انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین »

تلخ و شیرین



 
باسلام خدمت مدیران محترم
درخواست ایجاد تایپیک با نام تلخ و شیرین را در تالار خاطرات و داستانهای ادبی دارم.
این مجموعه بر میگرده به خاطرات و اتفاق هایی که برای خودم افتاده که گاهی طنز و گاهی غم انگیزه که به صورت تک قسمتی نوشته میشه.

  • تعداد بیش از ۱۵ قسمت
  • نویسنده سامان

     
  

 
مقدمه
سلام.
برای همه تو زندگی خاطرات و اتفاقاتی رخ میده که یه کمی که زمان ازش میگذره چه شاد چه غمگینش برا آٔدم یه جذابیت خاص پیدا میکنه.
من فکر میکنم یکی از دلایلش اینه که زندگی هر چی به سمت جلو ادامه پیدا میکنه سختر و پر مشغله تر از گذشته میشه و همچنین آدمها و دوستان اون موقع با الان فرق داشتند .
کم پیش میاد الان با توجه به همون گرفتاریها که تو زندگی همه هست دیگه دوستامون دور هم جمع شده یا با هم مسافرت و رفت و آمد زیاد داشته باشیم برا همین خاطرات گذشته دست نیافتنی تر جلوه میکنه.
قصدم از نوشتن خاطرات و اتفاقهای زندگی خودم که از دبیرستان تا ۲۵سالگی که هنوز اون اتفاق تلخ که باعث تغییر من از یه آدم سرزنده به یه آدم ساکت شد ؛نیفتاده بود فقط اینه که اگه کسی نگاهی بهش انداخت یاد خاطرات گذشته خودش بیوفته و ساعتی رو با اونها خلوت کنه....
     
  

 
قسمت اول
دوران دبیرستان
از اونجایی که من کلا آدم سربه زیر و آرومی بودمبعد همه آتیشهایی که سوزوندم تو راهنمایی بالاخره وارد دبیرستان شدم که محیط جدید و آدمهای بزرگتر منو یواش یواش کشوند به شر بودن.همه معمولا با درس خوندن و انضباط خوبشون انگشت نما مدرسه میشدند اما من چون دوست داشتم فرق داشته باشم با اینکه اول دبیرستانی بودم و تازه نصف سال نگذشته بود ؛ پله های ترقی رو چند تا چند تا سریع بالا رفتم و شدم انگشت نمای مدرسه البته در شرارت و دعوا و اذیت و آزار دبیرها.
کاری نبود تو مدرسه که خلاف باشه و من توش نباشم از همون اول با سال سومی ها کله گرفتم و یکی دوتا دعوا و بعدم رفاقت؛ جای من که همیشه ته کلاس بود چون حس میکردم بهتر میتونم درس رو فراگیری کنم!!!! یه باند داشتیم به لیدری من ؛اون موقع هم مثل الان سوسول بازی نبود و معلمها پاش میفتاد به حد مرگ آٔدمو نوازش میکردند.
ما چهر نفر بودیم من و اصغر خروس(صداش خش داشت حرف میزد انگار قوقولی قوقول میکرد) و هادی مرغ(باباش مرغداری داشت و همش بهش میگفتیم بابات تو رو از تو تخم مرغها در آورده آخه خیلی ریزه میزه بود) و مجید لبو(آخه وقتی عصبی میشد رنگش میشد عین لبو)...چیه لابد میخواد بدونید لقب من چی بود باشه بابا به منم میگفتند سامان بلنده(بخاطر قد و قواره ام)..!!!
بگذریم..همیشه ما چهارتا با بچه پروهای کلاسهای دیگه کل داشتیم و البته بی مخ تر از ما هم نبود تو دبیرستان.زنگهای تفریح دور هم جمع میشدیم و یه کل رو مینداختیم وسط و فحشم میگذاشتیم روش تا ببینیم کی کم میاره... چون ما شیفت عصر بودیم زمستانها زنگ آخر همیشه هوا تاریک میشد.یه روز یکی از شرهای کلاس بغل یه دعوای اساسی با معلم کرد و کارشون جوری بالا گرفت که یه دفعه سر کلاس بودیم دیدیم صدای داد و بیداد میاد و از اونجایی که خیلی اهل اجازه گرفتن و احترام بودیم پاشدیم ریختیم بیرون دیدیم اووووه دارند همدیگرو میزنند به قصد کشتن؛؛
خلاصه تا اومدند و معلم و شاگرد رو از هم جدا کنند و فضا عادی بشه یه نیم ساعتی کلاسها تعطیل شد و بعد یه هفته اون پسره اومد سر کلاس و این شد که هر روز واسه ما قیافه میگرفت که اره ما با وجودیم و نیم ساعت مدرسه رو تعطیل کردیم!!!
منم بهش گفتم اگه من یه زنگ رو کل مدرسه رو تعطیل کردم روتو کم میکنی؟ بحث بالا گرفت و قرار شد اگه من اینکارو کردم اون پسره زنگ تفریح کل حیاط رو به من سواری بده اگه نه بر عکسش..ضمانت حرفمون هم گذاشته شد(همون فحش خوار مادر)...تازه فهمیدم چه غلطی کردم حالا چجوری ۱۲۰۰ نفر دانش آموز رو تعطیل کنیم بره!!!
بچه ها با اون مغز پوکشون هر کدوم یه نظری میدادند..خروس جمع میگفت من با ناظم رفیقم میرم بهش التماس میکنم یه زنگ رو تعطیل کنه..مرغمون میگفت از بیرون زنگ بزنیم بگیم زلزله ای داره میاد!! یا صدام دوباره میخواد بمب بارون کنه!!! مجید لبو هم که عین این یارو تو گالیور فقط میگفت من میدونستم آخرش نمیشه!!!
۳روز وقت داشتیم ..روز اول با نا امیدی گذشت حتی اگه تو گوش مدیر دبیرستان هم میزدم همه مدرسه تعطیل نمیشد..روز دوم داشتم از پله ها بالا میرفتم یرم سر کلاس یه دفعه دیدم در اتاق برق بازه و یه برق کار داره به آقای آهویی میگه این فیوزها قدیمیه و نمیکشه باید عوض بشن.............. یه چیزی مثل برق از سرم گذشت..نقشه کشیده شد و فقط یه مشکل بود اونم اینکه در اتاق برق قفل بود!! بالاخره با اون کلاس زنگ وسط که ورزش داشتند هماهنگ کردیم یکی از بچه ها که دهنش قرص بود وسط زنگ ورزش رفت به بهانه اینکه توپ میخوان دسته کلید و گرفت و قبلش در اتاق برق و باز کرد و بعدم رفت...منم
اخرهای کلاس اومدم بیرون و کل زنگ تفریح و تو اتاق برق موندم..با خروس اینا هماهنگ بودم که وسایلمو بر دارند و تا من همه فیوزها رو از جاشون در اوردم همه کلاس سر و صدا کنند و بزنند بیرون ...هوا تاریک شده بود که یه نگاه به سالن کردم دیدم کسی نیست ...هر چی فیوز بود(از این فشنگی ها) و با سرعت باز کردم و تاریکم بود فقط هر چی دستم میخورد باز میکردم و میزیختم تو یه پلاستیک و تا آخریش و باز کردم (اون موقع لامپ اظطراری و ژنراتور و اینا نبود)....صدای جیغ و سوت همه سالنها رو گرفته بود و منم زدم بیرون و تو اون تاریکی پلاستیک و یه جا پرت کردم و قاطیه بقیه همه ریختیم تو حیاط...
یه یه ربعی الاف بودیم تا در و باز کردند و تعطیللللللل.............وااااای کلی خوشحال بودیم انگار جام جهانی رو برده بودیم و مجید لبو همش میگفت من میدونستمممم که تو کار خودتو میکنی!!!!
جاتون خالی یه خر سواری کردم دیدنی..وااای هیچ سواری مثل اون نمیشه حتی با بی ام و ایکس۶!!!..البته بعدش فروختنم و یک هفته محروم بودم از مدرسه و بازم عموی بدبختم و اوردم جای بابام جا زدم تعهد داد و رفتم سر کلاس..
     
  

 
قسمت دوم
دوران دبیرستان ۲
سال اول با همه شیطنتها و کل کل هاش تموم شد با اینکه کلا سر کلاس گوش نمیدادم به درس اما همون شب امتحان یه نگاه میکردم نمره رو میگرفتم و بقیه درسهای جبر و هندسه و فیزیک هم دوستان خر خوان کلاس زحمتش رو میکشیدن و هر بار به یه طریق تقلب میرسوند
رفتیم سال دوم اینقدر آخر زنگها بیرون مدرسه دعوا میکردیم که بیچاره آقای آهویی (ناظم سالن ما) مونده بود چیکار کنه واسه همین زنگ آخر کلا به من و چند تا دیگه رو مینوشت و مرخصی میداد تا نباشیم که شر درست کنیم.
وسط سال تحصیلی به مناسبت ۲۲بهمن قرار شد ۲تا اتوبوس از مدرسه از شاگردهای برگزیده رو ببرند ۳روز همدان..خب طبیعی بود که ما هم جز شرایط برگزاری این اردو بودیم یعنی همه دبیرها و ناظم ها با هم گفتند اینها نبایند بیان.من که عمرا میرفتم رو بزنم اما اصغر و هادی و مجید کلا آویزون این و اون بودند و هر کاری میکردند اما کسی قبول نمیکرد...تازه بچه لوسهای مدرسه هم که شاگرد اولهای کلاسها هم بودند گفته بودند ما نمیاییم اینا بیان.!!! افتادم رو دنده لج و گفتم هر جوری هست ما هم میریم.رفتم پیش آهویی و مدیر تربیتی و گفتم ببخشید شما تا حالا تو دوران تحصیلتون هیچ خطایی نکردید؟؟ یعنی همه پاستوریزه بودید؟ یعنی اگه یه عده اشتباه کردند شما باید اونها رو طرد کنید؟ سرم پایین بود و همینجور حرف میزدم فوقش بعدش اخراجم میکردند..سرمو بالا آوردم و گفتم شما آقای مدیر تربیتی!!! از پستی که دارید معلومه کارتون همینه که تربیت کنید الان اینکارتونو تو کدوم دانشگاه یاد گرفتید؟؟؟
من قبول دارم شر بودیم و کار بد هم زیاد کردیم اینجام نیومدم التماس کنم و بگم من رو ببرید اومدم بگم من قول میدم اونهایی که بخاطر من نمیبرید دست از پا خطا نکنند؛ من رو نمیخواد ببرید ولی اونها گناه دارند اگه راه داره قبول کنید..
آهویی بلند شد و من خودم رو برا سیلی احتمالی آماده کردم اما نزدیک که شد بهم یه چشمک زد و گفت تو لازم نیست به ما درس بدی برو سر کلاست خودمون تصمیم میگیریم منم فوری زدم بیرون...
۲روز مونده بود به رفتن اردو من و بقیه رو از بلند گو صدا کردند..تو مسیر رفتن ؛مجید لبو مخ ما رو گاز گرفت از بس گفت من میدوووونم اینبار همه ما رو اخراج میکنند..!!!
یه نفس عمیق کشیدم و همگی وارد دفتر شدیم ...اووووه مدیر مدرسه ؛ مدیر تربیتی ؛ آهویی و یه مرد گردن کلفت که اخمو هم بود نشسته بودند.مدیر با صدای بلند گفت بیایید اینجا بچه ها..ما رفتیم جلوتر..آقای آهویی گفت خب بچه ها این دوستتون سامان چند روز پیش اومد و یه سخنرانی کرد و گفت قول میده شما رو ببریم اردو و به شرطی که دست از پا خطا نکنید!!! همه تایید کردند و خلاصه یه نیم ساعتی همه برامون کلاس مخ خوری آموزشی راه انداختند و با تعهد کتبی قرار شد ما رو هم ببرند.اون یارو اخمو هم معاون جدید بود که قرار بود سازماندهی اردو با ایشون باشه..از همون اول ازش خوشم نیومد و مرتیکه انگار از دماغ فیل افتاده...
خلاصه صبح زود دو تا اتوبوس راه افتاد و ما هم مثل همیشه رفتیم ته اتوبوس!!! به بچه ها هم گفته بودم شر بازی نکنند تا حال این سوسولها که اعتراض کردند گرفته بشه...تو راه فقط با خودمون مسخره بازی میکردیم و حتی جواب بقیه رو هم نمیدادیم.آهویی بیچاره انگار خواب میبینه هی میومد ته اتوبوس میگفت آفرین آفرین و میرفت!!!
روز اول رفتیم مقبره ابن سینا و باباطاهر عریان...و کلی خندیدیم و میخواستیم پول رو هم بزاریم و براش لباس بخریم لخت نباشه...!!!
خروس رو شیر کردیم وقتی مدیر تربیتی داشت توضیح میداد گفت اقا اجازه؟؟ اون بنده خدا هم گفت جانم؟؟ خروس با اون حنجره طلاییش بلند گفت آقا چرا بابا طاهر لخت بوده؟؟؟ از نظر تربیتی مشکل نداره؟؟؟ همه زدند زیر خنده و مدیر بنده خدا گفت من بعدا خصوصی بهت میگم کجاش لخت بوده و تا کجا لخت باشه ایراد نداره!!!!
شب یه حالگیری حسابی اصغر شد و اومد ..کلی بهش خندیدیم..آقای آهویی ما رو مثل ایدزی ها جدا کرده بود و تو اتاق جداگانه جا داده بود خودشم میومد پیش ما میخوابید..اونشب کلی سر به سرش گذاشتیم(انصافا خیلی صبور بود)..موقع خواب آهویی گفت بگیرید بکپید دیگه صبح زود میخواییم بریم غار علیصدر...با خنده گفتم آقا شما نگران نباش من خودم اصغر رو کوک کردم صبح زود بلند میشه قوقولی قوقول میکنه....آهویی با چشمهای متعجب گفت یعنی چی سامان؟؟؟ مجید احمق گفت آقا آخه اسمش اصغر خروسه!!! آهویی به سختی جلو خنده اش رو گرفت و گفت اونوقت اسم تو چیه؟؟ من با خنده گفتم مجید لبو!!! آهویی قهقهه زد و گفتم ایشونم هادی خانوم مرغ هستند قراره اگه قسمت باشه و خونشون بهم بخوره با خروسمون یه زندگی پر از عشق رو شروع کنند!!!
حالا یکی بیاد این آهویی رو از برق بکشه مگه ول میکرد...انگار تازه خندیدن یاد گرفته..اینقدر خندید تا اون مولایی معاون جدید در اتاق و باز کرد ببینه چه خبره!!! مرتیکه انگار فقط بلد بود اخم کنه...همش هم با این بچه خوشگلهای دبیرستان بود و فقط با اونها میخندید!!!!
فردا صبح راهی غار شدیم ما که بار اولمون بود اما عجب جایی بود..نمیدونم الان چجور شده اما اونموقع وقتی وارد غار میشدیم یه راهرو بود که دوطرفش آب بود تا سوار قایقها بشیم .مثل یه پل سنگی..
همه تو صف بودیم تا نوبتی قایقها پر بشه ونوبت ما بشه..تو همین مدت یه دبیرستان دخترون هم اومدند پشت سر ما و با اون ازدحام و شلوغی اونها هم هی جیغ میکشیدند...
یه خانومه که معلوم بود معاون یا مدیرشونه با کلی قیافه اومد هی جلو و با صدای بلند میگفت ببخشید برید کنار و میرفت سمت اول صف تا با مسول قایقها حرف بزنه...چند دقیقه نگذشته بود که انگار جر و بحث شد و بعدم آهویی اومد سمت ما و آروم گفت زنیکه پر رو اومده میگه خانومها مقدمند!!! باید اول خانومها سوار بشند!!! بعدم رو به من کرد و گفت خاک بر سرتون اگه از یه مشت دختر جا بمونید... و رفت!!! ما هنوز داشتیم پچ پچ میکردیم که خانومه از وسط بچه ها با لبهای خندون و پیروزمندانه داشت بر میگشت که نفهمیدم چی شد !! تا به من رسید یکی از پشت منو هل داد و خوردم بهش و اونم پرت شد تو آب!!!!!
سر و صدایی شد و داد و بیدادی و اون قایقی ها پریدند تو آب و درش اوردند واون خانومه همش داد میزد ازتون شکایت میکنم ؛ زنگ بزنید به پلیس!!!
من هنوز گیج بودم کی اینکارو کرد که مولایی اومد جلو همه چنان سیلی بهم زد که خوردم زمین!!! بلند شدم با سر رفتم تو شکمش که ریختند سرمون و جدا مون کردند...انتظامات اومد و منو بردند دفتر حراست و آهویی هم اومد..بقیه هم رفتند تا سوار بشن...زنیکه هر چی از دهنش در اومد بهمون گفت تا آخر سر رضایت داد..
اومدیم بیرون و قید سوار شدن رو زدیم آهویی گفت دمت گرم خوب حالشو گرفتی..بهش گفتم آقا من بخدا سر قولم بودم نمیدونم کی هلم داد..آهویی گفت منکه حال کردم...بهش لبخند تلخی زدم و گفتم ولی حال این معاون جدید و میگیرم به وقتش..به ناحق منو زد..
آهویی گفت ولش کن این از اون بسیجی هاست باهاش شاخ نشو ...من خودم باهاش حرف میزنم..
بچه ها برگشتند و مولایی موقع سوار شدن اومد سمتم ..که آهویی بینمون قرار گرفت و گفت آقای مولایی از شما بعیده..بس کنید.. سامان روهلش دادند تقصیر اون نبود که...
مولایی با پررویی گفت برگردیم به حسابت میزارم...
خلاصه برگشتیم و به محض رسیدن من محاکمه شدم..روانی بود مرتیکه ..حسابی مدیر رو پر کرده بود...یه روز تو فوتبال من رفتم تو زمین آخه مولایی هم داشت با بچه خوشگلها فوتبال بازی میکرد چنان زدم تو ساق پاش که فریادش رفت بالا...افتاد رو زمین..بلند شد و دوباره زد تو گوشم و دستم و گرفت و برد تو دفترش..در و قفل کرد و با کمربند افتاد به جونم...یه دنده تر از اینها بودم؛ فقط جلو صورتمو گرفته بودم و اونم میزد منم آخ نمیگفتم تا با صدای مدیر که به در میکوبید متوقف شد و در رو باز کرد...
اونروز مدیر من و دست و بدنم رو که سیاه شده بود دید خیلی شاکی شد ؛ حسابی به مولایی توپید و از من بصورت خواهش خواست به خانواده ام چیزی نگم...بهم قول داد حسابی خودش مجازاتش کنه...!! منم نمیگفت هم اهل گفتن تو خونه نبودم اما تو دلم بدجور کینه این مولایی تو سرم بود..
یه هفته نقشه میکشیدم چجوری حالشو بگیرم میتونستم بگم تو خیابون بزنند اونو اما میخواستم اینجا حالشو بگیرم..تا بالاخره فکری به سرم زد..مولایی یه موتور هندا تازه خریده بود و خیلی هم بهش میرسید...با بچه ها تصمیم گرفتیم موتورشو مفی کنیم جایی که نتونه پیداش کنه ...
مدرسه یه جوری شبیه یو انگلیسی بود ساختمانش که تو دهنه این یو مثل حیاط خلوت بود که معلمها اگه موتور داشتند اونجا میگذاشتند...یه روز یه طناب خیلی بلند خریدم و یواشکی آوردیم تو مدرسه...اصغر ترسید گفت من نیستم فقط تو سالن برات کشیک میدم اما مجید گفت من هستم پا به پات میام..زنگ آخر رفتم بیرون و یواشکی رفتم بالای پشت بوم و طناب رو بستم به یه لوله و اونطرفشو انداختم تو حیاط..مجید هم اومد و گفتم همین بالا باش و رفتم موتور رو با طناب حسابی بستم و اصغر و کاشتم تو سالن و دویدم رو پشت بوم...!!
آره بهترین جا که عقل جن هم بهش نمیرسید اینجا بود...کی فکرشو میکرد موتور بال در بیاره و بیاد ۳طبقه بالا...!!
با مجید شروع کردیم به بالا کشیدن..سنگین بود اما باید میاوردیمش ...هادی هم تو حیاط بود و قرار بود اگه کسی اومد سوت بزنه...تا طبقه دوم کشیده بودیم بالا که صدای سوت هادی میومد...مجید گفت سامان بیا بریم داره سوت میزنه...من همینجور که داشتم زور میزدم گفتم احمق کجا بریم الان ...
صدای نعره مولایی بلند شد و داد زد چیکار میکنید؟؟؟؟؟؟ ما رو نمیدید اما موتور رو دیده بود که داره میره بالا...
مجید خاک بر سر از صداش ترسید و یه دفعه طناب و ول کرد و گفت من رفتم..!!!! وااااای وزنش سنگین بود و نتونستم تحمل کنم و طناب دستم رو برید و ولش کردم.!!!!!..صدای خوردن موتور به وسط حیاط اینقدر زیاد بود و وحشتناک که انگار بمب ترکیده...

فقط هر کدوم از یه طرف فرار کردیم و من چون حیلط مدرسه بزرک بود و هوا هم داشت تاریک میشد رفتم یه گوشه و از دیوار پریدم اونطرف و فرار کردم رفتم خونه...
اونشب خیلی ترسیده بودم و منتظر بودم بیان در خونه مون اما خبری نشد..فرداش دل تو دلم نبود..اما باید میرفتم شاید نفهمیده بودند کار ما بوده..اگه نمیرفتم بدتر بود...با ترس رفتم مدرسه...اوضاع انگار عادی بود..رفتیم سر کلاس ؛
هنوز درست ننشسته بودیم که مولایی در و باز کرد و اومد تو و فورا رسید به مجید و خوابوند تو گوشش!!!
سر و صدا شد...نفهمیدم چی شد فقط با صندلی کوبیدم تو کمرش و افتاد زمین...بچه ها هم نامردی نکردند همه افتادند رو سرش و میزدند...!!! با ورود مدیر و بقیه ناظمها ما رو جدا کردند و مولایی که همه سر و صورتش خونی بود بلند کردند..اومد دوباره بزنه تو گوش من که مدیر جلوشو گرفت .... انگار دیوونه شده بود شروع کرد فحش دادن به مدیر و بقیه..با زور بردنش بیرون...قیامتی به پا شد...زنگ زدند پلیس اومد و والدین ما و خلاصه قضیه اونروز و کمربند رو هم مدیر رو کرد و خودش شاکی شد...هر چی هم به ما گفتند ما زیر بار موتور و بلایی که به سرش اومده بود نرفتیم...
آهویی بهمون گفت اصلا نترسید ما پشت شماییم فقط شما لو ندید...به پدر مادر هامونم گفتند شکایت کنید ..
۱هفته نکشید مولایی که نمیومد ما هم محروم از کلاس فقط تو حیاط میموندیم تا یه روز اهویی خندون اومد گفت اگه گفتید جواب شکایت چی شده؟؟؟ گفتم معلومه ما اخراج و اون روانی مدال شجاعت...
آهویی خندید و گفت نه ..از منطقه نامه اومده که ایشون تو جبهه موجی شده و قبلا هم تو بسیج مشکل ساز بوده و با پارتی وارد آموزش پرورش شده و صلاحیت کار نداره....واااااااااای دنیا رو بهمون دادند....بی اختیار اهویی رو بغل کردم و گفتم آقا دمتون گرم بزارید یه خروس جلوتون بکشیم و دست اصغر رو میکشیدم..آهویی به سختی جلو خنده شو گرفت و گفت زود گم شید برید سر کلاس بچه پرروها.........
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت سوم
پدر مادرم از اون اربابهایی بود که زمان خودش کلی باغ و زمین داشت اونموقع تو حومه شهر ؛که البته الان شده بالا شهر !!باغ های بزرگ و زمین زراعی زیاد و کلی کارگر داشت..من عاشق مزرعه اش بودم یه جای سرسبز و باصفا که توش یه قلعه قدیمی بود که پر ازگاو و گوسفند و اسب و مرغ و خروس بود و منم که عاشق حیوان و نگهداری از اونها...از بچه گی دلم میخواست هر روز برم اونجا ولی خب نمیشد..اما به ۱۶ و۱۷ سالگی که رسیدم دیگه پاتوق خودم و دوستام آخر هفته ها اونجا بود...خیلی وقتها پنجشنبه عصر میرفتیم تا جمعه شب ؛بعضی موقعها هم جمعه صبح زود..
همیشه جمعه ها ظهر بساط ابگوشت در باغی اونجا براه بود و تنها روزی بود که ارباب(بابا بزرگم )نمیومد و همین باعث میشد تا از اینکه ما میریم اونجا راضی باشه تا کارگرها یه وقت دست از پا خطا نکنند..یادمه یه سر کارگر داشت به اسم سلیمان که یه مرد میانه سال بود که شبانه روز با یکی دو تا دیگه اونجا بودند و برا خودشون خونه درست کرده بودند..سلیمان یه آدم عجیب بود که چون کله منم بوی قورمه سبزی میداد باعث میشد ازش خوشم بیاد...سلیمان خیلی چیزها بهم یاد داد..مثل شکار..یا پایین رفتن از چاه آب و حتی گرفتن مار!!!
یه جور سادیسم داشت به مار..اونجا طبیعی بود مار زیاد باشه..وچند باری دیده بودم که نشسته بودیم و تا صدای خش خش میومد؛سلیمان گوشهاش تیز میشد و پا میشد میرفت و بعد مدتی مار بدست بر میگشت!!!
چند باری ازش خواستم بهم یاد بده اما میگفت ارباب بفهمه پوستمو میکنه..و یه روز واسم جریان این حساسیتشو تعریف کرد و من فهمیدم چون پدرشو مار زده و کشته اون از نوجوانی از این حیوون بیزاره و هر جا ببینه میگیره و حسابشو میرسه.
یه روز کارش گیر بابابزرگم بود و من بهش گفتم برات ردیف میکنم اما باید یادم بدی چهجوری مار میگیری؟؟ اونم با تردید قبول کرد..هفته بعد که انجا بودیم با هم رفتیم تو مزرعه...سلیمان یه چوب دستش بود که سرش به شکل هفت فارسی بود و بهم تو مسیر گفت که چه صدایی صدای مار هست و باید چجوری باهاش روبرو بشم ..اونروز یه مار تقریبا ۶۰؛۷۰ سانتی رو جلوم گرفت و من دیدم چیکار میکنه اما راستش ترس داشتم ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم..اونروز چند باری دنبال مار بودیم و هفته های بعدم همینجور تا دیگه ترسم کم شده بود و بالاخره یه روز تونستم یه مار و بگیرم که البته کوجیک بود ولی برا بار اول خوب بود..
شاید ۵۰ سانت میشد اما سلیمان میگفت سمی هست و خودش زهرش رو کشید و با اصرار من کرد تو شیشه تا با خودم بیارم...من تو خونه انواع جونورها رو داشتم..خونه اونموقع ما ۲طبقه بود و طبقه پایین زندگی میکردیم و طبقه بالا فقط برا مهمون بود و البته یه اتاق داشت که اتاق من بود وبا یه پاسیون که من توش قناری و مرغ عشق داشتم و یه آکواریوم ماهی..بالا پشت بوم هم مرغ و خروس و کبوتر ...!!! هر چی همسایه ها اعتراض میکردند که سز و صدا دارند و مادرم بهم فحش میداد که اینارو ببر بیرون کثیف میکنند من گوشم بدهکار نبود و البته بیشترین علتی که خیلی گیر نمیدادند این بود که واسه غذا دادن به اینها لااقل من چند ساعتی تو خونه میموندم !!!
اونروز آبگوشت یه طعم خاصی میداد هم خیلی سنگین بود و چرب هم یه کم تلخ بود ؛ بچه ها از سلیمان پرسیدند انگار یه جوریه..اونم میگفت گوشت حسابی ریختم توش و البته لیمو بهش کردم فکر کنم چند تاییش تلخ بوده..خلاصه همه خوردیم اما عجیب همه رو گرفت ..تا عصر همه فول بودیم ؛ داشتیم چایی میخوردیم که محسن یکی ار رفیقام گیر داد به سلیمان که این چی بود ما خوردیم چرا یه جوری سنگینیم تا سلیمان با خنده گفت آخه گوشتش سفارشی بود ...با خنده ادامه داد گوشت مار توش کردم... واااای هنوز حرفش تموم نشده بود که محسن و یکی دیگه حالشون بهم خورد...من مونده بودم این مرتیکه دیوونه واقعا مار توش ریخته بود؟؟؟ اما از حال و روزمون معلوم بوذ فرق داشته.... خلاصه اونروز از چند تا کارگرها پرسیدیم و اونها برامون گفتند این دیوونه تر از این حرفهاست ؛ کلی بهش دری وری گفتیم وعصر برگشتیم خونه و من یواشکی مار شکار خودمو بردم تو اتاق تا یه فکری بکنم واسش..باور نکردنی بود اینقدر اون آبگوشت مقوی و سنگین بود که من تا فردا شبش نتونستم جز آب چیزی بخورم و سیر بودم و البته فکر که میکردم حالت تهوع هم میگرفتم.!!
فردا عصر یه شیشه بر آوردم و کف پاسیون رو که ۳۰سانتی مثل حوض بالا بود و لبه داشت رو شیشه کردم و توش برگ و و خاک ریختم و یه سوراخ گفتم برام گوشه شیشه برید تا بتونم پودر گوشت و آب بریزم برا مار حودم که انصافا پوست خوشگلی داشت و اون سوراخ رو با یه در پوش بستم..حاج خانوم وقتی فهمید یه قیامتی به پا کرد و حکم کرد باید ببریش بیرون منم گفتم اگه گیر بدی درشو باز میکنم بیاد تو خونه!!! اون بنده خدام فرار کرد و رفت پایین..
چند هفته ای گذشت و یه شب مهمون داشتیم و خیلی هم باهاشون رودر وایسی داشت حاج خانوم...از وقتی از مدرسه اومدم کلی غر غر کرد این جونورهاتو بردار ببر تو راه پله همه جا کثیفه و هی گیر داد تا آخر گفتم الان خودم تمیز میکنم بابا..
سریع آب و دونه دادم بهشون و زیرشونو تمیز کردم و به ماری هم غذا دادم.!!! شب همه مهمونها اومدند و ما هم دست به سینه نشستیم ...یه پسر شر داشتند که هی میرفت به قفس پرندها انگولک میکرد و باباشم کلی تعریف میکرد چه باحاله اینهمه پرنده دارید..پاشد اومد کنار قفس ها و منم داشتم براش توضیح میدادم که خشکم زد...!!!!
وااااااااای چرا در پوش ماری روش نبود؟؟؟؟ رنگم پرید..... هر چی از زیر شیشه نگاه کردم پیداش نبود...واااای خدا غذا دادم یادم رفته بود ببندم...ترسیده بودم درسته مارش زهر نداشت اما ترس که داشت واسه اینها...دورو برو یواشکی نگاه کردم اما نبود رفتم تو اتاق و دیدم نبود...اومدم تو سالن اما نمیتونستم بهشون چیزی بگم..دلم رو خوش کردم که حتمارفته بیرون چون در باز بوده...
نشسته بودم و با نگرانی دور و اطرافمو نگاه میکردم که یهو دیدم دقیقا کنار دست زن دوست حاجی داره میره تا اومدم بلند شم خورد به دستش و اونم برگشت!!!!!! چشمتون روز بد نبینه تا حالا جیغ به این بلندی نشنیدم...
خانومه بنده خدا بیهوش شد و همه دستپاچه بلند شدند و هر کی یه حرکتی میکرد....حاج خانوم هم داشت پس میوفتاد و حاجی داشت دنبال یه چیز میگشت بزنه تو سر مار بیچاره....من فقط دویدم مارو گرفتم و از خونه زدم بیرون...همون شب تو یه بیابونی نزدیک خونه ولش کردم و تا نصفه شب از ترسم تو کوچه موندم تا اینکه خالم خبر آورد بهتره نری خونه...بیا شب بریم خونه ما!!!
اما فردا شبش که برگشتم اثری از یه حیوون تو خونمون نبود و حاجی همه رو داده بود بیرون...

نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت چهارم
تو دوران دبیرستان آتیشی نبود که سوزونده نشه...اما بالاخره تموم شد و من وارد دانشگاه شدم؛ محیطی که همه ازش خاطره دارند و براشون به یاد ماندنیه..منم از این قضیه مستثنی نبودم.
تو دورانی که یه خونه گرفته بودیم و ۴ نفر مشترک بودیم یعنی من و فرشاد و سعید و امیر؛اتفاقات زیادی افتاد که شاید برا من همگی جالب باشه اما دور از حوصله دیگران هست ...پس قسمتی از اون رو میگم..
تو جمع ما امیر و فرشاد گهگداری تریاک میکشیدند و سعید سیگار منم ترک کرده بودم و میرفتم برا اماده شدن مسابقات تکواندو.
چند وقتی گذشت تا یه شب فرشاد بهمون گفت بچه ها یکی از بچه همشهری های من ۳ماه اومده اینجا تا یه کاری رو انجام بده و براش صرف نمیکنه بره هتل یا یه خونه بگیره ...به من رو انداخته؛ قبول میکنید بیاد اینجا؟ سهم کرایه اش و خرج خوراکشو هم میده؟؟؟ سعید گفت نه بابا فرشاد ما خودمون اینجا جا کم داریم و امیر هم گفت راست میگه...اما من گفتم بابا خب سه ماه بیشتر نیست..اگه بچه خوبیه و روحیاتش به ما میخوره من حرفی ندارم...خلاصه با تعریفهایی که کرد بقیه هم قبول کردند و خیلی زود مسعود هم با ما همخونه شد..
پسر لاغر اندام و قد بلندی بود که اخلاق خوبی هم داشت بخصوص که کاسب بود و زبون باز قهاری بود..
خیلی زود تو جمع ما جا باز کرد و صمیمی شد.
فقط ایرادش این بود که با اومدنش چون تریاکی بود بساط خلاف برا امیر و فرشاد بیشتر شد از طرفی خیلی خانوم باز بود و هر بار میومدی خونه با یکی تو خونه بود!!!! بخاطر فرشاد تحمل میکردم و چیزی بهش نمیگفتم ...
یه شب که دور هم مشروب میخوردیم تو مستی مسعود پرده از اومدنش و دلیلش برداشت..
بچه زرنگ مخ یه زن مطلقه رو زده بود که انگار باباش از اون مایه دارها بود ...مسعود میگفت میخوام باهاش قاطی تر بشم تا باباش بهش اعتماد کنه و یه شرکت پیمانکاری با زنه بزنه و اون سرمایه بیاره وسط..کارشم کلا پیمانکاری بود ..
اونشب کلی حرف زد و معلوم شد زنه هم اعتیاد داره و واسه همین باباش ریسک نمیکنه و اون با هماهنگی دختره اومده تا مخ باباشو بزنند.
اونشب گذشت و البته ما هیچوفت اون زن رو ندیدیم...یه شب که اومدم خونه دیدم سعید و امیر یه گوشه کز کردند و ناراحت نشسته اند...تا پرسیدم چی شده امیر زد زیر گریه!!! نگران شدم گفتم بگید ببینم چی شده؟؟؟؟
سعید دستمو گرفت و گفت بشین تا بگم؛؛؛ نشستم و سعید با آه بلندی گفت مسعود...!!!
اعصابم خورد شد گفتم مسعود چی بابا چرا زر نمیزنید خب!!!
امیر با گریه گفت ایدز داره !!!!!!!!!!!!!! سرم سوت کشید با تعجب گفتم چی؟؟؟؟؟؟ ایدزززززز؟؟؟؟
سعید گفت آره..میگه خودشم تازه متوجه شده!!! گفتم یعنی چی؟؟ مگه الکیه؟؟؟ حالا از کجا فهمیده؟؟ الان کجاست؟؟
امیر با بی حوصلگی گفت ااااه چه میدونیم مرتیکه چه غلطی کرده...با فرشاد رفتند بیرون ..سعید ادامه داد از اون زنیکه گرفته ...تازه فهمیده...رفته بوده آزمایش واسه کارهای دفترشون و مجوز هاش..
گفتم خب؟؟؟ اینو چند شب پیش گفت که فعلا تریاک نمیکشه تا آزمایش بده..دختر میدونسته ایدز داره؟؟
امیر بلند شد گفت واااای سامان به درک که میدونسته یا نمیدونسته ؛ مرتیکه ما چه کنیم؟؟
گفتم به ما چه ربطی داره؛ شده دیگه!!! سعید گفت امیر میگه این چند ماهه اینجاست از کجا معلوم ما رو هم آلوده نکرده باشه؟؟ خندیدم و گفتم مگه امیر باهاش سکس کرده؟؟؟
چنان نگاهی کرد که پشیمون شدم و ادامه دادم خب بابا...خواستم جو عوض بشه..اما امکانش نیست مگه سرما خوردگیه که وا بگیریم ازش؟؟؟؟
سعید گفت سامان خودت میدونی چقدر مسعود شلخته هست اگه ما حواسمون نبوده و اون از مسواک یا تیغ ما استفاه کرده باشه چی؟؟؟
راست میگفت مسعود اصلا اهل رعایت نبود و بارها دیده بودیم حوله ما رو بر میداشت ..بعید نیست اونکارهارو هم کرده باشه...ترس افتاد تو جونم و بیشتر اینه هیچ اطلاعاتی از علایم و شرایطش نداشتیم..
خلاصه اونشب فرشاد که اومد خونه ؛ همه چیو تعریف کرد و که یکسال بیشتره که با این زنه ارتباط داشته و انگار اونم قبلا تزریقی بوده !!! فرشادم ترسیده بود و از مسعود پرسیده بود اینجا از وسایل ما استفاده کردی؟ اونم گفته بود نه ولی این شک چیز ساده ایی نبود..هممون ترسیده بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم...
اونشب تا نصفه شب حرف زدیم و قرار شد سعید از یکی از آشناهاشون که دکتر بود زنگ بزنه برسه..
فرداش با اینکه اطلاعات کافی برامون گرفت و احتمالش کم بود اما بازم ترس داشتیم و از همه بدتر امیر بود؛؛ مرتیکه دپرس شده بود و همش آیه یاس میخوند...سعید پیشنهاد داد بریم هممون ازمایش!!! حالا مگه این امیر زیر بار میرفت...همش فحش میداد به مسعود و اون زنیکه!!
۵شنبه شب امیر و فرشاد نشستند پای بساط خودشون و من و سعید هم مشروب زدیم..
جمعه عصر رفته بودیم بیرون که تو یکی از خیابونها چشممون افتاد به این واحد های سیار انتقال خون!!! فرشاد گفت بچه ها بریم اینجا خون بدیم..اینا آزمایش میکنند ...ما راضی بودیم اما امیر گیر داد نه من نمیام و خلاصه با کلی جر و بحث رفتیم تو...امیر چشمش به دختر خوشگلی که خون میگرفت افتاد کلا یادش رفت و آستین و زد بالا و رفت خوابید رو تخت..!!!!
ما خنده مون گرفته بود و امیر هم داشت مخ دختره رو میخورد که آره من هفته ای یکبار خون اهدا میکنم!!! و کلا کار خیر زیاد میکنم و این حرفها و هی زبون میریخت..
نشسته بودیم و میخندیدم تا نوبتمون بشه که دختره رفت تو یه اتاق و برگشت.. یه یارو ریشو و اخمو اومد بیرون و رفت بالا سر امیر یه نگاهی به کیسه خون کرد و به ما اشاره کرد بریم تو اتاق..
سعید گفت لابد جدیدا با نگاهم میفهمند ایدز داریم یا نه!!!
وقتی وارد اتاق شدیم مرده رو به فرشاد کرد و گفت اخرین بار کی سکس داشتی؟؟؟ فرشاد انگار اومده بود حال دوستشو بگیره؛؛ مرتیکه سرشو داد بالا و با افتخار گفت دیروز عصر!!! و لبخند پیروزمندانه زد و گفت البته حاج آقا صیغمه ها!!!
یارو از عصبانیت سرخ شد و رفت بیرون...چند دقیقه بعد امیر اومد تو اتاق گفتم تموم شد؟ گفت نه این یارو اومد گفت چیزی مصرف میکنی؟؟ گفتم نه بابا گاهی تریاک میکشم!!!!
داشت حرف میزد که یارو برگشت و با لحن تندی گفت میتونید برید بسلامت..!!!
گفتم چی شد آقا؟ ما که هنوز خون ندادیم؟؟ یارو گفت شما خجالت نمیکشید؟اینجا انتقال خون هست نه سطل آشغال خون !!!
گفتم حالا مگه چی شده ما هم اومدیم خون اهدا کنیم خب!!! یارو از حرص دستی به ریشش کشید و گفت واقعا که پر رو هستید یکیتون که خونش اینقدر کثیفه که حیف این که بخواهی وقت بزاری..اون یکیتون هم که دیروز اونکارو کرده!!! سعید گفت ما دوتا چی؟؟؟
یارو گفت شمام که دوسته این ها هستید و معلومه چه خبره!!! کرممون گرفته بود بحث کنیم
گفتم جناب ما بار اول اومدیم اهدا خون...قوانینو نمیدونستیم حالام عصبانی نشید...ما بیشتر اومدیم ببینیم شما آزمایش هم دارید اینجا؟
امیر با خنده گفت راست میگه حاجی؛؛ آخه راستش ما یه کم شک داریم ؛ میخواهیم بدونیم ایدز داریم یا نه!!!!
یارو محکم کوبید رو میزش و گفت برید بیرون آقا...خجالت بکشید...امیر تا اومد حرف بزنه یارو دیوونه شد و گفت برو بیرون تا زنگ نزدم ۱۱۰....
داشتیم میرفتیم بیرون که فرشاد با خونسردی گفت همین اخلاقهای تند رو دارید با مردم که همش باید التماس کنید بیان خون بدن....یه کم مشتری مداری کنید....!!!!!
یارو نیمخیز شد که ما همه فرار کردیم زدیم بیرون...
اونروز تا غروب فقط میخندیدیم.... فرداش رفتیم آزمایشگاه و همه خون دادیم که شکر خدا اتفاقی نیوفتاده بود.........
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت پنجم
دوران دانشگاه پر بود از خاطرات ؛ اما همانطور که قبلا گفتم برا اون اتفاقی که واسم افتاد موقتا درس و نیمه تمام گذاشتم و برگشتم خونه که البته خیلی زود بخاطر تضاد اخلاقی که با خانواده ام داشتم تصمیم گرفتم جدا بشم و تنها زندگی کنم.
هیچوقت از بازگو کردن گذشته ام هراسی نداشتم و گفتم.. اون زمان.وضع پولی مناسبی نداشتم یا شاید بهتره بگم افتضاح بودم. هیچکس نبود که کمکم کنه؛ یعنی فامیل که اطمینان داشتم پدر و مادرم سفارش کردند !! برا همین رو به کسی نزدم.میخواستم خودم پول در بیارم اما شاید اونایی که تو تهرون هستند خوب بدونند که سخته تو این شهر بزرگ دست خالی و بی تجربه بتونی جوری پول در بیاری که هم خرج خودتو هم زندگی مستقل هم مخارج دیگه رو اونم یکجا بدست بیاری.خلاصه همه کار کردم از دست فروشی جلو شاه عبدالعظیم که هر بار شهرداری میومد بساطمونو میگرفت تا دعوا با دست فروشهایی که همه لات و اعصاب داغون بودن!!!!
شبها چون هوا گرم بود یه مدت جاتون خالی تو پارک میخوابیدم ؛تا با یکی از بچه های دست فروش رفیق شدم که اونم تو یه خونه که چه عرض کنم یه اتاق ۱۲متری دقیقا تو خونه ای مثل فیلم گوزنها ؛ تو کوچه پس کوچه های شوش زندگی میکرد... . دمش گرم رفت و با صاحب خونه حرف زد و قرار شد پول بیشتر بدیم منم اونجا شبها بخوابم؛ کارم شده بود یا امامزاده صالح یا شاه عبدالعظیم دست فروشی کنیم؛ چاره ای نبود ؛ شبها دیگه۱شب به بعد میرسیدیم خونه و جنازه میافتادیم؛
یه مدت که گذشت یکی از همون آدمهایی که تو اون خونه تو یه اتاق زندگی میکرد و بعضی شبها با هم یه پیک میزدیم بهمون گفت بیایید تو کار کوپن فروشی!!! وقتی در آمدش رو گفت و دیدیم ۲برابر این چیزیه که الان در میارم من قبول کردم اما دوستم گفت من همینکارو تازه یاد گرفتم اگه بریم و نگرفت همین جایی که بساط میکنیم هم از دست میدیم و نیومد.از فرداش رفتم با این پسره سر چهار راه مولوی ؛ به یکی که همه کاره کوپن اونجا بود معرفیم کرد و کارم شد کوپن خریدن از مردم؛ من همیشه دنبال یه روزنه بودم تا یه صنفی رو بشناسم و واردش بشم؛
تو دست فروشی اونموقع بازار لباس کلا خراب بود و فایده نداشت؛ اما تو کار کوپن وصل میشدی به مواد غذایی و این همونی بود که منتظرش بودم اما راه درازی در پیش بود.....
تو اون زمان یه دوست دختر داشتم از یه خانواده متوسط که خیلی شر و شیطون بود و غروبها که کارم تموم میشد بعضی وقتها با هم میرفتیم بیرون و وقت میگذروندیم؛ نمیدونم براتون اتفاق افتاده یا نه اما خیلی سخته بری با دوستهات بیرون حالا پسر یا دخترش فرق نداره زیاد ؛اما همش به جای لذت بردن و تفریح کردن به فکر این باشی خرجت زیاد نشه یا پولت کم نیاد..!!!
امشب نمیدونم چرا دلم میخواد از اونموقع ها بگم...یادش بخیر با همه سختیش اما الان میدونم چه درس و تجربه هایی اونزمان بهم داده میشد؛ یه کمی تو کار بلد شده بودم دیگه بجای کوپن فروختن و خریدن بلد شده بودم برم فروشگاههایی که اجناس کوپنی میارن رو پیدا کنم و جنسهاشونو چونه بزنم تا بفروشند بعد آمارشو میدادم به اون مغازه ای سر چهار راه و یه دلالی میگرفتم این وسط.....این همون روزنه بود!!!
همزمان با این کارم باعث شده بود دیگه اجاره اتاق عقب نیوفته و من شبها دزدکی نرم اتاقم!!!
یادمه ولنتاین بود من تازه با یه دختری آشنا شده بودم که هم تحصیلکرده بود هم خیلی شیک میگشت و من هم باهاش رودربایسی داشتم؛؛؛ مونده بودم چیکار کنم مهساچند روز پیش بهم گفته بود ولنتاین با هم باشیم؛ نه لباس جدید داشتم نه کادو گرفته بودم؛ میدونستم شب گیر داره و نمیتونه زیاد دیر بره خونه شون پس شام بیرون خوردن کنسل بود!!! رفتم با پولی که داشتم لباس خریدم و یه مقدار نگه داشتم تا کادو بگیرم؛؛ وقتی کادو رو گرفتم کل پول تو جیبم کمتر از ۱۰هزار تومان بود اونموقع( که اصلا زیاد نبود)..هر چی فکر کردم دیدم اگه بخوام عصر قرار بزاریم و بریم کافی شاپ پولم کمه؛ اهل قرض کردن و رو انداختنم نبودم؛ صبح روز ولنتاین بهانه آوردم که تا سر شب کار پیش اومده فقط میتونم بیام تو یه پارک قرار بزاریم و با هم باشیم ؛ مهسا هم با دلخوری گفت خب اونموقع منم باید زود برم ؛ گفتم عیب نداره عزیزم دفعه بعد؛؛( کی از بودن با دوست دخترش بخاطر این چیزها آخه فرار میکنه)!!
یادش بخیر انگار تو یه مسابقه پیروز شده بودم ساعت ۷ غروب بود که تو پارک ساعی قرار داشتیم؛ مجبور بودم با اتوبوس برم !!! وقتی همدیگه رو دیدیم کلی به خودش رسیده بود و تو دلم گفتم خوب شد رفتم لباس جدید خریدم؛
وقتی بهم کادو داد دوباره تو دلم گفتم خوب شد منم کادو گرفتم!!
یه کم که با هم حرف زدیم و راه رفتیم هوا تاریک شده بود بهش گفتم دیرت نشه مهسا جان؟
با لبخند گفت میخواستم سوپرایزت کنم و نگفتم اجازه گرفتم امشب دیر برم و با هم شام بخوریم!!!!!!!!!!!!!!
از ته دلم ناراحت شدم؛ نمیدونم چرا بغض کردم ؛ مهسا دستمو گرفت و گفت سامان ناراحت شدی؟
با دستپاچگی گفتم نه نه ؛ شوکه شدم چه خوب !!! همزمان داشتم پولهامو تو سرم حساب میکردم؛ وااای چیکار کنم؟ حاضر بودم بمیرم و نگم پول ندارم.... خلاصه راه افتادیم؛؛ تو مولوی که ساندویج همبرگر ۱۲۰۰ تومان بود...هههه اینجا که مولوی نیست و همبرگر چیه!!! اصلا حرفهای مهسا رو نمیفهمیدم!!! خیس عرق شده بودم و صورتم سرخ شده بود..داشتم به خودم فحش میدادم چرا لباس خریدم...
مهسا شاکی شد و گفت سامااان!!! با دلشوره گفتم هااان؟ گفت چته؟ چرا بهم ریختی؟ گفتم نه بابا عصری کار داشتم غذا دیر خوردم یه کم معدم سنگین شده...مهسا گفت خب باشه عزیزم اگه گرسنه نیستی نمیریم شام بخوریم!!
گفتم نه بابا بریم فوقش من فقط سالاد میخورم!!! و راه افتادیم تو یه فست فود نزدیک ونک !!!! اوووه چه خبره اینجااا همه اومده بودند ولنتاین بازی!! خنده ام گرفته بود هیچکدوم مثل من نبودند؛ هیچکدوم نگران پول غذا نبودند..
منتظر منو نشدم رفتم پای صندوق فوری یه نگاه به پولم کردم و یه نگاه به لیست ...اگه یه پیتزا با دوتا سالاد و یه نوشابه بگیریم من ۲هزار تومان برام میمونه که میشه مهسا رو با تاکسی برد رسوند...!!!
اومدم با لیست سر میز خیالم راحت شده بود به مهسا گفتم از صندوق پرسیدم گفت این دو تا پیتزا مون خیلی خوبه!! حالا پیتزا دوست داری؟ اگه نه هر چی میخواهی انتخاب کن!! اون بیچاره هم همونی که گفتم رو گفت و من رفتم حساب کردم... انگار خدا دنیا رو بهم داده بود خوشحال و سر حال شده بودم ؛ بگذریم از اینکه با اینکه دل و جونم پیش پیتزا بود فقط ادای آدمهای سیر و بی اشتها رو در آوردم و یه تیکه تعارفی پیتزا خوردم؛؛؛
اونشب مهسا رو تا خیابون پیروزی رسوندم و خودم بخازر نداشتن پول(فقط ۱۰۰ تومان مونده بود) از اونجا تا شوش پیاده رفتم اما خوشحال بودم............... یادش بخیر
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت ششم
بعد از یک سال و نیم تلاش بی وقفه تا حدودی تونسته بودم اوضاع مالیمو بهتر بکنم و دیگه با یه وانت قسطی جنس میخریدم و میبردم پخش میکردم..تو مدت اینکار هم بازاریابی رو بلد میشدم هم همیشه تو هر مغازه ای یه پخش درست و حسابی میدیدم حواسمو جمع میکردم ببینم اینا چجور کار میکنند و چه روش فروشی دارند!!! کلا تو کار آدم کنجکاوی هستم دلم میخواد همش اطلاعات بیشتری داشته باشم..
بگذریم...یه خونه گرفته بودم و با یکی از بچه ها که زیاد از نظر اخلاقی بهم نمیخوردیم اما فعلا چاره ای نبود ..یه مدتی گذشت تو اون کسایی که ازشون جنس میگرفتم یه مرد کامل ۴۵ساله بود که خیلی شوخ و خوش برخورد بود و همین باعث شده بود بیشتر باهاش برخورد داشته باشم و یواش یواش دوست شدیم ..اسمش محسن بود و با وجود اینکه سنش دو برابر من بود اما تا امروز هم حتی آدمی به خوش گذرانی و البته حرفه ای تو خانوم بازی من ندیدم... من اول نمیدونستم اینجوریه اما از بس باحال و اهل شوخی بود من ازش خوشم اومده بود؛
یه شب دعوتم کرد خونش؛ فکر میکردم تنهاست اما در کمال ناباوری دیدم خانومش و ۲تا دخترش که اونموقه ۱۰ و ۱۲ ساله بودند هم هستند... حونه خیلی جالبی داشت ..طبقه سوم و اخر یه خونه بود که ۱۰۰ متر بالکن با صفا داشت که دور تا دورش پر بود از گلدانهای سر سبز و با صفا و به دیوارهاشم چندین قفس قناری بود و میز صندلی چیده شده بود ؛ انصافا خانوم مهربون و خوش اخلاقی داشت ..اونشب محسن تو بالکن بساط جوجه رو راه انداخت و یه شراب دست ساز خودشو آورد و کلی تحویلم گرفت...از اونروز رفت و آمد من با محسن بیشتر شد و گهگداری خونه شون هم میرفتم و بعدها فهمیدم که این محسن خان کلا از ابتدای جوانیش تا الان دست رد به سینه هیچ زنی نزده و اصلا کرم اینکارو داره...
یه شب که اونجا بودم شاید ۱۰۰ تا عکس آورد از زنهای مختلفی که تو دوران مجردی باهاشون دوست بوده و جالب این بود اینها رو خانومش دیده بود و تو خونه نگه میداشت!!!!
یه روز تو مغازه اش نشسته بودیم محسن رفت تا سیگار بخره ..تلفن زنگ خورد من گوشی رو برداشتم ..خانومش بود باهاش سلام احوال پرسی کردم که متوجه شدم روبراه نیست و عصبانیه..بهش گفتم اتفاقی اقتاده؟؟؟ با عصبانیت گفت این محسن بی شرف کجاست؟؟
جا خوردم داشتم جواب میدادم که محسن اومد و گوشی رو دادم بهش...یه کم حرف زدند ؛ من رفتم بیرون و وقتی برگشتم دیدم محسن داره میخنده گفتم چی شده؟؟؟ گفت هیچی بابا سوتی دادم...گفتم یعنی چی؟؟ دوباره خندید و گفت هیچی بابا با یکی از دوستهام چند وقت پیش خونه بودیم ازش عکس گرفتم و چاپ کردم حواسم نبود گذاشتم قاطی عکسهایی که دیدی!! حالا خانومم رفته دیده زنگ زده شاکی شده!!!
گفتم خب چرا میخندی دیوونه؟؟دوباره خندید و گفت آخه گفتم بهش اون عکس قدیمیه !!! اونم فحش داد و گفت سرویس چوب جهیزیه من تو عکسه میگی قدیمیه!!!!!! از خونسردیش خنده ام گرفت
مدتی گذشت یه روز جمعه ۳تا از بچه ها اومده بودند و داشتیم بازی پرسپولیس و استقلال رو میدیدم ؛ یکی از دوستهام جشن عقد و نامزدی خواهر زاده اش که تو دبی زندگی میکرد و اومده بود ایران مراسم بگیرند دعوتم کرده بود و البته گفته بود با هر کی دوست داری بیا... منم چون زیاد کسی رو نمیشناختم نمیخواستم برم.... محسن از راه رسید و با خودش دوتا شیشه مشروب آورده بود..روز قبلش گفته بودم عروسی دعوتم حوصله ندارم میای بریم اونم گفته بود باشه!! اما فکر میکردم الکی گفته وقتی با کت شلوار و کروات اومد تازه یادم اومد اومده بریم.
نشستیم به مشروب خوردن؛ محسن هر وقت ساقی میشد همه رو مست میکرد؛ خوب که شنگول شدیم گیر داد بریم؛ امیر و مهرداد و علی هم گفتند بیخیال بابا داریم حال میکنیم اما محسن ول کن نبود و منم گفتم بیایید شما ها هم بریم اگه از این مجلس بیخودها بود میپیچونیم اگه نه که خوب میمونیم..
خلاصه ساعت ۶ بود راه افتادیم ؛ مراسم تو دهکده المپیک بود و ما هم هیچکدوم ماشین سواری نداشتیم و یه آزانس گرفتیم و ۵نفری رفتیم و با ترافیک و شلوغی بعد بازی ؛ حدود ۷.۳۰ بود که رسیدیم...کوچه پر بود از ماشینهای مدل بالا؛ مراسم تو یه خونه ویلایی بود و صدای موزیک تا بیرون میومد؛
یه حیاط نسبتا کوچک بود و یه ساختمان ۲ طبقه شیک؛ از این خونه ها بود که مخصوص همین مراسمها بود..
راهنمایی شدیم به سمت زیرزمین ...وارد سالن بزرگی شدیم..وااااااااااااااااااااااااااو چه خبره!!!! عجب مراسمی...اوووووه چه بزن برقصیه...
ارکستر و دی جی و رقص نور و کلی خانومهای خوشگل؛ مست از خدا چی میخواد ؟ یه مهمونی اینجوری!!!!
داشتیم هنوز دور و برمونو نگاه میکردیم که مهرداد زد به دستم و گفت بابا این محسن رو جمعش کن الان شر درست میکنه!!!
وااااای دیوونه تا رسیده بود شروع کرد باز...رفته بود وسط اونایی که میرقصیدند داشت پول میگذاشت دهن یه خانومی که خیلی خوشگل بود و داشت با یه مرد میرقصید!!! رفتم دستش و گرفتم و گفتم محسن جون مادرت شر درست نکن !! بابا داره با مرد میرقصه شاید شوهرش باشه!!! از بس موزیک صداش بلند بود داد زد عجب تیکه ای لامصب!!!
رفتیم یه گوشه سالن نشستیم ؛ دوستم اومد و خوشامد گفت و رفت...علی به محسن گفت اگه میدونستیم همچین مجلسیه بیشتر میخوردیم..حیف...
هنوز حرفش تموم نشده بود که محسن از جیب بغل کتش یه قوطی از این شامپو فکس ها در اورد و گفت غصه چیو میخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بچه ها کفشون بریده بود...وشروب ریخته شد و دوباره داغ داغ شدیم..اینقدر داد به ما که از چشمهامون داشت میزد بیرون..دی جی یه استراحت داد و اعلام کرد که برا مراسم عقد بزرگترها برن طبقه بالا و خودشو رسوند به ما و گفت دمتون گرم ما رو هم بسازید!!! محسن برا اونم ریخت و بلند شد رفت..ما حواسمون نبود و چند دقیقه بعد رضا اومد پایین و گفت سامان بابا بیا این رفیقت و ببر ...
با سرعت رفتم بالا دیدم بالا سر عروس و داماد سر سفره عقد وایساده مرتیکه انگار نه انگار که غریبه هست...
دقیقا عاقد داشت عقد رو میخوند..هر چی دست تکون دادم حواسش نبود و عاقد مهریه رو تاریخ تولد عروس گفت که یه دفعه محسن مست و احمق بلند داد زد چه خبره ؟؟؟ ۱۳۵۹ تا سکه؟؟؟
واااای خدا عجب گندی زد بیشعور...همه ساکت شده بودند و پچ پچ میکردند... رسیدم بهش تا اومدم حرفی بزنم ..محسن دوباره بلند گفت..سامان میگه ۱۳۵۹ تا سکه؟؟؟؟؟
دستشو کشیدم و بلند گفتم ببخشید حالش خوب نیست...خیس عرق شده بودم از خجالت..
اومدیم پایین باز دی جی داشت میترکوند و علی و امیر وسط بودند و داشتند با دوتا دختر میرقصیدند ؛ نشستیم سر میز و داشتم به محسن غر میزدم که دیدم مهرداد همینجور زل زده به میز بغل..مسیر نگاهشو دنبال کردم دیدم یه دختره هم به فاصله نیم متری با خانواده اش نشسته اند و زل زده به مهرداد....ااااه محسن تو روحت با این مشروبت...
داشتم به مهرداد میگفتم چته که حس کردم محسن داره به یکی اشاره میکنه...اووووه چیکار میکنی مرتیکه....
داشت به همون یارو که همون اول با اون خانومه مبرقصید اشاره میکرد بیاد اینجا... تا اومدم حرفی بزنم نشست سر میزمون و گفت سلام امیر خان شمایید؟
محسن هم باهاش دست داد و گفت بله شما چطورید؟ من هم مست بودم هم گیج شده بودم..
امیر و علی هم اومدند نشستند و محسن باز دست کرد تو جیبش و یکی دیگه از همون ظرفها در اورد و برا اون یارو ریخت و گفت هنوز میزنی؟ یارو گفت اره اما کمش کردم!!!(بعدا محسن گفت از قیافش فهمیدم مواد میزنه یه چی پروندم)
بچه ها هم با تعجب بهم نگاه میکردند جز مهرداد که هنوز میخ اون دختره بود
یارو پیک رو رفت بالا و گفت امیر خان زیبا از شما خیلی تعریف میکنه ؛ من از وقتی فهمیدم با شماست خیالم راحته..چه کنیم همین یه خواهر زن و داریم دیگه!!! محسن بی شرف انگار نه انگار یارو اشتباه گرفته اونو.. با حنده گفت نظر لطفته و دوباره براش ریخت...
یارو گفت هنوز نمایشگاه ماشینتونو دارید؟ محسن با خونسردی جواب داد آره ایشون سامان و ایشون هم علی اقا شرکا من هستند!!! خدایا از دست این..بلند شدم رفتم وسط رقص ...داشتم الکی واسه خودم میرقصیدم که یه خانوم خوشگل اومد شروع کرد باهام رقصیدن...مشروب کاملا منو گرفته بود..وقتی دیدم داره لبخند میزنه تو اون سرو صدا پرسیدم اسمتون چیه؟ خانومه بلند گفت خوبید اقا سامان!!!!
اووووه اینم از شانس من...حالا خواستم اسم یکیو بدونم ؛ آشنا در اومد... همینجور که داشتم میرقصیدم ۳۶۰ درجه چرخیدم و اومدم اینطرف...بعدا فهمیدم زن داداش رضا بوده و من گیج با اینکه دیده بودمش نشناختم...یه گند و سوتی دیگه...
یه دختر دیگه جلوم داشت میرقصید که من از ترس اینکه باز اشنا نباشه نگاهشم نمیکردم که یهو محسن اومد یه پولی گذاشت دهن دختره و گفت از طرف ایشونه کیف پولش دست من بود!!۱ خدایا....
اومدم نشستم مهرداد و دختره هنوز میخ هم بودند... به مهرداد گفتم بیا بریم تو حیاط و به دختره هم اشاره کردم و بلند شدیم...
خیلی تابلو کرده بودیم... تو حیاط ایستاده بودیم که دختره اومد
مهرداد باز نگاهش کرد و دختره با یه عشوه خرکی بهش گفت با من کاری داشتید؟؟؟ منتظر بودم مهرداد بگه اره بیا این شمار ه ام؛؛ اما مهرداد خیلی عادی گفت (نه)!!!! دختره بنده خدا قاطی کرد رفت...من که دیگه قاط زده بودم ..
اونشب تا شام من فقط مامور بودم هر بار یکی اینها رو نگه دارم ابرو ریزی نشه...
خلاصه تموم شد و اومدیم بیایی بیرون دیدیو اووووه همون مرتیکه با زیبا خانومش دارن با یکی حرف میزنند...ما از بغلش رد شدیم محسن یواش گفت بریم که الان این زنه بفهمه چه دروغهایی گفتیم ترتیبمونو میده!!!
رسیده بودیم دم در که مرده داد زد امیر خان؟
ما زدیم بیرون و یارو رسید به ما و گفت امیر خان ؛ محسن برگشت گفت جانم؟ یارو اروم گفت شماره تو به من بده فردا بهت زنگ میزنم در مورد زیبا کارت دارم!!! محسن هم یه شماره الکی داد ..یارو همونجور که خداحافظی میکرد گفت ماشین و کجا گذاشتید؟؟؟
آی تو روحت ..آخه به تو چه مردک!!!!
امیر گفت سر خیابون آخه جا نبود اینجا!!! با عجله راه افتادیم سمت خیابون... همه زده بودیم زیر خنده....
آخه کی دو تا نمایشگاه ماشین داره با آژانس میره!!!!!
اونشب واقعا شبی بود واسه خودش....
نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت هفتم
یه مدت که از کارم گذشت ؛محسن پیشنهاد شراکت داد بهم؛ برام موقعیت خوبی بود دیگه از سیار بودن و هر دقیقه یه جا دویدن خلاص میشدم اما از طرفی محسن اهل کار نبود و میخواست من بیام و همه چی بریزه سرم و خودش بره دنبال عشق و حالش..اما بازم با فکری که کردم تصمیم گرفتم قبول کنم. و با اینکه پول کمتری داشتم اما بخاطر این قرار شد من کار بیشتر بکنم و زمان بیشتری باشم..
کار و خیلی زود تو دست گرفتم و از چیزهایی که تو این مدت یاد گرفته بودم از شرکتهای بزرگ بهره گرفتم ۶ ماه نشده بود که دیگه مسلط شدم و کار و به هر طریقی رشد میدادم..یه کارگر از اقوام دور محسن یشمون کار میکرد که چون مشهدی بود شبها تو مغازه میخوابیدغ از اون جوانهای ندید بدید که مال مشهدم نبود و تازه رسیده بود به شهری مثل تهرون که دنیای رنگارنگش چشم هر جوانی مخصوصا هرمز رو میگرفت..
خلاصه از اولم به محسن گفته بودم که زیاد بهش رو نده و قاطی کارهای خودش نکنه اونو...بیچاره حتی یه دختر از نزدیک ندیده بود... و محسن هم هفت خط روزگار...
اوایل اردیبهشت بود محسن گیذ داده بود بریم دبی ..میگفت آشنا دارم بریم ببینیم میشه جنسی بیاریم از اونجا؟؟
هر چی بهش میگفتم ما قد و قواره این حرفها فعلا نیستیم اون میگفت اون آشنامون کمک میکنه...
خلاصه رفت کارهای بلیط و کرد و منم پاسپورت گرفتم..چند روز مونده بود بریم که متوجه شدم هرمز هم میاد!!!!!
مونده بودم این دیگه چرا؟؟؟ کلی با محسن جر و بحث کردم اما اون میگفت گناه داره خرجشو خودش میده و ما هم که تعطیل هستیم ؛ با تور هم که میریم بزار بیاد ..
خلاصه راه افتادیم ساعت ۲ظهر رسیدیم.محسن از تو هواپیما شروع کرده بود و به صغیر و کبیر شماره میداد...من خوش خیال فکر میکردم رفتیم برا کار؟؟؟
اوووه منم جو گیر شده بودم چقدر آدمهای تو هواپیما یهو عوض شدند و خانومها تقریبا چیزی تنشون نبود ...نگاه به هرمز کردم دیدم گردنش مثل فرمون هیدرولیک از همه سمت میگرده!!! مونده بود دیگه گریه کنه...تو ماشینای که هتل برامون فرستاده بود نشسته بود کنار شیشه و منم بغلش ؛ با اینکه برا خودمم تازگی داشت اما کارهای هرمز منو همش میخندوند. محسن هم که از تو فرودگاه چسبیده بود به یه خانوم حدودا ۳۵ساله که انصافا خوشگل هم بود و تنها بود ظاهرا...خدایا این چرا سیر نمیشه..یکبار یه دفتر تلفن کوچیک داره که پر از تلفنهای رنگ و وارنگ رو جا گذاشته بود وقتی خوندم خندم گرفته بود مثلا توی حرف (م) ۶تا مریم داشت که جلو هر کدوم یه چیز نوشته بود که یادش نره....!!! یکی نوشته بود مریم مو طلایی ..یا مریم توپول و....
من نمیدونم این چرا اینجوره.. خودش میگفت زن هرزه دیدی؟ من مرد هرزه هستم!!!!
همیشه هم میگفت زگهواره تا گور رختخواب بجوی !!!
خلاصه تو هتل مستقر شدیم شانسی که آوردیم یه اتاق دو تخته و یه یک تخته بهمون دادند که از وسط اتاقها یه در داشت بهم وصل میشد...هر چی گفتم من اتاق تکی رو بردارم محسن نگذاشت و گفت ..شما ها که دوتا نمیشید اما من بلدم جفت بشم...
هرمز همش میگفت بابا بریم بیرون از وقتمون استفاده کنیم ؛ محسن یه دوش گرفت و گفت من که با میترا جونم قرار دارم!!! داد زدم محسن میترا کیه بابا؟؟ پس کی باید بریم دنبال جنس؟؟ این آشناتون کی میاد؟ بهش زنگ زدی؟؟
محسن جوابی نداد و رفت تو حموم وقتی بیرون اومد باز بهش گفتم و خندید و گفت سامان اومدیم ۴روز حال کنیم!!!!
با تعجب گفتم یعنی خالی بستی؟؟
محسن دوباره خندید و گفت میگفتم بریم عشق و حال میومدی؟؟
نشستم رو تخت ؛ هم عصبانی بودم هم گیج...محسن رفت بیرون از اتاق و من مونده بودم ؛ کاریش نمیشه کرد تا من باشم با طناب این مرتیکه نرم تو چاه!!! بلند شدم اومدم تو اتاق خودمون؛ از صحنه ای که دیدم ترکیدم از خنده!!!!
واااای هرمز یه شلوارک گل منگلی پاش بود که از بس گشاد بود تا سر زانوهاش هم رد شده بود!!!! با یه رکابی مشکی !!! ریشهاشو زده بود و سبیل گذاشته بود...قیافش اینقدر مضحک شده بود که نمیتونستم جلو خنده ام رو بگیرم...مظفر هم همش میگفت چیه؟؟؟ خوب شدم؟؟؟ میگم سامان عیب نداره اینجوری برم بیرون که؟؟ من خنده ام بیشتر میشد و اون باز میگفت خب مگه چیه همه تو خیابون بدتر از این پوشیده بودند...
حلاصه وقتی دید من فقط میخندم لجش گرفت و همینجوری رفت بیرون!!!!
یه دوش گرفتم و داشتم لباس میپوشیدم که هرمز سراسیمه اومد و گفت سامااااان؟؟؟؟؟ ترسیدم گفتم هااان چی شده؟؟ هر مز گفت نمیدونی اینجا چه خبره!!!! نفس راحتی کشیدم و گفتم دررررد ترسیدم...باز چیه؟؟ با این قیافه مسخره ات کجا بودی؟؟ هرمز یه نگاه به خودش تو آینه کرد و گفت چشه مگه؟؟ بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت میدونی بالا پشت بوم هتل استخر و سونا هست؟؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم خب؟؟ دوباره با هیجان گفت زن و مرد قاطی؟؟!!!
دوباره خنده ام گرفت و گفتم خب احمق جون فکر کردی ایرانه!!! حالا چته؟؟ آرم باش تا سکته نکردی!! هرمز اومد نشست لب تخت و گفت محسن هم اون بالاست با میترا خانومش!! ای تو روحت بشر که فقط تو فکر اینکارایی!!!
گفتم چرا نموندی اونجا خب؟؟
گفت محسن بهم گفت برم به سامان هم بگو بیاد...خندیدم و گفتم من میخوام برم تو لابی یه چیزی بخورم گرسنمه!! میایی برو لباس عوض کن..نمیخواهی برو پیش فامیلت من بعدا میام..
هرمز یه کم فکر کرد و گفت نه میرم بالا خودت بیا و منم خندیدم و گفتم الحق که از قماش همون محسنی!!
هتل ارکید هتل خوبی بود البته نسبت به هتلهایی که بعدا دیدم و در اندازه خودش..
یه همبرگر خوردم و یه کم تو لابی نشستم و چای خوردم و پاشدم رفتم بالا پشت بوم...
اوووه این دیوونه داره چیکار میکنه؟؟
از میترا و محسن که خبری نبود اما هرمز خوابیده بود رو این تختهای کنار استخر اما به پهلو !! کنارش یه دختر قد بلند مانکن با مایو خوابیده بود و عینک زده بود و آفتاب میگرفت و هرمز هم زل زده بود بهش!!
چند تا زن و بچه ایرانی هم تو استخر بودند..یواش رفتم بغل هرمز دقیقا بالا سرش بودم اون به پهلو محو پر و پاچه اون دختره که بعدا فهمیدم فلاندی هستش...یه لحظه پایه های تختش رو گرفتم و مثل ماشین باری که بارش رو خالی میکنه؛ بلندش کردم و اون افتاد تو استخر...
نمیدونستم شنا بلده یا نه اما عمق زیادی نداشت اما اینقدر دست و پا زد تا همه اونایی که تو استخر بودند صدای خنده اشون رفت بالا و هرمز مثل موش آب کشیده اومد بیرون...جرات نداشت به من حرفی بزنه واسه همین با عصبانیت گفت خیلی نامردی!! به محسنشون میگم( تو لهجه اش همش یه (شون) آخرش اضافه میکرد به اسم کسی!!!)
من نشستم لب تخت و اون دختره که از خنده داشت ریسه میرفت شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و منم دست و پا شکسته فهمیدم فلاندی هست و با دوست پسرش اومده اینجا .. وقتی فهمید ایرانی هستیم گفت تخت جمشید رو دیده و اصفهان رو... نیم ساعتی گذشت که دوست پسرش اومد..فکر میکردم من قد بلندم پسره راحت ۲۰ سانت بلند تر از من بود و یه قیافه بور و زاغی داشت...دختره من و معرفی کرد و اون بنده خدام با گرمی دستم رو فشرد و با دختره رفتند...داشتم فکر میکردم الان ایران بود چه بزن بزنی میشد..!!!
رفتم پایین دیدم هرمز لباسهاشو عوض کرده و کز کرده رو تخت و محسن هم شاکی داره سیگار میکشه!!
تا منو دید گفت آخه مگه مرض داری سر به سر این دیوونه میزاری؟؟؟ گفتم چه بی جنبه!! شوخی کردم باهاش...
محسن گفت واسه اون نمیگم که مرتیکه مثل این دیوونه ها پریده تو اتاق ما!!!
گفتم ما؟؟؟
هرمز گفت من چه میدونستم تو و میتراشون تو اتاقید با هم؟؟؟
زدم زیر خنده و گفتم پس زدب تو کاسه کوزه اینا؟؟؟ هرمز خندید و گفت آرره!!۱ محسن قاطی کرد و بسته سیگارشو پرت کرد سمتش و گفت مرتیکه....بووووق....(فحش کشدار)
اومده تو اتاق میبینه ما لختیم انگار داره فیلم سوپر زنده میبینه وایساده زل زده به ما!!! هر چی میگم برو بیرون باز زر خودش رو میزنه و هی دید میزنه... اون زنیکه هم قهر کرد رفت...
خنده ام بیشتر شد و گفتم یلی بد کردی هرمز ؛ محسن بعد یه عمری خواست یه حالی بکنه...!!!
اونشب هر ۳تا رفتیم دیسکو تو هتل مارکوپولو که ایرانی بود....محسن بیشعور آبجو سفارش داد و یواشکی یه ودکا هم اورد..هرمز تا حالا لب به مشروب نزده بود و همش میگفت من نمیخورم...محسن گیر داد بهش که اگه بخوری فردا یکی رو برات جور میکنم داماد بشی!!!(میخواست تلافی کنه ضد حالشو)..بهش اولش آبجو داد با ترس خورد و دید نه انگار ملایمه و طوریش نمیشه...دیگه میخورد..وقتی رفت دستشویی براش ودکا قاطیش کرد و یه کم ابمیوه ریخت..
وقتی خورد فهمید گفت تلخ شده..محسن گفت آبجو اولش اینجوره بعد تلخ میشه باید سریع بخوری!!! تا من اومدم حرفی بزنم محسن لیوان بزرگشو برداشت و گفت اینجوری و همه رو سر کشید و اون احمق هم فکر کرد لیمو شیرینه که تلخ بشه!!! همه رو رفت بالا... چشمتون روز بد نبینه چند دقیقه بعد سیاه مستی شده بود وحشتناک...
چند تا از این دختران خوب کار!!! ایرانی که طعمه این عربهای بو گندو میشدند..نشسته بودند جلو و پا میشدند و میرقصیدند...هرمز دیگه داشت دری وری میگفت و محسن هم تو اون سر و صدای موزیک داشت در گوشش حرف میزد و بلند شد رفت پیش او دخترها و نمیدونم چی گفت بهشون که یکیشون که خوشگل هم بود اومد نشست پیش ما...
محسن یه چشمک به من زد و اشاره کرد حرفی نزنم و رو به هرمز گفت بیا اینم اون عروس خانومی که قول داده بودم...
هرمز یه نگاه مستانه کرد و با خنده گفت دمت گرم داش محسن!!! پس پاشو بریم هتل!!! دختره داشت منفجر میشد از خنده و با صدای بلندی گفت نه عزیزم بیا اول یه کم با هم برقصیم!!!!!
هرمز دوباره نگاهش کرد و گفت من رقص بلد نیستم بخدا!!! محسن شون میدونه!!!
دختره با کمک محسن گیر دادند و قول که بعد رقص برن هتل!!! خلاصه پاشد و رفتند وسط..داشت رو هوا راه میرفت و دوبار تلو خورد تا رسید بالا...
واااای هنوزم فیلمشو که یواشکی با دورین گرفتم و دارم و میبینم از خنده روده بر میشم... حساب کنید موزیک بندری بود و همه داشتند بندری میرقصیدند ؛ هرمز داشت با یه حالت یواش و آروم و بی حال دستهاشو مثل ورزش صبحگاهی بالا پایین میکرد...اینقدر حرکت خنده دار بود که اونی که داشت میخوند یهو زد زیر خنده...
دختره که اون بالا داشت میترکید... نمیدونم چی شد که گلاب به روتون مرتیکه بالا آورد رو لباس دختره و گند زد به همه چی!!!!!۱
وااای صدای جیغ دختره بلند شد و موزیک قطع شد اما هرمز الاغ داشت هنوز میچسبید بهش... یکی دو تا از این غول بیابونی ها اومدند دستشو گرفتند و بردند پایین...دختره هم داشت به محسن فحش میداد و گریه میکرد و دوستهاش بهش میخندیدند...
خر تو خری شده بود...سریع میز و حساب کردیم و زدیم بیرون...!!!
تو قسمت بعدی شاهکاره محسن و هرمز رو تو استخر آبی تعریف میکنم....
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت هشتم
اونشب اینقدر حال هرمز خراب بود که تا نزدیک صبح همش حالش بهم میخورد..منم اعصابم خورد شد و رفتم تو اتاق تکی و به محسن گفتم گندیه که خودت زدی؛ خودتم هواشو داشته باش!!!
اما صدای هرمز رو مخم بود و نفهمیدم کی خوابم برد...ساعت حدود ۹بود که محسن به زور بیدارم کرد و گفت پاشو الان صبحونه تایمش تموم میشه..با هزار تا دری وری به اونو هرمز بلند شدم...هرمز مست خواب بود و محسن گفت بیا بریم زود باش..تو لابی لیدر تور اومد و گفت تا یه ساعت دیگه سرویس میاد برا استخر آبی!!!!
به محسن نگاه کردم و گفتم شد تو یه کاری رو خودت تصمیم نگیری؟؟؟ محسن گفت اهههه سامان تو چه مرگته؟؟ بابا جا بهتر از اینجا؟/ بد کردم؟/
گفتم نخیر خیلی خوب کردی!! دیشبم که شاهکار کردی!! آبرو برامون نگذاشتی..
محسن گفت ببخشید کی تو رو میشناخت که آبروت رفت؟؟ با عصبانیت گفتم برا تو چه فرقی داره محسن؟ حتما باید آشنا باشند؟ آدم خودش شخصیت نداره؟؟ ادامه دادم.. گفتم این مرتیکه احمق و نیار گفتی گناه داره..!! آوردیش که دستش بندازی و سوژه خنده ات بشه؟؟؟
محسن دید قاط زدم کوتاه اومد و بلند شد رفت یه آبجو آورد و گفت بخور... گفتم ول کن بابا سر صبحی...هنوز سرم از دیشب درد میکنه...اصرار کرد و خوردم..بعدم رفتیم تو اتاق..کلی رو مخم رفت تا قبول کردم بریم..ازش قول گرفتم یا این هرمز رو نبریم یا اونجا آبرو ریزی نکنید!! اونم قبول کرد..هرمز رو فرستاد حمام و بعدم کلی زیر گوشش حرف زد و آماده شدیم بریم..
توی سرویس دوتا دوختر جوان و چند تا زن و مرد و دوست جون محسن (میترا) و اون دختر خارجیه با دوست پسرش هم بودند... محسن تو راه هرچی رفت طرف میترا بهش محل نگذاشت..
عجب جایی بود!! خدا قسمت همه بکنه!!! رفتیم رختکن و مایو پوشیدیم و اومدیم بیرون...واااااو اینجا همه لختند و انگار نه انگار..یه لحظه به خودم اومدم دیدم منم مثل اون دوتا جو گیر شدم..خب برا بار اول واقعا دست خود آدم نیست..
نزدیک محسن شدم و گفتم چته؟؟ گفت سامان من همین الان بهت وصیت میکنم من مردم همینجا خاکم کنید!!!!
زدم زیر خنده و گفتم خاک تو سرت!!! محسن گفت خدایی میگن یه استخر(بووووووق)....همینجاست.!!! خندیدم و.رفتم سمت هرمز که مثل دیوونه ها مونده بود چیکار کنه و گفتم چیه؟؟ هنوز مستی؟؟ با تعجب کن اوووه سامان اینهمه آٔدم چرا من هنوز هیچ کاری نکردم...
گفتم هووووی اینجا دیسکو نیستا...خطا کنی پلیس میبره چوب تو آستینت میکنه.. حواست جمع کن..اونم رفت پیش محسن؛؛؛
کلی آب بازی کردیم و تو این تونلها مسخره بازی کردیم... محسن کاری نبود که نکنه و هر کیو تنها میدید یه کاری میکرد.. هرمز که شده بود غلام اون و دنبالش میرفت..
رفتیم تو یه استخر که مواج بود و خیلی ملایم آب بالا پایین میشد...اون دو تا دختری که تو هتلمون بودند هم اونجا بودند و وقتی منو دیدند بهم سلام کردند و منم بهشون نزدیک شدم و سلام کردم و اونهام هی سوالهای الکی میپرسیدند و منم گرم صحبت با اونها بودم...یکیشون خسته شد و رفت نشست لب استخر اما آنیتا که خوشگل ترم بود با من موند و داشتیم با هم شنا میکردیم...حواسم کلا از محسن و هرمز پرت شده بود..
یکبارم که نگاه کردم دیدم دوتایی بغل چند زن و دختر و پسر که جلوتر بودند دارند شنا میکنند و منم بیخیالشون شدم..
آنیتا گفت بریم یه کم استراحت کنیم و منم قبول کردم و رفتیم لب استخر نشستیم...و دیگه با هم رفیق شده بودیم و آمار هم میگرفتیم..اونها هم با پدر مادرشون اومده بودند و با هم دختر عمو بودند..
یه لحظه صدای سر و صدا بلند و شد و من اولین چیزی که وقتی به سمت صدا برگشتم دیدم هرمز بود !!! که نمیدونم بگم آدم یا غول چراغ اما هر چی بود یه سیاه پوست از این بدنسازی کارهای خفن( چیزی از رونی کلمن کم نداشت)
هرمز رو با اون قدو قواره کوچیکش با یه دست بلند کرده بود رو هوا و همینجور داشت بهش داد میزد و محسن هم مثل شال گردن آویزون یارو شده بود که انگار نه انگار..تا اومدم به خودم بیام صدای سوت محافظین در اومد و اون غوله هم هرمز رو جوری پرت کرد تو آب که ۲متر اونورتر افتاد...!!! خودمو رسوندم به اونا و پلیس استخر هم یارو سیاهه و محسن و هرمز رو خواستند که همراهشون برن!!!! خدایا باز چه گندی زدند اینا....
بردنشو تو قسمت حفاظت ؛ آنیتا بهم گفت بریم ببینیم چی شده؟؟ گفتم خب منکه اونقدر زبانم قوی نیست؛ اون حرفمو قطع کرد و گفت بریم من بلدم...یه شال همراهش بود انداخت رو شونش و راه افتادیم..با مامور دم در حرف زد و اونم رفت داخل و اومد بیرون و گفت برید داخل....
باورتون نمیشه یارو سیاهه اندازه یه لنگه در بود..همه جاش عضله زده بود بیرون و با عصبانیت داشت توضیح میداد..آنیتا یه کم حرف زد و بعد اون مامور که رییس بقیه هست یه توضیحاتی داد و آنی اومد بهم نزدیک شد و گفت چیزه!!! میگم یعنی!! گفتم چی شده خب بگو!!!
گفت این دوستتون انگار نامزد این سیاهه رو تو آب دستمالی کرده !!!! وااای من جای اینا خجالت کشیدم...گفتم شاید عمدی نبوده؟؟ گفت این داره میگه چندین بار نامزدش تذکر داده !!!
رفتم سمت هرمز و گفتم آخه من به تو چی بگم عوضی؟؟ به زن مردم چیکار داری؟؟؟ هرمز سرش پایین بود و گفت بخدا تنها بود ..این مرتیکه دید خوب چیزیه اومد از دستم درش بیاره!!! یه لحظه داد زدم خفه شو بیشعور مگه جنگله هر کی زورش بیشتر بود؟؟؟
یارو میگه زنمه!!!! هرمز گفت دروغ میگه اون بابا سفیده با این سیاهه چه کار داره.... حرصم در اومده بود که محسن بهش گفت خفه شو دیگه هرمز..بعد رو به من گفت دمت گرم یه جور خرش کن ولمون کنند..
داشتم دیوونه میشدم...آیتا داشت با اون سیاهه و ماموره حرف میزد و اومد سمت من و گفت ازش عذر خواهی کردم و گفتم نمیدونسته نامزد داره و چون زبونشو نمیفهمیده متوجه تذکز خانومش نشده و اونم قبول کرد و مامور داره مراحل قانونی رو انجام میده...
خلاصه با کلی عذر خواهی و تذکر کتبی پلیس اونجا اومدیم بیرون...
رفتیم نشستیم تو رستوران اونجا و آنیتا و دختر عموشم اومدند.. تو رستوران آنیتا یه کلام رسید آ]ه این چکاری بود شما کردید که محسن شروع کرد به خندیدن و گفت ووووای نمیدونید چه حالی داد...هی میرفت طرف زنه ؛ انصافا هم عجب هلویی بود!!! هی دختره خودش و دور میکرد و با لبخند بهش میگفت برو!!! هرمز به من میگفت چی میگه؟؟
میگفتم داره ازت خوشش میاد ادامه بده.... هی این میرفت زیر آب و پرو پاچه اون هی اون مودبانه تذکر میداد ؛ من میگفتم داره ناز میکنه...
هممون زده بودیم زیر خنده....هرمز بیچاره گفت بخدا محسنشون هی منو تشویق میکرد...من نمیدونستم اصلا با کسی هست فقط یهو دیدم این مرتیکه از زیر آب مثل گودزیلا اومد بیرون...!!!!
آنیتا دیگه ریسه میرفت از دست هرمز...
حالا ببینید من با کیا اومده بودم سیزده بدر!!!!!
نویسنده سامان
     
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تلخ و شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA