ارسالها: 9253
#51
Posted: 23 Oct 2013 20:17
طلایه ۹
اردوان هم زندگی خودش را داشت من که خیال نزدیکتر شدن به او را نداشتم ,پس فضولی اضافه هم موقوف بود .با نهایت قدرت خودم را کنترل کردم و بعد رفتارم رو خیلی عادی نشان دادم یعنی من می دانم تو نامزد داری اصلا هم برایم مهم نیست اردوان که زیر چشمی مرا زیر نظر داشت تا بفهمد خیلی حرصم در اومده یا نه گفت:-همیشه با هواپیما می اومدی اصفهان؟در نهایت خونسردی تازه خیلی هم صمیمی گفتم:-اره راستی خوب شد پرسیدی تا حالا دو بار اومدم یکی برای تعطیلات عید و یکی هم قبل از دانشگاه باز بشه و هر بار هم تو اردو بودی ولی خیلی سلام رسوندی از این جور حرف ها ,راستی وقتی دانشگاه قبول شدم برام این موبایل رو به عنوان هدیه خریدی دیگه همین ,کلا حواست رو جمع کن سوتی ندی!اردوان که سرش را تکان می داد ولی انگار از خونسردی من بیشتر حالش گرفته شده بود .حالا با لحن خاصی که انگار می خواست مرا بسنجد گفت:-راستی خونتون انتن می ده؟از حرفش خنده ام گرفته بود می خواستم بگویم نه فقط خونه ی شما انتن می دهد ولی در نهایت خونسردی گفتم:-اره بابا خیالت راحت باشه تازه تلفن خونمون هم هست .متوجه نمی شن که با کی حرف می زنی ,هر موقع خواستی بگو دوستمه زنگ بزن .مامان اینا اصلا توی این خط ها نیستند یعنی خیلی ساده هستند.و توی دلم گفتم((بس که ساده هستند منم مثله گیج ها بزرگ شدم ))ولی سکوت کردم اردوان که حالا دیگر معلوم بود که از بی تفاوتی من رنج می برد اما خبر ندارد که خودم از گفتن ان حرف ها چه رنجی می برم .گفت:-راستی رشته ات چی بود؟می دونستم میداند .چون دیشب که کتاب هامو جمع کرده بود صد در صد فهمیده بود .چون روی همه کتاب هایم هم اسمم را نوشته بودم و هم رشته ی تحصیلی ام را .ولی می خواست بی اعتنایی من رو با بی اعتنایی جواب بدهد .گفتم:-مدیریت بازرگانی.سرش را مغرورانه تکان داد و گفت:-تازه سال اول هستی؟اره؟-اره,دو ترم خوندم می خواستم ترم تابستونی بردارم زود تر تموم بشه که هیچ کدوم از دوستام حوصله ی کلاس رو نداشتن من هم نگرفتم .راستش قبل از این قول و قرار ها تصمیم داشتم اگه دیشب می اومدم تا اخره تابستون بمونم.اردوان که احساس کرده بود الکی حرف می زنم گفت:-اون وقت مامانت اینا نمی گفتن چرا شوهرت رو ول کردی اومدی سه ماه اینجا چی کار؟با خونسردی گفتم:-نه می گفتم برای اردو رفتی یه جای دور منم تنها موندم و اومدم اینجا الان هم اگر لطف کنی وسه ماه بیع نامه رو معلق کنی من می تونم راحت پیش خانواده ام بمونم مخصوصا که حالا شما رو هم ببینن هیچ شکی و شبهی نمی مونه یعنی اصلا بهتره خودت مثلا زنت رو به دستشون بسپاری و بگی که داری می ری سفر.و با خواهش گفتم:-تو رو خدا می شه معلق بشه؟اردوان که معلوم بود همان رنگ ارغوانی که دلم می خواست شده گوشه ی لبش را می جوید و گفت:-نه قرار دادمون همونیه که بود! سکوت مرا که دید با طعنه ادامه داد: -انگار این دوستتون گفته می یاد اصفهان!اگر هم خودت برنگردی قضیه اش جدیه!بهتره با خودم برگردی،خیالم راحت تره که به هر کی به نفعت باشه بگی شوهر دارم و به هر کی به ضررت باشه هیچی نگی. من که ازبی اعتمادی و لحن کلامش شاکی شده بودم سکوت کرده بودم اما اردوان گفت: -ببینم اینجا که به کسی نگفتی شوهر دار یا بی شوهری که تو صف خواستگاری منتظر و وردستت باشه؟ با عصبانیت گفتم: -نه خیر شیدا رو هم مجبور شدم وگرنه نمی گفتم.تازه اینجا خانواده ام هستن.... اردوان که با کنایه حرف می زد گفت: -پس معنی مجبور شدن رو هم می فهمی!خوبه. می دانستم منظورش نامزدی خودش و وجود گلاره است اما دلم نم یخواست سر به سرش بذارم و تا خواستم جوابش را با تندی بدهم دوباره گوشیش زنگ خورد انگار هر موقع گوشیش زنگ می خورد قلب من را له می کردند و خونش را هم می مکیدند که اردوان در حالی که به صفحه اش نگاه م یکرد گفت: -جواب بده. من که مثل خنگ ها نگاهش می کردم همان طور با تعجب گفتم: -من! -آره تو! و با پوزخند گفت: -نترس،اگر نامزد عزیزم باشه نمی ذارم از یک کیلومتری گوشیم رد بشی مامانمه. با این حرفش بغض توی گلویم نشست ولی به روی خودم نیاوردم و گوشی را برداشتم فرنگیس خانم بود که با نهایت شادی و گرمی احوالپرسی می کرد.بعد گفت: -کجایید؟ -نمی دونم بذارید بپرسم. هنوز نپرسیده اردوان که مثل سنگ غیرقابل نفوذ شده بود گفت: -تا یک ساعت دیگه می رسیم. به فرنگیس خانم حرف اردوان را گفتم و فرنگیس خانم و گفت: -به مادرت یه زنگ بزن گوشیت آنتن نمی ده،نگران شده. -باشه،الان زنگ می زنم. اردوان که در سکوت رانندگی می کرد.نمی دانم انگار افکار مرا خوانده بود که م یخواهم با همان گوشی خودم زنگ بزنم که گفت: -خب با همون شماره بگیر. من هم بی آن که حرفی بزنم با گوشیش با مادرم صحبت کرده و قطع کردم.اردوان با کنترل همه آهنگها را جابه جا کرد و دوباره همان آهنگ را گذاشت."من نیازم تو رو هر روز دیدنه...."انگار داشت جواب منو که گفتم سه ماه بمانم را می داد و دوباره شروع به خواندن کرد. با این کارش چنان منقلبم می کرد که نمی توانستم نفس بکشم ولی آن قدر از دستش ناراحت بودم که حد نداشت و گذشته از آن از ناراحتیش لذت هم می بردم به همین خاطر وقتی آهنگ تمام شد و معلوم نبود روی چه سیستمی گذاشته که دوباره همان آهنگ شروع شد و اردوان هم تا آخر باهاش خوند که کمی صدای موسیقی را کم کردم و گفتم: -آدرس ما رو که بلدی؟! اردوان سرش را تکان داد و همان طور بی تفاوت بی آن که نگاهم کند خواست دوباره آهنگ را زیاد کنه که توی دلم گفتم"حالا موقعشه تا کاملا جواب کارهایت رو بگیری."و د رنهایت خونسردی با طعنه گفتم: -حالا هر روز این نیاز برآورده شده این یکی دو روزه رو هم شما تحمل بفرمایید،اتفاقی نمی افته این قدر خودتون رو ناراحت نکنید. با این حرف من انگار یک کوه آتش شد،تابه حال این طوری ندیده بودمش،حتی روز عروسیمون در حالی که با نهایت خشم نگاهم می کرد.چنان زد روی دستگاه موسیقی که گفتم خرد شد و خاموشش کرد. من که ته دلم حسابی شاد بود و از خوشحالی غنج می رفت نگاهی بهش کردم و شانه بالا انداختم و سپس گفتم: -حالا چرا ناراحت شدی؟حرف حساب تلخه؛گفتم فقط دو روزه ایم که ناراحتی نداره. اردوان که حالا هی گوشه ی لبش را می جوید فقط سکوت کرده بود و من از این که تازه راه مقابله با او را پیدا کرده بودم شاد شدم ولی دیگر حسابی نزدیک خانه ی آقاجونم می شدیم.راستش،حالا دیگر به غلط کردن افتاده بودم.اگر جلوی آقاجونم اینها می خواست این طوری رفتار کند،حیثیتم می رفت.اگر بعد از این همه وقت با اخم و تخم و مثل برج زهرمار می رفت آنجا خیلی زشت می شد ولی نمی دانستم چطوری از آن حالت دربیارمش.کاشکی اصلا حاضرجوابی نکرده بودم،روزی صد مرتبه شیدا به مریم می گفت زبان درازی سر سبز را به باد می دهد ولی انگار این چیزها به گوشم نرفته بود دیگر کاملا نزدیک به خانه بودیم و اردوان همان طور که اخم هایش را درهم کشیده بود به سرغت خیابان ها را طی کرد و حتی نیم نگگاهی هم به من نمی کرد.مجبور بودم حرفی بزنم بلکه اخم هایش بازبشود،آهسته گفتم: -اردوان! انگار نشنید محلم نگذاشت.بلندتر گفتم: -اردوان! باز هم متوجه نشد،دفعه ی آخر با فریاد گفتم: -اردوان با توام. زد رو یترمز و ماشین با صدای مهیب کشیده شدن روی آسفالت ایستاد و سپس در حالی که رویش را به من می کرد گفت: -چیه باز؟!یه خورده دیگه فکر کردی ببینی چی بگی منو بیشتر بهم بریزی؟ یک لحظه واقعا ازش ترسیده بودم و داشتم فکر می کردم اردوان یک وقت هایی چقدر ترسناکه.گفت: -خب بگو دیگه می شنوم. در حالی که بغض کرده بودم و بریده بریده حرف می زدم گفتم: -فقط،فقط می خواستم بگم ببخشید تو مسائل خصوصی زندگیت دخالت کردم.اصلا منظوری نداشتم. اردوان که هنوز ناراحت بود گفت: -خب دیگه؟
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#52
Posted: 23 Oct 2013 20:18
طلایه ۹
در حالی که سعی می کردم در نهایت طمانینه حرف بزنم گفتم: -خب آخه،اگر با این حالت بعد از این همه مدت بخوای بیایی خونه ی آقا جونم فکر می کنن من به زور آوردمت.یعنی... و در حالی که صدایم از بغضی که د رگلویم بود می لرزید گفتم: -خواهش می کنم این بار رو یه جوری جلوشون نقش بازی کن خیالشون نسبت به رابطه ی ما راحت باشه آخه بعد از این شایعه که شما خودت رو می گیری و بعد از این سفر شاید دیگه شما رو نبینن ولی همین یه بار برخوردتون تا مدت ها توی ذهنشون می مونه. اردوان در حالی که در سکوت مرا نگاه می کرد آرام گفت: -حالا چرا گریه می کنی؟ متوجه اشک هایم که روی صورتم چکیده بود نبودم.یعنی حداقل فکر می کردم تو تاریکی شب معلوم نیست.سعی کردم بغضم را فروبدهم،وای که چقدر سخت بود ازش خواهش کنم،کاری که وظیفه اش بود مثل آدم انجام بدهد.انگار او از من طلبکار بود.حالا مگه چی بهش گفته بودم،اصلا حقش بود بی خود کرده زن گرفته مرتب هم با دوست دخترش حرف می زند.بی لیاقت فکر کرده کیه،همش می رود توی ژست،راستش اگر نیم خواستیم برویم خانه آقا جونم صد سال التماسش را نمی کردم. اردوان که دستمال کاغذی به دستم می داد گفت: -من که چیزی نگفتم گریه می کنی! اردوان که فهمیده بود رفتارش از صدتا حرف بدتر بوده،با مهربانی گفت: -نمی خوای که آقاجونت با دیدن چشم های بارونیت فکر کنه من دختر یک ییکدونه اش رو اذیت کردم. در حالی که همان طور فین فین می کردم اشک هامو پاک کردم اردوان که به حالتی یعنی خیلی بچه هستی بهم می خندید.گفت: -ببخشید اشتباه داوری بود.حالا بخند،مثلا من شوهر خیلی خوبی هستم.اصلا عاشق زنم هستم و دیگه دوست ندارم اشک هاشو ببینم. سری تکان دادم و اردوان که شیشه ماشین را پایین می داد گفت: -حالا بذار یه خورده زنم هوابخوره حالش جا بیاد نره پیش مامانش اینها چغلی من رو بکنه. حالم بهتر شده بود و توی دلم خدارا کر می کردم که اردوان کثل اول راه،اخلاقش خوب شده با خودم می گفتم"دم این سلاح زنانه گرم که چه خوب همه چیز را درست کرد."انگار اردوان،آن قدرها هم ترسناک نبود برعکس چه قلب مهربانی داشت با دیدن دوقطره اشک چه قدر حالش بد شده بود انگار خون دیده بود.بی خود نبود آن روز پای تلفن آن چنان فریاد می کشید.اشک های گلاره را دیده بود. در این افکار بودم که اردوان روبه روی خانهی اقاجونم توقف کرد از حافظه ی اردوان تعجب کرده بودم.گفتم: -چطور با یک بار آمدن اینجا رو یاد گرفتی؟ خندید و گفت: -مثل این که شوهرت رو دست کم گرفتی ها! از این کلمه اش بی اختیار لبخند رو ی لب هایم نشست.هیچی نگفتم و لبخند زدم.اردوان گفت:گ -پیاده شو خانمم. از این کلام چشمانم برقی زد که از دید او پنهان نماند و گفت: -موقتیه زیاد چشم هات برق نزنه. با حرص نگاهش کردم و گفتم: -خیلی هم دلت بخواد. اردوان که زیرچشمی نگاهم می کرد و سرش را تکان می داد گفت: -بفرمایید پایین خانمم،مادرزن گرامی منتظرند. در حالی که با عشوه ی خاصی پیاده می شدم گفتم: -چشم اقامون. بلند زد زیر خنده ریموت ماشین را زد و به دنبالم آمد.وقتی زنگ را به صدا در اوردم مادر که انگار طبق معمول پشت در ایستاده بود .در را به رویمان گشود و در حالی که نی نی از چشمانش می خندید مرا در اغوش کشید و گفت:-اومدی مادر!و در حالی که پشت سرم اردوان را می دید گفت:-خوش اومدید بفرمایید اردوان خان .علی از پشت سر مامان که چادر گلدارش را به سر داشت دوید و گفت:-سلام ابجی !و سریع خودش را در اغوشم انداخت چقدر دلم برایش تنگ شده بود .چنان مرا بوسه بارون می کرد که نفسم بند اومده بود .اقا جون در استانه ی در پیدایش شد و با سلام بلندی به سمتمان امد و در حالی که با اردوان دیده بوسی می کرد با طعنه گفت:-چه عجب اردوان خان راه گم کردید ؟اینجا یه کلبه ی درویشی بود که قدم روی چشم ما بگذارین انگار ما رو قابل نمی دونستید .ما دیگه حسرت دیدن یکی یکدونمون رو داشتیم ,نگفتین که اینجا یه پدر و مادری هست که چشم به در این خونه نشستند بلکه حاصل یک عمر زحمتش بیاد تو ,همه به ما می گفتند یه دختر می دید یه پسر هم روش تحویل می گیرید اما پسری که ندیدم ,دخترمون رو هم از دستمون گرفتند.اقا جون که همان دم در اردوان را تیر باران کرد,مامان چشم غره ای بهش کرد و گفت :-حالا بعد از این همه وقت اردوان خان افتخار دادند سر پا نگاه داشتی گلایه می کنی مرد.اقا جون خندید و گفت:-بله خانوم چرا گلایه نکنم ,می دونی این اقا پسر چه قدر حسرت به دل گذاشته بود.نمی گم خدا بهتون بچه های بی معرفت بده ولی می گم یه بچه ای بهتون بگه که حال دل ما رو درک کنید که اینفدر دیر به دیر نیایید .اردوان که پیشانی پدر را می بوسید گفت:-بیشتر از این دیگه شرمنده ام نکنید ,اقاجون من واقعیتش خیلی گرفتار بودم .حق با شماست ولی خب شما تشریف می اوردید اونجا هم منزل خودتونه البته اگه ما رو. به فرزندی قبول دارید .اقا جون صورت اردوان رو بوسید و گفت:-ببخشید دلم پر بود .حالا بابا جون برو پسرم تا من در رو باز می کنم ماشینت رو بیار تو حیاط یه موقع اتفاق نیفته.تا اردوان رفت برای ماشین من که حسابی دلم برای اقاجون تنگ شده بود چنان بغلش کردم و او پیشانی من رو بوسید که که گریه ام گرفت ولی اون گریه از نهایت خوش حالی بود از این که بعد از چند وقت ان ها را خوش حال می دیدم و دیگر ان حس حقارت از نیامدن مرا نداشته و خوش حال بودند .مامان که مرتب ازم سوال می کرد .مادر دانشگاهت چی شد؟مادر اردوان باهات خوب رفتار می کنه؟مادر... که نمی دانستم چی جوابش را بدهم .اردوان ماشین را پارک کرده بود و به همراه اقا جون وارد سالن شده بود وقتی چشم های اشکی منو دید سریع اومد کنارم و گفت :-خانومم چرا گریه می کنی؟ من که از لفظ خانومم غلیظش خنده ام گرفته بود گفتم:-هیچی!از خجالتم سرم را پایین انداختم.مادر که با گز و شیرینی وارد می شد که گفت:-بفرمایید خستگی تون رو در کنید .اردوان چای را برداشت و گفت:-دست مادر زن جان درد نکنه واقعا که الان این چایی خوردن داره .مادر که از لفظ مادر زن جان اردوان غرق لذت شده بود گفت:-نوش جونت پسرم .اردوان چای را سر کشید و گفت:-نه مثل اینکه طلایه چای درست کردنش مثل خودتونه خیلی می چسبه!و سپس در حالی که نگاهی به خصوص به مادرم می کرد همانطور ادامه داد.:-الحق که دست پخت همسرم هم عالیه رو دستش نیست ,فکر کنم اون هم به خودتون رفته!درسته؟و در حالی که می خندید گفت:-هر چند که این سوال رو باید از اقاجون بپرسم .سپس رو کرد به اقا جون که با لبخند به اردوان نگاه می کرد .اما اقاجون با نفسی اسوده گفت:-الهی به پای هم پیر شید بابا,قدر هم دیگه رو بدونید و قدر جوونیتون رو بیشتر بدونید .اردوان اخم کرد و گفت:-اقا جون نخواستین حرف دلتون رو بزنین یه جواب دیگه دادید .و رو به مامان کرد و گفت:-انگار اقاجون زیاد هم از دست پختتون رضایت نداره ها!از دیدن رفتار اردوان که خیلی صمیمی و مهربان برخورد می کرد انگار روی ابر ها نشسته بودم گفتم:-اردوان جان تا اقا جون اینا رو دعوا ننداختی بس کن تو رو خدا.اردوان خندید و گفت:-مگه من چی گفتم ,اقا جون من حرفی زدم؟اقا جون گفت:-نه پسرم خب اصل حالت چطوره؟بعد از دقایقی انگار حرفشون حسابی با اقا جون گل انداخته بود که اهسته حرف می زد مامان هم همین طور یک ریز حرف می زد .با اینکه تمام هوش و حواسم به اردوان که موقع حرف زدن با اقا جون هرزگاهی دستی به مو های مجعد و پر پشتش می کشید ,بود و گاهی می خندید و گاهی سر تکان می داد .
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#53
Posted: 23 Oct 2013 20:19
طلایه ۹
به حرف های مامان هم گوش می دادم .مامان که اصلا باورش نمی شد و فکر هم نمی کرد که اردوان اینقدر خوش رو باشد اهسته گفت:-چنین داماد خوش سر و زبونی داشتیم از ما پنهون می کردی دختر؟لبخند زدم و گفتم:-نه مامان جون ,خدا رو شکر یه خورده کار های اردوان سبک تر شده .مامان گفت:-فردا شب فرنگیس خانوم اینها رو وعده گرفتم ,بنده خدا اون هم دلش برای اردوان تنگ شده حق داره پسر به این حسن اخلاق ,خب دیر به دیر سر بزنه به خدا ادم دق می کنه .مادر تو به گوش اردوان بخون یه خورده بیشتر به مادرش سر بزنه.گفتم:-چشم ,فردا شب فرنگیس خانوم و حاج اقا می یان؟مامان گفت:-اره گفتم دختر خانوم ها رو هم بیارن ولی گفتند اینشاا... یه وقت دیگه .نمی دونی بیچاره چه قدر خوش حاله از دیشب تا حالا چند بار به من زنگ زده .-خب مامان چقدر گفتم خودشون بیان تهران ,اردوان رو که میشناسی یه سر دازه هزار سودا!مادر که سرش را تکان می دا گفت:-حالا که خوب موقعیتی پیش اومده بیشتر بیاین فرنگیس خانوم هم نمی تونه حاجی رو تنها بداره بیاد تهران .حاجی هم که پای اومدن به تهران رو مثل اقاجونت نداره.خلاصه داشتیم صحبت می کردیم که اردوان صدایم زد.وقتی رفتم پیشش گفت:-خانومم خوش می گذره ؟اگه ممکنه دستشویی رو نشونم بده .به صورتش لبخند بزرگی زدم و اهسته گفتم:-ازت ممنونم ,باز هم ببخشید تو ماشین از مفاد قرار پامو دراز تر کردم.اردوان خیره به چشم هایم نگاهم کرد و با این نگاهش حسابی بی قرارم کرد و گفت:-ولی دیگه دل اقاتون رو نشکن.سری به علامت چشم تکان دادم و گفتم:-الان برات حوله می یارم.سریع به سمت اتاقم که چمدون ها رو اونجا گذاشته بودند رفتم و از لای وسایل اردوان حوله اش رو برداشتم و به سمت دستشویی رفتم .اردوان که وضو گرفته بود وقتی منو پشت در منتظر دید انگار خوش حال شده بود گفت:-دستت درد نکنه حوله بود.با نهایت عشق به چشم هایش خیره شدم و در حالی که حوله رو به دستش می دادم گفتم:-الان برایت جانماز می یارم .به سمت جانماز اقاجونم رفتم و تازه یادم افتاد که من هم نمازم رو نخوندم انگار که ما ادم ها تا خدا هر چی دلمون بخواد بهمون می ده دیگه فراموش م کنیم که تا دیروز در خانه اش را از جا در می اوردیم که خدایا ابروم رو جلوی خانواده ام حفظ کن.اردوان برای نماز ایستاد .من هم سریع وشو گرفتم و به اتاقم رفتم و جا نماز دوران تجرد و قبل از ازدواج رو باز کردم .هنوز بوی یاس هایی که ان وقت ها ,لای جانمازم می ریختم مشامم را پر می کرد .دوباره یاد اون شب کذایی مهمونی فریبا افتادم چقدر خدا تا ایتجای کار بهم رحم کرده بود و همه جوره بهم لطف داشته به سجده ی شکر رفتم و نماز را شروع کردم.صدای اردوان می اومد ,انگار با علی که ان موقع خجالت کشیده بود و در اتاقش قایم شده بود حرف می زد در لا به لای حرف هایش شنیدم که می گوید .-من سرم بره قولم نمی ره ,همین فردا برایت یه دوچرخه می خرم .از این که یادش مونده بود چه قولی به علی دادم خنده روی لب هایم جا خشک کرد .از اتاق بیرون رفتم.اردوان که نگاهش به من افتاد با رضایت سر تا پایو نگاه کرد و گفت:-قبول باشه خانومم .در حالیکه داشت خودمم باورم می شد که راستی راستی ما چه زن و شوهر پر تفاهم و خوبی هستیم گفتم:-برای شما هم قبول باشه.اردوان با شیطنت خاصی گفت ما رو هم دعا می کردی!اهسته گفتم :-یکی باید خودم رو دعا کنه .اردوان نگاهش رنجبده شد و گفت:-خب من هم تو رو دعا می کنم .علی انگار با بودن با اردوان غرق شادی بود .سوال های عجیب و غریبی در مورد فوتبال می کرد که من هم سر در نمی اوردم ولی از خنده ها و شادیش من هم انرزی گرفته بودم .همانطور که مثل ادم ادم ندیده ها اردوان و علی را نگاه می کردم مامان اومد و گفت:-مادر اردوان خان خسته است جاتون رو توی اتاق خواب خودت انداختم برید استراحت کنید خسته ی راه هستید من که اصلا به اینجای کار فکر نکرده بودم،آه از نهادم بلند شد.تا آن لحظه فکر می کردم چون اردوان میهمان آقا جون اینهاست باید پیش آقاجونم بخوابد مثل همیشه که میهمان می آمد خانه ی ما و به قول مامان زنانه،مردانه اش می کردیم.نمی دانم چقدر در بهت فرو رفته بودم و مثل خنگ ها مامانم را نگاه کرده بودم که مامان گفت: -اوا طلایه جان،حواست کجاست؟آقا اردوان سرپاست. نگاهم به نگاه شیطان اردوان که خنده ی شیطنت باری می کرد افتاد قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد.خواستم چیزی بگویم ولی به معنای واقعی کلمه شوک شده بودم.یعنی من باید شب تا صبح کنار اردوان می خوابیدم،واقعا که اگر می دانستم؛به اصفهان نمی آمدم.داشتم با خودم فکر می کردم آخه چرا رسم خانه ی ما عوشض شده،همیشه زنانه مرداه بود و به خودم غر می زدم که آخه چرا زودتر به مامان نگفته بودم.یعنی به این بهانه که دلم برایش آن قدر تنگ شده که می خواستم شب پیشش بخوابم وای که من واقعا ابله بودم و هیچ وقت مثل شیدا که چهارتا حرکت جلوتر را می خواند یک حرکت را پیش تر نمی دانستم.حالا باید تا صبح چه کار می کردم.اصلا آیا اردوان قابل اعتماد بود،اصلا...حخلاصه از فاصله ی سالن تا اتق خواب آن قدر فکر و خیال های جورواجور کردم که مادر از آشپزخانه با لیوان و پارچ اب یخ برگشت و در حالی که سینی را به دستم می داد شب بخیر گفت و در را بست و رفت. واقعا انگار آن لحظه خیلی قیافه ام مسخره بود که اردوان زد زیر خنده اما بی صدا می خندید و با حالت شوخی گفت: -مگه آف سایدت رو گرفتن؟چرا قرمز شدی؟نکنه فکر کردی جلوی آقا جونت اینها از آقاتون باید دور بشی،و مامانت اینها هزار جور فکر و خیال کنن که مثلا چرا دختشون نو داماد عزیز رو تنها گذاشته! من که با اخم نگاهش می کردم و با غیظ گفتم: -من که خوابم نمی یاد تو م یتونی بخوابی. اردوان دوباره پقی زد زیر خنده و گفت: -آره از چشم هات که اون قدر خمار شده معلومه. راست می گفت هر موقع خیلی خوابم می آمد چشم هایم حالت خمار می گرفت،آن رو زهم از ذوق سفر با او صبح خیلی زود بیدار شده بودم و تا همین دقایق پیش دوست داشتم هرچه زودتر آقا جون اردوان را برای خواب صدا کند،من هم راحت ولو بشوم.ولی الان وضعیت فرق می کرد اگر اردوان فکر و خیالی داشت!خب من هم زن رسمی و قانونی اش بودم،چی می توانستم بگویم اصلا جلوی آقا جون اینها،وای که از هرچی آدم احمق مثل خودم بود،بیزار شدم. در این افکار بودم که اردوان گفت: -خانمم،چیه حالا ترسیدی؟ و با حالت مهربانی گفت: -طلایه! در حالی که بهش ملتسمانه نگاه می کردم گفت: -یعنی در مورد من این قدر بد فکر م یکنی؟!بیا راحت بخواب. در حالی که بالش برمی داشت نگاهی اطمینان بخش بهم انداخت و بعد شمدی را هم که مادر بر روی تشک کشیده بود برداشت و گفت: -حالا راحت بخواب،من هم اون طرف اتاق م یخوابم. از لحن کلامش آرامش عجیبی در قلبم تابید و احساسا کردم دور از ادب است که اردوان اولین شبی که میهمان ماست روی زمین بخوابد،کاشکی مامان اینها تختم را جمع نکرده بودند ولی حالا هم اردوان نباید با آن وضعیت م یخوابید.گفتم: -نه،احتیاج به این کار نیست.شما همین جا بخواب،من روی زمین هم خوابم می بره. اردوان چنان در چشم هایم خیره شد که احساسا کردم صدامو نمی شنود.گفتم: -اردوان خواهش می کنم. اردوان که انگار تازه به خودش آمده بود.گفت: -چیزی گفتی؟ -حواست کجاست؟! با حالت شوخی در حالی که چشم هامو تنگ کرده بودم گفتم: -فکرهای پلید ممنوع والا.... اردوان که می خندید گفت: -مثلا فکر پلید کنم می خوای چی کار کنی لابد می خوای جیغ بکشی؟! و درحالی که دستش را زیر سرش می گذاشت و روی تشک دراز می کشد گفت: -اینجااتاق تو بوده؟ راستش یه ذره خجالت کشیدم تو اتاقم هیچ اثری از خیلی چیزهایی که در اتاق دخترهای دیگه مثل شیدا و نهال به چشم می خورد وجود نداشت یک تخت چوبی هم که داشتم حالا مامان زیره اش رو گذاشته بود تو ایوان و رویش شیشه های ترشی جاتش را گذاشته بود.با شرمندگی به علامت مثبت سری تکان دادم. اردوان که م یخندید گفت: -یادته اولین بار قار شد صحبت کنیم اومدیم تو همین اتاق. چشم هایش را تنگ کرد و گفت: -اینجا یه تخت کنار دیوار نبود؟ -چه حافظه ای داری!
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#54
Posted: 23 Oct 2013 20:20
طلایه ۹
با اون حالت عصبی که داد و بیداد راه انداخته بودی این چیزها رو از کجا یادته؟! ادوان نگاه دقیقش را بهم دوخت و گفت: -یادم می یاد به نظرم خیلی چاق اومدی،رژیم گرفتی هیکلت این قدر خوب شده؟ من که می خندیدم گفتم: -نه بابا،آخه دوست نداشتم.... در حالی که سعی می کردم حالتی به صدایم بدهم که خالی از غرور نبود ادامه دادم: -که تو هیکل قشنگم رو ببینی و دل ازم نکنی،یه لباس گل و گشاد پیدا کردم و پوشیدم،تازه دور کمرم هم کلی چادر پیچیدم. اردوان که با تعجب نگاهم می کرد گفت: -جدی م یگی یعنی تو این قدر.... بقیه حرفش را ناتمام گذاشته بود،بعد مکثی گفت: -دیشب این حرف ها رو زدی باورم نشده بود ولی انگار تو با همه دخترها خیلی فرق داری! خمیازه بلندی کشیدم و گفتم: -حالا کجاشو دیدی خیلی مونده تا فرق های منو بفهمی. اردوان با شیطنت به اندام من اشاره کرد و گفت: -آره فعلا دارم یکی یکی،فرق های اساسی خانمم رو م یبینم. در حالی که با اخم نگاهش م یکردم گفتم: -چشماتو درویش کن ها،یه کاری نکن به هوای گرما برم بیرون. اردوان یه ابروشو بالا برد و گفت: -آبروی خودت می ره برو حالا،مگه من گفتم تو رو خدا این جا بمون؟! اخم هایم بی اختیار درهم رفت و ساکت شدم.اردوان تی شرتش را درآورد و گفت: -حالا بهتره جنابعالی چشماتو درویش کنی. یک دفعه جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم: -این چه وضعیه؟ اردوان بی اهمیت به من زیر پتو رفت و گفت: -شرمنده،من عادت ندارم با لباس بخوابم،ناراحتی نگاه نکن. با عصبانیت هرچه بیشتر رویم را ازش به تندی برگرداندم و گفتم: -حداقل م یگفتی،اصلا محرم و نامحرم حالیت نیست؟! اردوان که م یخندید گفت: -کی گفته ما نامحرمیم؟ با حرص گفتم: -من. اردوان که معلوم بود داره بهم می خنده گفت: -طلایه! همان طور که رویم به طرف دیوار بود گفتم: -بله؟ -حالا خودت رو لوس نکن برگرد،زیر پتو هستم. -مطمئنی؟ -آره به خدا،برگرد کارت دارم. برگشتم و پرسیدم: چی کار داری؟ دوباره از نگاهش قلبم لرزید.اردوان که به پارچ و لیوان آب اشاره می کرد،نشست و به دیوار تکیه داد و پتو را تا شانه اش بالا کشید و گفت: -یه لیوان آب بده. برایش آب ریختم،دستم از تماس با لیوان سرد که یخ ها آن را خنک کرده بودند یخ زده بود ولی در درونم داغ داغ بود.دیدن اندام ورزشکاری و بی نهایت خوش تراشش که مردانگی و قدرت از آن داد می زد وجودم را لبریز از احساس می کرد.دیگر دوست نداشتم نگاهش کنم،آن قدر آدم خوددار و قویی نبودم با این که شوهرم بود ولی بین ما سدی سنگی قرار داشت مخصوصا وقتی که لیوان آب را لاجرعه سر کشید و سپس گفت: -م یدونی طلایه،تو یه فرق دیگه ای هم با دخترهای دیگه داری! من که سراپا گوش شده بودم.گفتم: -خب بفرمایید! اردوان که انگار چشم های سیاهش راز بزرگی کشف کرده بود با هیجان گفت: -تو چسمات یه نحابتی خونه کرده که تو چشمای خیلی دخترها نیست. من که از این طرز فکرش داغ از شرمندگی شده بودم،سرم را زیر انداختم و گفتم: -شاید هم تو این جوری فکر م یکنی. اردوان سرش را تکان داد و گفت: -من کمتر اشتباه م یکنم هرچند که تازگی ها متوجه شدم یه اشتباه بزرگ کردم. -چه اشتباهی؟ اردوان دوباره دراز کشیده و گفت: -اون قدر بدون که خیلی پشیمونم. من که حدس می زدم منظورش من هستم،ساکت شدم و اردوان دوباره گفت: -چیه رفتی تو فکر؟! خمیازه ی عمیقی کشیدم و گفتم: -تو مثل این که عادت داری آدم از خمیازه بمیره باز حرف بزنی. اردوان قیافه ی معصومی به خودش گرفت و گفت: -یعنی مزاحمم! من که حالا به سمت دیگر اتاق می رفتم و بالشم را زیر سرم می گذاشتم و ملافه رویم می کشیدم گفتم: -حالا اهل خر و پف که نیستی والا جوراب تو دهنت می کنم. اردوان با اخم نگاهم کرد و گفت: -من رو بگو می خواستم بهت محبت کنم این پتو رو زیرت بندازم کمر درد نگیری. با محبت گفتم: -نه،مرسی تو راحت بخواب من خوبم. اردوان که با محبت نگاهم می کرد گفت: -تو ناراحت بخوابی،خوابم نمی بره. -نه تو مثلا میهمانی،نمی شه. -این طوری راحت ترم. سپس بلند شد و پتوی ملافه شده ی مامان را که بوی پاکیزگی از آن مشامم را نوازش می کرد،چهارلایی کرد که با نگاه به بالاتنه ی لختش سرم را پایین گرفتم و اردوان خیلی سریع پتو را زیرم پهن کرد و چادرم را برداشت و در حالی که چراغ را خاموش می کرد گفت: -شب بخیر،دیگه مزاحمتم رو کم می کنم. آرام گفتم: -شب تو هم بخیر و ممنون. اردوان که حالا تو تاریکی اتاق چشم هایش مثل تیله م یدرخشید گفت: -طلایه،آقا جونت اینها خیلی خوشحال شدند،خیلی هم آدم های خوبی هستند. آرام تر گفتم: -آره خب،خوبی هم از خودتونه. با لحن رنجیده ای گفت: -یعنی خیلی مزاحمم دیگه؟ -نه بگو،هنوز خوابم نبرده. خمیازه ای کشیدم.اردوان که سعی می کرد آرامتر از من حرف بزند گفت: -می گم نکنه صبح بیان ببیند ما هر کدام یه جا خوابیدیم. -نه نمی یان،مامان آدم صبوریه،تازه خودش هم گفت تا هر موقع خواستید بخوابید. اردوان آهسته خندید و گفت: -می گم طلایه هوز بیداری؟ من که چشم هامو از خستگی بسته بودم گفتم: -اوهوم بگو. اردوان که حالا لحن صداش جدی شده بود گفت: -اوهوم چیه دختر؟ و با حالت بامزه ای ادامه داد: -چه راحت هم خوابیده نمی ترسی!من آن قدرها هم کبریت بی خطر نیستم ها! من که با این حرفش کمی خواب از سرم پریده بود در حالی که با چشم های ترسیده در جایم می نشستم گفتم: -یعنی چی؟مگه خودت قول و قرار نذاشتی؟حالا هرچند کتبی نیست. اردوان در حالی که بی صدا می خندید بلند شد و در جایش نشست و بعد از این که یک دل سیر قیافه ی ترسیده و مسخره ی من خندید گفت: -نترس،با این که مسائل شرعی وجود نداره که جلومو بگیره ولی قولم ثوله خیالت راحت. دوباره خیالم راحت شد و با غیظ گفتم: -در هر صورت من تو خواب هم هوشیارم،حالا هم بگیر بخواب،کمتر بخند دل درد نگیری. اردوان باز هم خندید و گفت: -تو انگار هر شب دوست داری منو به خاطر خواب دک کنی،یه جورایی از شوت بلند خوشت می یاد. با خمیازه گفتم: -اردوان تو این همه رانندگی کردی خسته نشدی؟!ساعت از یک هم گذشته،شوت بلند و کوتاه چیه دیگه! اردوان لحن صدایش حسابی رنجیده بود اما گفت: -فقط در یک صورت اجازه داری بخوابی. -خب بگو. خندید و گفت: -باید بگی تا حالا عاشق شدی یا نه؟ من که داشتم بیهوش می شدم گفتم: -بعدا راجع بهش حرف می زنیم. بی صبرانه گفت: -نه،الان بگو چون خوابت می یاد نمی تونی هی فکر کنی و دروغ تحویلم بدی. -برای تو چه فرقی می کنه؟ اردوان خیال خوابیدن نداشت چون دوباره گفت: -می خوام در مورد زنم اطلاعات داشته باشم. -زن قراردادی و اصلا الکی اطلاعات نمی خواد. اردوان که عصبی بود گفت: -یه کلمه بگو،آره یانه؟ -پس اول تو بگو. اردوان کمی مکث کرد وسپس گفت: -به عشق توی یه نگاه باور داری؟ -نه چندان. -ولی من دارم. -نپرسیدم به چه جور عشقی اعتقاد داری،به قول خودت آره یا نه؟ اردوان با شهامت گفت: -من آره،اون هم خیلی آره،اون قدر که الان دارم برای بال،بال می زنم که پیشم باشه. از این که اردوان این قدر رک گفت،دوست دارد گلاره نزدش باشد خواب از سرم پرید.با کمال پررویی گفت که دارد پرپر می زند تا گلاره پیشش باشد سکوت کردم و بی اختیار قطره اشکی از گوشه ی چشمم فرو چکید. فکر کرده بودم نامزدیش تحمیلی بوده.همیشه عادت داشتم خوش باور باشم انگار روی اردوان هم زیادی حساب باز کرده بودم،بیچاره خودش قبل از ورود به خانه گفته بود گول حرف ها و رفتارهای مهربانش را جلوی آقا جو اینها نخورم ولی انگار من به خودم برداشته بودم ولی باید از این به بعد روی رفتارم دقیق تر می شدم و سعی می کردم دلبستگی هامو نسبت بهش کم کنم ولی آخه مگه می شد پیش اردوان باشی و به جای عاشق تر شدن،تازه از عشقت کم بشود اصلا ممکن نبود.ولی از خدا خواستم تا کمکم کند.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#55
Posted: 23 Oct 2013 20:21
طلایه ۹
در همین افکار بودم که متوجه اردون شدمَدر حالی که بالشش را به سمتم پرتاب می کرد گفت: -خوابت برده؟!تا جواب منو ندادی حق نداری بخوابیَزودباش اعتراف کنَآره یا نه؟ من که تصمیم گرفته بودم نهایت سعیم را در مقابلش بکنم بالش را به شمتش انداختم و گفتم: -بخواب دیگه اردوان با سماجت گفت: -تا نگی خواب بی خواب. با حرص گفتم: -نه،نه،نه. اردوان که حرصش درآمده بود،با غیظ گفت:- معلومه خیلی سنگدلی. -حالا خوش به حال تو که نیستیَشب بخیر. معلوم بود لجش درآمده،با لج گفت: -شب بخیر. و دیگر هیچ چیز نگفت توقع داشت همه عاشقش باشند.خودش هرچه دلش م یخواست می گفت و دوست نداشت کسی حرفی بزند که بابا میلش نیست با این که خیلی ناراحت شده بودم ولی واقعا خسته بودم و بی هوش شدم. صبح وقتی به زور چشمهایم را باز کردم فراموش کرده بودم دیشب با اردوان در یک اتاق خوابیدم.وقتی اردوان با چشم های باز نگاهم می کرد سریع در چشمهایم نشستم و به خودم آمدم.نمی دانستم ساعت چنده؟انگار تازه عقل به کله ام زده بود و از تنها بودن شب تا صبح با اردوان ترسیده بودم.دیشب آن قدر خوابم می آمد که قدرت فکر کردن هم نداشتم ولی چقدر مرد خویشتن دار و خوبی بود.وقتی متوجه بهت من شد یا به قول شیدا تو هپروت رفتنم به شوخی گفت: -خانمم مثل این که بنده صبحانه می خواهم ها!گرسنه ام،تو هم که ماشالله تو خواب هفتم هستی. موهامو که پریشون دورم ریخته بود.جمع کردم و گفتم: -سلام،صبح بخیر. اردوان لبخند زد و گفت: -چقدر می خوابی؟ -تو هم چقدر می خوری؟ اردوان قیافه ی معصومانه ای گرفت و گفت: -بی انصاف از دیشب تا حالا چیزی نخوردم. درحالی که ابرومو بالا می بردم گفتم: -مگه تو،تو خواب هم چیزی می خوری؟ اردوان خندید و گفت: -یک وقت هایی. بعد دوباره جدی شد و گفت: -حالاپاشو دیگه گرسنمه. با اخم گفتم: -خب چرا نرفتی بیرون؟ اردوان با ناچاری به جاهامون اشاره کرد و گفت: -با این وضعیت تابلو کجا برم! سریع بلند شدم تا به قول خودش من را یک لقمه چپ نکرده صبحانه را حاضر کنم و او هم در چشم بهم زدنی جاها را جمع کرد و گوشه ی اتاق گذاشت و به شوخی گفت: -خانمم اگر قصد رفتن به نیمه ی دوم رو دارید از رخنکن دل بکنید. و با حالت عصبی گفت: -چقدر لفتی دختر! اقا جون رفته بود سرکار،علی هم خواب بود.سماور که قل قل می کرد،از پنجره پیدا بود.مامان از آشپزخانه خارج شد و رو به من که منتظر بودم اردوان از دستشویی بیرون بیاید که صورتم را آب بزنم گفت: -بیدار شدی مادر؟بساط صبحانه رو توی حیاط چیدم،روی تخت.اردوان خان بیدار شده؟ -صبح بخیر،آره،الان می یاییم. مادر که دوباره به آشپزخانه می رفت.گفت: -الان براتون نیمرو هم می یارم. اردوان حوله به دست از دستشویی بیروان آمد و گفت: -چند دقیقه دیگه نمازت قضا می شه خانمم،انگار دقیقه نودی هستی؟! در حالی که وارد دستشویی می شدم گفتم: -جانماز آقا جون رو از مامان بگیر. سریع وضو گرفتم.داشتم فکر م یکردم این اردوان بد مسلمانه،خاک بر سر من که همیشه این طوریم،به قول اردوان لحظات آخر به یاد نمازم می افتادم.آن هم نمازی که انگار فقط به دلم برای دعاهای آخرش صابون می زدم.وقتی از دستشویی بیرون آمدم اردوان که نمازش را خوانده بود گفت: -من تو حیاطم. -برو فکر کنم الان از سوء تغذیه غش کنی. اردوان خندید و گفت: -تو هم این قدر شوهرت رو اذیت می کنی.برو به درگاه خدا استفغار کن. با اخم گفتم: -چرا؟!مثلا چه اذیتی؟ اردوان یه ابروشو با شیطنت بالا برد و گفت: -تو استغفار کن علت داره،بعدا بهت می گم. خواستم حرفی بزنم که به ساعتش اشاره کرد که یعنی دیر شده،من هم با اخم نگاهش کردم و به اتاقم رفتم و از دیدن رختخواب های کنار دیوار که او بسته بود،بی اختیار لبخند زدم و شروع به خواندن نماز کردم شاید دفعه ی پیش که به خانه ی آقاجونم آمده بودم هرگز فکر نمی کردم دفعه ی بعد همراهم باشد.همه ی اینها لطف خدا بود.پس دوباره خدا را شکر کردم و بعد از نماز به حیاط رفتم.هوای سرد صبح وقتی صورتم را نوازش می کرد.خیلی خوشایندم بود. اردوان چنان با مامان گرم گرفته بود،انگار صدساله با هم آشنا هستند یک دفع دلم گرفت،اگر مامان می فهمید که بین من و اردوان هیچ چیز نیست و تمام این مدت ما مثل غریبه ها زندگی کردیم و حتی اردوان مرا در این مدت مرا ندیده بود،چه می کرد؟یا چه م یگفت؟یادم می آید اول دبیرستان که بودم یک بار خانه ی خاله اینها میهمانی زنانه ی دوره ای بود و خاله سیمین یه خانمی را که م یگفتن چهر شناسی بلده دعوت کرده بود.وقتی به من نگاه کرد،جمله ای گفت که حالا با زندگیم جور درآمده بود،اول خانمه گفت: -زندگیت مثل چهره ات زیبایی مرموزی داره. وقتی هم ازش توضیح خواستم خنده ای کرد و گفت: -معنی اش را بعدها می فهمی. انگار درست گفته بود.این روزها در حین زیبایی برایم مرموز و عجیب بود با همین افکار روی تخت نشستم ماشالله اردوان همه ی سفره را درو کرده بود،خدا رحم کرده بود هر روز اینجا بود والا آقا جونمورشکست م یشد. مامان در حالی که لبخند می زد و استکان چای را جلویم می گذاشت.گفت:
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#56
Posted: 23 Oct 2013 20:21
طلایه ۹
مادر کاش علی رو هم بیدار می کردی. -بذار بخوابه مدرسه که نداره بچه،این خواب دم صبح خیلی هم براش لذت بخشه. مامان نان تازه را جلویم گذاشت و گفت: -آخه اردوان خان می گه می خواد جایی ببردش. با تعجب به اردوان نگاه کردم و پرسیدم: -کجا؟ اردوان چای دیگری را که مادر برایش ریخته بود نوشید و گفت: -بهش قول دادم که بریم دوچرخه بخریم،تو هم حاضر شو یه سر هم به مامانم بزنیم.شاید تا شب طاقت نداشته باشه البته به قول مادرزن عزیزم. به چایم شکر اضافه کردم و گفتم: -کار خودته علی رو بیدار کنی،تا من حاضر بشم. و خیلی سریع صبحانه ام را تمام کردم و حاضر شدم.علی از هیجان خرید دوچرخه سرحال و قبراق توی ماشین اردوان نشسته بود و انگار توی این دنیای خاکی نبود و رو ابرها سیر می کرد. اردوان هم مثل او بچه شده بود و طوری باهاش برخورد می کرد انگارهم سن و سال اوست.نمی دانم چه رازی بین شان بود که یک وقت هایی پچ پچ می کردند ولی هرچه بود،اصلا برایم دانستنش مهم نبود.فقط شادی علی و دیدن این همه ملاطفت اردوان دلپذیر بود. وقتی دوسه تا مغازه ی دوچرخه فروشی را گشتیم که هرکدام نهایت لطف را نسبت به اردوان داشتند.بالاخره یکی را اردوان و علی پسندیدند و علی که از هیجان حسابی ذوق زده شده بود چندیدن بار اردوان را بوسید و سپس مرا و چنان تشکر م یکرد که خندمون گرفته بود و اردوان آهسته گفت: -خوش به حالش،چقدر دنیای کوچکی داره!و چقدر دنیای کوچکش زیباست. بعد از آن اردوان یک وانت گرفت و دوچرخه را سوار کرد و سپس علی را هم که حواسش فقط به دوچرخه اش بود،فرستاد خانه و ازش قول گرفت که توی خیابان های شلوغ نرود.آدرس را به راننده ی وانت داد و از علی خداحافظی کردیم و اردوان کرایه وانت را حیاب کرد و گفت: -علی بگو یه مقع مادر زن عزیزم ناهار تهیه نبینه،ما شب همراه مامان فرنگیس می یاییم. خلاصه خودم،هم به علی سفارش کردم و هم با موبایلم به مامان زنگ زدم و خبر دادم.اردوان وقتی کنارم داخل ماشین نشست گفت: -خب حالا بهتره،بریم یه سر پیش مامان فرنگیسم که مثل مادرزن جانم خوشحال بشه. با لبخند گفتم: -دستت درد نکنه،علی خیلی خوشحال شد. -تو این سن و سال که بودم عاشق دوچرخه بودم،یه دوستی داشتم که تو همین محل با هم مسابقه می گذاشتیم. حالا فهمیدم چرا اردوان آن قدر خوب آدرس خانه ی ما خاطرش مانده محب بازی بچگی هایش بوده.گفتم: -اِ...؟کی؟فامیلشون چی بود؟ لحظه ای فکر کردم یک یاز همسایه ها باشد و بشناسم،اردوان که با اخم نگاهم می کرد.گفت: -تو نمی شناسیش،اسمش کاوه بود.خیلی ساله رفتند کانادا زندگی می کنند.اون موقع ها تو،توی قنداق بودی. با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم: -خوبه حالا فقط هفت،هشت سال از من بزرگتری؟ اردوان که می خندید گفت: -اولا هشت سال،تازه خودش یه عمره،تو که به نظر من خیلی کوچولویی،حالا کو تا تو بزرگ بشی! هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای زنگ موبایلش از داشبورد ماشین بلند شد.من که انگار صدای صور اسرافیل به گوشم خورده بود،چنان با دهان باز به داشبورد نگاه می کردم انگار بمب ساعتی اونجا گذاشتن. اردون ماشین را به گوشه ای مشید و توقف کرد.ولی تا گوشیش را بیرون کشید تماس قع شده بود.اردوان نگاهی به صفحه ی نمایشگر گوشی کرد و آن را گذاشت در محفظه ی جلوی دنده،حالا می فهمیدم چرا از دیشب تا حالا با موبایلش حرف نزد،نگو اصلا با خودش داخل خانه نیاورده بود.کمی که دقت کردم دیدم کل یمیس کال روی گوشی افتاده،انگار کلی هم پیام نخوانده داشت صد درصد گلاره بود.ولی چرا اردوان فراموش کرده بود گوشی اش را همراهش بیاورد،یا عمدی نیاورده بود.حتما فهمیده آن قدر که گلاره زنگ می زد،جلوی اقا جون اینها تابلو می شه،در همین افکار بودم که با لحن خاصی گفت: -دیشب فراموش کردم گوشیم رو بیارم،بیچاره گلاره حتما نگران شده! زیر چشمی همان طور که از خشم دوشت داشتم خفه اش کنم نگاهش کردم.نهایت سعیم را کردم خونسرد باشم و همانجا دق و دلی ام را سرش خالی نکنم و ترجیح دادم و هیچ چیز نگویم،چون از صدایم می فهمید چقدر لجم درآمده.تو دلم گفتم"بیچاره گلاره"انگار اون زنش بود و حالا من آمدم.بیچاره طلایه.داشتم به این فکر می کردم اگر گلاره خانم زیرپای اردوان بشینه و اردوان تصمیم به بیرون کردن من بگیرد و تمام حرف های شیدا طبق معمول درست از آب دربیاید،چه غلطی بکنم.با این طرز برخورد و رفتارهایی که از دیشب داشته،آقا جونم اینها چطور باور می کنند من به خاطر چی دارم طلاق می گیرم با خودم گفتم"اصلا به جهنم،نهیات همان کاری را می کنم که شیدا می گه،مخفیانه جدا می شم." غرق در افکار بودم که گوشی اردوان زنگ خورد،این بار بیشتر از قبل حرصم درآمد مخصوصا وقتی اسم گلاره روی گوشیش نقش بست.آن قدر بی ظرفیت بودم که دوست داشتم همانجا گریه کنم. اردوان در حالی که می گفت: -جانم! دوباره ماشین را متوقف کرد.نمی شنیدم گلاره چه می گوید ولی اردوان چند دقیقه ای فقط گوش کرد.سعی کردم یک طرف دیگر را نگاه کنم یعنی اصلا برایم مهم نیست ولی از درون داغون بودم مخصوصا که اردوان با مهربانی بهش گفت: -گوشیمو تو ماشین جا گذاشته بودم گلم،این که ناراحتی نداره. و بعد مهربان تر از قبل ادامه داد: -حالا تو آروم باش گلم. زیرچشمی نگاهم کرد،انگار نمی توانست راحت حرف بزند،از ماشین پیاده شد و خلاصه ده دقیقه ای همان طور کنار خیابان راه می رفت و حرف می زد.من در حال انفجار بودم و خون خونم را می خورد و عذاب می کشیدم ولی فقط با خودم می گفتم"طلایه خونسرد باش از اول همین قرار بوده فقط بهتره بیشتر چشماتو مثل آدم عاقل باز کنی و وابسته ی اردوان نشی که جز آبروریز،بدبختی و دردسر،هیچ چیز برات نمی مونه"نمی دونم چقدر حرص و جوش خوردم و خوذم،خودم رو نصیحت کردم که اردوان با لبی خندان سوار شد.با این که قبل از آن هزار بار به خودم گفته بودم وقتی برگشت بخند و بگو نباید گوشیتو فراموش می کردی ولی فقط به زدن لبخندی اکتفا کردم.اردوان ماشین را روشن کرد و گفت: -شما زن ها هم پاش بیبفته خوب صداتون از مردها هم بلندتر می شه ها! باز هم سکوت کردم یعنی چیزی نداشتم بگویم،اردوان دوباره در حال یکه زیرچشمی نگاهم می کرد گفت: -یادت باشه امشب دیگه گوشیم رو جا نذارم که تیکه بزرگم گوشمه. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و به طعنه گفتم: -آره حتما،امشب یادت می ندازم حداقل از خمیازه نمی میرم. اردوان که حالا نگاه بدی بهم می کرد دیگر سکوت کرد.من که توی دلم هم از "گلم" گفتن هایش و هم از توصیه هایش عصبی بودم با بی تفاوتی مشغول نگاه کردن خیابان ها شدم تا این که اردوان جلوی خانه اشان نگاه داشت و بی آن که به من هم بگوی پیاده شوم خودش پیاده شد و زنگ را به صدا درآورد من هم دست از پادرازتر پیاده شدم.وقتی فرنگیس خانم در را بر رویمان گشود آن قدر خوشحال بود که حتی از مامانم هم خوشحال تر به نظر می رسید و چنان ما را در بغلش می فشرد که انگار انار آبلمو م یکند،من هم به پاس اخلاق خوبی که دیشب اردوان یا خانواده ام داشت یعنی فیلم خوبی که بازی کرده بود تمام ماجرای چند دقیقه پیش را فراموش کردم و آنقدر با اردوان دوستانه و صمیمی حرف می زدم که نگو و نپرس ولی اردوان زیاد تحویل نمی گرفت بچه پررو!من هم بهش هیچ اهمیت ندادم و همان طور مثل دیشب خودش خوب آرتیستی شده بودم هر چند که د رواقع من فرنگیس خانم اینها را خیلی دوست داشتم.فرنگیس خانم بیچاره فکر کرده بود من به خاطر اردوان چادر را برداشتم چون وقتی من را با آن مانتو و روسری دید قیافه اش خیلی جالب بود.آهسته کنار گوشم گفت: -آفرین مادر جون،آدم باید طبق نر شوهرش لباس بپوشه،ما که م یدونیم تو چه این طوری بگردی و چه با چادر،اصل نجابته که داری. باز با آوردن کلمه ی نجابت عرق شرم روی پیشانیم نشست و هیچ چیز نگفتم.فرنگیس خانم فکر کرده بود من و اردوان سر پوشش من با همدیگر مشکل داشتیم که هیچ وقت با هم نبودیم.فرنگیس خانم حسابی خوشحال بود و دائم از ما پذیرایی می کرد.بعد از نیم ساعت در حالی که از داخل جعبه ای کوچشک گردنبندی بیرون می کشید.گفت: -بیا عروش قشنگم که تا نداری،بیا بنداز به گردنت ببینم چطور می شی! با چشمانی گرد از تعجب گفتم: -آخه این کارها چیه؟ فرنگیس خانم با نهایت لطف گردنبند زیبا را که به نظر خیلی قدیمی می آمد و فیروزه های مرغوبش می درخشید به طرف من گرفت،از دستش گرفتم خیل یزیبا بود.گفتم: -مرسی،آخه چرا زحمت کشیدید! فرنگیس خانملبخند پر محبتش را به رویم پاشید و گفت: -ناقابله،این نسل به نسل به عروس بزرگ خانواده می رسه.انشالله به گردن زن پسرت بندازی.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#57
Posted: 23 Oct 2013 20:22
طلایه ۹
سپس رو به اردوان کرد و گفت: -مادر ببند به گردن زنت ببینم چطوره. اردوان که انگار هنوز به وقل معروف جن هایش دور نشده بودند با اخمی که چاشنی ژستش کرده بود با اکراه گردنبند را گرفت و در حالی که مقابلم قرار می گرفت و یک ابروشو بالا برده بود.گفت: -سرتو خم کن. من هم که مقل بچه های کلاس اول گوش حرف کن شده بودم سرم را پایین انداختم.اردوان در حالی که لرزش محسوس دست هایش را کاملا حس می کردم و آنقد ربهم نزدیک شده بود که گرمای نفس هایش گردنم را قلقلک می داد موهای بلندم را کناری زد و گردنبند را بست،دوست نداشتم به چشم هایش نگاه کنم،ولی از سنگینی نگاهش حس می کردم جوری نگاهم می کرد انگار ازم طلبکاره،بعد از مکثی کنار رفت.فرنگیس خانم گفت: -عروس خانم مبارکت باشه،انشالله شکم اولت برا سرویس طلا می خرم. از خجالت گونه هایم داغ شده و سرم را پایین انداختم و به سمت آیینه قدی راهرو رفتم تا گرنبند را ببینم. گردنبند طلایی رنگ روی پوست گردنم انگار زیباتر از قبل به چشمم می آمد.لبخند پررنگی به تصویر توی آیینه زدم.تصویری که از زیبایی جمال واقعا بی نظیر بود ولی انگار بیچاره،شانسش بی نظیر نبود با این افکار خنده ام گرفت اما تا برگشتم،اردوان را که دست به سینه ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد دیدم.تو دلم گفتم"از این به بعد م یدونم باهات چطور رفتار کنم اگر سرد بودن و اخمو بودن برایت لذت بخشه من هم بلدم،فقط بذار از خونه ی این زن بیچاره که این قدر نگرانه بریم بلدم چطور حالتو بگیرم"بعد در حالی که از کنارش رد می شدم گفتم: -اردوان جان گوشی موبایلتو که فراموش نکردی از ماشین بیاری؟ و لبخندی لج درآر تحویلش دادم.انگار تیرم به هدف خورده بود که مثل گندم برشته با خشم نگاهم م یکرد و گوشه لبش را جوید و سکوت کرد. فرنگیس خانم که با سینی چای وارد می شد گفت: -مادر جون ناهار چی دوست دارید براتون درست کنم؟ اردوان به سمت اتاقش رفت و گفت: -هرچی خودتون دوست دارید،برای من فرقی نداره.من دیشب خوب نخوابیدم تقریبا نزدیک صبح خوابم برد اون وقت هم که برای نماز بیدار شدم.یه چرت می زنم. فرنگیس خانم به من نگاه کرد و گفت: -حما جاش عوض شده بد خواب شده بود،تا ما یک ناهار عروس پسند درست کنیم اون هم بیدار می شه. فرنگیس خانم همان طور حرف می زد و از کودکی اردوان،از بزرگی و خلاصه هر چی که فکرش را می کرد ولی من تمام هوش و حواسم پیش اردوان بود که دیشب وقت یمن خواب بودم اون بیدار بود.از این که یک وقت تو خواب حرف زده باشم و یا خروپفی کرده باشم حسابی ترسیده بودم.هر چند که تا حالا سابقه نداشت.تا ساعت دو بعد از ظهر که ناهار فرنگیس خانم حاضر شد،هزارجور فکر و خیال کردم.بوی زرشک پلو با مرغ که انگار فرنگیس خانم هم به عشق پسر شاخ شمشادش درست کرده بود همه جا پیچیده بود که فرنگیس خانم گفت: -مادر اردوان رو بیدار کن،ناهار حاضره. تردید داشتم به اتاق اردوان بروم و با آن اخمی که لحظه ی آخر بهم پاس داده بود رو به رو بشوم،با وجود فرنگیس خانم که گفت: -پس بگو بیاد دیگه غذا رو کشیدم. به سمت اتاق اردونا رفتم،قبلا به اتاقش نرفه بودم یک تخت دونغره ی بزرگ خیلی زیبا که با کمد ستش کنار هم قرار داشت و با روتختی و پرده های آبی،به آدم آرامش خاصی می داد.در و دیوارها پر از عکس های خودش و فوتبالیست های مشهور بود،چند تا عکس هم در حالی که اردوان لباس رزمی بر تن داشت گرفته شده بود و در کنارش مدال طلایی رنگ بود.حالا م یفهمیدم چرا اردوان چنین هیکل قوی و مردانه ای دارد.چون فقط به صرف ورزش فوتبال نمی توانست چنین تناسب اندامی داشته باشد بلکه رزمی کار هم بوده.در حالی که همه این ها را در نگاهی خلاصه م یکردم کنار تختش نشستم.انگار واقعا دیشب نخوابیده بود.چنان در خواب عمیقی فرو رفته بود که دلم نمی آمد بیدارش کنم.موبایلش روی میز کنارش خاموش بود.انگار قبل از خواب دوباره با گلاره حرف زده و بعد خوابیده بود احساس کردم با توجه به جریان صبح که گلاره خیلی عصبانی بود،اردوان گ.شی شو خاموش کرده حتما گفته م یخوام بخوابم نمی دونم چقد ردر همان حالت به فکر فرو رفته بودم که فرنگیس خانم آمد و گفت: -هنوز بیدار نشده! آهسته گفتم: -انگار خیلی خسته است،دلم نیومد بیدارش کنم. فرنگیس خانم لبخند پهنی صورتش را نقاشی کرد و گفتم: -نه مادر،بیدارش کن،هنوز نشناختیش،به خاطر شکم از خواب که سهله از نفس کشیدن هم می گذره،دلت نیاد بیدارش کنی بیدار بشه کفری می شه که از دست شما زخم معده گرفتم. و به سمت آشپزخانه رفت.من که خنده ام گرفته بود تا خواستم اردوان را بیدار کنم خودش چشم هایش را باز کرد و در حالی که لبخند می زد،گفت: -بازهم مادرمون مگه به فکرمون باشه به شما زن ها که امیدی نیست. -اگر دیشب اون قدر بیدار نمی موندی و حرف گوش می کردی الان بی هوش نمی شدی. اردوان کمی به خودش کش و قوس داد و خستگی در کرد و گفت: -من مثل تو نیستم تو هر شرایط ساعت بخصوصی خمیازه ات در می یاد و چشم هات خمار می شه. -مثلا چه شرایط براتون ایجاد شده بود که نمی توسنتید بخوابید. اردوان از جایش بلند شد و گفت: -خب چی بگم،یه چیز تو مایه های کرنر. من که زیاد از اصطلاحات فوتبالی چیزی نمی فهمیدم مثل خنگ ها نگاهش کردم و گفتم: -یعنی چی اون وقت؟! اردوان توی جاش نشست و خستگی در کرد بعد خندید و گفت: -یه موقعیت نصفه نیمه و بی شانس ولی یه جورایی با امید. در حالی که اخم هامو درهم می کشیدم گفتم: -یعنی من باعث این موقعیت نصفه نیمه و کم شانس شدم. اردوان خندید و گفت: -یه جورایی. با ناراحتی از اتاق بیرون رفتم و گفتم: -بیا فرنگیس خانم غذا رو کشیده،بجنب سرد می شه. پشت سر من با اون چشم های پف کرده وارد آشپزخانه شد.با دست هایش فرنگیس خانم را که قد کوتاهی داشت از زمین بلند کرد و گفت: -قربون مامان خوشگلم برم دست و پنجه ات درد نکنه. چند ماچ آبدار تقدیمش کرد فرنگیس خانم که از شادی اردوان شادتر شده بود گفت: -بیا مادر بشین وای که چقدر تو این چند وقته که الحمدالله رفتید سر خونه زندگیتون،آرزو داشتم مثل امروز در بزنید و دوتایی بیایید تو،شما هم که یا طلایه درس داشته و یا تو تمرین داشتی،یکبار هم نیومدید ولی حالا خدارو شکر تابستون شد،طلایه درسش تموم شده و تو دستش رو گرفتی و آوردی. و دست هاشو بالا برد و گفت: -الهی که با نوه ام بیایید چشمم رو،روشن کنید. و رو به من نگاهی کرد و گفت: -مادر هنوز نمی خوای یه نوه برام بیاری؟ از خجالت نمی دانستم باید چه بگویم،زن بیچاره چه دل خوشی داشت به اردوان که پوزخندی می زد و سرشو تکون می داد نگاه کردم که بلکه ا زبان درازش را بچرخاند و بگوید فعلا چنین قصدی نداریم،یا حال حالاها باید درس بخواند.ولی اردوان که انداخته بود روی شوخی و از عصبانیت قبل از خوابش اثری در او نبود،در حالی که با ولع غذاشو می خورد گفت: -آفرین مامان بهش بگید دیگه،من که حریفش نمی شم،هرچی می گم بچه به تو چی کار داره من خودم بزرگش م یکنم به خرجش نمی ره که نمی ره انگار نه انگار من عاشق بچه هستم. از حرف های اردوان شاکی شده بودم و می خواستم کله اش را بکنم و هر چی هم برایش چشم و ابرو می آمدم که بس کند
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#58
Posted: 23 Oct 2013 20:23
طلایه ۹
خودش را م یزد به آن راه و به مسخره بازیش ادامه می داد.طوری که فرنگیس خانم فکر کرد شازده پسرش عاشق بچه است و عروسش مخالفت می کنه.چنان رفته بود بالای منبر و با احساس می گفت: -نمی دونی مادر شدن چه لذتی داره و وقتی به سلامتی مارد بشی می فهمی. و با لحن زیبایش به اردوان اشاره می کرد.گفت: -اصلا همین شوهرت اگر بچه بیاد دیگه برات مهم نیست فقط فکر و ذکرت می شه همون. اردوان با اخم مسخره ای به مادرش نگاه کرد و گفت: -یعنی به همین راحتی از چشمش می افتم! فرنگیس خانم که انگاری من بچه هستم و می خواد سرم کلاه بگذارد با اشاره چشم ابرو به اردوان فهماند یعنی دارم الکی می گم بلکه زنت راضی بشه تو نگران نباش. هم دلم به حال فرنگیس خانم که چقدر الکی ما بازیش داده و بودیم و خبر نداشت آقا پسرش خیلی راحت رفته نامزد کرده و چقدر راحت سرکارش گذاشته می سوخت و هم از دست اردوان که حالا فلش همه ی تقصیرها را برا یبچه دار نشدن سمت من گرفته بود،شاکی بودم.فقط منتظر بودم با اردوان تنها بشوم و یک حال اساسی بهش بدم تا دیگه دهنشو جمع کنه.بی تربیت! اردوان بی توجه به من فقط هر و کره می کرد و سر به سر فرنگیس خانم می گذاشت و می خندید.اصلا نمی دانم چش بو یک دقیقه اخم می کرد مثل برج زهرمار و یک دقیقه آنقدر بشاش بود و از خوشحالی چشم هایش برق می زد،انگار صحبت قبل خوابش با گلاره کارساز بوده وقتی بالاخره غذاشو تمام کرد.گفتم: -اردوان جان می شه کامپیوتر اتاقت رو وصل کنی من می خواستم نتایج دانشگاه رو ببینم. اردوان که دستم را خوانده بود با خنده شیطنت باری گفت: -اون رو نمی شه وصل کنی،الان لپ تابم رو می یارم همین جا کنار مامان فرنگیس کارهاتو انجام بده. من که حرصی شده بودم گفتم: -نمی خواد،لطفا کامپیوتر اتاق رو وصل کن. اردوان قیافه ی بامزه ای به خودش گرفت و آهسته گفت: -به خدا به مامانم می گم ها. در حالی که به تهدید سری برایش تکان دادم گفتم: -من می رم تو اتقت بیا درستش کن. بلند شدم،فرنگیس خانم خوش باور هم که باور کرده بود من کار اینترنتی دارم گفت: -مادر پاشو درست کن براش،کار داره. اردوان از روی صندلی بلند شد و با شیطنت آهسته گفت: -از الان ببخشید! هر چه به اتاق نزدیک تر می شدیم به مسخره می گفت: -به خدا غلط کردم. تا پاشو گذاشت تو اتاق در را پشت سرش بستم و با غیظ گفتم: -این چه حرف هایی بود که تحویل فرنگیس خانم دادی نمی گی از فردا مامانم را هم توجیه می کنه،می ریزن سر من. اردوان خندید و گفت: -حالا من یه شوخی کردم جنبه داشته باش. از این حرفش بیشتر حرصم درآمد،با حرص بیشتری به چشم هایش خیره شدم و گفتم: -خیلی خوشت اومده به جای این که از من مایه بذاری و مامان هامونو از این به بعد که دیگه شما تشریف نمی یارین اینجا و من مجبورم تنها بیام،بندازی به جون بنده،بهتره از نامزد جونت،همون خانم گلم،گلم مایه بذاری و بگی براشون یه نوه بیاره. در حالی که از حرص دندان هایم را به هم می فشردم با حرکت عصبی به سمت پنجره که حیاط بزرگ خانه را به نمایش می گذاشت،برگشتم. اردوان که انگار دوباره ارغوانی شده بود و عصبانی به نطر می رسید سکوت کرده و مثل من به نمای زیبای حیاط زل زد اما صدای نفس های بلندش که نشانه ی اوج ناراحتیش بود را می شنیدم که بعد از دقایق طولانی گفت: -آدم بده حسود باشه،در ضمن به خودم مربوطه با چه القابی صدا شکنم.حالا یا گلم یا جیگرم یا خوشگلم و یا هرچی که دلم بخواد.من فقط یه شوخی کردم تو خیلی کم جنبه هستی و عادت کردی هر چیزی رو به چیز دیگه ای ربط بدی. از شدت عصبانیت و احساس حقارت می خواستم گریه کنم،چون دقیقا همان حالی را پیدا کرده بود که در روز خواستگار و عروسیمون داشت.واژه های گلم،خوشگلم و جیگرمش توی گوشم زنگ می زد و حرصم را لبریز می کرد.به سختی خودم را کنترل کردم و بعد با غیظ گفتم: -این که با چه مزخرفاتی گولش بزنی و دروغ تحویلش بدی هیچ اهمیتی برای من یکی نداره،اینو مطمئن باش هیچ وقت تو زندگیم حسود نبودم و نیستم.اون هم به کی؟یکی مثل تو که جز غرور و خودخواهی چیزی حالیش نیست،یا یکی مثل اون دختره ی لاغر مردنی که به زور خودشو آویزون امثال تو می کنه و ماشالله بابای بی غیرتش زورکی جشن نامزدی می گیره و حلقه می ندازه انگشت امثال خرفت و بی جربزه هایی مثل تو که اختیارشون دست خودشون نیست،اگر هم ناراحتم که چرا این دری و وری ها رو تحویل مادرت دادی واسه اینه که از این به بعد دیگه خونه ی مامانم اینها هم بخوام بیام مرتب می خوان نصیحت کنند که برای شوهر قلابی و مسخره ام بچه بیارم چون دوست داره،تو که نیستی تحمل کنی،من باید روزی هزار بار دهنم رو باز کنم و صدجور دروغ و راست تحویلشون بدم اون هم به خاطر حرف های جنابعالی که خیلی راحت می تونستی آب پاکی رو بریزی روی دستشون و بگی تا تمام شدن درس طلایه ما به بچه فکر نمی کنیم.تا اون موقع هم دیگه هر کدوم رفتیم سمت زندگیمون و همه چیز خیلی راحت تغییر کرده و اینها هم هر کدوم راحت با قضیه کنار می یان. آن قدر با حرص این جمله ها را بیان کرده بودم که داشتم می لرزیدم به سمت در اتاق رفتم که اردوان محکم دستم را گرفت و با غیظ ولی آهسته گفت: -وایستا.همین طوری نگو وبرو!بازی رفت و برگشت داره عزیزم. آن قدر محکم دست م را کشید که احساس کردم دستم دارد می شکند.اردوان حسابی برافروخته بود و در حالی که دندان هایش را بهم می فشرد گفت: -مثل این که خوب برای پایان تحصیلت نقشه کشیدی،چی با خودت فکر کردی یه چند وقتی سر همه شیره می مالم که ما زن و شوهریم،بعد هم خیلی راحت یه بهانه ای می یارم و م یگم باهاش نمی سازم و طلاق می گیرم و می رم پی همون خواستگارهای محترمم،انگار دوستات خوب بهت یاد دادن.چیه؟!چند نفر رو توآب نمک خوابوندی که بعد لازم شد روشون کنی و راحت یه لگد به آبرو و حیثیت من بزنی و بری،ولی کور خوندی ببین چی دارم بهت می گم حق ندرای با آبروی من بازی کنی قرارمون هم همین بود،یادته که؟!کسی حق اردواج نداره،مخصوصا توةحالا من مَردم از این چیزها هم برا یمردها پیش می یاد ولی تو که زن شوهرداری چنین غلطی نمی تونی بکنی در ضمن این رو هم بدون من به خاطر آبروی مامانم که شده طلاقت نمی دم،پس بی خود پسرهای مردم رو اسیر خودت نکن چون بی فایده است واون روزی هم که پای سفره ی عقد گفتی بله،باید فکر همه چیز رو می کردی حتی اگر به زور بود می تونستی همه چیز رو بهم بریزی و بگی نه. در حالی که صدایش از خشم می لرزید ادامه داد: -دیگه هم نبینم شرط و شروط ها فراموشت بشه،دیگه نبینم توی روابط خصوصی من دخالت کنی چون هیچ ربطی به تو نداره فهمیدی؟ با اعتراض گفتم: -تو هم حق دخالت نداری،پس فضولی پسرهای مردم رو نکن شاید نتونم طلاق بگیرم و راحت برم سراغ زندگیم ولی می تونم مثل تو راحت با هر کی دلم خواست.... هنوز جمله ام تمام نشده بود که اردوان چنان کشیده ی محکمی توی صورتم زد که بر روی تخت پرت شدم و اشک هایم روان شد. اردوان هم بی اهمیت به من در حالی که در اتاق را می بست بلند فریاد زد: -مامان طلایه خسته است،خوابیده تو اتاق نرو. وبیرون رفت.آن قدر صورتم می سوخت و چشمه ی اشک هایم که به روی آن جاری شده بود سوزشش را تشدید می کرد که حد نداشت بدتر از آن هم دلم بود که حسابی سوخته بود.همه ی حرف های شیدا درست بود،می گفت به خاطر گلاره خوار می شی،حقیر می شی،شاید به خاطرش کتک هم بخوری،انگار این شیدا غیب گو بود که همه چیز را پیش بینی می کرد ولی حالا من چه کاری می توانستم بکنم اردوان که می گفت هرگز طلاقت نمی دم نقشه ما هم توی طلاق توافقی بود.یعنی حالا باید می نشستم و راز و نیازهای عاشقانه اردوان و گلاره را گوش می دادم و دم نمی زدم و بدتر از این که شاهد عشق و عاشقی هاشون باشم.اصلا غلط کرده از خیر درس و دانشگاه می گذرم و نامزد کردن اردوان را به آقا جونم می گویم فقط کاشکی این دفعه باهاش به اصفهان نیامده بودم با این برخورد گرم و دوستانه ای که اردوان داشت چطور می توانستم مامانم اینها را قانع کن.نمی دانم چقدر به این چیزها فکر کردم و اشک ریختم که با صدای اردوان که خشک و سرد بود چشم هایم را گشودم.اردوان که سعی م یکرد به چشم هایم نگاه نکند گفت: -بلند شو،حاجی اومده می خواهیم بریم خونه ی مامانت اینها،پاشو سر و صورتت رو بشور مامانم شک کرده. تو دلم گفتم"جهنم که شک کرده بره از پسر جونش بپرسه چه غلط اضافه ای کرده و چه خوش خوراک و خوش اشتهاست که هم می خواد من رو نگه داره و هم اون ایکبیری رو،چه دسته گلی به آب داده"اردوان با حرص پتو را از رویم کشید و گفت: -بهت م یگم پاشو مامانت دوبار روی گوشیت زنگ زده،گفتم الان بیدار می شی. از یادآوری این که مامامن بیچاره دیشب چقدر خوشحال بود و آقا جونم که چقدر نگاهش با سری های قبل فرق کرده بود،توی دلم به گلاره و اردوان و هر کسی که به ذهنم می رسید فحش و ناسزا می گفتم.اردوان که هنوز چهره اش ارغوانی و عصبانی بود ولی حفظ ظاهر می کرد در حالی که پشت سرم می آمد مرا به سمت دستشویی برد.ز دیدن خودم در آیینه بیشتر لجم درآمد،چقدر چشم هایم ورم کرده بود حالا جواب مامان اینها را چی می دادم. چندین بار آب به صورتم زدم و از دستشویی یبرون امدم.اردوان که مثل مامورهای زندان منتظر ایستاده بود،نگاه پرملامتی بهم انداخت و با حرص ولی آهسته گفت: -از این کوفت و زهرماری ها بمال به صورتت تابلو شدی،انگار عزای منو گرفتی! در حالی که سعی م یکردم نگاهش نکنم به اتاقش برگشتم
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#59
Posted: 23 Oct 2013 20:24
قسمت آخر ۹
ماشالله خوب هم به همه چیز وارد بود،کمی به توصیه اردوان خان آرایش کردم.ورم چشم هایم هم کمتر شده بود،دیگر با آن آرایش آثار گریه تا حدی کمرنگ شده بود و آبروریزی نبود. اردوان به اتاق آمده و گفت: -ساعت داره هشت می شه پاشو دیگه مامانت اینها منتظرن. بی توجه به او وسایلم را بداشتم،حوصله ی دیدن پدرشوهرم را آن هم بعد از این همه وقت با این حال و روز نداشتم که دیدم نیست،به فرنگیس خانم که لباس های پلوخری شو پوشیده بود،سلام کردم وگفتم: -حاج بابا کجا هستن؟! فرنگیس خانم صورتم را بوسید و گفت: -اردوان گفت ایشون بره یه جعبه شیرینی بگیره ما هم بریم دم در خونتون همدیگر رو ببینیم. تو دلم گفتم"خدا رو شکر حداقل تو جمع رویارویی راحت تره"سپس مانتو و روسری ام را پوشیدم و به همراه اردوان که انگار حمام رفته بود و کلی هم به خودش رسیده بود به سمت خانه آقا جونم رفتیم.حاجی سر خیابان ما تو ماشینش منتظر بود.وقتی ما رو دید به راه افتاد و پدر و پسر ماشین هایشان را پارک کردند و پیاده شدیم.من هم با این که خیلی ناراحت بودم ولی یک طوری با حاجی دیده بوسی و حال و احوال کردم که خدا رو شکر شک هم نکرد چقدر دلم از دست پسرش خونه. وارد خانه شدیم.مامان اینها کلی تهیه و تدارک دیده بودند.من هم به جای این که بمانم و به مامانم کمک کنم دنبال اردوان راه افتاده بودم پی کتک خوری،بگذریم که مامانم کلی غذا و دسر درست کرده بود و چقدر دو خانواده از دیدن بچه هاشون با همدیگه و کنار هم شاد شده بودند.طوری که مامانم می گفت: -تو این چند وقته هیچ وقت این قدر دلم خوش نشده بود.حتی وقتی با فامیل مسافرت هم رفتیم دلم پیش طلایه بود! حاجی رو به اردوان کرد و گفت: -اردوان جان تو چند روز وق نداری با هم یه مسافرت بریم بابا!ما که خیلی وقته آرزو به دل موندیم همراه پسرمون یه کنار دریا بریم،این زنت هم گناه داره،الان هوا برای دریا خیلی مناسبه من نمی دونم پس ویلا خریدی چی بشخ؟ اردوان کمی به فکر فرو رفت خوب می دانستم چقدر جلوی خواهش های پدر و مادری ضعیف است گفت: -چرا که نه؟!اصلا یکی از همین روزها همگی بریم شمال. من که مثل جن زده ها از حرفش متعجب بودم،ماتم برده و دوباره به هپروت رفتم و متوجه نگاه های شاد و خوشحال بقیه نشدم که علی چنان پرید تو بغلم و گفت: -آخ جون آبجی دریا. نگاهم به نگاه مشتاق اردوان که منتظر عکس العمل من بود گره خورد.ولی اون قدر از دستش شاکی بودم که رد آن لحظه می خواستم سر به تنش نباشد البه ناگفته نماند که ته قلبم دوست داشتم بپرم بغلش و ازش تشکر کنم ولی در نهایت با همه ی این ها اخمی بهش کرددم و طوری که کسی نبیند صورتم را برگرداندم. آن شب شام و پذیرایی مامان که تمام شد،حاجی بلندشد که به همراه فرنگیس خانم بروند.فرنگیس خانم که م یخندید گفت: -طلایه جان برو لباس بردار باید امشب بیایی پیش ما. و رو به مادرم که لبخند به لب داشت گفت: -یه شب سهم شما بود،امشب هم سهم ما هستند،بالاخره نوبت باید رعایت بشه. من که هاج و واج نگاه م یکردم آمدم وسط و گفتم: -آخه.... اما مامانم گفت: -ما حق و نوبت سرمون می شه،باشه طلایه جان برو وسایلت رو بردار،انشالله شب های بعدی همگی پیش هم هستیم. هیچ رغبتی به رفتن نداشتم دوباره آمدم حرفی بزنم که اردوان در حالی که با آقا جون خداحافظی می کرد و فهمیده بود الانه که یک بهانه بیاورم و حتی خودش را هم دیگر نگذارم بماند محکم گفت: -طلایه تو ماشین منتظرتم،زودبیا گرمه. آخ که اون لحظه دوست داشتم کسی نبود یا حداقل پدر و مادرم نبودند می گفتم"منتظر گلاره جونت باش،همون جیگرت،خوشگلت،گلت"ولی با صدای مامان که م یگفت: -زودباش دیگه طلایه،اردوان منتظرته. به اتاقم رفتم و از داخل چمدان یک دست لباس راحتی پوشیده زیبا و همچنین مسواکم را برداشتم و بعد از کلی سفارشات مامان و آقاجون،از مامان اینها خداحافظی کردم و از خانه بیرون رفتم. اردوان توی ماشین منتظر بود و باز همان آهنگ نیاز را روشن کرده بود انگار م یخواست لج منو دربیاره و خیلی زبانم را کنترل کردم تا نگویم تو که این قدر دلت تنگ شده بی خود م یکنی قرار شمال می گذاری ولی ترجیح دادم سکوت کنم و هیچ اهمیتی ندهم. با این که در همین چند روزه به خودم اعتراف کرده بودم که دیگر واقعا عاشقش شدم و نمی توانم فراموشش کنم ولی از بعد از ظهر به بعد که آن حرکت را کرد و اون حرف ها رو زد به این نتیجه رسیده بودم که خیلی راحت باید فراموشش کنم و به کمک شیدا یک تصمیم درست و حسابی بگیرم و تا بقیه ی گفته های شیدا درست از کار درنیامده یک فکری برای زندگیم کنم.با این تفاسیر باید ازش فاصله م یگرفتم تا موفق بشوم ولی با این برنامه ی سفر شمال آن هم جلوی پدر و مادرهامون نمی داسنتم چه غلطی باید بکنم.انگار اردوان به این نتیجه رسیده بود هر چی بیشتر کنار خانواده ی من باشد من نمی توانم خیلی راحت مامان اینها را برای طلاق متقاعد کنم و خیلی راحت می توانست رویم نفوذ داشته باشد.وای که من چقدر بدبخت بودم و بی دست و پا،مطمئن بودم اگر شیدا جای من بود کاری می کرد اردوان که سهله گنده تر از آن هم جلوش دست به سینه بنشیند،بیچاره خبر نداشت آن قدر احمقم که از دست هرز اردوان هم مستفیض شدم و در همین افکار بودم که اردوان داخل حیاطشان ماشین را متوقف کرد طبق معمول تو هپروت جا خوش کرده بودم و قصد پیاده شدن نداشتم که اردوان گفت: -پیاده شو مامان اینها شب زود می خوابن. در حالی که با اخم نگاهش می کردم خیلی محکم گفتم: -گفته باشم من تو اتاق تو نمی خوابم،بهتره خودت به مامانت یه توضیحی بدی. اردوان با اخم بهم نگاه کرد و گفت: -مثلا چی باید بگم؟!بگو تحویلشون بدم. -چه م یدونم بگو م یخوای پیش آقا جونت باشی. اردوان با حرص لبش را جوید و گفت: -چرند نگو،فعلا تا بیدارن توی یه اتاق می مونیم بعد من می رم بیرون شما راحت باشی. و زیر لب ادامه داد: -فکر کرده تحفه است،دیشب هم مجبور نبودم صد سال اونجا نمی موندم وبرمی گشتم خونمون. کاشکی خفه می شدم اصلا حرف نمی زدم،هرلحظه احساس می کردم حقیرتر می شوم چقدر از خودم بدم آمده بود،پسره ی از خود راضی مزخرف،حتما م یخواست با این رفتارش بهم بفهماند هیچ کاری نمی توانم بکنم.در حالی که از حرص و ناراحتی اخم هایم درهم گره خورده بود وارد ساختمان شدم. فرنگیس خانم و حاج آقا با دیدن ما،دوباره گل از گلشون شکفت انگار اولین بار بود که ما را می دیدند،نمی دانم چرا این قدر روابط ما برایشان مهم بود.انگار آن چند بچه ی دیگرشان مهم نبودند و فقط اردوان را می شناختند.دلم بازهم به حالشان سوخت،چطور با لذت از سفر شمال حرف می زدند و حتی غذاهایی را هم که می خواستند درست کنند برنامه ریزی می کردند.آن قدر در خودم گم شده بودم که متوجه زنگ موبیال اردوان نشدم ولی اردوان د رحالی که می گفت"آنتن نمی ده"به اتاقش رفت.این فرنگیس خانم هم حسابی چونه اش گرم شده بود و خبر از دل بی قرار من نداشت که همه ی هوش و حواسم به اردوان بود که داشت با گلاره حرف می زد.نیم ساعتی گذشت و از اردوان خبری نشد.فرنگیس خانم که می گفت بهتره زودتر بخوابیم،فردا بیاد تدارکات سفر را مهیا کنیم،بهم گفت: -فکر کنم اردوان رفته با دوستش حرف بزنه خوابش برده،تو هم برو بخواب. حاج آقا هم که زودتر خداحافظی کرده و رفته بود به فرنگیس خانم گفتم: -من سرمایی هستم می شه یه پتو اضافه بهم بدین. فرنگیس خانم به سمت کمد مخصوص رختخوابش که اندازه ی یک گردان آدم بود رفت و در حالی که م یگفت: -آره مادر کولر شده بلای جون،این اردوان هم گرمایی. یک پتوی ملافه شده ی گل دار دستم داد و در حالی که شب بخیر می گفتم به سمت اتاق اردوان رفتم.اردوان تا من را دید از جایش بلند شد و نشست و رویش را از من برگرداند و دوباره مشغول صحبت شد.پتویی را که در دستم بود کنار تختش روی زمین انداختم حتی دوست نداشتم از بالش های تختش بردارم حالا دیگر جای معدن رختخواب ها را هم یاد گرفته بودم آهسته بیرون رفتم و برای خودم یک بالش و پتوی دیگر برداشتم و رفتم توی آشپزخانه و لباس راحتیم را که آورده بودم پوشیدم و آهسته دوباره به اتاق اردوان برگشتم.انگار صدای پای منو نشنیده بود،چنان قربان صدقه ی گلاره می رفت که ناخوادآگاه اشک هایم سرازیر شده بود.خدارا شکر رویش به من نبود اتاق هم تاریک بود فقط یک آباژور آن هم سمت اردوان روشن بود در را بسته و آهسته روی زمین کنار تختش دراز کشیدم.برعکس دیشب اصلا خوابم نمی آمد،آخه بعدازظهر کلی خوابیده بودم. اشک هایم روی گونه هایم سر می خورد و روی بالشم می چکید حتی حوصله ی خودم را هم نداشتم کاشکی یک طوری مسافرت لغو می شد و ما برمی گشتیم تهران،اصلا کاشکی گلاره به اردوان گیر بدهد و عذر و بهانه بیاورد تا همه ی برنامه ها کنسل بشود،دیگر تحمل دیدن اردوان را با این حالت نداشتم،واقعا که وقیح بود.صدای پچ پچ هاشو می شنیدم ولی چه ربطی به من داشت آن قدر حرف بزند تا خسته بشود.اصلا از اول نباید خودم را بهش نشان م یدادم آن موقع حداقل شاهد این کارهایش نبودم تا این قدر حرص بخورم. یک ربعی گذشت و من د رافکارم غرق بودم که اردوان گوشی را قطع کرد و آباژور را خاموش کرد و در حلی که در جایش غلت می زد گفت: -پاشو بیا رو تخت بخواب من پایین می خوابم. اهمیتی ندادم و فقط سکوت کردم و خودم را به خواب زدم.اردوان که از جایش بلند می شد گف: -می دونم خواب نیستی،عصر اون همه خوابیدی تازه چشمات هم نیم ساعت پیش برای خواب دست و پا نمی زد،پس پاشو روی تخت بخواب،بی خود منو سیاه نکنةدیشب تو میهمان نوازی کردی حالا نوبت منه،پاشو. باز هم چیزی نگفتم.اردوان بالای سرم آمد و گفت: -بهت می گم پاشو بالا بخواب،اصلا من می رم بیرون. با یک حرکت دستم را کشید که گفتم: -آخ دیوونه،این چه کاری بود که کردی! و دستم را که حسابی درد م یکرد با دست دیگرم گرفتم.اردوان با اخم نگاهم کرد،در آن تاریکی هم چشم هایش برق می زد،بی تفاوت گفت: -بروبخواب. و من را به سمت تخت هول داد.حوصله ی جر و بحث نداشتم چیزی نگفتم و پتوشو که هنوز بوی خودش را می داد روی سرم کشیدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.هنوز چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که دوباره اردوان بلند شد،داشتم با خودم می گفتم حتما باز م یخواهد مثل دیشب حرف بزند،هرچند امشب به جای حرف می خواست غر بزند،اگر یک کلمه می خواست دری و وری بگوید،قصد داشتم هر چه از دهنم درمی آید بهش بگویم.ولی اردوان بی توجه به من فقط بالش روی تخت را برداشت و بالشی را که زیر سر من بود پرت کرد روی تخت این کارش دیگر خیلی بیشتر آزارم داد و دوباره اشک هایم روان شد،یعنی این قدر از من بدش آمده بود که حتی....دیگر نخواستم بهش اهمیت بدهم و در حالی که به روزهای قشنگی که با شیدا و مریم و فرشته گذرانده بودم فکر می کردم،به خواب رفتم.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#60
Posted: 26 Oct 2013 02:11
طلایه ۱۰
صبح قبل از اینکه اردوان بلند شود بیدار شدم و نمازم رو خوندم و سراغ فرنگیس خانوم رفتم .مشغول ریختن چای برای اقاجون بود با دیدن من گفت:
-به به!خانوم خوشگل صبحت بخیر عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم.
و حاج اقا هم سلام و صبح بخیر منو جواب داد و گفت:
-بیا طلایه جان بشین.
من هم با لبخندی روی صندلی نشستم و گفتم:
-چشم!
حاج اقا چای را مقابلم گذاشت و گفت:
-بابا جون برای برنامه ی شمال حاضری؟
سری تکان دادم و گفتم:
-البته !کی قراره بریم؟
فرنگیس خانوم که خنده روی لب هایش خشک شد گفت:
-امان از دست اردوان حتما می خواسته این چیه ؟!اهان سوپریزت کنه!
من با تعجب نگاهش نگاهش کردم و گفتم:
-چرا؟؟!!
فرنگیس خانوم که خودش برایم لقمه ی کره و مربا گرفته بود گفت:
-مربا شو خودم درست کردم بخور مادر!
در حالی که طعم خوب مربای هویج را توی دهنم مزه می کردم گفتم:
-چی سورپرایز بوده؟
فرنگیس خانوم که بین گفتن و نگفتن گیر کرده بود گفت:
-هیچی راستش رو بخوای الان مادرت اینا میان که راه بیفتیم.
من که یکدفعه هول شدم گفتم:
-همین!همین الان؟اخه من ...
فرنگیس خانوم یه لقمه دیگه به دستم داد و گفت:
-اره عزیزم همین الان چمدون هاتونم هم الان می رسه تا اردوان بلند شه!
من که دوست داشتم که این برنامه بهم بخوره گفتم:
-خود اردوان گفت که الان بریم؟
فرنگیس خانوم نگاهی به حاج اقا و سپس به من گفت:
-اره دیگه دیشب خودش گفت که ساعت نه راه بیفتیم!از دست شما جوون ها!پسره نمی گه که شاید زنش بخواد چیزی برداره و یا حاضر بشه.چی بگم والا!
در حالی که بهم لبخند می زد گفت:
-حتما دوست داره زنش رو غافلگیر کنه تو هم به روی خودت نیار!
بیچاره فرنگیس خانوم نمی دانست که اردوان حتی حوصله ی حرف زدن با من رو هم نداشته,من رو بگو که سر نماز چه قدر از خدا خواستم این برنامه ی سفر بهم بخوره تا دیکه شاهد رفتار های اردوان و حرف هایش با گلاره نباشم ولی انگار باید می ماندم زجر می کشیدم تا برایم درس عبرت شود.می خواستم دوش بگیرم ولی خانه ی انها رویم نمی شد که متوجه اردوان شدم که حوله ای روی دوشش بود بی انکه حرفی بزند نیم نگاهی بهم انداخت و بی توجه رفت.
من هم یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد سریع به دنبال حاج اقا که کفش هایش را می پوشید دویدم و گفتم:
-حاج اقا اگه ممکنه بایستید تا من هم باهاتون می یام.
سریع در حالی که مانتو و شالم را برمی داشتم به فرنگیش خانوم گفتم:
-راستش یه وسیله ای می خوام که باید از خونه بردارم با مامانم اینا برمی گردم .
فرنگیس خانوم مهلت نکرد حتی حرفی بزند تنهایش گداشتم و از پله های حیاط به طرف حاج اقا که توی ماشین منتظرم نشسته بود دویدم .
وقتی مامان منو دید گفت:
-همه چیز هاتو برداشتم نمی خواست بیای !
در حالی که مانده بودم که چی بگم گفتم:
-نه فقط روم نمی شد خونه ی اردوان اینا حموم برم اومدم اینجا .
-پس زود باش !
-مامان جلوی اونا چیزی نگی ها زشته !
مامان که همه ی وسایل مورد نیاز منو جمع کرده بود گفت:
-نه مادر !مگه عقلم کمه!می گن ما رو محرم نمی دونن.حالا زودتر برو تا وسایل رو بچینیم پشت ماشین حاجی تو بیرون اومده باشی!
سریع دال حموم رفتم.زیاد حال و حوصله ی حسابی نداشتم .از فکر به اینکه باید در این چند روز حرف ها و کار های اردوان رو تحمل کنم اعصابم بهم می ریخت .خدا رو شکر اردوان جلوی بقیه خویشتن داری می کرد و حرفی نمی زد که ناراحت شم .نمی دونم چه حسی توی وجودم بود ولی همین که از حموم بیرون می اومد و می دید که من نیستم و می فهمید که من بله قربان گویش نیستم و برنامه ی خودم رو دارم برایم کافی بود .
بعد از حموم تند تند حاضر شدم انگار دنبالم کردند ولی از نتیجه اش راضی بودم اخه دوست داشتم جلوش خیلی بهتر به نظر برسم .اقا جون و حاجی توی حیاط نشسته بودندذ مامان هم با احتیاط گاز ها رو می بست و به اقا جون می گفت:
-بهتره شیر فلکه ی اب رو هم ببندی!
علی هم دلش نمی اومد از دوچزخه اش جدا بشه اون رو توی اتاقش گذاشته بود گفت:
-ابجی ای کاش می شد دوچرخه ام رو هم بیارم اقا جون می گه که توی ماشین جا نمی شه!
بهش لبخند زدم و گفتم:
-علی جون الان می خوایم بریم کناره دریا !اونجا خواب می شه !اونجا هم تا دلت بخواد وسایل تفریحی هست که تو به دوچرخه ات هم لازم نداری!
سری تکان داد و گفت:
-هر چی تو بگی!
به حیاط رفت.داشتم چمدونم رو وارسی می کردم که چیزی از قلم نیفته.اما یک دفعه متوجه اردوان شدم که با اخم وارد اتاقم شد.من که توقع دیدنش رو نداشتم یک لحظه زبانم بین سلام اینجا چی کار می کنی گیر کرد که اردوان در حالی که با خشم در و می بست گفت:
-تو معلومه که با اجازه ی کی اومدی اینجا؟
از خشم و ناراحتی اش خوش حال بودم ولی اخم هایم رو در هم کشیدم و گفتم:
-از کی تا حالا از کسی اجازه می گرفتم که این دفعه ی دوم باشه؟!!
و توی دلم به اینکه قیافه اش چه شکلی شده وقتی فرنگیس خانوم گفته من نیستم خنده ام گرفت .اردوان که پوزخندی می زد گوشی موبایلم را به سمتم گرفت . گفت:
-بفرمایید بهشون یه زنگ بزنید انگار بد جوری بی قرار هستند از صبح تا حالا بیست بار زنگ زدن.
من که گوشیم را می گرفتم و از حرف اردوان متعجب بودم نهال سه بار زنگ زده بی تفاوت به اردوان از کنارش که منتظر نشسته بود همان موقع به نهال زنگ بزنم گذشتم و از اتاق خارج شدم.
فرنگیس خانوم در حالی که کنار مامان نشسته بود و به دستش یه بادبزن بود و مرتب خودش رو باد می زد .وقتی منو دید گفت:
-طلایه جان انگار موبایلت رو جا گذاشته بودی .چند بار هم یکی زنگ زد .
-بله نهال دوستم بود!اردوان بهم داد.
مامان که انگار منتظر بود که ما از خونه بیرون بیایم در ها رو قفل کنه گفت:
-مادر پس چرا نمی یاین؟دیر شد!
-بریم ما حاضریم.
اردوان که چمدون ها رو بیرمن می اورد زیر چشمی نگاهی به من کرد و بی اهمیت به ما داخل حیاط رفت.ما هم پشت سرش .خیلی دوست داشتم که یه جوری حالش رو بگیرم پسره ی پررو و از خود راضی ((کی بهت اجازه داد))یادش رفته ماه تا ماه اصلا نمی دونست من بالای خونش مردم یا زندم !تو برو امار همون اکله رو بگیر .خلاصه همگی سوار ماشین شدیم و من و علی و اردوان توی ماشین اردوان نشستیم و مامان اینا جدا داشتم فکر می کردم که توی ماشینش نباشم که یهو نهال زنگ زد!با خوش حالی گوشی ر برداشتم :
-جانم!
نهال سلام کرد و گفت:
-چطوری بی معرفت خانوم ؟
-تو خوبی؟چطوری یادی از ما کردی؟
نهال که می خندید گفت:
-اره خوبم ولی بعضی ها خیلی بدن در ضمن ما همش به یاد شما هستیم !شما یادی از ما نمی کنید!
-نه به خدا من هم دلم براتون تنگ شده بود!
-صبح چند بار زنگ زدم جواب ندادی!خواب بودی؟
-نه حموم بودم!
نهال انگار می واست حرفی بزند اما در تردید بود بالا خره گفت:
-طلایه جونم راستش دایی کوروشم باهات کار داشت به خاطر همین صبح زود زنگ زدم اخه می خواست بره سر کارش ولی اگر ممکنه بهش زنگ بزنم بگم که الان هستی و خودش بهت زنگ بزنه!
نگاه اردوان رو که خیلی شاکی بود روی خودم ثابت دیدم خدا رو شکر کردم که علی توی ماشین ماست و نمی توتند هر چی دوست داره بگه !و از طرفی هم دوست داشتم تلافی کار های دیشبش رو در بیاورم گفتم:
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم