انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

مرشد و مارگریتا


زن

 
گفت . وقتی که اوضاع را در هم می بینید , به متخصص و بعد به یک شارلاتان و بالاخره شاید به یک فالگیر رجوع می کنید . حتما قبول دارید که یکی از دیگری بی فایده تر از اب خواهد آمد . پایان قضیه یک تراژدی است : مردی که گمان می کرد نقشی تعیین کننده دارد یکباره به جسدی بی حرکت و در یک جعبه چوبی تبدیل می شود و دیگران هم که او را از آن پس بی فایده می پندارند , می سوزانندش.
"گاهی از این بدتر هم می شود : مردی تصمیم می گیرد که به کیسلوودسک برود ," _در اینجا خارجی به برلیوز خیره می شود _ " حتما فکر می کنید مساله مهمی نیست ولی او نمی تواند برود , چون بی هیچ علت و دلیلی , به یک باره از جا کنده می شود و پرت می شود زیر قطار . طبعا معتقد نیستید که خود او طراح این برنامه بوده ؟ آیا به حقیقت نزدیکتر نیست اگر بگوییم شخص کاملا متفاوتی سرنوشت او را به دست داشت ؟ " شلیک خنده خوف انگیز خارجی بلند شد .
برلیوز با دقت تمام داستان نا خوشایند سکته قلبی و قطار را ذنبال کرده بود و کم کم افکار ناراحتی ذهنش را نگران می کرد . با خود فکر کرد : " خارجی نیست .....خارجی نیست .....آدم عجیبی است ......ولی می خواهم بدانم که کیست ؟ "
خارجی ناگهان به بزدومنی رو کرد و گفت : " مثل اینکه می خواهید سیگاری بکشید . چه نوع سیگاری را ترجیح می دهید ؟ "
شاعر , که سیگار هایش تمام شده بود , با افسردگی پرسید : " یعنی شما سیگار های مختلفی دارید ؟ "
خارجی مرموز تکرار کرد : "چه نوعی را ترجیح می دهید ؟ "
بزدومنی , بر انگیخته , تکرار کرد : " آربرند بد نیست . "
مرد ناشناس فورا قوطی سیگاری از جیبش در آورد و آن را به بزدومنی , تعارف کرد : " آربرند ......"
تعجب سر دبیر و شاعر از این نبود که قوطی سیگار پر از آربرند بود , بلکه بیشتر خود جعبه حیرت آنان را برانگیخت .ابعاد عظیمی داشت و از طلای ناب بود ؛ روز در قوطی سیگار , مثلثی از برلیان با شعله ای ابی و سفید زبانه می کشید .
عکس العملهاشان متفاوت بود . برلیوز فکر کرد : " نخیر , حتما خارجی است ! "
بزدومنی اندیشید : " این لعنتی چه کاره است .....؟ "
شاعر و صاحب قوطی سیگار , سیگارهای خود را روشین کردند و برلیوز که سیگاری نبود , امتناع کرد .
برلیوز با خود تصمیم گرفت که : " استدلال او را با گفتن این نکته رد خواهم کرد که البته انسان فانی است و کسی منکر این واقعیت نیست . ولی نباید فراموش کرد که ......"
ولی هنوز کلمه ای ادا نکرده بود که خارجی به حرف آمد " بی تردید انسان فانی است , ولی این تنها نیمی از مساله است . گرفتاری اینجا است که گاه این فنا کاملا غیر منتظره گریبانش را می گیرد و او حتی نمی تواند بگوید که امشب به چه کاری مشغول خواهد بود؟"
برلیوز فکر کرد : " چه شیوه احمقانه ای برای طرح مساله ......" و به اعتراض گفت : " البته شما در این مورد کمی اغراق می کنید. من کم و بیش دقیقا می دانم که امشب چه کار خواهم کرد ؛ مشروط بر آنکه البته در خیابان بروتا یا آجری به کله ام نخورد . "
خارجی با لحن قانع کننده ای صحبت او را قطع کرد و گفت : " نه اینجا آجری هست و نه آنجا . آجر هیچ وقت به کله کسی نمی خورد . در مورد شما قول می دهم که در معرض این خطر نیستید . مرگ شما متفاوت خواهد بود . "
برلیوز , با ریشخندی قابل درک نسبت به مسیر مضحک بحث , پرسید : " شاید شما می دانید که من دقیقا چطور خواهم مرد ؟ مایلید به من بگویید ؟ "
خارجی جواب داد : " قطعا . " برلیوز را چنان برانداز کرد که انگار او را برای کت و شلواری اندازه می گیرد و سپس چیزی کم و بیش به این مضمون از لابه لای دندانهایش زمزمه کرد : " یک , دو , .....مریخ در برج دوم .....ماه در حال غروب ......شش حادثه .....شب هفت . " سپس با صدایی رسا , خندان گفت : " کله شما بریده خواهد شد . "
بزدومنی با نگاهی وحشی و خشمگین به خارجی خیره شد و برلیوز با لبخند طنز آلودی پرسید : " به دست چه کسی ؟ دشمنان؟ جواسیس بیگانه ؟ "
همصحبت آنها پاسخ داد : " نخیر , توسط یک زن روسی , عضو کامسمول . "
برلی.ز که از شوخی لوس خارجی عصبانی شد بود , غر غر کرد : " آهان ! البته می بخشید که این حرف را می زنم , ولی خیلی بعید است . "
خارجی جواب داد : " معذرت می خواهم , ولی حرف همان است که گفتم . البته می خواستم از شما بپرسم که امشب چه برنامه ای دارید _ البته اگر محرمانه نیست ؟ "
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ادامه داستان
-خیر محرمانه نیست.از اینجا به خانه می روم در خیابان سادووایا ... امشب راس ساعت ده جلسه ای در ماسولیت تشکیل خواهد شد که ریاست ان به عهده ی من است.
خارجی با قاطعیت گفت:
-نخیر مطلقا ممکن نیست.
-چرا؟
خارجی رو به آسمان جایی که پرنده ها با احساس فرا رسیدن سرمای شب در پهنه ی ان به سوی کاشانه های خود پرواز میکردند چهره در هم کشید و گفت:
-چون آنوشکا نه تنها تا به حال روغن گل آفتابگردان را خریده بلکه حتی آن را ریخته پس آن جلسه امشب تشکیل نخواهد شد.
سکوت بر زیر درختان زیزفون حاکم شد انگار همه چیز روشن شده بود پس از لحظه ای تامل و با نگاهی به کلاه بره ی شیک مرد خارجی برلیوز گفت:
-می بخشید ولی روغن گل آفتابگردان چه ربطی به قضیه دارد .... و از کدام آنوشکا صحبت میکنید؟
مرد خارجی جواب داد:
-همین الان عرض میکنم.
بزدومنی که آشکارا علیه مهمان ناخوانده شان اعلان جنگ کرده بود یکباره گفت:
-بگذار من بگویم که روغن گل آفتابگردان چه ربطی دارد آیا شما همشهری هرگز مدتی را در یک بیمارستان روانی گذرانده اید؟
میخائیل الکساندرویچ به نجوایی سرزنش امیز گفت:
-ایوان!
ولی به خارجی اصلا برنخورده بود خنده ی بلندی کرد و گفت:
-بله گذرانده ام چند بار.
خنده کنان صحبت میکرد ولی نگاهی که به شاعر انداختد بی نشاط بود.
-کجاها که نبوده ام!تنها تاسفم اینست که آنقدر نماندم که معنی شیزوفرنی را از پرفسور بپرسم ولی شما ایوان نیکولاییچ معنی این حرف را خودتان از او یاد خواهید گرفت.
-اسم مرا از کجا می دانید؟
-دوست عزیزم کیست که اسم شما را نداند؟
خارجی این را گفت و شماره ی روز قبل لیتراری گازت را از جیبش بیرون کشید و ایوان نیکولاییچ عکس خود را همراه با ابیاتی از اشعارش در صفحه ی اول آن مشاهده کرد.
یکباره موضوعی که دیروز به عنوان نشانی از شهرت و محبوبیت به شاعر لذت می داد برایش اصلا لذتی نداشت.
چهره اش تیره تر شد و گفت:
-عذر می خوام ما را چند دقیقه ای تنها می گذارید؟می خواستم یکی دو کلمه با دوستم صحبت کنم.
خارجی با تعجب گفت:
-با کمال میل نشستن زیر این درختها واقعا لذت بخش است و علاوه بر این عجله ای برای رفتن به جایی ندارم.
وقتی شاعر برلیوز را به کناری کشید در گوشش گفتک
-ببین میشا او تنها یک توریست خارجی نیست جاسوس است از مهاجرین روسی است که بازگشته و می خواهد ما را به تله بیندازد اگر از او اوراق هویتش را بخواهی قاعدتا در می رود.
برلیوز مضطربانه گفت:
-فکر می کنی کار درستی است؟
و با خود فکر کرد:
"البته درست میگوید"
شاعر به نجوا جواب داد:
-به تو قول میدهم که او به حماقت تظاهر می کند تا شاید با سوال گول زننده ای ما را به تله بیندازد می بینی چه سلیس روسی صحبت میکند.
آنگاه در حالیکه از بیم استراق سمع مسافر خارجی با گوشه ی چشم او را زیر نظر گرفته بود گفت:
-زود باش بیا او را بازداشت کنیم و از شرش خلاص شویم.
شاعر بازوی برلیوز را گرفت و او را دوباره روی نیمکت نشاند.
مرد ناشناس دیگر روی نیمکت ننشسته بود بلکه در کنار آن ایستاده بود و دفترچه ای با جلد خاکستری تیره و پاکت کلفتی از کاغذ مرغوب و یک کارت ویزیت در دست داشت.
خارجی با لحنی جدی و با نگاهی نافذ به دو نویسنده گفت:
-مرا می بخشید گرم صحبت شدیم و یادم رفت خودم را معرفی کنم این کارت و این پاسپورت من است و این هم نامه ای است که در ان مرا برای مشورت به مسکو دعوت کرده اند.
دو مرد خجالت زده شدند لرلیوز فکر کرد:
"لعنتی مثل اینکه حرفهای مارا شنیده...."
و انگاه با اشارات محترمانه ای نشان داد که احتیاجی به نشان دادن مدارک نیست در خلال زمانی که خارجی اسناد خود را به سر دبیر عرضه میکرد شاعر توانست به کارت ویزیت او نگاهی بیندازد روی کارت با حروف خارجی کلمه ی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
«پرفسور» و همچنین «w» به عنوان حرف اول نام خانوادگی دیده می شد.
وقتی خارجی اسناد خود را به داخل پاکت برمی گرداند ، سردبیر با حالتی معذب گفت :
- خیلی خوشوقتم.
بعد از آن که منایبات حسنه دوباره برقرار شد هر سه مجددا روی نیمکت نشستند.
برلیوز پرسید :
- پس شما را به عنوان متخصص به اینجا دعوت کرده اند،همینطور است استاد؟
-بله همیننطور است.
بزدومنی پرسید :
- آلمانی هستید؟
« من؟» پرفسور بعد از آنکه این پاسخ را داد،لحظه ای تأمل کرد و گفت :
- فکر می کنم آلمانی باشم ، بله.
بزدومنی اضافه کرد که :
- روسی را عالی صحبت می کنید.
پرفسور جواب داد :
- بله،من کم و بیش یک آدم چندزبانه هستم؛زبانهای زیادی می دانم.
برلیوز پرسید :
- پس مشخصا رشته ی شما چیست؟
- من در جادوی سیاه تخصص دارم.
میخائیل الکساندرویچ با خود فکر کرد :
((آره جان خودت )) و سپس ، آب دهانی قورت داد و پرسید :
- و برای مشورت در همین زمینه از شما دعوت شده؟
پرفسور حرفش را دنبال کرد :
- بله ، ظاهرا کتابخانه ی ملی شما نسخ خطی تازه ای از شعبده باز معروف قرن نوزدهم ، هربرت اوریلاکس (Herbert Aurilachs) کشف کرده. از من خواسته اند که رمز آنها را بشکنم. در دنیا ، متخصص منحصر به فرد این کار منم.
برلیوز با احترام و فراغت خاطر پرسید :
- آها،پس شما تاریخ دانید؟
- بله تاریخدان هستم. و سپس با بی اعتنایی کامل افزود :
- امشب در پاتریارک پاندز یک واقعه ی تاریخی رخ خواهد داد.
دوباره علائم حیرت بر چهره یسردبیر و شاعر عیان شد،ولی پرفسور با اشاره ای آنها را به نزدیک خود خواند و وقتی سرهای خود را نزدیک او آوردند ، به نجوا گفت :
- میدانید؟ مسیح واقعا وجود داشت.
برلیوز با لبخندی زورکی گفت :
- ببنید پرفسور،ما در عین اینکه برای شما به عنوان یک محقق احترام قائلیم ، در این مسأله موضع متفاوتی داریم.
پرفسور عجیب جواب داد :
- مسئله بر سر موضع نیست ، او وجود داشت. همین و بس.
برلیوز آغاز صحبت کرد :
- ولی باید دلیل داشت...
پرفسور جواب داد :
- احتیاجی به دلیل نیست. آهسته و در حالیکه لهجه ی خارجی اش کاملا از میان رفته بود شروع کرد :
- خیلی ساده است در نخستین شاعات چهاردهمین روز ماه بهاری نیسان ((نیسان = هفتمین ماه سال یهودیان و حدودا مصادف با اواخر اسفند و اوائل فروردین تقویم ما است)) ، پونتیوس پیلاطس (( پونتیوس پیلاطس = در سال 29 میلادی از جانب رومی ها به جکومت فلسطین منصوب شد و تا سال 63 در این مقام باقی ماند.)) ، حاکم یهودا ، ردای سفیدی با حاشیه ای سرخ به رنگ خون بر دوش...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پونتیوس پیلاطس
در نخستین ساعات چهاردهمین روز ماه بهاری نیسان پونیتوس پیلاطس، حاكم یهودا، ردای سفیدی با حاشیه ی سرخ به رنگ خون بر دوش، همچون سواركاران لخ لخ كنان، در دالانی كه دو بخش كاخ هیردویس كبیر را بهم وصل می كرد ظاهر شد.
در دنیا، این حاكم بیش از هر چیز از بوی گل سرخ نفرت داشت. قران روز نحس بود چون همین بو از بامداد تعقیبش می كرد.
به زعم حاكم، تمام درختان سرو و نخل باغ بوی گل سرخ می داد و بوی عفن گل سرخ حتی با بوی چرم یراق و عرق بدن محافظانش هم در آمیخته بود.
دود مثل ابری از بخش فوقانی حیاط باغ تنوره می كشید. و به طرف دالان سرازیر می شد؛ دود از عب كاخ، یعنی از اقامتگاه فوج اول لژیون دوازدهم بر می خاست؛ این فوج به "آذرخش" موسوم بود و از زمان ورود حاكم به اورشلیم در آن شهر مستقر شده بود. همان بوی چرب گل سرخ با بوی تند دیگری در آمیخته بود و نشان می داد كه آشپز فوج مشغول تدارك صبحانه است.
"ای خدایان، برای چه تنبیهم می كنید... نه، تردید نیست كه دوباره به این درد وحشتناك و علاج ناپذیر همیكرانیا (hemicrania)، درد نیمه ی سر، گرفتار شده ام... این درد لاعلاج است، هیچ چیز كمك نمی كند... باید سعی كنم سرم را تكان ندهم..."
از قبل یك صندلی روی كاشیهای كف مهتابی و در كنار فواره ها گذاشته بودند. حاكم، بی آنكه به اطراف نگاهی بندازد بر صندلی نشست و دستان خود را در دو سوی صندلی رها كرد. منشی اش مؤدبانه پوستی به دستش داد. حاكم، بی آنكه بتواند علائم درد را از صورتش محو كند، از گوشه ی چشم به محتویات پوست نظری افكند و آن را به منشی بازپس داد و دردمندانه گفت: "متهم از اهالی جلیله است؟ آیا پرونده قبلاً برای والی محل (petrarch) ارسال شده است؟"
منشی پاسخ داد: "بله قربان. او از تأیید رأی دادگاه سر باززده و حكم اعدام صادره از سوی سنهدرین را برای تأیید جنابعالی ارسال كرده."
گونه های حاكم كمی لرزید. با صدای ضعیفی فرمان داد: "متهم را بیاورید!"
دو سرباز فوراً مردی را كه حدود بیست و هفت سال داشت، از حیاط به زیر دالان و از آن جا به مهتابی آوردند و روبروی صندلی حاكم قرارش دادند. مرد جامه ی بلند آبی رنگ مندرس و چروكیده ای به تن داشت، به دور سرش نوار سفیدی پیچیده شده بود كه روی پیشانی گره می خورد؛ دستانش از پشت به هم بسته شده بود؛ پایین چشم مرد كبود بود و بر گوشه ی دهانش خون خشكیده دیده می شد. زندانی با كنجكاوی و اضطراب به حاكم چشم دوخته بود.
حاكم در آغاز ساكت بود و سپس با صدایی آرام به زبان كلدانی پرسید: "پس تو مردم را به شورش و ویرانی هیكل اورشلیم تحریك می كردی؟"
حاكم مانند نقشی كه بر سنگی نقر شده باشد بر جای خود نشسته بود و وقتی كلمات را ادا می كرد، زبانش به ندرت تكان می خورد. در واقع، چون حاكم از تكان دادن سر به شدت دردناك خود می ترسید، به شكل سنگ درآمده بود.
مرد دست بسته، با حركت مختصری به جلو، به سخن درآمد.
"ای مرد نیك! باور كن..."
ولی حاكم، مانند گذشته بی حركت و بی آنكه صدای خود را بلند كند، یكباره صحبت مرد را قطع كرد:
"مرا مرد نیك خواندی؟ اشتباه می كنی. در اورشلیم مرا غول درنده ای می دانند و حق كاملاً با آنها است." سپس با همان آهنگ یكنواخت اضافه كرد: "سرجوخه (senturion) موریبلوم را صدا كنید."
وقتی سرجوخه ی قرن اول؛ مارك، ملقب به موریبلوم، به حضور حاكم رسید، مهتابی تاریكتر شد. موریبلوم یك سر و گردن از تمام سربازان دیگر لژیون بلند تر بود و شانه هایی چنان فراخ داشت كه آفتاب طالع را كاملاً پنهان می كرد.
حاكم به زبان لاتین به سرجوخه گفت: "این جانی مرا انسان نیك خوانده است. چند دقیقه ای با او باش و شیوه ی صحیح صحبت كردن با مرا به او یاد بده. البته او را تكه تكه نكن."
نگاه همه بجز حاكم بی حركت، متوجه مارك موریبلوم بود كه با اشاره ای، زندانی را به دنبال خود كشاند. هر جا موریبلوم قدم می گذاشت، مردم بخاطر قد بلندش به تماشا می ایستادند. آنهایی كه او را برای اولین بار می دیدند، همه و همه مبهوت صورت مسخ شده اش می شدند: دماغ او در اثر اصابت ضربه ی گرز یك آلمانی داغان شده بود.
صدای چكمه های سنگین مارك روی كاشی انعكاس می یافت و مرد دربند، بی صدا در پی او می رفت. بجز صدای بغبغوی كبوتران باغ و نغمه های وسوسه انگیز آب فواره ها، مهتابی در سكوت محض فرو رفته بود.
حاكم یكباره وسوسه شد كه از جا برخیزد و پیشانی اش را زیر آب فواره بگیرد و برای همیشه در همان حال باقی بماند. ولی می دانست كه حتی این كار هم افاقه نخواهد كرد.
موریبلوم پس از آنكه زندانی را از دالان به باغ برد، شلاقی از دست یكی از سربازهایی كه در كنار پایه ی یك مجسمه ی برنزی ایستاده بود گرفت و آن را با ضربه ی آرامی بر شانه های زندانی فرو كوفت. حركات سرجوخه، كوتاه و تقریباً بی اعتنا بود ولی مرد دست بسته چنان یكسره از جا كنده شد و نقش بر زمین شد كه گویی پاهایش قطع شده است. دهانش باز مانده بود و چون غریقی نفس نفس می زد. رنگ از رخسارش پرید و چشمانش را مهی پوشاند؛ حالت دیوانه ها را داشت.
مارك با دست چپش مرد افتاده را مثل كیسه ای خالی از زمین بلند كرد و برپا ایستاند و تو دماغی، به كلدانی شكسته بسته، گفت: "حاكم رومی را سرور (hegemon) بگو. چیز دیگری هرگز نگو. تكان نخور. فهمیدی یا دوباره بزنم؟"
زندانی بی اراده تلو تلویی خورد و رنگ به رخسارش بازگشت؛ آب دهانش را فرو داد و با صدای خش داری گفت: "منظورت را فهمیدم. كتكم نزن."
لحظه ای بعد، دوباره در مقابل حاكم ایستاده بود.
صدای خشن و رنج آوری بلند شد كه: "اسم؟"
زندانی كه با تمام وجود سعی داشت جواب معقولی بدهد و از عصبانیت مجدد حاكم جلوگیری كند با شتاب، پرسید: "اسم من؟"
حاكم با متانت گفت: "اسم خودم را كه می دانم. خودت را احمق تر از آنچه هستی نشان نده. بله، اسم تو."
زندانی شتابان جواب داد: "یسوعا (Yeshua)."
"كنیه؟"
"ناصری (Ha - Nostri)."
"اهل كجایی؟
زندانی، كه با سر اشاره می كرد تا نشان دهد ناحیه ی جلیل در منطقه ای دوردست، در سمت راست او و شمال آنجا واقع شده، پاسخ داد: "جلیل (Gamala)."
"پدر و مادرت كیستند؟"
زندانی فوراً جواب داد: "دقیقاً نمی دانم. والدینم را به یاد ندارم. به من گفته اند كه پدرم اهل سوریه بود..."
"ساكن كجا هستی؟"
زندانی با شرمساری گفت: "خانه ای ندارم. از شهری به شهری می روم."
حاكم گفت: "این حرف را می توان خلاصه تر زد. در یك كلام، ولگرد هستی،" و سپس پرسید: "قوم و خویش داری؟"
"نخیر، نه. هیچ كس را در دنیا ندارم."
"خواندن و نوشتن می دانی؟"
"بله."
"زبانی غیر از كلدانی بلدی؟"
"بله، یونانی."
یكی از پلكهای ورم كرده باز شد و چشم پُر دردی در زندانی خیره نگریست. چشم دیگر بسته ماند.
پیلاطس به یونانی گفت: "پس قصد داشتی ساختمان هیكل اورشلیم را ویران كنی و مردم را به این كار تحریك كردی؟"
"هرگز، انسان نیـ..." وحشت بر چهره ی زندانی مستولی شد چون نزدیك بود دوباره كلمه ی نادرستی به كار ببرد: "سرور من، هرگز در زندگی قصد ویرانی هیكل را نداشتم و هرگز هم سعی نكرده ام كسی را به این كار بیهوده تحریك كنم."
در چهره ی منشی، كه روی میز كوتاهی خم شده و شواهد و ادله را ثبت می كرد، نگاهی از تعجب دیده شد. سرش را بلند كرد، ولی دوباره فوراً آن را به زیر انداخت و متوجه پوست خود كرد.
"برای روز عید، انواع و اقسام آدمهای مختلف به این شهر می آْیند. در میانشان جادوگر، منجك، غیب گو و جانی پیدا می شود." حاكم، كه آهنگ صدایش یكنواخت بود، ادامه داد: "درغگو هم در میانشان هست. تو، مثلاً یك دروغگویی. در اینجا به روشنی نوشته شده: او مردم را به ویرانی هیكل تحریك كرد. شهادت شاهدان هم همین است."
"این انسانهای نیك،" زندانی كه با این عبارت سخن خود را آغاز كرده بود، با عجله افزود: "سرور من، نادان اند و حرفهای مرا یكسر تحریف كرده اند. ترسم از آنست كه این اشتباه برای مدت زیادی ادامه پیدا كند. و همه اش بخاطر اینست كه او گفته های مرا به درستی منعكس نكرد."
سكوت حكفرما شد. هر دو چشم پر درد، با نگاه سنگینی به زندانی خیره شده بود.
پیلاطس با لحنی آرام و یكنواخت گفت: "پست فطرت، برای آخرین بار تكرار می كنم. دیوانه بازی را كنار بگذار، چیز چندانی درباره ی تو نوشته نشده، ولی همان كه نوشته شده برای اعدامت كافی است."
زندانی كه تلاش می كرد حرفهایش قانع كننده باشد، گفت: "نه، نه، سرور من. این مرد همه جا با پوست بزش مرا دنبال می كرد و بی وقفه می نوشت. یكبار به پوست او نگاهی كردم و به وحشت افتادم. یك كلام از آنچه نوشته شده بود از من نبود. به او
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
التماس کردم ، لطفا این پوست را بسوزان ! ولی او آن را ازدست من قاپید وفرار کرد .»
پیلاطس ، که دستانش را به شقیقه هایش می برد ، با دلزدگی پرسید : «منظورت کیست ؟»
زتدانی مشتاقانه جواب داد :«متی باجگیر ، او یک خراج گیر بود .اولین بار او را در جاده ی بیت لحم ، سرگذر باغ انجیر ، دیدم وبا او حرف زدم . در آغاز مودب نبود و حتی به من اهانت کرد ، یا شاید گمان داشت که اگر سگ خطابم کند به من اهانت کرده . »
زندانی خندید :«من فکر می کنم سگ حیوان بدی نیست ، در نتیجه حرف او به من برنخورد...»
منشی از نوشتن باز ایستاد و دزدکی نه به زندانی که به حاکم نظرانداخت .
یسوعا ادامه داد :«البته بعد از آنکه حرفهای مرا شنید ، کمی نرمتر شد و درپایان کار ، پولهایش را بدور ریخت وگفت که با من به سفر خواهد آمد ...»
پیلاطس با یکی از لبهایش خندید .درحالیکه دندانهای زرد خود را بیرون می انداخت ف رو به منشی اش چرخید و گفت : «اه ، ای شهر اورشلیم !چه حکایتها داری ! شنیدید ، یک باجگیر پول خود را دورریخته !»
منشی که نمی دانست چه باید جواب بدهد ، تنها به خنده ای در قبال خنده ی پیلاطس اکتفا کرد .
یسوعا ، در توضیح عمل غریب متی باجگیر ، افزود که :« و او گفت که از آن پس از پولهایش منزجر شده و از آن لحظه تا به حال همدم من بوده ...»
حاکم ، که بی صدا نیشخند می زد ، اول به زندانی و سپس به آفتابی نظر انداخت که در منتهی الیه سمت چپ او بی رحمانه از فراز مجسمه های سوارکاران میداناسب دوانی سر برمی آورد ، و آنگاه ، به ناگهان ، در لحظه ای از حالت تهوعی پر درد ، به نظرش رسید که ساده ترین راه حل قضیه اینست که این رذل غریب را با دو کلمه ی «اعدامش کنید » از مهتابی مرخص کند . محافظین را نیز مرخص کند ودالان را ترک گوید ؛ به اندرون پناه ببرد ؛ دستور بدهد اتاق را تاریک کنند ؛روی تختش بیفتد ؛آب خنک بخواهد ؛ با صدایی رقت آور و شکوه گر ، سگ خود ، بنگا را فرا خواند و از او درباره ی درد نیمه ی سر خود تسلی بجوید . ناگهان فکر وسوسه انگیز زهر به ذهن حاکم راه یافت .
مدتی بی حرکت به زندانی خیره شد و دردمندانه سعی کرد به خاطر آورد چرا زیر این آفتاب صبحگاهی بی ترحم اورشلیم ، این مرد ، با صورتی مجروح ، پیش او ایستاده است وچه سوال دیگری از او باید پرسید .
مرد دردمند ، چشمان خود را که می بست با صدایی خش دار پرسید :«متی باجگیر ؟»
جواب دلخراش و بلند این بود که :«بله ، متی باجگیر .»
«پس تو بالاخره برای مردمی که در صحن هیکل مجتمع بودند ، درباره ی هیکل سخنرانی کردی یا نه ؟»
صدایی که پاسخ داد ، گویا بر فرق سر پیلاطس ضربه میزد و سخت شکنجه اش می کرد و چنین می گفت :« سرور من ، گفتم که چگونه معبد باورهای کهنه فرو خواهد ریخت و معبد تازه ی حقیقت بنا خواهد شد . از این کلمات استفاده کردم که حرفم را بهتر بفهمند .»
«چرا ولگردی مثل تو باید با صحبت درباره ی حقیقت ، یعنی مطلبی که درباره اش هیچ نمی داند ، مزاحم مردم بازار شود ؟اصلا بگو ببینم حقیقت چیست؟»
با گفتن این کلمات ، حاکم فکر کرد :«بله خدایان ! این محکمه ای قانونی است و از او سوالی نا مربوط پرسیده ام ...ولی ذهنم دیگر در اختیارم نیست ...» دوباره تصویر جامی مملو از محلول سیاه به ذهنش راه یافت :«زهر ، به کمی زهر نیاز دارم .»
و دوباره صدا را شنید که می گفت :« در این لحظه ، مهمترین حقیقت این است که سر شما درد می کند واین درد چنان شدید شده که افکار هراس آمیزی را درباره ی مرگ به ذهنتان آورده . نه تنها وضعیت شما اجازه نمی دهد که با من صحبت کنید ، بلکه حتی نگاه کردن به من هم زجرتان می دهد . به همین خاطر ، من مثل شکنجه گر شما شده ام و این مسئله ناراحتم می کند .شما حتی قادر به فکر کردن هم نیستید و تنها به دیدن سگتان ، که به وضوح تنها موجود مورد علاقه ی شماست ، رغبت دارید . ولی درد چندان طول نخواهد کشید و بزودی سردردتان خوب خواهد شد .»
منشی دست از یادداشت کردن برداشت و به زندانی خیره شد .
پیلاطس با چشمان دردکشیده اش به بالا نگاه کرد ودید چگونه آفتاب بر فراز میدان اسب دوانی می تابد و چگونه شعاعی از آن لابلای دالان رسوخ کرده است و به سوی صندل وصله شده ی یسوعا خزیره است و چگونه مرد خودش را از زیر نور آفتاب کنار کشیده است .حاکم برخاست و سرش را میان دو دست گرفت . چهره ی اصلاح شده و زرد گونه اش را وحشت فرا گرفت .با کوششی ارادی ، قیافه اش را آرام کرد و دوباره در صندلی خود فرو افتاد .
زندانی در تمام این لحظات به صحبت خود ادامه داد و منشی که کار نوشتن را ول کرده بود گردن خود را مانند غازی دراز می کرد ، مبادا کلمه ای را نفهمد .
زندانی با نگاهی محبت آمیز به پیلاطس ، ادامه داد :« می بینید ، تمام شد .چقدر خوشحالم ، سرور من ، پیشنهاد می کنم برای مدتی کاخ را ترک کنید و در این اطراف ، یا در باغ و یا در اطراف کوهستان الوئنا گردش کنید . البته رعد و برقی خواهد شد .»
زندانی ، با چشمانی نیمه بسته ، به آفتاب نگاهی کردو گفت :«کمی دیرتر ، البته ، نزدیکهای غروب ، قدم زدن برایتان بسیار خوب است و من هم خوشحال خواهم شد اگر در خدمتتان باشم . افکار جدیدی به ذهنم رسیده که گمان می کنم مورد علاقه ی شما هم باشد؛ مایلم آنها را با شما در میان بگذارم ؛ مخصوصا که به نظرم آدم بسیار باهوشی هستید .»
منشی مانند مرده ای رنگ باخت و پوست از دستش به زمین افتاد . زندانی که دیگر کسی جلودارش نبود ،ادامه داد :« گرفتاری تو اینست که ذهنت بیش از حد محدود است مهمتر اینکه ، ایمان خودت را به انسانها یکسر از دست داده ای .باید پذیرفت که همه ی زندگی را نباید وقف یک سگ کرد . سرور من ، تو زندگی حقیری داری !» به اینجا که رسید ، تنها به لبخندی اکتفا کرد .
منشی تنها در این فکر بود که آیا به راستی باید آنچه را می شنود باور کند ؟چاره ای جز قبول کردن نداشت .خواست پیش بینی کند که خشم خروشان حاکم چگونه به این گستاخی بی سابقه ی زتداتی پاسخ خواهد داد .با آنکه منشی به خوبی حاکم را می شناخت ، ولی حدسش این بار بر خطا رفت .
صدای خشن و شکسته ی حاکم به زبان لاتین ناله ای کرد که :«دستهایش را باز کنید .»
یکی از سربازان ملتزم رکاب ، نیزه ی خود را به زمین کوبید وآن را به پهلو دستی خود سپرد و نزدیک شد و بندهای زندانی را باز کرد .منشی پوست خود را از زمین برداشت و تصمیم گرفت فعلا نه چیزی بنویسد و نه از چیزی تعجب کند .
پیلاطس ، با متانت ، به زبان لاتینی گفت :« نکنه که تو طبیب بزرگی هستی؟»
زندانی که حق شناسانه مچهای ورم کرده وکبود شده و ضرب دیده ی خود را می مالید ، در پاسخ گفت : نخیر ، سرورم ، من طبیب نیستم .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چشمان خیره ی پیلاطس که دیگر خسته نبود،از زیر پلک ها به چشمان زندانی افتاد.چشمان حاکم با برق مألوف می درخشید.
حاکم گفت:"من که با تو نبودم.مگر لاتین هم می دانی؟"
زندانی جواب داد:"بله ،می دانم."
رنگ به رخسار زرد پیلاطس بازگشت و به لاتین پرسید:"از کجا فهمیدی که می خواستم سگم را صدا کنم؟"
زندانی به لاتین جواب داد:"خیلی ساده ......دستان خود را در هوا تکان دادید..."_زندانی حرکت دست حاکم را تکرار کرد_"مثل این بود که به چیزی دست می کشیدیدو لب هایتان هم..."
حاکم گفت:"درست است."
سکوت حکمفرما شد.سپس پیلاطس سؤالی به زبان یونانی طرح کرد:"پس تو طبیب هستی؟"
جواب مشتاقانه ی زندانی این بود که:"نه،نه،باور کنید نیستم."
"بسیار خوب،اگر مایلی آن را مخفی نگه داری،عیبی ندارد.به پرونده چندان ربطی ندارد.پس ادعا می کنی که هرگز مردم را به خراب کردن.... سوزاندن یا نابودی هیکل،یا هر کار دیگری ،تحریک نکرده ای؟"
"سرور من،تکرار می کنم،هرگز کسی را به چنین کاری تحریک نکرده ام.مگر ناقص العقل به نظر می رسم؟"
حاکم ،با خنده ای مشئوم،به آرامی جواب داد:"نخیر ،به نظر نمی رسی.بسیار خوب،قسم بخور که چنین کاری نکردی."
زندانی که تازه دستش باز شده بود با عجله پرسید:"به چه چیزی می گویید قسم بخورم؟"
حاکم جواب داد:"به زندگانی خودت قسم بخور.زمان قسم خوردن به آن واقعا نزدیک شده؛چون حتما می دانی که زندگانی ات به نخی بسته است!"
زندانی پرسید:"سرورر من،مبادا فکر کنی که تو آن را به نخی بسته ای. اگر اینطور فکر می کنی،در اشتباهی."
پیلاطس از خشم به خود لرزید و از لا به لای دندان های کلید شده اش گفت:"اما من می توانم این نخ را ببرم."
زندانی که در مقابل آفتاب دستهایش را سایه بان صورتش کرده بود،گفت:"در این باره هم اشتباه می کنی.گمان می کنم قبول داشته باشی که تنها کسی می تواندنخ را قطع کند که خودش زندگی مرا به آن بسته."
حاکم خنه کنان پاسخ داد:"بله،بله،دیگر تردیدی ندارم که زبان درازان بیکار اورشلیم دور برت را گرفته اند.نمی دانم چه کسی زبانت را دراز کرده،ولی هر که بوده،کارش را خوب انجام داده.راستی بگو ببینم؛آیا درست است که از دروازه ی سوسیم(Susim)و سوار بر خری وارد اورشلیم شدی و مشتی اوباش مانند پیغمبری از تو استقبال کردند؟"در اینجا،حاکم به پوست لوله شده ای اشاره کرد.
زندانی با شک به حاکم خیره شد و گفت:
"خری ندارم،سرور من؛قطعا از دروازه ی سوسیم وارد اورشلیم شدم و پای پیاده وتنها،به استثنای البته منی باجگیر،به شهر آمدم و کسی هم صدایی بر نیاورد،چون در آن زمان هیچ کس در اورشلیم مرا نمی شناخت."
حاکم بی آنکه لحظه ای نگاه خود را از زندانی بردارد ادامه داد:"آیا شخصی به نام دیزماس(Dismas)یا هستاس(Hestas) یا شخص سومی به نام یرابا(Bar-Abba) را می شناسی؟"
زندانی جواب داد:"این انسان های نیک را نمی شناسم."
"آیا حقیقت را می گویی؟"
"آری."
"بگو ببینم،چرا همیشه تعبیر "انسان نیک"را به کار می گیری؟ آیا همه را به همین عنوان خطاب می کنی؟"
زندانی گفت:"بله،همه را، روی زمین انسان شروری وجود ندارد."
پیلاطس،خنده کنان گفت:"برای من که این حرف عجیبی است. ولی شاید من بیش از حد از زندگی بی خبرم"_رو به منشی کرد و گفت_"لازم نیست یادداشت برداری."منشی البته از مدت ها قبل چیزی ننوشته بود.دوباره رو به زندانی کرد:
"آیا این حرف را در یکی از کتب یونانی خواندی؟"
"نخیر،خودم در ذهن خودم به این نتیجه رسیدم."
"و پیام تو همین است؟"
.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
آری
مثلا سرجوخه مارک مورییلوم چی او هم انسان نیکی است
زندانی جواب داد بله ولی این هم درست است که او آدم ناخرسندی است از زمانی که انسانهای نیکی صورتش را ناقص کردند او خشن و بی رحم شده راستی چه کسی او را ناقص کرد
پیلاطس جواب داد این یکی را با کمال میل به تو خواهم گفت چون خودم شاهد قضیه بودم این انسانهای نیک تو مانند سگانی که به جان خرس می افتند به جان او افتادند آلمانها به گردن و دست و پای او آویزان بودند یک فوج پیاده نظام به تله افتاده بودند و اگر فوج سواری که فرمانده اش من بودم حلقه محاصره را نمی شکست دیگر مورپیلومی در کار نبود که توی فیلسوف او را ببینی این وقایع در نبرد ایدیستاویزو (idistavizo) در دره باکره ها ( virgin ) صورت گرفت
زندانی تاملی کرد و گفت تردیدی ندارم که اگر با او کمی صحبت کنم تغییری عمیق خواهد کرد
پیلاطس گفت گمان نکنم فرمانده لژیون خیلی خوشش بیاید که تو خودسرانه با یکی از سربازان یا افسرانش صحبت کنی خوشبختانه نزد ما اینگونه کارها جدا ممنوع شده و اولین کسی که مانع این کار تو شود خود من خواهم بود
در همان لحظه پرستویی به داخل دالان پرید سقف طلا کاری را دور زد پایین تر آمد تقریبا نوک پرش به صورت یکی از مجمسمه های برنز سایید و برفراز یکی از ستونها ناپدید شد شاید به این قصد که در آنجا لانه کند
با پرواز پرنده فرمانی در ذهن حاکم شکل گرفت و به تدریج وضوح و روشنی یافت فرمان از اینقرار بود سرور پرونده فیلسوف سرگردان یسوعا ملقب به ناصری را بررسی کرد و اتهامات جنایی واره علیه او را احراز ننمود به طور مشخص هیچ گونه رابطه ای میان فعالیتهای یسوعها و آشوبهای اخیر اورشلیم یافت نشد فیلسوف سرگردان بیمار روانی تشخیص داده شد در نتیجه حکم صادره از سوی سنهدرین تالی قابل ابرام نیستاما به لحاظ احتمال خطر اشوب ناشی از تعلیمات ابلهانه و خیالپردازانه یسوعا حاکم او را از اورشلیم نفی بلد کرده به حبس در قیصریه استراتونووا ( caesarea stratonova ) در مدیترانه که در ضمن موطن و محل اقامت خود حاکم است محکوم می کند
تنها این می ماند که متن فرمان را به منشی دیکته کند
بالهای پرستو بر فراز سر سرور پرپری زد و پرنده بسوی کوهستان و دیار آزادی پرواز کرد حاکم به بالا نگاه مرد و زندانی را از نظر گذراند و دید پشته ای از غبار به گرد زندانی حلقه زده
حاکم از منشی پرسید اتهامات این مرد همین است
منشی پوست دیگری به حاکم داد و به رغم انتظار حاکم گفت متاسفانه خیر
حاکم چهره در هم کشید و پرسید دیگر چیست
با خواندن شواهد جدید حالت حاکم تغییر کرد یا بخاطر خونی که مجددا به سر و گردنش هجوم می آورد و یا به علل دیگر به هر حال رنگ پوستش از زرد به خرمایی تیره تغییر کرد و چشمانش از حال رفته به نظر آمد بی شک فشار خون حاکم دوباره بالا رفته بود شقیقه هایش می زد و دیدش نیز مختل شده بود ظاهرا به نظرش می رسید که سر زندانی محوشد وسر دیگری به جای آن نشست که هم طاس و هم به نیمتاجی زرین و خاردار مزین بود زخم ندهین شده کبود و گردی پوست پیشانی اش را مشکافت دهانش فرو رفته بود و بی دندان لب پایینش متغیر بود و آویزان پیلاطس این احساس را داشت که ستونهای صوریتی ومهتابی اش وسقف ساختمانهای اورشلیم و باغهای زیر مهتابی همگی یکباره ناپدید شدند و در انبوه فشرده ای از شاخ و برگ سبز درختان سرو فرو رفتند قدرت شنوایی اش عجیب تغییر کرده بود از دور دست انگار صدای خفه و هشدار دهنده شیپورهایی شنیده می شد صدای تو دماغی آشکاری به گوش می رسید که با تکبیر می گفت قانون مربوط به توهین به مقام سلطنت
اندیشه های عجیب و سریع و نامربوط از ذهنش گذشت از دست رفته ام سپس آنها از دست رفته اند و آنگاه احساس پوچی درباره فناناپذیری به او دست داد که نفس تفکر درباره آن موجد غم و اضظراب تحمل ناپذیری می شد
پیلاطس زاست نشست و خیالات را از خود راند و دوباره به مهتابی خیره شد و بار دیگر چشمان زندانی به چشمانش افتاد
حاکم با نگاه غریبی به یسوعا به سخن در آمد گوش کن ناصری حالتش جدی بود ولی از چشمانش اضطراب می بارید آیا هرگز چیزی دربار سزار گفته ای جواب بده آیا چینین چیزی گفتی یا .. نه پیلاطس روی کلمه نه تاکید فراوانی کرد و تاکیدش به به مراتب بیشتر از آن چیزی بود که در این نوع بازپرسیها رسم است و گویا میخواست با این کار و با نگاهی که به زندانی انداخت فکر معینی را دز ذهن زندانی برانگیزاند
زندانی گفت بیان حقیقت هم ساده و هم لذتبخش است
پیلازس که نزدیک بود از عصبانیت خفه بشود فریاد زد نمی خواهم بدانم که از گفتن حقیقت لذت می بری یا نه تو چاره ای جز این نداری که حقیقت را به من بگویی ولی وقتی صحبت می کنی هر کلمه را بسنج البته اگر نمی خواهی به مرگ دردناکی بمیری
کسی نمی دانست در مغز حاکم یهودا چه می گذرد ولی او به خود این اجازه را داد که دستان خود را ظاهرا برای ایجاد سایبانی در مقابل اشعه آفتاب بالا ببرد و در پناه دستان خود را ظاهرا برای ایجاد سایبانی در مقابل اشعه آفتاب بالا ببرد و در پناه دستان خود با نگاهی به زندانی سرنخی به او بدهد
پس این سوال را جواب بده ایا شخصی را به نام یهودا اسخریوطی ( judas of karioth ) می شناسی و اگر هرگز با او صحبت کرده ای درباره سزار به او چه گفتی
زندانی با خوشرویی گفت قضیه از این قرار بود پریشب نزدیک هیکل با جوانی آشنا شدم که نامش یهودا بود و از اهالی شهر اسخریوط مرا به منزلش در شهر تختانی دعوت کرد و شامی به من داد
پیلاطس با شعله ای شیطانی در چشمانش پرسید ایا او انسان نیکی است
زندانی تاید کرد که انسانی بسیار نیک و جدا مشتاق یاد گرفتن او به عقاید من جدی ترین علاقه را نشان میداد و مرا با آغوش باز پذیرفت
پیلاطس که با چشمی پر برق به زندانی دندان قروچه می رفت گفت شمعها را روشن کرد
بله یسوعا حیرت زده از میزان اصلاع حاکم ادامه نظراتم را درباره حکومت جویا شد این مسله جدا مورد علاقه او بود
پیلاطس پرسید و تو چی گفتی و آیا خواهی گفت که حرفهایت را فراموش کرده ای ولی از همان زمان نوعی ناامیدی در صدای پیلاطس محسوس بود
زندانی ادامه داد از جمله گفتم که هر نوع قدرت به هر حال خشونتی است علیه مردم و زمانی فراخواهد رسید که نه سزار و نه هیچ انسان دیگری حاکم نخواهد بود انسان به ملکوت حقیقت و عدالت گام خواهد گذاشت جایی که به هیچ گونه قدرتی نیازی نخواهد بود
ادامه بده
زندانی گفت همه اش همین بود بعد از آن کسی به داخل اتاق دوید دستانم را بست و زندانی ام کرد
منشی که نمی خواست حتی یک کلمه را هم از قلم بیندازد با عجله روی پوست می نوشت
پیلاطس با صدایی خشن و دردمند بانگ برآورد که در اینجا هرگز حکومتی به کمال حکومت امپراطور تیبریوس نبرده و نخواهد بود حاکم بانگاهی پر نفرت به منشی و محافظانش نظر انداخت پیلاطس فریاد زد به تو دیوانه جانی چه مربوط که وارد چنین مباحقی می شوی به منشی رو کرد و گفت محافظان را از مهتابی خارج کن و ادامه داد مرا با این جانی تنها بگذار در اینجا پای مصالح دولتی در میان است
سربازان نیزه خود را کمی بالا بردند و با قدمهای منظم پوتینهای میخ دار خود از مهتابی به سوی حیاط رفتند و منشی به دنبالشان خارج شد
برای چند لحظه تنها صدای فواره ها سکوت مهتابی را می شکست پیلاطس به آب نگاه میکرد که چگونه در اوج فواره قطره قطره می شود و باظرافت به اطراف می پاشد
زندانی اولین کسی بود که صحبت کرد
می بینم که در نتیجه صحبتهای من با آن جوان اسخریوطی مشکلاتی پیش آمده سرور من احساس می کنم سرنوشت بدی انتظارش را می کشد و عمیقا برایش احساس تاسف می کنم
حاکم با لبخند غریبی جواب داد گمان می کنم در این دنیا کس دیگری باشد که تو باید بیشتر از یهودای اسخریوطی به حالش تاسف بخوری و سرنوشتی به مراتب بدتر از سرنوشت یهودا در انتظارش است پس مارک موریپلوم یک قاتل بی رحم مردمی که می بینم حاکم به صورت مجروح یسوعا اشاره کرد تو را بخاطر عقایدت مضروب کرده اند و دزدانی مانند دیزماس و هستاس که با همپالکیهایش چهار سرباز را کشتند و بالاخره یهودا این جاسوس کثیف همه انسانهای نیکی هستند
زندانی جواب داد بله
و آیا ملکوت حقیقت فرا خواهد رسید
یسوعا با اطمینان جواب داد خواهد آمد سرور من
هرگر نخواهد آمد پیلاطس این جمله را با چنان صدای مهیبی فریاد زد که یسوعا یکه خورد سالها پیش در دره ویرجینر پیلازس به همین صدا به سواران خود فرمان داده بود قطعه قطعه شان کنید قطعه قطعه شان کنید آنها موربیلوم غول را اسیر کرده اند و بار دیگر صدای میدان مشق خود را بالا برد و کلمات را چنان ادا کرد حیاط هم شنیده میشد جانی جانی جانی و سپس در حالیکه صدای خورد را پایین آورده بود پرسید یسوعای ناصری آیا به هیچ یک از خدایان ایمان داری
یسوعا جواب داد خدا یکی اسن من به او ایمان دارم
پس به درگاه او دعا کن خوب هم دعا کن در اینجا صدای پیلاطس دوباره پایین آمد و با غمی ناشناخته ناگهان پرسید البته فایده ای نخواهد داشت همسر داری
نه مجردم
حاکم که شانه هایش را مانند زمانی که آدم سردش است بالا می کشید و دستهایش را مانند زمانی کع آدم دستش را میشوید بهم می مالید زمزمه کرد من از این شهر نفرت دارم فکر میکنم اگر تو را قبل ازملاقاتت با یهودای اسخریوطی میکشتند بهتر بود
تقاضای غیر منتظره زندانی که با صدایی پر اضطراب بیان شد این بود شما باید مرا آزاد کنید سرور من حالا متوجه میشوم که قصد دارند مرا بکشند
وقتی حاکم چشمان پر خون خود را به طرف یسوعا چرخاند درد صورتش را مچاله کرد حاکم گفت تو ای بدبخت تصور می کنی یک حاکم رومی میتواند به آزادی مردی فرمان دهد که حرفهای تو را می زند آه خدایان خدایان آیا گمان می کنی من حاضرم جای تو را بگیرم من عقاید تو را باور نمی کنم خوب به حرفهایم گوش کن اگر ار این لحظه به بعد حتی یک کلمه حرف بزنی و یا سعی کنی با کسی صحبت کنی خودت می دانی تکرار می کنم خودت می دانی
سرور من
ساکت پیلاطس که چشمانش دوباره پرستویی را که به زیر ستونها آمده بود دنبال می کرد فریاد زد بیایید
منشی و محافظان به سر جاهای خود بازگشتند و پیلاطس اعلام کرد که حکم سنهدرین تالی را درباره متهم یسوعا ناصری ابرام کرده است و منشی گفته های پیلاطس را می نوشت
لحظه ای بعد سرجوخه مارک وریبلوم در مقابل حاکم ایستاده بود حاکم به او دستور داد مجرم را تحویل فرمانده پلیس مخفی دهد و این فرمان حاکم را گوشزد کند که یسوعا ناصری را باید از دیگر مجرمان جدا نگاه داشت و فرمانده پلیس مخفی نباید با یسوعا صحبتی کند و یا سوال او را جواب دهد که تخلف از دستور موجب مجازات شدید خواهد شد
با اشاره ای از سوی مارک محافظان یسوعا را دور کردند و از مهتابی بیرون بردند
بعد از مدتی حاکم جوان زیبارویی را به حضور پذیرفت که محسانی بور داشت و پرهای عقابی به نوک کلاهخودش و پوزبند براق شیری به زره اش آویخته بود و غلاف شمشیر مرصعی به تن و پوتین سه لایه ای به پا داشت که بندهای آن تا زیر زانو می آمد ردایی به رنگ بنفشته از شانه چپش آویزان بود او افسر فرمانده لژیون بود
حاکم از او محل استقرار فوج سباستیان (sebastian) را پرسید فرمانده به اطلاع رساند که فوج مزبور مسولیت حفاظت از میدان مقابل میدان اسب دوانی را به عهده دارد یعنی جایی که احکام مجرمان به مردم ابلاغ میشد
حاکم به فرمانده دستور داد دو دسته از فوج روم را جدا کند یکی از آنها تحت فرماندهی موریبلوم وظیفه خواهد داشت مجرمان و ارابه حامل ابزار جلادان و خود جلادان را به جلجتا ببرد و فراز تپه را تخلیه و محافظت قرار دهد برای همکاری در امر محافظت تپه حاکم از فرمانده خواست تا فوج سوری را به عنوان
گروه سواره نظام کمکی به محل گسیل دارد
وقتی فرمانده مهتابی را ترک کرد حاکم به منشی فرمان داد تا رییس سنهدرین دو تن از اعضای این شورا و فرمانده گارد محافظ هیکل اورشلیم را به کاخ احضار کند واحضار کرد که مایل است ملاقات طوری ترتیب داده شود که او بتواند قبل از دیدار با همه آنها رییس سنهدرین را به طور خصوصی ببیند
فرامین حاکم به فوریت و دقت اجرا شد و آفتاب که آن روزها اورشلیم را به شدت خاصی می گداخت هنوز به اوج خود نرسیده بود که ملاقات بین حاکم و یوسف قیافا ( joseph caiaphas ) رییس سنهدرین و کاهن اعظم یهودا صورت پذیرفت آنها در راهروی مشرف به باغ و بین دو شیر و مرمری که سوی راه پله ها قرار داشت ملاقات کردند
در باغ سکوت حکمفرما بود ولی به محض اینکه حاکم از دالان به مهتابی آفتاب گرفته پاگذاشت همان مهتابی مشرف به باغ پر از نخل با تنه های پر از نخل با تنه های غول پیکر و فیل آسا همان مهتابی که از آن می شد تمام اورشلیم شهر منفور پیلاطس با پلهای معلق و قلعه ها را دید و بدتر از همه می شد هیکل اورشلیم را دید که توده مرمری به هیات پله ای از اژدهای طلایی جای سقف آن بود قدرت شنوایی قوی حاکم صدایی را از آن پایین شنید جایی کع دیواری سنگی مهتابیهای پایینی باغ قصر را از میدان شهر جدا می کرد صدای زمزمع ای که اینجا و آنجا اصواتی ضعیف ناله و نیم فریاد آن را می شکست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
حاکم متوجه شد که جمعیت بی صبرانه منتظر اعلام فرمانها هستند و آبکشها با فریاد آب می فروشند
حاکم اول کاهن اعظم را به مهتابی دعوت کرد تا از حرارت بی رحم آفتاب پناهی بیابند ولی قیافا مودبانه عذرخواست و توضیح داد که در شب عید چنین کاری برای او مسیر نیست
پیلاطس ردایش را از روی کله رو به طاسی اش کشید و صحبت را که به زبان یونانی صورت می گرفت آغاز کرد
پیلاطس خاطرنشان کرد که مسله یسوعا ناصری را بررسی کرده و حکم اعدام را ابرام کرده است در نتیجه کسانی که امروز قرار است اعدام شوند همان سه دزد هستاس و دیزماس و برابا هستند و این مرد دیگرد به نام یسوعا ناصری دو نفر اول که مردم را به شورش علیه سزار تحریک می کردند توسط مقامات رومی بازداشت شده اند لاجرم مسولیت آنها به عهده حاکم است و نیازی به بحث درباره آنها نیست ولی دو نفر آخر یعنی برابا و ناصری توسط مقامات محلی بازداست شده اند و سنهدرین آنها را محاکمه کرده براساس قانون و سنت موجود یکی از این دو مفر را باید به یمن عید فصح عفو کرد حاکم مایل ایت بداند سنهدرین کدام یک از این دو زندانی برابا یا ناصری را مورد عفو قرار خواهد داد
قیافا سرخود را به نشانه آنکه متوجه سوال شده کمی خم کرد و جواب داد سنهدرین مستدعی عفو برابا است
حاکم به خوبی از قبل می دانست که جواب کاهن اعظم همین خواهد بود مشکل کار او نیز این بود که نشکان دهد از این جواب شگفت زده شده است
این کا را پیلاطس با تبحر انجام داد ابروها به سوی پیشانی مغرورش بالا رفت و حاکم با تعجب مستقیم به چشمان کاهن اعظم خیره شد
حاکم با متانت شروع به صحبت کرد باید اذعان کنم که جواب شما باعث تعجب من شد مبادا سو تفاهامی پیش آمده باشد
پیلاطس تاکید کرد که دولت روم به هیچ وجه قصد غصب برخی اختیارات محلی کاهنان را ندارد کاخن اعظم به این نکته نیک واقف است ولی در این مورد مشخض ظاهرا اشتباه آشکاری رخ داده و طبعا دولت روم در تصحیح این اشتباه ذی نفع است جرایم برابا و ناصری از لحاظ شدت و وخامت قابل قیاس نیستند اگر دوی که به وضوح دیوانه است متهم است که در اورشلیم و برخی مناطق دیگر سخنرانیهای بی معنی کرده ارتکاب اولی به جرایمی احراز شده که بی نهایت جدی ترند او نه تنها به خود اجازه داده که بی پروا مردم را به شورش دعوت کند بلکه در حین مقاومت در مقاومت در مقابل بازداشت خود یک سرباز را هم به قتل رسانده است برابا بی اندازه خطرناک تر از ناصری است در پرتو این حقایق حاکم از کاهن اعظم می خواهد که در تصمیم خود تجدید نظر کند و مجرم کم خطر تر را که بی تردید همان ناصری است عفو نماید لاجرم
قیافا با لحنی آرام ولی قاطع گفت که سنهدرین همه جوانب را در نظرگرفته تصمیم دادگاه در عفو برابا را تکرار کرد
چطور شد حتی بعد از دخالت من دخالت نماینده روم کاهن اعظم برای سومین بار تکرار کن ببینم
قیافا به آرامی تکرار کرد و برای سومین بار تکرار می کنم که برابا را عفو خواهیم کرد
قال قضیه به همین ترتیب کنده شد و جای بحثی باقی نمانده بود ناصری برای همیشه از دست رفته بود و دیگر کسی نبود که دردهای سرکش و وحشتناک حاکم را شفا بخشد این دردها جز با مرگ چاره نمی شد البته این فکر فورا به ذهن پیلاطس خطور نکرد در وهله اول احصاس اندوه ناشناخته ای مانند آنچه در مهتابی گریبانگریش شده بود تمام وجود حاکم را بر گرفت در پی یافتن دلیل پیدا شدن این حالت برآمد اولیت علت عجیب بود حاکم به ابهام می دانست که هنوز باید به زندانی چیزی می گفت و چه بسا که باید از او بیشتر هم یاد میگرفت پیلاطس این فکر را از خود راند و فکر به همان سرعتی که آمده بود ناپدید شد ناپدید شد ولی آن درد جانکاه مانند رای باقی ماند چون فکر دیگری که در مغزش برقی زده بود نیز نمی توانست آن درد را توضیح دهد فنا ناپذیری فرا رسیده
فنا ناپذیری چه کسی فرا رسیده حاکم نمی دانست ولی فکر غامض فنا ناپذیری باعث شد که به رغم حرارت خورشید لرزه بر اندامش بیفتد
حاکم گفت بسیار خوب پس چنین خواهد شد
با گفتن این عبارات به اطراف نگریت جهان مشهود از نظرش محو شد و تغییر شگفت انگیزی رخ داد بوته بر غنچه گل سرخ ناپدید شد سروهایی که بر مهتابی بالایی شاخه می شایید ناپدید شد همچنین درختان انار و مجسمه سفیدی که در میان سبزیها بود و خود سبزیها به جای آنها انبوه درهم بنفش رنگی ظاهر شد که در میانش خزه تاب می خورد و مثل موج در حرکت بود و پیلاطس هم همراه آن درنوسان بود خشمی بدتر از همه خشمها او را در برگرفت خفه اش می کرد می سوزاندش خشم سترون بودن
پیلاطس گفت دارم خفه میشوم خفه میشوم
با دستی سرد و مرطوب دگمه را از یقه ردای خود پاره کرد و دگمه روی شنها افتاد
امروز واقعا هوا خفقان آور است قیافا که به چهره حاکم که هر لحظه سرخ تر میشد خیره گشته بود و پیش بینی میکرد که هوا هنوز چه گرفتاریها به بار خواهد آورد ادامه داد امسال ماه نیسان واقعا وحشتناک بود
پیلاطس گفت نه خفه شدن من به این دلیل نیست قیافا حضور تو علت خفقان من است سپس پیلاطس در حالیکه چشمان خود را تنگ تر می کرد گفت کاهن اعظم هشدارت می دهم
چشمان سیاه کاهن اعظم که در شیطنت کم از چشمان حاکم نبود برقی زد و چهره اش را حیرت فرا گرفت
با غرور و متنت گفت چه میشنوم حاکم آیاد مرا تهدید می کنی بخاطر حکمی که صادر کرده ام مرا تهدیدم می کنی همان حکمی که تو خودت هم ابرامش کرده ای آیا چنین چیزی ممکن است ما عادت کرده ایم که حکام رومی قبل از آنکه حرفی بزنند به دقت آنرا بسنجند امیدوارم سرور من کسی حرفهای ما را نشنیده باشد
پیلاطس با چشمان مرده اش به کاهن اعظم خیره شد و لبهایش را به نشان خنده گشود و گفت دست بردار کاهن اعظم چه کسی می تواند حرفهای ما را در اینجا شنیده باشد مگر مرا هم مانند آن لات دیوانه ای که امروز زجر کش خواهد شد دیوانه تصور کرده ای قیافا مگر من بچه ام می دانم چه می گویم و با کی حرف می زنم از این باغ و این قصر چنان مراقبت می شود که حتی سوراخی نمانده که موشی از آن به درون بیاید حتی یک موش حتی آن مردک اسمش چیست مردک اسخریوطی شما او را می شناسید نگر نمی شناسید کاهن اعظم اگر آدمی مثل تو سعی می کرد وارد این محل شود از کار خودش سخت پشیمان می شد حرفهای من را باور میکنی کاهن اعظم هشدار می دهم که از این به بعد آرامش نخواهی داشت نه تو نه مردمت پیلاطس به سمت راست اشاره کرد نوک ساختمان هیکل در دور دست می درخشید من پونتیوس پیلاطس سردار نیزه طلایی نشان این را به تو می گویم
قیافای ریش دار بی محابا جواب داد می دانم دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و چشمانش برقی زد قوم یهود میداند که چه کینه و نفرتی از آن داری و می داند که رنجهای فراوانی برایش به ارمغان خواهی آورد ولی هرگز این قوم را نابود نخواهی کرد یهوه حمایتش خواهد کرد و او حرف ما را خواهد شنید سزار عظیم اشان حرف ما را خواهد شنید و از گزند پیلاطس جلاد مصونمان خواهد داشت
پیلاطس جواب داد نخیر با هر کلمه ای که می گفت دردش تسکین می یافت دیگر نیازی به پرده پوشی نبود لازم نبود کلمات را انتخاب کند قیافا از من به سزار شکایتها کرده ای ولی این بار نوبت من است به او پیغام خواهم فرستاد البته نه به معاونش در انطاکیه و نه به روم بلکه مستقیم به کاپری و شخص امپراطور که چطور در اورشلیم شورشیان محکوم شده را از مرگ نجات می دهی و آن وقت دیگر آب از از برکه سلمان به اورشلیم نخواهد رسید کاری که زمانی به خاطر تو می خواستم انجامش دهم نه چیزی که به اورشلیم خواهم داد آب نخواهد بود به یاد داشته باش که بخاطر شما مجبور شدم سپرهایی را که نشان امپرازوری داشت از دیوارها بردارم و سربازانی را انتقال بدهم و خودم بیایم و اداره امور را در دست بگیرم کاهن اعظم حرفهای مرا به خاطر بسپار بیش از یک فوج سرباز در اورشلیم خواهی دید در چهار چوب دیوارهای همین شهر نه تنها تمام فوج فولمیناتا بلکه سوارکاران عرب را هم خواهی دید گربه ها و ناله ها به اسمان خواهد رفت آنوقت به یاد خواهی آورد که برابا را نجات دادی افسوس خواهی خورد که پیامبر صلح را به کام مرگ فرستادی
چهره کاهن رنگ به رنگ شد و چشمانش به سوزش افتاد مانند پیلاطس لبخند بی نشاطی زد و درجواب گفت حاکم آیا به راستی به آنچه گفتی باور داری نه باور نداری این فتنه گر برای اورشلیم صلح به ارمغان نیاورده و شما سرور من این واقعیت را به خوبی می دانید می خواستید او را عفو کنید تا بتواند مردم ما را تحریک کند و دین ما رو منکوب سازد و مردم را به دم شمشیرهای رومی براند ولی تا زمانی که من کاهن اعظم یهودا زنده ام اجازه نخواهم داد که دین ما ملوث گردد و از مردمم حراست خواهم کردی شنید پیلاطس با گفتن این کلمات قیافا دستش رت به طور تهدید آمیزی بلند مرد و گفت هشدارت می دهم حاکم
ساکت شد و دوباره حاکم زمرمه ای شنید انگار جزر و مد دریا بود و به خود دیوارهای باغ هیرودیس کبیر رسیده بود صدا از پایین به بالا موج می زد و گویی بر وای حاکم و صورتش می پیچید از پشت او و از آن سوی کاخ صدای شیپور احضار ضربان سنگین صدها پا و بهم خوردن آهن به گوش می رسید اینها به حاکم نشان می داد که پیاده نظام روم به دستور خود او در حال خروج است تا با اجرای رژه اعدام لرزه بر اندام تمام شورشیان و دزدان شهر ییندازد
کاهن اعظم به آرامی حرف خود را تکرار کرد شنیدید حاکم بی تردید نمی خواهید باور کنم که همه این کارها در اینجا کاهن اعظم هر دو دست خود را بلند کرد و ردای تیره اش از روی سرش پایین افتاد به خاطر آن دزد مفلوک برابا صورت می گیرد
حاکم با پشت مچ دستش پیشانی سرد و مرطوب خود را پاک کرد به زمین خیره شد و به آسمان نگاه کرد و پلکی زد و دید که کره سفید و گدازان بر فرق سرش می تابد و سایه قیاف تقریبا به هیچ تقلیل پیدا کرده است حتی به اندازه دم شیر هم نمی رسد با صدایی آرام و عاری از احساس گفت چیزی به ظهر نمانده صحبت ما گل انداخت ولی به هر حال باید به کارها هم رسید
در حالیکه با چند عبارت اندیشیده از کاهن اعظم عذر خواست از او دعوت کرد تا در سایه ماگنولیا بنشیند و نتظر بماند تا حاکم افراد دیگری را که برای مشورت نهایی لازم اند فراخواند و دستورات دیگری درباره اعدام صادر کند قیافا محترمانه تعظیم کرد دو دست خود را روی سینه گذاشت و تا بازگشت مجدد پیلاطس به مهتابی در باغ منتظر ماند در مهتابی حاکم به منشی خود دستور داد فرماندلژیون و فرمانده گردان و همچنین دو عضو دیگر سهندرین و فرمانده گارد محافظ هیکل را که در اطراف آب نمایی در مهتابی پایین منتظر دعوت بودند به باغ فراخواند پیلاطس اضافه کرد که خودش نیز اندکی دیرتر به آنها خواهد پیوست و توی کاخ از نظر ناپدید شد
در حالیکه منشی ترتیب تشکیل جلسه را می داد حاکم در اتاق تارک شده و پرده کشیده خود با مردی صحبت می کرد که نیمی از صورتش به رغم نبودن نور آفتاب در اتاق زیر نقابی پنهان شده بود صحبت می کرد صحبت آنها بسیار کوتاه بود حاکم چند کلمه ای در گوش مرد نجوا کرد و مرد بلافاصله اتاق را ترک گفت پیلاطس از دالان گذشت و به باغ رفت
در آنجا حاکم در حضور همه کسانی که احضارشان کرده بود با لحنی رسمی و قطع دوباره گفت که حکم اعدام یسوعا ناصری را ابرام کرده است و رسما از سنهدرین جویا شد که به عفو کدام یک از دو زندانی تمایل دارند وقتی گفته شد نام زندانی مورد عفو برابا است حاکم گفت بسیار خوب به منشی دستور داد که این نکته را در صورت جلسه وارد کند به دگمه ای مه منشی ازلابلای شنها پیدا کرده بود چنگی زد و به طور رسمی اعلام کرد که وقتش است
در این زمان حاضرین همگی پله های وسیع مرمری را که دو طرفش گل سرخ بود و بوی دیوانه کننده ای داشت پشت سر گذاشتند همه به طرف دیوارهای کاخ و دری رفتند که مشرف بر میدانی سنگفرش یکدست بود که از انتهای آن ستونها و مجسمه های میدان اسب دوانی اورشلیم دیده میشد
به محض آنکه گروه وارد میدان شد و به بالارفتن از پله هایی پرداخت که به جایگاه چوبی و موقتیی منتهی می شد که در سطحی به مراتب بالاتر از میدان قرار گرفته بود پیلاطس چشمهایش را تنگ کرد و به ارزیابی وضعیت پرداخت
غاصله قرق شده ای که چند لحظه پیش از دیوارهای کاخ تا سکوی موقتی پیموده بود خالی بود ولی در مقابل پیلاطس زمین جای سوزن انداز نداشت جمعیت آن را در خورد بلعیده بود البته اکر دو صف سه ستونی سرباز نمی بود جمعیت به آن گذرگاه و سکو هم هجوم می آورد فوج سباستیان مسول قرق سمت چپ پیلاطس و فوج کمک آیتوریان میول قرق جناح راست بود
پیلاطس که دگمه بی مصرف را در چنگ خود می فشرد و رها می کرد و اخمی در پیشانی داشت از سکو بالا رفا اخم حاکم بخاطر ان نبود که نور آفتاب اذیتش می کرد بلکه می خواست با این کار از دیدن زندانیها احتراز کند که می دانست چندلحظه بعد از پشت سرش به جایگاه هدایت خواهند شد
در لحظه ای که ردای سفید با حاشیه ای سرخ به رنگ خون بر فراز تخته سنگینی که در کناره دریای حمعیت قرار داشت ظاهر شد موجی از صدای آه آه به گوش بی حس پیلاطس خورد صدار از دور از ضلع مشرف بر میدان اسب دوانی با ملایمت آغاز می شد پس از چندی به غرشی طوفان بدل می گشت و یعد از چند ثانیه دوباره فروکش می کرد حاکم با خود فکر کرد مرا دیده اند موج صدا کاملا محو نشد بلکه یکباره به طور غیر متقربه ای اوج گرفت و شدیدتر از قبل اوج و فرود پیدا کرد و علاوه بر موج خیزنده دوم سوتها و فریادهایچند زن مانند کف امواج دریا ورای همهمه جمعیت شنیده میشد پیلاطس فکر کرد حتما به جایگاه آوردنشان و فریادها بی شک مال زنهایی بود که در هجوم جمعیت به جلو زیر دست و پا له شدند
مدتی منتظر ماند می دانس که جمعیت ساکت نخواهد شد مگر احساسات تلنبار شده خود را به نحوی ابراز کند آنوقت آرام خواهند گرفت
وقتی آن لحظه فرا رسید حاکم دست راست خود را به هوا برد و آخرین زمزمه های جمعیت فروکش کرد پیلاطس با نفسی عمیق تا آنجا که می توانسا هوای گرم را فرو بلعید و با صدایی لررزان خطاب به چندین هزار سر بانگ بر آورد که
به نام امپراطور سزار
یکباره صدای آهنین و مقطع هم آوازان به گوشش خورد صدای سربازان سپرها و نیزه ها را بلند کرده بودند و پاسخ خوف انگیزشان را فریاد می کشیدند
زنده باد سزار
پیلاطس با حرکتی سریع سر را رو به خورشید بالا برد احساس میکرد آتش بازی پلکهایش را سوراخ می کند مغزش گویی می سوخت به زبان کلدانی ناپخته کلمات را به طرف جمعیت می پراند
چهار جانی به جرم جنایت تحریک به شورش نقض عمدی قانون و شرک به شرم آورترین شکل اعدام یعنی تصلیب محکوم شده اند حکم اعدام آنها بزودی در جلجتا اجرا خواهد شد اسامی مجرمین عبارت است از دیزماس هستاس برابا ناصری و هر چهار نفر اکنون در مقابل شما ایستاده اند
پیلاطس به طرف راست اشاره کرد و گرچه نمی توانست زندانیان را ببیند ولی می دانست در جایی که باید باشند ایستاده اند
جمعیت با همهمه ای طولانی جواب داد جوابی که هم می توانست ناشی از تعجب باشد و هم ناشی از فراغت خاطر وقتی جمعیت بالاخره ساکت شد پیلاطس ادامه داد
ولی تنها سه نفر اعدام خواهند شد چون براساس سنت و قانون به یمن عید بزرگ فصح امپراطور سزار به پاس عظمتش به انتخاب سنهدرین تالی و تایید حکومت روم زندگی حقیر یکی از این متهمین را به او باز پس خواهد داد
پیلاطس که مشغول قطار کردن کلمات بود یکباره متوجه شد که همهمه جای خود را به سکوت عظیمی داده است نه صدای نفسی شنید نه خش خشی حتی لحظه ای رسید که به نظر پیلاطس چنین آمد که مردم همگی از اطرافش ناپدید شده اند شاید شهر مورد نفرتش مرده بود و او تنها در حالیکه اشعه مستقیم آفتاب می
گداختش و صورتش به طرف آسمان بود آنجا ایستاده بود پیلاطس لحظه ای سکوت کرد و دوباره فریاد زد نام مردی که عنقریب در مقابل شما آزاد خواهد شد
بار دیگر مکثی کرد اسم را هنوز نگفته بود می خواست در ذهن خودش مطمین شود که همه چیز را گفته است چون به خوبی می دانست که به محض بردت اسم مرد خوشبخت شهر مرده زنده خواهد شد و ار آن پس دیگر کسی حرفهایش را نخواهد شنید
پیلاطس بی صدا با خود زمزمه کرد همه اش همین است بله همین است اسم را بگو و در حالیکه " ر " را بر زبان می چرخاند فریاد زد برابا
گویی آفتاب بالای سرش یکباره منفجر شد و گوشش آتش گرفت آتش که می غرید و می نالید و می خندید و جیغ می زد و سوت می کشید
پیلاطس برگشت از کنار جایگاه به طرف پله ها رفت و تنها به تخته های چند رنگ پله نگاه میکرد تا مبادا بلغزد می دانست که پشت سرش رگباری از سکه برنز و خرما جایگاه را می پوشاند و جمعیت عظیم مردم با آرنج به یکدیگر فشار می آورند و یکدیگر را کنار می زنند و سرک می شکند تا شاهد معجزه ای باشند مردی که در چنگال مرگ بود و از آن می زهید سربازان را دیدند که دستان زندانی را بازکردند و ناخواسته باعث درد سوزنده ای در دستهای ورم کرده او شدند و تماشا کردند که چگونه او شکوه کنان و دردکشان به هر حال لبخندی جنون آمیز و بی معنی به لب آورد
پیلاطس می دانست که محافظان اکنون سه زندانی دیگر را از جایگاه به پله های کناری هدایت می کنند و به جاده غربی و از آنجا به خارج شهر و تپه جلجتا می برند پیلاطس وقتی چشمهای خود را باز کرد که از جایگاه پایین آمده بود و پشت آن قرار گرفته بود و می دانست دیگر نمی تواند مجرمان با ببیند
با فروکش کردن غریو جمعیت کلمات نافذ و متمایز از هم منادیان شنیده می شد که یکی به زبان کلدانی و دیگری به زبان لاتین مطالبی را که حاکم از جایگاه اعلام کرده بود تکرار می کردند بعلاوه گوشهایش صدای نامنظم سم اسبان و بانگ روشن و واضح شیپور را می شنید این صدا سوت نافذ پسران در پشت بامها و صدای فریادهای دورباش در پی داشت
سربازی تنها که در محوطه قرق شده میدان ایستاده بود به علامت هشدار سپر خود را تکان داد و با این حرکت حاکم و فرمانده لژیون و محافظان آنها از حرکت باز ایستادند
فوجی از سواره نظام به سرعت وارد میدان شد عرض آن را پیمود از کنار گروهی مردم گذشت و از زیر دیوار پوشیده از تاک وارد کوچه فرعی شد تا از آنجا از کوتاهترین راه به جلجتا برسد
وقتی فرمانده رسته جوانی سوری به کوچکی یک پسر بچه و سیاهی یک مولاتو سواره از مقابل حاکم می گذشت فریادی بلند بر آورد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید اسب سیاه خشمگین و عرق کرده او روی دوپا بلند شود فرمانده در حالیکه شمشیر را غلاف میکرد با شلاق بر گرده اسب کوفت و دو دست اسب پایین آمد و آنگاه بتاخت وارد کوچه فرعی شد پشت سر او سوارکاران به ستون سه در انبوهی از گرد و خاک چهار نعل می تاختند و نوک نیزه های تیزشان به طور منظم بالا و پایین می رفت به سرعت از مقابل حاکم گذشتند صورتهاشان در تقابل با دستارهای سفیدی که به سر داشتند بیش از حد معمول تیره به نظر می رسید خوشحال می خندیدنددندانهاشان برق می زد
فوج گرد و خاک فروانی به هوا کرد و به سرعت به انتهای خیابان رفت و آخرین سواری که از مقابل حاکم می گذشت شیپور براقی حمایل کرده بود
پیلاطس صورتش را با دو دست پوشانده بود تا از گزند گرد و غبار مصون بماند چهره در هم کشید و به راه خود ادامه داد و با عجله به طرف در باغ کاخ روانه شد فرمانده و منشی و محافظان در پی او می آمدند
حدود ده صبح بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 

3

دلیل هفتم

پروفسور گفت:
- بله، ایوان نیکولاییچ عزیز، حدود ساعت ده صبح بود.
شاعر، مثل کسی که تازه از خواب برخاسته باشد، دستی به سر و روی خود کشید و متوجه شد که شب فرا رسیده. آب مرداب سیاه شده بود و قایق کوچکی بر آن می گذشت و صدای پارو و خنده دختری در قایق شنیده می شد. مردم کم کم به خیابان آمده بودند و بر نیمکتهای سه طرف میدان نشسته بودند، اما در قسمتی که دوستان ما گرم گفتگو بودند، کسی نبود.
آسمان فراز مسکو انگار شکوفه باران بود؛ ماه بدر تمام بود، سفید بود، هنوز زرد نشده بود. هوا کمتر دم داشت و صداهایی که از زیر درختان زیزفون می آمد همان صدای لطیف شب بود.
بزدومنی حیرت زده فکر کرد: "چطور متوجه نشدم که داستاشن اینقدر طول کشید؟ شب شده. شاید اصلا داستانی نگفته و من در خواب بودم و همه را به خواب دیده ام؟"
اگر پروفسور داستان را نگفته بود، پس برلیوز هم قاعدتا همان خواب را دیده بود، چون درست در همان لحظه، در حالیکه با دقت به چهره خارجی خیره شده بود، گفت:
- پروفسور، داستان شما خیلی جالب بود، ولی با روایت انجیلها کاملا تفاوت دارد.
پروفسور با لبخندی تحقیرآمیز جواب داد:
- خب البته. شما که دیگر باید بدانید هیچ یک از اتفاقات نوشته شده در انجیلها واقعا اتفاق نیفتاد. اگر قرار باشد انجیلها را یک منبع تاریخی معقول بدانیم...
دوباره لبخندی زد و برلیوز ساکت شد. او دقیقا همین نکته را چندی قبل، وقتی که از خیابان برونا به طرف پاتریارک پاندز قدم می زدند، به بزدومنی گفته بود.
برلیوز جواب داد:
- موافقم، ولی متاسفانه باید گفت که حد هیچ کسی نیست که بتواند صحت روایت شما را هم تصدیق کند.
پروفسور که با اطمینان خاطر دو دوست را با اشاره مرموزی نزدیکتر می خواند، در حالیکه دوباره به لهجه خارجی صحبت می کرد، جواب داد:
- چرا، من براحتی می توانم آن را تصدیق کنم.
دو دوست از دو سو به طرف او خم شدند و چون آغاز صحبت کرد، لهجه خارجی او، که بی هیچ دلیلی می آمد و می رفت – و دلیل آمدن و رفتنش را فقط شیطان می داند – کاملا از بین رفته بود.
"و حقیقت اینست که..." – در اینجا پروفسور با اضطراب به اطراف نگاهی کرد و صدای خود را تا حد نجوا پایین آورد –
- من خودم آنجا بودم. هم در مهتابی، کنار پونتیوس پیلاطس بودم و هم در باغ وقتی با قیافا صحبت می کرد و هم وقتی در جایگاه مخصوص ایستاده بود. البته مخفیانه، یا به قول معروف، ناشناس. خواهش می کنم این را به کسی نگویید و آن را کاملا محرمانه تلقی کنید. هیس...
سکوت حکمفرما شد. رنگ از رخسار برلیوز پرید. با صدایی لرزان پرسید:
- چقدر... گفتید چند وقت است که در مسکویید؟
پروفسور، که اندکی مشوش شده بود، جواب داد:
- همین چند دقیقه پیش وارد مسکو شدم.
تنها در آن لحظه به ذهن دو دوست خطور کرد که مستقیم به چشمان خارجی نگاه کنند. دیدند که چشم چپ او سبز مثل چشم دیوانه ها و چشم راست سیاهش، مرده و بی حرکت است.
برلیوز سرگشته و حیران، فکر کرد:
- پس قضیه روشن است. او یا آلمانی دیوانه ای است که تازه رسیده یا در همین جا و در کنار پاتریارک پاندز به سرش زده! چه ماجرایی!
پس ظاهرا همه چیز قابل توضیح بود. هم صبحانه مرموز با کانت فیلسوف، م مزخرفات مربوط به روغن گل آفتاب گردان و آنوشکا، هم پیش بینی مربوط به قطع شدم کله برلیوز و چیزهای دیگر. خلاصه اینکه پروفسور دیوانه بود.
برلیوز فورا به فکر چاره افتاد. به نیمکت تکیه داد و از پشت سر پروفسور به بزدومنی چشمکی زد که یعنی "دستش بینداز!" ولی شاعر که کاملا گیج شده بود معنی اشاره برلیوز را نفهمید.
برلیوز با ادا و اطوار به پروفسور گفت:
- بله! بله! بله! البته کاملا ممکن است؛ حتی محتمل است. هم قضیه پونتیوس پیلاطس، هم مهتابی و سایر قضایا. تنها آمدید یا با همسرتان؟
پروفسور با دلخوری جواب داد:
- تنها، تنها، من همیشه تنها هستم.
برلیوز، با شیطنت گفت:
- راستی پروفسور، چمدانهایتان کجا است؟ در متروپل (Metropole) است؟ کجا اقامت می کنید؟
آلمانی دیوانه، که چشم سبزش دو دو می زد، به اینطرف و آنطرف پاتریارک پاندز نگاهی کرد و جواب داد:
- کجا اقامت می کنم؟ هیچ جا...
- چی... ولی... کجا زندگی خواهید کرد؟
دیوانه چشمکی زد و به سادگی جواب داد:
- آپارتمان شما!
برلیوز، لرزان گفت:
- من... البته خوشوقت خواهم شد... ولی گمان نکنم در منزل من خیلی راحت باشید... اتاقهای متروپل عالی اند، هتل درجه یکی است...
مرد دیوانه یکباره با خوشحالی از ایوان نیکولاییچ پرسید:
- پس حتما شیطان هم وجود ندارد، نه؟
- و شیطان...
برلیوز که به پشت لو داده بود و پشت سر پروفسور ادا در می آورد، به آرامی زمزمه کرد:
- با او مخالفت نکن...
- چیزی به اسم شیطان وجود ندارد!
ایوان نیکولاییچ که از این بازی احمقانه ذله و گیج شده بود، فریاد می زد و به این ترتیب تمام نقشه های برلیوز را برباد داد:
- و اینقدر ادای روانشناسهای غیرحرفه ای را هم درنیاور!
با شنیدن این حرفها، دیوانه چنان خنده ای سر داد که گنجشکان درختی که آن سه زیرش نشسته بودند، حیرت زده گریختند.
پروفسور که از خنده به خود می پیچید گفت:
- خیلی جالب است! درباره هر چیزی که از شما می پرسم می گویید وجود ندارد.
یکباره خنده اش بند آمد و مثل معمول دیوانگان از افراط به تفریط گرایید و با عصبانیت و خشونت فریاد کشید:
- پس فکر می کنید شیطان وجود ندارد؟
برلیوز که می ترسید دیوانه را تحریک کند، با لکنت زبان گفت:
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آرام! آرام! آرام! یک دقیقه با رفیق بزدومنی صحبت کن تا من بدوم و همین حوالی، تلفنی بزنم و آنوقت هر کجا که خواستید می بریمتان. به هر حال، راه و چاه این شهر را که بلد نیستید...
نقشه برلیوز کاملا درست بود. می خواست به نزدیکترین باجه تلفن برود و به اداره اتباع خارجی تلفن کند و به آنها اطلاع دهد که پروفسوری خارجی در پاتریارک پاندز نشسته که کاملا دیوانه است. باید کاری می کردند، وگرنه قشقرقی براه می افتاد.
دیوانه با اندوه موافقت کرد:
- تلفن؟ بله، البته. اگر مایلید بروید و تلفن کنید.
ناگهان با تمام وجود تمنا کرد:
- ولی ببینید، آخرین خواهشم این است: حداقل اذعان کنید که شیطان وجود دارد. چیز دیگری از شما نمی خواهم. فراموش نکنید که دلیل هفتم هنوز مانده – محکمترین دلیل – و بزودی این دلیل به شما نشان داده خواهد شد!
برلیوز که تظاهر به موافقت می کرد، گفت:
- خیلی خب، خیلی خب.
به بزدومنی بیچاره، که هیچ رغبتی به مراقبت از این آلمانی دیوانه نداشت، چشمکی زد و به طرف درهای پارک در نبش برونایا و یرمولایفسکی (Yermolayevsky) دوید.
پروفسور انگار یکباره شعور و روحیه خود را باز یافت.
پشت سر برلیوز فریاد زد:
- میخائیل الکساندرویچ!
وقتی که برلیوز برگشت، از ترس می لرزید، ولی یکباره به صرافت افتاد که بعید نیست پروفسور اسم او را از روزنامه یاد گرفته باشد.
پروفسور دو دست خود را مثل شیپوری کرد و از میان آن فریاد زد:
- نمی خواهی به عموت در کیف تلگراف کنم؟
ضربه ای دیگر، این دیوانه از کجا می دانست او عمویی در کیف دارد؟ هیچ کس این نکته را در روزنامه ننوشته بود. نکند حق با بزدومنی بود؟ اسناد مشکوک او چطور؟... بی تردید شخصیت عجیبی بود... تلفن کن، به اداره تلفن کن... فورا می آیند و قال قضیه را می کنند.
برلیوز دیگر منتظر بقیه حرفها نماند و دوان دوان دور شد.
سردبیر، وقتی به در سمت خیابان برونایا رسید، همان مردی را دید که کمی قبل، از میان سرابی تجسد پیدا کرده بود. مرد از روی نیمکتی برخاست و به طرف سردبیر آمد. این بار نه از هوا که از پوست و خون ساخته شده بود. در روشنایی اوائل غروب، برلیوز سبیل کوچک و پر مانند، چشمان ریز نیمه مست و تحقیر کننده، شلوار پیچازی تنگ و کوتاه، و جورابهای سفید چرک و نمایان مرد را دید.
میخائیل الکساندرویچ توقف کرد، ولی مسئله را به عنوان یک اتفاق مضحک نادیده گرفت. به هر حال فعلا وقت حل این معما را نداشت.
مرد پیچازی پوش، با صدایی لرزان پرسید:
- آقا، دنبال در گردان می گردید؟ لطفا از این طرف. در خروجی از این طرف است. آقا، بخاطر این راهنمایی پول یک چتول را به من بدهید... آقا، رهبر بیکار کر کلیسا هستم... محتاج کمکم... آقا.
مخلوق عجیب که دولا شده بود، گریان، کلاه سوارکاری خود را به دست گرفت و به طرف او دراز کرد.
برلیوز بی آنکه توجهی به عجز و لابه رهبر کر بکند، به طرف در گردان دوید و آن را فشاری داد. وقتی که از آن رد شد و به پیاده رو قدم گذاشت، نور سرخی در مقابلش برق زد و چراغ راهنمای عابرین پیاده روشن شد که این کلمات روی آن دیده می شد: "ایست! قطار شهری!" قطار دیده شد؛ به آرامی حرکت می کرد؛ خطی که بر آن حرکت می کرد تازگیها از خیابان یرمولایفسکی به خیابان برونایا کشیده شده بود. وقتی برای رسیدن به خط اصلی دوری زد، ناگهان چراغهای داخلی اش را روشن کرد و سوت کشید و سرعت گرفت.
گرچه برلیوز محافظه کار در جای امنی ایستاده بود، ولی تصمیم گرفت به پشت نرده ها برود. دستش را روی در گردان گذاشت و قدمی به عقب برداشت. دستش سر خورد و پایش چنان بی اختیار روی سنگفرش لغزید که انگار زیر پایش یخ بود. به طرف قطار لغزید و پای دیگرش هم در رفت و روی خط قطار افتاد. برلیوز مثل دیوانه ها به هوا چنگ می زد، ولی بی حرکن افتاد. سرش به شدت به سنگفرش ها خورد و ماه نقره ای به گونه ای مبهم در چشمش برق می زد. تنها فرصت پیدا کرد چرخی بزند و به پشت بخوابد و با حرکتی شتابزده، پاهایش را توی دلش جمع کند؛ وقتی چرخید، چهره راننده زن را دید؛ زن، که صورتش برفراز کراواتی سرخ، از وحشت سفید شده بود، با سرعت و نیرویی توقف ناپذیر برلیوز را زیر می گرفت. صدایی از برلیوز برنیامد، ولی جیغ وحشت زده زنان در تمام خیابان شنیده می شد. راننده به ترمز برقی قطار چنگ زد، قطار به جلو جهید و با صدای جرینگی از خط خارج شد و شیشه های همه پنجره هایش شکست. در این لحظه، برلیوز صدای درمانده ای را شنید که می گفت:
- اه، نه...!
ماه بار دیگر، و این بار برای آخرین دفعه، در مقابل چشمان او برقی زد و سپس تکه تکه شد و اندک اندک رنگ باخت.
برلیوز زیر چرخهای قطار ناپدید شد و چیز گرد تیره رنگی بر سنگها غلتید و از روی جدول به خیابان افتاد.
سری از تن جدا شده بود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مرشد و مارگریتا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA