انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

مرشد و مارگریتا


زن

 
شروع به فحش دادن می کرد،آرامش می کردم.ولی ایندفعه به بد کسی فحش داده»!
دختر به طرف میز دوید و با صدای لطیف و موزونی که از فرط گریه کمی تو دماغی شده بود،گفت:«پروشای عزیز،کجایی؟»
کت و شلوار،که در صندلی کمی عقب تر رفته بود،با تکبر و تفرعن پرسید:« کسی را «پروشا» خطاب می کنید؟»
دختر هق هق کنان گفت:«مرا نمی شناسد!مرا نمی شناسد!نمی بینی؟»
کت و شلوار راه راه،در حالیکه آستینش را به طرف یک مشت کاغذ تازه دراز می کرد،با لحنی عصبانی گفت:«لطفاً در دفتر کار من گریه نکنید.»
آنا ریچاردوونا فریاد زد:«نه،نمی توانم نگاهش کنم،نمی توانم نگاه کنم!» و به طرف اتاق کار خود دوید و حسابدار هم،مثل تیر،دنبالش بیرون رفت.
آنا ریچاردوونا که از ترس می لرزید و آستین واسیلی استپانوویچ را به چنگ گرفته بود،آغاز صحبت کرد:«فکرش را بکن،همین جا نشسته بودم که گربه ای وارد شد.حیوان سیاه بزرگی،قد یک اسب آبی.بدیهی است که بهش گفتم پیشت و آن هم بیرون رفت و آنگاه مرد چاق و چله ای وارد شد که صورتش مثل گربه ها بود و گفت:
- شما همیشه مراجعین را پیشت می کنید؟
«و مستقیم وارد اتاق پروخور پتروویچ شد.دنبالش دویدم و فریاد زدم:
- کجا داری می روی؟مگر دیوانه شده ای؟
«ولی آن وحشی بی تربیت توجهی نکرد و مستقیم وارد اتاق پروخور پتروویچ شد و بر صندلی روبرویش نشست.خوب می دانی که پروخور پتروویچ یکی از بهترین آدمهاست،ولی کمی هم عصبی است.عصبانی شد.مثل خر کار می کند و طبعاً اعصاب داغان است.یک دفعه از کوره در رفت.گفت:
- چرا قبل از آنکه به من اطلاع بدهند وارد اینجا شدی؟
«آنوقت آن موجود بی حیا در صندلی اش لم داد و با لبخندی گفت:
- آمده ام در مورد یک مسئله جزئی با تو مذاکره کنم.
«پروخورپتروویچ با عصبانیت جوابش داد که:
- سرم شلوغ است.
«و حیوان برگشت و گفت:
- نخیر،سرت شلوغ نیست.
«فکرش را بکن.طبیعی است که کاسۀ صبر پروخور هم سرآمد و فریاد زد:
- یعنی چه!نوکر شیطان باشم اگر تو را از اینجا بیرون نیندازم!
«حیوا فقط لبخندی زد و گفت:
- گفتی نوکر شیطانی،درست شنیدم،بسیار خوب!
«و تا چشم به هم زدم،حتی پیش از آنکه بتوانم جیغی بزنم صورت گربه ای غیبش زده بود و این ... کت و شلوار... مانده بود... اوه ه ه ه!»آنگاه آنا ریچاردوونا دهانش را مانند چاه بی شکلی باز کرد و زوزه ای کشید؛ بی جهت آب دهانش را قورت می داد.
«هی می نویسد و می نویسد و می نویسد!دارم دیوانه می شوم.با تلفن صحبت می کند!کت و شلوار را می گویم!همه مثل خرگوش در رفته اند!»
واسیلی استپانوویچ تنها می توانست بر خود بلرزد.بخت به یاری اش آمد. دو پلیس،با حرکاتی محکم و منظم وارد اتاق منشی شدند.چشم دختر که به آنها افتاد،حتی شدیدتر از گذشته هق هقش گرفت و در اتاق کار را نشانشا داد.
مرد اول،به آرامی گفت:«خانم.حالا.. حالا دیگر گریه نکنید.» واسیلی استپانوویچ وجود خود را زاید تشخیص داد و در رفت و دقیقه ای بعد، در هوای آزاد بود.احساس می کرد توی سرش خالی است؛تنها چیزی شبیه صدای شیپور در آن بلند بود.و این سر و صداها داستانی را به یادش آورد که یکی از اعضای کمیسیون نقل می کرد و دربارۀ گربه ای بود که در برنامۀ دیشب شرکت داشت.«آها،شاید همان ملوس خودمان است که دوباره دست به کار شده!»
واسیلی استپانوویچ ساعی که نتوانسته بود پول را در ادارۀ مرکزی کمیسیون واریز کند،تصمیم گرفت به شعبه ای واقع در خیابان واگانکووسکی برود و برای آرام کردن اعصاب هم که شده ترجیح داد پیاده برود.
مقر ادارۀ شعبۀ کمیسیون تئاتر در ساختمان قدیمی و پوسته پوسته شده ای در انتهای یک حیاط واقع بود؛ستونهای سنگ سماق راهرو این ساختمان مشهور بود.البته آنهایی که در آن روز به این ساختمان مراجعه کردند؛ حتی متوجه ستونهای سنگ سماق آن نشدند.
چند تن از مراجعین در راهرو خشکشان زده بود و به دختر گریانی خیره بودند که پشت میزی پر از بروشورهای تئاتر نشسته بود؛کار دختر معمولاً فروش این بروشورها بود.در آن لحظه،دختر به فروش نشریات علاقه ای نداشت و تنها با علامت دست کسانی را که می خواستند بر سبیل همدردی جویای حالش شوند،از خود دور می کرد؛در این حیص و بیص،از بالا و پایین و از همه طرف ساختمان،صدای بلند حداقل بیست تلفن شنیده می شد که نومیدانه زنگ می زدند.
دختر،گریه کنان تکانی خورد و با حالتی عصبی فریاد زد:«دوباره شروع شد!»و آنگاه با صدای بم لرزانی زد زیر آواز:
«طناب را بکشید.طناب را بکشید.»
نامه رسانی که در پله ها ظاهر شده بود،مشتش را به طرف کسی تکان داد و با صدای خشن زیر و بم داری که خارج می خواند به دختر پیوست.
«بچه ها باز بکشید!بچه ها باز بکشید!»
صداهایی از گوشه و کنار به آوازخوانان پیوست و دیری نپایید که خیل همآوازان چنان گسترده شد که بانگ صداشان در تمام ساختمان می پیچید.همان نزدیکیها،در اتاق شمارۀ 6،بخش حسابرسی،صدای خش داری نیم پرده زیرتر از همه می خواند.صدای همآوازان به تدریج بلندتر می شد و در آن میان،صدای یکنواخت زنگ تلفن نیز شنیده می شد.
نامه رسان از پله ها فریاد می زد:«تمام روز جان می کنیم،کشتی به ساحل می بریم.»
اشک از صورت دختر جاری بود و سعی می کرد دندانهایش را به هم قفل کند،ولی دهان،بی اختیار باز می شد و نیم پرده ای بالاتر از همه می خواند:«تمام روز جان می کنیم،تمام روز جان می کنیم.»
آنچه تماشاچیان میخکوب شده را بیشتر متحیر می کرد این بود که آوازخوانان،که در سرتاسر ساختمان پراکنده بودند،با هم هماهنگ می خواندند،انگار گروه کر بسیار هماهنگی جلو یک رهبر نامرئی ایستاده بود و هدایت می شد.
عابرین خیابان واگانکووسکی کنار نرده های حیاط ایستاده بودند و از شنیدن چنین صدای هماهنگی از کمیسیون حیرت می کردند
بند اول که تمام شد،آوازخوانی هم یکباره متوقف گشت.انگار از چوبدست رهبری تبعیت می کرد.نامه رسان زیر لب فحشی داد و بیرون دوید.
در جلو باز شد و مردی آمد تو.بر روپوش سفیدش کتی پوشیده بود.پلیسی همراهی اش می کرد.
دختر عصبی،فریاد زد:«دکتر،خواهش می کنم کاری بکن!»
دبیر شعبه به طرف راه پله ها دوید و در حالیکه داشت از شرم و خجالت آب می شد،بین سکسکه های پی در پی گفت:«دکتر،یعنی،ما با یک مورد هیپنوتیزم عمومی مواجهیم... باید شما...»نتوانست جمله را تمام کند، به لکنت افتاد و شروع به خواندن کرد:«شلیکا و نرچینسک
(shika and nerchinsk) »
دختر با هر جان کندنی بود گفت:«احمق!»و هرگز نتوانست بگوید منظورش کیست و در عوض مجبور شد بخواند و به سرود شیلکا و نرچینسک پیوست.
دکتر خطاب به دبیر شعبه گفت:«خودت را جمع و جور کن!آوازت را قطع کن!»بی تردید دبیر حاضر بود از همه چیزش بگذرد و در عوض، تنها آوازش قطع شود.
آواز که تمام شد،دختر پشت میز یک قرص مسکن از دکتر دریافت کرد و آنگاه دکتر با عجله همین دوا را به دبیر و دیگران نیز داد.
واسیلی استپانوویچ ناگهان از دختر پرسید:«خانم،می بخشید، ولی یک گربۀ سیاه اینجا نیامده؟»
دختر با عصبانیت فریاد زد:«کدام گربه؟توی این دفتر یک الاغ هست! فهمیدی؟یک الاغ!»و ادامه داد که:«اگر مایلی ماجرا را بدانی،بهت دقیقاً خواهم گفت.»
ظاهراً مدیر شعبه دیوانۀ کلوبهای مختلف بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دختر با عصبانیت گفت:«برای خودشیرینی،اول از همه دایرۀ تفریحات فکاهی را کاملاً در هم ریخت(این عین کلمات دختر بود)و بعد شروع کرد به تأسیس کلوبهای مختلف.»
در طول یک سال اخیر،مدیر شعبه توانسته بود یک کلوب لرمانتوف،یک کلوب شطرنج و دارت،یک کلوب پینگ پنگ و یک کلوب سواری راه بیندازد.
تهدید کرده بود که تابستان هم می خواهد یک کلوب قایق سواری و یک کلوب کوه نوردی تشکیل دهد.امروز صبح،نزدیکیهای وقت ناهار،مدیر وارد شده بود...
«... دست در دست مردک لاتی که شلوار پیچازی پوشیده بود و عینک پنسی لق و لوقی داشت.»دختر ادامه داد:«خدا می داند آ مردکۀ لات را از کجا پیدا کرده بود... از صورتش هم نپرس!»
بنابر روایت دختر،مدیر به سالن ناهارخوری آمد و تازه وارد را به کارمندان معرفی کرد و گفت که او متخصص تشکیل کلوبهای آوازخوانی است.
رنگ رخسار کوهنوردان نوآموز کبود شد،اما مدیر به آنها دستور داد که خوشحال باشند و مرد متخصص مزاح می کرد و قسم می خورد که آواز خواندن وقت چندانی نمی برد و فواید فراوانی دارد.
دختر ادامه داد که طبعاً اولین کسانی که پا پیش گذاشتند فانوف و کسار چوک بودند؛هر دو از آن بادنجان دور قاب چینها هستند و اعلام کردند که مایلند به کلوب بپیوندند.کارمندان دیگر هم می دانستند که راه گریزی نیست.ناچار همه به انجمن کر پیوستند.تمرینها به وقت ناهار موکول شد. چون تمام وقتهای آزاد دیگر را لرمانتوف و دارت پر می کردومدیر، به عنوان سرمشق و نمونه،اعلام کرد که زیر می خواند.آنچه بعداً اتفاق افتاد، به کابوس شباهت داشت.رهبر ک پیچازی پوش فریاد زد:دو،می، سل،دو!برخی از اعضای خجالتی را که برای فرار از آواز خواندن، پشت کمدی پنهان شده بودند،بیرون کشید،به کسارچوک گفت وسعت صدایش عالی است؛به ناله و زاری و استدعا از آنها خواست که حداقل به عنوان یک رهبر کر پیر احترامش بگذراند،چوبدست رهبری به دست گرفت و گفت که کارشان را با سرود «قایقرانان ولگا»شروع خواهند کرد.
شروع به خواندن کردند.خیلی هم خوب خواندند؛مرد پیچازی پوش واقعاً بر کارش مسلط بود.تا پایان بند اول خواندند.آنگاه رهبر کر،با پوزش، چند دقیقه مرخصی خواست و گفت:«الان برمی گردیم...»وغیبش زد. همه فکر می کردند که یکی دو دقیقه بعد برمیگردد ولی ده دقیقه گذشت و خبری نشد.کارمندان خوشحال بودند.او فرار کرده بود!
ناگهان همه به خواندن بند دوم پرداختند.انگار از دستوری تبعیت می کردند؛رهبری با کسارچوک بود که شاید وسعت صدایش عالی نبود،ولی بم خوب میخواند و بند دوم را هم تمام کردند.رهبر کر هنوز برنگشته بود.هر کس داشت روانۀ میزش می شد،ولی هیچ کس فرصت خوردن پیدا نکرد چون بی اختیار،دوباره شروع به خواندن کردند.دیگر هم نمی توانستند دست بردارند.سه دقیقه سکوت می شد و دوباره همه با هم شروع می کردند.سکوت-آواز دوباره!چندی نگذشته بود که کارمندان دریافتند اتفاق وحشتناکی در شرف وقوع است.مدیر از خجالت خودش را در دفتر کارش حبس کرده بود.
با گفتن این عبارت،داستان دختر قطع شد و حتی مسکن هم دیگر فایده ای نداشت.
یک ربع بعد،سه کامیون به در شعبۀ اداره در خیابان واگانکووسکی آمد و تمام کارمندان،و در رأسشان مدیر شعبه را سوار کرد.کامیون اول که از در وارد خیابان شد،کارمندان،که در قسمت عقب کامیون ایستاده و به یکدیگر چسبیده بودند،همگی دهان باز کردند و با خواندن سرودی خیابان را روی سرشان گذاشتند.بار کامیون دوم و سپس کامیون سوم هم به آنها پیوست.می رفتند و می خواندند.عابرین که با عجله دنبال کارهای خود می رفتند،به کامیون نگاهی می انداختند و توجه چندانی به آن نمی کردند و گمان می بردند که حتماً گروه کاری است که برای گردش عازم خارج شهر است.بی تردید عازم خارج شهر بودند،ولی نه برای گردش. مقصدشان کلینیک پروفسور استراوینسکی بود.
بالاخره نیم ساعت بعد،واسیلی استپانوویچ،گیج و سرگردان به بخش حسابها رسید و امیدوار بود بتواند از شر پول هنگفتی که به همراه داشت خاص شود.به حکم تجربیات اخیر،به داخل سالن دراز کشید؛صندوقداران پشت شیشه های مات،با علائم مطلا،نشسته بودند.نشانی از شلوغی و نابسامانی ندید.همه چیز آرام بود،همانطور که برازندۀ چنین محل محترمی است.
واسیلی استپانوویچ سرش را داخل باجه ای کرد که بر آن علامت «پرداخت» دیده می شد؛به مسئول باجه سلامی گفت و با نهایت ادب،یک قبض پرداخت خواست.
کارمند پشت باجه پرسید:«چی می خواستید؟»
حسابدار حیرت زده به نظر می رسید.
«خوب،معلوم است،می خواستم پول واریز کنم.از واریته هستم.»
کارمند جواب داد:«یک دقیقه صبر کنید.»و فوراً پنجرۀ کوچکش را بست.
واسیلی استپانوویچ اندیشید:«این چه کاری بود؟»در زندگی اولین باری بود که با او چنین رفتاری می شد.همه می دانیم پول در آوردن چقدر سخت است؛راهی است پر سنگلاخ؛ولی واسیلی استپانوویچ در سی سال تجربه اش هرگز ندیده بود به کسی پولی عرضه شود و گیرنده کوچکترین اعتراضی بکند.
بالاخره پنجره دوباره کناره زده شد و حسابدار دوباره به جلو خم شد.
کارمند پرسید:«چقدر داری؟»
«بیست و هفت هزار و هفتصد و یازده روبل.»
کارمند با نیشخندی جواب داد:«اوهو!»و قبض سبزرنگی به دست واسیلی استپانوویچ داد.او که بالا و پایین قبض را می شناخت،در چشم به هم زدنی پرش کرد و مشغول باز کردن نخ بستۀ پول شد.بسته را که باز می کرد،پردۀ سرخی چشمهایش را پوشاند و از درد ناله ای کرد.پیش رویش تلی از اسکناسهای خارجی بود:دلار کانادا،پوند انگلیس،گیلدر هلند،لات لیتوانیا،کرون استونیا...
از پشت سر حسابدار،صدایی جدی شنیده شد که می گفت:«این هم یکی دیگر از دلقکهای واریته!»و واسیلی استپانوویچ فوراً بازداشت شد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در همان لحظه که حسابدار سمج با تاکسی عازم دیدار کت و شلواری بود که خودبخود می نوشت،قطار کیف وارد ایستگاه مسکو شد.در میان مسافران مردی با لباس مرتب،چمدان مقوایی به دست،از واگن درجۀ یک تختخواب دار قطار سریع السیر کیف بر سکوی ایستگاه قدم گذاشت. این مسافر کسی جز عموی مرحوم برلیوز نبود؛ماکسیمیلیان آندریویچ را بحق به عنوان یکی از باهوش ترین مردان شهر می شناختند،ولی تلگرافی از قماش آنچه او دریافت کرد،حتی باهوش ترین آدمها را هم سرگردان و سردرگم می کند.اگر مردی تلگراف کند که زیر قطار رفته،بی تردید خودش فوت نشده،پس دیگر شأن نزول مراسم تشییع چیست؟نکند بیماریش آنقدر جدی است که خودش مرگش را پیش بینی کرده؟البته چنین چیزی ممکن است،ولی بعید بتوان با چنین دقتی پیش بینی کرد.به علاوه، حتی اگر خودش مرگش را پیش بینی کرده باشد،از کجا می دانست که سر ساعت سه بعد از ظهر جمعه به خاک سپرده خواهد شد؟براستی که تلگراف حیرت آوری بود.
البته مردان باهوش از طریق حل مشکلات پیچیده باهوش می شوند. جواب مسئله خیلی ساده بود.اشتباهی رخ داده بود و تلگراف به شکلی مغلوط به دست دریافت کننده رسیده بود.بی تردید کلمۀ «رفتم» به تلگراف دیگری تعلق داشته و در اینجا،به اشتباه،جای اسم برلیوز نشسته است.با این اصلاح ،معنی تلگراف کاملاً روشن،و البته تراژیک بود.
ماکسیمیلیان آندریویچ،بعد از آنکه همسرش غم اولیۀ دریافت خبر ناگوار را از سر گذراند،فوراً آمادۀ عزیمت به مسکو شد.
در اینجا باید رازی را دربارۀ ماکسیمیلیان آندرویچ فاش کنم.او براستی از مرگ خواهرزادۀ زنش که در عنفوان شباب بدرود حیات گفته بود مغموم و عزادار بود.ولی در عین حال،از آنجا که مردی واقع بین بود،خوب می دانست که حضورش در مراسم تشییع چندان هم ضروری نیست.با این همه،ماکسیمیلیان آندریویچ برای رفتن به مسکو شدیداً عجله داشت.چرا؟
یک علت داشت:آپارتمان.داشتن آپارتمانی در مسکو مسئله ای جدی بود. ماکسیمیلیان آندریویچ از کیف خوشش نمی آمد و علت این امر هم نمی دانست،ولی این اواخر،فکر نقل مکان به مسکو چنان به جانش افتاده بود که حتی خوابش را آشفته کرده بود.
از سیلهای بهاری رودخانۀ دنیپر خوشش نمی آمد؛این سیلها جزایر کناره های پایین رودخانه را در خود فرو می بلعید و آب رودخانه را چنان بالا می برد که با افق در می آمیخت.از منظرۀ زیبا و تکان دهنده ای که از فراز بنای یادبود پرنس ولادیمیر دیده می شد نیز خوشش نمی آمد.برای او در بهار،بازی لکه های آفتاب در کوچه های سنگفرش راهی که تا فراز تپۀ سنت ولادیمیر ادامه می یافت معنی و مفهومی نداشت.به آنها هیچ علاقه ای نداشت.تنها به این علاقه داشت که در مسکو زندگی کند.
اعلان در روزنامه ها مبنی بر آمادگی برای مبادلۀ آپارتمانی در خیابان انستیتو در کیف با آپارتمان کوچکتری در مسکو به نتیجه نرسیده بود.هیچ کس خواستار نقل مکان به کیف نبود.بجز البته چند نفری که فقط قصد کلاهبرداری داشتند.
تلگراف ماکسیمیلیان آندریویچ را تکان داد.فرصتی بود که از دست دادنش گناه محسوب می شد.آدمهای واقع بین می دانند که بخت هرگز دو بار در خانۀ آدم را نمی زند.
خلاصۀ کلام اینکه می بایست،به هر قیمت که شده،آپارتمان مرحوم برادرزاده را در خیابان سادووایا صاحب شود.بی تردید قضیه پیچیده بود، بسیار هم پیچیده بود،ولی موانع را باید به دوز و کلکی که شده،بر طرف می کرد.ماکسیمیلیان آندریویچ،به عنوان یک آدم دنیا دیده،می دانست که قدم اول و اساسی دریافت اجازۀ اقامت در سه اتاق مرحوم برادرزاده است و اهمیت هم نداشت که مدت این اجازه کوتاه باشد.
به این ترتیب بود که اوائل بعد از ظهر جمعه ماکسیمیلیان آندریویچ به محل تشکیل کمیتۀ مدیریت اتحادیۀ سکنۀ ساختمان شماره A-302خیابان سادووایای مسکو وارد شد.در اتاق محقر و کوچکی که دیوارهایش را پوستری قدیمی پر از تصاویر راجع به نحوۀ نجات غریق تزئین می کرد،پشت میزی چوبین،مرد میانه سال تنهای اصلاح نکرده ای نشسته بود و نگران به نظر می رسید.
اقتصاددان برنامه ریز مؤدبانه پرسید:«ممکن است آقای رئیس کمیته را ببینم؟»و کلاهش را برداشت و کیف دستی اش را روی صندلی کنار میز گذاشت.این سوال بظاهر ساده چنان مرد پشت میز را منقلب کرد که حالت صورتش یکسره عوض شد؛چشمهایش از اضطراب به دو دو افتاد و چیز نامفهومی دربارۀ نبودن رئیس کمیته بلغور کرد.
پو پلاوسکی پرسید:«منزل هستند؟یا ایشان یک کار خیلی فوری داشتم.»
مرد چیز نامفهوم دیگری بلغور کرد که معنایش این بود که منزل هم نیست.
«کی برمیگردند؟»
مرد نشسته به این سوال جوابی نداد،جز آنکه البته،اندوهگین،به بیرون خیره شود.
پو پلاوسکی تیزهوش با خود اندیشید:«آها!»و سپس سراغ منشی را گرفت.با این سوال صورت مرد پشت میز حسابی از درد کبود شد و دوباره چیز مبهمی به این معنا بلغور کرد که منشی هم نیست... کسی هم نمی داند کی برخواهد گشت... منشی بیمار بود...

پوپلاوسكي با خود گفت: «عجب!» آنگاه پرسيد: «از كميته مديريت اتحاديه كسي اينجا نيست؟»
مرد با صدايي ضعيف گفت: «من.»
پوپلاوسكي كه مي خواست دل مرد را به دست بياورد گفت: «ببينيد،من تنها وارث برادرزاده ام برليوز هستم كه مي دانيد يكي دو روز پيش در پاتريك پاندز فوت شد و طبق قانون بايد وارث خودم را اعلان كنم.مايملك او الان در آپارتمان ما است...شماره 50...»
مرد با افسوس به ميان حرف پوپلاوسكي دويد: «رفيق،من چيزي در اين باره نمي دانم.»
پولاوسكي با صدايي بلند گفت: «مي بخشيد،ولي شما عضو كميته مديريت هستيد و موظفيد...» غريبه اي در همان لحظه وارد اتاق شد.رنگ از رخسار مرد پشت ميز پريد. غريبه گفت: «پياتناژكو (Pyatnazhko)،عضو كميته مديريت شما هستيد؟»
مرد نشسته با صداي بسيار ضعيفي گفت: «بله،خودم هستم.»
غريبه چيزي در گوش مرد پشت ميز گفت و او كه سخت مضطرب شده بود،از جا برخاست و اتاق را ترك كرد و پوپلاوسكي را در اتاق خالي كميته تك و تنها گذاشت.
پوپلاوسكي با عجله از حياط مي گذشت و به طرف آپارتمان شماره 50 مي رفت و با خود مي انديشيد: «بدبختي است! بهتر بود كه همه اعضاي كميته را يكدفعه مي ديدم...»
زنگ را به صدا درآورد.در باز شد و ماكسيميليان آندريويچ قدم در راهروي نيمه تاريك گذاشت.كمي تعجب كرد كه شخص بازكنندۀ در را نديد؛ در راهرو هيچ كس نبود،جز البته گربه سياه بزرگي كه روي يك صندلي نشسته بود.ماكسيميليان آندريويچ سرفه اي كرد و پايي به زمين كوبيد و درِ اتاق كار باز شد و كروويف به راهرو آمد.ماكسيميليان آندريويچ با وقار و متانت سري خم كرد و گفت: «اسمم پولاوسكي است.عموي...»
ولي پيش از آنكه حرفش را تمام كند،كروويف دستمال كثيفي از جيبش بيرون كشيد و دماغش را گرفت و گريه سر داد.
كروويف در حالي كه دستمال را از صورتش برمي داشت،گفت:
«البته،البته،كافي است كه آدم يك نكاه به شما بيندازد تا بفهمد كي هستيد!» از گريه مي لرزيد و هق هق مي كرد. «واقعا چه فاجعه اي! چطور ممكن است چنين اتفاقي بيفتد!»
پوپلاوسكي به زمزمه پرسيد:«رفت زير قطار؟»
كروويف كه اشك از زير عينك پنسي اش جاري بود،فرياد زد:«كاملاً!كاملاً! من شاهد ماجرا بودم.باور مي كنيد؟ تق-سرش پريد! ترق-پاي راستش رفت! تروق! پاي چپش رفت! چه كارها كه اين قطارها نمي كنند.» كروويف از فرط اندوه،دماغش را به ديوار كنار آيينه چسبانده بود و از هق هق مي لرزيد.
عموي برليوز عميقاً از رفتار مرد ناشناس متأثر شده بود.با خود انديشيد: «بفرما -باز هم مي گويند مردم اين دور و زمانه عاطفه ندارند.» احساس مي كرد چشمهاي خودش نيز تير مي كشد.در عين حال،اين فكر نگران كننده هم خاطرش را مي آشفت كه مبادا اين مرد آپارتمان را به نام خودش ثبت كرده باشد؛ از اين قبيل اتفاقات هميشه مي افتد.
در حالي كه با آستين،چشم راست خشكش را پاك مي كرد و با چشم چپ،كروويف اندوهگين را زير نظر گرفته بود،پرسيد:«مي بخشيد،ولي شما از دوستان ميشا بوديد؟»
اما كروويف چنان هق هقي مي كرد كه چيزي از او شنيده نمي شد جز:«تق! پريد!»
گريه بي امان كروويف بالاخره تمام شد و خود را به هر جان كندني كه بود،از ديوار دور كرد و گفت:«نه،تحملش را ندارم! مي روم و چهارصد قطره مسكن قاطي اتر مي كنم و مي خورم.» صورت پراشكش را به طرف پولاوسكي چرخاند و افزود:«لعنت بر اين قطارها!»
ماكسيميليان آندريويچ پرسيد:«عذر مي خواهم،ولي شما براي من تلگراف فرستاديد؟» در عين حال،به ذهنش فشار مي آورد كه ببيند اين موجود شگفت انگيز گريان كيست.
كروويف به گربه اشاره كرد و جواب داد:«او،فرستاد.» پوپلاوسكي،كه چشمهايش داشت از حدقه درمي آمد،فرض را بر آن گذاشت كه بد شنيده.«هر وقت به ياد آن چرخهاي بزرگ مي افتم كه از روي پايش رد شد...هر چرخي 160 كيلو وزن دارد-تق! بايد بروم و كمي دراز بكشم،خواب تنها علاج من است.» و از راهرو غيبش زد.
گربه از صندلي پريد پايين،بر پاهاي عقبش ايستاد و دستي به كمر زد و دهانش را باز كرد و گفت:«تلگراف را من فرستادم.مگر چه شده؟»
سرِ ماكسيميليان آندريويچ گيج مي رفت.دست و پايش از حال رفت و كيفش را رها كرد و روبروي گربه،بر يك صندلي نشست.
گربه با تندي گفت:«مگر روسي نمي فهمي؟ چي را مي خواستي بداني؟»
زبان پوپلاوسكي بند آمده بود.
گربه فرياد زد:«پاسپورت!» و چنگول چاقش را دراز كرد.
پوپلاوسكي خشكش زده بود و به غير از برق دو چشم گربه چيزي نمي ديد.
پاسپورت را مانند خنجري از جيبيش بيرون كشيد.گربه عينك دسته سياهي را از روي ميز آيينه برداشت.بر بيني گذاشتش و هيبيتي بيشتر پيدا كرد و پاسپورت را از دست پوپلاوسكي گرفت.
پوپلاوسكي با خود فكر كرد:«نمي دانم،غش كرده ام يا چيزيم شده؟» از دوردست صداي گريه و زاري كروويف شنيده مي شد؛ راهرو پر بود از بوي اتر و مسكن و يك بوي متعفن و مهوع ديگر.
گربه پرسيد:«اين گذرنامه را كدام اداره صادر كرده؟» جوابي شنيده نشد.
گربه با خود گفت:«اداره چهارصد و بيست؛» و چنگولش را بر صفحات گذرنامه مي كشيد كه اتفاقا آن را سر و ته به دست گرفته بود:«خوب البته،آن اداره را مي شناسم.به هر كه از راه برسد گذرنامه مي دهند.من كه به آدمي مثل تو گذرنامه نمي دادم.به هيچ وجه.يك نگاهت مي كردم و تقاضايت رد مي شد.» گربه چنان عصباني شده بود كه گذرنامه را به زمين انداخت.با حالتي رسمي اعلام كرد:«حق نداري در مجلس ترحيم شركت كني.لطفا فوراًٌ برگرديد منزل.» و به طرف در فرياد زد:«عزازيل!»
مرد كوچك سرخ مويي لنگ لنگان وارد راهرو شد.يك دندان نيش زرد رنگ داشت،يكي از چشمهايش سفيد سفيد بود و ژاكت سياهي به تن داشت و از زير كمربند چرمي اش چاقويي بيرون زده بود.پوپلاوسكي داشت خفه مي شد،از جا برخاست،به عقب تلوتلويي خورد و قلبش را چنگ زد.
گربه فرمان داد:«عزازيل،بيرونش كن!» و از راهرو بيرون رفت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
موجود وحشت انگيز نيش دار،با ناله اي تو دماغي گفت:«پوپلاوسكي،اميدوارم حرف سرت بشود.»
پوپلاوسكي سري تكان داد.
عزازيل ادامه داد: «زود برگرد كيف،مثل موش تو خانه ات ساكت بمان و فراموش كن كه هرگز در فكر پيدا كردن آپارتماني در مسكو بودي.فهميدي؟»
قد مرد حتي به شانۀ پوپلاوسكي هم نمي رسيد،اما دندان نيش و چاقو و آن چشم سفيد سفيدش پوپلاوسكي را تا سر حد مرگ مي ترساند.به علاوه،گرد مرد هاله اي بود كه انرژي حساب شده و آرامي از آن ساطع مي شد.
عزازيل اول پاسپورت را از زمين برداشت و آن را به دست خالي ماكسيميليان آندريويچ داد.آنگاه چمدان را با دست چپ برداشت و با دست راست در را باز كرد و بازوي عموي برليوز را گرفت و او را به طرف پاگرد برد.پوپلاوسكي به ديوار تكيه داده بود.عزازيل،بي كليد،چمدان كوچك را باز كرد،جوجۀ سرخ كردۀ عظيمي را كه يك پا نداشت و در كاغذي روغني بسته بندي شده بود بيرون كشيد و بسته را بر زمين گذاشت.آنگاه دو دست زيرشلواري تميز،يك چرم تيغ تيز كني،يك كتاب و يك كيف چرمي را از چمدان بيرون كشيد و همه آنها را،البته به استثناي مرغ،با لگد از پله ها پايين انداخت.پشت بندش،چمدان خالي را پرت كرد.صداي سقوط چمدان در پله ها شنيده مي شد و از نوع صدا معلوم بود كه در ميان پله ها،درِ چمدان از آن جدا شده است.
آنگاه مرد خشن كه مويش به رنگ هويج بود،مرغ را از پا گرفت و از زمين برداشت و با آن ضربۀ جانانه اي بر گردن پوپلاوسكي فرود آورد؛ ضربه چنان شديد بود كه لاشۀ مرغ تكه تكه شد و هر تكه به سويي پرتاب شد و فقط ران مرغ در دست عزازيل باقي ماند.لئو تولستوي به درستي گفته بود كه: «در خانۀ آبلونسكي(يكي از شخصيتهاي رمان آناكارنينا است.) همه چيز آشفته بود.» اين گفته دربارۀ وضع كنوني مصداق كامل داشت.براي پوپلاوسكي، «همه چيز آشفته بود.» چشمش براي مدتي برق زد و دستۀ عزايي را در يك بعدازظهر ماه مه در خيال ديد؛ و آنگاه پوپلاوسكي از پله ها فرو افتاد.
به پاگرد پايين كه رسيد،پايش به پنجره اي گرفت و شيشۀ پنجره را شكست و آنگاه بر پله اي نشست.مرغ بي پا از كنارش قل خورد و پايين رفت و هر لحظه تكه تكه تر مي شد.در پاگرد بالا،عزازيل ران مرغ را در يك چشم به هم زدن فرو بلعيد،استخوانش را در جيب گذاشت،به داخل آپارتمان رفت و در را پشت سرش محكم بست.
از پايين پله ها صداي محتاط مردي شنيده شد كه از پله ها بالا مي آمد.پوپلاوسكي به سرعت يك طبقه ديگر پايين رفت و در پاگرد طبقه بعد،بر نيمكتي چوبي نشست تا نفسي تازه كند.
پيرمرد كوچك و ريزنقشي،با صورتي چنان غمزده كه دل بيننده را ريش مي كرد،لنگ لنگان از پله ها بالا مي آمد؛ كت و شلواري قديمي از ابريشم به تن و كلاهي حصيري،با روبان آبي،به سر داشت؛ نزديك پوپلاوسكي كه رسيد،توقف كرد.
مرد ابريشمي پوش با اندوه پرسيد:«عذر مي خواهم،لطفا بفرماييد آپارتمان شماره 50 كجا واقع شده؟»
پوپلاوسكي با نفس عميقي گفت:«طبقۀ بالا.»
مرد كوچك با همان لحن غمزدۀ قبل،گفت:«خيلي متشكرم قربان.» و لنگ لنگان به بالا رفتن از پله ها ادامه داد؛ پوپلاوسكي نيز از جا برخاست و از پله ها پايين رفت.
شايد گمان كنيد ماكسيميليان آندريويچ به اداره پليس مي شتافت تا از مرد خشني شكايت كند كه در روز روشن با او آن همه خشونت كرده بود.قطعا به اداره پليس نرفت.چطور مي توانست وارد اداره پليس بشود و بگويد كه گربه اي گذرنامه اش را بررسي كرده و مردي با ژاكت و چاقو...؟ نه، ماكسيميليان آندريويچ خيلي باهوش تر از اين حرفها بود.
به طبقه همكف رسيد و متوجه شد كنار درِ خروجي اصلي،درِ كوچك ديگري قرار دارد كه پنجره اش شكسته است و به كمدي كه انباري است باز مي شود.پوپلاوسكي گذرنامه اش را در جيب گذاشت و به جستجوي محتويات پراكندۀ چمدان پرداخت.اثري از آثارشان ديده نمي شد.اين مسئله آنقدر كم ناراحتش كرد كه حتي خودش هم تعجب كرد.فكر جذاب ديگري ذهنش را مشغول كرده بود.مي خواست آنجا بماند و ببيند با ورود پيرمرد به آن آپارتمان كذايي چه اتفاقي مي افتد.چون پيرمرد سراغ آپارتمان 50 را گرفته بو،پس مي شد حدس زد كه قبلا آن آپارتمان را نديده و با اين حساب بايد هم اكنون در شرف افتادن به چنگال باندي باشد كه آپارتمان را تصرف كرده بود.حدس پوپلاوسكي اين بود كه پيرمرد بعد از اندك زماني از آپارتمان بيرون خواهد آمد.خودش البته اصلا در فكر رفتن به مراسم ترحيم برادرزاده اش نبود و تا حركت قطار كيف هم خيلي مانده بود.اقتصاددان به اطراف نظري انداخت و يواشكي وارد كمد شد.
در همان لحظه،از بالا صداي بسته شدن در آمد.پوپلاوسكي با اضطراب انديشيد:«رفت تو...» در كمد،هوا سرد و مرطوب بود و بوي موش و كفش مي آمد. ماكسيميليان آندريويچ بر كندۀ چوبي به انتظار نشست.
موقعيتش براي زير نظر گرفتن راه پله ها و درِ حياط مناسب بود.
اما بيش از آنچه فكر مي كرد انتظار كشيد.راه پله ها خالي بود.بالاخره صداي بسته شدن دري در طبقه پنجم به گوش آمد.پوپلاوسكي خشكش زد.بله،صداي پاي خودش بود.«دارد مي آيد پايين...» دري در طبقه پايين تر باز شد.صداي پا متوقف شد.صداي زني به گوش آمد.صداي مرد اندوهگيني-بله خودش بود-چيزي نزديك به اين مضمون مي گفت:«دست بردار...تو را به خدا...» پوپلاوسكي گوشش را از پنجرۀ شكسته بيرون داد و صداي خندۀ زني را شنيد.صداي پاي تند و چالاك كسي شنيده شد كه از پله ها پايين مي آمد و زني مثل برق از جلويش رد شد.پاكت سبزي از كاغذ روغني در دست داشت و به سرعت وارد حياط شد.دوباره صداي پاي پيرمرد به گوش رسيد: «خيلي عجيبي است! دوباره دارد به آپارتمان مي رود! نكند يكي از اعضاي باند باشد؟ بله،دارد برمي گردد.دوباره در را باز كردند.خوب،بهتر است كمي صبر كنيم و ببينيم چه مي شود...»
اين بار انتظارش چندان طولاني نبود،صداي در.صداي پا.توقف صداي پا.فريادي درمانده.ميو ميوي گربه.تپ تپ صداي پاهايي كه پايين و پايين و پايين مي آمد!
پوپلاوسكي منتظر ماند.پيرمرد اندوهگين بر سينه صليب مي كشيد و چيزي زمزمه مي كرد و به سرعت از مقابل چشمان پوپلاوسكي گذشت؛ كلاه نداشت،نگاهي مجنون در چهره اش بود،كلۀ طاسش پر بود از جاي خراش چنگول؛شلوارش خيس خيس بود.شروع كرد به كلنجار رفتن با دستگيرۀ در و آنقدر وحشتزده بود كه نمي دانست در به بيرون باز مي شود يا به تو؛ بالاخره لِم در به دستش آمد و پريد توي حياط پر آفتاب.
آزمايش تمام شده بود؛ ماكسيميليان آندريويچ كه فكر مرحوم برادرزاده و آپارتمانش را كاملاً از بيرون كرده بود،بيرون دويد و در حالي كه فكر خطري كه پشت سر گذاشته بود،لرزه بر اندامش مي انداخت،با خود زمزمه مي كرد:«حالا مي فهمم! حالا مي فهمم!» لحظاتي بعد،اتوبوس برقي شهر، اقتصاددان را به طرف ايستگاه كيف مي برد.
در زماني كه اقتصاددان در كمد طبقۀ پايين قايم شده بود،پيرمرد تجربۀ دردآوري را از سر مي گذراند.
او بارمن تئاتر واريته بود و آندرئي فوكيچ سووك(Andrei Fokich Sovok)نام داشت.در خلال تحقيقات پليس در تئاتر،آندرئي فوكيچ زياد وارد ماجرا نشده بود و از وجناتش تنها اين برمي آمد كه حتي بيش از گذشته مغموم است.در ضمن از طريق كارپف،يكي از راهنمايان تئاتر،از محل اقامت استاد جادوي سياه مطلع شده بود.
آپارتمان شماره 50 را به صدا درآورد.
در فوراً باز شد،ولي بارمن يكه اي خورد و وارد نشد.در را دختري باز كرد كه هيچ چيز تنش نبود،بجز البته يك پيشبند توري جلف و يك كلاه سفيد و يك جفت دمپايي طلايي رنگ.اندامي به غايت كمال داشت و تنها عيب قيافه اش،علامت بريدگي گردنش بود.
دختر با كرشمه به بارمن نگاه كرد و گفت:«خوب،حالا كه در زدي،بيا تو.»
آندرئي فوكيچ ناله اي كرد،چشمكي زد و وارد راهرو شد و كلاهش را از سر برداشت.در همان لحظه،تلفن زنگ زد.كلفت بي حيا پايش را روي يكي از صندلي ها گذاشت و گوشي را برداشت و گفت:«الو!»
بارمن نمي دانست به كجا نگاه كند،اين پا و آن پا كرد و با خود انديشيد:«اين خارجيها و كلفتهاشان هم عجب آدمهايي هستند.واقعاً چندش آور است.» و براي جلوگيري از اشمئزاز خود،رو برگرداند و به طرف ديگر نگاه كرد.
راهروي تيره و دراز پُر بود از اشياي عجيب و تكه هاي مختلف لباس.رداي سياهي با حاشيه اي به رنگ سرخ خونين بر صندلي آويزان بود؛شمشير درازي با دستۀ مطلا بر ميز زير آيينه قرار داشت.سه شمشير دسته نقره اي آنقدر طبيعي در گوشه اي قرار داشت كه انگار عصا هستند و بر كلاه آويز،كلاههاي بره اي ديده مي شد كه با پر عقاب تزئين شده بود.
دختر داشت در گوشيِ تلفن مي گفت:«بله.عذر مي خواهم،بارون مايگل(Maigel).بسيار خوب قربان.بله استاد امروز منزل خواهند بود.بله.حتماً از ديدنتان خوشحال خواهند شد.بله،رسمي است.با فراك يا كت و شلواره تيره.كي؟ نيمه شب.» مكالمه كه تمام شد،گوشي را گذاشت و به بارمن رو كرد:«چي مي خواستيد؟»
«بايد استاد جادوي سياه را ببينم.»
«چي،خود استاد را؟»
بارمن با فلاكت جواب داد:«بله.»
كلفت گفت:«ببينم چه كار مي توانم بكنم.» با ترديد درِ اتاق كار برليوز را گشود و اعلام كرد:«قربان،مردكي آمده اينجا مي گويد بايد حضرت عالي را شخصاً ببيند.»
صداي شكستۀ كروويف شنيده شد كه از داخل اتاق گفت:«بگو بيايد تو.»
دختر با حالتي طبيعي،انگار كه لباس كامل به تن داشت،گفت:«لطفاً بفرماييد تو.»آنگاه در را باز كرد و خودش از راهرو خارج شد.
بارمن كه وارد شد،از مبلمان اتاق چنان به حيرت فرو رفت كه حتي علت آمدن به آنجا را هم فراموش كرد.از لابلاي شيشه هاي رنگي پنجره(همان شيشه هاي مورد علاقۀ بيوۀ جواهرفروشي كه براي هميشه ناپديد شد) نوري عجيب،شبيه نور كليسا،به درون مي تابيد.به رغم هواي گرم بهاره،در بخاري ديواري بزرگ قديمي،كندۀ چوبي مي سوخت.ولي اتاق نه تنها گرم نبود،بلكه هر كه وارد مي شد نسيم مرطوب و خنكي را احساس مي كرد.انگار وارد قبري شده بود.جلوي بخاري ديواري،گربۀ عظيم سياهي بر پوست پلنگي لميده بود و با لذت به آتش نگاه مي كرد و مرتب پلك مي زد.در اتاق ميزي بود كه نگاهي به آن لرزه بر اندام بارمنِ خداترس انداخت.به جاي روميزي از يك پارچۀ محراب استفاده شده بود و بر آن يك قطار شيشه ديده مي شد،شيشه هايي به شكل حباب كه كپك و گرد و خاك سر تا پاشان را فرا گرفته بود.در كنار بخاري ديواري مردي چاقو به كمر،تكه گوشتي را بر انتهاي سيخ آهنيني روي آتش كباب مي كرد.چربي گوشت بر آتش مي ريخت و دود به داخل لولۀ بخاري تنوره مي كشيد.بوي كباب و همچنين يك بوي ديگر و نيز بوي كافور مي آمد و از آنجا كه بارمن خبر مرگ برليوز را در روزنامه خوانده بود،لحظه اي به اين فكر افتاد كه شايد مجلس ختمي برايش برگزار كرده اند؛ ولي در همان لحظه،اين فكر به نظرش احمقانه آمد و آن را رها كرد.
ناگهان بارمن مبهوت صداي بم و گرفته اي شنيد:
«خوب،قربان،چه فرمايشي داشتيد؟»
آندرئي فوكيچ برگشت و مردي را كه دنبالش مي گشت ديد.
استاد جادوي سياه بر كاناپۀ كوتاه و بزرگ و پرمتكايي لميده بود.تا آنجا كه بارمن مي ديد،استاد جز زيرجامه هاي سياه و يك دمپايي نوك تيز سياه،چيز ديگري بر تن نداشت.
مردك با تلخي گفت:«من سربارمنِ تئاتر واريته هستم.»
استاد دستش را كه از انواع جواهرهاي قيمتي برق مي زد دراز كرد،انگار مي خواست جلوي دهن بارمن را بگيرد،و با حرارت حرفش را قطع كرد.
«نه،نه،نه! ديگر چيزي نگو! به هيچ وجه! من هرگز در آن دكۀ تو نه چيزي خواهم خورد و نه چيزي خواهم نوشيد! آقاي عزيز،يكي دو روز پيش،از كنار دكه ات رد مي شدم و هرگز صحنۀ آن پنير و استرژن دودي را فراموش نخواهم كرد.آقاي عزيز،پنير كه قرار نيست سبز باشد.كسي حتماً گولت زده،پنير بايد سفيد باشد.و چاي ات هم بيشتر آب زيپو بود تا چاي.با چشم خودم ديدم كه دختر لكاته اي آب نجوشيده توي سماور مي ريخت و تو هم از همان سماور به مردم چاي مي دادي.نه عزيز من.اين رسم و راهش نيست!»
آندرئي فوكيچ كه از اين حملۀ ناگهاني تعجب كرده بود گفت:«معذرت مي خواهم،ولي من به دليل ديگري به اينجا آمده ام؛ نيامده بودم كه درباره استرژن دودي صحبت كنم.»
«ولي من اصرار دارم كه درباره اش صحبت كنيم-آن ماهي مانده بود!»
بارمن گفت:«استرژني كه براي ما مي فرستند،از لحاظ تازگي،درجۀ دو است.»
«واقعاً كه چه مزخرفاتي!»
«چرا مزخرف؟»
«مزخرف يعني همين:"از لحاظ تازگي درجۀ دو". تازگي تنها يك درجه دارد.درجۀ اول و آخرش يكي است.اگر استرژن شما از لحاظ تازگي درجۀ دو است،معني اش اين است كه مانده است.»
بارمن كه نمي توانست از پس اين منتقد برآيد گفت:«معذرت مي خواهم...»
استاد گفت:«نه،بخشودني نيست.»
بارمن كه كاملاً گيج شده بود گفت:«من كه براي اين به ديدن شما نيامدم.»
استاد جادوي سياه با حيرت فراوان گفت:«براي اين نيامدي؟ پس براي چه آمدي؟ تا آنجا كه من يادم مي آيد،هرگز كسي از حرفۀ شما را نمي شناخته ام،بجز البته يك اغذيه فروش،كه آن هم خيلي پيش از دورۀ شما بوده.به هر حال،از ملاقات شما بسيار خوشوقتم.عزازيل،براي سربارمن يك چهارپايه بياور!»
مردي كه كباب درست مي كرد چرخيد و بارمن از ديدن چشم سفيد سفيدش وحشت كرد؛ مرد با چالاكي چهارپايۀ تيره رنگي از چوب گردو به بارمن داد.در اتاق صندلي ديگري نبود.
بارمن گفت:«خيلي متشكرم.» و بر چهارپايه نشست.يكي از پايه هاي تيره رنگ چهارپايه شكست و بارمن،ناله كنان،از پشت به زمين افتاد.وقتي كه مي افتاد،پايش به پايۀ چهارپايۀ ديگري گرفت و ليوان پر از شرابي را روي شلوارش ريخت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
استاد با تعجب گفت:«چقدر دست و پا چلفتي هستي!»
عزازيل به بارمن كمك كرد كه از جا برخيزد و چهارپايۀ ديگري در اختيارش گذاشت.بارمن،با آه و ناله،اين پيشنهاد صاحبخانه را كه شلوارش را درآورد و آن را در مقابل بخاري خشك كند رد كرد.بارمن از شلوارش و زيرشلواري خيسش احساس غريبي مي كرد كه تاب تحملش را نداشت.با احتياط بر چهارپايۀ ديگري نشست.
استاد شروع به صحبت كرد:«از صندلي كوتاه خيلي خوشم مي آيد.احتمالِ افتادن آدم كمتر است.
خوب،داشتيم دربارۀ استرژن صحبت مي كرديم،دوست عزيز،حرف اول و آخر من اين است كه بايد تازۀ تازۀ تازه باشد.به گمان من اين بايد شعار همه كساني باشد كه حرفۀ شما را دارند.راستي دوست داريد بچشيد؟»
در ميان نور سرخ آتش،شمشيري در مقابل بارمن برق زد.عزازيل تكه گوشتي را كه هنوز جلز و ولز مي كرد بر بشقابي مطلا قرار داد،كمي آب ليمو بر آن پاشيد و چنگال دو شاخۀ زريني را به بارمن داد.
«متشكرم،ولي من...»
«نه.حتماً آن را بچشيد.»
بارمن،از سرِ نزاكت،تكۀ كوچكي در دهان گذاشت و فوراً دريافت كه چيزيکاملاً تازه و بی اندازه لذیذ زیر لب دارد داشت گوشت پرخون را می خورد که دوباره نزدیک بود از صندلی بیفتد. پرندۀ سیاه عظیمی از اتاق کناری پرواز کرد و پرهایش را، به نرمی، بر سرٍ طاس بارمن کشید. وقتی پرنده بر سر بخاری، کنار ساعت، نشست، بارمن متوجه شد که پرنده جغد است. آندرئی فوکیچ که مانند همۀ بارمنها عصبی بود، با خود اندیشید: خدای من ، اینجا دیگر کجا است!
یک لیوان شراب؟ سفید یا سرخ؟ این وقت روز چه نوع شرابی را ترجیح می دهید؟
متشکرم، ولی... مشروب نمی خورم...
حیوانکی! یک دست تاس بریزیم؟ یا بازی دیگری را ترجیح می دهی؟ دومینو؟ ورق؟
بارمن که احساس ضعف و گیجی کامل می کرد، جواب داد: بازی نمی کنم.
صاحبخانه گفت: وای به حالتان1 من همیشه فکر می کنم یک جای کار کسانی که از عرق و ورق و غیبت و زنان ماه طلعت فرار می کنند می لنگد! البته جمع خودمان مستثنی هستند. این جور آدم ها مریض اند و یا در ته دلشان از آدمهای دیگر نفرت دارند. البته ممکن است استثنایی هم باشد. پیش از تو، آدمهای واقعاً رذلی سر میز من نشسته اند. حالا بگویید با من چه فرمایشی داشتید.
دیروز شما حقه هایی سوار کردید...
استاد جادوی سیاه با دلحوری گفت: من و حقه؟ خیلی می بخشید! چخ حرف زننده ای!
بارمن با ترس و تعجب گفت: معذرت میخواهم... منظورم... جادوی سیاه... در تئاتر بود.
آها، آن را می گویید! خوب البته. دوست عزیز، رازی را با تو در میان می گذارم: من در واقع اصلاً اهل سحر و جادو نیستم. می خواستم عده ای از اهالی مسکو را یکجا ببینم و آسان ترین راهش همان تئاتر بود. به همین خاطر، همکارانم_به گربه اشاره کرد_ ترتیب یک نمایش کوچک را دادند و من هم صرفاً در صحنه نشستم و تماشاچیان را تماشا کردم. خوب، حالا اگر از این حرفها شاخ در نیاورده اید بگویید ببینم چه چیز نمایش من سبب شد، که به اینجا بیایید؟
در خلال نمایش،کاری کردید که از آسمان پول می بارید... بارمن که آهسته صحبت می کرد خجالت زده به اطراف نگاهی کرد. همۀ تماشاچیان از آن پولها برداشتند و جوانیبه دکۀمن آمد و یک اسکناس ده روبلی داد و من بقیۀپولش را که هشت روبل و نیم می شد پسش دادم... بعداً هم یکی دیگر آمد...
یک مرد جوان دیگر؟
نخیر، او مسن تر بود. بعد سومی و چهارمی هم آمدند... بقیۀ پول همه شان را پس دادم. امروز که به حساب دخل دیروز می رسیدم،دیدم چیزی جز مشتی کاغذ باطله در آن نیست. صد و نه روبل از دخل دکه کم بود.استاد با تعجب گفت: وای، وای، وای. نکند مردم فکر کردند آن پولها واقعی است. باور نمی کنم که تعمدی در کار بوده.
بارمن با فلاکت به اطراف خیره نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.
استاد جادوی سیاه نگران پرسید: کلاهبردار که نبودند؟ مگر در مسکو هم کلاهبردار هست؟چنان لبخند تلخی بر لبان بارمن نقش بست که تردیدی به جا نمی گذاشت: مسکو پر بود از کلاهبردار.
ولند با عصبانیت گفت: چقدر بی رحم اند ... شما آدم فقیری هستید... مگر شما فقیر نیستید؟
آندرئی فوکیچ، به علامت اینکه آدم فقیری است، سر به میان شانه ها کشید.
چقدر توانسته اید پس انداز کنید؟
لحن دوستانه و خود سؤال ناپسندیده بود. بارمن خودش را می خورد.
صدای لرزانی از اتاق بغلی شنیده شد: دویست و چهل و نه هزار روبل، در پنج حساب پس انداز مختلف. به علاوه، زیر کف اتاقش هم دویست سکۀ ده روبلی طلا دارد.
به نظر آمد که آندریی فوکیچ در چهارپایه اش فرو رفت.
ولند مشفقانه گفت: خوب، البته این پول زیادی نیست. با این حال، به آن احتیاجی هم نداری. کی میری؟
این بار نوبت بارمن بود که عصبانی شود، جواب داد: نه کسی می داند و نه به کسی مربوط است.
همان صدای وحشتناک از اتاق بغلی بلند شد:"بله. کسی نمی داند ولی من با استفاده از قضییه دو جمله ای نیوتون پیش بینی می کنم که نه ماه دیگر در فوریه ی سال آینده از سرطان کبد در بخش شما پره ی چهار بیمارستان شماره ی یک شهر مسکو بدرود حیات خواهد گفت."
رنگ صورت بارمن پرید.
ولند فکورانه حساب کرد"نه ماه.... دویست و چهل و نه هزار روبل ....سر راست اگر حساب کنیم.میشود ماهی بیست و هفت هزار روبل... زیاد نیست ولی برای مردی که خرج و برج زیادی ندارد پول زیادی است....تازه سکه های طلا هم هست........"
"سکه ها نقد نخواهد شد"همان صدا بود و قلب آندرئی فوکیچ را منجمد میکرد::"وقتی که بمیرد خانه را خراب خواهند کردو بانک دولتی سکه ها رو ضبط خواهد کرد."
استاد ادامه داد:"اگر جای تو بودم نمی رفتم بیمارستان.چه فایده ای دارد در یک بخش بیمارستان بمیریم و دور و برمان برپا باشد از بیماران لا علاجی که دائم ناله و قدقد میکنند.بهتر نیست با آن بیست و هفت هزار روبل سوری بدهی و در حالیکه دورت را دختران زیبا مست و دوستان لا یعقل گرفته اند زهر بخوری و به صدای ویلون راهی دنیای دیگری شوی؟"
بارمن بی حرکت نشسته بود پیر شده بود . دور چشمهایش کبود شده بود و گونه هایش گود افتاده بود و فکش تو رفته بود.
صاحبخانه با تعجب گفت "ولی اینها همه اش رویاست.برویم سرکارمان.آن کاغذ ها ی باطله را ببینیم."
آندرویی فوکیچ می لرزید بسته ای را از جیبش در آورد بازش کرد و وحشتزده شد _بسته ی روزنامه پر بود از اسکناس های ده روبلی.
ولند که شانه هایش را تکان میداد گفت :"دوست عزیز واقعا که آدم مریضی هستی."
بارمن با لبخندی ابلهانه از چهار پایه اش برخاست.
در حالیکه سکسکه می کرد و با لکنت حرف میزد گفت:"و...... ولی .....اگر دوباره غیبتشان زد.چه کنم؟"
استاد فکورانه گفت:"آها در آن صورت به ما مراجعه کنید. از ملاقاتتان خوشوقتیم."
در این لحظه کرووف از اتاق کار بیرون پرید دست بارمن را گرفت. آنرا با شدت و خشونت تکان داد و از آندرئی فوکیچ استدعا کرد گرم ترین سلام های او را به همه ی کارکنان تئاتر برساند.آندرئی فوکیچ بهت زده به درون راهرو تلو تلو خورد.کروویف فریاد زد :"هلا ایشان را تا دم در هدایت کن."
همان دختر عریان دوباره در راهرو ظاهر شد.بارمن تلو تلو خوران از آپارتمان بیرون رفت و تنها توانست با جان کندن بگوید:"خداحافظ."آپارتمان را طوری ترک کرد که انگار مست بود.
کمی که از پله ها پایین رفت ایستاد بر پله ای نشست بسته را بیرون کشید و محتوایش را بازرسی کرد پول ها سرجایش بود.
درهمان لحظه زنی با کیف سبز از یکی از آپارتمان های پاگرد بیرون امد .
وقتی مردی را دید که بر پله نشسته و احمقانه به بسته ی پولی خیره شده لبخندی زد و با اندوه گفت :"این جا هم واقعا شده اشغال دونی این وقت صبح و آدم مست آن هم توی راه پله ها را هم دوباره شکسته اند."
زن بعد از نگاه دقیق تری به آندروئی فوکیچ اضافه کرد:"مواظب باش موش ها پولت را نخورند .....میخواهی کمی از پولت را به من بدهی ؟"
زن خندید :"برو گمشو پیر خسیس بات شوخی میکردم ....." و از پله ها پایین رفت .
آندروئی فوکیچ به ارامی از جا برخاست دستش را دراز کرد که کلاهش را صاف کند و متوجه شد کلاهش بر سرش نیست از صمیم قلب آرزو داشت به آن آپارتمان برنگردد ولی جای کلاهش هم سخت خالی بود بعد از تردید فراوان بالاخره تصمیمش را گرفت و برگشت و زنگ را به صدا در آورد .
هلا پرسید:"حالا دیگر چه میخواهی؟"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بارمن که به سر طاسش دست می کشید، زمزمه کرد: "کلاهم را جا گذاشتم." هلا چرخی زد و بارمن از وحشت چشمهایش را بست. وقتی دوباره آنها را باز کرد، هلا داشت کلاه و شمشیر دسته سیاهی به او تحویل می داد.
بارمن زمزمه کرد: "مال من نیست." و شمشیر را پس زد و کلاه را به سرعت سرش گذاشت.
هلا حیرت زده پرسید: "یعنی شما بدون شمشیر آمدید؟"
آندرئی فوکیچ چیزی بلغور کرد و به سرعت از پله ها پایین رفت. سرش کمی ناراحت و بفهمی نفهمی گرم بود. کلاه را از سرش برداشت و از وحشت فریادی کشید، در دستش بره ای بود بنفش رنگ با پر خروسی گل آلوده. بارمن بر سینه صلیب کشید. در همان لحظه کلاه بره میویی کرد و به یک بچه گربۀ سیاه بدل شد. بچه گربه بر سر آندرئی فوکیچ پرید و چنگولش را در سر طاس او فرو کرد. مرد بیچاره فریادی از درماندگی زد و خود را به طرف پایین پله ها پرتاب کرد و گربه هم از سرش پایین پرید و به طرف آپارتمان شمارۀ 50 دوید.
بارمن به حیاط دوید و چهار نعل از در حیاط خارج شد و ساختمان شیطانی شماره پایین پرید و به طرف آپارتمان شمارۀ 50 دوید.
بارمن به حیاط دوید و چهار نعل از در حیاط خارج شد و ساختمان شیطانی شماره 302-A را برای همیشه ترک گفت.
اما این پایان ماجراهایش نبود. به خیابان رسید، و حشتزده به اطراف نگاه می کرد. انگار در جستجوی چیزی بود. دقیقه ای بعد، وارد دکان دوافروش در انتهای خیابان شد و تا گفت: "ببینم، لطفا ..." که زن پشت پیشخوان جیغی زد.
"نگاه کن! ببین سرت چه شده! قاچ برداشته!"
ظرف پنج دقیقه، سر آندرئی فوکیچ پانسمان شد و به علاوه کشف کرد که پروفسور برنادسکی و پروفسور کوزمین دو تن از بهترین متخصصین کبد هستند. وقتی پرسید کدام یک نزدیک تر زندگی می کنند و جواب شنید که کوزمین در خانۀ سفید کوچکی، تقریبا سر همان گذر زندگی می کند، سر از پا نمی شناخت و ظرف دو دقیقه، خودش را به منزل پروفسور رساند.
خانۀ کوچک قدیمی ساز و بسیار راحتی بود. بعدها بارمن به یاد آورد که قبل از همه، پیرزن کوچکی را دید که می خواست کلاهش را بگیرد، ولی از آنجا که کلاهی نداشت، پیرزن کوچکی را دید که می خواست کلاهش را بگیرد، ولی از آنجا که کلاهی نداشت، پیرزن لنگ لنگان دور شد، در حالیکه لثه های بی دندانش را می جوید. به جای پیرزن، زن میانسالی ظاهر شد که فورا اعلام کرد که ثبت نام از بیماران جدید تا نوزدهم ماه میسر نیست. آندریی فوکیچ به حکم غریزه می دانست چه باید کرد. با حالتی زار و نزار به سه نفری که در اتاق انتظار بودند گفت: "دارم می میرم ..."
زن، به سر پانسمان شدۀ او نظری انداخت، مکثی کرد و گفت: "خیلی خوب ..." و بارمن را به داخل راهرویی برد.
در همان لحظه، دری باز شد و عینک پنسی طلای براقی رخ نمود. زن روپوش سفید گفت: "همشهریها، این بیمار اولویت دارد."
آندرئی فوکیچ فرصت نکرد به اطراف نگاه کند و در یک چشم به هم زدن خود را در اتاق کار پروفسور کوزمین یافت. اتاقی بود بسیار دراز که خیلی هم خوب تقسیم شده بود. نه ترسناک بود، نه رسمی و نه طبی.
پروفسور کوزمین که با اندکی نگرانی به سر پانسمان شده نگاه می کرد، با صدایی مهربان پرسید: "چه ناراحتی دارید؟"
بارمن که وحشت زده به یک قاب عکس دسته جمعی خیره شده بود جواب داد: "همین الان از یک منبع بسیار موثق شنیدم که فوریۀ آینده از سرطان کبد خواهم مرد. کاری کنید که سرطان متوقف شود."
پروفسور کوزمین نشست و بر پشتی چرمین بلند صندلی گوتیکش تکیه زد.
"معذرت می خواهم، ولی متوجه منظورتان نشدم... منظورتان این است که ... دکتری را دیدید؟ چرا سرتان پانسمان شده؟"
بارمن جواب داد: "دکتر؟ او که دکتر نیست." ناگهان دندانهایش تق تق به هم خورد. "بی خود از من دربارۀ سرم نپرسید، سرم ربطی به ماجرا ندارد... برای سرم که اینجا نیامده ام... من سرطان کبد دارم، باید کاری کنید که متوقف شود!"
"ولی کی به شما گفت؟"
آندرئی فوکیچ با حرارت فراوان، و عجز و لابه کنان، گفت: "باید حرفش را بپذیرید! او خبر داد!"
پروفسور که شانه هایش را تکان می داد و صندلی را از پشت میز پس می زد، گفت: "من اصلا متوجه حرفهای شما نمی شوم. او از کجا می دانسته شما کی خواهید مرد؟ مخصوصا که دکتر هم نیست."
بارمن تنها توانست بگوید: "در بخش شمارۀ چهار."
پروفسور به مریضش و به سر مریضش و به شلوار خیسش خیره شد و اندیشید: "این دیگر واقعا غیر قابل تحمل است، یک دیوانه ..." پرسید: "مشروب می خورید؟"
بارمن جواب داد: "بهش لب هم نمی زنم."
بعد از یکی دو دقیقه بر کانابۀ لخت سردی دراز کشیده بود و پروفسور داشت بر شکمش دست می کشید. این کار بارمن را بسیار خوشحال کرد. پروفسور قاطعانه اعلام کرد که در شرایط فعلی، هیچ نشانی از سرطان دیده نمی شود ولی از آنجا که ... از آنجا که نگران بود و شارلاتانی باعث ترسش شده بود، بهتر است آزمایشهایی انجام دهد.
پروفسور چیزی بر ورق کاغذی نوشت، توضیح داد که آندرئی فوکیچ کجا باید برود و گفت که چه چیزهایی باید همراه داشته باشد. یادداشتی هم به همکارش، پروفسور بوریه آسیب شناس اعصاب نوشت و شرح داد که در هر صورت، وضع اعصاب آندره یی فوکیچ وخیم است.
بارمن با صدایی لرزان، و در حالیکه کیف جیبی کلفتی را بیرون می کشید پرسید: "پروفسور، چقدر باید تقدیم کنم؟"
پروفسور، به خشکی جواب داد: "هر چقدر مایلید."
آندرئی فوکیچ سی روبل بیرون کشید و روی میز گذاشت، آنگاه یواشکی، انگار دستش پنجۀ گربه است، بستۀ گرده شده ای از روزنامه را که جرینگ جرینگ می کرد روی اسکناسهای ده روبلی گذاشت.
کوزمین که نوک سبیلش را تاب می داد پرسید: "این چیست؟"
بارمن جواب داد: "پروفسور، خجالت نکشید، اگر جلو سرطانم را بگیرید، می توانید هر چقدر بخواهید از این پول بردارید."
"طلاهات رو بردار." پروفسور با احساس غرور حرف می زد. "بهتر است پولت را در راه معالجۀ اعصابت خرج کنی. فردا برای آزمایش یک نمونۀ ادرار ببر، چای زیاد نخور و توی غذات نمک زیاد نریز..."
بارمن پرسید: "به سوپ هم نمک نزنم؟"
کوزمین با قاطعیت گفت: "به هیچ چیز نمک نزن."
بارمن با اندوه و تعجب گفت: "ای خدا..." ملتمسانه به پروفسور خیره شده بود. بستۀ طلا را برداشت و عقب عقب به طرف در رفت.
آن شب پروفسور بیماران زیادی نداشت و با آغاز غروب آفتاب، آخرین بیمار از مطب رفته بود. پر.فسور داشت روپوش سفیدش را در می آورد و به آن جایی در میز نگاه می کرد که آندریی فوکیچ سه اسکناس ده روبلی گذاشته بود و دید به جای اسکناس به برچسب بطری شامپانی، آنجا است.
پروفسور زیر لب گفت: "بر شیطان لعنت!"
کوزمین که دنبالۀ روپوشش بر زمین کشیده می شد، با برچسبها ور می رفت و زیر لب می گفت: "من احمق را بگو!" و ادامه داد: "انگار نه تنها شیزوفرنی دارد، بلکه حقه باز هم هست، ولی از من چه می خواست؟ حتما فقط برای یک اجازۀ آزمایش ادرار که اینجا نیامده بود. آها، شاید پالتوام را دزدیده" پروفسور پرید توی راهرو، آستین رو پوشش در دستش بود و دنباله اش به زمین می کشید. در راهرو فریاد کشید: "زنیا نیکیتیشنا، لطفا ببین پالتوام تو کمد هست یا نه؟"
سرجایش بود. ولی وقتی پروفسور بالاخره روپوشش را درآورد و به میز کارش برگشت، ناگهان در جا میخکوب و به میز خیره شد. در جایی که برچسبها قرار داشت، حالا بچۀ گربۀ سیاهی نشسته بود، صورت کوچکی داشت که به طور رقت آوری ناراحت بود، بر کاسۀ شیری میومیو می کرد.
" اینجا چه خبر است؟ این ..." لرزه بر اندام کوزمین افتاد.
زنیا نیکیتیشنا که فریاد نالۀ پروفسور را شنیده بود دوان دوان آمد و فورا دکتر را با گفتن این حرف تسکین داد که بچۀ گربه را حتما یکی از بیماران جا گذاشته و این کاری است که از آنها خوب بر می آید.
زنیا نیکیتیشنا توضیح داد: "حتما فقیرند... در حالیکه ما..."
سعی کردند حدس بزنند کدام بیمار حیوان را آنجا گذاشته. به پیرزنی مشکوک شدند که زخم معده داشت.
زنیا نیکیتیشنا گفت: "بله، حتما کار خودش است. با خودش فکر کرده: من دارم می میرم، ولی به این بچه گربه سخت می گذره."
کوزمین فریاد زد: "یک دقیقه صبر کن ببینم! شیر چی؟ شیر را هم پیرزن آورده؟ کاسه را هم همینطور؟"
زنیا نیکیتیشنا توضیح داد: "حتما یک کاسه و یک بطری شیر توی کیفش قایم کرده و شیر را همین جا توی کاسه ریخته."
"به هر حال، لطفا گربه و کاسه را از اینجا ببر." کوزمین این را گفت و همراه زنیا نیکیتیشنا به طرف در رفت.
پروفسور روپوشش را که آویزان می کرد، از حیاط صدای خنده ای شنید. به اطراف نگاهی کرد و با عجله به طرف پنجره رفت. زنی که چیزی جز یک بلوز به تن نداشت داشت از وسط حیاط به طرف خانۀ مقابل می دوید. پروفسور زن را می شناخت. اسمش ماریا الکساندروونا بود. پسر بچه ای به زن می خندید.
کوزمین با عصبانیت گفت: " واقعا که چه وقیح اند!"
در همان لحظه، پروفسور از اتاق دخترش صدای گرامافونی را شنید که موسیقی تند رقص می نواخت، به علاوه پروفسور پشت سرش هم صدای بال گنجشک می شنید. برگشت و گنجشک بزرگی را دید که روی میزش بالا و پایین می پرید.
پروفسور اندیشید: "ام ... آرام باش. حتما وقتی که به طرف پنجره می رفتی، پریده تو. حالم کاملا خوب است." بااینکه این حرف را قاطعانه به خود می گفت، می دانست که این کنجشک ناخوانده حالش را سخت خراب کرده است، وقتی از نزدیک به کنجشک نگاه کرد، فورا دانست که یک گنجشک معمولی نیست. پرندۀ مشمئز کننده بر پای چپش تکیه کرده بود، ادا در می آورد، پای راستش را به رقص تکان می داد. در یک کلام، پرنده داشت همگام با گرامافون تند می رقصید و مانند مستهایی که دور تیر چراغ برق می رقصند، جست و خیز می کرد و با بی شرمی به پروفسور خیره شده بود.
دست کوزمین به تلفن بود و می خواست به دوست قدیمی دورۀ دانشگاهش، بوریه، زنگ بزند و از او بپرسد که از لحاظ طبی چه معنایی دارد که آدم را هم به دوران بیندازد.
در این حیص و بیص، گنجشک روی جا دواتی تزئینی پروفسور نشست، بر آن چلغوز کرد (جدی می گویم!) آنگاه پرید بالا، لحظه ای در هوا ماند و سپس با نیروی ویران کننده ای به طرف عکسی حمله برد که فارغ التحصیلان سال 94 را نشان می داد و با نوک چون فولادش شیشۀ قاب را تکه تکه کرد. آنگاه با چالاکی چرخی زد و بال زنان از پنجره خارج شد.
پروفسور تغییر عقیده داد و به جای بوریه، به ادارۀ تکثیر زالو زنگ زد و از آنها خواست فورا چند تا زالو به منزلش بفرستند. گوشی را سر جایش گذاشت و چرخید و به طرف میز کارش رفت و ناگهان فریادی کشید. در آنطرف میز، زنی با روپوش پرستاری نشسته بود و کیسه ای به دست داشت که بر آن نوشته بود: "زالو". منظرۀ دهان زن پروفسور را دوباره وادار به فریاد کرد. دهان گشاد کج و معوج مردانه ای بود که دندان نیشی از آن بیرون می زد. چشمهای پرستار کاملا مرده به نظر می رسید.
پرستار گفت: "پولها را بر می دارم. دیگر به دردت نمی خورد." برچسبها را با پنجه های پرنده مانندی قاپید و در هوا آب شد.
دو ساعت گذشت. پروفسور کوزمین بر تختخوابش نشسته بود و بر شقیقه و گوش و گردنش زالو چسبیده بود. کنار پای پروفسور، بر تشکی ابریشمی، پروفسور بوریۀ موخاکستری نشسته بود و به کوزمین با محبت نگاه می کرد و تسکینش می داد و مطمئنش می کرد که همه اش مزخرف است. پشت پنجره شب بود.
آیا آن شب در مسکو وقایع عجیب دیگری هم رخ داد؟ نمی دانیم و کوششی هم برای دانستن نخواهیم کرد. مخصوصا که زمان ورود به نیمۀ دوم این داستان واقعی نزدیک شده است.
خواننده! همراه من بیا!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
19
مارگریتا



خواننده!همراه من بیا.که گفته است عشق واقعی و حقیقی و ابدی وجود ندارد؟زبان دروغگو بریده باد!
همراه من،و فقط با من بیا تا این عشق ذا نشانت دهم.
وقتی مرشد در آن ساعت قبل از نیمه شب در بیمارستان به ایوان گفت که مارگریتا فراموشش کرده اشتباه می کرد.چنین چیزی غیرممکن بود.واضح است که فراموشش نکرده بود.
اول باید رازی را برملا کنیم که مرشد از گفتنش به ایوان پرهیز داشت.نام معشوقه ی محبوبش مارگریتا نیکولایونا بود.هر آنچه مرشد درباره ی او به شاعر بیچاره گفت عین حقیقت بود.زیبا و تیزهوش بود.این هم حقیقت داشت که بسیاری از زنان حاضر بودند همه چیز خود را بدهند و جای مارگریتا نیکولایونا باشند.مارگریتا که سی ساله و بی فرزند بود،با نویسنده و دانشمندی نابغه ازدواج کرده بود که تحقیقاتش برای کشور بسیار مهم تلقی می شد.
شوهرش جوان و خوش بر و رو و مهربان و درستکار بود و او را سخت دوستمی داشت.مارگریتا نیکولایونا و همسرش به تنهایی در تمام طبقه ی فوقانی یک خانه ی زیبا زندگی می کردند که در میان باغی در یکی از کوچه های فرعی آربات واقع شده بود.خانه ی بسیار زیبایی بود.اگر مایلید می توانید خودتان بروید و ساختمان را ببینید.کافی است از من بپرسید تا نشانی و چم و خم راه را نشانتان دهم؛خانه تا به امروز سرِ جایش باقی است.
مارگریتانیکولایونا هرگز از لحاظ مالی کم و کسری نداشت.هرچه دلش می واست،می توانست بخرد.شوهرش دوستان جالب زیادی داشت.مارگریتا هرگز مجبور به آشپزی نبود.طعممصائب زندگی در یک آپارتمان اشتراکی را نچشیده بود.در یک کلام... آیا زن خوشبختی بود؟هرگز،حتی برای یک دم هم خوشبخت نبود.از نوزده سالگی ،یعنی از زمانی که ازدواج کرده و به آپارتمان جدیدش نقل مکان کرده بود،هرگز رنگ خوشبختی را ندیده بود.ای خدایان!ای خدایان!مگر این زن دیگر چه می خواست؟چرا در چشمهایش همواره آتش غریبی می درخشید؟این ساحره که یکی از چشمهایش اندکی چپ بود و در بهار خودش را در گل ابریشم غرق می کرد،دیگر چه می خواست؟من که نمی دانم.بی تردید حرفش درست بود وقتی به مرشد گفت که به جای خانه ی گوتیک،و به جای باغ خصوصی و به جای پول به او،یعنی به مرشد،احتیاج دارد.حق با او بود – عاشقش بود.
حتی من،این راوی صادق،اما فقط ناظر،چه دردی احساس می کنم چون به خاطر می آورم که بر مارگریتا چه گذشت آن روزی که به زیرزمین مرشد بازگشت و دید مرشد آنجا نیست – خوشبختانه مارگریتا با شوهرش که در وقت مقرر به خانه بازنگشت نتوانسته بود صحبا کند.برای یافتن مرشد به هر دری زد اما هیچ یک فایده ای نکرد.آنگاه به خانه اش بازگشت و زندگی قدیمی اش را از سر گرفت.
اما وقتی برف کثیف از جاده ها و پیاده روها ناپدید شد و به محض آنکه باد بکر و زنده ی بهاری از پنجره ی کوچک اتاق به داخل وزید،مارگریتا نیکولایونا حتی از زمستان هم بدبخت تر بود.اغلب در خفا گریه می کرد؛گریه هایی تلخ و طولانی.حتی نمی دانست معشوقش مرده است یا زنده.هرچه روزهای بی امید بیشتر می گذشت بویژه در گرگ و میش غروب،بیشتر ظن می برد که مردش مرده است.یا می بایست فراموشش کند یا می بایست بمیرد.زندگی فعلی اش غیرقابل تحمل بود.می بایست به هر قیمت که شده فراموشش کند.ولی متاسفانه او مردی نبود که بتوان فراموشش کرد.
مارگریتا کنار بخاری نشسته بود و به آتش نگاه می کرد؛آتش را به یاد روزهایی که او درباره ی پونتیوس پیلاطس می نوشت روشن کرده بود؛مارگرتا با خود اندیشید: «بله،بله،من هم دقیقاً مرتکب همان اشتباه متی بدبخت شدم.چرا آن شب تنهایش گذاشتم؟چرا؟حتماً دیوانه شده بودم.روز بعد،طبق قرار،برگشتم ولی دیگر دیر
شده بود. بله من نیز مانند متی باجگیر دیر رسیدم!
البته این حرفها همه اش مزخرف بود؛اگر آن شب پهلوی مرشد می ماند چه چیزی تغییر می کرد؟ آیا می توانست نجاتش دهد؟ چه کارش می شد کرد...ولی به هرحال او یک زن بود آن هم زنی درمانده.
در همان روز جنجالی ظهور استاد جادوی سیاه در مسکو ، در همان جعبه ای که چمدان عموی برلیوز را زیر بغلش گذاشتند و به کیف برش گرداندند و در همان لحظه ای که حسابدار بازداشت شد و وقایع عجیب دیگری رخ داد،مارگریتا حدود ظهر در اتاق خوابش از خواب بیدار شد؛اتاق بی ستونی که از پیکره ساختمان بزرگ بیرون می زد
مارگریتا که بلند شد بر خلاف معمول زیر گریه نزد؛احساس می کرد امروز بالاخره اتفاقی خواهد افتاد. می خواست هر طور که شده این حس را زنده نگه دارد و بال و پرش بدهد؛می ترسید که از دستش بدهد.
با قاطعیت زیر لب گفت :
- باور می کنم ! باور می کنم که اتفاقی خواهد افتاد ، باید بیفتد ، چون مگر من چه کرده ام که باید به خاطرش تمام عمر رنج بکشم. قبول دارم که دروغ گفتم و وفادار نبودم و یک زندگی مخفی داشتم،ولی حتی جزای اینها هم چنین مجازات خشنی نیست...اتفاقی خواهد افتاد،چون این وضع دیگر چندان قابل دوام نیست. تازه ، در خواب هم به من الهام شده...قسم می خورم...
مارگریتا با اندکی دل نگرانی لباس پوشیده ، موی کوتاه پرچین و شکنش را در مقابل ایینه ی قدی میز توالت شانه ای زد.
خوابی که آن شب دیده بود سخت عجیب بود. در ظول تمام مشقت های زمستان گذشته هرگز مرشد را به خواب ندیده بود. شبها ترکش می کرد و تنها در طول روز بود که خاطره اش ماگریتا را عذاب می داد. حالا خوابش را دیده بود.
مارگریتا در خواب جای غمزده و متروکی را زیر آسمان ملول اوائل بهار دیده بود. انبود ابرهای کوتاه خاکستری رنگی که به سرعت حرکت می کردند،آسمان را سربی کرده بود؛آسمان از کلاغ موج می زد.پلی ضربی بر جویبار گل آلود ورم کرده ای دیده می شد؛ درختان بی نشاط و نیم عریان بود. سپیداری تنها ایستاده بود و در دوردست ، آنسوی جالیز ، کلبه ی چوبی کوچکی شبیه مستراح های صحرایی قرار داشت. منظره چنان مرده و فلاکت بار بود که آدم به راحتی وسوسه می شد در کنار همان پل کوچک خود را از درخت سپیدار به دار بیاویزد. نه نسیمی،نه ابری ، نه تنابنده ای.
در یک کلام ، دوزخ.
ناگهان در کلبه باز و او ظاهر شد؛دور بود ولی به وضوح دیده می شد. لباسش بفهمی نفهمی کمی ژنده بود؛طره های مویش پریشان بود،اصلا اصلاح نکرده بود. چشم هایش مضطرب و بیمار می نمود. دستی تکان داد و صدا زد . ماگریتا که در هوای مرده نفس نفس می زد بر زمین ناهموار و پوشیده از علف به سویش می دوید. در همان لحظه از خواب بیدار شد.
مارگریتا نیکولایونا یا خودش استدلال کرد که :
- این خواب را فقط دو جور می شود تعبیر کرد...
اگر او مرده و مرا به سوی خود می طلبد تعبیرش این است که به سراغم آمده و به زودی خواهم مرد که اگر چنین شود خوشا به حالم.
تعبیرش این است که مشقتهایم بزودی پایان خواهند گرفت.
اگر او زنده است پس تعبیر خواب تنها می تواند این باشد که دارد خودش را به یادم می آورد. می خواهد بگوید که به زودی یکدیگر را میبینیم...بله ، به زودی یکدیگر را خواهیم دید. بزودی.
مارگریتا که هنوز هیجان زده بود ، لباسش را پوشید . به خودش می گفت همه چیز درست خواه شد و می گفت که باید موقع شناس بود و از این جور موقعیت ها خوب استفاده کرد. شوهرش برای انجام کاری که به یک سفر سه روزه رفته بود. سه روز تنها می ماند و می توانست بی مزاحم به هرچه می خواهد بیندیشد و خوابش را ببیند.
هر پنج اتاق طبقیه فوقانی خانه یعنی همان آپارتمان بسیار وسیعی که دهها هزار مسکویی آرزویش را داشتند به تنهایی در اختیارش بود.
با اینکه مارگریتا سه روز در این منزل مجلل تنها بود اما اوقات خود را در عجیب ترین گوشه ی این خانه می گذراند. بعد از یک فنجان چای ، به انباری زیر شیروانی تاریک و بی پنجره شان رفت ؛ جعبه ها ، الوارها و دو کمد پر از خرت و پرتشان را آنجا گذاشته بودند. چمپاتمه زد و کشوی زیری کمد اول را باز کرد و از زیر انبوهی از کناره های پارچه ، چیزی را بیرون کشید که برایش بیش از هر چیز عزیز بود : آلبومی قدیمی با جلد چرمی قهوه ای رنگ : در آلبوم یک عکس مرشد بود ، یک دفترچه ی پس انداز به نام مرشد با ده هزار روبل موجودی ، چند برگ گل سرخ خشک شده که
لابلای چند کاغذ سیگار قرار داشت و چند صفحه کاغذ تایپ شده که کنارهایش را آتش خورده بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مارگریتا با دفینه اش به اتاق خواب بازگشت، عکس را به کنار آیینۀ میز توالتش چسباند و یک ساعتی نشست؛ نسخۀ تایپ شدۀ سوخته را بر زانو گذاشت و جملاتی را می خواند که آتش پس و پیش آن را سوزانده بود: (( ظلمتی که از سوی دریای مدیترانه فرا می رسید، شهری را که پیلاطیس از آن بی نهایت منتفر بود می پوشاند. پلهای معلقی که هیکل را به قلعۀ رعب آور آنطونیا (Antonia) وصل می کرد ناپدید گشت؛ از آسمان ظلمت می بارید و خدایان بالدار فراز میدان اسب سواری را، برج کنگره دار هاسمون(Hasmon) را، بازارها و کاروانسراها را، کوچه پس کوچه ها و استخرها را در سیاهی غرق می کرد... اورشلیم، شهر بزرگ، طوری ناپدید شد که گویی هرگز نبوده است.))
مارگاریتا می خواست بیشتر بخواند، اما چیزی جز کناره های سوخته و ناصاف کاغذ باقی نبود.
اشکش را پاک کرد، دفترچه را زمین گذاشت، آرنجش را بر میز توالتش نهاد و مدتها در مقابل تصویرش در آیینه نشست و به عکس خیره شد. پس از مدتی، گریه اش بند آمد. با دقت دفینه اش را جمع و جور کرد و چند دقیقۀ بعد، آنها دوباره زیر تلی از کناره های پارچۀ ابریشم بود و قفل با صدای تلقی در اتاق تاریک بسته شد.
مارگاریتا پالتواش را در راهرو پوشید؛ می خواست برود بیرون و قدمی بزند. ناتاشا، کلفت خوشگلش، پرسید برای ناهار چه بکند و وقتی جوابی شنید که هر کاری دلش می خواهد بکند، برای وقت گذرانی به صحبت با خانم پرداخت و به ابهام اشاره ای به شعبده بازی کرد که دیشب در تئاتر کارهای عجیبی انجام داده، نفس همه را گرفته، به همه دو شیشع غطر خارجی و چند جفت جوراب مجانی داده و وقتی نمایش تمام و تماشاچیان از تئاتر بیرون می آمدند_ درق!_ یکدفعه همه لخت شدند! مارگاریتا نیکولایونا بر صندلی راهرو نشست و شلیک خنده را سر داد. گفت: ناتاشا، تو هم شورش را درآورده ای! از خودت خجالت نمی کشی؟ تو ناسلامتی دختر تحصیل کرده و با شعوری هستی... پس چرا هر حرف مزخرف و شایعۀ چرتی را که توی صفها می شنوی بازگو می کنی؟
ناتاشا سرخ شد و با حرارت اعتراض کرد و گفت هرگز به شایعات مردم توی صف گوش نمی دهد و خودش زنی را دیده که با یک جفت کفش تازه وارد اغذیه فروشی خیابان آریات شده و وقتی که کنار صندوق ایستاده بوده که پولش را بپردازد، کفشها ناپدید شده بود و زن مانده بود و جورابش. زن وحشتزده بود، چون یکی از جورابهایش سوراخ داشت. کفشها یکی از همان اشیاء جادویی بود که در تئاتر نصیبش شده بود.
آن وقت پابرهنه رفت بیرون؟
ناتاشا فریاد زد: بله، پابرهنه رفت. صورتش سرخ شده بود، چون کسی حرفهایش را باور نمی کرد. تازه خانم مارگاریتا نیکولایونا. دیشب پلیس صد نفر را بازداشت کرده. بعضی از زنانی که دیشب در تئاتر بودند، در حالی که فقط یک تنکه به پا داشتند در خیابان تورسکویا می دویدند
مارگاریتا نیکولایونا گفت: به نظرم این یکی از همان داستانهای داریا(Darya) است. همیشه فکر می کردم آدم بسیار دروغگویی است.
این گفتگوی خنده آور برای ناتاشا پایان مطلوبی داشت. مارگاریتا نیکولایونا به اتاق خوابش رفت و با یک جفت جوراب و یک شیشه ادکلن برگشت. به ناتاشا گفت که او هم می خواهد سحر و جادو کند و جوراب و ادکلن را به او خواهد داد! و اضافه کرد که جوراب و ادکلن را به یک شرط به ناتاشا خواهد داد: او باید قول بدهد که تنکه به پا در تورسکایا ندود و به شایعات داریا هم دیگر توجه نکند. خانم و کلفت با بوسه ای از هم جدا شدند.
مارگاریتا نیکولایونا بر صندلی راحت وروکش دار اتوبوس نشسته بود و از خیابان آربات می گذشت ودر افکارش غوطه ور بود و گاه گاه هم پچ پچ های دو مردی که در صندلی جلو نشسته بودند به گوشش می خورد. آنها که گهگاه از بیم استراق سمع دیگران به اطراف نگاهی می انداختند ظاهراً مزخرف می بافتند. اولی که کنار پنجره نشسته بود مرد چاق و چله ای بود و چشمهای تیزی شبیه چشم خوک داشت و به مرد کوچک تر کنار دستی اش می گفت که مجبور شده بودند روی تابوت سرباز زا با پارچۀ سیاه بپوشانند.
مرد کوچک تر با حیرت زیر لب گفت: باور نمی کنم! من که چنین چیزی هرگز نشنیده بودم! خوب ژلدیبین چه کار کرد؟از صندلی کنار پنجره صدایی که از همهمه یکنواخت اتوبوس برقی بلند تر بود به گوش رسید که:«تحقیقات پلیس.........ماجرا....راز مطلق !»
مارگاریتا نیکولایونا از این اجزا گسسته ، داستان کم و بیش منسجمی رو بازسازی کرد . خلاصه حرف آن دو نفر این بود که آن روز سر مرده ای را از تابوتش دزدیده اند .( اسم مرد ذکر نشد) ژلدیبین هم از این ماجرا بسیار ناراحت شده . ظاهرا دو مردی که در اتوبوس برقی پچ پچ میکردند هم با مرحوم بی سر نسبتی داشته اند .
مرد کوچکتر با نگرانی پرسید:« وقت داریم چند تا گل بخریم ؟ مگر نگفتی مراسم جسد سوزان ساعت دو خواهد بود ؟»
مارگاریتا نیکولایونا کهه بالاخره پچ پچ های مرموز آنها درباره ی سر مسروقه خسته اش کرده بود از این که دید به مقصد نزدیک شده است سخت خوشحال شد.
چند دقیقه بعددر باغ الکساندر ،بر نیمکتی ، زیر دیوار کرمیلن و رو به مانژ نشسته بود .مارگاریتا که چشم هایش را در اثر تابش آفتاب تنگ کرده بود ،به خوابش فکر میکرد و به یادش آمد که درست یکسال پیش در همان روز و همان ساعت و بر همان نیمکت در کنار او نشسته بود . گرچه اینبار مرشد کنارش نبود ، اما مارگاریتا نیکولایونا با او در حال گفتگویی خیالی بود >«اگر تبعید نشده ای پس چرا یک نامه برایم ننوشته ای ؟مگر دیگر مرا دوست نداری؟ نه، نمیدانم چرا باور ندارم دیگر مرا دوست نداشته باشی . پس باید در تبعید مرده باشی...........اگر مرده ای رهایم کن و بگذار مثل دیگران زندگی کنم . »مارگاریتا به جای مرد جواب داد:« تو آزادی.مگر به زور نگهت داشته ام .» مارگاریتا در پاسخ گفت :« این چه جور جوابی است ؟ فقط وقتی آزاد می شوم که دیگر فکرت را نکنم ......»
مردم در رفت و آمد بودند. مردی از گوشه ی چشم نگاهی به این زن شیک پوش انداخت. خوشحال از دیدن زنی زیبا و تنها، سرفه ای کرد و بر همان نیمه ای از نیمکت نشت که مارگاریتا نیکولایونا بر آن نشسته بود .مرد همه ی جسارتش را بسیج کرد و گفت :« امروز هموا واقعا بی نهایت دلپذیر است .»
مارگاریتا به مرد چنان نگاهی انداخت که مرد بی اختیار از جا برخاست و نیمکت دور شد .
مارگاریتا در سکوت به معشوقه اش گفت :« ببین ،منظورم همین بود چرا این مرد را از خود راندم ؟ خسته هستم ، وگرنه این عاشق پیشه چه ایرادی داشت بجز این که مثل خلها گفت :« بی هایت دلپذیر..... چرا مثل جغدی نشسته ام ؟ چرا از زندگی بریده ام ؟»
سرش را به افسردگی و تسلیم پایین انداخت . ناگهان همان موج امید و انتظاری که صبح به سراغش آمده بود بر او چیره شد . «بله ،اتفاقی خواهد افتاد! » موج دوباره بر او تاخت و این بار متوجه شد موج صداست .بلند تر از سر و صدای ترافیک ، ضربه های طبلی شنیده می شد که هر لحظه نزدیک تر میامد و عرعر شیپوری به گوش میرسید که خارج میزد .
اولین کسی که از نرده های پارک گذشت یک پلیس سوار بود ، سه پلیس پیاده هم دنبالش می امدند . انگار ارکستر موسیقی سوار بر گاری آمد و بالاخره نعش کش ظاهر شد که آهسته حرکت میکرد ،با تابوتی غرق در حلقه های گل و گارد احترامی متشکل از سه مرد و یک زن . مارگاریتا حتی از دور میدید که اعضاء گارد احترام سخت عصبانی هستند . این مسئله به خصوص در مورد زنی آشکار بود که در سمت چپ نعش کش ایستاده بود . انگار دستی از غیب قصد مضحکه داشت چون لپهای گوشت آلود زن بیش از حد آویزان بود و چشمان کوچک بابا قوری اش ، برق مبهم و عجیبی میزد . انگار هر لحظه ممکن بود زن به جسد چشمکی بزند و بگوید :« هرگز چنین چیزی دیده ای ؟ هرگز شنیده ای که سر مرده ای را ببرند ؟» حدود سیصد و اندی عزادار که پیاده همراه دسته می امدند به همان اندازه ی زن پریشان و گیچ مینمودند .
دسته از پیش روی مارگاریتا میگذشت و صدای غمزده ی تام تام طبل یه تدریج کم میشد و مارگاریتا می اندیشید :« عجب تشیع عجیبی است !......... و چقدر صدای طبل مغمون است ! حاظرم روحم را به شیطان بفروشم در عوض ببینم او زنده است یا نه . این گروه عجیب و غریب چه کسی را تشیع میکنند ؟»
صدایی کم و بیش تو دماغی از بیخ گوشش بلند شد :« میخایی الکساندرویچ برلیوز ، رپی س فقید ماسولیت .»
مارگاریتا نیکولایونا برگش و حیرت زده مردی را دید که بر نیمکت او نشسته است . حتما وقتی که دسته ی عزاداران را تماشا می کرده مرد بی سر و صدا انده بود و انجا نشسته بود . حتما هم نا خواسته سوال آخرش را بلند ادا کرده بود . در این حیص و بیص دسته هم از حرکت باز ایستاد ، ظاهرا پشت چراغ قرمز چهار راه گیر کرده بود .
غریبه ادامه داد :« بله تشیع عجیبی است دارند مرد را بر حسب معمول به گورستان میبرند، ولی فکر و ذکرشان این است که سر مرد کجا رفته ؟»
مارگاریتا با نگاهی از همسایه ی غیر منتظره اش پرسید :« سر کی؟» مردی بود کوتاه قد ، با موهای سرخ آتشین ، یک دندان نیشه از دهانش بیرون زده ، پیراهن اهار داری پوشیده بود، با کت و شلوار راه راه مناسب . کفشش براق و چرمی بود و کلاهش شاپو . رنگ کرواتش روشن بود . از عجایب این که توی جیب جلوی کت مرده ، به جای قلن یا دستمال معمولی ، یک استخوان جویده شده ی مرغ داشت .
مرد مو سرخ توضیح داد :« امروز صبخ در خلال ساعاتی که جسد برای ادای احترام در گریبایدوف قرار داشت ، سرش دزدیه شده .»
مارگاریتا که ناگهان به یاد پچ پچ های دو مرد در اتوبوس برقی افتاده بود ، پرسید:«آخر چطور چنین چیزی ممکن است ؟» مرد به ابهام گفت :« شیطان میداند چطور . حدس میزنم بهیموت هم بتواند جواب این سوال شما را بدهد . کار عالی بود ولی چرا باید سر را دزدید ؟ کی به چنین چیزی علاقه دارد ؟»
گرچه ذهن مارگاریتا از پیش مشغوله ی فراوان داشت، اما چطور میتوانست از گفت و گوی شگفت آور این غریبه دل بکند ؟ ناگهان با تعجب گفت :« یک دقیقه صبر کن ببینم . برلیوز کیست ؟ همان که اسمش امروز توی روزنامه ها بود ؟»
«بله ،بله »
مارگاریتا که ناگهان برق دندانهایش را نشان می داد پرسید :« پس این گارد احترام دور تابوت همه نویسنده بودند ؟
«بله ، البته .»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
-قیافه هایشان را می شناسید؟
مرد جواب داد:
-همه شان را.
مارگاریتا که یکباره صدایش سخت می لرزید گفت:
-آیا بین آنها منتقدی به نام لاتونسکی هست؟
مرد مو سرخ پاسخ داد:
-مگر می شود اینجا نباشد آنجاست آخرین نفر صف چهارم.
مارگاریتا با چهره ای درهم کشیده پرسید:
-همان که موبور است؟
-بور خاکستری نگاه کن دارد به آسمان نگاه میکند.
-همان که شبیه یک کشیش کاتولیک است؟
-خودش است.
مارگاریتا دیگر سوالی نکرد و به لاتونسکی سخت خیره شد.
غریبه با لبخندی گفت:
می بنیم که از این لاتونسکی خیلی بدتان می آید.
مارگاریتا از لابه لای دندانهای کلید شده اش گفت:
-بله یک نفر دیگه هم از او خیلی بدش می آید ولی فعلا ترجیح میدهم درباره اش صحبت نکنم.
دسته دوباره به راه افتاده بود و چند اتومبیل که اغلب هم خالی بودند دنبال عزاداران می رفت.
-باشد مارگاریتا نیکولایونا درباره اش صحبت نمیکنیم.
مارگاریتا بهت زده گفت:
-مگر شما مرا می شناسید؟
مرد به جای جواب دادن کلاه شاپواش را از سر برداشت و آن را با دستش دراز کرد.
مارگاریتا به او خیره شده بود و با خود فکر میکرد
-قیافه اش عین حقه بازها است.
با سردی تما گفت:
-ولی من شما را نمی شناسم.
-نباید هم بشناسید البته مرا درباره ی موضوعی که مورد علاقه ی شما است خدمتتان فرستاده اند.
رنگ از رخسار مارگاریتا پرید و خود را کمی عقب کشید گفت:
-پس چرا زودتر نگفتی؟چرا اون داستا جن و پری را درباره ی سر دزدی شده سرهم کردی؟آمده ای بازداشتم کنی؟
به هيچ وجه!» مرد مو سرخ با تعجب صحبت ميكرد: « چرا با هر كه صحبت ميكنيم فكر ميكنند آمده ايم بازداشتش كنيم؟ من فقط ميخواستم دربارة موضوعي با شما گفتگو كنم.»
«منظورتان را نميفهمم. دربارة چه موضوعي؟»
غريبه به اطراف نگاهي كرد و با حالتي مرموز گفت: « مرا فرستادهاند كه از شما براي امشب دعوت كنم.»
«چي گفتي؟ چه دعوتي؟»
مرد مو سرخ كه چهره در هم ميكشيد، با لحني بسيار جدي گفت: « يك شخصيت خارجي برجسته از شما دعوت كرده»
خشم تمام وجود مارگريتا را در بر گرفت.
در حاليكه بلند مي شد، گفت: « ميبينم كه تازگيها قوادها توي خيابانها كار ميكنند!»
اين حرف به مرد برخورد و گفت:« اين حرفها به جاي تشكرت بود؟» و از پشت خطاب به مارگريتا كه قصد عزيمت داشت گفت: « زنكة بيشعور!»
مارگريتا هم سر برگرداند و جواب داد: «كثافت!»
فوراً صداي غريبه را شنيد كه از پشت سرش ميگفت: ظلمتي كه از سوي درياي مديترانه فرا مي رسيد، شهري را كه پيلاطس از آن بي نهايت متنفر بود ميپوشاند. پلهاي معلقي كه هيكل را به قلعة رعب آور آنطونيا وصل ميكرد ناپديد گشت ، از آسمان ظلمت مي باريد و خدايان بالدار فراز ميدان اسب سار را ، برج كنگره دار هاسمون را، بازارها و كاروانسراها را، كوچه پس كوچه ها و استخرها را در سياهي غرق ميكرد..... اورشليم، شهر بزرگ، طوري ناپديد شد كه گويي هرگز نبوده است. اينهم آن دستنويس نيم سوخته و آن برگ گل سرخ خشك شده! با اين همه، مي آيي و تنها روي اين نيمكت مي نشيني و از او مي خواهي كه رهايت كند، آزادت بگذارد و اجازه دهد فراموشش كني!
مارگريتا كه رنگش سفيد شده بود به طرف نيمكت برگشت. مرد نشسته بود و عبوس نگاهش ميكرد.
مارگريتا نيكولايوتا با صدايي خفه گفت:« اصلاً نمي فهمم .... خبر دستنويس كتاب ممكن است يك جوري به گوشت رسيده باشد ... شايد هم يواشكي وارد خانه شدي، شايد هم آن را يك باركش رفتهاي و نگاهي به آن انداخته اي ... شايد هم دم ناتاشا را ديدهاي، ولي از كجا فهميدي كه دربارة چه چيزي فكر ميكردم؟» ابروهايش را با حالتي پر از درد در هم كشيد و افزود: « به من بگو كي هستي؟ مال كدام سازمان هستي؟»
غريبه با حالتي عصبي و درمانده گفت: « خدايا، اين حرفها ديگر بس ...» آنگاه با صدايي رساتر گفت: « معذرت ميخواهم همانطور كه گفتم، نه براي بازداشت شما آمده ام و نه به سازماني تعلق دارم. لطفاً بنشينيد»
مارگريتا مطيعانه به دستور عمل كرد، ولي به محض آنكه بر نيمكت نشست، نتوانست جلو خودش را بگيرد و دوباره پرسيد: «كي هستي؟»
«اگر واقعاً اسم مرا ميخواهيد، من عزرايل هستم، ولي اين اسم براي شما معنايي ندارد»
«و به من نخواهيد گفت كه از وجود دستنويس كتاب چطور اصلاع پيدا كرديد و فكرم را چطور خوانديد؟»
عزازيل با خشكي و قاطعيت گفت:«نخير، نميگويم»
مارگريتا لابه كنان زمزمه كرد: « از او خبري داريد؟»
«بسيار خوب، فرض كنيد كه دارم»
«فقط يك چيز را به من بگويد، استدعا ميكنم – آيا او زنده است! شكنجهام ندهيد!»
عزازيل با بي ميلي گفت: « البته كه زنده است»
«خدايا!»
عزازيل سگرمههايش را درهم كشيد و گفت: « لطفاً شلوغش نكنيد»
مارگريتا خاضعانه گفت:« عذر ميخواهم، عذر ميخواهم. عذر ميخاهم كه از دست شما عصباني شدم. ولي اذعان كنيد كه اگر كسي در خيابان زني را دعوت به ... البته مطمئن باشدي كه آدم تعصبي نيستم» مارگريتا خنده بي نشاطي كرد. «ولي هرگز با يك خارجي ملاقات نكردهام و نخواستهام كه بكنم ...... تازه، شوهرم .... بدبختي من اين است كه با مردي زندگي ميكنم كه دوستش ندارم. جرأت هم نمي كنم كه زندگي اش را داغان كنم .... جز محبت به من كاري نكرده ..... »
عزازيل به اين اقرارهاي نامفهوم گوش داد و با تندي گفت: « لطفاً يك دقيقه ساكت باشيد»
مارگريتا مطيعانه سكوت كرد.
« دعوت من از شما براي ديدار اين خارجي ضرري برايتان نخواهد داشت. از اين گذشته، احدي از موضوع خبردار نخواد شد. قسم ميخورم»
مارگريتا با لحني كه كنايه هم در آن بود. پرسيد: «با من چه كار دارد؟»
«بعداً متوجه ميشويد»
مارگريتا فكورانه گفت: «حالا ميفهمم ... بايد با او ....»
عزازيل تغيير كرد و جواب داد: « همة زنان دنيا حاضرند همه چيزشان را بدهند و اين افتخار نصيبشان شود» - خندهاي صورتش را مچاله كرد- «ولي بايد ناامديت كنم. براي ان كار نميخواهدت»
مارگريتا متحير فرياد زد.: «ببينم، اين خارجي كيست؟ «صدايش آنقدر بلند بود كه چند نفر عابرين برگشتند و نگاهشان كردند. «چرا بايد او را ببينم؟»
عزازيل به طرف مارگيرتا خم شد و با لحن پرمعنايي زير لب گفت: «بهترين موقعيت است .... از فرصت استفاده كن ...»
ماگريتا فرياد زد: « چي ؟» چشمهايش گرد شده بود: «اگر حرفت را درست فهميده باشم، داري تلويجاً ميگويي كه شايد از او خبري دريافت كنم.»
عزازيل ساكت سري تكان داد.
مارگريتا ناگهان فرياد زد" «ميآيم» و بازوان عزازيل را به دو دست گرفت: « هر كجا كه بگويي ميآيم.»
عزازيل نفس راحتي كشيد و بر پشتي نيمكت تكيه زد و اسم «مانيا» را كه در چوب كنده شده بود پوشاند و با پوزخند گفت: «زنها آدمهاي عجيبياند!» دستهايش را توي جيبش كرد و پاهايش را جلويش دراز كرد. «چرا مرا براي اين كار فرستادند؟ اين كار بهيموت بود، او خيلي زبان باز است»
مارگريتا با لبخند تلخي گفت: «برايم اينقدر لغز نگو و بيشتر از اين گيجم نكن. من خوشحالم و شما درايد از آن استفاده ميكنيد. شايد وارد ماجراي مشكوكي شده باشم، ولي قسم مي]ورم تنها دليلي كه بخاطرش توجهم جلب شد اين بود كه دربارة او صحبت كرد! سرم دارد از اين همه رمز و راز گيج ميرود!»
«لطفاً ننه من غريبم در نياور!» عزازيل با چهرهاي در هم كشيده حرف ميزد: «فكرش را بكن، اگر جاي من بودي چه كار ميكردي؟ كار من اين است كه توي دماغ قبول دارم این بازی روغن مالی را هم تمام و کمال انجام خواهم داد حاضرم تا ان ور دنیا هم بروم پسش نمیدهم"
"به"عزازیل ناگهان غرید و در حالیکه به نرده های پارک خیره شد بود با انگشتانش به چیزی اشاره کرد
مارگریتا در جهت اشاره ی عزازیل نگاه کرد اما چیزی ندید به عزازیل رو کرد تا مهنای فریاد "به!"بی دلیل او را جویا شود ولی کسی برای ادای توضیح باقی نمانده بود همصحبت مرموز مارگریتا نیکولایونا غیبش زده بود
مارگریتا داخل کیفش را گشت و مطمئن شد که جعبه ی طلایی سر جایش است انگاه بی لحظه ای تامل از باغ الکساندر دور شد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فصل 20
روغن عزازیل

از لابه لایه شاخه های درخت افرا ماه بدر بر پهنه ی اسمان صاف شب اویزان بود سایه ی درختان زیزفون و اقاقیا طرحهای پیچیده ای بر چمن میانداخت از پنجره سه جامه ی زیر شیروانی _ که باز بود ولی کرکره هایش را کشیده بودند _ نوز چراغ برقی میدرخشید تمام چراغهای اتاق خواب مارگریتا نیکولایونا روشن بود و ان اتاق بسیار اشفته را روشن میکرد
بر رو تختی توده ای بلوز و جوراب و لباس زیر دیده میشد چند لباس زیر چروکیده ی دیگر هم بر زمین بود _ کنار جعبه ی سیگاری که مارگریتا بر اثر هیجان زیر پایش له کرده بود یک جفت دمپایی بر میز کنار تخت بود و درکنارش یک فنجان قهوه ی نیم خورده ی سرد و یک زیر سیگاری بود که ته سیگاری در ان دود میکرد لباس ابریشم سیاهی بر پشت صندلی اویخته بود اتاق بوی عطر میداد و از گوشه ای بوی اتوی داغ میامد
مارگریتا نیکولایونا جلو اینه ای قدی نشسته بود چیزی نپوشیده بود جز یک دمپایی مخمل سیاه و یک حوله ی حمام که به گرد تن عریانش پیچیده بود ساعت مچی طلاییش در کنار جعبه ی کوچک عزازیل جلو بود و مارگریتا به صفحه ی ساعت خیره شده بود
گاه احساس میکرد ساعت شکسته است و عقربه ها از حرکت بازایستاده اند جرکت میکردند ولی حرکتشان انقدر کند بود که انگار گیر کرده اند بالاخره عقربه ی بیست و نه دقیقه بعد از هشت را نشان داد قلب مارگریتا در اغاز چنان تند میزد که حتی از برداشتن جعبه هم عاجز بود با هر جان کندنی بود در جعبه را باز کرد و دید پر است روغنی چرب و زرد رنگ بوی گل و لای مرداب میداد مارگریتا با سر انگشت مقداری از ان را بر کف دست گذاشت بوی مرداب بیشتر شد و انگاه روغن را به پیشانی و گونه هایش مالید
روغن به اسانی جذب میشد و حالت سوزشی ایجاد میکرد بعد از چند روز مالیدن مارگریتا به ایینه نگاه کرد و جعبه را درست انداخت روی صفحه ی ساعت و در چندین ترک بر شیشه نقش بست مارگریتا چشمهایش را بست دوباره در ایینه نگاه کرد و به قهقه خندید
ابروهایش که قبا زیر انها را با ان همه دقت بر داشته بود و به خط باریکی تبدیلشان کرده بود کلفت شد و به شکل دو منحنی ساده در امد که فراز چشمهایش قرار داشت رنگ سبز خود چشمها نیز تیره تر از قبل شده بود چنین ظریفی که از اکتبر یعنی زمان گم شدن مرشد بین دو ابرویش پیدا شده بود یکسر ناپدید گشت زردیهای کنار شقیقه و دو خط باریک زیر چشمههایش که به سختی دیده میشد دیگر از میان رفته بود بر پوست گونه هایش سرخاب ملایم و یکدستی خورده بود و پیشانی اش سفید و هموار بود و فر مصنوعی گیسوانش صاف شده بود
در ایینه زنی سبزه و بیست ساله با گیسوانی مجعد و طبیعی با دندانهایی که برق میزد بی اختیار میخندید و به مارگریتای سی ساله نگاه میکرد
مارگریتا خندان با یک جست از حوله بیرون پرید و دو مشت از روغن چرب را برداشت و ان را به سر تا پای بدنش مالید فورا درخشیدن گرفت و گونه هایش مثل سیب سرخ گل انداخت سردردش که از لحظه ی ملاقان در باغ الکساندرا عذابش میداد تمام شد عضلات دست و پایش محکم تر شد و از وزنش اندکی کاسته شد
بالا پرید و چند لحظه ای کمی بالا تر از سطح قالی در هوا معلق ماند و انگاه به ارامی بر زمین فرود امد
مارگاریتا فریاد زد:"زنده باد روغن!"و خود را روی صندلی دسته دار انداخت
روغن تنها ظاهر مارگریتا را تغییر نداده بود در جز جز بدنش شور و شعف موج میزد انگار هر عضو بدنش حباب بیرون میجهید مارگریتا احساس رهایی میکرد رها از همه چیز میدانست انچه در شرف تکوین است تحقق همان احساس صبح است میدانست که عن قریب منزل و گذشته اش را برای همیشه ترک خواهد کرد از گذشته اندیشه ای هنوز بر ذهنش سنگینی میکرد و میدانست که این اخرین وظیفه ای است که باید پیش از عزیمت به سوی وادی ناشناخته و پیش از عروج به هوا انجامش دهد عریا از اتاق خواب بیرون دوید در هوا میپرید به اتاق کار شوهرش رفت چراغ را روشن کرد و پرید پشت میزش کاغذی از دفترچه ی یادداشتش پاره کرد و به یک نفس بی انکه چیزی را پاک کند یا تغییر دهد این پیام را بامداد و به سرعت و قاطعیت نوشت:
مرا هرچه سریعتر فراموش کن و ببخش برای همیشه ترکت میکنم.دنبالم نگرد که فایده ای نخواهد داشت .بدبختی و فلاکت مرا به ساحره ای بدل کرده است.زمان رفتنم فرا رسیده .خداحافظ.
مارگریتا.
مارگریتا که احساس فراغت کامل میکرد به اتاق خواب پرواز کرد در همان لحظه ناتاشا وارد شد از سر و کولش کفش و لباس بالا میرفا در یک چشم بهم زدن تل لباس ها لباسهایی که بر جارختی اویزان بود بلوز های تور و کفشهای ابریشم ابی اویزان به جا کفشی کمر بند ها همه بر زمین ریخت و ناتاشا دستانش را محکم به هم زد
مارگریتا نیکولایونا با صدایی بلند و محکم و کم و بیش گرفته فریا زد:"خوشگل شدم نه؟"
ناتاشا یکه ای خورد و زیر لب گفت:"چه اتفاقی افتاده؟مارگریتا نیکولایونا چه کار کرده ای؟"
مارگاریتا که جعبه ی شفاف طلایی اشاره میکرد و جلو ایینه دور خودش میچرخید جواب داد:"کار روغن است کار روغن"ناتاشا که تل لباس های لگد مال شده ی روی زمین را فراموش کرده بود به طرف میز توالت دوید و به بقیه ی روغن خیره شد چشمهایش از شوق روغن میسوخت لبانش در سکوت چند کلمه ای ادامرد به مارگریتا رو کرد و با حالتی شبیه حیرت و تحسین گفت:"پوستت پوستت رو ببین مارگریتا نیکولایونا پوستت میدرخشد"ناگهان به حال عادی بر گشت لباس هایی را که از دستش افتاده بود برداشت و شروع به راست و ریس کردنشان کرد
مارگریتا بر سر ناتاشا فریاد زد:"ولش کن،ناتاش بیندازشان زمین دور همه شان!همه اش را برید بیرون نه صبر کن همه اش مال تو هدیه ی من به تو هرچه در این اتاق هست مال تو"
ناتاشا مبهوت مانده بود مدتی به مارگریتا خیره شد و انگاه دست دور گردنش انداخت و بوسیدش و فریاد زد:"مثل ساتن شدی ساتن براق ابروهات رو ببین"
مارگریتا فریاد زد:"همه ی این لباس های مزخرف رو بردار همه ی عطرهایم مال تو بگذارشان توی کشوی پایین کمدت همه اش مال خودت جواهرات را نبر چون حتما میگویند انها را دزدیده ای"
ناتاشا از تل لباس ها هرچه از ججوراب و کفش و لباس زیر به دستش رسید برداشت و به دو از اتاق خارج شد
ر همان لحظه از یک پنجره ی باز صدای بلند اهنگ والسی از انسوی خیابان شنیده شد و همچنین صدای تق تق موتور ماشینی به گوش رسید که نزدیک در توقف میکرد
مارگریتا که به اهنگ والس گوش میداد فریاد زد:"عزازیل بزودی زنگ خواهد زد بیتردید زنگ میزند و این خارجی ادم بیخطری است حالا میفهمم که هرگز به من صدمه ای نخواهد زد"
صدای موتور ماشین غرید و ماشین شتاب گرفت و دور شد در حیاط محکم بسته شد و از سنگفرش راه باریکه صدای پای میامد
مارگریتا فکر کرد:"نیکولای ایوانوویچ است صدای پایش را میشناسم باید به عنوان خداحافظی کار خندهداری بکنم"
مارگریتا کرکره ها را باز کرد و یک وری به لبه ی پنجره نشست و زوانوهایش را با دست بغل کرد نور ماه سمت راست او را نوازش میکرد مارگریتا سرش را به طرف ماه بلند کرد و حالتی فکور و شاعرانه گرفت صدای دو قدم دیگر شنیده شد صدای پا ناگهان متوقف شد مارگریتا نگاه تحسین امیزی به ماه کرد و محض خنده اهی کشید و به پایین نگاه کرد و در باغ همسایه ی طبقه ی پایین نیکولای ایوانوویچ را دید زیر نور ماه به وضوح دیده میشد که بر نیمکتی نشسته است بی تردید تازه نشسته بود و با نیمکت تصادم هم کرده بود عینک پنسی اش کج و معوج بود و کیفش را زیر بغل به چنگ گرفته بود.
مارگریتا نیکولایونا با صدای اندوهگین گفت:"سلام نیکولای ایوانوویچ شب شما به خیر تازه از کار برگشته ای؟"
نیکولای ایوانوویچ چیزی نگفت
مارگریتا که بیشتر به طرف باغچه خم میشد به حرفش ادامه داد:"من هم اینجا تک و تنها نشسته ام و همانطور که میبینید حوصله ام سررفته و دارم به موسیقی والس گوش میدهم..."
مارگریتا نیکولایونا بر شقیقه اش دستی کشید طره ی گیسوانش را صاف کرد و با دلخوری گفت:"نیکولای ایوانوویچ این کار تو واقعا بی ادبی است من ناسلامتی یک زن هستم بی نزاکتی است که ادم جواب حرف مردم را ندهد"
نیکولای ایوانوویچ که زیر تور ماه همه ی دگمه های جلیقه ی خاکستری و تار تار موی محاسن نوک تیزش دیده میشد ناگهان نیشخند ابلهانه ای زد و از نیمکتش برخاست او که بوضوح از خجالت تقریبا دیوانه شده بود به جای انکه کلاهش را از سر بردارد کیفش را در هوا تکان داد و زانوهایش را چنان به حرکت در اورد که انگار میخواهد روسی رقصد
مارگریتا ادامه داد:"نیکولای ایوانوویچ واقعا ذله ام میکنی همه ی شما انقدر ذله ام کرده ای که گفتنی نیست؛ نمیدانید چقدر خوشحالم که ترکتان میکنم گور پدر همه تان!"
در همان لحظه تلفن مارگریتا زنگ زد از لبه ی پنجره پایین امد و نیکولای ایوانوویچ را پاک فراموش کرد و گوشی تلفن را قاپید
صدایی گفت:"عزازیل صحبت میکند"
مارگریتا فریاد زد:"عزازیل عزیز عزیز"
عزازیل گفت:"وقتش شده که از انجا پرواز کنی"از صدای عزازیل معلوم بود که ابراز احساسات صمیمانه مارگریتا به دلش نشسته است "ز روی در که پرواز میکنی فریاد بزن:"من نامرئی ام"بعد کمی روی شهر پرواز کن تا عادت کنی انوقت بپیچ به طرف جنوب یا مسیر رودخانه برو تا از مسکو دور بشوی منتظرت هستند"
مارگریتا گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و ناگهان یک شی چوبی در اتاق بغلی شروع به بالا و پایین پریدن کرد و به در ضربه میزد مارگریتا در را به سرعت باز کرد و جارویی که تنه اش رو به هوا بود رقص کنان وارد اتاق شد دسته ی جارو بر زمین یکی دو ضربه زد و انگاه عمودی ایستاد و پنجره را نشانه گرفت مارگاریتا از شور و شعف ناله ای کرد و بر دسته ی جارو سوار شد ان وقت تازه متوجه شد که از فرط هیجان فراموش کرده لباس بپوشد به تاخت به طرف تخت رفت اولین لباسی که به دستش امد برداشت یک پیراهن خواب ابی بود در حالی که پیارهن را چون پرچمی در هوا تکان میداد از پنجره به بیرون پرواز کرد اهنگ والس به اوج رسیده بود
مارگریتا از پنجره به پایین شیرجه رفت و نیکولای ایوانوویچ را دید که بر نیمکتی نشسته است به نظر میرسید بر نیمکت میخکوب شده مات و مبهوت به فریاد ها و درق و دروقهایی گوش میداد که از اتاق خواب طبقه ی فوقانی می امد
مارگریتا پیش روی نیکولای ایوانوویچ رقصی کرد و انگاه فریاد زد:"خداحافظ نیکولای ایوانوویچ"
مرد بیچاره ناله ای کرد و تکانی خورد و کیف از دستش افتاد
مارگریتا فریادی زد که صدای موسیقی والس را تحت شعاع قرار داد:"نیکولای ایوانوویچ برای همیشه خداحافظ از اینجا پرواز میکنم"مارگاریتا دریافت که لباس خوابش بی فایده است و خنده ی خبیثی کرد و لباسش را بر سر نیکولای ایوانوویچ انداخت نیکولای ایوانوویچ که در اثر این واقعه دیگر چشمش نمیدید با صدای بلندی از نیمکت بر سنگفرش افتاد
مارگریتا چرخی زد تا برای اخرین بار خانه اش را ببیند که سال های سال با ناخرسندی در ان زندگی کرده بود و در پنجره ی پرنور ساختمان چهره ی حیرت زده ی ناتاشا را دید
مارگریتا جارویش را تکانی دا و فریاد زد:"خداحافظ ناتاشا"با تمام قدرت فریاد میزد:"من نامرئی ام من نامرئی ام"و از بالای در حیاط به طرف خیابان پرواز کرد در حالی که برگها ی درخت افرا به صورتش میسایید پشست سرش اهنگ والس پرواز میکرد و به اوج جنون امیزی رسیده بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 7 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مرشد و مارگریتا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA