انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

مردانی که دوست داشته ام ( داستان کوتاه )


زن

 
پیشنهادات نانجیبانه !

کلافه است، حوصله هیچ کس را ندارد. انگار صبح از دنده چپ بلند شده، با همه قهر است. با خودش هم. هنوز بساط قهوه را علم نکرده، که درررر...زنگ در.... آپارتمانش را میزنند. چه زر زر نچسبی! با بی حوصلگی در را باز میکند، به این امید که پسرش باشد؛ پسرش که مدتی است با بابا قهر است. شاید یکی از دلایل بی حوصلگی اش همین است. دلش برای «شازده» تنگ است.
در را باز میکند. پشت در دو زن خندان را با کاتالوگهایی در دست میبیند. هنوز در کاملا باز نشده که زنها «روز خوش» کشداری میگویند و با قیافه های ننری هرهر میخندند. انگار اگر چیزی نگویند، کلاغه میخوردشان. اصلا امان نمیدهند و شروع میکنند به وراجی و امیر ِ مات زده را به دین تازه شان دعوت میکنند. حتا فرصت نمیدهند طفلک نفسی تازه کند. یکی شان پیر است، ولی آن دیگری جوان است.
امیر در حالی که با تلخی در را میبنند، میگوید: «ببخشید. علاقه ای به این چیزها ندارم...» و پشت در انگشتی حواله شان میکند: «چه آدمهای بیکاری... ما از دین در رفته ایم و حالا....اه... اه...» در را میبنند. دو روز پیش هم همینها بودند که کله ی سحر مزاحمش شدند و اوقاتش را همچین تلخ کردند، که نمیشد با یک من عسل هم شیرینش کرد. اصلا صبحها دیدن این جور آدمها کلافه اش میکند. تمام روز اخلاقش سگی میشود.
با بیحوصلگی سر کار میرود و میکوشد هنگام بازگشت با اینجور آدمهای نچسب برخورد نکند، ولی مگر میشود؟!
دم در فروشگاه بزرگی، مردی ایستاده است که حیوانی بین بز و گوزن را به جایی بسته است و تابلویی روی زمین گذاشته که: «به این گدای مفلس – یعنی این بزغاله – کمک کنید!» تمام روز را این مردک بیکاره دم در فروشگاهها میایستد، تا از ِقبل بزک - بزک نمیر بهار میاد – گدایی کند.
مردم گاه هویجی، کلم و کاهویی و گاه هم چند سنتی در کلاه دریوزگی مردک میاندازند. این مردک هم هر روز مزاحمش میشود که: «شما هم کمک کنید!» اما امروز که امیر کیفش کوک نیست، و مردک با پررویی پولی ازش طلب میکند، میرود جلو و آهسته میگوید:
مردک که دارد از ترس میمیرد، عقب عقب میرود و امیر با تلخی میخندد. آخ... حالا میداند اگر دوباره سر و کله ی آن زنهای مزاحم پیدا شد، چه بلایی سرشان بیاورد. چند روز بعد نزدیک اداره ی پست مردی ایستاده است که بساط همان زنها را پهن کرده است. مرد میخواهد امیر را هم – مثل بقیه ی رهگذران - به دین جدیدش دعوت کند.
امیر جلو میرود و سلام و علیکی میکند. هنوز کمی از تلاش داعی نگذشته است که امیر با قیافه ی متاثری میگوید: «میدانم. میدانم و دین خوب شما را میشناسم. ولی متاسفانه من مسلمانم و نمیتوانم از دینم برگردم. اگر دینم را عوض کنم و این مسلمانها بفهمند، به عنوان "مرتد" مرا میکشند... اعدامم میکنند... خرت... تا... خرت... سرم را میبرند... از پشت بام میاندازنم پائین... باور کنید.
این کار برای من خیلی خطر دارد. خیلی خطرناک است... باور کنید... ببخشید... مسلمانها نمیتوانند دعوت شما را قبول کنند... متاسفم... موفق باشید...» و در حالی که میخندد، با خودش میگوید: «خب، این هم دومی... حالا ببینیم با این زنها چه باید کرد؟!» و راه میافتد به سمت خانه اش...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
تا در آپارتمانش را باز میکند، میبیند «شازده» در پیامگیر پیغام گذاشته است که: «دلش برای باباجونش تنگ شده و اگر بابا جون براش بساط قورمه سبزی را علم کند، حتما با دوست دخترش به دیدنش میآید.» تازه از باباجون برای تندی اش عذرخواهی هم کرده است. حالا دیگر حسابی کبک امیر خروس میخواند... تا میرود کپه ی مرگش را بگذارد و حلاوت تلفن «شازده» را مزمزه کند، باز همان آخر شبی زنگ در آپارتمانش را میزنند... دررر... اه... با خستگی بلند میشود که در را باز کند و بدبختی همان زنها را پشت در میبیند.
این بار با مهربانی به چای دعوتشان میکند. هر دو زن خندان و شادان، از این که بالاخره دل این آدم بدقلق را نرم کرده اند، پا به آپارتمانش میگذارند. امیر ربدوشامبر مخمل شیکش را میپوشد که نشان بدهد زنها چه خروسهای بیمحلی هستند. بعد سماور را روشن میکند. ظرف کریستال لب طلایی گران قیمت حاوی گز و سوهان و شیرینی وطنی اش را روی میز پذیرایی اتاق نشیمنش میگذارد. پیشدستیها را میآورد. قندان و لیمو ترش را ضمیمه ی پذیرایی اش میکند و لبخندکی هم تحویلشان میدهد. زنها نگاهی به هم میاندازند و از این که این همه با محبت پذیرایی میشوند، قند تو دلشان آب میشود.
بساط چای دیشلمه ی احمد در استکانهای کمر باریک لب طلایی وارد اتاق پذیرایی میشود. بوی عطر چای، زنها را گیج میکند. امیر مینشیند و ظرف کریستال حاوی شیرینیها را تعارفشان میکند. استکانهای بانمک چای را جلو هرکدامشان روی میز میگذارد. بعد چای خودش را دستش میگیرد و به پشتی کاناپه اش تکیه میدهد.
تا زنها میآیند دهان باز کنند، اشاره میکند که اول چایشان را بنوشند و دهانشان را شیرین کنند، فرصت برای حرف زدن هست. بعد... همانطور که چای مینوشد، نگاه خریداری به زن جوان میاندازد و میپرسد: «شما دوست پسر دارید؟» تا زن مسن میآید دهان باز کند، رو به زن اولی میکند و میگوید: «خودتان جواب بدهید!» زن میگوید: «بله، دوست پسر دارم.» امیر بدون آن که به زن سالخورده نگاهی بکند، میگوید: «لطفا همین حالا این تلفن را بردارید و از همینجا به دوست پسرتان خبر دهید که دیگر نمیخواهید دوستیتان ادامه پیدا کند.
بعد با من دوست شوید. امشب را هم همینجا با من سر کنید! شما هم خانم محترم همینجا بمانید و در اتاق نشیمن بخوابید. فردا صبح هم برای من و این خانم همکارتان بساط صبحانه را خیلی مفصل آماده کنید. رختخواب و ملافه به اندازه ی کافی است و مشکلی برایتان پیش نخواهد آمد.... دستشویی هم... همینجاست... »
که زنها یکباره بلند میشوند و شروع میکنند به داد و بیداد کردن که: «شما چه فکر کرده اید؟ فکر کرده اید ما چه کاره هستیم؟...» و به سمت در ورودی آپارتمان حرکت میکنند. امیر که همانطور راحت روی کاناپه اش لم داده است، میگوید: «شما چه فکر کرده اید که هر روز، صبح و شب مزاحمم میشوید، پتیاره ها؟!» بعد که زنها گورشان را گم میکنند، با تانی بلند میشود، در را میبندد و چفت آن را میاندازد. حالا میتواند با آرامش دراز بکشد و لالا کند: «امروز روز خوبی بود... هاهاها» امشب صدای خروپفش تا چهار تا خانه آنطرفتر هم میرود...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
چلوکباب فرهیخته !

پاهاش قوس داشت و از پائین به هم وصل میشد. انگار همیشه ی خدا یک چیزی آن وسطها بود که تو راه رفتن نمیتوانست جمع و جورش کند. وقتی داشت با جوانیهاش بای بای میکرد، از آن شلوارهای تنگ روباسنی میپوشید که از بس لاغر و مردنی بود، قوس پاهاش بدنما میشد. حالا که چاق شده بود، بدنماتر هم شده بود، انگار یک بچه ی خیکی که یک خروار پوشک به خشتکش وصل است. خودش را بدجوری میکشید. دیگر از آن شلوارهای بالا تنگ پاچه گشاد جز چند تا عکس با رفقای حزبی که حالا دیگر خیلیهاشان نبودند، خبری نبود. موهای فرفری اش دود شده بود و رفته بود هوا و حالا جاش درست مثل ته کماجدانی که تازه با قلع سفیدش کرده باشند، برق میزد. مخصوصا وقتی شامپوی ضد شوره به کله اش میمالید که دوتا لاخ شوید پس کله اش شوره نزند.

از آن همه هارت و پورت و منم منم زدنهاش، همینش مانده بود که بتمرگد تو خانه، جارو/پارو کند، گرد گیری کند، به باغچه برسد، زیرزمین را مرتب کند، ماشین را بشوید و تازه تمام مدت تنش بلرزد که مبادا اون روی سگ ربکا بالا بیاید و بیاندازدش تو زیرزمین و در را بروش قفل کند. البته زنک این کار را نکرده بود، اما تهدیدش کرده بود که میاندازدش از خانه بیرون و اگر فلان و فلان نکند، بهمان و بهمانش میکند. گاه خواب میدید که با رفیق حسام رفته اند سر کوچه برلن و تو ماشین، چند شب منتظر مانده اند که محمد مسعود بیاید و دخلش را بیاورند. آخ... چه مردهایی... بعد بیدار میشد و میدید که ساعت سه بعد از ظهر است و تا چند دقیقه ی دیگر سر و کله ی ربکا پیدا میشود و یقه اش را میگیرد. اصلا یادش رفته بود قهوه را بار بگذارد و آن کیک بیمزه ی سیب را که مزه ی ماست کیسه ای میداد، روی میز بچیند. قرار بود زنک با چند تا همکارش بیایند و قرار بود کیک و قهوه ای میهمانش باشند. خانه شاگرد که حساب نمیشود. همه شان فقط و فقط میهمان ربکا بودند. بدو بدو پا شد. تی شرت راه راه زهوار در رفته ی عهد بوقش را پوشید.

شلوار سیاهش را به پاش کشید. دمپاییها را درآورد و کفش پوشید که کمی شبیه آدمها شود. از ربکا میترسید. پشم و پیلی اش همچین ریخته بود که جرات نمیکرد با این فرنگیهای دور و بر ربکا تو یک جوال برود. اما دلش غنج میزد برای زنهای وطنی. از بس که این زنها خر بودند. تا دو کلمه خرجشان میکردی، لنگها را هوا میکردند: «شما چه زن فرهیخته ای هستید؟ چه غداهایی... زن من بلد نیست نیمرو درست کند...» و دستها را تا آرنج میچپاند تو دیس پلوی زعفران زده ی آن پناهجوی بدبختی که خیال میکرد قرار است این بابا کمکش کند، و قاشق قاشق سرازیرشان میکرد به حلقوم حناق گرفته اش: «چه ترشیهایی، به به به، چه شوری. به این میگویند فرهنگ ایرانی. به این میگویند خانواده ی ایرانی» و زیر چشمی نگاهی میکرد به لنگ و پاچه ی زن بدبخت صاحبخانه و با خودش میگفت: «به این هم میگویند زن ایرانی، زن فرهیخته ی ایرانی!» و همانطور که به «جلوکباب» فرهیخته ی ایرانی فکر میکرد، در حالیکه می لمباند، میگفت: «هیممممم... چلوکباب فرهیخته ی ایرانی، به به به!» ته دیگ ماست و زعفران زده را که میآوردند، از لب و لوچه اش روغن «خانم» میچکید، بعد تو خیالش زن صاحبخانه را لخت میکرد و دستهاش را که بوی روغن حیوانی و زعفران و گلاب قمصر میداد، شلپ شلپ ماچ میکرد.

مدتی مترصد بود یک زن ایرانی شکار کند و دق دلی ربکای ذلیل مرده را سرش درآورد. اصلا با زن ایرانی، آدم، مرد میشد، ولی با این زنهای فرنگی... موش پیششان پادشاه بود. از موش هم بدتر، سگ میشد و واق واق میکرد که ربکا یک تکه نان خشک جلوش بیاندازد که از گرسنگی نمیرد. ربکا را برای همین میخواست که خرجش را بدهد. آخر بعد از هفتاد و چند سال قباحت داشت برود اداره ی اجتماعی اینجا و درخواست کمک کند. لامصب همچین بددهنی میکرد که صداش از هرچی نابدترش بود، درمیآمد. تقصیر خودش بود. آن وقت که جیک جیک مستونش بود، فکر زمستونش نبود، والا این همه فحش و دریوری فارسی یاد این گیس بریده نمیداد. خاک برسر رفته بود و آن موهای بلند بلوندش را کوتاه کرده بود و شده بود عین پسرها. خیکی هم بود. بالای 100 کیلو. با آن صورت گرد و چاقش، شده بود عین یک دوری شله زرد که وسطش با دارچین، چشم و ابرو و لب و دهن کشیده باشند. همین بار آخری که رفته بود ایران، داده بود لبها را هم کلفت کرده بودند و...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
سیزده تا بودند، همه توده ای که میخواستند با سیزده تا دختربچه ی فرنگی، تو مسجد هامبورگ عروسی کنند. این آخوند ساواکی - اسمش چی بود - آهان، بهشتی عقدشان کرده بود و درست همان موقع خواندن صیغه ی عقد توده ایهای کمونیست تو مسجد هامبورگ، با چشمهای ورقلمبیده اش پرو پاچه ی عروسهای فرنگی را همچین دید زده بود که دیگ غیرت سیزده تا شاه داماد توده ای تو مسجد هامبورگ جوش آمده بود. آن موقعها ربکا خوشگل بود. تو دل برو بود. دوستش داشت، ولی حالا اگر دستش تو جیب خودش میرفت، یک روز سیاه هم با این عفریته سر نمیکرد. چاره نبود. از بی بابایی به زنش میگفت: «عزیزم، دوستت دارم!» و شبها پستانهای پلاسیده اش را... اول حسابی مست میکرد که نبیند چه عفریته ای را بغل میکند. بعد چین و چروکهای ربکا باز میشد. چربیهاش آب میشد. کچلی اش خوب میشد و... از بس برای این طور شبها که احضار میشد، عرق خورده بود که الکلی شده بود. آخر این هم جزو وظایف خانه شاگردی اش بود. ربکا نان مفت به کسی نمیداد. وقتی پناهنده های بدبخت آبجو و ویسکی اش را دیر میآوردند، یا یادشان میرفت بخرند، یا پول نداشتند و فقط ودکایی به نافش میبستند، آنقدر دستش میلرزید که لیوان آب را میانداخت و جرینگ... میشکست. نه، لیوان نانجیب خودش میافتاد.

از وقتی پاش به اینترنت باز شده بود، یاد گرفته بود ویاگرا هم بخرد. مخصوصا که این روزها ویاگرا 70% تخفیف داشت. بعد یکی/دوتا بالا میانداخت و وقتی ربکا خبر مرگش نبود، تلفن میکرد به پروانه ی بدبخت شوهردار و از همان پشت تلفن، ایستاده ترتیبش را میداد. طفلک پروانه برای این که گرهی تو کار پناهندگی اش نیفتد، این تحقیر را با گریه تحمل میکرد و مواظب میشد که پسر پانزده ساله اش که گاه تو همان اتاق نشیمن خوابش برده بود، بیدار نشود. شوهرش میرفت دنبال کار سیاه که بتواند بساط عرق و چلوکباب فردای این بابا را فراهم کند.

هر جا میرفت میگشت بهترین آبجوها را برای ربکا سوغات میبرد. زیاد که این طرف و آن طرف نمیرفت. پاسپورت وطنی تو جیبش بود و از بدبختی «کارت ملی» اش را سفارت به آدرس یکی از همان زنهایی پست کرده بود که دلش غنج میزد یک جورهایی باهاش حال کند که لامصب راه نمیداد. از بس که فرهیخته بود و از بس که کبابهاش خوشمزه بودند. همان یکی/دوباری که رفته بود کار پناهنگی این یکی را راه بیاندازد... وای خاک بر سرش... پنجاه سال پیش این زنک را گرفت که پز زن فرنگی اش را به فک و فامیل ایران مانده اش بدهد و بدبختی، خودش را از هرجور هپل هپویی محروم کرده بود.

همینطور که میز را میچید، این فکرها تو کله اش میچرخید. همین چند روز باز زد و کار سیاهی پیدا کرد که برای پناهنده ی بدبختی «کیس» بنویسد و وکیل براش دست و پا کند. همچین که زن چاق و چله ی یارو را دید، دلش به تپش افتاد. اه... مرده شور این زنهای یخ فرنگی را ببرد. وقتش که شد، آدم نمیتواند یک «آخ جون» حسابی بگوید. فارسی هم که یادشان داده باشی، باز حال نمیدهند.

ربکای 15 ساله را دم مدرسه اش شکار کرده بود و برده بودش اتاق زیرشیروانی اش. بعد همخانه اش را بیرون کرده و تک و تنها، دخترگی اش را برداشته بود. حالا همین دخترک مظلوم که آنطور عاشقش بود، قاتلش شده بود. آن سیزده نفر توده ای از وطن در رفته ی بعد از 28 مرداد که آمده بودند آلمان، کار سیاسی بکنند و «وطن» را از کوتاچیها پس بگیرند، گل کار سیاسی شان همین بود که بچه های اینترناسیونال راه بیاندازند، لابد به نیت کمک به همبستگی و Solidarity جهانی. همین خودش یک قلم شش تا بچه ی دو رگه پس انداخته بود و... کلی هم نوه و نتیجه... بدبختی این که دختر 16 ساله ی دخترش همین تازگیها بند را آب داده و شکم را بالا آورده بود. به درک. پنجاه سال مجبور شده بود برای زنده ماندن غیرت را قورت بدهد و حیا را قی کند. اما عیب ندارد. فردا که خانه ی آقای سامانی دعوت است، دلی از عزای غذای با غیرت ایرانی و اگر شد از زن – گاه بیغیرت - ایرانی درمیآورد. فقط یک خرده زبان ریختن میخواهد که بلد است، خوب خوب بلد است: «شما واقعا زن فرهیخته ای هستین...چه جلوکباب خوشمزه ای دارین، آدم انگشت به دهن میمونه؟!» بعد زبانش را دور دهانش میچرخاند و...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
فرهنگ واژه ها حالش خوب نیست!


فرهنگ واژه ها چند وقتی است کسی را در آغوش نگرفته که واژه ی تازه ای داشته باشد. اصلا چند ماه است با کسی نخوابیده. برای همین اوقاتش تلخ است. با یک من عسل هم شیرین نمیشود. تازه کار و بارش هم روبراه نیست، چون تو ماه بخور بخور و بخواب بخواب، بچاپ بچاپ تعطیل است، یا دست کم سرعتش میآید پائین. لابد از برکت این دوران است که بخور بخور و بخواب بخواب و بچاپ بچاپ از غلتک تاریخی اش خارج میشود، تا مردم نگاهی به مزرعه ی آخرتشان بیاندازند – باز لابد – و یادشان باشد کجا باید بروند و... از این حرفها که علی شریعتی خیلی بلد بود. تازه فرهنگ واژه ها لباس سیاه هم پوشیده که بیحوصلگی و شکار بودنش را نشان دهد. حالش خوب نیست، اصلا خوب نیست. هرچه هم من تخس بازی درمیاورم، باز درست نمیشود، یعنی سر جاش نمیاید.

وقتی میگویم لباس سیاه بهت نمیاید، با بیحوصلگی میگوید: «میخوای به خاطر تو عوضش کنم؟»

«به خاطر من چرا؟ اگر حالش را نداری، ولش کن!»

این روزها حتا بوسیدنش با قبل فرق کرده. پیش از این بوسه هاش طولانی و شیرین بودند. ولی حالا... ای داد... اصلا این فرهنگ واژه های من حوصله ندارد... همین دو هفته پیش بود که گفت: «زود باش بیا... دلم برات تنگ شده، قند خونم، عزیزم... آمده ای پائین و دارم غش میکنم... بدو به دادم برس... بدو لازمت دارم...» و خلاصه کلی ادا درآورد که...

فرهنگ واژه ها از این اداها خیلی در میاورد... البته آن موقعها که حالش خوب بود و مثل حالا بیحوصله نشده بود.

میگویم: «عزیز جان مگر من شیرینم که قند خونت را ببرم بالا؟»

میگوید: «آره تو شیرینی و من فرهاد... ولی خسرو نیستم... کدام را میپسندی؟»

میگویم: «واژه جان، تو خودت از هر دوی اینها بهتری... من نه آن کوهکن بدبخت خودآزار را دوست دارم و نه آن دون ژوان عاشق پیشه را که با هوسبازیهاش مملکت را به باد داد.»
میگویم: «حالا پاشو برو این لباس سیاه بدترکیبت را دربیار! اصلا لخت شو... بگذار ببینمت... خجالت نداره... خب... آوانس... تا آنجایی لخت شو که خجالت نمیکشی... که خجالت نکشی... اصلا لخت نشو... فقط همین پیراهن سیاه بدترکیب را دربیار که عکسش میافته تو چهره ات و چشمان میشی ات مات میشن و حالم را میگیرن.

«بعد برو حمام... نه... نمیخوای... او.کی... تو همان اتاقت جلو آئینه ی قدی ات بایست و خودت را از چند طرف تماشا کن... چپ... راست... بالا... پائین...»

بعد برای این که حالش را جا آورده باشم، مزه میریزم که:

«مردکی رفت دکتر... دکتر خواست آمپولی به ماتحتش بزند. پرسید: به کدام سمتت بزنم؟ چپ؟ راست؟ که مردک گفت: آقای دکتر لطفا ماتحت مرا سیاسی نکنین. وسط بزنین...» اه.. چرا نمیخندی؟ اصلا نمیخندد... طفلک خیلی حوصله ندارد...

بالاخره میفرستمش حمام... تا برود خودش را کشف کند. تنها میرود. خجالت میکشد... اشکالی ندارد...

فرهنگ واژه ها زیر دوش حمام خودش را از همه طرف تماشا میکند... تماشا کرده است... خودش میگوید... میبینم حالا واژه ها را نرمتر به کار میگیرد... لباس سیاهش را هم درآورده است...


میگویم: «باید خودت را دوست داشته باشی... تنت را دوست داشته باشی. برای تنت ارزش قائل باشی... اگر این طور باشد... دیگر کسی را شلاق نمیزنی... کسی را تحقیر نمیکنی...»

میگوید: «تئوری تازه ای برای...؟» حالا یواش یواش حالش بهتر میشود. حال فرهنگ واژه ها بهتر میشود... چون رفته است حمام... چون رفته است جلو آئینه و همه جای خودش را از همه سو تماشا کرده و دیده که چه تن و بدن نازی دارد... تمام تنش پر از واژه های ناب است... دیده که نیاز دارد واژه بسازد... نیاز دارد آنهایی را که بلد نیستند دو تا جمله ی درست را پشت سر هم بچینند، از تنش بشوید و دور بریزد...

با فرهنگ واژه ها موافقم... آنهایی را که زبانشان را بلد نیستند، بفرستیم کلاس اکابر... کلاس اول اکابر... از این هم بدتر... بفرستیمشان مکانیکی... کارگر مکانیک شوند که اینقدر با نابلدیشان فرهنگ واژه ها را به روغن سوزی نیاندارند... بنزینش را تمام نکنند... بکسه باد نکند... وای بیچاره فرهنگ واژه ها...

حالا حال هر دومان بهتر است... فرهنگ واژه ها این اکابریها را از تنش شسته و ریخته شان بیرون... چون دیگر لباس سیاه تنش نیست که حالم گرفته شود... حالا مثل همان زمانها که حالش خوب بود، باز میگوید:

«دوستت دارم، دیوونه!» چه خوب، مگه نه!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
کجا بروم، کجا برويم؟


ميخواهم با تو باشم، ميخواهم تو را کنارم داشته باشم، در آغوشت باشم... نميشود... نميشود... هرجا ميروم، هر جا ميرويم از توی سوراخی کسی يا کسانی نگاهم ميکنند، نگاهمان ميکنند، هر دوی ما را ميپايند... چشمانم را ميبندم، تا احساس ناامنی نکنم... درست همان زمانی که دارم از بوسه هات گرم ميشوم، احساس ناامنی ميکنم... چشمانم را باز ميکنم، مردی با کت و شلوار راهراه خاکستری، با سری تاس از سقف آويزان شده است، سر و ته آويزان شده و دارد نگاهم ميکند... نگاهمان ميکند... دستت را ميگيرم و با هم ميدويم به جايی ديگر، جايی سرپوشيده و سربسته که ديگر هيچکس آنجا نباشد. هيچکس آنجا نيست... در را از تو قفل ميکنم... چند قفل ميزنم... در، آهنی است... قيژ قيژ صدا ميکند... تمام کلونهای در را ميبندم... چند بار... بعد با هم دراز ميکشيم... من دو دستت را ميکشم روی سينه ام... و خودم را در آغوشت رها ميکنم... چقدر در برابرت کوچکم... تمام تنم... تمام پيکرم در تن زاويه دار تو گم ميشود... تو دو دستی در آغوشم ميگيری... باز چشمها را ميبندم... بعد... باز... احساس ناامنی ميکنم...

از پنجره ی سقفی اين اتاقک زير شيروانی، مردی با همان کت و شلوار خاکستری راهراه و سر کچل خودش را از درختی آويزان کرده است... کله اش را چسبانده است به شيشه و دارد مرا ميپايد... ما را ميپايد... باز دستت را ميکشم و با خودم ميبرمت به جايی ديگر... ميان جنگل... ميان کوهها... روی چمنها... روی زمين باز.... دراز ميکشيم... من، کنار تو... با تو... باز دستت را در دست ميگيرم... اما باز مردی رهگذر... همراه با سگی بدپوز، زشت و بدپوز از کنارمان رد ميشوند... مرد، کت و شلوار راهراه خاکستری رنگی به تن دارد و با بی حيايی من و تو را ميپايد... زبانم را براش درمياورم... براش شکلک درميآورم... و باز دستت را ميگيرم و ميکشم و با خودم ميبرم... به نفس نفس افتاده ام... به نفس نفس افتاده ايم... اما ميدويم... ميرويم سر کوه... کوهی پر از برف... پر از يخ... آن بالا... بالای بالا... ده هزار پا بالا... بالاتر... درست نوک قله... چند قدم مانده به نوک قله... غار کوچکی است که آتشی در آن برپاست...چند تکه هيزم خشک را گذاشته اند آنجا و آتش، خوش خوشک ميسوزد... گرم است... ميرويم کنار آتش چندک ميزنيم... تو کتت را روی شانه های من مياندازی... بعد دستت را ميگذاری روی کتت، روی شانه های من... حالا باز صدايی ميآيد... اينجا هم من چشمم را بسته ام... بعد صدای گله ميآيد... گله ای گاو و گوسفند و بز و سگ گله... اول گوسفندها رد ميشوند... بعد سگها و دست آخر مردی... چوپانی با کت و شلواری خاکستری راهراه و سری تاس، با چشمانی که آنها را چهاردانگ دوخته است به درون غار، به آتش، به من، به من و تو... بعد ... بعد... من... همانگونه که دست تو را روی شانه ام دارم، همانگونه که گرمای تن تو روی تن من است... بيدار ميشوم... شايد در بيداری پناهی باشد... در خواب که نبود...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
لیاقت خوشبختی

دیده ای وقتی خوشبختی میآید در خانه ات و کوبه ی در ویلای چند خوابه ات را میکوبد گرپ گرپ، بعد مشت میزند... بعد از پشت دیوار، سنگی به حیاط خانه ات میاندازد و گربه ی شیکموی لوس خفته در آفتاب ناز حیاطت را بیدار میکند، یا گاه... تا ماهیهای سرخ و طلایی حوض خانه ات به ته حوض، ته ته حوض تبعید شوند... بعد سنگی به شیشه ات میاندازد... گاه حتا شیشه ی اتاق خوابت را که در آن به خواب ناز فرو رفته ای، میشکند که بیدارت کند، که بگوید خوشبختی اینجاست، آمده است تو را از این زندگی نکبتی که داری و داشته ای، خلاص کند و تو – لوس و ننر و بیمزه – جوابش میکنی؟!

اول یقه اش را میگیری که چرا اینقدر دیر آمده است! چرا دیر آمده است؟ باور کن باز هم آمده بوده... حتما باز هم آمده بوده و آن، شاید زمانی بوده که تو سرت با ماتحتت بازی میکرده و اصلا حواست به این نبوده که خوشبختی میتواند همین دخترک ساده ای باشد که همین حالا از کنارت میگذرد و تو نمیبینی اش. میدانی... «خوشبختی» فرشته ی عجیبی است. سراغ خیلیها نمیرود. سراغ بعضی، فقط یکبار میرود و اگر در را براش باز نکردند، سرش را میاندازد پائین و راهش را میکشد و میرود... بعد نگاهی به لیست خوشبختهای احتمالی بعدی میاندازد و یکی یکی... به نوبت... به سراغشان میرود...

اما همین خوشبختی کوبه ی در خانه ی بعضیها را چند بار میکوبد؛ بیست سالگی، سی سالگی، چهل سالگی و حالا هم پنجاه سالگی و تو نمیبینی اش. چرا؟ معلوم نیست.

وقتی هست، تمام نیرویت را به کار میگیری که عذابش بدهی، و وقتی قهر کرد و رفت، دنبالش میدوی، التماسش میکنی، قسم و آیه میخوری که تمام این سالها را فقط با یاد او سر کرده ای... اما... بعد... باز... که خوشبختی برگشت، دوباره فیلت یاد هندوستان میکند و شروع میکنی به ادا درآوردن...

البته شاید خوشبختی یکی/ دوبار دیگر هم به تو شانس تازه ای بدهد، ولی بار آخر قهر میکند و میرود و تو را در همان زندگی نکبتی ای که خودت برای خودت ساخته ای، جا میگذارد. بیش از این نمیشود پارتی بازی کرد. نمیتواند...
بالاخره خوشبختی هم خدایی دارد که باید به او حساب پس بدهد... اصلا مگر این خدای خوشبختی، این همه خوشبختی را تنها برای تو آفریده است؟

تویی که نه عرضه اش را داری و نه لیاقتش را... و آنقدر وحشیانه خوشبختی را گاز میگیری، و آنقدر بی انصافانه لگد به بخت خودت میزنی... که چه بگویم... باور کن کسان دیگری هم هستند که لیاقت خوشبختی را دارند... میدانستی؟

حالا بعد از این همه آزار، این همه محاکمه، این همه دبه درآوردن و سین/جیم کردن...خوشبختی راهش را کشیده است و رفته است.... البته گاه دلش برای تو میسوزد که نمیدانی و نمیفهمی و اصلا نمیتوانی بفهمی که خوشبختی همین لحظات قشنگی است که او خودش را به تو نشان میدهد که دوست داشتن چه خوب است و دوست داشتنی بودن چه قشنگ است و تو... همین تو براش ادا درمیآوری و دلش را میشکنی تا برود... میرود... نه؟... حالا دیگر خوشبختی نیست... گوش کن... عوضی نگیر... این که باز دارد کوبه ی در خانه ات را میکوبد، خوشبختی نیست...

گوش کن... خوب گوش کن ببین چقدر صدای کوبیدنش با صدای کوبیدن خوشبختی فرق دارد! خوب گوش کن... نه عزیزم... این خوشبختی نیست... این ادامه ی همان زندگی نکبتی ای است که تو، خودت برای خودت ساخته و پرداخته ای... باور کن... دیگر نیست... نیست.. خوشبختی دیگر نیست... دیگر نمیخواهدت... نمیخواهمت... برای خوشبخت شدن باید لیاقت داشت... حیف... سر راه، کسان دیگری... خیلی های دیگر هم هستند که منتظر خوشبختی اند... گوش کن... این صدای کوبه ی در آنهاست که از دور به گوش میرسد... گوش کن... گوش کن... خوب گوش کن... خوب ِ خوب گوش کن....
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ناگهان چه زود دیر می شود

دیدمش دیده بودمش امااین بار بهتر درست دیدمش نگاهش کردم از بالا تا پایین . در اتاقش نشسته بود .چهره اش به سمت منیتور بود . درنزدم .لازم نبود .این جور وقتها همه درها بازند همه ی درها باز می شوند در اتاقش بسته بود .رفتم تو موهاش تا زیر گوشش بودند..انها ر زده بود پشت گوشهاش و هر چند لحظه به لحظه با دست راست ...نه با دست چپش باانگشتان دست چپش شانه شان می کرد به سمت عقب..تا چشمانش را ببینم .چشمانش خسته بودند .خسته وگرفته .پشت سرش بودم ...مرا نمی دید .تمام حواسش به مونیتور بود دستش را گذاشت روی لبش و بوسه ای به سمت من پرت کرد.دستم را گذاشتم روی شانه اش ...نوازشش کردم ...بازوها و سینه اش را نوازش کردم .پیراهن بی استین پوشیده بود ومن بازوهای عضلانی خوش تراشش را بوسیدم .بازهم بوسه ای برایم فرستاد .این بار دستم را بردم روی سینه اش و سینه های ورزیده اش را نوازش کردم .باز مرا بوسید چند بار بوسید ...
میخواست برود انگاری کار دیگری جز من داشت چه میدانم .مرد ها در ان واحد همه کار می کنند.نمی خواستم برود
خندید که بعد نگویی این هم ..!خندیدم .چیزی کم نداشت بدن به این قشنگی که قناس نمی شود ...مردهای کهنه قناسند ...زنهای کهنه قناس ترند مردهای کهنه را دوست ندارم ..نه مردهای کهنه رادوست ندارم...زنهای کهنه را دوست ندارم . بوی نا می دهند بوی ترشیدگی بوی شکمبارگی ..بوی اشپزخانه ..بوی حسادت ...بوی غیبت ...بوی خود خواهی ...بوی پشت هم اندازی و دروغ ...چقدر بیات بودن بداست چقدر تازه بودن خوب است . وچقدر چشمای خوش ترکیب قشنگند .عاشقش نیستم ...عاشق هیچ کس نیستم.عاشق خودمم .عاشق خودم در نگاهش ...
لباس نارنجی یقه بازی پوشیده ام ...نه پیراهن سیاه دکلته ای کهتا روی سینه ام باز است ...و گاه دو انگشت دست راستم را می کشم میان دو سینه ام که هردو عرق کرده اند و بوی یکی از عطرهای کریستین دیور را میدهند .بعد انگشتم را می کشم زیر بینی ام ...روی لبم ...
روی تختم دراز می کشم و در ائینه بالای سر تختم خودم را می بینم .روی شکمم دراز کشیده ام ...کامپیوترم همانجاست ...ومناین بار پیراهن بی در و پیکرابریشمی زرشکی رنگی را به تن کشیده ام که برجستگی پشتم را چه خوب نمایان کرده است ...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
باز دستش را می کشد روی موهاش و انها رابه عقب می راند ...هنوز دارد به مونیتور نگاه می کند ...من که دراتاقش میچرخم ازاد ازادم به دیوار گوشه اتاقش عکس زنی است که می توانم من باشم ...عکس من باشدنقاشی است اما تمام برجستگی های بودن تن را برجسته کرده است ...زن همان لباس ابریشمین جگری را پوشیده است و سمت چپ دامنش چاکی است که تا بالای رانش را نشان میدهد.سینه های تازه اش بدون پستان بند از زیر پیراهنش لب پر می زنند انگار می خواهند پیراهنش را جر بدهند و بیایند بیرون .همچنان دارد مونیتور را می پاید ... دارد می نویسد بازهم عکسی ...عکس دیگری مثل قالی کرمونی دختر ...براق تر... شفاف تر...خوشرنگ تر و بوتر و تازه ی تازه ...
از مردهای کهنه خوشم نمی اید ...مردهای کهنه را زن های حسود کنجکاو و فضول را که به ته ته زندگی ام سرک می کشند دوست ندارم مردهای کهنه را دوست ندارم ...انهایی که اسم مالکیت را می گذارند عشق ...اسم حسودی را می گذارند دوست داشتن ...من مال کسی نیستم مال خودمم ...مال خود خودمم ...مال هیچ کس نیستم .اصلا مال نیستم باز دارد موهای خوش فرمش را عقب می راند با چهار انگشت دست راستش ...ساعتش قشنگ است مردانه است باز موها را نه ...چشمانش عسلی اند عسلی میشی درست دوتا زیتون درشت را می بینم ...براق و شفاف...چشمانی ماندنی ...حالا دوباره دستم را می کشم روی بازوهاش...روی سینه اش روی شانه هایش ...باز موهای خوش فرمش را به عقب میراند ...
اخ ...می خواهد برود ...دیرش شده است ...دیدی...دیدی ناگهان چه زوددیر شد !؟اه ...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
برای با تو بودن باید خوب بلد بود !

مرد - گلبانو زنم میشی
زن - اگه زنت بشم اونوقت من میشم محمدرسول الله و تو میشی عایشه ی ام المومنین
مرد- خوب باشه من که مشکلی ندارم
زن -ولی من اگه بخوام اینطوری زن بگیرم دنبال یک مرد باکره می گردم
مرد -یعنی چی ؟
زن - خوب دیگه مگه عایشه با کره نبود ؟
مرد -...
زن مگه مردهایی که زن پست م یگیرن دنبال باکره کم سن و سال نیستن ؟
مرد - حالا فکر کن من باکره ام
زن - چی چی رو فکر کنم با کره ایی...
مرد - یعنی هیچ شانسی ندارم ؟
زن - نه که نداری یادت رفته همین چند هفته پیش نوشتی که بادوست دخترت برای اینکه ازت سو استفادهابزاری میکرد به هم زدی ؟
مرد -یعنی می دونی که ذیگه با کره نیستم
زن - بقیه رو هم مطمئن نیستم. چون شنیدم بساط دوخت ودوز و بخیه اونجا خیلی براهه ...
مرد -...
زن -خب جالا از شوخی گذشته برو به کارت برس .بگذار منم به کارم برسم
مرد-او.کی ...بووووس
مرد - الو عسل بانو ؟الو....
زن - بله هستم
مرد - خوبی گلم ؟
زن - مرسی تو چطوری ؟
مرد -مرسی
زن -دیروز غایب بودی ؟
مرد -اومدم عر ض ادب کردم کار داشتی
زن - اره ....باید می رفتم بیرون ...ولی تا غروب ان لاین موندم نیومدی ؟
مرد - جدی ؟
مرد اخی .
مرد - ببخشیددیروز تا شب بیرون بودم .
مرد - حالا چرا ؟
زن - چی چرا ؟
مرد - چرا منتظرم بودی ؟
زن - خب بهت عادت کردم دیگه !
مرد - همین فقط عادت کردی ؟
زن -بیا براش اسم نگذاریم خوب توبرو به کارت برس بگذار من هم بروم دراز بکشم حالم زیاد خوب نیست
مرد - کجا دراز می کشی ؟
زن -همینجا ...روی کاناپه
مرد - جای مرا هم خالی کن
زن - دیگه شیطون نشو
مرد - بووووووس عزیزم
زن - تا بعد...
مرد -تا بعد گلم...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
صفحه  صفحه 2 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مردانی که دوست داشته ام ( داستان کوتاه )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA