ارسالها: 9253
#21
Posted: 18 Oct 2013 18:19
فصل ۱۹
ابطحی پسر خیلی سر به زیر و خوبی بود یعنی آن قدر که با ما راحت برخورد می کرد همه فکر می کردیم همجنس خودمان است.تا این حد...؟!؟!؟!؟ البته برای مریم جون که این طور نبود با بقیه ی دخترهای کلاس این حس مشهود بود،از سر و وضع لباسش هم معلوم بود،چندان خانواده ی پولداری ندارد یعنی بهتره بگویم وقتی او را با تیپ ها و لباس های اردوان مقایسه می کردم دلم برایش می سوخت ولی باز با خودم فکر می کردم همین که خانواده اش پسری به آن با ادبی و درس خوانی تربیت کرده اند معلوم است خیلی خانواده ی آبرومند و با فرهنگی هستند. مریم،پسرهای کلاس را به رده ی سنی(فنچ ها) یعنی همان سن و سال خودمون و کوچکتر و دسته ی دوم متوسط ها،که به قول مریم باید براشون آستین بالا بزنیم که شامل رضا ابطحی و چند نفر دیگر که نزدیک به سی یال سن داشتند بود و دسته ی سوم آقایون و خانم های سن بالا که بیچاره آقایونش اصلا نبودند و خانم های آن سنی هم کمتر از ماها حاضر بودند و جالب اینجا بود که استادهای عزیز چقدر باهاشون تو غیبت راه می آمدند و با ما کمتر در این زمینه همکاری می کردند ولی ما هم شکایتی نداشتیم بنده خداها گیر و گرفتاری های خاص خودشان را داشتند.یکی از همان دسته دومی ها به نام شایان که به طور کل قیافه ی خوبی داشت و معلوم بود خیلی به قیافه اش مغروره از لحاظ تیپی هم چیزی از اردوان کم نداشت و کلی از دخترهای کلاس و بهتر اسه بگویم دخترهای دانشگاه برایش سر و دست می شکستند،به قول شیدا زوم کرده بود روی من که البته هر بار بیچاره اشاره ی غیرمستقیمی می کرد شیدا یا مریم چنان جواب دندان شکنی بهش می دادند که با این که خیلی مغرور و پر اعتماد به نفس بود سکوت می کرد و فقط یک نگاه معنی دار به من می انداخت.البته به قول فرشته حرمت نگه می داشت ولی به قول شیدا،می دانست اگر پایش را از گلیمش درازتر کند قلم پایش خواهد شکست.این وسط بماند که چند نفر دیگر هم می آمدند جلو و ابراز علاقه می کردند که شیدا به سبک خودش جوابشان می کرد و خلاصه هر کدام سوژه ای می شدند بریا خنده و تفریح چند روزمان،ولی با خودم فکر می کردم اگر اینها بفهمند که من شوهر دارم،آن هم چه شوهری چه خواهد شد،مخصوصا که این پسره شایان به قول بچه ها بد گلویش پیشم گیر کرده بود انگار مرا نصیب خودش می دانست یعنی به قول شیدا من آن قدر بی زبان بازی در می آوردم که طرف فکر می کرد دارم ناز می کنم و به قول مریم با دست پس می زنم و با پا پیش می کشم.هرچند که به قول شیدا مختار بود هر طور عشقشه فکر کند،فقط وقتی یک پارچ آب سرد ریختن روش تب خال نزند و حتی یک وقت هایی شیدا به شوخی می گفت: -کلک نکنه تو هم گلوت پیشش گیر کرده و صدات در نمی یاد؟ و وقتی من با صراحت می گفتم،من هرگز قصد ازدواج ندارم و اصلا هم شرایط دوستی را ندارم،خیالش راحت می شد و می گفت: -داشته باشی هم من بهت اجازه نمی دم. روزها به خوبی می گذشت،ترم اول با همه ی این مسائل گذشت و کاملا روحیه ام عوض شده بود یک وقت هایی تا پایم را در خانه ی اردوان نمی گذاشتم یادم می رفت زندگیم چه حالت عجیبی دارد امتحاناتم را هم به خوبی گذرانده بودم حالا دیگر جدایی از بچه ها برای چند روز تعطیلات بین ترم خیلی سخت بود و انگار همه مان همین حس را داشتیم.مخصوصا من و مریم که می خواستیم نزد خانواده هایمان برویم،فرشته و شیدا هم اگر ما دوتا نبودیم زیاد حوصله بیرون رفتن با همدیگر را نداشتند پس جریان دیدارها منتفی می شد تا شروع ترم جدید و مجبور بودیم از همدیگر برای مدتی هرچند کوتاه خداحافظی کنیم و با این که قیافه هامون از این دوری خیلی پکر و غمگین بود ولی به قول شیدا قیافه ی آقای ابطحی مبسره و شایان معروفه از همه دیدنی تر بود که آن هم باز کلی بساط خنده ی روز آخر را فراهم کرد. با این که هم خوشحال بودیم از این که یک ترم را با موفقیت به پایان رساندیم و هم ناراحت از جدایی چند روزه به رستورانی رفتیم و کلی خودمان را تحویل گرفتیم،به قول فرشته جای آقایون محترم عاشق پیشه را هم خالی کردیم و بعد از ظهر هم در حالی که شیدا همه را می رساند از یکدیگر خداحافظی کردیم و قرار شد با هم در تماس باشیم. همه ی وسایلم را آماده کرده بودم،بلیط هم گرفته بودم از این که باز هم بی حضور شوهرم باید به زادگاهم می رفتم بی اختیار ناراحت بودم.دیگر آقا جون اینها هیچ حرفی در مورد اردوان نمی زدند بیچاره ها فکر می کردند اردوان آن ها را قابل نمی داند و فقط همین که دخترشان خوشبخت باشد راضی بودند ولی من دلم برایشان می سوخت که چرا باید به خاطر عمل من آنها احساس حقارت کنند و از دیدن دامادشان محروم باشند،هرچند که اون فاجعه برایم بد هم نشده بود و حالا به دانشگاه می رفتم که همیشه آرزویم بود و دوستانی پیدا کرده بودم که بیشتر از هر چیزی برایم ارزشمند بود با این که خلا خاصی همیشه در وجودم حس می کردم ولی رضایت داشتم. در این مدتی که گذشته بود همیشه سعی می کردم زیاد به اردوان فکر نکنم و سر م به دوستانم گرم باشد ولی هر کاری هم می کردم اردوان و گلاره هیچ گاه از فکرم بیرون نمی رفتند. وقتی نگاه مشتاق و ستایشگر و به قول مریم عاشقانه ی شایان را نسبت به خودم می دیدم با خودم فکر می کردم چرا باید زندگی من این گونه می شد ولی انگار این چراها پایانی نداشت و همیشه قسمتی از ذهنم را سایه ای از آنها فرا گرفته بود و دست و پایم را برای هر حرکتی می بست و من مثل کسی که نعمتی را دارد ولی اجازه ی استفاده از آن را ندارد سعی می کردم زندگی کنم و پایم را از گلیم خودم درازتر نکنم تا باعث رسواییم نشود. خلاصه روزهای تعطیلات بین ترم هم زودتر از آنچه فکر می کردم گذشت،البته این بار که پیش مامان این ها بودم خیلی از دفعات قبل خوشحال تر و سر زنده تر بودم که حتی آقا جون هم متوجه تغغیرات روحیم شده بودند متوجه شده ببین چی شده که آقا جون متوجه شده بودند...!و ابراز خرسندی می کردند،فرنگیس خانم کمتر سراغی از مامان اینها می گرفت و مامان هم چندان کاری به آن ها نداشت و من خوشحال تر بودم چون باعث سوتی دادنم نمی شد،این بار کلی سوغات برای دوست هایم گرفته بودم تا بفهمند زادگاه من چه چیزهای هنری و خوشمزه ای دارد.مخصوصا که برای شیدا سنگ تمام گذاشته بودم و زمانی که ساک و چمدان بزرگم را با خود به خانه بردم فقط به امید این بودم که زودتر سوغاتی ها را به دست صاحبانشان برسانم،خلاصه در حالی که ساعت موبایلم را کوک می کردم تا صبح به موقع حاضر بشوم و بچه ها را ببینم به خواب رفتم.وقتی وارد حیاط دانشگاه شدیم،چنان همدیگر را در آغوش گرفته بودیم و می بوسیدیم که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد سال هاست همدیگر را ندیده ایم،وقتی هم سوغاتی هایی را که برایشان تهیه کرده بودم دادم،در حالی که همه از حسن سلیقه ام و این که به یادشون بودم تشکر می کردند،مریم هم سوغات های خودش را از شهرشان بهمون داد و در حالی که می خندید گفت: -حالا ظهر می برمتون خوابگاه باید ترشی بندریی که مامانم داده بخورید. بعضی از روزها که کلاس نداشتیم ظهرها می رفتیم به خوابگاه مریم که در نزدیکی دانشگاه بود و چون چندتا هم اتاقی دیگرش هم با ما دوست شده بودند،یا غذا می خریدیم و با ترشی و شورهایی که داشتند می خوردیم که خیلی می چسبید و یا مریم خودش دست به کار ی شد و با وسایل موجود در خوابگاه که خودش تهیه کرده بود استانبولی یا ماکارونی برایمان می پخت که هیچ گاه مزه اش فراموشم نمی شود،اللخصوص املت و نیمروهایی که صبح های زود وقتی به همراه شیدا دنبالش می رفتیم و دعوتمان می کرد داخل و قبل از کلاس می خوردیم من فکر کردم سر کلاس می خوردید....یک وقت هایی هم که تحقیق داشتیم باز در خوابگاه مریم جمع می شدیم و با چای و میوه و تنقلات خودمون را تحویل می گرفتیم و کلی خوش می گذشت و برای ساعت ها فکرم از همه چیزهایی که آزارم می داد خالی می شد. آن روز هرکدام به جز من حرف برای گفتن داشتند که دوست داشتیم کلاس ساعت اول را به قول شیدا جیم بزنیم ولی از آنجایی که مریم همیشه شعارش این بود که شما بچه پولدارها همش به فکر جیم زدن هستید ولی ما از یک ریال پولمان که خرج درس خواندنمان شده نمی گذریم.همگی دست از پا درازتر به سمت کلاس رفتیم و قیافه ی ابطحی مبسر و شایان معروفه جگرسوخته که دیگر لقبش شده بود دیدنی بود.حتی یک لحظه از دیدن آن همه عشق که از نگاه یک مرد بهم پاشیده می شد معذب نشده بودم و وقتی با حالت خاصی سلام کرد و گفت: -هیچ وقت فکر نمی کردم بعضی دیدارها آن هم کوتاه باعث روی پا ایستادن بعضی آدم ها بشه. رنگم به وضوح پرید و دست هایم شروع به لرزیدن کرد،مریم در حالی که طبق معمول می خندید در جواب شایان گفت: -جناب مظفری پس باید از همین حالا فکر آخرین دیدارتون باشید. شایان که لبخند روی لب های خوش فرمش ماسیده بود،با حالت به قول مریم جگرسوزانه ای گفت: -یعنی چی؟مگه چی شده؟ مریم که از سر به سر گذاشتن هیچ کس دریغ نداشت،قیافه اش را جمع و جور کرد و بعد خندید و گفت: -تو رو خدا غش نکنید،منظورم آخرین روز دانشگاه بود. شایان هم که انگار دوباره نیرو گرفته بود با اعتماد به نفسی که جز لاینفک شخصیتش بود گفت:
-خیالتون راحت تا آن زمان،فکر های جالبی دارم. انگار روی صحبتش فقط به من است.گفت: -دیگه نمی ذارم ی خوابی دیوونم کنه. و در حالی که سعی می کرد به عمق چشمانم نفوذ کند،در چشمهایم خیره شد.من که خجالت کشیده بودم و احساس می کردم هم از آن همه صداقتش و هم از این که علنا بهم ابراز احساسات می کرد معذب شده ام،سرم را پایین انداختم و در دلم گفتم"خوبه شیدا همیشه کنارم باشه به قول خودش نباید بی بادیگارد مخصوص قذم از قدم بردارم." شیدا و فرشته زودتر از ما وارد کلاس شده بودند و شایان ما را دم در کلاس گیر انداخته بود.وقتی وارد کلاس شدیم شیدا تا چشمش به من که رنگم پریده بود،افتاد.گفت: -چقدر دیر کردید!
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#22
Posted: 18 Oct 2013 18:21
فصل ۲۰
الان می خواستم برگردم دنبالتون مگه شما پشت سر من نبودید؟! در حالی که سعی می کردم،خونسردیم را حفظ کنم گفتم: -طبق معمول درگیر آقای اعتماد به نفس معروف بودیم. شیدا که می خندید گفت: -این جیگرسوخته هم تا چشم منو دور می بینه می پره وسط،بی خود نبود یک دفعه علیزاده رو انداخت جلوی پای من،با اون سوال های بی در و پیکرش!از اسم استاد و ساعت کلاس،نگو از طرف شازده اومده بود. در همین حین در کلاس باز شد و دختر ریزه میزه ی خوش چشم و ابرویی وارد کلاس شد و در حالی که لبخند می زد گفت: -ببخشید،اینجا کلاس استاد معینی رشته ی مدیریت بازرگانیه؟ مریم که منتظر چنین سوژه هایی بود،تا کل اطلاعاتش را دودستی تقدیم کند،گفت: -بله همین جاست حالاچه کار دارید؟ مریم آن قدر ته لهجه اش شیرین بود که آدم دوست داشت به حرف هایش گوش بدهد مخصوصا وقتی تازه از شهرشون برمی گشت لهجه اش غلیظ تر هم می شد. انگار همه ی کلاس ساکت شده بودند و دانشجوی جدید را که خودش را نهال میعاد معرفی کرده بود و آن طور که می گفت ترم اول را به خاطر مسافرت مرخصی گرفته بود،ارزیابی می کردند.مریم هم طبق معمول بالای منبر رفته بود و هر اطلاعاتی که به نظرش می رسید می گرفت و می داد. سپس جایی کنار خودش برای او باز کرد و نهال نشست.نهال خیلی دختر متین و مهربانی بود آن طور که بعدها متوجه شدیم نهال به همراه خانواده اش در آمریکا زندگی می کردند که بعد از تصادف وحشتناکی پدر و مادرش را از دست می دهد و حالا پیش دایی و مادر بزرگش زندگی می کرد.ترم اول دانشگاه را هم به علت مریضی مادربزرگش مرخصی گرفته بود. نهال آن قدر چهره ی زیبا و جذابی داشت که همان بدو ورود معلوم بود عده ای از پسرها که در ترم اول دل به کسی نداده بودند،حسابی از حضور تازه وارد خوشحال شدند و هر کدام سعی در خودنمایی و اعلام حضور کردندمخصوصا یکی از دوستان صمیمی شایان مظفری،شایان دو دوست صمیمی داشت که معلوم بود دوستیشان به دوران قبل از ورود به دانشگاه بر می گرده،چون یکی از آنها در مورد این که هر سه به یکباره تصمیم می گیرند که به دانشگاه بروند و در یک رشته تحصیل کنند و برای بچه ها تعریف کرده بود و هر سه با اراده درس خوانده و در یک سال و یک رشته قبول شده بودند.یکی از این سه نفر بابک علیزاده بود که این اواخر کاملا مشخص شده بود دل به شیدا بسته ولی جرات کوچکترین اشاره و نگاهی را ندارد و همین باعث می شد شیدا کمی از او خوشش بیاید ولی اصلا به روی خودش نمی آورد و من هم که کاملا به خلقیات شیدا آشنا شده بودم می فهمیدم،ولی یکی دیگر،همین سپهر بود که سعی می کرد نظر نهال تازه وارد را به خودش جلب کند.از آن روز به بعد دانشگاه رفتن شده بود بساط تفریح و سرخوشی مخصوصا که نهال هم خیلی سریع به جمع چهار نفره ی ما جذب شده بود و به قول فرشته حسابی آتش می سوزاندیم. مریم می گفت"دل پسرهای دانشگاه رو به آتیش می کشیم"شیدا هم میگفت"خب معلومه وقتی دو زیبارو که یکیشون همین طلایه خانم زیبای افسانه ای و یکیشون هم نهال باشه،تو گروه باشن باید هم دل پسرهای دانشگاه رو به آتیش بکشیم"مریم هم می خندید و می گفت"خدارو شکر ما هم تو این گروه هستیم،صدقه سر این ها به ما هم نگاه می کنن" شیدا هم می خندید و می گفت"بی خود نیست من همیشه با خوشگل ها دوست می شم"ما که می دانستیم شیدا اصلا اهل این حرف ها نیست ولی نهال جوری به شیدا نگاه می کرد انگار شیدا حقیقت را گفته،خلاصه نهال زودتر از آنچه فکر می کردیم با ما صمیمی شد با این که در بعضی کلاس ها که ما جلوتر بودیم حضور نداشت ولی به قول خودش می خواست تابستان هم واحد بگیرد تا بلکه به ما برسد. در چشم بر هم زدنی روزها گذشت و نزدیک عید شدیم،برای این که آخرین روز دیدار را با خاطره ی خوشی از یکدیگر جدا شویم و به استقبال سال جدید برویم همگی قرار اردویی را گذاشته و قرار شد برای یک روز به خارج شهر برویم و مریم مسئول ثبت نام و گرفتن به قول خودش شهریهاز بچه ها شد تا همه وسایل لازم را از همین جا تهیه کنیم،اکثر بچه ها ثبت نام کرده بودند به جز عده ای اندک که یا از این جور پیک نیک ها دوست نداشتند یا شهرستانی بودند و می خواستند زودتر به شهرستان بروند و یا کسانی که به قول مریم دل به آقا یا خانمی همکلاسی نباخته بودند مثل فرشته ی خودمان. خلاصه روز موعود فرارسید،قرار شد هر کس وسیله نقلیه دارد با خودش بیاورد،به جز ماشین شیدا و نهال و دو دختر دیگر بقیه ماشین ها متعلق به آقایون کلاس بود. وسایل تهیه شده توسط مریم و ابطحی مبسره،ور دستش را داخل ماشین ها جا دادیم.ابطحی و مریم از سطل بزرگ جوجه کباب و گونی برنج که با خودم فکر می کردم کجا و چطوری می خواهد بساط دیگ و قابلمه اش را باز بگذارد،تا وسایل آش و انواع تنقلات مثل تخمه و چیپس و پفک و خلاصه هر چیزی که لازم داشتیم مهیا کرده بودند و هر کس به فراخور داشته اش چادر و زیرانداز و رختخواب برداشته بود انگار نه انگار یک نصفه روز می خواهند بمانند.من هم به سفارش شیدا شلوار چند جیب ارتشی رنگ با مانتو واوری به همان ست و شال یشمی رنگی که به رنگ چشمانم خیلی می آمد گرفته بودم و یک کتانی از همان مدل هایی که جز لاینفک تیپ شیدا بود به پا کردم و در ماشین شیدا که جای همیشگی ام بود جاگرفتم.این اولین باری بود که با عده ای از دوستانم که دختر و همین طور پسر باشند قرار بود دسته جمعی جایی برویم،هیجان به خصوصی داشتم که به قول شیدا نی نی چشمانم می رقصید.چون نهال داییش را که معلوم بود چند سالی از خودش بزرگ تر است همراه آورده بود در ماشینشان،تنها بودند. فرشته هم که نیامده بود.مریم چون سرگروه جمع بود به همراه دختری که نامزد دوست صمیمی آقا مبسر بود داخل اتومبیل دوست رضا ابطحی نشسته بود و من و شیدا هم تنها به دنبال سیل اتومبیل ها که با فاصله ی کمی از هم می راندند روان شده بودیم. شایان که بغل دستش بابک و پشت سرش سپهر نشسته بود طوری می راند که از کنار ما تکان نخورد.شیدا هم دیگر آن تندی های اول را در مقابل جنس مخالف نداشت و کمتر خشونت به خرج می داد. بابک پسر خیلی پری بود،وقتی در بعضی بحث های کلاس داد سخن در دست می گرفت،درباره ی نیما یوشیج تا نیوتن و تجار معروف ژاپنی و کره ای،خلاصه هر چیز دانستنی در جهان بود اطلاعات داشت و آدم احساس می کرد چقدر غافل است،چندین زبان بلد بود و از لحاظ هیکل هم،قد بلند و تنومند بود یعنی به شیدا خیلی می آمد،قیافه ای مردانه و دلنشین داشت و وضع مالیشان عالی هم بود یعنی روی هم رفته پسر خوبی به نظر می رسید.مخصوصا که خیلی چشم پاک بود و هیچ وقت ناخالصی در نگاهش دیده نمی شد و از همه ی این موضوعات مهمتر این بود که فهمیدم مدرک کیوکوشینگ دارد آن موقع بود که با خودم فکر کردم خدا عقد او وشیدا را در آسمان ها بسته ولی هیچ وقت چیزی نمی گفتم،چون شیدا از این حرف ها بی نهایت بیزار بود و باید او را با دلش تنها می گذاشتم تا به نتیجه برسد. شیدا در حالی که آهسته می راند زیر لب غرغر می کرد که از این همه مثل مورچه راه رفتن اعصابش را بهم ریخته و اگر بخواهند به این وضع ادامه بدهند گازش را می گیرد می رود به مقصد،تا بقیه برسند که شماره ی نهال روی گوشیم افتاد. نهال کنار داییش نشسته بود،او پسری فوق العاده چشمگیر بود و چنان تیپی زده بود که وقتی برای اشناییبا جمع پیاده شد اندام بلند و ورزشی متناسبش در آن لباس های شیک و به قول شیدا مارک دار خیره کننده بود،مخصوصا چشم و ابروی زیبایش که شبیه نهال بود چنان همه را مبهوت کرد که یک لحظه احساس کردم سپهر بیچاره دارد پس می افتد ولی وقتی فهمید طرف دایی نهال است انگار دوباره خون به رگ هایش دویده بود که رنگش تغییر کرد ولی حال و روز بقیه آقایون مخصوصا شایان دیدنی بود،تمام آن حس نگرانی را کشیدند و به یک باره در وجو او ریختند که آن قدر پکر و غمگین شد.انگار یکی را پیدا کرده که می دانست با او تای رقابت دارد و چه بسا او را پیروز دیده بود که ان قد اعتماد به نفسش را که خصیصه ی اصلی اش بود از دست داد و رنگش پرید،خلاصه نهال که در اتومبیل شاسی بلند خان دایی جون نشسته بود گفت: -بچه ها من آدرس رودخونه ای رو که مریم و آقای مبسر در نظر دارن گرفتم دایی کوروش می گه می خوایین ما زودتر بریم،وسایل رو آماده کنیم تا بقیه هم به ما ملحق بشن؟
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#23
Posted: 18 Oct 2013 18:22
فصل ۲۱
من که می دانستم شیدا منتظر چنین پیشنهادی است گفتم: -باشه پس شما جلو برین ما هم می یاییم. قطع کردم شیدا با این که مکالمه ی ما را شنیده بود ولی به شوخی گفت: -چیه نهال جان دلش برات تنگ شده بود یا خان دایی دلش رفته بود؟ من که اخم کرده بودم.گفتم: -لوس نشو!مگه نشنیدی گازش رو بگیر برو دنبال خان دایی انگار اون هم مثل تو عشق سرعته،نهال گفت ما بریم تا بقیه برسن. شیدا حالا با حرکتی سریع از پشت همه ی ماشین های قطار شده لایی کشید و گفت: -دم خان دایی جون گرم،دیگه داشت اعصابم مگسی می شد،نزدیک بود کل روز رو برای همه تلخ کنم این چه ریخت رانندگیه حوصله ام سر رفت.احمق ها انگار عروس می برن بچه قرتی ها. در حالی که توی آیینه نگاه می کرد گفت: -انگار جناب جیگر شوخته هم مثل ما حوصله اش سر رفته بود که پشت سرمون گازش رو گرفته شاید هم ترسیده ما با خان دایی جون زودتر برسیم نونش آجربشه،پسره ی خر! من که از داخل آیینه شاین را زیر نظر گرفته بودم گفتم: -خدا به خیر کنه!چقدر هم اخمو شده جیگر سوخته امروز. شیدا خندید و گفت: -من هم به جاش بودم حال و روزم بهتر از اون نبود این خان دایی عجب تیکه ایه ها،مثل سوپر استارهای هالیوودیه. من که از حرف هایش خنده ام گرفته بود گفتم: -حالا مگه هالیوودی ها چی هستن!سوپر استارهای خودمون که بیچاره ها بهترن. شیدا که با ژست همیشگی اش می راند گفت: -آی گفتی!آره دقیقا مثل همین سوپر استار اول خودمونه،انگار پیش زمینه ی قبلی هم در مورد تو داشت یک جورهای خاصی نگاهت می کرد که بیا و ببین،غلط نکنم این نهال تو ور براش لقمه گرفته. من با اخم گفتم: -چی برای خودت می بری و می دوزی تو رو خدا یه موقع چیزی نگی امر بهش مشتبه بشه و بین بچه ها چو بیفته!من اصلا موقعیت و حوصله ی این حرف ها رو ندارم. شیدا که به شکل مرموزی نگاهم می کرد،محکم روی پایم کوبید و گفت: -پس کی می خوای علت این بی حوصلگی و بی موقعیتی ات رو برای ما فاش کنی؟!من که می دونم پشت اون مخمل شبز چشمات کلی حرف داری که می ترسی بگی. شوک شده بودم،یعنی قیافه ام آن قدر تابلو بوده که شیدا فهمیده نگفته هایی دارم؟هرچند که شیدا خیلی زرنگ بود و منو خوب می شنخاخت ولی نه در این حد که رازم را بفهمد.سکوت کرده بودم که شیدا ادامه داد: -نمی خوای حرف بزنی چیزی نگو!ولی اینو بدون هر چی بگی این سینه محرم اسراره و باید بهت اعتراف کنم،تو بهترین دوستم هستی که تا به حال داشتم و برات هر کاری بخوای انجام می دم. من که همچنان شوکه بودم،آهسته گفتم: -خیالت رتحت به وقتش خیلی چیزها هست که باید بهت بگم. و دوباره سکوت کردم شیدا که به علامت دانستن سرش را تکان می داد.گفت: -خودتو ناراحت نکن دوست نداشتی هم نگو. صدای موسیقی را به حد زیادی بالا برد و به دنبال اتومبیل خان دایی گاز داد و شایان را هم پشت سرش کشاند. نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود که ماشین دایی نهال در جاده ای خاکی پیچید و ما هم در حالی که به قول شیدا از خاک و خلی که به پا کرده بودند بدجوری فیلترهای تنفسی مون داشت از کار می افتاد به دنبالشان روان بودیم خلاصه کلی رفتیم تا به جای پر دار و درختی که در نزدیکی آن رودخانه ی بزرگی جاری بود و صدای شرشر آن مرا به یاد زاینده رود افتاده بودم مسخ می کرد،رسیدیم.دایی نهال خیلی سریع اتومبیل اش را گوشه ای متوقف کرد و شیدا هم در حالی که می گفت: -چرا اینجا؟! پارک کرد و گفت: -خب مب رفتیم جلوتر. و پشت سر ما هم شایانا و بابک خیلی زود پارک کردند و پیاده شدند دایی نهال بی آن که در مورد برپا کردن چادرها و پهن کردن زیراندازها نظری بپرسد خیلی راحت و بی رودربایسی زیراندازها را به دست بابک داد و به نقطه ای اشاره کرد تا همان جا همه را پهن کنند شایان که در نگاهش اخمی مشهود بود گفت: -بهتر نیست بقیه هم بیان نظرشون رو بپرسیم بعد جایی رو انتخاب کنبم؟ دایی نهال با آن نگاه نافذش لحظه ای جای مورد نظرش و بعد هم قیافه ی شایان را از نظر گذراند و سپس گفت: -نه،اینجا عالیه،مطمئنا همه می پسندن،در ضمن خانم لیدر(منظورش مریم بود)گفتند هر جا خودتون صلاح می دونین فقط تا رسیدن ما همه چیز رو آماده کنید. شایان که انگار از جواب قاطع و جدی دایی نهال عصبی تر شده بود.نگاه خشمگینی به او انداخت و وسایل را برداشت و به سمت مورد نظر کوروش حرکت کرد. هوا به نظرم حسابی سرد می آمد و قدرت این که از داخل ماشین گرم شیدا که بخاری آن گرمای مطبوعی ایجاد کرده بود پیاده بشوم نداشتم.شیدا در حالی که سرش را از پنجره بیرون کرده بود گفت: -جناب خان دایی! کوروش که انگار با لقبی که صدایش زده بودند بیگانه بود بی توجه داشت با نهال صحبت می کرد که با اشاره ی نهال برگشت و با لبخند محزون و دلبرانه ای گفت:-بنده کوروش هستم. شیدا خندید و گفت: -برای ما همون خان دایی هستید،اشکالی که نداره؟ کوروش که می خندید گفت: -هر جور دوست دارید.فقط این طوری یک حس خاصی پیدا می کنم. شیدا که تو حرف کم نمی آورد با حالت خاصی گفت: -مثلا چه حسی؟ کوروش که انگار خوب به فوت و فن دلبری آشنا بود.باز هم ژستی گرفت و در حالی که کلاه پشمی اش را بر روی سرش جابه جا می کرد.گفت: -مثلا...حس... و دوباره بعد از مکثی ادامه داد: -بهتره بعدا به نهال بگم خودش شماها رو در جریان می ذاره. شیدا که می خندید گفت: -باشه خان دایی جون،پس تا همون بعد که به نهال جون بفرمایید ما رو از لقب جدیدی معاف کنید که جون شما ما از اولیه چیزی بهمون بگم از همون لحظه تا آخر عادت می کنیم.حالا بگذریم....!خان دایی بهتر نبود تا جلوتر ماشین ها رو می بردیم؟! کوروش نگاهی به ما تنبل ها که داخل ماشین لم داده بودیم و خیال پیاده شدن نداشتیم انداخت و گفت: -نه اینجا بهتره چون اگه ما بریم بالاتر بقیه هم همین کار رو می کنن دیگه،همگی یادمون می ره اومدیم پیک نیک،فکر می کنیم اومدیم پارکینگ.بعدشم تو این هوای سرد هر کسی می خواد بپره بره تو ماشین کنار بخاری از حس و حال بقیه کم می شه،ماشینا که دور باشه مجبور می شیم دور هم باشیم. در ذهنم فکر می کردم،چقدر این جناب خان دایی فکر همه جا رو کرده.شیدا در حالی که ماشین را خاموش مب کرد و قفل فرمانش را می زد زیر لب گفت: -به به جناب خان دایی!مثل این که حواسش به جیم فنگ های ما هم هست.فکر اینجا رو دیگه نکرده بودیم. من که از شادی شیدا حالم خیلی خوب بود شال گردنم را دور صورتم پیچیدم،دکمه های کاپشن را هم بستم و از ماشین پیاده شدم از دور شایان و بقیه را می دیدم که به سرعت همه ی فرش ها را پهن کرده و دو تا از چادرها را هم باز می کردند.در حالی که وسایل پشت ماشین را که شامل دو تا زنبیل و چند تا متکا و پتو بود بر می داشتم صدای کوروش را پشت سرم شنیدم که گفت: -شما نمی خواد زحمت بکشید،همراه نهال دست خالی برید.الان بقیه هم می رسن تعداد آقایون کم نیست.در ضمن وقتی رسیدید به آقایون(حالت متعجبی به چهره اش داد)اسم هاشون چی بود؟! شیدا که بهمون نزدیک شده بود با لبخند،همراه با طنز گفت: -جیگر شوخته. و سپس ادامه داد: -ببخشید،ببخشید شایان و بابک. کوروش که به سمت شیدا برگشته بود نگاه عجیبی کرد و گفت: -اول چی گفتید؟! شیدا که منتظر سر به سر گذاشتن دایی نهال بود گفت: -هیچی اول اشتباهی لقبش رو گفتم،بعد یادم افتاد شما چیزی نمی دونید. کوروش که یکی از ابروهاشو بالا برده بود گفت: -خب حالا شما بگید ما هم بدونیم! شیدا که هم می خواست جواب بدهد و هم به قول خودش بگذارتش تو خماری گفت: -حالا بعدا به نهال جریانش رو می گم بهتون میگه. کوروش لبخندی زد و دندان های مرتب و زیبایش را به نمایش گذاشت و گفت: -داشتیم خانم شیدا؟! شیدا که می خندید گفت: -اینجا همه چیز داریم جناب خان دایی. کوروش با شیطنت خاصی به من نگاه کرد و گفت: -مطمئنید همه چیز؟ نهال از پشت ماشین یک پتو و متکا برداشت و گگفت: -دایی قرار نشد دوست های منو اذیت کنی ها! کوروش که قیافه ی حق به جانبی گرفته بود.گفت: -من اذیتشون کنم!این ها رو...!وا...یکی باید به داد بنده برسه. نهال در حالی که همه ی رختخواب ها را در بغلش محکم گرفته بود گفت: -یالله...بجنبید.الان لیدر می رسه شاکی می شه،گفت تا ما برسیم همه ی کارها رو کرده باشید به همین خاطر مجوز از آن قطار آهسته بیرون اومدن رو داد. کوروش که به ماها نگاه می کرد گفت: -نهال جان،شما نمی خواد زحمت بکشید برید من خودم الان به همراه بقیه وسایل رو میارم. نهال که به کار خودش ادامه می داد گفت: -سخت نیست تازه اینها رو بغل کردم گرمم شده. کوروش سری تکان داد و گفت: -بی ربط هم نمی گی. رو به من گفت: -شما هم می خواید گرم بشید هم لیدر رو عصبانی نکنید؟! -بله حتما. بعد یک پتوی سبک رو دوشم انداخت و یک متکا هم به دستم داد و گفت: -برای شما بسه. شیدا که می خندید گفت: -الحق که خان دایی خوب ما رو گرفتی. سپس دوتا سبد دسته دار برداشت و گفت: -بزن بریم. کوروش به شیدا گفت: -دختر این ها سنگینه! ولی شیدا بی توجه به راه افتاد.کوروش هم در حالی که بقیه ی وسایل را که کم هم نبود روی شانه و دو تا دستهایش می گرفت درب اتومبیلش را قفل کرد و به راه افتاد و همان طور که با آن همه بار قدم بر می داشت آهسته گفت: -شما بیشتر از اونچه که نهال برایم توضیح داده بود خانم و زیبا هستید. من که به یک باره متوجه حرف های کوروش شده بودم.گفتم: -بله؟ با حالت جدی و محکمی گفت: -اگر سختتونه اون متکا رو هم بذارید روی اینها. -نه اصلا. -اینو جدا خدمتتون عرض می کنم.اول اصلا حوصله ی شرکت توی همچین پیک نیکی رو نداشتم ولی حالا خیلی خوشحالم،بعضی وقت ها آدم گمشده ی خودش رو یه جایی می بینه که حتی فکرش رو هم نمی کنه. من که تقریبا صورتم قرمز شده بود در حالی که سکوت کرده بودم سعی می کردم قدم های بلندتری بردارم تا زودتر برسم.هنوز بعد از این همه مدت نمی توانستم مثل شیدا با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم و به قول شیدا مثل منگ ها نگاه می کنم بعد هم مثل لبو می شوم.با این که هوا سرد بود و بی اختیار بینی ام قرمز شده بود ولی تا به شیدا رسیدم از گونه هایم که گل انداخته بود سریع فهمید باید اتفاق خاصی افتاده باشد و در حالی که سعی میکرد پتو و متکا را بردارد آهسته د رگوشم گفت: -خان دایی رو هم به جمع جیگرسوخته ها پیوست دادی؟خبر نداری این جیگر سوخته ی اولی چه حالی داشت وقتی از دور شاهد اختلاط شما بود،اونقدر لبرو جوید اگر به وصالت برسه چیزی براش نمونده. در حالی که نمی توانستم مثل خود شیدا تند تند وآهسته هر چی دلم می خواهد بگویم و خودم را خال یکنم.آرام خواستم بگویم شیدا این قدر قصه نباف من حوصله ی هیچ کدام را ندارم.اما از حق و حقیقت نگذریم،جناب خان دایی بدجوری تاثیر گذار بود که مریم با سر و صدای همیشگی خودش به همراه بچه ها و آقا رضا،از راه رسیدند. دور تا دور فرش ها و چادر های رنگی بر پا بود و دوسه تا پیت آهنی که از قبل تهیه کرده بودن را پر از زغال و چوب کرده و آتش های گرم و خوبی مهیا نمودند.مریم خیلی سریع دست به کار شد و در حال ی که مسئولیت هر کاری را به کسی محول می کرد برنج را درسینی بزرگی سرازیر کرد و مشغول پاک کردن شد انگار بین همه جا افتاده بود من کار بلد نیستم که بهم کاری نمی دادند خبر نداشتند گلاره خانم لقب کلفت جون را بهم دده و باز هم خبر نداشتند کارگر خانه شوهرم به خاطر جایگزین شدن چنین کارگر حرفه ای اخراج شده است.در همین افمار بودم و در کنار مریم که غرق خوشی بود و طبق معمول نه از کار خم به ارو می آورد و نه از مشکلات و فقط به شادی دیگران شاد و به غم بقیه هم بسیار غمگین بود مشغول پاک کردن برنج شدم شیدا هم که خیلی ماهرانه مشغول به سیخ کشیدن جوجه های طلایی رنگ بود.آقایون هم خودشون را مشغول برپایی آتش کرده بودند،خلاصه زودتر از آنچه فکرش را می کردم ناهار حاضر شد.سفره پلاستیکی و ظرف های یک بار مصرف را چیدیم و در میان شور وحال وصفناپذیر جمع البته به غیر از شایان ناهار خوردیم و بعد از ان شیدا با طنابی که از ماشینش آورده بود تاب درست کرد و مشغول تاب سواری شدیم و بقیه هم به طریقی هرکدام مشغول یک بازی بودند و می گفتند و می خندیدند و شاد بودند.در همین بین کوروش که دوباره ما را تنها یافته بود،جلو آمد و در حالی که لبخند بر روی صورتش بود گفت: -شیدا خانم انگار نهال کارتون داره! شیدا که ابروهاشو در هم می کشید گفت: -خان دایی الان شما بنده رو شبیه چیز خاصی که نمی بینید خدایی نکرده؟! کوروش که یک لحظه مثل آن اوایل که من با شیدا آشنا شده بودم منظور حرفش را نفهمید و با تعجب نگاه عمیقی به صورت شیدا کرد و گفت: -نه مثلا چی؟ شیدا همان طور که جدی نگاهش می کرد گفت: -مقلا دراز گوش! کوروش که به یک باره متوجه شد بلند زد زیر خنده و گفت: -بنده چنین جسارتی کردم؟ شیدا گفت: -حالا به شکل کادو پیچ خان داییوکروش سرشو به حالت این که از دست ما کم آورده تکان داد که شیدا گفت: -حالامن فعلا می رم ببینم نهال جون که سرش اون همه به بازی گرمه چه کارم داره،ولی شما مواظب جگر شوخته باشید. با اشاره ی چشم و ابرو از شیدا خواهش می کردم نرود و هم این که این چیزها را نگوید.ولی شیدا بی توجه به من از مادور شد.کوروش که حالا به مراد دلش یعنی صحبت به قول شیدا که بعدش می گفت بی سر خر خشنود بود گفت: -از اون لحظه ی اول که شما رو دیدم داشتم فکر می کردم چشمهای شما طوسیه ولی الان احساس میکنم سبزه درسته؟ من که حالا می دیدم کوروش یک جوری برخورد می کند که انگار خیلی باهام صمیمیه کمی معذب شده و گفتم: -این سوال این قدر مهم بود که شیدا بیچاره رو فرستادین پی نخود سیاه! لبه تاب را آهسته به حرکت درآورده سکوتی کرد و سپس گفت: -هیچ وقت فکر می کردم دوست های این نهال جان تا این حد هر کدام بتونند هر لحظه منو ضربه فنی کنن،انگار تو این دانشگاه ها بدجوری دفاع شخصی زبانی رو یاد می دن.البته آموزش شیوه های نابودسازی غرور و اعتماد به نفس که جای خود داره.فکر کنم یه ترم دیگه نهال جون،درس بخونه اون هم هنوز حرف از دهانم بیرون نیومده منو از جمله ام پشیمون می کنه. سکوت کرده بودم کوروش دوباره ادامه داد: -آهان این سکوت هم البته فن جالبیه،البته انگار انحصاریه خودتونه و شیدا خانم چیزی در موردش نمی دونه. در حالی که لبخند می زدم گفتم: -شما انگار وکالت خوندید درسته؟ کوروش لحن جدی به خودش گرفتگفت: -نه بنده پزشک هستم چطور مگه؟ -آخه خیلی خوب ماها رو مغلوب کلامتون کردید و ازخودتون دفاع کردید. کوروش که تاب را نگه می داشت گفت: -می شه کمی قدم بزنیم؟ من که از آن حالت تاب سواری خسته شده بودم پذیرفتم البته نا گفته نماند که این کوروش یک جوری حرفش را به آدم تحمیل می کرد که جای هیچ عذر و بهانه آوردن نمی گذاشت،در همان یک روز فهمیدم این از خصوصیات منحصر به فردش است.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#24
Posted: 19 Oct 2013 21:12
فصل ۲۲
در حالی که از سرما دست هایم را به همدیگر می مالیدم آهسته گام برمی داشتم و کوروش هم همپای من قدم می زد و گفت: -شماها از نهال جلوتر هستید درسته؟ با تعجب نگاهش کردم که گفت: -منظورم ترم های دانشگاهیه. آهسته گفتم: -فقط یک ترم. کوروش که معلوم بود تنها این حرف ها را می زند که حرفی زده باشد تا برود سر اصل مطلب ادامه داد: -شماها کی فارغ التحصیل می شین؟ خنده ام گرفته بود که سوال های شخصی اش را با جمع با بقیه می بست گفتم: -تازه سال اول هستیم. کوروش سرش را به علامت متوجه شدم تکان داد و گفت: -باید قدر روزهای دانشگاه رو بدونین. با شیطنت خاصی گفتم: -معلومه دوران به خصوصی رو پشت سر گذاشتید؟ -واقعیت که،نه.راستش وقتی من جمع صمیمی شما رو دیدم غبطه خوردم چرا زمان ما این طوری نبود یعنی می دونی چیه اون موقع ها ماها اون قدر به درس فکر می کردیم که هیچ وقت فکر این طور لذت های دوستانه نبودیم.من خودم شخصا در شبانه روز پنج ساعت هم نمی خوابیدم الان که فکرش رو می کنم،می بینم خیلی عذاب کشیدم. در حالی که به چهره ی پرثبات و مردانه اش دقیق می شدم.گفتم: -خب پزشک شدن خیلی متفاوته. کوروش که به تائید حرفم سرش را تکان می داد.گفت: -البته من اینجا تحصیل نکردم.آمریکا درس خوندم به خاطر همین کمی سخت تر گذشت. من که فکر می کردم آدم هایی که خارج از ایران درس خواندن باید نابغه باشند با هیجان پرسیدم: -واقعا؟!چطوری آخه زبان....؟! حرفم را خوردم و توی دلم صدبار خودم را به خاطر این ندید و بدید بازی ها و این که یک وقت هایی بی فکر فقط یک چیزی می پرانم ملامت کردم ولی کوروش در حالی که خیلی مهربان نگاهم می کرد تا بیشتر از آن خجالت زده نشوم گفت: -آن قدر ها هم سخت نیست.زبان هم باید یاد بگیری البته ما خیلی سال بود که اونجا زندگی می کردیم یعنی دوران اسکول رو هم اونجا گذروندم فارسیت نمیاد بگی مدرسه دکتر...؟!؟!؟!اونجا ایرانی زیاده ولی انگار ایرانی های اینجا توی ایران خودمون یک شکل دیگه هستند مثل خود ما،احساس می کنم وقتی تو ایران هستیم تحت تاثیر اخلاقیات اینجایی ها یه جور دیگه می شیم. هر لحظه از گفته های کوروش تعجبم بیشتر می شد چون همیشه دنیا را در همین دور و بر خودم می دیدم.حالا خنده دارتر این که آن موقع که در اصفهان بودم دنیا را اندازه ی همان شهر خودم می دانستم.از افکار بچه گانه ی خودم دم می آمد شاید اگر کمی بازتر و وسیع تر می اندیشیدم زندگیم بهتر پیش می رفت.ولی خب من تا یک چیزی را کاملا تجربه نمی کردم انگار وجود نداشت.نمی دانم چقدر با کوروش حرف زدیم که احساس کردم از بقیه حسابی فاصله گرفتیمواما هنوز در عالم خودم سیر می کردم و همان طور مشغول سوال و جواب بودم که کورورش نگاهی به همه طرف انداخت و سپس در حالی که چرخی به دور خودش می زد و نگاهش نگران شده بود گفت: -رودخونه کو؟ من که تازه به خودم آمده بودم با ترس و حیرت نگاهی به اطراف انداختم و سپس در حالی که طبق عادت به صورتم می زدم گفتم: -وای از کدوم طرف باید برگردیم. و حسابی داشتم خودم رو ملامت می کردم که چرا هیچ وقت نمی توانم مثل آدم رفتار کنم.آخه چرا نبیاد حواسم باشد این دومین باز ود که خیلی راحت به یک مرد غریبه اعتماد کرده بودم و باهاش همراه شده بودم.حالا به کوروش مطمئن بودم خیلی پسر خوبی بود ولی جلوی بچه های دانشگاه،حتما حالا هزار جور فکر در موردم می کردند هرچند آنها مرا می شناختند که اهل این حرف ها نیستم.اصلا از کجا می شناسند الان شایان چه فکری می کند سریع خواستم گوشیم را دربیاورم و به شیدا زنگ بزنم ولی تازه به خاطرم آمد چون این محل آنتن نمی داد خاموشش کردم و توی کیفم است.دیگر حسابی از دست خودم کفری شده بودم و خودم را سرزنش می کردم.نمی دانم قیافه ام چه شکل شده بود که کوروش در حالی که سعی می کرد از طریقی راه را پیدا کند،کنارم آمد و گفت: -نترس چرا رنگت پریده؟الان راه رو پیدا می کنم. من که حسابی نگرانی در چشمانم موج می زد گفتم: -شما موبیالتن رو چند لحظه می دین؟ کوروش دستش را داخل جبیش فرو برد گوشی خوش مدلش را درآورد و در حالی که به صفحه ی آن خیره شده بود گفت: -اصلا آنتن نداره. و در حالی که به سمتم می گرفت گفت: -حواست باشه هر جا یک ذره هم آنتن داد بهم بگو. بعد دوباره رو به من گفت: -طلایه جان،چرا خودت رو باختی من پیشتم! تو دلم گفتم"حالا دیگه بدتر خدا بهمون رحم کنه."که کوروش ادامه داد: -گوش هاتو تیز کن ببین صدای آب رو از کدوم طرف می شنوی؟اگر رودخونه رو پیدا کنیم یه مقدار که جلو بریم بهشون می رسیم. در حالی که هم از ترس و هم از سرما تمام وجودم می لرزید.سرم را تکان دادم و سعی کردم چشمهامو ببندم و ببینم صدای اب کجاست آن قدر صدای جیر جیرک ها و پرندگان زیاد بود که نمی شد تشخیص داد ولی من آن قدر در این مدت که تنها زندگی کرده بودم و مرتب گوشم به طبقه ی پایین بود حساس شده بودم که هر صدایی را تشخیص می دادم انگار فضول بازی هام همچین بی حسن هم نبود کمی گوش دادم تا بالخره چیزی دستگیرم شد ولی شک داشتم به کوروش گفتم: -اوهوم.یعنی چی دقیقا...؟!؟!؟!؟
و به سمتی اشاره کردم او که دنبال چیزی می گشت گفت: -تو چیزی برای نشانه همراهت نداری اینجا بذاریم تا گیج نشیم اگه اشتباه تشخیص داده باشی! در حالی که به ذهنم فشار می آوردم سر تا پایم را برانداز کردم یک دفعه یاد گل سرهایی که به موهایم بود افتادم همیشه برای این که موهایم را جمع کنم مجبور بودم دو سه تایی گل سر استفاده کنم.سریع همه را از سرم جدا کردم و به دستش دادم.کوروش هم که لبخندی می زد گفت: -آره خیلی خوبه! یکی را به قسمتی از بوته های روی زمین زد و سپس گفت: -گفتی این طرف بریم؟! با سر حرفش را تایید کردم گفت: -فکر کنم درست باشه خودم هم به همون سمت شک داشتم. بعد مرا که هاج و واج نگاهش می کردم به دنبال خود کشید از این که با مردی در دل جنگل تنها بودم می ترسیدم ولی صدایی درونی بهم اخطار می داد: -آن قدر خنگ هستی و به قول شیدا سریع می روی تو هپروت که بعید نیست یک موقع گم بشوی و وسط این جنگل خدا می دانست چه اتفاقی می افتاد ساعت داشت از چهار بعد از ظهر هم می گذشت هوا به قول کوروش امکان داشت تاریک بشود و باید هر طور بود قبل از تاریکی به بقیه ملحق می شدیم ولی چطوری؟
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#25
Posted: 19 Oct 2013 21:13
فصل ۲۳
آن سمت را هم که من گفته بودم صد متر دویست متر نمی دانم چند متر ولی کلی رفتیم و هیچ اثری از رودخانه نبود و بدتر از آن که هیچ صدایی هم نمی آمد هر لحظه دلهره و اضطرابم بیشتر می شد و نگرانی در چشمهای کوروش هم مشهود بود ولی به روی خودش نمی آورد و به من دلداری می داد خیلی سردم بود بغض راه گلویم را بسته بود و نزدیک بود اشک هایم جاری بشود به شدت خودم را کنترل می کردم و مدام در دلم به خودم و سر به هوایی ام لعنت می فرستادم که هیچ وقت نمی توانستم مثل بقیه دخترها زبر و زرنگ باشم کافی بود سوژه ای برای حرف زدن پیش بیاید چنان زمان و مکان فراموشم می شد که خودم را هم گم می کردم.کوروش که مرتب نگاهش به ساعت مچی اش و آسمان بود چشمهایش را بست،انگار می خواست به صدای آب گوش بدهد ولی وقتی دوبار این کار را کرد فهمیدم بی نتیجه بوده کوروش در حالی که یکی دیگر از گل سرهایم را به شاخه ای آویزان می کرد گفت: -بهتره این طرف بریم. و دوباره به راه افتادیم او که متوجه لرزش بی از حد دست هایم شده بود کاپشن فوق العاده گرمش را در آورد و گفت: -بهتره اینو تنت کنی،اون قدرها هم هوا سرد نیست ها. در حالی که امتناع می کرد گفتم: -نه نمی خواد خودتون چی؟ کوروش آستین های سوئی شرتش را پایین تر آورد و گفت: -من زیاد سردم نیست. و در حالی که کلاهش را تا روی گوش هایش می کشید گفت: -کلاهت رو بکش پایین. و وقتی متوجه بی حرکتی دست هایم شد طوری که دست هایش با صورتم پیدا نکند با لبخندی دلگرم کننده کلاهم را محکم پایین کشید و کمک کرد تا کاپشنم را تنم کنم و موهایم که حالا گل سر نداشت و باز شده بود،زیر کاپشن پنهان کردم و در حالی که به چشمهایم نگاه عمیقی می کرد.گفت: -حالا گرم می شی. خودش هم مرتب با دم دهان دست هایش را گرم کرد در آن لحظه انگار برادرم شده بود آن قدر بی منظور کمکم کرد که دیگر احساس بدی نسبت بهش نداشتم و با خیال راحت در کنارش راه می رفتم.کوروش که سعی می کرد مرتب حرف بزند گفت: -فکر کنم داریم درست می ریم ببین صدای آب داره هی واضح تر می شه. احساس گنگی می کردم و بیشتر از همه چیز دوست داشتم به یک جای گرم برسم حتی حس حرف زدنم نداشتم که بعد از چندصد متر راه رفتن کوروش گفت: -دیدی گفتم،رودخونه اوناهاش خداروشکر باید تا هوا تاریک نشده پیداشون کنیم. من که بارقه ای از امید به قلبم تابیده بود در دلم فقط خدا را شکر می کردم و نذر و نیازهایی که در طول مسیر برای پیدا کردن راه کرده بودم از نظر یم گذراندم خلاصه بعد از کلی پیاده روی توی سنگلاخ ها و مخصوصا کنار رودخانه که هوای سردتری را به صورتم می کوبید از دور متوجه هیاهوی بچه ها شدم و بی اختیار اشک هایم روان شد کوروش که خیالش راحت شده بود لحظه ای ایستاد و در حالی که از سرما دماغش کاملا قرمز شده بود آهسته گفت: -اشکاتو پاک کن،ببین طلایه الان اون ها حسابی نگران شدن و امکان داره هر حرفی هم بزنن اولا مسئولیت همه چیز رو من گردن می گیرم دوم هم این که اگر هر چی گفتن تو فقط سکوت کن.سوم هم اصلا لزومی نداره اشک های تو رو ببینن اشتباهی بوده که پیش اومده خدا رو شکر همه چیز به خیر گذشته. و در حالی که با نگاهش مطمئنم می ساخت مرا به دنبال خودش کشاند وقتی بچه ها از دور ما را دیدند در حالی که انگار هر کدام به دیگری خبر می داد با خوشحالی به سمتمان دویدند شیدا که معلوم بود حسابی نگران بوده به سمتم دوید و در حالی که مرا می بوسید گفت: -کجا بودی دختر،صد بار مردم و زنده شدم. مریم که معلوم بود گریه کرده و چشمهایش قرمز بود گفت: -وای طلایه فقط خدا رو شکر،آخه شما کجا یک دفعه غیبتون زد؟ و بقیه دخترها و پسرها هر کدام چیزی می گفتند که شیدا گفت: -بابک و شایان همراه رضا رفتند این دور و بر رو بگردن.حدس زدیم گم شده باشین. کوروش که از سرما دشات یخ می زد کاپشنی را که نهال بهش داده بود پوشید و کنار آتش ایستاد و انگار به نهال گفت مرا هم کنار یکی از آتش ها ببرن.بچه ها به جای ان که مرا بنشانند فقط سوال های بی خود می پرسیدند نهال که از این کار آن ها عصبی شده بود سریع همه را پخش و پلا کرد و در حالی که به مریم می گفت در کاسه آش بریزد مرا کنار کوروش که حالا کلی هم پتو رویش ریخته بودند جای داد و مثل او مرا هم پتو باران کرد ویک کاسه آش به دستم داد این طور که شیدا می گفت،تازه نیم ساعت بود فهمیده بودند ما گم شدیم این وسط شایان خیلی موضوع را شلوغ کرده بود و شیدا از دستش عصبانی بود.یکی از پسرها به سراغ بقیه که به دنبال ما رفته بودند رفت و خبر پیدا شدن ما را داد.شایان به قدری عصبانی بود که از همان چند متری قرمزی صورتش معلوم بود و یکراست به سمت کوروش رفت و با فریاد گفت: -شما نمی دونین این ها همه امانت هستن؟!به چه حقی طلایه رو برداشتی با خودت بردی؟اصلا از همون اول نباید اجازه می دادیم یه غریبه وارد جمع ما بشه. بچه ها سعی در آرام کردن شایان که زیادی تند رفته بود می کردند و او را عقب می کشیدند نه...ولش کنید ببینم میخواد چیکار کنه...؟!؟!کوروش که کمی حالش جا آمده بود بلند شد و در حالی که محکمرو به روی شایان می ایستاد گفت: -بله من مقصرم نبیاد زیاد دور می شدیم ولی حواسمون رفت به گفتگو در مورد دانشگاه های خارج از ایران حالا نمیخواد گزارش کار بدی که...!اینجا هم که همش یک شکل بود گم شدیم الان هم از همه جمع معذرت می خوام که باعث شدم تفریحتون خراب بشه.امیدوارم جبران کنم. و بعد در حالی که رو به رضا و مریم می کرد ادامه داد: -امیدوارم لیدرهای عزیز بنده رو عفو بفرمایید. مریم و رضا در حالی که خیلی متواضعانه لبخند می زدند سری تکان دادند و مریم گفت: -این حرف ها چیهامکان داره برای هر کسی پیش بیاد از قصد که گم نشدین!
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#26
Posted: 19 Oct 2013 21:14
فصل ۲۴
حالا خداروشکر که اومدین من فکر بدترش رو کرده بودم که می ترسیدم حالا که همه چیز به خوبی و خوشی ختم به خیر شد. و رو به رضا گفت: -درسته آقای ابطحی؟ رضا که همیشه نگاهش به دهان مریم بود.گفت: -بله باز هم خدارو شکر،حالا بهتره آش رو بین همه تقسیم کنیم که ما وقتی فهمیدیم شما نیستید پاک همه چیز رو فراموش کردیم. کوروش که لبخند پیروزمندانه ای به شایان می زد و انگار با مخاطب قرار دادن مریم و رضا می خواست به شایان بگوید به تو ربطی ندارد،رویش را به بچه ها که حالا همه برای خوردن اش سر و صدا راه انداخته بودند کرد و گفت: -حالا یک لحظه توجه،توجه! همه سکوت کرده و به کوروش نگاه کردند که کوروش با همان ایجاز کلامش گفت: -خب حالا به خاطر این که از دل همه بیرون بیاد برای چهارشنبه سوری همه خونه ی ما مهمونی دعوت هستید مطمئن باشید خیلی خوش می گذره. بچه ها که انگار فراموش کرده بودند تا چند دقیقه ی پیش چقدر استرس داشتند همه جیغ کشیدند و گفتند: -هورا به افتخار خان دایی! کوروش که از لفظ خان دایی سرش را تکان می داد رو به من لبخندی زد و گفت: -امروز بهترین روز زندگیم بود با همه ی اون تلخی هاش. من که خجالت کشیده بودم گفتم: -یعنی ترسیدن این قدر لذت بخشه؟ کوروش با شیطنت نگاهم کرد و گفت: -آره ترس بعضی وقت ها لذت بخشه.یعنی.... شیدا همان لحظه با جستی ماهرانه پرید کنارمون و در حالی که با شیطنت نگاهمون می کرد گفت: -مثل این که مزاحم گم شدنتون بین این همه ادم شدم. لبخند زد و تا کوروش خواست حرفی بزند ادامه داد: -ببین خان دایی جون،که می دونم از این واژه چندان هم دل خوشی نداری،ولی قرار نشد به هوای نهال کارت داره سر ما رو بکوبونی به طاق و سوگلی ما رو قاپ بزنی این دفعه عفوی،دفعه ی بعد تعهد کتبی،دفعه ی بعد اخراج. کوروش که می خندید گفت: -حالا پس خدارو شکر یک بار دیگه وقت داریم. شیدا که آهسته حرف می زد گفت: -اون قدر از دست این پسره احمق شایان،لجم دراومده یه طوری بلوا به پا کرده بود،انگار از روی عمد شما غیبتون زده،اگر یه خورده دیگه ور می زد می خواستم برم بکوبم تو دهنش.شانس آورد شماها اومدید،بدجور خونم کثیف شده بود. هوا کاملا تاریک شده بود که وسایل را جمع و جور کردیم البته من که نه بقیه،چون من هنوز گیج گم شدنمان بودم و حتی هنوز زانوهایم سست بود و به قول مریم هنوز حالم جا نیامده بود و احتیاج به استراحت داشتم و دلیل اصلی هم این بود که تحمل نگاه های ملامت گر شایان را که می فهمیدم منتظر موقعیتی است که تنها پیدایم کند نداشتم. بعد از خداحافظی پر رنگ بچه ها و ابراز این که به همه خیلی خوش گذشته و گم شدن،ما هم یک خاطره شده وبه یک میهمانی حسابی افتادن می ارزید،خداحافظی کردیم.کوروش که با نگاهش مرا جستجو می کرد تا از بین حلقه ی بچه ها رها شدم،کنارم آمد و اهسته گفت: -این مهمانی فقط به افتخار توست،دوست دارم زودتر ببینمت. در راه برگشت،بعد از این که شیدا کلی سر به سرم گذاشت تا از شوک گم شدنم بیرون بیایم و با حرف ها و اصطلاح های مخصوص به خودش کلی از شایان چقلی کرد و به عکس تمجید کوروش را ولی من حسابی تو خودم گم شده بودم.کوروش آن قدر خوب بود که هر کسی عاشقش می شد.واقعیت این که من هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم.ولی نمی دانم چرا یک لحظه هم نمی تونستم از فکر اردوان بیرون بیایم.بالاخره هرچی باشد،اردوان صولتی شوهرم بود و من اعتقاداتی داشتم،با این که اردوان فقط یک اسم در شناسنامه ام بود ولی عذاب وجدان داشتم و اگر می خواستم هر فکری در مورد کوروش داشته باشم،باید اردوان را از زندگیم حذف می کردم که این ها فقط در حد یک فکر بود و در واقعیت خیلی سخت می شد این کار را کرد و با توجه به خانواده ی متعصب و آبرومندم تقریبا غیرممکن بود.خلاصه نمی دانم چقدر فکر کردم و برای این که شیدا دیگر حرفی نزند چشمهایم را بستم و به صندلی عقب تکیه دادم.با ترمزی که شیدا کرد،به خودم آمدم و چشمهایم را گشودم ساعت نزدیک نه شب بود و می ترسیدم اردوان خانه باشد.اگر مرا با آن ریخت و قیافه که شال و کلاه به سر داشت،با موهای پریشان و کلا یک تیپ غیر از آنچه تصور می کرد می دید چه می شد؟به همین خاطر سری به پارکینگ زدم ماشینی نبود،چند شبی بود دیر وقت به خانه می آمد سریع با خیال راحت در را باز کردم و از آسانسور بالا رفتم آن قدر خسته و زار بودم که حتی میل به خوردن شام هم نداشتم و بعد از این که کمی به ماجراهایی که از صبح پیش آمده بود فکر کردم و همه را هم داخل دفتر خاطراتم ثبت کردم به خواب رفتم. روز میهمانی کوروش برای چهارشنبه سوری تعیین شده بود.این طور که نهال گفته بود،میهمانی یک چیزی فراتر از حد تصور ما بود و به قول خودش باید از همین الان می رفتیم سراغ لباس و هر چه نیاز بود مخصوصا من که لباسی در خور چنین میهمانی نداشتم.به قول شیدا باید خودمان را شرمنده ی اخلاق نیکویمان می کردیم.پس قرار شد شیدا که همه جا را بلد بوددنبالم بیاید و به همراه مریم برای خرید برویم.البته به جز خریدن لباس مجلسی می خواستم برای عید هم خرید کنم،هر چند که تصمیم نداشتم این عیدنزد خانواده ام بروم و طی نامه ای با اردوان هماهنگ کرده بودم که او هم به خانواده اش بگوید به سفر می رویم،راستش خجالت می کشیدم این سری هم بی حضور شوهرم عید را بگذرانم یعنی،تحمل نگاه های نگران آقا جون اینها را نداشتم،این طور فکر می کردند مسافرتیم،از آن گذشته،حوصله ی دو هفته فیلم بازی کردن و از شوهری که یک بار هم به طور کامل ندیده بودمش وآن قدر که با کوروش تنها بودم و حرف زده بودم با شوهرم نبودم تعریف کنم را نداشتم،به همین خاطر نرفتن،بهترین کار بود حتی امکان داشت به اصرار مامان،آقا جون اینها تصمیم بگیرند به خانه دخترشان بیایند که دیگر اوج رسوایی بود هر چند کاملا بعید بود چون غرور آقا جونم را خوب می شناختم.حالا که دامادش افتخار نداده بود به قول آقا جون یک شب را حداقل بد بگذراند،او هم هیچ گاه به منزلش نمی آمد.تا آنجایی که از حرف های مامان فهمیده بودم،آقا جون دیگر مثل سابق هم با پدر اردوان صمیمیت نداشت ولی حرفی به من نمی زدند که مثلا دختر عزیزشان از زندگی مشترکش سرد نشود. آن روز کلی لباس،از کیف و کفش گرفته تا عطر و وسیله آرایشی و هر چی به ذهنمان می رسید تهیه کردم از نگاه های کنجکاو مریم و همین طور شیدا می فهمیدم که تعجب کردند.فقط به گفتن این که یک سال است هیچ خریدی نکردم بسنده کردم وآنها هم آن قدر خانم بودند که اهل کنکاش نباشند و هر وقت می فهمیدند قصد توضیح ندارم سکوت می کردند.خلاصه هر کدام برای شب میهمانی لباسی خریدیم من یک لباس ماکسی مشکی که کاملا پوشیده بود،خریدم با این که خیلی ساده بودولی خیلی شیک به نظر می رسید و با این که کلی پولش را داده بودم ولی به قول مریم می ارزید و قرار شد برای مراسم میهمانی همگی برویم آرایشگاه.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#27
Posted: 19 Oct 2013 21:15
فصل ۲۵
صبح روز سه شنبه،در حالی که تا عید پنج روز بیشتر نمانده بود به سبزه هایم که تازه جوانه زده بودند آب دادم و لباسم را همراه پالتوی گرانقیمتی که خریده بودم با کیف و کفش مخصوصش برداشتم با تک زنگ شیدا از خانه بیرون رفتم.شیدا مثل همیشه که منتظرم می ماند سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمهایش را بسته بود با باز کردن در ماشین نگاهی به من کرد و گفت: -چه عجب تو یا بار زود اومدی! و در حالی که می خندید گفت: -بله امشب به افتخار ایشون ما هم با کل کلاس یک سور مفتی افتادیم باید هم هول باشن. -اولا سلام،دوما واسه خودت نبر و ندوز که کاملا در اشتباهی. شیدا که از کوچه و پس کوچه ها می رفت تا به ترافیک نخورد گفت: -حالا همه چیز آوردی؟دوباره نرفته باشی تو هپروت چیزی جا گذاشته باشی!عمرا بشه چند ساعت دیگه از این خیابون ها گذشت،چنان ترافیکی می شه که حالت تهوع بهم دست می ده. من که ساک دستی همراهم را بررسی می کردم گفتم: -نه همه چیز برداشتم. شیدا به ساعتش نگاه کرد و گفت: -با مریم یه ربع دیگه سر ایستگاه قرار گذاشتم خدا کنه لفت نده که زود برسیم این آرایشگر مرده بدعنقه،حوصله ی غر غرشو ندارم. من که می دانستم وقتی شیدا دلشوره دارد بهتره حرفی نزنم سکوت کرد بودم و از این که بعد مدت ها قرار بود به یک جشن بروم آن هم جشنی حسابی خوشحال بودم البته کمی هم دلشوره داشتم و به شیدا که دستش روی بوق بود و از دست راننده جلویی حرص می خورد و سعی می کرد ماشینش را به شکلی به طرفی بکشد که رها شود.در حالی که زیرلب به راننده جلویی فحش می داد گفتم: -شیدا؟ -امر بفرمایید ملکه ی امشب. با خنده گفتم: -لوس نشو! -خب ملکه ی فردا شب بگو!حرفت رو بگو!کشتی منو! می دونستم که اگه سریع حرفم را نگویم،شیدا عصبانی می شود سریع گفتم: -ازت خواهشی دارم،امشب یه لحظه هم منوتنها نذار یعنی می دونی...! شیدا که فکر کرده بود به خاطر گم شدن توی جنگل می ترسم چون اون ما رو تنها گذاشته بود.لبخندی زد و گفت: -ای ترسو،نکنه این خان دایی جان غلط اضافه ای کرده آمار نمی دی؟ اما من که حرفم به خاطر تجربه ی قبلیم از میهمانی بود گفتم: -نه بابا،اتفاقا برعکس دکتر خیلی مرد خوبیه شاید باورت نشه تو جنگل نگاه چپ هم بهم نکرد وقتی اومدیم پیش بقیه جسورتر شده بود،ولی تو جنگل هرگز. شیدا با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت: -به به از الان جناب دکتر!خوبه وا... پس به سلامتی بادا بادا مبارکه؟! پریدم وسط حرفش و گفتم: -چی می گی!شیدا اصلا تو امروز چت شده یک کلمه گفتم همین طوری منو از دم خونه برداشتی همون طور هم بذار،دیگه حرفی نمی مونه. شیدا که همچنان می خندید گفت: -گرفتم بابا،یم نگاه بنداز اونور خیابون ببین مریم اومده،علامت بده بیاد این.ر خیابون.بخوام دور بزنم یک ساعت باید پشت ترافیک بمونیم. سرم را از پنجره بیرون کرده و متوجه مریم شدم که با آن هیکل تقریبا تپلی اش دارد به سمت ما می دود.برایش دست تکان دادم و سرم را داخل ماشین کردم و گفتم: -داره می یاد.تو که به اون ور خیابون مسلط تری به من می گی علامت بدم. شیدا که قفل اتوماتیک در را می زد منتظر شد و بعد از رسیدن مریم که آن ساک بزرگ را با خودش آورده بود و در حال نفس نفس زدن بود.گفت: -چی باز با خودت بار کردی دیگه پیک نیک که نیست. مریم که می خندید گفت: -سلام،چیزی نیاوردم فقط لباسم ایناست و لباس راحتی،آخه بنده رو دیگه اونوقت شب خوابگاه راه نمی دن باید بیام خونه ی تو دیگه. شیدا که می خندید گفت: -بله!پس خودت رو دعوت کردی؟ می دونستیم شیدا خیلی ماهه و هر دو زدیم زیر خنده و شیدا راه افتاد به سمت آرایشگاه. حسابی خوشگل شده بودیم.من که وقتی لباس سرتا پا مشکی ماکسیم را پوشیدم به قول مریم و شیدا بی نظیر شده بودم.مریم در حالی که لب هایش را جمع می کرد.گفت: -بی خود!من با این نمی یام،باعث مسخره می شم پیش مردم،می گن این دختره چه اعتماد به نفسی داره با این هیکل کنار این سرو خرامان راه می ره! لپش رو کشیدم و گفتم: -خیلی هم دلشون بخواد تازه باید قول بدی از کنارم جم نخوری. مریم که سریع لب هایش به خنده باز می شد گفت: -جدی می گی؟!به نظرت من هم خوب شدم،رضا امشب ببینه؟ -ماه شدی مخصوصا اون چشمهای جام عسلیت می درخشه. شیدا که معمولا تیپ های پسرانه می زد.ٱن روز هم یک کت و شلوار خیلی جذب قشنگی پوشیده بود که حسابی بهش می آمد گفت: -گفته باشم،نه تو و نه تو،ببینم مثل پیک نیک جلف بازی دربیارید خودم به خدمتتون می رسم. من به علامت بله قربان دستم را بالای سرم بردم،اطاعت کردم.مریم هم که می خندید گفت: -فقط از الان گفته باشم ها!یک جایی می شینیم که به رضا دید داشته باشیم که چشم چرونی نکنه! ما که می خندیدیم گفتیم: -وا،بذار راحت باشه بنده خدا! -بی خود کرده چشمهاشو از کاسه در می یارم. گفتم: -خدا امشب رو به خیر کنه. پالتو به تن کردم و شال ظریف مشکی رنگی را هم که قرار بود در طول مهمانی روی سرم باشد بر سر انداختم و به سمت آدرسی که نهال داده بود حرکت کردیم. شاید اگه همسر اردوان نشده بودم و دانشجویی بودم که همان طور به یک باره از خانه ی پدرم وارد خانه پدربزرگ نهال می شدم حسابی شوکه می شدم هر چند که حالا هم دست کمی از آن حالت نداشتم ولی پیش مریم که بدجوری متحیر شده بود و همه جا را با حیرت نگاه می کرد.خیلی معمولی بودم،خانه نگو،بگو کاخ!حیاطش اندازه ی پارک بود.ساختمان سفید که از دور خودنمایی می کرد،شبیه هتل بود.اگر بگویم فقط آشپزخانه اش به اندازه ی خانه ی ما در اصفهان بود.بی ربط نگفتم.خلاصه از آن همه جلال و شکوه آدم سر گیجه می گرفت.مریم که بیچاره فقط تا دقایقی مبهوت بود.در و دیوارها را که با اجناس لوکس و تابلوهای قیمتی مزین شده بود نگاه می کرد و بعد هم دیگر طاقت نیاورد و در گوشم گفت: -طلایه اینجا خونه ی نهال ایناست؟! من که سری تکان می دادم گفتم: -خونه ی مادربزرگشه. مریم که همچنان با دهان باز همه جا را نگاه می کرد.گفت: -یعنی خونه ی خودشونه. در حالی که چشمهاشو گرد کرده بود گفت: -شبیه کاخ می مونه! من که خنده روی لب هایم آمده بود گفتم: -حالا زشته بعدا..... با ورود نهال به همراه کوروش سکوت کردم و از جا بلند شدیم انگار ما خیلی زودتر از حد معمول امده بودیم.از بس که این شیدا گفت ترافیک بشود،دوازده شب هم نمی رسیم،من ترافیک های چهارشنبه سوری را می دانم،حالا جز اولین میهمان ها بودیم.ولی انگار نهال خودش گفته بود زودتر بیاییم.وقتی کوروش به سمتمان آمد در نگاهش چنان برق تحسین نمایانگر بود که قلبم را می لرزاند.وقتی به ما رسید در حالی که سر تا پایم را برانداز می کرد گفت: -به به،خوش اومدید میهمان ویژه ی امشب ما. نهال که مشغول گفتگو با شیدا بود،با لبخندی رو به من گفت: -تو که یه تیکه ماه شدی،بذار خانم بزرگ ببیندت! و در حالی که توجه ما را به خودش که در لباس شبی بنفش رنگ می درخشید جلب می کرد گفت: -من هم خوب شدم؟ من که با لذت نگاهش می کردم گفتم: -ماه چیه؟!بی نظیر شدی!اصلا تو،فعلا خورشید شدی خانم. مریم که اخم کرده بود گفت: -پس من هم ستاره ام ها؟گفته باشم. شیدا خندید و گفت: -باشه بابا،تو هم ستاره من هم سیاره،حالا بگو چرا ما رو به این زودی کشوندی اینجا؟هنوز که کسی نیومده! نهال به ساعت بزرگ شالن که به حالت کمدی با پاندول های طلایی رنگ و بلند بود از همان ساعت های اشرافی،نگاهی انداخت و گفت: -تا نیم ساعت دیگه همه می رسن.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#28
Posted: 19 Oct 2013 21:16
فصل ۲۶
گفتم زودتر بیایید که شما رو به خانم بزرگ معرفی کنم،تا ببینه چه دوست های صمیمی دارم. کوروش همان طور محو من شده و معذبم کرده بود.انگار به خودش آمده باشد،گفت: -باز که رفتید تو کهکشون!اگر نهال جون می خوای دوشیزه ها ی محترم رو به مادر معرفی کنی زودتر برید بالاتر. ما تازه فهمیده بودیم خانم بزرگ،مادر کوروش است.پشت سر نهال به راه افتادیم،کوروش هم با کت و شلوار سفید فوق العاده زیبا که بی همتایش کرده بود پایین ماند و ما را از پایین نظاره کرد،سعی می کردم قدم هایم را محکم بردارم یک موقع زمین نخورم. وقتی به طبقه ی بالا رسیدیم آنجا را هم سالنی بسیار مجلل و بزرگ یافتیم.که کاملا به پایین دید داشت به سمت اتاقی رفتیم و نهال دو بار به در زد تا خانمی که لباس یک دست سرمه ای به تن داشت در را باز کرد و گفت: -بفرمایید! مریم خنگ که فکر کرده بود او مادر بزرگ نهال است.چنان احوالپرسی گرمی با آن خانم که خیلی هم کم حرف بود می کرد اما تا چشم غره ی شیدا را دید به یک باره ساکت شد.وقتی از راهروی دومتری گذشتیم،اتاقی بسیار بزرگ که با پجره های بلند به حیاز دید داشت و با پرده های زرشکی رنگ خیلی مجلل تزیین شده بود نمایان شد.دو دست مبل استیل که شاید در اتاق خواب که چیه توی پذیرایی های ادم پولدارهای معمولی هم دیده نمی شد و همچنین تخت خواب قشنگی که به نظرم از حد معمول تخت خواب ها بزرگ تر نشان می داد و به حالت سلطنتی بود و حسابی کلی خرت و پرت مجلل دیگر که من فقط در فیلم ها دیده بودم،به چشم می خورد.خانم مسنی که رویش به سمت پنجره بود توجه مان را جلب کرد نهال در گوش خانم بزرگ چیزی گفت و صندلی چرخدارش را به سمت ما برگرداند جو آن خانه با آن همه تجملات ما را گرفته بود.هر کدام سلامی کردیم و به ترتیب نیم خیز شدیم،به قول شیدا که بعدا می گفت آخه این حرکت رو شما از کجاتون در آوردید ولی به نظر من که همان جو گرفتگی باعثش بود.خانم مسن که موهایش به طرز زیبایی آرایش داده شده بود و جواهرات خیلی خیره کننده ای انداخته بود با سرَسلام مان را پاسخ داد و در حالی که مرا از سر تا پا به دقت نگاه می کرد با صلابت و با صدایی تقریبا ضخیم و قوی گفت: -طلایه تویی؟ من که توقع نداشتم او یک باه من را به اسم صدا کند در حالی که آب دهانم را قورت می دادم گفتم: -بله خانم. شیدا چشم غره ای بهم رفت یعنی خودتو جمع و جور کن مگر جلوی کی وایستادی که این قدر از خود بی خود شدی؟کمی حواسم را جمع کردم که باز نروم تو دنیای خودم و پیش همچین آدمی سوتی بدهم.هرگز خودم را نمی بخشیدم که خراب کاری کنم نهال گفت: -خانم بزرگ ایشون هم مریم جون(در حالی که شیدا را هم نشان می داد)و دوست دیگرم شیدا. خانم بزرگ که انگار وجود شیدا و مریم برایش زیاد مهم نبود.فقط مرا نگاه می کرد و بعد رو به نهال گفت: -از حسن سلیقه ات خوشم اومد. و رو به ما با همان صدای زمخت گفت: -خانم ها از این که در دانشکده نوه ی منو همراهی می کنید سپاسگزارم.می تونید بریدَخدا نگهدار. رو به نهال علامت داد که به سمت پنجره برگردانداش که نهال همان کار را کرد.ما هم که مثل منگ ها رفتار عجیب و غریب خانم بزرگ را نگاه می کردیمَبه هم دیگر نگاه مبهوت و استفهام انگیزی انداخته و پشت سر نهال که جلو می رفت راه افتادیم.مریم بیچاره که همیشه می خندید ساکت شده بود.شیدا هم طبق معمول مه از کسی یا چیزی خوشش نمی آمد یک ابروشو بالا می برد گوشه لبش را که بعد از یک سال دوستی بالاخره رژ لب کم رنگ را ما بهش دیدیم می جوید.من هم مثل آدم کوکی ها دنبال همه راه می رفتم. وقتی رفتیم پایین،انگار همه میهمان ها عهد کرده بودند با همدیگر برسند که سالن شلوغ شده بود ما سه تا که از حضور نهال معذب بودیم و به قول مریم منتظر بودیم تنهامون بگذارد شروع بع غیبت کنیم.در قسمتی از سالن به دور میزی نشستیم.انگار هیچ کدام نمی دانستیم نهال در چنین خانواده ی اشراف زاده ای زندگی می کند.حتی برخورد آن روز کوروش هم این جوری بیان نمی کرد.من که فکر می کردم خیلی آدم راحتیه ولی تازه دیوار بزرگی که بین ما و امثال آن ها بود را حس کرده بودم.طوری که انگار همان موقع رفتارمون نسبت به نهال کمی رسمی تر شده بود و انگار نه انگار این همان نهال است که توی دانشگاه می زدیم تو سر و کله ی هم،در همین افکار بودم که نهال گفت: -منو ببخشید،می رم به میهمانان خوش امد بگم. و ما را ترک کرد.ما سه نفر که انگار از سرازیری پرتابمان کرده بودند و هر کدام زودتر می خواستیم برسیم با اشاره ی چشم و ابرو به یک دیگر گفتیم"دیدید".شیدا که هنوز عصبی بود گفت: -تو خفه"بله خانم" این چه طرز حرف زدن بود مگه تو مستخدمشون هستی که این جوری حرف زدی؟ من که احساس کردم باز هم خرابکاری کردم و حقیقتش برخورد با این جور آدم ها را بلد نبودم،گفتم: -راست می گی! شیدا که اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: -نه دروغ می گم!آدم که با امثال این از خود متشکرها نباید وا بده،سرتو بالا می گرفتی و با غرور می گفتی" بله طلایه هستم امرتون" من که واقعا جسارت چنین کاری را که شیدا می گفت نداشتم گفتم: -من عمرا بتونم مثل تو پر شهامت،اون هم جلو همچین کسی حرف بزنم. شدا که هنوز اخم هایش درهم بود گفت: -زنیکه با اون صداش"خدانگهدار" انگار ما مستخدمشونیم. و با عصبانیت رو به مریم که هنوز گیج بود کرد و گفت: -تو هم همین طور فرق مستخدم و مثلا خانم بزرگ رو تشخیص نم دی!اون جور تا حال نوه،نتیجه یارو رو می پرسی؟ مریم که ریز می خندید گفت: -وا،چی بگم خونه ننه مون مستخدم داشتیم،یا بابامون؟!من چه می دونم کی به کیه.نهال گفت "اتاق خانم بزرگ" من هم دیدم اون خانم در رو باز کرد کت و دامن شیک هم پوشیده بود گفتم لابد خودشه دیگه! شیدا که تازه لب هایش به خنده باز شده بود گفت: -زهرمار،حالا اینها هیچی،برای چی جلوش اون جوری تعظیم کردید من هم مجبور شدم یک تعظیم نصفه و نیمه برم.من جلو بابام هم تعظیم نکردم.وای از دست شما خنگول ها. مریم که هنوز می خندید گفت: -راستش منو همچین جو گرفته بود که ولم می کردی یه دستمال برمی داشتم شیشه های اتاقش رو می شستم.همین که از این کار ها نکردم خدا رو شکر کنید. در حالی که با تعجب چشمهای عسلی رنگش را باز می کرد گفت: -اتاقشو دیدید؟پذیرایی خونه ی ما هم این جوری نیست. و در حالی که می خندید گفت: -خونه ی ما که هیچ،خونه ی پولدارترین های خانوادمون که مادر شوهر دخترداییمه اینطوری نیست. شیدا که به سادگی مریم می خندید گفت: -خب حالا،پشت سرت،شاهزاده ی اعظم لیدر بزرگ تشریف آوردند. من که از آن موقع چشمانم دنبال بچه های دانشگاه می گشت متوجه رضا شدم که به همراه بابک و سپهر و چند تا از دخترها و پسرهای روز پیک نیک وارد شدند. نهال و کوروش که صاحب میهمانی بودند جلوی در به آن ها خوش آمد می گفتند.آن ها هم انگار از دور ما را دیده بودند در کنار میز و صندلی های ما نشستند از شایان خبری نبود این طوری که مریم سریع با عناصر خبریش مخابره کرده بود به قول خودش گفته بود من صد سال سیاه به میهمانی همچین آشغالی نمی یام اگر می توانستم جلوی رفتن بقیه ی بچه ها را هم می گرفتم که به قول مریم مقصود از بقیه بچه ها من بودم،که خدا رو شکر نمی توانست.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#29
Posted: 19 Oct 2013 21:17
فصل ۲۷
اکثر میهمان ها آمده بودند و سالن آن قدر شلوغ شده بود که نمی شد نفس کشید مریم که بین دومیز سرش می چرخید.شیدا هم که با حضور بابک کمی از خشمش فروکش کرده بود.من هم که ابراز لطف نهال و کوروش که بعد از پایین آمدن ما،رنگ و رویش بهتر شده بود و خوشحال تر می نمود سعی می کردم از جایم تکان نخورم.تنها کسانی که توی آن مجلس به آن بزرگی حجاب داشتند من و مریم بودیم.حتی شیدا هم اهل حجاب و روسری نبود.ولی هیچ دخالتی به کار من و مریم نمی کرد با این که هم کوروش و هم نهال بارها ازمون خواستند به دیگران ملحق بشویم،اما هیچ کدام موافقت نکردیم.به قول شیدا ما را منگنه کرده بودند به صندلی و خیال بلند شدن نداشتیم.به قول مریم خوبه نشسته بودیم ولی نگاه های خریدارانه و ستایشگر خیلی ها روی میز ما بود که اهمیت نمی دادیم.مریم که با خنده گفت: -من تپلی رو که نمی خوان با چشمهاشون بخورن این شیدا هم که چنان گاردی به ابروهاش می ده کسی جرات نگاه کردن نداره می مونه تو طلایه که باعث جنگ و دعوای دوست دختر پسرها میشی. و می خندید در همین حال بودیم و رفتار عجیب و غریب خانم بزرگ فراموشمون شده بود که نهال در حالی که به دو به سمتمون می آمد گفت: -بچه ها میهمان افتخاریمون هم اومد. ما که فکر می کردیم دیگر کسی قرار نیست بیاید نگاهی به هم انداختیم و بهد گفتیم: -کی می خواد بیاد! نهال که سعی می کرد مارا در جریان قرار بده تا به بقیه بچه های کلاس هم نظرش را بگوییم گفت: -راستش اردوان صولتی..... -راستش اردوان صولتی،دوست صمیمی دایی کوروش،الان اومد خواستم به بچه ها مخصوصا پسرها بگید برای امضا و این حرف ها جلو نرن.زیاد خوشش نمیاد. من که انگار یک پارچ آب سرد رویم ریخته باشند بی اختیار رو صندلی ولو شدم.شیدا که می خندید گفت: -بپر مریم آمار رو زود به میزهای اطراف پیج کن. مریم که ذوق زده شده بود گفت: -وای خدای من یعنی واقعا خود اردوان صولتی اومده اینجا!چه باحال!خوبه اومدیم من عاشق اردوان صولتی هستم. و سریع با شوقی بچگانه به رضا و بقیه گفت و چنان توضیح می داد که برای امضا جلو نروند انگار رئیس جمهوری آمده و جالب اینجا بود که هر کدام از بچه های کلاس وقتی می فهمیدند چنان ذوق زده می شدند که بیا و ببین انگار آمدن اردوان برای همه مهیج بود که هیچ کس متوجه رنگ پریده و حال زار من نشده بود.جز شیدا که گفت: -پاشو ولو نشو!همه دارن برای ورود قهرمان جان دست می زنن. من که واقعا روی پا بلند شدنبرایم حکم بالا رفتن از یک کوه مرتفع را داشت،به سختی با آن پاشنه های بلند برخاستم.جمعیت یک پارچه مشغول تشویق بودند که چهره ی اردوان در حالی که کت و شلوار زیبایی بر تن داشت و صورت اصلاح کرده اش برق می زد در بین جمعیت درخشید و با دیدنش انگار که قلبم را هم جمعیت بین دست هایشان می فشردند.وقتی در کنارش گلاره را با لباسی فوق العاده باز و آرایشی که دیگر واقعا به قول شیدا داشت می چکید احساس کردم چشمم دارد سیاهی می رود ولی به زور خودم را نگاه داشتم و در حالی که دست هایم حسابی عرق کرده بود گلاره را که در جایگاه من قدم برمی داشت و با نهایت غرور و فخر به همه نگاه می کرد با غمی افزون تر می نگریستم انگار به قلبم نیشتر می کشیدند که نفسم بالا نمی آمد با این که مریم از قول نهال کلی سفارش کرده بود که کسی از او امضا نگیرد ولی انگار یکی دوتا از پسرهای کلاس به گوششون نرفته بود و هم برای امضا جلو رفتند و بدتر این که با گوشی هاشون با اردوان عکس می گرفتند احساس می کردم سالن به دور سرم می چرخد و من قادر به نگاه داشتنش نیستم.در حالی که حسابی رنگ و رویم پریده بود آهسته به شیدا گفتم: -اگه ممکنه بریم کمی تو حیاط قدم بزنیم. شیدا که متعجب نگاهم می کرد.گفت: -تو چت شد یه دفعه؟! در حالی که دیگر تحمل نداشتم گفتم: -من می رم بیرون بیا تورو خدا. شیدا که متوجه وخامت حال من شده بود،در حالی که دستم را می گرفت از سالن خارج شدیم وقتی هوای آزاد بیرون به صورتم خورد کمی بهتر شدم شیدا مرتب ازم می پرسیدم: -چت شده؟می خوای برات چیزی،آبی،قرصی بیارم؟ من که سرم را به علامت منفی تکان می دادم گفتم: -تو رو خدا فقط چند دقیقه هیچی نگو و کنارم باش. شیدا که عمیق نگاهم می کرد و کنجکاوی و تعجب در نگاهش موج می زد در حالی که دست های سرد اما عرق کرده ام را گرفته بود ساکت کنارم نشست.یک ربعی نشسته بودیم که حالم بهتر شد و در حالی که با خودم فکر می کردم این مسئله چرا باید منو ناراحت کند و حرف هایی را که همیشه با خودم با صدای بلند تکرار می کردم در دلم گفتم، تا آرامشم را به دست آوردم و در حالی که در آیینه کیفی کوچکم خودم آ برانداز می کردم و خیالم از قیافه ام راحت شد به شیدا که هنوز چشمانش متعجب بود ولی سکوت کرده بود گفتم: -خب،بریم یه لحظه اون قدر شلوغ شد که سرم گیج رفت. شیدا که انگار حرفم را باور نکرده بود در کنارم به راه افتاد وقتی وارد سالن شدیم نهال که انگار دنبال ما می گشت گفت: -اوا طلایه،شما کجایید یک ساعت دنبالتون می گردم! در حالی که مارا به دنبال خودش می کشید گفت: -بیایید می خوام شما رو با اردوان صولتی آشنا کنم.چندوقته به قول دایی کوروش از شماها تعریف کردم حالا نیستید.آنقدر گفتم بچه های دانشگاهمون،بچه های دانشگاهمون که حد نداره. من اصلا دوست نداشتم با اردوان،آن هم کنار گلاره رودر رو بشوم ولی هرچی به مغزم فشار می آوردم تا بهانه ای بیاورم بی فایده بود و قبل از آنکه من فکری بکنم مقابل اردوان بودیم
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#30
Posted: 19 Oct 2013 21:18
فصل ۲۸
اردوان ابتدا نگاهی گذرا به شیدا انداخت و سپس روی من خیره ماند و وقتی نهال گفت: -این دوستم کمربند مشکی داره اردوان خان. اردوان که انگار تا به حال آدم ندیده چنان مرا نگاه می کرد که از خجالت سرم را پایین انداختم و حسابیی ترسیده بودم که منو دیده بوده و حالا شناخته و خلاصه هزار جور فکر و خیال دیگر.نهال داشت در موردم چیزهایی می گفت که اصلا نمی شنیدم ولی نگاه اردوان چنان تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود که داغ شده بودم و اصلا متوجه گلاره چون قدش کوتاه بود و مشغول صحبت با تلفن نبودم،در همین حین کوروش هم آمد و در حالی که نگاهی به ما می کرد گفت: -دنبالتون می گشتم. وسپس رو به نهال گفت: -دوستات رو معرفی کردی نهال جان؟درست نیست سرپا نگهشون داشتی! نهال که لبخندی بهمون می زد گفت: -بچه ها بیایید بریم. اصلا متوجه اطرافم نبودم فقط همین چندتا کلام را شنیدم و دوباره رفته بودم تو فکر و خیال و هپروت،نمی دانم من فکر می کردم اردوان محو من شده یا واقعا این گونه بود که شیدا عصبی راه می رفت.شستم خبردار شد اتفاقی افتاده که حدسم درست بود و تا تنها شدیم با خشم گفت: -واه واه چه دختر آکاه ی پررویی بود همچین نگاهمون می کرد انگار می خوایم نامزدش رو از دستش دربیاریم.دختره ی بی ریخت و ایکبیری،انگار نامه ی فدایت شوم برایش فرستادیم.گردنش رو تکون می ده با اون حالت(شیدا که ادای گلاره رو در می آورد اضافه کرد)"ببخشید پاپام زنگ زده وقت آشنایی ندارم"بعضی ها از خود راضی هستند با اون موهای جفنگش حالم بهم خورد.واقعا آدم واسه ی این جور آدم های مطرح با این انتخاب هاشون متاسف می شه،دختره ی جلف،حالا به خدمت این نهال هم می رسم کی گفته ما رو به این از خودمتشکرها معرفی کنه که خانم وقت مارونداشته باشه! من که تازه فهمیده بودم گلاره چه حرفی زده و چه برخوردی کرده در سکوت به شیدا که مثل گندم برشته می پرید نگاه می کردم که سرم فریاد زد: -حالا تو چرا ماتت برده؟ من که اصلا حال و هوای جالبی نداشتم گفتم: -شیدا خواهش می گکنم بس کن،من اصلا حالم خوب نیست. شیدا که به یک باره ساکت شده بود و لحن صحبت اش هم عوض شده بود با نگرانی گفت: -دوباره حالت بد شد می خوای بریم بیرون اصلا نباید امشب می اومدیم اینجا،این ها دیگه چه جور آدم هایی هستن؟!وای که من از این قشر آدم ها حالم بهم می خوره فکر می کنم حالت تهوع تو هم به همین خاطره! من که در نگاه اردوان غرق بودم.از حرف شیدا خنده ام گرفت،گفتم: -نه...من حالم خوبه،بیا بریم اون سالن انگار دارن برای شام دعوت می کنند بهتره بعد از شام دیگه بریم. شیدا که حرفم را تایید می کرد گفت: -اگر این وروجککه با آقا رضا غیبش زده دل بکنه زود می ریم آخه قراره شب بیاد خونه ی ما. من که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم: -اگرنیاد مجبوریم تحمل کنیم و بمونیم. شیدا که می خندید گفت: -البت به شرطی که این دختره نهال دیگه ما رو برای معارفه جایی نبره. من که لبخند می زدم متوجه مریم شدم که سرورویش خیس عرق بود.کنارمان جا گرفت و در حالی که انگار کشف بزرگی کرده باشه گفت: -به به،طلایه خانم همین یک دل مانده بود که ببری اون هم بردی! من که هاج و واج نگاهش می کردم گفتم: -چی می گی دختر؟ مریم که صداشو پایین می آورد گفت: -طرف رو می گم. من و شیدا هر دو از لفت و آب دادن مریم شاکی شده بودیم که من با ناراحتی گفتم: -اه بگو دیگه اعصابم خورد شد. شیدا هم که سرشو جلو آورده بود گفت:-منظورش اینه که بنال دیگه! مریم حالتی به ابروهایش داد و از برخورد ما ناراحت شده بود گفت: -اردوان صولتی همین فوتبالیسته رو می گم دیگه. من که حسابی غافلگیر شده بودم گفتم: -اردوان چطور مگه؟ مریم که می خندید گفت: -هیچی یک ساعته دارم نگاهش می کنم چشم ازت برنداشته. من که منتظر خبر موثق تری بودم گفتم: -همین مسخره؟! مریم که با جدیت حرف می زد گفت: -به خدا شک ندارم حتی آن دختر لاغره کنارش انگار یک بار هم بهش یک چیزی گفت و اخم کرد فکر کنم که دعواش کرد و به سمت شما اشاره کرد من از قصد اونجا وایستادم تا مطمئن بشم بیام گزارش بدم. من هم انگار حرف مهمی نشنیده بودم به فکر فرو رفتم یعنی همان طور تو هپروت خودم که شیدا می گفت فرو رفته بودم و با خودم فکر می کردم یعنی حرف های مریم واقعیت دارد یعنی می شد واقعا اردوان که عاشقش بودم از من خوشش آمده باشد هرچند مشکل علاقه ی اردوان نبود مشکل من بودم اصلا نکند واقعا مرا شناخته بود و برایش عجیب بود.در همین افکار بودم که مریم زد زیر دستم و یک دفعه به خودم آمدم که مریم گفت: -حالا ببین تا حواس اون دختره پرته چطوری چشم هایش دنبال تو می گرده حالا هی تو بگو اشتباه می کنی ولی من به حرفم مطمئن هستم تو که می دونی من تو این چیزها رادارهام خوب می گیره. شیدا گفت: -حالا پاشید انگار همه رفتند برای شام. در همین هنگام نهال به همراه کوروش که از اول میهمانی مجال تنها حرف زدن با من را پیدا نکرده بود و انگار کمی هم دلخور شده بود آمدند و ما را برای شام تعارف کردند. کوروش با نهایت احترام ما را بر سر میزی که اردوان و گلاره نشسته بودند دعوت کرد و تعارف کرد و در حالی که خودش کنار اردوان می نشست رو به گارسونی که دور و برش می پلکید گفت: -میز رو برای ما بچینید. انگار ما از بقیه خونمون رنگین تر بود که همه خودشان می رفتند و غذا می کشیدند و ما برایمان،حاضر و آماده می چیدند.جرات سر بلند کردن نداشتم چون دقیقا مقابل اردوان و همچنین گلاره بودیم و با هر نگاه به یاد روزی که اردوان و او را در خانه دیده بودم می افتادم و قلبم از احساست زنانه که بهتره بگویم حسادت تیر می کشید اصلا حرف های هیچ کدام را نمی شنیدم انگار همه چیز در سکوتی گنگ فرو رفته بود و فقط لب هایشان بهم می خورد وای که چقدر از این حالتم بیزار بودم ولی ارادی نبود خیلی زود مثل احمق ها گنگ می شدم تا چیزی باعث تعجب یا شوکم می شد من هم گیج می شدم در همین افکار بودم که کوروش در حالی که سعی می کرد رسمی تر حرف بزند گفت: -شما میل کنید؟ من که با پای محکمی که شیدا بهم زده بود به خودم آمده بودم گفتم: -زیاد میل ندارم ممنون. کوروش که نگاه عمیقی به چشمهایم می کرد گفت: -این طوری که نمی شه،انگار خیلی کم غذا هستید. مریم که به سختی لقمه دهانش را قورت می داد تا از جوابی که در نظر داشت عقب نماند گفت: -اتفاقا نه خیلی هم خوش خوراکه دکتر جان خبر ندارید که خانم یک پیتزا رو به تنهایی می خوره که من با این هیکلم نمی تونم! من که از دست مریم متعجب شده بودم نگاهی بهش انداختم که انگار نگاه شیدا مثمر ثمرتر بود چون مریم بیچاره انگار تازه فهمیده بود نباید جلوی غریبه ها چنین حرفی بزند خواست حرفش را اصلاح کند گفت: -این جوری خوبه دیگه،تازه هر دلش می خواد می خوره ولی یه ذره هم چاق نمی شه و هیکلش هم قشنگه. گلاره که انگار با چشم هایش می خواست هم من را بکشد هم مریم را پشت چشمی نازک کرد و در حالی که با تکه ای جوجه بازی می کرد رویش را برگرداند انگار از این که با ما هم سفره شده منزجره که کوروش گفت: -چه خوب پس برای این که به همه ثابت کنید با وجود خوب خوردن اینقدر اندام ایده آلی دارید شروع کنید. با این که زیر حرف ها و نگاه های آن ها ذوب می شدم خودم را مشغول کردم که گلاره رو به کوروش گفت: -دکتر جان تا به حال ندیده بودم نگران غذا خوردن دختر خانم ها باشید؟ به قول شیدا می خواست خیال اردوان را راحت کندکه دکتر چشمش دنبال توست و اردوان خیالات برش ندارد که کوروش گفت: -گلاره خانم آخه ایشون از دوستان خیلی عزیز نهال جان هستن. گلاره که دوباره پشت چشم نازک می کرد گفت: -ولی دکتر جان انگار یک خورده بیشتر از دوست های نهال جان برای شما عزیز هستند این طور نیست؟ اردوان از اینکه گلاره با این حرف کوروش را در بن بست قرار داده بود نمی دانست چه بگوید.عصبیه و نگاهی غضبناک به گلاره انداخت و گفت: -بهتر نیست شما غذاتون رو میل بفرمایید. چشم های گلاره که انگار توقع چنین برخوردی را از اردوان نداشت رنگ خشم به خودش گرفت.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم