انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

مرشد و مارگریتا


زن

 
واره نوخا تنها کسی بود که نتوانستند رد پایش را پیدا کنند . این مرد که همه ی عالم تئاتر مسکو می شناختندش ، بی هیچ ردپایی ، گم شده بود .
در عین حال تحقیقات درباره وقایع دیگر نقاط مسکو ادامه داشت . مثلاً قضیه ی حیرت آور کارمندان اداره ای در خواندن سرود " قایقرانان ولگا : هم صدا شده بودند ( و استراوینسکی با تزریق زیر پوست معالجه شان کرد ) و نیز موارد متعدد آدمهایی که سعی کرده بودند از انواع و اقسام آت و اشغال به جای پول استفاده کنند ( و نیز قربانیان این اشتباهات )، باید توضیح داده می شد . البته تلخ ترین و جنجالی ترین و لاینحل ترین ماجرا بی تردید همان قضیه ی دزدیده شدن سربرلیوز بود که در روز روشن ، از تابوتش در گریبایدوف به سرقت رفت .
کار دوازده نفری که مسئول این پرونده شده بودند مانند کار کسی است که بخواهد با یک میل بافتنی ، همه ی کامواهایی را که در سرتاسر مسکو به هم گره خورده بود ببافد .
یکی از کار آگاهان به کلینیک پروفسور استراوینسکی سری زد و قبل از هر چیز خواستار سیاهه ی همه ی بیماران پذیرفته شده در سه روز اخیر شد . از این طریق ، نیکانور ایوانوویچ و مجری برنامه ی بدبختی را که سرش کنده شده بود پیدا کردند ، ولی ماجرای این دو نفر برای آنها اهمیت زیادی نداشت . بدیهی بود که آنها صرفاً قربانیان دارو دسته ای شده بودند که این جادوگر عجیب رهبری اش می کرد . اما در مقابل کار آگاهان به ایوان نیکولاییچ بزودومنی نهایت توجه را نشان داد .
اوائل شب جمعه ، در اتاق ایوان باز شد و مرد جوان مؤدبی ، با چهره ای پر نشاط ، وارد گشت . گرچه شباهتی به کار آگاهان نداشت ولی از زبده ترین کار آگاهان پلیس مسکو بود . کار آگاه مرد جوانی را تخت خوابیده دید که رنگ و رویش سفید بود و صورتی رنج کشیده داشت و چشمهایش بی نشاط بود و دو دو می زد . کار آگاه که از لطافت طبع و پختگی فراوانی برخوردار بود ، گفت که برای گفتگو در باب وقایع دو روز پیش پاتریک پاندز به دیدن ایوان آمده است .
اگر کارآگاه دو روز پیش آمده بود ، یعنی مثلاً پنجشنبه ، وقتی که ایوان با شور و سر و صدای فراوان دنبال کسی می گشت که به داستانش در مورد پاتریاک پاندز گوش بدهد ، بی تردید ایوان به وجد می آمد . حالا بالاخره مردم برای شنیدن روایت او از ماجرا آمده بودند ؛ ولی وقتی آمده بودند که دیگر عشق باز داشت پروفسور ولند از سرش پریده بود .
افسوس که ایوان از شب مرگ برلیوز تا به حال تغییر زیادی کرده بود . کاملاً آماده بود که مؤدبانه به پرسشهای کار آگاه پاسخ دهد ، اما حالت صورتش نشانگر بی علاقگی مطلق او بود . شاعر دیگر علاقه ای به سرنوشت برلیوز نداشت .
ایوان قبل از آمدن کارآگاه چرت می زد و تصاویری پی در پی از پیش چشم عقلش می گذشت . شهر غریب و غیر واقعی محو شده ای را می دید که طاقهای ضربی مرمرین عظیمی داشت ، با بامهایی که زیر نور آفتاب برق می زد ؛ با قلعه عبوس و سیاه و بی ترحم آنطونیا ، با کاخی در دامنه غربی تپه که علف گرمسیری تا سقفش می رسید و فراز باغ ، مجسمه های برنزی که زیر آفتاب آفل می درخشید ؛ با سربازان رومی که زره به تن ، زیر حصار شهر خودنمایی می کردند .
ایوان در رؤیای نیم خواب نیم بیداری اش ، مردی را می دید که بی حرکت بر یک صندلی نشسته است ؛ مردی که صورتش را دو تیغه کرده بود ؛ پوست قالب تنش بود و به زردی می زد ؛ ردایی سفید با حاشیه ای سرخ به تن داشت و با نفرت به این باغ بیگانه و مجلل خیره شده بود . ایوان همچنین تپه ی بی درخت اخرایی رنگی را می دید که سه صلیب خالی ، آماده تصلیب ، بر آن بود .
وقایع پاتریاک پاندز دیگر برای بزودومنی شاعر جذابیتی نداشت .
" ایوان نیکولاییچ ، بگویید ببینم ، وقتی برلیوز افتاد زیر قطار ، فاصله شما تا آن در گردان درست چقدر بود ؟"
نیشخند طنز آلود پر معنایی ، بفهمی نفهمی ، بر لبان ایوان نقش بست و به جواب گفت :" خیلی دور بودم . "
" و آیا مرد پیچازی پوش نزدیک در گردان ایستاده بود ؟"
" نخیر ، او بر نیمکتی در همان نزدیکی نشسته بود . "
" آیا شما درست یادتان هست که در لحظه ی افتادن برلیوز به زیر قطار ، آن مرد به در گردان نزدیک شد یا نه ؟" " بله به یاد دارم . او از جایش تکان نخورد . بر نیمکت نشسته بود و همانجا هم ماند . "
اینها آخرین سؤالهای کار آگاه بود . از جا برخاست ، با ایوان دست داد ، آرزوی بهبودی سریعش را کرد و گفت امید دارد بزودی اشعار تازه ای از او بخواند .
ایوان به آرامی گفت :" نخیر . من دیگری شعری نخواهم گفت . "
کار آگاه مؤدبانه خنده ای کرد و به شاعراطمینان داد که گرچه اکنون دچار حالت افسردگی است ، ولی این حالت بزودی بر طرف خواهد شد .
" نه . " ایوان نه به کار آگاه ، که به افق دوردست خیره شده بود و سخن می گفت . " هرگز برطرف نخواهد شد . اشعاری که می گفتم بد بود . حالا تازه متوجه می شوم . "
کار آگاه ایوان ترک کرد ؛ نکات بغایت جالبی دستگیرش شده بود . اگر آدم نخ قضایا را از اول تا آخر دنبال می کرد ، دیگر تردیدی در سرنخ ماجرا باقی نمی ماند . کار آگاه تردیدی نداشت که سرنخ ماجرای مورد بحث بی تردید همان جنایت در پاتریاک پاندز بود . البته نه ایوان رئیس بدبخت ماسولیت را به زیر قطار انداخته بود و نه مرد پیچازی پوش ؛ هیچکس به زور باعث افتادن او به زیر چرخها نشده بود ؛ اما کار آگاه متقاعد شده بود که برلیوز هنگامی که هیپنوتیزم شده بود خودش را انداخته زیر قطار ( یا افتاده زیر قطار )
گرچه شواهد فراوانی در دست بود و شکی نبود که چه کسی را باید بازداشت کرد ، ولی در عمل دستیابی به او غیر ممکن بود . بی تردید کسی در آپارتمان شماره ی 50 زندگی می کرد . گاه صدایی لرزان یا صدایی تو دماغی تلفن را جواب می داد ؛ گاه کسی از داخل آپارتمان پنجره ای را باز می کرد و صدای گرامافون از آپارتمان بیرون می زد . با این حال ، هر بار آنها به آپارتمان سر می زدند کاملاً خالی بود . در ساعات مختلف روز به آن سر می زدند و وجب به وجب آنجا را به دقت بازرسی می کردند. از مدتها پیش به آپارتمان آنها مشکوک شده بودند و دم را پله ی اصلی و راه پله ی عقبی و نیز در پشت بام ، وسط جایی که لوله های بخاری سر برمی کشید ، مراقبینی گمارده بودند . اما آپارتمان بازی در می آورد و کاری هم از دست کسی ساخته نبود .
تا نیمه شب جمعه جریان به همین منوال ادامه داشت ؛ در آن زمان ؛ بارون مایگل با لباس رسمی و کفش ورنی سبک ، به عنوان میهمان وارد آپارتمان شماره ی 50 شد . شنیده شد که در را برایش باز کردند . درست ده دقیقه بعد ، مقامات بی صدا وارد آپارتمان شدند . نه تنها آپارتمان از سکنه خالی بود ، بلکه بدتر اینکه اثری از آثار بارون مایگل هم دیده نمی شد .
قضایا به همین جا رسیده بود که سحرگاه صبح شنبه ، هواپیمای شش نفره ای که از کریمه پرواز کرده بود در فرودگاه مسکو نشست و اطلاعات تازه و پر ارزشی برملا شد . در میان مسافران این هواپیما ، مرد جوان به غایت عجیبی بود . ریش زبر و انبوهی بر صورتش دیده می شد . سه روز بود که صورتش رنگ آب ندیده بود ، چشمهایش از ترس و خستگی سرخ بود ، چمدانی نداشت و لباس کم و بیش عجیبی پوشیده بود و یک جفت دمپایی چرمین نو به پا داشت . از در هواپیما که خارج شد ، گروه مردان مشتاق به استقبالش شتافتند . اندکی بعد استپابوگدانوویچ لیخودیف ، مدیر بی نظیر تئاتر واریته در مقابل کار آگاهان نشسته بود . اطلاعات تازه ای داشت . آنها اکنون به یقین می دانستند که ولند استپا لیخودیف را هیپنوتیزم کرده و با هر حقه بازی که بوده در برنامه ی واریته جایی برای خود پیدا کرده و آنگاه استپا را به جایی که خدا می داند چند کیلومتر از مسکو فاصله داشت ، سنگ قلاب کرده است . این اطلاعات البته شواهد تازه ای در اختیار مقامات می گذاشت ، اما کار آنها را نه آسان که پیچیده تر می کرد ؛ چون بدیهی بود که به آسانی نمی شد مردی را بازداشت کرد که در چنته اش تردستیهایی بود از این قماش که استپا لیخودیف دچارش شده بود . لیخودیف ، به درخواست خودش ، در یک اتاق زره دار بازداشت شد .
شاهد بعدی واره نوخا بود که در منزل و بعد از بازگشت از غیبت چهل و هشت ساعته ی ناموجهی بازداشت شد . مدیر داخلی ، برخلاف قولی که به عزازیل داده بود ، از همان اول شروع به دروغگویی کرد . البته در این مورد نباید بر او چندان خرده گرفت چون به هر حال عزازیل او را از دروغ گفتن در تلفن منع کرد و واره نوخا حالا با تلفن صحبت نمی کرد . ایوان ساویلیچ ، با نگاهی شیطنت بار در چشمهایش ، اعلام کرد که پنجشنبه در دفتر کارش در را به روی خود بسته و مست کرده و بعد از آن به جایی رفته که نمی داند کجا است ؛ در جایی دیگر کمی ودکای 50 درصد خورده و زیر پرچینی ، که جای آن را هم به یاد ندارد ، از حال رفته است . به او گفتند که رفتار احمقانه و نا معقولش در حکم اخلال در اجرای عدالت است و بخاطر اینگونه رفتار ، مسئول دانسته خواهد شد . با شنیدن این حرف ها ، واره نوخا از درون فرو ریخت ؛ به هق هق افتاد . و با صدایی لرزان ، در حالی که با حالتی مضطرب به اطراف نگاه می کرد زیر لب گفت که از ترس دار و دسته ی ولند دروغ می گوید و آنها یک بار کتک مفصلی به او زده اند و بالاخره اضافه کرد که تقاضا و استدعا و آرزو دارد که در سلول زره داری محبوس شود .
یکی از کار آگاهان غرولند کنان گفت :" بزودی دیگر در اتاق زره دار جایی باقی نخواهد ماند . "
کار آگاهی که از ایوان تحقیقات کرده بود گفت :" آن اراذل اینها را واقعاً حسابی ترسانده اند . "
تا حدی که مقدورشان بود ، واره نوخا را آرام کردند ؛ به او اطمینان دادند که بی اتاق زره دار هم قادرند از او حفاظت و مراقبت کنند . واره نوخا بالاخره اذعان کرد که هرگز ودکای 50 درصد نخورده و دو نفر آدم عوضی کتکش زدند . یکی از آنها یک چشم سفید سفید داشت و قوی هیکل بود و دیگری ...
" شبیه گربه بود . "
واره نوخا زیر لب گفت :" بله ، بله . " داشت از ترس غش می کرد و هر لحظه به اطراف نگاهی می انداخت و جزئییات تازه تری را بر ملا می کرد که چطور نزدیک دو روز در آپارتمان شماره 50 گرفتار خون آشامها بوده و چطور نزدیک بوده ریمسکی را از ترس بکشد ...
در همان لحظه خود ریمسکی را با قطار از لنینگراد برگرداندند ، اما این پیر مرد خاکستری موی وحشتزده و روانی ، که شباهت اندکی به حسابدار قبلی تئاتر واریته داشت، سرسختانه از بیان حقیقت سرباز می زد . ریمسکی ادعا می کرد آن شب هرگز نه هلا را پشت پنجره ی اتاق کارش دیده و نه واره نوخا را ؛ می گفت مریض شده بود و در اوج یک بحران بی خوابی ، با قطار عازم لنینگراد شد . ناگفته پیدا است که حسابدار هم شهادتش را اینطور تمام کرد که به لابه و ندبه و تقاضا می خواست که در اتاق زره دار حبس شود .
آنوشکا را زمانی بازداشت کردند که سعی داشت یک اسکناس ده دلاری به صندوقدار مغازه ای قالب کند . به دقت به داستانش درباره ی پرواز مردم از پنجره و نعل اسب - که البته ادعا داشت آن را برای تحویل دادن به پلیس از زمین برداشته بود – گوش می دادند .
از آنوشکا پرسیدند :" آیا واقعاً نعل اسب طلای ناب و برلیان نشان بود ؟"
آنوشکا جواب داد :" فکر می کنید اگر برلیان ببینم نمی شناسم ؟"
" و آیا واقعاً یک اسکناس ده روبلی به تو داد ؟"
" فکر می کنی اگر دهی ببینم ، نمی شناسم ؟"
" چه وقتی به ده دلاری تبدیل شدند ؟"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
" من نه دلار می شناسم و نه دیده ام . " آنوشکا زوزه می کشید . " من از حقوق قانونی ام مطلعم . پول را به عنوان پاداش به من دادند و من هم رفته بودم با آن کمی پارچه بخرم . " آنوشکا آنگاه با عصبانیت در این باب سخن داد که همه ی گناهان از آن کمیته ی مدیریت ساختمان است که اجازه دادند نیروهای اهریمنی به طبقه ی پنجم نقل مکان کنند و لاجرم زندگی را بر همه تباه کردند .
در اینجا کار آگاهی با تکان قلم خودنویسش از آنوشکا خواست که دهنش را ببندد ، چون همه را خسته کرده بود ، و بر برگه ی سبزی ، اجازه مرخصی زن را صادر کرد و آنوشکا هم با دردست داشتن آن برگه از ساختمان خارج شد و خیال همه را راحت کرد .
سپس نوبت به بقیه رسید که یکی بعد از دیگری می آمدند و نیکولای ایوانوویچ هم در میانشان بود ، چون به برکت حماقت زنش – که به پلیس گفته بود شوهرش مفقود شده – بازداشت شده بود . کار آگاهان چندان تعجبی نکردند وقتی نیکولای ایوانوویچ آن تصدیق مضجک را نشان داد ، همان تصدیقی که گواهی می کرد او اوقات غیبتش را در مجلس رقص ابلیس گذرانده است . البته وقتی نیکولای ایوانوویچ به شرح این ماجرا پرداخت که چطور کلفت برهنه ی مارگریتا نیکولایونا را برای آب تنی در رودخانه به نقطه ی نا معلومی حمل کرده و چطور مارگریتا نیکولایونا برهنه در کنار پنجره ظاهر شده بود ، اندکی از حقیقت دور شد . برای مثال ، ضرورتی در ذکر این نکته ندید که لباس زیر مارگریتا به دست ، وارد اتاق خواب شد و ناتاشا را " ونوس " خواند . به روایت او ، ناتاشا از پنجره به بیرون پرواز کرد و برگرده ی او سوار شد و وادارش کرد که به خارج از مسکو پرواز کند ...
" زیر فشار بودم و چاره ای جز اطاعت نداشتم . " نیکولای ایوانوویچ حرفهایش را با این تقاضا تمام کرد که کلمه ای از این مطالب به همسرش گفته نشود و تقاضایش قبول شد .
براساس شهادت نیکولای ایوانوویچ ، این واقعیت مسجل می شد که مارگاریتا نیکولایونا و کلفتش ناتاشا ، بی هیچ ردپایی مفقود شده اند . اقداماتی در جهت یافتن آنها آغاز شد .
تحقیقات بی وقفه تا صبح شنبه ادامه داشت . شهر پر شده بود از شگفت انگیزترین شایعات که در آنها هسته ی ناچیزی از حقیقت با هزاران شاخ و برگ و وهم و خیال پوشانده شده بود . مردم می گفتند که بعد از نمایش واریته ، هر دو هزار تماشاچی ، برهنه چون لحظه تولد به خیابان سرازیر شدند ؛ می گفتند که پلیس یک چاپخانه ی جادویی جعل اسکناس را در خیابان سادووایا کشف کرده ؛ می گفتند که دارو دسته ای هر پنج مدیر تئاتر را که در مسکو سر آمد اقران بودند ربوده اند و پلیس موفق به پیدا کردن آنها شده ؛ و به علاوه مطالب زیاد دیگری گفته می شد که تکرارشان در اینجا مقدور نیست .
نزدیک وقت ناهار ، تلفن دفتر کار کار آگاه به صدا در آمد . گزارش رسید که در آپارتمان جن زده ی خیابان سادووایا دوباره جنب و جوشی مشاهده شده است . ظاهراً کسی در داخل آپارتمان پنجره ای را باز کرده بود و از توی آپارتمان ، صدای پیانو و آواز شنیده می شد و گربه ی سیاهی دیده شده بود که بر لبه ی پنجره ، حمام آفتاب می گرفته است . رأس ساعت چهار آن بعد از ظهر گرم ، عده کثیری از افراد پلیس ، با لباس شخصی ، از سه ماشینی که نرسیده به ساختمان 302 – آ خیابان سادووایا توقف کرده بود پیاده شدند . در اینجا افراد پلیس به دو دسته کوچکتر تقسیم شدند ، یکی از انها از طریق در اصلی وارد حیاط شد و مستقیم به طرف راه پله ی شماره ی شش رفت و دسته ی دوم در کوچکی را که معمولاً قفل بود باز کرد ؛ در به راه پله ی عقبی ساختمان باز می شد ؛ هر دو دسته از طریق دو راه پله ی مختلف روانه ی آپارتمان شماره 50 شدند .
در خلال این مدت ، کروویف و عزازیل ، با لباس معمولی به جای لباس مهمانی ، در اتاق ناهارخوری نشسته بودند و ناهارشان را تمام می کردند . ولند ، طبق عادت مألوف ، در اتاق خواب بود و کسی از گربه خبری نداشت ، ولی از سر و صدای به هم خوردن ماهی تابه ها چنین بر می آمد که بهیموت در آشپزخانه است و طبق معمول مشغول دیوانه بازی است .
کروویف در حالی که با قاشقش فنجان قهوه ی تلخی را به هم می زد پرسید :" این صدای پا در راه پله ها چیست ؟"
عزازیل لیوان کنیاکی را سر کشید و جواب داد :" آمده اند ما را بازداشت کنند . "
کروویف به گفتن یک " به به " ساده اکتفا کرد .
در آن لحظه ، مردانی که از راه پله ی جلویی می آمدند به پا گرد طبقه سوم رسیده بودند و در آنجا دو لوله کش با دستگاه شوفاژ کلنجار می رفتند . بین افراد پلیس و دو لوله کش نگاههای پر معنایی رد و بدل شد .
یکی از لوله کش ها ، در حالی که با چکش بر لوله ای می کوبید ، زیر لب گفت :" همه شان خانه هستند"
با شنیدن این حرف ، فرمانده دسته از زیر کتش هفت تیر مازر سیاهی بیرون کشید و مردی که در کنارش بود شاه کلیدی از جیب در آورد . مردان همه به فراخور وضع مسلح بودند . دو نفر از آنها در جیبهاشان تورهای ابریشمی داشتند که به راحتی باز می شد ؛ یکی دیگر از آنها کمندی به دست داشت و نفر ششم به ماسک ضد کلروفورم مسلح بود .
در یک چشم بهم زدن ، در آپارتمان شماره 50 را باز کردند و دسته به داخل راهرو قدم گذاشت ؛ از ضرباتی که به در آشپزخانه ی مشرف بر راه پله ی عقبی وارد می شد معلوم شد که دسته ی دوم هم بموقع رسیده است .
این بار انگار امید موفقیتی جزئی می رفت . مردان فوراً همه ی اتاقها را زیر و رو کردند و کسی را نیافتند ، ولی روی میز ناهارخوری بقایای غذایی دیده می شد که آشکاره همان چند لحظه ی قبل تمام شده بود و در اتاق مهمانی ، در کنار جام کریستالی ، بر سر بخاری گربه ی سیاه عطیمی چمباتمه زده بود و چراغ پریموسی را به چنگول جلویی اش گرفته بود .
مردان به گربه خیره شدند و سکوتی طولانی حکم فرما شد .
یکی از مردان زیر لب به دیگری گفت :" خودش است ... "
"من که مزاحم کسی نشده ام . بازی هم که در نیاورده ام . دارم این پریموس را تعمیر می کنم . " گربه با چهره ی درهم کشیده ی خشنی صحبت می کرد . " یادتان باشد که گربه حیوانی است کهن و مقدس ... "
یکی از مردها زیر لب گفت : " کارش درخشان بود . " و مرد دیگری باقاطعیت و با صدایی بلند گفت :" خیلی خوب ، صداساز مقدس عوضی ، بیا اینجا ببینم . "
تور سوت کشان به آن طرف اتاق پرتاب شد ولی به هدف اصابت نکرد و در عوض به جام کریستال گیر کرد و جام با صدای بلندی افتاد و شکست . گربه فریاد زد :" عوضی انداختی ! هورا ! " گربه پریموس را کنار گذاشت و از پشت سرش تفنگ اتوماتیک براونینگی بیرون کشید . مثل برق به نزدیکترین مرد نشانه رفت ولی کار آگاه از گربه پیشی گرفت و قبل از او شلیک کرد . گربه با کله از سر بخاری پایین افتاد ، براونینگ را رها کرد و پریموس هم به زمین غلتید .
" دیگر تمام شد . " گربه با صدای ضعیفی حرف می زد و در میان دریایی از خون دراز کشیده بود . " یک لحظه تنهایم بگذارید ، اجازه بدهید خداحافظی کنم . عزازیل ، ای دوست عزیز ، " گربه که خون از بدنش جاری بود ناله می کرد . " کجایی ؟ " نگاه محتضرش را به طرف در اتاق ناهارخوری چرخاند . " وقتی در مقابل این همه تک بودم . به کمکم نیامدی ... بهیموت بیچاره را تنها گذاشتی ، به خاطر یک لیوان کنیاک – که البته کنیاک مرغوبی بود – به او خیانت کردی ! عیبی ندارد ! اما مرگ من بر و جدان تو سنگینی خواهد کرد ، با این حال ، براونینگم را برایت به ارث می گذارم ... "
مردانی که دور گربه گرد آمده بودند ، با اضطراب گفتند :" تور ، تور را بده " ولی تور به دلیلی در جیب مرد گیر کرده بود و بیرون نمی آمد .
بهیموت گفت :" نفت تنها چیزی است که می تواند گربه ای را که به طور مهلکی مجروح شده نجات دهد . " گربه از بلبشوی حاکم استفاده کرد و دهانش را به سوراخ مخزن نفت پریموس گذاشت و چند جرعه نفت سر کشید . خونی که از بالای چنگول چپش جاری بود ، ناگهان قطع شد . گربه جسور تر و پرتوان ، از جا برخاست ، پریموس را کشید زیر پای جلویش ، از آن به روی سر بخاری پرید و در حالیکه کاغذ دیواری را به چنگول پاره می کرد ، از دیوار اتاق بالا رفت و ظرف دو ثانیه ، دور از مهاجمین ف بر چوبه پرده فلزی نشسته بود .
در یک چشم به هم زدن ، دستها به طرف پرده دراز شد و پرده و چوب پرده را پایین کشید و سیل نور خورشید را وارد اتاق تاریک شده کرد . ولی نه گربه پایین افتاد و نه پریموس . گربه توانست ، بی آن که پریموس از دستش بیفتد ، در هوا جهشی بکند و خود را به چلچراغ که در وسط اتاق آویزان بود ، بیاویزد .
از پایین صدای زیادی شنیده شد که می گفت :" نردبان بیاورید ! "
گربه با چلچراغ فراز سر مردان تاب می خورد و فریاد می زد :" به دوئل دعوتتان می کنم . " براونینگ دوباره در چنگولش پیدا شد و پریموس را بریکی از شاخه های چلچراغ گذاشت . گربه نشانه می رفت و و مثل آونگی فراز سر کار آگاهان تاب می خورد و شلیک می کرد . صدای تیراندازی آپارتمان را به لرزه در آورد . خرده های کریستال بر کف اتاق پخش بود ؛ ایینه ی بالای بخاری دیواری از گلوله سوراخ سوراخ شده بود ؛ گرد و غبار گچ همه جا را گرفت ؛ پوکه های فشنگ به کف اتاق می ریخت ؛ شیشه های پنجره می لرزید و از جا نفتی سوراخ شده ی پریموس ، نفت بیرون می زد . مسأله ی زنده دستگیر کردن گربه یکسر منتفی بود و مردان پلیس به سر و شکم و پشت گربه نشانه می رفتند . صدای تیر اندازی موجب رعب و وحشت در حیاط پایین شد .
این زد و خورد مسلحانه مدت زیادی طول نکشید و پس از چندی فرو نشست . واقعیت این بود که نه گربه آسیبی دیده بود و نه هیچیک از مردان پلیس . نه کسی مرده بود و نه کسی زخمی شده بود . به هیچکس ، و از جمله به گربه ، گلوله ای اصابت نکرده بود . یکی از افراد ، به عنوان آخرین تیر ترکش ، پنج بار به طرف شکم حیوان سبع شلیک کرد ولی نتیجه همان نتیجه ی قبلی بود : گربه حتی خراش هم بر نداشت ف سوار بر چلچراغ تاب می خورد ، فاصله حرکت چلچراغ هر لحظه کوتاهتر می شد و گربه مرتب در لوله تفنگ براونینگش فوت می کرد و بر کف چنگولش تف می انداخت .
در چهره مردان زیر چلچراغ حیرت مطلق دیده می شد . این تنها مورد ، یا حداقل از معدود مواردی بود که اتش گلوله یکسر ناتوان از آب در آمده بود . البته این امکان وجود داشت که تفنگ براونینگ گربه اسباب بازی باشد ، ولی این حرف بی شک در مورد مازرهای افراد پلیس صحت نداشت . زخم اول گربه ، که بی شک اتفاق افتاد ، چیزی جز حقه بازی و یک تردستی رذیلانه نبود ؛ جریان سر کشیدن نفت نیز همچنین . یک بار دیگر سعی کردند گربه را دستگیر کنند ؛ کمند انداختند ، کمند گرد یکی از شمعها حلقه شد و همه چلچراغ به زمین افتاد . افتادن چلچراغ تمام ساختمان را تکان داد ف ولی در حل ماجرا مفید فایده ای نبود . خرده شیشه بر سر و روی افراد پلیس ریخت و گربه در هوا جستی زد و نزدیک سقف ، بر بالای قاب آیینه فراز سذ بخاری فرود آمد .
گربه اصلاً پروای فرار نداشت و از محل نسبتاً امنی که بر آن چمباتمه زده بود اعلام کرد :" من واقعاً علت این همه بدرفتاری را درک نمی کنم ... "
در این جا صدای غرائی که ظاهراً از جای خاصی نمی امد صحبت گربه را قطع کرد . " توی این آپارتمان چه خبر است ؟ چرا مزاحم کار من شده اید ؟.... "
صدای گوش آزار و تو دماغی دیگری گفت :
" خوب البته همان بهیموت لعنتی است ! "
صدای سوم لرزانی گفت " قربان ! شنبه است . آفتاب رو به غروب است . باید برویم . "
گربه از فراز آیینه گفت :" می بخشید ، برای صحبت کردن دیگر وقت ندارم . باید برویم . " تفنگ براونینگش را به دور انداخت و با این کار دو شیشه ی پنجره را شکست و نفت را بر کف اتاق ریخت و یکباره شعله های اتشی به بلندای سقف تنوره کشید .
تند و سخت می سوخت ؛ حتی از نفت معمولی هم بیشتر شعله می کشید . دود از کاغذهای دیواری بلند شد ، پرده پاره شد و گر گرفت و قاب پنجره های شکسته به کندی می سوخت . گربه خودش را جمع کرد . میو میویی کرد و پریموس به دست از آیینه به پنجره جست و ناپدید شد . مردی که به محاذات طبقه ی آپارتمان شماره پنجاه بر راه فرار اضطراری فلزی ساختمان به کمین نشسته بود ، به گربه تیراندازی کرد و گربه هم از پنجره ای به پنجره دیگر جست می زد و به طرف ناودان گوشه یساختمان می رفت . در آنجا آتش گلوله های مردانی که در کنار لوله های بخاری کمین کرده بودند بر گربه باریدن گرفت و این گلوله ها نیز مانند گذشته کاری از پیش نبرد و گربه در میان نور خورشیدی که غروب می کرد و چون سیل بر شهر می بارید ، محو شد .
در داخل آپارتمان ، کف پارکت زیر پای مردان آتش گرفته بود و در بخاری دیواری ، همانجا که گربه خودش را به مردن زده بود ، بارون مایگل کم کم تجسد می یافت ؛ ته ریشش سیخ سیخ شده بود و چشمهایش مات مات بود . تکان دادن جسد میسر نبود .
مردانی که در اتاق مهمانی بودند ، در حالی که لباسهای گر گرفتهشان را خاموش می کردند و از روی پارکت های سوزان می پریدند ، به راهرو و اتاق کار عقب نشستند . اتاق مهمانی از دود آتش پر شده بود . کسی توانست شماره اداره آتش نشانی را بگیرد و در گوشی پارس کند :" سادووایا – 302 آ ! "
چیز دیگری نتوانست بگوید . شعله های آتش به داخل راهرو تنوره می کشید و تنفس دشوار می شد .
به محض آنکه اولین حلقه های دود از لابلای پنجره های شکسته آپارتمان جن زده بیرون زد ، بانگ فریادهای وحشت زده نیز از حیاط برخاست .
" آتش ! آتش ! کمک ! آتش گرفته ایم ! "
ساکنان چندین آپارتمان در گوشیهای تلفن فریاد می زدند " سادووایا ! سادووایا ، 302 – آ ! "
در همان لحظه ای که صدای دلخراش ماشینهای بزرگ و سرخ رنگ آتش نشانی شنیده می شد که از سرتاسر شهر به سوی خیابان سادووایا می شتافتند ، جمعیت حیاط سه پر هیب تیره رنگ را دید که ظاهراً مرد بودند و همراه زنی برهنه از پنجره های پر دود طبقه پنجم به پرواز در آمدند .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آخرین ماجرای کروویف و بهیموت
فصل 28

هیچ کس مطمئن نیست که ایا آن تصاویر واقعی بود یا آنکه ساکنان وحشتزده ی ساختمان بد اقبال خیابان سادووایا انها را در خیال دیده بودند . اگر واقعی بودند ، کسی نمی داند به کجا می رفتند ، ولی اینقدر می دانیم که حدود یک ساعت بعد از شروع آتش سوزی در خیابان سادووایا ، مرد بلند قد پیچازی پوشی همراه یک گربه سیاه بزرگ جلوی درهای شیشه ای فروشگاه تورگسین در بازار اسمولنسک ظاهر شد .
مرد با چالاکی از میان عابرین گذشت و در ورودی فروشگاه را باز کرد ، اما با دربان کوچک و استخوانی و بغایت خشن مغازه مواجه شد که جلو او را گرفت و با چهره ای عبوس گفت :" گربه را راه نمی دهیم . "
مرد قد بلند در حالی که دست استخوانی اش را پشت گوشش گذاشته بود – انگار که گوشش سنگین است – با صدای لرزانی پرسید :" خیلی معذرت می خواهم ، چه فرمودید ؟ گفتید گربه راه نمی دهید ؟ منظورتان کدام گربه بود ؟ "
چشمهای دربان گرد شد ، حق هم داشت : کنار مرد گربه ای دیده نمی شد ، بلکه مرد تنومند چاق و چله ای ، پریموس به دست ، با کلاهی مندرس و حالتی بفهمی نفهمی گربه مانند داشت عابرین را کنار می زد و وارد فروشگاه می شد .
دربان پر کینه و مردم ستیز ، به دلیلی ، از قیافه این دو نفر خوشش نمی آمد . از زیر ابروان خشن و بید زده اش ، به دو نفر خیره شد و به قد قد گفت :" در این جا فقط می شود با ارز خارجی خرید کرد . " مرد بلند قد که یکی از چشمهایش از پشت شیشه عینک پنسی اش برق می زد ، با طمأنینه جواب داد :" آقای عزیز از کجا می دانی که من ارز خارجی ندارم ؟ نکند از کت و شلوارم می گویید ؟ دوست عزیز ، هرگز اینطور قضاوت نکنید . چه بسا که اشتباه بدی مرتکب شوید . اگر داستان خلیفه ی معروف هارون الرشید را بخوانید ، آن وقت منظورم را می فهمید . ولی فعلاً بحث تاریخ را کنار می گذاریم ؛ به شما هشدار می دهم که از شما به مدیریت اینجا شکایت خواهم کرد و برایشان داستانهایی درباره شما خواهم گفت که ارزو می کردید هرگز دهانتان را باز نکرده بودید . "
شخصیت هیکل دار گربه مانند گفت :" تازه از کجا معلوم که این پریموس من پر از ارز خارجی نیست ؟ " پشت سر آنها ، جمعیتی عصبانی صف کشیده بود . دربان با نگاهی مشکوک و پر از نفرت به آن دو نفر مرموز ، کنار رفت و دوستان ما ، کروویف و بهیموت ، به صدایی رسا که همه جا شنیده می شد ، گفت :" چه فروشگاه معرکه ای ! واقعاً که فروشگاه بسیار بسیار خوبی است ! "
فروشگاه واقعاً درخور تحسین بود ، با این حال مشتریان از پیشخوانها رو گرداندند و حیرت زده به کروویف نگاه کردند . صدها کلاف پوپلن ، در الوان غنی و متعدد ، برکف زمین چیده شده بود و قفسه ها پر بود از چلوار و شیفون و پارچه ی پشمی و پوپلن . کمی آن طرف تر ، قفسه های پر از کفش دیده می شد و چندین زن بر صندلی های کوتاهی نشسته بودند و کفشهای کهنه ای به پای راست و کفش نو براقی به پای چپ داشتند . از جای نامعلومی صدای آواز و موسیقی گرامافون می آمد .
کروویف و بهیموت از همه این ظرائف چشم پوشیدند و یکسره به بخشهای شیرینی و اغذیه فروشگاه رفتند . جای این دو بخش بسیار وسیع بود و زنانی که یا روسری به سر داشتند و یا کلاه بره ، در آن می لولیدند . مردک کوتاه قد چهارشانه ای جلوی پیشخوان ایستاده بود ؛ پالتوی سبک اخرایی و دستکش سبز رنگی پوشیده بود ؛ صورتش را آنقدر اصلاح کرده بود که کبود شده بود ، کلاهی نو با نواری تازه ، به سر داشت و با لحنی آمرانه و صدایی زوزه مانند ، چیزی سفارش می داد ؛ شاگرد روپوش سفید تمیزی پوشیده بود و کلاه آبی رنگی برسر داشت . با چاقوی بلند تیزی – شبیه چاقویی که متی باجگیر دزدید – پوست مار مانند ماهی آزاد چاق و پرخون و صورتی رنگی را می کند .
کروویف با قاطعیت و جدیت ، و به صدایی بلند گفت :" این بخش هم واقعاً عالی است و این خارجی هم به نظر آدم خوبی می آید . " کروویف مردی را که پالتوی سبک اخرایی پوشیده بود نشان داد .
بهیموت فکورانه جواب داد :" نه فاگت اینطور نیست . اشتباه می کنی . به گمانم چیزی در صورت این آقا کم است ."
پشت اخرایی رنگ لرزید ، ولی احتمالاً این لرزش اتفاقی بود ، چون در هر صورت او یک خارجی بود و حرفهای کروویف و دوستش را که به زبان روسی رد و بدل می شد نمی فهمید .
مشتری اخرایی رنگ با صدایی جدی پرسید :" خوب هست ؟"
شاگرد جواب داد :" درجه ی یک ! " شاگرد زبر دستی خود را با چاقو به نمایش گذاشت و با یک حرکت سریع ، تمام پوست یک طرف ماهی آزاد را کند .
خارجی اضافه کرد :" خوب است – من دوست داشت . بد هست . من نه دوست داشت ! "
فروشنده در جواب گفت :" خوب البته ! "
در اینجا دوست ما خارجی را با ماهی آزاد تنها گذاشت و به طرف دکه ی کیک و شیرینی رفت .
کروویف به دختر جوان زیبایی که لپهایش گل انداخته بود گفت :" هوا امروز گرم است . " ولی جوابی دریافت نکرد .
کروویف آنگاه از دختر پرسید :" این نارنگیها چند ؟"
دختر فروشنده جواب داد :" کیلویی سی کوپک . "
کروویف آهی کشید و گفت :" باید خوشمزه باشد . حیف که ... " مدتی فکر کرد و سپس به دوستش رو کرد و گفت :" یکی را بچش "
شخص تنومند گربه مانند پریموسش را زیر بغل زد ، نارنگی رأس استوانه را برداشت و آن را یکجا ، با پوست و بقیه مخلفات ، فرو بلعید و نارنگی دیگری برداشت .
دختر فروشنده که رنگ از رخسار گلگونش پریده بود ، مات و مبهوت ، جیغ زد :" مگر دیوانه شده ای ؟ ارز خارجی یا چک مسافرتی ات کو ؟ " دختر انبر شیرینی اش را به زمین گذاشت .
کروویف روی پیشخوان خم شد و در حالی که به فروشنده چشمک می زد بغبغوکنان گفت :" دختر عزیز و قشنگم ، خیلی معذرت می خواهم ، ولی اتفاقاً امروز ارز خارجی مان ته کشیده . قول می دهم دفعه بعد پول همه اش را نقد بپردازم . حتماً قبل از دوشنبه برمی گردم ! ما همین نزدیکی ها در خیابان سادووایا زندگی می کنیم ، همان ساختمانی که آتش گرفت ... "
بهیموت بعد از آن که کلک نارنگی سوم را هم کند ، چنگولش را داخل ساختمان بدیعی کرد که شبیه برج ایفل بود و از شکلات ساخته شده بود و شکلات زیری را بیرون کشید . همه ساختمان با صدای مهیبی فرو ریخت و بهیموت هم شکلات و روکش طلایی اش را یک جا فرو بلعید .
فروشنده دکه ماهی فروشی ، چاقو به دست ، حیرت زده ایستاد و خارجی اخرایی پوش برگشت و به تاراجگران نظر انداخت و معلوم شد که بهیموت اشتباه می کرد : نه تنها صورتش چیزی کم نداشت بلکه اگر نقصی در آن بود ، همانا از وفور نعمت بود ؛ لپ های عظیم اویزانی داشت و چشمهای درخشانش دو دو می زد .
دختر فروشنده که رنگش یکسر پریده بود ، با فلاکت نالید ...
" پالوسیچ ، پالوسیچ . "
سر و صداها باعث شد که مشتری های بخش پرده فروشی هم به بخش شیرینی فروشی سرازیر شوند ، اما بهیموت از وساوس دکه شیرینی فروشی دل کند و چنگولش را به داخل بشکه ای کرد که بر آن نوشته بود " ماهی کولی شور درجه یک . " دو ماهی کولی بیرون کشید و هر دو را یک جا قورت داد و دمشان را تف کرد بیرون .
جیغ درمانده ی دیگری از بخش شیرینی فروشی شنیده شد :" پالوسیچ ! " مرد دکه ی ماهی فروشی که ریش بزی اش از عصبانیت می لرزید پارس کرد :" آهای ، با تو هستم ! هیچ می دانی چه کار داری می کنی ؟"
پاول یوسیفوویچ ( که در نتیجه هیجان حاکم ، به پالوسیچ مخفف شده بود ) خود را با عجله به صحنه ماجرا رساند . مردی بود پر هیبت که مانند جراحان روپوش سفید تمیزی به تن داشت و مدادی از جیب سینه ی روپوشش بیرون زده بود . بی تردید مردی دنیا دیده بود . تا چشمش به دم ماهی کولی افتاد که از دهان بهیموت بیرون می پرید ، فوراً فهمید که چه خبر است و به جای آنکه با این دو لات خرابکار بگو مگو کند ، با تکان بازوانش فرمان داد :" سوت ! "
دربان با صدای سوت خشمگینی که در سرتاسر بازار اسمولنسک شنیده می شد خشمش را فرو نشاند . مشتریان کم کم به این دو رند نزدیک می شدند و دورشان حلقه می زدند . و آنگاه کروویف وارد عمل شد .
با صدایی پر طنین و پر زنگ گفت :" شهروندان اینجا چه خبر است ؟ " خودتان قضاوت کنید ! این مرد بدبخت " – کروویف در صدایش لرزی انداخت و به بهیموت اشاره کرد که فوراً حالت ترحم انگیزی به خود گرفته بود – " تمام روز پریموسش را تعمیر می کرده . حالا گرسنه است ... از کجا می تواند ارز خارجی پیدا کند ؟"
پاول یوسیفوویچ ، که معمولاً مرد آرام و شکیبایی بود ، با خشم فریاد زد :" خفه شو ! " و دوباره دستانش را با بی حوصلگی تکان داد .
در همان لحظه ، زنگ خودکار در شادمانه درینگی کرد .
کروویف ، بی توجه به تک مضراب های مدیر ، ادامه داد :" از شما می پرسم ، از کجا بیاورد ؟ گرسنگی و تشنگی او را به جان آورده . گرمش است . به همین خاطر ، این بدبخت یک نارنگی چشید . حد اکثر سه کوپک می ارزد ، ولی آنها مثل بلبل بهاره سوت می زنند و مزاحم پلیس می شوند و آنها را از کار اصلی خود باز می دارند . ولی این کار او چه عیبی دارد ؟"
کروویف به مرد چاق با پالتوی سبک اخرایی اشاره کرد ؛ مرد جداً مضطرب می نمود :" این مرد کیست ؟ بله ؟ از کجا آمده ؟ چرا اینجا است ؟ اگر او نمی آمد ، مگر ما از ملال می مردیم ؟ مگر کسی از او دعوت کرده ؟ البته که نه . " رهبر کر سابق می غرید و دهانش با شیطنت طنز آلودی کج و معوج می شد . " نگاهش کنید . کت سبک اخرایی رنگ و شیکش را پوشیده و از ماهی آزاد خوب روسی باد کرده و جیبش هم از ارز خارجی پر است . ولی این رفیق بیچاره ما چطور ؟ از خود شما می پرسم ، او مگر چه کرده ؟ " کروویف که تحت تأثیر قدرت خطابی خودش قرار گرفته بود ، جملات آخر را به ناله می گفت .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
این سخنرانی مضحک و بی پروا ، و از لحاظ سیاسی خطرناک ، پاول یوسیفوویچ را آنقدر عصبانی کرد که بر خود می لرزید ؛ ولی جالب اینجا بود که از قیافه ی مشتریان چنین بر می آمد که بسیاری از آنها با حرفهای کروویف موافقند . وقتی بهیموت با آستین ژنده اشکش را پاک کرد و با حالتی غم زده فریاد کشید :" دوست عزیز ، متشکرم که در دفاع از مرد بیچاره ای صحبت کردی ، " معجزه ای رخ داد ، پیرمرد بسیار متین و موقری که لباسی تمیز و کهنه به تن داشت و مشغول خرید سه بسته ماکارونی از دکه شیرینی فروشی بود ، ناگهان استحاله یافت . چشمهایش شعله کشید ، رنگش کبود شد ، پاکت ماکارونی اش را به زمین انداخت و با صدای نازک کودکانه ای فریاد زد : " حق با اوست ! " مرد آنگاه یک سینی به دست گرفت ، بقیه ی برج ایفل شکلات را که بهیموت خراب کرده بود از ان بیرون ریخت ، سینی را در هوا تکان داد ، با دست چپ کلاه مرد خارجی را برداشت . با دست راست سینی را تاب داد و آن را محکم برسر کم و بیش طاس اخرایی رنگ کوبید . صدایی که بلند شد شبیه صدای ورقه آهنی بود که از کامیون پایین بیندازند . مرد چاق رنگش پرید و تلو تلویی خورد و عقب عقب به داخل بشکه ماهی کولی افتاد و آبشاری از آب نمک و پوست ماهی بیرون ریخت . این اتفاق معجزه دوم را در پی داشت . وقتی مرد اخرایی رنگ داشت توی بشکه ی ماهی می افتاد ، به روسی سلیس ، بی آنکه نشانی از لهجه خارجی داشته باشد ، فریاد زد :
" کمک ! جنایت ! می خواهند مرا بکشند ! " وحشتی که یکباره دچارش شده بود او را بر زبان ناشناخته ای مسلط کرده بود .
دربان دیگر سوت نمی زد و از میان انبوه هیجان زده ی مشتریها ، نزدیک شدن دو پلیس کلاه آهنی به سر دیده می شد . اما بهیموت مکار از پریموس روی پیشخوان نفت ریخت که خود بخود به شعله آتش بدل گشت . شعله تنوره می کشید و تمام پیشخوان را فرو می بلعید و نوارهای کاغذی تزیینی زیبای سبد گل را شعله ور می کرد . دختر فروشنده از پشت پیشخوان بیرون پرید و جیغ زنان دور شد ؛ در حالی که آتش به کرکره ها می زد ، نفت بیشتری بر کف زمین شعله کشید .
مشتریها با فریادهای وحشت از دکه شیرینی فروشی دور می شدند و پاول یوسیفوویچ درمانده را کنار می زدند ؛ فروشندگان ماهی ، چاقویی به تیزی تیغ به چنگ ، چهار نعل به طرف در خروجی کارمندان می شتافتند .
مرد اخرایی رنگ با تلاش و تقلا خود را از بشکه بیرون کشید و در حالی که سر تا پا خیس آب نمک ماهی کولی بود ، تلو تلو خوران از کنار دکه ماهی آزاد گذشت و به باقی جمعیت پیوست . از دم در ، صدای جرینگ جرینگ شکستن شیشه می آمد ؛ مشتریها بودند که برای خروج هر چه سریعتر از سر و کول هم بالا می رفتند . از طرف دیگر آن دو رند ، کروویف و بهیموت شکمباره ، ناپدید شدند ؛ و کسی نفهمید به کجا رفتند . بعدها شاهدان شهادت دادند که آن دو را دیده اند که به طرف سقف پرواز می کردند و آنگاه مثل یک جفت بادبادک ترکیدند . البته این داستان مشکوک تر از آن است که بتوان باورش کرد و احتمالاً هرگز حقیقت ماجرا را نخواهیم دانست .
اینقدر می دانیم که دقیقاً یک دقیقه بعد ، بهیموت و کروویف را در پیاده روی جلوی خانه ی گریبایدوف دیده بودند . کروویف کنار نرده ها ایستاد و گفت : " ببین ، اینجا کلوپ نویسندگان است . بهیموت ، هیچ می دانی که این خانه شهرت فراوانی دارد ؟ دوست عزیز ، نگاهش کن . آدم چه حالی پیدا می کند وقتی فکر می کند چه استعدادهایی الان زیر این سقف ها دارند پرورش پیدا می کنند . "
بهیموت گفت :" درست مثل آناناس در گرمخانه . " آنگاه از پایه های بتونی نرده ها بالا رفت تا خانه زرد ستون دار را بهتر ببیند .
همدم جدا ناپذیر کروویف به موافقت گفت :" حق با تو است . آدم چه لذت لذیذی می برد وقتی فکر می کند که چه بسا در همین لحظه ، نویسنده آینده ی کتابهایی مثل " دون کیشوت " و " فاوست " و یا شاید حتی " نفوس مرده " زیر همین سقفها باشد . "
" چنین چیزی به راحتی ممکن است . "
کروویف انگشتی به هشدار تکان داد و باز گفت :" بله ، ولی ، ولی ، تکرار می کنم ، ولی ... مشروط بر آنکه این پرورش یافتگان گرمخانه از هجوم میکروبها در امان بمانند ، مشروط بر آنکه در غنچگی نپژمرند ؛ مشروط بر آنکه نگندند ! حتما ً می دانی که این اتفاقات برای آناناس هم می افتد ! بله به راحتی ممکن است ! " بهیموت گفت :" واقعاً که آدم وحشت می کند "
کروویف ادامه داد :" بله فکرش را بکن که از دل خاک این خانه و از میان هزاران هزار مشتاق ملپومنه و پولوهومنیا و تالیا یش چه جوانه هایی که سر بر نخواهد کرد . فکرش را بکن چه غوغایی به پا خواهد شد اگر یکی از انها اثری همانند " بازرس " را به مردم ارائه کند ، یا حد اقل چیزی در حد " یوگنی اونگین " را ."
گربه که سرش را از لابلای نرده ها تو کرده بود پرسید :" راستی روی تارمی چه می کنند ؟"
کروویف توضیح داد : " دارند غذا می خورند . باید اضافه کنم که اینجا رستوران بسیار ارزان و مناسبی دارد . حالا فکرش را می کنم من هم مثل هر مسافری که راهی سفری طولانی است ، از غذایی مختصر و یک لیوان آب جوی تگری بدم نمی آید . "
بهیموت گفت :" من هم بدم نمی آید ، " و دو رند از زیر درختان زیزفون گذشتند و از باریکه راه آسفالت به سوی رستوران رفتند .
زن رنگ پریده غم زده و خسته ای با جوراب ساق کوتاه سفید و کلاه منگوله دار زنانه ، در کنار در ورودی تارمی ، بریک صندلی لهستانی نشسته بود . پشت سرش ، به جز جایی که زن نشسته بود ، پر بود از پیچکهای تارمی . جلو زن ، برمیز آشپزخانه ساده ای ، دفتر بزرگی مثل دفتر دوبل دیده می شد و زن بی هیچ دلیلی ، اسامی کسانی را که وارد رستوران می شدند در دفتر رستوران می نوشت . زن جلو کروویف و بهیموت را گرفت .
زن که از عینک پنسی کروویف و پریموس و آرنج خراش دیده بهیموت حیرت زده شده بود گفت :" کارت عضویتتان کو ؟"
کروویف با تعجب پرسید :" مادام ، بسیار بسیار عذر می خواهم ، ولی چه کارت عضویتی ؟"
زن در جواب پرسید :" آیا شما نویسنده هستید ؟"
کروویف با متانت جواب داد :" بی تردید . "
زن تکرار کرد :" کارت عضویتتان کجا است ؟"
کروویف با محبت شروع کرد به صحبت کرد :" خانم عزیز ... "
زن دوید وسط حرفش :" من خانم عزیز نیستم . "
کروویف با لحنی مأیوس گفت :" باعث خجالت است . " و ادامه داد که :" خوب اگر نمی خواهید خانم عزیز باشید – که البته اگر می بودید ، بسیار خوب می شد – این حق مسلم شما است . ولی ببینید ، اگر مثلاً شما می خواستید بدانید که آیا داستایوسکی نویسنده است یا نه ، آیا از او کارت عضویت می خواستید ؟ کافی است به پنج صفحه از رمانهای او نگاه کنید تا بی کارت عضویت متقاعد شوید که با یک نویسنده روبرو هستید . به هر حال ، فکر هم نمی کنم که او هرگز کارت عضویت داشت . نظر تو چیست ؟ کروویف این سوال را از بهیموت پرسید .
گربه پریموس را روی زمین گذاشت و عرقش را با چنگول پاک کرد و در جواب گفت :" شرط می بندم کارت عضویت نداشت . "
زن که از استدلال کروویف عصبانی شده بود گفت :" ولی شما که داستایوسکی نیستید . "
" از کجا می دانی ؟"
زن با اندکی تردید گفت :" داستایوسکی مرده "
بهیموت با حرارت فراوان فریاد زد :" من اعتراض دارم ، داستایوسکی جاودانی است ! "
زن باز گفت :" همشهری ، کارت عضویتتان را نشان بدهید ! "
کروویف که دست بردار نبود گفت :" این دیگر واقعاً مضحک است ! نویسنده نویسنده است به خاطر آنکه می نویسد نه به خاطر آن که کارت عضویت دارد . از کجا می دانید الان ذهن من از افکار درخشان پر نیست ؟ یا ذهن این ؟ " و به سر بهیموت اشاره کرد . گربه کلاهش را برداشت تا زن بتواند ان را بهتر ببیند .
زن بالاخره با حالتی عصبانی گفت :" لطفاً کنار بایستید . "
کروویف و بهیموت کنار ایستادند و راه را برای نویسنده ای باز کردند که کت و شلواری خاکستری و پیراهن تابستانی سفیدی به تن داشت و یقه ی پیراهن را روی یقه ی کتش انداخته بود و روزنامه ای زیر بغل داشت . نویسنده به زن سری تکان داد و امضایی ناخوانا در دفترچه انداخت و وارد تارمی شد .
کروویف با اندوه گفت :" حیف که ما نمی توانیم ، ولی او می تواند آبجوی سردی را بخورد که من و توی سرگردان برایش له له می زدیم . ما در وضع اسف بار و خجالت آوری گرفتار شده ایم و راه و چاره ای هم به نظرم نمی رسد .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بهیموت در جواب تنها چنگولهایش را از هم باز کرد و کلاه را برسر پر مویش ، که شباهت تامی به موی گربه داشت ، گذاشت .
در همان لحظه ، صدای آهسته و آمرانه ای خطاب به زن گفت :" سوفیا پاولوونا بگذار بیایند تو . "
زن دفتر دار حیرت زده سرش را بالا برد . از پشت پیچکهای پیچیده بر نرده ، پیراهن سفید دزد دریایی و ریش تیغ مانندش دیده می شد . دو رند را با نگاه گرمی استقبال کرد و کار را به آنجا رساند که حتی آنها را به داخل رستوران دعوت کرد . در این رستوران ، آرشیبالد آرشیبالدویچ قدرت بی چون و چرایی داشت و سوفیا پاولوونا مطیعانه از کروویف پرسید :" اسمتان چیست ؟"
با احترام جواب آمد که " پانایف " زن اسم را در دفتر نوشت و با نگاه پرسانی به بهیموت رو کرد . گربه که بی جهت به پریموس اشاره می کرد جواب داد : " اسکابیچفسکی . " سوفیا پاواوونا اسم او را هم نوشت و دفتر را هل داد جلو که امضا کنند . کروویف مقابل اسم پانایف اسم اسکابیچفسکی را نوشت و بهیموت هم جلو اسکابیچفسکی نوشت پانایف .
دهان سوفیا پاولوونا از حیرت باز مانده بود چون نه تنها آرشیبالد آرشیبالدویچ به عشوه به زن لبخندی زد بلکه میهمانانش را به بهترین میز تارمی هدایت کرد ، جایی که سایه بیشتری داشت و نور از لابلای سوراخهای پوش برزنتی گرد میز می رقصید . سوفیا پاولوونا از حیرت پلک می زد و مدتها به آن دو امضای عجیب خیره شده بود .
تعجب و حیرت پیشخدمتها هم کمتر نبود . آرشیبالد آرشیبالدویچ شخصاً صندلی را برای مهمانان کنار کشید ، کروویف را به نشستن دعوت کرد ؛ به یکی چشمک می زد و با دیگری به زمزمه صحبت می کرد و در این میان دو پیشخدمت در اطراف مهمانان تازه وارد به تکاپو افتاده بودند و یکی از مهمانها ، پریموسش را کنار پوتین سرخ آتشینش برزمین گذاشت .
رومیزی لکه دار قبلی در چشم بهم زدنی محو شد و رومیزی تازه ی آهار زده و سفیدی ، به سفیدی دشداشه ی عربها ، در هوا خش خش کرد و روی میز پهن شد و آرشیبالد آرشیبالدویچ با صدایی آرام و پر شور زیر گوش کروویف گفت :" چه می توانم تقدیم کنم ؟ فیله ی استرژن دودی مخصوص داریم ... از مهمانی کنگره ی معماران نگه داشته ام ... "
کروویف که بر صندلی لم می داد ، مشتاقانه گفت :" .. فعلاً کمی پیش غذا بیاورید ... "
آرشیبالد آرشیبالدویچ که چشمهایش را به نشان فهم کامل دستور می بست جواب داد :" بله . البته . "
وقتی پیشخدمتها دیدند که مدیر سالن با این دو مهمان مشکوک چه رفتاری دارد ، آنها هم به نوبه خود هر گونه شک و تردیدی را کنار گذاشتند و با جدیت مشغول انجام وظایف خود شدند . یکی برای بهیموت کبریت آورد ، چون بهیموت ته سیگاری را از جیبش در آورده و در دهانش گذاشته بود ؛ دیگری با جرینگ جرینگ جامهای سبز پیش آمد و استکان و جام شراب و آن جامهای پایه بلندی را که برای نوشیدن شرابهای گازدار زیر آن پوش برزنتی جان می دهد روی میز چید . شاید باید کمی از وقایع جلوتر افتاد و گفت آن جامها برای نوشیدن شرابهای گازدار زیر آن پوش برزنتی تارمی گریبایدوف جان می داد .
آرشیبالد آرشیبالدویچ با مِرمِری موزون گفت :" شاید کمی سینه ی باقرقره میل داشته باشید ؟" مهمانی که عینک پنسی لق و لوق داشت پیشنهاد دزد دریایی را پذیرفت و از پشت شیشه ی بی فایده ی عینکش به موافقت لبخندی زد .
پتراکوف – سوخووی مقاله نویس در میز کناری مشغول صرف شام با همسرش بود و تازه گوشت خوکش را تمام کرده بود . او با همان کنجکاوی خاص نویسندگی اش فوراً دریافت که آرشیبالد آرشیبالدویچ با وسواس عجیبی به این دو تازه وارد می رسد و از این بابت سخت متعجب شد . همسرش که زنی سخت موقر بود ، از توجه دزد دریایی به کروویف حسادت می کرد و به نشان بی حوصلگی و عصبانیت ، چنگالش را مرتب بر لبه ی لیوان می زد ... پس بستنی من کجا است ؟ چرا سرویس این رستوران تازگیها اینطور شده ؟
آرشیبالد آرشیبالدویچ به تحبیب لبخندی به مادام پتراکوف زد و پیشخدمتی را سراغش فرستاد و خودش در خدمت دو مهمان خاصش باقی ماند . آرشیبالد آرشیبالدویچ نه تنها تیز هوش بود بلکه به اندازه ی هر نویسنده ای نکته سنج بود . او از همه شایعات مربوط واریته خبر داشت و چیزهای دیگری هم اضافه بر اینها می دانست ؛ او کلمات " پیچازی " و " گربه " را شنیده بود و بر خلاف اغلب مردم ، این کلمات را از یاد نبرده بود . آرشیبالد آرشیبالدویچ فوراً حدس زد که مهمانانش چه کسانی هستند و با درک این موضوع ، اصلاً حاضر نبود که خطر درافتادن با آنها را بپذیرد . تازه فراموش نباید کرد که سوفیا پاولوونا هم از ورودشان به تارمی جلوگیری کرده بود ! از آن زن چه انتظاری می توان داشت .
مادام پتراکوف قاشقش را با تفرعن در بستنی فرو می کرد میز بغلی را با دلخوری زیر نظر گرفته بود ؛ همان میزی که انگار دو مترسک پشت آن نشسته بودند و به طور معجزه آسایی از غذا پر شده بود ، کاسه ی خاویار تازه مزین به خلال برگ کاهو ... در طرفه العینی ، یک سطل نقره ای پر از یخ روی میز عسلی مخصوص کنار میز ناهارخوری ظاهر شد ...
آرشیبالد آرشیبالدویچ بعد از آنکه مطمئن شد ترتیب همه چیز داده شده و بعد از آنکه پیشخدمتها با ظرف فلزی پر از غذایی که قل می زد ، همراه با چراغ الکلی اش برسر میز آمدند ، به خود اجازه داد که دو مهمان مرموزش را ترک کند و تازه آن وقت هم زیر لب به آنها گفت :
" چند لحظه ای مرخص می فرمایید ؟ می خواستم سری به باقرقره بزنم . " از کنار میز در رفت و توی رستوران غیبش زد . اگر کسی شاهد رفتار بعدی آرشیبالد آرشیبالدویچ می بود ، بی تردید کار او را عجیب و غریب می یافت .
مدیر سالن رستوران به آشپزخانه نرفت که به باقرقره سربزند بلکه مستقیم به سرد خانه رفت . در سردخانه را با کلیدش باز کرد ، در را از تو قفل کرد و دو فیله ی استرژن دودی سنگین را به دقت از یخچالی در آورد ، سعی می کرد آستینش را کثیف نکند . فیله ها را لای روزنامه ای بست ، آنها را بانخی به دقت بسته بندی کرد و بسته را کناری گذاشت . آنگاه به اتاق بغلی رفت و مطمئن شد که پالتویش که مغزی ابریشم داشت و کلاهش هنوز آنجا هستند و بالاخره آن وقت به آشپزخانه سر زد . سرآشپز به دقت مشغول بریدن سینه ی باقرقره بود .
حرکات آرشیبالد آرشیبالدویچ شاید به ظاهر غریب می آمد ، ولی غریب نبود و تنها به گمان نظاره گری سطحی غریب می آمد . در واقع ، کارهای او بسیار هم منطقی بود . اطلاعات مدیر سالن رستوران گریبایدوف از وقایع اخیر و از آن مهمتر ، حس ششم خارق العاده به او می گفت که هر چه هم غذای دو مهمانش لذیذ و فراوان باشد ، وقت چندانی صرف خوردن آنها نخواهد شد . و این حس ششم این دزد دریایی سابق که هرگز غلط از آب درنیامده بود و این بار هم رو سیاهش نکرد .
درست در همان لحظه ای که کروویف و بهیموت داشتند جام دوم ودکای خنک و دو بار تقطیر شده ی مسکویی خود را به هم می زدند ، روزنامه نگاری به نام بوبا کاندالوپسکی ، عرق ریزان و هیجان زده به تارمی وارد شد و کنار میز پتراکوف نشست . در مسکو مشهور بود که این روزنامه نگار از همه چیز خبر دارد . بوبا کیف پر و ورقلنبیده اش را روی میز گذاشت و لبش را زیر گوش پتراکوف برد و خبر آشکارا حیرت آوری را به زمزمه نقل کرد . مادام پتراکوف که داشت از کنجکاوی می ترکید گوشش را به لب های کلفت و گوشت آلود بوبا نزدیک کرد . روزنامه نگار با نگاههای موذی پچ پچ می کرد و صدایش فقط آنقدر بلند بود که گاه کلماتی شنیده می شد :
" قول می دهم ... همین جا ، در سادووایا ! ... " بوبا دوباره صدایش را آهسته کرد : " گلوله ها بهش نمی خورد ... گلوله ... نفت ... آتش ... گلوله ... "
بانگ صدای زیر زنانه ی مادام پتراکوف ، که بلندی آن بفهمی نفهمی بوبا را ناراحت کرده بود ، بلند شد :" به نظر من دروغگوهایی که این جور شایعات را پخش می کنند باید تیرباران بشوند . اگر دست من بود ، تیرباران هم می شدند . این حرفها واقعاً مشتی خزعبل خطرناک است . "
بوبا که از ناباوری زن دلخور شده بود ، با تعجب گفت :" آنتونیا پورفیریونا این حرفها خزعبل نیست . " دوباره روزنامه نگار هیس هیسی کرد و ادامه داد :" دارم بهت می گویم که گلوله به او کاری نبود ... حالا هم ساختمان آتش گرفته ... به هوا پریدند و رفتند .... وسط هوا ! " بوبای نجواگر هرگز حدس نمی زد که آدمهایی که داشت درباره شان صحبت می کرد در کنارش نشسته اند و حسابی خوش می گذرانند .
البته لذت آنها دیری نپایید . سه مرد ، پوتین به پا و هفت تیر به دست و کمربند بسته ، از رستوران توی ساختمان بیرون زدند و پریدند توی تارمی . مرد جلویی غرید :
" تکان نخورید ! " و هر سه نفر به طرف سر کروویف و بهیموت شلیک کردند . دو هدف در هوا آب شدند و از پریموس شعله ای گر گرفت و به پوش برزنتی زد . پوش دهان باز کرد ، دهانی که دور و برش گر می زد و آتش آن به همه طرف پخش می شد . آتش به سرعت پوش برزنتی را فرو بلعید و به سقف خانه گریبایدوف زد . چند بسته کاغذ که کنار لبه پنجره اتاق کار طبقه دوم سردبیر بود آتش گرفت و آتش به کرکره رسید ؛ آتش به داخل خانه تنوره می کشید ، انگار کسی آن را باد می زد .
چند ثانیه بعد ، نویسندگان که غذاهاشان ناتمام مانده بود ، از باریکه راه آسفالت بطرف نرده های چدنی کنار بولوار می رفتند ؛ همان نرده هایی که ایوان شب چهارشنبه از آن بالا رفت و اولین خبر نامفهوم فاجعه را نقل کرد .
آرشیبالد آرشیبالدویچ سر فرصت ، بی آنکه عجله کند و بدود ، از در کناری خارج شده بود و مانند کاپیتان کشتی که لاجرم آخرین نفری است که کشتی آتش گرفته اش را ترک می کند ، آرام ایستاده بود و نظاره می کرد . پالتوش را که مغزی ابریشم داشت به تن کرده بود و دو فیله ی استرژن دودی را زیر بغل زده بود .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
29
سرنوشت مرشد و مارگریتا تعیین می شود

هنگام غروب ، فراز شهر ، برپشت بام سنگی یکی از زیباترین ساختمانهای مسکو که حدود یک قرن و نیم ساخته شده بود ، دو پر هیب دیده می شد ؛ ولند و عزازیل بودند . از خیابان پایین ساختمان دیده نمی شدند . نرده ای مزین به گلهای گچ بری شده در گلدانهای گچی ، آنها را از چشم نا محرم محفوظ می داشت ؛ اما خود آنها تا انتهای شهر را می دیدند .
ولند ، ردای سیاه به تن ، برچهارپایه تاشویی نشسته بود . شمشیر بلند و تیغه پهنش را در میان درز دو آجر به زمین فرو کرده بودند و از آن ساعتی آفتابی ساخته بودند . سایه شمشیر آرام آرام و بی وقفه دراز تر می شد و به طرف دمپاییهای سیاه ابلیس می خزید . ولند چانه ی تیزش را برمشتش تکیه زده بود ، پا روی پا انداخته بود و خمیده بر چهار پایه نشسته بود و بی حرکت به چشم انداز وسیع کاخها و ساختمانهای عظیم و کلبه های متروک محله های فقیر نشین خیره شده بود .
عزازیل لباس معمولی اش را نپوشیده بود و به جای کت و کلاه و شاپو و کفش ورنی ، مانند ولند سیاه پوش بود و با اندکی فاصله ، در کنار اربابش ایستاده بود و شهر را نظاره می کرد .
ولند گفت :" مسکو هم شهر جالبی است . نظر تو چیست ؟"
عزازیل تکانی خورد و محترمانه جواب داد :" قربان ، من روم را ترجیح می دهم . "
ولند جواب داد :" بله ، خوب سلیقه ها فرق می کند . "
پس از چندی بانگ صدایش دوباره در آمد : " آن دودی که از آن بلوار می آید چیست ؟ "
عزازیل گفت :" قربان ، گریبایدوف است که می سوزد . "
" حدس می زنم که آن جفت جدایی ناپذیر ، کروویف و بهیموت ، سری به آنجا زده باشند . "
" قربان ، بی تردید همینطور است . "
دوباره سکوت شد و دو هیب در پشت بام ماندند و آفتاب آفل را که انعکاسش در یک یک پنجره های رو به غروب شهر دیده می شد ، تماشا کردند . با آنکه ولند پشت به آفتاب نشسته بود ، از چشمهایش همان آتش مألوف ساطع بود .
ناگهان چیزی باعث شد که ولند به برج گردی ، پشت سرش توجه کند . از دیوارهای برج مردی ظاهر شد که عبوس بود و ژنده پوش و گل آلوده ؛ ریشی داشت و لباس شبروی پوشیده بود و صندلهای دست دوز به پا داشت .
ولند با نخوت به شبحی که نزدیک می شد نگاهی کرد و با تعجب گفت :" تو آخرین کسی بودی که فکر می کردم اینجا ببینم ... چطور شد از میان همه آدمها سر و کله ی تو اینجا پیدا شد ؟ "
مرد با نگاه خیره و خشنی به ولند رو کرد و گفت : " برای دیدن تو ، ای روح اهرمن و سلطان ظلمت ، آمده ام . "
" خوب ، باجگیر سابق ، اگر برای دیدن من آمده ای چرا احوالم را نمی پرسی ؟ "
مرد بی پروا گفت : " چون اصلاً دلم نمیخواهد خوب باشی . "
ولند که دهانش به لبخندی مچاله می شد ، جواب داد :" پس متأسفم که باید خودت را با واقعیت سلامت حال من وفق بدهی . همین که سر و کله ات براین پشت بام پیدا شد ، مسخره بازی را شروع کردی . از لحن صحبتت فهمیدم . طوری صحبت می کردی که انگار وجود اهرمن و ظلمت را منکری . فکرش را بکن ؛ اگر اهرمن نمی بود ، کار خیر شما چه فایده ای می داشت و بدون سایه دنیا چه شکلی پیدا می کرد ؟ مردم و چیزها سایه دارند . مثلاً این سایه شمشیر من است . در عین حال موجودات زنده و درختها هم سایه دارند ... آیا می خواهی زمین را از همه درختها ، از همه موجودات ، پاک کنی تا آرزویت برای دیدار نور مطلق تحقق یابد ؟ خیلی احمقی . "
متی باجگیر در جواب گفت : " با تو کهنه سوفسطائی مجادله نمی کنم . "
ولند جواب داد : " از پس مجادله با من بر نمی آیی و دلیلش همان است که گفتم . احمقی . " ولند سپس پرسید : " حالا مختصر و مفید ، بی آنکه خسته ام بکنی ، بگو ببینم چرا آمده ای اینجا ؟ "
" او مرا فرستاده "
" ای برده ، تو قاصد کدام پیام او هستی ؟ "
متی باجگیر که عصبانی تر شده بود ، جواب داد :" من برده نیستم . من حواری او هستم . "
ولند گفت :" من و تو ، مثل همیشه به دو زبان مختلف سخن می گوییم ... ولی این دلیل نمی شود چیزهایی که درباره شان صحبت می کنیم عوض شوند . خوب ، بگو ببینم ؟ "
متی باجگیر گفت :" او نوشته های مرشد را خوانده . از تو می خواهد که مرشد را با خود ببری و به پاداش ، آرامش را نصیبش کنی . آیا این کار برای تو ، ای اهرمن ، سخت است ؟ "
ولند جواب داد : " خودت خوب می دانی که برای من هیچ کاری سخت نیست . "
مکثی کرد و افزود :" چرا خودت او را همراهت به نور نمی بری ؟ "
باجگیر با اندوه گفت : او استحقاق نور را پیدا نکرده ، استحقاق آرامش را پیدا کرده . "
ولند گفت : " به او بگو این کار انجام خواهد شد ، " و آنگاه با برقی در چشمهایش افزود : " و همین الآن از اینجا برو . "
متی که صحبتش برای اولین بار لحن تقاضا پیدا می کرد گفت :" او همچنین از تو می خواهد که زنی را که دوستش داشته و همراهش مشقت کشیده ، با خودت ببری . "
" فکر کردی اگر تو نبودی این کار به عقل خودمان نمی رسید . زود باش برو . " متی باجچیر ناپدید شد و ولند عزازیل را صدا کرد :
" برو آنها را بببین و ترتیب کار را بده .
عزازیل پرواز کرد و ولند را تنها گذاشت .
اما تنهایی او چندان طولی نکشید . صدای پا و صحبتهایی پر شور از پشت بام آمد و سر و کله ی کروویف و بهیموت پیدا شد . این بار گربه پریموسی همراه نداشت ،بلکه دست و بالش پر بود از چیزهای دیگر . تابلوی منظره ی طبیعت قاب طلایی را زیر یک بغل داشت ؛ و پیشبند نیم سوخته ی آشپزی را به دهان گرفته بود ؛ زیر بغل دیگر ش ماهی آزاد درسته ای را با پوست و دم و همه مخلفات دیده می شد . کروویف و بهیموت هر دو بوی دود می دادند ؛ صورت بهیموت را دود پوشانده بود و کلاهش حسابی سوخته بود .
جفت خستگی ناپذیر فریاد زدند :" قربان ، سلام " بهیموت ماهی آزادش را تکانی داد .
ولند گفت :" واقعاً که خوب به هم می آیید . "
بهیموت هیجان زده فریاد زد : " قربان ، فکرش را بکنید . آنها فکر می کردند من قصد غارت دارم . "
ولند با نگاهی به تابلو گفت : " از چیزهای زیر بغلت معلوم است که حق با آنها بوده . "
گربه با لحنی سخت صادقانه گفت : " قربان ، باور کنید ... "
ولند به تندی جواب داد : " نه ، باور نمی کنم . "
" قربان ، قسم می خورم که قهرمانانه سعی کردم هر چه را می شد نجات دهم ، ولی متأسفانه اینها تنها چیزهایی بود که باقی ماند . "
" جالب تر است اگر در وهله ی اول توضیح بدهی که چطور شد گریبایدوف آتش گرفت . "
کروویف و بهیموت ، در آن واحد دستهاشان را از هم باز کردند و به آسمان چشم دوختند . بهیموت با تعجب گفت :" جریان کاملاً مشکوک است ! آنجا نشسته بودند و غذا و مشروب می خوردند و آزارشان هم به کسی نمی رسید که یک دفعه ... "
" ... یک دفعه ، ترق ، توروق ، تروق ، به طرف ما تیراندازی کردند . من و بهیموت ، وحشتزده به طرف خیابان دویدیم ؛ تعقیب کننده ها هم دنبالمان می آمدند ، به طرف خیابان تیمیریازف رفتیم . " بهیموت افزود : " ولی احساس وظیفه وادارمان کرد که به آنجا برگردیم . "
ولند گفت : " آهان پس برگشتید ؟ تا آن وقت البته خانه پاک سوخته بود . "
کروویف اندوهگین گفت : " پاک سوخته بود . دقیقاً همانطور که گفتید ، خانه پاک سوخته بود . "

بهیموت گفت:"با عجله وارد تالار اجتماعات شدم.قربان،همان تالارستون دار را میگویم.میخواستم اگر بشود،چیز با ارزشی را نجات دهیم .قربان،اگر زنی میداشتم،ان وقت باید گفت که در این فاصله تقریبا بیست بار بیهوده شده بود.
خوشبختانه عروسی نکرده ام و واقعا از این بابت خوشحالم.چه کسی حاضر است زندگی غربی را با یوغ بندگی عوض کند؟"
ولند به تسلیم نگاهی به اسمان کرد و زیر لب گفت:"باز هم دارد مزخرفات معمولش را می بافد!"
گربه گفت:"قربان،قول میدهم حاشیه نروم .داشتم میگفتم که تنها توانستم این تابلو منظره را نجات بدهم.فرصت نشد چیز دیگری ازاتش در بیاورم.شعله به نوک موهایم رسیده بود .بعد به طرف سردخانه دویدم و این ماهی ازاد را نجات دادم؛در اشپزخانه هم این لباس اشپزی را پیدا کردم.قربان،من به گمان خودم هر چه از دستم بر می امد کردم و ان حالت شکاک خاص صورتتان را اصلا درک نمیکنم."
ولند پرسید:"وقتی تو مشغول غارت بودی،کروویف چه میکرد؟"
کروویف که به شلوار پاره اش اشاره میکرد جواب داد:"قربان من داشتم به مامورین اتش نشانی کمک میکردم."
"پس حدس میزنم که خنه پاک ویران شده و باید ساختمان را از نو بسازند."
کروویف گفت:"قربان،حتما بهتر خواهد بود."
گربه افزود:"قربان،حتما بهتر خواهد بود.حس ششم این را به من میگوید."
کروویف به حالت عرض گزارش ایستاد و گفت :"به هر حال،قربان،در خدمتیم.منتظر فرامینتان هستیم."
ولند از چهار پایه اش برخاست ،به طرف نرده ها رفت و به همراهان پشت کرد و مدتی طولانی تنها و در سکوت به شهر خیر شد.انگاه برگشت و دوباره بر چهارپایه اش نشست و گفت:
"فرمانی ندارم.هر چه از دستتان بر می امد کردید و فعلا به خدمات شما نیازی نیست.استراحت کنید.طوفانی در راه است و بعد از ان باید راه بیفتیم و برویم."
دو رند در جواب گفتند"بسیار خوب قربان."و از پشت برج گرد وسط پشت بام غیبشان زد.
طوفانی که ولند پیش بینی کرده بود در افق گرد می امد.در مغرب اسمان،ایر تیره ای دیده میشد؛اول نیمی از افتاب و بالاخره تمام افتاب را در خود فرو بلعید.
باد در پشت بام از نو وزیدن گرفت .پس از چندی همه جا تاریک شد.
ابری که از غرب می امد ،همه شهر بزرگ را در بر گرفت .پلها و ساختمانها همه فرو بلعیده شد .همه چیز محو شد ؛انگار هرگز نبوده است .تازیانه ای از اتش اسمان را شکافت ؛شهر زیر غرش رعد و برق لرزید.رعد و برق دیگری امد؛طوفان اغاز شده بود.زیر رگبار باران،ولند دیگر دیده نمی شد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فصل 30
باید رفت ،باید رفت


مارگریتا گفت:"می دانی،دیشب،همان وقت که داشتی می خوابیدی،درباره ی ظلمتی می خواندم که از سوی دریای مدیترانه فرا می رسد....وآن خدایان، آن خدایان طلایی مدام به یادم می آمدند.گمان می کنم باران دیگر شروع شده باشد.احساس می کنی که هوا چقدر یک دفعه تازه شد؟"
مرشد جواب داد:"همه ی آن حرف های خیلی قشنگ و خوب است."سیگار می کشید و دود سیگار را با دست دور می کرد ."فعلا خدایان را فراموش کن... می خواهم بدانم که سرنوشت ما حالا چه می شود؟"
این گفتگو هنگام غروب آفتاب صورت گرفت،همان وقت که متی باجگیر بر پشت بام بر ولند ظاهر می شد.پنجره ی زیر زمین باز بود و اگر کسی به داخل آن سرک می کشید،از قیافه ی غریب آن دو تن تعجب می کرد.ماگریتا ربدشامبر ساده ی سیاهی را بر بدن عریانش کشانده بود؛مرشد پیژامه ی بیمارستانش را به تن داشت.مارگاریتا لباس دیگری نداشت که بپوشد.همه ی لباس هایش را منزل گذاشته بود و گرچه از آن آپارتمان طبقه ی فوقانی تا این زیر زمین راهی نبود،ولی رفتن به آنجا و جمع و جور کردن متعلقاتش کاملا منتفی بود.اما کت و شلوارهای مرشد درست مثل گذشته در کمد بود و انگار نه انگار که او هرگز از آنجا خارج شده است..ولی او حوصله ی لباس پوشیدن نداشت و قضیه را این طور برای مارگاریتا توضیح می دادکه احساس می کند اتفاق غریبی در شرف وقوع است.البته برای اولین بار بعد از آن شب پاییزی،مرشد درست و حسابی اصلاح کرده بود.(کارکنان بیمارستان ریشش را با ماشین برقی کوتاه می کردند.)
اتاق هم غریب آشفته بود؛هیچ چیز سر جای خودش نبود.تمام کف اتاق و روی کاناپه ها را دستنویس ها می پوشاند.روی دسته ی صندلی،کتابی وارونه گذاشته بودند.میز گردبرای شام چیده شده بود و در لا به لای بشقاب های غذا،چند بطری دیده می شد.مرشد و مارگاریتا نمی دانستند این همه اطعمه و اشربه از کجا آمده است.وقتی از خواب بلند شدند غذاها روی میز بود.
مرشد و معشوقش که تا شب شنبه خوابیده بودند؛حس می کردند حالشان کاملا جا آمده است.تنها یک عارضه آنها را به یاد ماجراهای شب پیششان می انداخت:شقیقه ی چپ هر دویشان درد می کرد.از لحاظ روانی هم تغییر فراوانی کرده بودند و هر کس به گفتگویشان گوش می داد،متوجه این تغییر می شد.ولی کسی نبود که به حرف هایشان گوش دهد.مزیت آن حیاط کوچک این بود که همواره خالی بود.درخت زیزفون و بید هر روز سبز تر می شد و بوی خوش بهار می داد و نسیم،بو را به داخل زیر زمین می آورد.
مرشد ناگهان با تعجب گفت:"لعنت!فکرش را بکن..."سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و سرش را میان دو دست گرفت. "گوش کن.تو آدم عاقلی هستی و مثل من در بیمارستان نبودی....آیا واقعا باور می کنی که ما شب قبل را با ابلیس به سر بردیم؟"
"من جدا باور می کنم..."
مرشد با طنز تلخی گفت:"خوب معلوم است که حالا در خانواده دو دیوانه داریم.زن و شوهر!"دستش را به سوی آسمان بلند کرد و فریاد زد:"نه،شیطان می داند چه بود!..."
مارگریتا به جای آنکه جوابی بدهد،بر کاناپه ای افتاد،خنده سر داد و در حالی که پاهای برهنه اش را در هوا تکان می داد ، به فریاد گفت:
"دست خودم نیست...دست خودم نیست...اگر می توانستی قیافه ی خودت را ببینی."
وقتی مرشد،خجالت زده، دکمه های شلوار بیمارستان رابست،مارگاریتا هم جدی شد.
مارگریتا گفت:"همین الان ندانسته حقیقت را گفتی.شیطان واقعا می داند چه بود و باور کن که خود شیطان ترتیب همه ی کارها را خواهد داد!"چشم هایش ناگهان برقی زد. از جا پرید، از شور و شعف به رقص آمد و به فریاد گفت: خیلی خوشجالم، خیلی خوشحالم که با او معامله کردم! زنده باد ابلیس! عزیزم من، متاسفم که تقدیر این بود که با ساحره ای زندگی کنی!
خودش را انداخت توی بغل مرشد، دستش را دور گردن مرشد حلقه زد و مرشد را بوسه باران کرد. سیل گیسوان افشان سیاهش، گردن و شانه مرشد را نوازش می کرد و صورتش از بوسه می سوخت.
« تو واقعا مثل ساحره ها هستی.»
مارگاریتا جواب داد: « انکار نمی کنم. من ساحره ام و از این مسئله خیلی هم خوشحالم.»
مرشد گفت: « خیلی خوب، قبول که تو ساحره ای. عالی! معرکه! من را هم که از بیمارستان دزدیده اند. این هم عالی است! این هم قبول که هر دوی ما دوباره آورده اند اینجا. حتی فرض می کنیم که دستگیرمان نخواهند کرد...ولی ترا به هر چه که مقدس است قسم، فقط به من بگو ما چه جوری باید زندگی کنیم؟ خواهش می کنم این یکی را برایم روشن کن! انگار این مسئله که مرا این همه نگران کرده ت را اصلا ناراحت نمی کند.»
در همان لحظه یک جفت پوتین نوک تیز و پاچه شلواری در پنجره زیر زمین کوچک ظاهر شد. شلوار از زانو خم شد و باسن عظیم مرد جلو نور خورشید را گرفت.
صدایی از جایی اندکی بالاتر از شلوار پرسید « آلوسیس. خانه هستی؟ آلوسیس؟»
مرشد گفت:« بفرما ، شروع شد.»
مارگاریتا به پنجره نزدیک شد و پرسید: آلوسیس؟ دیروز بازداشتش کردند. کی با او کار دارد؟ اسم شما چیست؟
ژان و باسن فورا ناپدید شدند و در حیاط صدایی کرد و همه چیز دوباره به حال عادی بازگشت. مارگاریتا دوباره روی کاناپه افتاد و ان قدر خندید که اشک از چشمهایشجاری شد. خنده اش که تمام شد ، قیافه اش کاملا تغییر کرد؛ جدی شد؛ از کاناپه پایین آمد و بطرف زانوی مرشد خزید. توی چشمهایش نگاه کرد و موهایش را نوازش می داد.
« عشق بیچاره من، چه عذابی کشیده ای! فقط من می دانم که چقدر عذاب کشیده ای. ببین، توی موهایت تک و توک تارهای سفید و خاکستری پیدا شده و دور دهانت چین و چروک افتاده. زار و نحیف شده ای. عزیزترین عشق من. همه چیز را فراموش کن و نگران نباش. قبلا مجبور شده بودی بیش از حد فکر کنی. حالا من به جایت فکر خواهم کرد. قسم می خورم که همه چیز روبه راه خواهد شد!»
مرشد ناگهان جواب داد: مارگو من از هیچ چیز نمی ترسم.
سرش را بلند کرد ، قیافه اش درست مثل روزهایی بود که ان جهان را خلق می کرد؛ جهانی که هرگز ندیده بودش. اما می دانست حقیقت دارد« من نمی ترسم، چون هر بلایی که ممکن است بر سر مردی بیاید، تا به حال به سر من آمده. آنقدر ترسیده ام که دیگه هیچ چیز نمی ترساندم. ولی مارگو، من برای تو متاسفم، نکته همین جا است؛ به همین خاطر هم هست که همواره به همین مساله برمی گردم. مارگاریتا فکرش را بکن. چرا می خواهی زندگی ات را به خاطر یک مفلوک مریض نابود کنی؟ به خانه ات برگرد. من دلم به حال تو می سوزد. و به همین دلیل این حرفها را می زنم.»
مارگاریتا که موی پریشانش را تکان می داد زیر لب گفت:« عزیز، عزیز، عزیز عزیزم! ای مرد شعیف و بی ایمان و احمق من! پس فکر می کنی چرا تمام دیشب را برهنه راه رفتتم؛ چرا روح انسانی ام را فروختم و ساحره شدم، چرا ماهها در این سوراخ تاریک و مرطوب و فسقلی بسر بردم و به چیزی جز طوفان اورشلیم فکر نکردم، چرا وقتی گم شدی خون گریه کردم؟ دلیلش را خوب می دانی ، ولی درست در لحظه ای که خوشبختی ناگهان به ما رو کرده و همه چیز را در اختیارمان گذشته، می خواهی از شرم خلاص شوی؟ باشه یم روم. ولی تو مرد سنگدل سنگدلی هستی. قلبت را کاملا از دست داده ای.»
قلب مرشد از ملاطفت تلخی پر شد؛ گیسوان مارگاریتا را نوازش می کرد بی اختیار می گریست. مارگارتا هم گریه می کرد و در حالی که با نک انگشتانش شقیقه های مرشد را می مالید، به زمزمه گفت:
« از تک و توک بیشتر هستند...موی سرت دارند جلوی چشم من سفید می شوند. چشهایت را ببند! تهی.... و شانه هایت را باری که بر دوش داشتی خم شده...فلجت کرده اند....»
مارگاریتا بی اختیار می گریست و به وادی هذیان افتاده بود.
آنگاه مرشد چشمهایش را پاک کرد، مارگاریتا را که به زانو افتاده بود، بلند کرد، خودش هم از جا بلند شد و با قاطعیت گفت :
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
"کافی است.مرا واقعا خجالت زده کردی.قول می دهم دیگر هرگز در این باره صحبت نکنم و آیه ی یاس نخوانم. می دانم که هر دو از نوعی بیماری روانی رنج می بریم که احتمالا از من به تو سرایت کرده....به هر حال،باید تا آخر ماجرا با هم باشیم."
مارگاریتا لبانش را نزدیک گوش مرشد برد و به زمزمه گفت:
"به جان خودت و به جان پسر منجمی که خلق کرده ای قسم می خورم که همه چیز رو به راه خواهد شد!"
مرشد با لبخندی جواب داد:"خیلی خوب حرفت را باور می کنم."و افزود:بیچاره هایی مثل من و تو جز به ماوراءالطبیعه به کجا می توانند ملتجی شوند؟پس بیا ببینیم در آن جهات چه پیدا می کنیم."
مارگریتا گفت:"حالا درست شد،مثل قبل شدی؛گور پدر این کلمات قلنبه سلنبه ی ماوراء الطبیعه یا غیر ماوراءالطبیعه،اینها به من چه ربطی دارد؟من گرسنه هستم!"و مرشد را به طرف میز کشاند.
مرشد گفت:"چندان مطمئن نیستم که این غذا یک دفعه دود نشود و به هوا نرود یا از پنجره پرواز نکند."
"قول می دهم هیچکدام از این کارها را نکند."
در همین لحظه، صدایی تو دماغی از پشت پنجره شنیده شد.
"آرامش ارزانی شما باد!"
مرشد حیرت کرد،اما مارگریتا که به خوارق عادت خو کرده بود فریاد زد:"عزازیل است!چقدر عالی است!"زیر لب به مرشد گفت: "دیدی تنهایمان نگذاشته اند!"وبه طرف در دوید.
مرشد پشت سره مارگریتا فریاد زد :"حداقل جلو لباست راببند."
مارگریتا از راهرو فریاد زد:"برایم مهم نیست!"
عزازیل که تنها همان یک چشمش برق می زد وارد شد،تعظیمی کرد و به مرشد سلام گفت.
مارگریتا جیغ زد:"چقدر خوشحالم!در زندگی هیچ وقت به این خوشحالی نبودم.عزازیل،مرا ببخش که لخت و عریان به استقبالت آمدم."
عزازیل از مارگریتا استدعا کرد که نگران این قضیه نباشد و گفت در زندگی اش نه تنها زن لخت زیاد دیده،بلکه بسیاری از زنان را هم جلوی چشمش،زنده زنده پوست کنده اند.عزازیل بغچه ای از پارچه ی سیاه را زمین گذاشت و پشت میز نشست.
مارگریتا برای عزازیل کنیاک ریخت و او با لذت فراوان کنیاک را سر کشید.مرشد به عزازیل خیره شده بود و زیر میز به آرامی مچ چپش را خاراند،ولی فایده ای نکرد.عزازیل در هوا محو نشد و اصولا علتی هم نداشت که محو شود.چیز عجیبی در این جن چاق وچله ی کوچک وجود نداشت،بجز البته آن چشم سفید سفیدش؛ولی بسیاری از آدم های عادی و غیر جادویی هم همین مسئله را دارند،شاید هم لباسش کمی غیر عادی بود،نوعی لباس قزاقی یا ردا بود،ولی مردم عادی هم گاهی از این نوع لباس ها می پوشند.کنیاکش را مثل آدم صاف و ساده ی دیگری سر کشید،هر بار یک لیوان پر را لاجرعه می نوشید،آن هم با شکم خالی.همان کنیاک کم کم سر مرشد را به دوران انداخته بود و با خود می گفت:
"نه،حق با مارگریتا است....بی تردید این موجود فرستاده ی شیطان است.همین پریروز خودم داشتم ایوان را متقاعد می کردم که در پاتریارک پاندز ابلیس را ملاقات کرده ،و حالا حتی فکر این قضیه هم لرزه بر اندامم می اندازد.دائم دنبال توجیهاتی از قبیل هیپنوتیزم و خیالات می گردم....هیپنوتیزم_لعنت شیطان بر هیپنوتیزم."
صورت عزازیل را برانداز کردو متقاعد شد که قیافه اش گرفته است،خودخوری می کند و چیزی را پنهان نگه داشته.مرشد اندیشید:"فقط برای دید و بازدید اینجا نیامده.حتما او را برای کاری به اینجا فرستاده اند."
نکته سنجی اش غلط از آب در نیامد.عزازیل بعد از سر کشیدن لیوان سوم کنیاکش،که البته تاثیری در او به جا نگذاشته بود گفت:"اینجا زیر زمین راحتی به نظر می آید.تنها مسئله این است که حالا که آمده اید اینجا،می خواهید چه بکنید؟"
مرشد با لبخندی گفت:"من هم درست در همین فکر بودم."
مارگریتا پرسید:"عزازیل،چرا بی جهت نگرانم می کنی؟"
عزازیل گفت:"دست بردار.خوب می دانی که هرگز دست به کاری که ترا ناراحت کند نمی زنم.راستی،نزدیک بود یادم برود..... ارباب سلام رساندند و از من خواستند که از شما تقاضا کنم اگر مایلید با او به سفر کوتاهی بروید.نظرتان در این باره چیست؟"
مارگریتا از زیر میز با پا به ساق مرشد زد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مرشد که هنوز داشت عزازیل را برانداز می کرد ، گفت : « با کمال میل »
عزازیل ادامه داد :« امیدوارم مارگریتا نیکولایونا هم پیشنهاد ما را رد نکند . »
مارگریتا که دوباره پایش را به پای مرشد می زد گفت :« البته که نه . »
عزازیل فریاد زد :« عالی است ! دوست دارم همیشه اینجوری باشد . تا دو می شمرم و راه می افتیم . نه مثل آن روز در باغ الکساندر . »
«عزازیل ، مرا به یاد آن روز ننداز . آن وقتها ابله بودم ! ولی واقعا جای سرزنش هم نیست . هر روز که ادم ارواح شیطانی را ملاقات نمی کند . »
عزازیل گفت :« واقعا که حیف است . فکرش را بکن چقدر خوب می شد اگر هر روز ملاقات می کردی ؟ »
مارگریتا هیجان زده گفت :« من عاشق سرعتش هستم ... من عاشق سرعتش هستم و برهنگی را بسیار دوست دارم ... درست مثل گلوله ی تفنگ ! درق ! و واقعاً که تیر انداز ماهری است ! » مارگریتا داشت مست می شد و چشمهایش برق می زد .
عزازیل ناگهان با کف دست بر پیشانی اش کوبید و با تعجب گفت :« نزدیک بود یک چیز دیگر را هم فراموش کنم . چه ابلهی هستم ! ارباب هدیه ای هم برایتان فرستاده ، » - در اینجا مرشد رو کرد – « یک بطری شراب . لطفاً توجه داشته باشید که از همان شرابی است که پونتیوس پیلاطس می خورد . از نوع فالرنی است . »
این هدیه ی نادر مورد توجه فراوان مرشد و مارگریتا قرار گرفت . عزازیل از میان تکه ی کفنی کوزه ی سر به مهری را بیرون کشید که سرتاسر آن کپک زده بود . هر دو شراب را بوئیدند و کمی از آن را توی لیوانهایی ریختند و لیوانها را به سوی پنجره ، رو به نور گرفتند . با نزدیک شدن طوفان ، نور هر لحظه کمتر می شد . نور که از لابلای لیوان می گذشت ، به همه چیز رنگ خون می داد .
مارگریتا لیوانش را بلند کرد و به صدایی بلند گفت :« به سلامتی ولند ! »
هر سه نفر لبهاشان را نزدیک لبهاشان بردند و جرعه ای جانانه نوشیدند . نور فوراً در چشمهای مرشد محو شد و نفسش گرفت ؛ احساس کرد پایان کار نزدیک است . بفهمی نفهمی مارگریتا را دید که با رنگی به پریدگی مردگان ، درمانده دستهایش را به سوی او دراز می کند و سرش بر میز افتاده و آنگاه به زمین فرو می لغزد .
مرشد به هر جان کندنی بود زیر لب گفت :« مسموم کن ... » سعی کرد چاقو را از روی میز بردارد و عزازیل را مضروب کند ، اما دستش چون دست مرده ای از روی رومیزی لغزید ، انگار همه چیز در زیرزمین تاریک شد و اندکی بعد همه چیز یکسر ناپدید گشت . از پهلو فرو افتاد و شانه اش به کناره کمد گرفت و خراش برداشت .
عزازیل بعد از آنکه مطمئن شد سم تاثیر کرده است ، تازه وارد عمل شد . قبل از هر چیز ، از پنجره به بیرون پرواز کرد و طرفه العینی به آپارتمان مارگریتا رسید .
عزازیل ، کار آمد و دقیق مثل همیشه ، می خواست مطمئن شود که همه کارهای لازم صورت گرفته است . صورت گرفته بود . عزازیل زن غمزده ای را دید که در انتظار شوهرش از اتاق خواب بیرون می آمد ؛ ناگهان رنگ از رخسار زن پرید ، قلبش را چنگ زد و درمانده آهی کشید :
«ناتاشا ... کسی .... کمک ...» در راه اتاق کار ، به کف اتاق مهمانی افتاد .
عزازیل گفت :« همه چیز رو به راه است . » لحظه ای بعد دوباره نزد عشاق مقتول بود . مارگریتا به صورت بر قالی خوابیده بود . عزازیل با دستان آهنینش مارگریتا را مثل عروسکی برگرداند و به او نگاهی کرد . جلو چشم عزازیل ، چهره ی زن تغییر کرد . حتی در گرگ و میش طوفانی که در راه بود ، می دید که چطور اعوجاج ساحرانه ی چشمش و حالت خشونت و قساوت چهره اش ناپدید شد . حالتش آرام و لطیف گشت ؛ دهانش حالت شکارچیانه اش را از دست داد و به همان دهان زنی بدل شد که آخرین سکرات مرگ را تجربه می کند . عزازیل دندانهای کلید شده ی مارگریتا را به زور از هم باز کرد و چند قطره ی دیگر از همان شرابی که مسمومش کرده بود در دهانش ریخت . مارگریتا نفس عمیقی کشید ، بی کمک عزازیل از جا برخاست ، نشست و به صدایی ضعیف پرسید :« عزازیل ، چرا ، چرا ؟ چه بلایی برسر من آورده ای ؟»
مرشد را دید که نقش بر زمین شده ، لرزه براندامش افتاد و زیر لب گفت :« جانی ! ... انتظار این را نداشتم . »
عزازیل جواب داد :« نگران نباش . او هم یک دقیقه ی دیگر بلند می شود . چرا اینقدر عصبی هستی ؟»
لحن صحبتش آنقدر قانع کننده بود که مارگریتا همه ی حرفهایش را باور کرد . از جا پرید ، زنده و سرحال بود ، کمک کرد و کمی از آن شراب را دوباره به مرشد داد . مرشد چشمهایش را باز کرد و با تنفری عمیق به اطراف نظری انداخت و آخرین کلماتش را تکرار کرد .
«مسموم کن ...»
عزازیل گفت :«می بینی ؟معمولا پاداش کار خوب چیزی جز فحش و فضاحت نیست .الان به هوش می آیی .»
مرشد از جا برخاست .به سرعت به اطراف نگاهی انداخت و پرسید :
«بگو ببینم معنی این کارها چیست ؟»
عزازیل جواب داد :«معنایش این است که وقت رفتن ما نزدیک شده .طوفان آغاز شده .صدایش را می شنوی ؟هوا دارد تاریک می شود .اسبها برزمین سم می کوبند و باغچۀ کوچکتان را به لرزه درآورده اند .باید فورا خداحافظی کنید .»
مرشد که به اطراف خیره نگاه می کر د گفت :«فهمیدم .تومارا کشتی .مامرده ایم .با چه حذاقتی هم این کار را انجام دادی .چقدر هم بموقع .حالا همه چیز را می فهمم .»
عزازیل جواب داد :«ببینم ،چی گفتی ؟معشوق تو ترا مرشد می خواند ، تو آدم فهمیده ای هستی .چطور می شود مرده باشی ؟این حرف مسخره است ...»
مرشد فریاد زد :«حرفت را می فهمم .دیگر چیزی نگو حق با تو است .حق کاملا با تو است !»
مارگاریتا شتابزده به عزازیل رو کرد و گفت :«ولند کبیر !ولند کبیر!راه حل او بهتر از راه حل من بود . ولی رمان چی ؟»آنگاه رو به مرشد فریاد زد :«هرجا می روی ،رمان را هم با خود ببر .»
مرشد جواب داد :«نیازی نیست .همه اش را از حفظم .»
مارگاریتا معشوقش را در بغل گرفت و خون از پیشانی مجروحش پاک کرد و پرسید :«یعنی...حتی یک کلمه را هم فراموش نخواهی کرد؟»
مرشد گفت :«نگران نباش .دیگر هرگز چیزی را فراموش نخواهم کرد.»
عزازیل فریاد زد :«پس آتش !آتش –آغاز و فرجام همه چیز همین آتش است !»
مارگاریتا با صدایی وحشت زده فریاد زد :«آتش!»پنجره های زیر زمین به هم می خورد ، باد کرکره ها را کنار می زد.رعدی کوتاه با شادمانی غرید .عزازیل ، دست استخوانیش را توی بخاری کرد ، هیزم سوزانی را بیرون کشید و با آن رومیزی را آتش زد . آنگاه تل روزنامه های کهنه روی کاناپه و دستویسها و پرده ها را هم آتش زد .
مرشد ، سرمست از اندیشه پروازی که در شرف آغاز بود ، از قفسه کتابخانه کتابی روی میز انداخت .برگها را به دامن رومیزی سوزان پرتاب کرد و کتاب ،خوشحال وخندان ، به کام آتش فرورفت .
«بسوز،ای گذشته بسوز!»
ستونهای ارغوانی آتش در سرتاسر اتاق زبانه می کشید که آن سه تن از در دود گرفته بیرون پریدند واز پله های سنگی بالا رفتند و به حیاط کوچک وارد شدند .قبل از همه ،آشپز زن صاحبخانه را دیدند که بر زمین نشسته و دور و برش پر از پوست پیاز و سیب زمینی است .وضعیت آن زن البته چندان تعجب آور نبود .سه اسب سیاه در حیاط منتظر بودند ؛شیهه می کشیدند ونفیر برمی آوردند و سم می کوبیدند وخاک را ،مثل فواره ای ،به هوا می جهاندند .مارگاریتا بر اسب اول سوار شد ، عزازیل بر دومی و مرشد بر آخرین اسب ،آشپز ناله می کرد و دستش را بلند کرده بود که بر سینه صلیب بکشد که عزازیل تهدید کنان از زین اسبش فریاد زد :
«اگر این کار را بکنی ،دستت را قطع می کنم !»سوتی زد و اسبان شیهه ای کشیدند و شاخ و برگ درخت زیزفون را شکستند وبه هوا رفتند وبرفراز ابر سیاه کوتاهی به پرواز درآمدند .از پایین صدای ضعیف و رقت انگیز جیغ آشپز زن می آمد.
«آتش»
اسبان در آن لحظه بر فراز بامهای مسکو می تاختند .
مرشد رو به عزازیل که جلو او آهسته می تاخت فریاد زد :«می خواهم با کسی خداحافظی کنم .»رعد و برق پایان جمله مرشد را در خود غرق کرد.عزازیل سری تکان داد و اسب را به چهار نعل پیش راند .ابری به سوی آنها می شتافت ولی هنوز بارانش را تف نکرده بود.
فراز بلوار پرواز کردند و دیدند سایه های کوچکی را که به هر سو می دویدند و از باران پناهی می جستند .نم نم باران شروع شده بود . فراز ستونی از دود پرواز کردند؛و این تنها چیز باقی مانده از گریبایدف بود .فراز شهری که هر لحظه تیره می شد به پرواز ادامه دادند .بالای سرشان رعد و برق می زد .پشت بامهای جای خود را به نوک درختان می داد .آنگاه باران بر آنها تاختن گرفت و سه حباب شدند در میان آبی بی کران .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مارگریتا قبلا لذت پرواز را چشیده بود،اما مرشد که نچشیده بود تعجب میکرد که چه زود به مقصد رسیدند؛به جایی که او می خواست با تنها کس دیگری که برایش ارزش داشت خداحفظی کند. پشت حجاب باران کلینیک استرواوینسکی را فورا تشخیص داد وتیز رودخانه را و چنگل کاج ان سوی رودخانه را که مدتها به ان خیره نگاه کرده بود. در میان انبوه درختان ،در وسط مرغزاری در نزدیکی کلینیک فرود آمدند.
عزازیل دستهایش را درهم کرد وگفت :«من همینجا منتظر می مانم.»برقی برای لحظه ای روشنش کردانگاه دوباره در پس شال عماری خاکستری رنگ ناپدید شد.»خداحافظیتان را بکنید،ولی بجنبید.»
مرشد ومارگریتا پیدا شدند ومانند سایه های اب از میان کلینیک پرواز کردند.لحظه ای بعد،مرشد با دستانی آزموده توری مهتابی اتاق شماره ی117 را کنار می زد.مارگریتا کنارش بود و در میان غرش طوفان ورعد و برق ،نامرئی وناپیدا ،وارد اتاق ایوان شدند. مرشد کنار تخت ایستاده.
ایوان بی حرکت خوابیده بود.درست مثل همان بار اولی که طوفان را از این استراحتکاه اجباری نظاره می کرد .البته این بار گریه نمی کرد.پس از انکه مدتی به پرهیب تیره ای که از مهتابی وارد اتاقش شده بود خیره شد ،بر تخت خود تشست،دستهایش را باز کرد وبا خوشخالی گفت:«تویی!منتظرت بودم!تویی همسایه ی عزیزم!»
مرشد در جواب گفت:«بله،خودم هستم.ولی متاسفانه دیگر همسایه ات نخواهم بود.از اینجا برای همیشه میروم،فقط برای خداحافظی امده ام.»
ایوان به ارامی جواب داد:«میدانستم،حدس می زدم.»و انگاه پرسید :«اورا ملاقات کردی؟»
مرشد گفت :«بله ،آمده ام با تو خداحافظی کنم چون تو تنها کسی هستی که در این روزهای اخیر توانسته ام با او صحبت کنم.»
ایوان لبخندی زد وگفت :«خیلی خوشحالم که امدی . می دانی،قصد دارم به وعده ام وفا کنم .دیگر از ان شعر های احمقانه نخواهم گفت.حالا به چیزهای دیگر علاقه پیدا کردم.»_لبخندی زد ودیوانه وار به ورای پر هیب مرشد نگریست_«می خواهم چیزه کاملا متفاوتی بنویسم. از وقتی اینجا بستری شده ام ،خیلی چیزها برایم روشن شده.»
با شنیدن این حرفها ،مرشد به هیجان آمد وبر لبه ی تخت ایئان نشست.
«خیلی خوب اپست!خیلی خوب است!باید دنبالش را بگیری.»
چشمهای ایوان برق زد.
«تو چی ؟تو دنباله اش را نمی نویسی؟»انگاه سرش را پایین انداخت وفکورانه افزود :«بله،البته،چه دارم می گوییم.»ایوان وحشتزده به کف اتاق خیره شده بود.
مرشد گفت :«نه.»صدایش به نظر ایوان تهی ونا آشنا می امد.«دیگر درباره ی او چیزی نخواهم نوشت .سرم گرم چیزهای دیگر خواهد شد.»
صدای سوتی از دور دست غرش طوفان را می شکافت.
مرشد پرسید :«می شنوی؟»
«صدای طوفان را...»
مرشد به توضیح گفت:«نه،صداییم می زنند؛باید راه بیفتم.»از لبه ی تخت بلند شد.ایوان به لابه گفت:«صبرکن. یک چیز دیگر مانده.ایا پیدایش کردی؟ایا به تو وفادار مانده بود؟»
مرشد به دیوار اشاره کرد و گفت :«خودش همین جا است.» از دل دیوار پرهیب تیره ی مارگریتا متجسد شد و به طرف تخت آمد.به مرد جوان که در تخت نشسته بود نگاه کرد وچشمهایشر از اندوه شد.
زیر لب گفت :«پسرک بیچاره ی بیچاره...»روی تخت خم شد.
ایوان گفت:«چقدر زیبا است.»در صدایش از غبطه نشانی نبود،بلکه با اندوه حرف می زدو حرفهایش دل نشین بود.«بخت یارت چون همه چیز برایت جفت وجور شد .ولی من اینجا مریض افتاده ام...»لحظه اندیشید و متفکرانه گفت:«شاید هم خیلی مریض نباشم.»
مارگریتا زمزمه کرد :«درست است.»تا محذات صورت ایوان خم شد وگفت:«می بوسمت و می دانم که همه چیز روبرا خواهد شد...حرفم را قبول کن.مطمئن هستم...»
ایوان دستهایش را دور گردن مارگریتا حلقه کرد و زن بوسیدش.
مرشد به آرامی گفت:« خداحافظ، حواری من.» و کم کم در هوا آب شد. ناپدید شد؛ مارگاریتا هم به همراهش. توری بسته شد.
ایوان ناآرام بود. در تخت نشسته بود و نگران به اطراف نگاه می کرد، ناله می کرد، با خود حرف می زد. از جا برخاست. طوفان با خشونت دم افزایی می غرید و آشگارا ایوان را ناراحت می کرد. آنقدر ناراحتش کرد که سامعه اش، به رغم رخوتی که به خاطر سکوت دائمی آنجا دچارش شده بود، صدای پایی مضطرب و پچ و پچی را در دم اتاق شنید. می لرزید و برافروخته صدا زد:« پراسکوویا فیودورونا!»
تا پرستار وارد اتاق شد، نگاه نگران و پرسانی به ایوان انداخت.
زن پرسید:« چی شده؟ طوفان تو را ترسانده؟ نگران نباش. همین الان یک چیزی برایت می آورم...دکتر را الان صدا می کنم...»
ایوان گفت:« نه پراسکوویا فیودورونا، لازم نیست دکتر را صدا کنی، نه.» پرستار به دیوار پشت سر او خیره نگاه می کرد. « چیزیم نیست... عقلم سرجایش است، بیخود نترس.» و انگار که زن محرم باشد، پرسید:« ولی لطفا به من بگویید که در اتاق 118 چه اتفاقی افتاده.»
پراسکوویا فیودورونا با تردید تکرار کرد:« توی 118؟» چشمهایش از خجالت برق می زد.« آنجا اتفاقی نیفتاده.» اما چشمها دستش را رو کرد. ایوان فورا متوجه شد و گفت:
« پراسکوویا فیودورونا، تو آدم راستگویی هستی... نکند می ترسی عصبی بشوم؟ نه، پراسکوویا فیودورونا، عصبی نحواهم شد. بهتر است حقیقت را به من بگویی، من همه جیز را از پشت دیوار احساس می کنم.»
پراسکوویا فیودورونا، ناتوان از غلبه بر طینت پاک و صادق خویش، زیر لب گفت:« همسایه ات همین الان جان داد.» پرستار نگاه وحشت زده ای به ایوان انداخت که ناگهان درخشش برق، مثل ردایی برگرد تنش پیچید. ولی اتفاق خارق العاده ای رخ نداد. او انگشتش را بلند کرد و گفت:
«می دانستم. پراسکوویا فیودورونا راست می گویم. می دانم که شخص دیگری هم همین الان در مسکو مرد. حتی می دانم او کیست.» - خنده ای مرموز می کرد- « یک زن است.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 10 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مرشد و مارگریتا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA