انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

مرشد و مارگریتا


زن

 
4

تعقیب

جیغ های عصبی زنان و صدای آژیرهای پلیس فرونشست.دو آمبولانس به حرکت درآمد؛یکی بدن و سرِ از تن جدا شده را به مرده شورخانه می برد و دومی راننده ی زیبای قطار را با خود می برد کهخرده های شیشه مجروحش کرده بود.رفنگران خیابان،با لباس های کار سفید،شیشه های شکسته را جارو می کردند و بر لخته های خونی که جمع شده بود شن می پاشیدند.ایوان نیکولاییج که نتوانسته بود بموقع خود را به درِ گردان برساند،بر همان نیمکت بیهوش افتاده بود.چندین بار سعی کرد از جا بلند شود،ولی پاهایش به اختیار نبود،انگار فلج شده بود.
با شنیدن همان فریاد اول،شاعر به طرف درِ گردان دویده بود و سرِ بریده را دیده بود که بر سنگفرش خیابان می غلتید.منظره جنان منقلبش کرده بود که دست خود را آنقدر گاز گرفت که خون افتاد.بئهی است آلملنی دیوانه را کاملا از یاد برده بود و تنها به این فکر بود که چطور یک لحظه قبل با برلیوز صحبت می کرد و یک دفعه سرش..
مردم هیجان زده در خیابان بالا و پاین میدویدند و با فریاد چیزی می گفتند،و با اینکه از کنار شاعر هم رد می شدند،ایوان نیکولاییج چیزی از حرف هایشان نمی فهمید.ناگهان دو زن در کنار او بهم خوردند و یکی از آنها که دماغ نوک تیز و موی صافی داشت،بیخ گوش شاعر خطاب به زن دیگر فریاد زد:«...آنوشکا!آنوشکای خودمان بود!از خیابان سادووایا می آمد!می دانی،کارش همین است...داشت یک لیتر روغن گل آفتاب گردان به بقالی می برد که ظرف کنار درِ گردان شکست.همه ی دامنش
چرب و چیل شد،به زمین و زمان فحش می داد...احتمالاً مردک بدبخت هم روی همینروغنها لیز خورد و زیر قطار افتاد...»
یکی از کلمات به ذهن ایوان نیکولاییج آشنا آمد.«آنوشکا...آنوشکا؟.. .آنوشکا؟»شاعر مضطرب بود و به اطراف نگاه می کرد.این اسم را با خود زمزمه می کزد.«ببخشید؛الان شما چی گفتید؟»
کلمه ی آنوشکا،کلمات روغن گل آفتاب گردان و پونتیوس پیلاطس را به ذهنش تداعی کرد.بزدومنی «پیلاطس»را رها کرد و درباره ی آنوشکا و آنچه با این نام به یادش می آمد فکر کرد.در اندک زمانی دایره کامل شد و همه چیز به پروفسور دیوانه ختم شد.
«البته!او گفت که جلسه تشکیل نخواهد شد،جون آنوشکا روغنها را می ریزد.و به خدا قسم که حالا دیگر تشکیل نخواهد شد!تازه،او گفت که سرِ برلیوز را یک زن خواهد برید!بله؛راننده ی قطار هم زن بود.این پدر سوخته کیست؟»
تردیدی نمانده بود که پروفسور مرموز جزئیات مرگ برلیوز را قبل از وقوع حادثه پیش بینی کرده بود.دو چیز به ذهن شاعر خطور کرد:«اولاً پروفسور دیوانه نیست؛و ثانیاً آیا خودش ترتیب این حادثه را نداد؟»
«ولی چطور می توانست؟باید ته و توی قضیه را در آورد!»
ایوان نیکولاییج به هر جان کندنی ود،از روی نیمکت بلند شد و به طرف جایی دوید که با پروفسور صحبت می کرد و خوشبختانه پروفسور هنوز همان جا بود.
چراغهای خیابان برونایا روشن شده بود و ماه تابانی بر فراز پاتریارک پاندز می درخشید.زیر نور فریبنده ی ماه،به نظر ایوان نیکولاییج آۀمد که زیر بازوی پروفسور به جای عصا،شمشیر است.
رهبر سابق کُر کلیسا در جای قبلی ایوان نیکولاییج نشسته بود.رهبر کُر کلیسا عینک پنسی بوضوح بی مصرفی به چشم گذاشته بود.ک شیشه نداشته و شیشه ی دیگرش هم لق می زد.مرد پیچازی پوش حتی چندش آورتر از وقتی بود که درِ گردان ایستگاه قطار را نشان برلیوز داده بود.ایوان که از ترس می لرزید،به طرف پروفسور رفت.یک نگاه به پروفسور کفی بودتا بفخمد سر سوزنی جنون در او نیست.
ایوان با لحنی جدی پرسید:«اعتراف کن!کی هستی؟»خارجی چهره در هم کشید،به شاعر نگاهی کرد که انگار برای اولین بار می بیندش و با لحن ناسازگاری جواب داد:«نفهمید...روسی حرف نزد...»
رهبر کُر کلیسا بی آنکه سوالی از او شده باشد،از نیمکت خود فریاد کشید:«نمی فهمید.»
ایوان که سرما تا مغز استخوان رخنه کرده بود،تهدیدکنان گفت:«تظاهر نکن!»و فریاد زد:«چند دقیقه پیش که روسی خو بلد لودی!تو نه آلمانی هستی و نه پروفسور!تو یک جاسوس آدمکشی!کارت شناسایی ات را ببینم.»
پروفسور مرموز،دهان کوچکش راباز هم کج تر کرد و شانه بالا انداخت.«چه خبر است،همشهری»رهبر جندش آور کُر کلیسا که بی تردید قصد فضولی داشت دوباره به حرف آمده بود.«چرا بیخود مزاحم این توریست خارجی شده ای؟الآن پلیس صدا می کنم!»
پروفسور مشکوک با تنفر به ایوان پشت کرد و از او دور شد؛ایوان احساس کرد دارد دیوانه می شود.نفس زنان به رهبر کُر کلیسا رو کرد و گفت:«آهای،با توام،بیا کمک کن این جانی را بازداشت کنیم!این وظیفه ی تو است!»
رهبر کُر مشتاقانه از جا پرید و فریاد زد:«کدام جانی؟کجا است؟یک جانی خارجی؟»چشمهایش از شادی برقی زد.«آن مرد را می گویی؟اگر واقعاً جرمی مرتکب شده،اولن کاری که باید بکنی اینس کهداد بزنی:«جانی را بگیرید»وگرنه فرار خواهد کرد.بیا با هخم جیغ بزنیم.»و رهبر کُر دهان خود را کاملا باز کرد.
ایوان مهبوت،تسلیم شد و فریاد زد:«جانی را بگیرید!»ولی رهبر کُر که او را گول زده بود چیزی نگفت.
فریاد تنها و گرفته ی ایوان مطلقاً بی ثمر بود.دو دختر از کنارش رد شدند و شنید که با هم می گفتند:«مست کرده...»
ایوان که از شدت خشم درماند شده بود،فریاد زد:«پس تو هم همدست او هستی!مرا مسخره می کنی؟برو گم شو!»
ایوان به راست پیچید و رهبر کُر از طرف مقابل حرکت کرد و سد راه ایوان شد.ایوان به چپ پیچید و دیگری به طرف راست خود پیچید و همان کار تکرار شد.
ایوان،خشمگین فریاد زد:«داری به عمد سد معبر می کنی؟از تو به پلیس شکایت می کنم!»
ایوان سعی کرد آستین رهبر کُر را بقاپد ولی چیزی به دستش نیامد و به هوا چنگ زد.انگار زوین رهبر کُر را فرو بلعیده بود.
ایوان نالید و به جلو نگاه کرد و خارجی منفور را آنجا دید.خارجی که به درِ خروجی سمت خیابان پاتریارک رسید،دیگر تنها نبود.رهبر کُر عجیب و غریب خودش را به او رسانده بود،ولی تازه ماجرا به همین ختم نشد.عضو سوم گروه گربه ای بود به بزرگی خوک و به سیاهی دوده،با سبیلهای از بناگوش در رفته ی افسران سواره نظام.هر سه با هم به طرف خیابان پاتریارک می رفتند و گربه بر دو پای عقبش جست می زد.
ایوان در تعقیب مخرمین فورا متوجه شد که رسیدن به آنها کار بسیار سختی خواهد بود.در یک چشم به هم زدن،سه نفرشان از خیابان گذشته بودند و به اسپیریسدونکا رسیده بودند.ایوان بر سرعت خود افزود،ولی فاصله ی میان او و هدفکمتر نشد.تا شاعر یه خود بجنبد،آن سه نفر خیابان ساکت اسپیریدونکا را پشت سر گذاشته بودند و به نیکیتا گیت نزدیک شده بودند و همانجا بود که مسشکلات شاعر بیشتر شد.ازدحام جمعیت زیاد بود و از همه بدتر باند جنایتکار،به شیوه ی همه ی راهزنان فراری،هر یک به طرفی رفتند.
رهبر کُر با زبردستی فراوان،روی رکاب اتوبوی در حال حرکتی پرید که مقصدش خیابان آربات بود و ناپدید شد.ایوان که یکی از آنها را به این ترتیب گم کرده بود،تمام توجهش را معطوف به گربه کرد و دید حیوان عجیب چطور وارد ایستگاه قطار (اِی)شد و زنی را که جیغ می زذد از ترن ایستاده بیرون انداخت و دستگیره را چنگ زد و سکه ای ده کوپکی جلو راننده ی زن قطار گرفت.
ایوان از رفتار گربه آنقدر حیرت زده شد که در کنار بقالی نبش خیابان،میخکوب شد.حیرت آورتر از همه،رفتار راننده ی زن بود.راننده ی زن که دید گربه ای سوار قطارش شده،در حالیکه از عصبانیت می لرزید،فریاد زد:«ورود گربه قدغن است!اگر این گربه سوار شود،من راه نمی افتم!زود باش،پیسشت!برو بیرون!وگرنه پلیس خبر می کنم!»
راننده و مسافرین هر دو از شگفت آورترین جنبه ی قضیه غافل ماندند؛مهم نبود که گربه ای سوار قطار می شد؛به هر حال این کار چندان بعید نبود؛شگفت آورتر از همه این بود که گربه می خواست پول بلیطش را بپردازد!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گربه نه تنها مسافری بود که پول بلیط میداد بلکه حیوانی تابع قانون بود .با اولین فریاد راننده زن گربه عقب نشینی کرد و از قطار پایین آمد و در ایستگاه قطار نشست و با سکه ی ده کوپکی سیبیل هایش را مالید . ولی به محض آنکه راننده زن سوت قطار را کشید و قطار به حرکت در آمد گربه مانند همه کسانی عمل کرد که با فشار دیگران از قطار جا مانده اند و مصمم اند که به هر حال به مقصد برسند.گربه گذاشت هر سه واگن از جلویش بگذرند و بر حلقه اتصال آخرین واگن پرید و پنجه هایش را به میله ای که از یکی از پنجره ها بیرون آمده بود چسباند و مثل باد ار آنجا دور شد و ده کوپک هم به نفعش شد.
ایوان مبهوت گربه ی جسور شد و نزدیک بود ردپای پروفسور را که مهمترین شخص آن گروه سه نفری بود گم کند. خوشبختانه هنوز در نرفته بود . ایوان کلاه بره ی سبز پروفسور را سر خیابان هرتزن شناسایی کرد. در یک چشم بهم زدن خودش را به آنجا رساند.ولی بیهوده بود.ایوان شروع به دویدن کرد و مردم را به زور از سر راهش کنار میزد ولی یک وجب به پروفسور نزدیک تر نمیشد.
با اینکه ایوان سخت گیج شده بود به هر حال سرعت فوق طبیعی آن تعقیب حیرت زده اش می کرد.کم تر از 20 ثانیه از زمان ترک نیکیتا گیت نمی گذشت که نور چراغ های خیابان آربات به چشم ایوان نیکولاییچ خورد.چند ثانیه ای نگذشته بود که خود را در کوچه ای تاریک و پر دست اندازی یافت و همانجا بود که زمین خورد و زانویش خراش برداشت.دوباره خیابان اصلی پر نور _خیابان کروپوتکین و یک کوچه فرعی دیگر و سپس خیابان استوژنکا
و بالاخره یک کوچه ی تیره و کثیف و کم نور را دیگر .در همین کوچه ایوان ردپای هدف را گم کرد .پروفسور ناپدید شده بود.
نگران شد ولی نگرانیش طولی نکشید چون بعد از چند لحظه دفعتا به او الهام شد که پروفسور قاعدتا بایستی در خانه شماره 13 آپارتمان 47 باشد.
ایوان نیکولاییچ به درون خانه هجوم برد ; از پله ها بالا پرید و آپارتمان را پیدا کرد و بی صبرانه زنگ در را فشرد.انتظارش طولانی نبود ودخترک کوچک پنج ساله ای در را باز کرد و بی صدا توی خانه ناپدید شد .ورودی آپارتمان فضای وسیعی بود که ظاهرا از مدت ها قبل هیچ کس به آن نرسیده بود; در گوشه ای لامپ برقی کوچکی از سقفی که از کثافت سیاه شده بود آویزان بود وبه سختی راهرو را روشن میکرد.در گوشه ای دیگر دو چرخه ای بی تایر بر دیوار آویزان بود ; زیر آن صندوق عظیمی بود که مفتول پیچ شده بود . بر رف طبقه ی بالای جالباسی یک کلاه پوست زمستانی دیده می شد که گوش پوشش باز و آویزان بود .از پشت در صدای مردی شنیده می شد که از رادیو با عصبانیت در رد شعر و شاعری داد سخن داده بود.
ایوان نیکولاییچ که همه ی این صحنه های غریب فلجش کرد ه بود مستقیما به طرف راهرو رفت .با خود فکر میکرد :"حتما طوی حمام قایم شده"راهرو تاریک بود . ایوان که به در ودیوار میخورد نور ضعیفی را دید که از زیر در یکی از اتاق ها بیرون میزد.کورمال کورمال دستگیره در پیدا کرد و به آرامی چرخواندش .در باز
شد و از بخت خوش ایوان حمام بود.
اما این بخت خوش همان چیزی نبود که ایوان انتظارش را داشت.در میان بخار مرطوبئ زیر نور ضعیفی که از زغال های سوزان بخاری در می آمد دستشویی بزرگی را دید که به دیوار چسبیده بود و وانی که جا به جا در نتیجه کنده شدن لعاب چینی سیاه شده بود.در میان وان زن برهنه ای ایستاده بود ; تنش را کف صابون پوشانده بود و لیفی به دست داشت .ایوان که وارد شد زن مثل آدم های نزدیک بین وبه او نظری انداخت ودر حالیکه زیر آن نور جهنمی ایوان را به وضوح به جای کس دیگری گرفته بود و با خوشحالی زمزمه کرد "کریوشکا خل بازی را بگذار کنار مگر دیوانه شده ای.......
فیودور ایوانویچ هر لحظه ممکن است سر برسد.برو _برو بیرون!"و لیف حمام را به طرف ایوان تکان داد.
واضح بود اشتباهی رخ داده است و گناهش به گردن ایوان نیکولاییچ بود ولی ایوان به جای اینکه به اشتباه خود اذغان کند فریاد زد :"عفریته بی شرم"
و ناگهان خود را در آشپزخانه یافت.خالی بود.در نور کم رنگ حدود ده پریموس روی سنگ مرمری ردیف شده بود.پرتوی مهتاب با پنجره ی کثیفی که سال ها تمیز نشده بود در جدال بود و به سختی گوشه ای از اتاق را روشن می کرد.تمثال فراموش شده ی قدیسی به دیوار آویزان بود و باقیمانده دو شمع هنوز در قاب عکس دیده میشد .زیر قاب عکس بزرگ تمثال کاغذی دیگری با پونز به دیوار چسبانده شده بود.
کسی نمی داند در آن لحظه چه حالی به ایوان دست داد ولی به هر حال پیش از آنکه از راه پله اضطراری پشت ساختمان آپارتمان را ترک گوید یکی از دو شمع و تمثال کاغذی کوچک قدیس را دزدید .این اشیا را در چنگ می فشرد و زمزمه کنان و خجالت زده از تجربه ی اخیرش در حمام، آپارتمان را ترک گفت. نمی توانست این سوال را نکند که این کریوشکای بی آبرو کیست و آیا کلاه پوستی با گوش پوش آویزانش، از آن اوست یا نه.
در کوچه ی متروک و غمزده، بزدومنی دنبال فراری می گشت و نشانی از او نبود. ایوان با قاطعیت به خود گفت: «البته! او روی رودخانه ی مسکو است. عجله کن!»
خوب بود کسی از ایوان می پرسید که چرا از همه ی جاهای دنیا، پروفسور باید روی رودخانه ی مسکو باشد؛ ولی متاسفانه کسی نبود که از او بپرسد – کوچه ی لعنتی کاملا خالی بود.
در یک چشم به هم زدن، ایوان نیکولاییچ بر پله های خارای تئاتر [در انگلیسی از «لیدوی مسکو» سخن رفته. –م.] مسکو دیده می شد. لباس های خود را کند و آن ها را به دست مرد پیر مهربانی سپرد که ریش داشت و بلوز روسی پاره ای پوشیده بود؛ پوتین هایش وصله دار بود و بندهایش از هم باز شده بود. ایوان مرد پیر را کنار زد و مثل یک کبوتر دریایی، به درون آب شیرجه رفت. آب آن قدر سرد بود که نفسش بند آمد و حتی شک داشت که آیا دوباره به سطح آب خواهد آمد یا نه. ولی روی آب آمد و مثل یک اسب آبی، نفس زنان و خرخرکنان، با چشمانی گرد شده از وحشت، در آب سیاهی که بوی روغن می داد به طرف انعکاس کج و کوج چراغ های ساحل شنا کرد.
وقتی ایوان خیس و خسته از پله های جایی بالا رفت که لباسش را آن جا به مرد ریش دار سپرده بود، دریافت که هم لباس ها و هم محافظ دوست داشتنی شان غیب شده بود. در همان جایی که لباس ها را کود کرده بود یک زیر شلواری پیچازی، یک بلوز پاره ی روسی، یک شمع، یک تمثال کاغذی و یک جعبه ی کبریت دیده می شد. ایوان، در حالی که مشت هایش را با خشمی سترون به آسمان می برد با جان کندن لباس های به جا مانده را پوشید.
وقتی مشغول این کار بود دو چیز نگرانش می کرد. اولا، کارت عضویت ماسولیت را گم کرده بود؛ معمولا کارت را همیشه همراه داشت. ثانیا، به نظرش آمد که ممکن است به جرم این که به این شکل و قیافه در خیابانهای مسکو ول می گردد، دستگیرش کنند. به هر حال، چیزی جز یک زیر شلواری به تن نداشت.
ایوان دکمه های مچ پیچ زیر شلواری را پاره کرد تا شاید مردم زیر شلواری را به جای لباس گشاد تابستانی بگیرند. تمثال و شمع و کبریت را برداشت و حرکت کرد. با خود می گفت: «باید به گریبایدوف (Griboyedov) بروم! حتما آنجاست.»
واهمه های ایوان نیکولاییچ کاملا درست از آب در آمد. هر کس از کنارش می گذشت به سرتاپای ایوان نگاه می کرد به این دلیل تصمیم گرفت خیابان های اصلی را رها کند و باقی راه را از طریق کوچه های فرعی برود – کوچه هایی که رهگذران آن ممکن است کمتر کنجکاو باشند - و بنابراین کمتر امکان داشت که آدم پابرهنه ای را متوقف سازند و به خاطر زیرشلواری سوال پیچش کنند؛ زیرشلواریی که به هیچ نحو نمی خواست شکل شلوار به خود بگیرد.
ایوان به انبوه پیچ در پیچ کوچه های فرعی اطراف آربات رسید؛ از کنار دیوار راه می رفت؛ از ترس چشمش می پرید؛ به اطراف نگاه می کرد، گاه پشت دری پناه می گرفت؛ از چهارراه هایی که چراغ راهنما داشت و نیز از پیاده رو های مجلل کاخهای سفارتخانه پرهیز می کرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
5

ماجرای گریبایدوف

خانه ای بود قدیمی و دو طبقه، به رنگ کرم که در کنار انحنای بلواری در پس یک باغ هرس نشده و غم زده قرار داشت و نرده هایی چدنی، آن را از خیابان جدا می کرد. در زمستان، حیاط آسفالت خانه معمولا از برف پارو شده پر بود و پارویی هم همیشه آنجا دیده می شد؛ در حالی که در تابستان همین حیاط را با یک پوش برزنتی، به دلپذیر ترین بخش رستوران تبدیل می کردند.
ساختمان را «خانه ی گریبایدوف» می خوانند چون احتمالا زمانی به عمه ی نمایشنامه نویس معروف، الکساندر سرکیویچ گریبایدوف [َAlexander Sergeyevich Griboyedov: نمایشنامه نویس روسی و سفیر روسیه در دربار فتحعلی شاه قاجار. در ایران گریبایدوف به قتل رسید و ماجرای معروف گریبایدوف پدید آمد. – م. ]، تعلق داشته است. البته هیچ کس دقیقا نمی داند که آیا واقعا عمه مالک ساختمان بوده یا نه. بعضی حتی معتقدند که گریبایدوف اصولا عمه ای نداشته چه رسد به اینکه مالک چنین خانه ای هم باشد. به هر حال اسم ساختمان همان بود که گفتم. از این گذشته زمانی راوی کذایی این داستان را در مسکو بر سر زبان ها انداخت که گویا نویسنده ی معروف در تالار ستون دار همین خانه، قطعاتی از مضار ظرافت روح خود را برای همین عمه که بر کاناپه ای لم داده بود، خوانده است. شاید هم خوانده باشد ولی به هر حال چندان اهمیتی ندارد.
مهم آنست که این ساختمان حالا در دست ماسولیت است که ریاستش هم، پیش از سفر نامیمون میخائیل الکساندرویچ برلیوز به پاتریک پاندز، با او بود. هیچ کس و مخصوصا اعضای ماسولیت، این محل را دیگر «خانه ی گریبایدوف» نمی خواند؛ همگی صرفا از عنوان «گریبایدوف» استفاده می کنند.
«دیروز دو ساعت در گریبایدوف تو صف ایستادم!»
«خوب؟»
«یک کوپن اقامت یک ماهه در ایتالیا گیرم آمد.»
«خوش به حالت!»
یا: «قرار است برلیوز را ببینم – امروز بعد از ظهر، از چهار تا پنج در گریبایدوف مراجعه کننده می پذیرد...» و مواردی از این دست.
ماسولیت از این ساختمان به نحو احسن استفاده می کرد و کمال راحت و رفاه اعضا را فراهم کرده بود. هر کس به ساختمان وارد بر می خورد به جعبه ی اعلاناتی که پر بود از اطلاعیه های کلوب های ورزشی مختلف؛ و بعد از آن عکسهای یک یک اعضای ماسولیت دیده می شد که آویزان بودند به دیوار راه پله ای که به طبقه ی اول می رفت (البته عکس ها آویزان بود نه خود اعضا).
بر درِ اولین اتاق طبقه ی بالا، علامت بزرگی دیده می شد: «کلبه ی تعطیلات آخر هفته؛ ماهیگیری» و در کنار آن عکس بزرگی از یک ماهی کپور دیده می شد که به قلابی آویزان بود.
بر در اتاق دوم، علامت کم و بیش گیج کننده ای دیده می شد: «کوپن اقامت یک روزه ی اخلاق. با م. و. پدلژنایا (M.V. Podlozhnaya) تماس بگیرید.»
بر در بعدی، پلاک کوتاه و کاملا نامفهومی آویزان بود: «پره لیجینو (Perelygino)» از آن جا به بعد، یک مراجعه کننده ی اتفاقی به علائم بی شماری بر می خورد که هریک بر یکی از درهای چوب گردوی عمه چسبانده شده بود: «صورت اسامی برای دریافت کاغذ: با پوکلوکینا (Poklevkina) تماس بگیرید؛» «صندوق»؛ «طرح نویسان: حسابهای شخصی».
جلو طولانی ترین صف، که اول آن در طبقه ی پایین و مقابل اتاق دربان بود دری قرار داشت که همواره زیر فشار مراجعین ممکن بود هر لحظه از جا کنده شود و بر آن علامت «امور مسکن» دیده می شد.
آن طرف امور مسکن، پوستر درخشانی آویزان بود؛ در پوستر صخره ای دیده می شد که در قله ی آن مردی، تفنگی حمایل شانه با روپوش مخمل قفقازی، بر اسب کهری سوار بود. پایین صخره، یک مهتابی و چند درخت نخل دیده می شد. روی مهتابی مرد جوان مو کوتاهی نشسته بود که با نگاهی جسور و شتابزده، قلمی به دست داشت و به بالا نگاه می کرد. این کلمات هم دیده می شد: «تعطیلات نویسندگی: از دو هفته (داستان یا رمان کوتاه) تا یک سال (رمان، تریلوژی) یالتا، سوئوکسو (Suuku-su)، بورووایه (Borovoye)، چیخیدزیری (Tsikhidziri)، ماخینجوری (Makhinjauri) لنینگراد (کاخ زمستانی)». معمولا مقابل این در هم صفی تشکیل می شد. البته این صف چندان طولانی نبود – فقط حدود صد و پنجاه نفر.
در امتداد پیچ های ناگهانی و پستی و بلندی های کریدور های گریبایدوف، علائم دیگری دیده می شد: «مدیریت ماسولیت،» «صندوف های شماره ی 2 و 3 و 4 و5،» «هیئت سردبیری،» «مدیر ماسولیت،» «اتاق بیلیارد،» و سپس دفاتر سازمانهای وابسته قرار داشت و بالاخره می رسیم به تالار ستون دار که در ان عمه با لذتی فراوان به کمدی برادرزاده ی نابغه اش گوش داده بود.
هر بازدید کننده ی گریبایدوف، البته به جز آن ها که به کلی فاقد هر گونه حساسیتی بودند فورا متوجه می شد که چقدر زندگی اعضای خوشبخت ماسولیت راحت است و لاجرم عمیقا حسادت می کرد و در عین حال، فورا به زمین و آسمان لعنت می فرستاد که چرا اندکی استعداد ادبی ارزانی اش نداشته و بدون این استعداد هم که نمی شد حتی کارت عضویت ماسولیت را به خواب دید – همان کارت قهوه ای رنگی که معروف حضور همه ی اهالی مسکو بود و بوی چرم گران قیمت می داد و حاشیه ی کلفتی از طلا داشت.
کیست که بر حسادت صحه بگذارد؟ احساسی است نفرت آور؛ ولی خودتان را یکبار هم که شده جای آن بازدید کننده بگذارید: آنچه در طبقه ی بالا می دید کل ماجرا نبود. تمام طبقه ی همکف خانه ی عمه، رستوران بود وآن هم چه رستورانی. بحق بهترین رستوران مسکو شناخته می شد. علت معروفیت رستوران نه دو اتاق طاق ضربی آن بود و نه تصویر اسبهای کرنگ با یالهای پریشان بر دیوار، و نه چراغهایی که روی هر میز قرار داشت و بالاخره علت معروفیت قدغن بودن رستوران عوام الناس هم نبود؛ بلکه دلیل محبوبیت، بیش از هر چیز، غذای رستوران بود. گریبایدوف – با قیمتهای بی نهایت معقول – از هر رستورانی که در مسکو نام می بردید سر بود.
به همین خاطر، گفت و شنودی که راقم این سطور در کنار نرده های گریبایدوف به گوش خود شنید، چندان هم عجیب نیست:
«آمبروز (Ambrose) امشب کجا شام می خوری؟»
«وانیا (Vanya) سوال عجیبی می کنی. خوب معلوم است همین جا. آرشیبالد آرشیبالدویچ (Archibald Archibaldovich) صبح یواشکی به من گفت که امشب منوی غذا شامل filets de perche au naturel [نام غذایی به زبان فرانسه. حدودا فیله ی نوعی ماهی است. – م.] خواهد بود. لذت ناب!»
وانیا که مردی بود رنج دیده با تاول بزرگی بر گردن، آهی کشید و به آمبروز، که شاعری قوی بنیه و سرخ لب و مو طلایی بود و لپهایی شاداب داشت گفت: «آمبروز، واقعا که بلدی چطور زندگی کنی!»
آمبروز جواب داد: «استعداد خاصی نمی خواهد. فقط باید جربزه ی طبیعی برای زندگی معمولی و معقول داشت. شاید بگویی که ماهی خاردار در کالسیوم (Coliseum) هم پیدا می شود. بله، پیدا می شود ولی در آن جا یک پرس ماهی خاردار سی روبل و پنجاه کوپک آب می خورد و در این جا سر و ته قضیه با پنج و پنجاه بهم می آید. بعلاوه، ماهی خاردار کالسیوم حداقل سه روز مانده و از همه بدتر این که اگر به کالسیوم بروی هیچ کس تضمین نمی کند که اولین جعلقی که از خیابان تئاتر وارد شد یه خوشه انگور به سر و صورتت پرت نکند. نه، من یکی که از کالسیوم نفرت دارم.» و سپس آمبروز شکمباره به صدایی بلند فریاد زد: «وانیا، سعی نکن وادارم کنی از آنجا خوشم بیاید.»
وانیا ناله ای کرد: «نمی خواستم وادارت کنم. می توانستی خانه هم شام بخوری.»
آمبروز فریاد کشید که: «خیلی متشکرم. فکرش را بکن که زنت بخواهد filets de perche au naturel را در آشپزخانه ای سرخ کند که با یک دوجین آدم دیگر مشترک است. هه! هه! هه! An revoir [به فرانسه: خداحافظ. – م.] وانیا.» آمبروز در حالی که چیزی با خود زمزمه می کرد، به عجله به طرف تارمی شتافت.
«هه هه هه ... بله، چه روزگاری بود... بعضی از ما سکنه ی قدیمی مسکو گریبایدوف معروف را هنوز به خاطر داریم. ولی آمبروز عزیز، فیله ی آب پز ماهی خاردار که چیزی نیست. استرژن چطور است، آن هم استرژنی که روی دیسی مطلا به سر میز بیاورند، استرژنی که فیله اش کرده باشند و میان دو دم خرچنگ [بخشی از نوع خاصی خرچنگ که جزء خوراکی ترین انواع حیوانات دریایی شناخته می شود. – م.] و همراه با خاویار تازه بیاورند؟ و (oeufs en cocette) [نام غذایی فرانسوی است. – م.] با پوره ی قارچ، در کاسه های کوچک چطور است؟ راستی از سینه ی طرقه خوشت نمی آید؟ با کمی دنبلان؟ بلدرچین (Cenovese alla) [اصطلاحی فرانسوی است که معمولا در مورد غذایی به کار می رود که به سبک محل خاصی طبخ شده باشد: در اینجا به سیاق جنووای ایتالیا. – م.] فقط نه روبل و پنجاه! تازه از ارکستر و پیشخدمتهای مودب آن چیزی نمی گویم. و در ماه ژوئیه که همه ی خانواده به ییلاق رفته اند و گرفتاری های ادبی مبرم مجبورت می کند که در شهر بمانی – روی تارمی، در سایه ی تاک، با یک پرس (Potage printaniere) که مثل نقشی از طلا بر رومیزی به سفیدی برف می درخشد چطوری؟ آمبروز یادت می اید؟ حتما یادت میاد – از لبهایت می فهمم که یادت آمده. از ماهی خاردار و ماهی آزاد که بگذریم تازه می رسیم به نوک دراز و ابیا، آن هم به فصلش چطور است؟ . آن شرابهای خوش رنگ.»
ولی در اینجا، خواننده ی عزیز، باید به عقب برگردم.
در ساعت ده و نیم شب روزی که برلیوز در پاتریارک پاندز بدرود حیات گفت تنها چراغ یک اتاق طبقه ی بالای گریبایدوف روشن بود. دوزاده نویسنده ی خسته در اتاق نشسته بودند؛ برای جلسه ای جمع شده بودند و هنوز منتظر میخائیل الکساندرویچ بودند. اعضای کمیته ی مدیریت ماسولیت که روی صندلی ها و میزها و حتی لبه ی پنجره ها نشسته بودند از گرما و گرفتگی هوا به شدت رنج می بردند. حتی یک نسیم تازه هم از پنجره های باز به اتاق نمی وزید. مسکو گرمایی را پس می داد که در طی روز در آسفالت خیابان ها جمع شده بود و بی شک در فرا رسیدن شب هم فرجی نبود. از آشپزخانه ی ساختمان، که در زیر زمین واقع شده بود بوی پیاز داغ می آمد؛ همه دنبال چیزی می گشتند تا بنوشند؛ همه عصبی و عصبانی بودند.
بسکودنیکوف که مقاله نویسی بود آرام و خوش پوش، با چشمهایی که در عین حال ثابت هم بود و هم دو دو می زد، ساعتش را در آورد. عقربه ی ساعت به یازده نزدیک می شد. بسکودنیکوف با انگشتانش به شیشه ی ساعت ضربه ای زد و آن را به پهلودستی خود، دووبراتسکی شاعر نشان داد؛ شاعر روی میزی نشسته بود، گرفته به نظر می رسید، کفشهایی با تخت لاستیکی زردرنگ به پا داشت و پاهایش را دائم تاب می داد.
دووبراتسکی غرولندکنان به زمزمه گفت: «عجب!»
ناستازیا لوکینیشا نپره منوا گفت: «بعید نیست در کلیازما گیر کرده باشد!» ناستازیا – دختر یتیم یک تاجر مسکویی – نویسنده ای بود که با نام مستعار «بوسان گئورگ» در مورد جنگ های دریایی رمان می نوشت.
زاگریووف، نویسنده داستانهای کوتاه مردم پسند، پرید وسط بحث و گفت: «ببینید، شماها را نمی دانم ولی من یکی بیشتر ترجیح می دهم که الان بروم روی مهتابی چای بخورم تا این که اینجا بمانم و بپزم. مگر قرار نبود جلسه ساعت ده تشکیل شود؟»
بوسان گئورگ، که می دانست استراحتگاه تابستانی نویسندگان در پره لیجینو، در نزدیکی کلیازما، موضوع حساسی است، با معصومیت حساب شده ای گفت: «الان قاعدتا هوای کلیازما عالی است» و ادامه داد: «حتما آنجا الان بلبلها آواز می خوانند. من که به دلیلی معمولا خارج از شهر بهتر کار می کنم مخصوصا در بهار.»
هیرونیموس پوپریخین رمان نویس، با کینه و حسد تلخی گفت: «سه سال است که حق اشتراک خودم را می پردازم تا شاید زن بیمارم را به این بهشت بفرستم ولی هیچ وقت چیزی در افق پیدا نشده.»
آبابکوف منتقد، که بر لبه ی پنجره نشسته بود فریاد زد: «خوب، بعضیها از بعضیها خوش اقبال ترند. کاریش نمی شود کرد.»
چشمهای بوسان گئورگ برقی زد و در حالی که صدای بم زنانه اش را آرام کرده بود گفت: «رفقا، نباید حسود بود. آنجا فقط بیست و دو ویلا هست و تنها هفت ویلای جدید هم در دست ساختمان است. در مقابل سه هزار نفر مثل ما عضو ماسولیت هستند.»
کسی از گوشه ای اظهار لحیه کرد که: «سه هزار و صد و یازده نفر!»
بوسان دنباله ی حرفش را گرفت : «خوب بفرما، چه می شود کرد؟ طبعا ویلاها به کسانی داده می شود که استعداد بیشتری داشته باشند.»
گلوخاریوف فیلمنامه نویس واق واقی کرد: «به کسانی داده می شود که در راس اند.»
بسکودنیکوف با دهن دره ای تصنعی اتاق را ترک کرد.
گلوخاریوف پشت سر او فریاد زد که : «یکی از آنها، پنج اتاق پره لیجینو را در انحصار خود دارد.»
دنیسکین داد زد که: «لاورویچ شش تا اتاق دارد،» و ادامه داد: «اتاق نهار خوریش با چوب بلوط تزئین شده.»
آبابکوف داد کشید که : «فعلا مسئله این نیست. مهم این است که ساعت یازده و نیم شده.» صدایی نوید شورش می داد. کسی به پره لیجینوی منفور تلفن کرد و اتفاقا شماره را عوضی گرفت و وصل شد به ویلای لاورویچ؛ به اطلاع تلفن کننده رساندند که لاورویچ منزل نیست و به رودخانه رفته. بلبشویی به پا شد. کسی تلفن عجیبی به کمیسیون هنرهای زیبا و ادبیات زد که البته جوابی دریافت نکرد.
دنیسکین و گلوخاریوف و کوانت با هم فریاد زدند: «نکند قبلا تلفن کرده؟»
ولی افسوس که فریادها همه بی ثمر بود و میخائیل الکساندرویچ اصلا در وضعی نبود که بتواند به کسی تلفن کند. در جایی دور از گریبایدوف در سالن بزرگی که لامپ خای هزار شمعی در آن می سوخت آنچه تا چندی قبل میخائیل الکساندرویچ بود بر سه تخت فلزی ساخته شده از روی قرار داشت. بر تخت اول، جسدی عریان و آغشته به خون بود با بازویی شکسته و ستوان فقرات داغان شده؛ بر تخت دوم سری دیده می شد: دندانهای جلو همه خرد شده بود؛ چشمها باز بود و غم زده و از نور زننده ای که برآن می افتاد پروایی نداشت و بالاخره بر تخت سومف مشتی لبسا کهنه ی مچاله شده تلنبار شده بود. افراد مختلفی دور جسد بی سر جمع شده بودند: یک استاد پزشکی قانونی، یک آسیب شناس و دستیارش، نمایندگان دادستانی و بالاخره قائم مقام میخائیل الکساندرویچ در ریاست ماسولیت دور جسد ایستاده بودند؛ قائم مقام ژلدیبین نویسنده بود که با تلفن از کنار بستر همسر بیمارش احضار شده بود.
ماشینی به دنبال ژلدیبین رفته بود و او و نمایندگان دادستانی را (حدود نیمه شب) به آپارتمان مقتول برده بود؛ در آنجا اوراق مقتول را مهر و موم کرده بودند و سپس همگی به سردخانه آمدند.
گروهی که در اطراف باقی مانده ی جسد مقتول جمع شده بودند، مشغول رای زنی درباره ی بهترین راه حل قضیه بودند: آیا می بایستی کله را دوباره به گردن بخیه می کردند یا آنکه وقتی جسد را برای ادای احترام در تالار اصلی گریبایدوف می گذاشتند با پارچه ی سیاهی زیر پیشانیش را می پوشاندند.
بلهف میخائیل الکساندرویچ اصلا قادر به تلفن کردن به هیچ جا نبود و دنیسکین و گلوخاریوف و کوانت و بسکودنیکوف بی جهت به هیجان آمده بودند. راس ساعت دوازده، هر دوازده نویسنده، طبقه ی بالا را ترک کردند و به سوی رستوران سرازیر شدند. در آنجا پشت سر میخائیل الکساندرویچ حرف هایی زدند. همه ی میزهای تارمی اشغال بود و آنها مجبور شدند در اتاق های زیبا ولی خفه کننده ی داخل ساختمان شام بخورند.
راس ساعت دوزاده، اولین اتاق از سری اتاق های داخل ساختمان یکباره با غرشی ناگهانی زنده شد و به حرکت درآمد. صدای نازک مردانه ندای موسیقی «هله ویا» را سر داد. ارکستر معروف گریبایدوف بود که گرم کار می شد. صورتهای عرق کرده به وجد آمد؛ اسبهایی که تصویرشان به سقف بود زنده شدند؛ چراغ ها به نظر پرنور تر آمد. ناگهان همه ی کسانی که توی تارمی و در اتاق ها نشسته بودند به رقص در آمدند؛ انگار همگی از بند رسته بودند.
گلوخاریوف با تامارا پولومسیاتز می رقصید؛ کوانت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
می رقصید ؛ ژوکوپوف رمان نویس هنر پیشه ای را که لباس زرد به تن داشت بغل کرد و به رقص در آمد . همه می رقصیدند . دراگونسکی و چرداکچی می رقصیدند ؛ دنیسکسن کوچولو با بوسان گئورک عظیم الجثه می رقصیدند ؛ دوشیزه آرشیتکت زیبا ، خانم سمکین هال را مردی که شلوار سفید توری به تن داشت بغل زد و به رقص کشاند . اعضاء ومدعوین ، مسکوییها و خارج از شهریها ، همه می رقصیدند ؛ یوهان نویسنده که از اهالی کرانستاد بود ؛ تولید کننده ای به نام ویتیا کوفتیک که اهل راستوف بود و لکه ای به رنگ گل سوسن تمام صورتش را می پوشاند ؛ و ستارگان درخشان بخش شاعری ماسولیت ، پاویانوف ، بوگوخولسکی ، سلادسکی ، شپشکین و آدلفینا بوزدیاک حضور داشتند و می رقصیدند ؛ و جوانانی که حرفه ی ناشناخته ای داشتند و شبیه مشت زنانی بودند که موهاشان خیلی کوتاه است و سر شانه هاشان پنبه دوزی شده بود ، می رقصیدند . و بالاخره مرد پیر و کهنسالی که خرده ی پیازچه از لابلای محاسنش بیرون می زد ، مشغول رقصیدن با دختری زرد و لاغر بود که لباس ابریشم پرتغالی رنگی به تن داشت .
پیشخدمتها ، عرق ریزان ، لیوانهای لبالب ابجو را از روی سر رقاصان حمل می کردند و با صدایی پر کینه و گرفته فریاد می زدند : « ببخشید ، قربان ! » صدایی از گوشه ای در بلندگو فریاد می کرد :
« 1 chops یکی، ودکا دوتا ، chicken a la king 2 »
صدای نازک آواز خوان دیگر شنیده نمی شد ، بلکه گاه زوزه ای به گوش می رسید که می گفت : « هله لویا » صدای ناگهانی سنج گهگاه صدای ظروف کثیفی را که از مدخل شیب داری به محل ظرفشویی در آشپز خانه سرازیر می شد در خود غرق می کرد . در یک کلام : جهنمی بود .
حدود نیمه یشب ، در این جهنم تصویری ظاهر شد . مرد چشم سیاه و زیبا رویی به ایوان قدم گذاشت ؛ فراک پوشیده بود و محاسنی نوک تیز داشت . با ابهتب سلطانی ،ملکش را از نظر گذراند . برخی از رمانتیکها ، چنین روایت کرده اند که روزگاری این شخصیت اشرافی نه فراک که کمر بند چرمین کلفتی به کمر می بست که دسته ی ششلولی از ان بیرون می زد و دستمال سرخی موی سیاه پریشانش را گره می کرد و کشتی او کارائیب را با پرچم اسکلت نشان دزدان دریایی و (jolly roger ) پیموده بود .
البته این حرفها تخیل صرف است . کارائیبی در میان نیست و دزد دریایی درمانده ای آن را درنوردیده و هیچ کشتی تیز رویی هرگز این دزدان را تعقیب نکرده و دود انفجار توپی هرگز بر فراز امواج آن گذر ننموده است . ساختگی صرف . به درختان نحیف نگاه کنید و به نرده های چدنی و به بلوار ... و به یخهایی که در سطل شراب شناورند و بر میز کناری ، مردی نشسته که چشمهایش مثل گاو نر پر خون است و محشری برپاست . آه خدایان – زهر ف به کمی زهر نیاز دارم !
ناگهان از یکی از میزها فریاد « برلیوزا » برخاست و در فضا پخش شد . صدای ارکستر فوراً فروکش کرد و ساکت شد ؛ انگار کسی مشتی بر آن کوفته بود . « چی ، چی ، چی ؟ »
« برلیوزا ! »
همه اینطرف و آنطرف می دویدند و فریاد می کشیدند .
با خبر وحشتناک مربوط به میخائیل الکساندرویچ ، موجی از اندوه و افسوس همه را فرا گرفت . یکی از حضار کمی این پا و آن پا کرد و یکدفعه فریاد زد : « همه باید بی تاخیر و تعلل ، تلگراف مشترکی ارسال کنیم . »
البته قاعدتاً می پرسید چه تلگرافی ؟ چرا باید تلگراف فرستاد ؟ به کی باید فرستاد ؟ و برای کسی که جمجمه ی داغان شده اش را دستهایی در میان دستکش پلاستیکی ترمیم می کند و گردنش را سوزنهای کج پروفسوری سوراخ سوراخ کرده ، تلگراف چه فایده ای دارد ؟ او مرده است و به تلگراف احتیاجی ندارد . کار او تمام شده ، بیخود کار زیادی برای اداره ی پست نتراشیم .
بله ، او مرده است ... ولی ما که فعلاً زنده ایم !
موج اندوه فزونی گرفت و چند صباحی ادامه یافت و کم کم رو به کاهش گذاشت . یکی از حضار به میزش برگشت و اول یواشکی و بعد علنی جرعه ای ودکا نوشید و لقمه ای غذا به دهان گذاشت . به هر حال ، دلیلی ندارد که 1 cotelettes de volaille را خراب کنیم ؟ گرسنه ماندن ما که فایده ای برای میخائیل الکساندرویچ ندارد ؟ ما هنوز زنده ایم ، مگر نه ؟
طبعاً پیانو را قفل کردند و ارکستر جاز عازم منزل شد و تنی چند از روزنامه نگاران به محل روزنامه های خود رفتند تا قطعاتی در رسای مرحوم بنویسند . خبر پیچید که ژلدیبین از سردخانه بازگشته . او به دفتر طبقه بالای برلیوز رفت و این شایعه به سرعت قوت گرفت که جای برلیوز را خواهد گرفت . ژلدیبین هر دوازده عضو کمیته ی مدیریت ماسولیت را از رستوران به یک جلسه ی فوق العاده احضار کرد و مسائل مبرمی چون آماده کردن تالار رستوران دار و انتقال جسد از سردخانه و ساعاتی که اعضا می توانستند در مراسم بازدید از جسد شرکت کنند و مسائل دیگر مربوط به این واقعه ی غم انگیز ، مورد بحث و تبادل نظر قرار گرفت .
در طبقه ی همکف ، زندگی در رستوران به حال عادی باز می گشت و قاعدتاً تا ساعت چهار ، زندگی شبانه ادامه می یافت ، اگر البته آن اتفاق عجیب رخ نمی داد – اتفاقی که حتی پیش از خبر مرگ برلیوز حضار را تکان داد .
اولین کسانی که متوحش شدند درشکه چیان دم درِ گریبایدوف بودند . یکی از آنها تکانی خورد و فریاد زد : « وای ! آنجا را نگاه کن ! »
نزدیگ نرده های چدنی ، ناگهان نوری درخشیدن گرفت و به طرف تارمی به حرکت در آمد . برخی از مهمانان از جا برخاستند و دیدند که نور درخشان را شبح سفیدی همراهی می کند . وقتی به تارمی رسید ، مشتریها همهمیخکوب شده بودند : با چشمانی از حدقه در آمده و با چنگالهای پر از استرژن در هوا . دربان کلوب ، که در همان لحظه برای کشیدن سیگار از اتاق رختکن رستوران به حیاط رفته بود ، سیگارش را زیر پا خاموش کرد و می خواست به شبح نزدیک شود و از ورود به رستوران بازش دارد که ناگهان به دلیلی ، تغییر عقیده داد ؛ ایستاد و احمقانه لبخندی زد .
شبح به راحتی از شکافی در نرده ها وارد تارمی شد . وقتی به انجا رسید ، همه دیدند که این نه یک شبح بلکه شاعر شهیر ، ایوان نیکولاییچ بزدومنی است .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پا برهنه بود و بلوز روسی سفید و کثیف و پاره ای به تن داشت ؛ به جلو بلوز ، تمثال یکی از قدیسان گمنام سنجاق شده بود . شاعر زیر شلواری بلند سفید راهراهی به پا داشت و شمع فروزانی به دستش بود و برگونه ی راستش ، خراش تازه ای دیده می شد . نمی توان تصور کرد تارمی در چه سکوتی فرو رفت . از لیوانی که یکی از پیشخدمتها کجکی به دست گرفته بود ، آبجو سرازیر شد . شاعر شمع را بر فراز سرش گرفت و با صدایی آرام گفت : « سلام دوستان ! » سپس به نزدیکترین میز نگاه کرد و با تعجب و افسوس گفت : « نه آنجا نیست »
D.T.S 1 دو صدا شنیده شد . صدای زیری بی رحمانه گفت : « بی تردید هماناست . »
دومی ، که صدای وحشتزده یزنی بود ، با حالتی عصبی پرسید : « چطور پلیس اجازه داد که با این شکل و شمایل به خیابان بیاید ؟ »
ایوان نیکولاییچ این صدا را شنید و جواب داد : « دو بار سعی کردند بازداشتم کنند ؛ یک دفعه در خیابان اسکاترتنی و یک بار هم همین جا در خیابان برونایا . من البته از روی نرده ها پریدم و این طور شد که صورتم خراش برداشت . »
ایوان نیکولاییچ شمعش را بالا برد و فریاد زد : « همکاران هنرمند ! » ( صدای لرزانش هر لحظه بلند تر و جدی تر می شد ) « به من گوش کنید . همه ی شما . او آمده . فورا ً بازداشتش کنید ، وگرنه آسیب بی حدی خواهد رساند . »
از همه طرف می پرسیدند : « چی شد ؟ چی ؟ چی گفت ؟ کی آمده ؟ »
ایوان جواب داد : « یک پروفسور . همین پروفسور بود که امشب میشا برلیوز را در پاتریارک پاندز به قتل رساند . »
همه به تارمی هجوم آورده بودند و جمعیتی دور ایوان جمع بود .
کسی با صدایی آرام و لحنی مؤدب ، از کنار گوش ایوان نیکولاییچ گفت : « معذرت می خواهم ، ممکن است حرفتان را یک دفعه دیگر تکرار کنید . لطفاً بگویید که چطور کشته شد ؟ چه کسی او را کشت ؟ »
ایوان که به اطراف نگاه می کرد ، جواب داد : « یک خارجی – او یک پروفسور و جاسوس است . »

صدای بیخ گوش او دوباره بلند شد که : « اسمش چیست ؟ »
ایوان ، درمانده فریاد زد : « گرفتاری همین جا است . اگر اسمش را می دانستم که "w... نتوانستم اسمش را درست از روی کارت ویزیتش بخوانم ... تنها حرف "
شروع می شد . چه اسمس می توانست باشد ؟ » " wیادم مانده . اسمش با "
ایوان ، که با دست پیشانی اش را به چنگ گرفته بود ، از خود به صدایی بلند می پرسید : « وی ، وای ، وا ، وو ...والتر ، ؟ واگنر ؟ واینر ؟ وگنر ؟ وینتر ؟ » در نتیجه ی این تقلاها ، موس سر ایوان برسرش سیخ شد.
« زنی که قصد کمک داشت فریاد زد : « ولف ؟ Wolff ؟ »
ایوان عصبانی شد .
در حالی که میان جمعیت دنبال زن می گشت ، فریاد زد : « عجب دیوانه ای هستی ! ولف چه ربطی به این قضیه رد ؟ کار او نبود ؟ وو ، وا ، نخیر ، اینطوری هیچ وقت یادم نخواهد آمد . ببینید همه توجه کنید – به پلیس تلفن کنید و بگویید که فوراً پنج موتور سوار مسلح به مسلسل بفرستند تا این پروفسور را پیدا کنند . فراموش نکنید که دو نفر هم همراهش هستند . مردی قد بلند و پیچازی پوش با عینک پنسی لق و لوق و یک گربه ی سیاه ... در این فاصله ، من گریبایدوف را می گردم – احساس می کنم همین جا هستند . » ایوان دیگر به هیجان آمده بود. حضار را کنار می زد و شمعش را تکان می داد و با تکان شمع ، موم مذاب آن به سر و رویش می ریخت و زیر میز ها را جستجو می کرد . کسی گفت : « دکتر ! » و مردی چاق جلوی ایوان ظاهر شد ؛ صورتی پر محبت و عینکی دسته شاخی به چشم داشت و بوی مشروب می داد . صورت با وقار گفت : « رفیق بزدومنی ، کمی آرام بگیر . مرگ میخائیل الکساندرویچ محبوب ما را ناراحتت کرده ... نه ، منظورم همان میشا برلیوز خودمان است . می دانیم چه احساسی داری . باید استراحت کنی . الان می بریمن منزل و تو تختخوابت کمی استراحت می کنی و آنوقت همه چیز یادت می رود ... » ایوان صحبت صورت را با عصبانیت قطع کرد و گفت : « مگر نمی فهمید که باید پروفسور را گیر بیاوریم ؟ آنوقت تنها کاری که تو بلدی این است که بیایی و این مزخرفات را بگویی و وقتم را بگیری صورت ، که برافروخته بود و عقب نشینی می کرد و افسوس می خورد که چرا اصلا درگیر این ماجرا شده ، گفت : « مرا ببخشید ، رفیق بزدومنی ! »
ایوان نیکولاییچ ، با نفرتی عمیق گفت : « نه برای من مهم نیست که کی هستی ؛ اصلاً نمی بخشمت .»
دردی صورتش را مچاله کرد ، شمع را از دست راست به دست چپ داد با پرتاب بازوی خود ، مشتی به گوش صورت دوست داشتنی کوبیذ .
چند نفر همزمان به نتیجه واحدی رسیدند و خودشان را انداختند روی ایوان . شمع خاموش شد ، عینک دسته شاخی از صورت به زمین افتاد و فوراً زیر پا له شد . ایوان که از خود دفاع می کرد ، فریادهای دلخراش هل من مبارز می زد که باعث خجالت همه شده بود و تا خود بلوار شنیده می شد . صدای شکسته شدن ظروف و جیغ زنان بلند شد .
در حالیکه پیشخدمتها ایوان را با حوله می بستند ، گفتگویی بین دربان و کاپیتان کشتی جریان داشت .
دزد دریایی با سردی پرسید : « مگر ندیدی زیر شلواری پوشیده بود ؟ »
دربان جواب داد :« ولی آرشیبالد آرشیبالدویچ ، من آدم بزدلی هستم . چطور می توانستم جلویش را بگیرم ؟ او جزو اعضا است . »
دزد دریایی باز گفت : « مگر ندیدی زیر شلواری پوشیده بود ؟ »
دربان که رنگ رخسارش بنفش شده بود ، گفت :« ببینید ، آرشیبالد آرشیبالدویچ ، از دست من چه کاری بر می آید ؟ می دان که در تارمی خانم هست ، ولی ... »
دزد دریایی که با نگاهش دربان را می گدازاند گفت : « خانمها مهم نیستند ؛ آنها که بدشان نمی اید . » و ادامه داد :« ولی پلیس بدش می آید . در مسکو تنها در یک صورت کسی می تواند به این شکل تو خیابان راه برود و انهم وقتی است که افسری دارد تحویل اداره ی پلیسش می دهد . و تو ، اگر خودت را دربان مب دانی ، باید متوجه باشی که اگر کسی را با این وضعیت دیدی ، فوراً سوت را بزنی ؛ می شنوی ؟ نمی بینی در تارمی چه خبر شده ؟ »
متأسفانه دربان مفلوک ، صدای شکستن ظروف و ناله و جیغ زنان را در تارمی به وضوح کامل می شنید .
دزد دریایی پرسید : « خوب حالا می خواهی چه کار کنی ؟ »
پوست صورت دربان مثل رنگ صورت جذامیها شد و چشمانش یکسره از دید ناتوان بود . به نظرش امد که موی سیاه شانه شده ی آن مرد ، که تا آن لحظه فرقی مرتب داشت ، با دستمال ابریشمی براقی پوشیده شده است . پیراهن نیم تنه ی اهار دار و کت فراک ناپدید شد و ششلولی از کمربند چرمین بیرون زد . دربان خود را می دید که از نوک دکل کشتی آویزان است و زبانش از سز بیجان و افتاده اش بیرون می زند .
حتی صدای امواج را می شنید که بر بدنه ی کشتی می شکست ؛ زانوهای دربان به لرزه در آمد . ولی دل دزد دریایی به حال دربان سوخت و نگاه گدازان خوف انگیزش را خاموش کرد .
« خیلی خوب ، نیکولای – ولی مواظب باش دیگر این کار تکرار نشود . جای دربانی مثل تو در رستوران نیست . بهتر است راهنمای کلیسا بشوی . » کاپیتان این حرفها را زد و چند دستور سریع و کوتاه و واضح دیگر هم داد :« بارمن را بفرست . پلیس اعلامیه . ماشین . تیمارستان ، » و اضافه کرد :« سوت ! »
ربع ساعت بعد کسانی که در رستوران جمع بودند و آنهایی که در بلوار و پشت پنجره ها گرد آمده بودند به حیرت دیدند که بارمن و دربان و یک پلیس و یک پیشخدمت ، و ریوخین شاعر ، مرد جوانی را به زور از درهای گریبایدوف می برند و او که مثل آدمهای مومیایی تمام بدنش نوار پیچ شده بود ، فریاد می زد و تف می انداخت و و با صدایی که در تمام خیابان شنیده می شد به ریوخین فحش می داد .
« پست فطرت ! ... پست فطرت ! ... » راننده با دلخوری موتور وانت را روشن کرد ؛ یک درشکه چی افسار بنفشه رنگ اسبش را تکان داد و اسب را به حرکت در آورد . راننده گفت : « سوار شوید ... راه تیمارستان را بلدم . » جمعیت پر سر و صدایی جمع شد ؛ بحث در باره صحنه شگفت آور بود . بی تردید جنجالی نفرت انگیز و مشمئز کننده ، پرهیجان و تهوع آور بود . جنجالی که تنها زمانی پایان گرفت که وانت از درهای گریبایدوف دور شد و ایوان نیکولاییچ بیچاره ، یک پلیس ، بارمن و ریوخین را با خود برد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 

6

شیزوفرنی ، درست همان طور که گفته بود
در ساعت یک و نیم صبح ، مردی ریشو که روپوش سفیدی به تن داشت به سالن پذیرش یک کلینیک روانی معروف وارد شد ؛ ساختمان این کلینیک همین اواخر در حومه ی مسکو تکمیل شده بود . سه پرستار مرد و ریوخین شاعر دلواپس ایستاده بودند و ایوان نیکولاییچ را که روی کاناپه ای نشسته بود نظاره می کردند . حوله هایی که با ان دست و پای ایوان نیکولاییچ را بسته بودند ، در گوشه ای از کاناپه تلنبار بود و دست و پای شاعر باز بود .
وقتی که مرد وارد شد ، رنگ از رخسار ریوخین پرید و سرفه ای کرد و با ترس گفت : « صبح بخیر دکتر . »
دکتر به ریوخین سری تکان داد ، ولی نگاهش متوجه ایوان نیکولاییچ بود که بی حرکت نشسته بود و از عصبانیت ، به همه چپ چپ نگاه می کرد . حتی با آمدن دکتر هم تکانی نخورد .
ریوخین ، با پچ پچی مرموز و در حالیکه با دلواپسی به ایوان نیکولاییچ نگاه می کرد ، گفت : « دکتر ، این همان شاعر معروف ایوان بزدومنی است . می ترسیم دچار D.T.S شده باشد . »
دکتر بآرامی پرسید :« مگر مشروب زیاد می خورده ؟ »
« نخیر ، گاهی چند تایی می خورد ، ولی نه آنقدر که ... »
« آیا خیال کرده عنکبوت ، موش ، اجنه یا سگ هار می بیند ؟ »
ریوخین یکه ای خورد و جواب داد :« نخیر ، من هم دیروز و هم امروز صبح دیدمش ... آنوقت حالش کاملاً خوب بود . »
« چرا زیر شلواری پوشیده ؟ مگر مجبور شدید از تختخواب بیرونش بیاورید ؟»
« دکتر همین شکلی وارد رستوران شد . »
« آها ، آها ، » دکتر با لحنی حاکی از رضایت کامل گفت : « خراشها چی ؟ با کسی دعوا کرده ؟ »
« از نرده ها افتاده ، و البته در رستوران هم یکی را کتک زد ... و بعد یکی دو نفر دیگر را هم ... »
« متوجهم ، متوجهم ، » دکتر این را گفت و به ایوان رو کرد و ادامه داد :« روز بخیر »
ایوان بلند شد و با خشونت : « چطوری شیاد ؟ »
ریوخین از فرط شرمساری جرأت نکرد به دکتر مؤدب نگاه کند . ولی دکتر که نشانی از دلخوری در او دیده نمی شد ، با حرکت ماهرانه و تمرین شده ای عینکش را برداشت ، دامن روپوشش را کنار زد و و شیشه یعینک را با پته ی روپوش پاک کرد و عینک را در جیب پشت شلوارش گذاشت و از ایوان پرسید :« چند سالتان است ؟ »
ایوان با بی احترامی جواب داد :« چرا ولم نمی کنید ؟ » و رو برگرداند .
« چرا اینقدر گوشت تلخی می کنید ؟ مگر حرف بدی زدم که عصبانی شدید ؟ »
« بیست و سه سالم است ! » ایوان هیجان زده این را گفت و ادامه داد : « و از همه ی شما شکایت خواهم کرد . و مخصوصاً از تو تخم شپش ! » تفی به ریوخین انداخت .
« از چی شکایت خواهید کرد ؟»
ایوان با عصبانیت جواب داد :« از این که مرا – یک آدم کاملاً سالم را – بازداشت کرده اید و به زور به این دیوانه خانه آورده اید . »
ریو خین در این لحظه به ایوان خیره شد و لرزه بر اندامش افتاد : در چشمان ایوان ذره ای علامت جنون دیده نمی شد – در گریبایدوف چشمان او کمی مه گرفته بود ولی حالا کاملاً روشن و بی غش بود .
ریوخین با وحشت اندیشید :« واقعاً کاملاً سالم است . چرا او را به اینجا آوردیم ؟ چیزیش نیست فقط صورتش یکی دو خراش دارد . »
دکتر که بر چهار پایه سفید رنگی با پایه های براق می نشست ، به آرامی گفت :« شما که در دیوانه خانه نیستید ، اینجا یک کلینیک است و اگر لازم نباشد ، قطعاً کسی شما را اینجا نگه نخواهد داشت . »
ایوان چپ چپ نگاه مشکوکی به دکتر انداخت و زمزمه کرد :« خدارا شکر . لا اقل در میان این همه دیوانه ، یک آدم حسابی پیدا شد و از همه این دیوانه ها بد تر ، همین ساشای
حقه باز نالایق است ! »
دکتر پرسید :« این ساشای حقه باز نالایق کیست ؟»
ایوان جواب داد :« همین ریو خین ، » و با تحقیر به ریوخین اشاره کرد . ریوخین هم چیزی بلغور کرد و با دلخوری اندیشید :« این است نتیجه آن همه محبت . واقعاً که آدم پست فطرتی است . »
ایوان نیکولاییچ ، که یک دفعه هوس کرد به ریوخین حمله کند ، گفت :« روحیه اش شبیه کولاکها است و از همه بدتر این که ، کولاکی است که خودش را جای پرولتاریا قالب زده . صورت خبیثش را نگاه کنید و آن را مقایسه کنید با مضامین متظاهرانه ای که برای روز ماه مه سروده ... همه ی آن مزخرفات را درباره ی به پیش و به جلو و پرچمهای برافراشته گفته ، ولی اگر به اندرونش نگاه کنید و افکارش را در نظر بگیرید ، حالتان بهم مب خورد . » ایوان نیکولاییچ با خباثت قهقهه زد .
ریوخین به سختی نفس می کشید و رنگ رخسارش سرخ شد . در ذهنش فقط یک چیز بود : مار در آستین پرورانده بود و به کسی کمک کرده بود که در بزنگاه قصد نابودی اش را داشت . از همه بدتر این بود که جواب هم نمی توانست بدهد : به دیوانه که نمی شود فحش داد .
دکتر که به خروش بزدومنی با دقت گوش می داد ، پرسید :« شما را دقیقاً برای چی به اینجا آورده اند ؟» « خدا می داند . کگلع خرها ! گرفتندم و با کهنه های کثیفی بستند و توی یک وانت انداختندم ! » « ممکن است بپرسم چرا فقط با یک زیر شلواری به رستوران رفتید ؟»
ایوان جواب داد :« چندان عجیب نیست . رفتم در رودخانه ی مسکو شنا کنم که کسی لباسهایم را دزدید و لباسهای کهنه یکثافتش را برای من گذاشت . لخت که نمی توانستم در مسکو راه بروم ؟ مجبور شدم هر چه باقی مانده بود بپوشم ، چون می خواستم هر چه زودتر به رستوران گریبایدوف برسم . » دکتر با کنجکاوی نگاهی به ریوخین انداخت و او هم با اکراه زمزمه کرد :« بله ، اسم رستوران همین است که گفت . » دکتر گفت : « آها . ولی چرا با این عجله ؟ آنجا با کسی قراری داشتید ؟»
ایوان نیکولاییچ که مضطرب به اطراف نگاه میکرد گفت: باید پروفسور را گیر می اوردم
- کدام پروفسور؟
ایوان با نگاه معنی داری پرسید:
- شما برلیوز را میشناسید؟
- منظورتان همان برلیوز ... آهنگ ساز است
ایوان کمی گیج شد:
- کدام آهنگ ساز ؟ اه بله ... نه،نه، آن آهنگساز فقط هم اسم میشا برلیوز است.
ریوخین هنوز بیش از آن دل چرکین بود که چیزی بگوید ، ولی توضیحی از طرف او لازم به نظر میرسید:
- برلیوز رئیس ماسولیت،دیشب در پاتریاک رفت زیر قطار.
ایوان با عصبانیت به ریوخین رو کرد و گفت :
- بیخود دروغ نگو تو که در این باره چیزی نمیدونی ، من اونجا بودم نه تو ، اون عمدا مجبورش کرد بیفتد زیر قطار.
- هلش داد؟
- این حرف ها چیه؟
ایوان که از ناتوانی شنونده در درک اوضاع عصبانی شده بود با تعجب گفت:
- لازم نبود هلش بدهد . از او کارهایی بر می اید که باور کردنی نیست . او از پیش میدانست که برلیوز می افتد زیر قطار.
- آیا کسی جز شما هم این پروفسور را دیده؟
- نه گرفتاری هم همین است . فقط من و برلیوز اورا دیده ایم.
- متوجهم . برای بازداشت این قاتل هم کاری کردید؟
در این جا دکتر چرخید و به خانمی که با روپوش سفید پشت میز نشسته بود با چشم اشاره ای کرد
- این کار را کردم : این شمع را از اشپزخانه برداشتم ...
دکتر با اشاره به شمع شکسته ای که در کنار تمثال قدیسی بر روی زمین افتاده بود پرسید: این را ؟
- بله خودش است .
- تمثال را چرا؟
- خوب ، تمثال ...
ایوان سرخ شد : میدانید آنها بیشتراز هرچیز از تمثال قدیسین میترسند .
دوباره به ریوخین اشاره کرد : ولی واقعیت این است که پروفسور ... صریح بگویم ، پروفسور همدست نیروهای شیطانی است و گیر انداختن آدمی مثل او کار ساده ای نیست .
پرستاران دست هایشان را در راستای بدن آویختند و حیرت زده تر از پیش به ایوان خیره شدند.
ایوان ادامه داد: بله او همدست آنهاست شک نباید کرد او یک بار با پونتیوس پیلاطس صحبت کرده،بیخود به من اینجور نگاه نکن . دارم حقیقت را میگویم او همه چیز را دیده هم مهتابی هم درختان نخل را ، قسم میخورم که پونیتیوس پیلاطس را دیده .
- خوب حالا...
- داشتم میگفتم که تمثال قدیس را به سینه ام چسباندم و به راه افتادم .
زنگ ساعت دوبار نواخت.
- آه خدایا . ایوان با تعجب این جمله را گفت و از روی کاناپه بلند شد : ساعت دو شد و من دارم وقتم را با شما تلف میکنم ، میبخشید تلفن کجاست؟
دکتر به پرستاران گفت: تلفن را نشانش دهید.
در خلال زمانی که ایوان گوشی را می قاپید ، زن یواشکی از ریوخین پرسید:ازدواج کرده؟
ریوخین شگفت زده جواب داد: نه مجرد است .
- عضو اتحادیه است ؟
- بله .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
- پلیس؟ ایوان درگوشی فریاد کشید : پلیس افسر کشیک شمایید ؟ جناب سروان ، اطفا پنج تا موتور سیکلت مسلح به مسلسل بفرستید تا پروفسور خارجی را بازداشت کنند . چی ؟ خوب مرا با خودتان ببرید؟به شما نشان خواهم داد که کجا باید رفت .. من بزدومنی شاعرم و از آسایشگاه روانی صحبت میکنم ... آدرس شما کجاست ؟
بزدومنی دستش را روی گوشی گذاشت و آهسته از دکتر درباره نشانی کلینیک پرسید و دوباره در گوشی فریاد زد :گوش میدهید؟الو...!دیوانه ها!...
ایوان ناگهان غرید و گوشی تلفن را به سمت دیوار پرت کرد. بعد به دکتر رو کرد و دستش را پیش برد،خداحافظی خشک و کوتاهی کرد و قدمی به طرف در خروجی برداشت.
دکتر که مستقیما به چشمهای ایوان نگاه میکرد گفت:می بخشید،ولی این وقت شب خیال دارید کجا بروید آن هم با این زیر شلواری ... حال شما خوب نیست پهلو ما بمانید.
ایوان خطاب به پرستارهایی که به صف ایستاده بودند تا اورا بگیرند فریاد زد:بروید کنار بگذارید رد شم.
با صدای وحشتناکی فریاد زد:میگذارید بروم یا نه؟
ریوخین می لرزید زن دگمه ای را روی میز فشار داد جعبه فلزی براقی همراه با آمپولی بسته بندی شده بر سطح شیشه میز پرید.
ایوان با نگاه وحشی مانند شکاری به اطراف مینگریست و گفت:آها پس کلک شما همین است . بله؟
با سر خود را به طرف شیشه پرده داری پرتاب کرد و گفت : عیب ندارد خداحافظ ..
صدای بلند تصادمی شنیده شد ولی شیشه های پشت پرده حتی ترک هم برنداشت . لحظه ای بعد ایوان در چنگال پرستاران دست و پا میزد . فریاد کشید و سعی کرد پرستاران را گاز بگیرد و سپس به صدایی بلند گفت:
- واقعا که شیشه های خوبی روی پنجره هایتان گذاشته اید . ولم کنید ! ولم کنید !
سرنگ در دست دکتر برق میزد و با یک حرکت سریع زن آستین های کهنه بلوز ایوان را پاره کرد و بازوی اورا چنان محکم گرفت که انگار نه انگار زن بود . بوی اتر بلند شد ایوان در چنگال چهار پرستار کمی نرم شد و دکتر هم با تبحر از یک لحظه مناسب استفاده کرد و سوزن را در بازوی او فرو برد . پرستاران ایوان را چند لحظه دیگر نگه داشتند و آنگاه بر کاناپه خوابانیدنش.
ایوان فریاد زد : دزد ها . و سعی کرد بلند شود ولی دوباره سرجایش نشاندند . به محض آنکه ولش کردند دوباره از جا پرید ولی این بار خود از حال رفت . چیزی نمی گفت با سبعیت اطراف را نگاه میکرد و ناگهان بر خلاف انتظار خمیازه ای کشید و با کینه لبخندی زد.
ایوان گفت : پس بعد از همه این حرف ها خیال دارید حبسم کنید .
دوباره دهن دره ای کرد و سرش را بر متکا گذاشت و مشتانش را مثل کودکی زیر گونه اش قرار داد و با صدایی خواب آلود و عاری از نفرت زمزمه کرد: باشد عیبی ندارد... ولی تاوانش را پس خواهید داد...نشانتان میدهم ، اگر میخواهید... فعلا موضوع مورد علاقه من پیلاطس است ... پیلاطس
و با گفتن این کلمات چشم هایش رابست.
- وانا حمامش کنید ، بگذاریدش توی اتاق 117 تنها باشد برایش هم یک مراقب بگذارید .
دکتر دستورات لازم را داد و عینکش را جابه جا کرد. ریوخین به خود لرزید
یک جفت در سفید بی صدا باز شد. آن سوی در دالان قرار داشت که نور آن از یک ردیف چراغ خواب های آبی رنگ بود . از دالان کاناپه ای با چهار چرخ لاستیکی ظاهر شد ایوان خواب زده را به کاناپه منتقل کردند و به انتهای دالان هلش دادند و درها پشت سرش بسته شد.
ریوخین که سخت منقلب شده بود یواشکی از دکتر پرسید:آقای دکتر واقعا مریض است؟
دکتر جواب داد:بله البته.
ریوخین با ترس پرسید : عیب و علتش چیست ؟
دکتر، رمق بریده به ریوخین نگاهی کرد و با لحنی خسته جواب داد: تحریک بیش از حد اعصاب حرکتی و مراکز زبان ... توهمات ... بی تردید مسئله پیچیده است فکر میکنم شیزوفرنی است البته کمی هم الکلیسسم...
تنها چیزی که ریوخین از این حرفها دستگیرش شد این بود که حال ایوان جدا خراب است و آهی کشید و پرسید : این حرف هایی که درباره یک پروفسور میزد چه بود؟
- حدس میزنم کسی را دیده که ذهن پریشانش را اشفته کرده ، البته شاید هم خیال کرده...
چند دقیقه بعد وانت داشت ریوخین را به مسکو برمیگرداند.سحر نزدیک میشد و چراغ های خیابان که هنوز روشن بود زاید و مزاحم به نظر می امد . رانندع از اینکه خواب شبش حرام شده عصبانی بود و وانت را به سرعت هرچه تمام تر در میراند و در پیچ ها باعث سر خوردن ماشین میشد.
جنگل در دوردست محو بود و رودخانه در جهت دیگر سرگردان میرفت . هرچه وانت بیشتر میرفت منظره ها نیز تغییر میکرد:حصارها،کلبه نگهبان،توده الوار ها،تیر های خشک شده و ترک خورده تلگراف با مقره هایی که بر سیم های رابط تیر ها سوار بود ، تلهای سنگ،گودال ها ... دریک کلام این احساس به ادم دست میداد که مسکو پس از پیچ بعدی پیدا خواهد شد و ادم را در خود فرو خواهد بلعید.
تخته ای که ریوخین بر ان نشسته بود دائم این طرف و ان طرف میلغزید و چند بار هم نزدیک بود کاملا از زیر پایش در برود . حوله های رستوران که توسط پلیس و بارمن قبل از عزیمت انها با اتوبوس به پشت وانت انداخته شده بود اکنون همه جای ماشین و پخش بود.ریوخین سعی کرد جمع و جورشان کند ولی با عصبانیتی ناگهانی زمزه کرد: «گور پدرشان !من چرا دنبالشان بگردم؟»
با پا انها را از خود دور کرد و به طرف دیگری نگاه کرد. ریوخین دچار حالت افسردگی شده بود . واضح بود که سفرش به اسایشگاه تاثیر عمیقی در او به جا گذاشته .سعی کرد بفهمد چه چیزی اذیتش میکند. ایا همان دالان با چراغهای ابی در ذهنش چنین تاثیری گذاشته بود؟یا این اندیشه که بزرگترین بدبختی روی زمین این است که ادم عقلش را از دست بدهد؟البته این فکر هم بود،ولی به هر حال این یک حکم قطعی بود که شامل حال همه میشد.چیز دیگری هم بود ،ولی چه بود؟اهانت...همین بود.بله،همان کلمه موهنی که بزدومنی نثارش کرده بود.منشا عذاب نه موهن بودن حرفها که حقیقت داشتن انها بود.
شاعر دیگر به اطراف نگاه نمیکرد و در حالی که خودش را میخورد، افسرده به کف کثیف و لرزان وانت چشم دوخته بود.
بله،اشعار او ... سی و دو سال داشت! اینده اش چه میشد؟ این که هر سال چند شعری بگوید. تا کی؟ تا وقتی پیر شود ؟ بله ، تا دوران پیری ، این اشعار چه فایده ای برایش خواهند داشت؟ مشهورش خواهند کرد؟«چه مزخرفاتی ! خودت را گول نزن ، هرگز کسی را به خاطر نوشتن اشعار بد مشهور نمیکنند .»
ولی اشعارش چرا بد بود ؟ درست می گفت ، حق با او بود . ریوخین با بی رحمی به خود میگفت: « به یک کلمه از ان چیزی که نوشتم باور ندارم...»
شاعر که در نتیجه یک حمله عصبی افسرده شده بود،تکانی خورد . کف وانت دیگر نمی لرزید ، ریو خین سرش را بلند کرد و دید وسط مسکو است و روز شده و وانت وسط ترافیک ، در چهار راه یک بلوار گیر کرده و در نزدیکی او ، مردی اهنین روی پایه ایستاده ، سرش را اندکی به جلو خم شده و با نگاهی تهی به انتهای خیابان خیره شده است.
افکار غریبی به ذهن شاعر هجوم برد ، احساس میکرد بیمار شده « واقعا این را میگویند اقبال .» ریوخین بر کف وانت ایستاد و مشت هایش را بلند کرد تمایل ناشناخته ای به متم زدن مرد چدنی بی آزار پیدا کرده بود«...هرکاری که در زندگی کرد ، هر اتفاقی که برایش افتاد ، به نفعش تمام شد . همه دست به دست هم دادند که معروفش کنند. ولی دستاورد واقعی اش چه بود؟ من که هرگز نفهمیدم . این اثر معروفش چی که با این عبارات شروع میشود:« آسمان تیره است (پ.ن: ازبیت اول شعری از پوشکین به نام شب زمستان . ظاهرا مجسمه هم به پوشکین تعلق داشت . البه پوشکین سال ها قبل از پیدایش گارد سفید یعنی - یعنی سال ها قبل از انقلاب اکتبر - در دوئل مجروح شد. ولی ظاهرا از انجا که در شوروی بعد از انقلاب تا مدت ها همه مخالفان را بقایای گارد سفید می خواندند بولگاگف هم به طنز ضارب پوشکین را گارد سفید خوانده است.)
«چه مزخرفاتی !او فقط خوش اقبال بود واسلام!فقط خوش اقبال » ریو خین که احساس کرد وانت به حرکت در امده است ، با نفرت و کینه نتیجه گرفت: « فقط به خاطر انکه گارد های سفید به طرفش تیر اندازی کردند و کپلش را مجروح کردند ،برای همیشه معروف شد...»
ترافیک به حرکت در امد . کمتر از دو دقیقه بعد ، شاعر که نه تنها مریض بلکه پیر شده بود، به تارمی گریبادوف قدم گذاشت . تقریبا خالی بود . چند مشتری در گوشه نشسته بودند و لیوان ها ی مشروبشان را سر میکشیدند و وسط اتاق سخنران معروفی شبکلاه به سرو لیوان شامپاینی به دست در جنب و جوش بود.
ریوخین که حوله از سر ورویش آویزان بود ، به گرمی از طرف آرشبیالد آرشبیالدویچ استقبال شد و فورا از شر حوله ها نجات پیدا کرد . اگر سفر در وانت و تجربه ریوخین در کلینیک رمقش را نبریده بود ، قاعدتا شرح جزئیات وقایع تیمارستان، همراه با شاخ برگی ساختگی ، برای ریوخین سخت لذت بخش بود. ولی فعلا قدرت این کار را نداشت . گرچه ریوخین معمولا ادم دقیقی نبود، ولی این باربعد از مشقت های وانت برای اولین بار به دقت به دزد دریایی نگاه کرد و متوجه شد که گرچه او از حال بزدومنی فراوان پرسیده بود و گاه حتی بر سبیل تعجب « وای وایی » هم گفته بود، ولی در واقع هیچ علاقه ای به سرنوشت بزدومنی نداشت و لفسوسی به حال او نمیخورد. ریوخین با لذتی حاکی از بدبینی و خودازاری اندیشی:«خوش به حالش حق با اوست!»در حالی که یکباره شرح عوارض و علائم شیزوفرنی را قطع میکرد، پرسید: آرشبیالد آرشبیالدویچ ،ممکن است کمی ودکا به من بدهید...؟»
دزد دریایی با حالتی محبت امیز زمزمه کرد:«البته کاملا درک میکنم ... فورا!»و به پیشخدمت اشاره کرد.
یک ربع بعد ریوخین در تنهایی محض نشسته بود ، روی ظرف از خوراک ماهی خم شده بود و استکان پشت استکان ودکا میخورد و هر لحظه خود را بهتر درک میکرد و متوجه میشد که سراسر زندگی اش حتی یک چیز قابل اصلاح باقی نمانده است،فقط میتوانست فراموش کند.
شاعر شب خود را تلف کرده بود ، در حالی که دیگران ان را به خوش گذرانی صبح کرده بودند و شاعر میدانست که شب برای همیشه از دست رفته است.کافی بود سرش را از کنار چراغ بلند کند تا بیبیند که شب برای همیشه سپری شده است . پیشخدمت ها با عجله رومیزی ها را از روی میز جمع میکردند و گربه هایی که در تارمی قدم می زدند ، نگاهی ااندوه بار داشتند. روز بی رحمانه بر شاعر طلوع کرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فصل 7 : آپارتمان جن زده
گر صبح روز بعد، کسی به آپارتمان لیخودیف (Stepa Likhodeyev ) می گفت: " استپا، یا همین الان بلند شود یا تیربارانت می کنیم!" او قاعدتا با صدای بی حال و رمق بریده ای جواب می داد: "عیب ندارد ، تیر بارانم کنیدف هر کاری دلتان خواست بکنید، ولی من از جام بلند نمی شوم."
بلند شدن که هیچ ، حتی احساس می کرد نمی تواند چشمهایش را باز کند، چون هر وقت آنها را باز می کردف برقی می زد و انگار کله اش تکه تکه می شد. زنگ عظیمی توی سرش به صدا درآمده بود و جایی بین پلکهای بسته و تخم چشمش ، لکه های قهوه ای رنگی با حاشیه ای از سبز زننده شناور بود. علاوه بر همه ی این بدبختیها، حال تهوع هم داشت و تهوعش به نوعی وسواس آمیز با صدای گرامافون مرتبط بود.
استپا می خواست به یاد بیاورد که چه اتفاقی افتاده و تنها یک چیز به خاطرش می آمد: دیشب، جایی که خدا می داند کجا بود، یک دستمال سفره در دستش بود و سعی می کرد زنی را ببوسد و به او قول می داد که فردا راس ساعت دوازده، به دیدنش برود. زن امتناع می کرد و می گفت:"نه، نه. منزل نخواهم بود." ولی استپا پافشاری می کرد و جواب می داد:"باشی یا نباشی ، من به هر حال می آیم."
استپا کاملا از یاد برده بود که آن زن که بود، آن اتفاقات چه زمانی رخ داد، چه روز ماه بود و از همه بدتر اینکه نمی دانست اکنون کجاست. برای حل این معما، با زحمت پلکهای به هم چسبیده ی چشم چپش را از هم جدا کرد. در اتاق نیم تاریک، چیزی برقی زد. بالاخره استپا تشخیص داد که آیینه است. او بر تخت اتاق خواب خودش دراز کشیده بود، بر همان تخت قدیمی جواهرفروش. احساس کرد چیزی به سرش خورده است و چشمهایش را بست و ناله ای کرد.
باید توضیح بدهم که استپا لیخودیف، مدیر تئاتر واریته (Variety Theater )، آن روز صبح در آپارتمانش چشم گشود که در ساختمان شش طبقه ای در خیابان سادووایا قرار داشت. برلیوز مرحوم شریک او در این آپارتمان بود. این آپارتمان _ شماره 50_ شهرت تاسف بار و غریبی داشت. تا دو سال قبل، آپارتمان به بیوه جواهرفروشی به نام دوفوژر (De Fougere ) تعلق داشت . نام بیوه ِ جواهرفروش آنا فرانتزونا (Anna Frantzevna) بود. زنی محترم و بسایر حسابگر که پنجاه سالی داشت و سه اتاق از پنج اتاق آپارتمانش را به اجاره داده بود. نام یکی از مستجرین ظاهرا بلوموت (Belomut) بود؛ نام دیگری گم شده بود.
دو سال قبل ، چیزهای عجیبی در این آپارتمان اتفاق افتاد. مردم در آن گم می شدند، بی آنکه اثری از آنها باقی بماند. یک روز تعطیل بود که پلیسی به آنجا آمد، مستاجر دوم را (همانکه نامش معلوم نیست) به راهرو خواند، از او خواست تا برای یکی دو دقیقه و امضای یک سند به اداره پلیس بیاید. مستاجر به انفیسه(Anfisa) خدمتکار صدیق چندین ساله آنا فرانتزونا ،گفته بود که اگر کسی تلفن کرد، بگوید که تا ده دقیقه دیگر برخواهد گشت. آنگاه همراه پلیس مودبی که دستکش سفیدی به دست داشت، از آپارتمان خارج شده بود، ولی نه در ده دقیقه که هرگز برنگشت، عجیبتر اینکه ظاهرا آن پلیس هم غیبش زده بود.
انفیسه که زنی وفادار و در عین حال خرافی بود، به آنا فرانتزونای بسیار نگران اطلاع داد که قضیه جادو جنبل بوده؛ می گفت به خوبی می داند چه کسی مستاجر و پلیس را برده ولی در ساعات شب ، جرات بردن اسمش را ندارد.
جادو جنبل هم وقتی که شروع شد، همه می دانیم، عملا یقف ندارد. به خاطر دارید که مستاجر ناشناس روز دوشنبه مفقود شد؛ چهارشنبه بعد، بلوموت هم از صحنه گیتی ناپدید گشت؛ البته بی تردید ، کیفیت گم شدم او کاملا متفاوت بود. او را ماشینی برد که هر روز صبح به سرکارش می بردش؛ ولی این بار نه او را برگرداند و نه دیگر دنبالش آمد.
کلمات از وصف تعجب و درد و المی که این واقعه در خانم بلوموث به وجود آورد قاصر است؛ ولی از بخت بد او، سرنوشت حتی اجازه نداد که حداقل همین وضع ناهنجار ادامه پیدا کند. آن شب، وقتی که آنا فرانتزونا از ویلایی برگشت که با عجله و همراه انفیسه به آن رفته بود، اثری از آثار خانم بلوموت پیدا نکرد و بعلاوه ب یخوابی بر انا فرانتزونا گذشت. روز سوم، سفر عجولانه ی دیگر یبه ویلایش کرد و ناگفته پیدا است که از این سفر هرگز بازنگشت. انفیسه شب خوابش برد. دیگر کسی نمی داند بعد از آن چه بلایی سرش آمد؛ ولی مستاجرین آپارتمان بغلی می گفتند که از آپارتمان شماره 50، همه اش سر و صدا می آمد و پنجره ها تا صبح روشن بود. صبح که شد، انفیسه هم گم شد. تا مدتها، افسانه های مختلفی درباره آپارتمان مرموز و ساکنان نیست شده ی آن در ساختمان بر سر زبانها بود. بر اساس یکی از این افسانه ها، انفیسه، پیردختر وفادار، بیست و پنج برلیان بزرگ را، که متعلق به آنا فرانتزونا بود، داخل کیسه ی پوست بزی و میان سینه هایش پلاسیده اش پنهان کرده بود. همچنین می گفتند که اتفاقا گنجینه ی افسانه ای بسیار گرانبهایی شامل برلینها و انبوهی از سکه های طلای تزاری در زغالدانی پشت همان ویلایی که آنا فرانتزونا با عجله به آن می رفت پیدا شده است. البته چون ما شواهد کافی در دست نداریم، هرگز نخواهیم داسنت این شایعات تا چه حد صحت داشته است. ولی به هر حال، آپارتمان فقط یک هفته خالی مانده بود که برلیوز مرحوم و همسرش ، همراه استپا و همسرش به آن نقل مکان کردند. طبعا به محض آنکه آنها صاحب آپارتمان جن زده شدند، اتفاقات عجیبی برای آنها همه رخ داد. در مدتی کمتر از یک ماه، هر دو زن مفقود شدند. البته این بار نه بی ردپا. شایع شده بود که زن برلیوز را در خارکف، همراه یک رقاص باله دیده اند ؛ زن استپا هم ظاهرات از یک خانه مستمندان سردرآورده بود. بدگویان می گفتند مدیر تاتر واریته یا پارتی، اتاقی در انجا برای زنش دست و پا کرده ، مشروط بر آنکه هرگز در خیابان سادووایا پیدایش نشود...
استپا ناله می کرد. می خواست مسخدمه اش گرونیا (grunya) را صدا کند و از او یک آسپرین بخواهد. ولی آنقدر حواسش جمع بود که بداند کارش نتیجه ای نخواهد داشت. چون معمولا گرونیا هیچ وقت آسپرین نداشت. خواست از برلیوز کمک بطلبد و دو بار ناله کرد که :"میشا، میشا" ولی همانطور که می دانید، جوابی دریافت نکرد. سکوت کامل در آپارتمان حکمفرما بود.
استپا انگشتان پایش را تکانی داد و متوجه شد که با جوراب خوابیده. دستان لرزانش را به کنار کشید تا ببیند شلوار به پا دارد یا نه، که نداشت. بالاخره متوجه شد که تنها و درمانده است و کسی به کمکش نخواهد آمد. تصمیم گرفت هر طور شده از جابلند شود. حتی اگر این کار مستلزم کوششی فوق انسانی باشد.
استپا با تقلا پلکهایش را باز کرد، تصویر خود را در آیینه قدی به شکل مردی دید که مویش پریشان بودف صورتش پف کرده بود، ته ریشی زبر و سیاه داشت، چشمهایش باد کرده بود و پیراهنی کثیف ، یقه جدا، کروات، زیرشلواری و جوراب پوشیده بود.
خودش را که در آیینه نگاه می کرد، متوجه شد مرد غریبه ای ، با کت و شلواری سیاه و کلاه بره ی مشکی کنارش ایستاده است.
استپا بر تخت خوابش نشست. تمام همش را به کار برد تا چشمهای خون گرفته اش را روی غریبه متمرکز کند. مهمان ناشناس سکوت را شکست و با لحنی جدی، به صدایی آرام و به لهجه ی خارجی گفت: "صبح بخیر استپان بوگدانوویچ ( Stepan Bogdanovich) عزیز."
هر دو مکثی کردند . استپا با ترس خود را جمع و جور کرد و گفت:"چه فرمایشی دارید؟" صدای خودش را نشناخت. کلمه ی "چه" را با ترس و لرز گفته بود، "فرمایشی" به صدایی بم از دهانش درآمده بود و "دارید" هم اصلا خارج نشده بود.
غریبه لبخندی محبت آمیز زد، ساعت طلای بزرگی ، با قاب برلیان نشان ، از جیب بیرون کشید و به آن گوش داد که یازده بار زنگ زد و گفت:"یازده. یک ساعت است منتظرم بیدار شوید. قرار بود ساعت ده شما را در آپارتمان ببینم؛ من هم آمدم."
استپا کورمال کورمال سراغ شلوارش را درص ندلی کنار تختش گرفت و زمزمه کرد:
"می بخشید..." شلوارش را پیدا کرد. آنگاه به زمزمه گفت:"ببخشید" شلوارش را پوشید و با صدایی خش دار پرسید:"لطفا بفرمایید شما که هستید؟"
صحبت کردم برایش سخت بود، انگار با گفتن هر کلمه، کسی سنجاقی به مغزش فرو می کرد و درد وحشتناکی را باعث می شد.
غریبه خندید :"چطور شد اسم مرا هم فراموش کردید؟"
استپا با صدایی دورگه گفت:"عذر می خوام!" حس می کرد خماری اش عارضه ی جدیدی پیدا کرده : کف اتاق در کنار تختش به نظر متحرک می آمد وهر لحظه این امکان وجود داشت که با یر، به قعر جهنم بیفتد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مهمان با لبخند زیرکانه ای گفت:« استپان بوگدانوویچ عزیز، آسپرین به دردتان نمی خورد. یک توصیه ی قدیمی و عادلانه را به کار ببندید: "خمار شکن!" تنها چیزی که حالتان را به جا خواهد آورد یکی دو پیک ودکا است و کمی مزه سرد و گرم تند و پر ادویه.»
استپا مریض بود، ولی اینقدر بهوش که بداند حالا که دستش رو شده، بهتر است همه ی حقایق را بگویید.
« حقیقت این است که،» آغاز صحبت کرد، ولی زبانش به سختی تکان می خورد، « امروز کمی زیاده ...»
« بیشتر نگو!» مهمان صحبتش را قطع کرد و صندلی دسته دار را کنار زد.
چشمهای استپا داشت از حدقه در می آمد. روی یک عسلی یک سینی بود؛ تکه های نان سفید و کره در آن چیده شده بود؛ همچنین کاسه ای لبالب از خاویر، ترشی قارچ سفید، یک ماهیتابه و بالاخره مقداری ودکا در یکی از تنگ های بزرگ مرصع مرد جواهر فروش هم در سینی دیده می شد. استپا مخصوصاً از این تعجب کرد که تنگ ودکا را بخار گرفته بود. ولی در ئاقع تعجبی نداشت، چون تنگ را درسطلی پر از یخ کوبیده گذاشته بودند. در اینجا خدمات به صورت شایسته و مطلوبی عرضا می شد.
غریبه با ریختن نیم لیوانی از ودکا به شگفت زدگی استپا پایان داد. استپا با صدای نازکی گفت:« شما چی؟»
« با کمال میل!»
استپا با دستانی لرزان لیوان را نزدیک لبهایش برد و مهمان عجیب، لیوان خود را لاجرعه سرکشید. استپا که خاویار در دهانش بود، این کلمات را توانست بر زبان بیاورد:« از این غذا مزه نمی کنید؟»
خارجی جواب داد:« متشکرم. با عرق رگز مزه نمی خورم.» و یک بار دیگر لیوانش را پر کرد. سرِ ماهیتابه را برداشت. سوسیس با رب گوجه فرنگی بود.
به تدریج حباب های وحشتناک سبز از پیش چشمانش محو شد؛ دوباره خود را قادر به ادای کلمات احساس کرد، و از همه مهمتر، حافظه اش را باز یافت: شب گذشته در ویلای خوستوف در شبخود بوده . خوستوف تاکسی ور به نج برده بود. حتی یادش نمی آمد که دم در مترو پل. تاکسی را صدا کرده بودند. مرد دیگری با آنها بود. یک هنرپیشه ـ واقعاً هنر پیشه بود؟ ـ به هر حال یک گرامافون دستی داشت. بله، بله. همه ـ هم به ویلا وفته بودند، و سگها را به ـ در آورد که با روشن شدن گرامافون، به پارس افتادند. تنها زنی که استپا سعی کرده بود ببوسدش ... لعنتی که بود؟ کرمند .... دیو بود؟ شاید نبود...
کمکم وقایع روز قبل وضوح پیدا می کرد، ولی استپا بیشتر به امروز علاقمند بود و مخصوصاً به این که با ودکا و مزه در اتاقش پیدا شده بود. چه خوب می شد اگر کسی این وقایع را برایش توضیح می داد.
«خوب امیدوارم که اسمم را به یاد آورده باشید؟
استپا تنها توانست خجالت زده لبخندی بزند و دستانش را از هم باز کند.
واقعاً عجیب است حدس می زنم دیشب روی ودکا پُرت هم خودید چه کارهایی که مردم نمی کنن!»
استپا لابه کنان گفت:« لطفاً به کسی در این باره چیزی نگویید.»
« بله، البته؛ ولی درباره خوستوف نمی توانم ضمانت بدهم.»
« مگر خوستوف را می شناسید؟»
« این شخصیت را دیروز، برای یکی دو دقیقه، در دفتر کارتان دیدم؛ با همان نگاه اول متقاعد شدم توطئه گر جنجالی و متملق پست فطرتی است.»
استپا فکر کرد:« کاملا حق دارد.» و از دقت و صحت و ایجاز توصیف خوستوف حیرت کرد.
ویرانیهای دیروز کم کم رو به آبادی می گذاشت؛ ولی مدیر واریته هنوز به طور مبهمی مظطرب بود. هنوز در خاطره ش این نقطه ی سیاه و خالی وجود نداشت. او اصلاً به یاد نمی آورد که این غریبه ی کلاهی را دیروز در دفترش دیده باشد.
مهمان با لحنی جدی گفت: « ولند پرفوسور جادوی سیاه.» وقتی پرفسور دید که مساله هنوز برای ستپا حل نشده، به شرح جزئیات ملاقاتشان پرداخت.
دیروز از خارج، وارد مسگو شده و فوراً به دیدار استپا رفته و خود به عنوان هنرمند مدعو ئاریته در اختیار در اختیار تئاتر گذاشته بود. استپا تئاتر منطقه ی مسکو تلفن زده بود؛ پیشنهاد موافقت شده بود.( رنگ صورت استپا سفید شد و پلکهایش شروع کرد به بریدن ) و قراری برای هفت برنامه با پرفسور ولند امضاء کرده بود و از پرفسور خواسته بود که برای بررسی جزئیات مسئله، فردا ساعت ده بع دیدن او برود... او هم آمده بود. که وقتی که رسیده بود، گرونای مستخدمه را دیده بود و او توضیح داده بود که خودش هم تازه رسیده، جای دیگری زندگی می کند، و گفته بود که برلیوز منزل نیست اگر آقا خواسته باشند استپان بوگدانوویچ راببینند، باید به اتاق خواب سنگینی فرو رفته بود که مستخدمه از بیدار کردنش هراس داشت. با دیدن وضعیت استپا، هنرمند گرونیا را به نزدیک ترین اغذیه فروشی فرستاد که کمی مزه ودکا و به داروخانه فرستاد که کمی یخ بگیرد...
استپا که کاملاً مرعوب شده بود؛ ناله ای کرد:« پس اجازه بدهید تصفیه حساب کنیم،» و به جستجوی کیف جیبی اش پرداخت.
هنرمند با تعریف گفت:« این حرفها یعنی چه!» و خواسته که دیگر حرفش را هم بزنند.
این حرفها وجود ودکا و غذا را توجیه می کرد، ولی استپا هنوز به طور رقت آوری گیج بود: مطلقاً چیزی که امضاء کردن یک قرار داد و یاد نداشت و حاضر بود سرش بدهد و نپذیرد که ولند را دیروز دیده. خوستوف آنجا بوده، ولی ولند نه.
استپا با ملایمت پرسید:« ممکن است قرار داد را نشانم بدهد؟»
« بله، البته.»
استپا به ورق کاغذ نگاه کرد و یکدفعه کرخت شد. همه چیز بود، امضاء خودش، امضاء ریمسکی که انحنایش را به عقب می چرخید، امضاء حسابداری که پرداخا ده هزار روبل با به عنوان علی الحساب سی هزار روبلی پرفسور برای هفت برنامه تایید می کرد. به علاوه، رسید ولند برای ده هزار روبل هم آنجا بود.
استپای بدبخت فکر کرد:« عجب گیری افتادیم!» سرش به دَوران افتاد. آیا این یکی از موارد فراموشکاریها اوست؟ البته، بعد از آنکه خود قرار داد رو شد، طبعاً هرگونه نشانی از ناباوری صرفاً بی نزاکتی تلقی می شد. استپا برای چند دقیقه ای عذر خواست و دوید و دیود به طرف تلفن. در راهرو به طرف آشپزخانه فریادی زد که: گرونیا جوابی نیامد. به قول معروف خشکش زد. آویزان برگیره ی در، مهر و موم عظیمی دیده می شد. « خدایا!» این را صدایی در مغز استپا گفت.« حالا دیگر نور علی نور شد!» مشکل بتوان اغتشاش فکری استپا را توصیف کرد. اول این شخصیت شیطانی با کلاه بره ی سیاهش و ودکای یخ زده و آن قرارداد باورنکردنی ... و حالا، بفرمایید این مهر و موم در!چه کسی باور می کرد که برلیوز هم توی دردسر بیفتد؟ هیچ کس. ولی با این حال، مهر موم بود. های.
فوراً بهفکر مقاله ای افتاد که میخائیل الکساندرویچ اخیراً، به تشویش او، در مجله منتشر کرده بود و افکار حقیر متعددی در این باره به ذهنش هجوم آورد. حقیقتش این بود که مقاله ی مزخرفی بود؛ احمقانه بود؛ از لحظاظ سیاسی مشکوک بود و پرداخت بدی هم داشت. اندیشه های مربوط به مقاله، خاطره ی گفتگوی اندک مشکوکی بود که ظاهراً تا آنجا خاطره اش یاری می کرد، 24 آوریل و در هیین ناهارخوری صورت گرفت، وقتی که برلیوز و استپا با هم شام می خوردند.
البته صحبتهایشان در واقع چندان مشکوک نبود( بی تردید، استپا هرگز وارد چنین گفتگوهایی نمی شد) بلکه درباره ی موضوع کم و بیش نامربوطه و غیررلازمی بود. به راحتی می شد دور آن را خط کشید. قبل از ظهور مهر و موم، آن گفتگو بی تردید به عنوان موضوع مطلقاً بی ارزش فراموش می شد، ولی با ظهور و مهر و موم.
همان صدا در مغز استپا زنگی زد:« آه بریلزر، برلیوز، نه، آن صحبتها را لو نمی دهد!»
ولی فرصتی برای افسوس خوردن باقی نبود. استپا شماره تلفن دفتر ریمسکی، حسابدار تیاتر واریته را گرفت. وضعیت استپا حساس بود: از یک طرف، ممکن بود به خارجی برخورد که استپا حتی بعد از دیدن قرارداد هم می خواهد صحت و سقم آن را دریابد، و از دیگر، با حسابدار هم سخت می شد کنار آمد. به هر حال، به او نمی شد گفت:« ببینم، آیا دیروز قرار داری به مبلغ سی و پنج هزار روبل با یک پرفسور جادوی سیاه امضا کردم یا نه؟» چنین کاری میسر نبود.
« بله؟» صدای خشن و دلخراشی ریمسکی بود که از گوشی تلفن می شد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
استپا با ملایمت گفت : سلام ، گریگوری دانیلوویچ لیخودیف هستم ... درباره این مردکه .... این هنرمنده .... تو آپارتمان من ... اسمش ...اه ...ولند ... می خواستم درباره امشب بپرسم . همه چیز روبه راه است ؟
ریمسکی جواب داد : « ... آه ، جادوی سیاه را می گویی ؟ پوسترهایش چند دقیقه دیگر حاضر می شود . »
استپا با ضعف گفت : « آها . بسیار خوب ... خداحافظ . »
ریمسکی پرسید : « زود می آیی سرکار ؟ »
« تا نیم ساعت دیگر . » استپا جواب داد و گوشی را سرجایش گذاشت و سرِ تبدارش را در دست گرفت . « خدایا چقدر خجالت آور است ! چه چیز حیرت آوری را فراموش کرده ام !»
چون بیشتر ماندن در راهرو بی نزاکتی بود ، استپا نقشه ای ریخت . باید از همه امکانات ممکن استفاده می کرد تا فراموشکاری باورنکردنی اش را پنهان نگه دارد و باید از خارجی می پرسید که در برنامه واریته اش - در همان تئاتری که استپان مدیرش بود - چه کارهایی خواهد کرد .
استپا با این اندیشه از تلفن دور شد و در آیینه راهرو ، که سالها گرونیای تنبل گردگیری اش نکرده بود ، به وضوح مردی را دید که هیبتی عجیب داشت ، به لاغری یک ترکه لوبیا بود و عینکی پنسی به چشم داشت . شبح آنگاه ناپدید شد . استپا با اضطراب به انتهای راهرو نگاه کرد و فوراً ضربه تکان دهنده دیگری به او وارد شد : گربه عظیمی در آیینه ظاهر شد و ناپدید گشت .
قلب استپا لحظه ای از حرکت بازایستاد و استپا نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد .
با خود فکر کرد : « اینجا چه خبر است ؟ ... نکند دیوانه شده ام ؟ این تصاویر از کجا می آیند ؟» دوباره نگاهی به راهرو انداخت و با نگرانی فریاد زد :« گرونیا ، این گربه اینجا چکار می کند ؟ از کجا آمده تو ؟ و این آدم دیگر کیست ؟»
« استپان بوگدانوویچ ، نگران نباش !» صدایی آمد ولی صدای گرونیا نبود . مهمان بود که از اتاق خواب صحبت می کرد . « گربه مال من است . نگران نشو گرونیا هم اینجا نیست . فرستادمش پهلوی خانواده اش در وارونژ شکایت داشت ؛ می گفت در مورد مرخصی کلاه سرش گذاشتی .»
این کلمات آنقدر غیرمترقبه و بی معنی بود که استپا بهتر دانست نشنیده بگیردشان . با حیرت مطلق به طرف اتاق خواب رفت ؛ در آستان در میخکوب شد . موی بر تنش سیخ شد و عرق ملایمی بر پیشانی اش نشست . دیگر مهمان در اتاق خواب تنها نبود . صندلی دسته دار دوم در اشغال همان موجودی درآمده بود که چند لحظه قبل در راهرو ظاهر شده بود . حالا دیگر به وضوح دیده می شد . سبیلهای کرک مانند ؛ یک شیشه عینک پنسی براق و شیشه دیگر مفقود . از همه بدتر ، مزاحم سوم بود . گربه سیاهی بود که ابعادی زننده داشت ؛ بی تکلف روی مخده می خرامید ؛ لیوان ودکایی در یک چنگ و چمگالی در چنگ دیگر داشت که با آن قارچ را از میان کاسه برداشته بود .
استپا احساس کرد که نور چراغ اتاق خواب ، که از قبل هم ضعیف بود ، داشت بی نورتر می شد . در حالیکه چهارچوب در را محکم گرفته بود ، فکر کرد : « حتماً آدم همینطورها دیوانه می شود !»
ولند گفت : « استپان بوگدانوویچ عزیز ، کمی حیرت زده به نظر می رسید . » دندانهای استپا بهم می خورد . « ولی من به شما اطمینان می دهم که جای شگفتی نیست . اینها همکاران من هستند . در اینجا ، گربه ودکایش را سرکشید و دست استپا از دستگیره در رها شد .
ولند ادامه داد : « و همکارانم جایی برای ماندن لازم دارند . و مثل اینکه یکی از ما در این آپارتمان زیادی هستیم . گمان کنم آن یکی شما باشید . »
مرد قد بلند ، با صدایی بزی در حالیکه با قید جمع از استپا یاد می کرد گفت : « بله ، خودشان است » و ادامه داد :« اخیراً واقعاً رفتار شرم آوری داشتند . مست می کنند و دنبال زنها می افتند و از مقامشان سوءاستفاده می کنند و ذره ای هم کار انجام نمی دهند - البته منظور این نیست که اگر مثلاً می خواستند ، کاری از دستشان بر می آمد ؛ چون مطلقاً بی کفایت اند . خر کردن جناب رئیس تنها کاری است که بلدند .!
گربه که قارچ را می جوید ، با لحن اهانت آمیزی گفت :« ماشین مفت و مجانی هم زیر پایش است »
در آن لحظه ، چهارمین و آخرین پدیده رخ داد که به محض وقوع آن ، استپا از حال رفت و وقتی به زمین می افتاد ، دستان ضعیفش بر چهارچوب در کشیده می شد .
استپا با صدایی خش دار گفت :« مست نیستم ...اتفاقی برایم افتاده ، مریض هستم . کجام ، این چه شهری است ؟»
« معلوم است ، یالتا است . »
استپا نفس آرامی کشید و از حال رفت و سرش به سنگهای گرم موج گیر خورد و بیهوش شد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مرشد و مارگریتا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA