انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

مردانی که دوست داشته ام ( داستان کوتاه )


زن

 
مرد - هستی بانو ؟
زن - سلام
مرد - چطوریمحمد من ؟
زن -مرسی عایشه جان خوبم یعنی بهترم
مرد - باید برم بیرون چیزی نمی خوای برات بخرم ؟
زن - چرا ...یک فروند نان سنگک برشته خشخاشی با سر شیر تازه یک عالمه کیک یزدی و چندتا نان خامه ایی خوشمزه ...با چندتا فال گردوی تازه ...
مرد -باشه گربه ی شیکمو...تا بعد بوس ...
زن تا بعد ...نون خامه ایی یادت نره



مرد -سلام مهر بانو
زن - سلام از من
مرد - مستی از سرت پرید؟
زن -اره ...حالت خوبه ؟
مرد - مرسی ...توخوبی ؟
زن - اره ...مرسی دیشب ساعت ده رفتم خوابیدم
مرد - ای شیطون
زن -چرا ؟ ان همه حرفهای خوب شنیده بودم ...شراب و شیرینی هم زده بودم ... خب کلی مزه داشت
مرد - خب حالا زنم میشی ؟
زن -باید سند محضری بدی که منو همینطوری که هستم قبول داری ؟
مرد - من که از خدامه محضریت کنم
زن -محضری چیه ؟
مرد -مگه نمی خوای زنم بشی ؟
زن - معلومه که نه من این کاغذ بازی ها رو قبول ندارم
باید قول بدی منو همینطوری بخوای عایشه جان .
مرد - مگه تو چطوری هستی ؟
زن -هم از تو بزرگترم عایشه جان . هم انفجاری می نویسم



مرد - من عاشق تو ونوشته ها تم .همینطوری هم قبولت دارم .بعدمن میشم محمد و تومیشی خدیجه
زن - جی ؟اهان ...می خوای بعد که من مردم بری حرمسرا راه بیاندازی ؟
مرد - نه بعد تو من میشم عایشه و تااخر عمرم ازدواج نمی کنم ...
زن - آخی ...چرا ؟
زن - نه این کارونکنی ها ...توباید بری کیف دنیا رو ببری
زن - راستی این خدیجه چه زن مدرنی بوده ها؟
مرد - اره بیزنس من ....بیزینس وومن بود .
زن - خوب بلدی ها ...
مرد- برای باتوبودن بایدخوب بلدبود
زن - موافقم .ولی جدی که نمیگی ؟
مرد - چرااین احساس قشنگیه بانو ؟
زن - او. کی برو بخواب عزیزم ...شب خوش .
مرد - بانومیدونی این اولین باری است که میگی عزیزم ؟
زن - خب برو شیطون نشو...شبت بخیر
مرد شب بخیر بانو ...بوووووووس.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اگهی استخدام سوژه
پس از استعفا و اخراج سوژه ی پیشینم درصددم مرد یا مردان دیگری را به عنوان خوراک قصه و پرسوناژاصلی داستانهام استخدام کنم مردانی خوش قیافه که حتما لازم نیست چشمانی سبز صدایی عارف ماب و عاشق پیشه باشند .لازم هم نیست نقش عاشقی قدیمی را بازی کنند می توانند تازه نفس باشند یا نقششان را انقدر خوب بازی کنند که بتوانند سر زن هفت خطی مثل من را کلاه بگذارند
لازم نیست حتما رو شنفکر باشد .اصلا روشنفکر نباشد بهتر است به ویژه از نوع روشنفکران زن کش وطنی .می توانند د رهمه جای دنیا یاشند و البته اگر در ارو پاو امریکا باشند بهتراست .بهتر است که بتوانند گاه به المان بیایند وناهاری مهمانم باشند و خطوط چهره شان را زنده به من بنمایانند .تا مردان قصه هام چهره داشته باشند اگر هم از وطن به یغما رفته خودشان را کاندید این نقش کردند ختما بساط یاهو مسنجر ان هم با سرعت بالارا علم کنند و از طریق وب کم یا دوربین خودشان را به من نشان دهند که اخوالاتشان را از هوا و یالات ننویسم .
مردی که خودش را برای ایفای نقش خوراک قصه نامزد می کند بهتر است بداند که هرچه بین من و او در هر زمینه ای می گذرد تنها در قصه جریان دارد و هیچ واقعیت عینی ومادی وجود ندارد و هر یک از ما من و ان مردها می تواند و باید زندگی شخصی خودش را داشته باشد و به زندگی ان یکی سرک نکشد یا مثلا رگ حسادتش یکباره گل نکند که هنگام مسیج زدن یا گفتگوی تلفنی اگر خبردار شد همسرم اینجاست خودش را لوس کند که
پس مرا برای چه می خواهی ؟اصلا جایگاه من کجاست ؟من فقط خوراک قصه های توام و از این حرف ها ...
اگر مردی حسود است بهتر است اصلا خودش را کاندیداین نقش نکند چون من در نقش قصه نویس از مردهای حسود کنجکاو کلی ضربه خورده ام و حاضر نیستم تجربه های پیشینم را چند باره تکرار کنم .
اگر پس از اشناییهای اولیه بین من و نامزدهای ایفای نقش ملاقاتی صورت گیردتنها برای این است ک۰قصه نویس ـمن -تصویر و تصوری از از تن و بدن و چهره و صدای این افراد داشته باشم نه چیز دیگری ...
نامزدها باید بدانند هر چه در داستانهایم نوشته می شود فقط مقداری واژه پوچ و بی معنی هستند که پشت سر هم ردیف می شوند و هیچگونه ضمانت اجرایی و قانونی ندارد .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سن و سال نامزدها مهم نیست چون من برای قصه های گوناگونم گاه به مردانی در سنین گوناگون نیاز دارم برای همین شاید دا ان واحد چند نفررا استخدام کردم .اما بهتر است این نامزدها جوان باشند یادست کم فکر جوان و مدرن داشته باشند مردانی که از برخی نوشته هام وحشت می کنند و فکر می کنند من انفجاری می نویسم لطفا خودشان را نامزداین نقش نکنند .مخصوصا مردانی که عرضه ندارند اگر لازم باشد اقدامی جدی بکنند این طرفها افتابی نشوند تا قصه ها و اعصابم خراب نشوند .
به رنگ چشم نامزدها خیلی اهمیت می دهم همچنین زیبایی و دلپذیری صدای انها موضوع مهمی برای انتخاب است ...به ویژه ان که نامزدهاباید حتما دروغگویانی قهار باشند .ضمن این که اهل مطالعه باشند و بتوانند با من در مورد کتاب و قصه شعر و روانشناسی هنر وموسیقی چت کنند یا تلفنی حرف بزنند یا سر میز ناها ریاشام حرفی برای گفتن داشته باشند .
از مردهای فضولی که تو دکانشان می نشیند و در باره قطر ماتحت من ومعشوقه های تاق و جفت فلان زن شاعر مضمون کوک می کنند خوشم نمی اید مخصوصا اگر زبانم لال ناهاری با من کوفت کردند وسط حرف های جدی یک باره از ان سمت میز دستشان را دراز نکنندو لپ مرا نچلانند. اه از این مردهای لوس بی مزه و نچسب خوشم نمیاد و اصلا دوست ندارم داستانی در موردشان بنویسم خیالشان راحت باشد .
دوست ندارم این نامزدها خدایی داشته باشند به ویژه خدایانی زن کش ...تا بتوانند مرا بعنوان یک زن و یک قصه نویس ادم حساب کنند وبدانند اگر نقشی درداستانهایم به ایشان واگزار می شود در واقع رئییس پروژه منم و هر چه من می گویم و هر چه من می خواهم باید همان شود.و هروقت من حوصله ام سر رفت لطف کنند و بدون اعصاب خرد کردن غزل خداحافظی را بخوانند و راهشان را بگیرند و بروند و ...دیگر مزاحم من ونامزدهای دیگر نشوند .
داوطلبین با ادرس و شماره تلفنم در بخش تماس وب سایتم تماس بگیرند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زندگی مامانی اینترنتی

گفتی فعل «بودن» را صرف کنم؛ او.کی. من هستم، تو هستی، من و تو یا با هم هستیم، یا با هم نیستیم، یعنی بدون هم هستیم، که وقتی نیستیم، چه دنیای سرد و خالی‌ای است و اگر باهم هستیم، یا تو باید اینجا باشی، یا من آنجا که تو هستی، و چون هیچکدام‌مان هیچ کدام ِ این جاها که می‌خواهیم نیستیم، پس معلوم می‌شود که اصلا با هم نیستیم و فقط دلمان خواسته است که با هم باشیم و بیخودی داریم سر خودمان را کلاه می‌گذاریم؛ و از این حرف‌ها...

خب... حالا چه را صرف کنم؟ آهان؛ فعل «خواستن» را.

من تو را می‌خواهم، تو مرا می‌خواهی، ولی تو بعضی وقت‌ها مرا بیشتر می‌خواهی؛ یعنی وقتی بیشتر می‌خواهی که من آن طور باشم که تو می‌خواهی و من خیلی وقت‌ها دلم نمی‌خواهد آنطور باشم که تو می‌خواهی. برای همین هم بدون این که بخواهم با تو دعوا می‌کنم و تو بدون این که واقعا بخواهی، قهر می‌کنی و می‌روی. ولی پس از چند روز دوباره دلت برای من تنگ می‌شود، چون مرا می‌خواهی، و نمی‌خواهی و اصلا نمی‌توانی بدون من زندگی کنی که می‌دانی زندگی بدون من برای تو زندگی دلچسبی نیست، و درست مثل همین زندگی است که تا حالا داشته‌ای و نمی‌خواهی به آن ادامه بدهی...

بعد، بعد از کلی کشمکش، ما، یعنی من و تو، باز هر دو دلمان می‌خواهد با هم باشیم؛ اما این وسط یک عالم مشکل و مساله و مزاحم و غل و زنجیر هست که نمی‌گذارد ما با هم فعل خواستن را صرف کنیم. از دستمان می‌رود و نمی‌توانیم بخواهیم، چون کسان دیگری هم هستند که خواسته‌اند و ما را به خودشان دوخته‌اند و با این بخیه زدنشان، ما را از هم جدا می‌خواهند؛ چون اگر فقط خواست من و تو مطرح باشد، آن وقت آنها دیگر چه کاره‌اند؛ رقاص پای نقاره که نیستند که بروند کشکشان را بسابند؛ برای همین هم به این سادگی‌ها دست بر نمی‌دارند و نمی‌روند و نمی‌خواهند بروند؛ چون آنها هم دوست دارند همین فعل «خواستن» را به ضرر من و تو و به سود خودشان صرف کنند.

حالا تو می‌خواهی فعل «داشتن» را صرف کنی، برای همین می‌گویی مرا خیلی دوست داری؛ و من هم می‌نویسم که تو را دوست دارم؛ ولی با این همه داشتن، این همه دوست داشتن یا هر اسم دیگری، نمی‌آیی دست کم همین فعل «داشتن» را بچسبیم که شاید بعدها بتوانیم یک جور دیگری صرفش کنیم. اما باز چیزی می‌شود، یعنی حرفی رد و بدل می‌شود که تو دوباره ناراحت می‌شوی و باز نمی‌خواهی و باز قهر می‌کنی و باز می‌روی.

حالا این جا می‌شود صرف فعل خواستن، اما منفی. من اما نظر دیگری دارم و آن این است که آدم نمی‌تواند همه چیز را با هم بخواهد. اگر همه چیز را با هم خواستیم، همان چیزهای اندکی را هم که داریم، از دست می‌دهیم و گرفتار صرف فعل نداشتن و نتوانستن می‌شویم و کلی ضرر می‌کنیم و این خیلی بد است.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حالا دوباره برویم سر فعل «خواستن»!

تو می‌خواهی بیایی اینجا، ولی درعین حال می‌خواهی همانجا بمانی، چون کلی خشت روی خشت برای خودت ساخته‌ای؛ کار و زندگی و دوست و فامیل و از همه مهم‌تر وطن؛ که لابد ته ته ذهنت خیال می‌کنی من که از آنجا در رفته‌ام، یک قلم بی‌وطنم و هیچی‌ام نیست و اصلا دلم برای آنجا تنگ نمی‌شود و اصلا ریشه‌ای دیگر آنجا ندارم و... خب، حالا من عصبانی می‌شوم که این دیگر چه جور همدردی‌ای است؟!

بعد، باز بعد از کلی کشمکش دیگر... حالا من می‌خواهم تو بیایی اینجا و همین‌جا با من بمانی و همه چیز را ول کنی و از همه چیز بگذری و به خاطر خودخواهی من همه‌ی زندگی‌ات را به باد بدهی؛ چون خیلی خودخواهم، چون آزادی را دوست دارم و چون از سر برهنه و پای بی‌جوراب گشتن خوشم می‌آید و تازه اینجا شده است وطن دوم من و کلی اینجا آزادم و کلی امنیت دارم؛ چون اینجا به جرثقیل‌شان کسی آویزان نیست؛ چون اینجا کسی به کارم کاری ندارد و پاسدار نیست و فاطمه کماندو نیست که دستگیرم کنند و به زندانم بیاندازند که چرا ماتیک زده‌ام و چرا و چرا و چرا که هیچ‌کدامش به هیچکدام‌شان مربوط نیست...

تازه می‌خواهم تو یک دفعه همان‌طوری باشی که من دوست دارم و همه‌ی تجربه‌هایی را که من در این بیست و چند سال کرده‌ام، یک دفعه در چشم به هم زدنی بکنی و یک دفعه بشوی یک سوپرمن فیمینیست و همه‌ی حق و حقوق مرا [حق و حقوق یک زن را] به رسمیت بشناسی که نمی‌شود و نمی‌شود که تو از این همه راه حسودی نکنی و سوءظن نداشته باشی و بی‌اعتماد نباشی و مرا هم آدم حساب کنی مثل خودت که بالاخره زنده‌ام و زندگی کرده‌ام و زندگی داشته‌ام و خیلی چیزهای دیگر؛ که باز نمی‌شود، یعنی نمی‌شوی و همین وسط/مسط‌ها فعل شدن بدجوری منفی صرف می‌شود و باز من و تو دعوامان می‌شود و باز تو قهر می‌کنی و باز چند روز گم وگور می‌شوی؛ هر چند که می‌دانم شش‌دانگ حواست به من است و داری مرا می‌بینی و همه‌جوره حواست جمع است که چه کار می‌کنم و چه کار نمی‌کنم.

حالا که باز، بعد از آن‌همه کشمکش دوباره آشتی کرده‌ایم، باید فعل نکردن را طوری صرف کنم که تو دوست داری و به تو قول بدهم که فلان کار را دیگر نمی‌کنم، و فلان چیز را دیگر نمی‌نویسم و خودم را سانسور می‌کنم و کل «جنس زمخت» را در نوشته‌هام قیچی می‌کنم که تازه تو نمی‌توانی باور کنی که زیر حرفم نزنم؛ چون می‌ترسی حرفم را باور کنی و بعد ببینی که آواره شده‌ای، و به خاک سیاه نشسته‌ای... و بعد... باز... هزار باره دست از پا درازتر قهر می‌کنی و برمی‌گردی به همانجا که از آنجا آمده‌ای و حالا دیگر معلوم نیست آن‌هایی که قبلا، پیش از من دوستت داشته‌اند، دوباره تو را بخواهند و دوباره تو را بین خودشان بپذیرند و... خیلی چیزهای دیگر...

تازه تو از این همه فاصله دلت نمی‌خواهد فقط خوراک قصه‌های من باشی و دنبال جایگاه محکمی می‌گردی که تو را دوست داشته باشم و بزنم زیر هر چه تا به حال ساخته‌ام و برای تو که هنوز نتوانسته‌ای یک تصمیم قزمیت بگیری و دست کم یک سر بیایی اینجا، همه چیز را خراب کنم و فعل کردن این بار باز هم منفی صرف می‌شود و تازه بدت نمی‌آید که من همه چیز را خراب کنم و بیایم آنجا که خودت خوب می‌دانی کجا زندگی می‌کنی و می‌دانی که آنجا جایی است که خر با بارش گم می‌شود...

و باز من و تو دعوامان می‌شود و باز مثل سگ و گربه می‌پریم به هم، که بعدش دوباره هر دومان دلمان برای خودمان می‌سوزد که چرا اینقدر سد و مانع بین‌مان است که خیلی از آن‌ها را خودمان بین خودمان و تو کله‌هامان ساخته‌ایم و جرات نمی‌کنیم یک قلم سوار هواپیما بشویم و دست کم یک سر برویم یکبار هم که شده آن یکی را ببینیم؛ چون می‌خواهیم قدم اول را آن دیگری بردارد...

و خب... از این جور حرفها...

به این می‌گویند «زندگی مامانی اینترنتی» مگر نه؟!!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
میخواهمت به ناز، به نیاز!

پرسوناژ اصلی دوست دارد از خوابهای من سر دربیاورد. میخواهد بداند وقتی خواب میبینم آمده است اینجا و من رفته ام فرودگاه پیشوازش... بعدش چه شده است؟! این که وقتی پس از این همه سال خواب دیده ام میآید اینجا و پیش از همه چیز میروم سلمانی و لباس خواب شیکی میخرم و میچپانم توی کیف دستی ام... و میروم پیشوازش در همین فرودگاه بغلی و از همانجا یکسره میبرمش به هتلی که نزدیک رودخانه ای زیباست، یا شاید کمی آنطرف تر درست لب دریا...

آخ... چقدر این پرسوناژ اصلی کنجکاو است. وقتی مسیج میزند که لامپت روشن است و با دلبری مینویسد: «سلام عزیزم» و گاه که کمی تاخیر دارم، نیستم، یا دارم چیزی مینویسم و حواسم به او نیست، خودش را لوس میکند که: «دختر جان مگه موتورت هندلیه؟» و من که فقط ده دقیقه تاخیر دارم، باید کلی نازش را بکشم که: «عیب نداره، هندلیه، ولی هنوز میشه ازش استفاده کرد!!» و پرسوناژ اصلی لوس و ننر ادا درمیاورد که: «مزاحم نمیشم. حتما داری با هوادارات چت میکنی؟!» و وقتی میگویم: «نه عزیزم. فقط برای تو هستم و تمام هوش و حواسم به توست و اگر تلفن کردند و اگر مسیج زدند و اگر ای میلی آمد، همه را منتظر میگذارم...» باز خودش را لوس میکند که: «حسودی ام میشود. خودخواه نیستم، ولی حسودی ام میشود.» خیلی حسودی اش میشود. و من باید از این همه راه، باز هم ناز این پسر گنده ی ننر را بکشم که این همه برام تاقچه بالا نگذارد. درست همین موقعهاست که مسیج میزند: «هرکس به تمنایی بر خاک درت افتد!» خنده دار نیست؟

پرسوناژ اصلی همیشه خودش را پرسوناژ اصلی خوابهای من میداند، دست کم پرسوناژ اصلی خوابهایی که در باره ی او میبینم و هر وقت مسیج میزند، لابد منتظر است که در این باره هم چیزی بنویسم و بگویم. اما خودمانیم صدای پرسوناژ اصلی خیلی قشنگ است. عارف مآب است و عاشق پیشه و لامصب وقتی صدای مرا میشنود، همه ی شیطنتهاش یادش میرود و من بیچاره انگار که با دو تا پرسوناژ اصلی روبرو هستم، سعی کنم این پرسوناژ اصلی دومی را که موبایل به دست از خیابان ولیعهد میرود به سمت میدان ونک، هی با آن پرسوناژ اصلی کتبی مطابقت بدهم، که نمیشود. اصلا نمیشود. شجاعت در نوشتن و دستپاچگی در گفتگو با من. و تازه مرا هم تو گفتگوی تلفنی دستپاچه میکند و من که گیج میشوم، نمیدانم چه بگویم. و درست وقتی تلفنش قطع میشود، یادم میآید که ای وای... هزارتا حرف داشتم که بگویم و یکیش هم یادم نیامد... و باز فردا و فردا...و فردای فردا...

اما قرار است پرسوناژ اصلی چهره ی سومش را نشان بدهد و سه هفته بعد، درست جمعه ساعت شش بعد از ظهر اینجا باشد. و من از همین حالا دل تو دلم نیست که این پرسوناژ اصلی سومی چگونه پدیده ای است؟ عارف مآب و عاشق پیشه است، شجاع و با نمک و طلبکار است، یا فنومن دیگری است که باید همه ی این سه هفته را صبر کنم و هی با خودم خدا خدا کنم که بیشتر از این گیج و ویجم نکند؟!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
چند ساعت پیش از نشستن هواپیما در فرودگاه هستم. بارها رنگ رژ لبم را عوض میکنم. شیک ترین لباسی را که دارم، میپوشم و... بدبختی این که از شدت هیجان خیس عرقم، خیس خیس... هوا خنک است، ولی در درون من انگار که شوفاز و بخاری و همه ی چیزهای گرم کننده باهم روشنند. نوشابه ی خنکی میگیرم و میتمرگم روی صندلی ای که درست روبروی در خروجی ترانزیت فرودگاه است و به هر کس و ناکثی چشم میدوزم که ببینم «یار» چگونه است؟! و حالا هموست که آرام... آرام ِ آرام میآید به سمت من... قلبم میزند... و او همچنان آرام... همانگونه که کیف دستی شیکش را یدک میکشد، با کفشهایی از چرم کنیاکی رنگ...به سوی من میآید... کت و شلوار روشنی پوشیده و زیرش - برای هماهنگی با کت و شلوار بژش - تی شرت آبی آسمانی ای که عکسش میافتد تو چشمهاش و برق چشمانش را از همان دور میبینم، نه، حس میکنم...

اصلا لازم نیست حرکتی بکنم. میآید و بدون این که واژه ای بر لب بیاورد، دستش را میکشد روی لبهام و میگوید: «برویم!» کجا؟ «هر جا تو بخواهی، هر جا مرا ببری. من اینجا تسلیم محض توام.» چه سلطنتی؟ یکبار نوشته بود: «همه عمر برندارم سر از این خمار مستی...» و من حالا مست چشمان سبزش هستم.

میرویم به ایستگاه تاکسیها و آدرس همان هتل زیبای کنار رودخانه را میدهم. درست مثل یک جنتلمن در تاکسی را باز میکند... بعد خودش سوار میشود... بدون هیچ پرس و جویی مرا به سمت خودش میکشد، دستش را دور شانه ام حلقه میکند و بناگوشم را میبوسد. همین... و من که عطر اگوئیست شانلش بینی ام را نوازش میکند، سرم را روی سینه اش میگذارم و هیچ نمیگویم. اینجور وقتها اگر حرفی بزنی، همه ی سالهای انتظار و دوست داشتن را خراب کرده ای. حرفی نیست. فقط منم و او و این دنیای بزرگ که دیگر فرقی نمیکند که باشد یا نباشد. باید تنها من باشم و او... دیگر هیچ... باشند... هستند، ولی به چشم نمیآیند...لازمشان ندارم... همین که محبوب، اینجاست و سر من روی سینه ی مردانه اش و صدای آرام قلبش را میشنوم، کافی است... و این طنین زیبا از زیباترین سنفونیهای جهان هم دلنوازتر است. کجا هستند بتهوون و چایکوفکسی که به این موسیقی موزون عشق گوش کنند و بروند دنبال تخته کردن دکانشان...

تمام نیمساعتی را که راهی آن هتل زیبا هستیم، و آن اتاقی که رزرو کرده ام، به نامه ی عاشقانه ی رندانه اش میاندیشم که با شیطنت نوشته بود: «میخواهمت... به ناز... به نیاز...» نمیدانم این واژه ها چه مفهومی دارند؟ اصلا نمیتوانم این واژه ها را ترجمه کنم. معنی ندارند، فقط بو دارند، رایحه ی دلپذیری که بوی مرا در میان نوازشهاشان بسته بندی میکنند... مرا دستگیر میکنند و به پای چوبه ی دار میبرند... و من اینجا تسلیم این حس دوست داشتنم... چه واژه ای... چه واژه هایی... واژه ها حالا کر و لال و گنگند...

روی تخت هتل دراز کشیده ایم. دست چپش زیر سر من است و من که پشتم را به سینه ی گرمش چسبانده ام، با دستان نوازشگرش بازی میکنم. اینجا دنیا تمام شده است... تمام دوست داشتن در دستان من، در این دوران سلطنت من... دستان مردانه اش را نوازش میکنند.

ساعت میگوید دوساعتی آنجا بودیم... ولی ساعتها هیچ چیز نمیفهمند، درست مثل تلفنها که ماشینی اند و مکانیکی اند و حس ندارند و حسش را به هم میزنند و دستپاچه اش میکنند، ساعتها هم روح ندارند. حس ندارند؛ اصلا نمیفهمند.

گرسنه است. درست مثل من که نمیدانم از کی تا حالا چیزی نخورده ام. بلند میشود: «برویم چیزی بخوریم!» بلند میشوم. حالا که دارد خودش را در آئینه نگاه میکند، از پشت، در آغوشش میگیرم... اینجور وقتها دیگر لازم نیست چیزی بگویی... یا بنویسی... دولت عشق سلطنت خودش را دارد...

تمام این هفته ها را باید لحظه شماری کنم... پس کی این روزها تمام میشوند؟!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
تو را اینگونه میبینم، عزیزم !

عزیز دلم، تو ملوس ترین مرد ایرانی ای هستی که دیده ام؛ ملوس و لوس و از خود راضی. بارها نوشته ای و گفته ای که هیچگاه تو را ندیده ام و تو برام اصلا وجود نداشته ای و لابد در نگاهت کور بوده ام که پسر به این خوشگلی و نازی را ندیده ام. اما خوشحال باش که ندیدمت، چون اگر دیده بودمت، اگر همینگونه که حالا میبینمت، دیده بودمت، برات خوب نمیشد. مردها دوست ندارند اینطوری دیده شوند. میخواهند همیشه قد بلند و قوی و فعال مایشاء دیده شوند و اگر کسانی پیدا شوند که به قول تو، تو را خوب ببینند و «روانشناس» باشند و یا زندگی، و صخره های زندگی روانشناسشان کرده باشد، تصویر خوبی در برابرت نمیگذارند. باور کن تصویر خوبی نیست دیدن مرد خوشگلی مثل تو در آئینه ی دل من، اما چه میشود کرد؟

برای این که راحتت کرده باشم و زیاد به خودت نپرداخته باشم، از تجربه ی عینی زندگی خودم مینویسم. حتما تو خودت را به نوعی در این آئینه خواهی دید و تصویرت را پیدا خواهی کرد.

البته اگر عینک «نرینه ی ایرانی» این امکان را برات بگذارد که اینگونه دیدن را تحمل کنی؟!

مردی که تو در میان نامه ی عاشقانه ی قشنگت، یکباره مثل جن ظاهرش کردی و نوشتی «...هست، درست مثل مرد زندگی ات که از خانه بیرونش انداختی، هست... همیشه هست...» و من آن زمان نخواستم «ببینم» که این همدستی و همدلی با آن «جانی» برای چیست؟...


گاه هست که آدم دوست دارد چشمانش را ببندد و خیلی چیزها را نبیند. چیزهایی هستند که به دیدن نمی ارزند. گاه برای آرامش باید کوری را تحمل کرد. آندره ژید را یادت هست؟ آه... نه، نه، نویسنده ی کمدی الهی را میگویم .. آهان دانته... را حتما یادت هست.

بروم سر مردی که «دیدمش» و بدجوری هم دیدمش؛ همان «مرد زندگی ام» که به قول تو «بیرونش انداختم» ولی هست، همیشه هست. داستان «ماشالله قصاب مرا خورد» را خوب خوانده ای، میدانم.
.
.
.

ما هر دو دانشجو بودیم. نمره های من در درسها از او بهتر بود. وقتی آمد و خواست با من ازدواج کند، من عاشق جوانک دیگری بودم که سربازی رفته بود و نبود. با او دعوا داشتم. شنیده بودم با دختر دیگری دوست شده است و داشتم از حسادت میسوختم. داشتم براش نامه مینوشتم که تکلیفم را یکسره کنم. به این مرد که بعدها همسر و پدر بچه هام شد، گفتم که دوستش ندارم. گفتم که دلم برای مرد دیگری میتپد. در خانه ی فرهاد بود که گریه کرد، با صدای نکره ای هق هق کرد و من که در خانه، از سوی پدرم تحت فشار بودم که دارم میترشم و دیر شده است و «دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست» و «دخترها یا خوشگلند که شوهر میکنند، یا زشتند که میروند دانشگاه» و تازه از عشقم هم دل خوشی نداشتم، با اکراه بله را گفتم و سر سفره ی عقد نشستم.
آنطور که نوشته بودی، تو هم در این سالها دنبال من میگشتی. میخواستی ازدواج کنی و از این حرفها... البته اگر از نوشته ات درست فهمیده باشم؟! «محمد» کمی زودتر واسطه برای خواستگاری فرستاده بود. اما من آن روزها سخت عاشق آن جوانک سربازی رفته بودم و جایی برای او نبود. برای همین هم برات نوشتم: «آن روزها حوصله ی او را هم نداشتم.»

دارم از کسی مینویسم که نوشته ای همان زمانها که تو مرا خواستی، من او را خواسته بودم... ببخش... نمیتوانم گذشته را دستکاری کنم.

چند صباحی هم او را دوست داشتم، اما این درست وقتی بود که چهارده ساله بودم و حتا یک کلمه هم با او حرف نزدم.


یادم هست چند سال – تقریبا تمام دورانی را که شیراز بودم – گاه روزی چهار بار سر راهم میایستاد و فقط میگفت «سلام». این تنها خاطره ای است که از این پسرک شیک پوش شیرازی دارم.

بعد از ازدواج، آن هم در آن شرایط اسفناک و با آن ناامنی ای که در خانه ی پدر حس میکردم، این «همسر» هیچگاه فراموش نکرد که از من زخمی است، که او را دیده ام که به من التماس کرده است، که او را دیده ام که خودش را کوچک کرده است، که مرا دیده است که دیگری را دوست داشته ام – خودم به او گفته بودم - و حالا وقتش بود جبران کند.

واژه های «تسلط» و «تصرف» و «مهار کردن» که تو هم چند بار در نوشته های عاشقانه ات به کار برده ای، تجربه های عینی من از زندگی هستند. همینقدر برات مینویسم که تا وقتی تنها بودیم، زندگی میکردیم، سرد و بینمک و اجباری، ولی برای من که در آن سالهای دانشجویی تصویر و تصوری از زندگی دیگری نداشتم، ناچار پذیرفته بودم که همین است که هست. و سرنوشتم همین است و چاره ای نیست و باید با همان زندگی نکبتی سر کنم، والا پشت سرم حرف درمیاورند... باید سالها میگذشت تا بتوانم به آن «شوخیها»ی بیمزه بخندم.

یادم هست تا وقتی تنها بودیم، زندگی، سرد و معمولی میگذشت. گاه ماهها با هم حرف نمیزدیم، اما وقتی کسی میآمد، مثلا حتا خواهر کوچک من، تمام کینه ها و انتقامها و تقاصهاش گل میکردند... حالا مرا مینشاند در جایگاه یک شکنجه گر جلاد و... یادم هست روزی خواهرم از او پرسید: «آقای موسوی شما با شاه مخالفید یا با نادره؟» سوال جالبی بود. تمام دشمنی و کینه و انتقام و تقاص را این مرد از من میخواست بگیرد و چه تلخ...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
دوازده سال بیشتر دوام نیاوردم. چهار سالش را در ایران نبود و از دست همان حکومتی که آن همه برای آوردنش «جانفشانی» کرده بود، در رفته و به فرنگ آمده بود... و مرا با دو تا بچه ی کوچک، که یکیشان هنوز شیر میخورد و دیگری هم به شدت بیمار بود، گذاشته و در رفته بود، بدون حق و اجازه ی سفر برای من بر اساس قانون اسلامی...
این تقاص و این کینه و این دشمنی هنوز هست. هنوز هم نمیتواند تحملم کند. هنوز هم بچه ها را – بچه های هر دو مان را - که به دیدنش میروند، برای نوشته های من بازخواست میکند... هنوز هم نمیتواند ببیند زنی که روزی زیر دست و پاش له شده بود – لهش کرده بود - حالا سری توی سرها درآورده است... یادت میآید وقتی برات نوشتم که زندگی موفقی نداشته ام و کتک خورده ام، هیچ واکنشی نشان ندادی؟ من چه ساده بودم که خیال میکردم تو که میگویی دوستم داری و دوستم داشته ای و سالها و سالها دوستم داشته ای، دست کم دلی برای این زندگی مزخرفم میسوزانی... حیف... چه اشتباهی... دست کم همدردی ای... انتظار زیادی است؟ میدانی چرا؟ چون تو هم از همان تباری، تو هم از همان قماشی... تو هم زخمی از من بر دل داری، زخمی که ناخواسته بر تو زده ام و تو نتوانسته ای فراموش کنی که به قول تو «هیچگاه ندیدمت و هیچگاه برام نبوده ای و هیچگاه وجود نداشته ای!» باور کن این طوری خیلی بهتر بود. برای هر دومان بهتر بود.

من تو را هم مردی ایرانی دیدم، منتها شسته/رفته تر... اما پیچیده تر و انتقامجوتر... تو آمدی و آرامشم را به هم زدی و وقتی دیدی که آرامشم را به هم زده ای و حالاست که من هم تو را میخواهم، بازی درآوردنت شروع شد و آن هم به چه بهانه هایی: «من خیال نمیکنم این داستانها فقط داستان هستند... در داستانهات حتما واقعیتهایی هست...» ... من از این زخمها زیاد بر دلم دارم... از این رفتارها زیاد دیده ام و دیگر قلبم مثل چینی بند زده از هزار جا شکسته و دوباره پیوند خورده است... ولی تجربه ی یافتن تو باز هم این تجربه ی تلخ را برای من تازه کرد که دیگر نمیخواهم مردی را دوست داشته باشم، به ویژه که این مرد، ایرانی باشد. اما بدبختانه برای دوست داشتن، انسان تصمیم نمیگیرد. عشق میآید و خیمه میزند و میسوزاند و میرود. این بار هم همینگونه بود. ولی خوشحالم که بیش از این نشد آزارم بدهی.
من عشق را مهار و فشار و سلطه و تصرف نمیبینم. خشونت در رختخواب هم نمیبینم که «لباسش را پاره کنی، از بالا تا پائین جر بدهی و محکم روی تختخوابش بیاندازی...» و از این حرفها. عشق برای من عین آزادی است. عشق با تملک و تسلط و «تقاص» فرق دارد. عشق یعنی احترام، یعنی آرامش، یعنی دوستی و یعنی یار را، رفیق و دوست دیدن و خودش و زندگی اش و سابقه اش و حال و آینده اش را پذیرفتن؛ پذیرفتن، همان گونه که هست و همانگونه که مینماید. راستی اگر من این نادره ی این روزها نبودم – دستی به قلم نداشتم – و تو نمیتوانستی موزائیکهای زندگی ام را از میان نوشته هام بیرون بکشی، آیا باز هم مینوشتی: «من آن نادره ی آن سالها را دوست دارم؟ و از حالای تو میترسم؟» چرا؟ راستی چرا؟ من همان نادره ام. آن زمان غنچه ای بودم و حالا شکفته شده ام – البته اگر در مثل مناقشه نباشد – من همین پتانسیل را همان زمانها هم داشتم و تو نمیتوانستی ببینی، چون خودم هم هنوز آن را نمیدیدم. من هیچگاه نخواستم ونتوانستم زن خوب فرمانبر پارسایی باشم که مردی را پادشاه میکند. من انسانها را برابر میبینم. برابر ِ برابر. زن و مرد ندارد. برای زندگی همه ی انسانها و خطاها و گرفتاریها و تجربه هاشان هم تفاهم دارم.

اصلا من کی هستم که بتوانم کسی را به دلیل این که دوستش داشته ام، به محاکمه بکشم که چرا این چنینی و چرا آن گونه نیستی که من میخواهم، که من از تو انتظار دارم، که من برای خودم خوب میدانم؟

وقتی در گیر و دار همین نامه نگاریها و داستان نویسیها، به همسرم گفتم: «اگر دیگر دوستت نداشته باشم، چه میکنی؟» نگاهی کرد و گفت: «من کاری نمیکنم. ما اگر به این نقطه برسیم، از هم جدا میشویم، ولی دوست میمانیم.»

آن روز که اولین نامه ات آمد، به همین مرد خارجی گفتم: «راستی نامه ای دریافت کرده ام که مردی مرا سالهاست، از همان دوران دانش آموزی دوست دارد...» نگاهی کرد و گفت: «خانم، این قضیه که تمام شده است... نیست؟» گفتم: «برای من اصلا نبوده است. من اصلا چنین مردی را نمیشناسم...» گفت: «او.کی.» و تمام شد. در تمام این دو ماه هم این مرد دید که حال درستی ندارم، اما هیچ نگفت.
من از آنها نیستم که بتوانم دو دوزه بازی کنم. همانگونه که دوستانم میدانند، او هم کمابیش حال و روزم را دریافته بود. حتا یکبار گفت: «تا وقتی دوست مرد دیگری نداری، همه چیز او.کی. است.» همه چیز او.کی. بود. هنوز هم هست. آدم باید برای احساسات رفیقش، همسرش، دوستش تولرانس داشته باشد. باید بفهمد که دوران برده داری به سر رسیده است. من اگر انسانی را خواستم و اگر دوستش داشتم، با تمام عشق و جان و زندگی ام به او میپیوندم و هیچ زنجیری را هم تحمل نمیکنم. هیچ سلطه و مهار کردن و تسلط و تصرفی را هم دوام نمیآورم. میمانم چون میخواهم و میروم، وقتی نمیخواهم و یا دیگر نمیتوانم. به همین سادگی... زندگی زندان نیست. زندگی زنجیر و تعهدات اجباری نیست. زندگی دوست داشتن و احترام گذاشتن به یکدیگر و به گذشته و حال و آینده ی همدیگر است. این تنها تعهدی است که من میشناسم. من به حرف ننه قمرها و بابا شملهایی که پاشنه ی دهانشان را میکشند و پشت سر مردم و – لابد خیلی بیشتر - پشت سر من صفحه میگذارند، میخندم... اصلا ما که هستیم که به خودمان اجازه بدهیم در زندگی دیگران کند و کاو کنیم و آنها را به محاکمه بکشیم؟

راستی برات نوشته بودم که همسرم چشمان سبزی دارد؟!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مردی با کلاه در خانه ام را می زند

با دعوا و مرافعه میخواهم بیرونشان کنم. بلند میشوند که بروند. انگار میدانم با زن همخانه ام یا همسایه ام یا مادرم دوست هستند. منتظرند که زن همسایه یا همخانه ام از بیرون کردنشان جلوگیری کند. زن میاید و دوستانه خواهش میکند اجازه دهم مدتی آنجا بمانند. اجازه میدهم. زنها منتظرند من و این زن همخانه، دست به گریبان شویم. دوستانه تر از این نمیشد خواهشی را پذیرفت.

در میزنند. همان مرد کلاهی است با چند زن دیگر که چند بچه ی عوضی برام آورده اند. بچه در آغوشم است. بچه سردش است. میخواهم چیزی گیر بیاورم و تن سردش را بپوشانم، ولی پیدا نمیکنم... پیدا نمیشود.. به خاطرش از روی یک بلندی میپرم. داخل بولدوزری میپرم. بولدوزر همان است که زنها را به آنجا قلاب میکنند، همانجا اعدامشان میکنند و تنشان، بدن ترد و تازه شان قرنها، گاه هزار و چهارصد سال تمام آنجا آویزان میماند.


بچه ای را در آغوش دارم، اما میترسم. خیلی میترسم. خیابانها چراغ ندارند. برق ندارند. چند لامپ زرد رنگ ِ رنگ پریده، با فاصله از دور پیداست. رادیو برنامه دارد و دارد دستور ساختن اکسیر جوانی را میدهد. اکسیر جوانی را همه درست کرده اند. زنی در میان جوی آبی، پس مانده ی آن معجون و آن اکسیر جوانی را هورت میکشد. کله اش را کرده است میان آن معجون و هر بار که سرش را بالا میگیرد، جوانتر میشود. من پشت پنجره ای ایستاده ام و تلاش این زن را برای جوانتر شدن تماشا میکنم. زن، هر بار که سرش را از میان آبها و تالابها بالا میگیرد، جوانتر شده است.

من هم معجون را ساخته ام. سرم را از پنجره بیرون میکنم و به زن میگویم: اگر زیاد سرش را در این معجون فرو کند، بچه خواهد شد. زن میگوید: چه خوب، آرزوم همین است. رادیو میگوید: حالا که کارتان تمام شده، اول پریزهای برق را بکشید، بعد سیستم معجون سازی را خاموش کنید و من فکر میکنم که این راستها چقدر خوب میفهمند. برای راستها همه چیز حساب و کتاب دارد. چپها هستند که کارشان حساب و کتاب ندارد. همینجوری همه چیز را به هم میریزند و بعد همه را، همه را گرفتار صیغه بازی میکنند.

چه جانورهایی هستند. از همه شان میترسم. همه شان دندانهایی تیز و تلخ دارند. سیبیلشان استالینی است. حتا سبیل زنانشان استالینی است. موهاشان را کوتاه کوتاه کرده اند و پس کله شان با تلخی نوشته اند: «کارگران جهان متحد شوید!»

اما منظورشان این است که: «الاغهای جهان متحد شوید و ما را به قدرت برسانید، تا بازهم سوارتان شویم، سوار همه تان شویم!» در میان همه ی این جماعتِ الاغ، فقط منم که جفتک میاندازم. پاها را بلند میکنم و از عقب – درست مثل یک الاغ بندری – جفت پا میکوبم تو صورتشان. گیج میشوند. تا بیایند به خودشان بجنبند، مثل قرقی در میروم، اما پام در چاله ای گیر میکند و میافتم. همه ی آن زنهای سبیل دار همراه با رهبرانشان دنبالم میکنند... وای چقدر ترسناکند... از همه شان میترسم.

وای خدا چقدر این چاله... این مغاک ترسناک است... کسی نیست به دادم برسد و مرا از این چاله ی لعنتی بیرون بکشد... اه... کی میتوانم دوباره به اتاق آفتابگیرمان برگردم و سرم را بگذارم روی شانه ی پدر که نوازشم کند، که براش ناز کنم؟ آی... خدا... دستم به دامنت... این چاله را یک جوری پر کن... خواهش میکنم... نمیخواهم سبیل داشته باشم... نمیخواهم... از مردها و زنهای سبیل دار میترسم. خیلی وحشتناکند. به خدا خیلی وحشتناکند... دستم را بگیر... آهان... حالا... یواش... آرام... مرا بکش بیرون... بکش بیرون... آخ... پام شکسته است... عیب ندارد... مرا ببر... نگذار این سبیل دارها مرا بخورند... مرا ببر به همان اتاق آفتابگیرمان... در شیراز... خواهش میکنم... خواهش میکنم... خواهش میکنم... آهان... آهان.. همیجوری... همینجوری... مرسی...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مردانی که دوست داشته ام ( داستان کوتاه )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA