انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

الهه ناز ( جلد اول )


زن

 
درخواست تاپیک در تالار خاطرات و داستان های ادبی داشتم



  • نام رمان : الهه ناز ( جلد اول )
  • نویسنده : مریم اولیایی

خلاصه رمان : ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﻭﻗﻠﻮ ﻫﺴﺘﺶ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺑﻪ
ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻦ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﮑﻨﻦ. ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﺪ ﺷﺐ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺮﺍﺵ ﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ. ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﭘﯿﺮ .ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﮕﯿﺮ ﮐﻪ 10 ﺳﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ
ﺑﻮﺩﻩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ...


  • کلمات کلیدی : الهه + الهه ناز + مریم اولیایی + رمان الهه ناز + جلد اول الهه ناز

Signature
     
  
زن

 
الهه ناز-جلد1-قسمت1
روزها بی توجه بما می گذرند . زمان بخاطر آدمها توقف نمی كند . چه بی رحم اند ثانیه ها! چه قسی القلب اند دقایق !
چه روز شومی بود آن روز كه برادرم علی ، خودش را بخاطر عشقش دار زد . آخر چرا؟ فائزه آنقدر برایش ارزش داشت كه چهار نفر به پایش بسوزند ؟
او كه رفت مادر هم به او پیوست . پدر دیوانه شد و من و گیسو هم آواره شدیم .
خدایا این چه مصیبتی بود كه بر سرمان آمد ؟ مگر چه گناهی مرتكب شده بودیم؟
دخترك بی عاطفه با شوهرش خوش است و ما راهی دیاری ناشناخته . معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار ماست . دو دختر زیبا ، تنها ، غریب و شبیه هم.

با اتوبوس راهی تهران هستیم . به صورت گیسو نگاه میكنم كه كنارم روی صندلی نشسته ، سرش را به پشتی صندلی تكیه داده و چشمان بسته اش با آن مژگان بلند برگشته ، نشان از غمی بزرگ و سنگین دارد . انگار چشمانش را به روی دنیا بسته و نمیخواهد بدبختیهای حال و آینده را ببیند .مژگان بلند برگشته اش به ورق برگشته زندگی ما شبیه است .
آری، ورق زندگی ما برگشت .
حتما مثل من حسرت آن روزگار خوش و شیرین را میخورد كه همه دور هم شاد بودیم و از زندگی لذت میبردیم .
آه!خدایا!
چقدر گیسو به من شبیه است انگار خودم كنار خودم نشسته ام.فقط لباس و گل سرمون متفاوته.
پروردگارا ، تو كه تا این حد قدرت داری كه دو قلوی یكسان می آفرینی ، پس چرا زندگی ما انسانها رو یكسان نكردی ؟ چرا كاری نكردی كه ما باز هم با خوشبختی زندگی كنیم ؟
راستی چرا همه یكسان نیستن ؟ می دونم كه نمیشد همه مثل هم باشن. اگر همه دكتر و مهندس می شدن دیگه كی تاجر و معلم میشد و كی خیابونا رو تمیز میكرد ، كی نانوا میشد و كی قصاب، نه ، به كار تو نمیشه ایراد گرفت .خدایا شكرت . خودم و خواهرم رو به تو سپردم
مثل اینكه گیسو هم میخواد چشماش رو باز كنه و واقعیتها رو بپذیره·
-خوب خوابیدی گیسو؟
-خوابم نبرد
-حق داری ، مگه میشه خوابید انقدر فكر و خیال داریم كه نگو
- چند ساعت دیگه مونده برسیم ؟
- یه ساعت
- خیلی نگرانم گیتی ، نمی دونم چرا!
- معلومه ، بی پناه بودن نگرانی داره تنها هدفی كه ما داریم زنده موندنه و بس
- دیگه چیزی برامون نمونده جز غصه و حسرت
- زیاد هم نباید نا امید بود، توكل بر خدا گیتی . پس تو هم نگرانی ، ولی امیدوار هم هستی ؟
- خب معلومه ، انسان با امید زنده س
- حرفهای مادر یادت رفته؟ باید همیشه به لطف خدا ایمان داشته باشیم
- دلم چقدر هواش رو كرده گیسو، مادر داشتن چه لذتی داره!
- چه آسون همه از دست رفت ! علی ، مامان ،بابا
- گیسو، یه جوری حرف میزنی انگار، دور از جون ، بابا هم مرده ،اون فقط ناراحتی اعصاب گرفته
- ناراحتی اعصاب داریم تا ناراحتی اعصاب چیزی نمونده بابا به مرز جنون برسه
- خوب میشه ، مطمئنم اون فقط افسرده شده همین
- تو میگی حالش خوب میشه ؟ یعنی كار درستی كردیم ؟
- چاره ای نبود خودمون ویلون و سیلونیم
- یه بیمار عصبی رو كه به آرامش نیاز داره كجا میتونیم ببریم
- آسایشگاه براش بهترین جاس
- انشاء ا... موقعیت خوبی برامون فراهم میشه و دوباره دور هم جمع میشم غصه نخور!
آه ! خدایا مهربونیت رو شكر
سرم را به صندلی تكیه می دهم و از پنجره به بیرون نگاه میكنم ، همه چیز با سرعت از كنارمان می گذرد ، آسمان ، ابرها ، زمین ، خیابان .
در اتوبوس نشسته ایم و با سرعت می رویم تا به مقصد برسیم .
خوشبختی ما هم با همین سرعت رفت و خیلی زود تمام شد . انگار پرنده ای بود و پرید. حبابی بود و شكست ، خورشیدی بود و غروب كرد . آیا دوباره طلوع میكند ؟ طلوع هم كه بكند، چه فایده؟ عمر عزیزانی كه غروب كرد كه دیگر طلوع نمی كند . داغ آنها كه از بین نمی رود
**********
- بلند شو گیتی، رسیدیم ،گیتی؟
- رسیدیم ؟ چه زود!
- تو كه میگفتی نمیشه خوابید ، پس چرا خروپف میكردی؟
- راست میگی! خروپف میكردم؟
- نه بابا، بی آزارتر از تو هم مگه آدمی روی زمین هست؟
- آره ، همزادم كه تو باشی
- اگه یه حرف حسابی زده باشی همین بود گیتی جون ، كیفت یادت نره
از راننده اتوبوس تشكر كردیم و پیاده شدیم، چمدانهایمان را تحویل گرفتیم و راهی شدیم
- خانمها كجا تشریف میبرین؟
- یه مسافرخونه مطمئن آقا
- بفرمایین سوار شین
راننده چمدانهایمان را در صندوق عقب گذاشت و بعد سوار شدیم .بسم اللهی گفت و زد دنده یك
- تازه واردین دخترهای خوبم؟
- بله
- از كجا میاین؟
- شیراز
- به به! پس سلام همشهری
- شما هم شیرازی هستین؟
- بله ، خانمم شیرازیه برای همین از شیرازیها خوشم نمیاد
من و گیسو بهم نگاه كردیم و خندیدم ، گیسو گفت:
- پس بهتر بود بجای به به می گفتین اَه اَه
- شوخی كردم منظورم مادرزنهای شیرازیه
باز زدیم زیر خنده .
- پس با مادر زنتون خوب نیستین
- جونم براش درمیره . میدونین من همیشه هرچی میگم برعكسش درسته خانمم از دستم كلافه شده
- چرا آقا؟
- اینم یه نوع بازی و سر به سر گذاشتنه اینطوری چشم هم نمیخوریم
- ولی ما كه فهمیدیم عاشق همسرتون و مادرشون هستین ،ولی چشممون شور نیست آقا خیالتون راحت
راننده لبخندی زد و گفت:
- خودم هم شیرازی ام چون می دونم شیرازیها آدمهای باظرفیتی هستن باهاتون شوخی كردم ببخشین جسارت كردم
- نه آقای محترم اقلا باعث شدین كمی خنده به لبامون بشینه
- برای تحصیل اومدین؟
- نخیر، اومدیم كار پیدا كنیم و تهران زندگی كنیم
- تهران آش دهن سوزی نیست .ما كه اینجاییم میخوایم برگردیم شیراز حافظ خدابیامرز میگه:
خوشا شیراز و وضع بی مثالش خداوندا نگهدار از زوالش
- برخلاف خواسته قلبی مون اومدیم آقا، باید كار پیدا كنیم
- تهران رو شوخی نگیرین مخصوصا شما، كه جای دخترم باشین ، زیبایین دوقلو هستین؟
- بله
- الله اكبر. شما دوتا خوب می تونین جای هم خودتون رو قالب كنین ها
- بله بخاطر همین همیشه با مشكل مواجهیم فقط لباس تفاوت ما رو مشخص میكنه
- دیپلمه این؟
- من روانشناسی خوندم، خواهرم زبان انگلیسی
- به به ، پس تحصیل كرده این خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه
اسم آنها داغ دلم را تازه كرد با اینحال گفتم :
- ممنون آقا
- چطور راضی شدن شما رو بفرستن تهران؟
- پدرم مریضه .مادرم هم فوت كرده
- متاسفم، خدا رحمتشون كنه بیماری پدر شما چیه؟
- بیماری اعصاب
- انشاءا.... شفا بگیرن
- انشاءا... دعا كنین
- پس پدر بیمارن كه شما مجبورین دنبال كار بگردین
- بله
- ببخشید فضولی میكنم ها......
- اختیار دارین
- اینجا هیچكس رو ندارین ؟
- نخیر، همه اقوام ما شیرازن
- دوستی؟آشنایی ؟
- پدر یكی دوتا دوست داره ، ولی دوستهایی نیستن كه بكار بیان ، مگسهایی بودن دور شیرینی
- می دونم چی می گید خانم .این دوره قلبها از سنگ شده تا پول داری رفیقتم عاشق بند كیفتم
گیسو پرسید:
- آقا شما چندتا بچه دارین؟
- سه تا دخترم، دوتا دختر و یه پسر
- خدا بهتون ببخشه چند سالشونه؟
- دخترهام هیجده ساله و پانزده ساله ، پسرم هشت ساله .
- انشاءا... عروسی شون رو ببینین
- میخوام یه خواهشی از شما دوتا دختر خوبم بكنم
- امر بفرمایین
- كلبه درویشی ساده ای داریم كه با صفاست مارو از خودتون بدونین و اونجا رو قابل
- آقا از شما خیلی ممنونیم شما محبت دارین اما مزاحم نمیشیم
- چه مزاحمتی ؟ تعارف نكنین كه ناراحت میشم می ریم خونه ما اگه از زن و بچه هام خوشتون نیومد می برمتون مسافرخونه
- نه والـله آقا، تعارف نمی كنیم خیلی ممنون معلومه كه خونواده تون هم دلچسب اند
- بخدا قسمتون میدیم بیاین . شما هم مثل دخترهای من هستید . به مرتضی علی به دلم نشستید و به دلم افتاده كه باید ببرمتون خونه
من و گیسو به هم نگاه كردیم خب مسلم بود كه می ترسیدیم .چطور می شد اطمینان كرد
گیسو گفت :
- شما محبت دارین این دوره زمونه پیدا كردن آدمهایی مثل شما مثل پیدا كردن جواهره ولی اگه اجازه بدین بریم مسافر خونه ، ممنون می شیم
- نكنه اطمینان نمی كنین؟
- اختیار دارید، اما.........
- من شما رو میبرم خونه مون ، شام رو دور هم میخوریم بعد اگه نخواستین بمونین میبرمتون مسافرخونه
- شما لطف دارین والـله آدم رو خجالت زده می كنین
بالاخره سكوت كردیم و رضایت دادیم بنظر نمی آمد آدم بدی باشد . برعكس در چهره اش محبت و صداقت موج میزد .
جلوی یك منزل ساده و قدیمی ایستادیم ، پیاده شد ، كلید به در انداخت و داخل رفت بعد از چند دقیقه برگشت و گفت :
- پس چرا نمی فرمایید پایین؟
- مزاحمت نباشه
- این حرفها چیه بفرمایید منزل خودتونه خانمم هم اومد
زنی با چادر سفید از خانه بیرون آمد چه چهره ملیحی داشت! صورتی سفید و چشمانی درشت و مشكی همه اجزای صورتش متناسب بود نمی شد گفت خیلی زیباست ولی با نمك و جذاب بود
- سلام خانم
- سلام دخترهای خوبم ! خیلی خوش اومدین بفرمایین داخل
- والـله ما نمی خواستیم مزاحمتون بشیم ، همسرتون اصرار كردن
- ما مثل خودتون مهمان دوستیم .بفرمایین تو رو خدا تعارف نكنین همشهری هستیم دیگه
آقای راننده چمدانها را از صندوق عقب بیرون آورد
- ولی ما نمیخوایم زیاد مزاحم بشیم
- امشب رو باید بد بگذرونید خانم منو هنوز نشناختید
وارد منزل شدیم حیاط شسته شده بود در وسط آن حوض پر آبی دیده میشد با اینكه فصل زمستان بود حیاط هنوز باصفا بود.معلوم بود كه آدمهای تمیزی هستند . دو دختر و یك پسر آقا كریم با ما سلام و احوالپرسی كردند و ما را به داخل راهنمایی كردند از راهروی باریكی گذشتیم و به اتاقی وارد شدیم كه با فرش قرمز و پشتی تزیین شده بود . روی پشتیها تترونهای سفیدی به شكل مثلث انداخته شده بود كه از تمیزی می درخشیدند یك لوستر چهار شاخه طلایی هم از سقف آویزان بود تلفن روی میز ساده ای بود و تلویزیون روی یك میز چوبی قهوه ای قشنگ ، پرده تور ساده از دو طرف جمع شده بود و یك ویترین چوبی قهوه ای سه گوش كنج دیوار قرار داشت اتاق تمیزو مرتب بود و آدم احساس آرامش میكرد
- خب عزیزهای من خیلی خوش اومدین
- ممنونیم ، از آشنایی با شما خوشحالیم خانم
- من هم همینطور میتونم اسمتون رو بپرسم ؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
من گیتی هستم ، ایشون هم خواهرم گیسو-
- چقدر به هم شبیه اید بنازم قدرت خدا رو مثل سیبی كه از وسط دو نیم شده!
لبخند زدیم ادامه داد:
- من طاهره هستم، شوهرم هم آقا كریمه
یكی از دخترها وارد اتاق شد كه خیلی زیبا و ملیح بود، خم شد و سینی چای را بما تعارف كرد
- این دختر بزرگم نسرینه
آقا كریم در حالیكه لبه آستینهایش را بالا میزد وارد شد و گفت:
- تو رو خدا اینطور معذب نشینین راحت باشین
- راحتیم
- این هم دختر كوچكم نرگس، پسرم هم كه كمی خجالتیه و رفته اون اتاق اسمش محمده!
- ماشاءالـله ! چه دخترهای خوشگلی دارین
- لطف دارین
- خب اگه فضولی نباشه میخوام بدونم دو تا دختر خوشگل تو این شهر بزرگ تنها چه می كنن؟
- داستانش مفصله خانم، گفتنش ناراحتتون میكنه
- بگو عزیزم بلكه بتونیم كمكی باشیم
- ممنون راستش تا دوسال پیش همه چیز خوب پیش می رفت . پدرم یه مغازه بزرگ عتیقه فروشی داشت كه معروف بود عتیقه های گرون قیمت و با ارزشی می فروخت وضعمون خیلی رو به راه بود و ورد زبون مردم بودیم. مشكلات ما از اونجا شروع كه برادرم عاشق دختری شد كه خونواده درست وحسابی نداشت منظورم مال ومنال نیست وضعشون خوب بود، منظور شخصیت و اعتباره ، پدرش معتاد بودو مادرش هم معلوم نبود چكاره است ، یعنی پشت سرشون حرف زیاد بود در همسایگی ما خونه ای اجاره كردن بودن و زندگی میكردن .ولی چه زندگی ای؟ مرگ بهتر از اون زندگیه البته گناه پدر و مادر رو نمیشه به گردن دختر انداخت ولی پدرم معتقد بود خونواده خیلی مهمه و با ازدواج اونها موافقت نكرد .برادرم مقاومت میكرد ولی حرف پدرم هم یك كلام بود می گفت رو بهترین دختر شهر دست بذاری برات میگیرم ولی فائزه رو محاله .خلاصه كار بجاهای باریك كشید . برادرم قهر كرد و رفت اما با میانجیگری اقوام آشتی كرد و بخانه برگشت برای فائزه خواستگار پولداری اومد .فائزه از علی خواست تا تكلیفش رو معلوم كنه باز درگیری بین برادرم و پدر شروع شد آخر پدر سرلجبازی افتاد مستقیما با پدرفائزه صحبت كرد كه دخترشون رو شوهر بدن و منتظر علی نمونن. وقتی علی جریان رو فهمید قشقرق بپا كرد خلاصه دردسرتون ندم فائزه با همون خواستگارش ازدواج كرد پدر و مادر هم خوشحال بودن بخیال اینكه راحت شدن اما برادرم همون شب خودش رو حلق آویز كرد صبح با صدای جیغ و داد مادرم از خواب پریدیم وقتی به اتاق برادرم رفتیم...............
اینجا دیگر بغض گلویم را فشرد و نتوانستم ادامه بدهم طاهره خانم و آقا كریم سرشان را ناراحتی پایین انداخته بودند .
گیسو ادامه داد:
- علی از میله بارفیكس اتاقش خودش رو حلق آویز كرده بود صحنه دردناكی بود اورژانس رو خبر كردیم ولی علی چهار ساعت قبل مرده بود از اون روز بود كه بدبختیهای ما شروع شد . مادر بیمار شد .پدر كم كم حواسش رو از دست داد و از حالت طبیعی خارج شد كارهای عجیب غریبی میكرد اونكه با مشروبات الكلی سرسختانه مخالف بود شبها مست بخونه می اومد آخر هم رفقاش سرش كلاه گذاشتن و با چك و چك بازی خونه مارو از چنگمون در آوردن هنوز سال علی نشده بود كه مادرم، كه چهل ونه سال بیشتر نداشت سكته مغزی كرد و از دنیا رفت بعد از مرگ اون پدرم حالش بدتر شد و افسردگیش شدت پیدا كرد می بایست منزل رو تخلیه می كردیم ماشین پدر رو فروختیم و با پولش خونه ای اجاره كردیم و اسباب كشی كردیم در آمد مغازه رو هم صرف هزینه زندگی میكردیم وقتی دیدیم پدر قادر به كار كردن نیست مغازه رو اجاره دادیم هیچ كدوم از اقوام ما رو كمك نكردن احتیاج مالی نداشتیم غمخوار میخواستیم اونا فقط قصد داشتن سر از كار ما در بیارن و فضولی كنن ما هم خسته شدیم و تصمیم گرفتیم از شیراز دل بكنیم و به تهران بیاییم . پدر نیاز به مراقبت پزشكی داشت اونو در بهترین آسایشگاه خصوصی بستری كردیم اسباب اثاثیه زندگیمون هنوز هم تو خونه اجاره ایه دو هفته به تخلیه مونده حالا اومدیم تا جایی رو اجاره كنیم بعد هم دنبال كار بگردیم انشاءا... جا كه افتادیم پدر رو پیش خودمون بیاریم البته اجاره مغازه مبلغ قابل توجهی یه كه بیشتر اون رو برای نگهداری پدر می پردازیم مقدار كمی برامون می مونه كه باید بیشترش رو به یكی از طلبكارهای پدر بدیم كه خدا خیرش بده آدم خوبیه چهار پنج ماه دیگه هم باهاش بی حساب می شیم اینه كه باید حتما كاری پیدا كنیم كه اقلا این پنج ماه رو راحت بگذرونیم . بعدش دیگه اگه خدا بخواد وضعمون رو به راه می شه كار هم نكردیم ، نكردیم.پدر رو كه به خونه بیاریم دیگه میشه نور علی نور چون تمام اجاره مغازه رو دوباره صاحب می شیم این بود ماجرای بدبختی ما
- خیلی متاسفیم ماجرای غم انگیزی بود خدا صبرتون بده
الهه ناز-جلد1-قسمت2
آقا كريم گفت:
- اينطور كه پيداست بايد اثاثيه منزلتون با ارزش باشه اونها رو بفروشين و اين طلبكار رو از سرتون باز كنين
- تا اونجايي كه مي تونستيم فروختيم . در ضمن اين طلبكار ، خوب و دلرحمه و بهمون فشار نمياره
- بهتر نبود همون شيراز مي موندين ؟
- نمي تونستيم خاطرات اونجا عذابمون ميداد .نگاههاي مردم نگاههاي سابقشون نبود اصلا از شيراز زده شده بوديم
- من رو جاي پدرتون بدونين و هيچ نگران نباشين با هم ميگرديم و خونه پيدا ميكنيم و بعد هم سر فرصت كار بگردين البته بايد بگم تو اين شهر ليسانس و فوق ليسانس بيكار زياد هست.گمان نمي كنم بسرعت بتونين كار پيدا كنين ولي نا اميد نباشين خدا مثل اسم من كريمه
زديم زير خنده
- خانم روده كوچيكه داره روده بزرگه رو ميخوره نميخواين اين سفره رو بندازين ؟
- تا گيتي خانم و گيسو خانم لباسهاشون رو عوض كنن و دست و صورت بشورن ما سفره رو انداختيم
- لباسهامون خوبه ، راحتيم ميخوايم زحمت رو كم كنيم
- ببينيد دخترهاي قشنگم ، تا روزي كه جا پيدا كنين پيش ما هستين من وقتي از كسي خوشم بياد، ديگه دست ازش برنميدارم
- شما لطف دارين پس اجازه بدين صبح رفع زحمت كنيم
- اگر گذاشتم برين، خب برين
بساط شام پهن شد خورشت قيمه بادمجان لذيذي نوش جان كرديم آخر شب هم در اتاقي براي ما رختخواب پهن كردند و درحاليكه رمق به جان نداشتيم دراز به دراز افتاديم
حق با طاهره خانم بود، كسي اجازه خروج به ما نداد .ظهر آقاي كريم با روزنامه برگشت و گفت:
- آگهي هاش ميتونه هر دو مشكل شما رو حل كنه شايد، هم جاي مناسبي پيدا كنين ، هم كار مناسبي.
بعد از ظهر به اتفاق آقا كريم براي پيدا كردن خانه به بنگاههاي مسكن مراجعه كرديم اجاره ها خيلي سنگين بود پول پيش به اندازه كافي داشتيم اما اجاره نداشتيم يك مشكل هم اينجا بود كه هر كسي به دو دختر تنها و زيبا جا نمي داد ،ما هم منزلي نمي توانستيم برويم .
روز پنجم بود و هنوز جاي مناسبي پيدا نكرده بوديم . اعصابم درهم ريخته بود . هنوز در منزل طاهره خانم و آقا كريم بوديم خدا از عزت و بزرگي آنها كم نكند كه جداً در حق ما لطف را كامل كردند روز ششم منزلي را در خيابان بهار پسنديديم هشتاد متر ، دو خوابه، تميز و خوش مدل طبقه اول از منزلي سه طبقه كه البته مجبور شديم ماهيانه مبلغي را براي اجاره آن بپردازيم خوبي آن در اين بود كه صاحبخانه در آن منزل زندگي نميكرد در طبقه بالا يك پيرمرد و پيرزن زندگي ميكردند و در طبقه سوم يك زوج جوان بعد از نوشتن قولنامه به شيراز رفتيم تا با صاحبخانه قبلي تسویه حساب كنيم اسبابهاي بقول آقا كريم شيك و باارزشمان را به تهران منتقل كرديم و بعد از پرداخت مبلغ كامل رهن و اجاره بمنزل جدبد اسباب كشي كرديم .پس از سه چهار روز خانه را چيديم و جا افتاديم ، بي شك هركس وارد منزل ما مي شد اصلا باور نميكرد كه ما مشكل مالي داريم بنابراين تا آبروي ما نرفته بود بايد زودتر كار پيدا ميكرديم
جمعه همان هفته بمنزل طاهره خانم رفتيم . زري خانم ، همسايه كناري آنها ، به ديدن ما آمد تا حالي از ما بپرسد . گفت:
- سالهاست پدرو مادرم در منزلي سرايدارن و كارهاي اون خونه رو انجام مي دن . اگه به مادر زودتر گفته بودم، گرفتاري شما هم حل مي شد . آخه براي نگهداري خانم خونه مرتب پرستار عوض مي كنن بنده خدا مريضه اينكار شماست گيتي خانم كه روانشناسي خوندن
- يعني من برم از مريض پرستاري كنم ؟ غير ممكنه!
- چه اشكالي داره ؟ ثواب داره بخدا
- نه زري خانم، ما بايد يه كار مناسب رشته تحصيلي مون پيدا كنيم
- حالا كه يه هفته س پرستار جديد گرفتن، ولي فكر نميكنم اين هم موندگار باشه اگه رفت شما قبول كنين
- آخه پرستاري چه ربطي به روانشناسي داره زري خانم؟
- اين خانم بيشتر احتياج به روانشناس داره، آخه اعصابش ناراحته .كارهاي شخصيش رو خودش انجام مي ده . سني نداره بنده خدا كارهاي ديگه شو هم خدمتكارها انجام مي دن .تا حالا دوازده تا پرستار عوض كرده يا خانم با اونها نميسازه يا آقا اِنقدر ايراد ميگيره كه اون رو فراري مي ده . قيد حقوق خوب رو مي زنن ، دو پا دارن دو پا هم قرض مي كنن و دِ برو كه رفتي
گيسو گفت:
- من حاضرم پرستاري اون خانم رو بعهده بگيرم زري خانم
- بس كن گيسو ، ما اگه پرستارهاي خوبي بوديم باباي خودمون رو نگه ميداشتيم
- كمي جا بيفيم بابا رو هم مياريم نگهداري مي كنيم مسئله اي نيست گيتي جان حالا فعلا كه پرستار داره
از آنروز به بعد با جديت بيشتري دنبال كار گشتيم به هر شركت و مطب و مدرسه اي سر زديم ولي يا حقوق فوق العاده كم بود يا نيازي بكار ما نداشتند و يا بخاطر بر و روي ما قصد سوء استفاده داشتند پيشنهاداتي ميكردند كه ما وحشتزده فرار را به قرار ترجيح مي داديم.آرايشهاي آنچناني ، دامن كوتاه و ميني ژوپ ميخواستند و اين با تربيت خانوادگي ما جور در نمي آمد
ديگر نا اميد شده بوديم كه طاهره خانم تماس گرفت بعد از سلام و احوالپرسي گفت:
- گيتي جان اون پرستار فرار كرد
- چرا؟
- مثل اينكه پرستار بد اخلاقي بوده خانم هم ليوان شير رو پرت كرده به ديوار و خلاصه آقا عذرش رو خواسته حالا باز دنبال پرستارن
- طاهره خانم نكنه ميخواين ايندفعه قابلمه به سر بنده اصابت كنه؟
- خدا نكنه دخترم خانم خوبيه مقصر پرستار بوده اولین بار بود خانم چیز پرت کرد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
- بله، حتما همينطوره كه ميفرمايين اتفاقا آدمهايي كه ناراحتي اعصاب دارن آدمهايي حساس و عاطفي هستن و محبت رو زود مي پذيرن
- مطمئنم با شما تفاهم پيدا ميكنه گيتي خانم
- ممنونم ولي راستش من دوست دارم يه كار در شان تحصيلات خونواده ام پيدا كنم نه اينكه پرستاري بد باشه، ولي.....
- ببين دخترم، حرف تو درسته ولي شما تازه اومدين اينجا كار درست و حسابي پيدا كردن هم وقت ميبره زندگي هم خرج داره چشم بهم بذاري مي بيني شده سر برج و صاحبخونه اجاره ميخواد و پول آب و برق و تلفن و هزار بدبختي ديگه . بنظر من بهتره همينكار رو قبول كنين حالا يا شما يا گيسو خانم اونوقت سر فرصت دنبال كار خوب بگردين زري خانم ميگه هم حقوق خوبي مي ده هم كار زياد سخت نيست خانم كه عليل و ناتوان نيست .
- نمي دونم چكار كنم
- گيسو خانم حاضره بذار اون بره
- نه طاهره خانم تا من هستم چرا اون؟
- در هر صورت اصرار نمي كنم ، ولي كمي واقع بين باش پرستار شغل مقدسيه براي شما هم كه تحصيلات داري خيلي هم با پرستيژه
- باشه از اينكه بفكر ما هستين سپاسگزاريم درباره ش فكر ميكنم
گوشي را كه گذاشتم گيسو گفت:
- چي شد گيتي؟
- همون پرستاري از مريض ميگه پرستار فرار كرده
- نه بابا ، چه هيجان انگيز!
- آره، هيجان انگيز اينه كه ليوان شير رو زده تو سر پرستار ، اما چون عمرش به دنيا بوده خورده به ديوار
- عجب ديوونه اي! فكر ميكني آدم خطرناكي باشه؟ شايد هم پرستاره عاصيش كرده
- خب اينم حرفيه بذار من برم گيتي
- ديگه چي؟
- آخه تو اينكارو دوست نداري
- موضوع دوست داشتن نيست خودت مي دوني به اندازه كافي اهل كار هستم ولي خودت فكر كن ، بعد از اون همه برو بياو عزت واحترام كه داشتيم و هفته اي دو روز كبري خانم مي اومد و به كارهامون مي رسيد حالا به خدمتكاري مردم برم تو كتم نمي ره گيسو!
- اين حرفها رو بريز دور اين دوره زمونه فقط پول ، پول ، پول دزدي كه نمي كني، كار ميكني، حقوق ميگيري كار شرافتمندانه ايه ، چهار پنج ماه ديگه هم بيا بشين خونه خانمي كن من مي رم گيتي همينكه تحصيلات دارم احساس كمبود نميكنم
- تو بيخود ميكني مگه اختيارت دست خودته؟
- ببين گيتي ، براي من تعيين تكليف نكن چند روز ديگه بايد كلي اجاره خونه بديم، يادت كه نرفته
- خيلي خب فردا مي رم صحبت ميكنم شايد اونطور ها هم بد نباشه
- بخدا بي تعارف گيتي بذار من برم تو برو كار دلخواهت رو پيدا كن
- نه بذار من پرستاري رو امتحان كنم گيسو جان
- پس مي ري؟
- آره الان به طاهره خانم زنگ ميزنم و آدرس ميگيرم .
**********
بعد از ظهر روز بعد زري خانم دنبالم آمد تا با هم به منزل مورد نظر كه مادر و پدرش در آن سرايدار بودند برويم. وقتي جلوي منزل رسيديم دهانم از تعجب بازمانده بود منزل نبود يك تابلو، دورنماي يك كاخ!
از جلوي نرده هاي سياهرنگ فرفوژه تا عمارت اصلي شصت هفتاد متري راه بود، آن هم باغ، چمن، گل و سبزه
واي خدايا! منكه زماني جزو طبقات مرفه اجتماع بودم، دهانم باز مانده بود . خدمت در اين خانه چندان بد بنظر نمي رسيد ، چون زيبايي آن بسيار لذت بخش بود.
مادرِ زري ، ثريا خانم كه تقريبا پنجاه و چهار پنج ساله بنظر ميرسيد به استقبال ما آمد. اول بمنزل آنها رفتيم كه در بيست قدمي در ورودي باغ بود يك خانه شصت هفتاد متري بسيار شيك با خود گفتم داخل عمارت چگونه است؟ثريا خانم بعد از پذيرايي گفت:
- خيلي خوش اومدي دخترم
- ممنونم
- زري از شما خيلي تعريف كرد مي بينم دخترم حسابي آدم شناسه
- اختيار دارين
- من در مورد شما با آقا صحبت كردم ايشون اصلا از همه نا اميدن البته حق هم دارن تا حالا هيچ پرستاري از عهده نگهداري مادرشون بر نيومده اتفاقا خانم متين زن آروم و ساكتيه يعني اصلا حرف نميزنه فقط توقع محبت داره كه نه آقا حال وحوصله داره، نه پرستارها .آقا خيلي وسواسي و ايراد گيره زياده از حد تميزه و مرتبه و توقعش نسبت به اين موضع زياده. اغلب پرستارها هم وسواس آقا رو نداشتن اين بود كه آقا اونها رو جواب ميكرد بعضيهاشون هم خودشون رفتن اين پرستار آخري انقدر بد اخلاق و بي حوصله بود كه حد نداشت آقا هم ردش كرد
- خانم فرزند ندارن؟
- آقا فرزند خانمه ، ديگه؟
- من فكر كردم آقا همسرخانمه همچين مي گيد آقا،آقا كه من فكر كردم دست كم شصت سال دارن
- آقاي مهندس 34 سالشه . پدرشون دو سال پيش به رحمت خدا رفته خانم از غصه همسرش اينطور شده .آقا هم از اون به بعد گوشه گير و منزوي شد اوايل اينطور بداخلاق و ايرادگير نبود ولي حالا حوصله مادرش رو هم نداره روزي يكي دو بار به ايشون سر ميزنه و حالي ميپره البته من فكر ميكنم از علاقه زياد از حده كه اينطور شده.اوايل خيلي به مادرش وابسته بود، همون موقع ها كه خانم سرحال و شاداب بود. چشم خوردن بيچاره ها ولي حالا غصه مادر رو ميخوره و طاقت ديدن مادر رو با اين وضع و حال نداره بيشتر تو خودشه و از مادرش دوري ميكنه
- آقاي مهندس مجردن؟
- بله
- اينطوري كه من معذبم
- اي خانم. آقا اصلا تو اين حال و هواها نيست .والـله روزي هزار بار نذر و نياز ميكنيم يكي پيدا بشه دل آقا رو ببره و اين خونه رو از سكوت در بياره . ما قبلا اينخونه رو مرتب تو شادي و شلوغي ديديم ولي افسوس .
بعد با كنايه و لبخند ادامه داد:
- البته آقاي مهندس دل خيليها رو برده ماشاءا.....
- شغلشون چيه؟
- مهندس صنايع غذايه و يه كارخونه بزرگ مواد غذايي دارن
- آه،پس اين همه ثروت و تجمل از بركت شكم مردمه! خب شما فكر مي كنين بتونم از عهده مسئوليت بر بيام ؟
- اگه بتونين اخلاق آقا رو تحمل كنين خانم قابل تحمله كه انشاءا.... بر ميايين ولي اگر هم موفق نشدين خودتون رو ناراحت نكنين چون تنها شما نبودين كه جا زدين يا بيرون شدين حالا توكل بخدا بلند شين بريم پيش ايشون
بلند شديم . زري خانم در خانه ماند و من و ثريا خانم راهي شديم . ثريا خانم در بين فاصله باغ تا عمارت گفت:
- واقعا كه هيچي گرانبهاتر از سلامتي نيست خانم دوست داشت جاي من بود ولي سلامت بود . به اين تجملات و زرق و برق نگاه نكنين ، آقا اصلا دربند ماديات نيست بقول خودش مجبوره ظاهر رو رعايت كنه، اينطور بار اومده، خودش اينطور زندگي كردن رو دوست نداره اكثرا آخر هفته ها ميره ويلاي شمالشون سكوت و سادگي اونجا رو دوست داره البته ميگم ساده نه اينكه هيچي توش نباشه، كوچكتر وكمي ساده تر از اينجاست .
با توصيفهاي ثريا خانم جلوه ساختمان در نظرم شگفت انگيزتر شد . نما از سنگ سفيد مرغوب بود با در و پنجره هاي زيباي مشكي بزرگ و تراس هاي نيم دايره. از چند پله بالا رفتيم و از تراس وارد عمارت شديم ابتدا سالن بسيار بزرگي به چشم ميخورد كه كفپوشي از سنگ مرمر براق داشت و با فرشهاي گرانقيمتي تزيين شده بود . رو به روي در ورودي سالن دو پلكان مارپيچ با نرده هاي فرفوژه مشكي به فاصله ده متر از هم قرار داشتند كه به طبقه بالا مي رفت .در طرف چپ سالن غذاخوري ، اتاق تعويض لباس و آرايش مهمانان و آشپزخانه اي بزرگ بود . در طرف راست سالن كتابخانه و سالن پذيرايي و سالن نشيمن. معلوم بود از آن اشراف زاده هاي آنچناني هستند كه مرتب ميهماني و جشن و پارتي داشته اند .
ثريا خانم براي خبر كردن آقا رفته بود .چشمم به تابلوي نفيسي افتاد كه روي ديوار قرار داشت ، تصوير يك زن زيبا كه شانه هاي عريان او را يك حرير صورتي پوشانده بود. لوسترهاي فوق العاده زيبايي از سقف آويزان بود . روي مبلي نشستم كه نميدانم چقدر قيمت داشت ، خيلي راحت و آرامبخش بود. الحق كه مجسمه هاي آنجا به درد عتيقه فروشي مغازه پدرم ميخورد .
ثريا خانم از پله ها پايين آمد و گفت:
- الان تشريف ميارن . من برم قهوه بيارم راستي گيتي خانم ، اگه ميشه موهاتونو جمع كنين آقاي به موي بلند پريشون حساسيت دارن ببخشيدها
و رفت
وا، چه چيزها! به حق چيزهاي نشنيده ! حالا گيره سر از كجا بيارم ؟ واي كه از اين به بعد فقط بايد اطاعت كنم ، اونم من كله شق!
آرنجهايم را به دو زانو تكيه دادم و دستهايم را قلاب كردم و روي پيشاني ام گذاشتم
خدايا! چرا كار ما به اينجا كشيد . حتما الان فكر ميكنه يه گدازاده بي اصل و نسبم . چطور شيشه غرورمان شكست! اي كاش شيشه عمرم مي شكست ! علي، آخه اين چه كار احمقانه اي بود كه كردي فائزه اصلا ارزش داشت كه من به پرستاري و خدمتكاري بيفتم ؟
صداي گيرايي سكوتم را به هم ريخت
))سلام خانم((.
الهه ناز-جلد1-قسمت3
بلند شدم ایستادم و مودبانه سلامش را پاسخ گفتم ، حق با ثریا خانم بود. عجب دلربا بود و چه قیافه جذابی داشت.
موهای حالت دار مشكی كه بسمت راست داده بود .ابروهای شق و رق مشكی ، چشمهای نه چندان درشت، بینی متوسط و لبهای باریك .
چه صورت گیرایی! جلل الخالق! بیخود نیست هی میگن آقا، آقا ، واقعا آقاست .چه قد بلند و خوش هیكله لا مذهب !
گیسو جات خالی!
از نگاهی كه به من كرد فهمیدم كه او هم با خودش می گوید عجب دختر ساده و زیبایی ، چقدر اجزای صورتش با هم متناسب اند .اصلا هم آرایش نكرده بنده خدا
- بفرمایید بنشینید!
- متشكرم
رو به روی هم در فاصله سه چهار متری نشستیم پا روی پا انداخت و گفت:
- شدیدا تو فكر بودین خانم و این برای احوال مادرم اصلا خوب نیست
- مگه انسان بدون فكر و غصه هم پیدا می شه؟ تفاوت انسان با موجودات دیگه در قدرت عقل و تفكرشونه
از حاضر جوابی من جا خورد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خب، حق با شماست ، ولی من مجبورم آدمهای شاد رو برای نگهداری مادرم انتخاب كنم
- البته این حق رو دارین
- چند سالتونه؟
- بیست وچهار سال
- تجربه دارین ؟
- نخیر!
- دیپلم دارین
- لیسانس روانشناسی دارم
از نگاهش متوجه حیرتش شدم، پرسید:
- ثریا گفته بود، اما حقیقتا لیسانس دارین؟
- میتونم مدركم رو براتون بیارم
- پس چرا این شغل را انتخاب كردین
- این درست مثل این می مونه كه من از شما بپرسم چرا مادرتون با این امكانات بیمار شدن
- خب پیش میاد
باز ابرویی بالا انداخت و آن یكی پا را روی این پا اندخت و گفت :
- میخوام كمی از زندگی خصوصی شما بدونم خانم ، البته اگه مشكلی نیست .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
- نه خواهش میكنم من تازه از شیراز اومدم و دنبال كاری در شأن خودم می گشتم ، ولی موفق نشدم البته موقعیت هایی پیش اومد. ولی من خوشم نیومد .برای اینكه فعلا بیكار نباشم اینكارو انتخاب كردم .
- می بخشید می پرسم ، چرا از اونها خوشتون نیومد؟
- خب توقعاتی داشتن كه با روحیه و تربیت خونوادگی من هماهنگی نداشت. در واقع یه عروسك با لباسهای مینی ژوپ میخواستن ، كه من هم مانكن نبودم .
باز تك ابرویی بالا انداخت و نگاهش پر از تحسین شد
- خونواده تون هم اینجا زندگی می كنن؟
- فقط خواهرمه كه همسن خودمه
- همسن خودته؟
- ما دوقلوییم
- چه جالب!
ثریا با سینی طلایی كه چهارپایه ظریف داشت با دو فنجان قهوه و یك ظرف شكر جلو آمد . اول سینی را مقابل اربابش گرفت . اما او اشاره كرد كه به من تعارف كند .
در دلم گفتم ترشی نخوری شیرینی ! نه بابا متكبر هم نیستی!
بنظرم دوست داشتنی آمد. فنجان را برداشتم و تشكر كردم .بعد او برداشت و ثریا رفت
- پس خونواده تون شهرستانن
- پدر ومادرم فوت كردن
- متاسفم ، خدا رحمتشون كنه .
از اینكه پدرم را جزء اموات كردم وجدانم ناراحت شد، ولی بهتر از این بود كه بگویم پدرم دیوانه است . در آن صورت می گفت تو اگر طبیب بودی درد خود دوا نمودی و مضحكه میشدم
- فكر می كنین از عهده نگهداری مادر بر بیایین؟ حتما ثریا براتون توضیحاتی داده
- بله تا حدودی
- یعنی تا حدودی مطمئن اید؟
- نخیر، منظورم اینه كه تا حدودی برام تعریف كرده ، دعا میكنم كه در این كار توفیق پیدا كنم ممكنه بهم بگین كه چه كارهایی رو باید انجام بدم؟
- مادر فقط مونس و غمخوار میخواد .كارهای بهداشتی و نظافتی مادر رو دیگران انجام می دن. شما فقط باید داروهای مادر رو بموقع بهشون بدین ، به وضع روحی ایشون رسیدگی كنین و خلاصه مواظب باشین . مسئولیت سلامتی مادر با شماست .ایشون به گردش و تفریح نیاز ندارن چون اصلا حوصله ندارن مدام تو اتاقشونن و این از هر چیزی براشون بهتره
- شاید علت بیماری شون همینه
نگاهی طولانی به من كرد و گفت:
- روانشناسی می كنین ؟
- البته ، خب این رشته منه
- از اینكه می بینم فرد تحصیلكرده ای ، مخصوصا یه روانشناس ، مسئولیت مادرم رو بر عهده می گیره خوشحالم ، ولی خواهش میكنم طبابت نفرمایین ، در ضمن روش زندگی ما مخصوص خود ماست
- قصد دخالت ندارم. اگه وظیفه دارم به وضع روحی و سلامتی مادرتون برسم باید نظرم رو بگم
- من در تمیزی وسواس خاصی دارم .مادر هم همینطور. این نكته رو مد نظر داشته باشین
- بله، متوجه هستم ، چون در غیر اینصورت اولین كسیكه زجر میكشه خودم هستم
- راستی اسم شما چیه؟
- گیتی،گیتی رادمنش
- من هم منصور متین هستم
- از دیدارتون خوشوقت شدم
- منم همینطور البته امیدوارم حضورتون اینجا موقت نباشه .هرچند فكر نمیكنم خانمی به این ظرافت و حساسی بتونه مادر رو تحمل كنه
- اتفاقا برای مادر شما افراد حساس بهترن ، در ضمن من آدم صبوری هستم با شرایط خودم رو وفق می دم ، مگه اینكه شما ناراضی باشین· انشاءا... كه اینطور نمیشه· من از كی میتونم كارم رو شروع كنم ؟
- از هر موقع مایلید همین الان یا فردا صبح
- من صبح خدمت می رسم الان آمادگی ندارم
- هر طور مایلین.نمیخواین مادر رو ببینین؟
- البته! مشتاقم
- پس قهوه تون رو میل بفرمایین تا با هم بریم
- بله ممنون
خجالت كشیدم شكر را از روی میز بردارم بنابراین قهوه را نوشیدم و از تلخی اش مردم و زنده شدم بر پدر و مادر ثریا صلوات فرستادم كه به این مهم فكر نكرده بود. بعد از كمی سكوت گفت:
- اگر رشته صنایع غذایی یا حسابداری یا زبان انگلیسی خونده بودین تو شركت هم كار براتون بود
- این هم از شانس بد منه كه روانشناسی خوندم
بالاخره لبخند ظریفی گوشه لبش نقش بست ادامه دادم:
- البته اگر به اون رشته ها آشنایی داشتم باز ترجیح می دادم اول به این كاری كه شروع كردم بپردازم
بی اختیار بیاد گیسو افتادم و گفتم:
- البته خوا....
و حرفم را خوردم ، نه شاید نتوانم كارم را ادامه دهم اول باید تكلیف خودم معلوم شود
- البته چی خانم راد منش؟
- هیچی چیز مهمی نبود
- حرفتون رو نیمه تموم نذارین كه من از این كار متنفرم
- راستش یاد خواهرم افتادم اون زبان انگلیسی خونده و دنبال كار میگرده ، ولی بهتر اول ببینم خودم چقدر میتونم با شما كنار بیام
- به ایشون بگید بیان ببینمشون كار ایشون به كار شما مربوط نمی شه . اگه شما از عهده نگهداری مادرم بر نیاین دلیل نمیشه ایشون هم از عهده كارشون بر نیان
- البته حق با جناب عالیه
- سابقه كاری دارن؟
- نخیر اون هم مثل من دو ساله درسش تموم شده،ولی دختر با عرضه ایه
- به خودم مطمئن نیستم، ولی ایشون رو تضمین میكنم
با چهره ای گرفته و حسرت بار پرسید:
- خواهرتون رو خیلی دوست دارین؟
- بله، همه خواهرشون رو دوست دارن ، مخصوصا ما كه از یه سلولیم در واقع از یك وجودیم
- دوقلوهای یكسان ، درسته؟
- بله· جالبه باید دیدنی باشه
- اون فقط یه خال بیشتر از من داره
با تعجب و لبخند پرسید:
- یعنی تو صورتشون خال دارن؟
- نخیر رو بازوی چپش· متاسفانه جایی نیست كه آدم رو راهنمایی كنه . اگه تو صورت بود بهتر بود.
- برای شما شاید! برای خودش هرگز
- یه جوش بزنه خودش رو می كشه وای بحال خال .
لبخند عمیقتری زد، طوری كه دندانهای سفید ردیفش نمایان شد
- آقای مهندس میتونیم به دیدن مادرتون بریم ؟
- البته خانم ، بفرمایین
- ثریا اینجا مدیریت مستخدمین رو بر عهده داره. برای آشنایی با اینجا می تونین از ایشون هم كمك بگیرین
- بله ، ممنون
در دلم گفتم: آره دیگه منم زیر مجموعه مستخدمها هستم
در پله ها ادامه داد:
- البته فكر نكنین من ادب ندارم كه اونو خانم خطاب نمیكنم ایشون جای مادر منه از یه سالگی با اون بزرگ شدم برای همین فقط صداش میزنم ثریا
- من ابدا چنین فكری نكردم
طبقه دوم هم به همان بزرگی بود با اتاقهای متعدد. دو دست مبلمان راحتی در سالن چیده شده . كنسول زیبایی در ابتدای سالن قرار داشت كه یك آینه بزرگ قاب طلایی شیك روی آن بود فرشهای زیبایی با زمینه كرم در سالن پهن بود اولین اتاق سمت راست ، كه در چوبی سفید رنگی داشت ، اتاق مادرش بود در زدیم و وارد شدیم
- سلام مامان!
خانمی تقریبا پنجاه وچهار- پنج ساله ، با رنگ و رویی پریده، نه چندان لاغر، نه چندان چاق، با صورتی متورم كه نتیجه مصرف زیاده از حد داروهای اعصاب بود ، روی مبل زرشكی رنگی نشسته بودن دیدنش قلبم را فشرد یاد پدرم افتادم و تا عمق جانم سوخت آثار زیبایی هنوز در او دیده می شد، پسر، زیبایی را از مادر به ارث برده بود
- سلام خانم متین از آشنایی با شما خوشحالم
چشمهایش را بست و باز كرد یعنی كه سلام .
- مامان جان، خانم رادمنش پرستار جدید شما هستن اینبارجوون ترین پرستار به سراغتون اومده
از نگاه سردش فهمیدم كه امیدی به من ندارد
- مادر صحبت نمیكنه .نه اینكه نمیتونه نمی دونم با كی و با چی لج كرده ولی دو ساله حرف نزده
- جدا؟ اینكه خیلی بده
- حالا به بدیهاش بیشتر پی می برین برای همینه كه زیاد امیدوار نیستم
آهسته گفتم: خیلی معذرت میخوام ولی لطفا جلوی مادر اینطور مایوسانه صحبت نكنین آقای مهندس
انگار اولین بار بود دختری با او صحبت میكرد كه آنطور عجیب به من نگاه كرد نمی دانم چرا ، ولی ناخودآگاه مهر آن زن بر دلم نشست جلو رفتم زانو زدم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
- منو جای دخترتون بدونین خانم هر كاری از دستم بر بیاد براتون انجام می دم من مادر ندارم پس اگه با من ارتباط برقرار كنین دل یه دختر دل شكسته رو بدست آوردین بخدا اینو از ته دل میگم خانم متین
مدتی در چشمهایم خیره شد .انگار حقیقت را از چشمهایم خواند ، بعد با نگاهش به من لبخند زد دستش را روی دستم گذاشت و دستم را فشرد
مهندس كه محو رفتار ما بود گفت:
- مثل اینكه در اولین برخورد موفق بودین خانم رادمنش مادر این نگاه و نوزاش رو از من هم دریغ میكنه
- خب حتما تا حالا با محبت واقعی با ایشون صحبت نكردین
خانم متین نگاهی به پسرش كرد انگار حرفم را تائید كرد بعد دو دستش را روی گونه هایم گذاشت. لحظه ای نگاهم كرد و اشك در چشمهایش دوید دستش را برداشتم و بر آن بوسه زدم از خودم پرسیدم چطور پانزده پرستار ، این زن زیبا و موقر را با این همه محبت درك نكرده اند؟
بلند شدم و ایستادم . رو به مهندس كردم چشمهایش از نم اشك برق میزد و لبخند ملیحی به لب داشت برای اینكه من متوجه حالتش نشوم كنار پنجره رفتم گفتم:
- اگه تا حالا بخودم مطمئن نبودم حالا با كمال اطمینان میگم كه من از عهده پرستاری ایشون بر میام
مهندس آرام بطرفم برگشت وگفت:
- بااینكه من هم اینطور حس كردم ، ولی هنوز مطمئن نیستم خانم .اونها كه تجربه داشتن نتونستن وای بحال شما ، با این سن كم و طبع حساس و مهربون
- من و مادر همدیگر رو خوب می فهمیم شما نگران نباشین جناب متین
متین سیگاری از درون پاكت بیرون آورد روی لبش گذاشت و تا خواست فندك بزند گفتم:
- آقای مهندس منو پذیرفتین یا خیر ؟
- بله خانم مگه شك دارین؟
- پس لطفا اون سیگار رو روشن نكنین.
لحظه ای بر و بر نگاهم كرد، بعد به مادرش چشم دوخت ادامه دادم:
- من وظیفه دارم از هرچیزی كه برای سلامتی ایشون مضره جلوگیری كنم دود سیگار برای سلامتی مضره مخصوصا برای اطرافیان پس محبت كنین و طبقه دوم این عمارت سیگار نكشین بقیه جاها مختارین البته من برای سلامتی شخص شما هم ارزش قائلم ولی مسئول سلامتی شما نیستم و در شیوه زندگیتون دخالت نمی كنم
هنوز بر و بر مرا نگاه میرد فندك را در جیبش گذاشت و سیگار را در پاكت و گفت:
- مطمئنم چند روز بیشتر نیست پس نمیخوام بهانه ای دستتون بدم
چه رك و حاضر جواب بود بطرف در رفت و پرسید:
- طبقه اول این عمارت كه اجازه داریم سیگار بكشیم؟
- هرچند بازهم هوا رو آلوده میكنه ولی سخت نمی گیرم این بخود شما بستگی داره
همانطور كه از در بیرون می رفت گفت:
- مادر فعلا خداحافظ پایین منتظرتونم خانم
- مهندس متین؟
- بله !
- بجاش منم موهام رو می بندم
و با كنایه لبخند زدم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
لحظه ای ایستاد، سری تكان داد، لبخند زد و رفت·
- چه اتاق قشنگ بزرگی دارین خانم متین فكر میكنم چهل متر هست .
به صورتش نگاه كردم . به در و دیوار نگاه میکرد·
- فقط رنگ پرده و مبلمان مناسب روحیه شما نیست زرشكی رنگ مناسبی نیست شما چه رنگ دیگه ای رو دوست دارین ؟
نگاهش را به پیراهن من دوخت·
- سبز؟
از نگاهش رضایت را خواندم
-بله سبز، رنگ زیبا و مناسبی برای افرادی است كه ناراحتی اعصاب دارند. من هم عاشق رنگ سبز هستم چون آرامبخش است· اگه رنگ پرده رو عوض كنیم، رنگ مبلمان رو هم باید عوض كنیم اشكالی نداره؟
سكوت!
- خب بهتره اینطور بپرسم شما موافقین تغییراتی در این اتاق بدیم؟
تبسمی كرد، گفتم :
- اگه به مهندس بگم، ناراحت نمیشه؟ یعنی قبول میكنه؟
باز نگاهش با تبسم همراه بود، ولی انگار شك هم داشت.
جلو رفتم . از پشت ، دستم را روی شانه هایش انداختم و كنار گوشش گفتم:
- امیدوارم منو بپذیرین مهر شما كه به دل من نشسته شما رو نمی دونم
دستش را بالا آورد و روی دستهایم گذاشت. گرمایی در وجودم حس كردم. همان جا از خدا مدد خواستم تا در كارم موفق شوم
مقابل خانم متین قرار گرفتم و گفتم :
- من فعلا می رم خواهرم تنهاست ، ولی فردا صبح زود میام .
فقط نگاهم كرد
- خدا نگهدار مادرجون !
سرش را تكان داد



الهه ناز-جلد1-قسمت4


از اتاق بیرون آمدم و در را بستم دلم بحالش سوخت زنی به این مهربانی، زیبایی، ثروتمندی ، چه دردی به جانش افتاده ، چرا سكوت میكند؟ بالاخره می فهمم .
نگاهی به دور و برم كردم همه چیز زیبا بود جز روحیه افسرده صاحبان آنها.
از پله ای طرف چپ پایین آمدم . پایین آمدن از آن پله ها ، بی اختیار آدم را مغرور میكرد .خودم را به ریشخند گرفتم و گفتم:
- یادت باشه گیتی خانم تو فقط یه پرستاری،فقط دعا كن به روزی نیفتی كه بخوای این پله ها رو دستمال بكشی. در ضمن یادت نره كه زمان پرداخت اجاره خونه نزدیكه .
بی اختیار لبخندی به لبم نشست .هنوز به آخرین پله نرسیده بودم كه آقای متین گفت:
- اینجا چه چیز خنده داره، خانم رادمنش؟
نیشم را بستم و گفتم:
- هیچ چیز مهندس·
- پس حتما چشمهای من مشكل پیدا كرده
و نوك بینی اش را خاراند·
- اگر باور می كنین میگم . دلم نمیخواد سوء تفاهم بشه·
- باور میكنم·
- به فكر اجاره خونه م بودم·
- خب، در اینصورت كه باید گریه می كردین·
- حق با شماست . ولی پایین آمدن از این پله های زیبا و براق غرور خاصی به آدم می ده. بعد یاد شغلم و بدبختی هام افتادم
یه تو سری بخودم زدم و خندیدم
خنده اش گرفت ، ولی سعی میكرد نخندد. دستش را جلوی دهانش گرفت و چند سرفه مصلحتی كرد و گفت:
- بفرمایین بنشینین·
- ممنونم داره شب میشه رفع زحمت میكنم.
- به این زودی خانم؟
- خیلی وقته اینجام . راستی تا چه ساعتی در روز باید اینجا باشم
- شبانه روز
- شبانه روز؟
- بچه تو خونه دارین یا همسرتون بی غذا می مونه ؟
برای اینكه حالش را بگیرم گفتم:
- همسرم بی غذا می مونه
با تعجب نگاهش را به من دوخت و گفت:
- مگه شما ازدواج كردین؟
سكوت كردم و فقط نگاهش كردم
- چرا جواب نمی دین؟ بفرمایین بنشینین.
و نشستم
- دلیل خاصی نداره
- خب؟پس؟
- به گفته شما در هر صورت باید ازدواج كرده باشم دیگه
- من شوخی كردم
- در عوض من هم سكوت كردم
زبانش را در دهان چرخاند وگفت:
- واقعا ازدواج كردین ؟
- نخیر، خوشبختانه
- از مردها بدتون میاد؟
- اتفاقا همیشه دوست داشتم مرد بودم
- جدا!؟
- بله
- ولی من از زنها خوشم نمیاد.زنها فقط دو قدم جلوترشون رو می بینن. مدام میخوان به همه فخرفروشی كنن.البته ببخشین رك صحبت میكنم .
- خواهش میكنم، خب هركس نظری داره.من احتیاجی ندارم به اینكه مردی ازم خوشش بیاد یا نیاد و به همین علت هم ناراحت نمی شم
لحظه ای نگاهم كرد و گفت:
- آدم جالبی هستین با اینكه دور و برم دخترهای زیادی هستن، ولی تا حالا به دختری مثل شما برنخوردم
- خب بالاخره پرستار استخدام كردن باعث شده كه با آدمهای مختلفی آشنا بشین اگه اجازه بفرمایین مرخص می شم
- پس ناراحت شدین؟
- نخیر، ابدا ، اتفاقا از كسانی كه حرف دلشون رو واضح و مودبانه بیان می كنن خوشم میاد .اینطوری آدم می فهمه طرف مقابلش كیه و چه شخصیتی داره. آدم خیالش راحته كه با یه نفر در اتباطه نه دونفر بعضی ها دورو هستن
- من جزو كدوم دسته ام؟
- معلوم یه نفر هستین. دل و زبونتون یكیه و این بهترین چیزه.
نگاه تحسین آمیزی به من كرد و گفت:
- پس قرار شد شبانه روز اینجا باشین مادر گاهی شبها هم نیاز به پرستار داره
- خیلی می بخشین حاضر نیستین شما گاهی پرستاری ایشون رو بكنین ؟ می دونین مادرتون چه شبهایی از شما پرستاری كردن؟
سرش را پایین انداخت و سینه ای صاف كرد انگار حرفی برای گفتن نداشت
- من شبها نمی تونم بمونم . دوازده شب هم باشه بخونه بر میگردم.خواهرم تنهاست تازه به تهران اومدیم و اضطرابهای یه تازه وارد رو داریم دلم راضی نمیشه تنها یادگار خونواده م رو تنها بذارم ، معذرت میخوام
- حتی اگه كارتون رو از دست بدین؟
- من به میل خودم اینجا نیومدم زیاد برام مهم نیست در ضمن پرستاری طالب زیاد داره اینجا نه ، جای دیگه . من به قسمت معتقدم
- به میل كی اومدین؟
- دوستان، اطرافیان ، می گفتن فعلا تا كار دائمی و مناسب پیدا كنم ، این هم كار خوبیه . وقتی دیدم خواهرم میخواد بیاد تو رودربایستی موندم و اومدم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
معلوم بود از صداقتم لذت میبرد كه آنطور نگاهم میكرد، ولی گفت:
- پس باید بگم من پرستار تمام وقت میخوام . چون حوصله ندارم صبح دیر برسین یعنی اصلا از آدم بی نظم و انضباط بیزارم . من تا مادر رو به شما تحویل ندم آروم نمیگیرم . دوست ندارم وقتی میام اون بگه تقصیر من نبود، این بگه من حواسم نبود .اون بگه وظیفه من نبود تا كار رو هم بخودم تحویل ندین حق ترك خونه رو ندارین برای همین می گم شبانه روز
- فرمایش شما كاملا درسته، شما مختارین. امیدوارم برای مادر یه پرستار خوب پیدا كنین .با اجازه تون
- به این زودی جا زدین؟
- جا نزدم من كار تمام وقت قبول نمی كنم . چون مشكل دارم وگرنه كی حوصله داره آخر شب بره صبح زود بیاد اونم اینهمه راه
- بشینین خانم ، می گم راننده شما رو برسونه
باز نشستم عجب آدم بد پیله و سمجی بود .
- اگر خواهرتون رو استخدام كنم تا ساعت دو كه شركتند بعدش هم تا بیان منزل و ناهاری میل كنند و استراحتی كنن، شب شده تا شامی بخورن و بخوابن ، صبح شده دیگه نگرانی نداره
- فعلا كه استخدام نشدن در ضمن مشكل من تنهایی شب ایشونه نه حوصله سر رفتن ایشون
- شنیده بودم دخترهای شیراز دخترهای نترس و با شهامتی هستن
- گیسو ترسو نیست من خودم رو مسئول می دونم
متین سیگاری روی لبش گذاشت و فندك رو روشن كرد و با كنایه پرسید:
- اجازه دارم بكشم؟
- خواهش میكنم اولا اینجا طبقه اول عمارته دوما من هنوز خودم رو پرستار خانم نمی دونم
- شما كه با خواهرتون هم سنید، چرا احساس مسئولیت می كنین؟
- مطمئنم اینطور فكر نمی كنین، كه منو گیسو دوتایی همزمان به دنیا اومدیم می دونین كه غیرممكنه
لبخندی روی لبانش نشست كه باعث خنده من شد
- شما چند دقیقه زودتر به دنیا اومدین؟
- ده دقیقه
- این ده دقیقه مسئولیت به این بزرگی رو بر دوش شما گذاشته؟
- شاید یه علتش اینه كه پدر و مادرم منو عاقلتر و مدیرتر می دونستن خودش هم همین نظر رو داره
- میتونم بپرسم شغل پدرتون چی بوده؟
- ایشون مغازه عتیقه فروشی دارن
- دارن؟ مگه ایشون فوت نكردن؟
هول شدم ولی سریع جواب دادم :
- پدر فوت كردن مغازه كه از بین نرفته هنوز هست
نگاهی با تعجب به من انداخت و دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
- یه مغازه عتیقه فروشی دارین، اونوقت اومدین پرستاری ؟
كفرم را بالا آورده بود عجب آدم پرچونه ای! به او چه ربطی داشت؟
- خب اجاره مغازه رو برای كار دیگه ای مصرف می كنیم ، در ضمن، مگه پرستاری چه اشكالی داره؟
- پرستاری اشكال نداره ، ولی بیخود كار كشیدن از خود اشكال داره
- اجازه مرخصی می فرمایین ؟ هوا تاریك شده
- با سوالاتم خسته تون كردم؟ می بخشین
- نخیر
- به من حق بدین وقتی تازه واردی رو به خونه م راه می دم باید كسب اطلاع كنم
- البته
- بالاخره نگفتین چه می كنین میایین یا نه؟
- شبانه روز نخیر، متاسفم روزش هم بستگی به نظر شما داره
- خب من دوست دارم شما رو استخدام كنم چون احساس كردم مادر شما رو پسندیدن
- شما لطف دارین ولی شرایط منو هم در نظر بگیرین
- خب باشه فعلا تا خواهرتون رو استخدام نكردیم و جا نیفتادین می تونین شبها به منزلتون برین، ولی بعد می شه شبانه روز
- اگه استخدام نكردین چی؟ شاید به دلتون نشینه
- اگه به شما رفته باشه، نگرانی شما بی مورده
و زیر چشمی نگاهی به من انداخت
پس چشمت منو گرفته و به دلت نشسته ام؟ یه دماری از روزگارت در بیارم كه حظ كنی!
- قبوله خانم؟
- قبوله، شاید من لیاقت نشون ندادم اونوقت نه ایشون استخدام می شن نه تنها می مونن و نه من نگران
با لبخند گفت :
- اگه ببینم لیاقت ندارن، بدون رو دربایستی می فرستمشون خونه پیش شما . پس زودتر ایشون رو بیارین ببینم لازم نیست تا امتحان شما ایشون بیكار بمونه
سكوت كردم
- به چی فكر می كنین؟
- هیچی
- حتما پیش خودتون می گفتین عجب آدم رك و بی ملاحظه ای هستم، ولی جنگ اول به از صلح آخر
باز سكوت كردم
- در مورد حقوقتون چیزی نمی پرسین؟ همه پرستارها اول از حقوقشون سوال میكردن
- اولا كه از دیگران شنیدم شما حقوق خوبی می دین، دوما اگه ببینم حقوقتون راضی ام نمیكنه ، منم به اندازه پولی كه می گیرم زحمت می كشم كم لطفی شما راه دوری نمی ره
ابرویی بالا انداخت و مطمئن بودم پیش خودش می گوید: عجب بلاییه این دیگه به زلزله گفته نیا كه من هستم
- حقوقتون ماهی............
- راضی ام خیلی عالیه ولی می دونین كه محبت رو با ریال و تومان نمیشه سنجید
باز نگاه تحسین آمیز
- شما كه گفتین به اندازه حقوقتون زحمت می كشین
- به اندازه پولی كه می گیرم زحمت میكشم ولی محبتم رو كه دریغ نمی كنم نگفتم به اندازه پولی كه می گیرم محبت می كنم
خاكستر سیگارش ریخت.آنرا از روی شلوارش پاك كرد بیچاره آنقدر محو شیرین زبانی و حاضر جوابی من شده بود كه حواسش به خاكستر سیگارش نبود
- یكی از مضرات سیگار همینه مهندس
متین خنده قشنگی تحویلم داد وگفت:
- شاید خواستیم از شما كمك بگیریم كه ما رو هم ترك بدین
- اگه من اراده تون باشم حتما موفق خواهم شد ولی این محاله همیشه به پدرم می گفتم سیگار كشیدن ، رنج و درد كشیدن در آینده س . بشما هم می گم مهندس فكر سلامتی تون باشین حیفه این سیما و اندام كه در بستر بیماری بیفته هر موقع عصبانی شدین ورزش كنین پیاده روی مطمئنم مفیدتره
همانطور كه انگشتش را زیر گونه اش گذاشته بود و آرنجش را روی دسته مبل، نگاهی به من كرد كه از خجالت داغ شدم نفهمیدم چه معنی داشت ، ستایش، تحسین ،عشق ، نفرت،ندامت از استخدام من؟ نفهمیدم
- با اجازه مهندس متین ، می بخشید پر حرفی كردم
- اختیار دارین خانم، از هم صحبتی با شما لذت بردم شام در خدمتتون باشیم!
- متشكرم ، هم سلولیم تنهاست منتظره
صدای خنده اش بلند شد
- پس صبح منتظرتونم راس ساعت هشت ، شب ها هم بعد از اینكه مادر خوابیدن می گم راننده شما رو ببره
با نگرانی پرسیدم
- خدای ناكرده مادرتون كه بیخوابی ندارن مهندس؟
صدای خنده اش فضا را پر كرد وای كه چقدر قشنگ می خندید خودم هم خنده ام گرفت گفت:
- نه نگران نباشین مادر بخاطر خوردن داروها ساعت ده به خواب می ره
- از دیدارتون خوشحال شدم . خدانگهدار
- بسلامت خانم رادمنش ، ثریا!
- بله آقا
- شال و بارونی خانم رو بدین
- بله چشم
- ممنونم
- به مرتضی بگو خانم رو تا منزلشون برسونه
- بله چشم
خدانگهدار دیگری گفتم و از ساختمان خارج شدم
ثریا پرسید:
- آقا چطور بود گیتی خانم؟
- در برخورد اول غیر قابل تحمل، رك،بدون ملاحظه و بی محبت، ولی مطمئنم چنین آدمی نیست
ثریا لبخندی زد وگفت:
- برام جالب بود كه آقا دلش نمی خواست شما برین . دلش میخواست بیشتر بمونین با پرستارهای قبلی انقدر خشك و جدی برخورد میكرد كه بیچاره ها رنگ و روشون رو می باختن حالا بسلامتی استخدام شدین ؟
- بله
- شبانه روز؟
- نخیر
- چطور ممكنه ؟ آقا نمی پذیره
- ولی من قانعشون كردم
- معلومه به دل آقا نشستین بهتون تبریك می گم البته اگه به دل ایشون نمی نشستین جای تعجب داشت
- این نظر لطف شماست
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
وقتی بمنزل ثریا رسیدیم زری و مرتضی را صدا زد خواهر و برادر از سوییت بیرون آمدند و بعد از كمی صحبت، از ثریا خانم خداحافظی كردم . به من سفارش كرد كه صبح سر ساعت آنجا باشم و آقا را عصبانی نكنم با ماشین سفید زیبایی راهی منزل شدیم .
الهه ناز-جلد1-قسمت5
- كجایی گیتی ؟ دلم هزار راه رفت، ساعت هشت شبه
- معذرت میخوام گیسو، این آقای عمارت انقدر پرچونه س كه حد نداره
- چه فامیلی بامزه ای داره، عمارت!
- عمارت فامیلش نیست، خونه ش رو میگم كه مثل قصر می مونه ، گیسو
- پس مصاحبه داشتی بالاخره قبول شدی یا رد؟
- قبول شدم و البته تا وقتی تو رو استخدام كنه، روزها بعد شبانه روز
- منو استخدام كنه؟
- میخواد تورو هم ببینه، گفت تو شركتش كار برای تو هست
- تو رو خدا راست میگی؟
- زیاد ذوق نكن مریض می شی می افتی رودستم ، از كار بیكار می شم
- نكنه من هم باید جارو كشی شركتش رو بكنم؟
- نخیر،مترجمی می كنی، من بدبخت همیشه جاده صاف كن تو هستم گیسو خانم می دونی كه!
- چه خوب! انگار خدا برامون خواسته با یك تیر دو نشون زدیم
- حالا باید با خودش صحبت كنی گیسو
- كی؟
- وقتی من لیاقت كاریم رو نشون دادم
- پس قضیه منتفیه
- اتفاقا منم فكر میكنم منتفی باشه، چون نمی تونم تو رو شبها تنها بذارم
- خودت می دونی كه من ترسو نیستم، پس با خیال راحت به كارت برس
- من نگرانم اونجا همه ش دلم شور میزنه
- تلفن كنار دستمونه از حال هم خبر می گیریم هفته ای یه بارو كه میای
- آره جمعه ها
- ماهی چقدر میگیری
- ....... تومن
- به به! چه خبره؟!
- در عوض باید با دوتا دیوونه سروكله بزنم خدا به فریادم برسه
- یارو خله؟
- مادره نه، ولی پسره آره
- من فكر كردم پیرمرده كاش من رفته بودم پرستاری چند سالشه؟
- سی وچهار سال
- زن داره؟
- نه متاسفانه
- دیوونه متاسفانه نداره ، بگو خوشبختانه قاپش رو بدزد
- برو بابا حوصله داری یارو اصلا با زنها بده ، اخلاقش هم مثل هیتلر می مونه
- بعضی آدمهای پولدار و متشخص آدمها متكبر و ركی هستن این رو بحساب دیوونگی اونها نذار، گیتی جان، پدر خودمون رو یادت بیار كه چقدر غُد و یه دنده س.
- می دونی گیسو ، به مهندس نگفتم بابام زنده س
- چرا؟
- ترسیدم مسخره ام كنه
- مگه مسخره میكنه ؟
- نه آدم عجیبیه . تیز، حاضرجواب، دقیق ، خشك ، بی روح ، جدی ، با سیاست ، ولی دلچسب و دوست داشتنی
- بسم الـله الرحمن الرحیم !
- باور كن با تمام این خصوصیات آدم دوستش داره ، خیلی جذابه
- پس هیتلر مباركت باشه
- بجای این حرفها بلند شو شام رو بیار كه مُردم از گرسنگی
- الساعه بانو گیتی!
و بمنظور احترام دو طرف رانش را گرفت و كمی زانوهایش را خم كرد .
**********
- خدا بگم چكارت كنه گیسو ، آخه صبح سحر كجا رفتی ، دیرم شد !
- ببخشید رفتم نون بگیرم ، شلوغ بود
- الان خرخره ام رو می جوه
- كی؟
- آقا
- خب تو می رفتی
- ترسیدم كلید نبرده باشی ، پشت در بمونی
- خب بیا زود صبحونه ات رو بخور ، برو
- نه دیرم شده ، الان هم باید جواب پس بدم من رفتم خداحافظ
- بسلامت بهم تلفن بزن لیاقتت رو نشان بده كه من هم از این چهار دیواری دربیام ، تو رو بخدا !
- باشه مواظب خودت باش.
**********
- سلام گیتی خانم ، شما كجایین؟ آقا عصبانی شدن نیمساعته منتظر شما هستن
- خواهرم كلید نبرده بود منتظر موندم بیاد
با عجله مسافت در تا ساختمان اصلی را پیمودم به نفس نفس افتاده بودم . وارد سالن شدم روی دسته مبل نشسته بود.كت و شلوار سرمه ای پوشیده بود همراه پیراهن آبی آسمانی و كراوات سرمه ای با خالهای زرشكی .
در خوش تیپی بی همتا بود لامذهب!
به سیگارش با عصبانیت پك میزد حسابی كفرش بالا آمده بود
- سلام مهندس متین !
با شتاب بطرفم برگشت . با عصبانیت پك دیگری به سیگارش زد آنرا در جاسیگاری خاموش كرد بلند شد و ایستاد و بر و بر مرا نگاه كرد و گفت:
- بخاطر همین چیزها از خانمها بدم میاد فقط وعده می دن خانم عزیز، من نیمساعته منتظر شما هستم كار دارم ، زندگی دارم ، قرار دارم
در حالیكه شكستن شیشه غرورم را بوضوح احساس كردم بر و بر نگاهش كردم و باز گفتم :
- سلام !
با بی حوصلگی سرش را بطرف پنجره برگرداند و گفت:
-سلام !
- ببخشید منتظر خواهرم بودم . ترسیدم پشت در بمونه وگرنه از شش و نیم صبح بیدارم
- خواهرتون نیمه شب بیرون می رن ، صبح سحر میان؟
خشمگین به او زل زدم مرتیكه خجالت نمی كشید ؟ فكر میكرد كیست؟ چقدر پررو و وقیح! او حق نداشت بما توهین كند .
با عصبانیت گفتم:
- خواهر من بدكاره نیست آقا. رفته بود نون بخره . در ضمن فكر نمی كنم ما بتونیم به تفاهم برسیم . من اومدم اینجا كار كنم . نه اینكه توهین بشنوم . بمادر سلام بنده رو برسونین و از ایشون عذرخواهی كنین . خدانگهدار .
و بطرف در خروجی راه افتادم
- صبر كنید خانم
اهمیت ندادم
- صبر كنید، خواهش میكنم!
باز اهمیت ندادم ، پله های تراس را پایین می رفتم كه گفت:
- خانم راد منش، حداقل بخاطر مادر
نمی دانم بخاطر وجدانم، محبتم یا مهر مادرش كه به دلم نشسته بود ایستادم.
گفت: متاسفم من قصد توهین نداشتم پوزش منو بپذیرین
نگاهش نمیكردم، جلو آمد، مقابلم ایستاد و با دست بطرف ساختمان اشاره كرد و گفت:
- مادر منتظر شما هستن
باز بدون اینكه نگاهش كنم از پله ها بالا رفتم و وارد ساختمان شدم دنبال من آمد و گفت:
- شال و بارونی تون رو بدین من
تو دلم گفتم كم كم كاری میكنم كارهای ثریا رو هم بكنی .
شالم را برداشتم و بارونی ام را در آوردم و با اخم گفتم :
- كجا باید بذارم ؟
نگاه قشنگی به من كرد و گفت:
- بدین به من
ثریا وارد ساختمان شد و با دیدن آن صحنه قدمهایش را كند كرد و با تعجب به ما چشم دوخت حتما پیش خودش می گفت: دختره بلا نگرفته هنوز هیچی نشده آقا را به نوكری واداشته .
بعد گفت:
- آقا شما چرا؟ بدین من
در دل از خنده داشتم می مردم. آخه این شال و بارونی چیه كه انقدر هم این دست و اون دست بشه گیسو خدا ذلیلت نكنه .ببین چه بساطی واسه ما درست كردی با این نون خریدنت! الان شال و بارونیم چهل تیكه میشه
مهندش گفت:
- نه ثریا، میخوام خودم افتخارش رو داشته باشم
من و ثریا به هم نگاه كردیم و لبخند زدیم مهندس آنها را به جالباسی زد و دنبالم آمد ثریا به آشپزخانه رفت از پله ها بالا آمدم دنبالم آمد و گفت:
-خانم اینبار نخندیدین
- شما حال و حوصله برای آدم نمی ذارین
- خب، عوضش یاد اجاره خونه هم نیفتادین
- اون چیزی نیست كه از یاد بره در ضمن بجای احساس غرور احساس خفت كردم
- خدا نكنه! منكه عذرخواهی كردم
- من هم بخشیدمتون كه دارم می رم بالا شما زحمت نكشین من راه رو بلدم قرارتون دیر نشه
- نه خانم، تا مادر رو به شما تحویل ندم نمی رم . در ضمن، كیفم رو باید از اتاقم بیارم حالا بخاطر مادر منو بخشیدین یا بخاطر خودم ؟
- شما هم از وجود مادرین، از هم جدا نیستین ، پس بخاطر هر دو .
- جدا؟
چند ضربه به در زد . وارد شدیم و سلام كردم . نگاه پر از مهرش را به من دوخت .انگار منتظرم بود جلو رفتم و او را بوسیدم و گفتم :
- ببخشید دیر كردم مادر جون
دستهایم را گرفت .
-خب من دارم می رم كاری ندارین خانم؟
- مادر داروهاشون رو خوردن مهندس؟
- اطلاع ندارم
- صبحونه چطور؟
- اطلاع ندارم
- اطلاع ندارین؟ بنظر خودتون جواب درستیه ؟ خوب بود شما هم وقتی كوچیك بودین، در جواب گریه ها و خواسته هاتون، مادر می گفتن اطلاع ندارم
لبخندی زد و گفت:
- خانم عزیز، بنده از شكم دیگران چطور مطلع باشم؟
- با یه پرسش در ضمن ایشون دیگران نیستن مادر شما هستن پاره تنتون هستن
متین دستهایش را لای موهایش كرد و نفسی بیرون داد مادر نگاهی مملو از تحسین به من كرد انگار حرف دو سال را كه در دلش انباشته شده بود من به زبان آورده بودم .
- گویا بجای اینكه شما به من جواب بدین ، باید من بشما جواب پس بدم این وظیفه شماست!
- اومدیم و من تو راه تصادف كردم و هرگز به این خونه نرسیدم . نباید صبحانه و داروهای مادرتون رو بدین؟ از شخصیت شما بعیده مهندس متین ، باورم نمیشه
- خانم من دیرم شده ، ممكنه اجازه بفرمایین· راجع به این موضوع بعدا میخوام با شما صحبت كنم یعنی حتما لازم می دونم· پس تا بعد .
و رفت و در را بست
خاك بر سرت كنن با این مادر داریت . حاضر بودم بمیرم و چنین پسری نداشته باشم .
سری به افسوس تكان دادم و گفتم :
- مادرجون شما ناراحت نباشین جوونه ، تجربه نداره
از نگاه مادر خواندم كه گفت: مگه تو چند سالته تازه ده سال هم كه از پسر من كوچكتری
- خب حالا صبحانه خوردین ؟ داروهاتون رو چی؟
- پس اوضاع رو به راهه ، بیخودی مهندس رو دعوا كرد . میاین بریم بیرون قدم بزنیم؟ شاید از هوای ابری خوشتون نمیاد . باشه، اصرار نمی كنم. میخواین براتون كتاب بخونم ؟
باز همان نگاه قشنگ!
- رمان تاریخی_عشقی دوست دارین؟
با بستن چشمهایش رضایتش را اعلام كرد:
- خب من الان بر میگردم
از اتاق بیرون آمدم . در پله ها به ثریا برخوردم
- همه چیز رو به راهه گیتی خانم؟
- بله ممنون. كتابخانه طرف چپه دیگه ، درسته؟
- بله، بیاین تا نشونتون بدم
با هم به كتابخانه رفتیم . خانمی جوان، تقریبا سی و چند ساله ، مشغول تمیز كردن آنجا بود .
- سلام خسته نباشین
-سلام خانم ، ممنونم
- ایشون محبوبه خانم هستن ، نظافت منزل با ایشونه
- كار رو به كاردون سپردن . این خونه واقعا می درخشه
- ممنونم نظر لطف شماست دیگران هم كمك می كنن
- آقای مهندس كه ناراحت نمی شن من كتاب بردارم ؟
- نه خانم ، آقا دست و دلبازن . فقط تمیز نگهدارین . خودتون میخواین بخونین؟
- بله، ولی برای خانم متین . باید سرگرمشون كنم یه گوشه تنها نشستن و فكر كردن افسردگی میاره
- فكر نمی كنم مفید باشه ، خانم
- ولی ایشون كه راضی بودن
- جدا؟ خودشون گفتن؟
- نه من پرسیدم ایشون با نگاه و اشاره چشم، جوابم رو دادن
- ای خانم، خودتون رو خسته نكنین پرستارهای سابق فقط لباسهای تمیز به خانم می دادن . دارو ، غذا رو هم می دادن ، همین . بقیه وقتشون رو به خودشون اختصاص می دادن
- من حقوق خوبی می گیرم پس باید كاری كنم كه حلال باشه . اینجوری اتفاقا سر منم گرم میشه . بیكاری بیشتر از هر چیز آدم رو خسته میكنه .
- راستی به دستور آقا ، اتاق كنار اتاق خانم رو براتون آماده كردیم . اونجا اتاق پرستارهای خانمه
- ممنونم
- می خواین بریم اونجا رو ببینین؟
- فعلا كه قول دادم برای خانم كتاب بخونم ، باشه یه ساعت دیگه ثریا خانم
- هر طور میل شماست
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ثریا رفت . محبوبه هنوز داشت گردگیری میكرد . عجب كتابخانه بزرگی آدم را یاد كارتن زشت و زیبا می انداخت . حقا هم كه اخلاق صاحبش هم مثل همان هیولاهه بود.
كتاب دلاور زند را از داخل كتابخانه برداشتم و به طبقه بالا آمدم
- مادر جون یه كتاب خوب پیدا كردم . نمی دونین چقدر قشنگه . اینو كه نخوندین؟ خب، پس بخونم؟
سرش را به مبل تكیه داد و آمادگی خودش را اعلام كرد . سه ربع مداوم برایش كتاب خواندم دیگر زبانم خشك شده بود كتاب را بستم و گفتم :
- خب برای صبح كافیه .
بلند شدم رفتم دستم را شستم و به اتاق برگشتم تا با میوه هایی كه ثریا آورده بود از مادر جون پذیرایی كنم . پس از آن از ثریا خواستم اتاقم را به من نشان دهد . با هم به آنجا رفتیم. اتاقم مجاور اتاق خانم متین بود و بطرف جلوی باغ پنجره داشت . اتاقی در حدود بیست متر، دلباز ، روشن زیبا ، با موكت و پرده های كرم، مبلمان كرم قهوه ای ، تلویزیون ، میز توالت ، تخت و تمام وسایل رفاهی
ثریا در كمد را باز كرد .
- این لباسها برای شماست . بعضی نوئه ، بعضی رو هم پرستارهای سابق استفاده كردن
- چه لباسهای قشنگی!
- خب اینجا مهمونی های آنچنانی داریم . باید لباسهای مرتب می پوشیدن هرچند خانم تو مهمونی ها شركت نمی كنن . البته جشن و مهمونی بزرگ دو سالی میشه كه نداشتیم . دیگه روحیه این برنامه ها رو ندارن اینطوری كار ما هم كمتره.
و خندید
- حالا من باید اینها رو بپوشم؟
- اگه دوست داشتین . اجباری در كار نیست
خوشحال شدم . هیچ دوست ندارم لباس دست دوم بپوشم .
بطرف میز توالت رفتم یكی دوتا اسپری ها و عطرها را بو كردم و گفتم :
- وای چه عطرهای خوشبویی اینجاست . چه وسایل آرایشی! نكنه پرستار خونه رو با خانم خونه عوضی گرفتن
با لبخند پاسخ داد:
- پرستار خونه كمتر از خانم خونه نیست . چون همه جا همراهشونه ، تو مهمونی ها، مجالس ، مسافرتها. اگه با من كاری ندارین من برم گیتی خانم
- بفرمایین سپاسگزارم
وقتی ثریا رفت ، روی تخت دراز كشیدم و به فكر فرو رفتم .
خدایا حاضر نیستم زندگی به این راحتی داشته باشم و روحم ناراحت و در عذاب باشه . اقلا اگه همه چیز رو ازمون گرفتی، سلامتی مون رو نگیر . عاطفه و محبتم رو نگیر . كمكم كن این زن رو از این وضع نجات بدم . یا حضرت زینب ، تو رو بهترین پرستار لقب دادن ، پس تو رو به بزرگیت قسم می دم دستم رو بگیری .
باران به شیشه ها میخورد . انگار بجای من آسمان گریه میكرد . بی اختیار منتظر مهندس بودم به اتاق خانم متین سری زدم . دیدم كتاب را در دستش گرفته و مشغول مطالعه است . لبخند به لبم نشست گفتم:
- بخونید، راحت باشید.
و از اتاق بیرون آمدم . تصمیم گرفتم گشتی در ساختمان بزنم . اول بسمت اتاق رو به رویم كشیده شدم كه اتاق مهندس بود . ده متری با اتاق من و مادر فاصله داشت . یعنی راهرو حد فاصل اتاق ما و او بود . آرام در آن را باز كردم . موكت آبی آسمانی پرز دار، پرده های سرمه ای زیبا ، كه زیرش تور سفیدی آویزان بود ، مبلمان سرمه ای ، تخت مشكی كه رو تختی سرمه ای زیبایی روی آن كشیده شده بود و با پرده ها هماهنگی كامل داشت .
چه اتاق آرام بخشیه! این مرد با این روحیه عصبی چه اتاقی داره! آدم انگشت به دهن می مونه . نه حدسم درسته . تو اونی نیستی كه نشون می دی. وای، چه عكس خودش رو هم گذاشته كنار تختش. چه از خودش خوشش میاد . پس خودت هم می دونی چه تیكه ای هستی؟ این هم كه باباته، خدا رحمتش كنه! چه دستش رو دور گردن زنش انداخته ، در را بستم و به راهرو بازگشتم . آن طرف، سالنی بزرگ توجهم را جلب كرد كه همه چیزش گلبهی بود. چه كنسول و ویترین زیبایی. چه دستشویی و حمامی. خدایا حتی دستشویی این كاخ نشینهای اشراف زاده هم با همه فرق داره .
هنگام پایین رفتن از پله به خانمی چهل و چند ساله برخوردم كه ملحفه به دست بالا می آمد
الهه ناز-جلد1-قسمت6
- سلام خانم
- سلام گيتي خانم ، خسته نباشين
- شما خسته نباشين. افتخار آشنايي با......
- من صفورا هستم
- خوشوقتم
- منم همينطور تعريفتون رو زياد شنيدم
- ممنونم
- وقتي شنيدم آويزون كردن شال و باروني شما به جالباسي ، از افتخارات آقاست ، خوشحال شدم
- اين چه فرمايشيه . ايشون خواستن ناراحتي رو از دلم بيرون بيارن آخه صبح كمي دير رسيدم ، ايشون عصباني شدن
- بله تو آشپزخونه صداتون رو شنيدم ، خوشم اومد. اعتماد به نفس تون عاليه و البته فوق العاده زيبا هستين
- لطف دارين . اين خونه چقدر خدمه داره !
- كار هم زياده . تازه يه ساختمون هم پشت اينجاس كه متروكه س . زماني به پدر و مادر جناب متين مرحوم تعلق داشته، خانم بيدارن؟
- بله، فكر ميكنم
- ميخوام ملحفه هاشون رو عوض كنم .
با صفورا همراه شدم و بالا برگشتم
- روزي چند بار اينكار رو مي كنين؟
- هر روز، آقا وسواس دارن ، بيچاره مون كردن بخدا
- اگه لعنتم نكنين خواستم خواهش كنم از اين به بعد روزي دو بار ملحفه ها رو عوض كنين ، صبح ، شب
فكر كنم در دل گفت: آقا فقط وسواس داره ولي اين كه ديگه ديوونه حسابيه .
- در ضمن اگه ممكنه رنگ ملحفه ها متفاوت باشه . دورنگ شاد و مليح . بايد براي تغيير روحيه خانم تلاش كنيم صفورا خانم
در زدم و وارد اتاق خانم متين شديم
- سلام خانم!
- اما ملحفه هاي رنگي بايد تهيه بشه خانم ، ما فقط سفيد داريم . بايد به آقا بگيد
- من با ايشون صحبت مي كنم مهندس چه ساعتي تشريف مياره؟
- ساعت دو ميان
- خانم ناهار رو با ايشون مي خورن ؟
صفورا در حاليكه ملحفه قبلي را از روي تخت برمي داشت گفت:
- نه ، خانم اينجا تو اتاقشون مي خورن
- تنها؟
- بله
- چرا تنها؟
- والـله چي بگم، گيتي خانم
به مادر نگاه كردم . غم در چشمهايش هويدا بود. مادر و پسر آنقدر با هم غريبه!
- مسئول ميز غذا كيه؟
- ثريا خانم
- رفتين پايين صداشون كنين
- چشم
- خانم متين ميخوام ازتون اجازه بگيرم و برنامه ريزي اينجا رو عوض كنم شما بهم اجازه مي دين؟
چشمهايش را بست و باز كرد
- ممنونم اين مهندس رو به من واگذار كنين مي دونم باهاش چكار كنم ، انگار با زمين و زمان قهره
خانم متين آهي كشيد و سري بطرفين تكان داد . بيچاره چه دل پردردي داشت ثريا آمد
- با من كاري داشتين گيتي خانم؟
- بله، ببخشيد مزاحم شدم . خواستم بپرسم اينجا غذا چه ساعتي سرو ميشه؟
- خانم ساعت يك ناهار مي خورن . آقا ساعت دو ، دو و نيم
- آقا كجا غذا ميخورن؟
- سر ميز ، تو سالن غذاخوري
- از اين به بعد من و مادرجون هم همون جا غذا مي خوريم . اتاق خواب كه سالن غذا خوري نيست
- بله، ولي آقا ؟
- آقا ناراحت مي شن؟
- نمي دونم
- امتحان مي كنيم تازه ايشون كه ديرتر ميان
- شام چي؟
- خب اگه ناراحت شدن ، ايشون تشريف ببرن تو اتاق خوابشون غذا بخورن ببينن چه مزه اي داره
خانم متين لبخندي زد كه از چشم من پنهان نماند .
ثريا با تعجب گفت:
- گيتي خانم ، مي بخشين دخالت مي كنم ،ولي آقا اخلاقهاي بخصوصي دارن . الان دو ساله اينطور عادت كردن البته در كنار مادر غذا خوردن را دوست دارن اما اينطور عادت كردن . نكنه
- خب اين به ما چه ربطي داره؟
- آخه مي ترسم ناراحتتون كنه
- ناراحت نمي شم ثريا خانم . يه چشمه اش رو كه صبح ديدي
- بله و از تعجب چشمام شده بود چهار تا . آقا شال و كت كسي رو بگيره و به جالباسي بزنه؟!
- تازه من ميخواستم صبر كنيم با آقاي مهندس غذا بخوريم، ولي خب شايد ايشون خوششون نياد در كنار يه پرستار بشينه غذا بخوره . ولي از مادر جون مطمئنم و اين جسارت رو مي كنم . ساعت يك سر ميز هستيم
- بله
- پرستارهاي قبلي كجا غذا مي خوردن؟
- تو آشپزخونه، گاهي هم همين جا با خانم
- آدمها تا مي تونن دور هم باشن ، چرا دور از هم باشن؟ افراد اين خونه از خدمه و ارباب ، عضو اين خونه هستن . سكوت و تنهايي نه تنها مشكلي رو حل نمي كنه ، بلكه مشكلاتي رو هم بوجود مياره و اين يه نمونه شه .
و به مادرجون اشاره كردم و ادامه دادم:
- حيف اين خانم زيبا و مهربون نيست تو كنج اين اتاق عمرشو تلف كنه؟ مادرجون چيزيش نيست فقط تنهايي باعث سكوتش شده و افسرده شده ، همين . اون رو هم من درست ميكنم ، ولي اول بايد مهندس رو اصلاح كنيم ايشون از همه بيمارترن
همه زديم زير خنده . مادر هم لبخند زد. ثريا رفت .
بلند شدم موهاي مادرجون را بحالت خياري پشت سرش جمع كردم . كمي عطر به او زدم ، كمي كرم و رژ برايش ماليدم و با هم از پله ها پايين آمديم . مادرجون بخاطر مصرف داروها كمي آهسته تر از حد معمول راه مي رفت. كمي در سالن نشيمن نشستيم تا غذا آماده شد .
سر ميز دوازده نفره اي نشستيم كه شمعدانهاي قشنگ نقره اي رويش بود. گلدان چيني بزرگ در وسط ميز از گل خالي بود . محبوبه خانم غذا را آورد .
خانم متين يك كفگير كشيد . كفگير را برداشتم و گفتم :
- مادر جون اين غذاي يه كودك يه ساله س نه شما، پس دستم رو رد نكنين و ميل كنين. شما بايد تقويت بشين .كمبود ويتامين روي اعصاب اثر مي ذاره همينطور روي اندام، پوست ، زيبايي. شما خانم زيبايي هستين پس زيبايي تون رو حفظ كنين
نگاهي به من كرد كه اين معني را مي داد: زيبايي رو ميخوام چكار؟ به چه دردم ميخوره . بگو محبت و سلامتي كجاست؟
براي خانم متين يك ران مرغ سرخ شده گذاشتم . بعد براي خودم يك كفگير برنج كشيدم و كمي مرغ برداشتم . خانم متين چپ چپ به من نگاه كرد .
گفتم:
- اونطوري نگاهم نكنين مادرجون، ميترسم اگه يه كفگير بيشتر بخورم ديگه بيشتر بخورم ديگه اين ظرافت رو نداشته باشم ، ولي بخاطر شما چشم ، اينم يه كم ديگه . خوبه؟
لبخند زد و مشغول صرف غذا شديم .
مادر وقتي غذا را در دهانش مي گذاشت دستهايش لرزش خفيفي داشت كه در اثر مصرف داروهاي اعصاب بود . دلم گرفت .خدايا آخه اين زن زيبا سني نداره ، موهاي مشكي اش فقط چند تار سپيد داره، همين فردا موهاش رو براش رنگ مي كنم
- ثريا خانم؟
- بله
- ميشه خواهش كنم از اين به بعد اين گلدون رو از گل طبيعي پر كنين؟
- چشم،گيتي خانم
- ببخشيد من دارم دستور مي دم . اينها همه بخاطر سلامتي مادر و آقاي مهندسه
- بله،خواهش مي كنم . ما حاضريم روز و شب در اختيار شما باشيم ، ولي شما پرستار دائم خانم باشين و خانم سلامتي شون رو بدست بيارن
- انشاءا.....ولي آقاي مهندس كه حالشون خوبه؟
- بنظر من مادرجون حالشون خوبه ، آقاي مهندس پرستار ميخوان
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
صداي خنده بلند شد . مادر جون سري تكان داد و لبخند زد .
- واي خانم ،آقا اومدن. صداي بوقشون مياد برعكس امروز چه زود اومدن ساعت يك و نيمه
- نگران نباشين تا برسن داخل ساعت شده دو، و ما غذامون رو خورديم و رفتيم
ثريا از ترسش در رفت .راستش خودم هم نگران بودم كه اين هيولاي بي شاخ و دم زيبا چه عكس العملي نشان مي دهد ، ولي بايد مبارزه ميكردم و سكوت حاكم برعمارت را مي شكستم .
خانم متين از سر ميز بلند شد و قصد رفتن كرد .من هم بلند شدم و همراهش از سالن بيرون آمدم كه به مهندس برخورديم. با حالت تعجب به مادرش چشم دوخته بود .
- سلام مهندس متين
- سلام خانم، سلام مامان
خانم متين سرش را خم كرد
- سلام آقا خسته نباشين
اين محبوبه بود كه براي جمع كردن ظرفها با سيني وارد سالن غذاخوري مي شد .
- سلام محبوبه. مثل اينكه امروز اينجا خبرهاييه. جشن گرفتين؟
- بله يه كوچيك دوستانه ! جاي شما خيلي خالي بود .
سكوت كرد و لبخند ظريفي زد .خوشحال شدم با خانم متين از پله ها بالا رفتيم . خانم متين را به اتاقش بردم و داروهايش را دادم . از اتاق بيرون آمدم . به مهندس برخوردم كه بسمت اتاقش مي رفت.
لبخندي به من زد و گفت:
- امروز چطور گذشت ؟
- خيلي خوب
- خوشحالم
- مادر خوابيدن؟
- كم كم مي خوابند
مهندس بسمت اتاق خودش قدم برداشت تا كيفش را در اتاق بگذارد و لباسش را عوض كند گفتم :
- مي بخشين جناب متين؟
- بله خانم .
جلوتر رفتم تا خانم متين صدايم را نشنود
- حالي از مادرتون نمي پرسين؟
- ديدمشون سرحال بودن نيازي به پرسش نداره
- ولي مادرتون نيازمند محبت شماست.اون مادرتونه ، نه يه غريبه
- مي گيد چكار كنم؟
- بريد اتاقشون و كمي باهاش صحبت كنين
- وقتي جواب نمي ده چه فايده داره؟
- ولي من از صبح از ايشون جواب گرفتم
- يعني با شما حرف زد؟
- به روش خودشون
- شما روانشناسيد ، من كه نيستم
- خب من دارم شما رو راهنمايي مي كنم
- ببينين خانم ، شما پرستار مادر هستين ، نه معلم بنده
- من شاگرد شما هستم ، ولي خواهش ميكنم كمي به مادرتون توجه كنين . رسيدگي و محبتهاي من بدون توجهات شما بي فايده س . شما دارين اين همه هزينه مي كنين ، خب به جاش محبت كنين . والـله ، خيلي راحتتر و كم هزينه تره
بسمت اتاق خودش قدم برداشت·
- مي رين احوالشون رو بپرسين؟·
- بعد از ناهار ، فعلا خسته و گرسنه هستم·
- ولي اون موقع ايشون خوابن·
- خب بعدازظهر كه بيدارن·
- برنامه بعدازظهر از ظهر جداست . بعد از ظهر هم بايد محبت كنين با مادر چاي ميل كنين و باهاشون صحبت كنين .
- دارين دستور مي دين؟ اگه يادتون باشه ازتون خواستم به روش زندگي ما كاري نداشته باشين
- اولا ، ازتون خواهش كردم . دوما ، من در روش زندگي شما دخالت نمي كنم ، فقط ازتون محبت خواستم .
- خيلي خب . الان ميام احوالي از ايشون مي پرسم ، بشرطي كه شما نگاه مادرم رو معني كنين
- حتما ، با اجازه
- رفتين كه !
- هر موقع خواستين برين اتاق مادر، چند ضربه به در اتاق من بزنين ميام .
مهندس داخل رفت و در را بست . به اتاقم آمدم ، گل سري به موهايم زدم كه فرمايش متين را اطاعت كرده باشم . يادم رفت حكمت گل سر زدن را بپرسم . مردم پاك زده به سرشون . به موهاي همديگه هم كار دارن .
چند ضربه به در خورد . در را باز كردم .كسي را نديدم . خم شدم بيرون را نگاه كردم ، كنار در اتاق مادرش ايستاده بود . بطرفش رفتم . در زد و وارد اتاق شديم
- مادر ، آقاي مهندس خواستن حالي ازتون بپرسن . گفتم خوابيدين، ولي ايشون اصرار كردن .
متين نگاهي به من كرد و لبخند زد . مادر از توي رختخوابش بلند شد نشست
- راحت باشين مامان.
و كنار مادرش روي لبه تخت نشست .
- ببخشيد مهندس ، خيلي معذرت مي خوام ،ولي ممكنه با شلوار بيرون روي تخت نشينين . ملحفه رو تازه عوض كردن
- حق با شماست خانم ، اما اين شلوار منزلمه
- جدي؟ همرنگ قبليه من متوجه نشدم . ببخشين
- اشكالي نداره خانم . اتفاقا خوشم اومد . مثل اينكه از من تميزتر هم هستيد
- اختيار دارين
- خب مامان ، چه خبرها؟
مادر به كتاب روي ميز نظري انداخت
- خبرها رو ميزه ، مامان جان؟
- شما هم كه روانشناس و مترجميد مهندس!
- كتاب خوندين مامان؟
با سرش جواب داد
- خيلي عاليه . مدتها بود اينكار رو نميكردين .
مادر نگاهي به من كرد و لبخند زد
- مي گن من براشون خوندم ، ولي بعد خودشون ادامه دادن
- خيلي ممنون . پس مامان حسابي امروز مشغول بودن . خوشحالم . سر ميز هم كه ناهار خوردين خوشحالتر شدم
بلند شد و گفت:
- خب الحمدالـله مثل اينكه روز خوبي داشتين . من فعلا برم ناهار بخورم . با اجازه
من هم بيرون آمدم و گفتم :
- ممنون . ديدين چه راحت بود .
لبخند زد
- البته يه كاري رو فراموش كردين
- چكاري؟
- اينكه ايشون رو ببوسين
دستهايش را در جيبش كرد و گفت:
- لابد بعد هم بايد ايشون رو بغل كنم و توي هوا بچرخونم
- نه فعلا اينكار لازم نيست ، چون ميترسم از هيجان حالشون بد بشه .
با لبخند گفت:
- پس بايد برم ايشون رو ببوسم؟
- ممنون ميشم . البته روزي چندبار! ولي حالا ديگه نه ، چون ميفهمه كه من ازتون خواستم . بعدازظهر وقت صرف چاي، شب موقع صرف شام ، و آخر شب وقت خواب
- اينطور پيش بره كه ديگه بوسه اي براي بقيه نمي مونه ، خانم رادمنش
- بقيه ؟ نكنه منظورتون ثريا خانم و محبوبه خانم و صفورا خانمه
زد زير خنده . من هم خنديدم . سري تكان داد و گفت:
- نخير منظورم كس ديگه ايه
- شما آدم مهربوني هستين . نگران نباشين . در ضمن تقديم بوسه به مادر موهبتي نيست كه همه ازش برخوردار باشن، هر بوسه به مادر يك قدم به سوي خوشبختيه و ده قدم بسوي بهشت . هرچقدر مادر رو ببوسين بپاي بوسه هاي ايشون نمي رسه و باز هم كمه . مهندس ، اي كاش مادرم زنده بود و يه دنيا بوسه تقديمش ميكردم
نگاه عميق به من كرد و لبخند زد:
- ممنون خانم دكتر، امر ديگه اي نيست ؟ به قار و قور افتاده .
و به معده اش اشاره كرد .
- عرضي نيست مهندس . باز هم ممنونم .
از پله ها كه پايين مي رفت گفت:
- ايستادين ببينم احساس غرور ميكنم يا نه؟
- نخير ، چون مي دونم حتما احساس غرور مي كنين . البته نه بخاطر زيبايي پله ها، بخاطر محبتي كه به مادرتون كردين .مطمئنم خدا هم ازتون راضيه
- خدا؟
- بله خدا
- كدوم خدا؟
- استغفرالـله . منظورتون چيه؟ مگه چندتا خدا داريم ؟
- خدايي كه پدرم رو ازم گرفت ، يا اونكه مادرم رو بيمار كرد ، يا شايد هم اونكه به درياي وسيعش دستور داد خواهر بيست و پنج ساله ام رو ببلعه .
به چشماني كه غم و درد در آن موج مي زد خيره شدم . درحاليكه از پله ها پايين مي رفت گفتم :
- متاسفم مهندس ، نمي دونستم كه اين خونه از پاي بست ويرونه .
نگاهي به من كرد و دوباره به راهش ادامه داد. به اتاقم آمدم و شروع به نوشتن اتفاقات آن روز كردم و بعد خوابيدم .
الهه ناز-جلد1-قسمت7
ساعت چهار و نيم بيدار شدم. نيمساعت سه ربعي خودم را با ديدن وسايل اتاق و كشوها و تلويزيون سرگرم كردم و ساعت 5 به اتاق خانم متين رفتم . روي مبل نشسته بود و كتاب ميخواند .
- سلام مادر جون عصرتون بخير
سرش را تكان داد و از جا حركت كرد.
- راحت باشين به كجا رسيدين؟
و كنارش نشستم .
- به به! تند تند مي خونين ماشاءا...
خوب خوابيدين؟ خب، حالا ميايين بريم پايين؟
بلند شيد بريم ديگه . مادر جون خودتون رو تو اين اتاق حبس نكنين.
مادر بلند شد.با هم پايين آمديم و وارد سالن نشيمن شديم .ثريا برايمان دو فنجان چاي آورد .تلويزيون نگاه ميكرديم كه مهندس از پله ها پايين آمد
- سلام ! عصر بخير
به احترامش از جا بلند شدم و سلام كردم
- بفرمايين خانم راحت باشين .
از پشت بطرف مادرش خم شد. گونه اش را بوسيد و گفت:
- مامان جان چطوري؟
مادرجون نگاهي با تعجب به پسرش كرد . متين گفت:
- تعجب كردي مامان؟ يعني ما بلد نيستيم مادر خوبمون رو ببوسيم سر عقل اومدم ديگه .وقتي شما افتخار دادين تشريف آوردين پايين، من هم شما رو مي بوسم خاك پاتون هم هستم .
و روي مبل نشست و به من لبخند زد .
- چه خواب خوبي كردم
- محبت كردن آرامش مياره مهندس
- بله خانم، حق با شماست خواب بهشت هم ديدم
- سلام آقا عصر بخير
- سلام ثريا ممنونم
- بفرمايين .
جلوي مهندس خم شد تا او چاي بردارد
- كسي برام زنگ نزد؟
- نيمساعت پيش الناز خانم تماس گرفتن گفتم استراحت مي كنين
- باشه باهاشون تماس ميگيرم
الناز خانم ديگه كيه؟ من آدم حسودي نيستم ، ولي نمي دونم چرا يه دفعه يه طوري شدم پس حتما بوسه ها رو براي الناز نگه داشته و ذخيره ميكنه
اي خوش به سعادتت الناز خانم!
- ثريا؟
- بله!
- به آقا نبي بگو يه نقاش بياره در بيرون رو رنگ كنه
- چه رنگ آقا؟
- مشكي خوبه
- چشم
- ببخشين مهندس ، چرا مشكي ؟ بهتر نيست اين خونه زيبا در و پنجره هاي زيبا داشته باشه؟
- مشكي شيك تر نيست؟
- چرا، مشكي رنگ شيكيه ، اما سفيد آرامتر و زيباتره . در ضمن به ساختمون شما سفيد بيشتر مياد
در حاليكه فنجان چاي را از روي ميز كنارش بر مي داشت گفت:
- شما چه رنگي دوست دارين خانم روانشناس؟
- سفيد و سبز . شما چطور؟
- من سياه رو دوست دارم
- فكر نمي كنم مهندس
- فكر مي كنين چه رنگي مورد علاقه منه ؟
- آبي از روشن تا سيرش كه سرمه اي باشه
فنجان را كنار لبش نگهداشت . تعجب كرده بود . ادامه دادم :
- البته مشكي رو هم دوست دارين ، ولي آبي رنگ دلخواه شماست
- از كجا فهميدين خانم رادمنش؟
- از اتاقتون . شما روحيه آرومي دارين . از رنگبندي اتاقتون لذت بردم . واقعا زيباست .
خنده اي كرد و چايي اش را نوشيد . ثريا با ظرف كريستال پر از ميوه وارد شد
- ثريا به آقا نبي بگو نرده هاي بيرون و پنجره ها رو رنگ سفيد بزنه
- مي بخشين شما برنامه خودتون رو اجرا كنين من فقط پيشنهاد دادم
- پيشنهاد بجايي بود ، ما هم اجرا مي كنيم . بد نيست تنوعي بشه
مادر جون لبخند زد.
يك پرتقال پوست كندم و خوردم .
مهندس پرسيد:
- با خواهرتون صحبت كردين؟
- بله
- نظرشون چي بود؟
- ايشون كه از خداشونه ، اما بايد صبر كنيم
- من كه گفتم كار شما به كار ايشون مربوط نمي شه
- با اينحال بهتره صبر كنيم
- اونوقت ممكنه ما يكي ديگه رو استخدام كنيم
- ما هم خدا رو داريم ، مي گيم حتما مصلحت نبوده يا قسمت نبوده
نگاهي طولاني به من كرد. لبخند زد بعد پرتقالش را برداشت پوست كند . سپس پوستها را خيلي سريع درون بشقابي ديگر با چاقو بحالت گل دور هم چيد و آنرا روي ميز گذاشت! از اين كارش خنده ام گرفت برايم جالب و ديدني بود
- خانم رادمنش ؟ از ديد روانكاوي، اين كار من رو چي معني مي كنين؟
و به گلي كه كاشته بود اشاره كرد :
- منظورم پوست پرتقاله
با لبخند به مادرجون نگاه كردم .لبخند به لب داشت و مرا نگاه ميكرد گفتم:
- يك نوع شكرگزاري
- شكرگزاري؟!
- نمي دونم تا حالا براتون پيش اومده بشقابي حلوا يا كاسه اي شله زرد يا يه چيز خوردني از كسي هديه بگيرين ؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

الهه ناز ( جلد اول )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA