انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Tonight | امشب


زن

andishmand
 
فصل نهم

وارد نه ماهگی که شدم خیلی هیجان داشتم . حسابی سنگین شده بودم . خوشبختانه ناراحتی خاصی نداشتم و همه چیز طبیعی بود و کاری نمیشد کرد جز تحمل.
روحیه خوبی داشتم و از این بابت مدیون پویا بودم. آرامش خاطر و مراقبت بیش از حدش نمی گذاشت تا احساس ناخوشایندی از بابت بارداری و مشکلات جانبی اش پیدا کنم.
اغلب مأموریتهای خارج از مرکز را لغو میکرد تا تنها نمانم.ساعتهای بیکاری مان به دنبال اسمی برای دوقلو های بودیم و هنوز به توافق نرسیده بودیم . چون یا پویا نمیپسندید یا من.
کتی از حسام چند ماه فرصت خواست تا نظر نهایی اش را اعلام کند. حسام خیالش راحت شد. در واقع چاره دیگر ی نداشت.
با توجه به شناختی که از کتی داشتم مطمئن بودم جوابش مثبت است. ولی حرفی به حسام نزدم تا شیرینی جواب کتی برای حسام دو چندان شود.
بهنام هم زمزمه هایی در رابطه با خواهر کامبیز دوستش میکرد. مادر این مسئله را به بعد از زایمان من موکول کرد.
صبح یک روز پاییزی با ناراحتی از خواب بلند شدم. پویا زود از خواب پرید. خوابش بقدری سبک بودکه با هر تکان من متوجه میشد.
پرسید بیتا طوری شده؟
نمیدونم کمکم کن تا بلند شم.
پویا دستم را گرفت. به دستشویی رفتم و بعد از چند لحظه با دیدن علایمی گفتم پویا با دکتر تماس بگیر.
بنا به پیش بینی دکتر هنوز وقت زایمانم نبود ولی با شرایط پیش امده چاره ای جز رفتن به بیمارستان نداشتیم.
به بیمارستان که رسیدیم سریع مرا به بخش زایمان منتقل کردند. بعد از خداحافظی از پویا پلکهایم سنگین شد و با رفتن به دنیایی ناشناخته هاله ای از ابر و سفیدی اطرافم را احاطه کرد.
سرم به اندازه یک کوه بزرگ شده بود و بدنم به اندازه یک مو بازیک. انگار تمام اعضای بدنم را جابجا کرده بودند و هیچ چیز سر جایش نبود.
چشمانم را آهسته باز کردم و از درد نالیدم. پویا دستم را گرفت و مادر و خانم معین با لبخند نگاهم کردند. مادر خم شد و مرا بوسید.
خانم معین نیز همین کار را انجام داد و تبریک گفت .نای جواب دادن نداشتم به هر زحمتی بود از پویا پرسیدم بچه ها ... بچه ها سلامتن؟
پویا بوسه به دستم زد و گفت حال هر دو شو ن خوبه. خیالت راحت باشه.
دخترن یا پسر؟
دختر .پسر... همان طور که پیش بینی میکردی و میخواستی.
اشک روی صورتم لغزید. پویا در آغوشم گرفت و هر دو به گریه افتادیم.
حالا به قایق کوچک ما دو سرنشین اضافه شده بود. قایقی روی امواج آبی دریایی آرام و گرم با خورشیدی تابنده که با رقص باد تکان میخورد و با هیچ طوفانی سرنگون نمی شد.
هدیه پویا به من و دوقلوها کلید ویلایی در شمال بود که از فروش باغ وسیعی که پدرش به ارث گذاشته بود خریداری کرده بود.
اینهم یکی از حسنهای پویا بود که همیشه و همه جا کارهایش روی حساب بود.
قرار شد کمی که بچه ها به قول مادر جان گرفتند برای دیدن آنجا برویم. پویا میگفت ویلایی دو خوابه و جمع و جور است و درست رو به دریاست.
دو نوزاد فوق العاده زیبا و خوش اشتها داشتیم که هر دو با اخم و قیافه هایی جدی و طلبکار من و پویا را زیر نظر داشتند.
پویا میگفت این نتیجه دعواهای توست که به بچه ها یاد دادی وگرنه بچه چند ماهه رو چه به طلبکاری وادعا.
هر چی بود خیلی بامزه و خنده دار بود و انگار به دنیا آمده بودند تا ریاست کل خانواده رو به دست بگیرن.
هر دو با هم گرسنه میشدند و با هم میخوابیدند و هم زمان با هم دلشان بازی میخواست.
کتی شیفته دوقلو ها شده بود و میگفت انرژی فوق العاده ای در آنها ذخیره است که فقط کافیه با نگاه کردن به اونها آروم بشی و غصه هایت رو از یاد ببری.
کار نگه داری دوقلوها سخت بود و گاه از عهده من خارج . مادر وقت چندانی نداشت تا مرتب به من سر بزند و کمکم کند و البته من هم چندان توقعی نداشتم. چون با وجود بهنام و پدر و کار بیرون از خانه فرصت چندانی برایش باقی نمیماند.
پویا هم مخالف بود که مادر وقتش را به ما اختصاص دهد و از کار و زندگیش بیفتد.
تصمیم گرفتیم مستخدمی جوان برای رسیدگی کارهای خانه استخدام کنیم تا من وقت بیشتری برای بچه ها داشته اشم و خیال پویا هم راحت شودو خانم معین هم به نوه هایش سر میزد و البته چندان دخالتی در امور بچه ها نمیکرد. در نهایت من بودم و پویا و بچه ها.
پویا به کارش مشغول بود و شبها ساعتی با آریا و عسل سرگرم بود.
نمیتوانستم ایرادی بگیرم. چون نه ماه مراقب من بود و از کارش برای من زده بود.
حالا بی انصافی بود باز هم توقع داشته باشم به خاطر دوقلو ها از کارش عقب بماند. چون طبع پویا به یک جا نشستن و کم تحرکی عادت نداشت.
چنان انسی به کارش داشت که دو یار جدا نشدنی بودند. وقتی این مسئله را درک کنی دیگر سختگیری در کار نخواهد بود. اول من بعد کارش. اصلی که به آن معتقد بود و عمل میکرد و من هم یاد گرفته بودم بهانه جویی نکنم.
گاهی آنقدر با گریه دوقلوها کلافه میشدم که نمیدونستم به کدام برسم . هر دو به یک اندازه تمنای در آغوش گرفتن و توجه داشتند. اگر پویا بود کارم اسان بود . در غیر اینصورت مینشستم و به هر دو زل میزدم.
دو کودک سه ماهه و شلوغ. رشدی به یک اندازه با چشمانی عسلی و نگاههای پر امید.
زمان استراحت من وقتی بود که به خانه یکی از مادرها میرفتم. حتی بهنام هم با دیدن بچه ها قرارهایش را بهم میزد و در خانه میماند. پدر هم که جای خود داشت.
هر دو زانویش رو در اختیار آریا و عسل میگذاشت و با آنها بازی میکرد.
خانه معینها هم دست کمی از خانه پدر نداشت. پدرام با عمو عمو جان و قربان صدقه رفتن به بچه ها ابراز محبت میکرد و مادر جان با دود کردن اسپند و شکستن تخم مرغ چشم و بلا رو از سر ان دو دور میکرد.
من و پویا در گیر و دار بزرگ کردن بچه ها روابط خودمان را داشتیم. گاهی بهانه گیریهای من و گاهی خستگی پویا از کار کدورتی پیش میاورد که با توجه به حضور بچه ها و گرم بودم سرمان خیلی زود فراموش میشد و چندان متوجه گذشت زمان نبودیم.
تابستان همان سال از خستگی و یکنواختی روزهایمان تصمیم گرفتیم سری به ویلایی بزنیم که تاکنون موفق به دیدنش نشده بودم.
مادر اصرار داشت آریا و عسل را نگه دارد تا ما سفری دونفره و با آرامش داشته باشیم. نه پویا و نه من حاضر به اینکار نشدیم.
وقتی دوقلوها درون صندلی مخصوص خودشان درپشت ماشین لم دادند محال بود نگاههای دیگران به آنها نیفتد و بیتفاوت بگذرند. آن دو ده ماهه بودند و فوق العاده شیرین و دلربا و دوست داشتنی.
بعد از مدتها سفر لذت بخش بود و هر دو از این پیش امد خوشحال بودیم.
در مدتی که ویلا خریداری شده بود وسایلی خریده بودیم و به آنجا فرستاده بودیم. کمی خرده ریز لازم داشتیم که قرار شد از شهرهای اطراف خریداری کنیم.
همانطور که پویا گفته بود ویلا چندان بزرگ نبود اما به سبک زیبایی ساخته شده بود.
شیروانی قرمز آن با نمایی سفید مرا به یاد نقاشیهای کودکان انداخت که تصویری از آن را همواره در ذهن میپرودانند.
پویا دو تخته فرش ویک دست مبل راحتی و میز ناهارخوری شش نفره تهیه کرده بود .
دو اتاق خواب در طبقه فوقانی قرار داشت . دو تخت برای دوقلوها و تخت دونفره برای خودمان که برای زندگی چند روزه زیاد هم بود.
بعد از یک روز استراحت به خرید رفتیم و مقداری لوازم آشپزخانه و ظروف پذیرایی همراه با رو تختی و لحاف و ملحفه آماده و تلویزیونی دست دوم خریداری کردیم و به ویلا انتقال دادیم.
یک روز تمام برای جابجا کردن وسایل گذشت. آریا و عسل کاری با ما نداشتند و مشغول شیطنتهای خودشان بودند.
آریا روی شومینه مینشست و عسل داخل میز تلویزیون مخفی میشد. درست مثل بچه گربه به اینطر ف و آنطرف میخزیدند. مدام دنبالشان میگشتیم تا مبادا صدمه ای به آنها برسد.
جالبترین مسئله ترس ان دو از دیدن دریا و آبتنی بود . با گریه خواستند آنها را بیرون بیاوریم.اما پس از چند دقیقه به یکدیگر نگاه کردند و پی به بی آزاری دریا بردند و با خنده نشان دادند که دیگر ترسی از آب ندارند.
پویا میگفت کار ما شده دنبال این وروجکها دویدن.
آریا گاهی سر اسباب بازی عسل رو کتک میزد و وقتی با نگاه پراز شماتت پویا رو به رو میشد به سرعت عسل رو بغل میکرد و با اب دهانش او را میبوسید.
عسل هم تحمل وزن آریا رو نداشت و به زمین میخورد.
عسل طبع بخشنده ای داشت و هیچ کینه ای از برادرش به دل نمیگرفت. اریا قلدر و بزن بهادر بود و مدام به پر و پای عسل میپیچید.
بدتر از همه پله های ویلا بود که مرتب در حال بالا رفتن از آن بودند.
چند پله میرفتن و توقف میکردن و اگر به دادشان نمیرسیدیم از پشت برمیگشتند و زمین میخوردند.
با وجود کار بیش از حد پویا و خستگی ناشی از ان با آمدن به ویلا گفت فکر میکنم به بهشت اومدم.
معنای زندگی برام زنده شده و احساس میکنم منم آدمم و خانواده دارم. اما تهران که هستم مثل یک آدم آهنی بی وقفه کار میکنم.
هر دو خسته بودیم. من از کار خونه و بچه داری و پویا از کار بیرون و درگیریهای خونه که همیشه صدای
بچه ها بود و گاه شکوه های من.
صبحها پیش از بیدار شدن بچه ها به ساحل میرفتیم و میدویدیم و سر حال میشدیم.دوش میگرفتیم و صبحانه ای دو نفره میخوردیم . بعد نوبت بچه ها بود .
ظهر غذایشان را میدادم و میخواباندم و نوبت ما بود که غذا را در آرامش بخوریم و حرف بزنیم و مثل گذشته ها سر به سر هم بگذاریم.
غروب در شهرهای اطراف به گشت و گذار میپرداختیم و شام میخوردیم. برنامه یک هفته ما این بود و در نوع خودش جالب.
پویا میگفت کی گفته با بچه ها نمیشه ماه عسل رفت. ما این رو ثابت کردیم که خیلی بهتر از زوجهای
دیگه میتونیم هر وقت اراده کنیم به ماه عسل بریم.
البته حرفهای پویا برای خنداندن من بود. در حقیقت اگر عشق باشد و دوستی. سراسر زندگل مثل روز اول اشنایی میتونه شیرین و با هیجان بماند.
نامزدی کتی و حسام با یک سالگی دوقلو ها همراه بود . سرانجام حسام موفق شد کتی رو قانع کند و بله سفت و سختی از او بگیرد. پویا عقیده داشت کتی و حسام از هر لحاظ زوج مناسبی هستند و فقط حسام میتونه با رفتار های خارق العاده کتی کنار بیاد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مادر هنوز راجع به ازدواج بهنام به نتیجه نرسیده بود. خواهر کامبیز دختر بدی نبود . ایراد مادر به خانواده کامبیز بود که چندان در قید و بند مسائل اخلاقی نبودند و آنطور که پیدا بود قانونی در زندگی آنها وجود نداشت.
بهنام دست روی ناهید گذاشته بود و خیال کوتاه آمدن نداشت.
ازدواج کتی و حسام قرار بود بعد از ماه محرم و صفر برگزار شود.
کتی برای ماه عسل انگشت روی مصر گذاشته بود . یا مصر یا ماه عسل بدون ماه عسل.
حسام از ترس کتی که مبادا ماه عسل را به کامش تلخ کند قبول کرده بود.
کتی به سرزمین رویاهایش میرفت و این زیباترین مسئله از نظر او بود.
شیرین جون میانه خوبی با کتی داشت و مثل دو دوست با هم کنار می آمدند.
جشن تولد دو قلوها را برگزار کردم. طبق معمول مهمانانم عده ای از اقوام و دوستان بودند.
شادی مهمانان از دیدن اداهای آریا و عسل دو چندان میشد. فرناز و خاله جان نیز مهمانان خانم معین بودند و بدون آنکه از من راجع به دعوت آنها سوالی بکند بنا به صلاحدید خودش آنها را دعوت میکرد.
برای من هم آمدن آنها عادت شده بود. و شاید اگر خانم معین دعوتشان نمیکرد من پیش قدم میشدم.
آریا باز بر سر اسباب بازی با عسل درگیر شد . در صورتی که ما از وسیله بازی به جای یکی دو تا میخریدیم.
تا اختلافی پیش نیاید. اما آریا فقط آن که در دست عسل بود را میخواست و به مشابه راضی نمیشد.
پویا برای آنکه به قائله خاتمه دهد آریا را بغل کرد و بسوی مادرش رفت.
خاله جان با ترحم نگاهش کرد و گفت پویا جان این بچه ها تو رو پیر کردن . بمیرم برات.
خدا نکنه خاله.
مگه شوخیه .بچه دوقلو داشتن. معلومه تموم فشار زندگی روی توست.
خانم معین آهی از سر حسرت کشید و سرش را با افسوس تکان داد.
هر کس شاهد دلسوزی خاله جان و حرکت مادر جان بود دلش به حال پویا کباب میشد.
پویا با لبخندی تصنعی گفت برعکس همه میگن هیچ عوض نشدم. بلکه جوانتر هم شدم.
چون تمام زحمات روی دوش بیتاست.
خانم معین گفت آره مادر خاله ات راست میگه خودت متوجه نیستی خدا خودش کمکت کنه.
البته خانم معین انقدر تحت تأثیر خواهرش بود که بدون اجازه او آب نمیخورد و اگر خواهرش حرفی میزد
بی چون و چرا قبول میکرد.
در صورتی که تا آن زمان ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم و خانم معین همواره پشتیبان من بود.
اما گفته خواهرش را نمیتوانست نادیده بگیرد.چون او را خیلی قبول داشت.
فرناز با نگاهی آرزومند به چشمان پویا زل زده بود. با یک کلام خاله جان به هم ریختم و چیزی چون گلوله راه گلویم را گرفت. خوبی ماجرا این بود که من عادت جواب دادن به بزرگترها را نداشتم و هیچ زمانی به خودم اجازه نمیدادم کوچکترین بی حرمتی نسبت به انان از طرف من صورت بگیرد.
مادر و شیرین جون متوجه بی حوصلگی من شدند. شیرین جون گفت نگذار شب تو رو خراب کنن.
نمیتونن خوشبختی تو و پویا رو ببینن . اگه اهمیتی بدی یعنی هر چی گفتن درسته.
با تمام این حرفها و نصیحتها چیزی از دلگیری من کم نشد. پویا متوجه ناراحتی من شد.
در خودش هم از نشاط ابتدای مهمانی اثری نبود و فقط برای حفظ ظاهر لبخند میزد.
با پایان جشن بچه ها را خواباندم و کمی از ظرفهای اتاق پذیرایی را جمع کردم.
پویا سینی را از دستم گرفت و گفت چرا خودت را خسته میکنی. مگه صبح را ازت گرفتن.
غیر از اون مگه قرار نیست مهتاج خانم بیاد کمکت.
میخوام کار کنم تا سرم گرم بشه و یادم بره چی شنیدم.
با مهربانی گفت همسر گرامی من چی شنیده که ناراحتش کرده؟
یعنی تو نشنیدی که خاله جان چی گفتن؟
خاله جان یه دلسوزی کردن که چندان مهم نیست.
مهم نیست. با این حرعت من رو بیشتر نا امید کردی.
هرکی هرچی میخواد بگه. من وتو نباید اهمیت بدیم.
چون به نفع تو بوده. اگر این دلسوزی از طرف خانواده من بود تو به این راحتی میگذشتی؟
من و تو نداریم. اگر خاله جان اون حرف رو زد مطمئن باش منظورش به تو هم بوده.
خیلی خوب تجزیه تحلیل میکنی. من احتیاجی به دلسوزی کسی ندارم.
بچه های خودم هستن و تا آخرین نفس برای راحتی و خوشی اونها تلاش میکنم.
به چه اجازه ای دوقلو ها ر و به رخ میکشن.
فکر کن حسادت بیجاست.
مادر جان چرا با خواهرش موافق بود و آه میکشید.پویا اگر از من و زندگیت ناراضی هستی به خودم بگو.
تو که اخلاق مادر اشنایی. منظوری نداره. فقط خواسته با خواهرش همراهی کنه.
من به تو شک دارم. لابد تو حرفی زدی که اونها جرأت کردن تو جمع با حرفاشون برای تو دلسوزی کنن.
پویا آرامش را کنار گذاشت و با اعتراض گفت گناه من چیه. به جای اینکه ناراحتی خودت رو سر من خالی کنی جوابشون رو میدادی. از این به بعد هم حق نداری خاله و فرناز رو دعوت کنی.
من از اونها دعوت نمیکنم. بهتره از مادر جان بخوای اونها رو به خونه من دعوت نکنه. چون تحمل نگاههای فرناز رو به تو ندارم.
مادرم دعوت میکنه؟ یعنی تو از اونها دعوت نمیکنی؟
چندان مهم نیست .چون اونامهمان مادر جان هستن و برای من عزیزن .اما بعد از این احترامی در بین نیست.
چون با دخالت بیجا خوشترین شب رو برای من به بدترین شب تبدیل کردن.
و ناخودآگاه از خستگی و فشار عصبی زیر گریه زدم.
پویا نزدیکم شد تا دلداری بدهد . دستش را پس زدم و به اتاق بچه ها رفتم و در را قفل کردم.
صبح مهتاج خانم آمد . به او عادت کرده بودم و تا نمی آمد دست و دلم به کار نمیرفت.
حقوق خوبی میگرفت و راضی بود. نمی دانم پویا کی رفت و چندان اهمیتی ندادم.
به اندازه کافی از دستش دلخور بودم و تحمل دیدنش را نداشتم.
بعد از ظهر تلفن کرد و حالم را پرسید.جوابش را سر سنگین دادم.
گفت تا ساعتی دیگه دنبالم می آید . پرسیدم برای چه کاری .گفت بعد میفهمی.
گفتم خسته ام.
بچه ها رو بسپار دست مهتاج خانم و بهانه نگیر.
پس از ساعتی پویا آمد . پایین رفتم . با دیدنم گفت یک کم اخمات رو باز کن.
نمتونم.
سعی خودت رو بکن . اگه آشنایی ما رو ببینه فکر میکنه داریم میریم دادگاه خانواده.
لبخند تلخی زدم و گفتم چه موضوع داغی برای دشمنان خواهد شد.
بچه ها خوب بودن؟
آره خوب بودن. فقط آریا دنبالم گریه کرد.
ساکت شد؟
مهتاج خانم برد تو اتاق تا سرش رو گرم کنه. حالا کجا قراره بریم؟نکنه داری من رو میبری دادگاه خانواده.
به کوری چشم دشمنا میبرمت یه جای خوب . حدس بزن.
کمی فکر کردم و گفتم. یه جای خوب...الان که وقت رستوران نیست. وقت خرید میتونه باشه. خرید داری؟
شاید. یک کم صبر کنی خواهی فهمید.
یک کم صبر کردم و فهمیدم پویا برای چه کاری میرود.
گفتم بهتر نبود برای خرید اتو مبیل بهنام رو با خودت میآوردی . من که سر از ماشین در نمیآرم.
انتخاب رنگ با تو بقیه اش با من.
پیاده شدیم و کمی داخل نمایشگاه گشتیم. اتو مبیل پژویی به رنگ سیاه بود که خوشم آمد.
پویا گفت در این مورد هم با هم تفاهم داریم. مبارک باشه.
مبارک تو باشه تا راحت تر سر کار بری.
من که راحت رفت و آمد میکنم.این مال توست که پیاده جایی نری و با منم کمتر قرار بذاری و با دیر کردنم قهر نکنی و دلخور نشی.
اگر در نمایشگاه نبودیم پویا را بغل میکردم و میبوسیدم. چون من عاشق اتو مبیل بودم و حالا به آرزویم رسیده بودم. بد نبود سالی یک بار خاله جان و مادر جان کنایه ای میزدند . دست پویا به خودش میامد و کاری میکرد
تا خلاف حرفهای دیگران را ثابت کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بهنام بعد از کش و قوس زیادی که با پدر و مادر داشت در نهایت به خواسته اش رسید و با ناهید نامزد کرد.
ازدواج آنها به تابستان موکول شد که گریس و بهنام نیز به ایران آمدند.
مراسم ازدواج کتی و حسام خیلی مفصل و عالی برگزار شد. بهترین دوستم و عزیز ترین پسر عمویم سر سفره عقد نشستند
و تا ابد پیمان زناشویی بستند.
کتی تمام کارهایش با دیگران متفاوت بود و مثل عروس هزار و یک شب خود را آراسته بود.
سفره عقدی سنتی با ترمه های قدیمی و مروارید تزیین شده بود.
آیینه شمعدان نقره جلوه خاصی به سفره داده بود . بجای مبل روی زمین نشست.
طرح لباسش شبیه زنان قاجار بود که با ادغام آن با طرحهای جدید لباسی فوق العاده زیبا و بی نظیر از آب در آمده بود.
تمام کارهایش در عین سادگی زیبا و متمایز بود . به جای تور از روبنده نازکی استفاده کرده بود و چشمان زیبایش افسونگرانه مهمانان را خیره کرده بود.
کفشهای منجوق دوزی شده سفیدش چون بانوی حرمسرای شاهان بود.
سرویس جواهرش به جای مارکهای معروف که در ایران تبلیغ میشد سینه ریزی قدیمی بود که از مادر بزرگش به ارث رسیده بود.
شیرین جون و عمو جان از داشتن عروس با ذوقی چون کتی عرق خوشی بودند.
تابستان همان سال با آمدن بهرام و گریس مراسم ازدواج بهنام و ناهید هم سر گرفت. البته به پای جشن ازدواج کتی و حسام نمیرسید.
چون ناهید کتی نبود.
دختری بود با ظاهری غرق در آرایش که باچهره گریس که سراسر سادگی بود خیلی تضاد داشت.
باطنی ساده که چندان بدش نمیامد ظرافتهای زنانه اش را به رخ بکشد.
از پویا خوشش میامد و برایش طنازی میکرد و با حسام شوخی و خنده بیش از حد میکرد تا اوج صمیمیتش را برساند.
و جالب اینکه میانه خوبی با اغلب آقایان داشت و از دختران و زنان پیرامونش مدام انتقاد میکرد و آنها را به غیر از تعداد انگشت شماری در حد و اندازه معاشرت و دوستی نمی دید.
البته آن عده هم حساسیت خاصی به ناهید داشتند و چندان تمایلی به رفت و آمد با او نداشتند.
چون از شوهران خود اطمینان نداشتند. ناهید همانطور که گفتم از روی سادگی اینطور رفتار میکرد
اما دید همه آدمها مثل هم نبود و در این میان فقط بهنام بود که از حرص سیاه میشد و گاهی از رفتارهای ناهید شرمزده میشد.
بدتر از ان اراده ای در مقابل ناهید نداشت و ترجیح میداد او رابه حال خودش رها کند.
این هم یکجور همسرداری بود که روش بهنام بود.
مادر بیچاره هم نه جرأت انتقاد داشت و نه نصیحت . چون هر دو مورد باعث کدورت بین آنان میشد.
گریس با دیدن تهران خیلی حیرت کرده بود. میگفت تبلیغاتی که آن طرف میشه خلاف حقیقته و ایران کشوری زنده و جوان با انسانهایی مهربان و بشاش است.
از مدل لباس دختران و پسران حیرت میکرد و میگفت هنوز در اروپا مد نشده که ایرانیها میپوشند.
خوب اینهم یک جور اظهار نظر بود که یک اجنبی نسبت به ایران داشت.
به تمیزی خانه هایمان و رفتار های اجتماعی اطرافیان عمیق توجه میکرد و میگفت فیلم و کتاب بدون دخترم هرگز دروغ محضه.
اگر بتونم کتابی در وصف ایران و ایرانیان مینویسم تا خانم نویسنده را سنگ رو یخ کنم.
البته این جمله ها را من از طرف خودم گفتم چون بهرام میگفت به زبان ما منظورش همین جمله های ساده و بدون اغراقه.
چند روز هم با آنها به شمال رفتیم تا گریس با گوشه ای از زیباییهای کشور مان آشنا شود.
سفر دو روزه ای هم به اصفهان داشتند و بعد از سه هفته به آلمان بازگشتند.
سه سال از ازدواج ما میگذشت. اما من و پویا همان حالت و رفتارهای اولیه را داشتیم.
گویا تصمیم نداشتیم بزرگ تر شویم . آریا وابستگی بیشتری به من داشت و عسل بابایی بود. و خودش را برای پویا لوس میکرد.
تا به خواسته هایش دست پیدا کند. درست مثل خودم و پدر که با کارهایمان مادر را حرص میدادیم.
حالا من شاهد لوس بازیهای عسل بودم با پدر ی که ناز او را بیش از حد میخرید.
آریا عاشق اتومبیل و رانندگی بود و اگر ساعتها در اتومبیل میماند خسته نمیشد ونق نمیزد.
عسل طبعی خانمانه داشت و از لوازم آرایش و عطرهای من نمیگذشت.
لباسهایش را خودش انتخاب میکرد و اجازه نمیداد چیزی برخلاف میلش پیش برود.
مدتی میشد که پویا بیشتر از هر زمان دیگری درگیر کارش بود و حواسش پرت و در دنیای دیگری سیر میکرد.
خنده اش از ته دل نبود. خوردنش با بیمیلی همراه بود و با بی حوصلگی به بچه ها رسیدگی میکرد.
من هم مدتها بود از خودم دست کشیده بودم و کمتر به سر و وضعم اهمیت میدادم.
تصمیم گرفتم به آرایشگاهی که فرزانه توصیه کرده بود سری بزنم و موهایم را که بیش از حد بلند شده بود آرایش و رنگی تازه بدهم. صبح بچه ها رابه مهتاج سپردم و قرار شد مادر هم به آنجا بیاید تا اگر کارم طول کشید غذای بچه ها را بدهد.
خانم آرایشگر موهایم را مرتب کرد و بعد رنگی زیتونی تیره به آن زد.
با لبخندی حاکی از هنرش به من نگاه کرد و گفت فقط من میدونم به چهره جذاب شما و چشمان سبزتان چه ارایشی میاید.
تشکر کردم و مبلغی چند برابر دستمزدی که همیشه پرداخت میکردم را دادم و کلی فرزانه را نفرین کردم که راجع به مبلغش حرفی به من نزده و مرا در برابر عمل انجام شده قرار داده.
اما حقیقت با دیدن چهره تازه ام قانع شدم که ارزش داشته تا این حد خرج کنم. در راه با فرزانه تماس گرفتم و گلایه کردم که چرا به من حرفی از قیمت بالای انجا نزده.
فرزانه با خنده گفت چقدر خسیس شدی درعوض ارزش داشته.
تو از کجا میدونی.
من به کارش ایمان دارم. شب که پویا اومد دعا به جونم میکنی.
به مرکز خریدی در همان حوالی رفتم و لباسی به رنگ سبز یشمی خریدم.
به خانه بازگشتم. مادر بعد از ظهر رفت و کلی از ظاهرم تمجید کردو مورد پسندش واقع شدم.
شامی دلخواه پویا درست کردم و به حمام رفتم. موهایم را خشک کردم و آرایش کردم.
آریا دست به موهایم میزد و میپرسید مامی این چیه؟
از دقت نظرش خنده ام گرفت. گفتم این مامانیه با رنگ مویی تازه.
عسل موهایش را نشان داد و گفت منم میخوام.
اینگونه مواقع هم جواب مادرها مشخص است و باید گفت تو هم وقتی بزرگ شدی و عروس شدی میتونی موهاتو رنگ کنی.
اما زمانه عوض شده . عسل قانع نشد و گفت مگه تو عروس شدی؟
برای آنکه فکرش را منحرف کنم گفتم پاشو دست و صورتت رو بشورم .چون با رژلب صورتش را نقاشی کرده بود.
پویا تماس گرفت و گفت کمی دیر میاید. و نگران نشوم.
بچه ها را خواباندم و میز شام را چیدم.دو شمع بلند و باریک روشن کردم و لباس تازه ام را پوشیدم ساعت ده شد و خبری از پویا نشد. با تلفن همراهش تماس گرفتم . با شنیدن صدایش گفتم؟
کجایی ؟ میدونی ساعت چنده؟
سر کوچه ام... اهان الان جلوی پارکینگ رسیدم.
سر کوچه نبودی . وسط کوچه بودی.
وقتی آدم پرواز میکنه تو یک چشم به هم زدن میرسه.
چند دقیقه بعد پویا اومد. خانه در سکوت بود و با دوشمع روشن فضای شاعرانه ای به هم زده بود.
به استقبالش رفتم. با دیدن من پشت کرد تابرگردد.
در همان حال گفت معذرت میخوام مثل اینکه اشتباهی اومدم.
خودت رو لوس نکن. بیا تو.
آخه همسر بنده تا امروز صبح موهای بلند و شرقی داشت و این مدل لباس نمیپوشید.
خوب معلوم میشه من رو خیلی پسندیدی؟
خوب آره ... اما هنوز مطمئن نیستم زن من باشی.
چه بهتر فکر کن زن تازه گرفتی.
من زن دیگه ای نمیخوام. چون زن خودم رو خیلی دوست دارم... در حقیقت می پرستم.
خوش به حال زنی که تو شوهرش باشی.
خوش به حال مردی که زنش هر موقع اراده کنه به رنگی در میاد و میتونه شوهرش رو پاسوز خودش کنه.
فقط در یک مورد است که میتونم مطمئن بشم تو زن خودمی؟
در چه موردی؟
تا چند دقیقه دیگه خواهی فهمید...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فصل دهم
دلم میخواست اتفاقی می افتاد و من به این قسمت از ماجرای زندگیم نمیرسیدم. یا قلمی در دنیا وجود نداشت تا بتوانم ادامه دهم یا بیماری گریبانگیرم میشد و برای همیشه فکر نوشتن خاطراتم رو از سر بیرون میکردم. با تمام این حرفها نیرویی مرا به سمت جلو پیش میبرد و وسوسه نوشتن مثل موریانه در تنم میچرخد .
چرا حالا باید فرمان ایست بدهم. باید گذشته را باهمه خوب و بدش از زیر خروارها خاک بیرون بکشم و بنویسم.
همانطور که تا به حال صادقانه نوشتم.
کاش عمرم با تمام لذتهایی که چشیدم تمام میشد و چشمانم به روی بخشی از زندگیم که سراسر کثیفی و پلیدی بود باز نمیشد.
من که با عشق ازدواج کرده بودم و با عشق دو فرزندم را به دنیا آورده بودم هیچ آشنایی و قراینی با نفرت و غم نداشتم.
نفرت آدمهایی که جایی در زندگیم نداشتند. آدمهایی که فقط ادعای آدمیت داشتند.
آن روز... چه روزی بود؟ خاطرم نیست... شاید هست و نمیخواهم بگویم.
چون تاریخش را به فراموشی سپردم. در واقع چه فرقی میکند. آنچه مسلمه بودن چنین روزی در سرنوشت منه.
غروب بود . دوقلوها پشت اتومبیل لم داده بودن. حوصله آریا سر رفت و طبق معمول موهای عسل رو کشید تا لج او را در بیاورد و سرگرم شود. گفتم آریا مگه بابایی نگفته عسل رو نزن.
بار آخرت باشه دست روی عسل بلند میکنی .
من از بابایی نمیترسم. آرش میترسه. میگه بابایی پلیسه.
بابایی ترس نداره. اما دوست نداره خواهرت رو بزنی.
روی پل جلوی خانه ایستادم و گفتم آروم بشینید تا در پارکینگ رو باز کنم.
پیاده شدم و به سمت در رفتم. اتومبیلی به سرعت باد آمد و ترمز وحشتناکی زد.
با حیرت از سرعت غیر معمول اتومبیل برگشتم و نگاه کردم. صحنه بدی بود. مردی با اسلحه به طرف من نشانه رفته بود.
مردی داخل اتومبیل من شد و آریا رو در آغوش گرفت و عقب عقب رفت و سوار اتومبیل خودشان شد و با همان سرعتی که آمده بود ند رفتند.
چشمانم را به هم زدم و تا خودم بیایم. تمام ماجرا در عرض نیم دقیقه به پایان رسید.
ناگهان متوجه حقیقت شدم وبا جیغی که از ته دلم کشیدم روی آسفالت افتادم.
همسایه ها بیرون ریختند و دورم جمع شدند. عسل گریه میکرد. کسی در موبایلم دنبال شماره میگشت.
خانم جمالی همسایه طبقه پایین حالم رو پرسید آب به دهانم ریخت و در همان حال گفت خانم معین اورژانس خبر کنم.؟
با گریه و التماس گفتم خانم جمالی آریا ... آریا رو بردن . عسلم کو؟
عسل را در آغوشم گذاشتن. محکم به خودم فشردم .چند دقیقه نگذشت که چندین ماشین پلیس آژیر کشان آمدند.
اهالی کوچه بیرون آمده بودند و هر کس نظری میداد و احتمالی را پیش بینی میکرد. صدای درهم آنها کلافه ام کرده بود.
حالم آنقدر بد بود که مثل آدمهای افلیج به کف آسفالت کوچه چسبیده بودم.
خانم معین ... میتونید تشریف ببرید منزل یا حالتون خوب نیست؟
صدای یکی از مأموران بود.
پویا... همسرم کجاست؟
جناب سروان الان تشریف می آرن.
پویا آمد. عسل رو زمین گذاشتم و تلو تلو خوران نزدیکش شدم.
پویا...آریا پسرمون رو دزدیدند. تو رو خدا بگو چه اتفاقی افتاده. اونا کی بودند؟
آروم باش . بیا بریم خونه بگو چه اتفاقی افتاده.
چاره ای جز اطاعت نداشتم. به کمک پویا بالا رفتم. مأموران در حال تحقیق از اهالی محل و پیدا کردن شاهدی برای ماجرا بودند.
من و پویا همراه مردی مسن که مشخص بود مافوق اوست در اتاق پذیرایی نشستیم.
عسل همراه خانم جمالی به اتاقش رفت. پویا سر در گریبان نشسته بود.
مرد که خود را سرهنگ شمسایی معرفی کرد گفت من از همکاران همسرتون هستم.
متأسفم که در این موقعیت افتخار آشنایی با شما رو پیدا کردم.
اگر ممکنه تمام اتفاقات پیش آمده رو شرح دهید. چون فرصت چندانی نداریم.
سرهنگ شمسایی صدایی آرام و مطمئن داشت و قوت قلبی از حرفهایش گرفتم.
در حالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم هیچ اتفاق خاصی نبود.
از خونه مادرم می اومدم. طبق معمول پیاده شدم تا در پارکینگ رو باز کنم که اون اتومبیل با سرعت پیچید و کنار اتومبیل من توقف کرد. بعد یکی شون اسلحه ای به طرف من گرفت .
مرد دیگه ای در اتومبیل رو باز کرد و آریا رو بغل کرد . تا خواستم کاری کنم با همان سرعتی که آمده بودند سوار شدند و رفتند.
با این حساب با راننده سه نفر میشدند.
سرم را به علامت تأیید تکان دادم
شماره اتو مبیل رو نتونستید بردارید؟
نه... هوا تاریک بود...خیلی به سرعت اتفاق افتاد.
چه اتومبیلی بود؟
پیکان سفید رنگی بود.
چهره شون خاطرتون نمونده؟
یکی شون خیلی جوان بود. شاید بیست ساله . اون اسلحه دستش بود.
کسی که آریا رو بغل کرد چهل ساله با موهایی جو گندمی و قدی متوسط درست نمیدونم.اما همین حدود.
و با التماس گفتم. آقای شمسایی شما کمکمون میکنین؟
آریا الان وقت خوابشه. بدون من و پدرش نمیخوابه. تو ماشین خسته شده بود و گرسنه اش بود.
ای خدا... آریای من کجاست؟ و با درماندگی گفتم شما باید آریا رو پیدا کنین.
من آریا رو از شما میخوام.
خانم معین توکل به خدا کنین . ما هم هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم.برای همین اینجا هستیم.
پویا با دستانش صورتش رو پوشانده بود. شاید از خستگی بود.شاید هم از ناامیدی.
با تکان شانه هایش متوجه شدم گریه میکند. زود برخاست و به آشپزخانه رفت.
پویا که قوی بود و مطمئن چه زود شکست و خرد شد.
خانم معین نگران نباشید . ماهر کاری بتونیم انجام میدیم. تمام گشتیها آماده باش هستن و در صورت مشاهده هر مورد مشکوکی به ما اطلاع میدن.
خونسردی خودتون رو حفظ کنین. آقاید معین خودشون رو باختن. شما باید کمکشون کنین.
من قادر نیستم به کسی کمک کنم. من فقط آریا رو میخوام...پسرم رو میخوام...پاره تنم رو.
کسی که با شما دشمنی ویا کدورتی نداشت؟
هیچ کس . تمام اقوام و دوستان عاشق دوقلوها بودن. ما چندان با غریبه ها ارتباط نداریم.
انشاءالله همینطوره. امیدوارم مسئله ای جدی در میان نباشه و فقط خواسته باشن شما رو اذیت کنن.
تمام خانه در محاصره مأموران بود. آقای شمسایی نزد پویا رفت تا کمی او را دلدار ی بدهد.
عده ای برای وصل تلفن به سیستم ردیابی مشغول به کار بودند.
هیچ اثر انگشت روی در اتومبیل نبود. آنها حرفه ای عمل کرده بودند و هیچ رد پایی به جا نگذاشته بودند.
کامپیوتری برای شناسایی ربایندگان وصل شد تا چهره نگاری کنند. اما ذهن من پاک بود.
آقای شمسایی توضیح داد در صورت تماس اقوام حرفی به کسی نزنم تا راحت تر به کارشان برسند.
موقع تماس مادر خیلی سعی کردم حرفی نزنم تا به چیزی شک نکند.
بعد از تماس با اشاره پویا به اتاق خواب رفتیم. پویا در را بست و مرا روی تخت نشاند.
خودش جلوی پایم نشست و با چشمانی متورم از گریه به من چشم دوخت.
بیتاب شدم . گفتم پویا تو از چیزی خبر داری و به من نمیگی؟
پویا سرش را با تأسف تکان داد و گفت بیتا ممکنه این قضایا حالا حالا ادامه داشته باشه.
باید کمکم کنی. شاید با آدمای خطرناکی رو به رو باشیم.
تو میتونی آریا رو پیدا کنی. من مطمئنم.
ما تلاش خودمون رو میکنیم.
کی با ما دشمنی داشته. این آدمای خطرناک چه کسانی هستن؟
هنوز هیج چیز مشخص نیست. تمام این حرفها فرضیه است.
فرضیه هایی که به واقعیت نزدیکه . همینطوره؟
بیتا آروم باش.
با صدای بلند گفتم. چطوری... از من نخواه خونسرد باشم و به تو کمک کنم.
چون تو به من و آریا کمکی نمیکنی. فقط داری وقت تلف میکنی.
منم تو این موقعیت نمیتونم تو رو قانع کنم.... بهت حق میدم.
پویا بس کن. این حرفها به درد من و تو نمیخوره. من پسرم رو میخوام.فقط همین.
قسم میخورم هر کاری از دستم بر بیاد انجام بدهم. نه به خاطر تو. به خاطر پسرم.
پویا با این حرف میخواست گوشزد کند آریا پسر او هم هست و به اندازه من نگران است.
حالا میخوای چه کاری کنی؟
نمیدونم.
نمیدونی! حالا که نوبت خودت رسیده میگی نمیدونم. تو که حلال مشکلات دیگران بودی به خودت که رسیدی نمیدونی.
دستم را محکم گرفت و فشرد و با صدایی آهسته گفت فقط دعا کن. دعا...

تمام افرادی که در اتاق نشیمن حضور داشتند چشم به تلفن دوخته بودند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
تمام افرادی که در اتاق نشیمن حضور داشتند چشم به تلفن دوخته بودند.
نزدیک نیمه شب بود که صدای زنگ تلفن چون بمبی در سکوت خانه پیچید. با وحشت به پویا نگاه کردم.
تلفن در این ساعت شب بطور حتم از طرف اقوام و دوستان نبود.
دستگاههای ردیابی روشن شد و با اشاره سرهنگ شمسایی پویا تلفن را برداشت.
صدایی گرفته و خشمناک از آن طرف شنیده شد. سروان معین؟
خودم هستم.
خوشحالم صدات رو میشنوم. میدونی تو مملکت ما خون رو با خون جواب میدن.
وقتی حس انتقام داشته باشی میبینی که قانون دلچسبه.
پویا گفت نمیخوای خودت رو معرفی کنی؟
احتیاجی به معرفی نیست. چون تو من رو خوب میشناسی. من همونم که میخوام انتقام پسرم رو بگیرم.
عزیز دردانه ام را . نکنه فراموش کردی...کیانوش...کیانوش من.روح اون در انتظار انتقامه.
با این جمله دهانم را با دستم گرفتم تا فریاد نزنم. پویا دست به پیشانی عرق کرده اش کشید و گفت پسر من فقط سه سالشه وبیگناهه. تو میتونی از من انتقام بگیری نه از پسرم.
باصدایی پر از نفرت گفت. پسرم در مقابل پسرت. فکر کنم منصفانه باشه. همینطوره آقای معین.
صدای بوق ممتد نشان از قطع تماس میداد. پویا با نگاه به سرهنگ شمسایی سرش را با تأسف تکان داد وگفت حدسمون درست بود.
سرهنگ شمسایی بلند شد و گفت متأسفانه همینطوره. و بنای راه رفتن در طول و عرض اتاق را گذاشت.
یکی از مأموران نزد پویا رفت وگفت تمای از ایران نبود. چه دستوری میفرمایید؟
سریع از مرکز استعلام کنین.
دور و برم را نگاه کردم ت ببینم در خوابم و این اتفاقات کابوسی بیش نیست.
اما هرچه میگذشت باورم میشد من در بیداری دچار کابوس شده ام. کابوسی در کانون خانواده ام.
به سرعت بلند شدم و کنار پویا رفتم.
پویا چی شده؟ اون مرد کی بود؟ کیانوش کیه؟حقیقت رو بگو. دیگه صبرم تموم شده. دیگه نمیتونم تحمل کنم
جواب بده. جواب. و بی اراده زیر پای پویا فرو ریختم و نالیدم.
پویا کنارم زانو زد و آرام بلندم کرد و مرا روی مبل نشاند.
سرهنگ شمسایی کنارم آمد و گفت خانم معین کمی صبر داشته باشید.
ما هرطور شده با رباینده ها وارد مذاکره میشیم. هر پیشنهادی بدن قبول میکنیم تا پسر شمارو نجات بدیم.
صبر برای بچه سه ساله...چه جوری باید صبر کنم. شما راهشو بلدید.
درکتون میکنم. اما چاره دیگه ای نداریم.
شما درک نمیکنین. انجام وظیفه میکنین.
با تماس از مرکز سرهنگ شمسایی به سمت تلفن رفت و کنا پویا ایستاد.
مشخص شد تماس از کشور ایتالیا و شهر میلان بوده. تلفن کارتی بوده و از منزل و یا تلفن همراه نبوده تا ردی برای پیدا کردنش داشته باشند.
باز به سوی پویا رفتم و گفتم بگو ما با کی طرفیم . اون مرد . اون حرفها و تهدیدها. بگو که دروغه . بگو که فقط
یه شوخی احمقانه است.
پویا از سرهنگ شمسایی اجازه خواست تا با من صحبت کند. تنها جای خلوت اتاق خودمان بود.
پویا در را بست و به ان تکیه داد. در تاریکی اتاق ایستادم. پس از چند لحظه گفتم چراغ رو روشن کن.
نه بهتر تاریک باشه. تا من راحت تر حرفام رو بزنم. حرفهایی که حق تو هم هست بدونی تا تو این بدبختی که گریبان گیرم
شده ناجوانمردانه تو رو هم سهیم کنم.
چیزی که هرگز در عمرم فکر نمیکردم به سرم بیاد... اینکه همسر و بچه های بیگناهم وارد معرکه ای بشن که روحشون
بیخبر از همه جاست. اما دستهایی پشت پرده هستن که من و شما رو به بازی کثیف کشوندن.
من عادت به این بازی های کثیف دارم. چون با اونها بزرگ شدم.مثل پوست و استخوان با من عجینن.
کاش هر بلایی میخواستند سر من میاوردند چون من برای همین کارها بزرگ شدم و مرگ در این راه افتخار ماست.
اما متأسفانه اونها دست روی نقطه ضعفی گذاشتند که برای هر مردی تحمل اون سخت و مساوی با جنگ نابرابره.
مثل این میمونه که کسی از پشت به آدم خنجر بزنه و شایدم بدتر از اون...بیتا گفتن این حرف برای من سخته.
از روی تو شرمنده ام. اما چاره ای ندارم.
با بغض گفتم. فقط حرف بزن . میخوام همه چی رو بدونم. میخوام بدونم بچه ام دست کی اسیره.
اگه وجدان داره خودم رو قربانی کنم و آریا رو نجات بدم.
پویا اهی کشید و گفت متأسفانه ما با کسی طرف شدیم که در اصل آدم نیست . چه برسه به اینکه وجدانی داشته باشه.
لابد وجدان داره. چون برای مرگ فرزندش عزادار بود. پس بویی از انسانیت برده.
بیتا ما با کسی طرفیم که ممکنه هر کاری از دستش بر بیاد. اون الان مثل مار زخمی میممونه. و من رو مسبب مرگ فرزندش میدونه.
مگه تو اون رو کشتی؟
مجبورم همه ماجرا رو تعریف کنم. تا همه چی برای تو روشن بشه.
چند ماه پیش پرونده ای در ارتباط با مرگ چند دختر و پسر جوان در فاصله زمانی کم و مرگهایی مشابه به من داده شد.
مسئول پرونده ای شدم که برای من فرقی با بقیه موارد نداشت. بعد از مدتی رد خونه ای رو گرفتیم که متعلقبه پسر جوانی بود که بعد از پانزده سال به ایران اومده بود و دو سالی میشد که د ر ایران اقامت داشت.
در ظاهر به تنهایی در خونه اعیانی زندگی میکرد .
مدتی خونه مورد نظر رو تحت مراقبت قرار دادیم و متوجه شدیم رفت و امد های مشگوکی در اون جا صورت میگیره
بعد از اطمینان از اینکه خونه مرکز فساد و تهیه و توزیع مواد مخدره طی عملیاتی خونه رو محاصره کردیم.
زمانی کیانوش رو دیدم که حالت عادی نداشت و نمی فهمید چه میکند.
گفتم خودت رو تسلیم کن . خونه محاصره است و راه فراری نداری
کیانوش با حالتی دیوانه وار خندید و در یک لحظه جنون آمیز خودش رو از پنجره به بیرون پرت کرد.
بعد از مرگ کیانوش بود که فهمیدم اون پسر یکی از قاچاقچیان معروف در ایتالیاست که توسط پدر و عواملش در ایران دست به تهیه و توزیع مواد مخدر میزنن.
دختر و پسران جوان رو به بهانه های مختلف وارد باند میکردند.
و بعد از سوء استفاده و آلوده کردن اونها به مواد مخدر برای مقاصد شومی که داشتند د رسطح شهر پراکنده میکردند.
تا با به دام انداختن جوانان و با توزیع مواد به کارشون توسعه بدن.
در صورت شناسایی عواملش توسط مأموران زود دستور قتل اونها رو میدادند تا لو نرن.
کیانوش با کمک پدرش در عرض دو سال کسب و کار خوبی راه انداخته بود و به تهران هم قانع نبود و کم کم به شهرهای اطراف هم نفوذ کرده بود.
بذار بقیه اش رو من بگم. حالا پدر کیانوش که مرگ پسرش رو از چشم تو میبینه میخواد انتقام بگیره
از آریای من . عزیز دلم. پاره تنم... چطور به خودت اجازه میدی برای من از ماجرا حرف بزنی.
مگه نگفته بودی حساب کارت از زندگی جد است. چطور نفهمیدی با کی طرفی.
چرا گذاشتی کیانوش بمیره.
نفسم بالا نمی امد . از خشم و نفرت . حرص و بدبختی در حال خفقان بودم.
نفسهای بلندم نشان از حال بدم میداد.
من هر کاری تونستم کردم . فکر نمیکردم کیانوش بخواد خودش رو بکشه.
به سختی گفتم اما اون مرد و پدرش تو رو قاتل پسرش میدونه.
شاید به درستی نمیدونی این حرف چه معنایی داره. وگرنه اینقدر خونسرد اینجا نمی ایستادی. و من رو توجیه نمیکردی قول میدم هر کاری برای نجات آریا انجام بدم. الانم دنبال راه چاره هستیم.
چطور میخوای جلوشون در بیای . پدر کیانوش اون طرف دنیاست. و تو اینطرف. تو نمیتونی اون رو قانع کنی که تو مرگ پسرش بی تقصیری . چطور ... چطور میخوای آریا رو نجات بدی...چطور ....چطور...
احساس خفگی باعث شد یقه لباسم رو با مشتهایم مچاله کنم تا شاید راه نفسم باز شود.
پویا با دیدن حال بدم بیرون رفت و با لیوانی آب بازگشت.مقداری از آن را در حلقم ریخت و مقداری را به صورتم پاشید.
در آغوشم گرفت و روی تخت خواباند. دهانم را باز کردم تا التماسش کنم.
گفت خواهش میکنم حرف نزن. به خدا دیگه تحمل ندارم. هیچی نگو. و عاجزانه گریست

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
تکلیفم روشن شد. دیگه باید خواب آریا رو میدیدم. پسر عزیزم با اون پاهای کوچکش به هر طرف میرفت و به هر بهانه ای مرا میبوسید و عسل رو میزد. آخه عزیز دلم . تو که از هر چی تو این دنیای کثیف هست بیخبری.
تمام زندگی تو خلاصه شده بود که بازی کنی و بخوری و بخوابی و هرگز گمان نمی کردی خوابی آشفته تو دنیا وجود داره که ممکنه تو بیداری ببینی.
آریای من دست جنایتکارانی اسیر بود که نه رحم داشتند و نه عاطفه . فقط کینه داشتند و انتقام.
پویا با دیدن حال بدم مجبور شد پدر و مادر را خبر کند. تا کنار م باشند. شاید راحت تر با مسائل پیش آمده برخورد کنم.
کتی و حسام و بهنام و ناهید هم خودشان را رساندند و من مثل کودکی یتیم و بی پناه با دیدن هر کدام از آنها مویه میکردم.
هر کس از در میامد گریه میکرد انگار مجلس ختمی برپا بود.
حتی کتی با اون حس ششمش فهمیده بود راه برگشتی برای آریا نیست.
کتی تو هم میدونی آریا بر نمیگرده؟
تو حق نداری پیشگویی ناخوشایند کنی. باید از خدا بخوای آریا رو سلامت نگه داره. در پناه خودش .
فقط خدا میدونه چه پیش خواهد آمد. بنابر این دعا کن.
بهترین حس در اینگونه مواقع راز و نیاز با خداست. چون خالصانه دعا میکنی و از ته دل.
فکر کنم خدا هم من رو فراموش کرده و به حرفام گوش نمیده.
تو حرف بزن و دعا کن و ناامیدی رو از خودت دور کن. تقدیر الهی رو فراموش نکن.
در حالی که مینالیدم گفتم یعنی تقدیر پسر من این بود؟
چی بود؟
که بمیره؟
تو از کجا میدونی آریا مرده. چرا قصاص قبل از جنایت میکنی.
به من دروغ نگو. تو هم میدونی آریا برنمیگرده. و این حرفها رو برای دلخوشی من میزنی.
من کی هستم که بخوام سرنوشت آدما رو حدس بزنم.تو خیلی جدی گرفتی. تو باید امیدوار باشی و بگی آریا برمیگرده.
اشکهایم را پاک کرد و گفت دختر خوبی باش و افکار مثبت به ذهنت راه بده.
آریا همین نزدیکیهاست . صحیح و سالم. یک کم به فکر پویا باش.
تو میتونی گریه کنی . داد بزنی و با بقیه درددل کنی . اما پویا فقط داره خودخوری میکنه. و زیر شکنجه ای وحشتناک اسیر شده. نه میتونه حرف بزنه و نه میتونه گریه کنه. حتی به خودش اجازه نداده تا خانواده اش رو خبر کنه.
اون خیلی تنهاست.
دلم به حالش نمیسوزه. این تقاص کارهای خودشه. حالا باید شکنجه بشه. و از اینکه نمیتونه پسرش رو نجات بده بمیره.
تو اینقدر بیرحم نبودی. حالا این قرص رو بخور تا بتونی استراحت کنی.
نمی خورم. میترسم تماس بگیرن و من خواب باشم.
قول میدم تا یکی دو ساعت دیگه خبری نشه. اگر تماس بگیرن بیدارت میکنم
به ناچار قرص مسکن رو گرفتم و خوردم. بالش زیر سرم را مرتب کرد و ملحفه ای رویم کشید. کتی همیشه بر رفتار من تسلط داشت و هر کاری میخواست را به من تحمیل میکرد.
مثل بچه ای که از مادرش حرف شنوی دارد آرام چشمانم را بستم.
کتی بلند شد و بیرون رفت. صدای پویا ازپشت در شنیده شد.
حالش چطوره؟
چندان خوب نیست.روحیه اش رو به کل باخته. مسکن دادم تا کمی بخوابه.
محبتت رو فراموش نمیکنم. اون به تو احتیاج داشت.
صدای گریه کتی و دور شدن آن دو...پلکهایم سنگین شد و بخواب رفتم با امید به آنکه در خواب آریا رو ببینم.
آریا آمد . در آغوشم گرفتم و بوسیدمش. بوی گل محمدی میداد.
گفت مامی دیگه عسل رو نمیزنم. میزاری بیام خونه.
آره عزیزم من منتظر تو بودم.
ناگهای پشت سر آریا سایه ای سیاه به بزرگی یک کوه پدیدار شد و مثل طوفانی مهیب او را به طرف خودش کشاند.
فریاد زدم.پسرم رو ول کن.
دستهای آریا آخرین نقطه اتصال ما به یکدیگر بود که قطع شد و او در سیاهی گم شد.
آریا نرو...دستت رو بده به من ...پسرم برگرد.
با تکانهای شدید از جا پریدم.
بیتا بلند شو تو خواب دیدی...
نفسم تنگ شده بود . با وحشت از خوابی که دیده بودم در آغوش پویا پناه گرفتم.
پویا آریا رو دیدم. تو رو خدا به دادش برس . میخواست بیاد خونه.
میگفت دیگه عسل رو نمیزنه. اون پسر توست. چرا هیچ کاری نمیکنی؟
پویا گیسوانم را نوازش کرد. و گفت آروم باش . همه چی درست میشه.
تو کابوس دیدی...پسرمون زنده است...نمیگذارم بلایی سرش بیارن.
حرفهایش خوب بود و آرامم کرد . گفتم بگو بازم برام از آریا بگو که زنده است و برمیگرده.
پویا آهسته در گوشم زمزمه کرد. برمیگرده. بهت قول میدم.حتا اگه شده خودم رو تسلیم کنم و پسرم رو نجات میدم.
بعد مثل همیشه دور هم خواهیم بود و با بچه ها سر و کله میزنیم.روزهای تلخ رفتنی هستندو خوشیها از راه خواهند رسید. هیچ چیز ماندنی نیست. هیچ چیز ابدی نیست.
با تکانهای اهسته پویا دوباره چشمانم را بستم و بخواب رفتم. خوابی برای فراموشی و باور گفته های پویا.
تا نزدیک ظهر همگی در انتظار تماس و یا پیغامی بودم.
پدر کز کرده بود و قدرت حرکت نداشت. مادر مراقب عسل بود و مشغول پذیرایی از افراد حاضر.
بهنام سر کار نرفت و دورو بر پویا میگشت. مهتاج خانم به تلفنها جواب میداد.
گه گاه دوستان بودند و یا اقوام. همه سرگردان بودن.
نزدیک غروب باز صدای تلفن بود. با شماره ای ناآشنا. پویا گوشی را برداشت .
صدای همان مرد بود که رعشه به جانم زد.
سروان معین؟
تمام نگاهها به پویا بود. او با جدیت گفتم اقای فرامرز کاشف
هر معامله ای میخوای با من بکن. هر جا بگی میام هر کاری بگی میکنم. حتا به اون طرف دنیا.
بشرطی که باپسرم کاری نداشته باشی.
به به ! میبینم که خودت رو باختی و داری آتیش میگیری. و با صدای پرا ز کینه ادامه داد جون تو برای من ارزشی نداره.
تو باید مثل من طعم مرگ فرزندت رو بچشی . خیلی تلخه...تا سرت نیاد نمیتونی بفهمی.
تو با یه بچه سه ساله میخوای معامله کنی و انتقام بگیری. .. این دور از انصافه.
انصاف برای قاتلی چون تو مفهومی نداره.
پویا دیگر نتوانست آرام باشد. و با فریاد گفت. من پسرت رو نکشتم.
اون خودش رو انداخت پایین. خیلی سعی کردم مانعش بشم اما نشد.
نمیخوای که باورم کنم؟ تو کیانوش رو وادار کردی... شایدم خودت هولش دادی پایین تا به درجه های سرشونه ات اضافه بشه.
سرهنگ شمسایی با حرکت دست پویا را به آرامش دعوت کرد. پویا نقس عمیقی کشید تا تجدید قوایی کرده باشه.
و به خودش مسلط شود.
پسرم رو برگردون . هر کاری بخوای انجام میدم.
پسرم رو زنده کن... میتونی ...دیگه صدای من رو نخواهی شنید. این آخر بازی بود.
منتظر باش تا پسرت رو برات بیارن. یک هدیه از طرف من.
کثافت آشغال ... و صدای پویا بالا رفت.
اگه دستم بهت برسه میکشمت. تو یه حیوونی.
صدای خنده بلند و دیوانه وار فرامرز کاشف به گوش رسید.خوشم میاد انطور عصبی میشی.
لذت میبرم از اینکه زندگیت رو نابود کردم. روح پسرم شاد میشه. باز صدای خنده و قطع تماس.
همه چی تمام شد. آریا باید قربانی میشد. قربانی مردی مست و از دنیا بیخبر که با کارهایش میخواست ادعای خدایی کند. هر حکمی که میخواست روا میداشت و به مرحله اجرا میگذاشت.
صدای گریه جمع بهت همکاران پویا و صدای مشتهای گره کرده پویا به دیوار نشان از خشم بیش از حد و ناامیدی اش داد.
از طریق پلیس اینترپل فهمیدند که فرامرز کاشف در فهرست پلیس ایتالیا و چند کشور اروپایی دیگر نیز هست.
سالها بود که با زور گویی و جنایت باند مخو.فش را رهبری میکرد و با نامهای گوناگون در نقاط مختلف دنیا زندگی میکرد بدون آنکه شناسایی شود.
اما من و زندگی آرامی که داشتم کجا و این باند مخوف کجا. سرنوشت انسانها گاهی به نقاطی ختم میشود که حتی در خواب هم نمیتوان تصور کرد.
پویا ناخواسته در دام افتاده بود. جریان قتل چند دختر و پسر جوان به ایستگاه مرگ آریا ختم شد.
کتی از کنارم دور نمیشد. شیرین جون و عمو جان سر زدند و با یک دنیا غم و اشک رفتند.
خانم معین به سروسینه میزد وناله و نفرین میکرد. دلم میخواست دلداری اش بدهم اما از عهده این کار برنمیآمدم.
چون توانی نداشتم.انگار خون بدنم را یکجا کشیده بودند.
خانم معین مادر بود و انگیزه های زیادی برای دوست داشتن نوه هایش داشت.
تنگ غروب وحشتناکی بود. خانه مثل گورستانی میماند که منتظر دفن اموات بود.
غمگین .سرد و خاموش. گاه عسل رو در آغوش میگرفتم تا آرام بشم و گاه به اتاق بچه ها میرفتم و وسایل آریا رو میبوسیدم و میبوییدم.
خانم جمالی سراسیمه آمد و گفت چند دقیقه پیش از پنجره به کوچه نگاه کردم که پیکان سفیدی رو دیدم که جلو پارکینگ توقف کرد. سرم رو بردم بیرون دیدم که اون مرد سوار اتومبیل دیگه ای شد که کمی جلوتر پارک بود و سریع رفت.
با این جمله همگی به یکدیگر نگاه کردیم. علامت سوال بزرگی در نگاه جمع بود.
اما هیچ کس جرأت پرسش را در خود نمیدید.
لحظه ی بدی بود. ترس در نگاهها موج میزد.شاید پیکان سفیدی که پایین بود کاروان شادی من باشه ویا تابوت پسرم.
پویا و همکارانش به سرعت پایین رفتند و به دنبال آنها ما نیز رفتیم.
در طبقه همکف یکی از مأموران گفت همین جا بایستید.
با اعتراض گفتم برای چی؟
دستور جناب سرهنگ شمسایی است.
بی اعتنا به حرفش خودم را بیرون انداختم .مادر صدایم کرد. با دیدن اتومبیل لحظه ای مردد ایستادم.
زانوانم به لرزه افتاد. دمای بدنم به صفر رسید. بوی ناخوشایندی در فضا موج میزد . بوی مرگ. بوی خون.
انگار کسی با مته پره های بینی ام را سوراخ میکرد تا بوی ناخوشایند را خوب استنشاق کنم.
در صندوق عقب باز بود و پویا عاجزانه گریه میکرد.
دستم را بطرفش گرفتم و گفتم. پویا... آریا اومده ... بیارش خونه.
سرهنگ نزدیکم شد و گفت خانم معین متأسفم. .. امیدوارم خداوند به شما صبر بده.
صدایم چون امواج در دریای طوفان زده در هوا پیچید و قایق کوچکم را با خود به اعماق دریا فرو برد و مثل گردبادی مرا به زمین زد.
مامی من دیگه عسل رو نمیزنم... مامی بوست کنم... مامی پدر پلیسه... مامی من رو ببرخونه مادربزرگ... مام...مامی
از جا پریدم. خیس عرق بودم. دستم را دور و برم کشیدم و گفتم آریا کجا رفتی؟
سرم به دستم وصل بود . آن را کندم و از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم.بعد به راهرو باریک و سردی پا گذاشتم.
پا برهنه در راهرو دویدم و فریاد زدم آریا برگرد... آریا.
چند پرستار دورم را احاطه کردند.
ولم کنین. بذارید برم. دست از سرم بردارید. من که دیوانه نیستم. من فقط آریا رو میخوام. اون داره دنبالم میگرده.
هر چه تلاش کردم نتونستم از دستشون خلاص بشم . با فشار دستهای پر قدرت آنها روی تخت افتادم .
هر دو دستم را به میله های تخت بستند.
با التماس گفتم دیگه داد نمیزنم. دیگه فرار نمیکنم. بذارید برم و پسرم رو بیارم. اون داشت من رو صدا میکرد.
آنها با سنگدلی به کار خود ادامه دادند و توجهی به التماسهای من نداشتند.
آمپولی به من تزریق کردند. با سری افتاده به روی شانه دوباره بیحال شدم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فصل یازدهم

با مرگ آریا ،فرشته کوچک من زندگی ام وارد مرحله تازه ای شد.
یک ماه در بیمارستان بستری بودم. عسل اجازه داشت هر روز به دیدنم بیاد و ساعتی با من حرف بزنه بغلم کنه.
مادر موهایش یکدست سفید شده بود و پدر چند وقتی بخاطر حمله قلبی در استراحت مطلق بود.
بسختی راه میرفت. دکتر روانشناس هر روز ساعتی میامد و حرف میزد.
از زندگی از امید از عشق و از گذشت و فداکاری و گاهی از جبر زمانه و تقدیر الهی که باید راضی بود به رضای خدا.
حرفهای خوبی میزد و آروم میشدم. از کسانی که با مرگ عزیزانشون صدمه دیدن و مقاوم و صبور و با ایمان بودند
برایم میگفت. از حرفها و درد و دلهایی که میکردم پی به نکاتی میبرد و تجزیه و تحلیل میکرد.
مرا به یاد کتی می انداخت . میگفت باید نگاهم را به زندگی عوض کنم. هیچ چیز ابدی نیست و ما انسانها رهگذرانی هستیم در این جهان . برای گذر به ابدیت. حالا کسی زودتر میرود و کسی دیرتر.
این سرنوشت همه ما انسانها است.میگفت یک اتفاق ناگوار پایان زندگی نیست و نباید فکر کنم همه بلاها فقط سر من میاید . باید راهی برای حل مشکلات پیدا کنم و هنگام ناراحتی توکل به خدا کنم.
نباید خسته و دلسرد شوم و نباید فکر کنم دنیای من بدترین دنیاهاست.
با تمام این حرفها آریای من خیلی زود رفت .خیلی زود. رهگذر کوچک من چه زود به ابدیت پیوست و با رفتنش زندگی ام را یکباره زیر و رو کرد.
تنها کسی را که نمیدیدم پویا بود. اجازه نمیدادم به دیدنم بیاید.تهدید کردم اگر ببینمش خودم را از پنجره بیرون می اندازم.
چند بار گل فرستاد که به راهرو پرت کردم.
از پرستار ها خواستم هیچ گلی به اتاقم نیاورند. چون گل منه پرپر شده بود.
پس از مدتی پلیس اینترپل فرامرز کاشف را دستگیر کرد. نوشدارو پس از مرگ سهراب.
سهراب من نیز بدست رستم کشته شد. پسر سه ساله من یک حماسه افرید.
بعد از مرخص شدن از بیمارستان به اصرار کتی به خانه اش رفتم. دلم نمیخواست به خانه پدر بروم که پر از خاطره بود.
هنوز آمادگی نداشتم. اول سر مزار آریا رفتم.
تا دلم خواست گریه کردم و سبک شدم.مزارش پر از گل بود و بوی یاس سپید مرا میداد.
خانه کتی مرکز دیدار اقوام دوستان شد. مادر بیشتر اوقات همانجا میماند تا مراقبم باشد.هر شب بهنام و ناهید و شیرین جون و عموجان دور هم جمع میشدن.
میخواستند با این رفت و امد ها روحیه به من بدهند .عسل از اینکه پس از مدتها کنارش بودم خوشحال بود و مرتب دست به گردنم می انداخت و بوسم میکرد و با حرکاتش شوق خو د را نشان میداد.
کتی تمام کار و زندگیش را گذاشته بود و کنار و دور و بر من را میگرفت .
از روزهای گذشته و شوخیهایی که داشتیم حرف میزد.
شبنم و فرزانه هم فراموشم نکرده بودند و صمیمانه به دیدنم میامدند و میخواستند با صحبت و یاد آوری خاطراتمان از بار غمم کم کنن.
میدانستم هر روز پویا تلفن میکند و با کتی یا حسام حرف میزند . از صدای پچ پچ انها میفهمیدم پویا پشت خط است.
دو روز یک بار هم کتی با حسام به بهانه خرید و دور زدن عسل رو بیرون میبردن تا پویا دختر ش را ببیند.
یک بار عسل با تمام سفارشهایی که به او کرده بودند به اقتضای سنش گفت مامی چرا بابایی نمی اد خونه و من باید تو ماشین ببینمش. تو با بابایی قهری؟
بابایی کار داره و مسافرت میره. وقتی دیگه سفر نره میاد پیش ما.
پویا حق داشت دخترش رو ببینه. به خصوص که هر دو وابستگی شدیدی به یکدیگر داشتند.
پس از یک ماه تصمیم گرفتم به خونه پدر و مادر بروم . کتی اعتراض کرد و اجازه نداد.
گفتم پدر ناراحت میشه. تا الان هم خیلی اقایی کرده و حرفی نزده. اما از رفتارهاش پیداست خیلی دلخوره.
من با پدرت حرف میزنم و راضیش میکنم همین جا بمونی.
کتی بس کن. تو خسته نشدی؟ یک ماهی کارت شده پذیرایی از من و بقیه. بهتره به زندگیت برسی.
من تازه به تو و عسل عادت کردم. اگه بری افسردگی میگیرم و دق میکنم.
قول میدم بازم پیشت بیام.نرو.
از صحبت بی ریای کتی بغضم گرفت و اشکهایم سرازیر شد.
خیله خوب برو... معلومه که دیگه نمیتونم تصمیمت رو عوض کنم.
کتی من خیلی شرمنده ام. نمیدونم چطور ازت تشکر کنم.
بهونه میگیری . دلت برای خونه تنگ شده میخوای فرار کنی.
کتی با بغض رویش را برگرداند تا اشکهایش را نبینم. پس از چند دقیقه برگشت و در آغوشم گرفت و گفت
حق با توست. من خیلی خودخواهم که میخوام تو رو بازور نگه دارم. اما قول بده در اولین فرصت برگردی اینجا.
قول میدم.
روز بعد پدر بدنبالم آمد و به خانه برگشتم. پدر از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.
مرتب مرا میبوسید و تشکر میکرد که به آنجا رفته ام . گریه ام گرفت. پدر با وجود زحمتهای بیشمارم تصور میکرد با رفتنم به آنجا لطفی در حقشان کرده ام.
مادر برای همیشه تدریس را کنار گذاشت تا بیشتر در کنار خانواده باشد.
عسل در آنجا خوشحالتر بود و مشغول شیطنت. تنها صدایی که نبود صدای آریا بود.
هیچ کس جرأت نمیکرد راجع به پویا با من حرف بزند. مادر اتاق من را به پایین انتقال داد و اتاق بهنام را برای خودش درست کرد. مادر حتا فکر پنجره را نیز کرده بود.
خانم معین دلسوزانه به دیدارمان میامد و دلداری ام میداد.
عسل هفته ای دو بار به خانه مادر بزرگش میرفت و تا شب آنجا میماند و زمان خواب پدرام او را میاورد.
به این ترتیب پنج ماه گذشت. بیشتر حالت آدمهای تارک دنیا رو داشتم.
دوست داشتم به خاطر عسل افسردگی را از خودم دور کنم و به جنب و جوش بیفتم و مادر خوبی برایش باشم.
اما قدرت حرکت نداشتم. هفته ای دو شب بهنام و ناهید و یا کتی و حسام ما را به گردش میبردند تا من هم نفسی تازه کنم . به عمد شبها میرفتیم که چشمم به کسی نیفتد.
بار اصرار کتی هفته ای دو بار به خاطر عسل به استخر میرفتم. عسل بازی میکرد و من با کتی درد دل میکردم.
عاقبت روزی کتی طاقت نیاورد و راجع به پویا حرف پیش کشید.
پویا برای من مرده.
پویا برای تو مرده. تو که برای اون نمردی.
احمقانه است. چطور با ید با یه قاتل زندگی کنم. با کسی که...
اون قاتل نیست. خودتم میدونی. اما نمیخوای قبول کنی.
چرا اون قاتل پسرمه. ازش متنفرم... باید بره بمیره. همانطور که آریا رو کشت.و از شدت نفرت به گریه افتادم.
بیتا گریه نکن. دیگه از پویا حرف نمیزنم. عسل داره نگات میکنه.
مامی ... بیا تو آب.
الان میام عزیزم . تو بازی کن . منم اومدم.
انسان جایزالخطاست. پویا هم یه آدمه . نه چیزی بیشتر.
بستگی به اندازه خطاها داره. خطای پویا قابل بخشش نیست.
تو میخوای به نفرتت ادامه بدی.سرنوشت عسل چی میشه. تو الان چند ماهه که بدون پویا داری زندگی میکنی اما خبر نداری که پویا حتی قادر نیست زندگی کنه.
تو عسل رو داری . پدر و مادرت و دوستات رو داری. اما اون هیچ کس رو نداره. خودش رو تو خونه زندونی کرده تا بفهمه دلیل این همه بدبختی که یکدفعه هجوم آورده چیه؟
اون تو رو داشت. بچه هاش رو داشت و زندگی خوبی هم داشت. اما حالا هیچی نداره.
کارش رو داره. براش بسه.
کتی آه بلندی کشید و از اینکه نتونست من رو قانع کنه دلسرد شد.
پس از ساعتی به خونه برگشتم. مادر گفت خانم معین اومده بود و سلام رسوند و یه بسته برایت آورده بود.
بسته را از روی میز برداشتم و باز کردم. چند جلد کتاب بود.
حدس زدم کار پویا باشد. چون خانم معین از علاقه من به کتاب و مطالعه خبر نداشت.
دستشون درد نکنه.
کتابها با به اتاقم بردم و روی میز گذاشتم تا سر فرصت آنها را مطالعه کنم.
با خانم معین تماس گرفتم و بابت هدیه اش تشکر کردم.
فکری مدتها در ذهنم شکل گرفته بود که انجام آن را هر روز به روز بعد موکول میکردم.
تردید میان رفتن و نرفتن. عاقبت تصمیم گرفتم بروم و ببینم و دل بکنم.
کمی جرأت لازم داشتم تا با حقیقت رو به رو شوم. حقیقتی که وجود داشت و گریزی از آن نبود.
ماهها با خودم کلنجار رفتم. ماهها خواستم باور کنم که در خوابم.
روزها و ساعتها به عقب برگشتم تا شاید به نقطه آغاز برسم . به تولد دوقلوها و هر دو را کنار خود داشته باشم.
و باز احساس خوشبختی کنم.گرم باشم و عاشق و آغوشم پناه فرزندانم باشد.
برای اثبات خیلی چیزها به خودم باید میرفتم . با این فکر بلند شدم و آماده شدم.
مادر گفت کجا با این عجله؟
مادر راست میگفت. عجله داشتم و میترسیدم باز سست شوم. گفتم میرم خونه تا وسایلم رو جمع کنم.
مادر با هراس نگاهم کرد و گفت تنها میری؟چطوریکدفعه راهی شدی؟
جای نگرانی نیست . زود برمیگردم.
چی تو اون خونه داری که واجبه برداری.
تو که اثاث نمیخوای طلا و جواهرم که نمیخوای.
مامان... واجبه که میرم.شناسنامه و وسایل شخصی ام و مقداری لباس.
میگم پویا بفرسته.
لازم نیست . اون جا خونه منه. خودم برم بهتره.
مادر دستانش را شست و گفت پس اجازه بده منم حاضر بشم و با تو بیام.
مامان خواهش میکنم. شما مراقب عسل باشید. ممنون میشم.
عسل که خونه نیست.
خوب تا یک ساعت دیگه میاد.
خبر میدادی بهتر نبود . میترسم کسی خونه باشه.
نترسید پیش از رفتن زنگ میزنم. اگه کسی خونه بود برمیگردم.
مادر به ناچار گفت برو به امان خدا. زیاد معطل نشو. کلید داری؟
برداشتم. خداجافظ.
چند دقیقه بعد با آژانس جلوی خانه بودم. راننده گفت خانم همین جاست؟
در سکوت نشستم و به در خانه خیره شدم. صحنه های دلخراش پیش چشمم زنده شد.
راننده وقتی جوابی از من نشنید برگشت و گفت خانم اشتباهی اومدیم؟
وقتی با چشمان گریان من مواجه شد. جعبه دستمال را به طرفم گرفت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
تشکر کردم و یکی برداشتم. با صدایی لرزان گفتم زنگ طبقه دوم رو بزنید. اگه کس جواب نداد پیاده میشم.
اگه جواب دادن چی؟
بگید اشتباهی زنگ زدید.
راننده پیاده شد و زنگ زد.پس از چند دقیقه برگشت و گفت کسی خونه نبود.
پیاده شدم و گفتم شما همین جا منتظر باشید. زود برمیگردم.
کلید را در آوردم و داخل رفتم. راه پله ها در سکوت و تاریکی فرو رفته بود.
بسرعت بالا رفتم تا مبادا با کسی برخورد کنم . پشت در ایستادم و نفسی تازه کردم تا قدرت مواجه شدن با انجا را داشته باشم. با باز شدن در بغضم ترکید.خانه ای ویرانه.نه...این خونه من نبود.
خونه من به رنگ صورتی بود و پر از نورو شادی . صدای بچه هایم چون رنگین کمانی زیبا سقف را میشکافت.
این خونه تاریک بود و متروکه... آهسته در اتاق دو قلو ها را باز کردم و بدتر از قبل به گریه افتادم.
صدای زنگ تلفن همراهم مرا از آن حالت بیچارگی و تأثر بیرون آورد. مادر بود.
بیتا رسیدی؟ حالت خوبه؟
با بغض گفتم. خوبم.
گفتم نرو... رفتی خودت رو شکنجه بدی؟
آخرش چی؟ باید می اومدم و میدیدم چه بر سرم اومده. باید از نزدیک لمس میکردم.
بیتا خواهش میکنم برگرد. من نگرانم.
کارم رو انجام میدم و زود برمیگردم.
پدرت اومده خونه . الان خودم رو میرسونم.
با صدای بلند گفتم.نه مادر من دارم میام.
باشه . عصبانی نشو. هرطور راحتی.
تلفن را قطع کردم و به اتاقم رفتم.تخت به هم ریخته و نامرتب بود .
قشر ضخیمی از خاک روی تمام وسایل خانه نشسته بود.
چمدانی برداشتم و لباسهایم را نامرتب داخل آن انداختم. عکس آریا و عسل را بوسیدم و در چمدان جا دادم.
مقداری وسایل شخصی ام را که لازم داشتم جمع کردم و در چمدان را بستم و به هال قدم گذاشتم.
از به هم ریختگی خانه احساس مشمئز کننده ای وجودم را در برگرفت.
سردی مرگ در جای جای خانه به چشم میخورد. باید برمیگشتم.
در یک آن چمدان از دستم افتاد و لرزه بر اندامم. پویا کنار در ایستاده بود و نگاهم میکرد.
قدرت مقابله با او را نداشتم. آن هم با وضعیتی که از دیدن آنجا به من دست داده بود و اندک نیرویم را تقلیل برده بود.نفرت از دیدار پویا در ان موقعیت اوج بدبختی ام بود. پس از لحظه ای گفتم سلام.
جوابش را ندادم . چند قدم به طرف در برداشتم. کنارم آمد و گفت بیتا....
از شنیدن صدایش بیزاری بیحدی سراغم آمد.
برو کنار اسم من و صدا نکن.
چقدر شکسته شده بود . اگر خاله جانش حالا برایش دل میسوزاند بجا بود.
نرو میخوام با تو حرف بزنم.
دیگه هیچ حرفی بین ما نیست.
چرا هست... بخاطر عسل . بخاطر گذشته ای که با هم داشتیم.
با نفرت نگاهش کردم. چطور جرأت میکنی از گذشته حرف بزنی.
خیله خوب . از آینده حرف میزنم. از هر چی که تو بخوای حرف میزنم.
من نمیخوام صدات رو بشنوم. .. ازت متنفرم.
میدونم.
نه . نمیدونی.
پنج ماه برای سکوت و ندیدنت بس نیست؟
بس نیست. تو باید اونقدر تو این ویرونه که با دست خودت درست کردی بمونی تا تقاص کاراتو پس بدی.
تا هر وقت تو بخوای ... من حرفی ندارم و انتظار میکشم.
من از تو هیچی نمیخوام جز اینکه ببینم داری میپوسی . داری میمیری.
با فریاد گفت دور و برت رو نگاه کن. من خیلی وقته مردم. چشماتو باز کن و ببین که مثل چغد تو ویرونه ام نشستم و قدرت هیچ کاری ندارم.
خوشحالم که این و میشنوم.
پویا با ناامیدی روی مبل هال ولو شد. بطرف در رفتم. لحظه ای برگشتم و گفتم اگه خواستی بازم درجه بگیری و شهرت بیشتری بین همکارانت داشته باشی عسل رو فراموش نکن.
و در را محکم به هم زدم و بیرون آمدم. صدای شکستن و خرد شدن وسایل خانه د ر سکوت ساختمان انعکاس بدی داشت. لبخندی تلخ زدم و به سرعت پایین رفتم.
ذره ای دلم به حالش نسوخت. پویا باید در تنهایی خودش دق میکرد.
کاش آنجا را به آتش میکشید و خودش نیز با آتش میسوخت و خاکستر میشد.
کتی پس از شنیدن ماجرای برخوردم با پویا حسابی دمق شد و گفت تو خیلی بیرحمی.
نه عاطفه داری و نه احساس. هنوز هم خودخواهی و لوس.
همه حرفاش رو تأیید کردم و گفتم من اینم بذار طلاقم بده و بره دنبال کار و زندگیش.
پس عسل چی میشه؟
دست کم عسل قربونی کار پویا نمیشه و امنیت داره.
بیتا قبول کن و باور کن اون یک اتفاق بوده .یک اتفاق شوم. در سرنوشت آریا.
نمیتونم خود رو با این حرفای تو قانع کنم. آریا به دنیا اومده بود تا زندگی کنه.
نیومده بود قربونی آدمایی بشه که تنها فکر خودشون و برای انتقام از کودکی سه ساله نمیگذرن.
صدایم ناخودآگاه آنقدر بلند شد که کتی به بحث ادامه نداد و گفت تو رو به زمان مسپارم.
شایدتغییری تو افکارت پیدا بشه.د آریا خوشبخت بود که میون آدمایی مثل ما بزرگ نشد.
اون یکی از فرشته های زیبای خداست.
بغلش کردم و با گریه گفتم.کتی آریا خیلی بچه بود . خیلی دوستم داشت. خیلی شکمو بود.چطور دوری منو تحمل میکنه.
وقتی بخوابت بیاد میبینی که اون خیلی خوشبخته. بدون بار گناه یه کوچولوی شکمو که تو بهشت آروم گرفته.
میخوام برم دیدنش.
امشب بیا خونه ما. صبح از اونجا میریم دیدن آریا.

هشت ماه گذشته . هشت ماهی که سراسر با تلخی و نفرت گذراندم.حتی لحظه ای فکر نکردم پویا را ببخشم.
خانم معین به مادر گفته بود پویا قصد فروش خانه را دارد. چون دیگه طاقت موندن و دیدن آنجا را ندارد.
بابت این مسئله رضایت مرا میخواست . با کمال میل قبول کردم.
قرار محضر گذاشته شد. با پدر به آنجا رفتم و امضا کردم.
چک فروش خانه را رو به رویم گذاشت. آن را پس دادم و خارج شدم.
پدر گفت بیتا این خونه مال تو بود . حق تو بود.
من نه خونه رو میخوام و نه پولش رو . پولی که با خون آریا رنگ گرفته.
نکنه یادت رفته اونجا مهریه تو بود؟
نمیخوام .بذار بمونه برای پویا تا از زندگیش بیشتر لذت ببره.
اصرار من بخاطر مسائل مالی نیست. این خواست پویا بود.
اگه بدونه پول فروش خانه رو قبول نکردی ناراحت میشه.
ایستادم و به چشمان پدر خیره شدم . ناراحتی پویا مهمه یا من.
پدر که متوجه خشم من شده بود با ملایمت گفت البته که تو . منم برای راحتی خودت گفتم قبول میکردی.
من این راحتی کاذب رو که پویا میخواد به من هدیه بده نمیخوام.
پدر شانه هایش را بالا انداخت و گفت خیله خوب چرا عصبانی میشی اگر اینطور وجدانت راحتتره منم حرفی ندارم.
پدر در ظاهر قانع شد اما میدانستم نمیتواند با لجاجت من کنار بیاید و این سختترین کار زندگیش بود.
عسل مرتب پدر ش رو میدید.و با او به گردش میرفت.
وقتی برمیگشت با دلخوری به من نگاه میکرد. طوری که به من بفهماند چرا پدر ش را از او گرفتم.
برای سالگرد آریا همراه بهنام و ناهید و کتی و حسام و پدر و مادر به بهشت زهرا رفتیم.
خانم معین و پدرام نیز آمدند.کتی آهسته گفت پویا دم اتو مبیلش ایستاده.
حسام و بهنام بطرفش رفتند تا بقول خودشون عرض ادب کنن.
بلند شدم و لباسهایم را تکاندم. خانم معین کنارم اومد و گفت بیتا جان الان یک سال از نبود آریا میگذره.
میدونم چه داغی رو دلته. اما پویا چی . اون شوهرته. بچه ام داره از بین میره.
فقط تو میتونی کمکش کنی . بیا و خانمی کن و چند کلمه با اون حرف بزن.
نمیتونم مادر جون . تو رو خدا این و از من نخواین.
نمیتونم مادر جون . تو رو خدا این و از من نخواین.
خانم معین گریه کرد. مادر کنارش آمد و از من فاصله گرفتن. مادر در حال صحبت و دلداری به خانم معین بود.
عسل زیر درخت با سنگ کوچکی در حال بازی لی لی بود و پدر مراقبش بود.
عسل متوجه حضور پویا نشد و گرنه خود را به او میرساند. از پدرام و خانم معین خداحافظی کردم و با قدمهای
آهسته بسمت اتومبیل رفتم. کمی بعد بهنام و بقیه نیز رسیدند و راه برگشت را در پیش گرفتیم.
شب در کنار پدر نشسته بودم. مادر برای گفتن قصه عسل رو به اتاق برده بود.
پدر با تبسم نگاهم کرد و گفت امروز حسابی خسته شدی.
آهی کشیدم و گفتم یک سال گذشت.اما هنوز باور نمیکنم.
اینکه چقدر زندگی پوچه و ما آدما بی جهت حرص و جوش میزنیم و دو دستی به زندگی چسبیدیم.
واقعیت اینه که چاره ای جز ادامه اون نداریم. با همه خوب و بدش و سردی و گرمی اش ناگزیریم به آینده برویم.
و گذشته را پشت سر بذاریم.
تو الان همسر و یک دختر مثل ماه داری. همسری که صبرش زیاده و اونطور که نشون داده بینهایت عاشق تو
و زندگیشه. شاید هیچ مردی به اندازه پویا صبر نداشته باشه.
بهتر نیست کمی منطقیتر رفتار کنی و اجازه بدی گاهی اوقات عسل تو و پدرش رو کنار هم ببینه.
میدونم که باید زودتر تکلیفم رو روشن کنم.با پویا حرف میزنم و تصمیمی رو که گرفتم اجرا میکنم.
ممکنه بپرسم چه تصمیمی؟
با شرایط فعلی فقط جدایی کارسازه.
پدر صاف نشست و گفت بیتا به من نگاه کن.
بله بفرمایید.
چی گفتی؟
من دیگه نمیتونم با پویا زندگی کنم. یک سال هم صبر کردم تا خودش متوجه بشه.
من یک سال تو رو مهمان خودم نکردم که آخرش به اینجا برسه.
درست میگید. من مهمان شما هستم. اما وضع همیشه انطور نمیمونه و زحمت رو کم میکنم.
دیگه بدتر . تو تا آخر عمر میتونی مهمون من باشی . تو فکر میکنی پویا آریا رو کشته؟
کدوم پدری رو سراغ داری که پسرش رو قربانی کنه.
پویا...پویا این کار رو کرده و.
اگه بخوای به این افکار پوچ ادامه بدی کم کم من و مادرت هم قاتل زندگیت خواهی دید.
افکار ی که رشد میکنن و مانع دیدن حقایق میشن. اما میخوام حقیقتی رو گوشزد کنم. تو نسبت به اون مرد تعهداتی داری. فرزندی داری که چشم براه شما دوتاست. عسل تو رو بدون پدرش نمیخواد.پدرش رو هم بدون تو نمیخواد.
عسل بزرگ میشه و واقعیت رو میفهمه و درک خواهد کرد.
بله . با یک مشت کینه و نفرت که هدیه توست. لابد دختر معقول و خوبی از آب در میاد! بدون عقده و مشکلات روحی هم بزرگ میشه.
به نظرتون تا کی باید به این وضع ادامه بدم؟
اگه تو یک سال رو گذروندی و به این نتیجه رسیدی بهتره بازم صبر کنی. چون بنظر میاد یک سال کار ساز نبوده و نمیدونی حقیقت چیه و چه کار باید بکنی.
شاید پویا نخواد ادامه بده.
بدبخت پویا... اون که تا آخر عمرش منتظر میمونه. مگر اینکه تو بخوای حرکتی انجام بدی.
اگه گذشت همه زنها مثل تو باشه هیچ مردی خوشبخت نخواهد بود.
من تصمیم خودم رو گرفتم و گمان نکنم تا آخر عمر هم عوض بشه.
پدر با تأسف سرش را تکان داد و ترجیح داد به خواندن روزنامه اش ادامه دهد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فصل دوازدهم

تابستون بود و بهانه گیری های عسل فراوان.بریم سینما. بریم پارک. بریم پیش خاله کتی.
بعد از ظهر تصمیم گرفتم به پارک سر خیابان بروم تا کمی بازی کند و دست ا ز بهانه گیریهایش بردارد.
به محوطه بازی رسیدیم . عسل به سمت وسایل بازی رفت و من روی نیمکتی نشستم و بازی بچه ها را تماشا
کردم. بیشتر پسر بچه بودن و عسل و دو سه دختر بین پسران شیطان و جسور گیر کرده بودند.
به ادا و اصول آنها میخندیدم. عسل به طرفم آمد و گفت مامی . اون پسره اذیت میکنه.
قرار نبود شکایت کنی . برو و اجازه نده اذیتت کنه.
عسل دوباره به طرف همبازیهایش رفت.
نگاه خیره و مزاحم شخصی را روی خودم احساس کردم. زیر چشمی نگاه کردم.
دست نقطه مقابلم مردی ایستاده بود که بی شباهت به پویا نبود. چند قدم بطرفم برداشت.
دستپاچه بلند شدم و بسمت عسل رفتم و گفتم بیا بریم بازی بسه.
عسل با لجاجت بچگانه گفت نه بس نیست. میخوام بازی کنم.
بذار بازی کنه.
صدای پویا بود. با تمام اخمی که ممکن بود در صورتم ظاهر شود نگاهش کردم.
عسل با دیدن پویا به آغوشش دوید و گفت بابایی...
پویا عسل را بوسید و گفت برو بازی کن . من و مامی اینجا نشستیم.
عسل با اطمینان نگاهی به ما کرد و بطرف همبازیهایش رفت.
سلام .
رویم را برگردوندم.
حالت خوبه؟
برگشتم و به چشمانش خیره شدم و گفتم اومدی اینجا حال من رو بپرسی؟
آره . اشکالی داره؟
من میرم . خودت مواظب عسل باش و برسونش خونه.
نمیتونم مواظب عسل باشم. کار دارم.
پس برو و بذار خودم مواظبش باشم.
به ساعتش نگاه کرد و گفتم نیم ساعت وقت دارم.
به سماجت گفتم به زبان ساده مزاحم نشو.
اگه اشکالی نداره میخوام مزاحم تو بشم.
به سمت نیمکتی رفتم که خانمی روی آن نشسته بود .
کنارش طوری نشستم تا جایی برای کسی باقی نماند.
به محض جابجا شدن آن زن بلند شد و رفتم. پویا کنارم جای گرفت.
عینک آفتابیش را برداشت. درست مثل گذشته شده بود. برخلاف آن روز که درخانه دیدمش.
ادوکلنی خوش بو. لباسی مرتب و چهره ای مجذوب کننده . معلوم بود روحیه اش را بدست آورده.
بیتا دلم برات تنگ شده. دنبال راه چاره ای بودم که ببینمت.
متأسفانه که نمیتونم بگم دل به دل راه داره.
من از تو انتظار ندارم دلتنگ من بشی . همین که بدونم راحتی و مشکلی نداری کافیه و تو...تا کی میخوای به این رویه ادامه بدی؟تا هر وقت تو بخوای میتونم منتظر باشم
انتظار تو بیفایده اس.تا جوونی وفرصت داری برو دنبال زندگیت
ازدواج کن. من رو هم فراموش کن. این تنها لطفیه که میتونی در حق من بکنی.
تو رو فراموش کنم.؟
پس تا ابد منتظر باش. کسی که با کارش ازدواج کرده نباید زن بگیره و خانواده اش رو قربانی کنه.
عسل بطرف ما آمد. گفتم عسل بریم؟
با بابایی بریم؟
بابایی کار داره. دیرم شده.
هر سه با هم تا دم در پارک رفتیم. گفتم خداحافظ.
بذار برسونمتون.
پیاده میریم.
عسل دامنم رو گرفت و کشید. نه با بابایی بریم. تو رو خدا مامی؟.
مامانی منتظره . نمیخوای که گریه کنه؟
نه مامانی گریه نمیکنه. بریم...
پویا گفت به خاطر عسل قبول کن.
پویا ما را بسمت اتومبیل برد. و در سمت جلو را باز کرد تا بنشینم. تردید داشتم. اما با خودم گفتم اشکالی
نداره بجای تاکسی با پویا بروم.
در مسیر عسل از پشت آویزان پدرش شد و گفت بابایی پیتزا بخوریم؟
پچشم عسلم . برات میخرم.
من رو پیاده کن و با عسل برو.
نه مامی. شما هم بیاین.
من کار دارم.
عسل سر جایش نشست و شروع به گریه کرد. پویا گفت دخترم گریه نکن. مامی با ما میاد.
خواستم حرفی بزنم که گفت بیتا اینقدر خودخواه نباش. تو با یه بچه چهار ساله هم لجبازی میکنی؟
مگه نگفتی کار داری؟ پس چرا دنبال کارت نمیری؟
اگرم کار داشته باشم مهمتر از دخترم نیست.
با هم به رستورانی رفتیم که مورد علاقه عسل بود. بخاطر دخترم لبخند زدم تا دوباره دلگیر نشه.
بعد پویا عروسکی برایش خرید و ما را به خونه رسوند.
ممنون که اومدی و من رو تحمل کردی.
دیگه دنبال ما نیا . چون عسل دو هوا میشه.نمیخوام بهانه گیر کنه.
عسل احتیاج داره که ما رو با هم ببینه... دست کم بخاطر اون گاهی بیرون بریم بد نیست.
جوابش را ندادم و پیاده شدم. عسل تا مادر را دید شروع به تعریف کرد. پدر هم با رضایت گوش داد.
گفتم مامان کار خودتون رو کردین؟
چرا به پویا گفتین ما کجا هستیم.
تلفن کرد عسل رو ببره بیرون گفتم تو بردیش پارک . من حتی نگفتم کدوم پارک.
تو این منطقه فقط یک پارک هست. میگفتین رفته بیرون.
حواسم نبود . حالا که بد نشد. ببین عسل چقدر خوشحاله.
عسل در حال بازی با عروسکش بود.
پدر گفت دخترم اون روز گفتم اگه میخوای جدا زندگی کنی باید بخاطر عسل با پدرش ملاقات کنی.
یه گردش کوچولو برای عسل لازمه.
به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم. یه گردش کوچولو . همین دیدارها باعث میشه پویا فکر کنه من اون رو بخشیدم و دلخوشی پیدا کنه.در حالی که من میخواستم پویا و هرچه مربو ط به اون رو فراموش کنم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
به اصرار بهنام قرار شد تولد عسل را جشن بگیریم. اونم تو خونه بهنام . چندان به این کار راغب نبودم
اما اصرار اطرافیان باعث شد قبول کنم.عسل از اینکه تولد برایش میگرفتم خوشحال بود و میخواست لباس مخصوص بخرد.
تا مثل عروسکها بشود .به فروشگاه رفتیم و بعد از ساعتی جستجو عاقبت لباس مورد نظرش را پیدا کرد.
از کارهایش خنده ام میگرفت. ماد راصرار کرد تا لباسی هم برای خودم بخرم.
بلوز و شلوار مشکی خریدم. کاری که مدتها بود از آن دوری میکردم.
ناهید تزیین خانه را بعهده گرفت و بهنام شام و کیک سفارش داده بود و میگفت این هدیه من به عسله و اجازه نداد مخارج جشن را خودم بپردازم.
تولد عسل با سالهای قبل تفاوت داشت چون مادرش تنها بود و برادرش هم نبود.
دیدن عسل در کنار کیک سخت بود. در طول آن سه سال که تولد دوقلوها رو میگرفتم عکسهای زیاد و با مزه ای از آن دو داشتم.
دلم میخواست پس از مدتها بخندم اما نمیتوانستم. لبخندی برای رضایت و تشکر از میزبان زدم تا زحمتهایشان بی ارزش نماند.
پس از ساعتی مهمانان بیست نفر میشدند وارد خانه کوچک و گرم بهنام شدند. دیگر کسی نمانده بود.
با صدای زنگ به بهنام گفتم دیگه کی قراره بیاد؟
بهنام گفت شاید کسی بدون دعوت اومده.
کسی که بقول بهنام بدون دعوت آمده بطور حتم دعوت قبلی داشت کسی نبود جز پویا.
روی صندلی میخکوب شدم . دلخوری و ناراحتی از چهره ام پیدا بود.لبخند تصنعی که تا آن لحظه حفظ کرده بودم با آمدن پویا از بین رفت. عسل بطرف پدرش دوید. پویا عسل را بوسید و او را زمین گذاشت و هدیه اش را داد و گفت برو بازش کن تا من به مهمونا سلام کنم.
پس از روبوسی و احوالپرسی با مهمانها کنار من اومد. بلند شدم و سلام کردم.
جوابم را داد و کنار پدر نشست.
به بهنام اشاره کردم و به آشپزخانه رفتم. بهنام گفت چی شده؟ کاری داری؟
بهتر نبود من رو تو جریان اومدن پویا میگذاشتی؟
من و ببخش. بخاطر عسل دعوتش کردم. تو رو خدا اخم نکن. مهمونه د یگه. درست نیست
به اون بی احترامی کنیم بعد صورتم را بوسید وگفت باشه بیتا؟
به خاطر تو.
به اتاق برگشتم .عسل هدیه اش رو باز میکرد. پویا بازی کامپیوتری خریده بود که مورد علاقه او بود.
حسام عکس میگرفت و از من و پویا دعوت کرد کنار عسل عکس بیندازیم. بلند شدم و عکسی سه نفره گرفتیم.
شیرین جون با دقت ما رو زیر نظر گرفته بود. پویا خیلی سنگین و با وقار نشسته بود و حتی نیم نگاهی به من نمیگرد تا بفهماند برای دخترش آمده.
پس از صرف شام عسل خسته شد و خوابش گرفت. او را به اتاق بردم .
گفت مامی . لباسم خراب میشه . میخوام در بیارم.
لباسش رو عوض کردم و در رختخواب خواباندمش .
با صدای ضربه در گفتم بیا تو. با بازشدن در برگشتم و پویا رو دیدم. بطرف عسل آمد و او را بوسید
و گفت شب بخیر پرنسس کوچولوی من.
نمیشه شب پیش من و مامی بمونی؟
نه نیشه.
چرا نمیشه؟
چون مامی اجازه نمیده.
مامی اجازه بده؟
مگه نگفتی خوابت میاد . بگیر بخواب.
پویا کنارم نشست. در حالی که گیسوان عسل را نوازش میکردم گفت.
بیتا امشب پس از مدتها باز احساس کردم میون آدما هستم و زندگی میکنم.
با دیدن تو و عسل و دوستان که همیشه با خاطراتشون خوشم باور کردم زندگی تموم نشده.
و شاید گوشه ای از این شهر قلبهایی هست که بخاطر هم می تپه.
با بیرحمی گفتم نمیدونستم تو دعوت داری و گرنه برنامه جشن رو به هم میزدم.
ممنون از لطفت. البته بهنام گفت که تو خبر نداری . منم بخاطر تو نیومدم.
تغییر ناگهانی پویا حاکی از عصبانیتش بود. من با این روش او آشنا بودم.
پویا خیلی خوب بود ویا خیلی بد. حد وسط نداشت.
خدا رو شکر که داریم از این لحاظ به تفاهم میرسیم.
با ملایمت گفت بخاطر عسل اومدم. اما برای دیدن تو هم بود.
به چشماش نگاه کردم و گفتم من رو ببین. من هیچ چیز تازه ای برای تو ندارم و نمیخوام ببینمت.
در اینمدت یک لحظه هم فکر تو رو نکردم. برو و تنهام بزار.
پویا بلند شد و گفت تا دلت میخواد تنها بمون. ولی من دست بردار نیستم.
مجبورت میکنم.
پوزخند زد و گفت چه جوری مجبورم میکنی؟
وقتی از من ناامید بشی میری و ازدواج میکنی. خیلیها هنوز چشمشون دنبال توست.
این حرفا رو میزنی که بگی خیلیها هم چشمشون دنبال خودته.نقشه های خوبی تو اون مغز کوچکت داری.
در حالی که بلند میشدم بیرون برم گفتم. نقشه زیاد دارم. اول باید از دست تو خلاص بشم.
با خشم بازویم را گرفت و فشرد. یه بار دیگه از این حرفا بزنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
دستم رو ول کن . تو هنوز فکر میکنی من بیتای بیست و پنج ساله ام که عقلم رو بدم دست تو؟
در حالی که نفس گرمش صورتم را میسوزاند گفت تو هم عقلت دست منه هم قلبت.
نفسم به شماره افتاد از اینکه پویا هنوز به خودش جرأت میداد با من اینگونه رفتار کند به حد انفجار
رسیدم. با صدای ضربه هایی که بدر خورد پویا رهایم کرد و بیرون رفت.
ناهید گفت مهمانها دارن میرن.
باشه الان میام.
روی زمین ولو شدم. بازوانم درد میکرد. بخاطر رفتارهای دیوانه وار پویا دلم میخواست داد بزنم.
پس از چند دقیقه به ناچار بلند شدم و بیرو ن رفتم.
خوشبختانه پویا رفته بود . نفس راحت کشیدم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Tonight | امشب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA