انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11

مرشد و مارگریتا


زن

 
31
بر تپه گنجشکان

طوفان گذشت و رنگسن کمانی مثل طاق بر فراز آسمان شهر آویخت؛ رنگین کمانی که از رودخانه مسکو می نوشید. روی تپه، میان دو پشته درخت، سه پرهیب تیره و ساکن دیده می شد. ولند و کروویف و بهیموت بر اسبان سیاهی نشسته بودند و به شهر آن سوی رودخانه و به هزاران تکه خورشید در پنجره های غربی خانه ها و به دیر نوودویچی ( Novodevichy) با گنبدهای پیازی شکلش نگاه می کردند.
خش خشی در هوا بلند شد و عزازیل، ردایی سیاه بر دوش، و به همراهش مرشد و مارگاریتا، در نزدیکی پرهیبهای ساکن فرود آمدند.
ولند مکثی کرد و گفت: «مارگریتا نیکولایونا، عذر می خواهم که مجبور شدیم کمی بترسانیمتان؛ و همچنین مرشد را؛ ولی گمان کنم در آینده نه از این قضیه شکایتی داشته باشید و نه از آن با دریغ یاد کنید، خوب،» -به مرشد رو کرد- «حالا وقتش شده که با این شهر وداع کنید. باید راه بیفتیم.» ولند دستکش به دست به آن سوی رودخانه اشاره کرد که هزاران خورشید شیشه ای می درخشید و بر فراز خورشیدها، شهر دود و غبار و بخار روز را پس می داد.
مرشد از اسبش پیاده شد. از همراهانش کمی فاصله گرفت، بسوی دامنه تپه دوید، دامن ردای سیاهش بر زمین کشیده می شد.به شهر نگاهی کرد. در نگاه اول، قلبش از اندوه لرزید، اما دیری نپایید که اندوه به هیجانی لذیذ بدل شد. هیجان کولیان از دیدن راهی گشوده.
مرشد زیرلب گفت: «برای ابد... باید درباره معنی این فکر کنم.» لبان خشکیده ترک خورده اش را روی هم گذاشت. به حرف دل خود گوش می داد. به نظرش آمد که هیجانش به احساس دردی اندوهبار و عمیق بدل شد. ولی این احساس لحظه ای بیش نپایید و بالاخره جای خود را به بی تفاوتیی غرورآمیز داد و سرانجام به انتظار آرامش ابدی.
سواران در سکوت انتظار مرشد را می کشیدند. پرهیب بلند سیاهی را می دیدند که در دامنه تپه تکان می خورد و دیدندکه مرشد سرش را بلند کرد؛ انگار می خواست همه شهر را به یک نظر برانداز کند و بدان سوی کناره های شهر بنگرد؛ آنگاه سر فرود آورد؛ انگار می خواست سبزه اندک و لگدکوب شده زیر پایش را برانداز کند.
بهیموت که خسته شده بود سکوت را شکست و گفت:
« mon maftre (به فرانسه : سرورم.) اجازه می فرمایید قبل از رفتن سوتی بزنم؛ به رسم بدرود.»
ولند جواب داد: «ممکن است با این کار خانم را بترسانی. از این گذشته، فراموش نکن که تا به حال به اندازه یک سفر، شیطنت کرده ای. بهتر است حالا معقول رفتار کنی.»
«نه قربان.» مارگریتا بود که به صدایی بلند حرف می زد؛ مانند زنان آمازون بر مرکوبش نشسته بود، دستی به کمر زده بود و دنباله دراز لباس سیاهش به زمین می کشید. « لطفا اجازه بدهید سوت بزند. فکر سفر اندوهگینم کرده. احساسی کاملا طبیعی است؛ با اینکه می دانم فرجام سفر سخت خوش خواهد بود. اگر نگذارید ما را بخنداند، ناچار به گریه خواهم افتاد و سفرمان حتی پیش از حرکت خراب خواهد شد.»
ولند به بهیموت اشاره ای کرد. گربه ذوق زده به زمین پرید، چنگولش را به دهانش گذاشت، گونه هایش را از باد پر کرد و سوت زد.
گوش مارگاریتا با درد شدیدی زنگ زد. اسبش شیهه کشید، شاخه های درختان انجیر در جنگل مجاور شکست و به زمین افتاد، دسته ای کلاغ و گنجشک به پرواز درآمد؛ ابری از گرد و خاک برخاست و به سوی رودخانه سرازیر شد، باد کلاه چند نفر از مسافران کشتی بخاری را برد.
مرشد به شنیدن صدای سوت یکه ای خورد، ولی به عقب برنگشت بلکه حرکاتش سریعتر شد و مشتش را به آسمان برد، انگار شهر را تهدید می کرد. بهیموت با غرور به اطراف نگاهی انداخت.
کروویف به تحقیر گفت: «قبول دارم که سوت زدی، ولی حقیقت این است که سوت بسیار متوسطی بود.»
بهیموت به مارگاریتا چشمکی زد و بادی به سینه انداخت و با طمأنینه گفت: «خوب البته من هرگز یک رهبر کر نبودم.»
کروویف گفت: «پس اجازه بدهید من هم به یاد روزهای خوش گذشته سوتی بزنم.» دستهایش را به هم مالید و توی دستهایش فوت کرد.
ولند با لحنی جدی گفت: «ایرادی ندارد. به شرط آنکه جان و مال کسی را به خطر نینداری.»
کروویف دستی به سینه گذاشت و به ولند اطمینان داد:« قربان اطمینان داشته باشید. قول می دهم فقط یک سوت تفننی باشد. فقط محض خنده.» ناگهان قد راست کرد، چنان کش آمد که انگار از لاستیک ساخته شده بود؛ انگشتان دست راستش را به شکل غریبی درآورد؛ مثل فنر تا شد و یکباره از جا پرید و سوتی زد.
مارگاریتا این سوت را نشنید بلکه آن را احساس کرد، مخصوصا وقتی که اسبش از جا کنده شد و حدود ده متر آن طرف تر فرود آمد. پوسته درخت بلوطی یک جا کنده شد و زمین تا کناره رودخانه دهان باز کرد. بخشی از ساحل، از جمله موج گیر و یک رستوان ساحلی به داخل آب فرو ریخت. آب رودخانه به جوش آمد و موجی زد و کشتی بخاری، همراه همه مسافرانش، صحیح و سالم، در کناره آن سوی رودخانه به گل نشست. زاغچه ای که از سوت فاگت جان داده بود، پیش پای اسب نفیرزن مارگاریتا به زمین افتاد.
این بار مرشد سخت ترسید و سرش را میان دستانش گرفت و به سوی همراهان منتظرش بازگشت.
ولند، سوار بر اسبش، خطاب به مرشد گفت: «خوب، همه حسابها را تصفیه کردی؟ وداعهایت را انجام دادی؟»
مرشد که نگاه خیره ولند را با جسارت پاسخ می داد، در جواب گفت: «بله، انجام دادم.»
آنگاه صدای وحشتناک ولند، مانند نفیر شیپوری فراز تپه ها بلند شد: «باید رفت!»
خنده نافذ و سوت بهیموت به انعکاس صدای ولند برخاست. اسبان به هوا جستند و سواران همراه مرکوب، چهار نعل به پیش تاختند. مارگاریتا احساس می کرد که اسب سرکشش بر دهنه دندان می زند و با آن سر ستیز دارد. ردای ولند پشت سرش باد کرد و حایل دسته سواران شد. با فرا رسیدن شب ردای او هم کم کم تمام قوس آسمان را پوشاند. وقتی حجاب سیاهی برای لحظه ای کنار رفت، مارگاریتا پرواز کنان به عقب نگاهی انداخت و دید که مدتها است نه تنها برجهای رنگین بلکه همه شهر از دیدرس محو شده است. خاک همه را فرو بلعیده و به جای آنها مه و دود باقی مانده بود.

32
آمرزش و آرامگاه ابدی

چه اندوهبار است، ای خدایان، جهان به شب هنگامان، و چه رازگونه است مهی کخ مردابها را می پوشاند. اگر پیش از مرگ رنجی فراوان برده باشی و اگر در این وادی مه گرفته به درماندگی پرسه ای زده باشی و اگر بار گران جانکاهی بر دوش، گرد جهان می گشتی، می فهمیدی. و اگر خسته باشی و بی هیچ بیم و دریغی به ترک جهان و ترک مه و مرداب و رودخانه هایش رضا داده باشی، می فهمیدی. اگر حاضر بودی با قلبی سبک به کام مرگ فرو روی و می دانستی که تنها مرگ گرهم زخم تو است، می فهمیدی.
اسبان جادویی سیاه خسته بودند، سوارانشان را آهسته تر می بردند و شب ناگزیر فرو می بلعیدشان. حتی بهیموت ساکت نشدنی سایه شب را می دید و بر زین اسب چنگول می کشید و ساکت پرواز می کرد و دمش پشت سرش در هوا موج می زد.
شب پارچه سیاهش را روی جنگلها و مرغزارها می کشید؛ چراغهای کوچک و غمزده پراکنده ای را در آن دوردست روشن می کرد؛ چراغهایی که دیگر برای مرشد و مارگاریتا معنایی نداشت و بیگانه بود. شب به دسته سوار رسید و فرو بلعیدشان و تخم سفید ستاره ها را بر آسمان غم زده پاشید.
شب به قوام آمد، به کنار سواران رسید و رداهاشان را از شانه ها برگرفت و جامه های بدلی را برکند. وقتی مارگاریتا در میان نسیمی فرح بخش چشمهایش را باز کرد، دید که هیئت همه سوارکاران در تغییر است. و بالاخره وقتی که ماه بدر بنفشی از کناره جنگل به سویشان آمد، پرده های تزویر همه دریده شد و به نیزار فرو افتاد، همانگونه که البسه جادویی و پرزرق و برقشان در میان مه محو شده بود.
در شبحی که کنار ولند و در سمت راست مارگاریتا می تاخت، دیگر نمی شد کروویف_فاگت را بازشناخت، یعنی همان کسی که خود را مترجم استاد مرموزی می خواند که در حقیقت به مترجمی احتیاج نداشت. به جای کسی که تپه های گنجشکان را با لباس مندرس سیرک و با نام کروویف_فاگت ترک کرده بود، سلحشوری با صورتی جدی و بی لبخند، بر اسب می تاخت. لباس تیره بنفش به تن داشت و زنجیر طلای دهنه اسبش آهسته صدا می کرد. چانه اش را به سینه چسبانده بود، نه به زمین نگاه می کرد نه به ماه. در کنار ولند می تاخت و غرق در اندیشه های خود بود.
مارگاریتا، بلندتر از زمزمه باد، از ولند پرسید: «چرا اینقدر تغییر کرده؟»
ولند جواب داد: «این سلحشور زمانی مزاح نامناسبی کرد.» چشمهای آتشین ولند بر مارگاریتا دوخته بود. «زمانی از نور و ظلمت صحبت می کردیم و او از جناس کم و بیش ناپسندیده ای استفاده کرد. به قصد توبه تکلیفی بر عهده او گذاشته شد و مقرر گشت تا طولانی تر از آنچه خود خواسته بود به هیئت دلقکان درآید. اما امشب از جمله ساعاتی است که به حسابها رسیدگی می شود. سلحشور ما دین خود را ادا کرده و حالا دیگر حسابش تصفیه شده است.»
شب دُم نرم و موهای بهیموت را مشت مشت وا می کند. مخلوقی که حیوان دست آموز سلطان ظلمت بود به اندام جوانی لاغر درآمد؛ جن بچه، بزرگترین دلقک زمان. او نیز ساکت بود و بی صدا پرواز می کرد و صورت جوانش را به جانب نوری که از ماه می بارید گرفته بود.
در جناح، عزازیل می تاخت؛ در زرهی فولادین می درخشید و ماه صورتش را تغییر داده بود. از آن چشم سفید سفید احمقانه اش خبری نبود؛ اعوجاج کاذبش هم از بین رفته بود. هر دو چشم عزازیل شبیه هم بودند، سیاه و تهی؛ صورتش سفید و سرد بود. عزازیل به هیئت واقعی اش در آمده بود: غول صحرای بی آب، جن جانی.
مارگاریتا خودش را نمی توانست ببیند ولی تغییری را که در مرشد پیدا شده بود می دید. موهایش از نور سفید شده بود و به یالی بدل شده بود که در باد تاب می خورد. وقتی باد ردای مرشد را از روی پایش کنار می زد، مارگاریتا مهمیزی را که بر پاشنه چکمه های مرشد برق می زد نمی دید. مرشد نیز مانند جن بچه خیره به ماه پرواز می کرد، به ماه می خندید، انگار دوستی نزدیک و عزیز است و به عادت اتاق 118 با خود حرف می زد.
ولند نیز در هیئت واقعی اش سواری می کرد. مارگاریتا نمی دید افسار اسب ولند از چه ساخته شده، گمان می کرد تار نخی از نور ماه است و اسب خود لکه ای است از ظلمت. یال اسب ابری بود و مهمیز راکبش ستاره های درخشان.
مدتها در سکوت سواری کردند تا آنکه سرزمین زیر پایشان تغییر کرد. جنگلهای غم زده زیر پا به درون ظلمت خزیدند و خم تیغ مانند رودخانه را محو کردند. ماه بر سنگهای عظیمی انعکاس می یافت که در میانشان حفره هایی ظلمانی بود.
ولند بر پشته مسطح تپه پر سنگلاخی عنان اسبش را کشید؛ سواران دیگر آهسته به دنبالش می آمدند و صدای سنگریزه و شن، از زیر سم اسبان شنیده می شد. ماه با نور تند سبزرنگی بر زمین می تابید و ناگهان مارگاریتا در برهوت روبرو، یک صندلی دید که شبح مبهم مردی بر آن نشسته بود؛ مرد یا کر بود یا در افکار خود گم شده بود. انگار لرزش زمین پر سنگلاخ را زیر پای اسبان نشنیده بود؛ با نزدیک تر شدن سواران از جا تکان نخورد.
زیر نور درخشان ماه- نوری به درخشش یک قوس الکتریکی- مارگاریتا مرد به ظاهر نابینایی را می دید که دستهایش را به هم می مالید و با چشمهای نابینایش به ماه خیره شده بود. مارگاریتا دید که در کنار صندلی سنگی عظیمی که زیر نور ماه برق می زد، سگ خاکستری رنگ عظیمی نشسته است، گوشهایی دراز دارد و مانند اربابش به ماه خیره شده است. کنار پای مرد بقایای جامی شکسته دیده می شد و لکه خیسی از مایع سرخ تیره.
سواران بازایستادند.
ولند به مرشد رو کرد و گفت: «ما رمان ترا خوانده ایم و متاسفانه بایید بگوییم که رمانت ناتمام بود. مایلم قهرمان داستانت را نشانت بدهم. نزدیک دوهزار سال است که همین جا نشسته و چرت می زند، وقتی ماه بدر کامل می شود او، همانطور که می بینی، از بی خوابی عذاب می کشد. ماه نه تنها او بلکه سگش را، مراقب وفادارش را، عذاب می دهد. حتی اگر واقعا حقیقت داشته باشد که بزدلی بزرگترین گناه است، با این حال سگ او به این گناه آلوده نیست. تنها چیزی که این حیوان بی باک را می ترساند رگبار طوفان است، ولی عاشق واقعی کسی است که در سرنوشت معشوقش شریک باشد.»
مارگاریتا که صورت آرامش را حجابی از همدردی می پوشاند پرسید: «چه می گوید؟»
ولند جواب داد: «او همیشه یک چیز را تکرار می کند. می گوید که در شبهای مهتابی آرامش ندارد و وظیفه اش خطیر است. در خواب و بیداری فقط همین حرف را تکرار می کند و همیشه فقط یک چیز را می بیند- باریکه راهی از نور ماه. بی تاب است که بر آن باریکه راه گام بزند و با زندانی اش، ناصری، سخنی بگوید چون مدعی است که بر آن روز دوردست چهاردهم ماه نیسان، با او حرفهایی باید می زد که ناگفته ماند. اما او هرگز نمی تواند به باریکه راه برسد و هرگز هم کسی به سراغش نمی آید. پس تعجبی نیست که با خودش حرف می زند. گاه بر سبیل تنوع، این را هم می گوید که از فناناپذیری و اشتهار خارق العاده اش بیش از هر چیز نفرت دارد. مدعی است که با طیب خاطر حاضر است جای خود را با متی باجگیر، آن لات سرگردان، عوض کند.»
مارگاریتا پرسید: «بیست و چهار هزار ماه در توبه یک ماه، آن هم در سالهای قبل. آیا این توبه بیش از حد دشوار نیست؟»
ولند گفت: «مگر قصد داری همان داستان فریدا را دوباره علم کنی؟ مارگاریتا، بیخود خودت را ناراحت نکن. همه چیز همانطور هست که باید باشد؛ روال کار دنیا همین است.»
مارگاریتا ناگهان با صدای نافذی، درست مثل صدای زمان ساحرگی اش، فریاد زد: «ولش کنید برود!» فریادش، سنگی را از دل کوه کند و آن را با صدای کرکننده ای به مغاک فرستاد؛ اما مارگاریتا نمی دانست آیا صدا صدای ریزش سنگ است یا خنده ای شیطانی. در هر صورت، ولند خندید و به مارگاریتا گفت:
«سر کوهها جیغ زدن دردی را دوا نمی کند. اینجا بهمن زیاد می آید و او دیگر به صدای آنها خو کرده است. مارگاریتا، لازم نیست برایش شفاعت کنی، چون بیشتر، مردی که او در شوق وصالش می سوزد شفاعتش را کرده.» ولند رو به مرشد کرد و ادامه داد: «حالا فرصت داری که با یک جمله رمانت را تمام کنی.»
مثل اینکه در تمام زمانی که مرشد بی حرکت ایستاده بود و حاکم نشسته را نظاره می کرد، انتظار این حرف ولند را می کشید. دستش را مانند شیپوری گرد کرد و با چنان صدایی فریاد زد که انعکاس آن از تپه بی درخت عریان به خودش خورد:
«تو آزادی! آزاد! او در انتظار توست!»
کوهها بانگ بلند مرشد را به رعدی بدل کردند و رعد نابودشان کرد و دامنه غم زده پر سنگلاخ تپه فرو ریخت. فقط جایگاه و صندلی سنگی باقی ماند. فراز آن مغاک ظلمانی که کوهها در آن ناپدید شدند، شهر عظیمی می درخشید که خدایان نورانی و باغی داشت که از جمال سبزه هایی دو هزارساله بهره می جست. باریکه راهی که حاکم از دیرباز انتظارش را می کشید به داخل باغ می رسید و اول کسی که بر آن راه گام گذاشت همان سگ گوش دراز بود. مردی، ردای سفید با حاشیه سرخ به رنگ خون بر دوش، از صندلی اش برخاست و به صدای گرفته و خارج آهنگی چیزی به لب آورد. معلوم نبود می خندد یا می گرید؛ فریادهایش هم مفهوم نبود. تنها دیده می شد که به تعجیل در پس سگ باوفایش در باریکه راه نور ماه می رود.
مرشد که عنان اسبش را تکانی می داد با نگرانی پرسید: «آیا من هم باید دنبالش بروم؟»
ولند گفت: «نه، چرا باید دنبال چیزی رفت که کامل شده؟»
مرشد پرسید: «پس از این طرف برویم؟» مرشد برگشته بود و به جایی اشاره می کرد که سواد شهری که لحظاتی پیش ترکش کرده بودند دیده می شد؛ شهری با دیرهایی که گنبدهای پیاز مانند داشت، و انعکاس نور پاره پاره آفتاب در پنجره هایش دیده می شد.
ولند جواب داد: «نه، به آن طرف نمی رویم.» سیلاب تند صدایش از دامنه تپه فرو می ریخت. «مرشد، تو آدم رمانتیکی هستی. کسی که قهرمانت پیلاطس -پیلاطسی که تازه او را از بند رهانیدی- در شوق وصالش می سوزد، رمان تو را خوانده،» -در اینجا ولند به مارگاریتا رو کرد- «مارگاریتا نیکولایونا، به گمان من تو هر آنچه در توانت بود کردی که بهترین آتیه را برای مرشد تدارک کنی. اما باور کن آنچه من پیشنهاد می کنم، یعنی آنچه یسوعا برای شما دو نفر تقاضا کرده، حتی بهتر است! بیایید آنها را با هم تنها بگذاریم.» ولند از فراز اسبش به طرف مرشد خم شد و در حالی که به حاکمی که به راه افتاده بود اشاره می کرد گفت: «بهتر است مزاحم آنها نشویم. چه بسا که درباره موضوعی به توافق برسند.»
ولند این را گفت و با حرکت دست به اورشلیم اشاره کرد و شهر محو شد.
«و آنجا هم همینطور» - ولند به عقب اشاره کرد- «آن زیرزمین کوچک دیگر چه فایده ای دارد؟» انعکاس آفتاب از پنجره ها پرید. «چرا برگردیم؟» ولند حرفش را به آرامی و به لحنی قانع کننده ادامه داد: «ای مرشد همیشه عاشق! آیا بهتر نیست که روزها زیر شکوفه های گیلاس با معشوقت قدم بزنی و شبها به «شوبرت» گوش بدهی؟ آیا از نوشتن زیر نور شمع و با پر غاز لذت نمی بری؟ آیا نمی خواهی مانند فاوست، در باب پاسخی تأمل کنی، شاید طرح تازه انسانی جادویی را دراندازی(1)؟ روشن اند. البته شمعها را بزودی خاموش خواهند کرد، چون شما نزدیک سحر به آنجا خواهید رسید. مرشد، راه تو این است، از این طرف. بدرود. من باید بروم!»
مرشد و مارگاریتا با هم فریاد زدند: «بدرود!»
آنگاه ولند ظلمانی بی آنکه از راهی رفته باشد به قعر مغاک فرو رفت و همراهانش، به فریادی، در پی اش رفتند. کوهها، جایگاه، باریکه راه، نور ماه، اورشلیم، همه و همه ناپدید شدند. اسبان سیاه نیز ناپدید شدند. مرشد و مارگاریتا سحر معهود را دیدند که بی وقفه بعد از مهتاب نیمه شب رخ می نمود. در نخستین پرتوهای صبح، مرشد و معشوقش پل سنگی خزه گرفته ای را پشت سر گذاشتند و در راهی شنی گام نهادند.
مارگاریتا به مرشد گفت: «به سکوت گوش بده.» شنها زیر پای برهنه مارگاریتا صدا می کرد. «به سکوت گوش بده و لذت ببر. این همان آرامشی است که در زندگی رنگ آن را هرگز ندیده بودی. آنجا را نگاه کن، خانه ابدی تو آنجا است؛ این پاداش تو است. از همین جا کرکره های پنجره را می بینم و تاک خزنده ای را که تا سقف رسیده. آنجا خانه تو است؛ خانه ابدی تو... شبها مردم به دیدنت خواهند آمد؛ مردمی که دوستشان داری؛ مردمی که هرگز آزاری به تو نخواهند رساند. برایت آواز خواهند خواند و ساز خواهند زد و خواهی دید که زیر نور شمع، اتاق چقدر زیبا است. با همان کلاه کثیف به خواب خواهی رفت، با لبخندی بر لبانت خواهی خوابید. خواب قدرتمند و خردمندت می کند. و هرگز نمی توانی مرا از خود برانی. بالای سرت مراقب خوابت خواهم بود.»
مارگاریتا چنین می گفت و در کنار مرشد به خانه ابدی شان می رفت. برای مرشد کلمات مارگاریتا گویی پچ پچ رودخانه ای بود که در هوای پشت سرشان پرواز می کرد و خاطره مرشد، خاطره لعنتی گزنده، کم کم محو می شد. او از بند رسته بود؛ درست مانند شخصیتی که آفریده بود و از بند رهایش کرده بود. قهرمانش بی بازگشت به قعر مغاک فرو رفته بود؛ در شب یکشنبه روز رستاخیز، پسر منجم، پنجمین حاکم یهودا، پونتیوس پیلاطس قسی القلب آمرزیده شد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ولی در آن شب شنبه،بعد از غروب آفتاب و پس از آنکه ولند و همراهانش پایتخت را ترک گفتند و فراز تپه ی گنجشکان ناپدید شدند،در مسکو چه اتفاقی افتاد؟
ناگفته پیداست که سیل شایعات شگفت انگیز مسکو را در بر گرفت و برای مدتها ادامه داشت و به اقصی نقاط کشور هم رسید.البته این شایعات تهوع آورتر از آنند که بتوان تکرارشان کرد.راوی راستگوی این داستان،در مسافرتی به تئودوسیا(theodosia)،به گوش خود در قطار این داستان را شنید که چطور در مسکو دو هزار نفر لخت و برهنه از تئاتر بیرون دویدند و تاکسی به منزل بردشان.در صفهای شیر و صفهای قطار،در مغازه ها و آپارتمان ها و آشپزخانه ها،در قطارهای شهری و قطارهای سریع السیر مسافری،در ایستگاهها و در توقفگاههای بین راه،در ویلاهای آخر هفته و در ساحلها عبارت"ارواح شیطانی"همواره شنیده می شد.البته آدمهای فرهیخته و باسواد در شایعات مربوط به نزول ارواح شیطانی بر مسکو نه تنها شرکت نمی کردند،بلکه به راویان این شایعات می خندیدند و سعی می کردند اینگونه افراد را بر سر عقل بیاورند.ولی به قول معروف حقایق حقایقند و نمی شود بی ارائه ی دلیل آنها را انکار کرد.به هر حال،کسی به مسکو آمده بود.چند نیم سوزی که از گریبایدوف باقی مانده بود و بسیاری چیزهای دیگر،شاهد گویای این مدعا بود.مردم فرهیخته نظر رسمی پلیس را پذیرفتند.دار و دسته ی بغایت ماهری از اساتید هیپنوتیزم و فن صداسازی در ماجرا دست داشتند.
بدیهی است فورا کوششهایی جدی در جهت بازداشت این دار و دسته،هم در مسکو و هم در جاهای دیگر صورت گرفت ولی متاسفانه همه بی نتیجه ماند.مردی که خود را ولند می خواند همراه پیروانش از مسکو ناپدید شده بود و نه تنها هرگز به آنجا بازنگشست،بلکه به هیچ جای دیگر هم برنگشت.البته ظن قوی می رفت که او به خارج گریخته باشد،ولی در آنجا هم رد پایی از او پیدا نشد.تحقیقات مربوط به این پرونده مدتها ادامه داشت.بی تردید یکی از عجیب ترین تحقیقاتی بود که تا آن زمان انجام شده بود.علاوه بر چهار ساختمانی که با خاک یکسان شده بود و صدها نفری که مشاعرشان را از دست داده بودند،چند نفر در این ماجرا به قتل رسیدند.حداقل دو نفر از این چهار نفر به تحقیق به قتل رسیدند.یکی برلیوز بود و دیگری همان راهنمای مفلوک بناهای تاریخی مسکو،مرحوم بارون مایگل.استخوانهای سوخته اش را بعد از خاموش کردن آتش ساختمان،در آپارتمان شماره 50 یافتند.در یک کلام،جنایاتی صورت گرفت و نمی شد این جنایات را نادیده گذاشت و درباره شان تحقیق نکرد.
البته کسان دیگری هم در نتیجه ی اقامت ولند در مسکو زیان فراوان دیدند و اینها متاسفانه گربه های سیاه بودند.در اقصی نقاط کشور،بیش از صد قلاده از این حیوانات بی ضرر و وفادار و سودمند را یا با تیر زدند و یا به انحاء مختلف نابود کردند.حدود سی گربه،که برخی از آنها با قساوت مثله شده بودند،تحویل ادارات پلیس شهرستانها شدند.برای مثال،در شهر آرماویر(Armavir)،یکی از این مخلوقات بی گناه را با دستهایی بسته به اداره پلیس آوردند.مرد به کمین گربه نشسته بود و حیوان با نگاهی موذیانه(مگر گربه می تواند نگاه موذیانه نداشته باشد؟این نگاه بخاطر آن نیست که حیوانات بدجنسی هستند بلکه به این خاطر است که می ترسند از دست حیوانات قوی تری،مانند سگ و آدم،صدمه ببینند.گربه را خیلی راحت می شود اذیت کرد ولی اذیت کردن این حیوان چندان مایه افتخار نیست)_به هر حال،گربه داشت با نگاهی موذیانه به پشت یک بوته بابا آدم جست می زد که مرد کمین کرده پرید رویش.مرد که بر سر و روی گربه می کوبید و از کرواتش برای بستن حیوان استفاده می کرد،با لحنی تهدیدآمیز و به صدایی خشن گفت:
"خوب،پس تصمیم گرفتی بیایی آرماویر،هیپنوتیزم کار پدرسوخته؟بیخود خودت را به حماقت نزن.همه چیز را درباره ات می دانیم."
مرد گربه را به اداره ی پلیس برد؛دستهای حیوان بدبخت را با کروات سبزی بسته بود و زبان بسته را می کشید و حیوان هم ناچار بر دو پای عقب جست می زد.مرد که مشتی جوانک دوره اش کرده بودند و سوت می کشیدند،فریاد زد:"بیخود خودت را به کوچه علی چپ نزن.این حقه دیگر فایده ای ندارد.درست راه برو."
از آن گربه سیاه کاری برنمی آمد جز آنکه چشمهایش را...در حدقه بچرخاند.از آنجا که طبیعت از موهبت داشتن زبان محرومش کرده بود،وسیله ای برای توضیح وضع خود نداشت.حیوان بیچاره نجاتش را مدیون پلیس و صاحبش،بیوه ای پیر،بود.وقتی مرد گربه را تحویل پلیس می داد،معلوم شد بدجوری بوی مشروب می دهد و لاجرم شاهدی مشکوک تلقی می شد.از طرف دیگر،پیرزن از در و همسایه شنید که گربه اش را ربوده اند و دوان دوان به اداره پلیس رفت و بموقع رسید.پیرزن در مناقب گره داد سخن داد که گربه را از پنج سال پیش می شناسد،یعنی درست از همان زمانی که بچه ای بیش نبوده و گفت دربست ضمانت گربه را می کند و ثابت کرد که هرگز خطایی از او سر نزده و به مسکو هم سفری نکرده.در آماویر به دنیا آمده،همانجا بزرگ شده و همانجا شکار موش را یاد گرفته.دست گربه را باز کردند و آن را به صاحبش برگرداندند؛البته بعد از انکه طعم تلخ افتراء و اشتباه را چشیده بود.علاوه بر گربه ها،برای چند نفر دیگر هم مزاحمتهایی ایجاد شد.چند نفر بازداشت شدند.در میان مردانی که برای مدت کوتاهی بازداشت شدند این افراد دیده می شدند:در لنینگراد:یک نفر به اسم ولمن(wollman) و یکی به اسم ولپر(wolper)،در ساراتو و کیف و خارکف سه نفر والدرمارس(wolfermars)،در کازان یک والاچ(wallach)،و بالاخره،به دلیل نامعلومی شیمیدانی در شهر پنزا(penza)به نام وتچینکویچ(vetchinkevich).البته این درست است که قدی بسیار بلند داشت و سبزه بود و مو سیاه.از اینها گذشته،نه نفر کرووین(korovin)،سه نفر کوروفکین(korovkin) و دو نفر کاراوائو(karavaev)در نقاط مختلف کشور بازداشت شدند. در ایستگاه قطار بلگوراد(belgorod)،مردی را دست بسته از قطار سباستوپول بیرون کشیدند چون سعی کرده بود همسفرهایش را با چند حقه ی ورق سرگرم کند.در شهر یاروسلاول(yaroslavl)،هنگام ناهار،مردی وارد رستوران شد و پریموسی را که تازه از تعمیرکار گرفته بود زیر بغل داشت...تا چشم دو دربان رستوران به این مرد افتاد،محل خدمتشان را ترک کردند و همه ی کارمندان دیگر و مشتریان دوان دوان از رستوران بیرون رفتند.بعدها متوجه شدند که دخل آن روز به سرقت رفته است.البته هرگز معلوم نشد که این سرقت چگونه صورت گرفت.اتفاقات دیگری هم رخ داد و این اتفاقات آنقدر زیاد بود که هیچکس همه اش را به یاد ندارد.موج ناآرامی سرتاسر کشور را فراگرفت.البته با در نظر گرفتن شرایط خاص قضیه،هر چقدر در وظیفه شناسی ماُمورین پلیس داد سخن دهیم،کم گفته ایم.هر آنچه از دستشان بر می آمد کردند تا نه تنها جنایتکاران را دستگیر کنند بلکه توضیحی هم برای اعمال آنها ارائه دهند.برای هر کار توضیحی پیدا شدو باید اقرار کرد که این توضیحات بی تردید معقول به نظر می رسید.سخنگویان پلیس و تنی چند از روانشناسان مجرب تایید کردند که اعضای آن دار و دسته،و یا شاید یکی از آنها(که ظن غالب متوجه کروویف بود)استاد هیپنوتیزم بسیار کارآزموده ای بوده و می توانسته اند چنان وانمود کنند که در آن واحد در دو جای مختلفند.به علاوه،آنها اغلب می توانستند مردم را متقاعد کنند که چیزها و اشخاص معینی در جاهایی هستند که در واقع نبودند،یا بالعکس؛و نیز می توانستند چیزها و آدم را از دیدرس کسی خارج کنند،در حالی که آن چیز و آن آدم همواره سر جایش بوده.در پرتو این اطلاعات،همه چیز قابل توضیح بود،حتی واقعه باور نکردنی و خارق العاده گربه ی ضد گلوله آپارتمان 50 که از قضا همه را شگفت زده کرده بود.معلوم است که در آن چلچراغ گربه ای نبوده و کسی هم رو به کارآگاهان تیراندازی نکرده.کارآگاهان هم در واقع رو به هیچ تیراندازی می کردند و بی تردید کروویف در تمام آن مدت پشت سر آنها ایستاده بوده و از قدرت القاء اندیشه خارق العاده اش سوءاستفاده می کرده و کارآگاهان را دچار این شبهه کرده که انگار گربه ای بر چلچراغ شیطنت می کند.بدیهی است که خود او بر کف اتاق نفت ریخت و آنجا را آتش زد.استپا لیخودیف هم طبعا هرگز به یالتا نرفته بود(چون این کار حتی از دست کروویف هم برنمی آمد) و هرگز هم تلگرافی نفرستاده بود.او بعد از آنکه یکی از حقه های کروویف را دید و گربه ای را مشاهده کرد که با چنگال قارچ می خورد،در همان آپارتمان جواهرفروش غش کرد و همانجا بیهوش ماند تا زمانی که کروویف به زور یک کلاه پوستی سرش گذاشت و به فرودگاه مسکو فرستادش و به کمیته استقبال کننده چنین القا کرد که انگار استپا واقعا از هواپیمایی پیاده شده که از سباستوپول آمده است.البته درست است که پلیس یالتا ادعا می کرد استپا را پا برهنه دیده و درباره او به مسکو تلگراف زده،ولی هرگز نسخه ای از هیچکدام از این تلگرافها پیدا نشد و لاجرم به این استنتاج غم انگیز ولی انکارناپذیر انجامید که آن دار و دسته آنقدر در هیپنوتیزم ماهر بودند که می توانستند از راه دور نه تنها افراد بلکه گروههای وسیع تر را یک جا هیپنوتیزم کنند.با در نظر گرفتن این تواناییها،شکی نبود که آن دار و دسته می توانست حتی معقول ترین آدمها را هم دیوانه کند و به طریق اولی،قضایایی جزئی از قبیل قضیه ی دسته ورق در جیب آن مرد و غیب شدن لباسهای زنانه و کلاه بره ای که به گربه بدل می شد و امثال اینها حتی قابل ذکر هم نیستند.اینگونه حقه ها و از جمله حقه قدیمی کندن سر مجری برنامه از دست هر استاد هیپنوتیزم معمولی و در هر صحنه تئاتری برمی آمد.قضیه ی گربه ی سخنگو هم واقعا بچه بازی بود.برای آنکه به مردم وانمود کنیم گربه ای حرف می زند،کافی است مقدمات فن صداسازی را بدانیم و بی تردید تواناییهای کروویف بمراتب پیشرفته تر از اصول مقدماتی این فن بود.نه،قضیه ی دسته ورق،و نامه های ساختگی توی کیف نیکانور ایوانوویچ هم جزئی و ناچیز بود.همین کریووف بود که با هل دادن برلیوز به زیر قطار،موجب مرگش شد.هم او بود که شاعر بیچاره،ایوان بزدومنی،را دیوانه کرد و کابوس اورشلیم کهن و جلجتای آفتاب زده و سه مرد مصلوب را به جانش انداخت وچنان کرد که با چشم باز خواب ببیند.او و دار و دسته اش بودند که مارگریتا نیکولایونا و کلفتش را از مسکو ربودند.در ضمن،پلیس به این جنبه قضیه توجه خاصی مبذول می داشت و می خواست حتما بداند که آیا این زنان توسط این دار و دسته خرابکار و قاتل ربوده شده اند با آنکه به میل و اراده خود به این دار و دسته پیوستند. براساس شهادت مضحک و مغشوش نیکولای ایوانوویچ،و با در نظر گرفتن یادداشت احمقانه ای که مارگریتا نیکولایونا برای شوهرش گذاشته بود،و اطلاع داده بود که قصد دارد ساحره شود،و بالاخره با در نظر گرفتن این واقعیت که ناتاشا غیبش زده بود اما همه لباسها و زیرپوشهاشان در خانه باقی مانده بود،بازپرسان پرونده به این نتیجه رسیدند که خانم و کلفت هر دو مانند بقیه مردم هیپنوتیزم شدند و آنگاه توسط دار و دسته ربوده گشتند.البته این احتمال همواره وجود داشت که چنین زنان زیبایی توجه خاص آن شیادان را جلب کرده باشند.ولی چیزی که پلیس را کاملا گیج کرده بود،انگیزه این دار و دسته در ربودن یک بیمار روانی بود که خود را مرشد می خواند.پلیس از فهم این نکته پاک عاجز بود،همانطور که اسم واقعی بیمار را هم نمی دانست.ناچار او را برای همیشه تحت عنوان"شماره 118،بلوک 1"بایگانی کردند.بدین سان همه چیز توضیح داده شد و این تحقیقات هم،مانند همه چیزهای خوب دیگر،بالاخره پایان گرفت.سالها گذشت و مردم کم کم ولند و کروویف و دیگران را فراموش کردند.تغییرات زیادی در زندگی کسانی پیدا شد که از دست ولند و یارانش صدمه دیده بودند و گو اینکه مهم نیست که این تغییرات چقدر جزئی بود،در هر صورت پی جویی آنها سودمند است.برای مثال،گئورگی بنگالسکی سه ماه در بیمارستان بستری شد و بعد از بهبودی کامل،روانه منزل شد ولی مجبور شد در اوج فصل تئاتر و درست در زمانی که مردم برای خرید بلیط تئاتر از سر و کول هم بالا می رفتند،از کارش در واریته دست بکشد.خاطدره جادوی سیاه برایش غیر قابل تحمل بود.بنگالسکی از واریته دست کشید چون می دانست تحمل این عذاب را ندارد که هر شب مقابل دوهزار نفر بایستد و همه بشناسندش و پیوسته به طعنه بپرسند که سر داشتن را بیشتر ترجیح می دهد یا بی سر بودن را.از این گذشته،مجری برنامه آن شور و شوقی را که لازمه کارش بود از دست داده بود.این عادت تلخ و بی اختیار را پیدا کرده بود که هر بهار،به هنگام بدر ماه،افسرده می شد و ناگهان گردن خود را به چنگ می گرفت و وحشت زده به اطراف نگاه می کرد و به گریه می افتاد.البته حالت حمله چندان طول نمی کشید،ولی به هر حال همین که گاهی می آمد کافی بود که مجری را از ادامه کار سابقش باز دارد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مجری برنامه بازنشسته شد و زندگی اش را از محل پس اندازهایش تامید کردو با توجه به مخارج اندکش،پس اندازش کفاف پنجاه سال مخارجش را می داد.او واریته را ترک کرد و هرگز دیگر واره نوخا را ندید،واره نوخایی که بخاطر ادب و محبتش که حتی برای یک مدیر تئاتر هم بی سابقه بود،محبوب قلوب همه شده بود.برای مثال،لاشخورهای بلیط مجانی او را قدیس حامی خود می دانستند.در هر ساعتی که به واریته زنگ می زدند،صدای افسرده و گرم او از گوشی می آمد که می گفت:"به گوشم قربان." و اگر تلفن کننده سراغ واره نوخا را می گرفت،همان صدا با عجله جواب می داد:"خودم هستم.امری داشتید؟"ولی چه رنجها که ایوان ساویلیچ بخاطر ادبش تحمل می کرد! اگر به واریته تلفن بزنید،دیگر نمی توانید با استپا لیخودیف صحبت کنید.استپا،بلافاصله بعد از اقامت هشت روزه اش در بیمارستان،به شهر راستوف منتقل شد و مدیریت یک اغذیه فروشی بزرگ را به عهده گرفت.شایع است که هرگز به"پرت" نمی زند و فقط ودکای توت سیاه می خورد و به همین خاطر از سلامت بیشتری برخوردار است.همچنین می گیند که از دل و دماغ افتاده و از زنان نیز احتراز می کند.البته برکناری استپان بوگدانوویچ از واریته،ریمسکی را به امید چندین ساله اش نرساند.حسابدار که مرد پیری شده بود-پیرمردی بالقوه سر-بعد از بیمارستان و بعد از گذراندن دوران نقاهت در کیسلوودسک،استعفا خود را تقدیم مقامات کرد.همسر ریمسکی استعفانامه را به واریته آورد.گریگوری دانیلوویچ حتی در روز روشن هم این قدرت را در خود نمی دید که به ساختمانی برگردد که در آن لرزش پنجره مهتاب گرفته را دیده بود و بازوی درازی را که سعی می کرد چفت پنجره را باز کند.ریمسکی بعد از استعفا از واریته شغلی در خیمه شب بازی آن طرف رودخانه مسکو پیدا کرد.در اینجا دیگر مجبور بود در باب مسئله آکوستیک با آرکادی آپولونیچ سمپلیارف سر و کله بزند،چون آرکادی به بریانسک(Bryansk)،منتقل شده بود و ریاست یک کارخانه کوچک کنسرو قارچ را به عهده اش گذاشته بودند.این روزها مسکویی ها شور و ترشی قارچ او را می خوردند و این کنسروها آنقدر لذیذند که اهالی مسکو از تغییر شغل آرکادی نهایت رضایت را دارند.البته حالا که مدتها از آن ماجرا می گذرد،شاید ذکر این نکته بی ضرر باشد که آرکادی موفقیتی در بهبود آکوستیک تئاترهای مسکو نداشت و از این جنبه وضع این تئاترها امروز کما فی السابق چندان تعریفی ندارد.گذشته از آکاردی آپولونیچ،چند نفر دیگر هم بکلی از کار تئاتر دست کشیدند.نیکانور ایوانوویچ بوسوی از جمله این افراد بود.البته تنها پیوند او با تئاتر همان عشقش به بلیط مجانی بود.این روزها نیکانور ایوانوویچ نه تنها بلیط مجانی قبول نمی کند،بلکه اگر دستی هم به او پول بدهبد،قدم توی تئاتر نمی گذارد و کافی است در جمعی صحبت تئاتر پیش بیاید تا رنگ از رخسار او بپرد.این روزها بیشتر از تئاتر از پوشکین و آن هنرمند با استعداد ساوا پوتاپوویچ کورولسوف نفرت دارد.میزان تنفرش به حدی است که سال پیش تا چشمش به اعلامیه حاشیه سیاه روزنامه افتاد که اعلام می کرد ساوا پوتاپوویچ در عنفوان شباب و در نتیجه حمله قلبی درگذشته،نیکانور ایوانوویچ چنان کبود شد که نزدیک بود خودش هم به ساوا پوتاپوویچ بپیوندد و با غرشی سهمگین گفت:"حقش بود!"
وانگهی،مرگ هنرپیشه یاآور خاطرات تلخی بود که نیکانور ایوانوویچ از منزل بیرون رفت و در معیت ماه بدری که خیابان سادووایا را روشن می کرد،مست لایعقل شد.با هر لیوانی که سر می کشید،صف منفوران پیش رویش درازتر می شد.سرگی جراردوییچ دانچیل آنجا بود،آیدا هرکولانوونا نیز همینطور؛کمی آن طرف تر،مرد سرخ ریش بود و گله خوف انگیز اردکش؛نیکولای کاناوکین صدیق هم آنجا بود.و بر سر آنها چه آمد؟هیچ.برای آنها اتفاقی نیفتاد چون هرگز وجود خارجی نداشتند؛درست مثل مجری آن برنامه و خود تئاتر و عمه پیر خسیس با دفیته پول در آب انبار و شیپورهای طلایی و آشپزهای پررو.نیکانور ایوانوویچ همه چیز را در خواب و به القای کروویف شیطان صفت دیده بود.تنها شخصیت واقعی آن خواب ساوا پوتاپوویچ و او هم به این خاطر وارد خواب شد که نیکانور ایوانوویچ مرتب اسمش را از رادیو می شنید.او بر خلاف آدمهای دیگر،واقعی بود.پس نکند آلویسیوس موگاریش هم وجود خارجی نداشته است؟اتفاقا خیلی خوب هم داشته است.آلویسیوس موگاریش هنوز با ما است و مشغول همان کاری است که ریمسکی از آن استعفا کرد:حسابدار تئاتر واریته است.
آلوسیسوس حدود بیست و چهار ساعت بعد از ملاقاتش با ولند،در قطاری در نزدیکی ویاتکا(vyatka)به هوش آمد.در آنجا متوجه شد که در اثر گیجی مسکو را بدون شلوار ترک کرده و بی دلیل دفتر ثبت مال الاجاره های صاحبخانه را به همراه آورده؛انعام قابل ملاحظه ای به مسئول قطار داد و شلوار کهنه کثیفی از او به عاریت گرفت و از ویاتکا به مسکو بازگشت.ولی در آنجا نتوانست منزل صاحب خانه اش را پیدا کند.آن ساختمان قدیمی سوخته و با خاک یکسان شده بود.اما آلویسیوس از خلاقیت خارق العاده ای برخوردار بود و ظرف دو هفته بعد به اتاق بسیار خوبی در خیابان بریوسوف(Bryusov) نقل مکان کرد و چند ماه بعد در دفتر کار ریمسکی مستقر شد.همانطور که ریمسکی از استپا عذاب می کشید،حالا هم آلویسیوس عرصه را بر واره نوخا تنگ کرده است.تنها آرزوی ایوان ساویلیچ این است که آلویسیوس را به جایی حتی المقدور دور از واریته منتقل کند. واره نوخا گاه در میان جمع دوستان به نجوا می گوید:"او هرگز بی شرفی مثل آلویسیوس ندیده است و هیچ کاری را از او بعید نمی داند."
البته شاید مدیر داخلی تا حدی دچار بغض و غرض باشد.آلویسیوس تا به حال کار چندان مشکوکی نکرده.در واقع،به نظر می رسد که او اصلا هیچ کاری نکرده،بجز البته انتخاب سربارمن جدیدی به جای سوکوو.چند ماه بعد از سفر ولند به مسکو،آندرئی فوکیچ در بیمارستان دانشگاه از سرطان کبد درگذشت.سالهای دیگری گذشت و وقایع مذکور این داستان واقعی کم کم از خاطره مردم محو شد؛به استثنا چند نفری که هرگز این وقایع را فراموش نکردند.همه ساله،با فرارسیدن ماه بدر بهاره،مردی حدودا سی ساله،شاید هم کمی بیشتر،دیده می شود که به طرف درختان زیزفون پاتریارک پاندز قدم می زند.مردی است سرخ ریش و سبز چشم،با لباسهایی مرتب.او پروفسور ایوان نیکولاییچ پورنیریف از انستیتوی تاریخ و فلسفه است
هربار که به درختان زیزفون می رسد بر همان نیمکتی می نشیند که در آن شب،برلیوز که مدتها است از خاطر همگان رفته،برای آخرین بار در زندگی اش ماه را دید که پیش رویش تکه تکه می شد.همان ماه،بدر و تکه تکه نشده،ماهی که در آغاز شب سفید است و بتدریج زرین می گردد وشکل اسب اژدها به خود می گیرد،فراز سر شاعر پیشین،ایوان نیکولاییچ پرواز می کند و او انگار درجا میخکوب می شود.ایوان نیکولاییچ حالا دیگر همه چیز را می داند و می فهمد.او می داند که در جوانی طعمه استاد هیپنوتیزم حقه بازی شد و به بیمارستان رفت و شفا یافت.همچنین می داند که چیزی هست که از اختیار او خارج است. اتفاقاتی که در ماه بدر بهاره رخ می داد از اختیار او خارج بود.بمحض آنکه آن دو ماه نزدیک می شود،بمحض آنکه آن جرم آسمانی کم کم بدر کامل می شود-مانند آن زمان که بر فراز آن شعمدان پنج شاخه می درخشید-ایوان نیکولاییچ شوریده و شیدا می شود،اشتهایش را از دست می دهد،خوابش نمی برد و منتظر ماه می ماند تا دوباره نشاطی پیدا کند.ماه که بدر می شود هیچ چیز جلودار ایوان نیکولاییچ نیست و نمی تواند در خانه نگهش دارد.دم دمای غروب خانه را ترک می گوید و راهی پاتریارک پاندز می گردد.ایوان نیکولاییچ بر آن نیمکت می نشیند و به صدایی بلند با خود صادقانه حرف می زند،سیگار می کشد و با چشمانی تنگ شده به ماه یا آن در گردان آشنا و فراموش نشدنی خیره می شود.ایوان نیکولاییچ یکی دو ساعت آنجا می ماند؛انگاه از جا بر می خیزد و به راه می افتد وهمواره مسیر واحدی را دنبال می کند و از خیابان اسپیریدونوکا می گذرد و با چشمهایی باز و حواسی پرت،به خیابانهای فرعی آربات نگاه می کند.از دم نفت فروشی که می گذرد،کنار چراغ گازی کج و معوج و کهنه ای می ایستد و از نرده ای بالا می رود و از لابلای آن باغی را می بیند که گرچه پرشکوه است اما هنوز شکوفه نکرده و در میان باغ که نیمی از آن به نور مهتاب روشن است و نیم دیگر تاریک،خانه ای به سبک گوتیک می بیند که اتاق بی ستونی از آن بیرون زده است که پنجره اش سه جام دارد.پروفسور نمی داند چه چیزی او را به این خانه می کشاند و در این خانه چه کسی زندگی می کند،اما می داند مقاومت در مقابل غریزه اش در شب ماه بدر سودی ندارد.همچنین می داند که هربار در دماغی که آن سوی نرده ها قرار دارد همان چیز را خواهد دید.مرد چاق کم و بیش مسنی را می بیند که بر نیمکتی نشسته است و ریشی دارد و عینکی پنسی،و اجزای صورتش بفهمی نفهمی مانند خوک است.ایوان نیکولاییچ همه ساله این ساکن ساختمان گوتیک را می بیند که در همین حالت رویایی بر نیمکت نشسته و به ماه چشم دوخته است.ایوان نیکولاییچ می داند که بعد از آنکه مرد نشسته ماه را سیر نگاه کرد،برمی گردد و به دقت به پنجره زیر شیروانی نگاه می کند،انگار منتظر است که هر لحظه پنجره گشوده شود و چیز خارق العاده ای بر لبه ی پنجره ظاهر گردد.ایوان نیکولاییچ بقیه کارها را هم از حفظ می داند.می داند که در آن لحظه ی معین،باید پشت پرده ها پنهان شود،چون مرد بر نیمکت نشسته سرش را با شوریدگی می چرخاند و چشمهای سرگردانش چیزی در آسمان جستجو می کند،پیروزمندانه لبخندی می زند و ناگهان با اندوهی دلچسب،دستهایش را به هم می زند و به وضوح زیر لب می گوید:
"ونوس!ونوس! واقعا که چه احمقی بودم!..."
"ای خدا!"ایوان نیکولاییچ که پشت نرده ها پنهان شده و نگاه خیره گدازانش را به غریبه مرموز دوخته به زمزمه می گوید:"یک قربانی دیگر ماه...یکی دیگر مثل خودم..."
و مرد به حرفهایش ادامه می دهد.
"واقعا که چه احمقی بودم.چرا.چرا با او پرواز نکردم؟من پیر خرفت و خر از چه می ترسیدم؟به جای رفتن تقاضای گواهی کردم...خوب پیر احمق،حالا باید تحمل کنی."
این وضع ادامه پیدا می کند تا آنکه بالاخره از نیمه ظلمانی خانه،پنجره ای باز می شود و چیز سفیدی در آن ظاهر می گردد و صدای نامطبوع زنانه ای از آن بانگ برمی آورد.
"نیکولاییچ ایوانوویچ،کجایی؟باز خیالاتی شده ای؟مگر می خواهی مالاریا بگیری؟بیا چایی ات را بخور."
در اینجا مرد پلکی می زند و به وادی واقعیت بازمی گردد و با صدایی پرفریب می گوید:
"عزیزم،دارم کمی هوای تازه می خورم!هوا آنقدر قشنگ است!"
آنگاه که از نیمکتش بر می خیزد،در خفا مشتش را به طرف پنجره ای که تازه بسته شده تکان می دهد و بسرعت توی خانه می رود.آنگاه ایوان نیکولاییچ هم از نرده ها دور می شود و با خود می گوید:"دروغ می گوید!دروغ می گوید!خدایا!چقدر دروغ می گوید! او برای هوای آزاد به باغ نمی آید. او در آسمان بهاره چیزی می بیند،چیزی فراز باغ! حاضرم از همه چیزم بگذرم و در مقابل،رازش را بفهمم و بدانم که آن ونوس از دست رفته اش کیست که او حالا بی فایده در هوا چنگ می زند تا شاید دوباره به چنگش آورد."
پروفسور بیمار و رنجور به خانه برمی گردد.همسرش تظاهر می کند که متوجه حال شوهر نشده و او را با عجله روانه تخت خواب می کند،ولی در کنار مرد بیدار می نشیند و زیر نور چراغی،کتاب به دست،مرد خفته را که صورتش به تلخی درهم رفته،نظاره می کند.زن می داند که سحر،ایوان نیکولاییچ،با فریادی پر درد از خواب برخواهد خاست و زاری و ندبه خواهد کرد.به همین خاطر است که او بر رومیزی،در میان ظرفی پر از الکل،سوزنی را آماده نگه می دارد و سرنگی پر از مایعی به رنگ چای پررنگ دم دست دارد.بعدا زن بیچاره این بیمار می تواند با فراغت خاطر به خواب برود.بعد از تزریق سوزن،ایوان نیکولاییچ تا صبح آسوده می خوابد و قیافه ای آرام می گیرد و بی آنکه همسرش بداند،خوابهای بغایت خوش می بیند.همیشه یک چیز هست که این محقق را از خواب برمی خیزاند و فریاد رقت آورش را در می آورد.او جلاد ناشناخته بی دماغی را می بیند که بالا می پرد و فحشی می دهد و قلب هستاس مجنون مصلوب را سوراخ می کند.ولی آنچا این خواب را بیشتر وحشتناک می کند خود جلاد نیست بلکه آن نور غیر طبیعی پرتلاُلویی است که از آن ابر می آید-ابری که زمین را خیس و جوشان می کند و معمولا تنها همراه بلایای طبیعی دیده می شود.بعد از تزریق،خیالات مرد خفته تغییر می کند.راه عریضی از نور ماه،از تخت تا ماه کشیده می شود و مردی ردای سفید،با حاشیه ای سرخ به رنگ خون،بر تن از آن بالا می رود.کنارش،مرد جوانی در لباس کتانی مندرس و صورتی مجروح گام بر می دارد.آن دو گرم صحبت اند و بحث می کنند و سعی دارند درباره چیزی به توافق برسند.مرد رداپوش صورت مغرورش را به طرف همسرش برمی گرداند و می گوید:"ای خدایان،این چه راه نفرت انگیزی برای اعدام است!ولی لطفا به من بگو"-در اینجا غرور صورتش به خضوع و خشوع بدل می شود-"مگر واقعا اتفاق افتاده؟از تو استدعا می کنم بگو که هرگز اتفاق نیفتاد."
همراهش با صدایی گرفته جواب می دهد:"نه،البته که اتفاق نیفتاد.همه در خیال تو بود."
مرد رداپوش به ندبه می گوید:"آیا قسم می خوری؟"
همراه،که با چشمهایش می خندد،جواب می دهد:"قسم می خورم!"
مرد رداپوش که به سوی ماه می شتابد و همراهش را جلو می اندازد نفس عمیقی می کشد و می گوید:"من هم فقط خواستم همین را بدانم."
آنگاه ستون مهتاب می لرزد و رودی از نور ماه از آن بیرون می زند و به همه سو جاری می شود.ماه می رقصد و پای می کوبد و همه جا حاکم است.از میان آن سیل،زنی تجسد می یابد که از زیبایی بی نظیری برخوردار است و مردی را به طرف ایوان هدایت می کند؛مرد ته ریشی دارد و وحشت زده به اطراف خود نگاه می کند.ایوان نیکولاییچ فورا مرد را می شناسد؛همان شماره 118،مهمان نیمه شب او است.ایوان در خواب دستش را به سوی مرد دراز می کند و با ولع می پرسد:"آیا واقعا پایان ماجرا همانطور بود؟"
شماره 118 جوای می دهد:"حواری عزیز من،همانطور پایان گرفت که گفتم."
در این حال زن به طرف ایوان می آید و می گوید:"البته تمام شد.همه چیز تمام می شود...حالا بوسه ای بر پیشانی ات می زنم و همه چیز همان طوری خواهد شد که باید باشد."
زن خم می شود و بوسه ای بر پیشانی ایوان می زند. ایوان تقلا می کند چشم به چشم زن بدوزد،اما زن خود را عقب می کشد و دور می شود و با همراهش به طرف ماه می رود.ناگهان ماه دیوانه می شود،ایوان را در سیل نور غرق می کند.همه جا نور باران می شود،سیل مهتاب به اتاق حمله می برد،نور تاب می خورد و بالا می رود و تختخواب را در خود فرو می برد.آنگاه ایوان با حالت آسوده ای خوابش می برد.صبح ساکت از خواب بلند می شود،آرام است و سرحال،درد حافظه ی زخم دیده اش فروکش کرده است و تا ماه بدر کسی مزاحم پروفسور نمی شود.
-نه جلاد بی دماغی که هستاس را کشت و نه حاکم قسی القلب یهودا،پنجمین حاکم،پونتیوس پیلاطس سلحشور.


پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 11 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11 
خاطرات و داستان های ادبی

مرشد و مارگریتا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA