ارسالها: 24568
#11
Posted: 26 Oct 2013 15:01
فصل چهارم
جمعه بارانی و گرفته از ابر های پاییزی بود. از رختخواب بیرون آمدم. کنار پنجره رفتم و نگاهم به تراس خانه رو به رو افتاد پویا ایستاده بود و چشم به پنجره ما دوخته بود. با ترس پرده را انداختم و برای آنکه دوباره وسوسه نشوم به طبقه پایین فرار کردم. ضربان قلبم نفسم را بند آورد. مثل کسی که در حال دزدی مچش را می گیرند هیجان داشتم و دیوانه وار پا به فرار گذاشتم.
مادر مشغول پخت و پز بود. بهنام خواب و پدر هم مشغول نظافت انباری بود.
مادر گفت: چرا پله ها رو دو تا یکی پایین می آی؟ نمی گی پات پیچ می خوره و می افتی؟
در حال رقص پا بودم.
رو پله ها؟
خوب آره.یه جور ورزشه. ناهار چی داریم؟
فسنجان درست کردم.
به به ! من عاشق خورشت فسنجانم. اونم از نوع مامان پزش.
دختر لوس... نگفتی مذاکرات دیروز به کجا رسید؟
جواب من منفی بود. گویا پدرام هم به خواست مادرش آمده بود.
پسر بدی به نظر نمی رسید.
همین طوره.
نمی خوای راجع به اون بیشتر فکر کنی.
مامان گفتم که ، پدرام نمی خواست زن بگیره.
لابد طوری حرف زدی که بیچاره رو مجبور کردی دو پا داره ،دو پا هم قرض کنه و بذاره بره.
این برنامه ریزی شما و خانم معین بود. وقتی گفتم بگید نیان پشت گوش انداختید.در هر حال بد نشد. مشخص بود صحتبهای دوستانه و جالبی داشتید.
خانم معین گمان می کرد همه چی تمام شده. با چه حظی شما رو زیر نظر داشت.
با کلافگی گفتم : مامان خیلی کسلم. حوصله خونه موندن رو ندارم. بعد از ظهر بریم سینما؟
اگه موافقی بریم خونه سهیلا جون.خیلی وقته بهشون سر نزدیم.
فکر خوبیه . تلفن میکنم اگه خونه باشن برای بعد از ظهر قرار می گذاریم.
سهیلا جون گوشی رو برداشت و گفت کتی خوابه و قرار نیست جایی بروند و خوشحال می شوند به دیدنشان برویم.
بعد از ظهر سر اتومبیل بین من و بهنام بحث شد. بهنام می خواست با کامبیز بیرون برود و من و مادر هم قرار مهمانی داشتیم.
مادر گفت: سر به سر هم نذارین ما با آژانس میریم.
نه خیر. چرا همیشه بهنام بره . منم حق دارم با ماشین بیرون برم.
از شنبه تا چهارشنبه مال تو، دو روز آخر هفته مال من.
می دونی که سر کار هستم این حرف رو میزنی. هروقت می خوام برم بیرون باید با ماشین بچه ها برم چون وسیله ندارم. یک بار شده شما با دوستانتون
تشریف ببرید.
پدر گفت: بهنام لجبازی نکن. ببین کامبیز دنبالت نمی آد با اون بری؟
بهنام با تمسخر گفت: آخه خونه کتی جون خیلی دوره خانم نمی تونه پیاده بره. اگه شوهر می کردی از دستت راحت می شدم.
تو چرا زن نمی گیری تا من از دست تو راحت بشم.
پدر گفت: اگه هر دو شما تشریف ببرید سر خونه زندگیتون ما هم از دست شما ها راحت می شیم.
مادر با اعتراض گفت: جلال ، چطور دلت می آد با بچه ها اینطور حرف بزنی. ممکنه باور کنن.
حق با شماست.بنابر این تکلیف این دو تا خروس جنگی رو خودتون روشن کنین.
من می دونم بهنام جان گذشت می کنه.
بهنام با این حرف مادر گل از گلش شکفت و با لبخند مادر رو بوسید و گفت: چشم. من رو حرف شما حرف نمی زنم.
صحنه جالبی بود . مادر با زبان چرب و نرمش ،بهنام با احساسات بی پایانش و من با لجاجتم و پدر با بی تفاوتی اش به بحث پایان دادیم.
ساعتی بعد همراه مادر بیرون آمدیم. خیلی دلم می خواست پویا معین رو ببینم و کم محلی کنم تا انتقام اون روز صبح رو بگیرم. اما کوچه خلوت بود.
سهیلا جون چند نفر از دوستان مشترک مادر و خودش را هم دعوت کرده بود. کتی با کاشیهای قدیمی که از اصفهان آورده بود طرحی زیبا روی دیوار ایجاد کرده بود.
جمع خانمها جمع بود . ما هم با ساناز و فتانه که هم سن و سال بودیم به صحبت سرگرم بودیم. مادر فتانه صدای گرم و خوبی داشت و شعرهای قدیمی و خاطره انگیز و زیبا می خواند. با صدای دلنشین او هر کس در عالمی به پرواز در می آمد. بزرگ تر ها در کوچه باغ خاطراتشان و نسل جوان در گذشته و حال دست و پا می زدند.
سهیلا جون عصرانه مفصلی تدارک دیده بود. همیشه برنامه هایش حساب شده و خوب پیش می رفت و به همه خوش می گذشت.
نزدیک ساعت نه به خانه رسیدیم. مادر پیاده شد تا در را باز کند تا اتومبیل را پارک کنم. سایه پویا معین پدیدار شد و ذهن آرام و بی مشغله من یک باره به تلاطم در آمد و نفسم بند آمد. دست پاچگی ام باعث شد اتومبیل خاموش شود.
استارت زدم و دوباره دنده عقب گرفتم. خدا رو شکر هم کوچه تاریک بود هم او با مادر در حال احوالپرسی ، وگرنه آبرویم می رفت. به عمد کارم را طول دادم تا حالم بهتر شود و شاید پویا خداحافظی کند و برود. اما از رفتن خبری نبود.
پیاده شدم و از همان فاصله سلام دادم .بی اعتنا به او و مادر داخل خانه شدم .
مادر پس از چند لحظه آمد و به من خیره شد.
پرسیدم اتفاقی افتاده؟
این رو باید از تو بپرسم؟
از من! نه، اتفاقی نیفتاده.
اگه اتفاقی نیفتاده ، چرا به آقای معین آن طور بی اعتنایی کردی؟
برای اینکه حوصله شون رو ندارم. نمی خوام مادرشون فکر کنه برای پسراش دام پهن کردم و می خوام تورشون کنم.
به به .چشم من روشن.این چه طرز حرف زدنه. مثل دخترای... بیتا گاهی از رفتار های تو عاجز می شم و نمی دونم چی بگم. ما که با مردم سر جنگ نداریم.
پویا معین فقط برادر پدرام است و بس. دلیلی نداره ناراحتی خودت رو سر اون خالی کنی. مثل همیشه مودب و خانمانه احوالپرسی می کردی. تو با رفتارت باعث می شی من گاهی جلو مردم خجالت زده بشم.
دلیلی برای خجالت نمی بینم . من سلام دادم و اومدم خونه . به نظرم این بار شما روی همسایه ها ی جدید زیادی حساس شدید.
بله شدم. به خصوص به آقای پویا معین. قابل احترام و با شعور و مودبه. چیزی که همیشه آرزو داشتم تو پسر خودم پیدا کنم. در ضمن ما همیشه با همسایه ها در آرامش زندگی کردیم و هیچ وقت مسئله ای برای کدورت و ناراحتی بین ما پیش نیومده.
شما که دیدید چطور خانم معین با فخر از پسراش حرف میزد. به من حق بدید که نسبت به اونا بدبین بشم.
به جا آوردن آداب معاشرت ربطی به این خیالاتی که می کنی نداره.
این بار که دیدمش لبخند می زنم و حالشو ن رو می پرسم که یعنی برام مهم نیست.
مادر به چشمانم خیره شد و گفت: مطمئنی برات مهم نیستند؟
دستپاچه گفتم: نه نیستند.
پس هست!؟
گفتم که نیست.
متأسفم بیتا که من رو احمق فرض می کنی.
نه مامان ... چرا اینطور فکر می کنین؟
دیگه حرفی ندارم. بهتره تمومش کنی . و با دلخوری به اتاقش رفت.
روی پله ها نشستم و در حالی که به در بسته اتاق مامان خیره شده بودم به این مسئله فکر کردم که تا چه زمانی باید خلاف میل و احساس واقعی ام روزهایم را بگذرانم. اگر پویا یک قدم بر می داشت شاید من صد قدم بر میداشتم. لعنت به پویا و هر چه همسایه موی دماغه.
با این حرف و نفرین کمی از آن همه کینه و نومیدی تخلیه شدم.
یک ماه از ماجرای خواستگاری گذشت.یک ماهی که فرصت داشتم از گوشه پنجره پویا معین رو زیر نظر بگیرم بدون اینکه دیده شوم. احساس اینکه اگر او هم مرا می خواست با ندیدن من عذاب می کشد رضایتی عمیق به من می داد در غیر این صورت....
در طول این مدت هیچ اتفاقی نیفتاد. مثل آن بود که تمام آن پیش بینی ها خیالی بیش نبود.شاید خانم معین موفق شده بود فکر مرا از سر پسرش بیرون کند و کم کم به خواسته اش برسد.مثل آدم آهنی سر کار می رفتم و در وقت معین بیرون می آمدم و به باشگاه می رفتم و در یه دنیای دیگه ورزش می کردم.
یک هفته سرما خوردم و این بهانه ای شد برای استراحت. کتی و دوستانم را گاه گاهی می دیدم تا شاید ذهنم به سمت دیگه ای مشغول شود.
کتی هنوز سر حرفش بود و می گفت برای نتیجه گیری زود است. اما در ظاهر آنچه مسلم بود بی تفاوتی پویا نسبت به من بود.
اگر می خواست می توانست به بهانه ای خود را به محل کارم برساند و یا هنگام بازگشت به خونه سر راهم سبز شود. اما هیچ واکنشی نمی دیدم تا دل خوش باشم.
عاقبت در یک شب تنهایی در اتاقم به این نتیجه دردناک رسیدم که تمام این افکار زاییده خیال من است و بس.
چه غروب نفس گیری بود. اواسط هفته بود و آخرین روزهای پاییز. مادر و پدر گفته بودند به دیدن عمه جان خواهند رفت در حالی قدم به کوچه گذاشتم که حالم گرفته و از بی کاری و نداشتن برنامه و یکنواختی زندگی دلزدگی سراغم آمده بود. کلید را از کیفم بیرون آوردم تا در را باز کنم که با صدای سلامی به عقب برگشتم. خانم معین با چادر نماز ایستاده بود.
گفتم سلام از بنده است. حالتون خوبه؟
پس از ماجرای خواستگاری اولین بار بود که او را می دیدم .
در حالی که چند قدم فاصله ما بین من و خودش را کم می کرد گفت: به مرحمت شما. بیتا خانم،ممکنه چند دقیقه مزاحمتون بشم.
خواهش می کنم. بفرمایید.
ممنون. همین جا خوبه.
با دیدن خانم معین و طرز صحبتش متوجه شدم چندان دوستانه پاپیش نگذاشته و چیزی پیش آمده که جلو راهم را گرفته. با این وصف روزم کامل می شد.
می خواستم چند تذکر مادرانه بدم. امیدوارم از دستم دلخور نشی.
در حالی که به پنجره اتاقم اشاره می کرد ادامه داد: پرده اتاقت نازکه. شب سایه می اندازه. شما ها جوانید و متوجه نیستید. منم دو تا پسر عزب دارم یه وقت خدایی نکرده سوء تفاهم نشه. پویا جون عادت داره رو تراس ورزش کنه و یا قدم بزنه. شما باید حواستون جمع باشه.
با چشمانی از فرط حیرت گرد شده چشم به دهان خانم معین دوخته بودم در خود اراده هیچ واکنشی نمی دیدم.
مثل اینکه خسته ای و حواست به من نیست.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: بله متوجه شدم. هر چی شما بگید.
با فخر گوشه چادرش را بالا کشید و گفت: به پدرام منم که جواب رد دادی... خدا رو شکر چیزی که زیاده دختر دم بخته. ان شاءا... برای تو هم یکی بهتر ازپدرام من پیدا بشه.
تأکید روی پدرام من، اوج ناراحتیش را می رساند.
توهین و تحقیر برای گناه نکرده. در عمر بیست و چند ساله ام از هیچ کس این گونه ناروا نشنیده بودم.
گیج و منگ به دهان خانم معین چشم دوختم که بدون در نظر گرفتن حالم یک ریز انتقاد می کرد تا شاید منظورش را راحت تر بفهمم. به قدری از کنایه های خانم معین دل شکسته شدم که متوجه اتومبیل پویا نشدم. با اشاره چشم و ابروی خانم معین به آن سمت خیره شدم.
خوب دیگه مزاحم نمی شم.
با صورتی گر گرفته از عصبانیت پا به خونه گذاشتم . کیفم رو به گوشه ای انداختم و روی زمین ولو شدم. با صدای بلند با خودم حرف زدم. خاک بر سر، بی شعور، بی عرضه... چطور اجازه دادی یه پیرزن از خود راضی هر چی دلش می خواست بارت کنه و تو هم مثل آدمای بدبخت و بی زبون که هزار عیب و ایراد دارن فقط نگاهش کردی. برو بمیر . تو لایق زندگی نیستی.
همان موقع از ذهنم گذشت به کتی تلفن کنم . اما با خودم گفتم کتی فقط بلده پیش بینی کنه. چطور پیش بینی این روزها رو نکرد. من که یک ماهه کسی رو ندیدم و سرم به کارم گرم بود. با چه نیتی سر راهم سبز شد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#12
Posted: 26 Oct 2013 15:04
هر طور بود باید تکلیفم رو با همسایه های مزاحم روشن می کردم. به پدر اصرار می کنم خانه را بفروشد اگر موفق نشدم یک مدت می رم پیش عمه جان . نه ، این راه درستی نیست. اون وقت فکر میکنن مقصرم و فرار کردم و یااینکه حرفهایش درست بوده و پسرانش خیلی اهمیت دارند که خودم رو مخفی کردم. اگر با پدر و مادر درمیان می گذاشتم به طور حتم خانم معین رو بی جواب نمی گذاشتن و اختلاف بالا می گرفت و به گوش همسایگان می رسید و برای من از همه بدتر می شد و آن وقت به راحتی نمی توانستم رفت و آمد کنم.
هر تصمیمی می گرفتم نوعی شکست و عقب نشینی بود . به اندازه ای حرص خوردم که مادر با دیدن من حدس زد در محل کارم اتفاقی افتاده .
وقتی مطمئن شد مسئله ای نبوده گفت : سرما خوردم . صورتم ورم کرده و دلم به شدت هوای گریه داشت. به اتاقم رفتم و ملحفه ای سفید پشت پنجره آویختم تا خیال خانم معین راحت شود تا بعد سر فرصت بتوانم به نتیجه دلخواهم برسم و جوابی برای رفتار خانم معین پیدا کنم .
صبح باران تندی می بارید. تا سر کوچه دویدم. هیچ رهگذری در کوچه نبود. در انتظار تاکسی ایستادم. اتومبیلی جلوی پایم توقف کرد. یکی از آن مزاحمهای همیشگی. چند قدم فاصله گرفتم ، اما خیال رفتن نداشت.
با ناراحتی نگاه کردم تا بگم مزاحم نشید که با چهره آشنای پویا معین برخورد کردم. بدتر از قبل اخمهایم در هم رفت و بی اعتنا باز فاصله گرفتم. پیاده شد و گفت : سلام.
خودم را به نشنیدن زدم.
بلندتر از قبل گفت: سلام کردم.
به ناچار گفتم سلام و رویم را برگرداندم. خوشبختانه تاکسی ایستاد.در را باز کردم تا سوار شوم. پویا خود را به من رساند و در را بست و به راننده گفت: تشریف ببرید.
با حیرت گفتم: مسئله ای پیش آمده؟
اگه ممکنه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
خیلی جدی گفتم: بفرمایید امرتون؟
اینجا؟
با تمسخر گفتم: به نظر شما کجا؟
می تونم برسونمتون؟
نه خیر . احتیاجی نیست. و ناچار شدم به پیاده رو بروم. و زیر سقف کوتاهی بایستم.
پویا با قد بلندش کنارم ایستاد و مثل سایه بانی محافظم شد.
با لجاجت گفتم: زودتر حرفتون رو بزنید.
با کلافگی نگاهم کرد و گفت: راجع به دیروز... می تونم بپرسم مادر راجع به چی با شما صحبت می کرد؟
خیلی جدی و آرام گفتم : احوالپرسی کردن.
از خونسردی خودم حیرت کردم. من که از روز قبل تا آن ساعت در پی انتقام از خانم معین بودم حالا بدون هیچ کینه ای نسبت به او جواب پسرش را می دادم.
و بعد؟
لازمه شما بدونید؟
خواهش می کنم . برام مهمه.
ایشون چند تذکر مادرانه دادن. گمان نکنم گفتن اوی ضرورتی داشته باشه.
هنوز قانع نشدم. منتظرم... می خوام تک تک حرفاش رو بدونم.
چرا از خودشون نمی پرسید؟
خانم ارجمند. من ا زشما می پرسم.
شما کنار خیابون رو با محل کارتون اشتباه گرفتین.
اگه تا شبم اینجا بمونیم و آبروی هر دومون بره منتظر می مونم.
نمی دونم شما با این سوالهایی که می کنین چه نیتی دارید. برای من اهمیتی نداره که دیگرون راجع به من چه فکر می کنن و چرا می خوان خواسته هاشون رو به من تحمیل کنن. در حالی که من زندگی خودم رو دارم و اجازه نمی دم کسی به حریم خصوصی ام تجاوز کنه که متأسفانه از روز گذشته احساس می کنم این اتفاق رخ داده.
می تونم پیش از هر صحبتی از شما عذر خواهی کنم. در حالی که می دونم چندان فایده ای نداره.
لازم به عذر خواهی نیست. چون احتیاجی به اون ندارم.
حالا ممکنه جواب سوال اولم رو بدید؟
مثل اینکه پویا دست بردار نبود و چاره ای جز جواب دادن نداشتم. مادرتون گفتن پرده اتاقم نازکه و بیشتر مواظب خودم باشم.
قانع شدید؟
همین؟
همین.
ممنونم که هوای مادرم رو دارید.
من حقیقت رو گفتم.
منم نگفتم شما دروغ می گید.امروز دوشنبه است؟
بله . امروز دوشنبه دهم آذر ماهه . اگه لازمه ساعتم بگم که خیلی دیرم شده.
پنجشنبه با مادر می آم خونه تون.
با حیرت گفتم: برای چی؟
با لبخند گفت : برای خواستگاری.
بس کنید آقای معین . من مضحکه شما و مادرتون نیستم.
من جدی جدی هستم. از اینکه تو فقط صبحها من رو ببینی و من نتونم ببینمت خسته شدم.
در این گونه مواقع اغلب باید خجالت کشید . اما من به راستی آب شدم و کم مانده بود مثل قطره های باران به زمین فرو بروم. بدتر از همه نگاه خندان و اعتماد به نفس پویا بود که باعث شد خودم را کوچک و کودک حس کنم.
سرم را آهسته بالا گرفتم و به چشمهایش خیره شدم تا حقیقت کلامش را باور کنم.
با سوالی تکراری و بی جواب که همیشه در ذهنم بود و دوباره جوانه زد گفتم:شما ... شما که نامزد دارید.
برای ثابت کردن این رویاهای مادرانه می خوام بیام خونه تون تا بدونی هیچ کدوم از حرفهایی که تا به حال شنیدی واقعیت نداره.
سوء تفاهم نشه... مادرتون حرف بدی نزدن. فقط گفتن شما به زودی ازدواج می کنین.
و تو باور کردی؟ کارهای مادرم کمی کودکانه است. زیاد سر به سرش نمی گذارم. چون خوب می شناسمش. در ضمن من چند روزی به مأموریت می رم که امیدوارم تا پنجشنبه برگردم.
و اگر تا اون روز برنگردید؟
با خنده گفت: از الان نگران من نباش.
منظور من چیز دیگه ای بود.
بی خود به خودم امیدوار شدم. می شه منظورت رو واضح تر بگی ؟
بهتر نیست عجله نکنید؟
به خاطر مسئله ای می خواهم هر چه زودتر این موضوع مطرح بشه. حالا اجازه میدی برسونمت؟
تاکسی ای در حال سوار کردن مسافر بود. برای آنکه به آن برسم با عجله گفتم: زحمت نکشید. خداحافظ و بدون گفتن مسیرم به سرعت سوار شدم.
راننده گفت: خانم کجا؟
تا هر جا هم مسیر باشیم می آم.
فقط باید از آنجا دور می شدم. چون هر لحظه اراده ام سست می شد و اگر کمی دیگر می ایستادم شاید سوار اتومبیل پویا می شدم که از نظر خانواده ام امری نا بخشودنی بود.
از پشت شیشه عرق کرده اتومبیل نکاهش کردم که بدون توجه به ریزش باران همان طور ایستاده بود و با اخم بدرقه ام می کرد.
چه روزی بود آن روز و چه بر من گذشت. در رویایی خیس از باران دست و پا می زدم. آرزو می کردم در اتاقم بودم تا بهتر به رویاهایم دامن بزنم و فکر کنم به پویا و نگاه بی قرار و عاشقش و به حرفهایی که روزها و ساعتها در پی شنیدنش بودم .
به درستی جواب مشتریان را نمی دادم. مدام به نقطه ای خیره بودم و ثانیه ها را می شمردم.
تقویم رو باز کردم و به روز پنجشنبه خیره ماندم.
چه اتفاقی خواهد افتاد. کاش امروز پنجشنبه بود . به کتی تلفن کردم و خواهش کردم عصر به باشگاه بیاید.
با وجودی که کلاس داشت قبول کرد. چون متوجه شد مسئله ای پیش آمده که من آن طور التماسش میکنم.
با پایان ساعت اداری نفس راحتی کشیدم و به سمت باشگاه در واقع پرواز کردم. کتی خوش قول هم آمده بود و منتظر بود. بغلش کردم و چند دقیقه ای به همان حال باقی ماندم.
زیر گوشم گفت: بیتا اتفاقی افتاده؟
کمی فاصله گرفتم و گفتم: از تو چشام چی می خونی؟
چند لحظه به چشمانم خیره شد و گفت : تو نگاهت هیجانی متفاوت می بینم. نی نی چشمات مثل ضربان قلبت غیر عادیه.
پس بگو خیلی تابلو شدم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#13
Posted: 26 Oct 2013 15:08
یه چیزی تو این مایه ها. از من می شنوی تا بیست و چهار ساعت بیرون نرو. خوب. بگو چه اتفاقی افتاده که د ل تو دلم نیست.
کتی تمام پیش بینی هات درست از آب در اومد... پویا معین از من خواستگاری کرد.
این بار کتی بود که با هیجان من رو بغل کرد و به خودش فشرد و از ته دل خنده سر داد.
به رختکن رفتیم و در حالی که لباسهایم را عوض می کردم ماجراهای پیش آمده را مو به مو تعریف کردم.
کتی گفت: تبریک می گم. این سناریوی از پیش تنظیم شده بود که با موفقیت به پایان رسید.
سناریو ی تو بود نه من.آه کتی... نمی دونی چه حالی دارم. هنوز فرصت نکردم با پدر و مادر موضوع رو در میون بذارم. به اولین کسی که خبر دادم تو بودی.
کتی با حالتی متفکر گفت: جریان پنجره چطور لو رفت؟ پویا باید خیلی با هوش و زرنگ تر از اونی باشه که ما فکر می کنیم.
وای ... خیلی بد شد. یادم ننداز. یه طوری رفتار می کنه که جرأت دروغ گفتن رو ازت میگیره.
اون یه پلیسه. بهتره هیچ وقت یادت نره.
نکته اصلی همین جاست. من هنوز نمی دونم چه رفتاری داشته باشم؟
برای یک بار هم شده رفتار عاقلانه داشته باش.
بدبختانه خودم رو گم کردم. دو روز فرصت دارم تا به خودم بیام.
با نگاهی به ساعتش گفت: هم تو کلاست شروع شد هم وقت من تموم شد.
تشکر کردم و صورتش را بوسیدم. کتی رفت و من معلق در هوا به سالن رفتم.
به خونه که رسیدم رفتم حمام . موهایم را پشت سرم بستم تا چهره ام معصومانه به چشم بیاید.
بهنام همیشه از مدل موهایم که اغلب شلوغ و درهم دورم می ریختم انتقاد می کرد و می گفت مثل دختر وحشیهای آمازونی شدم. البه می دونستم بهنام از لجش این حرف را می زند و ترجیح می دهد ساده باشم که چندان در طبیعتم نمی گنجید.
به مادر در پخت غذا کمک کردم و میز شام را چیدم. پدر روزنامه اش را کنار گذاشت و سر میز آمد. بهنام را هم صدا کردم.
پدر در حال کشیدن غذا گفت: بیتا چرا بی حوصله ای ؟ چند روزه ساکتی و با بابائی ی حرف نمی زنی؟
بهنام گفت: پدر بی کاری. تازه از شر متلکاش راحت شدم. بذارید به حال خودش باشه.
بیتا قناری منه . اگه حرف نزنه دلم می گیره.
وقت مناسبی بود تا سر صحبت را باز کنم.فکر می کنم با آرایش موهایم موفق شدم نظر پدر را جلب کنم.
گفتم: پدر . میخواستم موضوعی رو مطرح کنم.
بهنام گفت: نگفتم سر به سرش نذارید.حالا کی جرأت داره جلو حرف زدن خانم رو بگیره.
مادر گفت: بهنام ، بیتا جدی حرف میزنه. و تو لودگی می کنی. بهتر نیست به حرفهای خواهرت گوش کنی؟
اطاعت می شه. بفرمایید خانم خانما.
پنجشنبه... پنجشنبه.
مادر با ملایمت گفت : پنجشنبه چی دخترم.
مهمون داریم. و نفس راحتی کشیدم.
پدر گفت: مهمون حبیب خداست. کی قراره بیاد که من و مادرت در جریان نیستیم؟
به سرعت گفتم: خواستگار.
بهنام به خنده افتاد. با ناراحتی گفتم: کجاش خنده دار بود؟
تو این خونه برای خندیدن باید اجازه گرفت؟ در ضمن این خنده خوشحالیه.
مادر گفت: این خواستگار رو ما می شناسیم؟
بله.
کی هست؟
پدر گفت : نکنه آقای پارسایی خودمونه؟
نه پدر. خواستگارم آقای پویا معین هست.
هر سه با حیرت چشم به من دوختن. بهنام گفت: همین جناب سروانه؟
بله خودشون هستن.
چطور! اون که برادرش اومده بود خواستگاری . معلومه چه خبره؟
پدر گفت: بهنام .این قدر سوال نکن. بذار بیتا توضیح بده.
صدام رو صاف کردم و گفتم: خواستگاری پدرام سوء تفاهم کوچکی بود که رفع شد. در حقیقت پویا معین قصد آمدن داشت که مادرشون بدون اطلاع از موضوع من رو برای پدرام در نظر گرفتن.
صبح چند دقیقه سر کوچه با آقای معین صحبت کردم و اجازه خواست تا به خونه مون بیاد.
پدر گفت : و تو قبول کردی؟
حرفی نزدم. چون قبل از اون باید شما رو در جریان می گذاشتم و مشورت می کردم.
بهنام به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: سوار ماشینش که نشدی؟
نه خیر...فقط سر کوچه حرف زدیم که چند دقیقه بیشتر طول نکشید . بعد تاکسی گرفتم و رفتم سر کار.
خیالت راحت شد؟
پدر گفت: خیال ما همیشه از تو راحته. خوب برام تعریف کن؟
چی رو؟
هر چی که لازمه من از تو و آقای معین بدونم؟
باور کنین خودمم از هیچ چیز مطمئن نیستم. تمام این اتفاقات یکدفعه پیش اومد. اگر شما و مادر موافق نیستید
اجازه ندید بیان.
ما که مخالفت نکردیم.فقط خواستیم بیشتر بدونیم.
من چیز بیشتری نمی دونم.
پدر رو به مادر کرد و گفت: خانم . همیشه فکر می کردم برای دخترم بی رقیبم. اما حالا یه رقیب گردن کلفت پیدا کردم.
مادر گفت: جلال . چه وقت شوخیه.
بهنام گفت: مثل اینکه این دفعه باید وارد گود بشم. به نظرم موضوع جدی جدیه.
مادر گفت : بیتا ، اگر خودت موافقی ما هم حرفی نداریم. آقای معین می تونن تشریف بیارن.
بهنام گفت: اگه بچه ها بفهمن قراره جناب معین داماد ما بشه دیگه این طرفها آفتابی نمی شن.
مادر گفت: حالا که چیزی نشده که از الان خبر می دی.
پدر گفت: اشکالی نداره . بذار به دوستانش بگه تا خیالشو ن راحت بشه. شاید دست از سر بهنام بردارن.
بهنام گفت: از حرفهای بیتا فهمیدم این دفعه با دفعه های قبل فرق می کنه. مگه آقای معین پشیمون بشه و بره دیگه بر نگرده.
خیلی با نمکی.
نه به اندازه تو. از الان تا روز موعود خواب و خوراک از من رفته.
با مشت به بازوی او کوبیدم. بهنام داد زد و گفت: بدبخت اون مردی که اسیر تو بشه.
بلند شدم و بشقابهای روی میز رو جمع کردم تا از دست متلکهای بهنام راحت شوم. بعد از ساعتی به اتاقم رفتم تا بخوابم. اما از اشتیاق روز پنجشنبه خواب به چشمانم نمی آمد.
آن قدر تکرار کردم فردا سه شنبه... پس فردا چهارشنبه... پس اون فردا پنجشنبه تا خواب مرا به مهمانی طلوع آفتاب برد.
غروب روز سه شنبه خانم معین تماس گرفت و از مادر اجازه آمدن گرفت. آنطور که پیدا بود سر سنگین و بی میل حرف زده بود. که مادر از پشت تلفن متوجه شده بود.
بعد از تلفن خانم معین مادر گفت: بیتا من جلو پدر و بهنام حرفی نزدم، چون مصلحت نبود. اما برای خودم سواله که جریان نامزدی پویا و دختر خاله اش چی بود و چطور شد؟
پویا می گفت رویاهای مادرانه است و هیچ مسئله جدی در بین نبوده.
مثل اینکه صحبتهای شما دو نفر خیلی صمیمانه بوده که می گی پویا.
معذرت می خوام . آقای معین.
مادر با خنده گفت : شوخی کردم. الان فقط تو و من هستیم پس لزومی نداره خیلی رعایت بعضی مسائل رو بکنیم اما باید مراقب باشی . به خصوص حساسیتی که خانم معین بعد از خواستگاری پدرام پیدا کرده ممکنه حرف یا نکته ای رو به عمد گوشزد کنه تا به نتیجه دلخواه خودش برسه.
مامان ، به نظر شما یه مادر تا چه حد می تونه رو زندگی بچه هاش تأثیر بذاره؟
اگه مادری بخواد قول می دم نود و هشت درصد موفق بشه. اون دو درصد برای احتمال گذاشتم که بعید می دونم.
و اگر مردی نخواد به خواسته های مادرش توجه کنه چی؟
اگه منظورت به خانم معین و در نظر گرفتن خواهر زاده اش است . خوب.... اون دو درصد مال مردهایی مثل پویا معین بود که با نهایت احترام به بزرگ تر ها در صدد رسیدن به خواسته های خودشون هستن.
شما از کجا مطمئنید پویا همان مورد استثناست؟
چون فکر می کنم عاشق دخترم شده.
شما به عشق معتقدید؟
عشق همراه با هوس ویرانگره. مثل قمار می مونه. عشق و دوست داشتن همراه با منطق و واقع بینی است که باعث پیشرفت انسانها می شه و در کنار اون می تونن زندگی زیبایی رو درست کنن.
و اگه من عاشق واقعی نباشم چی؟
تو دروغگوی کوچولوی من هستی که چند ماهه داری با زبونت حاشا می کنی ولی با نگاهت تأیید میکنی. وقتش نیست با مادرت رو راست باشی.
وقتی شما همه چی رو میفهمید احتیاجی به گفتن نیست.
مادر مهربانانه گو نه هایم را لمس کرد و گفت: تو فقط لایق مردی مثل پویا هستی. مردی که حامی تو و آینده تو باشه.
دست مادر را گرفتم و بوسیدم. مامان ممنونم که درکم میکنین. من با شما و پدر اعتماد به نفس پیدا میکنم و احساس زنده بودن دارم.
و من و پدرت به وجود شما افتخار میکنیم.
امن ترین جای دنیا آغوش مادرم بود و پناه همیشگی ام که عطر سینه پر مهرش تمام غمهایم را دور میکرد و آزاد می شدم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#14
Posted: 26 Oct 2013 22:09
فصل پنجم
پنحشنبه مرخصی گرفتم تا به کارهام برسم. نمی خواستم هیچ چیز کم و کسر باشد.
مادر فراموش کرده بود ساعت آمدنشان را بپرسد و خانم معین به عمد و یا غیر عمد اشاره ای نکرده بود. به ناچار از ساعت پنج آماده نشستیم.
پدر از مادر به خاطر سهل انگاریش در نپرسیدن ساعت آمدن مهمانها دلخور بود و می گفت جرا ساعت دقیق را نپرسیدی که ما مجبور نباشیم ساعتها انتظار بکشیم. در واقع همان طور شد که پدر می گفت و تا ساعت هفت خبری نشد.
دو بار چای دم کردم تا تازه باشد.ترسی در دلم افتاد از نیامدن و یا پشسمانی پویا.
از طرفی مخالفت خانم معین نیز به ترسم بیشتر دامن می زد . از نگرانی و هیجان رنگ صورتم پریده و بی جال به نظر میرسید. پدر دوبار روز نامه را ورق زو و تمام مطالب آن را خواند. مادر از ترس غرغرهای پدر ساکت نشسته بود ومن...
بلند شدم و گفتم مامان بهتر نیست وسایل پذیرایی رو جمع کنیم؟ ما که مهمانی شام نداشتیم. به نظرم ساعت پذیرایی عصرانه گذشته.
عجله نکن. شاید اتفاقی رخ داده که دیر کردن.
در هر حال فرقی نمی کنه. چون حو صله ام سر رفت و دیگه نمی تونم رسمی بشینم و منتظر باشم.
به طرف اتاقم رفتم. صدای مادر به گوشم خورد.
تقصیر توست. آن قدر غر زدی که بیتا عصبانی وکلافه شد.
من که حرفی نزدم. سر جام نشستم دارم مطالعه می کنم.
دیگه بدتر . دو کلام حرف بزن تا دخترت سرش گرم بشه و به ساعت توجه نکنه.
با صدای زنگ در قلبم فروریخت. بی اختیار دستم را روی قلبم فشردم. مادر بیرون آمد و گفت: بیتا مثل اینکه اومدند.
چند پله را که رفته بودم برگشتم. مادر در را باز کرد و گفت: خودشونن.
باورم نمی شد پویا را می بینم. بعد از چند روز . آن هم در خانه خودمان. و نزدیک تر از همشه.
با باز شدن در خانم معین داخل شد و دیگر هیح کس. با وجودی که در خانه بسته شد ولی من همانطور به دربسته خیره بودم تا شاید دوباره باز شود و پویا را ببینم. مادر اشاره کرد تا به استقبال خانم معین بروم.
نزدیک شدم و صورتم را برای روبوسی جلو بردم که خانم معین با سردی و فاصله برای نشان دادن بی میلی اش جوابم را داد و به دعوت مادر به اتاق پذیرایی رفت.
به آشپزخانه رفتم تا چای بریزم و به رفتار سرد خانم معین ، نبود پویا و بدتر از همه نیاوردن حتی چند شاخه گل
که جزو رسومات اولیه بود فکر کنم.
با سینی چای به اتاق رفتم و تعارف کردم. خانم معین بر خلاف دفعه قبل با اخمهایی گره کرده نشسته بود.
کنار مادر نشستم.
پدر گفت: آقازاده ها خوب هستند؟
با این سوال مشخص بود می خواهد از نبود پویا مطلع شود.
سلام دارن خدمتتون. والله چه عرض کنم از کار این جوونا که می خوان سر خوددست به هر کاری بزنن . قدیما مشورتی ، نظر خواهی می کردن. حالا خودشون میبرن و خودشونم می دوزن.
پدر گفت حق با شماست . دوره زمونه عوض شده.
با جواب پدر لبخند روی لبان خانم معین نشست . مثل اینکه کم کم داشت به خواسته اش نزدیک می شد.
دوره زمونه عوض شده اما مادر مادره . پدر هم پدر. حالا من باید با شرمندگی بیام و از شما عذرخواهی کنم.
تنها کاری که تونستم انجام بدم گزیدن لبم بود تا صدایی از من بیرون نیاد.
مادر نگاه نگرانش را به من دوخت . بعد گفت: دشمنتون شرمنده. می تونستید تلفنی هم بفرمایید و زحمت
نکشین. با دیر کردن شما ما حدس زدیم مشکلی پیش آمده.
مشکلی که حل نشه نیست.
خوب خدا رو شکر.
پدر گفت: بیتا جان میوه تعارف کن.
خانم معین گفت: زحمت نکشین.
بلند شدم و گفتم: زحمتی نیست.
خانم معین در حالی که میوه از درون ظرف بر می داشت گفت: نمی دونم خبر دارین یا نه. پویا به مأموریت رفته و قرار بود امروز برگرده که هنوز نرسیده.منم مجبور شدم تنهایی خدمت برسم.
این بار لبخند کم رنگی روی لبان من نشست. به آرامی سر جایم نشستم.
پدر گفت سعادت دیدار ایشون رو نداشتیم.
کم سعادتی از ماست. می دونید آقای ارجمند، کار پویا خیلی سخته و قابل پیش بینی نیست. هر کسی نمی تونه با شرایط اون خودش رو وفق بده.
در حقیقت پویا با کارش ازدواج کرده.
پدر گفت: بله مشخصه که آقای معین فردی مسئولیت پذیر هستن.
مادر گفت: بفرمایید میوه میل کنین.
فنجانها را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. پویا می تونست با یک تلفن من رو در جریان بذاره تا این قدر دلواپس و نگران نشم. از حرفهای ضد و نقیض خانم معین هم هیچ چیز سر در نیاوردم و بدتر به دلواپسیهایم دامن زد.
به اتاق برگشتم . خانم معین مهربانانه گفت: بیتا جان . بشین می خوام چند کلمه ای در حضور پدر و مادرت با شما حرف بزنم.
چشم بفرمایید.
چشمت بی بلا. دخترم، شماها جوونید و به قول معروف شما مو می بینید و ما پیچش مورا. الان که فقط ما
هستیم و پویا نیست ازت می خوام خوب فکرات رو بکنی که می تونی اول با کار پویا و بعد با خودش کنار بیای یا نه.
همانطور که گفتم پویا عاشق کارشه و همیشه اون رو در اولویت قرار داده.نمونه اش امروز.
می دونم و مطمئنم تو زندگیشم تأثیر زیادن می ذاره. می تونی با شرایط اون بسازی و گله نکنی؟
صدای زنگ در کلام پر از ناامیدی خانم معین رو نیمه کاره گذاشت. اجازه خواستم و بلند شدم تا در راباز کنم.
صدای مرد جوانی به گوشم خورد.
خانم بیتا ارجمند؟
بله خودم هستم.
چند دقیقه تشریف بیاورید . از گل فروشی سر خیابان مزاحمتون شدم.
در را باز کردم و به راهرو رفتم. مرد جوانی با سبد گل بی نهایت بزرگ که به سختی قادر به حمل آن بود وارد شد و گفت: کجا بگذارم؟
با حیرت نگاهش کردم و به گوشه ای اشاره کردم با قرار دادن سبد گل در آنجا گفت: با اجازه تون.
از طرف چه کسی فرستاده شده؟
کارتی براتون فرستادن.
با رفتن گل فروش به سمت سبد رفتم و کارت روی اون رو برداشتم.
تقدیم به تنها گل زندگیم.... پویا.
کارت را در دستم پنهان کردم. مادر آمد و با دیدن سبد گل گفت: بیتا چه سبد گل زیبایی! از طرف کیه؟
آقای معین فرستاده.
چه مودب و آدابدان.
به اتاق پذیرایی برگشتیم . مادر با شوق گفت: آقای معین زحمت کشیدن و گل فرستادن. از طرف ما از ایشون
تشکر کنید.
خانم معین لبخندی با تصنعی گفت:کارهای پویا جون قابل پیش بینی نیست.
پدر گفت: خانم معین می فرمودید.
دیگه عرضی نیست. فقط خدای نکرده فردا روزی شرمنده شما نشم.
مادر گفت: جایی برای شرمندگی نیست. بیتا و آقای معین دو جوان بالغ و عاقل هستن. وظیفه ما گوشزد کردن بعضی از مسائل است که به نفع خودشون مطرح می شه. این حسن نیت شما رو میرسونه که می خواهید بیتا رو متوجه بعضی نکات کنین تا خدای نکرده پشیمانی به بار نیاد. در ضمن تا آقای معین تشریف نیارن و صحبتی صورت نگیره تمام این گفته ها جنبه رسمی نخواهد داشت. شاید در اولین جلسه هیچ کدام به نتیجه دلخواه نرسن.
بله . همین طوره. بیتا خانم که ماشاءالله تو اجتماع بوده و با بد و خوب زندگی آشناست.
حرفهای خانم معین با کنایه و بهانه همراه بود . اما برای من ممکن نبود سبد بی نهایت قشنگ پویا و جمله زیباتر از آن را فراموش کنم و به چیز دیگری حتی برای لحظه ای فکر کنم.
پس از رفتن خانم معین به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض کنم که صدای پدر به گوشم خورد. در را باز کردم و گفتم:
بله . کارم دارید؟
تلفن رو بردار . جناب معین پشت خط هستن.
ممنون پدر . بر می دارم.
در را بستم و به طرف تلفن رفتم. با نگاهی به گوشی چند لحظه ایستادم .
نفسی که در سینه ام حبس بود را بیرون دادم تا کمی به آرامش برسم.
سلام.
سلام . حال شما؟
ممنون. شما خوبید؟
با صدایی آهسته گفت: این سوالیه که جوابشو خوب میدونی. معلومه که حال من خوب نیست.
سکوت کردم. ادامه داد. نمی خوای علتش رو بدونی؟
دیگه برام مهم نیست.
این دفعه من ممنونم.
قابلی نداشت.
اگه می خوای با این حرفات من رو از میدون به در کنی اشتباه کردی.
شما خودتون میدون رو خالی کردین.
بیتا. معذرت می خوام. از پدر و مادر عذرخواهی کردم. گذشت بزرگ تر ها زیاده و خیلی زود می بخشن. می مونه
تو که الان از دستم خیلی عصبانی هستی. نکنه مادر حرفی زده که دلخور شدی؟
آقای پویا معین . مسئله بین من و شما ربطی به کسی نداره. در اولین مرحله من با شما مشکل پیدا کردم چرا پای دیگران رو وسط می کشین.
مأموریتم به خاطر حادثه ای که پیش اومد مدت زمان زیادی طلبید و من مأمورم و معذور .
گناه من چیه؟
گناه تو اینه که من عاشقتم.
من مجبور نیستم تحمل کنم.
اگه می خوای بگی عاشقم نیستی با رفتارت خلاف اون رو ثابت کردی.
شما برای عذر خواهی زنگ زدید یا برای اقرار گرفتن؟
هر دو. الان من تو اتوبان کرجم. تا نیم ساعت دیگه به تهران می رسم خیلی برای گرفتن این اقرار عجله داشتم.
آقای عاشق، زحمت نکشید.در ضمن از بابت گلخانه ای که فرستادید کمال امتنان رو دارم.
قابل شما رو نداشت. اگه می تونستم تمام گلهای دنیا رو می آوردم.
نه ممنون . برای همین مقدار هم کمبود جا دارم.
به امید دیدار. فردا تماس می گیرم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#15
Posted: 26 Oct 2013 22:14
بعد از پایان مکالمه پایین رفتم تا میز شام را حاضر کنم. پدر با دیدن من گفت: آقای معین بیش از حد مودب و
با نزاکته. کلی عذر خواهی کرد.بنده خدا کارش معلوم نیست که بخواد قول و قرار بذاره. نباید دلگیر بشیم.
مادر گفت: سبد گلی که فرستاده احترام و محبت شون رو نشون دادن.
بله همینطوره. راستی بیتا جان. به نظر می رسید خانم معین بر خلاف دفعه قبل چندان موافق این مسئله نیست.
یا شاید من اشتباه فهمیدم؟
اشتباه نمی کنید. خانم معین آرزو داشته دختر خواهرش رو عروس خودش کنه.
مادر با نگرانی گفت: نکنه بعدها کینه کنه و باعث آزارت بشه؟
پدر گفت: حالا که چیزی مشخص نیست که شما راجع به آینده حرف می زنید.
خوب از الان باید همه چیز رو مد نظر داشته باشیم. با آقای معین راجع به این موضوع جدی صحبت کن
طعیت گفتم: تا پویا... منظورم آقای معین نیاد ندونم نظر و شرایط شون چیه نمی تونم در خصوص مادرشون حرفی بزنم.
پدر گفت: آفرین دخترم، شاید آقای معین شرایطی داشته باشه که نتونی با اون کنار بیای. بهترین کار صبر و حوصله و تحقیقه.
دلگیری که گوشه قلبم لانه کرده بود نه با سبد گل و نه با تلفن پویا که با صدایی گیرا و مطمئن و عاشق حرف زد و نه با حرفهای مطقی پدر پاک نشد.
صبح زودتر از همیشه بیرون آمدم. دلم نمی خواست کسی رو ببینم. نوعی لجبازی کودکانه در وجودم به شیطنت
افتاده بود که حتی با تلقین و نصیحت به خودم دور نمی شد و وادارم می کرد بی اعتنا و خونسرد باشم. شاید
این نتیجه رفتار مادر و به خصوص پدر بود که خودخواه و یکدنده بودم و فقط به خواسته خودم اهمیت می دادم و بس.
تا ظهر کلافه بودم و مدام پشت میز در حال دست و پا زدن و بهانه گرفتن از زمین و زمان بودم . حتی کامپیوتر هم
سر لج بودم و آن را خاموش کردم. با هر زنگ تلفن از جایم می پریدم. شهره گفت: ناراحتی اعصاب گرفتم و خندید.
پریسا گفت: نکنه منتظر کسی هستی که این قدر کلافه ای .
با اوقات تلخی گفتم: مگه شماها کار ندارید که چشمتون رو به من دوختید.
شهره گفت: چه کاری بهتر از اینکه سر از کار تو در بیاریم. ما که میدونیم منتظر کی هستی. فقط می خواهیم خودت اعتراف کنی.
بحث کردن با آنها بی نتیجه بود . باز تلفن زنگ زد. آن را برداشتم. این بار پویا بود و به انتظار چند ساعته ام پایان
داد. سلام گرمی داد و حالم را پرسید و گفت: صبح من رو ندیده و فکر کرده سر کار نرفتم. با خونه تماس گرفته و مادر گفته که من سر کار هستم.
گفتم: برای چی دنبالم می گردی؟
برای اینکه خواستگاری نیمه تمام مانده و می خواهم بعد از ظهر با آمدنم آن را کامل کنم.
می تونیم به وقت دیگه ای موکول کنیم.
می دونم که هنوز دلخوری ، می خواهم تلافی کنم.
برای ساعت شش قرار گذاشت. با وجود سردی کلامم زیر بار نرفت و من هم چاره ای جز قبول پیشنهادش نداشتم.
بعد از ظهر کلاس بدن سازی رو به مربی دیگری سپردم و به خونه رفتم. حمام رفتم و شلور جین با شومیز سفید به
تن کردم و گردنبند سوغات کتی رو آویزان کردم تا برایم خوش یمنی به ارمغان بیاورد. از گوشه پنجره به کوچه نظر
انداختم. اما خبری نبود. پدر بیرون رفته بود. چون لزومی برای ماندن نمی دید. از مادر راجع به لباسم پرسیدم
که گفت:مناسب هست و با تأیید او در آینه به موهای صاف و لختم که تا سر شانه بود دستی کشیدم. مادر با
دقت نگاهم می کرد. با لبخند گفت: بیتا به نظرم پویا معین جد ترین مسئله ای باشه که تا به حال برای تو رخ داده.
فکر می کنم همین طوره.
حواستو جمع کن و با دقت به حرفاش گوش بده و با ظرافت سوال کن. مبادا موضوعی مطرح بشه که باب میلت
نباشه و تندی کنی.
چشم مامان . حواسم رو جمع می کنم.
با صدای زنگ مادر گفت: برو در رو باز کن که اون فقط می خواد تو رو ببینه.
گونه مادر را بوسیدم و به سمت در رفتم. پویا با چند شاخه گل پشت در ایستاده بود و با لبخند آشنای همیشگی اش چشم به من دوخت . سلام کردم و گفتم: بفرمایید.
پویا داخل شد و با دیدن مادر گلها را به او تقدیم کرد. مادر با ذوق گفت: شما که دیروز زحمت کشیده بودید.
دستتون درد نکنه.
قابل شما رو نداره.
پویا کاپشن و شلوار جین به تن داشت. به نظرم در خوش لباسی حرف اول رو میزد. و میشد حدس زد حساب کار
با زندگی خصوصی اش جداست. هر چند که در لباس رسمی هم چیزی کم نداشت و خیلی ابهت داشت.
مادر گلها را با خود برد تا در گلدان جا دهد.
اشاره به مبل کردم و گفتم: بفرمایید.به آشپزخانه رفتم و چای ریختم.
مادر با گلدان گل همراهم آمد. با ورود مادر، پویا از جا بلند شد . مادر تقاضا کرد تا راحت باشد و گفت: خیلی
خوش آمدید. مادر تشریف نیاوردن؟
سلام رسوندن و گفتن دیروز به حد کافی زحمت دادن.
اختیار دارین. این چه حرفیه. ما دوست داشتیم بازم ایشون رو زیارت کنیم.
محبت دارید. در ضمن باز از بابت دیروز عذرخواهی می کنم.
جای عذر خواهی نیست. گاهی اوقات در مأموریتهایمان ممکنه چنین موردی پیش بیاید.
بله همین طوره. خوشحالم که در کم می کنید. و با نگاهش جمله آخر را در واقع به من گفت.
مادر گفت: جناب معین . اگه اجازه بدین از حضورتون مرخص بشم و شما و بیتا رو تنها بذارم.
پویا از جایش بلند شد و گفت: اجازه ما دست شماست. هر طور راحتید.
مادر بیرون رفت و من در سکوت و زیر نگاه مشتاق پویا قرار گرفتم. تنها کاری که توانستم انجام بدم برداشتن چای
از روی میز و خوردن جرعه ای از آن بود. زیر چشمی نگاهش کردم و بی اختیار لبخند زدم. این بهانه ای شد برای
شروع صحبت.
خوشحالم لبخند تو رو دیدم. با وجودی که هنوز اخمهایت باز نشده.
شما خیلی سرحال به نظر میرسید.
برای دیدن تو غیر از این نمی تونم باشم.
دیروز منتظر اومدنتون بودم.
منظورت این نیست که الان ذوقی نداری؟
نه به اندازه شما.
از دیروز حرف بزن. مادر چی گفت؟:
بازم من حرف بزنم؟ مگه شما مادرتون رو ندیدید؟
چرا اما جرأت نکردم چیزی بپرسم.
به چه علت؟
مادر اخلاق مخصوصی داره. بعد از ماجرای اون روز و با خبر شدن از تصمیم من به دنبال نکته های منفی می گرده تا...
تا شما رو منصرف کنه.
با لبخند گفت: هیچ زمانی به اندازه امروز مطمئن نبودم.
اما خواسته مادرتون چی؟ از دیروز تا به حال تمام فکر من به این مسئله معطوف شده.
گذراست. مادر باتمام این احوالات با گذشت و مهربونه.
برای شما این طوره . در مورد من چی؟
به تو هم علاقه داره. اگه نداشت هیچ وقت به ... بهتر نیست گذشته رو فراموش کنیم.
گذشته ای نه چندان دور که ممکنه دردسر ساز باشه.
به من اطمینان نداری؟
خانم معین مادر شماست.
باید چه کار می کردم؟
نمی دونم . اما نادیده گرفتن خواسته ایشون کمی غیر عادلانه است.
اگه جوابت منفیه مادر رو بهونه نکن.
آقای معین . بیشتر توجه کنین. .. به خاطر خودمون می گم.
در سکوت نگاهش کردم.
ببینم تو می تونی به زور با کسی که پدرت در نظر میگیره ازدواج کنی؟
البته که نه.
تفاوت من و تو در چیه؟
موضوع نامزدی شما با دختر خاله تون تا چه حد جدی بوده؟
برات خیلی مهمه؟
راستش رو بگم ؟ خیلی.
مطمئن باش فقط در حد حرف بود و بس. حرفهای بزرگ تر ها که گاه گاهی به گوش من می رسید... خیالت راحت شد؟
جمله آخر رو برای کنجکاوی ام گفتید یا حسادتم که صادقانه سوال کردم؟
جمله آخر برای این بود که مطمئن شدم تو هم به احساس من گرفتار شدی. در واقع کمی ذوق زده شدم.
از واکنش من؟
از اینکه اون قدر برای تو اهمیت دارم که حسادت کنی.
گذشته از شوخی موضوع یک عمر زندگی در میونه.
من شوخی نکردم. حالا کمی از خودت حرف بزن.
شنونده خوبی هستید؟
شاید بیانم ضعیف باشه. اما شنونده خوبی هستم.
اسمم بیتاست.
می دونم.
بیست و پنج سال دارم. لیسانس تربیت بدنی هستم...
مربی باشگاه بدنسازی هستی . شغل اولت کار در دفتر هواپیماییه.صمیمی ترین دوستت کتی صالحی پوره. دو برادر
که یکی در آلمان و یکی در خانه است. به لباس و خرید علاقه داری. به فیلم و کتاب هم همین طور و الی آخر...
با حیرت گفتم: شما این اطلاعات رو از کجا آوردید؟
این گوشه ای از شناخت من از توست.
اما اینها مسائل خصوصی زندگیمه. چطور به اونا دست پیدا کردید؟
وقتی کسی برات مهم باشه دنبال خیلی چیزها می گردی و پیدا می کنی.
کم کم دارم از شما می ترسم.
با صدای بلند خندید و گفت: ترس برای دختر شجاعی مثل تو معنا نداره.
اما من شجاع نیستم. دلم می خواد باشم . اما نیستم.
بستگی داره شهامت رو تو چی ببینی. همین رو راستی که داری یکی از شجاعتهای زندگیه و قابل تقدیر. ما
آدما فکر می کنیم آدم شجاع قلدر و بزن بهادره و یا اسلحه و شمشیر به دست داره.
اما به نظرم شما خیلی شجاع هستید.
اغلب این فکر رو میکنن. در صورتی که شجاعترین آدمها هم در زندگی از خیلی مسائل که افراد عادی نمیترسن در
وحشت به سر میبرن.
شما از چی میترسید؟
از خدا !
و؟
راستش رو بگم از هیچ چیز دیگه ای نمی ترسم.
و از مرگ؟
نه به اندازه خدا. چون مرگ راه رسید ن به خداست. حالا بازم از من می ترسی؟
دیگه نه. چون کسی که از خدا بترسه نمی تونه آدم وحشتناکی باشه.
به نظرت چیزی هست که من نمی دونم و باید بگی؟
در چه موردی؟
هر چی که فکر میکنی لازمه من از اون با خبر بشم؟
شما به چیزی شک دارید؟
نه. منظورم به احساس تو در مورد خودم و یا شاید داشتن هواخواه دیگه...
به اصطلاح رقیب.
شما سوالی در ذهنتون هست که جوابش رو از من می خواهیدبپرسید.پس طفره نرید.
در مورد آقای پارسایی و چند نفر دیگه...
در مورد ارتباطم؟
می دونم نداری.
آقای پارسایی خواستگار من هستن و چند نفر دیگه... فقط همین.
در حد من؟
نه در حد شما. چون حتی اجازه ندادم پا به خونه مون بذارن. حالا شما بگید سوالاتتون از روی کنجکاوی بود یا حسادت؟
مثل خودت. هر دو.
طبیعت ما زنها با آقایون در تضاد عمیقه.
همین طوره. در مورد حسادت. شما زنها گذشت دارید اما ما آقایون نداریم.
در مورد خواستگارانم هر بلایی می خواهید سرشون بیارید.
با لبخند گفت: اگه پیروز بشم دلیلی برای سر به نیست کردن اونها نیست.
مادرتون گفتند شما عاشق کارتون هستید و کنار اومدن با کار شما چندان آسون نیست.
عقیده مادر محترمه. در حقیقت درست گفته . من عاشق کار هستم اما عشق به زندگی خصوصی با عشق به
کار دو معقوله جدا از هم هستن.
تأثیر هر دو در زندگی به یک اندازه است.
با کارم موافق نیستی؟
مخالفم نیستم.
پس میشه کنار اومد.
تجربه ای نداشتم. پدرم کارمندی با طبع آرام و مادرم فرهنگی است. پدرم همیشه به دنبال زندگی آرام و
بی درد سر بودن.
حالا من آدمی هستم که اومده آرامش زندگی تو رو به هم بزنه؟
شاید برعکس.
باز با لبخند گفت : ممنون از حسن نیتت . اما اینجا مسئله ای باقی مونده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#16
Posted: 26 Oct 2013 22:26
پیش از اینکه بخواهیم وارد موضوعهای جدی تری بشیم. من با کار کردن همسر آینده ام مخالفم.
زنگ خطر در گوشم به صدا در آمد. متلک خانم معین و شاید بدبینی پویا.
هر دو می تونست در این خواسته دخیل باشد. ناخودآگاه خودم را گرفتم و با لحنی جدی گفتم: به چه علت؟
علت خاصی نداره. این عقیده منه. البته در مورد ورزش و مربی بودنت نه تنها مخالف نیستم بلکه موافقم . اما در مورد
کار دیگرت.... نمی تونم قبول کنم.
جای غریبه نیست. مدیریت آژانس با عمو جان است.
فرقی برام نمی کنه.
من کارم رو دوست دارم.
به خاطر حقوقیه که می گیری؟
احتیاجی به پولش ندارم. سرم گرم میشه.
وقتی ازدواج کنی به اندازه کافی مشغله داری.
با نظرتون موافق نیستم و از اینکه می بینم بر خلاف ظاهرتون افکار پوسیده ای دارید تعجب می کنم.
می خواهم همسرم تو خونه و فقط برای من باشه.
زنهای زیادی تو اجتماع فعالیت می کنن و لطمه ای به زندگیشون نمی خوره.
بهتره بحث رو همین جا قطع کنیم. تنها شرط من همین بود و رو حرفم هستم. هر طور مایلی راجع به من فکر کن.
احساس کردم پره های بینی ام باز شده و از حرص کبود شدم . از خودخواهی و تنگ نظری پویا خشمی بی نهایت
در وجودم شعله ور شد. یاد نصیحت مادر افتادم و تلاش کردم ظاهرم را هر چند سخت بود حفظ کنم.
پویا بلند شد . به طور حتم متوجه ناراحتی من شده بود. نمی خوای بدرقه ام کنی؟
متأسفم.
برای چی؟
برای شما و خودم که وقتمون رو بی جهت هدر دادیم. بهتر بود از اول می رفتید سر اصل موضوع. در صورتی
که می دونستید من سر کار می رم و کارم رو مثل شما دوست دارم.
من کارم رو دوست دارم . اما نه به اندازه تو. وقتی می بینم مثل یه گربه ملوس پشت میز نشستی از حسادت می خوام دیوونه بشم. می دونی چرا دیگه نیومدم آژانس . چون تحمل دیدن تو رو اون جا نداشتم. پس از من خرده نگیر و
به احساس و خواسته من توجه کن.
جناب پویا معین. متأسفانه من از حرفهای شما به نتایج بدی رسیدم.
این بار پویا با ناراحتی و عصبانیت گفت؟ هر وقت صبح تو رو ندیدم که سر کار می ری می فهمم جوابمو گرفتم.
از طرف من با مادر خداحافظی کن . راه خروج رو بلدم. و با قدمهای بلند از در بیرون رفت.
دست به سینه وسط اتاق ایستادم و به جای خالی پویا خیره شدم . با خودم گفتم تو می خوای لجباز ی کنی و
حرف حرف خودت باشه. تو نه عاشقی و نه حسود . من با حرفهای تو خام نمی شم. کسی که عاشقه برای
رسیدن به وصال هر سنگی رو بر میداره . اما تو با زرنگی تمام سنگی جلو پایم انداختی تا حساب کار دستم
بیاید. پس بچرخ تا بچرخیم.
از اتاق پذیرایی بیرون آمدم و با دیدن سبد گل آن را به سختی برداشتم و به گوشه ای دیگر پرتاب کردم.
شاخه هایی از سبد گل واژگون شده به اطراف افتاد. مادر با دیدن سبد واژگون شده گفت: واویلا. چه اتفاقیافتاده که سر این گل بینوا حرصت را خالی می کنی.
بندازین تو کوچه... پسره از خود راضی و .... احمق.
بیتا...مواظب حرف زدنت باش.
نمی تونم... یک ساعته که خون خونم رو داره می خوره... برای من شرط و شروط میگذاره.
مادر با تأسف سرش را تکان داد و گفت: عجب! از چیزی که می ترسیدم سرم اومد.
شما هم حدس زدید؟
حدس زدم اگه حرفی باب میلت نباشه این قیامت سرا رو داریم.
با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم : سعی کردم آروم باشم. اگه نصیحت شما نبود. سرش داد می زدم.
دستت درد نکنه. خوبه که سپرده بودم و گرنه معلوم نبود چه کار می کردی.
مگه چی گفت که این قدر به تو برخورده؟
می گه سر کار نرو. زن باید تو خونه باشه.
مادر به خنده افتاد و گفت: مگه بده که تعصب داره؟ در واقع اون خواسته اش رو مطرح کرده تو میتونی قبولکنی می تونی رد کنی. خواستگاری یعنی همین.
تعصب و حسادت . تازه فکر می کنم این حرف خودشم نیست و از کسی مشق گرفته. در ضمن مگه شما کار نمی کنین. به خونه و زندگیتون هم می رسید.
بحث تعلیم و تربیت با مشاغل دیگه جداست. کمتر مردی رو دیدم که با این کار مخالف باشه.
با حرفهایی که پویا زد. حتی اگه معلم بودم فرقی براش نمی کرد.
فقط راجع به این مورد به توافق نرسیدین؟
آخه مامان. چه جوری بگم... یه طوری با قاطعیت حرف زد و رفت که فکر کرد اون قد ر عاشق و کشته اش هستم که
با هر سازش می رقصم.
نیستی؟
با این حرفاش اگر هم بودم دیگه نیستم.
راجع به کار مربیگریت چی گفت؟
با تمسخر گفتم: موافقه . جای شکرش باقیه که با این یکی مشکلی نداشت.
تو داری تند می ری بدون فکر و صبر.خدا رو شکر اون قدر صادق بوده که از ابتدا شرایط خودش رو گفته.
می تونست بعد از ازدواج تو رو وادار کنه . زمانی که دستت از همه جا کوتاهه.
خدا رو شکر می کنم که دست پویا معین رو خیلی زود برام رو کرد.
من می رم تو اتاقم . اگه پدر اومد بگید همه چی منتفیه. حوصله جواب دادن به کسی رو ندارم.
مگه شام نمی خوری؟
به اندازه کافی حرص خوردم.
در حالی که به طرف اتاقم می رفتم مادر با غرولند گفت: تو یه دختر لوس و بی منطق و از خود راضی هستی.
با هماه لباسها روی تخت افتادم. با بی حالی گردنبند را که مثل وزنه ای سنگین شده بود در آوردم و نگاهش کردم
تو نه تنها خوش یمنی برام نیاوردی. بلکه تنها فرصت زندگیمو از من گرفتی. و آن رو روی میز کنار تخت گذاشتم.
چند ضربه به در خورد. عادت بهنام در زدن ضربه به در اتاق ریتمی بود مثل آیفون تصویری چهره اش رو نشان میداد.
بیا تو.
بهنام به اتاق آمد و چراغ رو روشن کرد. تنها صندلی اتاق رو پیش کشید و رو به رویم نشست.
سلام به خواهر عزیز دردونه خودم. بعد آهسته گفت: شنیدم کار خواستگاری به کتک کاری کشیده.
اگه مامان گفته بیای با من حرف بزنی تا آروم بشم اشتباه کرده. تو فقط بلدی متلک بندازی.
نه به جون عزیزت. مامان داشت با پدر حرف میزد و می گفت سبد گل رو ببره تو حیاط تا با دیدن اون عصبانی نشی.
راستش نگرانت شدم. بگو ببینم .قضیه از چه قراره؟
پویا با کار کردن من مخالفه .
فقط همین؟
این چیز کمی نیست.
خوب منم با کار کردن همسر آینده ام مخالفم.
تو هم مثل اون میخوای بگی خیلی خوش غیرتی؟
ربطی به غیرت میرت نداره . زن باید تو خونه باشه و آفتاب و مهتاب ندیده.
مسخره بازی در نیار.
به خدا راست می گم. تو خیلی بزرگش کردی. گفت باشگاه هم نری؟
نه خیر. با اون موافقه.آفرین و مرحبا. عجب انسان شریفیه.
می شه این قدر حرصم ندی.
چرا حرص می خوری . کمی منطقی باش. کسی که وضع مالی خوبی داره چه احتیاجی داره زنش کار کنه.
تو از کجا می دونی وضع مالیش خوبه؟
از کارش . از ماشینی که تو حیاط پارکه. از خونه و زندگیشون. معلومه پدرش حسابی ریخته و رفته. لگد به بخت خودت
نزن. از من گفتن.
ممنون . خیلی احتیاج به این نصیحت آخری داشتم.
قابلی نداشت. بازم خواستی می تونم نصیحتت کنم. شب به خیر.
بلند شدم و پشت سر بهنام در رو محکم بستم و قفل کردم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#17
Posted: 27 Oct 2013 10:26
فصل ششم
به کتی تلفن کردم. قرار شد به استخر بروم تا به این بهانه با او حرف بزنم. احتیاج مبرمی داشتم با کسی صحبت
کنم. مادر حال و حوصله استخر نداشت و تنهایی رفتم. تمام گفت و گو هایی که با پویا داشتم را تعریف کردم.
کتی هم مثل مادر معتقد بود پویا حرف بدی نزده و من بیخودی حساس شدم و اگر مرد صادقی نبود میگذاشت
وقتی خرش از پل گذشت این موضوع رو مطرح میکرد. دست کم تکلیفش رو با من روشن کرده. یا کار یا زندگی
مشترک. دلم میخواست حرفهای کتی رو قبول کنم. اما لجاجت سراغم آمده بود که کلام هیچ کس اثری در من
نداشت کتی گفت اگه بعد از مدتی نظرم تغییر کنه بدتر می شه. تصمیم درست رو الان بگیرم که فردا دیره.
گفتم : هر چقدر هم بد باشه نمی گذارم به خواسته اش برسه.
در عوض اونقدر حرص میخوری که بیماری روحی می گیری و خودت رو از بین میبری.
خدا رو شکر که عاشق نیستم وگرنه دق میکردم.
تو عاشق نیستی؟ داری می میری اول قبول کن که دوستش داری بعد فداکاری کن. تو که عقده کار کردن نداری
فقط داری لجبازی می کنی.
اون خیلی خود خواهه. با غرور حرف میزنه.
پس من چی ... غرور و شخصیت من چی میشه؟
حالا که مرد مغروری گیرت افتاده بهانه میگیری. پارسایی شل و وله. آب دهنش با دیدن دخترا و زنها راه می افته.
تحمل این جور مردا رو ندارم. کیارش موهش بلنده. از پسرای هیپی خوشم نمی آد. برادر فلاحی بازاری مسلکه. از شکلش راضی نیستم. دختر خوب این آدم عکس تمام اینهاست . چرا باورش نمی کنی.
به من میگه مثل یه گربه ملوس پشت میز می شینی. می خواد احساسش رو بیان کنه اما با خودخواهی.
کتی خندید و گفت : چه تشبیه جالبی . چون به نظرم همین طوره که می گه. با اون چشمای سبز و نگاه مرموزت. خوش به حالت که پویا زیبایی تو رو کشف کرده و فقط برای خودش میخوادو بس.
این حرفها رو بریز دور . تمام مردها بعد از مدتی از زیبایی زنهاشون خسته می شن و مسئله ای برای کشف
کردن نمی بینن.
تو امروز از دنده چپ بلند شدی و ساز مخالف می زنی. پاشو تا اون خانمه تو آب خفه نشده به دادش برسیم.
با این حرف لب استخر رفت تا به آن خانم تذکر دهد. آن طرف طناب شنا کند.
بعد از ساعتی به خونه برگشتم. مادر پیغام گذاشته بود که با پدر به دیدن یکی از دوستان می روند. سر م را به
گوش دادن موسیقی گرم کردم که باعث شد بیشتر به پویا فکر کنم. ضبط را خاموش کردم و کتابی برداشتم
تا با مطالعه آن کمی از اطرافم فاصله بگیرم.
صبح شنبه به عمد سر وقت بیرون رفتم. اتومبیل همشگی در انتظار پویا بود . با قدمهای آهسته تا سر کوچه
رفتم. چند تاکسی رد شدند سوار نشدم. آن قدر معطل کردم تا اتومبیل مورد نظر از کوچه بیرون آمد.برای نشان
دادن بی تفاوتی ام به ساعتم نگاه کردم تا از کنارم بگذرند. در لحظه آخر نگاهی انداختم و پویا را در حالی دیدم
که به سمت راننده چرخیده بود تا من را نبیند.
آن روز آقای پارسایی به آژانس آمد . یاد پویا افتادم. او احوالپرسی مفصلی کرد و در حالی که به چشمانم زل زده
بود شیرین زبانی می کرد. کاش میشد مانیتور روز میز رو بردارم و به سرش بزنم. با مشغله فکری که داشتم
دیدن پارسایی در تحملم نمی گنجید. یک بار زمان آمدن عرض ادب کرد و یک بار وقت رفتن. در این مورد به
پویا حق می دادم. اما همه آدمها مثل هم نبودند.
ساعتی بعد مردی جا افتاده با کت و شلوار و کراوات و بسیار متشخص و مودب آمد و رو به رویم نشست و گفت: شما
تور برای دبی دارید؟
بوی ادوکلنش به قدری تند بود که مشامم را می آزرد. گفتم: نه خیر . اینجا قسمت تورهای داخلیه. شما به خانم
صادقی مراجعه کنید. و به میز شهره اشاره کردم.
مرد که به راستی می تونست جای پدر بزرگم باشه گفت: الان می رم خدمت ایشون . البته بنده ماهی چند بار
به دبی سفر می کنم. بدم نمی آد همراهی مثل شما داشته باشم.
با حیرت گفتم.بله؟
با همان خونسردی و اطمینان گفت : یک هم سفر خوب با تقبل نمام هزینه ها.
شرم آور بود . با عصبانیت از جایم خیز برداشتم تا بیرونش کنم که با نگاه همکارانم به خصوص آقایان رو به رو شدم
به آرامی نشستم و گفتم: آقای محترم اشتباه اومدید. اینجا آژانس هواپیماییه نه موسسه هم سفر یابی.
بفرمایید بیرون و وقت من رو نگیرید. وگرنه مدیر آژانس رو خبر می کنم.
مرد دست به کراواتش برد و آن را صاف کرد و گفت: دختر خانم زیبایی چوی شما نباید این قدر خشن رفتار کنه.
منم از شما شکایت می کنم.
در چه مورد؟
در مورد اینکه شما رفتار درستی با ارباب رجوع ندارید.
بی اعتنا به تهدید احمقانه اش سرم را به کارم گرم کردم. او با همان خونسردی که آمده بود از در بیرون رفت.
پریسا گفت: چی شد؟ یارو چی می گفت؟
هیچی . یه مرد عوضی که مرخصش کردم.
در حالی که تقویم روی میز رو ورق می زدم به فکر فرو رفتم. پویا حق داره... نه نداره... نکنه خودش این توطئه
رو راه انداخته تا به من ثابت کنه فکرش تا چه حد درسته.نه نمی تونه اون قدر بی کار باشه. در ضمن این
اولین بارنبود که چنین موردی پیش می آمد. بارها برای همکارانم مشابه این اتفاق رخ داده بود. پارسایی چطور؟
او را هم پویا فرستاده بود؟ ماجراهای آن روز به ضرر من و به نفع پویا تمام شده بود.
شب با صدای گفت و گو ناخودآگاه به سمت پنجره کشیده شدم. اتاق تاریک بود و امکان دیده شدنم صفر بود.
خانم معین و پویا همراه دختری در حیاط ایستاده بودند. به عمد بلند حرف میزد تا شاید چند خانه آنطرف تر صدای او
را بشنوند.
فرناز جون . شب می موندی.
صدای دختر آرام تر از خانم معین به گوش رسید. نه خاله . مامان تنهاست باید برم.
پس بذار پویا برسونت... راضی به زحمت نیستم. آقا پویا خسته است.
پویا خسته ای؟صدای پویا به قدری پایین بود که متوجه جوابش نشدم.
اما چند لحظه بعد با باز شدن درپارکینگ و خروج اتومبیل مطمئن شدم خانم معین به آرزویش رسید
و موفق شد آن دو را با هم راهی کنددر تاریکی چهره پویا مشخص نبود. بعد از سوار شدن فرناز، پویا پیاده شد و کنار مادرش رفت.از اوضاع موجود متوجه دلخوری پویا شدم. چون خانم معین با قربان صدقه رفتن پسرش راراضی کرد تا بی حرف فرناز جون را برساند.
اگر جواب من به پویا منفی بود وضع موجود غیر قابل تحمل بود. هر روز و هر ساعت پیش چشم هم بودیم و هر دو به راحتی می توانستیم رفت و آمد یکدیگر را زیر نظر داشته باشیم.
به رختخواب رفتم . فکر می کنم از حسادت به گریه افتادم. از دست پویا که باعث برهم خوردن توازن زندگیم شده بود.
از خانواده ام دور شده بودم و خوشیهای کوچکی که با کتی و دوستانم داشتم را به فراموشی سپرده بودم.
مدتها می شد خرید نمی رفتم. شیشه های عطرم خالی بود و به لوازم آرایش و شخصی ام اهمیتی نمی دادم.
در طول هفته هیچ برنامه ریزی خاصی نداشتم و مهمانی و تفریح جایی در زندگیم نداشت. چه بر سرم آمده بود؟
پویا با من چه کرده بود که تا آن ساعت متوجه نشده بودم. انگار کسی با پتک بر سرم کوبید تا بفهمم کم کم دارم
بیتا ارجمند را فراموش می کنم و به آدمی بی محتوا و از یاد رفته مبدل می شوم.
زمانی که عشق به سراغت می آید در را آهسته باز کن تا بدانی به چه کسی خوش آمد می گویی. با ورود آن
در را آهسته و محکم ببند و تا ابد در قلبت محفوظ بدار تا سرگردان و نفرین شده باقی نمانی. جمله های استار
کتی بود که در گوشم طنین انداز شد. اگر به پویا نمی رسیدم به طور حتم نفرین شده بر جا می ماندم.
با گریه قسم خوردم از فردا به خودم بیایم و درست زندگی کنم. مثل همیشه مثل تمام سالهایی که پشت سر گذاشتم.
حتی اگر بیتا ارجمندی که تاکنون بودم چندان مثبت و جالب نبود اما در عوض خودم بودم بی هیچ دغدغه ای.
زمین زیر پایم و آسمان بالای سرم قرار داشت . حالا من سرگردان در زمین و آسمان در برزخ عشق گرفتار بودم.
صبح با گشودن چشمانم به یاد قسم شب گذشته افتادم و از رختخواب بیرون پریدم. حمام رفتم و در آینه به خودم
لبخند زدم و صبح به خیر گفتم. لباسهایم را با دقت تر از همیشه پوشیدم . کیف و کفشی که چند ماه پیش خریده بودمرا بیرون آوردم و از عطر مورد علاقه ام به خودم زدم و با روحیه ای در چندان پا به کوچه گذاشتم. حالا و از این ساعت برایم فرقی نخواهد داشت که پویا را ببینم و یا آقای بهرامی، پیرمرد عصا به دست و سمعک به گوش که هر روز صبح برای خرید نان از خانه بیرون میرفت.
ملاقات هر دو به یک اندازه روی من تأثیر خواهد گذاشت. اما خوب قسمت بود تا باز پویا رو ببینم. خیلی عادی و با نهایت خوشرویی در دادن سلام پیش قدم شدم و حیرت که در نگاه پویا موج میزد را تماشا کردم.
سر کوچه خانم صدیقی را دیدم. گفت: هر روز صبح که شما رو می بینم روحیه می گیرم. ماشاءالله از زیبایی و متانت
مثل خورشید می درخشی.
چه حرفهای دلپذیری. دلم می خواست صورت چروکیده اش رو ببوسم. همیشه نگاه آدمهاست که زندگی رو میسازه.
من نگاهم رو عوض کردم و دنیا هم میخواد به رویم بخنده. در طول احوالپرسی با همسایه پویا از کنارمان گذشت و
از خنده من که از توصیف خانم صدیقی شکفته شده بود باز با حیرت نگاهم کرد.
پریسا با دیدن من گفت : چه خوشگل شدی . خبریه؟
شهره گفت: چه عطری زدی.تازه خریدی؟
عمو جان صورتش را جلو آورد تا بوسش کنم. مشتریان آژانس هم همگی آدم حسابی بودند و مودب.
به مادر تلفن کردم و گفتم به خرید می روم و دیر بر می گردم. با کتی و فرزانه قرار گذاشتم. بعد از ظهر به چند مرکز
خرید سر زدیم. تمام حقوقم را خرج کردم و با ته مانده پولم ساندویچ خوردیم. غروب با کیفی خالی تر از خالی برگشتم.
اگر مادر می فهمید تمام حقوقم را خرج کردم عصبانی می شد. باید پدر رو تنها می دیدم و پول می گرفتم.
در واقع ارزش داشت به جای دکتر روان شناس با یک خرید روحیه بگیرم.
نزدیک ده شب به خونه رسیدم. از صندوق عقب اتومبیل خریدهایم را در آوردم .کتی و فررانه رو بوسیدم و قرار شد
جمعه به کوه برویم.
کتی در حال خداحافظی گفت: برنگرد.پویا داره از تراس مارو نگاه می کنه.
اهمیتی نداره. شب خوش.
پدر و مادر با دیدن کیسه های خرید با هم گفتند: چه خبره . باز این همه خرید کردی؟
تمام لباسها رو بیرون ریختم. برای مادر روسری مارک دار و برای پدر پیپ خریده بودم.در حالی که آوازی زیر لب
زمزمه می کردم به اتاقم رفتم و لباسهایم رادر کمد آویزان کردم. عطر و لوازم آرایشم را روی میز چیدم و چند شیشه
خالی رو بیرون انداختم. چند بار تصمیم گرفتم کنار پنجره بروم تا شاید پویا را ببینم اما منصرف شدم و به خودم
بد و بیراه گفتم که بی شعورم و اراده ندارم که بعد از بیست و چهار ساعت می خوام زیر قولم بزنم. همه چی رو
فراموش کردم. پنجره باید بسته می ماند.
پیش از خواب از پدر پول گرفتم. به شوخی گفت : می دونم تا ده برابر پول پیپ رو از من نگیری ول کنم نیستی.
با اعتراض گفتم: پدر فقط ازتون قرض می گیرم. سر برج پس می دم.
چرا دلخور می شی. می دونم که پس می دی. بزن به حساب قبلیها که قرار بود ماههای پیش بدی.
بوسش کردم و گفتم: پدر شما خیلی ماهید. فقط به مامان حرفی نزنین .
چشم خاطرم می مونه.
شب به خیر گفتم و برای خوابی راحت به رختخواب رفتم. بعد از کارو خرید خیلی زود خواب به چشمانم راه پیدا کرد.
صبح موقع خروج از منزل کوچه در آرامش صبحگاهی به سر می برد. سر کوچه اتومبیلی آشنا جلو پایم توقف کرد.
حسام بود . شیشه را پایین داد و گفت : خانم در بستی می رم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#18
Posted: 27 Oct 2013 10:33
در رو باز کردم و طبق عادتمان صورت یکدیگر را بوسیدیم.
چطور از این طرفها. سحر خیز شدی؟
وقتی پای پول در میون باشه سحر خیزم میشی. کار بانکی داشتم. اول پدر رو رسوندم .بعد تصمیم گرفتم قبل
از رفتن به بانک تو رو هم ببینم و برسونم.
به موقع بود . با این هوای سرد اتومبیلی گرم بزرگ ترین نعمته. چه خبر؟
کم پیدا شدی؟
هستیم در خدمت.
جمعه می آی با بچه ها بریم کوه؟
کدوم بچه ها؟
من و تو و بهنام تنبله و کتی و فرزانه.
کتی و فرزانه رو می شناسم؟
فرزانه رو که دیدی. از کتی هم که این همه حرف زدیم. بازم می پرسی کتی کیه!
آهان یادم اومد... همون دوست ماورای بنفشت.
ماورای بنفش چیه. فقط دوست دارم یک ساعت با اون حرف بزنی اون وقت می فهمی با کی طرفی.
حالا من نخوام با کسی طرف بشم کی رو باید ببینم؟
باید بیای . بدون تو خوش نمی گذره.
حسام جلوی آژانس توقف کرد و گفت : ساعت چند راه می افتید؟
هفت صبح . صبحانه بالای کوه.
باشه . تا جمعه خداحافظ.
پیاده شدم و دستی برایش تکان دادم. اما دستم در هوا ماند. اتومبیل پویا بعد از حسام از کنارم چون برق و باد گذشت.
پویا... اینجا... لابد در تعقیب من بوده... حسام و پویا هیچ ربطی به هم نداشتند. اما... یه جورایی هم بی ربط نبود.
تا بعد از ظهر دچار دلشوره بودم. در حالی که هیچ رابطه ای با پویا نداشتم تا نگران جواب پس دادن باشم. اما باز
می ترسیدم. از پویا و نگاه خشمناکش و سوءتفاهمی که ممکن بود در فکر او به وجود آمده باشد. چرا باز افکارم
به هم ریخت! هر کاری کردم نتوانستم نظم و آرامش را به مغزم برگردانم. با افکاری در هم پا به خیابان گذاشتم.
باید به باشگاه میرفتم. ولی حال و حوصله نداشتم. با خودم فکر کردم برای یک مدت کار مربیگری را کنار بگذارم و استراحت کنم. صدای بوق ناهنجار اتومبیلی مرا به خود آورد. بی هیچ پیش زمینه ای برگشتم و نگاه کردم. پویا بود!
با نفس حبس شده در سینه به همان حال باقی ماندم. پیاده شد . این بار رنگم پرید. با هر قدمی که به سوی من برمی داشت ترس از برخورد با او و واماندن در جواب تنم را می لرزاند.
وقبی کنارم رسید سست شدم و بیحال و رمق نگاهش کردم.
حدسم درست بود . چون پویا با صدایی رو رگه و انباشته از خشم و غضب گفت: سوار شو کارت دارم.
پویا متانتش را کنار گذاشته بود و طوری حرف میزد که احساس کردم دختری سر راه مانده و بیکس و کار هستم. سرم را بالا گرفتم و با خونسردی گفتم: بهتر بود از قبل اطلاع می دادید تا از پدر و مادرم اجازه می گرفتم.
با نگاهی مملو از تمسخر گفت: ببخشید ، نمی دونستم جنابعالی برای ملاقات بیرون از منزل اجازه هم می گیرید.
اگه چند دقیقه وقت گرامیتون رو به من بدید خواهید فهمید.
پویا بیش از حد ناراحت بود و کلنجار رفتن با او بیهوده. گفتم : متأسفم ، من با شما هیچ جا نمی آم. از سر راهم برید کنار.
و از کنارش گذشتم و به حالت دو خلاف مسیر راه افتادم.
با دیدن کوچه بن بست و باریکی داخل آن پیچیدم . روی پله خانه ای نشستم تا نفسی تازه کنم. قلبم کم مانده بود از دهانم بیرون بزند. نمی دانم از ترس می لرزیدم یا از هیجان. از اینکه موفق شده بودم از دست پویا فرار کنم احساس رضایت داشتم.
نباید اجازه می دادم هر طور می خواهد با من رفتار کند.
بعد از یک ربع بلند شدم و از کوچه خارج شدم . از باجه تلفن با مدیر باشگاه تماس گرفتم و کسالتم را بهانه کردم و ترفتم. سر چهار راه تاکسی گرفتم و خود را به خانه رساندم. کلید انداختم و آهسته در را باز کردم.
مادر در آشپز خانه بود و متوجه ورود من نشد. پاورچین خودم را به اتاقم رساندم و با لباس روی تخت دراز کشیدم.
سکوت و سایه روشن اتاق اعصاب به هم ریخته ام را به آرامش فرا خواند. باز با یاد آوری چهره سراسر خشم پویا کلافه شدم و در اتاق بنای راه رفتن گذاشتم. آن قدر دور اتاق چرخیدم که سرم گیج رفت و روی صندلی ولو شدم.
صدای زنگ تلفن آزار دهنده بود . نمی دانم چرا مادر جواب نمی داد. چند بار قطع شد و دوباره به صدا در آمد. در را باز کردم و فریاد زدم: مامان تلفن رو جواب بدید. اما جوابی نشنیدم.
به اتاق برگشتم و گوشی را برداشتم. صدایم از حرص و جوشی که خورده بودم گرفته بود. گفتم: بفرمایید.
بیتا قطع نکن... منم پویا.
گوشی تلفن در دستم چون وزنه ای سنگین شد.
یه چیزی بگو. حرفی بزن... می دونم از دستم دلخوری. اما هر طور شده باید ببینمت.
گوشی را روی دستگاه کوبیدم.
صدای باز شدن در به گوشم خورد. از لای در مادر را دیدم که با کیسه های خرید وارد خانه شد و صدا زد: بیتا اومدی؟
از اتاق خارج شدم و گفتم: سلام مامان ، کجا بودید؟
رفتم **** سر کوچه.
الان میام کمکتون.
به سرعت لباسم را عوض کردم و پایین رفتم. مادر در حال جا به جا کردن بود.
گفتم: پدر کجاست؟
رفته خونه عمه خانم سر بزنه.
با قطع شدن صدای زنگ تلفن متوجه شدم پویا خانه بوده و از پنجره اتاقش دیده که مادر از خانه خارج شده، چون تا آخر شب دیگه خبری از تلفنهایش نشد.
صبح تلفنهای آژانس را شهره جواب می داد و یک خط در میان مزاحمی بود که قطع می کرد. شهره از این همه مزاحم تلفنی کلافه شد و غر غر کرد.
عاقبت مزاحم تلفنی به حرف آمد و سراغ مرا گرفت. به شهره سپرده بودم به هیچ تلفنی جواب نمی دهم. ولی شهره در یک آن گفت: بله .تشریف دارن... گوشی.
اشاره به من کرد تا آن را جواب بدهم. آهسته گفتم: کیه؟
نمی دونم . فکر می کنم همون آقای خوش قیافه باشه.
مگه نگفتم بگو نیستم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#19
Posted: 27 Oct 2013 10:37
روم نشد. خیلی مودب صحبت کرد. ترسیدم دروغ بگم متوجه بشه.
با دلخوری گوشی را برداشتم و گفتم: بفرمایید.
سلام.
سلم . امرتون؟
بدون مقدمه گفت: کی می تونم ببینمت.
هیچ وقت.
دست پیش می گیری که پس نیفتی.
بابت چه موضوعی؟
خودت بهتر می دونی .بر فرض که این طور باشه.به خودم مربوطه.
تا چند روز پیش به خودت مربوط بود. اما از زمانی که پا تو خونه شما گذاشتم یه چیزهایی هم به من مربوط می شه.
ببینید آقای محترم. من به شما جواب مساعد و یا هیچ قولی ندادم که کارهام ربطی به شما پیدا کنه.
ندادی. اما حق نداشتی دروغ بگی و یه سری حقایق رو پنهان کنی.
اگه بفهمید چی براتون عوض می شه؟
عوض نمی شه. ثابت می شه.
گوشی را محکم روی دستگاه کوبیدم و سرم را میان دستانم پنهان کردم. شهره دست روی شانه ام گذاشت و گفت:معذرت می خوام . کاش می گفتم نیستی.
در همان حال گفتم: اشکالی نداره. تقصیر تو نیست.
پویا کلافه فهمیدن جریان حسام بود و من هم نمی خواستم اجازه دهم سر از کارهای خصوصی ام در بیاورد.
همه بهتر که حسام را دوست صمیمی من بداند و با این فکر بمیرد.
در واقع می دانستم دارم خود خواهانه قضاوت می کنم و پویا را رنج می دهم و بیشتر از اون خودم را عذاب میدادم تا غرورم لگد مال نشود. به خودم اطمینان داشتم و می دانستم کار خلافی نکرده ام که بخواهم حساب پس بدهم.
ساعتی بعد کتی تماس گرفت . خوشحال از شنیدن صدایش حالش را جویا شدم.
گفت: بعد از ظهر بیا کافی شاپ همیشگی.
امروز بی کارم و دلم برای پاتوق قدیمی تنگ شده. تنها می آی؟
تنهای تنها هستم.
قرارمان را برای ساعت شش گذاشتیم . با مادر تماس گرفتم و دیر رفتنم را اطلاع دادم. از اینکه با کتی قرار داشتم احساس خوبی داشتم. چون با رفتن به خانه باز افکار مزاحم و سمج به سمتم هجوم می آورد و آزارم میداد.
ساعت شش به محل مورد نظر رسیدم . کتی گوشه ای دنج تر از بقیه جا ها را انتخاب کرده و در انتظار من بود.
تو همیشه کارات به جاست.
چطور مگه؟
امروز دلم نمی خوست خونه برم. دلم برای فضای اینجا تنگ شده بود.
کتی به من خیره شد و گفت: چرا پکری؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : هیچی . با نگاه خیره و پرسشگر کتی گفتم: هیچی که نه. اتفاقاتی افتاده که نمی دونم چرا این طور شد و به اینجا رسید.
در مورد پویا؟
آره. در حال حاضر که مزاحم روح و روانم پویا شده.
مزاحم یا عاشق.
عاشق سمج و متعصب.
به نظرت حق داره؟
یک کم آره یه کم نه. چون پیشداوری می کنه.
چرا توضیح ندادی تا حقیقت رو بدونه؟
چون دلم نمی خواست.
چون مرض داری و خبر نداری.
سکوت کردم . کمی بعد گفتم: تو مگه از چیزی خبر داری؟
نه . اما کم و بیش فهمیدم چی شده.
دروغ می گی؟
برای چی دروغ بگم . من فقط می دونم تو کاری کردی و بی گناهی . اما نمی خوای به پویا توضیح بدی.
چه جالب! بازم از حسهایت کمک گرفتی؟
کتی از جایش بلند شد و به شخصی سلام کرد. برگشتم تا ببینم چه کسی سر میز ما آمده. بالای سرم پویا را مشاهده کردم.
لبخند روی لبانم ماسید. رویم را برگرداندم . کتی خم شد و گفت: من می رم.
بهتره خودت با پویا حرف بزنی... در آرامش.
آهسته گفتم : تو حق نداشتی.
بعد با هم حرف می زنیم.
کتی کیفش را برداشت و رفت. پویا مقابلم جای کتی نشست. سرم پایین بود . واز اتفاق پیش آمده ناراحت.
نمی خوای حرفی بزنی؟
سرم رابلند کردم و نگاهش کردم. حق نداشتی کتی رو واسطه قرار بدی.
پیشنهاد کتی بود. من فقط ازش کمک خواستم.
کمک خواستی؟ بابت چی؟
بابت پرسشهایی که تو ذهنم بود و تو نخواستی جوابمو بدی.
جوابتو گرفتی؟
نه .
چرا؟
اخلاق کتی رو خودت بهتر می دونی... مطمئن بودم حرفی به من نخواهد زد. اما گفت می تونه ترتیب ملاقات حضوری ما رو بده.
عالیه. همین مونده بود که با کتی دست به یکی کنی.
چاره ای نداشتم. تو زیادی لجبازی.
و تو بیش از حد سمج.
به من نگاه کن و بگو که به من می آد بخوام دنبال این کارها راه بیفتم و سرگردون بشم... اما تو من رو وادار کردی.
خیلی ناراحتی؟
دستی به صورتش کشید و با افسوس گفت: آره . ناراحتم. باعثش هم تویی. تا وقتی هم که حرف نزنی آروم نمی گیرم.
بلند شدم و گفتم: من حرفی برای گفتن ندارم. هم تو اشتباه کردی . هم کتی.
پویا با خشم گفت: بشین . هنوز حرفام تموم نشده. اگه تو حرفی برای گفتن نداری من دارم.
دستور نده.
با تمسخر گفت: خواهش می کنم بنشینید.
پیشخدمت آمد و گفت : چی میل دارید؟
گفتم: هیچی .
پویا گفت : قهوه و کیک.
روی صندلی نشستم و گفتم: هر حرفی می خواهی بزن. اما چیزی ازمن نپرس. چون جوابتو نمی دم.
چون جوابی نداری که بدی.
می دونی آقای معین. من از آدمهای متلک گو بیزارم.
منم از آدمهای دورو بیزارم.
پیشخدمت نزدیک شد و قهوه و کیک را روی میز گذاشت. با دور شدن او گفتم: دون آدم دو رویی که می گید ممکنه به منم معرفی کنید؟
آروم گفت: اون پسره کی بود؟
تمام ذهنت پر شده از این سوال؟
آره . پس تو می دونی چقدر عذاب می کشم و به عمد کاری می کنی تا بیشتر داغون بشم.
وقتی می بینم قضاوت نادرست می کنی دوست دارم رنجت بدم.
لبخند تلخی زد و گفت: من چقدر بدبختم! دلبسته کسی شدم که دوست داره رنجم بده. تو خیلی سنگدلی.
در رابطه با تو سنگدلم. چون خودم رو بی گناه می دونم.
چند روزه می بینم آدم دیگه ای شدی . بعد سوار یه ماشین غریبه می شی.اونم با... بهتره بقیه اش رو نگم...
جواب سوالاتم فقط یک کلمه است. چه اتفاقی افتاده؟
هیچ اتفاقی نیفتاده . فقط تصمیم گرفتم خودم باشم و تو رو فراموش کنم.
برای فراموش کردن من سوار اون ماشین شدی؟
چرا من رو تعقیب کردی؟
نمی خواستم تعقیب کنم. خوب می دونی من چه ساعتی بیرون می ام.ناخواسته این اتفاق افتاد.
اون پسر حسام بود.
لحظه ای فکر کرد و گفت: با اون دوست بودی؟
خیلی وقت پیش . اون روز هم تصادفی دیدمش.
چرا به من نگفتی؟
راجع به آشنایی ام با حسام؟
به صندلی تکیه داد و گفت: چرا فکر کردم تو با بقیه فرق داری؟
شانه هایم را بی تفاوت بالا انداختم و گفتم: نمی دونم !این تصور خودت بوده.
پویا با عصبانیت بلند شد و گفت: دیگه حرفی نمونده. خدا نگه دار.
بلندتر از حد معمول گفتم: بشین . هنوز حرفم تموم نشده.
خیلی مایلی راجع به گذشته ات حرف بزنی.
خوب آره. تو باید همه چی رو بدونی. بعد بری. این حق توست.
اشتباه کردم. دست از سرم بردار.
امکان نداره . باید به حرفام گوش کنی.
من علاقه ای به گذشته تو تجدید خاطراتت ندارم. بهتره یه احمق دیگه پیدا کنی . و مقداری پول روی میز گذاشت و بیرون رفت.
به دنبالش رفتم. کنار اتومبیل ایستادم . پویا در حال باز کردن در بود. گفتم: پس دوست داشتن و علاقه شما به همین جا ختم شد. در مورد دختر مورد علاقه ات هم گذشت معنایی نداره .
نه نداره! چون تو اگه روراست بودی همون روز خواستگاری مطرح می کردی.
درسته. حق با توست. نمی دونستم باید بگم حسام پسر عموی خوب من که از بچگی با هم بزرگ شدیم و اون قدر صمیمی هستیم که مثل خواهر و برادر همدیگر رو می بوسیم . نمی خواهیم بزرگ بشیم و یا با کلمه نامحرم احساس ناخوشایندی غیر از اینکه هستیم پیدا کنیم. حتی گوشزد بزرگ تر ها هم باعث نشد تا ما صمیمیتمون رو کنار بذاریم.
اما در مورد شما آقای پویا معین. دیگه حق نداری از من به هیچ عنوان و بهانه ای بازجویی کنید.
پویا با خشم گفت: من بازجو نیستم . اما تو با حرفات من رو دست انداختی تا تصور دیگه ای از تو داشته باشم.
می خواستم ادبت کنم تا عشق و عاشقی از یادت بره.
در نیمه باز را محکم به هم زد و گفت: اگه فکر می کنی با این کارها دست از سرت برمی دارم اشتباه کردی.
تا چند دقیقه پیش که موفق شدم قانعت کنم.
تو فکر می کنی من با حرفای تو خام شدم... مطئن باش تا شب به نتیجه دیگه ای می رسیدم.
تو میخواهی بگی تافته جدا بافته ای . در حالی که این طور نیست.در نهایت تو یک مرد ایرانی هستی با تعصب و بی گذشت.
و تو یک دختر ایرانی لجباز و یکدنده که خیلی راحت مردی مثل من رو روی انگشتش می رقصونه
دست کم تحمل شکست رو داشته باش.
تحمل شکست رو ندارم و تا آخرش هستم.
بی خداحافظی از پویا دور شدم. فاصله به اندازه کیلومترها و نزدیک به اندازه یک نفس. نفسی کوتاه برای زنده ماندن و لمس عشق تا دم مرگ...
موقع شام تنها زمانی بود که خانواده دور هم جمع بودیم و هر کس صحبت و یا مشکلی داشت آن را مطرح میکرد.
رو به پدرم گفتم: پدر امکانش هست خونه رو عوض کنیم؟
امکان همه چیز هست. اما تا به حال به این مسئله جدی فکر نکردیم.
یعنی موردی پیش نیومده که بخواهیم خونه به این خوبی رو بفروشیم.
بهنام گفت: حق با پدره.مگه این خونه چه عیبی داره که عوضش کنیم؟
گفتم: چه اشکالی داره بعد از سالها از اینجا بریم یا... اینجا رو اجاره بدیم و خودمون جای دیگه ای رو رهن کنیم.
پدر گفت : اگه همگی موافق باشید من حرفی ندارم.
بهنام گفت: همگی نه. اگه بیتا بخواد شما حرفی ندارید.
گفتم: بازم که حسودی کردی. اون هم این قدر علنی .
مادر گفت: حرف بیتا در حد پیشنهاده و نظر همه در این مورد شرطه.
بهنام گفت: مامان شما موافقید؟
سوال سختی کردی . راستش هم آره و هم نه.
پدر گفت: دست کم تا عید امسال همگی راجع به این مسئله فکر می کنیم و اگر خدا بخواد تصمیم جدی میگیریم.
بهنام با لجاجت گفت: نظر من عوض نمی شه. این خونه بهترین خونه است. و با لبخند به من نگاه کرد.
وقت آن بود تا دهن کجی به بهنام بکنم تا دلم خنک شود . مادر با دیدن قیافه من با خنده گفت: شما کی میخواین بزرگ بشین؟
بهنام گفت: آدم خل و چل که بزرگ نمی شه. چون مفهوم هیچی رو نمی دونه تا غصه بخوره. بنابر این به همون شکل که هست باقی میمونه.
چه تز قشنگی بیرون دادی.چرا برای پایان نامه ات از این ایده استفاده نکردی تا انقلاب به پا کنی.
پدر گفت: بلند شید میز رو جمع کنید که مادرتون خسته است. به جای جر و بحث هم ظرفها رو بشورید تا سرتون گرم بشه.
همیشه یا مادر به بحث ما خاتمه می داد یا پدر و این بار با تنبه شستن ظرفها همراه بود.
جمعه سر وقت تعیین شده کتی و فرزانه رسیدند و به فاصله چند دقیقه حسام هم آمد. با دیدن حسام بدون هیچ تصمیم قبلی با او دست دادم و به جای روبوسی دست روی لبم گذاشتم و به گونه اش چسباندم.
حسام با خنده گفت: ببنم خبریه؟
شاید خبری باشه. از الان دارم تمرین می کنم.
فرزانه اتومبیلش را پارک کرد تا همگی با حسام برویم.
طبق برنامه حسام و کتی رو با دادن موضوعی به بحث کشاندم. ابتدا راجع به رشته تحصیلی حسام ، بعد راجع به موسیقی و بعد راجع به عرفان و شعر.
کتی محال بود زیر بار حرف کسی برود و همیشه روی حرف خودش پافشاری می کرد. حسام هم با لجاجت و برای اینکه کم نیاورد از کتی و عقایدش انتقاد می کرد.
بهنام گفت: تو چقد بحث می کنی.حیف این هوای کوهستان نیست که فک خودت رو خسته میکنی؟
حسام وبهنام از ما فاصله گرفتند. رو به کتی گفتم: حسام رو چه جوری ارزیابی کردی؟
از چه لحاظ؟
حیا ت خلوت حسام رو دیدی؟
آره پر از شیشه خرده است.
اما حسام خیلی پسر خوب و روراستیه.
من که نگفتم بده. حسام می تونه شیشه خرده ها رو جمع کنه و بریزه دور . فقط باید کمی تمرین کنه.
ساعت چهار از هم جدا شدیم. حسام ایمیل کتی رو گرفت تا بحث خودشون رو از اون طریق ادامه بدن.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#20
Posted: 27 Oct 2013 10:46
آن شب تب و لرز کردم . با وحود خوردن قرص و شربت از التهابم چیزی کم نشد . صبح مادر به عمو جان اطلاع داد نمیتوانم سر کار بروم. ظهر کاسه ای سوپ خوردم و بعد از ظهر همراه مادر به دکتر مراجعه کردم و با کیسه ای دارو به خونه برگشتم.
امکان آنکه صبح سر کار بروم نبود. عمو جان تماس گرفت و گفت: تا هر زمانی که می خواهم استراحت کنم و نگران چیزی نباشم. حسن داشتن عموی مدیر در این گونه مواقع بود.
سه روز در خانه بودم. کلاسای ورزشم را یکی از همکارانم اداره میکرد. کنار شومینه نشستم با چند کتاب نخوانده. فرصت خوبی بود استراحت کنم تا تلافی مدتی را که در هیاهو و تنش گذرانده بودم در بیاورم. بعد از ظهر مادر حمام بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و گفتم: بفر مایید.
با شنیدن صدای آن طرف گر گرفتم و گرمم شد. انگار حرارتی مستقیم بر من تابیده شد. جواب سلامش را دادم.
نگرانت شدم. چند روزه که نمی بینمت . محل کارت تماس گرفتم. نبودی. اتفاقی افتاده؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم: قرار بود شما من رو تعقیب نکنین . نکنه یادتون رفته؟
یادمه . اما قرارمون به عنوان خواستگار بود نه نگرانی همسایه برای همسایه محترمی چون شما.
ممنون که به یاد همسایه های خودتون هستید . سوالی داشتم؟
بفرمایید؟
شما تو محل قدیمتون هم جویای حال دخترای همسایه بودید و جزو سوابقون به حساب می آد؟
تو محل قدیم ما همه پسر داشتن . هیچ کس دختر نداشت. منم بنا به عادت حال همه شون رو جویا می شدم.
نگران من نباشید... سرما خوردم و در حال استراحتم.
فکر می کنم اثر گردش روز جمعه است.
منم فکر میکنم شما شبها نمی خوابید تا تمام اتفاقات رو زیر نظر داشته باشین.
درست حدس زدی.مدتی میشه که خواب از من فرار کرده. در ضمن حسام رو دیدم.
مشخص بود که رفتار من با حسام رو گوشزد میکرد. گفتم: چشمتون روشن.
می دونی بیتا. وقتی این چند روز ندیدمت مطمئن شدم دارم جوابم رو می گیرم.
قرار بود شما به عنوان همسایه جویای حالم باشید.
متأسفانه قول و قرارم یادم رفت. فکر کنم دچار فراموشی شدم. راستی دونه های برف رو دیدی؟
نه خواب بودم.
می تونی بیای دم پنجره و تماشا کنی؟
از کنار شومینه بلند شدم و پنجره را باز کردم و بنا به عادت دستم را بیرون گرفتم تا دونه های برف رو لمس کنم.
برو تو. می ترسم حالت بدتر بشه.
نگاهی یه تراس خانه انداختم و پویا را روی تراس دیدم. پنجره را بستم .
صدایش در گوشی پیچید. خیلی دلم برات تنگ شده بود. برف بهانه ای شد تا ببینمت.
شما هم برید تو . چون ممکنه شبیه آدم برفی بشی.
تا تو خوب نشی من همین جا می مونم.
من خوبم و احتیاجی نیست فداکاری کنین.
به امید دیدار.
خداحافظ.
با شنیدن صدای پویا سبک شدم و انگار نصف تبم رو بیرون ریختم. راه نفسم باز شد و علائم خوبی در وجودم پدیدار شد. شاید دلیل بدتر شدن حالم ندیدن پویا بود.
شب به اتاق بهنام رفتم. در حال مرتب کردن لباسهایش بود.
چه عجب . راه گم کردی یا اومدی منم سرما بدی و بری؟
سرما که در تو کار ساز نیست . اگه وبا هم بیاد تو آسیب ناپذیری.
اگه تویی که خوب بلدی سرما و هر چی بدبختیه دیگه رو بندازی تو جون من.
امشب می خوام مهربون باشم.
لابد کارت یه جایی گیره؟
می تونی این طور فکر کنی.
بگو . می شنوم.
راجع به پویا معین.
به به ! لابد بحث جالبی خواهد شد. بازم خبریه؟
خبر که نه. اما بی خبرم نیستم. تو راجع به اون چی می دونی؟
روی تنها مبل اتاقش که پر از لبای بود به زحمت جایی باز کرد و نشست.
گفت: راجع به پویا معین... اگه راستش رو بخوای حرف زیاده. دلیلشم روشنه. اون طور که شنیدم اسمش برای عده ای با ترس همراهه . بدترین و مشکل ترین پرونده ها زیر دستش می ره و کارشم حرف نداره. محاله از عهده کاری بر نیاد. باهوش و نترسه . دو خصلت که باید یک پلیس داشته باشه.
خیلی تند رفتی . تمام اینها در مورد پویا معین صدق میکنه؟
خوشبختانه و یا بدبختانه بله.
چرا متأسفانه؟
از نظر ازدواج و زندگی با همچین آدمی باید خیلی شجاع باشی تا بتونی با اون کنار بیای. صداقت و درستی تو کارت باشه و گرنه دستت رو می شه و مهم تر از همه عاشق باشی تا بتونی تحملش کنی.
حساب پویا از مردهای دیگه جداست. چون اگه صادق نباشی می فهمه. دروغ بگی و عاشقش نباشی زجر میکشی و اونم عذاب میدی و زندگی برای هر دو سخت می شه.
با خودم فکر کردم لابد پویا دستگاه دروغ سنج داره و من هیچ وقت نمی تونم مثل زنهای دوروبرم که گاهی به همسرانشان دروغهای کوچکی میگن باشم.
مثلا به جای خرید با دوستم برم قهوه بخورم و یا به جای رفتن به خونه مادر به فروشگاه و یا فال قهوه بروم.در حالی که اغلب زنها احتیاجی به این دروغها ندارن. ولی نوعی هیجان کاذب برای گفتن دروغ به همسرانشان دارند.
مثلا فرزانه د ر مورد مادرش می گوید که علاقه و عادت غریبی برای گرفتن فال داره و پدرش چندان موافق این موضوع نیست . اما مخالف هم نیست. به همین دلیل مادر فرزانه مخفیانه می رود ومی گوید چرا به پدرت بگم که نق بزند و بگوید پولهای من رو تو جوی می ریزی.
صدای بهنام مرا از افکارم بیرون آورد . به چی فکر می کنی؟
به همه چی.
تو الان فقط به آینده و زندگی با پویا فکر کنی. خیلی از مردها تحصیل کرده و اتو کشیده هستن . خیلیها هم مثل من صبح مرتب می رن شرکت شب هم با لباسهای عجیب و غریب می رن تفریح. بعضیها هم مثل جناب معین هم خوش قیافه هستن و خوش لباس و هم با ابهت. اما هیچ کدوم اینها به درد تو نمی خوره. در حال حاضر تو فقط باید ببینی می تونی با این جور مرد بسازی و زندگی کنی.
با مردی که هر روز با چند جنازه سر و کار داره و همیشه اسلحه داره و شایدم خیلی سنگدل باشه.شرایط غریبیه..
نمی دونم می تونم یا نه.
پس تو با کارش مشکل داری؟
آره. مشکل دارم. همیشه باید تو ترس و وحشت به سر ببرم.
او اون قدر شجاع هست که بتونه از زن و زندگیش محافظت کنه.
از خودش چی؟
اونم با خدا ، مگه افراد عادی ممکن نیست بر اثر بیماری و یا هزار حادثه دیگه جون خودشون رو از دست بدن.
این دست من و تو نیست که بخواهیم پیش بینی کنیم. در ضمن فکر نکن ماست گیر آوردی . تو تصمیم خودت رو گرفتی و فقط من رو سر کار گذاشتی.
نه به جان تو.
جون خودت . چشمات داره داد میزنه که در مغزت چی خبره.
مرسی از مشاوره ای که انجام دادی.
قابلی نداشت. به جای مرسی هم تو فرهنگستان لغت متشکرم و ممنون رو جایگزین کردنم.
با تمسخر گفتم: می دونی که فرانسه و فارسی رو قاطی می کنم و به هر دو به یک اندازه تسلط دارم.
وقتی همسر سروان معین شدی هم فارسی یادت می ره هم فرانسه. در مورد تو نباید کوتاهی کنه.
نهایت بدجنسی خودت رو با این حرف نشون دادی.
بیرون آمدم و به اتاقم رفتم. تا اندازه ای که می خواستم از بهنام حرف کشیدم. حالا نوبت پدر و مادر بود تا سر فرصت با آنها صحبت کنم.
صبح مادر با دیدن من در رختخواب گفت: بیتا مگر قرار نبود امروز بری سرکار؟
غلتی زدم و گفتم: شاید مرخصیم رو تمدید کردم.
تمدید کنی یا استعفا بدی؟
وقتی سکوت مرا دید گفت: امروز کلاس دارم. ولی زود برمی گردم تا با هم حرف بزنیم.
باشه منتظرم.
با خروج مادر از رختخواب بیرون آمدم . نگاهی به کوچه انداختم و از دیدن لایه نازک برف که روی بام خانه ها نشسته بود به هیجان آمدم . درخت نخل زیبا تر از همیشه نگاهم می کرد.
ساعتی بعد تلفن زنگ زد. حدس زدم پویا باشد. اما کتی بود و جویای حالم شد. به آشپزخانه رفتم تا غذایی تدارک ببینم و مادر را خوشحال کنم. قابلمه روی اجاق خبر از ناهاری خوشمزه با دستپخت مادر را می داد . با صدای دوباره تلفن به اتاق برگشتم. لابد فرزانه بود. نخواسته از کتی عقب بماند و می خواهد حالم را بپرسد. اما صدای آن سوی خط لبخندی بر پهنای صورتم نشاند. خدا رو شکر که تلفنهای ایران تصویری نبود و گرنه آبرویم می رفت. جواب سلامش را دادم. گفت: چرا سر کار نرفتی. نکنه حالت بدتر شده؟
عمو جان اجازه دادن تا هر وقت که می خوام از مرخصی ام استفاده کنم.
یادم باشه سر فرصت از عمو جان تشکر کنم.
شما چرا تشکر کنی؟
چون همه عالم و آدم فهمیدن که من می خوام ازدواج کنم. دست به دست هم دادن تا شرایط رو مهیا کنن.
امیدوارم با اون دختر خوشبخت به آرزوهاتون برسین. ولی نمی دونم چه ربطی به عموی بنده داره؟
چون اون دختر خوشبخت برادرزاده آقای ارجمند مدیر آژانسه.
شما بیش از حد غیر منطقی و خود خواهانه حرف می زنین و توجهی به خواسته من ندارید. اگر بدونم منظور شما من هستم الان می رم سر کار تا از خیال پردازی دست بردارید.
کسی که تهدید می کنه احتمال اینکه دست به اون عمل بزنه کمه.
کمه یا احتمالش زیاده؟
از نظر فرضیه پلیسی کمه.
بهتره شما به دنبال فرضیه های جدید باشید و اجازه بدید منم استراحت کنم.
ما می تونیم با یه پرچم سفید به جنگ خودمون پایان بدیم.
صلحی در کار نیست. به فکر ادامه جنگ باشید.
اگه تا شب هم سر به سرم بذاری گوش می کنم. چون احتیاج دارم صدات رو بشنوم. در ضمن پنجشنبه قراره خدمت برسیم.
با حیرت گفتم: با اجازه کی؟
با اجازه خودم.
سر به سرم نذار . من هیچ قولی به شما ندادم که بدون مقدمه برنامه ریزی می کنی.
خیله خوب. سر به سرت نمی گذارم. بعد از ظهر اجازه بگیر تا یک ساعتی همدیگر رو ببینم.
در حال حاضر کسی خونه نیست... گمان نمیکنم اجازه بدن.
خودم با پدرت تماس می گیرم کسب اجازه می کنم.
من تعجب می کنم. با وجود حرفهای اون روز و قولی که دادید بازم پیگیر هستید؟
حرفهای اون روزت از عصبانیت بیش از حد بود و منم قول دادم تا زمانی که خودت نخوای سراغت رو نگیرم.
می تونم بپرسم من کی به شما پیغام دادم که خودم خبر ندارم؟
با نرفتن سر کار پیغامی گویا و واضح دادی.
گفتم سر به سرم نذار . من فقط بیمارم.
بیماری روحی به خاطر ندیدن من... امروز حالت بهتر خواهد شد.
خیلی...
خیلی چی؟
خودت بهتر میدونی.
ساعت هفت می آم دنبالت. خداحافظ.
با قطع تماس. از این همه اصرار و پافشاری پویا برای رسیدن به خواسته اش به خنده افتادم. با حرف و بهانه هایم بیشتر به اشتیاقش دامن می زدم.
البته پویا هر چه گفت واقعیت داشت و به احساس من نسبت به خودش آگافه بود.. فقط میخواست من را از دنده چپی که به آن گرفتار شده بودم رها کند.
تمام وسایلی را که برای قرار بعد ازظهر لازم داشتم با دقت انتخاب کردم. آرایش ملایمی کردم تا اندازه ای که علایم بیماری را از چهره ام دور کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand