ارسالها: 24568
#21
Posted: 27 Oct 2013 10:54
ابتدا پویا به دیدن پدر آمد. ترجیح دادم پایین نروم تا راحت با او حرف بزند. بعد از نیم ساعت مادر صدایم کرد.و پایین رفتم. پویا با دیدنم با احترام از جا بلند شد. تعارف کردم تا بنشیند.
پدر گفت: بیتا جان ، می تونی با آقای معین ساعتی بیرون برید. این رو هم اضافه کنم که این آخرین ملاقات و صحبت شما با یکدیگره. بنابر این بهتره سنگهاتون رو با هم وا بکنید تا ما هم تکلیفمون رو بدونیم.
تشکر کردم. پویا دوباره اجازه خواست و از مادر هم تشکر کرد و با هم از در بیرون آمدیم. در حالی که در اتومبیل را باز میکرد گفت: هوا خیلی سرده. لباس گرم پوشیدی؟
به نظرت کافی نیست؟
نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت: به نظر کافیه. نمی خوام به جای رستوران ببرمت درمانگاه.
بعد از چند روز خانه نشینی دیدن خیابانها و آدمهایی که روی برفها ی آب شده در رفت و آمد بودنددیدنی بود.
پویا گفت: دوست داری کجا بریم؟
فرقی نمی کنه. هر جا مایلی برو.
طبیعیه که فرقی برات نداشته باشه.
چرا؟
چون با منی.
تصورات زیبایی داری.
تصور نیست. تو پیش منی و این رویا امروز به حقیقت پیوسته.
مرسی... نه ممنون از احساس بی ریای شما.
مرسی نه ممنون چی بود؟
بهنام دیشب تذکر داد تا فارسی حرف بزنم. چون ممکنه در آینده نزدیک فارسی حرف زدنم را فراموش کنم.
شوخی میکرد یا جدی می گفت؟
جدی می گفت. بهنام عقیده داره بعد از ازدواج با تو همه چی رو از یادم خواهم برد.
چرا این حرف رو زد؟
فکر می کنم میخواست با حرفاش من رو تنبیه کنه.
متأسفانه من خواهر ندارم که بدونم اگه من جای بهنام بودم چطور با او رفتار میکردم.
رابطه شما با برادرتون چطوره؟
عالیه. پدرام خیلی خونسرد و آرومه و ... مظلوم.
به کی رفته؟
به پدر خدا بیامرزم.
و شما به کی شبیه هستید؟
به هیچ کس . من به خودم رفتم.
خودتون چه جوری هستید؟
نباید آدم بدی باشم. این رو اطرافیانم می گن. به نظر تو من چطور آدمی هستم؟
به نظرم در حال حاضر فقط یک خواستگار عجول .
و تو؟
منم گرفتار خواستگاری عجول هستم که نمی دونم عاقبتش چی می شه.
بهتر بود می گفتی عاشق عجول... و آینده رو چطور پیش بینی میکنی؟
قابل پیش بینی نیست.
اما من برات پیش بینی میکنم. آینده متعلق به من و توست. با همه خوب و بدش کنار می آییم و زندگی میکنیم.
زندگی سراسر عشق و محبت ،نه سرد و یخ زده. حتی اگر به قطب جنوب هم سفر کنیم با حرارت عشقمون برفها رو آب میکنیم.
فکر میکنی می شه تا آخر عمر عاشقانه زندگی کرد؟
چرا فکر میکنی نمی شه؟
به نظرم همه عشقها در نهایت خسته کننده و یکنواخت می شن. بعد ها عشق و عاشقی نقطه دوری از زندگی مشترک قرار می گیرد .
اغلب مردها خیلی زود فراموش می کنن عاشق و بیقرار همسرانشو ن بودن. چون بهانه های زیادی برای کنار گذاشتن گذشته ها خواهند داشت.
اگه مرد اون قدر عاشق باشه و زن هم به همون اندازه و شایدم بیشتر، امکان نداره چیزی از محبتشون کم بشه.
مگر اینکه زن خودش رو درگیر زندگی کنه و همسرش رو فراموش کنه. خیلی از زنها بعد از ازدواج فقط به فکر بچه دار شدن و بزرگ کردن اون ها هستند. پختن غذای خوشمزه و کار خونه رو هنر زندگی می دونن. شاید یک گوشه زندگی این باشه و لی به طور حتم تمام زندگی نیست.
تمام زندگی چیه؟
سراسر زندگی محبت و عشق و نیاز است. من به اندازه کافی تو محل کارم پوچی و حماقت آدمها رو میبینم.
وقتی به خونه می آم برای گرمای بی ریای اون جا دلتنگم تا بتونم نفرت آدمایی رو که از صبح تا شب با اونها سروکار دارم دور بریزم.
و من وقتی سر کار نرم می تونم تو خونه باشم و به انتظار تو بمونم.
پویا پا روی ترمز زد و وسط خیابان ایستاد. با صدای بوق اتو مبیل پشت سر گفتم: ممکنه تصادف کنی.
دوباره تکرار کن؟
تو که جواب من رو میدونستی. و با التماس گفتم: ممکنه حرکت کنی گوشم درد گرفت.
پویا راه افتاد و گفت: بله قشنگی گفتی که گوش فلک رو کر کرد.
اگه جواب من نه بود چرا الان اینجا و با تو هستم؟
برای اینکه قابل پیش بینی نیستی. از ساعتی که راه افتادیم منتظر بودم باز بحث کنی و لجاجت به خرج بدی .
کار نکردن من این قدر برات مهمه؟
نفس کار مهمه و ارزش داره . واقعیت اینه که امروز با خودم گفتم اگه بازم پافشاری کنی قبول می کنم سر کار بری.
هر چند برام خیلی سنگین تموم میشه . اما تو با حرفت من رو یه جورایی شرمنده ...
به میان کلامش رفتم و گفتم : بهتره بقیه اش رو نگی . چون این خواست خودم بود. بی منت و بی حرف.
اما تو به خاطر من گذشت کردی؟
اول به خاطر خودم. بعد به خاطر تو. چون منم می خوام زندگی کنم نه جنگ.
بنابر این پنجشنبه روز خوبی برای مذاکرات دو طرفه است.
مذاکراتی که من و تو رو غریبه می کنه و سرد و دلگیر.
چاره ای نیست. اگه همه چی خوب پیش بره شاید فقط... یک ماه دیگه از هم دور باشیم.
با حیرت گفتم: یک ماه ... خیلی زوده!
یک ماه خیلی دیره . زودتر از اون یک هفته است . می تونم ترتیب کارها رو بدم.
اگه پدر و مادر بفهمند از غصه بیمار می شن.
به خاطر پدر و مادر ت یک ماه فرصت می دم. بیشتر از این امکانش نیست.
این نظر توست. گمان نکنم راضی بشن.
تو چی ؟ چقدر فرصت می خوای؟
اگه به من بود تا ابد. چون دوست ندارم وقتی به زندگی مشترک پا می گذارم تو رو غیر از این ببینم که الان هستی.
کاش می تونستم تردید هاتو ازت دور کنم . اما در حال حاضر امکانش نیست.
تردیدهای من فقط تو نیستی . بخش بزرگی از اون مال خودمه... هنوز به خودم شک دارم.
این طبیعیه. اگه غیر از این بود شک برانگیز بود. بیتا دوست داشتم تو هم بگی یک ماه زمان زیادیه که از هم دور باشیم.
نمی تونم تظاهر کنم. شرایط من با تو فرق داره.
باشه قبول. به شرطی که مانع من نشی.
می تونم سوالی بپرسم؟
بپرس.
چرا من رو پسندیدی. اونم برای ازدواج؟
نمی شه گفت چرا. آدما یکدیگر رو انتخاب می کنن. چون دلیل مشخصی نداره. یه جرقه که لحظه ای می زنه و باعث این کشش میشه . زیبایی یک زن ملاک انتخاب نیست. چون دیگه هیچ دختر زشتی نمی تونست ازدواج کنه.
در حالی که می بینی خیلی از دخترها که چهره خوبی ندارن انتخاب می شن. چون اون جرقه زده شده.
وقتی اولین بار من رو دیدی چه چیزی در من بود که جلب توجه کرد؟
وقتی بار اول دیدمت گفتم: چه دختر زیبایی همسایه ماست. فقط همین.
پس قیافه مهمه؟
مهمه. اما جرقه زده نشد.
کی زده شد؟
وقتی که داشتی بارون رو لمس می کردی مثل رعد و برق که تو آسمون زده می شه تو قلبم جرقه ای زده شد.
با خودم گفتم هم زیباست و هم با احساس .بعد رفتارت رو دیدم و گفتم چقد خانم و متینه.
پس یکی یکی پیدا کردی. همه با هم نبود.
وقتی ذهنت گرفتار می شه تمام جوانب مثبت سراغت میآد.
فکر کنم منظورت اینه که نمی دونی جوانب منفی من چیه؟
خوب هر کسی یک سری خصلتهای مثبت و منفی داره. حالا تو بگو چرا من رو پسندیدی؟
نمی دونم. انگار یک جایی دیده بودمت. یه جایی همین نزدیکیها. همیشه عاشق درخت نخل حیاط شما بودم و سالها به دیدن اون عادت داشتم. اما هیچ زمانی فکر نمی کردم یک روز صاحب اون خونه و درخت مرد آینده من باشه.
تو حاجتت رو از درخت گرفتی.
و تو باز به نفع خودت تموم کردی.
و دیگه؟
و دیگه اینکه من از تو می ترسیدم.
می ترسیدی؟
خوب آره . وقتی بهنام گفت افسر آگاهی هستی ترس تو دلم افتاد.
برای همین از پشت پنجره من رو نگاه می کردی. چون از من می ترسیدی؟ و خندید.
اگه دوست داری بازم بخندی باید بگم آره.
این هم یکی از جذابیتهای کار ماست.
که همه ازت بترسن. این خوشحالت میکنه؟
خوشحالم نمی کنه . چون عادت کردم . اما به من قدرت و اعتماد به نفس بیشتری میده.
نکنه توقع داری تو زندگی من هم ازت بترسم؟
آره . چون اینطوری به حرفام گوش میدی. و هر شب دو زانو جلو پایم می شینی و همیشه احترامم رو نگه میداری.
ببخشید ... بنده کنیز شما نیستم.
شما خانم من خواهید شد. چون همان طور که گفتم من از زن ترسو و بی عرضه بدم می آد. زن باید مبارز باشه و تو زندگی دنبال چیزهای تازه بگرده. ممکنه به ضررت تموم بشه.
در عوض می دونم با یه عروسک ازدواج نکردم و این راضیم میکنه.
پویا عقاید جالبی داشت. اما هیچ چیز با چند کلام مشخص نمی شد که از ته دل است یا از سر سیری. نمی شد آینده رو پیش بینی کرد. آینده ای که یک زن و مرد جوان در کنار هم خواهند داشت.
به قول پویا آن زمان بود که جوانب مثبت و منفی دو طرف آشکار می شد. زمانی که شاید دیگر دیر بود.
چند ساعتی که با پویا گذراندم با تمام تفریحاتی که تا آن زمان داشتم تفاوت داشت. تجربه ای تازه د رکنار مردی که چون دریا عمیق و بیکران بود.
مهمتر از همه امنیت خاطری بود که در کنار پویا حس میکردم و باعث غرورم بود. در پرتو گرم احساس پویا غذایی دلخواه خوردن و ندیدن آدمهایی که از کنارت می گذرن مثل آن بود که خیابانها و رستوران را تنها برای ما خالی از سکنه زمین باقی گذاشته بودند. تا کامل ترین شب عشاق باشد و همواره در خاطراتم زنده و زیبا خودنمایی کند.
زمان جدایی به این نتیجه رسیدیم که یک ماه زمان زیادی است و من طاقت دوری نخواهم داشت و ای کاش بر سر این مسئله بحث و اظهار نظر نمیکردم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#22
Posted: 27 Oct 2013 11:04
اگر بگم صبحم با صدای پویا آغاز میشد و ظهر و شبم باز با صدای پویا به اتمام میرسید شاید کمی خنده دار و مضحک به نظر بیاید. اما در حقیقت بعد از آن شب تمام لحظه هایمان حتی هنگام مأموریت پویا با تماسهایی که داشتیم از احوال هم جویا میشدیم.
پویا گاهی با خنده می گفت اگه بدونی کجا هستم باورت نمیشه. اما باید صدای تو رو میشنیدم تا ذهنم باز بشه و بتونم به کارم ادامه بدم.
در حالی که فقط چند روز به مراسم نامزدی ما باقی مانده بود ولی هر دو صبرو قرار نداشتیم. پدر اجازه داده بود هنگام بازگشت پویا از سر کار چند دقیقه کنار در به دیدنم بیاید و به قول مادر شب بخیر بگوید و برود و هنگام خواب از پشت پنجره با تلفن صحبتهایمان را ادامه می دادیم.
روزها و ساعتهای زیبایی داشتیم و من همه چیز را فراموش کرده بودم و از اطرافیانم فاصله گرفته بودم. حتی کتی از رفتار من گله مند بود . اما چه کنم که دست خودم نبود و تمام ذهنم به انتظار دیدار پویا و یا تماس او مشغول بود. روزی مادر گفت مثل اینکه داری روی ابرها راه میری و ما هم فراموش شده روزگاریم.
نه مامان این طور نیست. من فقط نگرانم.
بله متوجه ام نگران پویا هستی که الان کجاست و چه کار میکنه.
نگران دوری از شما هستم و گرنه پویا که پیش منه.
ای دروغگوی ناشی من. برو و این دروغها رو به پدرت بگو شاید باور کنه.
با دلخوری گفتم : مامان شما باور ندارید چقدر دوستتون دارم. و هر روز بیشتر از قبل وابسته میشم.
چرا باور میکنم. در ضمن گاهی هم به این آقا پویا حسادت میکنم که دختر نازنینم رو به راحتی از دستم گرفته.
شما و حسادت. مطمئنم محبتم شما به پویا کمتر از محبتی نیست که به بهنام دارید.
راستش همین طوره که میگی. عجیب مهرش به دلم نشسته.
مادر رو بوسیدم و گفتم : می دونستم چقدر پویا رو پسندیدید. خوشحالم . برام خیلی مهم بود که مورد علاقه شما هم قرار بگیره.
فکر نمی کنم کسی پیدا بشه که از پویا بدش بیاد. اون مردیه که همه پسنده. درست مثل خودت.
پدر به طور مفصل با من حرف زد و من هم بنا به وظیفه ام گوش کردم. تمام صحبتهایش منطقی بو د و جوانب متعددی را برایم باز کرد و موشکافانه راجع به آنها حرف زد. پدر اعتقاد داشت کار پویا خیلی سخته و زندگی با چنین مردی در عین حال که جالب و هیجان انگیزه ممکنه ابعاد دیگه ای هم داشته باشه.
از خانم معین گفت که مراقبش باشم و احترامش رو نگه دارم. شاید زبان تندی داشته باشه اما در هر حال مادر است و دلسوز پسرش.از من خواست موقعیت زندگی پویا رو بپرسم . از نظر مسکن و چیزهای دیگه .
مادر مخالفت کرد و گفت بهتره در حضور همه مطرح بشه تا سندیت پیدا کنه.
گفتگوی در نفره بدون بزرگتر ها برای پیش کشیدن چنین مباحثی جایز نیست.
خوب اینم عقیده مادر بود و محترم.
گفتم: پویا یک ماه فرصت داده تا برنامه عقد و ازدواج را راه بیندازه.
مادر با حیرت گفت: فقط یک ماه! ممکن نیست تو این فرصت کم بتونم کارهام رو رو به راه کنم.
پدر گفت: عجب داماد عجولی . نکنه می ترسه تو رو از دست بده؟
مادر گفت: در این مورد همان روز صحبت میکنیم تا به نتیجه دلخواه برسیم.
بهنام با شنیدن حرف پویا گفت: بیست و پنج سال فرصت داشتین یک ماه این ور و اون ور چه فرقی داره.
خانم معین تماس گرفت و صورت بلند بالایی از بزرگان فامیل رو به مادر تقدیم کرد. مادر گفت: خانم معین مثل اینکه خیلی آرزو داشته عمه و خاله و دایی وعمو و بچه هایشان را به مجلس بله بران دعوت کرده.
پدر گفت : مهمان حبیب خداست .بذار راحت باشن. ما که به اندازه کافی جا داریم.
قرار بود مهمانی شام باشد. کرایه صندلی و میز و تزیین خانه به عهده شیرین جون و زیر نظر عمه جان صورت گرفت.
مادر دوست داشت من با روسری جلو مهمانها ظاهر شوم. ولی خودم مخالف بودم. مادر گفت: تو با تمام آزادیهایی که داری و تحصیلاتی که کردی هنوز نتونی تشخیص بدی چه کاری درست و چه کاری غلط است.
احترام به بزرگتر ها واجبه و پوشش مناسب بهترین راه به دست آوردن دل بزرگترهاست تا در برخورد نخست تو ذوقشان نخورد.
با گفته های مادر تصمیم گرفتم در این مورد با پویا مشورت کنم اما منصرف شدم . به نظرم خودم باید می فهمیدم چه کاری درست است و انتخاب با خودم بود.
پیشنهاد عمه جان پوشیدن پیراهن بلند بود. شیرین جون کت و دامن را گزینه مناسبی می دانست و مادر نظری نداشت.
چون می گفت هر چه بپوشم زیبا هستم. نظری صددر صد مادرانه.
همراه شیرین جون سر وقت کمدم رفتم و حسابی آن را به هم ریختم .دامن تنگ و بلند مشکی با بلوزی به رنگ پوست پیازی که هماهنگ با یک از رنگهای شالی بود که هدیه خانم معین بود و کفشی بلند و مجلسی . به قدری بلند و باریک شدم که اگر روسری سر نمیکردم سنگین تر بودم. اما به قول مادر احترام کوچکی بود در حق بزرگترها.
مادر و عمه جان با دیدنم گفتند خانمی از سر و رویم میباره.
شیرین جون اعتقاد داشت اندام متناسب داشتن این حسن رو داره که اگر گونی هم بپوشم زیبا میشوم.
همه چیز مهیای یک مهمانی خوب و شبی فراموش نشدنی بود . با ورود دایی جان و زن دایی نسرین که رقابت تنگاتنگی با شیرین جون داشت و البته هیچ زمان به پای او نمیرسید خانه فضای گرمی به خود گرفت.
هومن همراه همسرش گیتی و بهنام و حسام مرتب و آماده نشسته بودند. سر انجام پسر بزرگ عمه جان ،فرشید و همسرش از راه رسیدند و همگی در انتظار ورود مهمانان نشستند.
تنها خاله عزیزم که به خاطر شغل همسرش در تبریز ساکن بود عذر خواست و نتوانست در مجلس شرکت کند. آرزو کرد به زودی در جشن ازدواجم حضور به هم برساند.
حسام از دور بوسه ای فرستاد و گفت : راستی راستی بزرگ شدیم و خبر نداشتیم.
آهسته گفتم: بزرگ که خیلی وقته شدیم فقط به روی خودمان نمی آوردیم.
سرش را با تأسف تکان داد و گفت وقتشه بگیم یادش به خیر . بعد به دور بر نظری انداخت و گفت راستی کتی جونت سخنگوی مجلس تشریف نمی آرن؟
دلت براش تنگ شده که سراغش رو میگیری؟
مگه بیکارم . شبا تو اینترنت اون قدر حرف میزنه که خوابم میگیره.
مجبور نیستی با کتی ارتباط داشته باشی؟
مجبور نیستم ولی یه جورایی عادت کردم به حرفا و بحثهایش گوش کنم.
من که گفتم اون دختر فوق العاده ایه. فقط از من به تو نصیحت زیاد دور و برش نباش. چون کتی مثل مار یکدفعه جلد عوض میکنه که بری پسرها قابل تحمل نیست.
مثل آرش خان که فراریش داد؟
تو از کجا میدونی؟
بماند.
از من گفتن. فردا نگی نگفتی.
به نظرم برای نصیحت کمی دیر شده. چون دوست خوش خط وخال شما من رو با کارهاش به اندازه کافی درگیر کرده.
وای حسام... من تو رو این قدر بی عرضه نمی دونستم. چرا حواست رو جمع نکردی؟
این رو باید روزی میگفتی که من رو با اون آشنا کردی.
به هر حال مواظب خودت باش. نمی خوام پسر عموی عزیزم از عشق و عاشقی و نرسیدن به معشوق و از این حرفا سوز و گداز عاشقانه سر بده.
حسام نیشخندی زد و گفت : حالا که نوبت توست. تا ببینیم این آقا پویا کی هست که تونسته دل سنگ تو رو به دست بیاره که این قدر خانم بشی و محجوب.
ممنونم اظهار نظر قشنگی بود.
واقعیت رو گفتم. تو خیلی عوض شدی.و خیلی...
و خیلی؟
به این آقای ندیده حسادت میکنم که تونسته تا این اندازه روی تو تسلط پیدا کنه. و به اصطلاح دامت کنه.
با صدای زنگ در گفتم : یک کم صبر کنی پویا رو خواهی دید. و بلند شدم و کنا ر مادر و شیرین جون رفتم.
عده مهمانان بنا به پیش بینی مادر زیاد بود و من گیج شده بودم . حتی با معرفی خانم معین باز نفهمیدم مردی که ابتدا آمد عموی پویا بود یا دایی جانش.
با گذشتن مهمانان و ورود به اتاق پذیرایی مادر نگاهی معنی دار از نبود پویا به من انداخت.
آهسته گفتم: خبر از پویا ندارم. بهتره از خانم معین سوال کنین.
مادر به سمت خانم معین رفت که در حال احوالپرسی با عمه جان و زن دایی بود.
گفت : عذر میخوام. آقا زاده تشریف نیاوردن؟
طبق معمول خانم معین با چاشنی کنایه گفت؟: می آد نگران نباشید .منتظر اومدن پدرام بود.
سبد گل بزرگ با کیک بزرگی به شکل گل همراه مهمانان رسید. بهنام با نگرانی بیرون آمد و گفت : پس کو اصل ماجرا؟
مادر آهسته گفت: منتظر برادرشه . برید از مهمانان پذیرایی کنید.
بهنام رضایت نداد و در گوشم گفت: بازم که طرف رو فراری دادی . همه چی مشکوک به نظر میرسه.
به جای دلداری و مجلس گرم کردن اومدی تو گوش من وزوز میکنی که چی بشه. میدونی بهنام .تو آدم نمیشی.
خوب اون که معلومه . من جزو ملایک هستم.
با دهان کجی گفتم: لوس بیمزه.
به اتاق رفتم و کنار شیرین جون نشستم. خانمهای حاضر در مجلس که اغلب مسن بودند با سر و گردن حالم را میپرسیدند و با لبخند مرا تأیید میکردند. منم از همان راه دور با لبخند جواب محبتشان را میدادم.
چند دقیقه بعد پویا همراه پدرام و دسته گلی زیبا از گلهای ارکیده وارد شد. همگی به احترام از جا بلند شدند.
پویا مثل همیشه و شاید بهتر از همیشه لباس پوشیده بود . به نظرم پویا تو شلوغی مهمانان من رو ندید. شاید هم دید و واکنشی نشان نداد. پویا بین عموجان و پدر جا گرفت. دوباره سکوت در اتاق شناور شد.
حسام با لبخند نگاهم کرد و آهسته گفت: تو دیگه کی هستی؟
چطور؟
از کجا آقا پویا رو پیدا کردی؟ به نظرم با تمام مردهایی که دیدم فرق میکنه.
با حالا که میگفتی من با دخترای دیگه فرق دارم. چی شد که نظرت برگشت؟
تو که جای خود داری. در هر حال بهت تبریک میگم . چون کسی رو پیدا کردی که لیاقت تو رو داره.
ممنونم .
خوب این برای من خیلی مهم بود که حسام با دیدن پویا زیر خنده نزند و بر عکس چنان مات و متحیر شود که من باید زیر خنده میزدم.
با اشاره شیرین جون بلند شدم. با دامن تنگ و کفشهای بلند راه رفتن به قدر کافی مشکل بود و خود به خود باعث میشد با وقار و آرام گام بردارم. شیرین جون من رو به گوشه هال برد و آهسته گفت: حتی اگر مخالف صحبتهای بزرگترها بودی یک وقت خدای نکرده حرفی نزنی. انتقاد بماند بعد از اتمام مهمانی.
آن قدر عقلم میرسید که در حضور بزرگترها حرفی نزنم و سفارش شیرین جون جنبه سنتی داشت. و تذکری دوباره.
در حالی که به سفارشهای شیرین جون گوش میکردم پویا بیرون آمد و همانطور ایستاد. لبخند زدم. شیرین جون برگشت و با دیدن پویا گفت: خوب من میرم به اتاق تو هم زود بیا تا صحبت رسمی بشه.
با دور شدن شیرین جون پویا به طرفم آمد .نمیدونستم چرا با حالت عجیبی نگاهم میکرد. گفتم: طبق معمول دیر اومدی و من رو نگران کردی. با سکوت پویا و زیر نگاه خیره اش گفتم: پویا چی شده داری من رو میترسونی.
دست به کمر ایستاد و گفت: ببینم تو خیلی دوست داری من رو غافلگیر کنی؟
من؟
آره تو.
لحظه ای از اینکه شاید اشتباهی مرتکب شدم به وحشت افتادم. گفتم: پویا جدی هستی یا شوخی میکنی؟
جدی هستم. تو کاری کردی که نشناسمت. دور اتاق دنبالت بگردم و پیدات نکنم. به نظرت این جرم نیست؟
من به پای تو بلند شدم اما بی اعتنا گذشتی .چطور من رو نشناختی؟به نظرت اینقدر وحشتناک شدم؟
وقتی بلند شدی از اتاق بیرون رفتی با کنده شدن قلبم فهمیدم خودتی و دنبالت اومدم.
چرا دنبال زن و بچه مردم می افتی؟ این به نظرت جرم نیست؟
دنبال زن خودم بودم. تو از امشب متعلق به منی.
تا آخر شب ساعتها باقی مونده.
نه به اندازه ای که نشه تحمل کرد.
مادر بیرون آمد و گفت: آقای معین .تشریف نمی آرید.می خوان صحبت رو شروع کنن.
پویا گفت : چشم . الان می آم. بگید دارن در مورد مهریه به توافق میرسن.
با خنده من مادر با حیرت ابروانش را بالا انداخت و رفت. گفتم: چرا سر به سر مامان میگذاری. اون به اندازه کافی مشغله داره.
سر به سر نذاشتم. بگو مهریه ات چقدر باشه؟
لحظه ای فکر کردم و گفتم: دوست دارم خودت تعیین کنی. چون مهریه عندالمطالبه است. ممکنه من چیزی رو بگم که نتونی تأمین کنی.در ضمن بهت گفته بودم از این حرفها نزن که ما رو با هم غریبه میکنه. می خواستم نظرت رو بدونم. بعد خودم قاطعانه پا به معرکه بگذارم.
نگفتی چرا من و نشناختی؟
گوشه شالم روگرفت و با اشاره به اون گفت: آخه امشب یه خرده با همیشه فرق داشتی.
فکر نمی کردم این قدر برات مهم باشه.
وقتی میبنم زیبایی تو رو چند برابر کرده برام مهم میشه.
تو یه مرد موقعیت شناس حرفه ای هستی. نمیخواد با این حرفها من رو خام کنی.
پویا با صدای بلند خندید و گفت: خوب تو اینطور فکر کن.
بهتره بری تو اتاق و بگی در مورد مهریه به توافق نرسیدیم.
من دروغ نمی گم. چون به تفاهم رسیدیم. قرار شد خودم تعیین کنم . در ضمن جایی بشین که ببینمت.
پویا به اتاق برگشت و پس از چند لحظه من هم رفتم. و کنار عمه جان رو به روی پویا نشستم.
مجلس رسمی شد و عموی پویا سخن آغاز کرد و به خوبی از عهده این کار بر آمد. بعد نوبت عمو جان شد که با سخنرانی بلند بالایی از وصلت دو خانواده و خوشحالی طرفین ابراز خوشنودی کندو به فال نیک بگیرد.
پدر در مورد وضعیت مسکن پویا سوال کرد . پویا با اجازه بزرگترها گفت: آپارتمانی در همین حوالی مد نظرش میباشد که به زودی و با انتخاب نهایی من خریداری خواهد کرد.
خان دایی پویا صحبت از مهریه را پیش کشید و نظر پدر را جویا شد. پدر گفت: نظر خاصی ندارد و تصمیم رو به عهده پویا میگذارد.
خانم معین با اشاره چشم و ابرو به پویا گوشزد کرد حواسش را جمع کند.
پویا گفت: مهریه همسرآینده ام آپارتمانی که خریداری خواهم کرد و هر چند سکه که آقا و خانم ارجمند در نظر بگیرن من حرفی ندارم.
خانم معین نیم خیز شد و در گوش برادرش به نجوا حرفی زد . دایی جان اشاره به پویا کرد تا نزدشان برود.سکوت بدی در اتاق حاکم شد. از این گونه مراسم به خاطر حرف و حدیثهایش متنفر بودم.من از پویا مهریه نمی خواستم.
کاش به عهده خودش نگذاشته بودم.
پویا سر جایش برگشت و با اشاره به عمو جانش خواست تا صحبتها را ادامه دهد. خانم معین گرفته و ناراحت نشسته بود. البته به او حق میدادم. مقصر پویا بود.مشخص بود بدون مشورت با مادرش چنین تصمیمی را گرفته.
آقای معین بزرگ ،عموی پویا گفت: به سلامتی و میمنت. مهریه با نظرپسرم پویا به توافق رسید. در مورد تعداد سکه هم هر چقدر آقای ارجمند در نظر بگیرن موافق هستند.
پدر گفت : بیتا تنها دختر ماست. هیچ قیمتی برای دخترم متصور نیستم. این کار رو پایین آوردن شأن دخترم میدونم اما رسم خدا و پیغمبر است و چاره ای جز اطاعت نیست. خوشحالم آقای معین خودشان چنین پیشنهادی دادن.
به نیت دوازده امام . دوازده سکه قرار میدیم. تا هم خدا رو خوش بیاد و هم بنده خدا رو.
با صدای صلوات و خوردن شیرینی همه چیز به خیر گذشت. زمان تعیین شده برای مراسم ازدواج به دو ماه آینده موکول شد. چون مادر به هیچ وجه نمی توانست در این فرصت کم به کارهایش سر و سامان دهد.
برگزاری مراسم عروسی هم در هر مکانی که پدر و مادر انتخاب کنن و مابقی ماجرا....
خانم معین بغض کردو اشک روی گونه هایش فرو ریخت. شاید برای نبود همسرش و یا شاید دوری از پسرش و احتمال آخر که با بدجنسی خاص عروسها به ذهنم خطور کرد نرسیدن به آرزویش که ازدواج پویا با خواهر زاده اش بود.
در دل به فکر پلید آخرم لعنت فرستادم و فکرم را دور از انسانیت و مروت دیدم.
پدرام اولین کسی بود که تبریک صمیمانه ای گفت و برایم آرزوی خوشبختی کرد. خانم معین بعد از آرام شدن گردنبند سنگین و با ارزشی را به گردنم بست و با همان بغض گفت: خوشبخت بشی دخترم.
صورت یکدیگر را بوسیدیم و به خاطر هدیه با ارزشش تشکر کردم. پویا اجازه خواست تا انگشتری که به عنوان نشان با خود آورده بود را به انگشتم کند. د رکنار هم ایستادیم و پویا به آرامی و با ظرافت این کار را انجام داد. صدای دست زدن و تبریک مهمانها فضای شلوغی ایجاد کرد.
میز شام آماده بود و مادر از مهمانان برای صرف شام دعوت کرد. پویا کنارم آمد . گفتم: چرا غذا نمی کشی؟
منتظرم خلوت بشه با هم بخوریم.
دو بشقاب غذا کشیدیم . خلوت ترین جایی که میشد راحت غذ ا خورد آشپزخانه بود. مادر با دیدن ما در آنجا گفت:
بیتا بهتر از اینجا جایی نبود که آقای معین رو دعوت کنی؟
پویا گفت : بی تعارف اینجا راحتم.
هر طور مایلید.
بعد از مادر . پدر آمد و گله کرد که چرا اینجا نشستیم و کمی که گذشت شیرین جون و بعد هم بهنام.
البته قصد آنان مهماننوازی بود. پویا با خنده گفت: از این به بعد هرجا بریم جلو چشمیم.
کاری نکن پشت سرمون حرف بزنن.
وقتی غذا از گلوم پایین نمیره چه کار کنم؟
تو سالهاست تنها غذا میخوری و از گلوت پایین رفته امشبم روی اون.
سالها بدون دغدغه خوردم ولی عاشق نبودم. حالا که تحمل دوری تو رو ندارم میخوای بیرونم کنی.
و در حالی که لیوان نوشیدنی اش رو سر میکشید گفت: بعد از رفتن مهمانها به بهانه خوردن آبمیوه بریم بیرون دوری بزنیم.
امشب... ممکن نیست.
چرا ممکن نیست؟
چون عمو جان و دایی جان هستن. ممکنه بهشون بربخوره.
ببینم من برای تو مهم نیستم؟
این چه حرفیه.باز مقایسه کردی؟ تا آخر شب خیلی مونده. شاید بتونم کاری بکنم.
پویا با لبخندی حاکی از رضایت نگاهم کرد.
ساعتی بعد مهمانان رفتند . خانم معین با تشکر ازپدر و مادرم و پذیرایی خوب آنها با رضایت بیرون رفت.
پدر پویا رو بوسید و تبریک گفت.
پویا گفت : شما مثل پدرم هستید . امیدوارم بتونم پسر لایقی برای شما باشم.
پدر با صدای سراسر بغضی گفت غیر از این هم نمیتونه باشه.
با دیدن صحنه دلم هوای گریه کرد. برای پویا برای خودم و برای پدر ومادر که بزودی تنها میشدند.
حسام باز من رو تنها گیر آورد و گفت بیتا خدا وکیلی این آقا پویا خیلی آقاست. اول فکر کردم ظاهر خوب و پری داره.
اما با دو کلمه حرف فهمیدم جایی نخوابیدی که زیرت آب بره.
حسام مجذوب پویا شده بود و مدام اظهار نظر میکرد. خوشحال بودم که پویا از حسام کینه ای بدل ندارد و طوری رفتار کرد که حسام را شیفته خودش کرد. پس از رفتن مهمانان فقط عمه جان به اصرار مادر ماند.
سراغ پدر رفتم تا مادر نیامده اجازه بگیرم. چون مطمئن بودم در این ساعت شب مادر اجازه نخواهد داد.
پدر ممکنه یک ساعت با پویا بریم بیرون؟
پدر نگاهی به ساعتش کرد و گفت این وقت شب. به نظرت درسته؟
پویا میخواد امشب کاملترین شب باشه و زود تموم نشه.
ساعت یازده شب زوده؟
اگه اجازه نمیدید تلفن کنم و عذ رخواهی کنم.
پدر لحظه ای فکر کرد و گفت چون آقا پویاست و میدونم میتونه بهتر از من مواظبت باشه اشکالی نداره.
تشکر کردم و به طرف اتاقم رفتم.
مادر گفت کجا با این عجله؟
به پدر گفتم. زو د برمیگردم.
عمه جون گفت خوب نیست این وقت شب بیرون بری. سبک میشی ها...
عمه جون دم در هستم. نگران نشید.
نصف شب تو کوچه چه خبره؟ الهه نذار بره.
مادر با دلگیری گفت: جلال اجازه داده من که کاره ای نیستم.
خدا رو شکر بهنام به همراه حسام رفته بود تا از شلوغی خانه در امان بماند وگرنه جواب او را هم باید میدادم.
پویا در اتومبیل به انتظار من بود. سوار شدم و گفتم: دیر کردم؟
نه زیاد.
اگه نمی اومدم چه کار میکردی؟
می اومدم میدزدیمت.
پدر هم جلوت می ایستاد و مقاومت میکرد.
من رو با پدر در نینداز که رقیب سر سختی دارم.
پدر هم راجع به تو اینطور فکر میکنه.
خانواده دوست داشتنی داری. از این لحاظ به تو غبطه میخورم.
متشکرم . به نظرم با نبود پدرتون شما هم کانون گرمی دارید.
همین طوره . ولی جای پدر خیلی خالیه.
خدا بیا مرزدشون.
کنار مغازه آبمیوه فروشی توقف کردیم. پویا در حالی که پیاده میشد گفت: تو چی میل داری؟
هر چی خودت دوست داری سفارش بده.
پویا پس از چند دقیقه با دو لیوان معجون لبریز برگشت. گفتم: اگه این رو بخورم شب خوابم نمی بره.
به عمد این رو برات گرفتم تا تمام شب رو بیدار بمونی و به یاد من باشی.
چرا بدون مشورت مادرت مهریه تعیین کردی؟
برای اینکه تا اون ساعت تصمیمی نداشتم. بعد از دیدن تو به این نتیجه رسیدم.
بعد از دیدن من! مگه اولین بار بود که من رو دیدی؟>
هر بار که میبینمت فکر و نظرم راجع به تو عوض میشه. اعتقادم به تو شدیدتر میشه و دوست دارم به همه بگم تو ارزشت خیلی بیشتر از این حرفهاست.
باید بگم ممنونم و لطف داری... و خیلی کلمه های دیگه که در برابر تعریفهای تو چندان جا و ارزشی نداره. اما با دیدن دلخوری مادرت منم دلگیر شدم.
من هر چه دارم از مادرم است و بدون اجازه اون آب هم نخوردم اما از ابتدا استقلال مالی داشتم و هیچ وقت وابسته به کسی نبودم. هر چه به پای تو بریزم مطمئن باش مال خودمه و به هیچ کس اجازه دخالت نخواهم داد.
چطور بدون اجازه مادرت آب هم نمی خوردی و استقلال مالی هم داشتی؟
منظور از بدون اجازه آب نمی خورم این نیست که بچه ننه باشم . فقط احترام بیش از حد میگذارم. وقتی مادر می گفت با فلانی نگرد چشمش شوره یا فلان جا نرو به دلم بد اومده قبول میکردم و تو خونه طوری رفتار میکردم تا مادر احساس دلتنگی و نبود پدر رو کمتر حس کنه.
می خواستم از بودن با هم لذت ببریم. مادر همیشه با کارم مشکل داشت و هنوز نتونسته قبول کنه.
منتظر من استعفاء بدم و **** مارکت باز کنم.
به جمله آخر پویا میشد نخندید. گفتم: پویا خیلی دیر شد... عمه جان هم داشت پشت سرم غرغر میکرد که یه دختر نجیب این وقت شب نمی ره تو کوچه.
دلم نمیخواد برگردیم.
پویا برگرد. باور کن دلم شور میزنه.
باشه برمیگردیم. و دستش را برای گرفتن دستم جلو آورد که به سرعت آن را پس کشیدم.
پویا دور زد و با سرعت راند. معلوم بود از حرکت من دلخور شده و توقع چنین واکنشی را نداشته. با سکوتش دلم گرفت و از خودم نا امید شدم. وقتی کنار خانه توقف کرد آهسته گفت: شب خوبی داشته باشی.
دستش روی فرمان بود . به آرامی آن را لمس کردم و گفتم: تو هم شب خوبی داشته باشی.
در را باز کردم پیاده شوم که بازویم را گرفت. به طرفش چرخیدم . گفت: فقط میخواستم حلقه رو تو دستت ببینم.
امیدوارم برداشت بدی نکرده باشی.
نه... فقط هر دو احتیج به زمان بیشتری داریم تا به هم عادت کنیم . شب به خیر.
نیم ساعت از نیمه شب گذشته بود. کفشهایم را در آوردم و با نوک پنجه خودم رو به اتاقم رسوندم. در تاریک
و شلوغی اتاق لباسم رو در آوردم و روی تخت افتادم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#23
Posted: 27 Oct 2013 11:28
فصل هفتم
بنا به عادت هر روز کنار پنجره می ایستادم و پویا رو بدرقه می کردم. پس از چند دقیقه تماس می گرفت وتا رسیدن به محل کارش حرف می زدیم.
روزها مثل برق وباد می گدشت. پدر و مادر مسیر خانه تا بازار و برعکس را هر روز طی میکردند و با خرید لوازم ضروری برمیگشتند.
پویا چند آپارتمان نوساز را پسندیده بود و به من و مادر نشان داد. یکی از آنها خوش نقشه تر از بقیه بود و آماده تحویل.
قرار محضر گذاشته شد. انتخاب مبلمان و سرویس خواب به عهده من و پویا بود. پویا از قیمت بالای مبلمان ناراحت بود و قرار شد مبل راحتی را خودش تهیه کند تا به پدر کمتر فشار بیاید. خرید حلقه و سرویس جواهر و لباس کارهای وقت گیری بود که با وجود مشغله فراوان پویا برنامه ریزی دقیق می خواست.
آن شب بعد از خرید به رستورانی در همان حوالی رفتیم. گفتم: پویا از لباس عروس خوشت اومد؟
قشنگ بود . فقط کمی بازه. و اشاره به سر شانه هایش کرد.
جشن که جدا از هم برگزار میشه. پس اشکالی نداره.
آخه الان فصل بدیه. می ترسم سرما بخوری.
نگران من نباش و لازم نیست از راه دلسوزی حرفت رو به من تحمیل کنی.
نظرم رو پرسیدی جواب دادم.
می خواستم حرف از دهنت بیرون بکشم.
و موفق شدی . حالا تو زرنگی یا من؟
مساوی هستیم.
بده که مرد نسبت به زنش تعصب داشته باشه؟
مرد متعصب و عاشق . چاشنی خوبی از آب در نمی آد.
زن حسود و بدبین چطور؟
نمی دونم. چون با هیچ کدوم میونه خوبی ندارم.
و عاشق...
به چشمانم خیره شد و بعد از چند لحظه گفت: برای ماه عسل کجا دوست داری بریم؟
از طرز نگاهش دست و پایم را گم کردم و شرم در وجودم رخنه کرد. به آرامی گفتم: باید به ماه عسل رفت؟
سرش را جلو آورد و آهسته گفت: اسم ماه عسل رو از روش برمی دارم. کجا دوست داری بریم سفر؟
خوب این بهتر شد. پیشنهاد تو چیه؟
مشهد.
نه سرده.
شمال چطوره؟
شمال ... نه. اون جا هم بارونی و دلگیره.
میخوای بریم کیش؟
بد نیست. الان اونجا بهاره.
بنابر این تصویب شد . میریم کیش.
پویا . هنوز کمی خرده ریز باقی مونده که نخریدم.
مثل چی؟
لباسهای مخصوص خانمها.
فهمیدم. میخوای با مادر برو.
مامان سرش خیلی شلوغه. نمیتونم زیاد وقتش رو بگیرم.
با کتی برو.
فکر بدی نیست. خیلی وقته که ندیدمش. فرصت خوبیه تا به این بهانه ببینمش.
بعد از شب نامزدی و اتفاق آخر شب پویا دیگر تلاشی برای نزدیک شدن به من نمیکرد و اگر ناخودآگاه دستمان با یکدیگر تماس پیدا میکرد به سرعت دستش را پس میکشید و من از این بابت خشنود بودم.
پس از رسیدن به خانه با کتی تماس گرفتم و قرار شد فرزانه هم برای خرید ما را همراهی کند.
از ساعت چهار بعد ازظهر به چند پاساژ سر زدیم. البته همیشه خریدهاین ما با خنده و شوخی و خوردن خوراکی همراه بود و زمان طولانی برای این کار اختصاص میدادیم. تا لذت خرید چند برابر شود. ساعت ده بود که به خانه رسیدم.
به محض باز شدن در مادر را دیدم که با نگرانی ایستاده بود. سلام دادم.
تا حالا کجا بودی؟
کیسه های خرید رو بالا گرفتم و گفتم: دنبال این خرت و پرتها.
از ساعت چهار رفتی الان ساعت ده شبه.
شما که میدوند چقدر با حوصله خرید میکنم.
من نمی دونم. خودت با پویا تماس بگیر و توضیح بده... نگرانت شده.
دوان دوان به اتاقم رفتم و شماره گرفتم. گوشی را برداشت. گفتم: سلام خوبی؟ الان رسیدم . مامان گفت نگرانم شدی؟
جوابی نشنیدم. گفتم: پویا صدام رو میشنوی؟
می شنوم.
از دستم ناراحتی؟
نه . فقط اگه پیشم بودم می دونستم...
تو که می دونستی به خرید می رم. چرا بهانه میگیری؟
می دونی ساعت چنده؟
من که تنها نبودم. با کتی و فرزانه رفتم. جای نگرانی نبود.
با همان عصبانیت گفت: بیا دم در کارت دارم.و تماس رو قطع کرد.
پایین رفتم. مادر گفت: چی شد؟ به پویا زنگ زدی؟
آره زنگ زدم.
خوب چی گفت؟
کمی نگران شده بود .برم دم در ببینم چه کارم داره.
پویا کنار در ایستاده بود.با اخمهایی در هم گوشی موبایلی رو به طرفم گرفت.
گفت: از این به بعد هر جا میری تماس بگیر. نمی تونم به خاطر تأخیر های تو نگران بشم و خون خونم رو بخوره.
گوشی موبایل رو گرفتم و گفتم:تقصیر کتی و...
نمی خوام حرفی بشنوم.
گوشی رو در دستم سبک سنگین کردم و گفتم: امانت نگه میدارم.
امانت نیست. مال خودته! و با این جمله برگشت تا به خانه برود.
دست کم مهلت بده از هدیه ات تشکر کنم.
جوابم رو نداد و همانطور سر سنگین داخل خانه رفت.در رو بستم و نزد مادر رفتم. گوشی را روی میز گذاشتم .
مادر گفت: این چیه؟
موبایل.
پویا خریده؟
بله هدیه پویاست.
آن زمان تلفن همراه تازگی داشت و کمتر در دست کسی دیده میشد.
چه هدیه با ارزشی. دستشون درد نکنه.
دست زیر چانه ام زدم و به گوشی خیره شدم. مادر گفت: خوشحال نیستی؟
سرم رو بلند کردم و با تردید گفتم: مامان . به نظر شما پویا با این کارش میخواد من رو زیر نظر داشته باشه؟
چرا این فکر رو میکنی؟
چه دلیلی برای این کارش داره؟
پویا... نمی خوام بگم آدم بدبینیه . اما با توجه به کارش مسائل زیادی تو اجتماع میبینه که باعث میشه همیشه نگران اطرافیانش باشه که خیلی دوستشون داره.
گوشی رو به طرف مادر گرفتم و گفتم: مامان این نشونی عشق نیست.این خودخواهی و حسادت و بی اطمینانی پویا رو به من نشون میده.
مادر با هراس از عصبانیت من گفت:این چه تجریه تحلیلیه که میکنی؟
با به صدا در آمدن هدیه کذایی پویا. با فشار چند دکمه موفق شدم آن را جواب بدهم. مشخص بود تنها کسی که از شماره مطلع است کسی جز پویا نیست.
یادم رفت شماره تو بگم. میتونی حفظ کنی؟
احتیاجی نیست . همین که شما دارید کافیه. لازم نیست کس دیگه ای بدونه.
با وجودی که متوجه حرص بیش از حد من شده بود گفت: خوشحالم که مطلب رو گرفتی.
مطلبی نبود. گوشی رو پس میدم. چون لازمش ندارم.
تا چند دقیقه پیش میخواستی تشکر کنی . عقیده ات عو ض شد؟
متأسفانه اون موقع متوجه منظورت نشدم. کمی که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که با این وسیله فقط میخواهی مرا ردیابی کنی.
با صدایی که اوج عصبانیتش را نشان میداد گفت: مگه تو کجا میری که بخوام رد تو روبگیرم.
هر جا که برم لابد در امان نخواهم بود.
هر جا که دوست داری برو . به شرطی که من بدونم.
شرط تو برای بعد از ازدواجه. در صورتی که من هنوز نسبت به تو تعهدی ندارم و حق نداری سر از کارام در بیاری.
خیله خوب . تو هم از فردا حق نداری بپرسی کجا هستم و چرا دیر کردم.
من نگران کارت هستم.
بهانه خوبی داری. منم نگران اجتماعی هستم که داری تو اون زندگی میکنی.
برای من این اجتماع تازگی نداره.
اتفاق یک بار می افته.
اگر قراره منتظر اتفاق باشیم دیگه فرصت زندگی نخواهیم داشت. چون ممکنه هر لحظه این اتفاق رخ بده....
نمیشه خودم رو زندونی کنم.
زندونی نکن .زندگی کن. کتی و دوستات متعلق به گذشته اند تو الان در برابر من مسئولی.
پس بگو حسودی کردی... اجازه دادی و پشیمون شدی.
توهینت رو نشنیده میگیرم. اما راجع به اون فکر خواهم کرد.
تماس رو قطع کردم و از خشم بیش از حد پایم را به زمین کوبیدم و گوشی را به کناری پرت کردم. مادر که شاهد گفتگوی ناخوشایند ما بود گفت: صدبار گفتم تو اوج ناراحتی با کسی حرف نزن. اول فکر کن و تصمیم بگیر.
بعد هرچی دلت میخواد بارطرف کن. اون جوری دلم نمیسوزه و میگم فکر کرده و به این نتیجه رسیده.
من که کاری با اون نداشتم. خودش تماس گرفت.
گوشی رو بر نمیداشتی و یا طوری حرف میزدی که متوجه ناراحتیت نشه.
مامان از این حرفها چه فایده. کاری که نباید میشد شد . مقصر کسی نیست جز خود پویا.
بابت چه گناهی؟
دست به سینه ایستادم و گفتم : برای من موبایل میخره. فکر میکنه با بچه طرفه. تو همه چی رو خراب کردی.
پویا میخواست با این کار شدت علاقه اش رو به تو نشون بده. چرا متوجه نیستی.
شدت علاقه که بعد ها ممکنه خیلی مسائل رو با خودش یدک بکشه. اون آزاد و بی قید و بند . منم بدبخت و گوشه نشین خرابه ای که میخواد برام درست کنه.
امان از دست زبون تو که عاقبت خودتو میسوزونه.
این ماجرا به نفع من تموم شد تا بهتر تصمیم بگیرم و بی گدار به آب نزنم. شب به خیر.
شب تو هم بخیر. به شرطی که با وجدانی آسوده بخوابی.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#24
Posted: 27 Oct 2013 11:35
مادر من رو مقصر میدانست. شاید هم حق داشت. اما برای من شناخت پویا با تمام علاقه ای که به او داشتم اهمیت داشت و این مبارزه ای تازه بود که باید از پس آن بر می آمدم . در غیر این صورت باید تا ابد طوق بندگی به گردنم می آویختم.
صبح با وجود دلخوری شب گذشته نمی دانم چرا باز منتظر تماس پویا بودم. در صورتی که بگو مگوی ما آن قدر شدید بود که جایی برای آشتی نمی گذاشت. دلیل بی تابی ام شاید به خاطر عادتی بود که به او پیدا کرده بودم.
حالا با این اتفاق مثل آن بود که گم کرده ای دارم و باید پیدایش کنم تا از این بی قراری نجات پیدا کنم.
وقتی دو روز تمام را با دلشوره و ناراحتی شورع کنی به طور حتم ساعتی بعد گریه خواهی کرد و اگر دوستی مثل کتی به دیدنت بیاید گریه ات اوج خواهد گرفت. کمی که آروم شدم گفت:تقصیر من و فرزانه شدنباید تو بیخودی معطل میکردیم. پاک از یاد بردیم تو نامزد بیقراری داری که طاقت دوری تو رو نداره.
تقصیر کسی نیست جز خودم.به مردی نشناخته و نسنجیده بله گفتم که فکر میکنه میتونه من رو تا آخر عمر اسیر خودش کنه . برای هیچ کاری دیر نیست. من بهترین زمان به نتیجه رسیدم.
میخوای به هم بزنی! خجالت بکش. مگه بچه بازیه.
گیریم که بچه بازی نیست. تو اگه با کسی به تفاهم نرسی مجبوری تحملش کنی؟
اگه عاشقش باشم تحمل میکنم و گذشت .
عشق . همش مسخره بازیه و بس.
و تو مسخره عشق شدی بدون اینکه بخواهی... پس دیدی از دست من و تو خارجه.
به دست میگیرم و رامش میکنم.فاصله عشق و نفرت به اندازه یک مو باریکه.
شاید به اندازه مو باشه. ولی مویی که ضخامت زیادی داره. گذشتن از هر دو دشواره.
کتی کمکم کن تا از پویا بگذرم.
احمقانه حرف نزن... چرا میخوای از پویا بگذری. چون دوستت داره .چون نگرانته.؟
من دختر آزادی هستم و تحمل اینکه بخوا من رو زیر نظر داشته باشه رو ندارم. چون از خودم شک ندارم.
اگه از خودت شک نداری نباید ناراحت بشی . رفتار پویا طبیعیه . هر کس جای اون بود ناراحت و گله مند میشد.
با تمام این حرفا نمی تونم با یه مرد شکاک زندگی کنم. حرفهای پویا بوی خوبی نمیداد.
زنگ خطری بود تو گوشم. نمیتونم ببخشمش. تمام حرفاش دروغه . اون که یک ساعت تحمل دوری ام رو نداشت حالا که میخواد حرف حرف خودش باشه دو روزه از من بیخبره.
برای اینکه نمی خواد تو رو از دست بده.
با ندیدنم؟
درسته میخواد راحت باشی و خوب فکر کنی و از خر شیطون بیای پایین.
تو هم فکر میکنی من مقصرم؟
من به دنبال مقصر نمی گردم. اگه راستش رو بخوای اکثر مردا مقصرن و زنها بخشاینده.
مادر با سینی چای وارد اتاق شد. کتی بلند شد و سینی را از مادر گرفت و تشکر کرد.
مادر کنارمان نشست و گفت: آروم شدی؟
خوبم.
میدونستم با دیدن کتی حالت بهتر میشه.
کتی گفت: خدا رو شکر . بیتا از خوبم خوب تره. فقط طاقت دوری نداره که اونم به زودی تمام میشه و دیدارها تازه.
مادر گفت : خدا رو شکر . خانم معین تلفن کرد و برای پس فردا ما رو دعوت کرد.
نکنه قبول کردین؟
خانم معین که خبر از چیزی نداره. بنده خدا میخواد پاگشا کنه.
میگفت: پدرام آخر هفته میره و میخواد تا اون هست مهمانی بگیره.
شما و پدر برید. محاله پام رو خونه اونها بذارم.
کتی . فکر کنم عروس و داماد من و جلالیم.
حالا که عروسی بی عروسی.
کتی گفت که تو خیلی از خود راضی هستی . مردم از کجا بدونن تو با پویا مشکل پیدا کردی که بخوان برنامه هاشون
رو با دعواهای شما تنظیم کنن.
این نقشه پویا ست . مطمئنم وقتی به مهمانی نرم نقشه هاش نقش بر آب میشه.
کتی گفت: تو اگه میخوای نرو. ولی وای به حالت اگه دو روز دیگه آشتی کنی.
آشتی کنم... با این رفتار پویا محاله.
کتی به عادت همیشه که مادر رو خطاب قرار میداد گفت: مامان الی .شما شاهدین که چی گفت.
چه فایده کتی جون فقط این وسط من و پدرش سنگ رو یخ میشیم.
تو باید به مهمونی بری. حتی اگه قهر باشی. فکر کن مهمانی یکی از دوستانه.
اگه پویا دنبالم نیاد نمیرم.
مادر گفت : پویا می آد دنبالت . اما دو قدم تا خونه اونها فاصله است. خنده دار نیست منتظر بشی بیاد دنبالت.
در هر حال من نامزد اونم و وظیفه داره دنبالم بیاد .حتی اگه یک قدم باشه.
کتی با خنده گفت پس هنوز امیدی هست.
مادر بلند شد و گفت: برم به شیرین جون و عمه خانم و خان داداش زنگ بزنمو و دعوت پس فردا رو بگم.
مادر بیرون رفت . کتی گفت که پس فردا آماده میشی و مثل دخترای خوب میری مهمونی و تا دلتم میخواد به پویا کم محلی کن.
رفتن تو به خاطر خانم معین و زحمتیه که کشیده و احترامی که برای خانواده ات قائل شده است.
میرم . ولی کاری میکنم که از دیدنم پشیمون بشه.
مواظب باش و زیاد تند نرو. چون پویا کارهای تو رو بی جواب نمیگذاره. میدونی عیب ما دخترا اینه که به دنبال مردی برای زندگی هستیم.ولی وقتی که پاش می افته دنبا ل یه بزغاله میگردیم که بیصدا به هر طرفی که میخواهیم بیاد. یادته دوستم فرانک رو؟
آره یادمه.
یادته چقدر به رفتار شوهرش در قبال فرانک میخندیدی یا فرزانه که مدتها ادای شوهر بیچاره رو در می آورد و میگفت
اینکه شوهر نیست. مثل گربه افتاده دنبال فرانک و میو میو میکنه. مرد باید مردونگی داشته باشه و همه جا اون رو به رخ بکشه. تو که همیشه ملاکت تو زندگی داشتن یک مرد کامل از نوع پویا بود. پس چرا حالا نمیتونی هضمش کنی
و داری ادا و اصول در می آری. بلند شو بریم پایین مامان الی نگرانته.
نکنه میخوای بری؟
تو که میدونی وقت من همیشه پره.
شام میمونی بعد میری.
باشه به مامان زنگ میزنم و میگم شام منتظرم نباشه.
آخر شب از سر دردهای عصبی که دچار آن شده بودم کلافه به سراغ قفسه داروها رفتم و بی اجازه مادر قرص خوابی
خوردم تا راحت تر بخوابم -
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#25
Posted: 27 Oct 2013 11:41
چهار روز میشد از پویا بیخبر بودم . تنبیه بدی بود. حاضر بودم هزار بار بد و بیراه بشنوم اما در عوض پویا میل به آشتی داشت. با خودم گفتم آدم عاشق یعنی بدبخت. درسته من به حرف خودم رسیدم. چهار روز بدون دیدن او سر کردن،بی اشتهایی، سر درد و کسالت. تمام اینها به خاطر عشق بودو بس . درد بیدرمانی که هیچ دارویی نداشت.
پویا به مادر تلفن کرده و جویای حال ما شده بود و مهمانی را یادآور شده بود. به مادر گفته بود اگر بیتا میخواهد دنبالش بیایم.
مادر با توجه به روحیه من گفته بود لزومی برای این کار نیست. و انشاءالله خدمت خواهیم رسید.
مادر هدیه هایی برای پویا تهیه کرده بود و به من نشان داد . با بیحوصلگی گفتم شما هر چی انتخاب کنین قشنگه.
مادر وقتی ذوقی در من ندید ناامید شد و آنها را کنار گذاشت. پرسید: امشب چی میپوشی؟
چیزی میپوشم تا پویا از حسادت منفجر بشه.
وای از دست تو. برم به شیرین جون بگم بیاد تا کمکت کنه.
نمی خواد... خودم انتخاب میکنم.
بیتا مراقب رفتارت باش و من و پدرت رو شرم زده نکن.
از کی تا به حال من باعث خجالت شما شدم... این اثر داشتن دامادی چون پویاست.
منظورم این نبود. تو اون قدر با کینه حرف میزنی که من رو میترسونی.
مامان شما با پدر در دوران نامزدیتون مشکل داشتید؟
تا دلت بخواد قهر و آشتی میکردیم.
کی پیشقدم میشد؟
همیشه پدرت با شاخه گل و یا هدیه ای کوچک به دیدنم می آمد و از دلم در می آورد.
چرا پویا با من اینطور نیست؟
آخه همیشه پدرت حرفی میزد و دل من رو میشکست.اما پویا کار بدی نکرده. فقط با تو لجبازی میکنه.
چون میدونه تو از اون لجبازتری.
نه مامان . اینطور نیست. من برای پویا ارزشی ندارم. حتی به خودش زحمت نداده حالم رو بپرسه و یک عذر خواهی کوچک از من بکنه.
اشکم سرازیر شد . مادر با تأثر نگاهم کرد و گفت پویا تلفن کرد و حالت رو پرسید.
اجازه خواست دنبالت بیاد. شاید اشتباه از طرف من بود که گفتم یک قدم راه احتیاجی نیست.
اگر میخواهی تلفن کنم و بگم بیاد دنبالت؟
موضوع فقط این نیست. پویا با این کارهایش میخواد بگه اهمیتی براش ندارم و اگه الان بگم نه.متأسف نیست.
نه عزیزم. تو الان دلخوری و داری اینطور گلایه میکنی. یک نظر که به هم بندازید تمام کینه هاتون مثل حباب تو هوا میترکه دوران نامزدی دوران شیرینیه. شیرینی اونم مال همین دعواها و بگو مگوهاست.
مادرم کنارم امد و بوسه ای روی گیسوانم گذاشت و گفت پاشو گریه نکن. امشب دندون رو جیگر بذار تا ببینم چی میشه.
اگه اینطور باشه که تو میگی امشب همه چی معلوم میشه و میتونی تصمیم عاقلانه ای بگیری. هنوز تو دختر این خونه ای و پویا تا زمانی که تو رو عقد نکرده هیچ حقی به تو نداره.
از حرفهای مادر آرامش گرفتم. پشتیبانی پدر و مادر مهم بود که من بهترین تکیه گاه رو داشتم.
بلوز و دامنی مناسب فصل با چکمه های بلند با آرایشی از حد معمول بیشتر و برای نشان دادن زیبایی ام بهترین انتخاب بود. موهایم را از پشت سر بستم و چتریهایم را روی صورتم ریختم و شالی سبک و راحت سر کردم.
مادر از حسن سلیقه ام تعریف کرد و شیرین جون با دیدنم گفت عزیزم تو فقط به درد مانکنی میخوری.
از طرز صحبت کردن شیرین جون به خنده افتادم. حسام گفت تعریف مادر خیلی به مذاقت خوش اومد.
اگه کسی از تو تعریف کنه بدت می آد.
بدم نمی آد اما اینقدر تابلو نمیخندم.
تو هم مثل بهنام حسود تشریف داری.
با آمدن مهمانان بیرون رفتیم. با باز شدن در پویا به استقبال آمد. ضربان قلبم از شدت هیجان به تپش افتاد و به زحمت هوای اطرافم را بلعیدم. چون راه نفسم تنگ شده بود. به عمد نفر آخر ایستادم تا خوب نگاهش کنم. بعد تجدید قوا کنم و بعد هم بی اعتنایی. پویا خیلی خوب پوشیده بود و نمی شد ایرادی از ظاهرش گرفت. طبق معمول. بعد از خوش امد گویی و احوالپرسی از مهمانان و رفتن آنها نوبت به من رسید. گفت سلام خوش آمدی.
بدون آنکه نگاهش کنم جواب سلامش را دادم و به سرعت از مقابلش گریختم. پویا همان طور ایستاده بود و به رفتن من به داخل خانه نگاه میکرد. اولین مرحله خوب پیش رفت و حساب کار دست پویا آمد.با ید میفهمید که آشتی در کار نیست.
خانم معین و پدرام کنار در ورودی به انتظار ما ایستاده بودند. با دیدن من مهربانانه رویم را بوسید و خوش آمد گفت.
اقوام دور تا دور اتاق نشسته بودند که با ورود ما از جا بلندشدند . تعدادی ختر وپسر جوان نیز با کنجکاوی در تعقیب من بودند تا سلیقه پویا را ببینند.
فرناز جون رو دیدم. خوشگل و خانم بود. حسام و بهنام حسابی سرحال شدند.با وجود دختران زیبایی که حضور داشتن شادی اونها چند برابر شد.
پویا با عمو جان مشغول گفتگو بود. وقتی نگاهم کرد صورتم رو برگرداندم.
دختر عمو های پویا کنارم نشستند و با تبریک صمیمانه ا ی شرو ع به تعریف از سلیقه پویا و زیبایی من کردند.
از بی ریایی و صمیمیت آنها خوشم آمد . چون اگر حسادتی بود طور دیگه ای برخورد میکردند.
خانم معین نزدیکم شد و باز صورتم رو بوسید و گفت عروس خوشگلم به خونه خودت خوش امدی.
تشکر کردم و از اینکه در حضور دیگران محبتش را نشان داد عرق لذت شدم. گفتگو ها ادامه داشت و مهمانان دو به دو و یا چند نفره به خنده و شوخی مشغول بودند. جز من و پویا.
من ساکت کنار شیرین جون نشسته بودم و پویا بین پدر و عمو جان خودش رو گرفتار کرده بود و به صحتبهای آن دو گوش میداد و هر از گاهی با نگاه خیره اش من رو معذب میکرد.
زمان صرف شام فرا رسید و مهمانان به سمت میز چیده شده دعوت شدند. من و حسام و بهنام منتظر شدیم
تا کمی خلوت شود.
بهنام گفت عجب فامیلهای با حالی دارن.
گفتم با حالیش برای دختراشه؟
آی گفتی . چقدر دختر ریخته اینجا. بدبخت حسام هول شده و نمی دونه کدومشون رو نگاه کنه.
حسام گفت فهمیدم کدومشون رو نگاه کنم. اون دختر بلنده که موهاش فره حسابی درگیر منه.
چه از خود راضی. فکر کردم تعالیم کتی تو یکی رو سر به راه کرده.
جون تو شوخی کردم. یه وقت گزارش ندی.
چرا میدم. به جون شیرین جون شوخی کردم. من رو چه به این حرفا. تقصیر بهنام خره است که من رو از راه بدر کرد.
پویا به ما نزدیک شد و گفت چرا نشستین . بفرمایید سر میز.
بهنام و حسام بلند شدند و رفتند. پویا با لحنی جدی گفت شما تشریف نمی آرید؟
نگاهش کردم و در سکوت بلند شدم و به سمت میز رفتم. پویا بشقابی برداشت و گفت چی میخوری برات بکشم؟
زحمت نکشید خودم میریزم.
با بی اعتنایی من پویا دور شد. خانم معین دوباره همراه پویا آمد وگفت نبینم غریبی کنید. شما دو تا باید با هم غذا بخورید. مثل همه نامزدها.
لبخندی تصنعی زدم تا خانم معین به چیزی شک نکنه. پویا گفت مادر جلو بزرگترها خوبیت نداره.
این حرفا قدیمی شده.
پویا ناچار شد کنار من بشیند. پس از چند لحظه بلند شد و با دو لیوان نوشیدنی بازگشت. در حالی که سرگرم بازی با محتویات بشقابش بود گفت نمیخوای تمومش کنی. دیگه کسی نمونده که نفهمه بامن قهری.
خوشحالم که این رو میشنوم. چون ممکنه در آینده چیزهای بیشتری هم بشنون.
مریم دختر عموی پویا از کنارمان گذشت و با لبخند گفت خوش میگذره.
پویا گفت جای شما خالی.
دوستان بجای ما.
خوب نقش نامزدهای خوشبخت رو بازی میکنی.
پویا لیوان نوشیدنی اش را سر کشید و آهسته و عصبی گفت لعنت به من که اگه میدونستم تو دام تو گرفتار میشم پام رو تو این خراب شده نمی گذاشتم.
لعنت به من و اون پنجره که اگه میدونستم تو قراره من رو ببینی گل میگرفتمش.
مشکل تو چیه؟
مشکل من حسادت و بدبینی توست.
اگه میتونی ریشه اش رو خشک کن. اما آتیشش رو تند نکن.
اقرار میکنی که حسودی؟
آره حسودم .نمیخوام جز من کسی تو رو ببینه.
پس برو شهری که آدماش کور باشن و فقط تو بینا باشی و من.
اگه پیدا میکردم میرفتم.
اگه تویی که پیدا میکنی.
بلند شدم . در حالی که لب به غذا نزده بودم . پویا هم غذایش را رها کرد و به سمت دیگر رفت.
پس از شام باز مهمانان گرم گفتگو بودند و فقط من و پویا به صحبتهای اطرافیان گوش میکردیم. و حرفی برای گفتن نداشتیم. این از بابت قهری بود که در ما اثری یکسان به جا گذاشته بود. اشعه نگاه پویا در تیررس نگاهم بود و قادر نبودیم از هم برگیریم. گرمی نگاه پویا حرارت مستقیمی چون نور خورشید بود که داغم میکرد. و کلافه.
احسای من چنان گویا بود که پویا بی طاقت شد و از جایش بلند شد و به سمت من آمد.
بیا میخوام اتاقم رو نشونت بدم.
با ترس نگاهش کردم.کمی بعد گفتم . باشه یه وقت دیگه.
شیرین جون گفت چه وقتی بهتر از الان . پاشو یه دوری بزن. اینجوری حوصله ات سر می ره.
با این حرکت پویا نگاهها به سمت ما جلب شد. بلند شدم و همراه پویا راه پله های طبقه بالا را پیش گرفتم.
در اتاقی را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم. پشت سر من آمد و در را بست. اتاق بینهایت تمیز و مرتب بود.
فقط میتوانست متعلق به مردی وظیفه شناس باشد. برخلاف اتاق من که همه جا همه چی پیدا میشد.
بشین.
نه راحتم. و به سمت پنجره رفتم. از لای پرده توری به خونه مون نگاه کردم.
پویا پشت سرم ایستاد و گفت نمی خوای چیزی بگی؟
من حرفی برای گفتن ندارم. تو اگه میخوای میتونی حرف بزنی.
نه من نمی گم اول تو بگو
وقتی حرفی نیست چی رو بگم.
بگو چرا داری بهونه میگیری؟
از پنجره و پویا فاصله گرفتم و گفتم بهونه... باعث این بهونه تو هستی. تویی که با کوچکترین حرکتی جبهه میگیری و بی اعتنایی میکنی. من اون شب از تو معذرت خواستم. اما تو حتی اجازه ندادی حرفم تموم بشه.
چهار روز میری و پشت سرتم نگاه نمیکنی. حالا تو جمع برای اینکه کم نیاری و خودت رو خوب جلوه بدی به من توجه میکنی.
تو عصبانی بودی.
من عصبانی شدم . چون تو به من توهین کردی.
منظوری نداشتم.
داشتی و از این به بعد هم خواهی داشت.
پویا باز عصبانی شد و با تندی گفت برو هر کاری میخوای بکن چون ازجر و بحث خسته شدم.
برو به همه بگو چرا قهری .بگو چون من نگرانتم بودم ناراحت شدی. بگو چون من حوصله ات رو سر بردم دیگه
تحمل نداری.
با حیرت نگاهش کردم . و گفتم من به کی این حرفا رو زدم؟
چشمات داره داد میزنه که چی میخوای بگی.
اگه جرأت داری تو چشمای من نگاه کن و بگو که تمام حرفات حقیقت داره و حرف دل منه.
حرف دل تو چیه؟
در حالی که بیرون میرفتم گفتم دیگه بهت نمیگم.
پویا در راهرو بازویم را گرفت و نگهم داشت. حرکتی کردم تا از دستش خلاص شوم. اما ممکن نبود .
با اعتراض گفتم دستم رو ول کن.
دختر لجباز فکر کردی زورم به تو نمیرسه یا اونقدر عاشقم که شعورم رو از دست دادم.
با هر قدمی که فاصله را به هیچ میرساند من نیز یک قدم به عقب میرفتم. تا در نهایت به دیوار خوردم و ایستادم.
پویا با لبخندی پیروزمندانه راه نفسم را بند آورد. صورتم را برگرداندم تا از نفسهای گرمش رها شوم.
برو کنار وگرنه داد میزنم.
جرإت داری داد بزن.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#26
Posted: 27 Oct 2013 11:48
دهانم را باز کردم تا پویا خیال کنه میخواهم داد بزنم. با دستش دهانم را گرفت و گفت خیله خوب تو بردی.
دستش را از جلو دهانم به آرامی پایین آورد. گفتم ارزشی برام نداره.
مید ونی. تو هر چی بیشتر لجاجت کنی من رو بیشتر عاشق خودت میکنی. نقطه ضعف من رو خوب فهمیدی.
با حرفات خام نمیشم. و با این جمله از زیر دستش کنار امدم.
دستم را گرفت و گفت تا حرف دلت رو نگی نمیگذارم بری.
وادارم نکن حرف بزنم. چون حرف دلمه و مال خودمه.
اما تو حرف دلم رو فهمیدی.
نه نفهمیدم. نفهمیدم چرا باید چهار روز من رو نبینی و عین خیالت نباشه . نمی فهمم چرا یه روز مهربونی و یه روز گرفته. هنوز نفهمیدم نشونه عشقت کجا پنهانه تا من پیداش کنم.
پویا خندید و گفت چند ماهه به پات نشستم . شب و روزم یکی شده . فکرم رو مختل کردی و اعصابم رو به هم ریختی. اگه عاشق نیستم لابد مجنونم. اما تو... تا حالا شده یک بار از محبتت به من حرف بزنی. اگه من چهار روز تو رو ندیدم تو هم تلاشی نکردی. نشونه عشق تو کجا پنهانه تا من پیداش کنم.
من با توفرق میکنم. من احتیاج دارم به تو تکیه کنم و طاقت بی اعتنایی تو رو ندارم.
آهسته گفت . حق با توست. متأسفم. دیگه نمیگذارم هیچ چیز بین ما فاصله بندازه. امروز وقتی چشم تو چشم
هم دوختیم حرف دلت رو فهمیدم.
صدای پایی ما را از آن حال و هوا خارج کرد. پویا گفت تموم شد؟
لبخندی زدم و گفتم تموم شد.
مادر بعد از مهمانی گفت تو دختر لوسی هستی. تقصیر پدرته که تو رو لوس بار آورد.
فقط بلدی لجبازی کنی. تا پویا رو دیدی زبونت بند اومد. فقط یاد گرفتی تو خونه داد و فریاد راه بندازی .
کمی خانم باش و صبوری کن خواهی دید چه نتیجه خوبی داره.
حق با مادر بود . ان شب پس از صحبت با پویا طوری ورق برگشت که مهمانان نیز پی به تفاوت ما با قبل از شام بردند. به خصوص پویا که نمیتوانست خوشحالی خودش را پنهان کنه. فرناز با پشت چشمی که نازک کرد کینه خودش رو نشان داد و دختر عمو های پویا گفتند معلومه پویا خیلی دوستت داره چون هیچ وقت به اندازه امروز اون رو خوشحال ندیدم.
مهتاب تنها دختر دایی پویا گفت اخه پویا همیشه تو ژسته و کسی جرأت نداره سر به سرش بذاره. و با همان سادگی پرسید. بیتا خانم شما چه جوری پویا رو شیفته خودتون کردید؟ این برای ما معما شده.
مریم گفت اینکه پرسیدن نداره. بیتا خانم اونقدر زیباست که فقط به درد پویا میخوره و بس.
وسایل خانه ام اماده چیده شد . مادر با دیدن لباسها و کفشهای پویا گفت قربون خدا برم. یکی بدتر از خودت رو پیدا کردی.
پدر تالاری معمولی برای جشن پیشنهاد داد و پویا هتلی مجلل را رزرو کرد. چون اعتقاد داشت اگر قراره جشن جدا از هم برگزار شود بهتره طوری باشد تا به مهمانان خوش بگذرد. پویا حسابی دست تنها بود.پدرام چندان زرنگ نبود و به درد کارهای پویا نمخورد.
تعداد مهمانان به پانصد نفر رسید. او عده زیادی از همکارانش را دعوت کرده بود که رودر بایستی زیادی با آنها داشت و نمخواست چیزی کم باشد.
بهرام عذرخواهی کردو گفت انتظار نداشته خواهر کوچکش که تا دیروز از ازدواج فرار میکرده یکباره تصمیم بگیره و عروس بشه.
شرایط برای اومدن به ایران برایش مهیا نبود .ما هم چندان توقعی نداشتیم.. زندگی به حد کافی در اروپا دشوار بود و ما نباید دشوارترش میکردیم.
خاله پروین و سمانه دخترش همراه دو پسر و همسرش از تبریز آمدند مادر با دیدنشان گل از گلش شکفت.
به قدری کارهای ریز و درشت پیش میامد که فرصتی برای دیدار با پویا و شاید قهر و آشتی باقی نمیماند.
لباس عروسی ام از سر شانه باز بود و از کمر پرچین و دنباله دار . کت کوتاهی برای پوشش روی ان قرار داشت.
نمیخواهم از خودم تعریف کنم اما به نظرم زیبا شده بودم. زیبایی خاص عروسها. البته این تصوری است که در تمام دختر ها وجود دارد و من نیز مستثنی نبودم. تفاوت زیادی با گذشته پیدا کرده بودم.
شب عروسی تنها شب در زندگی است که طعم ملکه بودن را میچشی. با لباس مختص به ملکه ها و تاجی زرین بر سر که فقط تو قصه ها بود و بس.
آرایشگرم یکی از دوستان صمیمی مادر بود که شهرت خوبی داشت و از نوجوانی ارزو میکرد خودش مرا برای شب عروسی ام بیاراید.
پویا به آرایشگاه آمد و تور ر و از روی صورتم کنار زد و بوسه ای بر پیشانیم زد.
در میان هلهله کتی و دوستان مادر بیرون آمدیم. به کمک پویا سوار شدم . باز با نگاهی سرشار از محبت و تحسین نگاهم کرد و گفت بریم؟
لبخندی زدم و گفتم بریم.
سالن نه.
پس کجا؟
چطور میخوای تا آخر شب طاقت دوری از تو رو داشته باشم.
اگه خدا بخواد سالها وقت خواهیم داشت تا پیش هم باشیم. در ضمن کاری نکن که ازت بترسم.
پویا با صدای بلند خندید و اتومبیل رو به حرکت دراورد.
همه چیز عالی بود. هدیه های بیشمار اقوام .شادی و رقص مهمانان و در نهایت بودن در کنار مردی که باعث افتخارم بود.
کتی چشمانش را مانند ساحره ها آرایش کرده بود و جذاب تر از همیشه شده بود. فرزانه و شبنم و پریسا و شهره و تعدادی از همکاران ورزشی ام حضور داشتند.
در شلوغی و هیاهوی مجلس چشمم به فرناز افتاد که در گوشه ای نشسته بود و بیشتر شبیه کسی بود که به مجلس عزا دعوت دارد . شاید اگر من هم به جای فرناز بودم به همین حالت گرفتار میشدم. زمانی که چشمم به او افتاد لبخند زدم تا شاید از ان حالت خارج شود . اما برعکس رویش را برگرداند تا بفهماند اهمیتی به من نمیدهد.
به اندازه چشم به هم زدن مجلس به پایان رسید و با بدرقه ما به خانه جدید هجوم افکار ناخوشایند به مغزم فوران کرد.
مثل کودکی دو ساله بدنبال پدر و مادر میگشتم. بهنام ان شب بیشتر از همیشه برایم عزیز شده بود.
پویا با مادر در حال صحبت بود و مشخص بود دارد به او دلداری میدهد. خانم معین هم دست کمی از مادر نداشت.
پدرام سعی در آرام کردن او داشت و گفت خوبه که هم عروس خانم و آقا داماد نزدیک خانواده هاشون هستند.
اگر به غربت میرفتند چه کار میکردید.
خانم معین بغلم کرد و بوسید و گفت مواظب پویا باش به تو سپردمش.به پویا هم سپردم حواسش به تو باشه و نذاره آب تو دلت تکون بخوره. حالا دیگه فرقی با دختر ی که آرزوش رو داشتم نداری.
ممنونم که من رو لایق دونستید و دختر خودتون خطاب کردید. نگران پویا نباشید . قول میدم مراقبش باشم.
مادر به طرفم آمد و با وجود تلاشی که کرد نتوانست سد راه اشکهایش شود. بغلش کردم.به نظرم کوچکتر از همیشه بود. در گوشش گفتم مامان خیلی اذیتتون کردم. مطمئنم کن رو میبخشید تا با وجدانی آسوده به سوی سرنوشتم بروم.
هیچی نگو. تو با این حرفات دل من رو خون میکنی . شاید من مادر خوبی نبودم. تو حلال کن.خوشبخت باشی.
و پدر بدون خداحافظی رفت.
بهنام به گرمی در آغوشم کشید و گفت خوشحالم که هیچ وقت حرفای هم رو جدی نگرفتیم . چون رفاقت ما بالاتر از این حرفاست.
همین طوره. قول بده بیشتر مواظب پدر و مادر باشی.
قول میدم.
پدرام دست روی شانه های بهنام گذاشت و او را از من جدا کرد.
دیگر کسی باقی نماند جز من و پویا با خانه ای بزرگ و سکوتی بزرگتر .
پویا خودش را روی مبل رها کرد و نفسی از سر راحتی کشید. با اشاره او کنارش جا گرفتم و سرم را روی شانه اش گذاشتم.
خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد و من و تو وارد مرحله تازه ای از زندگی شدیم .
سرنوشت تو رو سر راه من قرار داد و عاشقت شدم و این حس خدادای بود که تو قلبمون به امانت گذاشته. امانتی که اگه قدرش رو بدونیم خیلی رازها تو خودش پنهان کرده. چون عشق مقدس و پاکه . این ما آدما هستیم که اون رو به بیراه میکشونیم.
خم شد و نگاهم کرد و گفت لالایی خوندم خوابت گرفت؟
داشتم گوش میکردم.
میخوام بازم حرف بزنم تا حسابی خوابت بگیره.
اگه ممکنه ادامه بده. چون خسته ام و با صدای تو آرامش میگیرم.
تا حالا برای کسی قصه نگفته بودم تا بخوابه. فکرکنم از این به بعد این هم جزوی از وظایفم باشه.
به جای شکوه کردن بازم برام حرف بزن.
پویا از قصه زیبای خفته شروع کرد و گفت که چقدر در کودکی به این قصه علاقه مند بوده و میترسیده علاقه اش رو با کسی درمیون بذاره تا مبادا به او بخندند. چون قصه دخترانه ای بوده .خودش رو شاهزاده قصه میدیده که با بوسه ای جان تازه ای به شاهزاده خانم هدیه میکند و حالا شاهزاده خانم واقعی را پیدا کرده و قصه اش به حقیقت پیوسته.
هنوز صدای پویا در گوشم بود که چشم گشودم. چه زمانی به خواب رفته بودم خدا میداند. در رختخواب گرم به راحتی شب را به صبح رسانده بودم . غلتی زدم و به نور باریکی که از درز پرده به داخل اتاق راه پیدا کرده بود خیره شدم.
با خودم گفتم. پویا کجاست؟ دیگه من تنها نیستم و باید عادت کنم هر روز پویا رو ببینم و همسر خوبی برایش باشم.
با این فکر از رختخواب بیرون آمدم و به هال رفتم. پویا روی کاناپه به خواب رفته بود .
به آشپزخانه رفتم تا صبحانه ای مفصل تدارک ببینم و بعد پویا رو بیدار کنم.
بعد از آماده کردن صبحانه به حمام رفتم و دوش گرفتم . موهایم بر اثر استفاده از مواد آرایشی چسبناک شده بود.
و آرایش روی صورتم سنگینی میکرد. لباس راحتی پوشیدم و سراغ پویا رفتم .
کنارش زانو زدم و دست به موهای آشفته اش کشیدم .آهسته چشمانش را باز کرد و گفت ساعت چنده؟
نزدیک ظهره.
از جا بلند شد و دستی به صورتش کشید تا خواب را از خودش دور کند.
گفتم چرا اینجا خوابیدی؟
خواستم تو راحت باشی.
بلند شو برو حمام . صبحانه آماده است.
پتو را کنار زد و به سمت حمام رفت.
پس از خوردن صبحانه پویا گفت وسایل رو جمع کردی؟ سه ساعت دیگه پرواز داریم.
شیرین جون و مادر چند روز پیش چمدانم رو جمع کردن. فقط میمونه لباسهای تو.
بازم نگاهی به چمدان بنداز.شاید چیزی فراموش شده باشه.
میز صبحانه را جمع کردم و به اتاق رفتم. چند دست لباس تابستانی مناسب هوای کیش برای پویا برداشتم.
مادر با نهایت دقت وسایل مرا که بیشترشان نو بودند در چمدان قرار داده بود.با مادر و خانم معین تماس گرفتم و خداحافظی کردم.
به محض رسیدن به فرودگاه پویا تلفن همراهش را خاموش کرد و گفت میخوام با هیچ کس تماس نداشته باشم تا آرامشم به هم نخوره.
ممکنه مامان و بقیه تماس بگیرن و نگران بشن.
شماره هتل رو دادم. درضمن تلفن تو روشنه.
یادم رفت بیارم. هنوز به اون عادت نکردم.
اشکالی نداره . خودت تند تند تماس بگیر تا دلشوره نداشته باشن. من بیشتر به خاطر کارم خاموشش کردم.
کار خوبی کردی. چون منم حوصله درگیری تو رو با تلفن ندارم.بهتره تو مسافرت برای خودت باشی.
ناهار مختصری در هواپیما خوردیم. تا رسیدن به مقصد سرم را روی شانه های پویا گذاشتم و خوابیدم.
با صدای پویا بلند شدم و گفتم. رسیدیم؟ آره رسیدیم . نگاه کن .جزیره پیداست.
آفتاب درخشانی روی جزیره تابیده بود و سکوت بینهایتش حتی بر فراز آسمان نیز خودنمایی میکرد.
با رسیدن به هتل محل اقامتمان کلافه از گرما گفتم. خیلی گرمه دارم کلافه میشم.
تقصیر خودته. گفتم بریم شمال قبول نکردی . برو حمام شاید خنک بشی.
بیفایده است. دوباره بیام بیرون گرمم میشه.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#27
Posted: 27 Oct 2013 11:55
پویا ساعتی خوابید. من هم در این فاصله حمام رفتم .چون کار دیگه ای نداشتم. بعد از ظهر به چند مرکز خرید رفتیم.
با انتخاب لباسی باز . پویابا ناراحتی گفت میشه بگی این لباس خوابه یا لباس مهمانی؟
خوب بستگی داره کجا بپوشی و برای کی.
بنابر این لباس خوابه؟
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم تو هر چی دلت میخواد میخری منم حق انتخاب دارم.
اگه از تی شرتهایی که خریدم خوشت نمی آد عوض کنم؟
نه خیر. احتیاجی نیست. چون قراره اونها رو تو خونه و وقبی از حمام میای بپوشی.
پویا با خنده گفت حسادت تا این درجه شدید کمیابه.
برای اینکه حرص پویا رو در بیارم با اشاره به لباس بازتر از قبلی به فروشنده گفتم اون لباس رو هم بدید.
فروشنده گفت چه رنگی ؟
سرخابی.
تنها رنگی که هیچ وقت استفاده نمیکردم. اما لج پویا به آن اشاره کردم .
پویا با تمسخر گفت اون لباس خواب . اینم چراغ خواب با هم هماهنگ هستند.
در حالی که آن را از فروشنده تحویل میگرفتم گفتم مهم اینکه من دوست دارم و میخرم.
یک اختلاف سلیقه کوچک بهانه ای شد تا هر دو از هم کینه به دل بگیریم و مثل دو غریبه درطول پاساژ راه برویم.
خرید دلپذیری نداشتیم و با جر و بحث و نیش وکنایه به هتل برگشتیم.
پویا زنگ زد تا سفارش غذا بدهد و من که دنبال بهانه بودم گفتم من ساندویچ میخورم.
ساندویچ نداره... استیک و شنیسل هست.
برای من سفارش نده. چون نمیخورم.
پویا تلفن رو قطع کرد وبیرون رفت.پس از نیم ساعت با ساندویچ و پیتزا برگشت.
بعداز غذا لباسهای راحتی پویا رو به دستش دادم.لباسش را عوض کرد و به رختخواب رفت.
چراغ رو خاموش کردم تا در تاریکی لباس خوابم را بپوشم. پویا در حالی که به پهلو میچرخید گفت میتونی یکی از اون لباسهیی رو که صبح خریدی تنت کنی.
بی اعتنا به کنایه اش به رختخواب رفتم و از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفتم و تا نزدیک ظهر خوابیدم.
پویا زودتر از من بلند شده بود و با حوله حمام کنار پنجره ایستاده بود.
آفتاب تندی به داخل رخنه کرده بود . از پشت ،اندام پویا من رو به یاد گلادیاتورهایی که در فیلم دیده بودم انداخت.
ملحفه را کنار زدم و با خودم گفتم خیلی از خود متشکره. و درحالی که به طرف حمام میرفتم گفتم صبح بخیر.
پویا در حالی که با نگاه بدرقه ام میکرد گفت صبح بخیر.
از حمام بیرون آمدم که تلفن زنگ زد . مادر بود. در حال احوالپرسی بودم که پویا با اشاره به من فهماند که در رستوران منتظرم میماند. مادر گفت شیرین جون پیش منه و میخواد حالت رو بپرسه. شیرین جون احوالپرسی گرمی کرد و از نبود من اظهار دلتنگی نمود. بعد آهسته گفت عزیزم چه خبر از پویا حالش خوبه؟ خوش میگذره؟
پویا خوبه. و سلام میرسونه.
الان پیش توست؟
چند دقیقه پیش رفت پایین.
خوب بهتر. میخواستم بپرسم که... با هم که مسئله و یا مشکلی ندارید؟
از چه لحاظ؟
خودت بهتر میدونی. منظورم چیه؟
با خنده گفتم سفارشه مامانه؟
وظیفه ماست که از تو سوال کنیم. اگر دوست نداری جواب نده.
به مامان حرفی نزنین. ممکنه نگران بشه. شیرین جون راستش اونطور که فکر میکردم ماه عسل شیرین نیست.
یعنی چی؟ جای به اون گرمی.دو تا جوون عاشق. چطور ممکنه؟
نمیدونم. سر چیزهای بیخودی با هم جر و بحث میکنیم.
تو جواب سوال اولم رو ندادی تا من سر در بیارم.
با توجه به تجربه شیرین جون در زمینه شوهر داری مینونست بهترین راهنما برای من باشه.بنابر این گفتم هنوز نه.
آفرین این شد یه چیزی . بهانه گیری پویا هم در این رابطه است و گره کارت فقط به دست خودت باز میشه.
شیرین جون توقع نداری که من پیش قدم بشم.
لجبازی نکن و به حرفام گوش کن. تو رفتی ماه عسل نه زهر مار.
از حرف شیرین جون به خنده افتادم. گفت چه وقت خندیدنه. جدی حرف میزنم.
باشه راجع به اون فکر میکنم.
بدون رضایت همسرت به تهران برنگرد.
وای...شیرین جون. شما زیادی بزرگش میکنین.
بعدها دعا به جونم میکنی. فردا تماس میگیرم.
ممنونم زحمت نکشین... خودم تماس میگیرم. خداحافط.
به رستوران رفتم و پشت میز نشستم. پویا همانطور که به صورت غذا نگاه میکرد گفت مادر حالش خوب بود؟
خوب بود و سلام رسوند.با شیرین جون هم حرف زدم. پیش مامان بود.
خانم عمو جان همسر بی عیبی برای شوهرشه.
و عمو جان هم شوهر بی نقصی برای اونه.
این رو تو میگی. چون عموته.
یعنی عموجان خوب نیست؟
چرا ولی در کنار همسرش خوبتر از خوبه.
برای اینکه به بحث خاتمه بدم گفتم وای از این گرما. فکر کنم چند کیلو از وزنم رو از دست دادم.
پویا گفت بهانه پشت بهانه. شمال بارونی و گرفته. مشهد سرده.اینجا هم گرمه. اگه میدونستم میبردمت اروپا تا اینقدر بهانه نگیری.
من بهانه میگیرم.به نظرم تو هم کم حوصله و عصبی هستی. در حالی که موضوعی برای ناراحتی وجود نداره.
از آب و هوا هم حرف زدن امری طبیعیه.
شاید حق با تو باشه و هیچ موضوع جدی در بین نیست و من بیجهت عصبی هستم.
کنایه پویا حتا اگر احمق ترین زن نیز باشی قابل فهم بود. هشدار شیرین جون در گوشم به صدا در آمد.
بعد ازظهر به قایق سوار ی و خرید گذشت. آخر شب در جشنی که کنار ساحل برگزار بود شرکت کردیم. چند زن جوان و خوش لباس کنارمان نشستند و با خنده و شوخی میخواستند توجه دیگران را به خودشان جلب کنن که البته موفق بودند.
پویا بی اعتنا به اطراف سرگرم تماشای برنامه بود. یکی از زنها خم شد و با سیگاری گوشه لب گفت
عذر میخواهم فندک یا کبریت دارید؟ پویا با لبخندی برای عرض ادب گفت متأسفانه ندارم.
زن گفت اشکالی نداره. و نگاهی از سر تمنا به پویا انداخت.
دختر دیگر گفت ورزشکارا که سیگار نمیکشن. و هر سه به خنده افتادن.
بلند شدم و بدون کلامی راه برگشت رو پیش گرفتم. پویا به دنبالم اومد و گفت بگو که منم پاشم.
به عمد نگفتم چون دیدم آب و هوا خیلی مساعد حالته. نخواستم مزاحمت بشم.
با برخورد به چند دختر و پسر جوان باز نگاه خیره دختری به پویا که از کنارمان گذشت مثل یک آتشفشان خاموش مرا به جوشش واداشت و به هم ریختم. چشم دیدن پویا رو هم نداشتم. چون باعث تمام این اتفاقات پیش آمده خودش بود و بس.
چنان با خشم خودم را به هتل رساندم که پویا ترجیح داد حرفی نزند. با ورود به اتاقمان صبرم لبریز شد و گفتم باید از خودت خجالت بکشی . وقتی من با تو هستم نباید به هیچ زنی نگاه کنی.
من به کی نگاه کردم. در ضمن چه تو باشی و چه نباشی برای من فرقی نداره و به هیچ کس توجه نمی کنم.
تو به عمد کاری کردی تا اون زنابه خودشون اجازه بدن از میون اون همه مرد فقط به تو روی خوش نشون بدن.
بیتا مواظب حرف زدنت باش .چون این دفعه داری تهمت میزنی.
خیله خوب اونها نگاه کردن. چرا هیچ واکنشی نشون ندادی.
برم تو چشماشون و دعوا کنم.
آره میکردی.
اگه این طوره اول میرم سراغ اون پسر فروشنده که به تو خیره شده بود.
وقتی دید نگاش میکنم چشم از تو برداشت. خیلی دلم میخواست از اون پشت بکشمش بیرون و حالش رو جا بیارم.
اما به احترام تو کاری نکردم.
بنابر این بی حساب شدیم.
این دفعه شاید . اما دفعه دیگه فقط تو باید حساب پس بدی.
چرا فقط من؟
چون روسریت عقبه . آرایشت زیاده و لباساتم خیلی سنگین و رنگین نیست.
میخوای پتو سرم کنم و صورتم رو سیاه کنم تا جنابعالی از من راضی باشی.
من از تو راضیم. فقط خواستم تذکر بدم.
تو خیلی زرنگی. حرف من چی بود و تو به کجا کشوندی.
من به اینجا نکشوندم. خودت باعث شدی.
مثل اینکه باید یک چیزی هم دستی بدم.
من چیزی از تو نمی خوام . فقط بهانه گیری نکن.
به طرف در رفت تا بیرون برود.گفتم کجا میری؟
همین دورو برا هستم.
با لحنی پر از شکوه گفتم پویا...
برگشت و گفت باز چی شده؟
پشت به او کردم و گفتم. هیچی برو.
پویا به طرفم آمد و بازوانم را گرفت و به طرف خودش برگرداند. پویا چی؟
گفتم که هیچی.
پشیمون شدی؟
از چی؟
از اینکه صدام کردی؟
آره پشیمون شدم. چون دنبال پویایی هستم که چند شب پیش برام قصه زیبای خفته رو تعریف کرد و من...
و تو با قصه خوابیدی؟
خوابیدم چون صداش خیلی مهربون بود و من رو به شهر قصه ها برد.
حاضرم امشب هم قصه بگم . اما دیگه نمی گذارم بخوابی چون باید تا آخر قصه رو گوش کنی.
***
چیزی شبیه معجزه رخ داد تا دو روز باقیمانده با خوشی و لذتی بی پایان بگذره. این هم به خاطر توصیه مادر و شیرین جون بود که البته خیلی هم موثر و مفید واقع شد.
برخلاف روزهای گذشته پویا تمام لباسهایش را با سلیقه من میخرید و اگر از رنگی خوشم نمیامد محال بود آن را بخرد.
من هم لباسهایی با سلیقه پویا انتخاب میکردم تا خریدمان در تفاهم کامل به پایان برسد.
برای خرید شلوار جین به فروشگاهی رفتیم. پس از چند دقیقه مردی به طرف پویا آمد و با خوشحالی سلام و احوالپرسی کرد.
به به جناب سروان معین. از این طرفها...نکنه راه گم کردین. اطلاع میدادید به خدمت میرسیدم.
پویا به تعارفات ان مرد که یکریز و پشت سر هم بود جواب داد و من رو به آقای فرهادی معرفی کرد.
خا نم معین خیلی خوش امدید . از بابت داشتن همسری چنین متعهد و بزرگوار به شما تبریک میگم.
با این جمله متوجه شدم که آشنایی آن دو رابطه کاری است.آقای فرهادی از فروشنده خانمی که آنجا حضور داشت خواست یکی از بهترین جنسها و مارکها را بیاورد.
کلبه خرابه ای هست اگر افتخار بدید. در خدمت باشیم.منت بزرگی رو سر من گذاشتید.
پویا تشکر کرد و گفت این بار که اومدم کیش به جای هتل میام پیش شما.
هنوز هم دیر نشده.
ممنونم . لطف داری...بیتا جان بریم؟
ممکن نیست دست خالی بگذارم برید.
به شرطی که بیتعارف مبلغش رو قبول کنی.
دوست دارم از طرف خودم هدیه ای به خانم و شما بدم . اگه قبول کنی منت رو سرم گذاشتید.
اقای فرهادی طوری حرف میزد که جای هیچ بحث و تعارفی باقی نمیگذاشت. در صورتی که پویا معذب بود اما چاره ای نمیدد.
بعد از خداحافظی بیرون امدیم.گفتم بهتر بود هدیه اش رو قبول نمیکردیم.
نمیشد. دیدی که چقدر دلخور شد؟
از کجا با هم آشنا شدید؟
قضیه کاری بود.
همکارت بود؟
نه. درضمن قرار نیست تو رو در جریان کارام بذارم.
به نظرم این با بقیه موارد فرق داره.
همه آدما با هم فرق دارن و مشکلاتشون به همان نسبت هم تفاوت داره.
نمیخوای برام تعریف کنی؟
مثل اینکه نمخوای دست برداری؟
نه . چو ن کنجکاو شدم.
چند سال پیش برادرش کشته میشه. پرونده اش زیر دست من بود. قاتل رو خیلی زودتر از اونه که فکر میکردن پیدا کردم.
قاتل؟ کی بود؟
باور نمیکنی...نامزد همین فرهاد بود.
نه! برای چی این کار رو میکنه؟
بعد از نامزدی با فرهاد عاشق و دلخسته فریدون میشه . فریدون خدا بیامرز دست رد به سینه دختره میزنه و این بهانه ای میشه
برای گرفتن انتقام از بی توجهی فریدون.
چه موجود کثیفی.
جنون آنی باعث خطاهای جبران ناپذیر میشه. فریدون مرد مادر شون دق کرد و اینم زندگیش زیر رو رو شد.
دختره چی شد؟
خانواده فرهادی بخشیدنش. اما دختره وقتی گذشت اونها رو میبینه نمیتونه تحمل کنه و با عذاب وجدان خود کشی میکنه.
یک تراژدی کامل.
فرهاد برای فرار از تنهایی به اینجا پناه آورده. حالا فهمیدی چرا دلم به حالش میسوزه.
با یاد آوری چهره مظلوم و شکست خورده اش دلم خواست گریه کنم. پویا گفت اینقدر تحت تأثیر قرار نگیر. دیگه دوست ندارم
راجع به کارم از من سوال کنی. مسائل خصوصی مردم پیش ما محفوظه و من حق گفتن اونها رو ندارم.
حتی به من؟
در درجه اول به تو. چون خانمها کم تحمل و حساس هستند و مسائل کاری ما چندان به مذاقشون خوش نمیاد.
اخر شب کنار ساحل روی ماسه ها دراز کشیدیم و به آسمان پر ستاره خیره شدیم.
سکوت دل انگیز با صدای امواج ترانه ای زیبا را به گوش میرساند که هیچ سراینده ای قادر به سرودن آن نبود.
پویا گفت میخوای چند روز دیگه اینجا بمونیم.
دلم برای خونه تنگ شده.
برای خونه یا براه پدر و مادرت.
وقتی از تهران دورم برای همه دلتنگ میشم.
پویا به طرف من برگشت و روی دستش تکیه داد و با دست دیگرش موهایم را نوازش داد.گفتم ممکنه کسی ببینه.
خیالت راحت . هیچ کس نیست. جز من و تو و دریا و آسمون.
و خدا.
و خدا که میدونه چقدر همدیگر رو دوست داریم.
پویا اگه اتفاقی برای تو بیفته من میمیرم.
این افکار ناخوشایند برمیگرده به جریان امروز صبح
نمیشه استعفا بدی و همون طور که مادر جون آرزو داره سوپر مارکت باز کنی.
نه. ممکن نیست. وقتی این حرف رو میزنی مثل این میمونه که بگی میشه من رو طلاق بدی و یه زن دیگه بگیری.
من رو با کارت مقایسه میکنی؟
خواستم ارزش کارم رو بگم . اول تو بعد کارم.
بعد از یک مدت میشه اول کارت . بعد من.
بستگی داره تو چه جور بخوای با من راه بیای.
من همینم که هستم. بستگی داره تو چه جور با من راه بیای.
نشد من حرفی بزنم و جواب تو آماده نباشه.
حرفات غیر منطقی و خود خواهانه است.
حالا میبینیم که تو با من راه می آی یا من با تو. اگه همین طور رفتار کنی شاید من...
خیز برداشتم و گفتم ببین پویا یکی داره میاد این طرف.
پویا بلند شد و به اطراف نظر کرد. در این فاصله به سرعت بلند شدم و با خنده پا به فرار گذاشتم.
پویا به دنبالم آمد و تا رسیدن به هتل نتونست به من برسه.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#28
Posted: 27 Oct 2013 20:35
فصل هشتم
میشه تصور کرد که زندکی مثل قایقی میمونه که با سرنشینانش روی دریای پرتلاطم در حرکتند و بالا و پایین میروند.گاهی دریا آنقدر مهربان و آرامه که اگه پارو نزنی و تلاش نکنی همانجا خواهی ماند و حرکتی به جلو نخواهی داشت و گاه طوفانی و پرتلاطم که باز اگر تلاشی نکنی خیلی زود سرنگون خواهی شد.
دریا انتهایی ندارد و از گذر آبی به گذر دیگری میرسد. مثل خود زندگی که با رفتن آدما باز زندگی در جریانه و دیگران محکوم به وصل و ارتباط با آیندگان هستند.و این مسیری الهی است که باقی میماند. تا اخر زمان.
زندگی ما در قایقی کوچک و به نسبت محکم شروع شد. قایقی که گاهی با امواج درگیر طوفان میشد و لی اغلب مواقع آرام و بدون برخورد با هیچ موجی ادامه داشت.
ما با چند خیابان فاصله از خانواده هایمان به زندگی مشترک پا گذاشتیم. زندگی د رکنار مردی چون پویا چندان دشوار نبود که هیچ بلکه سراسر شور و شوق بود و پر از تازگی .
گردشهای دو نفره.گذراندن اوقات بیکاری در کنار خانواده هایمان و سر زدن به دوستان و گا ه اقوام قسمتی از زندگی ما رو تشکیل میداد. پویا مهمان نواز بود و به همان نسبت عاشق مهمانی رفتن . با وجود کارش از زندگی اش به اندازه سر سوزنی نمیزد و حوصله ندارم و نمیام تو کارش نبود. با خواست و علاقه من به هرجا که میخواستم می رفتیم.به خصوص سینما که چندان علاقه ای به آن نداشت اما به خاطر من همراهی ام میکرد. مخالف دیدن دوستانم در حد اعتدال نبود .به جز کتی که او راجدای دیگر دوستان میدید. و به عنوان خواهر قبولش داشت. کتی هم میونه خوبی با پویا داشت و از کوچکترین فرصت برای دیدار ما استفاده میکرد.
بعد از سه ماه به باشگاه رفتم. با این تفاوت که به جای بعد ازظهر، صبح میرفتم تا برای ناهار خونه باشم و بتوانم تا زمان آمدن پویا به کارهای خونه و شخصی ام برسم .
هر چند وقت یکبار پویا به مأموریت میرفت و من ناگزیر به خانه پدر و مادر میرفتم. مادر اتاقم را دست نخورده نگه داشته بود. ولی با این وجود احساس غریبگی میکردم و علت آن نبود پویا و عادت کردن به او بود.
زمان برگشت از سفر هر دو مهربان تر از قبل میشدیم و قدر یکدیگر را بیشتر میدانستیم. ماهی یک با ر بر سر مسائل جزیی دعوا میکردیم و به قول پویا اگر این اتفاق نمی افتاد محال بود ماه سر برسه.
بیشتر اختلافمان نیامدن پویا سر قرار بود که به خاطر مشکلات کاری اش بود. با تلفن و عذرخواهی هم حل نمیشد.
لوس بازیهای من هم همیشگی بود. او بعد از آشتی میگفت عادت به این دعواها کرده و درسته که با قهر من خیلی به اون سخت میگذره اما بعد ازآشتی من آدم فوق العاده ای میشم که ارزش دعوا کردن رو داره.
منم به پویا حسادت میکردم. اگر دیر میامد دلشوره و نگرانی رو بهانه میکردم و میرنجیدم. بعد که توضیح میداد چه اتفاقی افتاده در حدی که من نفهمم کجاست و اتفاق چی بوده قانع میشدم و دست از سرش بر میداشتم.
میان اقوام و آشنایان هم به اندازه کافی آدمهای حسود دور و برمان بود که همیشه و هر جا که میرفتیم به دقت ما را زیر نظر میگرفتن و توجه نشان میدادند.
پدرام برای همیشه به تهران آمد و خانم معین از تنهایی در آمد. کتی روابط دوستانه ای از نوعی که با آرش داشت با حسام برقرار کرده بود. چندان وارد جزئیات دوستی آن دو نمیشدم چون با اخلاق کتی آشنا بودم. کتی یک ماهی به هندوستان سفر کرد و با یک بغل سوغات و ماری بی آزار برگشت که با هزار ترفند و کلک بازی توانسته بود آن را به ایران بیاورد.
البته کشفیاتی که در آنجا به عمل آورده بود با سایر موارد زمین تا آسمان تفاوت داشت و عجایب زیادی دیده بود.
مادر سفری به آلمان داشت. بهرام صاحب دختری شده بود و دیگر امکان نرفتن مادر نبود. چون برای دیدن اولین نوه اش بیتابی میکرد.هر چند گریس زیبا نبود اما بسیار مودب و مهمان نواز بوده و نگذاشته به مادر شوهرش بد بگذرد. نوه دو رگه مادر هم که شیرینی و زیبایی خودش را داشته و حسابی در دل مادر جا باز کرده بود.
پدر روابط خوبی با پویا داشت و اگر هفته ای یک بار او را نمیدید دچار سرگردانی و دلتنگی میشد.
بهنام هم از من نومید شده بود و میگفت پویا هم حریف تو نشده نه زبونت کوتاه شده و نه از لوس بازیت کم شده.
بلکه بدتر هم شده.
به اندازه یک چشم بر هم زدن یک سال از ازدواجمان گذشت. در حالی که اولین روز به خودم تلقین میکردم که باید به بودندر کنار پویا عادت کنم اما با گذشت یک سال متوجه شدم سالهاست با او در خواب و رویا زندگی میکنم و به او عادتی دیرینه دارم.
با هم فکر ی مادر تصمیم گرفتم جشن سالگرد ازدواجمان را بدون اینکه پویا خبر دار شود برگزار کنم تا او غافلگیر شود.
یک روز برای خرید وقت داشتم . با مادر به فروشگاه رفتیم و مواد لازم را خریداری کردم. مهمانی که قرار بودبیست نفره باشد با دعوت خانم معین از خواهر و خواهر زاده اش بنا به صلاحدید خودش باعث شد تا من از فرزانه و شبنم و کتی و سهیلا جون نیز دعوت کنم تا حال فرناز خانم روبگیرم.چون فرزانه و شبنم برای یک ایل بس بودند. چه برسد به مهمانی چند نفره .
خانم معین بدون مشورت با من تصمیم گرفته بود آنها را دعوت کند در صورتی که میدانست من نسبت به فرناز حساسیت دارم. حساسیتی که خودش موجب ان شده بود. در برخوردهایی که در طول آن یک سال با فرناز داشتم متوجه شدم در پشت نقاب خانمی و زیباییش موذیگریهایی پنهان دارد که فقط با شم زنانه قابل درک بود و بس.
مادر اعتقاد داشت من بیخودی حساس شدم و فرناز دختر معقولی به نظر میرسد.
در هر حال برای این دعوت نا به هنگام هیچ کاری از دستم برنمی امد.
چون خانم معین مادر پویا بود و حق خودش میدانست گاهی به خانه پسرش مهمان دعوت کند .البته بارها با زبان بیزبانی گفته بود حیف فرنازجون که بخواد نصیب غریبه بشه و منظورش به پدرام بود تا حواسش را در مورد فرناز جمع کند و او را از دست ندهد. فرناز با توجه به خصوصیات اخلاقیش چندان هواخواهی در میان اقوام نداشت. اما چون خواهر زاده خانم معین بود برایش چون عسل شیرین بود.
بعد از خرید به خونه برگشتم . در حال جابجایی وسایل خریداری شده بودیم که به مادر گفتم نمیدونم برای پویا چی بخرم؟
خریدن هدیه برای اقایون سخته. چون وسایل شخصی اونها محدوده.
برخلاف خانمها که هزار و یک وسیله براشون موجوده.
همانطور که حرف میزدیم ناگهان ضعف کردم و روی صندلی نشستم.
چی شده بیتا؟ چر ا رنگ و روت پریده؟
نمی دونم یکدفعه ضعف بدی اومد سراغم.
صبحانه خوردی؟
نتونستم بخورم. حالت تهوع داشتم.
مادر لبخندی زد و گفت دیگه چه علایمی داری؟
کمی فکر کردم و گفتم چند وقته احساس کسالت میکنم . بخصوص زمان ورزش.
لباس بپوش بریم بیرون.
کجا؟
بعد میفهمی.
این گونه مواقع فقط باید رفت آزمایشگاه . با آزمایشی ساده متوجه شدم باردارم.
مادر من رو بوسید و گفت تبریک میگم.
با ناباوری گفتم اما ما بچه نمی خواستیم.
خدا که خواسته.
شاید اشتباه شده؟
با حالتهایی که داری و با این آزمایش جای شکی باقی نمی مونه.
من حامله ام... من حامله ام. چند بار با خودم تکرار کنم خوبه. ولی تو مغزم جا نمیگرفت و فرار بود.
بی هیچ پیش زمینه ای در دامی گرفتار شده بودم که برایم قابل قبول نبود. بارها با خودم فکر میکردم زمانی باردار شوم که پویا بخواهد و مدتی برای قانع کردن من وقت بگذارد تا شیرینی این مسئله در نظرش چند برابر شود. اما حالا با کودکی ناخواسته نقشه هایم نقش بر آب شد و پویا بدون هیچ تلاشی به خواسته اش رسیده بود. فکر بچگانه اما از نظر خودم معقول و بجا.
مادر با دیدن ناراحتی ام گفت دیگه لازم نیست دنبال هدیه برای پویا باشی. تو الان قشنگترین هدیه رو داری.
برای خوشایند مادر لبخند زدم و گفتم آخه ما هیچ وقت در این مورد حرف نزدیم. و هیچ برنامه ریزی نداشتیم.
دخترم همیشه که زندگی با برنامه ریزی پیش نمیره.اینها تقدیر الهیه و از دست ما خارجه .
احساس دوگانه وجودم رو در برگرفت .نمیتوانستم خودم را قانع کنم چه برسد به پویا. داشتن بچه چندان بد نبود اما در کنار اون خیلی مسائل وجود داشت. روابط من با پویا خوب بود . وحشت از اینکه با ورود شخص سوم فاصله و سردی بین ما حاکم شود ویا شاید برخلاف اون نزدیکتر و گرمتر از قبل شویم مخاطره بزرگی به حساب میامد. هر دو مورد زندگی ما را تحت تأثیر خودش قرار میداد.
اینها افکاری بود که به مغزم هجوم آورد و جرأت بازگویی آن را به مادر نداشتم. چون افکارم را پوچ و بی معنی میدانست و وسواس بیش از حدم را به رخم میکشید.
شب باز هم حالم بد شد و نتونستم شام بخورم. پویا با اوقت تلخی نگاهم کرد و گفت چرا دکتر نمیری. به نظرم تازگی کمی کسلی.
با خودم گفتم اولین هشدار و انتقاد از طرف همسر همین حرفهاست و بعد یکی یکی معایب همسرانشون رو متوجه میشن.
کمی خسته ام.
میخوای صبح بریم دکتر؟
اگه خوب نشم خودم میرم.
دکتر احمدی یکی از دوستان صمیمی منه میخوای ازش وقت بگیرم؟
دکتر چی هست؟
دکتر اعصاب و روان.
امشب خیلی سر حالی.
چرا نباشم.
خوب منم جای تو بودم سر حال میشدم و دیگرون رو مسخره میکردم.
مسخره نکردم. خودم که یک مدت مجنون شده بودم میرفتم پیش احمدی.
به نظرت من دیوونه شدم؟
مگه هر کی بره دکتر اعصاب دیوونه ست ؟گفتم شاید از عشق من به این حال گرفتار شدی.
تو خیلی با هوشی . نمیدونم این هوش سرشار رو از کی به ازث بردی.
بی شوخی . اون موقع که رو تراس میموندم و خشکم میزد میرفتم پیش احمدی و کمی با اون درد دل میکردم.
پویا ... کمی جدی باش.
جدی میگم. در ضمن احمدی دوست دوران کودکی من و پدرامه. اون دکتر شد پدرام مهندس منم...
کاش تو هم دکتر میشدی. اینجوری خیال من راحتتر بود.پس از چند لحظه گفتم امروز مامان میگفت دختر یکی از دوستانش که همزمان با ما ازدواج کرده بارداره.
خیلی عجله داشتن! یک سال زمان طبیعیه برای بچه دار شدن.
برای بچه دار شدن زمان مطرح نیست. آمادگی زن و شوهر مهمه.
حق با پویا بود و با حرفهایش من رو بیشتر نا امید کرد.
تو چند تا بچه دوست داری؟
به خودم آمدم و گفتم من...
آره تو؟
تا به حال فکر نکردم تو چند تا دوست داری؟
هر چند تا که تو دوست داشته باشی. چونتو باید بزرگشون کنی.
من و تو با هم بزرگ میکنیم.
اسمش اینه که مردها هم دستی تو بزرگ گردن بچه ها دارن به اعتقاد من همه زحمتها به دوش مادر هاست. تربیت پدر غیر مستقیمه.
اگه من هیچ وقت نخوام بچه دار بشم اون وقت چی ؟
میرم و یه زن دیگه میگیرم تا جبران مافات بشه.
بلند شدم تا به خاطر جوابی که داد تنبیه اش کنم که دستاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت شوخی کردم.عصبانی نشو .
از اول ت آخر حرفام شوخی بود.
هم شوخی بود هم جدی.
اونایی که تو گفتی جدی بود اونایی که من گفتم شوخی.
اجازه هست شامم رو بخورم.
حالا که اینطور شد برو زن بگیر . چون من قصد مادر شدن ندارم.
همیشه خودم رو بچه میدونم و یکی یکدونه.
آره میدونم با کی طرفم. هر وقت تو بزرگ بشی شاید منم به آرزوم برسم. [
جمله آخر ش دلنشین و زیبا بود و به هدفی که میخواستم از لابه لای حرفهایش رسیدم پویا آرزوی داشتن بچه را درسر میپروراند و جرأت بازگویی آن را نداشت. چون میترسید مخالف باشم و چندان حال و حوصله بچه دار شدن را نداشته باشم.نگرانی پویا از جانب من بود. پویا در چهره ام دقیق شد و گفت حالا چی شده که حرف به اینجا کشید؟
باخونسردی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم هیچی فکر کن از اول تا اخر حرفام شوخی بود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#29
Posted: 27 Oct 2013 20:41
تهیه چئد جور غذا و سالاد و دسر کار چندان راحتی نبود . از صبح پس از رفتن پویا دست بکار شدم. مادر نیز خودش را
رساند و اجازه نداد زیاد خودم را خسته کنم. مرتب از اینکه باید مواظب خودم باشم و سنگین و سبک نکنم حرف میزد.
شیرین جون خانمی که برای کارهای منزلش استخدام کرده بود را فرستاد خانمان .
همه چیز مهیای مهمانی بود. همانطور که من به پویا حرفی نزدم او هم یادآوری نکرد. در صورتی که مطمئن بودم
فراموش نکرده و میخواهد مرا غافلگیر کند.
ساعتی رو به آرایش موها وصورتم اختصاص دادم و لباس تازه ای پوشیدم.
خانم معین و پدرام و خاله و فرناز جون و مریم و مهسا و دختر عموهای پویا اولین مهمانان جشن بودند. کم کم بقیه هم رسیدند
شبنم کنار پنجره مراقب بود تا آمدن پویا را اطلاع دهد .
ساعت هشت و نیم پویا آمد. در فاصله ای که اتومبیلش را در پارکینگ بگذارد ما هم آماده شدیم و چراغها را خاموش کردیم.
خانه در سکوت فرو رفت.حسام و بهنام با مزه پرانی سعی در به هم زدن نظم داشتند تا برنامه هایم را خراب کنند.
پویا در رو باز کرد و طبق معمول گفت بیتا کجایی چرا چراغا رو خاموش کردی؟
دست برد و کلید برق را زد.
خدا رو شکر پویا دیگه حرفی نزد. چون گاهی با خوشگلم و نازنین و جمله های دیگه من رو خطاب میکرد.
با روشن شدن چراغ یکباره صدای هورا و دست زدن به آسمان رفت و پویا با دسته گل و هدیه ای که در دست داشت به جمع
نگاه کرد. از دیدن قیافه پویا به خنده افتادم . برای کمک به سمتش رفتم و گفتم سلام خوش آمدی.
آهسته گفت یکی طلب من.
نمی خوای به من تبریک بگی.
صورتم رو بوسید و به سمت مهمانان رفت. هیاهوی اطراف پویا دیدنی بود.
فرزانه که طاقت نشستن نداشت با گذاشتن موسیقی شروع به سر و صداکرد.
فرناز جون ماتش برده بود و از همان جایی که نشسته بود تکان نخورد.
حسام از موقعیت استفاده کرد و کتی و پدر و مادرش را به عمو جان و شیرین جون معرفی کرد.
پویا کنارم آمد وگفت بدون اجازه من دست به چه کارهایی که نمی زنی؟
دیدم که خیلی ناراحت شدی.
جعبه ای را که در جیبش پنهان کرده بود بیرون آورد و گردنبندی از طلای سفید به گردنم بست.
خیلی خوشگله.ممنونم.
تشکر لازم نیست . این گردنبند اسارت توست.
شبنم با دیدن هدیه پویا بلند گفت هدیه آقای پویا به بیتا گردنبندی بود که مخفیانه و دور از چشم ما به گردنش بست.
باز صدای دست زدن بلند شد. شیرین جون گفت قبول نیست باید یک بار دیگه در حضور جمع هدیه را تقدیم کنی.
پویا گفت هدیه من ناقابل بود در مقابل زحماتی که بیتا میکشه.
مادر گفت دستت درد نکنه پویا جان . هدیه زیبایی به دخترم دادی.
خانم معین هم دستبندی به دستم بست و مادر گوشواره هایی از سنگهای زمرد به گوشم آویخت.
پدر هم سکه ای به پویا هدیه داد . هدیه هایی در خور و شبی خوبتر از همیشه.
میز شام با کمک خانمها چیده شد .سپس کیک را آوردیم و من و پویا آن را بریدیم و بین مهمانان تقسیم کردیم.
سر انجام نیمه شب جشن به پایان رسید و مهمانان با سر و صدای زیاد خداحا فظی کردند و رفتند.
من ماندم و خانه ای بهم ریخته و آشفته . پویا چراغ اتاق پذیرایی را خاموش کرد و گفت بهتره چشمت این همه شلوغی رو نبینه تا فردا صبح. فردا جمعه است و با اجازه شما هستید و میتونیم خونه رو تمیز کنیم.
اذیتم نکن. من همین یک روز تعطیلی رو دارم. لطف کن بذار استراحت کنم.
روی مبل هال نشست و با اخم گفت بیا اینجا و حساب پس بده.
نمی یام تو میخوای من رو محاکمه کنی .
نترس کاری ندارم . فقط باید جواب شوهرت رو بدی.
ببینم از اینکه رو دست خوردی ناراحتی؟ خیلی. چون من تو رستوران عالی میز رزرو کرده بودم که باید خسارتش رو بدم .
شامی دو نفره و دلچسب.
فردا میریم.
امشب سالگرد بود فردا به چه مناسبتی بریم.
مناسبت خوبی براش پیدا میکنم نگران نباش
یا مناسبتش رو بگو و یا خودت خسارتش رو بده.
در کنار ش نشستم و گفتم پویا نپرسیدی چرا من به تو هدیه ندادم؟
تو با جشنی که گرفتی هدیه خوبی به من دادی.
جشن امشب با پول تو بود. هدیه من باید جدا از جیب تو باشه.
لابد منتظری سر برج بشه و از حقوق من برای خودم خرج کنی.
فکر بدی نیست. چون جیب من و تو نداره.
درست میگی . این جور مواقع من تو مفهومی نداره.
من هدیه تو رو خریدم. فقط خواستم مزه دهنتو بدونم.
منتظرم تا تقدیمم کنی.
دستش رو گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم چی حس میکنی؟
یک کم لاغر شدی و امشب بی نهایت خوشگل شده بودی.
با ناامیدی نگاهش کردم و گفتم ربطی به موضوع نداشت. و دستش را پس زدم.
درسته که من پلیسم ولی سر از کار خانمها در نمی ارم. اگه ممکنه کمی راهنمایی کن.
تو چند شب پیش آرزویی کردی که خیلی زود مستجاب شد.
پویا با دودلی نگاهم کرد. پس از چند لحظه گفتم آرزویی که تو اجابتش رو دوست نداشتی.
چرا داشتم ولی به تو نگفتم.
خیز برداشت و در چشمم خیره شد و گفت نمی خوای بگی که...
لبخند زدم و گفتم نمیخوای بگی که چی؟
که تو... و اشاره به شکمم کرد.
هدیه من به تو با کمی تأخیر شاید هشت ماه دیگه دستت میرسه.
پویا در آغوشم گرفت و محکم به خودش فشرد. در گوشم زمزمه کرد. عزیزم عشق من کاش میتونستم تو این نیمه شب فراموش نشدنی داد بزنم و به همه عالم خبر بدم که چه اتفاق زیبایی تو زندگیم رخ داده و هدیه ای که زیبای خفته به من داد با تمام هدیه هایی که تا بحال داشتم زمین تا آسمون فرق میکنه.
چهار ماه از بارداری ام گذشت. خانم معین و مادر اصرار داشتند تا سو نو گرافی کنم . البته برای تشخیص جنین نبود بلکه برای آن بود که شکمم کمی بزرگتر از حد معمول بود و اعتقاد داشتند ماهم را گم کرده ام. قرار شد نزد پزشکی بروم که خانم معین قبولش داشت و دکتر به نام و حاذقی بود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#30
Posted: 27 Oct 2013 20:44
پویا خودش همراهی ام کرد. چون خانم معین سفارش کرده بود شاید این مسئله زنانه باشد اما حضور همسر در این گونه مواقع الزامی است و باید بداند فرزندش در چه شرایطی است .
پویا با کمال میل قبول کرده بود. چون اشتیاقش بیشتر از من بود.
مطب مجهزی بود و خانم دکتر کمی مسن و البته با تجربه.
روی تخت خوابیدم و دکتر با استفاده از دستگاهی که روی شکمم لغزاند گفت عجیبه! به پهلو بخواب.
دستورش را اجرا کردم.
پویا گفت خانم دکتر چیزی شده؟
نه نگران نباشید. خودم کمی جا خوردم.
گفتم به خاطر بزرگی شکمم؟
آهسته گفت برای دو قلوهای خوشگلت که دارن بازی میکنن.
نیم خیز شدم و با حیرت گفتم دوقلو!
بخواب و تکون نخور. درست شنیدی.
پویا دستم رو گرفت و فشرد . گفتم تو هم شنیدی؟
پویا با چشمانی که حلقه های اشک در آن به رقص در آمده بود گفت آره.شنیدم.
نگاهم رو از پویا برگرفتم و با خودم زمزمه کردم بچه های دو قلو چه جوری میشن...باور نکردنیه.
من به جای یک بچه دو بچه با خودم حمل میکنم . این یک معجزه الهی است. موهبتی برای بخشایش گناهانم.
بی اغراق تا بیست و چهار ساعت من و پویا در سکوت به یکدیگر نگاه میکردیم تا کلمه دو قلو رو هضم کنیم.
شادی و به همان اندازه نگرانی در نگاهمان بود و قادر نبودیم هیچ واکنشی از خودمان نشان دهیم.
پویا کنارم نشسته بود و با نوازش گیسوانم آه میکشید و در افکارش غوطه ور بود.
بیتا به نظرت چطور میشه؟
چی چطور میشه؟
بچه های دو قلو؟
نمیدونم. من تا به حال در اقوام و آشنایان به چنین موردی برخورد نکردم. گاهی تو خیابان با دیدن بچه های دوقلو حیرت میکردم و برای مادرشون دل میسوزوندم. نگهداری از دو بچه کار مشکلیه.
مشکل . اما شیرین. فکر کن دو تا بچه یک شکل مارو نگاه میکنن.و توقع دارن به هر دو به یک اندازه توجه کنیم.
نمی خوای به مادر خبر بدی؟
حالا نه ... هنوز خودم باورم نشده تا به دیگران بگم.
راستش رو بگو خوشحالی یا...
یا وجود نداره. از خوشحالی بیش از حد مات موندم. نمی بینی حرکت ندارم. نگرانی من از بابت توست.
هنوز پنج ماه دیگه مونده و تو باید بتونی از خودت و بعد از دوقلو ها مراقبت کنی.
دکتر گفت با ورزشهای سنگینی که کردم بدنم آماده است و از این بابت نگرانی نیست.
هر چقدرهم که دکتر بگه بازم برای من دیدن شرایط تو سخته.
تو کمکم میکنی؟
سعی خودم رو میکنم. این رو قول میدم. بعد خندید و گفت باید برم تحقیق کنم ببینم کی تو فامیل دو قلو داشته که
به من ازث داده.
این کار رو بکن . چون به تجربه دیگران احتیاج داریم.
تا اونجایی که من میدونم دو قلویی تو فامیل نداریم مگر اینکه در نسلهای قبل باشن.
موقع دادن خبر به پدر و مادر قیافه هاشون دیدنیه. البته مادر جونم باید اضافه کنم.
فقط اونها نیستند. هر کس بشنوه جا میخوره.
اگه دو قلو ها یکی پسر باشه و یکی دختر دیگه از خدا چیزی نمیخوام.
چه فرقی میکنه؟
فرقش تو ظاهرشون و تشخیص دادن اونهاست. تازه... داشتن یک دختر برای تو و یک پسر برای من ایده آله.
چرا پسر مال تو؟
چون پسر من رو یاد تو می اندازه و دختر من رو به یاد تو.
ایده جالبیه. اما من از الان به پسرم حسودی میکنم.
حالا که چیزی معلوم نیست. شاید هر دو دختر باشن.
چرا از دکتر نپرسیدی؟
چون مطلب تازه ای تا زمان زایمانم وجود داشته باشه که برامون غیر منتظره و جالب باشه.
موافقم . من صبرم زیاده و میتونم پنج ماه منتظر بمونم تا جنسیت دوقلوها رو بفهمم.
الان هم بلند شو تا با شیرینی سراغ مادر و پدر بریم.
زنگ بزن مادر جون بیاد خونه ما تا دور هم باشیم و این خبر رو به او بدیم.
پویا بطرف تلفن رفت تا با خانم معین تماس بگیرد.
اقوام و دوستان از شنیدن این خبر استثنایی غافلگیر شدند. مادر در تکاپوی تهیه سیسمونی دو نفره بود و
خانم معین هر روز تماس میگرفت و سفارش میکرد مراقب خودم باشم و برای آنکه از چشم بد دور بمانم اسپند دود کردن را فراموش نکنم.
کتی خیلی خوشحال شد و گفت با کمال میل حاضر ه تا زمانی که لازم باشه یکی از اونها رو نگه داره و اعتقاد داشت زمانی که پویا رو دیده متوجه شده که اون استثناست و این هم یکی از موارد استثنایی بودنه.
و عجیب تر انکه در مورد همه پیش بینی میکرد جز خودش.هنوز نتوانسته بود در مورد حسام به نتیجه برسد.
کتی که نسخه همه رو میپیچید حالا تو کار خودش مانده بود.
حسام تلفن کرد و برای داشتن دوقلوهای نادر تبریک گفت . البته بهانه ای بود برای صحبت با من .
گفت میدونم که میدونی من با کتی در تماسم و اینم میدونم که خیلی بیشتر از اینها میدونی.
خوب اینگه شد همش میدونم و میدونی . منظورت چیه؟
تو هم مثل دوست جو.ن جونیت دنبال منطق و دلیل میگردی.
پشت سر دوست من حرف نزن. هر دو شما برای من عزیز هستین و اگه فکر میکنی کمکی از دست من برمیاد بگو
تا انجام بدم.
با کتی حرف بزن ببین حرف حسابش چیه. میگم بیام خواستگاری میگه نه.
میگم میتونم ببینمت میگه الان نمیشه و دارم مدیومم رو تقویت میکنم.
گفتم نرو هند گفت باید برم و با مذاهب هفتاد و دو ملت آشنا بشم.
گفتم صبر میکردی که با هم برای ماه عسل میرفتیم. گفت این حرفا قدیمی شده.ماه و عسل که با هم جور در نمیاد .
گفتم خانواده ام از تو و خانواده ات خوششون اومده گفت من از آدم عجول بدم میاد.
گفتم صبرم زیاده گفت من از آدم صبور خوشم نمیاد.
حسام سرم رو بردی . یکریز داری میگی گفتم و گفت. منم از اول گفتم که اون با بقیه کمی فرق داره.کمی نه زیاد.
وقتی عاشق بشه دیگه فرقی با بقیه نداره.چون اثر عشق در همه یکسان عمل میکنه و دیگه من و تویی وجود نداره.
کتی فقط بهانه میگیره و نمی خواد قبول کنه تو رو دوست داره.
از کجا مطمئنی ؟
چون اگه از تو خوشش نمی اومد خیلی زودتر از اینها رابطه اش را با تو قطع میکرد.
اون از آدم موی دماغ و مزاحم افکارش بدش میاد و نمیتونه تحملش کنه.
خواهش میکنم با کتی صحبت کن. منم خسته شدم و احساس میکنم آدم علافی هستم که فقط دارم خودم رو مسخره میکنم.
قول میدم اینبار که کتی رو دیدم راجع به تو جدی حرف بزنم و بفهمم چه تصمیمی داره.
در ضمن یادت باشه که باید به خاطر کتی عاشق مسافرت باشی. اونم به دور دنیا . زندگی بی شیله پیله دوست داشته باشی و از آثار باستانی و عتیقه جات هم خوشت بیاد و گرنه به هر دوتون سخت میگذره.
باشه. خاطرم میمونه و راجع به اون فکر خواهم کردو
کتی این جوره . اول خوب فکر کن بعد پا پیش بذار.
پویا چطوره؟
میگذاشتی سال دیگه میپرسیدی.
اعصابم به هم ریخته . همه چی یادم میره.
این علائم طبیعیه.
کارم به دکتر اعصاب رسیده.
اینم طبیعیه. در ضمن پویا دکتر اعصاب خوب سراغ داره . اگه میخوای یه وقت بگیره.
تا کتی من رو راهی بیمارستان نکنه راحت نمیشه. در اولین فرصت نشونی دکتر رو میگیرم.
بعد از قطع تماس به کارهای کتی و حرفهای حسام خندیدم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند