ارسالها: 24568
#61
Posted: 9 Nov 2013 19:30
فصل هجدهم
من چون گمشده ای د ر جاده ای بدون رهگذر و بی هیچ نشانه بودم که باید آنقدر میرفتم و میرفتم تا شاید به مقصد برسم.
دلشوره هایم تمامی نداشت. دیگر هیچکس و هیچ کجا آرامم نمیکرد.
به یاد نذرم افتادم و تصمیم گرفتم سفری دو روزه به مشهد بروم .میخواستم هم نذرم را ادا کرده باشم و هم آرامشی از این سفر بدست آورم. رفتنم مستلزم اطلاع دادن به پویا بود.
با تلفن همراهش تماس گرفتم. پس از چند بوق ممتد آن را جواب داد.
با وجود احساس ندامتم باز به سردی سلام کردم و با همان لحن رسمی جویای حالش شدم.
پویا هم بنا به عادت حالم را پرسید. هیچ نشانه ای از محبت گذشته نبود.
پس از چند لحظه گفتم اگه کاری داری بعد تماس بگیرم.
کاری ندارم . عسل و عرفان حالشون خوبه؟
خوبن. زنگ زدم بگم تصمیم گرفتم چند روزی برم مشهد.
خوب؟
همیشه این خوب گفتنهای پویا عصبی ام میکرد. چون چند سوال را در این کلمه پنهان داشت.
برای ادای نذر و زیارت . اون روز که عرفان تب کرد و حالش بد بود نذر کردم.
مادر همراهتون میاد؟
ناهیدپا به ماهه. مامان نمیتونه بیاد. چون ممکنه دلخور بشه.
میتونی صبر کنی بعد از زایمان ناهید بری؟
نمیتونم ترجیح میدم زودتر برم و ... میخوام تنها باشم.
باشه امروز ترتیب کارا رو میدم.
برای فردا؟
شاید . خبرت میکنم.
خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم. عسل گفت مامی کی میریم؟
بابایی گفت شاید فردا...اگه نشد پس فردا.
من لباسام رو جمع کنم؟
اگه خیلی عجله داری میتونی جمع کنی.
عسل شتابان به اتاقش رفت . من هم به اتاقم رفتم و چمدان کوچکی برداشتم تا وسایل ضروری ام را در ان جا دهم. چون ممکن بود هر لحظه پویا تماس بگیرد و ساعت پرواز را بگوید.
بعد از ظهر بلیت و هتل محل اقامتمان معلوم شد و بوسیله پیک به دستم رسید.
روز بعد ساعت سه بعد از ظهر زمان حرکتمان بود.
مادر و پدر شب به ما سر زدند و خداحافظی کردند.
به خانم معین هم تلفنی سفرم را اطلاع دادم و او هم التماس دعا کرد.
هیچ خبری از پویا نبود. ساعت دوازده از خانه خارج شدم با کمک راننده آژانس وسایل را در صندوق عقب جا دادم . اگر عسل همراهم نبود بطور حتم گریه میکردم.
بی توجهی پویا کم چیزی نبود. او حتی نگران بچه هایش هم نبود تا ما را به فرودگاه برساند.
مرتب تلفن همراهم را نگاه میکردم تا شاید پیغامی و یا تماسی داشته باشیم که متوجه نشده باشم.
بر فراز آسمان مشهد با دیدن گنبد و مناره حرم امام رضا(ع) به گریه افتادم. عسل پرسید مامی چرا گریه میکنی؟
با بغض گفتم ببین عسل...ببین چقدر گنبد امام رضا خوشگله ... خیلی سال بود اینجا نیومده بودم.
دلم خیلی تنگ شده بود.
عسل گفت مگه شما امام رضا رو دیدین؟
خندیدم و گفتم تو اگه بخوای میتونی هر جا که دلت بخواد وجود او رو حس کنی.
بعضی از آدمای خوب میتونن ایشون رو ببینن.
عسل چشمش را بست و گفت مامی من دعا میکنم امام رضا رو ببینم.
بعد از تحویل وسایلم سوار تاکسی شدیم و به سمت هتل مورد نظر راه افتادیم.
خوشبختانه هتل به حرم نزدیک بود و از پنجره اتاقمان به راحتی میتوانستم گلدسته و مناره ها را تماشا کنیم. ساعتی استراحت کردیم تا بعد به زیارت برویم.
از دفتر مدیریت تماس گرفتند و پرسیدند از اتاق راضی هستیم یا نه.
تشکر کردم . میدونستم که این هم سفارش پویاست.بچه ها را آماده کردم و با هم پایین رفتیم.
با باز شدن در آسانسور ناگهان قلبم فرو ریخت. مردی شبیه پویا کنار میز مدیریت ایستاده بود و در حال گفتگو بود. برگشت و ما را دید. نگاهمان در هم گره خورد.پویا...اینجا...او همیشه مرا غافلگیر میکرد. با کارهایش تمام افکار منفی ام را کنار میراند.
دیروز از بی توجهی اش کلافه بودم و نا امید حالا در شهری غریب و دور از خانه خود را به ما رسانده بود.
تا کنارمان باشد. لبخند کمرنگی گوشه لبانم نقش بست.
پویا چند قدم جلو آمد. عسل بسمت پدرش دوید . عسل را بوسید و دستانش را برای درآغوش کشیدن عرفان جلو آورد. عرفان را در آغوشش گذاشتم. در سکوت به آنان خیره شدم.
بچه هایم در امنیت بودند و این بخاطر وجود پویا بود و بس.
کنارم آمد و گفتم انتظار نداشتی من و اینجا ببینی؟
همینطوره.
راحت رسیدی؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
موافقی بریم شام بخوریم. بعد بریم زیارت.
موافقم.
بسمت رستوران رفتیم و پشت میزی چهار نفره نشستیم.پرسیدم چطور شد اومدی؟
میخواستم با شما بیام. کاری پیش اومد مجبور شدم با پرواز بعدی خودم رو برسونم.
دیروز حرفی از اومدنت نزدی؟
چندان مطمئن نبودم بتونم بیام.
عرفان را از پویا گرفتم تا غذایش را بدهم. پویا در سکوت به من و عرفان زل زده بود.
گاه از کارهای عرفان که مرتب در حال دست و پا زدن برای گرفتن قاشق بود لبخند میزد.
سربازی کنار میز آمد و بعد از ادای احترام گفت جناب سرگرد اتومبیل حاضر است.
از شنیدن نام جناب سرگرد لحظه ای جا خوردم.پس پویا درجه گرفته بود و من بیخبر بودم.
پویا تشکر کرد و او را مرخص کرد. گفتم قراره مأموریت بری؟
تقاضای اتومبیل کردم تا راحت بتونیم تو شهر بگردیم.
نمیدونستم درجه گرفتی ؟مبارکه.
نیشخندی زد و گفت تو از چی خبر داری؟
تو همیشه با لباس شخصی هستی از کجا باید میفهمیدم.
منم توقعی ازت ندارم. کسانی که به من اهمیت میدن خبر از کارام دارن.
میخواستم حرفی بزنم تا متوجه بشود برایم اهمیت دارد اما پشیمان شدم و سکوت کردم.
ساعتی بعد به حرم رفتیم. ازدحام جمعیت بقدری بود که جرأت نکردم زیاد جلو بروم.
همان دور و بر جایی پیدا کردم و نماز خواندم. خیالم از عرفان راحت بود.چون با پدرش بود.
طبق قراری که با پویا گذاشته بودم سر ساعت بیرون رفتم و در صحن به او ملحق شدم.
نمیدانستم پویا شب را کجا خواهد گذراند. جرأت پرسیدن هم نداشتم.
به هتل رسیدیم. کلید اتاق را گرفت. در واقع دو کلید تحویل گرفت.در اتاق را باز کردم و پویا داخل شد.
و عرفان را که خواب بود روی تخت گذاشت.عسل روی تخت پرید و گفت چه تختخواب نرمی.
گفتم سرو صدانکن عرفان بیدار میشه.
پویا عسل را بوسید و شب بخیر گفت. تا دم در همراهی اش کردم و گفت من همین اتاق روبه رو هستم اگه کاری داشتی صدام کن.
در را بستم و به حمام رفتم تا کمی خستگی سفر را از تنم دور کنم. بیرون که آمدم عسل هم بخواب رفته بود. لباسش را عوض کردم و رویش را کشیدم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#62
Posted: 9 Nov 2013 19:34
بلوز وشلوار راحتی به تن کردم و کنار پنجره نشستم. خیابانها شلوغ و پر رفت و آمد بود.
ساعت دوازده شب بود اما از سکوت شبانه در آنجا خبری نبود. هیاهوی بیرون خواب را ازمن گرفت.
کاش میشد پویا را ببینم و با او حرف بزنم. کاش پویا پیش قدم میشد و به اتاقم میامد تا در کنارم باشد و ماهها سوءتفاهم و سکوت را میشکست.و مثل گذشته به من ابراز علاقه میکرد و باز تمنای عشق در نگاهش بود و فقط مرا میخواست .
اما حقیقت این بود که پویا سرد بود و ساکت. هیچ عشقی در نگاهش نبود و بیخیال و سخت به کارش مشغول بود.
مرا فقط در کنار بچه هایش که میدید لبخند میزد و دیگر هیچ نشانه ای از تعلق خاطر در او به چشم نمیخورد.
کاش پویا به این سفر نمیامد و مرا تنها میگذاشت تا بدانم کجا هستم و به کجا خواهم رفت.
باحضورش و با سردی رفتارش دست وپایم را گم میکردم و تمایل بیشتری برای بودن با او در خودم احساس میکردم.حالا با هر نفسش نفس میکشیدم و با هر قدمش میخواستم به پایش بیفتم.
در کنار عرفان دراز کشیدم و بوییدمش. موهایش را نوازش کردم تا شاید کمی آرام شوم.
وابستگی ام به عرفان بیش از آریا بود. چون در کنار آریا پویا را داشتم ولی در کنار عرفان تنها بودم.
و به یاد آریا و شباهت بی حدی که به پدرش داشت غم دوری را به فراموشی می سپردم.
صبح عسل به حمام رفت و لباس مرتبی پوشید. موهایش را بافتم .بیرون رفت تا به پدرش ملحق شود.
نوبت عرفان بود. تا مرتبش کنم.عرفان گرسنه بود و نق میزد. آماده شدم و همراه عرفان برای خوردن صبحانه به رستوران رفتم.
پویا و عسل سر میز نشسته بودند.پویا با دیدن من بلند شد و به طرفم آمد.
عرفان را گرفت و صبح بخیر گفت. صبحانه مفصلی خوردیم.پویا گفت کجا دوست دارید بریم؟
عسل خیلی سریع گفت بریم خرید.میخوام برای مامانی و بابایی و مادر جون سوغاتی بخرم.
پویا گفت بعد کجا بریم؟ و نگاهی به من کرد تا جوابش را بدهم.
فقط میتونیم تا ظهر بازار بریم .بعد میتونیم باز بریم حرم.
برای بعد از ظهر برنامه ای نداری؟
نه برنامه ای ندارم.
میتونیم بریم طوس
عسل پرسید طوس کجاست؟
مقبره فردوسی حماسه سرای بزرگ ایران.
مامی اون کی بوده؟
تو راه برات تعریف میکنم.عجله نکن.
پویا گفت من صبح زود پرواز دارم.فکر کنم ساعت چهار صبح...قراره خبر بدن.
خیلی آرام گفتم چرا با ما برنمیگردی؟ساعت برگشت ما شش بعد از ظهره.
خیلی دلم میخواست با شما برگردم اما کار مهمی دارم که باید صبح سر کار باشم.
با دلخوری گفتم هر طور راحتی. اول کار بعد بچه هات.
اگه اول کارم بود دو روز ول نمیکردم بیام.
لطف کردی.
تو اگه میخواستی من با شماها باشم باید برنامه ات رو با من تنظیم میکردی نه اینکه یکدفعه میزنه به سرت که سفر بری.
برای تو فرقی نمیکنه...هروقت میگفتم مشغله کاریت به حدی زیاد است که نمیتونی خودت رو با بچه ها وزندگیت هماهنگ کنی.
تو میتونی هرجور دوست داری فکر کنی.
و تو هم میتونی هر طور راحتی زندگی کنی. کاری که مدتهاست داری انجام میدی.
از سر میز بلندشدم . پویا با تأسف سرش را تکان داد و بلند شد. بیرون آمدیم وسوار اتومبیل شدیم و بسمت بازار رضا رفتیم.
عسل هرچه میدید هوس میکرد بخرد. از تسبیح و مهر ونقره و بدلیجات گرفته تا چادر و روسری.
هوسهای کودکانه در مغزی بزرگ تر از سنش. با زیرکی و طنازی پدرش را وادار میکرد تا وسایل مورد علاقه اش را خریداری کند. عسل با من اینطور نبود. چندان جرأت ولخرجی و لوس بازی نداشت.
اما با پدرش آزاد بود و ولخرج. راستی که تاریخ تکرار میشد و عسل نمونه خودم بود.
برای نماز به حرم رفتیم. پس از زیارت به هتل بازگشتیم و ناهار خوردیم قرارشد ساعتی استراحت کنیم و بعد برای رفتن به طوس آماده شویم.
اینبار نوبت عرفان بود تا حمام کند.
پویا او را به اتاقش برد و خودش او را حمام کرد و خواباند.
برنامه آنروز هم با رفتن به طوس کامل شد . عسل اطلاعات زیادی از آن محل تاریخی بدست آورد. تا برای دوستانش تعریف کند.
با تمام این نزدیکی سکوت سنگینی بین ما بود. من دلگیر از رفتن پویا و او بی هیچ هیجان و انگیزه ای کنار من.
شاید فکر و ذهنش چنان مشغول بود که دیگر مرا نمیدید وشاید یاد و خاطره کس دیگری آن را اشغال کرده بود. آخر شب پویا ما را تا دم در اتاقمان همراهی کرد و رفت.
بچه ها که خوابیدند باز کنار پنجره بیخواب و بی تحمل ایستادم.ساعت نزدیک به دوازده شب بود.
در را آهسته باز کردم و قدم به بیرون گذاشتم. مثل کسی که در خواب راه میرود .
چند ضربه به در اتاق رو به رو زدم. پس از چند لحظه پویا در را باز کرد .
اتفاقی افتاده؟
نه مثل دختر بچه های سرتق همانطور ساکت ایستادم.
پویا کمی از در فاصله گرفت. و گفت بیا تو.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#63
Posted: 9 Nov 2013 19:39
داخل شدم .گفت چطور نخوابیدی. به دور و بر اتاق نگاه کردم وچشمم به اسلحه کمری اش افتاد.
که روی تخت ولو بود.پویا نگاه مرا تعقیب کرد و سریع آن را برداشت و زیر بالش پنهان کرد.
خوابم نمی آد.
چرا نمیشینی؟
روی مبل نشستم وگفتم میخوام باهات حرف بزنم.
راجع به چی؟
راجع به خودم و بچه ها.
به نظرت وقت مناسبی رو برای اینکار انتخاب کردی؟
بلندشدم و گفتم معذرت میخوام متوجه نبودم برای صحبت با شما باید وقت بگیرم.
بشین...منظوری نداشتم.
دوباره سر جایم نشستم.پویا تنها صندلی اتاق را پیش کشید و رو به رویم نشست.
برخلاف تصورم جو خوبی نبود و پویا اهمیتی به حضور من نمیداد.
انگار مزاحمی بودم که خواب شبانه اش را مختل کرده ام. در تنهایی تصور میکردم پویا با دیدن من روی خوش نشان خواهد داد و از صحبت با من استقبال خواهد کرد.
اما او خیره در نگاه من در جستجوی حقیقت حضورم بود.
پرسید بیتا چی شده؟اگه امدی حرف بزنی خوب بزن... من گوش میدم.
زیر نگاه گیرا و جذاب پویا امکان حرف زدن نبود. بلند شدم و کنار پنجره رفتم و به بیرون زل زدم.
پس از چند دقیقه برگشتم و گفتم میخوای ازدواج کنی؟
پویا نفس راحتی کشید. گویا در انتظار حرف دیگری بود.گفت برای چی می پرسی؟
باید بدونم. باید تکلیف خودم و بچه هام رو روشن کنم. دیگه نمیتونم در این شرایط زندگی کنم.
تحملم تموم شده. میخوام هر چه زودتر برنامه زندگیم مشخص بشه.
حق با توست....منم نمیخواستم به اینجا برسه . اما خوب رسید.
پس حقیقت داره؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد. امواج حسادت در کلامم پیدا شد. با فرناز؟
برای تو چه فرقی میکنه؟
برای من فرق نداره . بخاطر بچه ها می پرسم.
پوزخند زد و گفت به خاطر بچه ها؟اگه این بچه ها نبودن نمیدونم چه بهانه ای میتراشیدی؟
بهانه من بچه ها هستن. اونا رو از من نگیر.
بچه ها مال تو قبول؟ اما من چی؟ در هر حال اگه پیش تو هم باشن فرقی نمیکنه. اونا بچه های طلاقن.
طلاق؟ ما که از هم جدا نشدیم.
قانونی نه . الان سه ساله جدا از هم هستیم.فکر نمیکنی که من تا آخر عمر به این روال زندگی ادامه بدم.
همانطور که گفتی هر چه زودتر تکلیفمون روشن بشه برای همه بهتره... بخصوص برای بچه ها.
تو که میخواستی تا هر وقت من بخوام بهم فرصت بدی؟چطور یکدفعه خسته شدی و زیر قولت زدی؟
انصافت کجا رفته...من گفتم تو چرا باور کردی؟خودت رو بذار جای من. تا کی انتظار میکشیدی؟
اگه به کسی علاقه داشتم تا آخر عمر صبر میکردم.
خودت جواب خودت رو دادی.
یعنی علاقه ای به من نداری.
پویا با لحنی معترض گفت خیلی خودخواهی ... نه ندارم. خسته شدم . بریدم.نه زندگی دارم و نه زن و نه بچه.
در حالی که هر سه رو دارم.
تلاش توهم به خاطر حفظ بچه هاست. راستش من لله برای بچه هام نمیخوام .من زن میخوام.
زنی که اول برای من زندگی کنه. بعد برای بچه هام باشه. امیدوارم قانع شده باشی.
نه نشدم....من طلاق نمیخوام.
تو چشام نگاه کن و بگو چی میخوای؟
من...من میخوام بازم به من فرصت بدی.
دیگه ممکن نیست. چون علاقه ای در میون نیست. چطور انتظار داری بازم مثل آدمای احمق بشینم و صبر کنم تا تو تصمیم بگیری در ضمن خودت گفتی خسته شدی.
تا حالا احساس حماقت نمیکردی. با عشق جدیدت که سراغت اومده احساسات تازه ای پیدا کردی.
تمام حدسیاتم درست بود.
برای تو چه فرقی میکنه. درست یا غلط من دیگه به اینجام رسیده. دیگه تحمل نیش و کنایه این و اون رو ندارم. باید یه طوری تموم بشه و این تنها راه ممکنه.
پویا از حرص به نفس نفس افتاد. با صدایی گرفته ادامه داد در مورد بچه ها هم دادگاه تصمیم میگیره.
تو که علاقه ای به عرفان نداشتی...میمونه عسل .
باید اقرار میکردم به اشتباهم. به ندانم کاری ام و به خودخواهیم.
به سمتش رفتم و نزدیکش ایستادم. من بزرگ شدم....شاید کمی دیر .اما شدم. من فهمیدم تقدیر پسرمون این بوده و هیچ کس نمیتونست اون رو عوض کنه ...من فهمیدم ...بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
حتی لحظه ای .
با وجود بی اعتنایی که در کلامت بود باز میخوام اقرار کنم و بگم این سه سال رو به امید این گذروندم که تو هستی و مراقب منی و هنوزم عاشقم هستی... من به تو احتیاج دارم.
پویا به چشمان ملتمس و شکوه عاشقانه ام در سکوت خیره ماند. پس از چند لحظه گفت متأسفم بیتا ... دیر شده...خیلی...
به بازویش چنگ زدم و گفتم نه دیر نشده... این حرف رو نزن.
احساس کردم پویا سست شد و اراده اش در مقابل من تحلیل رفت.
لحظه ای در چشمانم خیره شد و نفسهایمان درهم گره خورد.
تنها وسیله پیروز شدن در این مبارزه برانگیختن احساسات پویا بود.
زمانی که فکر کردم به پیروزی نزدیکم بیرحمانه از من دور شد و گفت تو باید تنها باشی با همه خوبیها و بدیهات . شاید اون وقت بفهمی چی سر خودت و من آوردی.
تو دروغ میگی... حق نداری من و تنها بذاری.
متأسفم .راه من و تو خیلی وقته از هم جداست. .. کمی دیر فهمیدم اما آخرش خودم رو قانع کردم.
با ازدواجت چی رو میخوای ثابت کنی؟
میخوام ثابت کنم میتونم زندگی کنم...بدون گذشته و بدون تو.
فریاد زدم من هنوز زن توام. چطور جرأت میکنی قبل از اینکه از من جدا بشی قرار ازدواج بذاری...
اینقدر هول هستی و عاشق.
تو عوض نشدی...فقط زندگی رو به مسخره گرفتی. تو زن منی؟خودت جواب بده.
جواب من اشکهایم بود که سرازیر شد. احساسم بودکه مثل بلور شکست و صد تکه شد.
نگاه بیقرارم بود که کور شد. قامتم بود که خمیده شد. برگشتم و راه خروج را در پیش گرفتم.
در را باز کردم. پویا صدایم کرد.بیتا...
توجهی نکردم و به اتاقم پناه بردم.از شدت حسادت و بی توجهی به گریه افتادم.
در تاریکی اتاق به اندازه سالها حماقتم اشک ریختم.اگر تا ابد هم میگریستم نقطه کوچکی از خودخواهی و ندانم کاری ام را پر نمیکرد.
پویا عوض شده بود و هیچ احساسی . حتی ترحم در او به چشم نمیخورد.
در ابتدا فکر میکردم شاید کارها و رفتارهای پویا تلافی سه سال نادیده گرفتنش از طرف من باشد.
اما حقیقت همان بود که گفت. پویا تمام گذشته را چون پرونده ای ناتمام بسته بود و کناری انداخته بود.
پرونده مردی که هیچ پرونده ناتمامی نداشت. در حالی که زندگی خودش در بن بست گیر افتاده بود.
نزدیک ظهر برای آخرین بار به زیارت رفتم. آنقدر دل شکسته بودم که لذت زیارت دو چندان شد.
ساعت سه برای رفتن به فرودگاه آماده شدیم. پرواز با یکساعت تأخیر انجام شد.
خدا را شکر کردم که کالسکه عرفان را آورده بودم و گرنه نمیدانستم چطور باید نگهش میداشتم.
پدر و مادر در فرودگاه به انتظار ورود ما بودن. عرفان را به پدر و عسل را به مادر سپردم و نفس راحتی کشیدم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#64
Posted: 9 Nov 2013 19:46
فصل نوزدهم
حق با مادر و کتی بود و دیگران بود. این اتفاقات تمام و کمال نتیجه خود خواهی و غرور بیجای خودم بود.
خودم...خودم.. فقط کار خودم بود. و بس. درست مثل آینه ای که فقط برای من ساخته شده بود و عکس هیچکس در آن پدیدار نمیشد جز خودم.
رخ به رخ خودم بودم . پویا کی بود؟در این بین چکاره بود؟ پویا که پدر نبود؟ آریا فرزند او نبود؟
مثل من درد نداشت؟ این را خوب میدانستم که پویا یک سال خودش را حبس کرد تا تعادل روحی پیدا کند در نبود من در آن ویرانه شب و روزش را گذراند.
زمانی که باید در کنارش میبودم و او نیز همدم من میشد رهایش کردم و به گوشه عزلت پناه بردم.دوست داشتم رنج کشیدنش را ببینم.
نفرت را بهانه کارهایم قرار دادم. در حالی که نفرت در کار نبود و این زاییده خیال بیمار خودم بود.
خانم معین تلفن کرد و زیارت قبول و رسیدن بخیر گفت و بعد پرسید بعد از ظهر خانه هستم تا به دیدنم بیاید.
مشتاقانه از او دعوت کردم برای ناهار بیاید . احتیاج داشتم او را ببینم و سر فرصت حرف بزنم و گلایه کنم. خانم معین دعوتم را قبول کرد.
نزدیک ظهر با شیرینی و ظرفی کریستال و زیبا از راه رسید. تا وسایل ناهار را آماده کنم سرش را با بچه ها گرم کرد.
چندان حال و حوصله نداشت و لبخند تصنعی اش در چهره غمگینش در تضاد بود.
وقتی عسل سوغاتی مادر بزرگش را داد او را بوسید.
بعد از صرف ناهار عرفان را خواباندم. عسل هم به اتاقش رفت تا استراحت کند.
چای ریختم و کنارش نشستم و گفتم مادر جون چه خبر؟
خانم معین آهی کشید و گفت چه خبر میخوای باشه . خودت بهتر میدونی.
بند دلم پاره شد . گفتم چی رو بهتر میدونم.
خانم معین زیر گریه زد. و گفت از دست پویا دارم دق میکنم.
چرا ؟چی شده؟ خواهش میکنم به منم بگید.
در حالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت پاش رو تو یه کفش کرده که میخوام زن بگیرم. از پویا بعیده که رفتارهای احمقانه بکنه. به کل عوض شده .
میگم آخه پسر تو زن داری . بچه داری... میگه کدوم زن . کدوم بچه. نمیدونم چه بلایی سرش اومده.
اون از اولش که عشق و عاشقی راه انداخت و گفت یا تو یا هیچ کس... اینم از الان.
احساس خواری و خفت کردم. مثل زنان حرمسرا که بعد از مدتی به فراموشی سپرده میشوند و در تنهایی میمیرند به کل از یادش رفته بودم .با صدایی متوحش و لرزان پرسیدم. با فرناز؟
خانم معین سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت من فرناز رو دوست دارم. بچه خواهرمه. طبیعیه که به او علاقه مند باشم و از بخت بدی که سراغش اومد و مهر زن مطلقه به پیشونی اش خورد ناراحت باشم.
اوایل خیلی تلاش کردم پویا رو به فرناز نزدیک کنم. اما قسمت نشد و پویا تو رو انتخاب کرد. حالا که به اینجا رسیده میگه فرناز بهترین گزینه است.
چون همه چی من رو میدونه و میتونه از بچه هام مراقبت کنه... اما من تو در و همسایه و فامیل آبرو دارم.
تو رو هم دوست دارم. دو تا نوه حوشگل مثل دسته گل دارم. فرناز رو صدا کردم و ازش گله کردم. گفت خاله جون شما که میدونید من از اول پویا رو میخواستم. .. گفتم فرناز گول پویا رو نخور. اون عاشق بیتاست. اما گفت حاضرم با وجود بیتا هم با پویا ازدواج کنم. دیگه نه شرمی دارن از بزرگترها و نه حیایی. از طرفی میبینم پویا کلافه است و آواره. برای تو خونه میگیره. بچه ها رو به تو سپرده تا مبادا غصه بخوری و هر کاری از دستش اومده برای راحتی تو و بچه ها کرده. خودش رو از خوشیها دور کرده و چسبیده بکارش.
یکدفعه میزنه به سرش که دنبال شما ها بیاد مشهد.
میگه نگران بچه ها هستم اما من که خام حرفاش نمیشم... این موها رو تو آسیاب سفید نکردم.
اون تو رو دوست داره که همه جا دنبالت میاد. بیتا جان تو هم بد کردی. یه خرده با او مهربونی میکردی و راهی برای برگشتش میگذاشتی . یک سال دو سال .نه سه سال ...اون هم بخاطر اتفاقی که هیچ کس مقصر نبود. ببینم تو راضی به این جدایی هستی؟
نه نیستم. اشتباه کردم خودم رو زندونی غرورم کردم. عرفان نتیجه عشق و علاقه منه به پویاست.
در حالی که بیمار بودم و تعادل روحی نداشتم امابا اتفاق پیش اومده ساختم.
حالاکه به خودم اومدم که پویا عوض شده و اشتاهاتم رو به رخم میکشه.در حالی که دست خودم نبود و اراده ای در مقابل افکار منفی ام نداشتم . حالا که بدست و پاش افتادم میگه محاله آشتی کنه.
جبران گذشته رو بکن. هر طور که میتونی پویا رو بکش طرف خودت. اون اگه با فرناز ازدواج کنه خوشبخت نمیشه چون تو رو میخواد. اگه زمانی بفهمه میخوای ازدواج کنی و یا راه دیگری برای زندگیت انتخاب کنی مطمئنم بلایی سر خودش یا سر تو میاره. فرناز هم قربونی عشق شما دو نقر میشه. پویا لجبازی میکنه ... من مطمئنم.
لبخند غمگین خانم معین دلسوزی مادرانه اش و محبت خالصانه اش و حرفهای صادقانه اش باعث شد باز به تلاش خودم ادامه بدم و عقب نشینی نکنم
پس از رفتن خانم معین به کتی تلفن کردم . با شنیدن صدایش زیر گریه زدم.
گفت ببینم صدای من شبیه نوحه یا مصیبته که میزنی زیر گریه. کجایی؟
به زحمت گفتم خونه.
قطع کن یه سر میام اونجا.
گوشی را گذاشتم و از ضعف وزبونی خودم با شدت بیشتری گریستم.
با حضور کتی آرام شدم. به آشپزخانه رفت و قهوه دم کرد و برای بچه ها عصرانه آماده کرد.
تلویزیون را روشن کرد. تا عسل سرگرم بشه. عرفان را هم روی صندلی خودش نشاند تا باحلقه های پلاستیکی بازی کند.
مهمون داشتی؟
آره مادر جون اینجا بود.
چی گفته که تو رو زیرو رو کرده.
فنجان را روی میز گذاشتم و سرم را میان دستانم پنهان کردم و به گریه افتادم.
کتی گفت مثل بچه ها میمونه. تا یه چیزی میپرسی پقی میزنه زیر گریه.
با ناله گفتم آخه تو نمیدونی چی شده.
پس گریه نکن و بگو چی شده؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم . پویا...پویا..میخواد ازدواج کنه.
این رو که خودت هم میدونستی و حرف تازه ای نیست.
همیشه شوخی گرفتم اما با حرفهای مادرجون دیگه مطمئن شدم این حرفها جدیه.
میخوای حقیقت رو بدونی؟ پویا زن بگیر نیست.
چرا. هست. اون حتی به مادرجون اصرار میکنه تا زودتر کارها رو سر وسامون بده.
تو خیلی ساده ای . پویا عاشق توست. نمیبینی چطور نگات میکنه. حسادتش رو نمیبینی. نمیبینی هرجا که میری دنبالت میاد...اینها یعنی عشق. یعنی علاقه.
تمام اینکارها رو برای بچه هاش میکنه.روراست بهم گفت. دیگه هیچ علاقه ای به من نداره.
و تو هم باور کردی. به نظرم پویا تلاش میکنه تو رو به خودت بیاره که داره موفق میشه.و این بهترین راه از نظر اون بوده و بدترین راه ممکن برای تو.
تردید دارم.
درست میگی نباید ساکت بشینی و بیگدار به آب بزنی.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#65
Posted: 9 Nov 2013 19:52
بلند شدم و جلوی پایش نشستم و در چشمانش خیره شدم. با التماس گفتم تو بگو چی کار کنم.
یه راهی جلو پام بذار...خواهش میکنم کمکم کن.
کتی با ناامیدی نگاهم کرد و گفت با این حال وروزی که داری گمان نکنم موفق بشی.
تو به کل خودت رو باختی. سه ساله لجاجت کردی...هر بار پرسیدم تو عاشق پویا هستی با غرور حرفم رو رد کردی... حالا که به اینجا رسیدی و به خودت اومدی داغون شدی و به فکر چاره افتادی.
دختر خوب مگه پویا کم به پات نشست.کم نازت رو کشید.خدایی پویا تو عشق و عاشقی نمونه است. اونم با اون سر شکلی که داره...هزاران نفر تو کمین اون هستن. پویا همیشه مجنون تو بوده
نه مردی برای زندگی و آقا بالاسر.ولی تو...نه قدرش رو دونستی و نه عشقش رو باور کردی. فکر کردی این جاده انتها نداره و میتونی بری. اما دیدی که همه چیز بک روز تموم میشه و آخر راهی هم وجود داره.
چند ماهه خون خونم رو میخوره. تمام حرفایی رو که زدی قبول دارم و روزی هزار بار با خودم گفتم و مرور کردم. حالا میخوام تلاش خودم رو بکنم .
فقط تو راهی پیش پام بذار خواهش میکنم.
خیله خوب اگه آروم بگیری و خوب به حرفام گوش کنی راه حلی زنانه و موذیانه جلوی پات قرار میدم تا هر چه زودتر تکلیفت روشن بشه و از کاسه چه کنم چه کنم خلاص بشی.
اگه نشد باید قول بدی تا آخر عمرت قید پویا رو بزنی.
راه حل کتی اجرایش چندان دشوار نبود و احتیاجی به تصمیم گیری نداشت.
راه حلی آسان که ممکن بود مرا زودتر به مقصد برساند.یا رومی روم یا زنگی زنگ.
با طلوع صبح اولین گام را برداشتم و شاید تا شب همه چیز مشخص میشد.
بعد میتوانستم راه زندگیم را انتخاب کنم. من هنوز جوان بودم و زیبا. انرژی کافی برای کار و یا هر حرکت اجتماعی دیگر داشتم. هنوز مدل لباسهایم فرقی با گذشته نکرده بود و با ادا و اطوار زنانه چندان میانه ای نداشتم. شاید همین نکات ظاهری باعث میشد کمتر کسی باور کند عسل و عرفان فرزندان من هستند. به قول بهنام موهایم را گاهی مثل وحشیها درست میکردم و گاهی ساده رها میکردم. چون هر دو حالت در چهر ه ام نقش یکسانی داشت.
سیاهی ابروانم و چشمان سبزم با پوست سفیدم بیننده را جلب میکرد و همیشه تحسین آنان را در پی داشت...اما من تمام اینها را برای پویا میخواستم. هیچ نگاهی شوق نگاه پویا را نداشت. و هیچ واکنش و تعریف و تمجیدی کاملتر از کلام پویا نبود. تنها او بود که چشمانم را به جنگل بارونزده و لبانم را به غنچه باز شده ای در بهاران تشبیه میکرد.وقتی بسته های شکلات مورد علاقه ام را از من پنهان میکرد تا دنبالش بدوم و سر به سرش بگذارم بهترین تفریح و لذت زندگیمان بود. وقتی مشغول تماشای برنامه کودک بودم و پاهایم را مثل دختر بچه ها تکان میدادم و پفک را با سرو صدا میخوردم میگفت بلند شو کوچولو ناهار نداریم. و وقتی جوابی از من نمیشنید تلویزیون را خاموش میکرد و مرا روی کولش میگذاشت و به اتاق میبرد و میگفت یک ساعت تو این اتاق میمونی تا دیگه یادت نره ناهار درست کنی. میگفتم تو کجا میری . میگفت میخوام تنبیهت کامل بشه. پس تنهایی میرم رستوران بعد با عذرخواهی و خواهش راضی اش میکردم مرا تنها نگذارد و با خودش ببرد و همیشه قسم میخوردم بار آخرم باشد
و از روز بعد غذا را بموقع آماده کنم.
البته این بهانه ها مختص روز جمعه بود تا در خانه نمانیم و مهمان پویا باشم.
تمام عادتهای زندگیمان با تفریح همراه بود . وقتی در طول ساحل آنقدر میدویدیم تا از یکدیگر عقب نمانیم عاقبت این من بودم که روی ماسه های داغ به نفس نفس میافتادم. لغزش ماسه ها در پشت گردن و کمرم را هنوز حس میکنم.
خورشید بالای سرم و دریا در کنارم. صدای قهقهه من از روی خوشی و سرمستی فضای آنجا را پر میکرد.
پویا همانطور در طول ساحل میدوید و کم کم به نقطه ای کوچک تبدیل میشد.
رویاهای من چندان دور نیست. شاید به اندازه یک وجب. به اندازه ای که دستم را دراز کنم و آنرا بگیرم.
اینبار محکم و با اطمینان. بدون لغزش و بدون تعلل.
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.از ساعتی که شماره همراه پویا را میگرفتم این کلمه ها در گوشی میپیچید و تکرار میشد.
ساعت ده شد و بیطاقت .یک آن به سرم زد تا به محل کار پویا بروم. کاری که هیچوقت انجام نداده بودم.
بسرعت آماده شدم و تاکسی خبر کردم.چون آن منطقه در طرح ترافیک بود و امکان آن نبود تا با اتومبیل خودم به آنجا بروم.
بچه ها را به مهتاج خانم سپردم و بیرون رفتم. باید در راه به اتفاقهایی که ممکن بود پیش آید فکر میکردم اما مغزم بوق اشغال میزد و به درستی نمیتوانستم موقعیت را درک کنم.
بعد از نیم ساعت به مقصد رسیدیم. محوطه کمی شلوغ بود و ترسناک
مردان پیر و جوانی که با دستبند به این طرف و آنطرف کشیده میشدند و زنان و دخترانی آنچنانی که مشخص بود چرا سر از آنجا در آورده اند . محیطی وحشتناک بود.
مجرمان بیخیال و خندان بودند و هیچ شرمی در چهره شان به چشم نمیخورد.
زن میانسالی گفت خوشگله بیا کارت دارم.
جلو رفتم و گفتم با من بودید؟
آره مگه اینجا چند خوشگل مثل تو هست.
چه خدمتی از دستم برمیاد.
چه لفظ قلم حرف میزنه. و سپس آهسته به گفت یه سیگار برام بخر و هوس کردم.
سربازی که همراهش بود با تندی گفت برو خانم اینجا نایست.
با گامهای بلند از آنجا دور شدم. لحظه ای تصمیم گرفتم برگردم. اینجا جای من نبود.
بطور حتم پویا هم از دستم عصبانی میشد... اما قرارم چه میشد.
امروز باید همه چیز تمام شود. دیگر تحمل نداشتم. ممکن بود با این فشار سر از تیمارستان در آورم.
طاقتم طا ق شده و باید میرفتم.
از نگهبانی سراغ پویا را گرفتم. به طبقه دوم راهنمایی ام کرد. در انتهای راهرویی تنگ دو اتاق
تو در تو قرار داشت. مأمور جوانی پشت میز نشسته بود.
سلام کردم و گفتم با آقای معین کار دارم.
کارتون و اسمتون؟
من همسرشون هستم.
با احترام بلند شد و گفت ایشون جلسه تشریف دارن.
جلسه چقدر طول میکشه؟
حدود یک ساعت.
میتونم منتظر بمونم؟
بله. خواهش میکنم. بفرمایید از این طرف.
در اتاقی را گشود و گفت امری نیست؟
تشکر کردم و روی مبل چرمی نرمی نشستم. اتاقی اداری و سرد. نقشه ایران و نقشه ای از تهران روی دیوار آویخته شده بود.روی میز اسم و فامیل پویا روی پلاکی حک شده بود.
چند دقیقه بعد مأمور جوان با سینی چای وارد شد. از زحمتی که کشیده بود تشکر کردم.
روزنامه روی میز را برداشتم تا مطالعه کنم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#66
Posted: 9 Nov 2013 19:56
نیم ساعت گذشت که صدای گفتگویی از بیرون شنیده شد و متعاقب آن در باز شد.
پویا با دیدن من با نگرانی گفت بچه ها کجان؟
نترس اتفاقی نیافتاده.
نفس راحتی کشید و گفت برای چی اینجا اومدی؟
نمیخوای اول سلام بدی بعد بازجویی کنی؟
سرش را با تأسف تکان داد وگفت اینجا جای تو نیست. میتونستی تماس بگیری .
موبایلت خاموش بود.
کار مهمت چیه که با عجله خودت رو اینجا رسوندی؟
میخواستم با تو حرف بزنم.
این حرف مهم چیه که این ساعت و این وقت روز رو انتخاب کردی؟
میخواستم محل کارت رو ببینم.
از دست تو!دیگه داری عصبانی ام میکنی. محل کار من جای دیدنی نیست.
چرا موارد جالبی برای دیدن وجود داره.
کتش را که پشت صندلی آویخته بود برداشت و گفت بلند شو بریم بیرون.
کجا؟
هر جا غیر از اینجا.
به دفتر دارش سفارشهای لازم را کرد و بیرون آمدیم.
در راهرو همکارانش با کنجکاوی نگاهمان میکردند. پویا گفت همین رو میخواستی.
من زن توام کار خلافی نکردم.
نمیدونم...شاید من زیادی حساسم.
در حقیقت حق با پویا بود چون نگاه تیز همکارانش بدجوری روی ما بود.
مرد میانسالی پیش آمد و با حال نزاری گفت جناب سروان کجا تشریف میبرید؟ مگه قرار نبوداز
محل جرم دوباره بازدید کنید.
چرا قراره بیام . ساعت سه منتظر باش.
پرونده رو خوندید؟
خوندم ...نگران نباش . خودم دنبال کار پسرت هستم.
خدا عمر با عزت به شما بده. من پسرم رو از شما میخوام.
توکل به خدا کن. همه چی درست میشه.
مرد در حالی که اشک میریخت از ما دور شد.
با اتومبیل از محوطه خارج شدیم. خیلی دلم میخواست بدانم مشکل آن مرد وپسرش چی بود
اما میترسیدم پویا عصبانی شود و رفتنم به محل کارش را به رخم بکشد.
پس از طی کردن چند خیابان کنار فضای سبز کوچکی ایستاد و اتومبیل را خاموش کرد .
به سمت من چرخید و گفت خوب بگو . میشنوم.
برای آنکه جو موجود را بهتر کنم و نیروی کافی برای گفتن مطلبم جمع کنم گفتم خیابان دنجیه.مگه نه؟
پویا لبخند مصنوعی زد و گفت همینطوره... مثل اینکه متوجه نیستی من چقدر کار دارم و بخاطر تو یه عده رو علاف خودم کردم. این وقت روز ساعت اداریه.
با دلخوری گفتم حق با توست...من فقط مزاحم تو هستم. بهتر بود یه وقت دیگه رو برای اینکار انتخاب میکردم.
حالا که من رو از کار و زندگی انداختی میخوای یه وقت دیگه رو انتخاب کنی!حرف بزن.
دیروز مادر جون اومده بود دیدنم.
خوب؟
حرفهایی زد که تا اون ساعت چندان جدی نگرفته بودم. بعد ساکت شدم.
با سکوت من گفت اشکال تو اینه که هیچ وقت آدما رو جدی نمیگری.
پویا مادر جون خیلی ناراحت بود.
ببین بیتا حرف دیگرون رو نزن . چون این مسئله فقط مربوط به ما دو تا میشه.
خیله خوب . هرطور مایلی...در واقع مادر بهانه بود. من اومدم تو رو ببینم تا به پشیمونی ام اعتراف کنم و به اینکه هنوز دوستت دارم و...
نگاه خیره و لبخند بیخیالی که گوشه لبان پویا بود مرا از ادامه حرفم بازداشت.
اما باز به سرعت گفتم این خواست من و بعد... به خاطر بچه هاست.
بچه ها رو بهانه نکن.
بهانه من تویی. من با تو بد کردم. احمقانه رفتار کردم. فکر نمیکردم تو زمانی بخوای من و تنها بذاری.
و با التماس گفتم .من به تو احتیاج دارم.
پویا صاف نشست و به خیابان خلوت چشم دوخت. وقتی سکوتش طولانی شد گفتم نمیخوای حرف بزنی؟
من هنوز قانع نشدم.
نفس بلندی کشیدم و گفتم چطور قانعت کنم. میخوای به پات بیفتم و التماست کنم.
قانع نشدم چون تو عوض نشدی...قانع نشدم چون نمیخوام دوباره مخاطره کنم. قانع نشدم چون...
چون چی؟
چون دیگه علاقه ای به تو ندارم.
تمام اجزای صورتم شروع به لرزش کرد. نمیتونم باور کنم.
که به تو علاقه ندارم.
تو ...تو...و گریه زیانم را بند آورد.
دستمال کاغذی را از جعبه کشید و بطرفم گرفت. نمیخواستم ناراحتت کنم.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم تا چند لحظه پیش هم فکر میکردم داری لجبازی میکنی و به من و زندگیت علاقه مندی. و میخوای انتقام این مدت بی اعتنایی رو از من بگیری. اما تو هم مثل خیلی از مردها که نمیدونن زن کیه و بچه کجای این ماجراست همه چی رو رها کردی و دنبال تنوع در زندگیت هستی.
هر چی دوست داری بگو من دلخور نمیشم.
نمیشی چون عاطفه و احساس نداری.
پویا با تندی گفت شاید حق با تو باشه.اما راستش رو بخوای احساس من و تو کشتی.
وقتی پسرم مرد تو هم من و کشتی. وقتی نزدیکت شدم با حرفات روح و جسمم رو خسته کردی. تو با کارات همه چی رو در من کشتی.حالا میخوای زنده اش کنی. آن هم با حرفهایی که خیلی وقت پیش منتظر شنیدنش بودم. من مردم. خیلی وقته که مردم . هیچ کس قادر نیست به یه مرده جون بده.
سرم را روی داشبورد گذاشتم و گریستم.
بیتا . این حق من نبود. وقتی دیدم بارداری هم خوشحال بودم و هم غمگین.
اگه فقط یک لحظه من و میدیدی شاید همه چی فراموش میشد.دست کم بخاطر بچه ای که در راه داشتی.
بردمت دادگاه تا بترسونمت اما خودم بیشتر ترسیدم...میخواستم من و جدی بگیری و کمی فکر کنی اما تو...
سرم را بلند کردم و گفتم میدونم من محکومم . با تو بد کردم . بیشتر از اون به خودم بد کردم.
اما اگه تو بخوای بازم میتونیم کنار هم به خوشبختی برسیم.تو فقط خسته ای. مثل من . به من فرصت بده...فقط یه فرصت دوباره.
سکوت سکوت سکوت...
دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود. در را باز کردم . لحظه ای برگشتم و به نیم رخش که هنوز به خیابان زل زده بود نگاه کردم.
من امشب منتظرت میمونم. فقط امشب. چون میخوام به خودم ثابت کنم تمام حدسیاتم دروغ بوده و خیال عاشقانه بوده و تو عوض شدی... شاید هم خودت شدی که من هیچ وقت نمیدیدمت.
اگر نیومدی میفهمم دیگه راه برگشتی باقی نمونده و من و تو از هر نامحرمی به هم نامحرم تریم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#67
Posted: 9 Nov 2013 20:04
فصل بیستم
به شب چیزی نمانده بود. به اندازه یک چشم بر هم زدن و شاید به اندازه یک وجب برای رسیدن به آرزوها.
به اندازه یک نفس و به اندازه یک لبخند کودکی در پهنای صورتش. نمیدانستم مقصد کجاست و به کجا میروم.
خیابانهای آشنا اکنون ناآشنا و غریبه بود. به ویترین مغازه ها زل میزدم بدون آنکه چیز ببینم.
روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و به رفت و آمد آدمها خیره شدم که گه گاه با شتاب و گاه عصبی و گاه آرام پیاده و سوار میشدند. گاهی اوقات یکدیگر را هول میدادند و با اعتراض دیگر مسافران روبه رو میشدند. کودکان در آغوش مادران دست وپا میزدند.
پناه من کجا بود. اگر پویا نمی آمد راه من به کجا ختم میشد. نمیدانم کی به خانه رسیدم و یا با چه وسیله ای خودم را به آنجا رساندم. بچه ها خواب بودند. به حمام رفتم و دوش گرفتم.
مهتاج خانم را مرخص کردم و به آشپزخانه رفتم.
شاید بیاید...
غذای دلخواهش را میپزم . مواد لازم را در آوردم و دست بکار شدم. بعد به اتاقم رفتم و سشوار را آنقدرروی موهایم نگه داشتم تا پوست سرم داغ شد و سوخت. آن را خاموش کردم و مقداری مواد حالت دهنده به موهایم زدم تا از آن بیحالی در آید. صورتم را کرم زدم .گله گله ماسید و روی صورتم ماند. بچه ها بیدار شدند.
عسل با کنجکاوی به رفت و آمد من و سکوتم نگاه میکرد.
عرفان سینه خیز زیر میز پذیرایی رفته بود. سرش با لبه آن برخورد کرد و به گریه افتاد.
بلندش کردم و روی صندلی اش گذاشتمش تا عسل مراقبش باشد. لباسهایم را بیرون ریختم و میان توده بزرگی از پارچه های رنگارنگ گم شدم. دوباره همه را جمع کردم و در کمد ریختم.
شاید نیاید...
مامی ... عرفان بو میده...
بلند شدم و عرفان را به حمام بردم و شستم. مثل ماهی لیز بود. زیر بغلش را گرفته بودم تا نیفتد.
آنقدر دست و پا زد تا کف شامپو چشمانش را ازار داد و به گریه افتاد.
دوش متحرک را دستش دادم تا بازی کند.آن را بطرف من گرفت و لباسم را خیس کرد و بعد به سر خودش کوبید و باز به گریه افتاد.
وقتی خوب خسته شد خشکش کردم و شیشه شیرش را به دستش دادم تا درتختش بخوابد.
مثل کسی که در خواب راه میرود...
شاید بیاید...
غذایم ته گرفت. آن را خاموش کردم و پنجره آشپزخانه را باز کردم تا بوی ناخوشایند بیرون برود. ساعت نزدیک هفت بود. صدای اذان به گوشم رسید. هوس کردم نماز بخوانم و خواندم. کاری که مدتها بود کنار گذاشته بودم. حتی زمانی که دختر خانه بودم یک روز در میان و گاهی هفته به هفته نماز را میخواندم. با خداعهد کردم اگر بیاید دیگر هیچوقت نمازم را ترک نکنم.
اگر نیاید... باز هم خواهم خواند تا مرا تنها نگذاری. عهد و پیمانی بستم و سبک و خوشحال از این اتفاق با خودم گفتم اینها همه توجه خدا به من است و پویا باعث و بانی این حرکت خوشایند در من شده.
اول خدا رو شکر کردم و بعد به جان پویا دعا کردم.
شاید بیاید...
بعد از خواندن نماز روحیه ای مضاعف گرفتم. سادگی را انتخاب کردم. شلوار جین و تی شرتی سفید و ساده به تن کردم. موهایم را دورم ریختم وآرایشی در حد معمول انجام دادم.
آنقدر عطر زدم که از بوی آن احساس خفگی کردم.
شاید نیاید...
شمعهای روی میز هال و اتاق پذیرایی را روشن کردم. عسل در حال خوردن شامش بود.
پرسید مامی مهمون داریم؟
گفتم شاید.
عسل ابروانش را بالا داد تا بقول روانشناسان با این حرکت درک بیشتری از موضوع پیدا کند.
اما دیگر چیزی نگفتم.
عرفان بیدار شد. غذایش را دادم و ساعتی با او بازی کردم و دوباره خوابوندمش.
عسل مسواک زد و با پیراهن بلند خوابش گونه ام را بوسید و شب به خیر گفت.
شاید بیاید...
نیمی از شمعها آب شده بود و غذا سرد و چای جوشیده. صدای زنگ در به گوشم رسید. هو ل شدم و پایم به ریشه های فرش گیر کرد و کم مانده بود. زمین بخورم.
کیه؟
خانم آشغالاتو ن رو بیارین... ماهانه یادتون نره.
کم مانده بود بزنم زیر گریه . گوشی را سر جایش کوبیدم . صدای همسایه طبقه بالا که در حال بردن آشغال بود به گوشم خورد.
شاید نیاید...
کنار پنجره ایستادم و به کوچه زل زدم. صدای باز شدن در خانه ها و رفت و آمد آدمها باعث شد آهی از حسرت بکشم. مردانی که با دستان پر راهی خانه هایشان میشدند تا درکنار زن و فرزندانشان به آرامش برسند.
چراغ خانه هایشان روشن بود و گرم. مرد من تو کجایی؟
در این سکوت شبانه زیر کدام سقف پناه گرفتی ؟ فرزندانت را چرا به فراموشی سپردی؟
عسل که هر شب به امید فردا و دیدار تو به خواب میرود و عرفان که هنوز نمیداند باید پدر و مادرش را درکنار هم ببیند. اما با نگاه معصومش به ما لبخند میزند و آغوش هر دو مارا طلب میکند.
اگر امشب بیایی دیگر آرزویی نخواهم داشت. چرا که با آمدنت سایه سار فرزندانم و پناه من خواهی شد. من هنوز امیدوارم بیایی.
شاید بیاید...
ساعت نزدیک دوازده بود. تمام امیدم در چهاردیواری خانه پژمرده و به یأس تبدیل شد.
چراغها را خاموش کردم. فقط سوی اندک شمعها روی میز فضا را روشنی میبخشید.
صدای تیک تاک ساعت شوق انتظار را در من کشت.
دیگر برای همه چیز دیر بود و امیدی به آمدنش نبود.
من باختم. شکستم و ریختم.
سرم را روی میز گذاشتم و گریستم. به تنهایی خودم. به فرزندانم و به آینده ام که خودم نابودش کردم و آوارش را به روی سر خودم ریختم.
با صدای ضربه هایی به در سرم را بلند کردم. به اطرافم نگاه کردم. همه جا در سکوت بود.
باز دچار توهم شده بودم.نالیدم . خدای من چه بر سرم آمده...اما باز چند ضربه به در نواخته شد.
از جا پریدم. هراسان اشکهایم را از روی گونه هایم پاک کردم و به سمت در دویدم.
آهسته پرسیدم کیه؟
صدایی آشنا .نه در دوردست بلکه در یک قدمی خودم.
باز کن. منم پویا...
به در تکیه زدم و از شوق اشکهایم سرازیر شد. جرأت باز کردن در را نداشتم.
میترسیدم خواب باشم و این رویای زیبا به زودی رنگ ببازد و تمام شود.
باز صدایش را شنیدم.بیتا . نمیخوای در رو باز کنی؟
دستم را روی دستگیره در گذاشتم و آهسته آن را گشودم. پویا به چهار چوب در تکیه داده بود.
و در تاریکی با اخمی آشنا در نگاهش به من خیره شده بود.
با سکوت من گفت اجازه هست؟
با دیدن اشکهایم دست زیر چانه ام برد و سرم را بال گرفت. گریه کردی؟
مثل مادری که فرزند گمشده اش را پیدا کرده باشد بدون ملاحظه در آغوشش کشیدم.
پویا آهی کشید و گفت چی شده؟
آرام از آغوشش دل کندم. پویا وارد خانه شد و در را بست.
روی مبل نشستم و زار زدم. جلوی پایم نشست و گفت بگو چی شده؟ دلیل گریه ات چیه؟
در حالی که به هق هق افتاده بودم گفتم تو به عمد دیر اومدی.
خواستیم منو زجر کش کنی. میدونی ساعت چنده؟
دستم را گرفت و لبهای سوزانش را به آن نزدیک کرد.
من به عمد دیر اومدم. چون میترسیدم... میترسیدم تمام این اتفاقها فقط خواب باشه.
ساعتهاست دور و بر خونه گشتم تا جرأت کنم بیام پیشت.
دروغ میگی .
باور کن . قسم میخورم که فقط همین بود و بس.
بلند شدم و دور از او ایستادم و گفتم نمیتونم باور کنم...تو صبح آدم دیگه ای بودی...
در واقع چند وقته کس دیگه ای بودی. حالا هم اومدی چون دلت برایم سوخته.
پویا رو به رویم ایستاد و گفت من پویا هستم. هیچ وقت هم عوض نشدم.
فرناز ؟ اون چی؟
راهی برای فریب تو... برای به دست آوردن دوباره تو.
امادوستت داره؟ تو هم...
اون فقط قول همکاری داد...همین.
با ناباوری نگاهش کردم . خدایا من خواب بودم یا این پویا بود که باز مهربان و عاشق وگرم در برابر من ایستاده بود و پیام عشق در گوشم زمزمه میکرد.
با سر انگشتش آرام موهای روی پیشانیم را به عقب راند و به چشمان منتظر عاشقم خیره شد.
بوسه ای گرم روی چشمان خیس از اشکم نشاند وگفت من یه پلیسم وخیلی راحت میتونم نقشه های زیادی اجرا کنم.
با خودم گفتم چرا برای خودم نقشه نکشم. بازی خوبی نبود . اما شروع کردم و برخلاف خواسته قلبی ام رفتار کردم. شبی که مشهد بودیم بدترین شب زندگیم بود. چون تو رو میتونستم داشته باشم اما به خودم قول داده بودم تا آخرین لحظه خوددار باشم و خاموش.
لحظه آخر خسته از این همه ظاهر سازی صدایت کردم. اما تو رفتی...
اگه فقط یک لحظه می ایستادی تمام احساسم رو به پات میریختم. ولی نقشه هام نقش بر آب میشد.
منتظر شدم تا صحنه آخر رو خودت اجرا کنی . تو با قرار امشب زیرکانه ترین نقشه رو کشیدی . فکر نمیکردم اینطور رو دست بخورم امشب برای من متفاوت ترین شب زندگیمه. هیچ شبی حتی شب ازدواجمون شور وهیجان امشب رو
برای من نداره.
سرم را روی شانه اش گذاشتم و چشمانم را بستم. برای منم امشب فراموش نشدنی و خاطره انگیزه.
اگر نمیومدی...
ادامه نده. چون اگری وجود نداشت.
آه پویا...با تمام وجودم می پرستمت.
سرم را بالا گرفتم و با صدایی خوش آهنگ گفت من هنوز دنبال دختری هستم که شش سال پیش من رو از پنجره رو به کوچه دنبال خودش کشید و شیفته و دیوانه ام کرد.
کاری کرد که تا ابد سرگردونش بشم و هیچ وقت نفهمید با من چه کار کرد.
چرا فهمیدم. میدونستم و خودم رو به نادانی زدم.تو کلام آخر منی.
در آغوش تو دوباره متولد شدم. تا لحظه مرگ هم بخاطر تو نفس خواهم کشید.
تاوان عشق توسنگین بود. اما من پیروز شدم و به دستت آوردم.
پویا زیر گوشم زمزمه کرد. امشب میخوام قصه زیبای خفته رو بگم که اینبار سه سال در خواب بود...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم .سه سال در خواب بود تا باور کنه شاهزاده ای که اون از خواب بیدار کرده واقعی بود . نه تو قصه.
نفسهایمان در سینه حبس بود. پویا مرا بخود فشرد. با حرارت و پر اشتیاق.
آنقدر محکم که تمام دردهایم را از من دور کرد.
شمع روی میز خاموش شد و اتاق در تاریکی فرو رفت.
پایان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند