انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  12  پسین »

طلایه


مرد

 
شیدا که در چشم هایم عمیق می شد گفت: -آره اون که پررو بشه خودم ادبش می کنم،تازه لازم نیست با اون خوب برخورد کنی به نظر من که اصلا با اون حسابی سرسنگین باش اون به هیچ عنوان حق نداشته با تو اون طوری حرف بزنه،اصلا بهش نذار با بقیه بگو و بخند. سری تکان دادم و گفتم: -باشه،حالا مریم کجاست؟ شیدا که به ساعتش نگاه می کرد گفت: -نمی دونم قرار بود بیاد اینجا،البته ده دقیقه پیش حتما باز خواب مونده. در حالی که می خندید گفت: -آخه بیچاره دیروز خیلی براش روز پر مشقتی بود به خاطر اون زبان درازش تنبیه شد. پنج دقیقه ای منتظر شدیم که بالاخره مریم نفس نفس زنان رسید و در حالی که صورتش گل انداخته بود و خنده روی لب هایش نشسته بود،با شور و شوق گفت: -سلام،به جون خودم همه شو درست کردم،حالا اگه بری قسم بخوری بگی اردوان شوهر طلایه است باورشون نمی شه و مسخرتون می کنن. شیدا که لبخند می زد گفت: -آفرین دختر خوب،لطفا مِن بعد اون زبون سرخ رو بهتر حفظ کن تا باعث دردسر،سر سبزت نشه. مریم که گونه هایم را می بوسید گفت: -خدا منو ببخشه اگر باعث ناراحتی تو شدم از دیروز تا حالا اون قدر حرف زدم و فیلم بازی کردم تا مُخ رضا رو زدم.شاید باورت نشه آخر سر می گفت مریم از اول هم باور نکرده بودم ولی اون قدر جدی گفتی باورم شد درسته طلایه خیلی خوبه ولی خب امثال اردوان هم دنبال دخترایی هستند که خیلی مایه دارن و سرشناس،من هم گفتم آره اصلا طلایه از چنین مردهای معروف خوشش نمی یاد. مریم در حالی که انگار می خواست آن همه حرف را تو همان چند قدم توضیح دهد گفت: -اگر بدونی شیدا،شایان به غلط کردن افتاده از دیروز ده مرتبه زنگ زده به من که شماره ی تلفن شیدا خانم و طلایه رو بده من ازشون عذرخواهی کنم. شیدا اخم هایش را درهم کشید و گفت: -غلط کرده یه موقع دهن لقی نکنی دوباره شماره ی ما رو بدی،از دیروز اونقدر ازش بدم اومده!کل گروهشون از چشمم افتادن. مریم بیچاره که کمی ترسیده بود،به حالت معمول لب هاشو جمع کرد و گفت: -نه به خدا من غلط بکنم،چنین کاری سر خود بکنم همون یه بار هم که باعث ناراحتیتون شدم برای هفتاد پشتم بسه. من که دوست نداشتم بیشتر از این مریم رو ملامت کنم گفتم: -اشکال نداره حالا که درستش کردی بیایید بریم دیگه،الان استاد می یاد. و آهسته زیر گوش شیدا گفتم: -مطمئنی کل گروه از چشمت افتادن؟! شیدا که رنگ صورتش کمی تغییر کرده بود گفت: -تو فعلا دیگه ساکت که از دست تو هم شاکی می شم ها! با خنده گفتم: -تو که گفتی باید بخندیم. شیدا که اخم هاشو باز می کرده و چشم های مشکی خوش حالتش برق قشنگی می گرفت گفت: -3.2.1. حالا بچه ها فیلم شروع می شه. و به سمت کلاس راه افتاد و من و مریم هم که به رفتارهای ضد و نقیض ولی مهربان و خوب شیدا عادت کرده بودیم،شانه ای بالا انداتختیم و در حالی که هر دو لبخند می زدیم به دنبال شیدا به قول مریم سرگروهمان راه افتادیم،فرشته که برامون دست تکان می داد گفت: -سلام،کجایید شماها؟دوبار اومدم تا سلف دنبالتون نبودید. مریم که می خندید گفت: -هیچی بابا رفتیم پیش دکتر معین و استاد ببینیم امروز کلاس تشکیل می شه یا نه؟ فرشته که انگار باور کرده بود گفت: -خب چی شد؟نکنه امروز هم کلاس تعطیله؟ مریم خندید و گفت: -ای خرخون فکر کنم تو کل دانشگاه ببخشید تو کل دانشگاه های ککش.ر،فقط تو یه نفر از تشکیل نشدن کلاس ناراحت می شی! فرشته چهره ی محجوبش را کمی جمع کرد و گفت: -آخه این همه راه هی می یایم می گن کلاس تشکیل نمی شه. سرکلاس همه ی بچه های همیشگی آمده بودند،یک لحظه نگاهم به شایان و بابک و سهیل که ته کلاس نشسته بودند افتاد.شایان معلوم بود خیلی ناراحت است و سرش را پایین انداخته بود.بابک هم داشت آمار ما را به او گزارش می داد که نگاهش به رو به رو بود ولی دهانش تکان می خورد که استاد وارد و شد و دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم. بعد از کلاس داشتیم با خوشحالی هرچهارتای بیرون می رفتیم که شایان از پشت سر گفت: -ببخشید طلایه خانم! به روی خودم نیاوردم و قدم هامو محکمتر برداشتم که شایان دوباره گفت: -خانم شیدا اگر ممکنه چند لحظه می خواستم وقتتون رو به من بدید؟ شیدا یک لحظه توقف کرد به سمت رضا برگشت و با ناراحتی در حالی که چشمهای شایان را نگاه می کرد محکم گفت: -بفرمایید امری داشتید؟! شایان که سرش را پایین انداخته بود گفت: -من فقط می خواستم بگم،خیلی متاسفم من نباید زود قضاوت می کردم. شیدا که یک ابروشو بالا برده بود گفت: -باشه قبول،دیگه امری ندارید؟ شایان که انگار از طرز صحبت او راضی نبود گفت: -ولی من می خواستم از طلایه خانم هم شخصاً معذرت خواهی کنم.... شیدا که همان طور بی احساس با او حرف می زد گفت: -ولی آقای مظفری بعضی کارها با عذرخواهی قابل جبران نیست اگه احساس می کنید با گفتن همین یه جمله همه اون حرف ها از ذهن طلایه پاک می شه بفرمایید این هم طلایه. و رو به من گفت: -طلایه،بیا جلو آقای مظفری می خواد بگه ببخشید. شایان که بیچاره می خواست جو را عوض کند گفت: -می تونم دو دقیقه خصوصی صحبت کنم؟ شیدا که دوباره مقابل شایان قرار گرفته بود گفت: -متاسفم شما دیروز بیشتر از دو دقیقه ما رو خجالت دادید الان هم وقت نداریم. شایان به خودش جسارت بیشتری داد و گفت: -ولی من با طلایه حرف زدم. شیدا که عصبی شده بود گفت: -کشمیش هم دم داره،در ضمن ماهمه حرف هاتون رو شنیدیم فعلا خداحافظ. شایان از کنار شیدا با حرص رد شد و روبه رویم ایستاد و گفت: -ببین طلایه جان،من!من خیلی وقته از شما خوشم اومده دیروز هم وقتی اون حرف ها رو شنیدم یه لحظه دیوونه شدم،تو رو خدا منو ببخشید به خدا من.... در حالی که بقیه حرفش را درز گرفت گفت: -تو رو خدا بهم حق بدید من آخه.... وسط حرفش پریدم و گفتم: -شاید حق با شما باشه ولی ازتون یه خواهش دارم. شایان که انگار یه دفعه شور و شوق به صورتش دمیده بود گفت: -بفرمایید،هرچی باشه به روی چشم! آهسته گفتم: -لطفا دیگه به من فکر نکنید من اصلا قصد ازدواج ندارم. شایان رنگ غم حسابی صورتش را نقاشی کرده بود و گفت: -ولی من گفتم....! -ولی من ازتون خواهش کردم. سپس رو به شیدا کردم و گفتم: -فعلا خداحافظ. و شایان را با آن حالت مستاصل و شاکی جا گذاشتیم.نهال یک هفته ی اول بعد از عید را نیامده بود.بعداً که آمد گفت: -حال خانم بزرگ خراب بوده و در این مدت مجبور شدند در ویلای کرجشان بمانند.ولی به قول شیدا جریان چیز دیگری بود چون حداقل می تواست یک زنگ بزند ولی نزد. حسابی سرگرم درس ها شده بودم.شیدا اصرار داشت هرچه زودتر تکلیف خودم را روشن کنم ولی می ترسیدم،آخه جلوی آقا جون اینها چی می گفتم؟تو این مدت اکثر روزها مامان زنگ می زد و حالم را می پرسید،دلشان خیلی تنگ شده بود دل من هم همین طور هر موقع هم از اردوان سوال می کرد برای آن که خیالش راحت باشد آن قدر ازش تعریف می کردم که حد نداشت دوست نداشتم غصه ی مرا بخورند.آخرین باری که با مامان حرف زدم گفت: -علی دیگه بچه ام طاقت دوری نداره،مادر گوشی رو بده به اردوان ازش خواهش کنم یه روزه بیایید و برگردید. ولی من عذر و بهانه آوردم که باید خودم را برای امتحانات آماده کنم اردوان هم الان سرش شلوغه هر موقع وقت شد خودم می یام.حتی یک تعارف هم نزدم که مثلا شما بیایید می دانستم اگر بیایند همه چیز لو می رود.به بن بست رسیده بودم.بدجوری زیر فشار بودم.شیدا خیلی چیزها را نمی دانست،حتی نمی دانست که من نمی توانم از اردوان دل بکنم و حتی به همین شکل زندگی هم قانع هستم و با هر شکل و زبانی بود برادرش شاهرخ را پیش می کشید.شاهرخ پسر خوبی بود درست شبیه شیدا،تازه انگار این تیپ قیافه ها به جنس مردانه بیشتر هم می آمد که شاهرخ آن قدر به چشم می آمد.به قول شیدا این دخترها بودند که دلشان می خواست با او ازدواج کنند.البته با اون ماشین و سر و وضع زندگیشون دور از انتظار هم نبود انگار یک دل نه صد دل عاشق هم به قول شیدا عاشق من شده بود کم کم داشت این قضیه بین من و شیدا فاصله می انداخت ولی هیچ کدام متوجه نبودیم مخصوصا که با شروع امتحانات فاصله ی ما بیشتر هم شده بود.چون من که فقط در تنهایی هایم درس را می فهمیدم.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
شیدا هم که تا به من می رسید دهانش برای نصیحت و بدگویی از اردوان و تعریف از خان داداشش باز می شد به همین خاطر ترجیح می دادیم کمتر با هم حرف بزنیم و بیشتر درس بخوانیم شایان هم دیگر از ان روز به بعد کمتر دنبالم بود ولی یک وقت هایی وقتی او را می دیدم که دورادور دنبالم بود اعصابم بهم می ریخت.از قضیه آن روز فقط یک شایعه مانده بود همین که بچه های کلاس خودمون باور نداشتند ولی به بقیه دانشگاه رسیده بود و با یک کلاغ چهل کلاغ دانشجوها تبدیل به سوژه ای بین دانشجوها شده بود حتی یکی دوبار تو حیاط دانشگاه بعضی دخترها یا پسرها برای آن که از صحت و سقم جریان مطمئن جریان مطمئن بشوند،می آمدندو از خودم سوال می کردند و من با این که از خدام بود با افتخار بگویم بله،من همسرش هستم ولی تکذیب می کردم تا این که بالاخره امتحانات هم تمام د و برای آن که از دست شیدا که ازم قول گرفته بود بعد از پایان ترم به طور جدی از اردوان تقاضای طلاق کنم به دروغ گفتم همان شب برای اصفهان بلیط دارم.آن هم به این خیال که می روم مقدمات را آماده کنم و برگردم با خوشحالی ازم جداشد.مریم هم که تا امتحاناتش تمام شد سریع به شهرشان رفت چون عروسی دختر خاله اش بود و من هم تصمیم به رفتن داشتم چون دیگر طاقت دوری مامانم اینها را نداشتم،مخصوصا علی که حسابی دلش برایم تنگ شده بود.تصمیم داشتم برایش یک دوچرخه هم بخرم و بگویم از طرف شوهرمه ولی می ترسیدم،این بار دیگر جداًخجالت می کشیدم توی چشم های آقاجونم نگاه کنم و بگویم داماد عزیزش نیامده با این حال برای سه روز دیگر بلیط گرفتم خودم هم نمی دانستم چه کار کنم شاید حق با شیدا بود و قبل از اخراج از آن خانه که شیدا بهش می گفت خانه ی معلق،باید خودم می رفتم تا حداقل با نقشه باشد. تا آن روز....صبح زود بیدار شده بودم خرید خاصی برای خودم نداشتم بیشتر برای اقاجون اینا می خواستم سنگ تموم بذارم و مثلا از طرف اردوان برایشان سوغات بگیرم هر چند که سری قبل اقاجون اصلا هیچ استقبالی از چیز هایی که برایش گرفته بودم نکرد ولی با این حال کلی خرید کردم ظهر هم به تنهایی به رستوران رفتم همش دلشوره داشتم که شیدا منو ببیند و ابرویم برود .هر چند که به دروغ گفتم کارهایم طول کشیده چند روزدیرتر می خواهم برم .ولی شیدا خیلی زرنگ بود و به قول خودش فرق حرف راست و دروغ را خوب می فهمید ,ان هم از من که وقتی می خواستم یک دروغ بگویم کلی تابلو بازی در می اوردم به قول شیدا بهتر بود در هر موقع من حرفی را می خ.استم دروغ بگویم اصلا پنهان کنم و نگویم چون خودم را لو می دادم و این پیشینه ام شده بود . خلاصه بعد از صرف یک پرس از ان مرغ های سوخاری که خیلی بهش علاقه داشتم و اولین بار شیدا ما را به ان رستواران برده بود ,به خانه برگشتم .از دیدن سر و وضع اشفته ی طبقه ی خودم یک لحظه نزدیک بود غش کنم .همه جا شلوغ بود و همه ی گلدان ها و وسایل تزئینی روی زمین خرد شده بودند و تمهم کف زمین را خورده های شیشه پر کرده بود وضعیت اشپز خانه هم که دیگر افتضاح تر از بیرون در بعضی از کابینت ها باز بود و انگار که کسی به عمد کاسه بشقاب ها را پایین ریخته باشد.تکه های وسایل همه جا پخش شده بود و بد تر از ان وسایل و کتاب های درسیم که بعضی هم پاره بودند کف اتاقم ولو شده و خلاصه انقدر همه چیز اشفته بود که اشک هایم بی اختیار روان شدند.انگار زمانی که شیدا جوشش را می زد و به من ابله هم هشدار می داد فرا رسیده بود می توانستم حدس بزنم این کار چه کسی است ولی په طور اردوان اجازه داده بود !من چه تقصیری داشتم .در همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد .در حالی که بغضم را فرو می دادم با خیال اینکه مامان است به سمت تلفن رفتم ولی ناگهان گفتم : -بله! صدای اردوان که از خشم می لرزید در گوشی پیچید . -چه عجب تشریف اوردید ؟معلومه شما کدام گوری هستید؟ من به لکنت افتاده بودم چون این اولین باری بود که تلفنی با اردوان حرف می زدم و از لحن خشمگین صدایش حسابی ترسیده بودم و به من من افتاده بودم گفتم: -مگه اتفاقی افتاده ؟ خواستم بگویم این جا همه چیز بهم ریخته که اردوان فریاد کشید و با غیظ گفت : -ببینیدخانوم من قبلا با شما صحبت کرده بودم که حد و حدود خودتون رو بدونید ولی انگار شما نخواستید حرف منو جدی بگیرید ولی حالا باید تکلیفتون رو روشن کنم . من که از شدت اضطراب می لرزیدم و صدایم هم حسابی به لرزه افتاده بود گفتم: -مگه من چه کار کردم ؟ اردوان که انگار می خواست که همه ی حرصش را با نفس بلندی بیرون کند صدایش داخل گوشی پیچید .گفت: -دیگه چی می خواستید بشه؟کی گفته برید همه جا بشینید و بگید من عاشق دل خسته ی شما هستم کی گفته بود که من و شما ازدواج کردیم رو همه جا جار بزنید؟مگه من نگفتم به زندگی خصوصی من کاری نداشته باشید؟شما به چه حقیرفتید بین دانشجو ها گفتید که ما با هم هستیم و از زندگی خصوصی من خبر بیرون می برید.اصلا مگه من چند بار تو این چند وقته از نزدیک با شما رو در رو شدم؟ من که حسابی می لرزیدم با لکنت گفتم: -من این حرفا رو نزدم ,دروغه اصلا من به شما چی کار دارم؟خودتون که بهتر می دونید که من تو این مدت حتی یک بار هم مزاحمتون نشدم ! من که دیگر گریه ام حسابی اوج گرفت.اردوان که خشم خود را کنترل می کرد و انگار که داشت با کسی حرف می زد گفت: -حالا دیدی من کاری بهش نداشتم؟! انگار که ان طرف گلاره بود که صدای گریه اش می اومد و اردوان که خیلی عصبانی بود .در حالی که سرش فریاد می کشید گفت: -حالا خیالت راحت شد باز بشین بگو که فلانی این حرفو گفته فلانی اون حرفو گفته! انگار دوباره با من حرف می زد گفت: -در هر صورت خانوم ,من نامزد دارم حتما به گوشتون رسیده ,تا الان هم به خاطر پدر و مادرم و ابرو شون کاری نکردم ولی اگر بفهمم که شما این چرندیات رو گفتید... در حالی که بقیه ی حرفش را باقی گذاشت کمی مکث کرد و اهسته گفت: -ولی همه چیز رو خودتون خراب کردید هم شما پیش پدر و مادرتون ابرو دارید و هم من .به همین خاطر مراعات می کردم ولی دیگه باید تکلیفتون رو ,روشن کنم . در حالی که گریه اجازه حرف زدن بهم نمی داد .تموم نیرویم را جمع کردم و گفتم : -اردوان خان اصلا بهتره ما از هم جدا بشیم من هم راستش از این وضعیت خسته شدم.می دونم برای شما هم درد سر شده ام من اصلاذ نمی خوام زندگی شما به مشکل بخوره . تازه فهمیده بودم باید زود تر از این ها ,حرف های شیدا را گوش می کردم و موضوع را جدی می گرفتم و این اشفته بازی که روبه رویم قرار داشت و حرف های درشت اردوان که پای تلفن شنیدم تازه شروع پیش بینی های شیدا است.و اگر می خواستم به همان وضعیت ادامه دهم بدتر از این هارا باید تحمل می کردم به همین خاطر در همان لحظه تصمیم نهاییم را گرفتم تا همه ی حرف ها و نقشه هایی را که شیدا داشت اجرا کنم .به همین خاطر فرصت را غنیمت شمردم و سکوتم را شکستم و هر چه به ذهنم می رسید رای مقدمات جدایی ان هم به طور توافقی گفتم . اردوان که انگار خیلی عصبی تر شده بود با غیط گفت: -حالا فهمیدی؟پس ابروی ... در حالی که مکثی کرذ ادامه داد : -انگار هیچی حالیت نیست!اصلا برای چی از اول ,این کار رو کردی؟فقظ می خواستی با ابروی من بازی کنی؟!می مردی همون اول کار قید منو می زذی؟فکر کرده بود بهت اون حرف ها را دروغ گفته بودمو حالا خیالت راحت شد. دیگه نمی توانست راحت حرف بزندو جلوی گلاره بگوید حق طلاق نداری چون چون مادرم می فهمد و پدرم را در می اورد.گوشی را قطع کرد .انقدر غرورم له شده بود که دوست داشتم همان لحظه بمیرم و او انطور ناجوانمردانه و یک طرف دروغ هایی رو که گلاره تحویلش داده بود باور نکند و ان طور هر چه به دهانش می امد نثارم نکند.انقدر قلبم فشرده شده بود و انقدر احساس بد بختی می کردم که حد نداشت .و بیشتر از این شاکی بودم که شیدا باز هم همه چیز را درست پیش بینی کرد بود و من نخواسته بودم که قبول کنم .و تازه واقف شده و به این علم رسیده بودم ادامه ی این بازی چون من هر روز عاشق تر هم می شدم جز رسوایی و حقارت ,همان حقارتی که کوروش در موردش حرف می زد و به من اطاق می کرد می کرد چیزی نمی توانست باشد.این بدترین حالت برایم بود.من مقصودم از این ازدواج خریدن ابرویم بود که به مقصودم تا همان لحظه هم رسیده بودم دیگر درس و دانشگاه و هر چیز دیگری چه ارزشی داشت می توانستم برم پیش خانواده و خیلی راحت بگویم اردوان ان چیزی نبود که من فکر می کردم و حالا هم امدم چون نامرد کرده و من می خواهم ازش جدا شوم انقدر اقاجونم مهربان بود که کمکم کند حتی برای اثبات حرفم هم به قدر کافی مدرک و شاهد داشتم .نمی دانم چه قدر در ایت افکار فرو رفته بودم و همه ی شرایط را سبک و سنگین می کردم که صدای اسانسور اومد که پایین رفت دوباره دچار استرس شدم ,سریع به دنبال چادرم که اماده همیشه می گذاشتم رفتم ولی پشیمان شدم.اصلا چه لزومی داشت همسرش را نبیند اصلا نیرویی در وجودم زبانه می کشید و دوست داشتم حالا دیگر او بی هیچ حجابی مرا ببیند و در چشم هایش هم زل بزنم و بگویم ازت متنفرم و غرور از دست رفته ام را نجات بدهم و اگر دفعه ی بعد خواست در موردم به کوروش بگوید حالا اون حقیر شده باشد .
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
حتما گلاره هم با او بود اگر می خواست جلوی او تحقیرم کند دیگر تاب تحمل نداشتم ولی بعید بود که او هم همراش باشد .اردوان امده بود تا حرف هایی را که جلوی گلاره نتوانسته بود بزند و بگوید . تمام این افکار به قدر زمانی که اسانسور تا بالا امد در مغزم پیچید.سریع به اتاقم رفتم و رو به روی اینه ی اتاقم اشک هایم را پاک کردم .لباسم با این که خیلی مرتب نبود و با این چشمانم اشکی بود ولی هنوز زیبا به نظر می رسید .به قول مریم وقتب چشمانم بارونی می شد بیشتر جلب توجه می کردم.شاید این اولین باری بود که اردوان می خواست زن قانونی و عقده ای اش را ببیند پس باید در نظرش زیبا می امدم.ولی با ان حال و روزی که داشتم زیاد مقدور نبودم . دوست داشتم طوری وانمود کنم که فکر کند که متوجه بالا امدنش نشدم پس روی تخت نشستم و سرم را میان دست هایم گرقتم قلبم به شدت می کوبید و با صدای هر قدمش نفسم بالا نمی امد در همان یک لحظه بی حجاب و بی پوشش نشسته بودم پشیمان شدم و دوباره مصمم شدم .از برخوردش می ترسیدم ولی باز به خودم دلداری می دادم و خودم را بالاخره به خدا سپردم. سر تا پای وجودم را اضطراب و دلهره گرفته بود که در اتاق به شدت باز شد که اردوان که هنوز چهرهاش برافروخته بود در چهار چوب در نمایان شد و با لحن سرد و طلب کارانه ای که بی شباهت به لحن صحبتش در روز خواستگاری و عروسیمان نداشت گفت: -اومدم تکلیفمون رو با هم ..........در حالی که هنوز حرفش به پایان نرسیده بود،سرم را بلند کردم.اردوان که انگار به وقل شیدا رفته بود تو هپروت و جمله اش نصفه مانده بود همان طور زل زده بود به من و مات و مبهوت مرا نگاه می کرد. من هم با این که به خودم کلی گفته بودم طلایه باید محکم باشی و شخصیت خودت را حفظ کنی ولی اختیار اشک هایم که معلوم نبود از کجا می آیند با آن همه قذرت روی صورتم روان شده بود.اردوان که انگار با دیدن اشک های من کمی به خودش آمده بود جلو آمد و کلماتش را بریده بریده ادا کرد و گفت: -شما.... و بعد از مکثی ادامه داد: -تو،تو زن من هستی؟یعنی همون دوستِ.... من که با پشت دست اشک هامو پاک می کردم بی توجه به اردوان که هنوز گنگ و حیران بود از روی تخت بلند شدم و یه سمت کمد لباس هایم رفتم که خیلی مرتب و منظم چیده شده بود و انگار گلاره وقت بهم ریختنش را پیدا نکرده بودو هر کدام را به ترتیب برمی داشتم و داخل چمدانی که آماده کرده بودم تا خریدهای آن روز برای خانواده ام را در آن بگذارم می گذاشتم.اردوان که حالا کاملا به خودش آمده بود در حالی که به وضوح لرزش دست هایش را حس می کردم بازویم را گرفت و با قدرت به سمت خودش برگرداند. از شدت حرکت اردوان نزدیک بود تعادلم را از دست بدهم،تا به حال هیچ گاه از این فاصله مقابلش قرارا نگرفته بودم.حتی روز عروسیمون،چه بوی خوبی می داد،چقدر دوست داشتم در آن لحظه بگویم خیلی دوستت دارم با تمام وجود،به قدری که حاضرم به خاطرش غرورم،آینده ام و همه چیزم را زیر پا بگذارم و به همان شکل در جوارش یعنی فقط نزدیکش زندگی کنم.ولی افسوس که باید ازش می گریختم باید از او که شوهر واقعی و رسمی و مال خودم بود فرار می کردم به همین خاطر در حالی که از دیدن نگاه عمیق و زیباییش سیر نمی شدم،سرم را پایین انداختم.اردوان که تا آن موقع سکوت کرده بود گفت: -سرتو بلند کن. من که اگر یک بار دیگه به ان چشم های جذاب و سیاه خیره می شدم دیگر نمی توانستم ازش بگریزم همان طور که سرم پایین بود.آن قدر آهسته که فقط خودم می شنیدم گفتم: -من باید برم.برات دادخواست طلاق می فرستم. اردوان فشار دست هایش را که حالا یکی هم به چانه ام بود تا سرم را بالا بگیرد بیشتر کرده بود به حالت تاکیدی گفت: -گفتم سرت رو بلند کن و تو چشم های من نگاه کن. و با حرکت محکمی چانه ام را بالا آورد و حالا دوباره چشم در چشم هم خیره شده بویدم.اردوان که انگار آدم ندیده،چنان به چشم هایم،چشم دوخته بود که احساس می کردم گونه هایم سرخ شده و تنم گُر گرفته و تمام اعضا و جوارح وجودم دست به انقلابی زده اند که تنم را بر لرزه وامی داشت.نگاهم را رو به پایین گرفتم می ترسیدم از چشم هایم بخواند به حرفی که می زنم هیچ اعتقاد و ایمانی ندارم و مجبورم با تمام عشقی که نسبت بهش دارم ازش بگریزم.اردوان با تحکم گفت: -این بازی ها برای چی بود؟ من که دیگر بیشتر نمی توانستم زیر نگاه دلفریبش طاقت بیاورم با حرکتی خودم را از دستانش بیرون کشیدم و گفتم: -هرچی بود تموم شد.به محض این که برسم براتون دادخواست طلاق می فرستم. اردوان که چهره اش حسابی برافروخته شده بود در حالی که دوباره مرا که برای جمع آوری لباس هایم می رفتم به سمت خود می کشید با لحن تندی گفت: -اگر می خواستی بعد از یک سال و نیم طلاق بگیری پس چرا قبول کردی عقد کنیم؟ و با فریاد ادامه داد: -این مسخره بازی ها برای چی بود؟تو که این شکلی همه جا می گردی پس اون ریخت و قیافه چی بود که روز خواستگاری جلوی من درست کرده بودی؟! من که سعی می کرده به خودم مسلط باشم خیلی محکم گفتم: -من هم نمی خواستم عقدت بشم،من که اصلا قصد ازدواج نداشتم. اردوان که پوزخندی می زد گفت: -ببخشید!اون وقت چرا با اون همه حرفی که من بهت گفته بودم قبول کردی ازدواج کنیم؟ من که سرم پایین بود و سعی می کردم تمام اعتماد به نفسم را جمع کنم محکم گفتم: -چون زور بود،شما روز خواستگاری گفتید جواب رد بهتون بدم.ولی قبل از این که شما چنین درخواستی داشته باشید من می خواستم با التماس و استغاثه ازتون بخوام برید سراغ یه دختر دیگه،دختر که براتون قحط نبود.من می خواستم درسم رو بخونم به همین خاطر اصلا دوست نداشتم منو ببینید و یه موقع بپسندید.ولی وقتی شما اون طوری گفتید و رفتید من هم هر چی به خانواده ام گفتم نمی خوام ازدواج کنم قبول نکردند و گفتند باید خئاستگارت یه ایرادی داشته باشه تا جواب رد بهشون بدیم.چون فرنگیس خانم و حاج آقا صولتی بهشون بر می خوره و هر چی التماس کردم بی فایده بود.شما هم که هیچ تلاشی نکردید حتی نماندید حرف های من رو هم بشنوید.من به عمد اون ریختی اومدم جلوتون تا بلکه به ذوقتون بخوره و جواب رد از شما باشه ولی شما فقط بلد بودی برای من که هیچ کاره بودم خط و نشون بکشی و پیش بزرگترهامون طوری رفتار کردی انگار منو کاملا پسندیدی و همه چیز رو سپردی دستشون و خودتم هیچ مخالفتی نداری.هر چی من،به مامانم اینها گفتم داماد راضی نست اون هم زن نمی خواد خانواده اش زورش کردند باور نکردن.اونا فکر کردن من دارم دروغ می گم که از ازدواج فرار کنم و حتی تایکد کردند که این اراجیف زاییده ی ذهن خودمه جلوی مادر یا پدرت نگم و آبروشون رو نبرم،شما هم که تو اون مدت حتی یک با رنیومدید،حتی یه زنگ هم نزدید که من بگم تو چه مخمصه ای گیر کردم بلکه خودتون بیایید و یه فکری بکنید ولی شما فقط فرار کردید و من رو با مادرتون فرنگیس خانم که انگار براش قحطی دختر دم بخت اومده بود و مامان خودم که فکر می کرد جواب رد به پسر دوست آقا جونم یعنی آبروریزی و عدم صلاحیت و خلاصه هر چی فکرش رو بکنی برای خانواده ی شما،تنها گذاشتید.من هم وقتی هر چه مقاومت کردم بی نتیجه ماند،تسلیم شدم ولی آن قدر شما بهم اهانت کردید و یک طرفه و بی مخاطب به قاضی رفتید که وقتی هم آمدید دوست نداشتم ریختتون رو ببینم چون کار از کار گذشته بود و آن چیزی هم که نمی خواستم شده بود.پس ترجیح دادم دیگه اصلا نبینمتون و به آرزوم که دانشگاه رفتن بود برسم. کلمه به کلمه این حرف ها را که تمام شب های تنهایی هایم با خود تمرین کرده بودم تا روزی که به اردوان بگویم و غرور از دست رفته ام را اغنا کنم آنقدر پیش خودم تکرار کرده بودم که باورم شده بود مثل ضبط صوتی پخش کردم و سپس برای آن که دق و دلی تمام حرف هایی را که تابه حال ازش شنیده بودم و غرور لگد مال شده ام را دربیاورم و با اعتماد به نفسی که از بیان آن حرف ها به دست آورده بودمبه چشم هایش خیره شدم و با نهایت پررویی گفتم: -اگر واقعیت امر رو بخوای من ازت متنفر بودم مخصوصا از اون غرور کاذبت که فکر می کردی حالا چون دنبال توپ بی خاصیت می دویی و پول مفت می گیری تحفه هستی! دوباره خیره تر نگاهش کردم و چشم هامو جمع کردم و با نهایت قدرت گفتم: -آره ازت متنفر بودم و هستم تا الان هم فقط به خاطر آبروی آقا جونم اینها تو این وضعیت سر کردم ولی دیگه نمی تونم شاهد کثافتکاری های مردی مثل تو که مثلا خیر سرش زن داره و راحت می ره سراغ یکی دیگه و با کمال وقاحت نامزد اختیار می کنه باشم.نه فکر کنی چقدر برام مهمه و ناراحت می شم،نه،هرگز اگه این طوری بود اصلا برای جشن نامزدیتون نمی آمدم بلکه به خاطر این می ترسم که به گوش خانواده ام برسه و آبروشون بره ولی حالا که این شرایط پیش اومده،اصلا بهتره همین موضوع رو بهشون بگم و ازت جدا بشم و با خیال راحت و به درس و مشقم برسم.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت آخر فصل ۳۰
اردوان که همچو بادکنکی سوزن خورده به یک باره تمام باد غرورش خوابیده بود،روی تخت نشست و دست هایش را حائل صورتش کرد تا اوج شکسته شدند را نبینم و بعد از دقایقی با تحکم گفت: -ولی تو حق نداری با آبروی من بازی کنی. من که کاملا اشک هایم متوقف شده بود و از این که اردوان را خوار و درمانده کرده بودم خشنود بودم با لحن کنایه امیزی گفتم: -مطمئنی که آبرو داری؟! و نگاه تحقیر آمیزی بهش انداختم.اردون که دوباره نگاهش همان نگاه مغرور و کمی هم خشن شده بود گفت: -همین که گفتم،درسته که هیچ کدوم میلی به این ازدواج نداشتیم ولی الان به خاطر پدر و مادرهامون هم که شده باید تحمل کنیم. من که اخم هایم درهم رفته بود با صلابت گفتم: -متاسفم من هم تا امرور فکر می کردم فقط با کمی گذشت می تونم به این زندگی با این شرایط پیچیده ادامه بدم و خیلی راحت به همه ی خواستگارهایم هم مثل همین کوروش خان دوست صمیمی جناب عالی روی خوش نشون نمی دادم و سعی می کردم طوری رفتار کنم که مشکلی پیش نیاد ولی انگار با توجه به نامزد شما که شرایط روحی مناسبی هم نداره... و در حالی که به وضع سالن اشاره می کردم دوباره در چشم های اردوان دقیق می شدم و ادامه دادم: -نمی شه به این وضعیت ادامه داد،شما بالاخره الان نامزد کردید ولی فردا که عروسی کنید فکرشو کردید که خانمتون چطور می خواد حضور یم زن دیگه هرچند اٌخی و بد از نظر شوهرش رو تحمل کنه.آن وقت کار سخت تر می شه. اردوان که انگار از بردن اسم کوروش و خواستگارهای دیگر چهره اش کمی در هم رفته بود.گفت: خب اگر.... در حالی ککه انگار از گفتن بقیه حرفش تردید داشت کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: -اگه هردومون به کل قصد ازدواج نداشته باشیم! اردوان که حالا لبخند شیطنت آمیزی می زد گفت: -البته شما که اگر هم بخواهید نمی تونید،من هم به خاطر آبرو قید ازدواج رو می زنم. من که انگار به یک باره نور امید توی قلبم درخشید و از این پیشنهاد حسابی راضی بودم به روی خودم نیاوردم و گفتم: -فکر نمی کنم عملی باشه بالاخره که نمی تونیم با آینده همدیگه بازی کنیم. اردوان که رنگ نگاهش تغییر کرده بود گفت: -ولی فکر کنم شما گفتید هدفتون برای آینده درس خوندنه. از این فکر که او را درمانده و کمی هم حسود البته از نظر خودم می دیدم حسابی غرق لذت شده و گفتم: -درسته ولی نه تا همیشه،آخه بالاخره چشم بر هم بزنیم درس های من تموم می شه و شاید کسی مد نظرم باشه و بخوام برم دنبال همون همسر ایده آلم. اردوان که حالا کاملا عصبی بود گفت: -یعنی تا الان به این چیزها فکر نمی کردید؟حالا یادتون افتاده لابد هم کوروش کیس مورد نظره. من که وقتی او را آن گونه آشفته می دیدم انگار توی دلم جشن عروسی برپا می شد خونسرد گفتم: -نه...این چه حرفیه من اصلا.... وسط حزفم آمد و با اخم گفت: -یعنی تو روت می شه از من طلاق بگیری و بری زن دوست صمیمیم بشی؟حالا اون هر چقدر خوب باشه،یا بین من و تو هم هیچ چیز نباشه،بالاخره از تو شناسنامه ات که نمی تونی اسم منو عوض کنی! من که از گفتن تو،به جای شماهای گذشته حسابی خوشم آمده بود گفتم: -شما اشتباه می کنید فکر کردید من فقط همین یه خواستگار رو دارم که بخوام به قول شما چنین خجالتی رو به جان بخرم؟! اردوان که حسادت کاملا در چهره اش عیان شده بود با غیظ گفت: -اصلا چه معنی داره شما همچین خواستگارام،خواستگارام می کنید،انگار نه انگار یک زن شوهر دار هستید واقعا قباحت داره! من که برای این طور حرف زدنش غش و ضعف می رفتم با همان حالت بی تفاوتی گفتم: -ولی انگار این کار برای شما چندان هم بی معنی نیست! اردوان گفت: -شرایط زن و مرد فرق داره بهتره یادآور بشم شما اگه بخواید هم ازدواج کنید فعلا نمی تونید. در حالی که اخم هایم را درهم می کشیدم گفتم: -مثل این که متوجه عرایض بنده نشدید من گفتم می خوام از شما جدا بشم به خاطر همین مسائل دیگه. و در حالی که لحن صدامو خونسردتر می کردم گفتم: -شما هم بهتره به جای فکر به آبروی پدر و مادرتون و این که امکان داره حالا چند وقت از دست شما شاکی بشن به آینده و همسرتون.... و با پوزخندی که می زدم ادامه دادم: -ببخشید منظورم نامزدتون فکر کنید. اردوان با خشم دستم را کشید و مرا رو به رویش قرار داد و در حالی که در چشم هایم خیره می شد و حالا دیگر من هم با نهایت پررویی به آن چشم ها خیره شده بودم.گفت: -من دارم ازت خواهش می کنم اصلا بهرته با همدیگه در موردش بعدا تصمیم گیری کنیم و به نتیجه برسیم و اگر هم منظور شما گلاره است...چند نفر دیگه مگه هستن...؟ در حالی که با کلافگی سرش را تکان می داد گفت: -اون...یعنی می دونید....گلاره به زور خودشو تو زندگی من انداخته یعنی می دونید من اصلا قصد این که اون شب با هم نامزد کنیم رو نداشتم،اون فقط.... در حالی که کاملا فهمیده بودم اردوان از من خوشش امده و کوروش درست گفته بود که احساسش نسبت به گلاره الکی است و حالا مطمئن شده بودم گفتم: -شما چه قدر آدم جالبی هستید!در مورد همه چیز این جوری فکر می کنید؟به زور یکی می یاد همسرتون می شه و به زور هم یکی دیگه می یاد نامزدتون می شه،فکر نمی کنید آخر و عاقبتتون خدا به خیری داره؟به نظر من این قدر زیر بار زور نرین. و پشت چشمی برایش نازک کردم.اردوان که لبخند قشنگی روی لب هایش نشسته بود با شیطنت گفت: -شما هم که ماشالله کم زبان ندارید!ولی تو این مدت با نامه نگاری با من در ارتباط بودید. من عم که از حرفش لبخندی رو ی لب هایم آمده بود مظلومانه گفتم: -بخشید مجبور بودم یک وقت هایی یادداشت بذارم،مخصوصا اون روز که یک دفعه آقا رحیم رو دیدم نزدیک بود از ترس سکته کنم. اردوان که حالا بلند می خندید گفت: -اتفاقا خدا رو شکر که ترسیدید. با چشمهای پرسشگرم نگاهش کردم و او ادامه داد: -آخه بعد از اون اوضاع بر وفق مرادم شده بود و بنده،یک دلی از عزا در آوردم و به آرزوم یعنی خوردن غذاهای خونگی رسیدم. من که با شیطنت نگاهش می کردم با لحن کنایه آمیزی گفتم: -چرا شکمتون عزادار بود مگه نامزدتون نمی دونه شما غذای خونگی دوست دارید؟! اردوان که به یک باره خنده از روی لب هایش محو شده بود گفت: -اون زیاد از این کارها بلد نیست،یعنی اصلا موضوع.... سری تکان داد و چیزی نگفت.من که تاسف بار بهش نگاه می کردم گفتم: -ناراحت نباشید یاد می گیره. اردوان با اخم نگاهم می کرد و گفت: -ناراحت نیستم و فعلا نگران چیزهای دیگه ای هستم. من که با شیطنت نگاهش می کردم گفتم: -مثلا چه چیزهایی؟! اردوان این بار جدی تر نگاهم کرد و گفت: -ولش کن،به صورت مختصر مربوط به آبروی خانواده هامونه ولی فعلا بهتره یه چایی بخوریم بعد با هم صحبت می کنیم.آخه از صبح اون قدر که حرف زدم دهنم کف کرده. و بعد با نهایت مهربانی ادامه داد: -اگر ممکنه زحمتش رو بکشید. من که از این پیشنهاد اردوان روی پاهایم بند نبودم و دوست داشتم جیغ بکشم و بپرم بغلش و بگویم تو جان بخواه همین الان برات شام هم درست می کنم ولی باز هم خودم را کنترل کردم و گفتم: -ببخشید با این وضعیت که نامزد جناب عالی درست کردند معذورم. اردوان نگاه شرمنده ای بهم انداخت و گفت: -بابت این کاش معذرت می خوام،گلاره وقتی عصبانی می شه اختیارش رو از دست می ده،من نمی خواستم بیاد بالا ولی تو یه حرکت پرید تو آسانسور و اومد بالا بعد هعم در آسانسور رو باز گذاشته بود که من نتونم بیام وقتی هم که اوم م بالا بی فایده بود هرچند حداقل اجازه ندادم اتاق هاتون رو بهم بریزه. من که با حرص نگاهش می کردم گفتم: -خدا بهتون صبر بده. اردوان خندید و گفت: -عجب،پایین که دیگه همه چیز سرجاشه اگر ممکنه اونجا یه چایی تحویل بنده بدین. و در حالی که انگار از جادوی چشم هایش باخبر بود به چشم هایم خیره شد و گفت: -اندازه یه چایی که تمکین می کنید؟به عنوان همسر بنده! من که انگار دمیا به کامم شده بود گفتم: -بله حتما،فقط به یه شرط. اردوان که چشم هایش حالا دیگر می خندید گفت: -چه شرطی؟ -باید خرابکاری های نامزد عزیزتون رو درست کنید. انگار منتظر بود من ظرط بذارم تا او هم درخواستی داشته باشد.گفت: -اون وقت باید یه شام هم تمکین کنید،بدجوری گرسنمه از دست این دختره ناهار هم نفهمیدم چی خوردم. من که لبخند می زدم گفتم: -قبول. اردوان هم لبخند روی لب هایش نشست و چشم هایش هم به نظرم حسابی می خندید.گفت: -خوب پنالتی به نفع خودتون می گیریدها! بعد برای اولین بار با همدیگه داخل آسانسور شیشه ای شدیم و پایین رفتیم.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
طلایه ۸
انگار که اردوان به قصد جانم بالا اومده بود که سوئیچ و موبایل و هم چنین کفشاشو هر کدام به سمتی پرتاب کرده بود از این که چه فکری می کرده و چه شده ناگهان لبخندی روی لبهایم نقش بست که دور از چشم اردوان نموند و گفت: -چیه؟!مسخره می کنید؟!مثلا می خواهید بگید که من خیلی شلخته هستم؟ من که لبخندم پر رنگ تر شده بود گفتم: -نه!اصلا چنین جسارتی نکردم فقط با خودم گفتم((خدا عجب در و تخته رو خوب جور کرده))! اردوان که با شیطنت خاصی نگاهم می کرد و گفت: -اره اون هم چه جوری!... از حرص لب پایینم رو جوییدم و بی انکه حرفی بزنم به سمت اشپز خانه ی اردوان رفتم و بساط چای را اماده می کردم .اردوان که انگار قصد نداشت از دور و برم کنار برود اومد روی صندلی اشپز خانه نشست و با حالت دستوری ولی مهربان گفت: -برای شام لطفا زرشک پلو با مرغ ! من که با اخم نگاهش می کردم ,از پشت اشپز خانه ی اردوان همان پستویی که مخفیانه همان شب کذایی بود یک جارو و خاک انداز برداشتم و در حالی که به دستش می دادم گفتم: -لطفا با دقت!بعد هم وسایل خسارت دیده رو تهیه کنید! انگار خنده ترین جک سال را برایش کفته باشم بلند زد زیر خنده و گفت: -این دفعه رو باشه ولی وظایف یه مرد تو خونه این نیست ها!گفته باشم! من هم که دوست داشتم لجش رو در بیاورم گفتم: -بله واقفم ولی اگر دفعه ی بعدی در کار باشه مثل اینکه من در مورد تصمیمم برای اینده همین چند لحظه ی پیش باهاتون حرف زدم. به یک باره خنده روی لب های خوش ترکیبش ماسید و با لحن سردی گفت: -مثل اینکه این هدف ,هدفی که می کنید بیشتر جواب به خواستگارانه تا درس خواندن چون من بهتون گفتم با خیال راحت می تونید همه جا درس بخونید! من هم که از دیدن رنگ ارغوانی اش تا حرف خواستگار وسط می یومد توی دلم قند اب می کردم؛گفتم: -ولی من هم تمام مشکلات و معضلات سر راه شما و خودم رو برشمردم ! در حالی که چای دم کشیده بود با نهایت دقت و سلیقه توی فنجان ها می ریختم روی میز گذاشتم و خودم هم روی صندلی مقابلش نشستم . اردوان متفکرانه با فنجان چای بازی می کرد ولی من حس می کردم یک جور هایی بی قرار است گفت: -تو اگر نگران من هستی به این چیز ها کار نداشته باش و یه مدت به من مهلت بده من خودم همه چیز رو درست می کنم .در ضمن یک خورده هم به فکر ابروی پدرت باش ,من شنیدم پدرت خیلی ادم محترم و سر شناسیه ,فکر نمی کنم راضی باشی با خودت مهر طلاق موجبات موجب ناراحتی و سر افکندگی شون رو فراهم کنی ! اردوان که جمله ی اخر را با کنایه ی خاصی بیان می کرد انگار فکر مرا خوانده بود که به فکر ابروی پدر و مادرم راضی به هر کاری هستم و انگار که سکوت من نشانه ی قدرت او و نقطه ی ضعف من بود کمی لحن کلامش قدرت گرفت و ادامه داد: -در هر صورت میل خودته اگه اینقدر نگرانه جواب به خواستگارات هستی می تونیم برای طلاق اقدام کنیم ولی اگر به من اعتماد کنی هیچ وقت نه ابروی پدر و مادر شما می ره و مادر من دلش می شکنه! من که خودم بیشتر از اردوان به این شکل زندگی رضایت داشتم و اگر تا اخر عمرم هم وضع به همان صورت می گذشت شکایتی نداشتم در حالی که فکر می کردم گفتم: -پس بهتره حد و حدود هایی برای هم قائل بشیم که هیچ کس از حد خودش تجاوز نکنه و باعث ناراحتی و درد سر دیگران نشه. اردوان که چایش را تمام کرده بود دست هایش را ستون چانه اش کرد و مستقیم به من که رو به رویش نشسته بودم نگاه کرد و گفت: -بفرمایید من سرا پا گوشم برای حفظ ابروی خانواده ام و مخصوصا نارات نشدن مامان فرنگیسم راضی هستم هر کاری بکنم. من که تو دلم می گرفتم اره جون خودت به خاطر انها همین چند ساعته پیش بود که با تحدید گفتی((تکلیفت رو روشن می کنم و دیگه خودت نخواستی))و این حرفا ,حالا واسه من مامان فرنگیس جون شده بیچاره فرنگیس خانوم سال تا سال ,ماه تا ماه حسرت دیدن شازده پسرش رو داشت اردوان خان یک سر نمی زد حالا عزیز شده ولی در این باره چیزی نگفتم.سپس در حالی که سرفه ای می کرد م تا صدایم صاف شود گفتم: -اول اینکه دیگه این نامزد عزیزتون حق نداره به طبقه ی من پا بذاره چون من برای خودم حریم خاصی قائلم و به یک سری چیز ها اعتقاد دارم مثلا روی همان فرشی که ایشون امروز با کفش اومدن و دق و دلشون رو سر وسایل من خالی کردن من نماز می خوندم .دوم اینکه حق ندارید به صرف شنیدن یک سری دروغ و شایعه تحت تاثیر نامزدتون قرار بگیرید و زنگ بزنید به من و تن و بدنم رو مثل امروز بلرزونید .خودتون بید مسائل خصوصیتون رو حل کنید چون اگر یک بار دیگر تکرار بشه من دیگه فکر ابرو و این حرفا رو نمی کنم .سوم این که نه شما به مسائل خصوصی من کاری داشته باشید و نه من به مسائل خصوصی شما کار دارم .چهارم هم اینکه حد اقل برای اینکه خانواده ی من بیشتراز این شک نکنند بعضی مواقع باهاشون تلفنی صحبت بکنید .اخه در تمام این مدت من جلوشون فیلم بازی کردم که مثلا با شما خوشبخت هستم و حضور نداشتن شما هم به خاطر درگیری های شغلی عنوان کردم . لحن صدایم حالت ملتمسانه ای به خود گرفته بود با طمانینه ادامه دادم : -اخه می دونید راستش من خجالت می کشم تنهایی برم پیششون اون ها فکر می کنن شما از این ادم هایی هستید که خیلی خودتون رو گم کردید و اصلتون رو فراموش کردین. من که با این حرفم دوست داشتم حرف دل خودم رو به اردوان زده باشم ته دلم حسابی خنک شد ولی سرم رو زیر انداختم و گفتم : -ببخشید این حرف رو زدم اخه اون ها از شب عروسی به بعد حتی یک بار هم با شما صحبت نکردند ,اقا جونم اینها حرفی نمی زدند که شما چرا نمی رید خونشون ولی خب یک تلفن خشک و خالی که دیگه.....
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
طلایه ۸
بقیه ی حرفم رو نا تموم گذاشتم و گفتم: -حالا این شرایط منه ,اگه نخواستید و هر چند می دونم که این وضعیت هم چندان دوام نداره بهتره همین الان همه چیز رو تموم کنم یعنی حقیقت اینه که من الان خوب سوژه ای برای .... اردوان که تا ان موقع در نهایت ارامش به حرف هایم گوش داده بود یک دفعه امد وسط حرفم و بعد با لحن طعنه امیزی گفت: -حالا نترس سوژه ی خوبت رو از دست نمیدی ! من که برای خودم کلی نوشابه باز کرده بودم که اردوان عاشقم شده و قید گلاره رو می زنه با این حرفش انگار یه باره همه ی ارزوهایم ویران شده بود که زبانم را کوتاه کردم و پیش خودم گفتم((حالا نکنه اصلا پشیمان بشه ))و سکوت کردم .اما اردوان گفت: -باشه شرایط قبول ولی من هم یه شرطی دارم . من که همه ی وجودم گوش شده بود گفتم: -خب ,چه شرطی؟ اردوان که دوباره نگاهش شیطنت امیز شده بود گفت: -باید مثل همه ی زن ها ی دیگه برام شام و ناهار درست کنی! در حالی که خنده ام گرفته بود گفتم: -ولی من که تو این مدت .... اردوان پرید وسط حرفم و گفت: -اره,درست می کردی ولی فرقش اینه که باید نظر خودم رو هر روز بپرسی نه با سلیقه ی خودت . با تعجب نگاهش می کردم و تو دلم می گفتم((حتما بعضی از غذا ها رو دوست نداشته و تو سطل اشغال می ریخته))ولی از فرنگیس خانوم سوال کرده بودم از این فکر که فرنگیس خانوم با ذائقه ی پسرش اشنا نبوده و اشتباهی حرف زده ناراحت بودم اما اردوان که منو حسابی تو فکر دید گفت: -یعنی اینقدر سخته من چهار تا شرط سخت شما رو پذیرفتم ولی شما.... به خودم امدم و گفتم: -نه اصلا پس قرار داد منعقد شد ؟! اردوان جارو و خاک انداز رو برداشت و گفت: -حالا بنده باید از کجا شروع کنم؟ از شدت خوش حالی لپ هایم گل انداخت و گفتم: -نه نمی خواد شوخی کردم خودم الان می رم درستش می کنم . اردوان به سمت اسانسور رفت و گفت: -ولی انگار ,زرشک پلو با مرغ رو فراموش کردین! انگار بهترین پیشنهاد عمرم رو شنیده بودم با خوش حالی به سمت یخچال اردوان رفتم و وسایل لازم رو برداشتم و دست به کار شدم . وقتی همه چیز را اماده کردم بالا رفتم تا به اردوان کمک کنم عاز این که اردوان اینقدر سریع همه چیز را مرتب کرده بود حسابی تعجب کردم گفتم: -خسته نباشید! به چهره ی مردانه ی او که حسابی عرق کرده بود خیره شده .اردوان هم خندید و گفت: -چیه تا به حال فوتبالیست کارگر ندیده بودی؟! از حرفش خنده ام گرفته بود و گفتم: -نه اخه فکر نمی کردم شما هم .... اومد وسط حرفم و گفت: -مثل اینکه تا قبل از اینکه شما تشریف بیارید من زندگی مجردی داشتم ها! -البته با کمک اقا رحیم! اردوان اخم کرد و گفت: مثل اینکه اون ماهی یک بار هم نمی اومد ها!البته بهتره بگیم اقا رحیم بیشتر نیمکت نشین بود ! همه جا را که مرتب شده بود از نظر گذراندم و گفتم: -حتما اون طوری یه که می گین یعنی نتیجه ی عملتون این رو می گه!اردوان سرشو تکان داد و گفت: -چیز هایی رو هم که خسارت دیدن براتون فردا تهیه می کنم . در حالی که با دمم گردو کشکستم گفتم: -نه نمی خواد لازم نیست! اردوان به چشم هایش حالت خاصی داد سپس اشاره ای به طبقه ی من کرد و گفت: -الوعده وفا بنده کارم رو انجام دادم یعنی نود دقیقه تمام شد ,رفتیم تو دقت اضافه! من که حسابی ذوق زده بودم گفتم: -فقط یه نیم ساعت می خوام که برنج دم بکشه اخه قید زمانی که نداشتیم مگه تایم فوتبال بوده به من نگفتید! اردوان با شیطنت نگاهم کرد و گفت: -حیف نبود که ابن زبان رو همیشه بسته نگه داشته بودی!! و در حالی که دستی به مو های پر پشتش می کشید ادامه داد: -خب پس بین دو نیمه یه دوش بگیرم از این وضعیت در بیام .در ضمن شما هم قید زمانی رو به جا بیارین! شپش برای دومین بار با اسانسور شیشه ای پایین رفتیم .من که احساس می کردم شاید دارم ان شب بهترین شب زندگیم رو می گذرونم چند بار خودم رو نیشگون گرفتم که خواب نباشم ! وقتی اردوان با حوله ی سفید رنگش بیرون امد .تازه به یاد اوردم که چند وقت پیش از دیدنش به همین حالت در کنار گلاره چقدر حسرت خورده بودم ولی باید حد و حدود خودم رو می دونستم تا وقتی می توانستیم زیر یک سقف بمانیم که اردوان متوجه گذشته ی من نشه و این تا زمانی که حریم بین ما حفظ می شد میسر بود کاملا طبق قرار داد عمل کنم . در همین افکار بودم و داشتم با سلیقه ی خاصی سالاد کاهو درست می کردم که اردوان وارد اشپز خانه شد و دماغش را به حالت بو کشیدن عمیقی بالا کشید و گفت: -انگار بوی غذا وقتی در حال درست کردنش برسی بیشتر اشتها رو تحریک می کنه ,تا دیدن غذای اماذه توی یخچال ! متوجه مقصودش شده بودم بنا بر این گفتم: -ولی قرار داد فقط غذای اماده طبق نظر شماست نه چیز دیگه ای! اردوان به حالت تفکر سرش کمی سرش را تکان داد و خاراند و گفت: -ببخشید من اشتباه کردم پس باید این رو هم اضافه کنم! یکی از ابروهامو بالا بردم و گفتم : -نه اصلا ,نه شرطی اضافه می شه و نه شرطی کم درسته قرار داد غیر کتبی بود ولی محکمه پس هیچ دخل و تصرفی جایز نیست ! اردوان باز هم لبخند روی صورتش نشست و گفت: -نه واقعا هر چی می گذره بیشتر پی می برم چقدر حیف شد ه تو این مدت خاموش بودین! من که کی خندیدم گفتم: -البته امشب شام رو به مناسبت عقد قرار دادمون با هم صرف می کنیم ولی من بعد طبق قرار داد عمل می کنیم . اردوان هم خندید و گفت: -انگار جدی جدی ما شدیم یه شوهر قرار دادی تمام عیار ! دوباره با خنده ادامه داد: -تا حالا فوتبالیست قرار دادی بودیم زندگیمون دست خودمون نبود وای به حال اینکه شوهر قرار دادی هم بشیم! با لبخند گفتم: -امید وارم تمام بند های قرار داد رو به خوبی اجرا کنیدوالا فسخ قرار داد فسخ عقد نامه هم هست! اردوان اخم کرده و گفت: -انگار قضیه ی اون تنفره که اول گفتی چندان هم غیر واقعی نیست ,من رو بگو همش خودم رو نوید می دادم که همش از سزر ناراحتی زیاده . از اینکه اردوان تمام حرف های من رو یادش مونده اون هم کلمه ی ازت متنفرم رو خجالت کشیده و سکوت کردم و خودم رو مشغول چیندن میز شام نشان دادم .اردوان هم که انگار حسابی پکر شده بود به اتاقش رفت و بعد در حالی که یک شلوارک و تی شرت پوشیده بود ,بی توجه به من تلویزیون را روشن کرده و حواسش را از من پرت نشان می داد .من که از حرف خودم تا حدی پشیمان شده بودم ولی چون نمی توانستم از حد مجازم فراتر بروم بی توجه به بحثی که دقایق پیش بین ما بود .بلند گفتم:
-الوعده وفا بفر مایید شامتون حاضره به وقت اضافه هم نکشیدهاردوان که نگاهش پر از دلخوری بود،سر میز نشست و در حالی که انگار از دیدن غذای مورد علاقه اش کمی حالش تغییر کرده بود نگاه سپاس گزارش را به صورتم دوخت.من سعی می کردم از نگاهش فرار کنم،کفگیر را برداشتم و برایش مرغ و سپس مرغ ریختم.آخ که من چقدر آرزوی رسیدن چنین روزی را داشتم ولی دنهایت باید پا روی احساسم می گذاشتم. اردوان که انگار از قحطی فرار کرده بود در چشم برهم زدنی بشقابش را که خالی بود با لبخندی به طرفم گرفت و گفت: -بی زحمت برام بریز. یک لحظه همه چیز را فراموش کردم و او را که مثل بچه هایی که از مادرشان طلب غذا می کردند با هیجان می نگریستم.گفتم: -همه شو خوردی! اردوان با لبخند سرش را تکان داد و گفت: -اشکالی داره؟اون قدر امشب گرسنمه که هر چی بهم بدی می بلعم. و نگاه شیطنت بارش را بهم دوخت.با آن نگاه انگار روی ابرها راه می رفتم.سریع بشقابش را دوباره پر کردم،دوست داشتم همان طور خیره بنشینم و غذا خوردنش را نگاه کنم ولی زشت بود،خودم را مشغول غذا خوردن کردم که اردوان گفت: -خیلی خوشمزه شده،برای فردا ظهر هم برام همین رو دست کن. من که همیشه می دیدم اردوان ظهرها خانه نیست با تعجب گفتم: -مگه ظهرها هم می یایی؟ اردوان با اخم نگاهم کرد و گفت: -مثل این که به این زودی قرارداد یادت رفت! -نه،آخه معمولا ظهرها خونه نبودی! اردوان خندید و گفت: -پس آمار رفت و آمد من رو داری؟ دوباره لبخند دلنشینی زد و من در حالی که سر تکان می دادم گفتم: -آخه صدای در،بالا می یاد. اردوان همان طور که برای خودش آب می ریخت گفت: -آخه اون موقع ها هیچ غذایی انتظارم رو نمی کشید. -ولی آخه... اردوان وسط حرفم آمد و گفت: -شوخی کردم بعضی روزها نمی تونم ظهرها خونه بیام،اما خبرش رو بهت می دم. من هم سری به علامت تفهیم شد تکان دادم و گفتم: -در هر صورت برای فردا همین غذا می مونه می ذارم تو یخچال. اردوان که سالادش را هم تا ته خورده بود و با دستمال به حالت قشنگی دهانش را پاک می کرد،گفت: -بی زحمت،یه چای هم درست کن قول می دم دیگه ازت هیچ چیزی نخوام. من که دوست داشتم تا صبح هر چه می خواد فراهم کنم سریع کتری را روی گاز گذاشتم و ظرف میوه را هم آماده کردم و روی میز قرار دادم.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
طلایه ۸
اردوان در نهایت سکوت پنج دقیقه ای می شد که مرا زیر نظر داشت وقتی متوجه نگاهم شد سرش را به طرف تلویزیون گرفت،دیگه احساس می کردم باید بروم بالا و ماندنم لزومی ندارد،هرچه زودتر چایم را نوشیدم.گفتم: -اگه کاری نداری من باید برم. اردوان که تازه یادش افتاده بود که ما،در عین کنارهم بودن از همدیگه جداهستیم گفت: -می تونم یه سوال ازت بکنم؟ با این که توقع چنین چیزی را نداشتم و دوست داشتم زودتر به تختخوابم پناه بروم و هر چه زودتر به اتفاقاتی که از ظهر بر من گذشته بود،غافلگیری اردوان وقتی مرا دید،نگاه گرمش،حضورش و خلاصه هر چیزی که او در آن نقش داشت،فکر کنم گفتم: -بفرمایید! اردوان که کمی خیره نگاهم می کرد گفت: -بین تو کوروش چیزی هست؟ من که توقع شنیدن این سوال را اصلا نداشتم در حالی که یک دفعه خیلی هول شده بودم گفتم: -مثل این که قرار نبود تو مسائل خصوصی.... وسط حرفم آمد و گفت: -فقط همین یه مورد،اگر هم نگی مجبورم از کوروش سوال کنمٰ،اونم که فعلا از شرایط من و تو هیچی نمی دونه و خیلی راحت همه چیز رو می گه. جمله ی آخرشو با شیطنت خاصی بیان کرد یعنی بهتره خودت بگویی،من که قصد داشتم کمی اذیتش کنم گفتم: -از کجا می دونی شاید هم همه چیز رو بدونه. یک دفعه چای تو گلویش پرید و به سرفه افتاد و با تعجب ابروهاشو بالا برد و باخشم گفت: -یعنی این نارفیق همه چیز رو می دونسته و ه جای این که به من حرفی بزنه،خودشو به تو نزدیک کرده؟! اصلا فکر نمی کردم اردوان تا این حد رگ غیرتش ورم کند و عصبانی شود.طوری که صمیمی ترین دوستش را نارفیق خطاب کند آن هم آدم متشخصی مثل کوروش را،وقتی دیدم دارد با عصبانیت به سمت تلفن می رود و انگار می خواهد بهش زنگ بزند.گفتم: -نه اون هیچی نمی دونه،شوخی کردم.جواب سوالت هم این که من فقط از طرف نهال با جناب دکتر آشنا شدم،اون فکرهایی برا یخودش داره ولی من شرایطم رو بهتر از هر کسی می دونم. اردوان از نصفه راه برگشته و روی مبل ولو شد و نفس راحتی کشید،صورتش را که معلوم بود حسابی طبق گذشته ها ارغوانی شده به سمتم نگرفت و آهسته گفت: -بهتره همیشه همین طور عاقل باشی. و سکوت کرد.در همین افکار بودم که یک دفعه تلفن طبقه ی پایین زنگ خورد.اردوان فکر کرده بود گلاره است و با دستش علامت داد که ساکت باشم من که به یک باره انگار نیشتر به قلبم زدند،در حالی که از ناراحتی اشک به چشم هایم هجوم آورده بودو با خودم گفتم"دیگر زیادی پررو و متوقع شدی به همین حد هم راضی باش."سکوت کردم و کلی به خودم دلداری های دیگر دادم که صدای اردوان که به من نزدیک شده بود به گوشم رسید گفت: -نه مامان،حالش خوبه،آره به خدا همین جا کنارم نشسته،باشه الان می گم زنگ بزنه. با این حرف اردوان تازه یادم افتاد برای امشب بلیط هواپیما داشتم و قرار بود به اصفهان بروم،روی پیشانیم زدم و گفتم: -وای خدای من،چرا یادم رفت آخه؟ تو دلم می گفتم"دختره شوهر ندیده یه شب چشمت به شوهر نصفه نیمه ات افتاد پاک همه چیز یادت رفت.مثلا امشب منتظرت بودن،بیچاره ها خبر نداشتند تازه بعد از این هخمه وقت دختر بیچاره شان امشب با شوهر یه شام خورده و اونقدر حواسش پرت شده که تاریخ تولدش رو هم فراموش کرده چه برسد به پرواز شبش." اردوان که با گوشی بی سیم به سمتم می آمد گفت: -تو امشب قرار بوده بری اصفهان؟! با خجالت از فراموشکاریم به چشم های اردوان نگاه کردم و گفتم: -آره،نمی دوم چرا یادم رفت،امروز اونقدر... اردوان وسط حرفم امد و با لبخند شیطنت باری گفت: -مثل این که خیلی نگرانت شدن،به موبایلت هم زنگ زدن برنداشتی،تلفن رو هم انگا رجواب ندادی،زنگ زدن به مامان من تا از من خبری بگیرن.حالا خوبه یه امشب رو من ازت باخبر بودم والا چه سوتی می شد! من که تلفن بی سم را از دستش می گرفتم،گفتم: -اگر امشب شما حواسم رو پرت نمی کردی،هیچ وقت کار به اینجا نمی رسید. اردوان یک ابروشو بالا برده و گفت: -خوبه هنوز هیچی نشده همه تقصیرها افتاده گردن من!خدا آخرش رو به خیر کنه،زودتر یه زنگ بزن بگو مثلا اردوان مشکل داشته یعنی یه کاری براش پیش اومده نتونستم بیام. با تمسخر نگاهش کردم و گفتم: -حالا نه این که همیشه شما کار نداشتی و همراهم بودی!اونها هم خوش باور می گن،خب مگه همیشه این شوهر عزیزت کار نداره؟1 اردوان که ردی از شرم در نگاهش نشسته بود،گفت: -خب،بگو اردوان گفته وایستا خودم دو سه روز دیگه می برمت. لحظه ای چشم هایم گرد شده و از شنیدن این حرف اردوان شوکه شدم و انگار به گوش هایم شک کرده باشم،گفتم: -یعنی این که شما هم همراهم می یای؟! انگار به حرف خودم شک کرده بودم گفتم: -یعنی الکی بگم شما می یای؟!آخه بعد هی می خوان بگن پس چرا... اردوان وسط حرفم پرید و گفت: -خب می یام،به خاطر شرط آخری که جای هیچ شک و شبهه ای براشون باقی نمی مونه،شما هم نگران نمی شی که هی به خواستگاران عزیزت فکر کنی.در ضمن باید یه سری هم به مامان فرنگیس اینها بزنم. و زیر لب چیزی گفت که فقط حسن سلیقه شو از جمله اش شنیدم. حتی نمی تونستم حرف های اردوان رو باور کنم.با این حال شماره ی خانه ی آقاجونم را گرفتم و منتظر شدم تا تماس برقرار شود،مامان که بیچاره نگرانی از الو گفتنش معلوم بود با اولین زنگ گوشی را برداشت من که نمی دانستم چه بهانه ای برای این سهل انگاریم بیاورم گفتم: -سلام مامان جون. مامان که از شنیدن صدای من خیالش راحتش ده بود گفت: -سلام طلایه،مادر تو کجایی؟!نباید یه زنگ به ما بزنی که نمی یایی،حداقل گوشیتو جواب بده. انگار با فرنگیس خانم حرف زده بود.گفتم: -ببخشید،راستش اردوان حالش زیاد خوب نبود،یعنی مریض شد و دیگه نمی شد تنهاش بذارم. مادرم که انگار خیلی نگران شده بود گفت: -نکنه مادر سر امدنت حرفتون شده؟اگر می بینی شوهرت راضی به اودنت نیست نمی خواد بیایی. همیشه احساس می کردم مادر فکر می کند اردوان زیاد راضی نیست من پیششون بروم ولی با آن حرف هایی که اردوان زد خیالم راحت شده بود با خیال ی آسوده گفتم: -نه مامان جون،اتفاقا اردوان گفت یکی،دو روز صبر کنم با همدیگه بیاییم،آخه یه خورده کارهاش سبک شده. مامان انگا ریک دفعه همه ی نگرانی هایش فراموش شده بود.چون فوری گفت: -راست می گی زلایه؟!چه فکر خوبی،راستش رو بخوای دیگه آقاجون بهش برخورده که چرا دامادش یه بار هم نیومده هر چی هم من بهش می گفتم دامادش سرشناسه،گیر و گرفتاره به گوشش نمی رفت،مادر خیلی کار خوبی می کنید.پس ما منتظریم!قبلش حتما یه زنگ بزن که من تهیه ببینم مادر،آخه ناسلامتی اولین باره داماد عزیزمون می خواد بیاد! از آن همه شور و شعف مادرم،از این که تا این حد خوشحال شده بودم لبخند رضایت روی لب هایم نقش بسته بود و گفتم: -باشه،حتما زنگ می زنم،علی رو ببوس دلم خیلی براش تنگ شده. اردوان که انگار با شنیدن نام علی گوش هایش کمی تیز شده بود بعد از این که تماس را قطع کردم گفت: -چی شد؟!خیالشون راحت شد؟ -آره،اصلا نمی دونم چرا یادم رفت!هیچ وقت تا به حال این طوری نبودم. اردوان مرموز نگاهم کرد و گفت: -علی همون برادرت ود؟! با خنده گفتم: -نه،پسرعموم بود. با این حرف رنگ نگاهش تغییر کرده و با حالت خاصی گفت: -پسرعمو؟ دیدم دوباره بد نگاه می کند گفتم: -نه بابا،برادرمه. اردوان تا خواست حرفی بزنه تلفن دوباره زنگ خورد.اردوان که می خندید گفت: -حتما الان مامانت به مامان فرنگیس خبر رفتن من به اصفهان رو داده و مامان فرنگیس هم زنگ زده مطمئن بشه. به طرف تلفن رفت ولی انگار حدسش اشتباه بود چون دستش را به حالت هیس جلوی دهانش گرفت من که مطمئن شدم گلاره است از روی مبل بلند شدم و در حالی که به علامت بای بای برایش دست تکان می دادم به سمت آسانسور رفتم شاید آن لحظه داشتم از شدت حسادت می میردم و می خواستم فرار کنم اما اردوان در حالی که گوشی به دست دنبالم می آمد دستم را گرفت و با حالت انگشتش مثلا گفت یک دقیقه صبر کنم،دوست نداشتم شاهد گفتگوهایش با گلاره باشم ولی اردوان نگاهم داشته بود و نمی توانستم حرفی هم بزنم.سرم را پایین انداخته بودم و سکوت کرده بودم و لی کتملا واضح می شنیدم که اردوان گفت: -می دونستم با اون همه قرص که خوردی حالا،حالاها خوابیدی.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
طلایه ۸
نمی دانم گلاره چی گفت که اردوان گفت: -روی کارهات فکر کن می فهمی. و دوباره در حالی که انگار عصبی شده بود گفت: -دارم بهت می گم باشه،گفتم باشه. نمی توانست راحت حرف بزند در حالی که بهم اشاره می کرد صبرکنم به سمت اتاقش رفت.من که حوصله ی دیدن و شنیدن این حرف ها را نداشتم و دوست نداشتم شبی را که برایم به آن قشنگی بود با شنیدن مکالمه اردوان خراب کنم.دکمه آسانسور را زدم و به طبقه ی خودم رفتم.اصلا من مگر بله قربان گوی او بودم که به حرفشش گوش کنم و بمانم و عذاب بکشم. با دیدن طبقه ی خودم که با دست های اردوان دوباره تمیز شده بود،لبخند روی لب هایم نشست و سعی کردم به تلفن چند دقیق پیش اصلا فکر نکنم.آنقدر چیزهای خوب اتفاق افتاده بود که قادر بودم دقایق آخر را از ذهنم ساسنور کنم.همین که قرار بوداردوان همراه من به اصفهان بیاید مثل یک معجزه بود ولی یک لحظه از این که منصرف شود ترسیدم.با این که نمی خواستم بهش فکر کنم ولی مدام داشتم به خودم می گفتم"آنها الان دارند بهم چی می گن یعنی اردوان بهش می گه مجبور شدم خرابکاری هاتو درست کنم؟"وای که اگر این را بهش می گفت،چقدر عالی می شد.دختره ی روانی چی سر خونه زندگی من آورده بود. در همین افکا بودم که متوجه شدم اردوان به شیشه ی اسانسور می زند.در حالی که از اتاقم بیرون می رفتم اردوان که در آسانسور منتظر اجازه ی ورود من ایستاده بود گفت: -ببخشید خواب بود؟! -به این زودی خوابم نمی بره. اردوان که انگار معذب شده بود گفت: -می خواستم بگم،بگم...اگر ممکنه شماره ی موبایلت رو داشته باشم. گوشی اش رو از جیبش درآورد و بعد شماره ام را گفتم و اردوان وارد کرد و گفت: شماره ی منو داری؟ -نه متاسفانه. خندید و گفت: -الان شماره ات رو می گیرم که شماره ی من هم برای تو بیفته. بعد صدای زنگ موبایلم از اتاق آمد.اردوان که فکر می کرد به خاطر گلاره ناراحت شدم بی مقدمه گفت: -گلاره بود،می گفت.... وسط حرفش پریدم و خیلی قاطع گفتم: -مطمئنا به من ربطی نداره. -آخه... -لزومی نداره برای من توضیح بدید بالاخره ایشون نامزدتونه اگر امروز هم اینجا رو بهم ریخته دلایل خودش رو داره،شماهم که قول دادید دیگه هرگز تکرار نشه. هروقت صحبت و فکر گلاره پیش می امد دوباره خودم را دور می دیدم و لحن صحبتم حالت رسمی می گرفت بعد به خاطر این که فراموش نکند رابطه ی ما فقط برای آبروی خانواده هامون یک قرارداده،گفتم: -من می دونم شما برای آبریو خانواده تون راضی به این مسائل شدین،پس اصلا احتیاج نیست شرایط زندگی خصوصیتون رو بهم بریزین در ضمن به خاطر این که قرار شد بیایید اصفهان ممنونم. اردوان که چهره اش کمی کلافه نشان می داد سری تکان داد و گفت: -نه،واجب بود خودمم یه سری بزنم. چون می ترسیدم بعد از تماس گلاره پشیمان شده باشد گفتم: -فقط لطفا زودتر خبرش رو بهم بدید که به خانوادم بگم کی می ریم. کمی فکر کرد و گفت: -همین پس فردا صبح حاضر باشی،کارهامو می کنم که بریم. ناخودآگاه لبخندی روی صورتم نشسته و گفتم: -همین پس فردا؟! اردوان از خوشحالی من چشم هایش برق زد و گفت: -اصلا چرا پس فردا!همین فردا عصری می ریم من تا ظهر کارهامو تموم می کنم تو شاعت پنج بعد از ظهر منتظر باش. دوست داشتم بگویم دستت درد نکنهَعاشقتم.اما فقط گفتم: -پسَمن فردا صبح به مامانم اینها خبرش رو می دم. انگارا ردوان خیال نداشت برود به گمانم برای او هم امروز با همه ی روزهای عمرش فرق داشت.وقتی خمیازه مرادید هرچه سعی در مهارش کردم بی فایده بوود.لبخندی زد و گفت: -شماره ی موبایلت رو گرفتم که فردا اردو شام رو بدم ولی انگا رمن باید تو رو مهمون کنم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: -دوست دارید یه چیزی درست می کنم. اردوان لبخند زد و گفت: -با این که از شام دستپخت شما نمیشه گذشت ولش شام فردا باشه با بنده. و در حالی که وارد آسانسور می شد گفت: -طلایهَمن... بعد از مکثی گفت: -هیچی،هیچی،فعلا خداحافظ و شب بخیر. و پایین رفت.در حالی که خنده ام گرفته بود گفتم: -خدا رحم کرده فقط اومده بود یه شماره بگیره والا تا صبح می موند. از این که قرار بود فردا با او بروم از شادی جیغ کوتاهی کشیدم و پریدم هوا...!ساعت چهار بعد از ظهر بود,از صبح که بیدار شده بودم از خوش حالی انگار روی ایر ها راه می رفتم حال و هوای به خصوصی داشتم .حمام کرده بودم و خیلی با وسواس حاضر شده بودم و بهترین شال و مانتویی را که داشتم به تن کرده بودم .لباس هایی هم که داخل چمدان گذاشته بودم بهترین هایم بودند بعضی از ان ها را فقط خریده بودم و حتی فرصت نشده بود بپوشم . انقدر ذوق زده بودم که قلبم به شدت می زد صبح زود به مامان گفته بودم که چه ساعتی از عصر عازمیم ,ان هم انگار مثل من خوش حال بود البته شاید هم بیشتر ,ولی نه هیچ کس توی دنیا ان لحطه مثل من شاد نبود.اگر بگویم بیست بار در ان یک ساعت اخر جلوی اینه رفتم دروغ نگفتم می دانستم که اردوان از دیدنم تعجب می کند دیشب که اصلا مرتب نبودم دل نمی کند برود حتی وقتی گلاره زنگ زد راستی به گلاره می خواهد بگوید داریم می رویم اصفهان؟امید داشتم خدا به خیر کند ,نکند لحطه ی اخر بگوید نمی ایم .در همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد شماره ی خودش بود.سعی کردم سعی کردم ارامشم را حفط کنم تا صدایم از خوش حالی نلرزد گفتم: -بله! -سلام من پایین منتظرم! -الان می ام . سریع چمدان و ساک بزرگ سوغاتی هایم را داخل اسانسور گذاشتم و پایین رفتم .اردوان که دم در مشغول در اوردن کفش هایش بود تا سرش را بلند کرد یک لحظه مثل کسی که برق بهش وصل کردند مات نگاهم کرد و سپس در حالی که امگار اصلا یادش رفته بود چه می خواهد بگوید با لکنت گفت: -من گرسنمه ,سلام! از بهت و حیرتش خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم و گفتم: -سلام !مگه ناهار نخوردی؟! در حالی که سعی می کرد بیشتر نزدیکم بشود گفت: -خوردم ,نه نخورم می شه گرمش کنی؟تا من یه دوش بگیرم یه خوره برای من هم مثل خودت رخت و لباس برمی داری؟ به چمدان هایم اشاره کرد .من که هنوز باورم نمی شد به همراه او می روم ,غذا رو گذاشتم گرم بشه و خواستم به سمت اتاقش برم تا برایش لباس بردارم که دیدم اردوان هنوز ایستاده و مستقیم مرا نگاه می کند یک دفعه نگاهم در نگاهش گره خورد و مستاصل مانده بودم که چی کار کنم ؟اردوان هم بد تر از من انگار ماتش برده بود و خیال رفتن نداشت ,اهسته گفتم : -تو که هنوز اینجایی! مگه نمی خواستی بری حموم؟ اردوان که به قول شیدا انگار رفته بود تو هپروت ,اهسته گفت: -طلایه!تو چقدر... از بقیه ی حرفش منصرف شد بود که گفت: -چقدر چیز میز,برداشتی؟ من که نگاهم به چمدانم افتاده بود گفتم : -نه ,یکیش سوغاتی یه ,اخه وقت هایی که تو نمی اومدی یه چیز هایی می گرفتم و می گفتم تو براشون فرستادی ,این دفعه رو هم فکر نمی کردم که با هم برویم از قبل خرید کرده بودم . اردوان به چشم هایم خیره شد و گفت: -چه فکر خوبی! سری تکان دادم . گفتم : چه می دونم یه جور هایی اجبار بود دیگه تازه این دفعه هم به علی گفته بودم که تو گفتی اگه شاگرد اول یا دوم و یا سوم بشه برایش دوچرخه بگیری .مثل اینکه اون هم شاگرد سوم شده و بیشتر از دیدن من دلتنگ خریدن دوچرخه اشه ! او که با اشتیاق به حرف هایم گوش می داد گفت: -چه خوب تا رسیدیم براش می خریم ! در حالی که غرق شادی بودم با خده گفتم : -ولی اینطور که تو حاظر می شی شب هم نمی رسیم! اردوان که نگاه مشتاقش را از من گرفت و گفت: -من همین الان می یام. به سمت حمام رفت .داشتم تند تند هر کدام از لباس های اردوان رو که به نظرم قشنگ می اومد بر می داشتم که متوجه زنگ موبایلش شدم با این فکر که شاید فرنگیس خانوم یا مامان اینا باشند به سمت تلفت همراهش رفتم و متوجه اسم گلاره شدم که روی صفحه ی موبایلش افتاده بود اهمیت ندادم و درباره مشغول به کار شدم و مسواک و حوله ی بزرگ و همچنین کوچکی هم داخل چمدان جای دادم و سپس درش را بستم و به سمت اشپز خانه رفتم و غذای اردوان را در داخل دیس ریختم ,خودم هم ناهار نخورده بودم ولی اشتها نداشتم سریع برایش سالاد درست کردم که اردوان از حموم بیرون اومد .و در حالی که اب موهایش را با حوله می گرفت گفت : -چمدون من رو هم بستی؟ با تشویش گفتم: -اره بستم ! می ترسیدم که دوباره گلاره زنگ بزند و اردوان رو پشیمان کند انگار اضراب خیلی در صورتم مشهود بود که گفت: -چرا اینطوری شدی؟ من که متوجه منظورش نشده بودم گفتم : -چه طوری؟
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت آخر ۸
اردوان که مشغول خوردن شده بود گفت: -هیچی انگار استرس داری! -اخه دیر شده می ترسم به تاریکی بخوریم . به سرعت خوردنش افزود و گفت: -به تاریکی که می خوریم ولی نترس من دست فرمونم خوبه! اما نگرانی من به خاطر چیز دیگه ای بود که گفتم: -میشه عجله کنی؟ -اردوان در حالی که با اشتها غذایش را می خورد گفت: -چشم الان تموم می شه لطفا مسواک و ژیلتم رو هم بردار. -مسواکت رو برداشتم ولی وسیله ی اصلاحت رو نه!هر چیز دیگه رو که می خوای بگو که بردارم! -اهان یه ژل مو هم بردار -باشه! مثل زنی که سال ها در کنار شئهرش زندگی کرده سریع به سراغ وسایلی که گفته بود رفتم اما با صدای زنگ موبایلش انگار به یک باره تمام دلشوره های عالم روی دلم ریختند اردوان گفت: -بله!نمی دونم که گلاره چی گفت که اردوان گفت: -می گم که مامانم مریضه. و بعد محکم تر گفت: -نمی شه نمی فهمی؟ می دونستم گلاره التماس می کند که به اصفهان نرود و من با تمام وجودم می خواستم که اردوان پای حرفش بماند .تمام وجودم مخصوصا گوش هایم خارج از اتاقبه حرف های اردوان بود .اردوان هم صداشو انقدر اهسته کرده بود که نمی شنیدم داشتم می مردم سریع وسایل رو جا دادم و از اتاق خارج شدم. تردوان گوشی را قطع کرده و اخم هایش در هم رفته بودبه یک باره بند دلم پاره شد سکوت کرده بودم انگار منتظر بودم که بگوید نمی شود برویم .دیس غذایش را داخل سینک گذاشت و در حالی که من همان طور پر از تشویش نگاهش می کردم از اشپز خانه بیرون رفت و گفت: -برداشتی؟ با حالت متفکرانه ای بهم خیره شد دستپاچه شدم و گفتم: -اره دیگه چیزی نمی خوای؟ -نه نمی خوام! صدایم می لرزید و به سختی سعی می کردم معلوم نشود .اردوان سری تکان داد و با تعجب و در حالی که با خودش فکر می کرد گفت: -الان لباس می پوشم. به سمت اتاقش رفت .من هم به اشپز خانه رفتم و سریع همه چیز را جابه جا کردم و شستم و همه چیز را مرتب کردم و بیرون امدم . اردوان شلوار جین روشن و تی شرت ابی رنگ پوشیده بود و در حالی که ادکلنش را روی خودش خالی می کرد بیرون امد.من هم در حالی که موهایم را جمع می کردم شالم رو سرم کردم اردوان هنوز چهره اش در هم بود از داخل اسانسور چمدان های مرا بیرون اورد و سپس چمدان خودش را برداشت و به سمت پارکینگ رفتیم. من اولین باری بود که بعد از شب عروسیمون کنار هم توی ماشینش می نشستیم .البته ماشینش رو عوض کرده بود و حالا صاحب ماشینی بود که من نه تا به حالا دیده بودم و نه اسمش برایم اشنا بود ولی خیلی قشنگ بود و معلوم بود که خیلی خاص و بی نظیره. اردوان چمدان ها رو جای داد و گفت: -خب نگفتی چرا رنگت پریده بود! و نگاهی زیر چشمی بهم انداخت .من که مشغول خوندن ایت الکرسی قبل از سفر بودم ,با دست اشاره می کردم که یک لحظه صبر کند .سریع بقیه اش را خواندم و در حالی که تو دلم می گفتم ((خدایا خودمون رو به خودت سپردم))به سمت اردوان برگشتم و گفتم: -چیزی گفتی؟ -هیچی گفتم چرا من تا رفتم حموم و برگشتم اونقدر منقلب شده بودی؟ نمی دانستم چه بهانه ای بیاورم اما گفتم: -من؟! -اره شما خانوم طلایه صولتی! از بردن نامم همراه فامیل خودش قلبم مالش رفت و با لکنت گفتم: -راستش ,راستش ترسیدم با زنگ ,زنگ موبایلت پشیمون بشی اخه به مامانم اینا قول داده بودم که حتما می اییم! اردوان در حالی که سرش را تکان می داد با شیطنت گفت: -اهان !پس میس کالم رو دیده بودی؟ و با حالت با مزه ای ادامه داد: -زود بخور دیر می شه به تاریکی می خوریم ,جریانات داشت! و خندید .از این که اردوان به راحتی مثل شیدا مچم رو گرفته بود خجالت زده شدم و سکوت اختیار کردم !اردوان گفت: -ببین طلایه خانوم تو این سفر رسما خانوم صولتی هستی ! در ضمن من وقتی قول بدم زیرش نمی زنم ,پس دیگه نگران این چیز ها نباشوقتی گفتم می ریم اصفهان تا مامان فرنگیسم رو ببینم و هم پدر و مادرت از خیالات بیرون بیان مطمئن باش که می ریم . از جمله ی اولش که مثلا می خواست بگوید فقط در این سفر می توانم به همه بگویم اردوان شوهر منه نه بعد از ان کمی دلخور شده بودم ولی از بقیه ی حرفش که به خواسته ی گلاره اهمیت نداده بود خوش حال بودم گفتم: -ممنون . اردوان صدای موسیقی ماشینش را کمی زیاد کرد .همیشه عاشق این اهنگ بودم نمی دانم اردوان از روی عمد قبلا این اهنگ رو انتخاب کرده بود یا همین طوری به قید قرعه به نام این ترانه افتاده بود که حرف دلم رو می زد شاید هم حرف دل اردوان ولی من را به حال و هوای دیگری که از هر چه چیز های عجیب در زندگیم بود فارغ شده بودم . من نیازم تو رو هر روز دیدنه از لبت دوست دارم شنیدنه صدای اردوان که این قسمت ها را خودش هم همراهی می کرد شعفی وصف ناپذیر ایجاد کرده بود . اگر مردهای تو قصه بدونن که اینجایی برای بردن تو با اسب بالدار می تازندانگار مقصود اردوان واقعا من بودم که آنقدر با احساس واژه ها را بیان می کرد.دوست داشتم همانجا ازش خواهش کنم گلاره را رها کند و مرا با این که دختر نجیب و پاکدامنی که او تصور می کرد نیستم بپذیرد ولی انگار محال بود اگر گلاره را هم رها می کرد من نمی توانستم.... کولر ماشین روشن بود و هوای خنک داخل ماشین با هوای گرم خرداد ماه حسابی در تضاد بود ولی من از درون گر گرفته بودم و گونه هایم گل انداخته بود و در افکار قشنگ و شیرین خودم فرو رفته بودم. نیم ساعتی از مسیر رارفته بودیم و دیگر از شهر خارج شده بودیم.همیشه عاشق جاده بودم.دوست داشتم هرچه بیشتر می رویم راه بیشتر بشود و هیچ وقت از به مقصد رسیدن راضی نبودم با این که این بار فرق می کرد و با این کارم،آقا جون اینها رو خرسند می کردم ولی از این که در یک محیط کوچک با او نفس می کشیدم و با موسیقی به ناکجا آباد پرتاب می شدم پایانش برایم خوشایند نبود. در همین افکار بودم که گوشیم به صدا درآمد.در حالی که سریع از داخل کیفم بیرون می کشیدم،متوجه اسم شیدا شدم.اردوان انگار تمام هوش و حواسش به موبایل من بود.نمی خواستم جواب بدهم،آخه گوشی موبایلم طوری بود که صدا کاملا توش پخش می شد و می ترسیدم شیدا طبق روال این چند وقته شروع بع بدگویی از اردوان کند و یا شروع به نصیحت و یا این که در مورد شاهرخ حرف بزند.ولی با نگاه پرسشگری که اردوان داشت سریع گفتم: -بله! اردوان صدای موسیقی را حسابی کم کرده بود تا بهتر بشنود.شیدا گفت: -سلام خوبی؟! آهسته گفتم: -سلام،تو چطوری؟دلم برات تنگ شده. شیدا بلند زد زیر خنده و گفت: -آره جون خودت وقت نمی کنم تلفن هاتو جواب بدم.حالا این تعارف شاه عبدالعظیمی ها رو ولش کن. در حالی که صدای خنده اش می آمد گفت: -مامانت اینها خوب هستن؟ -آره،سلام می رسونن.تو چه کار می کنی؟ -طلایه یه نفر اینجاست خیل یدلش برات تنگ شده. من که می دونستم منظورش کیهٰ،در حالی که نمی توانستم راحت با شیدا حرف بزنم و مانده بودم چه جواب دوپهلویی بدهم که اردوان متوجه نشود.گفتم: -ممنون.من چند روز دیگه برمی گردم. شیدا که هنوز می خندید گفت: -چی می گی دختر؟!شاهرخ دلش برات تنگ شده،از اون وقت که رفتی منو کشته بهت زنگ بزنم. می دونستم صدامون کاملا پخش می شود و مجبور بودم همه چیز را برایش تعریف کنم. گفتم: -شیدا بس کن انگار جریان منو نمی دونی! -مگه چه جریانی هست!من همه چیز رو بهش گفتم،اصلا مهم نیست.پدر عاشقی بسوزه که این خان داداش ما بعد از خان دایی نهال زنبیل گذاشته،البته باید ما رو تو اولویت قرار بدی چون خان داداش من پارتیش کلفت تره. متوجه عصبانیت اردوان که آن را سر گاز ماشین پیاده می کرد شده بودم.گفتم: -شیدا چی می گی؟!می دونی که من نمی تونم.....(با کمی مکث ادامه دادم)بی خودی امیدوارش نکن،نمی شه. -تو همه چیز رو بسپر به من کار نشد نداره،اومدی اینجا با چشم های بی صاحبت این بیچاره رو مجنون کردی،حالا هر موقع هم من حرف می زنم می گی امیدوارش نکن.من نمی دونم زود پا می شی می یای تهران،اصلا مامانم می خواد باهات صحبت کنه. -نه،اصلا شیدا این کار رو نکنی،من معلوم نیست کی از اصفهان برمی گردم.آخه قراره ما یک هفته دیگه بریم شمال. شیدا که می خندید گفت: -یه کاری نکن ما پاشیم بیاییم اصفهان!زودتر برگرد.من هم دوریت رو تحمل کنم این خان داداشم بی قراره. با آن سرعتی که اردوان از شدت عصبانیت پیدا کرده بود نزدیک بود پرواز کنیم که از ترس سریع خداحافظی کردم و رو به اردوان گفتم: -اردوان یواشتر،چرا این طوری می ری؟! اردوان که انگار تازه به خودش آمده بود.کم کم سرعتش را کم کرد.اولین باری بود که او را به اسم صدا می کردم ولی او اصلا محل نگذاشت و نیم نگاهی هم بهم نکرد.می دانستم که از حرف های شیدا که کاملا شنیده می شد ناراحت شده.ولی به من چه ربطی داشت که داداش شیدا دلش برایم تنگ شده من که حتی بهشون گفته بودم شوهر دارم.در همین افکار بودم که اردوان گفت: -این شیدا کدوم دوستته؟ من که منتظر یک حرفی از طرف اردوان بودم تا همه چیز را بگویم و خیالش را راحت کنم.آرام گفتم: -همان قد بلنده که توی میهمانی نهال و نامزدی شما هم بود. اردوان که فکر کرده بود از روی عمد گفتم نامزدی شما که بهش بگویم به تو ربطی نداره به خواستگارهای من کاری داشته باشی.با فریاد و خشم گفت: -نامزدی شما،نامزدی شما،یعنی اون قدر فهم نداشتی که متوجه بشی اون مرتیکه ی خیکی من رو جلوی اون همه آدم گذاشت تو معذورات تا حلقه دست دخترش کنم؟ و محکم کوبید رو فرمان و ادامه داد: -دیشب بهت گفتم هیچ کدوم حق ازدواج نداریم،تو هم قبول کردی،پس به این خواستگارهای سمجت هم بگو گم بشن. و در حالی که اخم هایش را درهم می کشید و با غیظ دندان هایش را بهم می فشرد به رو به رو خیره شد.گفتم الانه که گریه اش بگیرد ولی مغرورتر از این حرف ها بود.گفت: -چرا به این دوستات نگفتی شوهر داری که برات لقمه نگیرن؟ در حالی که سعی می کردم خونسردیم را حفظ کنم چون این حرف ها و رفتارهای اردوان بیشتر منو خوشحال می کرد تا ناراحت.گفتم: -خب،مگه تو نگفته بودی کسی نفهمه؟ -لزومی نداشت حتما بگی من شوهرت هستم.فقط می گفتی شوهر دارم اصلا تو چرا حلقه دستت نمی کنی که همین دوستات هم بی خیال بشن. من که خودم را ناراحت نشان می دادم گفتم: -دوست های صمیمی من هستن.هر روز با من می رن و می یان اون وقت نمی گن این شوهر خوش غیرتت چرا یه بار نمی یاد دمبالت؟!چرا یه زنگ نمی زنه،اینها که دیگه پدر و مادر نیستند که تو یه شهر دیگه سه ماه یه بار هم منو نبینن.تازه مامانم اینها خیلی ساده و زودباورن.ولی این شیدا خانم به قول خوش نگاهش می کنم می دونه تو مغزم چی می گذره.تازه جهت اطلاع شما شیدا می دونه من شوهر درام،حلقه ی صوری هم خرش نمی کنه. اردوان که با بهت و تعجب نگاهم می کرد گفت: -می دونه و برای برادرش ازت خواستگاری می کنه. من که سعی می کردم بهش نگاه نکنم گفتم: -آره می دونه،همه چیز رو هم می دونه به هیمن خاطر هم مرتب بهم سفارش می کنه تا نامزد شوهرت با اردنگی از خونش بیرونت نینداخته زودتر طلاقت رو بگیر.اصلا به خاطر گیرهای شیدا برای طلاق گرفتنمه که بهش گفتم یه هفته است اومدم اصفهان. اردوان از شدت عصبانیت دوباره رنگش ارغوانی شده بود و دندان هایش را بهم می سائید و با این کارش منو یاد شب عروسیمون می انداخت.پوزخندی زد و گفت: -بی خود حالا که ما با هم قارمدار گذاشتیم خیل یراحت بهش زنگ می زنی و می گی به داداشش بگه شوهرت طلاقت نمی ده برا یزندگی خودش نقشه بکشه.اصلا اگه نمی تونی الان خودم بهش زنگ می زنم و می گم دفعه ی آخرش باشه به تو کار یاد می ده،فکر آقا جونت رو کردی حرف این دخترهای بی آبروی تهرانی رو گوش می دی؟آی آی...!توهین نکنا...!بی تربیت... در حالی که سکوت کرده بودم سرم را به سمت پنجره گرفته و بیرون را نگاه می کردم با خودم فکر کردم یعنی اردوان عاشقم شده که این گونه عجز و لابه می کند یا این که فقط به خاطر آبروی خانواده هایمان بود ولی نه این کارهای ادم عاشقی بود که از حق خودش محروم شده ولی در هر حالتی اجازه نداشت به شیدا بی احترامی کند.شیدا دوست صمیمیم بود خیلی هم قلب پاکی داشت و تمام حرف هایی را هم که زده بوداز روی دانایی و به قول خودش عاقبت اندیشی اش بود و بد من را نمی خواست. اردوان سکوت کرده بود و می راند گاهی هم زیرچشمی مرا که اخم هایم در هم گره خورده بود نگاه می کرد.آهسته گفت: -ببخشید اگر به دوستت بی احترامی کردم ولی این که ادم کسی رو تشویق به طلاق کنه،به خاطر این که بیاد زن داداشش بشه خیلی کار زشتیه. در حالی که همچنان رویم به سمت پنجره بود و سعی می کردم بهش بی تفاوت باشم،خونسرد گفتم: - شیدا،اصلا چنین آدمی نیست.چون شرایط ما رو می دونه می گه. اردوان آهسته گفت: -در هر صورت معذرت می خوام ولی قول و قرارمون رو فراموش نکن.آخه یه لحظه از این که مامان فرنگیسم خبر ازدواج عروسش رو بشنوه حالم بد شد.به این دوست هات هم بگو شرایط رو بهتر درک کنند والا دفعه ی دیگه کارت قرمز دارن.سری تکان دادم و باز هم سکوت کردم.برای اردوان نمی دانم ولی برای من شیرین ترین لحظات عمرم بود.انگار همه چیز رنگ دیگری داشت.آخه من با تمام وجود عاشقش بودم ولی او را مطمئن نبودم.یعنی همه ی ناراحتیش از ادواج من فقط به خاطر مادرش بود؟از طرفی هم به خودم نهیب می زدم که اگر به خاطر مادرش بود پس چرا دیروز با قصد روشن کردن تکلیفم به سراغم آمد و آن موقع فکر آبروی خانواده و مادرش نبود.نمی دانم چقدر مسیر طول کشید که اردوان کنار یک رستوران که مقابلش تعداد کثیری اتومبیل ایستاده بود نگاه داشت و گفت: -اینجا غذاش عالیه،صاحبش هم باهام رفیقه. داخل پارکینگ مخصوصی که مسئولش تا اردوان را دید جایی را برایش مشخص کرد شدیم.مسئوت پارکینگ که سلام و احوالپرسی گرمی با اردوان می کرد.گفت: -قدم روی چشم ما گذاشتید جناب صولتی بفرمایید بالا،بفرمایید. و سپس شخصی را به نام مجید صدا زد که ما را همراهی کند و اردوان هم بعد از کمی خوش و بش با او به دنبال همان مجید نام راه افتاد. قسمت دنج و خلوتی را برای ما در نظر گرفتند،رستوران حالت سنتی داشت و تقریبا اتاق،اتاق بود و هر اتاق دو سه تخت داشت که به خاطر اردوان در اتاق ما هیچکس نبود و به قول همان اقا مجید که لباس سنتی مخصوصی بر تن داشت و کلاه نمدی بر سر،آنجا را غُرُق کرده بودند.چون ناهرا نخورده بودم از بوی خوش غذاها معده ام مالش می رفت ولی رویم نمی شد چیزی سفارش بدهم اما انگار احتیاج به سفارش ما نبود چون بعد از چند دقیقه سفره ای روی تخت پهن کردند و انواع و اقسام غذاها از شوید باقالی با ماهیچه گرفته تا انواع کباب و انواع دسرو نوشیدنی رو به رویمان چیده شد و در حالی که می گفتند امر دیگه ای نیست از اتاق خارج شدند و حتی درهای چوبی که شیشه های رنگارنگ بزرگ آن را به شکل زیبایی درآورده بود برایمان بستند.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
طلایه ۹
از دیدن ان سفره و از این که چه قدر اسراف می شود عذاب وجدان گرفته بودم اما پیش خودم فکر می کردم بهتره یه جوری بخورم که دست خورده نشه!تا حد اقل کارگر های بیچاره بخورند.اردوان که با چشم های نافذش بهم خیره شده بود گفت:-هنوز از دستم ناراحتی؟-وای که صدا و این لحن صحبت کردنش خیلی خوب بود مثل ملودی که بهم ارامش می داد .کاش خدا زمان را متوقف می کرد و ما تا ابد در ان اتاقک می ماندیم .-نه,ولی چرا این همه غذا گرفتی؟اردوان لبخند زد و گفت:-مگه دوستشون نداری؟-چرا ولی خیلی اسراف می شه یه پنجمش هم کافی بود!حداقل یه جوری بخور دست خورده نشه.اردوان که انگار قصد پلک زدن هم نداشت گفت:-باشه حالا شروع کن.و در حالی که تکه ای کباب به دستم می داد گفت :-بیا بخور این مدل کبابش خیلی خوش مزهاس ببین دوستش داری؟انقدر گرسنه بودم که چشم هایم تار می دید اگر سنگ هم بود می گفتم ((عالیه)) نمک و فلفل هم بهش می زدم ولی انگار اردوان راست می گفت خیلی عالی بود مخصوصا حالا که کنار شوهرم بهترین غذای عمرم رو می خوردم .,عالی تر هم می شد!اردوان حسابی خوش خوراک بود کلی از غذا ها رو خورد ,از حرف خودم که می گفتم نسفش می ماند برای کارگر های بیچاره خنده هم گرفته بود ولی بالاخره اون قد و هیکل باید هم اینقدر غذا بخورد توی دلم گفتم((نوش جانش)) اردوان به من که متعجب نگاهش می کردم لبخند زد و گفت:-البته به پای دست پخته تو نمی رسه ولی خیلی خوش مزه اس!و خندید من که باز هم خجالت کشیده بودم سرم را پایین انداختم .بالاخره اردوان رضایت داد و دست از خوردن کشید توی دلم گفتم((حالا خوبه ساعت پنج ناهار خورده وگرنه منم می خورد ))از این فکرم لبخند روی لب هایم نشست.اردوان هم با شیطنت گفت:-خب هالا منو مسخره می کنی؟در حالی که از حرفش وا رفته بودم داشتم فکر می کردم این دیگه کیه انگار از شیدا هم زرنگ تره گفتم:-نه برای چی؟اردوان خندید و گفت:-جون من بگو داشتی چی مو مسخره می کردی و می خندیدی؟من که مونده بودم چی بگم ارام گفتم:-هیچی داشتم می گفتم که حالا خوبه ساعت پنج ناهار خوردی والا...با خنده وسط حرفم اومد و گفت:-اره والا تو رو هم یه لقمه چپت می کردم.دوباره از خجالت سرخ شده بودم که اردوان گفت:-حواست باشه یه موقع منو گشنه نذاری ها من تو شکم با کسی رو در وایسی ندارم َ!به خاطر اینکه حرصش رو درارم کمی ارغوانی بشه و من لذت ببرم گفتم:-این هارو به نامزدتون بگید که از الان به فکر باشن!و با حالت حق به جانبی نگاهش کردم ولی انگار اردوان از من زرنگ تر بود .به چشم هایم خیره شد و گفت:-اره حتما باید بهش بگم والا اونو یه لقمه چپ می کنم!من که توقع شنیدن این حرف را نداشتم یک لحظه وا رفتم انگار حالا این او بود که رنگ ارغوانی منو می دید و لذت می برد که گفت:-انگار تو عصبانی می شی چشم هات رنگش بیشتر می شه!و با خنده ای بلند تر ادامه داد :-اصلا رعد و برق می شهارخ خوات که طوفانی بشه چشم هات رعد و برق می زنه!سپس در حالی که توی چشم هایم دقیق تر می شد با شیطنت گفت:-انگار بارون هم میخواد بیاد اره؟و در حالی که معلوم بود غرق خوشی شده همان طور بلند بلند خندید.من که حسابی از دست خودم شاکی بودم .من چه قدر ساده و احمق بودم می خواستم زرنگ تر از شیدا رو سیاه کنم .هم یک جواب دندون شکن بهم داد و هم اینکه با روانشناسی چشمی که کرد بهم فهماند از حرص دارم می ترکم و حتی گریه ام گرفته اخ که من قدرت مقابله با او رو نداشتم.اردوان همچنان می خندید و من هر لحظه بیشتر حرصم می گرفت .با کنایه گفت:-حالا تا بارون نگرفته بریم که جاده لغزنده می شه!نمی دونم مجید از کجا فهمید که سریع درو باز کرد و به همراه مردی که کت و شلوار بر تن داشت داخل شد.و در حالی که سلام می کرد با اردوان حسابی دیده بوسی و حال و احوال کرد پیش خودم فکر کردم دوستی و یا اشنایی است که فهمیدم مدیر رستوران است و برای عرض ارادت اومده است .و هر چه که اردوان اصرار کرد که پول غذا ها را حساب کند نذاشت.حالا بهتر می فهمیدم که همسر عزیزم چقدر برای خودش کسی است.بی خود نبود که اون همه اعتماد به نفس داشت و با غرور حرف می زد ولی در اخر اردوان چک پول درشتی که فکر می کردم در برابر قیمت غذا ها بود در جیب همان اقا مجید گذاشت.و سپس خارج شدیم.اردوان که لبخند می زد گفت:-خب اینم از شامی که قولش رو داده بودم امید وارم شما هم روی حرفتون باشید.در حالی که سوار ماشین می شدم گفتم:--بهتره زودتر بریم اقا جون اینا نکران می شن تلفن هم اینجا انتن نمی ده.اردوان که حسابی سر کیف بود و کمر بسته بود به قتل غرور من که با شیطنت گفت:-این دفعه هم نگرانی واقعا به خاطر اقاجونته و یا می ترسی که از اینجای کار دور بزنم و برم؟من که دیگه حسابی از غرور اردوان شاکی شده بودم گفتم در حالی که دندوم هام رو بهم می فشردم و دیگر نمی توانستم تحمل کنم با غیظ گفتم:-حالا اگه خیلی ناراحت هستید می تونید منو برسونید برگردید انگار خیلی دلتنگی اذییتون میکنه دق و دلی شو رو سر من که باعث و بانی جدایی شدم خالی می کنید.در حالی که سرم رو روبه سمت پنجره می کردم سکوت کردم .اردوان که متوجه شده بود بیشتر از کوپنش حرف زده و اگر یک کلمه دیگه حرف بزنه از ماشینش پیاده می شوم دیگر هیچ چیز نگفت.فقط همان موقع معلوم نبود انتن از کجا به موبایلش رسیده که تلفش زنگ خورد و انگار خود جن بو دادش بود که تا مو شو اتیش زدیم زنگ زد.اردوان خیال برداشتن نداشت ولی وقتی نگاه چپ چپ منو دید گوشی رو برداشت. بر عکس گو شی من اصلا هیچ صدایی نمی اومد .فقط حرف های اردوان را می شنیدم .انگار گلاره پرسیده بود که رسیدی؟که اردوان جواب داد:-هنوز نرسیدم.به گمانم پرسید شام خوردی؟-اره خوردم.باز پرسید کجا یا همون رستورانه که اردوان گفت:-اره همون جا.نمی دونم که چی گفت که اردوان گفت:-اره جای شما خالی..بعد هم انگار می گفت,رسیدی زنگ بزن که اردوان گفت:-باشه,باشه.اخر سرهم گفت:-باشه زنگ می زنم برو خطرناکه دارم رانندگی می کنم .نمی دونم گلاره چی گفت که اردوان زیر چشمی منو نگاه کرد و گفت:-الان چه وقته این حرفاست؟دارم رانندگی می کنم .ولی انگار گلاره سمج تر از این حرف ها بود که اردوان چند تا الو ,الوی الکی گفت و قطع کرد.داشتم از شدت حسادت می مردم داشتم دیوونه می شدم .اصلا داشتم می ترکیدم ولی با خودم گفتم(وجود گلاره رو نمیشه انکار کرد اصلا خیلی از چیز هارو نمی شه انکار کرد من خودم همه چیزا رو می دونم این بچه بازی ها هم بی معنی ان .من خودم از با چشم باز همه چیز رو قبول کردم همین قدر که پیش اقا جونم اینا می اومد و یک سر بهشون می زد برایم کافی بود .پس نباید توقع بیجایی ازش داشته باشم)اصلا نباید برای خودم خیال بافی کنم .
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

طلایه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA