول شیدا موش تو سوراخ نمی رفت،جارو به دمبش می بست دمب...؟!!!؟!؟!؟!؟!؟دم عزیزم...!بغل دستی اش را که دختر بامزه و خوشرویی بود و مثل من ساکت نشسته و نگاه می کرد به عنوان فرشته معرفی کرد و گفت: -ما با هم جلسه پیش تو حیاط دوست شدیم.فرشته بچه تهرونیه،خانه شان نزدیک همین نماد تهرونه،تازه می گه باباش از اون خیاط زبردست هاست.کلی هم ذوق کردند دختر ته تغاریشون دانشگاه قبول شده،ببین مانتوشو باباش دوخته. از این که مریم پرونده زندگی فرشته را باز می کرد متحیر بودم پیش خودم فکر می کردم خوبه من چیزی به شیدا نگفتم لابد او هم الان می خواست به قول خودش آمار مرا بدهد ولی بعدها فهمیدم که برعکس مریم،شیدا زبانش تحت هیچ شرایطی اگر خودش نخواهد باز نمی شود و باز هم فهمیدم مریم اصلا نمی تواند حرف پیش خودش نگه دارد و به قول اصفهانی ها نخود تو دهانش نمی خیسد،مریم بعد از گفتن بیوگرافی کامل فرشته گفت: -حالا نوبت خودم شد،من هم که گفتم اسمم مریم است،از جنوب آمدم یک خوابگاه هم به هزار بدبختی گیرم آمده. و در حالی که صدایش را پایین می آورد ادامه داد: -بابام هم فوت کرده اینو گفتم نپرسید بابام چیکارست مامانم هم دبیر بوده دو تا داداش هم دارم که الهی قربونشون بشم. و چنان این جمله را با علاقه بیان کرد که ته چشمانش خندید و ادامه داد: -خب این پرونده ی ما اپن شد،حالا نوبت شما دوتاست. من که نه ولی شیدا خیلی مختصر خودش را معرفی کرد و خیلی مختصرتر من را،بعداز آن گروه چهارنفره ی ما شکل گرفت که در همه ساعت ها،کلاس ها و همچنین اوقات بیکاری با یکدیگر بودیم و حتی یک وقت هایی به مدد اتومبیل شیدا می رفتیم پارکی،سینمایی،مرکز خرید یا نمایشگاه و خلاصه هر کجا که به فکرمون می رسید،فقط فرشته یک وقت هایی محدودیت های زمانی داشت که آن هم با زبان بازی شیدا که حسابی تبحر داشت و همچنین مریم که دست شیدا را هم از پشت بسته بود حل می شد. وجود آن ها برای من که تا آن تاریخ حسابی توی تهران تنها بودم و همه ی اوقاتم را در خانه به تنهایی می گذراندم واقعا نعمتی شده بود مخصوصا که خیلی مورد اعتمادم شده بودند و تصمیم داشتم همه ی شرایط زندگی ام را با آن هایعنی بیشتر با شیدا در میان بگذارم تا بهم دلداری بدهند و هم این که مجبور به آن همه پنهان کاری نباشم. یک ماهی از ترم اول گذشته بود،دیگر به جز آقایون به قول مریم سن بالا،همه ی شاگردها را به اسم می شناختیم و جمع کلاس خیلی خوب بود.مخصوصا با خوشمزگی های مریم و آقای ابطحی توی کلاس و همچنین که انگار نسبت به مریم چندان بی میل نبود و این راز بزرگ را همان اول کار شیدا و بعدها من و فرشته و حتی خود مریم با این که انکار می کرد کشف کرده بودیم و می گفتیم به همدیگر می ایند چون جفتشون عشق مبسر(روی سین تشدید داره...!بلد نبودم بذارم...) بودن و یک وقت هایی هم تجسس در وجودشان بیداد می کرد.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم