انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

مردانی که دوست داشته ام ( داستان کوتاه )


مرد

 
nazi220: mohan25
از همه داستان فقط اون یه کلمه چشم تورو گرفت
هیز بی تلبت


خب من چشام این چیزارو خوب میبینه و میگیره

من فکر کردم پیام داستان در مورد اونه چشمم گرفت ببخشید

anything: می بینی تو رو خدا نازی ؟
۴ صحفه نوشتم اومده گیر داده به همون یه داستان !!!
آخه اینم موهانه ما دارییییییییییییم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


آخه اون کلمه نقش هویج رو برا چشمام داشت برا همین سریع جلب توجه کرد و میدونید هویج هم برا تقویت چشمها خوبه
Signature
     
  ویرایش شده توسط: mohan25   
زن

 
بیژن !

آمده بود مرا ببیند.
حمید گفت: بیژن پائین است، تو ماشین.
گفتم: بهش بگو نرود، الان میآیم.

تا از پله ها بدوم پائین، اتومبیل راه افتاده و رفته بود. دستم را زدم به زانوم که: «اه... باز هم رفت.» و برگشتم. اما نرفته بود. کنار دیوار ایستاده بود و منتظر که ببینمش. همان لبخند همیشگی را داشت.

گفتم: بیا برویم بالا!
گفت: نه، زود باش بیا برویم.
گفتم: با این لباس که نمیشود!
گفت: هنوز هم در بند لباسی؟ بیا برویم! آنجا به لباس کسی کاری ندارند.
گفتم: ولی تو لباس شیکی پوشیده ای.
گفت: جدی؟ به نظرت اینطوری است؟

و دویدم بالا. داشتند خانه را تعمیر میکردند. همه چیز درهم و برهم بود. مامان چند تا از دوستانش را دعوت کرده بود که خانه را گذاشته بودند رو سرشان. نه لوازم آرایشم سر جاشان بودند، نه ساعتم را پیدا نکردم و نه آن رژ خوشرنگی را که دوست داشت، که تا آن را میزدم، دستم را میکشید و میبردم تو آن اتاق عقبی و آنقدر میبوسیدم که لبهام داغمه میبستند. جای بوسه هاش روی گردنم و روی سینه هام، اول صورتی، بعد تیره تر و بعد کبود میشدند. با تمام وجودش میبوسیدم و من... همانطور که «گه گیجه» گرفته بودم، فکر میکردم: آیا همه چیز، همانگونه خواهد شد که آن سالها بود.

23 است سرش را خورده اند. اسدالله سرش را خورده است. یادم نبود. اصلا یادم نبود. اما حالا آمده بود عقبم. پائین، کنار دیوار ایستاده بود. همه، خانه را گذاشته بودند روی سرشان. من هیچ چیزم را پیدا نمیکردم و میترسیدم این بار هم مرا بگذارد و برود. یکبار چند سال پیش آمده بود و مرا همینطور سراسیمه، بدون این که وقتی برای لباس عوض کردن داشته باشم، با خودش برده بود. ما سالها در جنگلها راه رفتیم و گل شقایق چیدیم و خندیدیم. اما من، یکباره دلم برای لباسهام تنگ شد و برگشتم. بیژن اما برنگشت. رفته بود تا همین دفعه و من نگران و ترسان که: اگر باز خریتی بکنم و از دستش بدهم، چی؟

هیچ چیزم سر جاش نبود. هم بنایی بود و هم میهمانداری.

کمد من عمومی شده بود و میهمانهای مامان چیزهایی را که خریده بودند، چپانده بودند تو کمد من و... من... هر چه را که میخواستم بردارم، میدیدم مال من نیست. هی میرفتم پائین و میگفتم: الان میآیم. صبر کن!

بیژن میگفت: زود باش، دیر میشود. دیگر نمیتوانم سطر برجسته ی زندگی ات باشم.

راست میگفت. 26 سال پیش کتابی براش خریدم و در صفحه ی اولش نوشتم: «به تو که سطر برجسته ای از زندگی من هستی!»

آخ... این شعر از کی بود؟ اما مدتها بود که نبود. دیگر سطر برجسته ی زندگی ام نبود. یعنی نبود که سطر برجسته ی زندگی ام باشد. اسدالله سرش را خورده بود. ساعتی را پیدا کردم که دوست مامان برای خودش خریده بود. یعنی مال من نبود. انگشترم هم نبود. همان انگشتری را که از آنجا - همانجا که بعدها سرش را خوردند - برام فرستاده بود. انگشتری مردانه ای بود که در خیابان ویلا از آن «آزاد شده» گرفتم و وقتی سرش را خوردند، میباید پسش میدادم، ولی ندادم. ولی حالا نبود. کجا بود، پیداش نمیکردم. پیداش نمیکردم. وای خدا... چرا اینقدر گیجم؟!

همانجا ایستاده بود. قد بلندی داشت. سبیلش مثل همان روزها قیطانی بود. بارانی بژ بلندی روی کت و شلوار تیره ای پوشیده بود. موهاش بلند شده بودند و چشمهاش همانطور سبز بودند. سبز سبز و من سراسیمه هی بالا میرفتم و هی پائین میآمدم، تا دوباره گمش نکنم. اما او هولم میکرد: زود باش. ول کن این چیزها را... دوباره میرویم. هر جا که تو دوست داشته باشی. هر جا تو بخواهی.

بابا میگفت: چرا همینجا نمیماند که با هم عروسی کنید؟

میگفت اینجا جا براش تنگ است. بابا نگاهی به او میکرد که مردک احمق، اگر تهران برات تنگ است، پس بچه ام را کجا میخواهی ببری؟

آن کنار ایستاده بود. همان کت و شلوار روشنی را پوشیده بود که خودم براش خریده بودم. روی کت و شلوارش بارانی روشنی پوشیده بود. سبیل قیطانی خوشفرمی داشت که هلاکم میکرد، که همیشه میبوسیدمش. بعد که ولش میکردم، دستی به همان سبیل قیطانی اش میکشید و قلقلکم میداد. آه... ساعتم کو؟ ساعتم کجاست؟ ماتیکم؟ همان ماتیکم که آنقدر دوست داشت.چرا نمیتوانم دوباره مثل همان سالها بشوم؟ مامان این همه میهمان دارد. بابا دنبال این است که مرا بیخ ریش یک بدبخت بیاندازد و از این که تا حالا موفق نشده است، شکار است. بیژن آن پائین منتظر است و من گیج شده ام و هیچ چیزم را پیدا نمیکنم. هیچ چیزم را. او همان پائین است و من این بالا...

فقط از پله ها میدوم پائین و لبم را میگذارم روی لبش و... همین...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ماشاالله قصاب مرا خورد!

مرد، قد بلندی دارد. خیلی بلند است. من تا زانوش هم نمیرسم. ریشی توپی دارد، سری کم مو، هیکلی گنده، پهلویی برآمده – که در یک آن «ماشاالله قصاب» را به ذهنم متبادر میکند – که مدام ناله میکند و سرش را تکان میدهد. مرا میشناسد. در بیداری چنین مردی را نمیشناسم، ولی در خواب، آشناست. انگار هزار سال پیش مرد من بوده است و از این که او را گذاشته و رفته ام، خیلی سوخته است. من کسی را نگذاشته ام و بروم. همان را که نخواسته ام – که بیدلیل نبوده است - با اردنگی از خانه ام بیرون کرده ام. وسایلش را در کیسه های ذباله ریخته و پشت در گذاشته ام. بعد تلفنی خبرش کرده ام که بیاید خبر مرگش آشغالهای دست و پا گیرش را ببرد، چون لیاقت ندارد مثل آدمیزاد با انسان دیگری زندگی کند. چون... هزار و یک عیب و ایراد داشته است و وقتی جانم را به لب رسانده، مثل «چیز» دورش ریخته ام، چون دیگر حوصله اش را نداشته ام. اما اینجا این مرد خیال میکند که او را گذاشته و رفته ام. اصلا یادم نیست، ولی انگار حق دارد. انگار هزار سال پیش مردی را گذاشته و رفته ام. بعد با قلدری تلفن کرده است به بابا که بچه اش را برداشته و رفته ام.

و بابا از همان روزها – از همان هزار سال پیش - درست تا 997 سال پیش، با من حرف نزد. باید برمیگشتم سر خانه و زندگی ام. و حالا این مرد که «چقلی» مرا از پنج/شش هزار کیلومتر به بابا کرده است، ایستاده است اینجا و هی سرش را تکان میدهد و هی ناله میکند.

دو نفر دیگر هم کنار «قصاب» هستند. یکیشان گویا سردبیر مجله ای بوده که من – همان هزار سال پیش – براش مطلب مینوشتم و او [همین سردبیر] پول مرا خورده و بالا کشیده است. حالا که رفته ام پس از چند سال، خودم را معرفی کنم که حقم را بگیرم، میزند زیرش که مرا میشناسد. میگوید: «جدا؟ شما اینجا کار کرده اید؟ کی؟ چند سال پیش؟ حسن آن نشریه های آن زمان را بیار ببینم!» حسن میدود و نشریه ها را میآورد، ولی تقی نگاهی هم به آنها نمیاندازد. اتاق کارشان درست مثل یک انبار، پر از روزنامه و مجله ی کهنه است.


حسن میخندد. تقی چیزی میگوید که نمیفهمم. بعد داد میکشد: «مرد حسابی، که را مسخره میکنی؟ من نگرانم.» هر دو راه میافتند به سمت همان مرد هزارسال پیش من. هر سه شان در میدانی ایستاده اند. من کوچکم. خیلی کوچکم. قدم کوتاه است و اصلا نمیتوانم از پس این سه مرد برآیم. «قصاب» از بقیه گنده تر است. دارد گریه میکند. دارد ناله میکند و سر تکان میدهد. هر سه شان دارند از من حرف میزنند. من آنقدر کوچکم که خرگوش کوچولویی را میمانم. تنم میلرزد. میترسم مرا بکشند. میترسم این «قصاب» مرا بخورد. میدوم و پاچه ی شلوار «قصاب» را به دندان میگیرم.

«قصاب» انگار که بچه ی مزاحمی را از روی پای گندیده اش کنار میزند، مرا میتکاند و باز پشت سرم لغز میخواند. من همانجا هستم. همانجا، ولی مرد هی زر میزند: «دیدید چه نوشته است؟ میبینید چه مینویسد؟» و باز همین یک جمله را تکرار میکند. زورم نمیرسد به او بگویم: «خوب کردم. به تو چه اصلا مردک رذل! اصلا تو چه کاره ای؟!» ولی زورم نمیرسد. مرد اصلا مرا نمیبیند. دوباره به او حمله میکنم و پای کثیفش را گاز میگیرم. این بار گنده تر شده است. گنده تر و گنده تر و من کوچکتر و کوچکتر... بعد انگار پای راستش را روی من میگذارد و فشار میدهد... قیژ... له میشوم... قیژ....قیژ...

هر سه شان بعد از این که مرا کشتند، راه میافتند به سمت قبرستانی که شیشه ای است. من هزار بار در این قبرستان دفن شده ام. هزاران بار، همه ی قبرها شیشه ای اند و من هزار بار در این گورستان که باغ دلگشایی برای این سه مرد است، دفن شده ام.

مردها گوشه ی گورستان زیلویی میاندازند و مینشینند، بعد بی برو/برگرد بساط تریاکشان را علم میکنند. صدای جز و جز ذغال و کبابشان فضا را برمیدارد.

مرد سابق من همچنان ناله میکند: «دیدید چه نوشته است؟ میبینید چه مینویسد؟!» و باز سرش را تکان میدهد. حالا گنده تر هم شده است. تمام فضای قبرستان را بساط اینها پر کرده است. من که هزاران بار در این قبرستان شیشه ای برای عبرت زنان دیگر دفن شده ام، جایی برای نفس کشیدن ندارم. هیکل گنده ی اینها، ماتحت گنده ی اینها حتا در گورستان هم جایی برای تنفسم نمیگذارد. بلند میشوم. اینبار از بالای سرشان رد میشوم. ولی هنوز کوچکم. هنوز خیلی کوچکم. خیلی راه دارد که بتوانم کمی قد بکشم... خیلی... اه...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
عسس بیا منو بگیر!

سه نفر بودند. دو تا شان هیچکاره بودند. سه تا شان هیچکاره بودند. دست یکیشان دوربینی بود، که با آن، برنامه ی لوسشان را ضبط میکردند. از چند روز پیش تقی خوابنما شده بود. خوابنما شده بود و از همان آپارتمان پناهندگی کشور «استکباری» سوئد قرار گذاشته بودند که پیرمرد – همان تقی - تئاتر را اجرا کند، نقی هیاهو راه بیاندازد، رقیه هم مراسم را ثبت کند، نه، ضبط کنند و بفرستند برای بیکارانی که منتظر چنین عملیات محیرالعقولی هستند. برنامه ریزی کرده بودند که جنگ جهانی سوم را راه بیاندازند. بدون این کار که کسی بهشان نمیگفت: «خرت به چنده»!! نه، دوربین نبود، از این تلفنهای همراه بود که میشد با آن عکس گرفت، «مسیج» زد و از این ادا/اصولها درآورد و تظاهر کرد که «آدم مهمی» - مثلا این تقی و نقی و رقیه - این اسباب بازی را دستشان گرفته اند و دارند از تو مشتشان برای خبرگزاریهای گنده ی جهان گزارش مرتکب میشوند.
تقی، پیرمردی است که فقط دو روز از خدا کوچکتر است؛ با سری تاس، که چهارتا لاخ سفید موی پس کله اش را رنگ قرمز بدرنگی کرده است. چشمهای لوچش از بیحیایی و بیشرمی اش حکایتها دارد. شلوار تنگ کهنه ی عهد «دارسی» و کاپشن زیتونی رنگ زهوار در رفته ی مدل خلبانی آن دوره های خوش خاطره را به کونش کشیده است و... خودش هم بفهمی/نفهمی هم سن و سال خر دارسی است.

چند نفری – نمیدانم چند نفر – چند نفری جمع شده اند که عقده ها و عربده هاشان را تو خیابانهای یخ زده ی این ولایت سرما زده، سر پلیسهای نگهبان خالی کنند. چندتاشان از این نئونازیستها هستند، چندتا هم از این فسیلهای از مد افتاده ی وطنی، با مارک نچسب «لینک پارتی». همه شان اما حقوق بگیر ادارات اجتماعی کشورهای امپریالیستی جهانخوار استکباری صهیونیستی فاشیستی... اصلا ماه به ماه، سر برج، دولت امپریالیست سوئد، پول نفت بی وطنی شان را واریز میکند به حسابشان که شبها تا صبح پای منقل تریاک، عرق کوفت کنند و برای «همبستگی» با کارگران و زحمتکشان جهان، آروغ مرتکب شوند...


کار دیگرشان این است که جیب پناهجوهای بدبخت را - که خبری از حق و حقوقشان ندارند - خالی کنند و بکشانندشان تو تظاهرات به عنوان سیاهی لشکر حزبها و گروه هایی که مواجبشان را درست و به موقع در خانه هاشان تحویلشان میدهند.

یک کار جانبی هم دارند. برای عمو زهرمار اطلاعیه مرتکب میشوند و کارمزدهای کلان میگیرند. اگر هم چندی کلاهشان با نهاد مالی سیستمهای پرداخت مواجب کناری، توهم میرود، برای چیز جدی ای نیست، مواجب که به حد نصاب برسد، اختلافشان خودبخود حل میشوند.

هوا سرد است. بدجوری سرد است. پلیسها ردیف به ردیف ایستاده اند و مواظبند که آنارشیستها و وازده های جوامع استکباری، آرامش امپریالیستها را خط خطی نکنند.

وای... که این تخم جنها چه قد و قواره ای دارند! تقی نگاهی به امت همیشه در صحنه اش میاندازد و راه میافتد به سمت یکی از پلیسها و زل میزند تو چشمش که ... لابد حق و حقوق نداشته اش را از این کارمند وزارت کشور بگیرد.

کارمندان وزارت کشور لباس نظامی تر و تمیزی پوشیده اند. کلاه کاسکت سرشان است. چوبدستی نازکی دستشان گرفته اند که به موقع گربه را دم در حجله بکشند و تظاهراتچیهای قانون شکن را ادب کنند... بیسیم ارتباطی شان را به شانه هاشان وصل کرده اند و چهار چشمی زل زده اند به مراسم، که این غریب/غربای بیکاره ی تمدن و مدرنیته - که از بیکاری سوزن به تخمشان میزنند و آخ... واخ... میگویند – دست از پا خطا نکنند...


تقی دیوار دفاعی پلیس را میشکافد و میرود جلو، باز هم جلوتر. پلیسها چیزی نمیگویند. دستور ندارند تا امثال این تقی آرامش شهر را به هم نزده اند، کاری با ایشان داشته باشند. این، اولین درس دوره های تحصیلی آکادمی پلیسی شان در این کشورهای یخ زده است. طفلکها دارند فاشیستها و چپها را میپایند. شهر شلوغ است و هر لحظه ممکن است اعوان و انصار تقی – مثلا نقی و رقیه - اتومبیلهای مردم را به آتش بکشند و عینهو ایران سال 57... انقلاب راه بیاندازند. یادشان داده اند که جلو آنارشیستها و فرصت طلبها و نان به نرخ روزخورها را بگیرند و اگر پررویی کردند، ماست خورشان را بگیرند.

تقی بر اساس برنامه ی دیشبی راه میافتد به سمت پلیس و زل میزند تو چشم این بدبخت و برخلاف قوانین مدنی اینجا کاری میکند که بگیرندش.

برای همین خوابنما شده است. برنامه همین است: پلیس را تحریک کند که زر و زوری راه بیافتد و این وسط/مسطها هرچه پیش آید، خوش آید. اگر کتک خورد که میتواند پیراهن عثمانش بکند و اگر هم کاری به کارش نداشتند، که چیزی از دست نداده است. داده است؟!

از راه دور نمیشد شنید به پلیس چه گفته است که یکباره..خر...خر میکشندش رو زمین و بعد مینشانندش تو اتومبیل پلیس که همانجا پارک است. همین را میخواست که انگشت نما شود... همین را میخواست... جنجال...

هیاهو همچنان برپاست. تقی کتک خورده است. نقی و رقیه هوار میکشند. مردم نگاهشان میکنند، ولی تکان نمیخورند. کل تیم عملیاتی سه نفره در حال عربده کشیدن و مویه کردن برای شهید کربلاست. شهید را پلیس نشانده است تو اتومبیل دکتر کشیک. دکتر معاینه اش میکند و لبخند زنان میگوید: «برو این دام بر مرغ دیگر نه! هیچی ات نیست مردک!»

آدمهای لخت «یک دست عقب... یک دست جلو...» هرچه گیرشان بیاید، غنیمت است! غنیمت است دیگر و شعارشان برای معروف شدن، همین:

«عسس بیا منو بگیر!»
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اِوا، حسین تو اینجایی...؟

بعد از ظهر شنبه است. در سینمایی شیک و مدرن که کلی چیزهای خوشگل دارد که اسمشان را به فارسی نمیدانم، نشسته ام. فیلم هنوز شروع نشده است. کنارم به فاصله ی دو صندلی مردی میانسال نشسته است که وقتی نگاهش میکنم، لبخندی بینمک پرتاب میکند که تق میخورد به کله ی یکی دیگر که کمی دورتر نشسته است. این یکی مو دارد، ولی آن اولی بفهمی/نفهمی دارد با جوانی بای بای میکند. یاد آن دو تا پسر تخس میافتم که رفته اند سینما. ردیف جلو آنها مردی نشسته است که لابد همینطوری است. اولی به دومی میگوید: «چند میدی محکم بزنم تو سر این بابا؟» دومی میگوید: «بگیر بشین! ولش کن بدبختو!» اولی میگوید: «تو رو خدا بگو، چند میدی؟» دومی نگاهی به مرد جلوی میاندازد و میگوید: «ده تا!»

اولی محکم میزند تو سر مرد و میگوید: «حسین تو اینجایی بابا. خیلی وقته ندیدمت!» مرد جلوی با عصبانیت برمیگردد و میگوید: «حسین کیه آقاجان؟ خجالت بکش مرد حسابی!» و سرش را میمالد. اولی عذرخواهی میکند و میتمرگد سرجاش. اما هر دوشان دلشان را گرفته اند از خنده و دارند هلاک میشوند. نیمساعت بعد دوباره اولی میگوید: «چند میدی دوباره بزنم تو کله اش؟» دومی که از خنده ریسه رفته است، میگوید: «ولش کن بابا گناه داره.» اولی میگوید: «تو چیکار داری. بگو چند میدی؟» دومی با دست اشاره میکند که: «دو تا ده تایی.» اولی کمی صبر میکند و دوباره ناغافل میزند تو سر مرد جلوی و میگوید: «حسین، چاخان نگو، بگو خودتی دیگه!» مرد جلوی حسابی عصبانی میشود و در حالیکه بد وبیراه میگوید، راه میافتد به سمت در سینما. بعد کمی فکر میکند و میرود چند ردیف جلوتر مینشیند. نیمساعت بعد دوباره جوان اولی به دوستش میگوید: «حالا چند میدی دوباره بزنم تو سرش؟» این بار دومی میگوید: «پنجاه تا!» و مطمئن است که کار به پلیس کشی میکشد. اولی راه میافتد وسط سینما و مرد بیچاره را دوباره مینوازد که: «ای وای، حسین، تو اینجایی و من یقه ی عقبی را گرفته ام؟!» نمیدانم کارشان به کجا میکشد... ولی هنوز شنبه است. عصر شنبه است. برمیگردم خانه و اول از همه میروم دگمه ی این کامپیوتر فکسنی را فشار میدهم که ببینم این چند ساعتی که از دنیا قطع بودم – تو خیابان ولو بودم – چه اتفاقی افتاده است؟! اول میروم در باغ «یاهو» و ای میلها را چک میکنم. نمیدانم کدام شیرپاک خورده ای به این شرکت تولید «ویاگرا» خبر داده است که من یواش یواش دارم اشکال فنی پیدا میکنم که تا حالاصد دفعه برام ای میل زده که «ویاگرا با تخفیف 75%». احمقهای عمله. فورا پاکشان میکنم. بجز این تبلیغها خبر خاصی نیست. چند تا صورتحساب است که بمانند برای بعد... بعد میروم به باغچه ی آن یکی «ای میل آدرس»ام در «جی.ام.ایکس.» یا به قول آلمانها «گ.ام.ایکس.». آنجا هم هزار تا کتاب رایگان فرستاده اند که همه پاک میشوند. حوصله ندارم. اما میبینم کسی نوشته است: «سلام»


«خانم نادره، من از مریدان شما هستم. از سالها قبل همه ی نوشته های شما را از اینترنت جمع كرده بودم، ولی با دزدیده شدن كامپیوترم، همه از بین رفت. من بارها و بارها نوشته های شما را مرور میكنم، از «یوسف در قران» تا كارهای شما در مورد مجاهدین یا حزب توده و ده ها مقاله خواندنی و آموزنده ی دیگرتان. آیا این نوشته ها - كه اكثرا از سایت گویا گرفته بودم و حالا دیگر وجود ندارند - را میتوانم در جای دیگری پیدا كنم؟ من شما را واقعا دوست دارم. قلم شما معجزه گراست. من برای شما عمر طولانی همراه با سلامتی آرزو میكنم. شما افتخار ما جهال و بیخبران از تاریخ هستید. من هزاران بوسه بر آن انگشتهای شما میزنم كه از آنها شهد بر كاغذ میچكد. نمیدانم در كدام گوشه ی دنیا هستید. هرجا باشید، امیدوارم سرحال و شاد باشید. البته میدانم با وجود اینهمه نادان در اطراف، مشکل میتوان شاد شد. اردتمند...» دارم از خوشحالی پس میافتم. تمام غم و غصه ی این شنبه ای دود میشود و میرود هوا، فورا در پاسخ مینویسم:

«آقای... گرامی سلام،
یک دنیا از شما سپاسگزار و ممنونم که چنین تشویقم میکنید.

برای این که بیشتر از این دلتان نسوزد، آدرس سایت شخصی خودم را برایتان میفرستم. فکر میکنم هرچه دنبالش میگردید، آنجا پیدا خواهید کرد. اگر اسم مرا در گوگل هم بزنید کلی مطلب پیدا میکنید. به هر حال زیاد غصه نخورید. من مخلص شما هستم .در ضمن با آدرسی که در بخش تماس این سایت است، با من تماس بگیرید. شما را میبوسم و برایتان زندگی پر از شادی و تندرستی آرزو دارم. در ضمن من در کشور آلمان هستم.»

بعد برمیگردم در باغ «یاهو» و «سپاس» را میبینم. ای بابا خودش است. چه سریع! ای میل را باز میکنم. میبینم نوشته است:

«یاحق»

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
سلام خانم افشاری. ممنون از لطفتان. داستان قورباغه ی دون ژوان شما را خوانده ام و البته هنوز سایتتان را زیارت نكرده ام. [تشابه را ببینید] گویا گرایش اصلی شما داستان است. از آنجا كه من بیشتر شاعرم تا نویسنده، باید با احتیاط در مورد داستانتان صحبت كنم. نه اینكه تلافی محبتتان را كرده باشم. [دومین دلیل برای عوضی گرفتن] جدی میگویم، اگر میگویم داستان زیبایی است. اما چند نكته را هم اجازه بدهید بگویم: اولن من دلیل اینكه برای قورباغه چنین نامی را (دون ژوان) انتخاب كرده اید، نمیفهمم و البته كه این نام مرا به یاد - اگر اشتباه نكنم - نمایشنامه یا داستانی معروف و البته كلاسیك میاندازد. [یعنی اسم داستان یکی دیگر را کش رفته ای؟!] . و ...مسئله ی بعدی این نكته است كه چرا سیروس تا پایان داستان در رستوران وجود ندارد و یك دفعه وارد داستان میشود؟

من هیچ توضیحی برای حضور سیروس نمیبینم. در واقع ضرورت حضور سیروس را نمیفهمم. «به هر حال من دوست ندارم فقط با تشكری خشك و خالی [این هم یک دلیل دیگر برای عوضی گرفتن] مخاطب را گول بزنم. ازاینرو دوست خوبم برخی مسائل را كه در باره ی داستانتان به ذهنم رسید، بیان كردم، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید؟! در چند روز آینده انشاا... [هاهاها] از سایتتان هم دیدن خواهم كرد. همان سایتی كه در ذیل داستانتان نشانی اش آمده. شما هم اگر خواسته باشید این نشانی وبلاگ من است :.... با احترام...»

تا اینجا چند تا دلیل داشتم که این بابا، همان خواننده ی عزیزی است که آن همه لطف نثارم کرده است. اسمها کمی شبیه هستند. طرف درست سر بزنگاهی که منتظر آن یکی هستم، سر و کله اش پیدا میشود. از لطفم تشکر میکند. سپاسگزاری میکند و همه نشانه ها نشان از آن دارد که گفتگویی قبلی در کار بوده است، با این همه پس از خواندن نامه ی دومی و سر زدن به وبلاگش - که بدجوری وحشتناک است - براش مینویسم:

«سلام، نمیدانم با آقای فلان حرف میزنم، یا آقای بهمان!؟

«من چون تو دم و دستگاه مجاهدین تروریست، چندصباحی ولگردی کرده ام، از آدمهای دو اسمه و سه اسمه بفهمی/نفهمی وحشت دارم. امیدوارم مفهوم باشد.از کلمه ی «یاحق»تان هم بیشتر و بیشتر ترسیدم که این مذهبیها بدجوری مرا میترسانند. اما در مورد قورباغه ی انتر باید بگویم: به این جور کارها داستانک یا قضیه میگویند. چیزی است بین کار ژورنالیستی و مقاله و داستان. هیچکدام نیست و میتواند هرکدام باشد. درستش این است که من خودم را در هیچ چارچوبی نمیچپانم. هرچه دل تنگ و گشادم بخواهد، مینویسم. حرفی دارم که قالبی میگیرد. ادعایی هم ندارم. بنابراین این ضعف را به بزرگواریتان ببخشید!! در ضمن سایتتان را دیدم و از این که مذهبیها آنجا میچرند، هیچ خوشم نیامد. اما... از لطفتان ممنونم. من البته از دریافت نقدها و نظرها استقبال میکنم. این را هم بنویسم که همیشه احوال آدم یک طور نیست. بعضی کارها خوب از آب درمیایند و بعضی آبکی. کاری اش هم نمیتوان کرد. صادق هدایت دویست تا داستان دارد، خوبهاش از انگشتان دست تجاوز نمیکنند. وزنه بردار هم چند بار زور میزند، آیا بتواند وزنه را – یک ضرب یا دو ضرب – بلند کند، یا نتواند. کارهای من هم این طوری هستند. بگذریم. از ای میل دیشبی تان کلی کیف کردم. سعی خواهم کرد داستانهای بهتری بنویسم، البته اگر بتوانم... با احترام و مهر... »

و کلی به خودم بد و بیراه میگویم که همچنان گول این «مرد»ها را میخورم و با چند تا «به به» و «چه چه» ولو میشوم. برمیگردم در باغچه ی «گ.ام. ایکس.»ام و میبینم دوباره همان دوست اولی نوشته است:

«برترین فرد جامعه من، عزیزم، خوبم، مهربانم، از اینجا تا آخرین نقطه ی كائنات ازت ممنون هستم. واقعا خوبی. اما من كه قلم شما را ندارم، تا احساسات خود را بیان كنم. آنقدر برای شما سلامتی آرزو میكنم كه ببینی هموطنهای شما خود را پیدا كرده اند و از قید و بند خرافا ت تازی – یعنی مذهب – رهائی یافته اند [این یک دلیل اساسی اساسی که این دو نفر هیچ شباهتی با هم ندارند و معلوم نیست چرا من این دو آدم 180 درجه زاویه دار را با هم عوضی گرفته ام؟!] و با خرد خود زندگی را ادامه میدهند. چشم، از این به بعد با آدرس سایتتان تماس خواهم گرفت. فقط میگویم: خوبی و خیلی خوبی. اردتمند قبلی...»

بیچاره آن مرد «یاحق»ی دومی که با این دوست عوضی گرفته شد و طفلک این دوست خوبم که لابد باید براش بنویسم: «ای وای، پس شما اینجائید و من یقه ی آن یکی را گرفته ام؟!»
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
آسانسور ِ ترس ِ خواب ِ من ...

می ترسم. کتابت را گذاشته ام جلوم که از روش قصه بنویسم. چند نفر از روی کتابت قصه نوشته اند. یعنی تو را کپی کرده اند و حالا کارشان شده است قصه نوشتن. من هم میخواهم قصه بنویسم، اما ایده ای ندارم. دارم قصه ی تو را رونویسی میکنم. اصلا هیچی به فکرم نمیرسد. چند جمله نوشته ام که همه اش عین قصه ی توست. کدام کتابت، یادم نیست، ولی دارم از روی نوشته ات، از روی قصه ات رونویسی میکنم. بعد تو را میبندم. این که نشد کار.

اعظم میآید. اعظم که مرده است، نه، مهوش است. مهوش مرده است. از سرطان خون مرده است. رفته ام بیمارستان سعدی دیدنش. پیغام داده است که: «بیا. تو که اینقدر دوستم داشتی، چرا نمیآیی ببینی ام؟»

میترسم. اتاقش بوی دارو میدهد. بوی مـرگ دختر 17 ساله ای را میدهد که دانش آموز کلاس پنجم ریاضی مدرسه ی دخترانه ی ناظمیه ی شیراز است. یک دسته گل بزرگ میخرم و میروم آنجا.

بابا هم هست. دم در بیمارستان، همان طبقه ی پائین میگویند: «جمعه ها وقت ملاقات نیست.» گریه ام میگیرد. بابا اسکناسی میچپاند تو مشت پیرمرد خنزری پنزری. پیرمرد میگوید: «خب، حالا که با این دسته گل قشنگ آمده اید، بروید بالا، ولی دفعه ی آخرتان باشد که روز تعطیل میآیید!»

دفعه ی آخرم است. دیگر مهوشی نیست که به دیدنش بروم. از همان نیمکت ردیف سوم کلاس پنجم ریاضی مدرسه ی دخترانه ی ناظمیه ی شیراز، از همان خیابان فرهنگ، پشت آن موزه ی زپرتی، که پر از یادگاریهای خاک گرفته ی دوران تمدن بزرگ است – یا بود - رفته است بیمارستان و بعد... برده اندش گورستان. جنازه ی تازه اش را برده اند قبرستان و دیگر لازم نیست جمعه ی دیگری که مدرسه تعطیل است – وسط زمستان – باز به بیمارستان بروم. مهوش میپرسد: «چی مینویسی؟»

«دارم تو را رونویسی میکنم.»

«من که نیستم.» ولی بود. تو خوابم بود و من میترسیدم. از خودش نه، از آن قطاری که مثل آسانسور بالا و پائین میرفت، میترسیدم: «چرا این قدر میترسم؟»

دگمه ی آسانسور را میزنم. آسانسور راه میافتد به سمت بالا. نه خیلی بالا. نمیخواهم بالا بروم. نمیخواستم بالا بروم. آنها که مرا بالا میفرستند، بعد یکباره نردبام را از زیر پام میکشند که با سر بخورم زمین. کارشان است. ندیدی؟ با همه همین معامله را میکنند. اصلا تمام این سالها این تنها معامله ای است که برایشان سود دارد. دوستشان ندارم. اصلا دوستشان ندارم. بگذار کمی جلو بروم. فقط کمی. دگمه ی آسانسور را میزنم. آسانسور می ایستد و به سمت روبرو، مستقیم حرکت میکند. میشود ترن برقی... میرود و من هرچه میکنم، نمیایستد. نمیتواند بایستد. هنوز میترسم.

آنهایی که هلت میدهند، آنهایی که همین الان، همین روزها، با کف زدنهاشان هلت میدهند، یکباره، یکباره چاهی زیر پات میکنند و تو با همان قطارت سرازیر میشوی توی چاه. باور کن! تو همان چاه جمکران.

نمیبینی هر هفته میروند آنجا، سر همان چاه جمکران، سفره پهن میکنند؟ دروغ میگویند. همه شان دروغ میگویند. یک روده ی راست تو شکم هیچکدامشان نیست. هیچی شان درست نیست. من میترسم. چشمهای همه شان وق زده است. دروغ میگویند.

دندان تیز کرده اند که تو را بجوند. تو را زیر دندانهای کثیف و زرد از سیگار و تریاکشان له کنند و بعد تفاله ات را بریزند تو جوی لجن گرفته ی کنار خیابان فردوسی. خیابان فردوسی هم لجن گرفته است. خود فردوسی هم لجن گرفته است. زبانش شده است زبان پای منقل اینها. باور نمیکنی؟ شاهنامه میخوانند و بعد این علی زپرتی شریعتی میآید و شعرت را به صلابه میکشد. ایران... نه... ایران قدیمی را قیچی میکند و میریزد تو همان جوی لجن گرفته ی کنار خیابان شریعتی، جاده ی بهشتی، بزرگراه مصدق، اتوبان آل احمد، شهر خمینی، ... ای داد... چطور بوی گندش را نمیشنوی؟

من عین سگم. دماغم خوب کار میکند. چطور تو از بوی این همه کثافت خفقان نمیگیری؟ عادت کرده ای؟ مرا بگو که میخواهم تو را رونویسی کنم و از آسانسور تو بروم بالا و با ترن تو بروم جلو. جلو که راهی نیست. همه جا گرداب است. نه، بن بست است... خیابانی است یکطرفه به سمت مکه...به سمت کربلا... نه...

کورش رفته است زیر آب و دارد نفسهای آخرش را میکشد... من هم همینطور... دارم غش میکنم... از بوی لجن غش میکنم. نمیخواستم....


مهوش همانجاست و من دارم از روی مهوش که سی سال پیش مرده است، رونویسی میکنم. قصه رونویسی میکنم. جفنگ رونویسی میکنم. مزخرف رونویسی میکنم... دری وری رونویسی میکنم. بیخود نیست که قصه هام اینقدر آبکی هستند... آبکی هستند دیگر... رونویسی از روی نوشته های مرده های 1400 ساله همیشه آبکی است...

مهوش بو میدهد. بوی دارو میدهد. بوی تریاک میدهد. بوی عرق سگی میدهد. بوی دهلیز فلان زنان صیغه ای را میدهد... من درمیروم. از زنان صیغه ای میترسم... انگار یکی میخواهد اسم و عکس مرا هم به آلبوم خانه ی عفاف جاده ی کرج سنجاق کند. گردی صورتم را میگذارند بیرون و یک عکس «شش در چهار» از من میگیرند، آنطور که قلفتی بزنم بیرون و دل مردها را با چیزهای گوشتالود و قلمبه ام ببرم.

محسن زن چهارمش را از همینجاها پیدا میکند. اولی اش تو تیمارستان است. دومی، در رفته و حالا عروس سومی را آورده است اروپا. این پیری اکبیری با آن کلاه گیس همه فن حریفش... چهارمی اش، منم که تو صف، کنار خیابان ایستاده ام که بلندم کنند... ببرند و ترتیبم را بدهند...

گردی صورتم از تو عکسم قلپی میزند بیرون و دهان اینها را آب میاندازد. بعد میروم تو لیست. یک کار جانبی هم دارم. گاه که از خانه ی عفاف مرخصی دارم، کنار خیابان میایستم و مردها سوارم میکنند. به آنها میگویم: «ببینید آقاجان، من اینکاره نیستم. من نویسنده ام. داستان نویسم.» میخندند، همه شان میخندند که:

«خب، خانم جان داستانت را چند میفروشی؟»

«داستانم فروشی نیست، خواندنی است.»

«او.کی. برویم با هم داستانت را بخوانیم. دو بار بخوانیم. از عقب و جلو بخوانیم. پس و پیشت را بخوانیم. خوب خوب بخوانیم. تکه پاره اش کنیم. زیر و رویش را در بیاوریم و حال کنیم. ببین... تریاک هم تو بساط قصه ات پیدا میشود؟ ودکا چی؟ شامپانی... راستی تو از این تازه کارهایی؟ مگر نه؟ ایدز نداری؟ ورقه ات را ببینیم!»

«ورقه ندارم.»

«هنوز نگرفته ای...؟»

دارم همینجا از روی تو رونویسی میکنم. آسانسورم قراضه است. هر ناکثی میتواند سوارش شود. هر پدرسوخته ای که چند تا اسکناس دزدی تو جیبش باشد، میتواند سوار آسانسورم شود. سوار قطارم شود. من میترسم.... میترسم... جواب آزمایشم مثبت است... داستان مرا چه کسی رونویسی خواهد کرد؟ همان 35 میلیون نفر.......... زن صیغه ای...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
کارت هوشمند «جیگر کارت»

سر یوسف آباد سابق مسجدی ساخته بودند به جای آن فروشگاه بزرگ آن دوره ها که حالا دیگر اسمش هم یادش نبود. مسجد درست بر خیابان بود و جمعیت زیادی که همه شان مرد بودند، صف کشیده بودند و داشتند همدیگر را هل میدادند. موتور یاماهای اکبر را برداشت که سری به گوشه/کنارهای تهران بزند، تا لابد خاطره ای تازه کند. کنار زد. چون اجباری نداشت، کلاه کاسکت و دستکش هم نداشت. این دفعه ی چهارمش بود که از دهسال پیش میرفت ایران. اکبر گفته بود بنزین کم است و بهتر است با اتوبوس یا آژانس هرجا میخواهد برود. حتا میتواند با کرایه و تاکسی برود. مترو هم بود. اما موتور مزه ی دیگری داشت. یاد آن زمانها افتاد که قدسی را مینشاند ترک موتورش و با هم تو خیابان پهلوی، تو آن سربالایی تا خود ونک صفا میکردند. آخ... یادش بخیر... بیچاره قدسی حالا کجا باید گم و گور شده باشد!؟

یکی/دوتا از این قرشمالهای جنوب شهری که اتفاقی کوپن دادن را در این مسجد دیده بودند، همینطوری اتولهای قراضه شان را ول کردند کنار خیابان و آمدند تو صف. هنوز نرسیده، داشتند برای هم شاخ و شانه میکشیدند. یکی گفت: «آقاجان من از راه دور آمده ام. شماها که خانه تان همین جاهاست، بگذارید بروم جلو که از نان خوردن نیفتم.» بعضیها لبخندکی زدند و لابد تو ذهنشان حساب کردند خرج این یکی را از کجاشان دربیاورند و کجا را درز بگیرند که بتوانند از این «موهبت اسلامی» بیشتر و بهتر استفاده کنند؟! مردی که معلوم بود شمالی است، جلو صف ایستاده بود و هر چند دقیقه به چند دقیقه صف را مرتب میکرد. یکی تا دید با یک «رشتی» طرف است، نه گذاشت و نه ور داشت که: «تو که خودت لازم نداری، برای چی نوبت بقیه را میگیری؟» همه هری زدند زیر خنده. مرد شمالی هیچی نگفت. فقط بینی عقابی اش کمی تیر کشید که کاش یک جو غیرت تو شمالیها بود و کاش آنها هم میتوانستند زور بزنند این قسمت کشور را – لابد مثل کردستان و آذربایجان – جدا کنند، تا اینقدر دریوری تهرانیهای ننر را نشنوند.
برای بزرگ شدن تصویر، روی آن کلیک کنید

و یاد پدرش افتاد که آن همه زن داشت. چطور میتوانست به این بیمزه ها بفهماند گه زیادی نخورند و برای هموطنهاشان مضمون کوک نکنند. برای همین تا یکی از این ریشوهای انتر تنه زد که نوبتش را بگیرد، سقلمه ای بهش زد که: «بابای من هجده تا زن داشت. اگر روتو کم نکنی، نمیگذارم کارت بگیری.» یکی براش شیشکی بست. چند تا جوانک خوش بر و رو که انگار آنها هم دل خوشی از مردک ریشو نداشتند، با لبخندی هلش دادند و چند تا نوبت عقبش انداختند. مرد شمالی نیشش باز شد و زیرلبی تشکر کرد. پسرکی که ابروها را برداشته بود و موها را یک خروار ژل زده بود، گفت: «این همه دختر تو خیابون ریخته، واسه چی همدیگه رو هل میدین؟» صدایی از عقب آمد که: «خودت چی؟ تو چرا اینجایی؟» یکی دیگر گفت: «اومده واسه باباش کارت بیگیریه!» و هری زد زیر خنده. یک دوچرخه ای محکم خورد به موتور اصغر و افتاد رو زمین. یکی از همان جوانکها گفت: «حواست کجاست بابا؟! هنوز که کارت نگرفتی؟» اصغر از صف رفت بیرون تا موتورش را جابجا کند و از وسط راه برش دارد. وقتی برگشت نوبتش را گرفته بودند. همان کسی که نوبتش را به او سپرده بود، حالا دیگر محلش نمیگذاشت. یکی دیگر با انگشت شستش اشاره کرد: «برو ته صف آقاجان، ته ته صف!» اصغر نگاه کرد دید صف چقدر طولانی شده و برگشت که سوار شود و برود. آن طرف مسجد چند تا زن رهگذر تا صف را دیدند، پشت سر هم صف کشیدند. مردی که انگار متولی مسجد بود و خودش نیازی نداشت تو صف بایستد، آمد جلو و بدون این که به زنها نگاه کند، گفت: «همشیره ها جنسها فقط برای برادرهاست. اگر جنس فروشی دارین، بیاین تو مسجد!» زنها نگاهی به هم کردند و زیرلبی «ذلیل مرده، خفه شی ایشالا!» گفتند و راهشان را کشیدند و رفتند. یکی/دوتا زن که روشان را سفت و سخت گرفته بودند، به هوای ونگ ونگ بچه هاشان کمی معطل کردند و بعد مثل قرقی چپیدند تو مسجد که لابد جنسهاشان را عرضه کنند!

اصغر راهش را کشید و رفت به سمت خانی آباد. خیال میکرد چون مردم آنجا دستشان به دهانشان نمیرسد، زیاد دنبال این قرتی بازیها نمیروند. اما ای دل غافل که آنجا از سه راهی عباس آباد هم شلوغ تر بود. انگار مردان «صیغه خواه» شمال شهری هم همین حساب را کرده بودند. ترافیک عجیبی شده بود که فقط روزهای تظاهرات راه میافتاد. مسجدها یک پرچم سبز زده بودند آن بالا و روی در مسجد نوشته بودند: «کارت هوشمند "جیگر کارت" فردا بعد از نماز صبح توزیع میشود!» کارتها تمام شده بود، اما خیلیها همچنان چشم میدواندند که تو بازار سیاه چیزی گیر بیاورند. یکی از همان جوانکهای زیرابرو برداشته که دوازده تا کارت «طلایی» دستش بود، داد زد: «یکی صدهزار تومان!» یک دفعه پنجاه نفر ریختند دورش و او که این همه مشتری را دید، نرخ را برد بالا!

یکی پرسید: «برای چی میفروشیشان؟» که جوانک با خنده گفت: «ما اهل غلمانیم داآشم. حوریها بمانند واسه ی شماها. بالاخره مام باهاس نون بخوریم دیگه!» و اولین کارت را عینهو حراجی به هر که بیشتر میپرداخت، به دویست و سی هزار تومان فروخت. تازه این کارت یک نفره بود و مخصوص جوانهای مجرد. «جیگر کارت» مردان متاهل که ظرفیت ماهیانه 5 زن صیغه ای را داشت و آدرس خانه ی عفاف شهرک غرب هم روش خورده بود، چند برابر مداخل داشت. جوانک داشت از خوشحالی پس میافتاد. یکی پرسید: «نمیشه این کارتها را دوتایی استفاده کرد. آخه ما کمرمون نمیکشه این همه...؟» که جوانک گفت: «برو کنار بابا جان بذار باد بیاد. نمیخوای، چرا بیخودی وقت کاسبی ما رو میگیری؟» و پشتش را به مردک کرد. این جا درست پشت مسجد سپهسالار بود. تو خیابان هاشمی وضع از این هم بهتر بود. زنها آمده بودند برای آقاهاشون «جیگر کارت» بگیرند. بعد هم همانجا همه را آب میکردند و با دست پر میرفتند خانه که لابد پولها را به زخم جهیزیه ی دخترهاشان بزنند!

اصغر که هنوز چیزی گیر نیاورده بود، نمیدانست چگونه از خجالت اکبر دربیاید. هم موتورش را کش رفته بود و هم چیزی گیرش نیامده بود. وقتی برگشت دید اکبر هم چند تا «جیگر کارت» تو دستش است. یکی را همینطوری کادویی داد به اصغر. کلی هم تعریف کرد که «جیگر کارتهای» پر ملات را یکی یک میلیون تومان آب کرده است. اصغر توانست چند بار این «جیگر کارت»ها را باطل کند. با این که تاریخ بازگشتش به اروپا نزدیک میشد، اما به تخمش هم نبود! میتوانست همانجا بماند و تجارت و سیاحت و صفا کند. فقط کمی تجربه لازم بود که پیدا میکرد. مگر مرض داشت به این زنهای خسیس و دماغ سربالای غربی رو بیاندازد!؟ هرکه هرچه خواست بگوید، اینجا خود خود بهشت بود!! هاهاها!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
آدم قناس ...

زنگ میزنم به آن رفیق مونیخی که:

- آقاجون این واژه ی «قناس» یعنی چه؟

- مگر تو نمیدانی؟

- چرا میدانم منتها میخواهم تو اون کتابهای فرهنگ لغتت نگاه کنی و معنی درست و حسابی اش را بگویی.



همانطور که حرف میزنم کتابها را ورق میزند و فکر میکنم اگر کسروی بیچاره زنده بود و ازش در مورد واژه ی «قناس» میپرسیدند، چه پاسخی میداد؟

لابد چند صفحه ی نشریه ی پیام یا پرچم یا ارمغان را سیاه میکرد که: این واژه اصلش یونانی است و همراه با اسکندر گجسته به ایران آورده شده، چون کنگره ی یکی از کاخهای تصرفی حضرتش را معمار یونانی که تو آفتاب کله اش داغ شده بود، کج و کوله بریده بود. برای همین واژه ی «کنوسوس» به فارسی یا زبان «ایر»ان وارد شده و تبدیل شده به «کناس» بعد که عربها آمدند کردنش «القناس» و بعد ترکها آمدند و کردنش «قیناس لاری» و بعد روسها کردنش «قوناس اوف» بعد ارمنی ها نوشتنش «کناساس» و بعد انگلیسی ها کردنش «د گوناس» بعد فرانسویها کردنش «لو ژاناس» بعد آلمانها کردنش «داس قیناس» و همینطور برو تا... امروز که طبق نوشته ی «فرهنگ واژه ها» به آدمهایی قناس میگویند که یا از هیکل قناسند یا از کله. بفهمی/نفهمی یا وضع بیرونیشان قناس است یا وضعیت درونیشان و من گاه فکر میکنم که در این عمر نیمه کوتاهم چند تا آدم قناس دور و برم دیده ام و چقدر از قناسیشان خندیده و یا گاه گریه کرده ام؟!

یکیش همین «آسید پرویز مزاحم» است که انگار هیچ کاری ندارد جز این که به پر و پای من بپیچد و برای من شعار و دستور مرتکب شود. جالب این که مردک را اصلا ندیده ام و نمیدانم آدرسم را از کدام سوراخی پیدا کرده که فصل به فصل – نه، ماه به ماه – برام فتوکپی بالا میآورد وهر جا چیزی نظرش را میگیرد، میدهد چند هزار تا ازش کپی میگیرند و پست میکند برای من و جعفر و مهدی و بهمن و حتما خیلی های دیگر. پشت پاکتش البته با احترام مینویسد: «سرکارعِلیه خانم زهرمار، بازبینی فرمایند!» اما تو پاکت هر چه دری وری است که لابد به قد و قواره ی قناس خودش بریده شده، بارم میکند که بیا و تماشا کن.

یکی دیگر کسی است که خیال میکند من باید حب نجابت قورت داده باشم و وقتی خبردار میشود که تا حالا چند جا بند را آب داده ام، روی ترش میکند و برام افاضه صادر میکند که زن به این رسوایی و بی در و پیکری، نوبر است والله! آن یکی تا قبل از این که بفهمد که من گاه دمی به خمره ی شرابهای ناب فرانسوی میزنم و گاه با جنس زمختی عرق سگی به نافم میبندم، لابد خیال میکرد که با دو بار باطل شدن شناسنامه ام، هنوز هم «باکره»ی مقدسم و آماده ام که حاجی لب تر کند و «از این ولایت» با او به هرجا که خواست بروم. یا آن یکی دیگر که نامه ی عاشقانه مینویسد که «تو را دوست دارم. نوشتنت را دوست دارم. مهربانیت را دوست دارم و اگر پیر و قناسم، باز هم دل دارم و اگر دوستی ات را از من دریغ کنی، بی صفتی.» که خود لعبتی است. بی صفتم چون نمیترسم بگویم گاه عرق میخورم. گاه با هر که دوست دارم حال میکنم. گاه عاشق میشوم و گاه فارغ و اصلا نمیترسم بنویسم که چون مسائلم فعلا حل است، نه به سکس نیازی دارم و نه به عشق. و چون به انتخاب این اهالی پاسخ منفی میدهم، لیاقتم همان شوهر عربم است! چون به نظرشان وقتی انتخاب شدم، باید به حالت تسلیم لنگها را هوا کنم و اگر نکردم، لیاقتم همان است که در دیدگاه فاشیستی اینها، دوست داشتن هر که غیر ایرانی است، خیانت به مام میهن اسلامی است!

یا وقتی میگویم بابا الان مستم و اگر از من بپرسی قد و وزنم چقدر است، با اعداد 80 و 90 و 170 بازی میکنم، ترش میکنند که این دیگر چه تحفه ای است که هیچی حالیش نیست. نه. چرا باید حالیم باشد؟ آن روز که با این عیال مربوطه ی فعلی تو کافه «دومینیکو» پیکی بالا انداختم، آنقدر خندیدم و خندیدم که بیچاره فورا مرا چپاند تو تاکسی که بیشتر از این آبرویش را نبرم. او هم با این که خیلی ناز است، و چشمهای بارانیش سالهاست قرار از من ربوده است، چون گاه... چه میدانم، لابد او هم کمی کله اش قناس است که البته میشود مثل کجی کنج کاخ سلطان سنجر ازش چشم پوشید؛ چون ناز است و چون مهربان است و چون دوستش دارم. اصلا شده است مثل ترازو که بقیه را با او قیاس میکنم و بیچاره ها همه شان از دم رفوزه از آب درمیآیند، چون قناسیشان در برابر قناسی ناز این رفیق دوست داشتنی، خیلی وحشتناک به چشم میآید.

آن یکی از سوئد تلفن میکند که تلفن کرده ام تا پیش از این که صدای نازتان از رادیو پخش شود، صدایتان را خودم بشنوم. همین الان شرابی اینجاست و شمعی، و منتظرم رادیو برنامه ی شما را پخش کند و من با صداتون حال کنم. شما باشید به این آدم، قناس نمیگویید؟ بعد میپرسد الان داشتید چه کار میکردید و وقتی میگویم: داشتم رختهای چرک را میبردم زیرزمین که بچپانم تو ماشین لباسشویی، صدایش را خمار میکند که کاش آنجا بودم و رختهاتان را خودم میشستم. به این میگویند آدم قناس که با صدای خشن من که درباره ی «خشونت و زنان» حرف میزنم، با شمع و شراب کیف میکند و میخواهد رخت مرا بشوید و میخواهد برام آش بپزد و از آن سر دنیا تلفن میکند که گفته ام فلان گلفروشی برایتان دسته گل بفرستد و من بیچاره باید تصور کنم که یا این بیچاره هم قناس است یا این که مامور ترور من مادر مرده. و میروم اداره ی تلفن که شماره ام را عوض کنم تا دست محبتش از دامنم کوتاه شود.

آن یکی تلفن میکند که خانم فلانی کاش میشد از شما صدتا فتوکپی گرفت. و من میخندم که لابد یکیش هم به تو برسد؟ آن یکی دسته دسته، گلدسته برام میآورد و وقتی تو ایستگاه راه آهن مرا میبوسد به نیت خداحافظی، فورا ترش میکند که چرا من نمیبوسمش. و وقتی میشنود: برای این که ماتیکی نشوی، اوقاتش تلخ میشود. بعدهم «ای میل» میزند که حالا هر چقدر دلت میخواهد شوهرت را ماچ کن، بدون این که بترسی ماتیکی اش کنی.

آن یکی میگوید کاش تو را سی سال پیش دیده بودم و وقتی میگویم خیال میکنی من سی سال پیش که رو سبیل شاه مرحوم نقاره میزدم و آن همه جوان خوش بر و رو دور و برم ریخته بود، به تو نگاهی میانداختم، اوقاتش تلخ میشود که این زنیکه چه بی صفت است. اصلا نمیگیرد چه میگویم! جالب این که بجز یکی/دوتا از این جماعت قناس، هیچکدامشان مرا ندیده اند، و وقتی میگویم من هم درست مثل آن «قزوینی»ام که صدای رادیویی جالبی دارد، اما وقتی خودش را دیدی، باید کفاره بدهی، خیال میکنند دارم تاقچه بالا میگذارم و دست رد به سینه شان میکوبم.

گاه خیال میکنم که در محاصره ی این همه آدم قناس، چطور من خودم قناس نشده ام؟ یا شاید شده ام و خبر ندارم؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
آن اتاق دو تخته !!

پای تلفن گریه میکند. بدجوری گریه میکند. کلی طول میکشد تا آرامش کنم. گریه کنان میگوید: بیا اینجا میخواهم باهات حرف بزنم. میگویم: من از شوهرت خوشم نمیآید. اگر دوست داری بیا کافه «بن ژور»! کدام را میگویی؟ همان که پیشخوانش پر از شکلاتهای سویسی و فرانسوی است. با خستگی از جام بلند میشوم. شنبه را که میخواستم لنگها را دراز کنم و بعد بروم جوجه ها را ببینم، باید با این زنک سر کنم که معلوم نیست از جانم چه میخواهد؟! کلی پیشرفته است. تو 65 سالگی رفته است ایران و داده است کیست زیر چشمش را برداشته اند، ابروها را خالکوبی کرده اند، روی پلکهاش خطهای سیاه کوبیده اند و من نمیدانم نترسیده است که سوزنها و میخها بروند تو چشم و چارش و کورش کنند؟ دور لبش را هم داده است یک خط صورتی جاودانی کشیده اند. تازه دفعه ی اولش هم نیست. در این پانزده سالی که این جاست، چند بار عینهو آکاردئون پهن و باریک شده است و خب، هر بار چروکهای جدیدی به کلکسیون چروکهاش علاوه شده اند.

با این حال دست از رژیم گرفتنش برنمیدارد. صورتش شده است عینهو صورت جادوگران جارو به دست افسانه ها. خودش هم همیشه جارو دستش است ... فشار خون و قند و چربی اش آنقدر بالاست که گاه انگار تو عالم هپروت سیر میکند. چند بار گفتم خانم جان، مواظب خودت باش! نمیشود. مهمانی که میروم یا مهمان که داریم، نمیتوانم خودم را کنترل کنم. از این هفته تا هفته ی بعد هم غذاهای مانده از میهمانی دادنها را در فریزر انبار میکند که طی هفته هم از چربی و قند و نمک اضافی وانماند. بدجوری به آشپزخانه وصل است. بجز موضوع ناب امروزی اش همه ی حرفهاش یا در وصف خوردن است، یا شرح پوشیدن و یا حسرت بیشتر گشتن و میهمانی رفتن. بیشتر از این... ولش کن!

اولین بار تو استخر دیدمش. فکر کنم دوازده/سیزده سال پیش بود و هی اصرار پشت اصرار که «یا بیا بریم به خونه مون یا منو ببر به خونه ات» که با مخالفت سفت و سختم روبرو شد. عید پارسال بدون خبر راهش را کشید آمد اینجا، بعد هم صفحه ها گذاشت پشت سرم که این که زن نیست و شلخته است و هیچی تو خانه اش برای پذیرایی نیست و ما را برای ناهار یا شام هم نگه نداشت و از این طیف «غیبت»ها. اینها را از رفقای گرمابه و گلستانش تو خیابان و در همان احوالپرسیهای سرگذری ام شنیدم. همیشه ی خدا هم تا لنگ ظهر تو رختخواب ولوست و زود زود اگر بیاید خیابان از یازده به بعد است. این بار اما سر ساعت نه و نیم صبح شنبه تو کافه «بن ژور» تمرگیده است که مرا ببیند. ظاهرا بازار گوش مجانی کساد است. شاید هم آخر هفته ای کسی حوصله ی شنیدن حرفهای صدمن یک غازش را ندارد که این نقش، تو «رو دربایستی» این بار به من مادر مرده واگزار شده است. چنان به آدم میچسبد که نمیتوانی کنارش بزنی. سفت و سخت بغلت میکند و د... به ماچ و در همان حال اشکها را که لابد تا حالا – در ملاحظه ی ملت همیشه در صحنه ی کافه و رهگذاران بیکار و گرفتار و... – قورت داده است، سرازیر میکند. پالتو را به جا رختی آویزان میکنم. چتر خیس باران خورده را جمع میکنم و میگذارم تو چتردان کافه.

می نشینم و تا میآید شروع کند، گارسن کافه سر میرسد. فعلا قهوه ای تا بعد... ببینم کار به کجا میکشد؟ چرا چشمهات قرمز شده اند؟ سعی میکنم زیاد نشان ندهم که از حال و روزش خبر دارم. خبرش را داشتم. از وقتی دختر چهل ساله اش طلاق گرفته، خواب راحت ندارد. دخترک جرات نکرده است داستانش را درست تعریف کند. نمیدانم از چه ترسیده است یا ملاحظه ی چه را کرده است؟! از یکی دیگر از همان زنان تو استخر و سونا که با یکی دیگر پشت سرش صفحه گذاشته بودند، شنیدم که مردک دامادش هنوز مرکب طلاقش خشک نشده، بچه دار شده و دارد با یکی دیگر زندگی میکند. حرفش این است که دخترش در این دوازده سال زندگی مشترکش به شوهرش دست نداده است و اختلافشان سر همین بوده است. تا همین حالا هم «باکره» است و دکتر آلمانی براش جواز نوشته است. من هم باید با شنیدن این حرفها، هی چشمهامو تنگ و گشاد کنم که: عجب، پس اینجوری است و بدون اینکه توضیحی بخواهم، زیر بار توضیحات آنتیکش له و لورده شوم. کسی نیست بگوید آخر زن حسابی این هم شد رفیق؟ لیاقتت همین است که با چنین آدمهای آنتیکی تو یک جوال میروی!

آبغوره گرفتن ادامه دارد. دخترک که نمیدانم چرا باید زندگی خصوصی اش ورد زبان من و ننه اش باشد، دوست مرد گرفته است. چند سال است ناپرهیزی کرده است. و اتفاقا دیشب تلفن کرده است که من و «روبرت» رفته ایم سفر. گریه کنان میشنوم که داد کشیده است سر دخترک که حتما هر کدامتان اتاق جداگانه ای دارید، والا نه من و نه تو... و دخترک که نه، مامان جان خودتان را ناراحت نکنید. هر کدام تخت جداگانه ای داریم. مادر ناباورانه از پدرسوختگی و هوسبازی دختر چهل ساله اش سخن میگوید. بعد از کلی آبغوره گرفتن، اشکش خشک میشود و فین فین کنان ترسش را نمایش میدهد که اگر مردک آلمانی از روی دیوار بین دو تخت بیهوا و نیمه شب پرید آنطرف خط و بعضی چیزها خط خطی شد، چه خاکی به سرش بریزد؟! ساعت دوازده است. من هم گریه کرده ام. خودم هم نمیدانم چرا؟ لابد به حال خودم. با بچه ها قرار دارم و بانو هم باید بدو بدو برود تا غذای شب مانده ی عیالش را گرم کند، والا کلی هم آنجا گرفتاری پیدا میکند. هیچ کمکی نتوانسته ام بکنم، جز همین که قهوه ای کوفت کرده ام و به چرندیاتی گوش داده ام که تا... ای بابا. همینند دیگر...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مردانی که دوست داشته ام ( داستان کوتاه )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA