انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Tonight | امشب


زن

andishmand
 
روز بعد از تولد عسل خانم معین با هدیه ارزنده ای به دیدن نوه اش آمد.
خانم معین گفت که روز گذشته تلفن کرده ولی کسی جواب نداده.
مادر عذرخواهی کرد و گفت منزل بهنام بودیم. مادر حرفی از تولد نزد تا مبادا خانم معین دلگیر شود.
البته خانم معین اهل حرف و حدیث نبود و هیچ وقت شکایت و گله نمیکرد. در هر حال مادر بود ودوستدار نوه اش.
از عسل شنیدم که پویا به سفر رفته و چند وقتی بابایی اش را خواهد دید.
پس از دو هفته پویا آمد و تلفن کرد. مادر برای خرید بیرون رفته بود . گوشی را برداشتم.
سلام کرد . سر سنگین جوابش را دادم . گفت حالت چطوره؟
ممنون. کارتون رو بگید.
دیشب آخر وقت رسیدم نتونستم بیام عسل رو ببینم. امروز چه ساعت بیام دنبالتون.
با حیرت گفتم. دنبالمون...عسل رو ساعت پنج آماده میکنم .میتونی ببریش.
بدون تو عسل رو نمیخوام ببینم.
میل خودته. عسل دختر توست. ربطی بمن نداره.
تو هم مادرشی . تا وقتی تکلیفمون معلوم نشده باید عسل رو همراهی کنی.
من بایدن نمیبینم.
اما من می بینم.اگه میخوای عسل همیشه پیش تو بمونه باید همراهش بیای و گرنه دخترو رو ازت میگیرم.
داری من رو تهدید میکنی؟
تهدید نیست. یک پیشنهاد عادلانه است.
تماس را قطع کردم. پویا وارد مرحله تازه ای شده بود و جنگی نابرابر در پیش گرفته بود.
نباید زیر بار تهدیدش میرفتم.اما عسل چی؟ اون چه گناهی داشت که باید در کشمکش ها وسیله ای میشد تا هر کدام راحتتر به اهدافمون برسیم.
وقتی مادر آمد جریان تلفن پویا رو گفتم. مادر گفت پویا دلش برای تو تنگ شده و عسل رو بهونه میکنه.
ولی من دوست ندارم ببینمش. ازش بدم میاد. دنبال راهی هستم تا جدا بشم.
اگه میخوای جدا بشی راههای بهتری هم هست.با جنگ و دعوا که چیز ی درست نمیشه.فکر این طفل معصوم باشین که بین شما دو تا حیرون مونده.
من منتظرم خودش برای جدایی پا پیش بذاره.
میدونی که اینکار رو نمیکنه.
پس خودم پیش قدم میشم.
زوده . بذار یه مدت بگذره. ازت که ناامید شد راضی به جدایی میشه.
از این همه صبر خسته شدم.
بیتا بازم صبور باش. من هنوز مطمئن نیستم که از پویا اونطور که میگی متنفر باشی.
هستم...چجوری باید نشون بدم.
تو از پویا متنفر نیستی از اتفاقی که افتاده دلگیری و کینه داری.
اگر واقع بین باشی میفهمی که این دو ربطی بهم نداره. پویا جای خودش رو داره.
سرنوشت آریا هم جای خودش.
سرنوشت اریا با سهل انگاری پویا عوض شد.
از روی احساس حرف نزن و تصمیم نگیر . کسی رو بی جهت محکوم نکن.
تو برای اینکه ثابت کنی پویا در مرگ آریا مقصر بوده حاضری عشقت .زندگیت و دخترت رو زیر پا بذاری.
اما به کی میخوای ثابت کنی. نمیدونم.
به خودم . به پویا و بعدها به عسل.
اگه اشتباه نمیکنی لابد میتونی ثابت کنی.
با ناامیدی گفتم بعد از ظهر چکار کنم؟
بخاطرعسل برو.
خودم چی؟
تو مادری و در برابر مسئولیتی که داری منم گفتن جایگاهی نداره. نفرت و غرورت مال گذشته اس.
تو الان زنی سی ساله هستی. زنی که هنوز مثل دختری نابالغ تصمیم میگیره و دیگرون رو که خیلی دوستت دارن نادیده میگیری.
هر وقت با خوشی و خوبی تونستی از پویا دل بکنی اون وقت شرطه. نه با عصبانیت و کینه.
خیلی دوست دارم نشون بدم که این یک قهر نیست. یک اختلاف کوچک نیست. ناز عاشقانه نیست.
دوست دارم نشون بدم سی سالمه و میتونم برای خودم تصمیم بگیرم و بدون توجه اون احمق میتونم زندگی کنم. پویا یه طبل تو خالیه. فقط همین.
چرا ؟چون آریا مرده؟
بله چون آریا رو کشته.
بس کن خسته ام کردی. بیشتر از یک ساله که داری این حرفا رو میزنی. اونقدر حرفات مضحکه که کسی آنها رو جدی نمیگیره.
من احتیاجی ندارم کسی حرفهام رو جدی بگیره. خودم رو از دست پویا نجات میدم. بدون حمایت کسی.
اگه منظورت من و پدرته واضحتر بگو.
منظورم به شماهاست که با سرنوشت من بازی میکنین و حرکتی انجام نمیدین تا زودتر به نتیجه برسم.
بهنام با اون تولد گرفتن مسخره اش و پدر و شما با سکوت بی پایانتون.
انتظار نداشته باش دستی دستی بدبختت کنیم.
خوشبختی من در کنار پویاست؟ شما اینطور فکر میکنید؟
شاید از تو دفاع نکنیم. اما از پویا هم حمایت نکردیم. من و پدرت منتظریم تا هر دو سر عقل بیاین.
یا پویا تو رو طلاق بده و یا تو دست از این لجاجت برداری.
باشه هر طور مایلید فکر کنید.پس بشینید و ببینید چه خواهد شد.

برخلاف میلم بعد از ظهر آماده شدم تو با عسل بیرون رفتیم. پویا همان لحظه وارد کوچه شد .
پیاده شد و عسل را عاشقانه بوسید.
دلم برات تنگ شده بود عسلی.
عسل سر روی شانه پویا گذاشت و گفت مامی رو بوس نمیکنی؟
پویا نگاهم کرد و گفت سلام.
جوابش را دادم و با یک دنیا حرص در عقب اتومبیل را باز کردم. پویا در را بست و گفت اونجا جای عسله و در جلو را باز کرد.
نشستم و گفتم این هم جزوی از تهدیدهاست؟
این ادب و تربیته. بنده راننده شما نیستم.
به خیابان اصلی رسیدیم گفتم پویا این بازی خوبی نیست که شروع کردی. تو خودت نیستی.
تو هم خودت نیستی.
من همینم که بودم. اما تو یکدفعه جلد عوض کردی . کارت بجایی رسیده که عسل رو بهونه قرار میدی.
پویا صدای ضبط را بلند کرد تا عسل متوجه حرفهای ما نشود.
نزدیک دو ساله که منتظرت هستم. منم آدمم... تاکی باید به این وضع ادامه بدم؟
خیله خوب منم همین رو میگم. ما میتونیم با صلح و آرامش از هم جدا بشیم.
ترمز وحشتناکی زدو کنار خیابان ایستاد. برگشت و نگاهم کرد. دو سال انتظار کشیدم که با صلح و آرامش جدا بشیم؟
به عسل نگاه کردم که با نگرانی ما را می پایید. خجالت بکش. عسل ترسید.
از آینه نگاهی به عسل کردو لبخند زد. عسل بابا کجا ببرمت؟
همون جا که چرخ و فلک داره.
بازی کامپیوتری هم داره؟
آره . میبری؟
آره که میبرم.
دوباره اتومبیل رو بحرکت در آورد.
برات متأسفم. من احمق رو بگو که به پای تو نشستم تا برگردی.
کجا باید برگردم. با کدوم امید. با کدوم عشق. با رفتن آریا تمام گذشته من سوخت و خاکستر شد.
تو هم برای من مردی.و بی اختیار به یاد آریا گریه ام گرفت.
آریا پسر منم بود. تو فرصت ندادی حرف بزنم و از خودم دفاع کنم. طوری رفتار کردی
که خودم رو قاتل بدونم.
نیستی؟
نه نیستم. منم پدرم . آریا پاره تنم بود. درست مثل خودم بود. هر وقت نگاش میکردم تصویری از کودکی خودم رو میدیدم. اما تو فکر میکنی آریا فقط متعلق بتو بود. مال تو بود.
حرفهایی که باید دو سال پیش میگفتیم مثل زخمی سر باز کرده بود و گلایه ها شروع شده بود.
پویا پیاده شد و برای عسل بستنی خرید تا کمتر متوجه جر و بحث ما شود.
بیتا اگر فقط یکبار به من اجازه میدادی ببینمت اگه میگذاشتی کنارت باشم و پرستاریت رو بکنم
شاید خیلی زودتر از این مرگ آریا رو فراموش میکردیم.
مرگ آریا فراموش نمیشه. پسر من دیگه برنمیگرده.
عسل بستنی بدست خوابش برد. پویا ناچار شد دوباره پیاده شود . بستنی را بیرون انداخت و دستمال کاغذی دست و دهانش را پاک کرد و دوباره راه افتاد.
بیتا اگه بدونم از ته دل از من متنفری قول میدم برای همیشه ترکت کنم.
برم و پشت سرم رو نگاه نکنم. اما تو این حرفا رو از ته دل نمیزنی. و دستم را گرفت.
با حرص دستم را بیرون کشیدم و گفتم از ته دل میگم. چطور باید ثابت کنم تمام حرفام حقیقته.
اگه ثابت کنی اگه مطمئن بشم منم سر قولم هستم.
به محل پیشنهادی عسل رسیدیم. پویا عسل رو بغل کرد و گفت دخترم رسیدیم. چرا خوابت برد؟
مگه نمیخواستی بازی کنی؟
عسل خواب الود به اطرافش نگاه کرد و با دیدن آنجا با ذوق پایین پرید و بطرف بازیها رفت.
روی صندلی نشستم و پویا عسل رو برای بازی برد. بیشک پویا پدر خوبی بود.اما برای من دیگه همسر خوبی نبود.
پس از یکساعت عسل خسته شد و گفت دلش پیتزا میخواد. شام خوردیم . تا زمان برگشت به خونه پویا هیچ حرفی نزد . من هم به آن دو نگاه میکردم که اوقاتشان را با لذت میگذراندند.
شب با گریه به خواب رفتم.یاد آریا دوباره زنده و تازه شده بود و مقصر کسی جز پویا نبود
که با باز کردن درهای بسته گذشته قلبم را صد پاره میکرد.

بهرام دعوتنامه ای فرستاد تا سفری به آلمان بروم. فکر بدی نبود . با پولی که پویا مرتب برایم واریز میکرد
مشکلی نداشتم. پس انداز قابل توجه ای شده بود. چون برداشت زیادی نمیکردم. میتونستم سفری خاطره انگیز همراه عسل داشته باشم. شاید هم برای همیشه میماندم و بر نمیگشتم. در این صورت از دست پویا هم خلاص میشدم.
با او تماس گرفتم و گفتم میخواهم ببینمش . بدون عسل. قرار شد ساعت هفت دنبالم بیاید.
جلوی نزدیکترین کافی شاپ ایستاد. میز دونفره ای انتخاب کردیم و نشستیم.
اغلب دختران و پسران جوان آنجا را پر کرده بودند. یاد خودم افتادم و روزهای خوشی که گذرونده بودم.
پویا پس از سفارش قهوه و شیرینی منتظر شد شروع کنم.
بی مقدمه گفتم میخوام برم پیش بهرام.
خوب؟
شاید برای همیشه.
خوب؟
با حالتی عصبی گفتم خوب همین.
تکلیف عسل چی میشه؟
با خودم میبرمش.
لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت با اجازه کی؟
اون دختر منه . بنابر این هر جا برم باید با من باشه.
با خونسردی گفت تو نمیتونی هر جا بری. چون من اجازه نمیدم.
میشه لطف کنی بگی شما چه کاره بنده هستید؟
در حالی که به صندلی تکیه میزد و دست به سینه نشست گفت من همسر تو هستم و پدر بچه ات.
بله درست میفرمایید. همسرم بودید. ولی در حال حاضر چه کاره اید؟
گفتم که ... میخواستی خوب گوش کنی و معنی حرفم رو بفهمی.
تو خوب گوش کن. معنی حرفت واضح بود اما بی معنی بود. من همه کارامو کردم .
بلیت هم گرفتم. نه تو و نه هیچ قانونی مانع رفتن من بشه.
من با قانون کاری ندارم . خودم قانون رو اجرا میکنم.
با تمسخر گفتم . چطوری؟
وقتش که برسه . میفهمی چطوری این کار رو میکنم.
من رو تهدید نکن . میدونی از تو لجبازترم.
میتونی امتحان کنی.
عسل رو میخوای؟
همینطوره.
پس بگو تمام چک و چونه ات برای عسل بوده.اگه مانع رفتنم بشی اونم میگذارم برای تو.
میدونم که خیلی بی عاطفه ای. غیر از این انتظاری از تو ندارم.
من بی عاطفه ام؟ تو مجبورم میکنی. حاضرم تا آخر عمر عسل رو نگه دارم.
اما اگه مانعی برای رسیدن به آرزوهام باشه مجبورم از خیرش بگذرم.
در حالی که بلند میشد گفت آرزوهات مال خودت . عسل رو بگذار و برو.
بلند شدم و رخ در رخش ایستادم. حالا تو بی عاطفه ای یا من؟
من نمیتونم دوری عسل رو تحمل کنم. اما اونجور که پیداست تو میتونی.
همان موقع هم میدونستم برگ برنده دست پویاست.
ناچار بودم متانت بخرج بدم. باشه فقط یک ماه میرم.
چه تضمینی برای این حرفت داری؟
تو حرف من رو قبول نداری؟
چون میشناسمت میگم.
هر تضمینی بخوای میدم.
راجع به این مسئله فکر میکنم و جواب میدم و بدون خداحافظی آنجا را ترک کرد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
پویا رضایت داد به این سفر برویم.دنبال کارهایم بودم. تهیه سوغاتی و کارهای سفارت وقت گیر بود.
برای ده روز بعد بلیت گرفتم. چند روز مانده به سفر از خانم معین تلفنی خداحافظی کردم. کتی از شنیدن خبر سفر خوشحال شد و گفت برای روحیه ام خیلی لازم است.
گفت برو و برگرد شاید سر عقل اومدی.
پویا رو دیگه ندیدم. شب پیش از سفر عسل پیش پدرش ماند. قرار بود صبح پویا ما را به فرودگاه ببرد.
پدر و مادر با وجود پویا نگرانی از بابت بدرقه ما نداشتند و ترجیح دادند در خانه خداحافظی کنند.
در مسیر فرودگاه پویا با اخمهایی گره کرده کلامی حرف نزد. با نشان دادن کارت شناسایی اش تا دم پلکان هواپیما همراهیمان کرد.
لحظه خداحافظی با نگاهی عمیق و صدایی گرفته و عصبی گفت فراموش نکن فقط یکماه.لحظه ای دلم خواست سر بسرش بگذارم. کاری که مدتها بود انجام داده بودم.
شاید از شور وشوق سفر بود.
به خاطر عسل میگی.؟
فکر کن بخاطر عسل میگم.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم من هیچ وقت آدم باهوشی نبودم.
خودت خوب میدونی که منظورم چیه. حالا چرا لحظه رفتن داری سر بسرم میذاری.
امیدوارم بهت خوش بگذره.
ممنونم.
مواظب دخترم باش.
مواظب دخترمون هستم.
سلام من رو به بهرام و گریس برسون.
باشه.
نمیخوای آرزویی برام بکنی؟
چه آرزویی؟
به امید دیدار.یا مراقب خودت باش و ...
دیدار رو مطمئن نیستم. اما میتونی بخاطر عسل مراقب خودت باشی.
لبخند کمرنگی گوشه لبانش پدیدار شد.
پس از جدایی از پویا به سمت پلکان هواپیما رفتیم. عسل از دیدن هواپیما به وجد آمده بود و با دقت اطرافش را زیر نظر داشت تا چیزی را از دست ندهد.
روی پلکان آخر ایستادم و با نگاه دنبال پویا گشتم. لحظه ای فکر کردم چیزی گم کرده ام و یا فراموش کرده ام آن را با خودم بیاورم. کیفم را باز کردم و محتویات آن را بررسی کردم.
پویا خودش را به من رساند و گفت چیزی گم کردی؟
با گیجی نگاهش کردم و گفتم نمیدونم. یکدفعه یاد چیزی افتادم که نمیدونم چیه؟
پویا خندید و گفت یاد چیزی افتادی که نمیدونی چیه؟ باید روی این جمله ات فکر کنم.
با دلخوری نگاهش کردم . گفت این فکر مزاحم برای همه پیش میاد.نگران نباش.
خوب اگه تو اینطور فکر میکنی منم خیالم راحته که فکرم وسواسی بیش نیست.
لحظه ای در نگاه هم خیره ماندیم. آهسته گفتم خداحافظ و بیدرنگ برگشتم و به داخل هواپیما رفتم.
بهرام ساکن شهر کلن بود. شهری آرام و دوست داشتنی با طبیعتی سبز و بارانی و آدمایی غریب و بی آزار.
مثل آن بود که ساکنان آنجا به توافق رسیده بودند که هیچ کاری به کار هم نداشته باشند.
هر کس به سویی میرفت. درست مثل آدم فضاییها حتی با دیدن چیزهای عجیب و غریب هم توجه شان جلب نمیشد.
و اهمیت چندانی نمیدادند. بنظرم کتی هیچگاه به آلمان سفر نکند چون آنجا کشوری با مظاهری نه چندان کهن بود.
تمام مسائل حاشیه های آن به جنگ جهانی دوم و هیتلر ختم میشد. نسل گمشده در جنگ.
وجود رودخانه مقدس راین و کلیسای مشهور رم امتیاز بزرگی بود که شهر کلن را به یکی از مراکز توریست تبدیل کند.
رودخانه ای با قایقهای کوچک و بزرگ و منظره ای بس بدیع و زیبا.
بخصوص هنگام شب که تماشای آن خالی از لطف نبود.
اولین کار بهرام و گریس اظهار تأسف از مرگ آریا بود.
دختر بهرام قد کشیده بود و در سن شش سالگی بزرگتر از سن و سالش نشان میداد.
هلن با محبت زیاد با عسل رفتار میکرد و تمام وسایل اتاق کوچکش را در اختیار او گذاشته بود.
گریس سه روز مرخصی گرفت تا مهمان نوازی خود را در حق ما تکمیل کند.
زندگی خوب و جمع و جوری داشتند و از دغدغه هایی که در ایران خانواده ها با آن دست به گریبان بودند دوری میکردند. زندگی سه نفره و آرام.
موهای سر بهرام ریخته بود و شبیه دانشمندان شده بود. از لقبی که به بهرام دادم میخندید.
باز ویروس قدیمی بسراغم آمد و از خرید و گشتن در فروشگاههای کوچک و بزرگ خسته نمیشدم.
گریس از خرید کردنهای من حیرت میکرد و میگفت ایران پر از مده. نمیدانست برای من اینجا و آنجا ندارد و میل به خرید و ولخرجی اشتهای من را باز میکرد.
ارتباط من با گریس کمی دشوار بود و بیشتر مثل کر و لالها با هم حرف میزدیم.
با اشاره و کمک بهرام منظور یکدیگر را بیان میکردیم.
عسل هر شب با پویا حرف میزد . چند بار هم با بهرام صحبت کرد و بابت زحمتهای ما تشکر کرد.
یک روز در میان با پدر و مادر حرف میزدم. کتی هم فراموشم نکرده بود و چند بار تماس گرفت.
گریس با اشاره به عکس پویا میگفت خیلی خوب و اشاره به مغزش میکرد و میگفت نداری.
گریس عقیده داشت هلن شبیه من است و از این بابت خشنود بود. البته هلن کمی شبیه بهرام بود اما شباهتی بین خودم و برادرزاده ام نمیدیدم.
بهرام میگفت گریس دوستت دارد و دلش میخواهد هلن شبیه تو باشد.
بهرام در مورد رابطه ام با پویا جویا شد.گفتم هنوز بهمان حال هستیم.
بهرام گفت پویا مرد خوبیه .فقط بد آورده و تو هم زیاد سخت میگیری.
بهرام مثل بقیه طرفدار پویا بود و از رفتار من چندان دل خوشی نداشت. عسل هر تی شرت و شلواری میدید میگفت برای بابایی بخر.چند دست لباس و دو ادکلن خریدم تا از طرف عسل به او بدهم. خرید برای دیگران سخت ترین مرحله بود.
سفارشهای ناهید و مادر و پدر و کتی حسام و بهنام . برای خانم معین و پدرام همینطور عمه جون و شیرین جون و بقیه.
خانواده گریس شبی ما را دعوت کردند. چند تن از دوستان بهرام هم به دیدنم آمدند و دعوتمان کردند تا بازدیدشان را پس بدهیم.
گریس دستپخت خوبی نداشت و از من میخواست غذاهای ایرانی یادش بدهم.
مادر مقداری سبزی و مواد غذایی فرستاده بود که با استفاده از آنها غذاهای دلخواه بهرام و گریس را می پختم.
گریس عاشق فسنجان شد. ظرف بزرگی خورشت فسنجان پختم تا در فریزر بگذارد.
یکشنبه ها به پیک نیک میرفتیم و بهرام به یاد وطن کباب کوبیده و جوجه کباب درست میکرد و با دوستان ایرانی که به آنجا میامدند دور هم غذا میخوردیم.
برادر گریس یک آلمانی دو آتشه بود . به بهرام گفته بود که اگه بیتا از همسرش جدا بشه من حاضرم با او ازدواج کنم.پیشنهاد جالبی بود. به خصوص که فهمیدم دو بار ازدواج کرده!
شاید بدش نمیامد اینبار با یک زن ایرانی زندگی کند تا به تجربیاتش اضافه شود.
اگر این حرفها به گوش پویا میرسید با اولین پرواز خودش را به کلن میرساند تا در دوئلی شرافتمندانه رقیب را از صحنه بیرون کند.
عکس سه نفری که در تولد عسل گرفته بودیم بالای تخت عسل بود و هر شب عکس پدرش را میبوسید و بخواب میرفت.
آخر هفته ها بهرام ما را به چند شهر نزدیک برد از جمله فرانکفورت و هامبورگ که فاصله چندانی با کلن نداشتند. صبح میرفتیم و آخر شب برمیگشتیم. در واقع زیبایی آلمان به آن بود که هر شهری میرفتی تفاوتی
با دیگری نداشت.
ساختمانها و فروشگاهها یکنواخت و زنجیر وار در همه شهرها بچشم میخورد.عادتهای غذایی یکسان و سادگی بیش از حد انها نکته جالب توجه آن مملکت بود.
بهرام میگفت تمام اروپا به یک شکل است و چندان متوجه نمیشوی از آلمان به هلند و یا بلژیک رفته ای.
چند روز مانده به بازگشتمان پویا تلفن کرد و خواست با من حرف بزند.
پویا بدون مقدمه گفت بیست و پنج روزه که رفتی یک بار هم نخواستی حالم رو بپرسی.
تو چرا حال من و نپرسیدی.
میخواستم بدونم معرفتت چقدره.
به پای تو نمیرسه.
عسل چطوره؟
خوبه.
خوش میگذره.
بد نیست . جای شما خالی.
مطمئنی جای من خالیه؟
تعارف بود.
سر قولت که هستی.
باز دلم خواست سر بسرش بگذارم. معلوم نیست. تا ببینم چی پیش میاد.
گمان کنم باز داری سر بسرم میگذاری.
نه چندان.
اگه زیر قولت بزنی پلیس اینترپل فراموشت نشه.
فراموش نمیکنم. چون یاد آور گذشته است.
منظورم آینده بود.
میتونی دسگیرم کنی.
اگه دستگیرت کنم زندانی میشی اما نه تو زندون. بلکه تو خونه. زندانبان هم کسی جز خودم نیست.
من از اینجا خوشم اومده شاید دوباره برگردم.
به گوشم رسیده خیلی بهت خوش میگذره.
نکنه اینجا هم جاسوس دارم؟
چه ساعتی پرواز داری؟
فکر کنم حدود ده شب برسیم. راستی چیزی لازم نداری؟
نه همونهایی که خرید کافیه.
تو از کجا میدونی من برای تو چی خریدم؟
با خنده گفت جاسوس کوچولو گفته.
بعد از خداحافظی به عسل نگاه کردم. در ظاهر تلویزیون نگاه میکرداما حواسش به من و مکالمه تلفنی ام بود.
ساعتی که در هواپیما و روی ابرها بودم به یک ماهی که در آلمان گذراندم فکر کردم.
متوجه شدم چقدر دلتنگ خانواده و دوستان شدم. البته کمی هم دلتنگ پویا.
محال بود تصمیم به ماندن بگیرم. با تمام آرامش و سکوتش غربتش ویرانگر بود.
در ابتدای ورود همه چیز جالب و پرشور است اما پس از مدتی حس زنده بودن از وجودت پر میکشد و خلأ بزرگی
درون خود احساس میکنی که با هیچ چیز جز خاک و هوای وطن پر کردنی نیست.
بدتر از همه اجتماع درهم و برهم انها بود. جوانانی خسته و بیزار از این همه لذایذ بیحد.
دختران نوجوان باردار و پسران همجنس گرا هدیه آزادی بیحد و حصر اجتماع آنان بود که نمیدانستند چطور با آن مقابله کنند.
در ظاهر همه چیز زیبا و آرام است . ولی در درون آشوبی برپاست تا آن را یکباره بالا بیاورند تا شاید از این همه تلاطم آسوده شوند.
وقتی شبها عسل عکس پویا را میبوسید من نیز خیره به قاب عکس میماندم. حسی قدیمی و آشنا در
وجودم بیدار شده بود.
نمیتوانستم بفهمم وابستگی بود یا ترحم ویا دلتنگی. چندان راجع به ان فکر نمیکردم چرا که آریا من رو صدا میکرد و باز نفرتم به اوج میرسید.
دو خط موازی که در یک طرف پویا و در طرف دیگر آریا قرار داشت.دوخط موازی که هیچ وقت بهم نمیرسیدند.
پسر رو نمیتونستم فراموش کنم . همانطور که هنوز هم پویا رو فراموش نکرده بودم.
دو سال و اندی زمان کمی نبود. چطور قادر نبودم پویا و زندگی گذشته ام رو ببوسم و کنار بگذارم.
با عسل چه میکردم و اقوام که مرتب صدای پچ پچ آنان بگوشم میرسید.
انتقادها و پیشنهادها و راه حلهایی که میدادند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فصل سیزدهم

وقتی به تهران رسیدیم تصمیم گرفتم به هیچ چیز فکر نکنم. حالا که همه چیز خوب بود و عسل کنارم بود .
باید باز منتظر میماندم تا پایان قصه را پویا تمام کند.
پدر و ماد رو بهنام و ناهید در فرودگاه به انتظار ما بودند. عسل با دیدن آنان دستم را رها کرد و بطرفشان رفت.
ایستادم و دور و برم را نگاه کردم تا شاید پویا را ببینم. ممکن نبود به استقبالمان نیاید.
مادر دست تکان داد تا بطرفشان بروم.
در اتومبیل پرسیدم مادر پویا چرا نیامد؟
رفته مأموریت . خانم معین تلفن کرد و گفت سفر ناگهانی پیش آمد و فرصتی برای عذر خواهی نداشت.
خانم معین نگفت کجا رفته؟
گفت خارج از کشور .ولی نگفت کجا.
حسادتی خاموش که مدتها بود در من مرده بود به مغزم هجوم آورد. پویا و سفر. اون هم به خارج از ایران.
عسل در ماشین بهنام بود و از آنجا دست تکان میداد.
از اقوام چه خبر؟ حالشون خوبه؟
همگی خوبن.
کتی چطوره؟
خوبه . منتظره بیای تا خبر جدیدی بده.
راجع به چی؟
قول دادم حرفی نزنم. تا خودش بگه.
امان از دست کتی. چند بار تماس گرفت .اما حرفی نزد. پدر براتون پالتوی خیلی خوشگلی خریدم. مطمئنمخوشتون میاد.
اگه قول بدی پولشو چند برابر از من نگیری حاضرم قبول کنم.
با شکوه گفتم.پدر ... با پول خودم خریدم. خیالتون راحت.
میدونم هر چی پول داشتی خرج کردی و اومدی.
به صندلی تکیه دادم و فکر کردم چقدر وسواس برای ظاهرم بخرج دادم.آرایش مناسب. لباسهای جدید و عطری تازه برای آنکه دل پویا رو یه جوری بسوزونم و خودم رو برخ بکشم.
بدجوری تو ذوقم خورد. به خصوص که پویا هم از ایران خارج شده بود. حتی اگر برای مأموریت هم رفته بود فرقی نمیکرد.
روز بعد خانواده عمو جان و دایی جان و خانم معین و پدرام به دیدنم امدند.
عاقبت پدرام راضی به ازدواج با مریم شده بود. فرناز جون هم سال گذشته با پسر دوست قدیمی پدرش ازدواج کرده بود که البته من عذرخواهی کرده و در جشن شرکت نکرده بودم.
کتی را به آشپزخانه کشاندم و گفتم بدجنس چه خبری برام داری که از دیروز تا حالا تو خماری موندم.
اوه... چه عجول. بذار از راه برسی.
رسیدم . اگه نگی سوغاتی بی سوغاتی.
دهانش را به گوشم نزدیک کرد و گفت من حامله ام.
خبر فوق العاده ای بود. با طبیعت پرشور و عجیب و غریب کتی بچه دار شدنش هم شگفت انگیز بود.
ساحره من میخواد مادر بشه.
این هم یک جور جادو گریه.
همدیگر رو در آغوش کشیدیم گفتم بقیه خبر دارن؟
اره . حسام مهلت نداد. از آزمایشگاه که اومدیم راه افتاد و خونه به خونه خبر داد.
سراغ حسام رفتم و به عادت چند وقت اخیر از دور بوسیدمش و گفتم پدر گرامی مبارکه.
منمون .برای بچه هم سوغاتی آوردی؟
کف دستم رو بو نکرده بودم که قراره بزودی خاله بشم.
کتی گفت پویا رو ندیدی؟
نه رفته مأموریت خارج از ایران.
خیلی بد شد.
چرا؟
آخه خیلی خوشگل شدی . آب و هوای اون جا بهت ساخته. اگه میدیدت دیگه ولت نمیکرد.
خودمم انتظار نداشتم نباشه.
پویا غیر قابل پیش بینیه . حیاط خلوتش که یادت نرفته.
دست از این حیاط خلوت دید زدن بردار. چون من خیری ندیدم.
سوغاتیها را دادم. ناهید از لباسهایی که خریده بودم خیلی خوشش آمد.
کتی دنبال آثار باستانی بود که گفتم فقط دیوار برلین بود که نمیشد بیارم.
خودم که برم شده با دندون بکنم یه تکه میارم.
مطمئن بودم که کتی این کار رو میکنه.
هر روز منتظر آمدن پویا بودم.در صورتی که خانم معین گفته بود بازگشتش زودتر از دو هفته نیست.
این انتظار را به حساب عسل میگذاشتم که دلش میخواست پدرش را ببیند و چندان مایل نبودم اسم دیگه ایروی آن بگذارم. یکبار که عسل رو به سینما بردم مادر گفت پویا تلفن کرد و حالتون رو پرسید.
نگفت بازم تماس میگیره؟
حرفی نزد. گفت فرصت نداره و جای مشخصی هم نیست. سلام رسوند.
بعد بطرف عسل رفت و او را بوسید و گفت این از طرف بابا پویا که گفت تو رو ببوسم.
عسل برو لباستو عوض کن.
عسل به اتاق رفت. با صدای بلند گفتم. بره به جهنم . بره به جهنم . بره گمشه. ازش متنفرم که داره با زندگیم بازی میکنه. میگه عاشق عسلم . اما یه ماه و نیمه او را ندیده و بیتفاوته.
تمام حرفاش دروغه. تلفن کرده؟ برای چی تلفن کرده . میخواد بگه آره منم هستم.ولی کجاست؟
مادر هاج و واج به من نگاه میکرد. درست مثل گذشته. مثل روز خواستگاری که گل رو پرت کردم.
مثل روزی که گوشی موبایل را گرفته بودم و مثل خیلی وقتها دیگه.
به اتاقم رفتم و در رو به هم کوبیدم. لبخند مادر در ثانیه آخر به من فهماند که به چیزی در ورای رفتارهایم توجه دارد. رازی نهفته و خاموش.
دو روز بعد پویا تلفن کرد. مادر گوشی رو به دستم داد. سلام کردم.
سلام رسیدن بخیر.
حالا که رسیدن شما به خیره.
دیشب اومدم...
نگذاشتم حرفش تمام شود.و فرصت نکردی دخترت رو بعد از یک ماه و نیم ببینی.
خیلی دلم میخواست ببینمش. اما دیر وقت بود و با چند دقیقه مشکلم حل نمیشه. میخوام بعد از مدتی که عسل رو میبینم یک روز کامل با اون باشم.
در دل گفتم فقط عسل رو ببینی لابد سفر خوبی داشتی که نمیخوای من رو ببینی.
عسل بیتابی میکنه. میفرستمش خونه مادر جون .
من این همه صبر نکردم که عسل بیاد خونه مادر.
هر جا دوست داری ببرش.
تا یک ساعت دیگه حاضر شو ... میریم ویلا.
تعجب کردم و گفتم معذرت میخوام چی فرمودید؟
تا شب برمیگردیم. سفری یک روزه.
چه تضمینی میدی؟
قول من قوله.
من برای سفر یک روزه آمادگی ندارم. میتونی با عسل بری.
یک ساعت وقت برای سفر یک روزه کم نیست و بی آنکه متنظر جوابم بماند. تماس رو قطع کرد.
مادر با لبخندی که چند روز بود کنج لبانش آشیانه کرده گفت پویا چی میگفت؟
میخواد یک روزه بریم ویلا و برگردیم تا به این بهانه عسل رو بیشتر ببینه.
چه پیشنهاد خوبی . نکنه مخالفت کردی؟
به نگاه مادر خیره شدم. مامان شما یکی دو روزه یه جوری شدین.
تو هم چند وقته یه جوری شدی.
خیالاتی نشین. چون من هنوز روی حرفم هستم.
من که حرفی نزدم. خودت میگی . خودت هم جواب میدی.
باشه . حق با شماست. امیدوارم اشتباه کرده باشم و فکر شما غیر از این باشه که من حدس میزنم.
تو هم شدی کتی که فکر آدما رو میخونه.
فکر مامان گلم رو که میتونم بخونم.
به اتاق رفتم و چند دست لباس رای عسل برداشتم. عسل از اینکه به زود ی پدرش را خواهد دید سر کیف آمده بود و وسایلش را جمع میکرد. دو تا از عروسکهای دلخواهش را جدا کرد تا با خود بیاورد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
پویا آمد من در اتاق بودم که با مادر احوالپرسی کرد.
پس از چند دقیقه در اتاق زد. و گفت پویا بیرون منتظره.
مادر رو بوسیدم و گفتم به پدر بگین فرصت نشد خداحافظی کنم . به امید خدا شب برمیگریم.
برو به سلامت. فکر چیزی نباش. سعی کن خوش بگذرونی.
عسل زودتر از من به کوچه رفته بود و با پدرش گرم صحبت بود.
پویا با دیدن من لحظه ای بیحرکت ایستاد. عسل حرف میزد اما گوش نمیداد.
از حالت نگاهش شرمزده شدم. با صدایی آرام سلام کردم.
عسل رو پایین گذاشت و گفت سلام . خوبی؟
خوبم .تو چطوری؟
با دیدن عسل معلومه که خوبم.
دروغگو... از دیدن عسل. در حالی که نگاهش چیز دیگری میگفت.
با دیدنش فهمیدم دلتنگ پویا بودم و تمام لحظه ها در انتظار آمدنش به سر میبردم.
عسل یکریز حرف میزد و شیرینی زبانی میکرد و فرصت نمیداد تا پویا با من حرف بزند. وقتی خسته شد گوشه صندلی آروم گرفت.
خوب . اول تو تعریف میکنی. یا من.البته خانمها مقدمند.به شرطی که مثل عسل که به مامانش رفته مهلتی هم بمن بدی.
حرفی برای گفتن ندارم. شما میتونید صحبت کنید.
مدت زیادیه که همدیگر رو ندیدیم. ممکن نیست حرفی نباشه.
حق با توست. مدت زیادیه. اما مثل برق و باد گذشت.
مثل برق و باد گذشت چون عسل با تو بود و مشکل چندانی نداشتی . اما برای من اینطور نبود.
جدی؟ پس برای همین بود که به مأموریت رفتی؟
چاره ای نداشتم. وقتی دستوری ابلاغ میشه مأمورم و معذور.
خوب میگفتی؟
میخواستم بگم من رفتم و یک ماه موندم. زیر قولم نزدم و سر وقت اومدم ولی تو... نبودی!
و اهمیتی هم نداشت که دخترت رو مدتیه ندیدی.
پس بذار بقیه اش رو من بگم. تو رفتی . من منتظر شدم و روز شماری کردم تا برگردین . بعد مجبور شدم مأموریت برم.
مأموریتی رفتی و فقط یک بار به خودت زحمت داری حال ما رو بپرسی.
خیالم راحت بود که تو خونه و پیش مادر و پدرت هستی.
که اینطور . برای سهل انگاریهات جوابهای متقاعد کننده ای داری.با حسادت پرسیدم کجا رفته بودی؟
یه جای خوب و باصفا.
کجا؟
یک کشور عربی به نام دبی. زیاد از ایران دور نیست. اما جای خوبیه.
دبی. چه حرفها که از دبی به گوش نمیرسید. پس حسابی سرت گرم بوده.
تا دلت بخواد. از اونجا هم به کویت رفتیم . جای بخصوصی مستقر نبودیم.
نبودید؟
آره با همکارانم بودم.
چه مأموریتهای جالبی به پستت خورده.
دلم میخواست حرفی بزنم تا حسابی حال پویا رو بگیرم. اما او سر حال و بشاش بود و باحرفایش دل من رو میسوزوند.
البته برای مردایی مثل تو رفتن به دبی خیلی عالیه و خوش میگذره.
قرار نبود تیکه بندازی. من گفتم کشور خوبیه . نمدونستم حسادت میکنی.اونم از نوع زنانه.
من حسادت میکنم؟ یک ماه در اروپا بودن کمتر از دبی نیست.
خوب آره . با اون مردای عتیقه و مو بورش.
همه که مثل شما خوش قیافه نمیشن.
با صدای بلند خندید و گفت از قضا چند کار هم به من پیشنهاد شد که فکر میکنم بخاطر قیافه خوبیه که دارم و دوباره خندید.
لابد محافظ حرمسرای یک شیخ باید میشدی. که از بس خورده باد کرده و نمیتونه مواظب همسرانش باشه.
عربها خوشتختن چون وقتشون رو برای یک زن تلف نمیکنن. اولی نشد دومی یا دهمی.
چه هیجان انگیز.
و خوشتر از اون که عشق و عاشقی حالیشون نیست.
بنابر این با روحیات شما سازگار نبود.
وسوسه پول باعث سازگاری آدما با محیطه.
از تو بعیده که خودت رو یک آدم مسئول میدونی و در باره پول حرف میزنی.
منظورم خودم نبود. در کل آدما اینطور هستن. حالا تو تعریف کن . حوصله ات سر نرفت؟
نه. چرا باید سر بره. فقط دلتنگ مادر و پدر بودم.
فقط دلتنگ مادر و پدر ؟
اجازه میدی از مناظر جاده لذت ببرم یا میخوای تا رسیدن به مقصد سربسرم بذاری.
کنار جاده توقف کرد و گفت بیا از نزدیک مناظر رو نگاه کن. منم چای میگیرم.
بعد از ناهار عسل خوابید. از پویا پرسیدم چطور شد برای دیدن عسل خواستی بیای شمال؟
تو و عسل و شمال . جای بهتری سرا غ داری؟
در این مدت هیچ وقت به ویلا سر نزدی؟
گاهی که خسته میشدم و فشار کار زیاد بود میامدم .
تنها؟
منظورت چیه؟
از سوالهای احمقانه ام خجالت کشیدم. دیگه داشتم شورش رو در میاوردم.
منظورم اینه که با مادر و پدرام میامدی؟
تنهای تنها. اینجا پناهگاه خودمه.دوست ندارم کس دیگه ای رو اینجا ببینم.
به ویلا رسیدیم. اول کنار دریا رفتیم و ساعتی لب آب ایستادیم و خیره به امواج و غرق د ر افکار خودمان باقی ماندیم.
ویلا مرتب بود و همه چیز سر جایش بود مثل گذشته. به اتاق دوقلو ها رفتم.
در رو باز کردم. تمام وسایل تغییر کرده بود. تخت یک نفره ای برای عسل با کمد لباس و اسباب بازیهای دخترانه.
پویا تمام وسایل آریا رو برداشته بود . شاید هم به دریا سپرده بود.
پشت سرم ایستاد. گفتم فکر همه جا رو کردی.
سختترین کار دنیا بود. اما بخاطر خودم و عسل مجبور شدم.
پس بخاطر من نبوده؟
آهسته گفت مطمئن نبودم بازم اینجا بیای.
به طبقه پایین رفتم و چای دم کردم.مقداری میوه خریده بودیم که داخل سبد ریختم و شستم.
و به اتاق بردم. عسل مشغول تماشای کارتون بود.
پویا گفت تا کمی استراحت کنید منم ماشین رو میبرم تعمیرگاه.
مگه خرابه؟
نه . میخوام روغنش رو عوض کنم و نگاهی به موتورش بندازه. می به سرو صدا افتاده.
زود برگرد. میترسم برای برگشت دیر بشه.
پویا پس از ساعتی برگشت. اما پیاده. گفتم ماشین چی شد؟
یکی دو ساعت کار داشت. مثل اینکه کمکهاش ایراد پیدا کرده.
نکنه درست نشه و مجبور بشیم اینجا بمونیم؟
تعمیر کار قول داده درستش کنه. و در حالی که خود را روی کاناپه میانداخت ادامه داد
اگه شب بمونیم چه ایرادی داره؟
به خونه خبر ندادم. بعد از اون...
و بعد از اون؟
بهتره هر چه زودتر برگردیم.
میتونی به مادر تلفن کنی که اگر یک درصد ماشین درست نشد نگران نشن.
احتیاجی نیست. مطمئنم درست میشه.
ساعتی بعد پویا رفت و خوشبختانه با اتو مبیل برگشت. خوشحال از این اتفاق به گردش رفتیم و شام خوردیم . حدود ساعت نه بود.
عسل گفت شب میمونیم؟
نه. باید برگردیم. مامانی نگران میشه.
نه مامی...بمونیم.
تو که دوست نداری مامانی گریه کنه؟
من تلفن میکنم تا مامانی گریه نکنه. بابایی بمونیم.
من حرفی ندارم. از مامی اجازه بگیر.
با لحنی گله مند گفتم.پویا...بیخود عسل رو بجون من ننداز.
تو یک ماه اونجا موندی یک شب هم اینجا بمون.
تو اون طرف دنیا رو با دو سه ساعت تا تهران یکی میکنی؟
خیله خوب برو ساکت رو بردار بریم.
پیاده شدم و برای برداشتن ساک به ویلا رفتم.لحظه ای تردید کردم. شاید حق با پویا بود
و یک شب مشکلی برای کسی بوجود نمیاورد.
اگر شب میماندیم در شب میتوانستیم صبح حرکت کنیم و از مناظر جاده لذت ببریم.
از رانندگی در شب هراس داشتم. در ضمن نباید سفر را با خودخواهیم خراب میکردم.
یک شب هم هیچ اشکالی نداشت در کنار عسل و پویا بگذرونم.
برگشتم و گفتم عسلی فکر میکنم میتونیم یک شب اینجا بمونیم.
عسل هورا کشید و پویا به علامت تسلیم دستش را بالا برد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
نیمه شب بود و عسل در خواب.صدای آهسته تلویزیون در سکوت ویلا چندان اثربخش نبود.
پویا روی کاناپه لم داده بود و در حالی که تلویزیون نگاه میکرد گفت میخوای اینجا رو بفروشم؟
نه . اینجا رو دوست دارم. یاد خاطراتم میافتم.
من هم چون میخوام یاد گذشته ها نیفتی قصد فروشش رو دارم.
هیچ کس نمیتونه گذشته رو از کسی بگیره. اما تو میخوای هر طور شده از من بگیریش.
شاید درست نمیتونم منظورم رو بگم. اگه اینجا رو دوست داری همیشه نگهش دار.
از نظر من اشکالی نداره.
دستش را دراز کرد و گفت بیا پیشم بشین. مدتهاست با هم تنها نبودیم. دلم میخواد تا صبح حرف بزنیم.
روی کاناپه کنارش درازکشیدم. خسته بودم و درگیر خوابه که بسراغم آمده بود.
پویا دستش را دور بازوانم حلقه کرد و موهایم را بوسید.
هیچ واکنشی نشان ندادم. شاید احتیاج داشتم پویا با نوازش خستگی را از تنم در کند.
خستگی یک ماه سفر و دو هفته انتظار برای دیدن او. میخواستم کسالت و دلتنگی و بهانه گیریهایم را در نوازش دستان او گم کنم.
زمزمه پویا در گوشم پیچید.
بیتا بمون پیشم . مثل گذشته. از من فاصله نگیر. بدون تو قادر به زندگی نیستم.
تو این مدت فقط نفس کشیدم و هیچی نفهمیدم.هیچی...
لحظه ای به گذشته برگشتم و چشمان را بستم تا شاید بتوانم بعد از مدتها برای خودم باشم.و آن روح سرکش درونم را فراموش کنم.روح لجاجت و نفرت.شاید بتوانم انطور که میخواهم بدون دغدغه بدون رنج و عذاب لحظه هایی هم برای خودم باشم.
لابد آریای کوچولو هم خواب است و از اینکه مادرش برای چند دقیقه فارغ از او سپری میکند دلگیر نخواهدشد. صبح ... آه چه صبح روشن و دلگیری. جنونی آنی سراغم امد و سراسیمه بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم. ناله ای از ته دل کشیدم. سرم را روی زانوانم گذاشتم.شب گذشته خواب نبود. بلکه حقیقت محض و اشتباه بزرگی بود.
احساس شرم و ننگ وادارم کرد تا بلند شوم و به حمام بروم.ساعتی زیر دوش سرگردان ایستادم. احساس گناه د ربند بند وجودم لانه کرده بود.باید برمیگشتم. خیلی زود. پویا من رو فریب داده بود. چرا گول حرفهایش را خوردم.چرا فراموش کردم اون قاتل آریاست. بسرعت بیرون آمدم.
پویا خواب آلود نشسته بود و به حرکات دیوانه وار من نگاه میکرد.
بیتا اتفاقی افتاده؟
میخوام برگردم.
به ساعت نگاه کرد و گفت صبح به این زودی؟چه عجله ای داری؟
نپرس فقط زودتر حاضر شو تا راه بیفتیم.
پویا بسمت حمام رفت. صبحانه را آماده کردم و عسل را از خواب بیدار کردم و لباسهایش راپوشاندم. پویا به آشپزخانه آمد و بغلم کرد.گفت چی شده بیتا حرف بزن؟
دستش را پی زدم و با بغض گفتم. نمیدونم فقط میخوام برگردم.
پویا حیران از احوال من گفت باشه هر طور راحتی. من که سر در نمیارم.
در هوای بارانی و گرفته صبحانه خوردیم. وسایلم را برداشتم.
پویا درها را قفل کرد و سوار شدیم. عسل هنوز خواب آلود بود.
بالش و پتویی روی صندلی آماده کردم تا راحت بخوابد. سرم را به پشتی صندلی
تکیه دادم و چشمانم را بستم. پویا دستم را نوازش کرد.
صاف نشستم . دستم را مشت کردم و از دستش بیرون کشیدم.
بیتا چرا یکدفعه بهم میریزی. من و تو زن و شوهریم.
بودیم...خیلی وقته که با هم غریبه شدیم.
بودیم و هستیم.تو دیشب خودت بودی. صبح جلد عوض کردی. چرا؟
من خودم نبودم. الان خودم هستم که احساس میکنم سراسر گناهم.
پویا با تأسف سرش را تکان داد و گفت تو به خودت تلقین میکنی که با من غریبه ای یا گناهی
مرتکب شدی. در حالی که میدونی اینطور نیست.
کاش میفهمیدی چقدر احساس پوچی و حماقت میکنم.
چون با منی؟
آره تقصیر توست. بخاطر بودن با توست.
دیگه شورش رو در اوردی. چطور به خودت اجازه میدی با من اینطور حرف بزنی. فکر میکنی
کی هستی و یا چه اتفاقی افتاده. بدبختی تو اینه که هیچ وقت نمیتونی از من متنفر باشی
و این رو ثابت کردی.
تحملم تمام شد . با فریاد گفتم نگه دار پیاده شم. ازت بیزارم. میخوام تنها باشم. بدون تو.فریاد پویا از صدای من بلندتر بود.خجالت بکش. بس کن.خسته شدم از اینهمه خودخواهی.
از رفتارهای خودسرانه ات. از اینکه مغزت رو با خیالات پوچ پر کردی.
و پس از چند لحظه سکوت دوباره به آرامی گفت چرا با خودت اینطور میکنی؟
اگه بدونم دیوونه ای کمکت میکنم تا سر عقل بیای. اما تو خودت رو زدی به اون راه.
در حالی که اشاره به مغزم میکردم گفتم من عقلم کمه. ناراحتی روحی و روانی دارم.
این بهترین بهانه و کوتاهترین راه برای جدایی از منه. قاضی کمکت میکنه که یه زن دیوونه رو طلاق بدی.
خیله خوب...اگه تمام فکر و ذکرت شده این من حرفی ندارم و طلاقت میدم. هر طور خواستی عسل رو قانع کن. چون برای مدتی طولانی میرم مأموریت. جایی که تو رو نبینم.
وقتی برگشتم میتونیم درباره خودمون تصمیم نهایی رو به مرحله اجرا بگذاریم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم این بهترین پیشنهادیه که شنیدم.امیدوارم هر چه زودتر عملی بشه.
پویا با سرعت جاده را طی میکرد . خودم را بخواب زدم و پس از چند دقیقه براستی بخواب رفتم.
بدون خداحافظی از پویا جدا شدم . مادر به استقبالم آمد و وقتی حال و روزم را دید هیچ حرفی نزد.
به اتاقم رفتم و روی تخت افتادم و به سقف خیره ماندم.صدای جر و بحث مان دوباره در گوشم پیچید.
صدای پویا و فریادخودم. چه بیهوده تلاش میکردم تا پویا را از خودم دور کنم.
در حالی که هنوز احتیاج به زمان و به او داشتم. در خفا میخواستمش.
ولی با دیدارش درد کهنه تازه میشد و میخواستم انتقام بگیرم و روی حرفم باقی بمانم.
زندگی ام را از هم پاشیده بودم. بعد از پویا چه میکردم؟ مهر زن مطلقه ای بر پیشانی ام میخورد
و آه و حسرت دوستان و خوشنودی دشمنان را بر خود میخریدم.
دشمنانی که با چشمان حسرت زده به آشیانه ام زل زده بودند. اکنون خود با تبری تیشه به ریشه ام میزدم.
چه احساس دوگانه بدی داشتم. شاید هنوز از نظر روحی احتیاج به پزشک داشتم.
برای مداوای روحم. روحی خسته که لحظه ای امیدوار بود.دیوانه شده بودم.
چه بر سرم آمده بود که نمیتوانستم راه درست را انتخاب کنم. اشکهایم چه سوزان بر پهنای صورتم میریخت. اگر آریا زنده بود من و پویا کنار یکدیگر خوشبخت باقی میماندیم.
آریای نازنینم که با رفتنش زندگیم را زیر و رو کرد. پویا راست میگفت. شب گذشته خودم بودم.
اما صبح مثل ساحری جلد عوض کردم و پویا را دشمن خود دیدم.
با بحث پیش امده و حرفهای بی سرو ته و تحقیر امیز من پویا خسته شد و قرار جدایی گذاشت.
جدایی از پویا...نه غیر ممکنه.من هنوز فرصت میخواهم. مهلتی برای تصمیم گرفتن برای آینده.
برای عسل. اما پویا صبرش لبریز شده که قرار جدایی گذاشت. اگر پدر و مادر میفهمیدند بیشک ناراحت میشدند.
پدر که قلبش آسیب پذیر بود و مادر که از برخوردهای اخیر ما تبسم زیبایی روی لبانش
نشسته بود.
بهنام از داشتن شوهر خواهری چون پویا افتخار میکرد و حسام و کتی همیشه حسام ویژه ای برای روابطشان با پویا باز کرده بودند
کتی که با من قهر میکرد و میگفت تو نمخوای آدم بشی و سر عقل نمی ای ولوس و از خودراضی هستی.
هیچ کس نبود تا جرأت کنم و خبر جدایی ام را به او بگویم.
با خود گفتم من احمقم . بیشعورم. لوسم .بدبختم. خوشبختم...نه من زنم. من مادرم.زنی که پس از مدتها هنوز تعادل روحی ندارد.
زنی که یک روز عاشق است و یک روز منزجر . یک روز مادر یک روز همسر نمیدونستم از زندگی چه میخواهم و دنبال چه هستم.
مثل غریقی در حال دست و پا زدن بودم که هیچ راه نجاتی برایش نمانده بود.
پسرم را از دست داده بودم. از پویا جدا شدم و سربار پدر و مادر . دخترم را به سختی بزرگ خواهم کرد.
سفر رفتم تا شاید خوشبختی را حس کنم. برگشتم. در کنار پویا احساس تازه شدن را دوباره تجربه کردم و حالا نمیدانم باید چکار کنم. و آینده... از پویا جدا میشدم.
با پدر و مادر سر میکنم. عسل را به زور پیش خودم نگه میدارم و بعد...
ازدواج میکنم. با چه کسی ؟ بعد از پویا کدام مرد میتوانست از پویا بهتر و عاشقتر باشد
و با من سر کند. با من که عاشق زندگی پرشوری بودم که پویا برایم مهیا میکرد.
کدام مردی بپای او میرسید؟ شاید خداوند پویا را در تقدیر من قرار داده بو د تا با او زندگی را تجربه کنم.
آریا...عزیزم...پسرم...کمکم کن.با روح کوچک و پاکت مادر را دعا کن و دستش را بگیر.
دوستت دارم عزیزم. هنوز به دنبالت میگردم و سرگردانم. به من کمک کن تا به آرامش برسم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فصل چهاردهم

پویا رفت به مأموریتی در یکی از شهرهای دور. عسل کمتر بهانه میگرفت و به این جداییها عادت کرده بود و به عکس پدرش دلخوش بود.
چند روزی میشد حال مساعدی نداشتم. مرتب خسته بودم و دلم میخواست بخوابم. مادر عقیده داشت کم خون شده ام. کتی میگفت از اعصابته و بد نیست به پزشک مراجعه کنم.
تصمیم گرفتم به دکتر روانکاوم مراجعه کنم و بعد به دکتر عمومی.
دکتر با دیدن بیمار نه چندان قدیمی اش لبخند زد و گفت قرار نبود دوباره شما رو ملاقات کنم.
حق با شماست. اما ناچار شدم.
مشکلی پیش آمده؟
مشکل که چه عرض کنم. هنوز افسرده ام و احساس دو گانه ای دارم.
بخصوص در برخورد با همسرم. هنوز نتوانستم یه روال عادی زندگیم برگردم.
اول بگو ببینم با همسرت کنار اومدی؟
نه.یکروز دلم میخواد با اون مهربان باشم و یکروز بینهایت متنفر و بیزار میشم.
خانم ارجمند ما پزشکان تا حدودی میتونیم به بیمارا ن کمک کنیم. بقیه دست خدا و بیماره.
در این مرحله هیچ کس به اندازه خودتون نمیتونه به شما کمک کنه.با تلقین و احساس مثبت نسبت به مسائل دور و برتون. افکار منفی رو از خودتون دور کنید.تجدید خاطرات ناخوشایند افت مغز و روح انسانه.دنیا پر از زیبایی و شگفتی است.
سعی کن به دنبال مسائل خوشایند در آینده باشی. گذشته رو از خودت دور کن.
نمیگم فراموش کن. فقط دور کن.
خیلی تلاش میکنم اما موفق نمیشم.
اگر تلاش میکردی الان اینجا نبودی. میخوای یک مشت قرص و دارو بنویسم و مثل آدمای مالیخولیایی
دنیا رو ببینی و یا ترجیح میدی با چشمان باز حقیقت رو ببینی.
بطور حتم دومی رو بیشتر میپسندی.پس سعی خودت رو بکن. شما تحصیلکرده و جوانید.
از همه مهمتر مادری هستید که عاشق فرزندش است. به دخترت فکر کن و به آینده اش .
با همسرت مدارا کن و اجازه بده بیشتر با تو باشه و با هم حرف بزنید.
نگذارید عقده ای در دلهایتان بمونه. سکوت بدترین راه ممکنه.
اگر همسرت رو دوست داری باید کمکش کنی تا اونم بتونه به شما کمک کنه.
همسرم نیست و این بیشتر من رو آزار میده.
کجاست؟
از تهران دوره.
ازش بخواهید برگرده. چون من بارها آقای معین رو زیارت کردم. فکر کنم بیشتر از خودتون نگران شماست.
اگر نگران من بود چرا رفت؟
دلیلش رو از خودتون بپرسید.
درست میگید. من باعثش بودم اما اون نباید میرفت.
دکتر نگاه موشکافانه ای بمن کرد وگفت تا کی باید آقایان بدنبال خانمها بدوند.
بهتر نیست کمی تغییر عقیده بدید. شما مدتهاست که از همسرتون جدا زندگی میکنید.
چند سال دیگه همسرتون باید منتظر شما بمونه؟
شاید حق با شما باشه . بخاطر همین میگم سردرگمم ونمیتونم راه زندگیمو انتخاب کنم.
حالا هم با وجود کسالت و افسردگیم بدتر هم شدم.
دکتر بلند شد و بطرف من آمد. اطراف چشمان و سرم را معاینه کرد.نبضم را گرفت و به ضربان قلبم گوش داد. همانکارهای ابتدایی که هر پزشکی انجام میدهد.
سپس سر جای خودش برگشت و زیر چشمی نگاهم کرد و گفت :
گفتید که از همسرتون دور هستید بنابراین فرضیه بارداری رد است.
از شنیدن کلام آخر دکتر رنگم پرید. کمی بجلو خم شد و آهسته گفتم ممکنه؟
کمی حالتون مشکوک بنظر میرسه. برای اطمینان پرسیدم.
آهی کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
چرا ناراحت شدید. فقط یک حدس بود.
آقای دکتر حدود دو ماه پیش من با همسرم...بهمین خاطر خودمم کمی به این مسئله مشکوکم.
بنابر این یک آزمایش مینویسم تا مطمئن بشیم.
با دیدن چهره نا امید من گفت با شرایط شما شاید داشتن یک بچه کمکی به روحیه از دست رفته تون بکنه.
من هنوز بیمارم. شرایط زندگی خوبی ندارم
نا امید نباشید. همه چی درست میشه.
چطور درست میشه. همسرم نیست و دیگه تمایلی به ادامه این زندگی نداره.اگر باردار باشم یعنی به بدبختیهایم اضافه شده.اگر همسرتون معتاد بود ویا اختلاف عمده ای داشتید حق با شما بود. هر دو شما سالم و جوان
هستید و فقط کمی امید میخواهید تا زندگی رو از سر بگیرید.اگر باردار باشید شاید این بچه تون بتونه به هر دو شما کمک کنه مرگ فرزندتون رو فراموش کنید. فردا منتظرتون هستم . با خبرهای خوش.
نه دکتر میترسم.
اجازه میدید من با همسرتون تماس بگیرم و با او صحبت کنم.
کسی ندونه راحتتر میتونم باشرایط پیش امده کنار بیام و تصمیم بگیرم.
به امید دیدار.
خداحافظ.
پس از خروج از مطب به نزدیکترین آزمایشگاه رفتم . فقط تست بارداری معمولی میتوانستم بدهم.
بقیه آزمایشها را باید ناشتا میدادم. نیم ساعت بعد برگه بارداریم در دستم بود.
مثل زنان آواره از جمگ و مصیبت در خیابان راه افتادم. آنقدر رفتم که نمیدانم چطور پشت در خانه کتی رسیدم.
با باز شدن در خودم را در آغوش کتی انداختم و چنان گریه ای کردم که کتی جرأت نداشت چیزی بپرسد.
پس از چند دقیقه گفت بیتا حرف بزن ببینم چی شده.؟
سرم را با تأسف تکان دادم ولی جرأت هیچ حرفی را نداشتم.
شانه هایم را گرفت و مرا روی مبل نشاند. با لیوانی نوشیدنی برگشت.
خدایی نکرده برای پدر و مادرت اتفاقی افتاده؟
با سر جواب منفی دادم.
لیوان را جلو دهانم گرفت وگفت یک کم از این بخور تا بغضت تموم بشه تابفهمم چه اتفاقی افتاده.
جرعه ای از آن نوشیدم.
حوب حالا شدی دختر خوب. عسل حالش خوبه؟
خوبه.
پاک خنگ شدم . از وقتی حامله شدم روی مغزم اثر گذاشته.
برگه آزمایش را از کیفم در اوردم و به دستش دادم.کتی با شتاب آن را گرفت و خواند و با لبخندی بر پهنای صورتش گفت وای خدای من این آزمانش توست...آره درسته اسم تو روش نوشته. نکنه با کسی تو آزمایشگاه اشتباه شده.
کنارم نشست و گفت تبریک میگم. حالا این پدر خوشبخت کی هست؟
موج خنده با شنیدن کلام کتی سراغم آمد.
خوبه که خودتم بکار خودت میخندی.
کتی خیلی....
آره فهمیدم. خیلی خرم. آخه تو که پویا رو نمیدیدی؟
بس کن. یکی بشنوه باورش میشه.
خوب بگو ببینم. تو کی با پویا بودی؟
این دیگه خصوصیه.سوال دیگه ای بپرس.
چرا ناراحتی؟
چرا ناراحتم! دارم میمیرم. از بلایی که باز سرم اومده. در حالی که جدا از هم زندگی میکنیم.
باز آخر قرار شد از هم جدا شیم.به پدر و مادر چی بگم. نمیگن ما رو مسخره کرده... وای دارم آب میشم.
برای چی آب میشی؟ پویا هنوز شوهر توست. خطا نکردی.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
خطا از این بزرگتر که دو ساله دارم میگم میخوام جدا شم.نمیگن با شوهرش خوشه و ما رو دست انداخته.
بذار هر کی هر چی میخواد بگه. مهم اتفاقیه که افتاده و شاید باعث شه زندگیت از اینرو به اونرو بشه.
زندگی من یک رو بیشتر نداره.پویا محکومه و منم نمیتونم از گناهش بگذرم.از خودم بدم میاد.
از پویا هم بدم میاد که این بلا رو سرم اورده . دلم میخواد برم زوی بلندی و خودم رو بندازم پایین و راحت شم.
با این حال و روزم جرأت زندگی و مقابله با اطرافیانم رو ندارم.
برگرد به خونه ات .پیش پویا . زندگی کن مثل همه. با عسل و یه کوچولوی دیگه.خوشبختی خیلی دور نیست.
فقط کافیه دستت رو دراز کنی و اون رو بگیری.
نمیتونم . غرور و عزت نفسم چی میشه.آریا رو چطور فراموش کنم.
تلفنم زنگ زد. مادر بود. گفتم با کتی هستم و خیالش راحت شد.
نمخوای به خانواده ات بگی ؟
حالا نه . شاید راهی برای خلاصی از این وضع پیدا کنم.دکترایی هستن که بتونن کمکم کنن.
خیلی احمقی . تو پویا رو قاتل پسرت میدونی حالا میخوای خودت دست به جنایت بزنی.
کار پویا عمدی نبود اما تو با علم به اینکه میدونی میخوای این کار رو بکنی.
این فرق میکنه.
چه فرقی میکنه؟
الان داره تو وجود تو نفس میکشه و زندگی میکنه. روح داره. اگه این کار رو بکنی تا ابد عذاب وجدان خواهی داشت. آشیانه تو درست کن و بذار بچه هات پروبال بگیرن.
با به دنیا اومدن این بچه چه چیزی عوض میشه؟
این خواست خدا بوده. نباید در کار خدا دخالت کنی . به هر قیمتی که شده نباید نابودش کنی.
بیتا دیگه نشنوم از این حرفهای احمقانه بزنی. اگه خیلی ناراحتی به دنیا بیار خودم بزرگش میکنم.
کتی به حسام زنگ زد تا دنبال عسل برود. گفت امشب اینجا میمونی. خیلی وقته با هم تنها نبودیم.
تا نیمه های شب با کتی درد دل کردم و کمی سبک شدم. کتی قول داد تا هر زمانی که بخواهم رازم را فاش نکند.
پدرام تلفن کردو اجازه خواست عسل را برای چند روز همراه خانم معین نزد پدرش ببرد.
سفر با هواپیما بود و جای نگرانی نداشت.برخلاف میل باطنی ام پذیرفتم.
چون عادت به دوری از عسل نداشتم و این دوری بدتر تعادل روحی ام را بر هم میزد.
از طرفی عسل به پدرش احتیاج داشت . پویا هم خیلی صبوری کرده بود و دوری از دخترش را تحمل کرده بود.
با رفتن عسل دو روز گریه کردم. روحیه ام را از دست داده بودم. سردی رفتار پویا و حالا نبودن عسل و شرایط جسمی خودم دست به دست هم داده بود تا در حال فرو ریختن باشم.
عسل شب تماس گرفت و با شادی از سفرش حرف زد. دلم میخواست صدای پویا را بشنوم و یا عسل حرفی از پدرش بزند. اما آن سوی خط سکوت بودو پویا هیچ تمایلی برای صحبت با من از خود نشان نداد .
پس از پنج روز عسل برگشت و من تازه فهمیدم بدون او زندگی برایم جهنم است.
دخترم تنها امید و انگیزه روزگارم بود.
خانم معین با یک بغل سوغاتی آمد. هیچ اشاره ای به سفرش و پویا نکرد.
شاید سفارش پسرش بود. از عسل پرسیدم پدرت چه کار میکرد؟
جواب داد بابایی صبح میرفت و عصر می اومد . بعد میرفتیم گردش و خرید.
خونه اش چه جوری بود؟
خونه اش یه خرده بزرگتر از... و با باز کردن دستش اندازه ای را گفت که سر در نیاوردم.
اینقدر بود.
اینکه خیلی کوچیکه؟
آره بابایی میگفت زود برمیگرده تهران. مامان بزرگ خونه بابایی رو تمیز کرد. آخه خیلی شلوغ بود.
بابایی از من حرفی نزد.
سرش را به اطراف تکان داد و گفت نه. فقط گفتم مواظب مامی باش.
همین؟
خوب آره .همین.
حرفی بیشتر از این نمیشد از عسل بیرون کشید.
شبها که پویا تماس میگرفت تا با عسل حرف بزند به عمد به تلفنها جواب نمیدادم. اما آن شب تصمیم گرفتم خودم گوشی را بردارم تا شاید صدای پویا را بشنوم.
با صدای زنگ تلفن به سمتش رفتم. خاله جان از تبریز بود .بعد از احوالپرسی گوشی را به مادر دادم.
ساعتی بعد باز صدای زنگ تلفن بلند شد.آن را برداشتم و گفتم بفرمایید.
صدایی به گوشم نخورد. دوباره گفتم الو بفرمایید.
باز سکوت بود و قطع تماس . گوشی را سر جایش گذاشتم.
مادر گفت کی بود؟
نمیدونم . قطع شد. شاید مزاحم تلفنی بود.
پس از چند دقیقه باز صدای زنگ تلفن بلند شد و اینبار مادر بلند شد تا جواب بدهد.
از حرفهای مادر متوجه شدم پویا پشت خط است. پس بار اول هم خودش بود و به عمد جوابم را نداد.
با نا امیدی به اتاقم رفتم.صدای عسل که با پدرش حرف میزد به گوشم میرسید.
حالا پویا حتی حاضر نبود صدایم را بشنود چه برسد به اینکه قدمی برای آشتی بردارد.
خوب اگر پویا اینطور میخواهد من هم حرفی ندارم.فقط میماند این طفل ناخواسته که هر طور شده وجودش را از پویا مخفی میکردم.حتی خانم معین نیز نباید مرا میدید.
چون بی معطلی به پویا خبر میداد. او با بیخبری از من ناامید میشد و اقدام به جدایی میکرد.
اگر میدید باردارم شاید از سر ناچاری و یا دلسوزی بهانه تازه ای برا ی آشتی پیدا میکرد.
در حالی که من به دنبال پویا و محبت او بودم نه رشته ای که ما را به یکدیگر متصل کند.
پس از این ماجرا هر قدمی که پویا برمیداشت بطور حتم برای فرزندش بود.
نه برای من و عشقی که مدعی آن بود.
سه ماه از بارداری ام میگذشت. مادر میگفت پوستت چقدر خوب شده و چشمات حالتش عوض شده.
فکر کنم با قرصهای آهنی که خوردی حالت بهتر شده.
آخر همان هفته پویا آمد و دو روز کامل عسل را برد.
آن شب مادر و پدر خانه عمه جان رفتند تا به او سربزنند. از خلوتی خانه استفاده کردم و کنار پنجره رفتم و پس از مدتها پرده را کنار زدم و به خانه پویا زل زدم.
چراغ طبقه های پایین روشن بود. نیم ساعت نشستم . ولی خبری نبود.
بلند شدم تا پایین بروم که با توقف اتومبیلی کنجکاو شدم و به کوچه چشم دوختم.
پویا با عسل پیاده شد و زنگ در خانه را زد . در تاریکی کوچه با اشتیاق در جستجوی چهره پویا بودم.
تا کمی آرام بگیرم. دست به شکمم زدم و آن را لمس کردم و گفتم ببین کوچولو. اون بابای توست.
میبینی؟ دل منم براش تنگ شده. شاید بزودی ببینمش. ..شاید هیچ وقت نبینم.
اون خبر نداره تو با منی.اگه بدونه خوشحال میشه. چون عاشق بچه هاشه.و سرم را به دیوارتکیه دادم.اشک چون سیلاب روی گونه هایم سرازیر شد.نه! نباید بدونه.من باردارم.
اون من رو پاک از یاد برده. دیگه اهمیتی برای او ندارم. حالا هم مثل کنیزی زر خرید باید بچه دیگرشرا پرورش دهم و دو دستی تقدیمش کنم.

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
با صدای زنگ تلفن از اتاق بیرون آمدم.عسل بود.
مامی من شب خونه مامان بزرگ میمونم.
بمون عزیزم .بهت خوش بگذره.
شما تنهایی نمیترسید؟
نه نمیترسم . پیش مامانی میخوابم.
شب بخیر مامی.
شبت بخیر عزیزم.
و گوشی را قطع کرد.
به گوشی خیره ماندم . سپس آهسته آن را روزی دستگاه گذاشتم.
صدای خنده پویا به گوشم خورد و صدای زن جوانی که در حال گفتگو بودند.
شاید نامزد پدرام آنجا بود. از بیخیالی پویا و نادیده گرفتن من و بی توجهی اش خون خونم را میخورد.
آنقدر خوش بود که چنین سرخوشانه میخندید.
یک مدت بدنبالم آمد و در نهایت خسته شد و رهایم کرد. بهمین راحتی... حالا من با این وضع چطور باید مبارزه میکردم.پویا آزاد و راحت و من در زنجیر و اسیر.نگاهی به پله های منتهی به اتاقهای بالا کردم.
بلند شدم و چهار تا یکی بالا رفتم و با سرعت خودم با پایین انداختم. دوباره اینکار را تکرار کردم.
پس از چند بار پریدن دل درد بدی گرفتم و از زور درد روی زمین مچاله شدم.
از بخت بدم همان لحظه پدر و مادر از راه رسیدند. آن دو با دیدن من به آن حالت کنارم آمدند.
پدر گفت بیتا جان چی شده؟ چرا اینجا دراز کشیدی.
ناله کردم و گفتم از پله ها افتادم. دلم درد گرفته.
مادر گفت خدا مرگم بده. مگه بچه شدی . حواست کجا بود؟
و در همان حال کمرم را مالید.
پدر گفت اینطور نمیشه . کمکش کن ببریمش دکتر.
نیم خیز شدم و گفتم دکتر نه.
مادر گفت نگفتم بچه شده. از دکتر هم میترسه.
دلم نمیخواست دکتر بروم. اما اصرار پدر و مادر تمامی نداشت.
بکمک آن دو سوار اتومبیل شدم و به نزدیکترین درمانگاه مراجعه کردیم.
پدر بالای سرم بود و مادر دستم را گرفته بود. دکتر بعد از معاینه گفت خبر دارید دخترتون بارداره؟
پدر و مادر به یکدیگر خیره شدند و از حرف دکتر سر در نیاوردند.
مادر خم شد و گفت بیتا شنیدی آقای دکتر چی گفتن؟
با ناله و گریه صورتم را برگرداندم و گفتم بله شنیدم.
پدر گفت حقیقت داره دخترم؟
با شدت گریه من دکتر به پدر و مادر اشاره کرد و همراه آن دو بیرون رفت.
پس از چند دقیقه مادر برگشت و لبه تخت نشست. در چهره ام دقیق شد و گفت بیتا پدرت نگرانه.
میگه تو چطور مادری هستی که از دخترش خبر نداره. البته حق با پدرته. تو بیست و چهار ساعته جلو چشم منی . بعد میشنوم بارداری. قضیه چیه؟
دیگه امکان مخفی کردن نبود.شاید هم دکتر کمک بزرگی در حق من کرد .چون نمیدانستم چطور به پدر و مادر حقیقت را بگویم.
دکتر درست گفتم. من حامله ام.
خوب بقیه اش؟
بقیه نداره.
تو کی با پویا بودی؟
مسافرت شمال یادتونه؟
مادر با تأسف سرش را تکان داد و گفت الان باید بگی . از خجالت جلو پدرت آب شدم.
دست کم من رو در جریان میگذاشتی. ببینم میخواستی بچه رو از بین ببری؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
عذر بدتر از گناه... حالا حالت چطوره؟
بهترم . دل دردم خوب شده.
پویا خبر داره؟
نه . نمیدونه و نمیخوام بدونه.
چرا؟
برای اینکه دیگه اهمیتی براش ندارم.برای اینکه هنوز ازش متنفرم. از خودخواهی و بیخیال بودنش.
از اینکه تکلیف من رو روشن نمیکنه.
تکلیف تو که روشن شد. و اشاره به شکمم کرد.
نمیگذارم بهانه دستش بیاد.
مکه با توست. سه ماهه بارداری .شش ماه دیگه باید صبر کنی. بعد از تولد بچه ات باید دوران نقاهت رو بگذرونی .کمی بچه ات جون بگیره و بعد تازه اول راهی.
با حرفهای مادر اشکهایم باز سرازیر شد. مادر با دستمال گونه هایم را پاک کرد و گفت
گریه نداره. اینها رو گفتم که عجله نکنی و فقط بفکر الان باشی که بارداری و احتیاج به مراقبت داری.
میرم بیرون تا به پدرت خبر بدم. الان نصف عمر شده و هزار فکر و خیال به سرش زده.
مامان . من از روی شما و پدر خجالت میکشم.
و من و پدرت به وجود تو افتخار میکنیم.
حتی با این وضع.
حتی با این وضع و بدتر از این وضع. داشتن یه نوه خوشگل آرزوی هر پدر و مادریه.
برای اطمینان و آرامش بوسه ای بر پیشانی ام زد و بیرو ن رفت. پس از دو ساعت که با سرم و مسکنکمی از دردم کاهش پیدا کرد. راهی خانه شدیم. پدر ساکت بود و این بیشتر آزارم میداد.
دو روز تمام در رختخواب ماندم. کمی کمر درد داشتم و احتیاج به استراحت. پدر به مادر گفته بود باید با پویا حرف بزند.
مخالفت کردم و اجازه خواستم به وقتش خودم او را در جریان بگذارم.
مادر میگفت به نظرت زمان آن کی میرسد؟
و با سکوت من که هنوز خودم هم نمیدانستم کی و چطور باید آن را مطرح کنم با ناامیدی نگاهم کرد.
تو با این وضعیتی که داری در مورد جدایی حرف میزنی؟مگه شوخیه. تا عسل رو داشتی حرفی نبود.
اما با اومدن این بچه دیگه چطور جرأت میکنی از طلاق حرف بزنی. زندگی رو به بازی گرفتی.
از پویا بعیده که نمیتونه زندگیش رو جمع و جور کنه و دنبال حماقت و نادانی باشه.
چطور اینقدر نسبت بتو بی علاقه شده؟شاید پای کسی درمیونه که تو رو فراموش کرده.
این حدسیات مادر بود.
با برآمدگی شمم لباسهایی انتخاب میکردم تا کمتر جلب توجه کنه. اما از ماه پنجم به بعد امکان مخفی کردن نبود. ناهید و بهنام با کنجکاوی براندازم میکردند و با مادر پچ پچ میکردند.
از مادر نپرسیدم که به آنها گفته یا نه . چون چندان اهمیتی نداشت.
عسل میگفت مامی چاق شده. خانم معین هم چندین بار آمد که مادر گفت خانه نیست.
از حالت روحی آشفته ام باز انزجار از زندگی و نفرت از پویا و بی تفاوتیش که میخواست با این روش تنبیهم کنه به اوج خود میرسید.حتا اگر میامد نمیتوانستم ببخشم وسهل انگاریش را نادیده بگیرم.
پویا سر شش ماه برگشت. البته چند بار به تهران آمد و عسل را دید.خانم معین دیگه به من سر نمیزد.
چون با چند بار دست بسر کردنش فهمیده بود تمایلی به دیدنش ندارم. وفقط تلفنی احوالپرسی میکرد.
از هیچ کس توقع نداشتم جز پویا...تنها کسی که حتی یک بار هم سراغم را نگرفت.
عسل با حیرت به شکم برآمده ام خیره میشد. روزی گفت مامی شکمت مثل خانم مربی ما شده . آخه اون یه نی نی داره.
خیلی زود لاغر میشم .نگران نباش.با هم میریم ورزش و استخر. بعد میبینی چقدر مامی لاغر شده.
دکتر از وضع جسمی ام رضایت داشت. از ترس دیده شدنم با آژانس میرفتم و در این مدت حتی یکبار هم طول کوچه را طی نکردم.از رفتن به مهمانی خانوادگی خودداری میکردم و فقط کتی و ناهید و بهنام را میدیدم و بس.سه ماه دیگر باید به این انزوا ادامه میدادم.
شاید در این سه ماه خیلی چیزها عوض میشد. شاید خانم معین مرا در کوچه غافلگیر میکرد وبه پویا میگفت. از تصور اینکه پویا فکر کند بچه از او نیست و تجسم چهره اش به خنده میافتادم.
پویا گمان میکرد پیروز میدان است. در حالی که من هنوز برگ برنده ام را رو نکرده بودم تا او را حیرتزده کنم.
یک هفته از آمدنش میگذشت.هر روز انتظار تماس او و یا دادن پیامی به اطرافیانم بودم.پویا خوش قول بود و روی حرفش باقی مانده بود.شاید دنبال وکیل و یا کارهای دادگاه بود.
نمیدانم... هر چه بود سکوت آزار دهنده ای بود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فصل پانزدهم

عسل آخر شب به خانه آمد. لباسش را عوض کردم و برای خواب روی تخت خواباندمش.
در حالی که موهایش را نوازش میکردم گفتم با بابایی کجا رفتی؟
رفتیم پارک . من بازی کردم. بعد اومدیم خونه . مامان بزرگ برای شام منتظر ما بود.
بابایی حرفی از من نزد؟
نه بابایی با شما قهره. دیگه حالتون رو نمیپرسه. فقط...
فقط چی؟
فقط من گفتم مامی چاق شده وشکمش بزرگ شده.
دست از نوازش موهای عسل کشیدم و به چهره اش دقیق شدم.
تو چی گفتی؟
هیچی...فقط گفتم مامی چاق شده!
برای چی این حرف رو زدی؟
همینطوری . ناراحت شدید؟
عسل با بغض نگاهم کرد . گفتم نه عزیزم. فقط در مورد من هیچوقت با پدرت حرف نزن. مگر اینکه خودش سوالی بپرسه.
عسل دست به گردنم انداخت و گفت مامی ببخشید.
اشکالی نداره. خوب... وقتی تو گفتی مامی چاق شده بابایی چی گفت.
گفت شاید مامی زیاد خورده و شکمش باد کرده.
چقدر بابایی بامزه است.
خودشم خندید.
به چی خندید؟
به اینکه شما چاق شدید.
عسل این مسئله چاقی من برای تو خیلی مهم شده؟
آره آخه شاید شما هم مثل خانم مربی نی نی دارید.
اگه نی نی داشته باشم خوشحال میشی.
آره . اون وقت با اون بازی میکنم.عروسکام رو به اون میدم.
پیشانی اش رو بوسیدم و گفتم بخاطر تو دکتر میرم . اگه نی نی بود بهت میگم.
بشرطی که حرفی به بابایی و هیچ کس دیگه نزنی.
حتیبه مامان بزرگ؟
حتی به مامان بزرگ.این یه رازه.ببینم میتونی پیش خودت نگه داری.
عسل سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت قول میدم.
مامی کی میری دکتر؟
خیلی زود . شب بخیر.
عسل خنده شیطنت باری کرد و گفت شب بخیر.
سکوت پدر ادامه داشت.صحبتهای متفرقه میکردیم اما هیچ اشاره به وضعیت من نمیکرد.
بعد از ظهر احساس خستگی به من دست داد . بلند شدم و به اتاقم رفتم.روی تخت دراز کشیدم و کتابی را که بالای سرم بود برداشتم تا کمی مطالعه کنم. صدای زنگ در بلند شد.
صدای قدمهای مادر و بعد...
از شنیدم صدای آشنا لرزه ای خفیف در اندامم ظاهر شد و از هیجان قلبم به تپش افتاد.
کتاب را بستم و نیم خیز به صدای آشنا گوش دادم.
اجازه هست بیتا رو ببینم.
بیتا وضع روحی مناسبی نداره.بهتره وقت دیگه ای به دیدنش بیایید.
سکوت شد. کمی بعد پویا گفت من نگران بیتا هستم. چطور ممکنه چند ماه هیچ کس بیتا رو ندیده باشه.
اتفاقی افتاده؟مشکلی پیش اومده؟
برای بعضی نگرانیها کمی دیره آقای معین . ما از شما توقع بیشتری داشتیم.
حق با شماست. اما شما و پدر از مسائلی که بین ما اتفاق افتاده بیخبرید.این تصمیم خودش بود.
بیتا علاقه ای به ملاقات کسی نداره. شرمنده ام.
خواهش میکنم.
سکوت مادر نشانه رضایت او بود. چون بی معطلی صدای قدمهای پویا و ضربه ای که به در زد باعث شد از جا بلند شدم و لبه تخت بشینم.لباسم را در اطرافم پخش کردم تا کمتر متوجه شکمم شود.
دوباره در زد . بناچار گفتم بیا تو.
لحظه سختی بود که ماهها در انتظار آن بودم.بارها آنرا در رویاها و کابوسهایم مجسم کرده بودم.
اما هیچ وقت نتوانستم پیش بینی کنم آخرش چه میشود. گاهی پایان آن را زیبا و گاهی تیره وتار میدیدم.
در اتاق آهسته باز شد و پویا ظاهر شد. با دیدنش عصبی شدم و تب تندی از حماقت وجودم را در برگرفت.
سلام .
آهسته جوابش را دادم.اما دیگه صدایی از پویا در نیامد.
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. پویا همانطور که به در تکیه داده بود به سر تاپای من زل زده بود.
آهی از سر حسرت کشید و سرش را به در تکیه داد.
خدای من...
در این جمله هزاران حرف نهفته بود. افسوس و پشیمانی . حماقت . خودخواهی .حسرت و ...و.... و ترحم.
یاد آوری این کلمه باعث شد تا اشکهایم فرو بریزد. از تصور ترحم پویا و شاید ایجاد مانع بر سر ایده های جالبی که در سر داشت قلبم تکه تکه شد. شش ماه دوری کرد و برگشت تا به قول خودش تعیین تکلیف کند و آخرین رشته ها را بریده و رهایم کند و حالا ناخواسته رشته محکمی او را بمن و گذشته پیوند میداد.آه او از سر حسرت بود؟!
پس از چند دقیقه آهسته گفت چرا خبرم نکردی؟
مانند بمبی منفجر شدم. و گفتم چرا خبرت نکردم؟بابت چی ؟برای چی؟
این وظیفه تو بود که از من خبر بگیری. خیلی بی انصافی. با چه رویی اومدی ؟ برای چی اومدی؟
حق با توست. هرچی دلت میخواد بگو. اما نمیدونم من مقصرم یا تو.
شک نکن که تو مقصری . گذاشتی رفتی. راحت و آزاد بودی.حالا برگشتی میخوای بگی من مرد هستم و هر کاری میتونم بکنم.منم بدبخت و ذلیلم که دست آدمی مثل تو افتادم.
همه اینها رو گفتی اما نگفتی تکلیف من این وسط چی بود. مگه خودت نخواستی برم.
نکنه یادت رفته؟
من خواستم . اما تو مشتاقانه رفتی.حالا هم خوشحال باش. چون بدجوری انتقامتو از من گرفتی.
جلوی پایم زانو رد و به چشمانم خیره شد. اینقدر سنگدل نباش.
نمیبینی چطور دارم خرد میشم.از اینکه حتی یک لحظه هم پیش بینی این وضع رو نمی کردم احساس گناه میکنم...من رو ببخش.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
اشکهایم نشانه درماندگیم بود. از کنارش بلند شدم و گفتم نمیتونم...نمیتونم...
پویا ناامید لبه تخت نشست و گفت چرا؟
چون هنوز ازت متنفرم. چون از این بچه که ناخواسته در وجودم رشد میکنه به همان اندازه که از تو نفرت دارم از اون هم دارم.شاید هم بیشتر.
پویا بلند شد و چند دقیقه خیره بمن ماند و گفت.پس دیگه راهی نمونده.
دنبال راه نباش. دنبال چاره باش.
با بهت گفت چرا؟
چی چرا؟
چرا خبرم نکردی. چرا گذاشتی به اینجا برسه.
چرا خبرت نکردم...برای اینکه میخواستم بدونم چقدر برای تو ارزش دارم.
اما تو من رو مثل یه آشغال که یادشون میره تو سطل بندازن ول کردی و رفتی دنبال خوشگذرونیت.
این بود حق من؟ من مستحق این رفتار های توهین آمیز تو بودم؟
کدوم زنی رو سراغ داری که سه سال بلاتکلیف زندگی کنه.چقدر باید حرفهای این و اون رو بشنوم و جواب ندم.چون جوابی ندارم . باید اونقدر بشینم تا آقا سر کیف بیاد وتکلیف من رو روشن کنه.
متأسفانه نمیتونم تو رو به زور عاشق خودم کنم و یا به اجبار نگهت دارم. حق با توست...
فکر میکردم زمان خیلی چیزها رو درست و یا عوض میکنه. نه تنها چیزی رو حل نکرد بلکه بدتر هم کرد.
هر وقت زایمان کردی و بچه رو دادی مطمئن باش طلاق نامه ات تو دستته. بچه رو بده و هرجا خواستی برو.دیگه برای منم مهم نیست.
بچه رو دو دستی تقدیمت میکنم .چون یادگار بدترین لحظه زندگیمه . برو بیرون نمیخوام ببینمت.
بطرف در رفت و لحظه ای مردد ایستاد . اما دوباره و با اطمینان د ررا گشود و بیرون رفت.
با شکم بر آمده و نافرمم روی تخت افتادم و از شدت غم گریه ای شدید سر دادم. با مشتهای گره کرده آنقدر به بالش کوبیدم تا احساس ضعف و درد کردم.
تمام حدسیاتم درست بود .
پویا فقط بچه را میخواست و من با کنایه ها و شکایتم راه را برای او هموارتر کردم.بیتوجه به احساس و خواسته او. از نفرت به او و فرزندش حرف زدم.
در حالی که اینطور نبود و من هر دو را به یک اندازه میخواستم.اما در واقع شش ماه دوری و ندیدن پویا چنان مرا خرد کرده بود که فقط با زخم زبانهایی که زدم روحم را تسکین دادم.
مادر کنارم آمد و مثل همیشه با نوازش گیسوانم سعی در ارام کردنم داشت.
آروم باش. گریه نکن.
نمیتونم مامان . دارم دق میکنم.
پویا مثل خودت بدجوری دل شکسته رفت. شاید توقع نداشته پس از مدتهاب او اینطور برخورد کنی.
کمی مهربونتر رفتار میکردی بهتر نبود؟
بلند شدم و اشکهایم را پاک کردم. گفتم حق من چیه. کی باید من رو درک کنه و با من مهربونتر باشه.
چراهمه به فکر خودشونن؟ چرا؟جواب سوالام رو پیدا نمیکنم؟چرا کسی پیدا نمیشه تا جوابم رو بده؟
مادر شانه هایم را گرفت و تکانم داد و گفت بس کن. دست از لجاجت بردار.
خیالاتی شدی. داری خودت رو داغون میکنی. بعد هم اطرافیانتو.
پویا چی؟ اون مقصر نیست؟
احتیاج داشتم مادر از پویا بد بگوید نا کمی آرام شوم. اما مادر در اوج ناراحتی هم بی جهت از کسی حمایت نمیکرد.
پویا هم مقصره. اما نه به اندازه تو. دست کم مهلت میدادی تا حرف بزنه...
یا خودت حرفات رو میزدی.چرا همیشه یک طرفه به قاضی میری؟
شما از کجا میدونید یک طرفه به قاضی میرم؟
نمیدونم؟ دارم میبینم کور که نیستم.
من همینم که هستم . اون رو به خیر ومن رو به سلامت.
به به آفرین به این همه تواضع و از خودگذشتگی . خدا آخر عاقبت تو رو به خیر کنه.
اگر حرفات رو زدی و دلت خنک شده دیگه چرا گریه میکنی. بلند شو و خوشحال باش که خیلی راحت دل دیگرون رو میشکنی.
پویا دل نداره.
الان از تو بپرسن میگی پویا هیچی نداره. چون تو اینطور میخوای و باید اینطور بشه.
با سکوت من به حرفهاش ادامه داد.بلند شو بیا بیرون چیزی بخور بچه گشنه است.
شما و عسل بخورید من میل ندارم.
مادر دستی به شکمم کشید و گفت این بچه رو میگم. با این همه حرص و جوش گرسنه شده و منتظره تا مامان لجبازش چیزی بخوره تا اونم دلی از عزا در بیاره.
مامان من از این بچه بدم میاد.
اینطور حرف نزن . تا چند ساعت پیش که دوستش داشتی. این بچه چه گناهی داره که گیر مادر لجبازی مثل تو افتاده. بیا بریم تو حیاط کمی هوا بخور. مطمئن باش حالت بهتر میشه.
با نگاهی پرسشگر به مادر خیره شدم .گفت باز چی شده؟
مامان نکنه شما درست حدس زدید و پویا کسی رو زیر سر داره؟
گیریم که اینطور باشه. چیز عجیبی در این مسئله وجود نداره.
یعنی اگه پویا با کسی باشه برای شما اهمیتی نداره.
برای من زمانی اهمیت داره که در کنار تو زندگی مشترک داشته باشه. نه حالا که تو اون رو نمیخوای و قراره از هم جدا بشید.
در هر حال اونم مرده و خواسته هایی داره. بنابر این برای تو هم نباید اهمیتی داشته باشه.
چرا داره . نمیگذارم آب خوش از گلوش پایین بره.
حسودی میکنی؟
آره حسودی میکنم. چون خودم تو این وضعم و اون سرحال و...
چه جوری میخوای ادبش کنی؟
یه مدت طولش میدم تا خون به جگرش کنم. نباید از دست من به این زودی خلاص بشه.
همانطور که من رو سه ساله اسیر کرده . نمیگذارم حالا که خودش میخواد و راهش رو پیدا کرده
خیلی راحت دست به سرمون کنه.
حسادت و حماقت و شاید هم عشق.
پوزخندی زدم و گفتم عشق کاش اینطور بود.
مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت حرکات و افکار تو میتونه دلیل هر سه این حالتهاباشه.
با خودم زمزمه کردم سه ماه ... سه ماه باید منتظر باشم تا انتقام بگیرم.
چه جوری؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Tonight | امشب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA