انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

الهه ناز ( جلد اول )


زن

 
مادر دست دور گردنم انداخت و گفت:
- تا آخر عمر هم نمي تونيم حقي رو كه به گردن ما داره ادا كنيم .اين دختر جواهره
- تازه فهميدين مامان جان؟
- فكر نميكردم انقدر كينه اي باشين.خيلي دل نازكين .ما هم كه نازكشي بلد نيستيم متاسفانه
- تو برو ناز الناز رو بكش .همون به درد تو ميخوره
- اي به چشم.
اين حرفش آتش به جانم زد .حسادت دامن به قتل من بسته بود. معلوم نبود چه مرگش بود .با دست پيش مي كشيد ، با پا پس ميزد
ثريا با ظرف جوجه كباب وارد شد و آنرا سر ميز گذاشت و رفت .
منصور براي ما جوجه كباب گذاشت و گفت:
- يه چيزي بگم باور مي كنيد؟
سكوت كرديم
- وقتي احساس كردم گيتي خانم داره ميره زانوهام سست شد. بخدا قسم
- چرا منصور؟
باز مادر بود كه حرف دل مرا ميپرسيد
- واي مادر! وقتي مي گيد منصور بند دلم پاره ميشه .تازه قدر كلمه به كلمه حرفهاتون رو مي دونم
- ممنونم پسرم . جواب منو ندادي صحبت رو عوض نكن
- خب جواب شما رو نمي تونستم بدم
- من كه باهات حرف نمي زدم . پس دروغ نگو .
آخ كه سرتاپات رو جواهر بگيرن مادر!
- خب، شايد بخاطر اينكه اگه حساب كتابام با هم نخوند از ايشون كمك بگيرم
- و ديگه ؟
- حوصله دوباره پرستار پيدا كردن نداشتم
- و ديگه؟
- اِ مامان بس كنيد ديگه، حالا ما يه بار در زندگي به يه حقيقت اعتراف كرديم. پشيمونم نكنين.
- حرف دلت رو بزن منصورخان
- همين ديگه! دليلي وجود نداره
آخ كه خير از جوونيت نبيني! پسره بي احساس كور! اين همه زيبايي و محبت چشمت رو نگرفته
با اينحال گفتم:
- در هر صورت ممنون مهندس
- امشب ميخوام به افتخار باز شدن نطق مادر براتون ويولن بزنم .
شام را صرف كرديم و به سالن نشيمن رفتيم .ويولنش را برداشت و شروع به نواختن كرد .
آهنگ شاد زيبايي زد .وقتي مادر منصور را در آنحال ديد كه با چه شور و عشقي ويولن مي نوازد، در گوش من گفت:
- قربون قد و بالاش برم الهي، ولي بهش نگي ها
خنديدم وگفتم:
- اگه منم بهش نگم، خودتون مي گيد
- اگه تو بخواي بري، خب آره. البته برعكسش رو، چون تو رو از من جدا كرده
خنديديم .سر را به شانه مادر چسباندم و ابراز علاقه كردم.مرا بخودش فشرد
منصور آهنگ را تمام كرد وگفت:
- ديگه داره حسوديم مي شه ها
و ويولن را روي ميز گذاشت
برايش دست زديم و تشكر كرديم .
ثريا با سيني چاي وارد شد .من برنداشتم .وقتي رفت بلند شدم و گفتم :
- با اجازه من مي رم
- چرا به اين زودي گيتي خانم ؟
- نميخوام شما رو عصباني كنم و حسادتتون طغيان كنه
- خانم من شوخي كردم، هرچه مادر عاشق شما ميشه.منم عاشقتر ميشم وخوشحال تر
- منظورت چيه منصور؟
منصور با انگشت پيشاني اش را خاراند و گفت:
- والـله ، خودمم نفهميدم چي گفتم
همه زديم زير خنده.
- مهندس ذوق زده شدن مادرجون، آرزوشون بود كه باهاشون حرف بزنين
- ميخواي بري خونه عزيزم؟
- بله
- شب همين جا بمون ديگه
- نه ممنون. گيسو منتظره
- بهشون زنگ بزنين ، اطلاع بدين گيتي خانم
- نه، حالم خوش نيست بايد حتما برم ، ببخشيد
- صبح كه ميايين؟
- انشاءا....
- اگه نيايين ميام دنبالتون ها!
بخانه كه آمدم هنوز از رفتار منصور گيج بودم .گيسو علتهاي مختلفي را براي رفتار منصور مطرح كرد، ولي بنظر من كه او فقط عاشق الناز بود .
**********
منصور براي شب سال نو ميهماني بزرگي ترتيب داده و همه در تدارك جشن هستند .اين جشن به افتخار سلامتي خانم متين برگزار ميشود .
خانم متين به خياطش سفارش داد لباس زيبايي براي من بدوزد كه از بهترين جنس لمه به رنگ نقره اي است و در نور تلالويي خاص دارد .
لباسم مدل ماهي است ، زانو به پايين كلوش ميشود با آستينهاي كوتاه و يقه دلبري كه تا سر شانه ام باز بود . خياط به خواست من شالي از همان جنس براي روي شانه ام دوخت . كفش نقره اي هم دارم كه مناسب اين لباس است لباس خيلي زيبا از آب در آمده ولي چه فايده، آنكه دوست دارم تحسينم كند دلش جاي ديگري است .
دو سه شب مانده به ميهماني، بيخوابي به سرم زده بود .نيمه شب با صداي ويولون متين پايين رفتم و مستقيما به باغ رفتم و روي صندلي نشستم تا دقيق تر گوش كنم . وقتي احساس ميكردم اين شور و نوا بخاطر الناز است . دلم آتش مي گرفت. از آن بدتر رو به رو شدن با الميرا و الناز در جشن بود .
سرم را به صندلي تكيه دادم و به آسمان پرستاره چشم دوختم .نسيم خنك به من آرامش ميبخشيد .
- بي خواب شدين گيتي خانم؟
بطرفش برگشتم و نيم خيز شدم.
- بشينين.راحت باشين خانم
روي صندلي كنارم نشست و سيگاري روشن كرد
- بله، خوابم نمي برد
- چرا؟
- نمي دونم، گاهي اينطوري ميشم.صداي آرشه ويولن شما كه بلند ميشه آروم ميشم. آهنگهاي قشنگي مي زنين، مملو از احساس
- ممنونم
- حيف نيس تو هواي به اين خوبي اون دود سمي رو وارد ريه تون مي كنين، مهندس؟
- صداي ويولن، شما رو آروم ميكنه .دود سيگار منو
- اصلا قابل مقايسه نيستن. تازه شما كه الحمدلـله مشكلتون حل شد. شادي به اين خونه برگشته، چرا نا آرومين؟
سرش را به صندلي تكيه داد. پا روي پا انداخت و در صندلي فرو رفت و به آسمان چشم دوخت و گفت:
- يه مشكل حل ميشه، يكي ديگه مياد. آدم هيچوقت راحت نيس
- چه مشكلي؟
سرش را بطرفم برگرداند و گفت:
- شما نمي خواين از مشكلاتتون برام بگيد؟ حالا كه موندگار شدين.
- نكنه مشكلتون مشكل منه؟
لبخند زد وگفت:
- قول داده بودين برام بگين .من هم قول مي دم يه روزي راز دلم رو بگم .
و دوباره به آسمان چشم دوخت و به سيگارش پك زد
بي مقدمه گفتم :
- سه سال پيش برادرم خودش رو بخاطر دختري دار زد طاقت ديدن عروسي عشقش رو نداشت .
سريع سرش را برگرداند . انگار جرات نداشت شدت غم را در چشمانم نظاره كند. كه فقط به دستهايم چشم دوخت .
به آسمان چشم دوختم و ادامه داد:
- از ميله بارفيكس خودشو حلق آويز كرد و داغش رو به دل من ، گيسو، مادرم و پدرم گذاشت.طوريكه پدرم و مادرم روزي صدبار خودشون رو سرزنش ميكردن كه چرا با ازدواجش با اون دختر بي خانواده و بي اصل و نسب مخالفت كردن
- خب،آره حقيقتي يه. لااقل بهتر از اين بود كه صورت كبود و بدن آويزونش رو ببينن
- بعد از اون ، مادرم كم كم مريض شد و سكته كرد .بعد هم پدر مريض شد،كم حواس شد، رفقاش سرش كلاه گذاشتن و خونه به اون دراندشتي رو از چنگمون در آوردن .ماشين و مغازه برامون موند .ماشين رو فروختيم و جايي رو رهن كرديم .مغازه رو هم اجاره داديم .خلاصه تقدير اينطور خواست كه من و گيسو بمونيم ، با انبوهي مشكل پيش رومون .يعني ميشه آدم در عرض يكسال همه چيزش رو از دست بده؟ وقتي مي بينم از گذشته فقط گيسو برام مونده ، دلم ميخواد با چنگ و دندون حفظش كنم .ولي با تمام مصيبتها خدا رو فراموش نكردم و هميشه ازش كمك خواستم .مصيبتها رو خودمون بسر خودمون مياريم مهندس ، نه خدا. حالا كه فهميدين دردمندتر و بدبخت تر از شما هم هست كمتر غصه بخورين
به او نگاه كردم در صندلي فرو رفته بودو به دقت به حرفهاي من گوش ميكرد.انگار خيلي تحت تاثير قرار گرفته بود، چون چهره اش آينه دردهاي خودم بود.
سيگارش را در جاسيگاري روي ميز خاموش كرد وگفت:
- دختر مقاومي هستين گيتي خانم. آدم وقتي شما رو مي بينه فكر نمي كنه انقدر زجر كشيده باشين .
- مقاومت نكنم چكار كنم؟ يه موقع ها ، وقتي غرق افكار پريشون خودم ميشم توانايي هركاري رو از دست ميدم ، مغزم كار نميكنه ، سست و بي اراده مي شم، ولي وقتي يادم مي افته كه گيسو دلش به من خوشه .به خودم نهيب ميزنم كه بلند شو ، گذشته ها گذشته ، بايد به آينده فكر كرد و زندگي رو ساخت .
- از خدا براي آينده چي مي خواين؟
- اينكه ديگه داغ عزيزي رو نبينم! اينكه اينبار به جاي عزيزانم منو ببره
- عزيزانم؟
- مگه شما به جز مادرتون كسي رو دوست ندارين؟
- چرا يه نفر هست كه خيلي دوستش دارم.
- خب،منم جز خواهرم كساني رو دارم كه دوستشون داشته باشم
- با اينكه شما نپرسيدين ، ولي من ميپرسم و جواب ميخوام . اون كيه؟
- هر موقع شما گفتين من هم ميگم.هرچند مي دونم اوليش الناز خانمه
به آسمان چشم دوخت و با آهي گفت:
- الناز؟
بند دلم پاره شد .خداي من يعني انقدر دوستش داره كه اينطور با حسرت صداش ميكنه و در آسمونها او را مي بينه؟ كنار ستارگان زيبا كه چشمك مي زنن؟لابد فكر ميكنه يكي از اون ستاره ها النازه كه داره بهش چشمك ميزنه
واي،خوش بحالت الناز،چقدر خوشبختي!
- حق دارين،واقعا هم ايشون از نظر ظاهر مثل ستاره ميدرخشه.بايد هم او رو بين ستاره ها جستجو كنين .
- چه تشبيه جالبي! اونكه من دوستش دارم واقعا مثل ستاره زيباست و مي درخشه.بقول مادر جواهره
از فشار دردي كه به قلبم وارد شد چشمهايم را بستم
- شما هنوز نظرتون راجع به الناز منفيه؟
- ول كنيد تو رو خدا مهندس .من اوندفعه فكر كردم شما واقعا قصد مشورت دارين.ديگه حوصله اين رو ندارم كه بخاطر نظرم سركوبم كنين
- اي بابا ، من كه عذرخواهي كردم.تازه من براي اون كارم دليل داشتم
- چه دليلي جز عشق بيش از حد؟
- نه،دليلش اين نبود
- پس چي بود؟
- بگذريم،ديگه گذشته
- مهندس من به هر كس كه مورد علاقه شما و مادره احترام مي ذارم . الناز خانم هم همينطور .شما و مادرتون انقدر خوبيد كه مطمئنم ايشون رو عوض مي كنين
- اين نظر لطف شماست ، ولي ميخوام بدونم چرا در يه برخورد احساس كردين الناز ذات خوبي نداره و خوش قلب نيست
- باز شروع كردين؟
- نه،خواهش ميكنم
- دوباره پس فردا نگيد حسادت ميكنم؟
- اگه گفتم بزنيد تو صورتم ، خوبه؟
- اين چه حرفيه
- بگيد منتظرم .
- خب مي دونيد كسي كه شما رو دوست داشته باشه طبعا بايد مادر شما رو هم دوست داشته باشه. چون شما از وجود او هستين .يعني در واقع يك وجودين .ولي النازخانم در طول مدتي كه مادر بيمار بود و گوشه عزلت رو اختيار كرده بود .حتي يكبار حال ايشون رو نپرسيد .حتي اگر شما هم مانع مي شدين الناز بايد از نزديك احوالپرسي ميكرد. پس حتما مادر براش مهم نيست . حتي وقتي با من تلفني صحبت كرد حال مادر رو نپرسيد .الان كه اين باشه،واي بحال بعدها
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
- يعني فكر مي كنين الناز منو هم دوست نداره
- اين رو نمي دونم.يعني مي دونم كه شما رو دوست داره، ولي نمي دونم بخاطر چي! بخاطر ثروت،موقعيت اجتماعي،تيپ،قيافه،شخصيت،ذات،نمي دونم كدومش. براي همين تهمت نمي زنم .شايد در برخوردهاي بعدی به اين موضوع پي ببرم .شناخت كامل با يك برخورد ممكن نيست
- ولي اونها وضعشون خوبه. پدرش مرد محترم و پولداريه.چرا بايد به مال و اموال من چشم دوخته باشه
- خب اينكه دليل نمي شه. پول با خودش حرص و طمع مياره . مثل اين مي مونه شما يه گنجي داشته باشين بعد يه گنج ديگه پيدا كنين . نمي رين سراغش؟ مي گين من كه يه گنج دارم،ميخوام چكار؟ بذار باشه براي يكي ديگه؟
نگاهش پر از تحسين بود
- پس به اونهايي كه توانايي مالي كمي دارن كه ديگه اصلا نمي شه اطمينان كرد
- بله، تو اون قشر هم آدمهاي طماع زيادن.يكيش فائزه دختر مورد علاقه برادرم .ولي يادتون باشه آدمهاي فقير يا با قدرت مالي ضعيف ، بيشتر با معنويات بزرگ شدن تا با ماديات. بخاطر همين هم عادت دارن با همه چيز بسازن .اونها عادت دارن دنبال معنويات بگردن ، تازه وقتي هم به ثروت برسن خيلي زود خودشون رو نشون مي دن . خيلي زود ميشه فهميد با جنبه اند يا بي جنبه
- شما كه روزي خودتون جزو خونواده هاي مرفه بودين چرا تصورتون از پولدارها اينه ؟
- شايد چون مادر داشتم كه از طبقه متوسط بود. وقتي هم با پدرم ازدواج كرد نه تنها خودش رو نباخت، بلكه هميشه دست يه عده رو مي گرفت .هميشه به پدرم مي گفت كه من با همه چيز ميسازم ، مال حروم تو اين خونه نيار.البته پدرم هم مرد معتقدي بود .
- پس چرا با ازدواج برادرتون با اون خونواده فقير مخالفت كرد؟
- مادر فائزه زن بدكاره اي بود و مادر هميشه از اين هراس داشت كه نكنه دختر به مادرش رفته باشه .هر چي باشه ايمان از دامن مادر به بچه ها منتقل ميشه .راستش از شما چه پنهون،مادر ميترسيد حتي خود فائزه هم ثمره يه گناه باشه . با اينحال من خيلي تلاش كردم پدر و مادر رو قانع كنم كه هميشه اينطور نيست . شايد اشتباهات مادر براي اون دختر عبرت شده باشه.مادر متقاعد شد ولي پدرم نه. تعصبات خاصي داشت. بعد از اينكه فائزه ازدواج كرد و برادرم خودكشي كرد ، فهميديم كه حق با پدرم بوده فانزه فقط مال و ثروت برادرم رو ميخواست .اون حتي نيومد به ما تسليت بگه .يه هفته بعد از فوت برادرم ديدمش،با آرايشي غليظ چنان به من فخر مي فروخت و سوار ماشين مدل بالاي شوهرش شد كه سوختم .راستش برخلاف خواسته قبلي ام نفرينش كردم .من عادت دارم هميشه از اشتباهات ديگران بگذرم ، ولي اون اولين كسي بود كه من نفرين كردم و مطمئنم كه روز خوش نمي بينه. اون بود كه برادرم رو عاشق كرد، انقدر به اين در و اون در زد ، انقدر پيغام پسغام فرستاد و نامه نگاري كرد كه علي رو ديوونه كرد. برادرم قلبش مثل آينه صاف بود و از محبت مي درخشيد با محبت و عشق جلو رفت و دلسوخته مرد .
اشكهايم بدون توقف روي گونه هايم ريخت .دلم نميخواست متين بيشتر از اين شاهد آنها باشد .بلند شدم و بطرف انتهاي باغ رفتم و بغضم را شكستم.دستهايم را روي درخت گذاشتم و پيشاني ام را روي دستهايم و با صداي بلند گريستم .دلم براي مادرم،پدرم،برادرم و محبتهايشان تنگ شده بود.
حسرت نوازش پدرم را ميخوردم كه دستي روي شانه هايم احساس كردم.مرا بطرف خودش برگرداند و در چشمهايم خيره شد .منتظر بودم چيزي بگويد ، ولي هيچ نگفت .
اشكهايم را پاك كردم وگفتم:
- ببخشيد آقاي مهندس سرتون رو درد آوردم شبتون بخير.
به اتاقم رفتم و روي تخت افتادم و زار زدم و به دستهاي گرمش انديشيدم .آري، آن لحظه دستهايش به من آرامش بخشيد .او بهترين كسي بود كه بعد از عزيزان از دست رفته ام ميتوانست تكيه گاهم باشد .آغوش گرم او بود كه ميتوانست پناهگاه من از بدبختيها و در به دري هايم باشد. ولي صد افسوس او هيچ كلام تسلي بخشي براي من نداشت .عشق الناز آنقدر در قلبش ريشه كرده بود كه حتي از دلداري من هم عاجز بود....
باز،آهنگ الهه ناز به گوش مي رسيد و اشكهايم بي اختيار جاري شد.آري الهه ناز آهنگ مناسبي براي الناز بود. عشق ناجي آدمهاست .فرشته نجات. ميتونه هركسي رو از دنياي خودش بيرون بياره .
منصور!حتي اگه به تو نرسم،با يادت آرامش ميگيرم.چون يا كسي رو دوست نداشتم يا اگه دوست داشتم ، حسم بسيار عميق و واقعي بوده .آره،تو يكي از عزيزان مني كه هيچوقت نمي تونم داغت رو ببينم .قسم ميخورم كه حاضرم پيش مرگت بشم منصور.
خيلي خسته ام،خسته از اين دنياي پر از آرزوهاي غير ممكن،پر از آرزوهاي محال.
الهه ناز-جلد1-قسمت12
روز ميهماني فرا رسيد.براي جشن گيسو هم دعوت شد.اما ترجيح داد بمنزل طاهره خانم برود .با نسرين حسابي صميمي شده بود و سرش با او گرم بود.
شور و شعف خاصي بر خانه حكمفرما بود. همه در تكاپو بودند . ولي من انگيزه اي براي خوشحالي نداشتم .آخر چرا بايد خوشحال مي بودم؟ از اينكه امشب الناز و منصور همديگر را مي بينند؟ يا از اينكه با هم مي رقصند .
واي خدايا كمكم كن بر احساساتم غلبه كنم كه فكر نكنن حسودم. بخدا من آدم حسودي نيستم .دلم نميخواد عشق كسي رو بگيرم يا به كسي خيانت كنم .ولي چه كنم دوستش دارم. دلم براش ميسوزه .منصور براي الناز زياده.منصور حيفه .
اي خدا؟
اينها بهانه نيس. حتي اگه منصور با گيسو ازدواج كنه حسادت نمي كنم .چون گيسو به درد منصور ميخوره ، دركش ميكنه ، ولي الناز نه.
منصور!
با اينكه درد عشقت تا آخر عمر در قلبم مي مونه ولي تحملش ميكنم .آرزوي من اينه كه خواهرم رو خوشبخت ببينم. دوست داشتن واقعي همينه .اينكه حاضر باشم مال من نباشي ولي خوشبخت باشي .مطمئنم الناز رابطه تو و مادرت رو به هم ميزنه.عنان زندگي زيباي شما رو بدست ميگيره و همه چيز رو بهم ميريزه.
با حالت افسرده لباس نقره اي ام را پوشيدم .كفشهايم را به پا كردم .شال را روي شانه ام انداختم. موهايم را كمي از دوطرف بالا بردم و با همان شلوغي و جعد به جمع موهاي پشتم رساندم. كمي هم آرايش كردم و عطر زدم .
خانم متين هرچه اصرار كرد كه آرايشگر آرايشم كند ، قبول نكردم .اصلا حوصله نداشتم .
چند ضربه به در خورد
- بفرمايين
- به به!چقدر زيبا شدي عزيزم
- ممنونم مادر،جدا لباس زيباييه،ازتون ممنونم
- اين لباس به تن هركسي زيبا نيست ، فقط برازنده تو دختر زيبا و خوش اندامه ، عزيزم
- خجالتم ندين
- من چطور شدم؟
- عاليه . كت و دامن مشكي خيلي بهتون مياد .چه گل سينه قشنگي زدين مادر.
- ممنونم دختر قشنگم .بيا بريم مهمونها الان پيداشون ميشه
- شما تشريف ببرين ، من ميام
- باشه عزيزم،پس زود بيا.
و رفت
به كنار پنجره اتاقم رفتم و از گوشه پرده بيرون را نگاه كردم .باغ با چراغهاي پايه دار بلند روشن شده بود. خدمتكاران در رفت و آمد بودند.آقا نبي فواره هاي استخر را باز ميكرد .كت و شلوار چقدر به او مي آمد .
محبوبه داشت بسمت عمارت مي دويد.
آه،اولين گروه ميهمانان وارد شدند.چه ماشين شيكي دارند .خودشان هم شيكند .
آقا و خانم همراه پسرشان .
آه ماشين بعدي هم آمد .ماشين به رنگ لباس من است. واي چه يكدفعه شلوغ پلوغ شد.
آقايان با كت و شلوار و كراوات. و خانمها با لباسهاي فاخر چنان به زمين و زمان فخر مي فروختند كه انگار فرمانرواي اين سرزمين بودند.
واي،اصلا از چنين آدمهاي خوشم نمي آمد . كاش مرا از حضور در اين مجلس معاف ميكردند
به به!
صاحب آينده اين عمارت هم كه با خانواده شون تشريف فرما شدن .چقدر هم خودشون رو مي گيرن .واه واه اصلا اين دوتا من رو عصبي ميكنن.
اين آقاي موقر كيه ديگه؟چه ماشين آلبالوئي خوشگلي داره. احتمالا همون معاون منصوره)پرويز فرهان( كه صحبتش تو خونه زياده
- بله بفرماييد
- گيتي خانم!خانم مي گن چرا تشريف نميارين؟
- اومدم،محبوبه خانم
اين علاقه زيادي هم شده واسه ما دردسر،چرا قلبم تاپ و تاپ ميزنه؟چرا اضطراب به جونم افتاده؟
از اتاق خارج شدم .از پله ها پايين آمدم.صداي قهقهه خنده وهياهو از سالن به گوش مي رسيد .دو سه پله به آخر،به ثريا خانم برخوردم
- ماشاءا.... خيلي خواستني شدين .هزار الـله اكبر!
- متشكرم ثريا خانم، لباس شما هم قشنگه
نگاهي به سيني كه در دست ثريا خانم بود كردم و گفتم:
- كاش زودتر فهميده بودم ، در اون صورت نمي اومدم ، ثريا خانم
- والـله منم مخالفم و عذاب وجدان دارم....
و حرفش را خورد .
بطرف چپم نگاه كردم ببينم چي باعث شده ثريا حرفش را قطع كند .
او بود،با كت و شلوار مشكي و كراوات زرشكي!چقدر با اين لباس زيبا بود!
خداي من،به من اعتماد به نفس بده .انگار او هم از ديدن تيپ و قيافه من جا خورد
- سلام مهندس
- سلام خانم
- ثريا پس چرا انقدر طول دادي. اونها رو ببر بذار سر ميز
- بله آقا.
ثريا رفت. متين نگاهي به قد و بالاي من انداخت و گفت:
- فوق العاده شدين خانم! انگار يه پري دريايي در برابر منه
- ممنونم
جلو آمد ، دستم را بالا آورد كه ببوسد. گفتم:
- نه مهندس، شرمنده م نكنين
- مايه افتخار بنده س
- ولي من خجالت ميكشم .
و اجازه ندادم
- خب ، چه چيز رو اگه زودتر فهميده بودين نمي اومدين؟
حالا بيا و درستش كن.
گفتم : هيچ چيز
- من تا ندونم از اينجا تكون نميخورم
- ممكنه ناراحت بشيد
- نمي شم
- من دوست ندارم در مهموني اي كه مشروب توش سرو ميشه شركت كنم
لحظه اي نگاهم كرد .سر فرصت سيگاري بيرون آورد و روي لبش گذاشت و با فندك روشن كرد .فندك را در جيبش گذاشت و گفت:
- و دليلش؟
- براي اينكه مقابل افرادي قرار ميگيرم كه خودشون نيستن .با كساني صحبت ميكنم كه حرف خودشون نيست .يه مهموني مصنوعي چه لذتي داره،چقدر خوب ميشد اگه شاديها و خنده ها طبيعي بود. نه نتيجه مصرف الكل. البته من بكار شما ايراد نميگيرم .قصد بي احترامي و توهين هم ندارم. پرسيدين ،نظرم رو گفتم . اينطور بار اومدم. ولي مهمونم و دعوتتون رو پذيرفتم
پكي به سيگارش زد و گفت:
- اگه مي دونستم شما ناراحت مي شين اختصاصا امشب صرفنظر ميكردم ، آخه مهموني امشب به افتخار شما و سلامتي مادره،اما حالا ديگه دير شده چون سرو شده
- شما محبت دارين
- گيتي جان! پس چرا نمياي دخترم؟
- داشتم با جناب مهندس صحبت ميكردم.ببخشين دير كردم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
خانم متين دستش را بطرفم دراز كرد و گفت:
- بيا بريم عزيزم تا به دوستان و اقوام معرفي ت كنم .منصور جان تو هم بيا پسرم
با مادر بطرف سالن راه افتادم .
وارد سالن كه شديم مادر گفت:
- با دخترم گيتي آشنا بشين .چون دخترم كه از دستم رفت برام عزيزه
همه بلند شدند .از خجالت سرخ شدم.با لبخند از خانم متين تشكر كردم و سلام كردم.
منصور وارد سالن شد و از كنار ما رد شد. همراه مادر جلو رفتم .خانم متين معرفي ميكرد و من با تك تك آنها احوالپرسي كردم.
- مهندس عسكري و خونواده شون.
دكتر فروزش و خونواده شون.
دكتر متين عموي منصور وكيل دادگستري،ايشون هم خانم و پسرشون پرهام جون و دخترشون پروانه جون.
خانم ملك دوست صميمي بنده .
با دكتر سپهرنيا هم كه آشنا هستي عزيزم،پزشك خودم ، ايشون هم مادرشون.
با خونواده مهندس فرزاد هم كه آشنايي.
الميرا و الناز بسردي با من دادند.
- با خواهرزاده ام سوسن هم كه آشنايي.ايشون عمه منصور هستن،همسرشون و سعيدجان پسرعمه منصور.
مهندس فرهان معاون شركت منصور.
خانم حكيمي حسابدار شركت منصور.
خانم كاظمي منشي شركت،ايشون هم همسرشون.
آقاي لطفي مسئول فروش شركت و همسرشون و دخترشون ندا جون.
شيرين دوست عزيزم و همسر و دخترشون ساناز جون .
سرهنگ نيكو و خونواده شون.
تيمسار شكوهي،ايشون هم دكتر شكوهي پسرشون.
با دختر دايي بنده مينوجان و دخترش نگين هم كه آشنا هستي.
ايشون هم آقاي شادمهر موسيقي دان هستن و رشته تخصصي شون پيانوست و اين آقايون هم گروه اركستر امشب ما رو تشكيل ميدن
- خوشوقتم،بفرمايين بشينين
- بيا عزيزم،اينجا پيش خودم بشين
چشمم به منصور افتاد كه روي مبل نشسته بود و به من خيره شده بود.
صفورا سيني شربت مقابلم گرفت كه شيرين دوست مادر گفت:
- مرجان جون ، راجع به گيتي خانم بيشتر توضيح بده عزيزم. كنجكاو شديم. شايد عروس آينده تونه.
همه لبخند زدند بجز الناز و خانواده اش .منصور هم كه پا روي پا انداخته بود،مثل بقيه لبخند به لب داشت
مادر گفت:
- گيتي جان ليسانس روانشناسي داره،محبت كرد و بخواست ثريا پيش من اومد تا روحيه بيمار منو تغيير بده و موفق هم شد. آخرش تونست زبون منو با اون شيرين زبوني ها و دل نازكش باز كنه .تنها كسي بود كه خيلي خوب منو درك كرد .او ، با توجه و محبتش منو به زندگي برگردوند .محبتش رو هيچوقت فراموش نمي كنم.
- خجالتم ندين مادرجون. من كه كاري نكردم
- بالاخره نگفتي عروسته يا نه
نخير،اين شيرين خانم ول كن نبود و تا الناز رو به جون من نمي انداخت دست بر نمي داشت. به الناز نگاه كردم كه هم منتظر پاسخ مادر بود و هم از حسادت داشت خاكستر ميشد .سريع به ميان صحبت مادر پريدم و گفتم:
- مادر اول فرمودن كه من دخترشون هستم نه عروسشون. هرچند كه من خودم رو لايق چنين مادر مهربوني نمي بينم و هيچوقت نمي تونم جاي مليحه خانم باشم ، ولي اميدوارم حداقل سنگ صبور مادر و برادرم مهندس متين باشم.
و هزار لعنت برخودم فرستادم كه مهندس را برادر خطاب كرد.
- ماشاءا... چه دختر فهيمي!حق داري مرجان.
- اختيار دارين خانم.
نگاه مهندس ناشناخته بود،ولي انگار افتخار هم ميكرد چنين خواهري داشته باشد،انگار با حرفم الناز كمي آرام گرفت.
چرا ميهماني را به بدبخت زهر كنم؟براي من زهر ميشود كافي است. اينطور راضي ترم. من عادت دارم
بعد از كمي صحبت و گفتگو گروه موزيك آماده شدند و به گوشه سالن رفتند.هركس يك ليوان دستش گرفته بود ومشغول نوشيدن بود. متين بلند شد و نزد يكي از دوستانش كه ايستاده بود رفت و مشغول صحبت و خنده شد .الميرا و الناز و پروانه به آنها پيوستند .الناز خودش را كنار منصور رساند و شانه به شانه اش ايستاد. كمي مشروب ميخورد و كمي ناز و ادا مي آمد .الميرا هم با آن موهاي بلند خرمايي و آن لباس لخت كه فقط يك آستين داشت ، چشمهاي سعيد ، پسر عمه منصور را روي خودش ثابت كرده بود. برايم شگفت آورد بود كه اينقدر آسان خودش را در معرض تماشاي ديگران گذاشته بود. باز هم الناز، شايد هم مي دانست منصور لباسهاي سنگين و متين را مي پسندد و دارد فعلا فريبش مي دهد.
بحث داغي شروع شد راجع به اينكه سر تحويل سال چه آهنگي نواخته ميشود.هركسي نام يك آهنگ را مي گفت. الناز هم نام آهنگي را گفت و اصرار ورزيد ،حتي با الميرا بر سر خواسته اش ناسازگاري ميكرد وحوصله همه را سر برده بود.
متين گفت :
- بالاخره چي بزنن؟ اركستر مارو گيج نكنين
الناز گفت:
- اينكه سوال نداره منصورخان
- خب،حق با شماست الناز خانم،آهنگ مورد علاقه الناز خانم رو بزنين
جانم به آتش كشيده شد. پنج دقيقه بيشتر به شروع سال نو نمانده بود . از خانم متين عذرخواهي كردم و بطرف در سالن راه افتادم .متين در حاليكه ليوانش را سر مي كشيد نگاهي به من كرد و دنبالم آمد.
- كجا تشريف مي برين؟ الان سال تحويل ميشه.
- ممنونم مهندس ، من عادت دارم سال رو با دعاي مخصوص سال نو و آيات قران شروع كنم .دلم ميخواد سال خوبي داشته باشم
- بين ما كه سال نو رو با رقص و آواز شروع ميكنيم و شما كه با دعا و نيايش شروع مي كنيد،هيچ فرقي نيست .هر دو با هزار مشكل دست و پنجه نرم ميكنيم
- ما با هم خيلي فرق ميكنيم مهندس. در دو دنياي متفاوتيم .بايد ديد كي قلب و روح آرومتري داره.با اجازه
از در سالن خارج شدم و به اتاقم برگشتم.دعاي تحويل سال و كمي قرآن خواندم. واقعا كه هيچ چيز به اندازه ياد خدا به انسان آرامش نمي دهد و هيچ چيز لذت قرآن خواندن را ندارد
نيمساعتي بحال خودم بودم .بعد با منزل طاهره خانم تماس گرفتم و سال نو را به آنها و گيسو تبريك گفتم. يك لحظه حسرت خوردم كه چرا در آن خانه كوچك باصفا و دوست داشتني نيستم.بعد روي تخت دراز كشيدم اما با صداي در از جا پريدم
- سال نو مبارك گيتي خانم !
بلند شدم ،جلو رفتم و محبوبه را بوسيدم و سال نو را تبريك گفتم .
- خانم گفتن چرا نمياين؟
- بگيد حالم خوش نيس. سرم درد ميكنه.عذرخواهي كنيد . بهتر شدم ميام
دوباره روي تخت دراز كشيدم .
چه اشتباهي كردم .منصور آدمي كه من ميخوام نيست .چه وقيحانه جلو روي من مشروب ميخورد.اگه براش ذره اي ارزش داشتم اينكار رو نميكرد .چه سريع دستور داد آهنگ مورد علاقه الهه نازش رو بزنن .
آره، همين شنل قرمزي به درد تو ميخوره كه جيگرت رو رنگ لباسش كنه .
بي لياقت !
دوباره صداي در مرا مثل ترقه از جا پراند.نمي گذارند كمي استراحت كنم و آرام بگيرم .تو اين خونه نميشه لحظه اي افقي بود
- چرا نمياي عزيزم؟ اتفاقي افتاده؟
- نخير،فقط كمي سرم درد گرفته. در ضمن دوست داشتم لحظه تحويل سال رو با دعا شروع كنم ، اين بود كه اومدم بالا
- التماس دعا
- محتاجيم به دعا
و با مادر روبوسي كردم و سال نو را تبريك گفتم
- بيا بريم پايين قربونت برم. چرا تنها نشستي مادر؟
- ميشه من رو معذور كنين؟ كمي سرم درد ميكنه
- نه نميشه، تو كه كنارم نيستي انگار يه چيزي گم كرده م. همچنين اعتماد به نفسم رو از دست مي دم.
- اين نظر لطف شماست،اما...........
- بيا بريم ديگه يه قرص بهت مي دم سرت خوب ميشه دخترم
ناچار دنبال مادر راه افتادم .در پله هاي آخر صداي منصور را شنيديم كه مي پرسيد:
- صفورا كاري كه گفتم انجام دادي؟
- خانم خودشون رفتن آوردنشون .
و به من اشاره كرد
انگار منصور خجالت كشيد
- شما اومدين؟
- بله، كاري داشتين؟
- از صفورا خواستم بياد بهتون بگه تشريف بيارين پايين تا شريك شاديهامون باشين، مي دونين كه هميشه اين جشنها برپا نيست
- ممنونم،انشاءا... هميشه شاد و خوشحال باشين . در ضمن سال نو مبارك
- سال نوي شما هم مبارك
- منصور چرا نمي ري وسط؟ مامان جان تو كه لالايي مي گي چرا خوابت نميبره؟
منصور لبخندي زد و رفت . روي مبل نشستم .خانم متين سرگرم گفتگو با خانم سرهنگ شد. چشمم به الناز افتاد كه با ديدن منصور ، پرهام را رها كرد و خودش را به منصور چسباند .پچ پچي كرد و دست منصور را گرفت . بعد رو در رو شروع به رقصيدن كردند .كاش مرده بودم و اين صحنه را نمي ديدم .كاش كور مي شدم .
خيلي سوختم ، خيلي!
حسابي آويزان منصور شده بود!
آهنگ ملايم تر شد و چراغها كم نورتر و بقول معروف شاعرانه. طاقت ديدن آن صحنه را نداشتم كه الناز با لبخند چشم در چشم منصور دوخته بود. بلند شدم برم هوايي بخورم كه مهندس فرهان،معاون شركت منصور،مقابلم ظاهر شد و گفت:
- گيتي خانم افتخار همراهي مي دين؟
- خواهش ميكنم افتخار ماست ، اما به هواي آزاد احتياج دارم ، كمي سرم درد ميكنه
فرهان همان مرد جوان زيبايي بود كه در ابتداي ورود توجهم را جلب كرده بود
خدايا! بايد چه كنم ، من كه از رقص در جمع شرابخوار متنفر بودم، من كه اين رفتار را ناپسند مي دانستم .
اما نفسش بوي الكل نمي ده،از چشمهاش هم صداقت هويداس.
چرا يكباره حس خاصي نسبت به اون پيدا كردم؟
چه تيپي داره!چه خوش قيافه س!
سبزه روشن، چشم ابرو مشكي، قد بلند و خوش هيكل . كت و شلوار سرمه اي چقدر بهش مياد
پرسيد : مزاحم كه نيستم؟
- نخير ،ابداً
همانطور كه با هم صحبت ميكرديم به گوشه اي از سالن رفتيم .آهنگ ملايمي نواخته ميشد. سعي ميكردم به چشمهايش نگاه نكنم ، چون گيرايي خاصي داشت . با لبخند چشم از من بر نمي داشت .
در اين گيرودار يك خواستگار كم داشتم كه آنهم درست شد.
- شما خانم زيبايي هستين. با يك نظر آدم رو جذب مي كنين
- ممنونم مهندس
- بيشتر از همه وقارتون چشمگيره
- لطف دارين
- چند سالتونه؟
- 24 سال
- مهندس ميگفتن يه فرشته زيباي مهربون به منزلشون اومده . مي بينم حق داشتن
خدايا چي ميشنوم؟ نه،حتما اشتباه ميكنه .يا شايد هم يه كلاغ چهل كلاغه. پرستار مهربون رو كرده فرشته مهربون كه منو فريب بده
- ممنونم،لطف دارن
- از آشنايي با شما خوشوقت شدم
- من هم همينطور
- تاثير بسزايي روي خانم متين داشتين . خيلي سر حال تر از سابقن
- آدمها ، مخصوصا خانمها، نيازمند محبت اند .هر كس محبت ببينه سر حال ميشه، هر چند من فقط وظيفه م رو انجام دادم
- تهراني هستين؟
- نخير شيرازي ام
- دخترهاي شيرازي به زيبايي و با نمكي شهرت دارن
چشم منصور به ما افتاد .قلبم فرو ريخت.از نگاهش حالم منقلب شد.
منصور، متحير و گله مند به من نگاه كرد.
الناز گفت :
- مهندس، خوش مي گذره؟
- بله خانم، هرچقدر بشما خوش ميگذره به من هم خوش ميگذره . هم صحبتي با ايشون دنياييه
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شايد غيرتش جوش آمده بود. شايد هم فكر ميكرد چه آسان پرستار مهربانش را از دست داد.
با حالت خاصي نگاهم ميكرد .انگار ديگر حوصله رقصيدن نداشت .كمي كه از ما دور شد ، از الناز جدا شد و با لبخندي تصنعي از سالن خارج شد .
- چنين همسري آرزوي ديرينه من بوده . در واقع تو روياهام دنبال شما ميگشتم . به مهندس بگم خوشحال ميشه. چون معتقده كه من تا آخر عمر تن به ازدواج نمي دم
آب دهانم را بسختي فرو دادم .حالم بد شده بود .از يكطرف يك جور خواستگاري بود، از يكطرف از او خوشم آمده بود. از اين طرف ميخواست منصور را مطلع كند و از طرفي فهميدم منصور به من علاقه اي ندارد كه درباره من با فرهان صحبت كرده است .
- حالا شما اجازه مي دين خانم؟
- اين نظر لطف شماست، اما من قصد ازدواج ندارم
- سنتون كه مناسبه ، در مورد من هم مي تونين تحقيق كنين. با صداقت تر از مهندس متين هم وجود نداره، از ايشون بپرسين
- اختيار دارين . در اينكه شما شايسته اين شكي ندارم، ولي من معذرويت دارم
- مشكل چيه؟
چي بايد به او مي گفتم؟ ميگفتم كه عاشق مهندس متين هستم؟ ميگفتم مشكل من همان مهندس متين است؟
- مادرم با من زندگي ميكنه.زن مهربون و با ايمانيه.خواهرم هم در آمريكاست و تشكيل خونواده داده .از مال دنيا هم بي نيازم و براي همسرم جونم رو مي دم و از اون جز صداقت هيچي نميخوام
چقدر زيبا حرف ميزد.چقدر با صداقت و موقر بود.
كاش قبل از آشنايي با منصور با او برخورد كرده بودم، اما ديگر كمي دير شده! اي كاش اين جملات را از زبان منصور شنيده بودم!
همان موقع دكتر شكوهي از كنار ما رد شد و گفت:
- مهندس بياين .باهاتون كار دارم
- چشم الساعه ميام
- اجازه بدين فكر كنم، چشم.خبرتون ميكنم
- كي گيتي خانم؟
- قطعا يكي دو هفته كمه
- باشه. ولي مي دونين كه انتظار چقدر بده ؟منتظرم نذارين .من تلفن منزلم رو بهتون مي دم
- نيازي نيست توسط مهندس خبرتون ميكنم
- متشكرم خانم.برم بببينم دكتر چكارم داره
نياز به آب خنك داشتم.خدا محبوبه خانم را خير بدهد كه آورد.
از منصور خبري نبود.با خودم گفتم نكند ناراحت شده .هرچه باشد من يك پرستارم ، ولي به درك.بگذار ناراحت بشود .
خودش گفت : در شاديهامون شريك باشين . مگه من حق خوشبختي ندارم. بالاخره من هم بايد بعد از او دلم را به كسي خوش كنم يا نه؟
صداي بسلامتي و برخورد گيلاسها اعصابم را متشنج ميكرد .انگار هرچه بيشتر مينوشيدند بيشتر مي رقصيدند، يا نه هر چه بيشتر مي رقصيدند بيشتر مي نوشيدند .
احساس ميكردم كمي گيج شده ام .بلند شدم از سالن خارج شدم. بايد مي فهميدم منصور كجا رفته .به اتاقم رفتم و از پنجره به بيرون نگاه كردم.منصور را وسطهاي باغ ديدم .تنها ايستاده بود و سيگار مي كشيد . شديدا در فكر بود .
آخ آخ ،فاتحه ت خونده س گيتي! اگه شب اخراجت نكرد ! واي چه عصباني سيگارش رو پرت كرد .
بالاخره از انزوا دست كشيد و وارد ساختمان شد .
جلوي آينه كمي خودم را مرتب كردم و سريع پايين آمدم. منصور جلوي پله ها ايستاده بود و به ثريا امر ونهي ميكرد
- كم كم ميز شام رو آماده كنين .چيزي از قلم نيفته .گلهاي روي ميز فراموش نشه
از پله ها پايين آمدم و لبخند قشنگي تحويل متين دادم .
با كنايه گفت:
- به به! خانم رادمنش خوش ميگذره؟
- البته ، چرا خوش نگذره . چقدر جناب فرهان موقرن مهندس
نگاه گله مندش اعصابم را خراش داد.از مقابلش رد شدم . با خودم گفتم فكر كرده من بلد نيستم . فكر كرده فقط بلدم پرستاري كنم و غصه بخورم .نه جونم، ما بلديم خوش باشيم .

وارد سالن شدم .هنوز عده اي مي رقصيدند و از هرگوشه سالن صداي قهقهه خنده و برخورد گيلاسهاي شراب و پچ پچ و صداي اركستر به گوش مي رسيد . كنار نگين نشستم و با او مشغول صحبت شدم . متين آمد روي مبل نشست و مشغول صحبت با تيمسار شكوهي شد .
پرهام جلو آمد و گفت:
- گيتي خانم افتخار مي دين؟
- آقا پرهام ؟ درسته؟
- بله، پرهام هستم . چه باهوشيد ماشاءاله
- ببخشيد ، آقاي پرهام كمي سرم گيج رفت، براي همين نشستم .بنده رو معاف بفرمايين .با نگين جان برقصين
- بله،اشكالي نداره .نگين خانم افتخار مي دين؟
نگين بدون هيچ تعارفي دست به دست پرهام داد و بلند شد .چشمم به متين افتاد كه در حين صحبت با تيمسار شكوهي متوجه من بود .بعد كه نگين و پرهام رفتند نگاهش را از من برگرفت. مادر در حاليكه بطرف من مي آمد با همسر مهندس عسكري در حال صحبت و خنده بود . مي گفت:
- شما بلند شين افتخار بدين شهلا خانم .من ديگه رقصم نمياد . پير شدم ديگه
عموي منصور گفت:
- كاش همه پيرها مثل شما ترگل ورگل باشن
عموي منصور بلند شد جلوي مادر را گرفت و از او تقاضاي رقص كرد به شوخي گفت:
- پس با پيرها برقصيد مرجان خانم
همه زديم زير خنده .
مادر با خنده گفت:
- نمي ذارن چند دقيقه پيش گيتي بشينم ،اين همه جوون زيبا اينجا هست ، منو انتخاب كردين؟
- ما بهتر همديگر رو درك ميكنيم زن داداش
باز صداي خنده بلند شد.
شهلا خانم گفت:
- چقدر هم به هم ميايين.
سر شام الناز مثل كنه به منصور چسبيده بود. بالاخره منصور به بهانه سركشي به اوضاع ، دوري سر ميز زد و به همه تعارف كرد كه از خودشان پذيرايي كنند. بطرفم آمد و گفت:
- شما چيزي احتياج ندارين؟
- ممنونم ، همه چيز هست. سپاسگزارم
- خواهش ميكنم .شما امشب فقط سالاد خوردين ها
- شما از كجا فهميدين؟
- من به مهموناي عزيز توجهي خاص دارم.
- لطف دارين.راستش من در مهموني ها كم اشتها مي شم. اصلا هيچي نميتونم بخورم
- ولي بايد اين تكه جوجه كبابي رو كه براتون مي ذارم بخورين .
و از بشقاب خودش يكي دو تكه ران و سينه تو بشقابم گذاشت و گفت:
- دست خورده نيست
- اختيار دارين. خيلي ممنون
در دلم گفتم چطور بدم بياد .دست خورده هم باشه با جون و دل پذيرام .
مشغول خوردن غذايش شد و پرسيد:
- فرهان رو چطور آدمي ديدين؟
- بسيار متشخص
- از شما چي مي پرسيد؟
- مشخصاتم،كجايي هستم ، چند سالمه ، ازدواج ميكنم يا نه
- يعني خواستگاري كرد؟
- بله
- عجيبه. فرهان به اين زوديها دم به تله نمي داد.
- من براي مهندس فرهان تله نذاشته بودم
با لبخند پرسید:
- خب، جواب مثبت گرفتن؟
- اگر شما ايشون رو تاييد كنين ، كمي هم خودم پرس و جو كنم، شايد
نمي دانم دلم ميخواست اينطور باشد يا همينطور بود. احساس كردم لقمه از گلويش پايين نمي رود. و مجبور شد نوشابه بردارد .
الناز آمد وگفت:
- منصور خان، بين مهمونهاتون فرق مي ذارين ها!
- چطور خانم؟
- براي ما از بشقابتون سرو نكردين
منصور به من نگاه كرد. انگار پيش خودش مي گفت اين دختر همه وجودش چشم است .بعد با لبخند گفت:
- علتش اين بود كه گيتي خانم هيچي نخوردن ، فقط سالاد ميل كردن
- پس يعني ما زياد خورديم
- اختيار دارين .شما اگه زياد مي خوردين كه چنين اندامي نداشتين
بالاخره خيال الناز راحت شد و او را رها كرد و خطاب به من گفت:
- گيتي خانم، مهندس فرهان چشم از شما بر نمي داره
- اين چه فرمايشيه الناز خانم
- منصورخان دروغ ميگم تو رو خدا؟
منصور نگاهي به من انداخت و گفت:
- خب حق داره
الناز گفت:
- كي حق داره فرهان، گيتي خانم ، يا من؟

- فرهان
رنگ از رخسار الناز پريد ، ولي گفت:
- پس بهتره شما بعنوان بزرگتر و رئيسشون واسطه بشين منصورخان و دست اين دو جواهر رو تو دست هم بذارين. بالاخره بايد براي خواهرتون كاري انجام بدين كه جبران محبتهاشون بشه. من كه فكر ميكنم مهندس فرهان بهترين هديه از طرف شماست . مطمئنم گيتي خانم رو خوشبخت ميكنه .
احساس كردم منصور عصباني شده . ديگر در اين يكماه تا حدي با اخلاق و رفتارش آشنا شده بودم. بشقاب را روي ميز گذاشت و با دستمال عرق پيشاني اش را پاك كرد، بعد كتش را در آورد .با خودم گفتم ميخواد همين وسط يا خودش رو بزنه يا الناز رو. از اين دو حال خارج نيست .آخه من كه كاري نكردم منو بزنه. دارم خير سرم يه تكه جوجه كباب رو گاز ميزنم كه اونهم وا... زوركي يه.
محبوبه را صدا زد،گفتم حتما ميخواد از اونهم كمك بگيره ، چون بالاخره زماني در مسابقات دو شركت داشته
- بله آقا
- محبوبه اينو ببر بزن به جالباسي ، خيلي گرمه
- چشم آقا
و رفت .داشتم به افكارم مي خنديدم كه الناز خنده را بر لبانم خشكاند
- خب نظرتون چيه گيتي خانم؟
- در كنار خانم متين كه باشم خوشبختم.همين برام كافيه
باز با نگاه تحسين آميز منصور رو به رو شدم .
- خب بالاخره چي؟ وقتي منصورخان ازدواج كنن، فكر نميكنم شما بتونين زياد اينجا رفت و آمد كنين .پس بهتره مهندس فرهان رو از دست ندين . اينطوري با خيال راحت تري تشريف ميارين اينجا و خانم متين رو مي بينين.خانم متين هم با اومدن عروس به اين خونه وابستگي شون بشما كم ميشه. نگران نباشين
تمام وجودم لرزيد .مارمولك خوش خط وخال شيطان صفت! براي اينكه مرا از سرش باز كند چه زوري ميزد .
با خشم به منصور نگاه كردم كه اقلا او دفاعي بكند كه گفت:
- مي دونيد الناز خانم..... خواهش ميكنم نوش جانتون سرهنگ
حالا مگه مردم مي ذارن اين از من دفاع كنه.كوفت كردين برين بتمرگين تا هضم بشه. حالا انگار منصور نگه نوش جونتون، اسيدهاي معده شون ترشح نميكنه .از عصبانيت بشقاب را روي ميز گذاشتم و به هر چي آدم شكموست لعنت فرستادم
- نوش جون، اگر كمي، كسري بود، به بزرگواري خودتون ببخشين....... چي مي گفتم. آها...... مي دونيد الناز خانم......... نوش جان ......... اختيار دارين.........
بر پدر هر چي مهمونه لعنت. بابا بذارين حرفش رو بزنه بدبخت .بخدا اگه يكي ديگه بياد جلو و بگه دستتون درد نكنه منصورخان، با مشت ميزنم تو دهنش، حالا بعد از عمري يكي اومده از ما دفاع كنه.
- تو اين خونه مادرم تصميم گيرنده س. اگر بنده بر فرض مثال بخواست همسرم بگم ايشون.... و به من اشاره كرد ، بايد اينجا رو ترك كنه ، فكر ميكنم مادر، بنده و همسرم رو بيرون ميكنه .اينه كه من هواي ايشون رو خيلي دارم .
و به من چشمك زد و لبخند زد .
آخ كه اگه در تمام اين مدت يه حرف حسابي زدي همين بود. آخ كه دلم ميخواد به اندازه كلماتي كه ادا كردي بر لبات بوسه بزنم .خدا از بزرگي، غيرت و عزت و مهربوني كمت نكنه. خدا از حاضر جوابي نندازدت مرد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
با لبخند گفتم :
- پس با اجازه من مي رم پيش مادر جون. چون فقط ايشونه كه به دادم مي رسه.
و با حالتي معني دار به الناز نگاه كردم، به منصور چشمك زدم و با لبخند دور شدم . بعد از دو سه قدم برگشتم ، هنوز مرا نگاه ميكردند . گفتم:
- مهندس ممنون شام دلچسبي بود.
- نوش جون گيتي خانم ، شما كه چيزي ميل نكردين .
- چرا مهندس، بهترين تكه جوجه كباب امشب رو من خوردم .جوجه كبابي كه خيلي ها آرزوش رو دارن .
و به الناز نگاه كردم تا ديگر هوس نكند مرا بيرون كند.
چنان زهر خندي زد كه دندانهاي سفيد و رديفش نمايان شد. راهم را كشيدم و رفتم .بعد از صرف شام همه به سالن پذيرايي برگشتيم و دوباره اركستر شروع به نواختن كرد .آن موقع كه گرسنه بودند سرسام گرفتيم، واي به حالا كه سير شده بودند .
منصور وارد سالن شد و با همه خوش و بش كرد، انگار اصلا من وجود ندارم
صداي شكستن دلم وجودم را لرزاند و بغض راه گلويم را بست .اشكهايم هر لحظه در حال چكيدن بود. نمي توانستم جلوي احساسم را بگيرم. دست خودم نبود. آهسته بلند شدم و از ساختمان خارج شدم و به باغ رفتم .خيلي سعي كردم كه گريه نكنم و در درون اشك بريزم ، ولي نتوانستم و چند قطره اشك بر گونه هايم جاري شد كه خيلي زود آنها را پاك كردم.
خودم را با ديدن گلها و بوييدن آنها سرگرم كردم.مثل ديوانه ها فواره ها را بيشتر باز كردم تا قطره هاي خنك آب جسم و روحم را آرام كند .
اي كاش اين چراغهارو هم خاموش ميكردن .اي كاش صداي اركستر قطع ميشد تا اعصابم آرامش بگيره .
بالاخره به خواست خدا كمي آرام گرفتم .خودم را قانع كردم كه حتما مصلحت همين است و بايد پرستار مي شدم.
دو سه قدم به عقب برداشتم .و بطرف ساختمان برگشتم كه سينه به سينه با منصور برخورد كردم .يكه خوردم و گفتم:
- عادت دارين آدم رو غافلگير كنين ، مهندس ، ترسيدم بخدا .
- ببخشيد ، چرا خلوت كردين؟
- همينطوري
- نياز به هواي آزاد داشتين ، چون سرتون درد ميكنه درسته؟
- بله
نگاهي عميق به من كرد.
- با اجازه تون من به سالن مي رم
- همينجا باشيم من حوصله مهمونا رو ندارم
- اما اونا هم بخاطر شما اومده ن، درست نيست تنها بمونن
قصد گرفتن دست من را كرد. اجازه ندادم و گفتم:
- شما مشروب خوردين، مستين .خيلي معذرت ميخوام آقا. من حتي دوست ندارم با آدمها مست صحبت كنم
كمي نگاهم كرد .من هم نگاهش كردم.دهانش را جلوي بيني ام گرفت . از ترس زهره ترك شدم .ها كرد و گفت:
- نفس من بوي الكل مي ده ؟
با تعجب گفتم:
- نه
- پس مست نيستم
- ولي شما مرتب گيلاس مشروب دستتون بود و مي نوشيدين . اين رو كه انكار نمي كنين
- درسته من مي نوشيدم، اما چي؟
سكوت كردم چون نمي دانستم
- من نوشابه مي نوشيدم ، نه شراب ، كنياك و ويسكي
به تك تك اجزاء صورتش با تعجب نگاه كردم .او هم همين كار را ميكرد ، ولي عاشقانه نه با تعجب، حالت مستي در چشمهايش نبود ، راست مي گفت
- چرا نوشابه؟
- چون شما دوست ندارين و امشب هم شب شماست
لبم را گزيدم و گفتم:
- ازتون ممنونم.
و دوباره خواستم بروم كه اجازه نداد و گفت:
- حالا، بهم افتخار مي دين؟
- اينجا؟ تو باغ؟
- آره، تو خلوت بهتره
- ولي درست نيست
- اينجا خونه منه. درستي و نادرستي كارهاي اين خونه هم با منه .چهار ديواري اختياري.
- بله ولي براي من بده، فكر مي كنن من شما رو كشيدم اينجا
- نكشيدين؟
- نه، خودتون اومدين
لبخند زد و بهم نزديكتر شد ،پشت ستون فقراتم لرزيد و بي اختيار چشمهايم را فشردم. حالا كه به آرزويم، به آن احساس قشنگ رسيده بودم مي لرزيدم. توانايي حركت نداشتم .بي حركت ايستاده بودم .
الهه ناز-جلد1-قسمت13
- چيه؟
- راستش خجالت مي كشم، نمي دونم چرا در برابر شما نميتونم .خواهش ميكنم بنده را معاف كنيد. دوست دارم اما نميتونم
كمي نگاهم كرد و سپس گفت:
- باشه هرطور راحتي گيتي جان
ووي تا حالا انقدر از شنيدن اسم خودم لذت نبرده بودم .
خدايا خوابم يا بيدار. مستم يا هشيار .
اين منصوره كه رو به روم ايستاده و داره عاشقانه بهم نگاه ميكنه
- قدم كه باهام ميزني؟
- شما مهمان دارين فراموش كه نكردين؟
- ابدا ميخوام چند دقيقه تو حال خودم باشم، اشكالي داره ؟
با هم به اعماق باغ رفتيم .
پرسيدم:
- چرا اينجا براي با من بودن انتخاب كردين؟
- خب، شايد چون تو خلوت و فضاي آزاده
- تو چرا اومدي اينجا؟
- همينطوري
- دلت كه نگرفته بود؟
- نه
- پس اون اشكها چي بود پاك ميكردي؟
آه، از كي منو زير نظر داشته؟
- اشك خوشحالي
- بابت....؟
- جشن
- از حرفهاي الناز ناراحت شدي؟
- من عادت دارم مهندس. از وقتي پدرم اعصابش ناراحت شد،به گوشه كنايه هاي مردم عادت كردم .مهم نيست، همين كه شما جوابش رو دادين آروم شدم
- من جوابهاي بهتري هم براش داشتم،اما ديدم مهمون ماست كوتاه اومدم
- بله كار خوبي كردين،يه مهمون عزيز كه همسر آينده شماست ، عشق شماست
- انقدر نگو مهندس متين، مهندس، من اسم دارم گيتي . بگو منصور.
در حاليكه بطرف ساختمان مي رفتيم گفتم:
- الناز خانم ميگن منصورخان،اونوقت من بگم منصور؟ يه كم عجيب نيس؟ ميخواين همين الان بيرونم كنه.
- بيخود ميكنه
- ولي بالاخره بايد رفت ، دير يا زود
- اگه شده ازدواج كنم ، نمي ذارم اينجا رو ترك كني ! اين خونه بوجود تو زنده س.روح تازه اي به اين خونه و آدمهاش بخشيدي گيتي
- ممنونم. من كاري نكردم. راضي هم نيستم مجرد بمونين .راستي ميخواستم در اينمورد باهاتون صحبت كنم
با تعجب وصف ناپذيري پرسيد:
- در مورد ازدواج؟
با خنده گفتم:
- نه. در مورد رفتن. ديگه به وجود من نيازي نيست. دوست دارم بمونم. اما دلم نميخواد ديگران فكر كنن قصد سوء استفاده دارم يا كنگر خوردم لنگر انداختم
- ديگران غلط ميكنن چنين فكري كنن.نكنه ميخواي دوباره زانوهام رو سست كني گيتي
- نميخوام، ولي مجبورم
- خب، هنوز احساست رو نگفتي؟
- در كنار شما بودن برام لذتبخش بود.براي همين احساس خوبي داشتم .ولي احساس بدم اين بود كه فكر ميكنم براي اين اينجا رو انتخاب كردين كه از الناز خانم مي ترسين و يا اينكه خجالت مي كشين جلوي اون جمع با پرستار منزلتون باشين ، از طرفي هم دلتون نيومد من رو طرد كنين. چون ذاتا مهربونيد
و بدون تكبر با گله مندي نگاه تندي به من كرد و بي هوا دستم را كشيد و دنبالش برد
- كجا؟
- بيا بريم تو سالن
- خب دارم ميام ،چرا اينطوري؟
- ميخوام بهت ثابت كنم كه علتش اين چيزها نبوده
- باشه قبول كردم،ولم كنين ، آقاي مهندس،خواهش ميكنم
- باز گفتي مهندس؟
- خب منصور، ولم كن خودم ميام
ايستاد
- پس چرا تو جمع...................؟
- يعني تو نمي دوني چرا؟
- نه از كجا بدونم .شما جاي من بودين چنين فكري نمي كردين؟
فقط نگاهم كرد
- ديدين حق با منه
دستي داخل موهايش كرد و گفت:
- براي اينكه با اون دخترهايي كه تو سالن هستن برام فرق ميكني. حالا بيا بريم.
براي اينكه ازش بيشتر حرف بكشم گفتم:
- چه فرقي؟ چون بدبخت تر و بي كس ترم ، دلتون برام سوخته؟
كلافه شد و گفت:
- مياي يا بغلت كنم ببرمت
- مي خواين آبروي منو ببرين؟
- نه،نترس.بيا بريم ديگه
شالم از اضطراب آويزان شده بود. خودش شالم را روي شانه ام انداخت . آن را مرتب كرد و كنار در ورودي گفت:
- بفرمايين
- حالا من يه چيزي گفتم . گفتين احساسم رو بگم، گفتم. پشيمونم نكنين!
- پشيمون نمي شي.
- باور كردم .كوتاه بياين .خواهش ميكنم!
با كلافگي نگاهم كرد و گفت:
- برو تو گيتي!
به خودم مسلط شدم.شال را از دو طرف مرتب كردم و وارد سالن پذيرايي شدم.رفتم كنار الميرا نشستم ، چون اولين مبل خالی بود. منصور هم آمد .از نگاه الميرا و الناز خواندم كه در فكرند كه من و منصور تا حالا كجا بوديم. منصور لبخندي به من زد و بطرف گروه اركستر رفت و به آنها چيزي گفت . اركستر دست از نواختن كشيد . دلم هري فرو ريخت . عده اي كه وسط بودند نشستند .منصور كمي از گروه اركستر فاصله گرفت و گفت:
- خانمها،آقايون يكبار ديگه سال نو رو خدمت همگي تبريك عرض ميكنم و از تشريف فرمايي شما بي نهايت سپاسگزارم .سال خوبي رو براتون آرزو ميكنم .مستحضر هستين كه امشب اين مهمونی به مناسبت قدر داني از خانم گيتي رادمنش ترتيب داده شده . براي قدر داني از دختري كه با دل پاك و محبت صادقانه ش شادي و صفا رو به اين خونه برگردوند .واقعا نمي دونم چطور ميشه از اين خانم زيبا، مهربون و پاك تشكر و قدرداني كرد. فقط تنها ميتونم اينو بگم كه اينهمه خوشبختي رو اول از خدا، بعد از تو داريم گيتي جان .
و از دور بوسه اي برايم فرستاد و گفت:
- من و مادر به اينكه در كنارت هستيم افتخار مي كنيم.
اگر غش ميكردم كم بود .اگر آب ميشدم و زير زمين فرو مي رفتم باز هم كم بود. داشتم بال در مي آوردم و پرواز ميكردم.اين كلمات قلبم را لرزاند .
همه كف زدند و به من چشم دوختند. خانم متين لبخند به لب داشت .الناز با دهان نيمه باز و چشمهاي از حدقه در آمده به من نگاه ميكرد و حرص ميخورد
گفتم:
- من كار مهمي انجام ندادم .فقط وظيفه م رو انجام دادم .محبت ديدم كه محبت كردم . خجالتم ندين مهندس
منصور جلو آمد .دستش را دراز كرد .همانطور كه دستم در دستش بود، به دنبال او به وسط سالن رفتم . به مادرش اشاره كرد كه بيايد .
خانم متين آمد و سرويس طلاي زيبايي را به من هديه كرد و گفت:
- قابل تو رو نداره دخترم .اين يه يادگاري از طرف من و منصوره. مباركت باشه.
- ممنونم مادرجون، اينكارها چيه؟ منو شرمنده كردين.
در جعبه را باز كردم .مي درخشيد . چقدر زيبا بود .مادر را بوسيدم و تشكر كردم.از منصور هم تشكر كردم .
منصور دستم را بوسيد و گفت :
- در برابر محبت تو گيتي جان، ناقابله!
- اختیار دارین ، خجالتم دادین
مادر كمكم كرد تا سينه ريز را به گردنم آويختم.قفل دستبند را هم منصور بست . گوشواره را هم خودم به گوشم آويختم.
همه كف زدند و تبريك گفتند ، كنار مادر نشستم .حسابي عرق كرده بودم، هم از گرما و فعاليت ، هم از خجالت و هيجان .
با دستم صورتم را باد مي زدم كه منصور يك ليوان آب داد و گفت:
- بيا گيتي جان
- ممنونم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نيمي از ليوان را سر كشيدم .منصور مقابلم ايستاده بود و با پرهام صحبت ميكرد . به او گفت:
- به شادمهر بگو آهنگ معروفش رو بزنه پرهام جان
تا آمدم ليوان را روي ميز مقابلم بگذارم ليوان را از دستم گرفت و به پرهام گفت:
- بگو من خواستم
و ليوان را سر كشيد
از منصور وسواسي بعيد بود. هيچ كارش آنقدر روي من اثر نگذاشت كه ته مانده آب مرا بخورد .
خدايا نكند امشب خوابم و غافلم .
منصور نگاهي به من كرد و كنارم نشست و گفت:
- حالا ديدي من از هيچكس نميترسم
- بله ازتون ممنونم.خجالت زده م كردين. من لياقتش رو نداشتم.
- اوه حالا مونده تا جبران كنيم .مي گم مثل اينكه فرهان حالش خوب نيست
- درست همون احساس رو داره كه شما داشتين. الناز خانم هم همين طور شد.راستش من فكر كردم چون پرستار اينجا هستم كار بدي كردم با مهندس فرهان صحبت كردم
- باز از اين حرفها زدي؟ چه لذتي داره در كنار تو بودن
- دارين كارهايي مي كنين كه دل كندن رو برام سخت ميكنه
- منم قصدم همينه .تو جات همين جاست
چي چي شد؟ جام كجاست؟ تو اين خونه يا كنار تو؟ چرا دو پهلو حرف مي زني مرد ، ديوونه م كردي، از جون من چي ميخواي ؟
- الناز رفته بيرون بريد از دلش در بيارين
- بذار تو حال خودم باشم فرشته مهربون
آه پس مهندس فرهان راست مي گفت. خداي من! چه اسم قشنگي برام انتخاب كرده
- آخه............
- آخه چي عزيزم؟
- پس فردا نگين من باعث شدم به الناز نرسين ها ! من بهم ثابت شد كه آدم فروتني هستين . حالا بريد به عشقتون برسيد. بخاطر همه چيز ممنونم
- انقدر غصه الناز رو نخور. واقعا راست ميگفتي عشق تسكين تمام دردهاست.هيچوقت اينطور آروم نبودم گيتي
وجودم لرزيد ، اما گفتم:
- ولي عشق شما رفت به باغ و باهاتون قهر كرد.
- هيس هيچي نگو.خودش برميگرده
باز زد تو ذوقم .لامذهب دربه در! انگار جنون داره!
- گيتي هفته ديگه مي ريم شمال، خواستم بدوني
- انشاءا... بهتون خوش بگذره، مهندس
با اخم نگاهم كرد.
- ببخشيد منصور!
- گفتم مي ريم
- ولي من نميام .ممنونم
- مگه دست خودته؟
- پس نه، دست شماست
- فعلا كه ديدي سه تا جمعه كشيدمت اينجا ! پس دست منه
- خيلي بي انصافين .خواهرم گناه داره.صداش در اومده بخدا. فردا، هر كار كنيد نمي مونم
- خواهيم ديد. در ضمن گيسو خانم رو هم مي بريم
- ممنونم.بهتره با الناز خانم بريد. با خواهر مسافرت رفتن لذتي نداره، ولي با عشق رفتن البته!
- جدا تو خودت رو خواهر من مي دوني گيتي؟
- اگه قابل بدونيد
- چرا خواهر؟
- مگه ديگه جايي تو قلب شما هست؟ عشق كه دارين، مادر هم كه دارين، پسر هم كه نيستم بشم برادرتون ، پس همون خواهر بهتره
- قلب من فقط مال يك نفره و مثل دريا وسيعه
- خدا ضربانش رو طولاني تر كنه
كنار گوشم خنديد و گفت:
- بدون عشقم ضربان طولاني نميخوام
- ولي شما كه دارين بدون اون خوش مي گذرونين ، اون بيچاره الان داره غصه ميخوره
- بذار تنبيه بشه تا ديگه به تو مزخرف نگه
- مهندس؟!
جوابم را نداد.
با خجالت گفتم:
- منصور!
نگاهم كرد و گفت:
- جانم!
- انقدر اذيتش نكنين!
- اون داره منو اذيت ميكنه گيتي جان . چه حلال زاده! ديدي گفتم خودش مياد.
الناز نگاهي به ما كرد و كنار مادرش نشست .دكتر شكوهي به كنايه و با لبخند گفت:
- منصور جان تصميم داري تا تحويل سال بعدي تو همون حالت باشي
عده اي كه صداي او را شنيدند خنديدند.
منصور گفت:
- شما هم جاي من بودي نويد جان، تا ابد در همين حالت ميموني .
صداي خنده بلند شد .
- اجازه ميدي امتحان كنيم منصور جان؟ بالاخره نوبتي هم باشه نوبت ماست.شما پاشو ما بشينيم
- متاسفم دوست عزيز ، خدا روزي تون رو جاي ديگه حواله كنه.
باز هم صداي خنده ها بلند شد .
عموي منصور گفت :
- فكر نميكردم انقدر خسيس باشي منصور. بابات كه خسيس نبود خدا بيامرز
- اما اين قضيه كمي فرق ميكنه
- خب بذار به تفاوتش پي ببريم پسرم، چقدر سخت مي گيري
منصور ابرويي بالا انداخت و گفت:
- متاسفم!
آهنگ تند شروع شد و مناسب آنهايي كه اجق وجق رقصيدن را دوست دارند. بهتر ديدم منصور را ترك كنم و حس كنجكاوي مردم را بيش از اين تحريك نكنم.بنابراين بلند شدم تا به اتاقم بروم و كمي سر و وضعم را مرتب كنم . در ضمن دلم ميخواست جواهرات را در آينه ببينم
منصور پرسيد:
- كجا مي ري گيتي؟
- مي رم بالا الان بر ميگردم .
بسمت پله ها راه افتادم .منصور تا كنار جالباسي دنبالم آمد و در حاليكه از كتش پاكت سيگار را بيرون مي آورد گفت:
- پس زود بيا يه سورپريز برات دارم
- چه سورپريزي مهندس؟
اخم كرد
- ببخشيد منصور
- شادمهر ميخواد آهنگ قشنگي رو با پيانو بزنه .مطمئنم خوشت مياد
- باشه، الان ميام
سريع پله ها را بالا رفتم .آنقدر شاد و خوشحال بودم كه نفهميدم سي تا پله يعني چه، آنهم با آن كفشهاي پاشنه بلند نقره اي .
به اتاق رفتم . جلوي آينه هديه ام را خوب برانداز كردم خيلي زيبا بود .بعد موهايم را مرتب كردم، آرايش صورتم را تجديد كردم، چرخي جلوي آينه زدم و آمدم پايين. وارد سالن كه شدم الميرا از دور به من اشاره كرد كه بروم كنارش بنشينم .راستش كمي ترسيدم چون الناز هم كنارش بود. رفتم نشستم . منصور گوشه سالن نشسته بود و با دكتر فروزش صحبت ميكرد .از آن دور نگاهي به من كرد و لبخند زد . بعد بلند گفت:
- آقاي شادمهر ما آماده شنيدن آهنگ زيباي شما هستيم.
تا نوازنده آماده شود، الميرا گفت:
- خسته نباشي گيتي خانم
- ممنونم
نگاهي به گردنبندم انداخت و گفت:
- هيچ فكر ميكردي پرستار منزلي بشي و اينطور برات جشن بگيرن؟
فهميدم كه مبارزه تن به تن شروع شده
- نه،مگه شما فكر ميكردين روزي منو اينجا ببينين. و با من آشنا بشين
جا خورد و به الناز نگاه كرد .
الناز گفت:
- براي اينكه صاحب منصور بشي بيخود تلاش نكن. بي فايده س. او خيلي عاقله
حرارت عجيبي روي گونه هام حس كردم از عصبانيت گر گرفتم .اما با آرامشي كه بسختي بهش رسيدم گفتم:
- من براي بدست آوردن هيچ چيزي تو دنيا تلاش نميكنم چون به اين امر اعتقاد دارم كه روزي و قسمت هر آدمي به دست خداست و خداي مهربون به وقتش آدم رو بي نصيب نمي گذاره .من هميشه توكلم به خداست .كارم رو درست انجام مي دم و دعا مي كنم .از دست و پا زدن و اصرار كردن بيزارم ، يعني درست برعكس شماهام .
حالا الناز و الميرا داشتند آتش مي گرفتند و من از انتقامي كه گرفتم لذت ميبردم و براي اينكه نقش يك آتش نشان را بازي كرده باشم ادامه دادم:
- نگران نباشين ، ايشون فقط قصد قدر داني داشتن.
الناز گفت:
- تا حالا نديده بودم منصور اينطوري از كسي قدر داني كنه
- حالا كه ديدين ، خب چكار كنم؟ برين بزنينش
- لازم نيست فقط كافيه دورش رو خط بكشين و دنبال قسمت هم شأنتون باشين،همين
نمي دانستم بايد چه بگويم .بنابراين فقط لبم را به هم فشردم .اما از آنجا كه ديگر آرام شدني نبودم گفتم:
- آخه موضوع سر اينه كه شما هم هم شأنش نيستين و من رو حساب محبتي كه به من دارن حتما اين رو به ايشون گوشزد خواهم كرد .بهر حال براي آينده شون نگرانم.
الميرا با عصبانيت و پرخاش گفت:
- شما نميخواد نگران باشي. مگه كيِ اون هستي؟ فراموش نكن كه فقط پرستار خانم متيني و بس
- ببين الميرا خانم،ميخواي همين الان ظرف چند ثانيه مهموني رو به هم بزنم؟ ميدوني كه اين مهموني به افتخار من و سلامتي خانم متين گرفته شده . دو جمله در گوش منصور جانتون بگم با يك پوزش از همگي ختم جلسه رو اعلام ميكنه. جناب متين تا اين حد تابع دستورات من هستن .پرستارهاي قبلي هم فقط يك پرستار بودن، اما چرا نتونستن تا اين حد روشون اثر گذار باشن؟ پس من فقط يك پرستار نيستم .الان هم لازم مي دونم كه خانم متين رو براي استراحت آماده كنم .پس بايد با منصور صحبت كنم
انگار هر دو غلاف كردند كه الناز دستم را كشيد و گفت:
- بگير بشين بابا، من فقط مي گم كه درست نيست از راه نرسيده همه چيز رو عوض كني. روحيه خانم متين رو عوض كردي كافيه. به روحيه منصور كاري نداشته باش.روح منصور متعلق به منه. خواستم اين رو بهت يادآوري كنم. شايد پيش خودت بگي چقدر الناز پرروئه. اما من چهار ساله روي منصور كار كردم تا اون رو بطرف خودم كشيدم و حالا نمي ذارم يه ماهه زحمت چهار ساله منو به هم بريزي
- خودتون ملاحظه فرمودين كه ايشون كنار من نشستند نه من
- ولي شما نيمساعت بيرون با هم بودين كافي نيود؟
واي خداي من! الناز چه شب تلخي رو گذرونده!
- شما كه ما رو زير نظر داشتين بايد ديده باشين كه دو بار خواستم بيام تو ولي مهندس نذاشت
- همه چيز رو به گردن اون ننداز.
آهنگ شروع شد
از كوره در رفتم و آهسته گفتم:
- ببين الناز خانم،هر موقع نامزدي شما و ايشون رسما اعلام شد حق دارين با من اينطور صحبت كنين و از من چنين انتظاراتي داشته باشين.در حال حاضر من و شما يكسانيم. پس اين گوي و اين ميدون . در ضمن يه صحبتي هم با شما دارم الميرا خانم.يادمه بار اولي كه ديدمتون آرزو داشتين بجاي من استخدام مي شدين و به مهندس گله كردين، ولي شما اگه جاي من بودين، چنين شبي رو بخواب هم نمي ديدين ، چون ذاتتون خيلي خرابه و منصور فقط تو نخ ذات آدمهاست و بقول شما خيلي عاقله .با اجازه .
و عصباني بلند شدم و به منصور نگاه كردم . با تعجب به من نگاه ميكرد. بطرف در سالن رفتم . لبخندي تصنعي زدم كه كسي از قضيه بويي نبرد و به اتاقم پناه بردم .لبه تخت نشستم و سرم را ميان دو دستم گرفتم .لعنتيها از دل و دماغم در آوردند .اصلا اين دوتا مرا ياد خواهر ناتني سيندرلا مي اندازند. با اين تفاوت كه مثل آنها زشت نيستند .ولي بيشتر اين سيرت زيباست كه صورت را زيبا ميكند. اين دوتا هيچكدام سيرت زيبايي ندارند خاك بر سرها نگذاشتند آهنگ را گوش بدهم .واقعا كه چه سورپريزي بود.
چند ضربه به در خورد .
- بفرمايين
- گيتي جان؟
مثل ترقه پريدم و رفتم در را باز كردم .
- چرا اومدي بالا ؟ مگه قرار نشد به آهنگ گوش كني
- معذرت ميخوام مهندس،دوست داشتم ، اما.........
- الميرا والناز چيزي بهت گفتن؟
- خصوصي بود
- ولي در مورد من بود.مگه نه؟
سكوت كردم
- چي گفتن؟
- چيز مهمي نبود باور كنين
- پس نمي گي؟
- ناراحت كردن شما چه سودي داره
- خيلي خب، الان ميرم از خودشون مي پرسم
- نه،صبر كنين
- پس بگو
- ميگم ، ولي حالا نه، وقتي رفتن، قول ميدم
- باشه. پس بيا پايين چون دارن مي رن
- چه خوب.
و يكدفعه جلوي دهانم را با دستم گرفتم و لبخند زدم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
لبخند زد وگفت:
- بيا بريم
- شما بريد ، من ميام .ميترسم دوباره من رو با شما ببينن اعصابم رو خرد كنن
- اتفاقا ميخوام حرصشون بدم .اين الناز رو فقط من ميتونم آدم كنم
- بيچاره الناز به هزار اميد بشما نگاه ميكنه
- پس بايد خودش رو درست كنه و به عزيز من بي احترامي نكنه
چند پله به آخر از شانس گند من و شانس خوب منصور، مثل دوتا هويج جلوي ما سبز شدند .كيفشان را روي شانه انداخته بودند و خداحافظي ميكردند. من و منصور را كه ديدند.لبخندي تصنعي زدند .
نگاهم را از آنها برگرفتم .به پله آخر كه رسيدم به مهندس فرهان چشم دوختم كه در حال خداحافظي با مادر بود .بعد بطرف من آمد و گفت:
- خيلي از ديدارتون خوشوقت شدم .منتظر جوابتون هستم
- من هم از ديدنتون خوشحال شدم مهندس.فقط بهم فرصت بدين
- بله حتما.خدانگهدار
- خدانگهدار، خوش اومدين .
بعد با منصور خداحافظي كرد و رفت .الناز و الميرا هم جلو آمدند و از منصور و من خداحافظي كردند . من هم به سردي جواب آنها را دادم .خلاصه با همه خداحافظي كرديم.
خانمها در اصل با گردنبند و گوشواره من خداحافظي ميكردند، چون بدون استثنا وقتي مقابلم قرار مي گرفتند ، چهار چشمي به آنها خيره مي شدند، بعد خداحافظي ميكردند.
بالاخره همه رفتند .به سالن برگشتيم.
مادر يك خيار برداشت و نشست و گفت:
- شش ساعته ميخوام يه خيار بخورم نتونستم . بس كه اين مردم حرف مي زنن
خنديديم .روي مبل نشستم و به پشتي تكيه دادم .
منصور گفت:
- بس كه حرف مي زنين يا حرف مي زنن؟
- تو ديگه نطق مارو كور كردي پسر جان
- قربون اون نطقتون برم الهي ، خودم بازش ميكنم.
و رفت مادرش را بوسيد بعد گره كراواتش را شل كرد و گفت :
- خب گيتي جان، حالا ميتوني شالت رو برداري و راحت باشي
- من راحتم،ممنون
مادر همانطور كه به خيارش گاز مي زد خيار بر لب ثابت ماند و ابرويي بالا انداخت و گفت:
- به شال گيتي چكار داري بچه جان ؟ اين همه تن و بدن ديدي بس نيست .
هر سه زديم زير خنده.
ثريا براي جمع كردن ميوه ها ، سيني به دست وارد شد
- نكنه مست كردي منصور؟
- نه مادر جون،مهندس هم مثل ما لب به مشروبات الكلي نزدن
- منصور مشروب نخوره؟
- باور كنين نخوردم مامان، مي خواي دهنم رو بو كني؟
- نه نه ، باور كردم ، لازم نکرده
صداي خنده بلند شد .
منصور روي مبل كنار من نشست و گفت:
- آخيش،چقدر سكوت خوبه .خسته شدم بس كه اون چماق رو كوبيدن تو سر اون سطل.رسمي برخورد كردنش هم از همه بدتر!
ثريا در حاليكه سيني پر از ميوه را بيرون مي برد گفت:
- تا باشه انشاءا... اين برنامه ها .ايشاءا.... عروسي شما آقا!
- ممنون ثريا، حسابي خسته شدي.راستي چرا مرتضي نيومد؟ مگه دعوتش نكرده بوديم؟
- راستش پدر يكي از دوستهاش حالش بد شد، زنگ زدن بهش كه بره اونجا اونها رو ببره بيمارستان،خيلي دوست داشت بياد،قسمت نبود. ماشين شما رو برد و عذر خواهي كرد.
- هنوز نيومده؟
- نه آقا
- عيب نداره، اون كار واجب تر بوده، ولي جاش خالي بود.
- شما محبت دارين .ما نمك پرورده ايم
- اختيار دارين. در هر صورت ممنون .ميتوني بري استراحت كني، به محبوبه و صفورا هم بگو .كارها رو بذارين براي صبح
- چشم آقا ، پس شبتون بخير . گيتي خانم، شب بخير!
- شب بخير .زحمت كشيدين غذاها خيلي خوشمزه بود
- نوش جونتون
در دلم گفتم گوشت بشه به تنتون. ما كه هر چه خورديم آب شد، خدا لعنتتون كنه خواهران سيندرلا
مادر گفت:
- چقدر لباست شيكه، خيلي بهت مياد عزيزم
- سليقه شماست ديگه مادرجون .ازتون ممنونم
- خب من مي رم بخوابم خيلي خسته م.دواهام رو هم يادم رفت بخورم
- آخ آخ! ببخشيد منم يادم رفت بهتون بدم
- مهم نيست عزيزم. چه بهتر! اگه ميخوردم كه نمي تونستم بشينم ، همه شون خواب آورن
- اما سلامتي شما از هر چيزي مهمتره
- قربونت برم الهي! عروسيت رو ببينم
و خميازه امانش نداد
منصور گفت:
- برين بخوابين مادر تا آبروي منو نبردين
مادر رو به من كرد و گفت :
- بيا اينم اولاد! من نمي دونم چطور بعضي ها نادوني ميكنن و وقتي بچه دار نمي شن مي رن دخيل مي بندن .آدم تو خونه ش نميتونه خميازه بكشه؟
- مادر من! نگفتم خميازه نكشين. خودتون مي دونين بدم مياد جلوي من كسي خميازه بكشه .برين تو سالن خميازه بكشين
- مگه دست خودمه؟ چه حرفها مي زني ؟ فكر ميكني سيگاره كه هر موقع اراده كني بكشي!
- خيلي خب. حق با شماست مامان
- شب بخير گيتي جان . تو نمي خوابي؟
- چرا مادر، منم الان ميام .
و بلند شدم همراه مادر بروم كه منصور گفت:
- تو بمون گيتي ، باهات كار دارم . يه قولهايي داده بودي
سر جايم نشستم و گفتم :
- چشم.مادر شب بخير
- شب بخير عزيزم . منصور شب بخير
- شبتون بخير
مادر دوباره برگشت و با كنايه به منصور گفت:
- دستت سپرده منصور ها!
منصور چند ضربه به پاكت سيگار زد تا يك سيگار بيرون بياد بعد گفت:
- نه مامان جان، مطمئن باشين كه سي و چهار سال پيش دختر زائيدي نه پسر
مادر قهقهه خنده سر داد و گفت:
- والـله كم كم خودم هم دارم شك ميكنم بجنب پسر! داره ميشه چهل سالت .پس كي ميخواي زن بگيري؟ آخه منم آرزو دارم.اينهمه دختر تو جشن بود.
- چشم مادر، در فكرش هستم
- تا ببينم .
و رفت
منصور پكي به سيگارش زد ، نگاهي به من كرد و گفت:
- من نمي دونم آخه آوردن كسي كه چشم نداره ببينه،آرزو داره؟ مادر هنوز نمي دونه عروس يعني چه؟
- مگه عروس يعني چه؟
- يعني ساواك ، يعني شكنجه گر روحي، يعني آينه دق، يعني سوهان روح
- با اين تعابير، فكر كنم ازدواج نكنين بهتره. بيچاره عروسي كه گير شما بيفته
- پس از الناز دفاع ميكني؟
خدا مرگت نده مرد كه اينطور دلم رو مي شكني.آره، مي دونم عروست النازه .
- فرق نمي كنه عروس عروسه. بذارين بياد بعد قضاوت كنين .
منصور سيگارش را خاموش كرد و آمد كنارم روي مبل سه نفره نشست . خودم را جمع و جور كردم .بعد به چشمهايم خيره شد و گفت :
- خب الناز و الميرا چي گفتن؟
- فراموش كنيد مهندس
- باز كه..........
- آخه من روم نميشه بگم منصور. شما ده سال از من بزرگترين
- عادت مي كني. حالا جمله ات رو تكرار كن
- خب، فراموشش كن منصور
- آفرين حالا شدي دختر خوب،ولي من نميتونم فراموشش كنم چون اونوقت تا صبح خوابم نمي بره
- يعني انقدر براتون مهمه؟
- بله، برام خيلي مهمه
با اصرار او گفتگويي را كه بين من و الميرا و الناز رد و بدل شده بود برايش تعريف كردم.منصور همانطور كه نگاه پر تحسينش را به من هديه ميكرد لبخند زد.بعد گوشه شالم را از روي پايم برداشت و بوييد و گفت:
- يادم باشه ايندفعه با هر كي دعوام شد تو رو با خودم ببرم كه جوابشون رو بدي، چون خيلي حاضر جوابي گيتي .
- كار بدي كه نكردم؟
- نه عزيزم،اگه يكي يه سيلي هم بهشون مي زدي خوشحال تر مي شدم.حقشونه،تا چشمهاشون از كاسه در بياد.
- با اينكه خيلي ناراحت شدم، ولي ته دلم حق رو به الناز مي دم. منم بودم ناراحت مي شدم .مي دونيد ، من بايد زودتر از اينجا برم. ميترسم رابطه شما دو خونواده به هم بريزه .با اينكه بهتون عادت كردم، ولي قدرتش رو دارم دل بكنم .فكر نمي كنم ديگه مادر نياز به پرستار داشته باشه . ميشه يه نفر ديگه رو براي ايشون پيدا كنين.خواهش ميكنم ، من تحمل ندارم كسي باهام اينطور وقيحانه صحبت كنه. ميترسم ايندفعه بزنم تو صورتشون.من خودم مي دونم آدم بدبختي ام و اينهمه مهربوني و توجه برام زياده . اما ديگه دوست ندارم اينو به رخم بكشن .
و بغض راه گلويم را بست .اشك در چشمهايم حلقه زد .نگاهم را به زمين دوختم تا اشكهايم را نبيند. ولي او ديد.شايد هم از لرزش صدايم متوجه شد كه بغض كرده ام .چانه ام را با دستش بالا آورد.مجبور شدم نگاهش كنم.اشكهايم به ترتيب سرازير شدند.لحظه اي در چشمهايم نگاه كرد. بلند بلند گريستم .اين اشك عشق بود كه بي وقفه بر روي گونه هايم مي ريخت. از شدت گريه شانه هايم تكان ميخورد.
موهايم را نوازش كرد و گفت:
- تو خوشبخت ترين . خانم تريني، گيتي جان! اونها بهت حسادت مي كنن، مي دونن كمتر از آنها كه نيستي هيچ ، بيشتر هم هستي. گيتي! گيتي جان، گريه نكن ديگه ، ناراحت مي شم.
با انگشتش اشكهايم را پاك كرد و گفت:
- مگه من مي ذارم تو از اينجا بري. من به عشق تو روزها ميام خونه. تو منو از تنهايي در آوردي.
- از شما ممنونم ، ولي بالاخره چي. اون همسر آينده شماست و من مجبورم ازش اطاعت كنم وقتي دلش نميخواد من اينجا باشم ، چرا ناراحتي و اختلاف درست كنم؟
- اون شايد دلش خيلي چيزها بخواد .مگه بايد به حرف اون باشم؟ مگه نگفتي ميخواي جاي خواهر از دست رفته م باشي و سنگ صبورم؟
در حاليكه بخاطر اين حرف به خودم لعنت مي فرستادم، گفتم:
- آره
- پس نبايد هيچوقت تركم كني.
غم دنيا به دلم نشست .منصور مرا بجاي مليحه فرض ميكرده و در تمام اين مدت او را در چهره من مي ديده. بخاطر اونه كه دوستم داره، نه بخاطر خودم .
خداوندا پس چرا بعد از اينهمه خوشي يكباره سركوبم كردي .تازه وارد دنياي ديگري شده بودم.
فشار و دردي طاقت فرسا برمن وارد شد .بلند شدم و گفتم:
- فكر كنين خواهرتون ميخواد ازدواج كنه و بايد به زودي اينجا رو ترک كنه .مهموني با شكوه و مفصلي بود . شبتون بخير مهندس
نگاهم را از او برگرفتم و بطرف در سالن راه افتادم. كنار در برگشتم و نگاهش كردم .بلند شده بود و از روي ميز،پاكت سيگارش را بر مي داشت. سيگاري روي لبش گذاشت و به من نگاه كرد و گفت:
- بهترين شب زندگيم بود . شب خوش!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
از پله ها بالا رفتم و به اتاقم آمدم.اشكهايم سيلاب شد. روي تخت افتادم و بالشم را روي دهانم گذاشتم .
خدايا چرا بايد آرزوي هرچيزي كه دوست دارم به دلم بمونه،چرا بايد حسرت به دل باشم.چرا منصور منو بخاطر خودم دوست نداره.
چقدر گيجم .اصلا سر در نميارم .آدم مگه به خواهرش بيشتر از همسرش توجه داره چرا تمام حواسش به منه ولي ميخواد با الناز ازدواج كنه .اين سوالات درهم و برهم گيجم كرده ، نمي دونم بايد چكار كنم ، غرورم حسابي خرد شده .
آه !
باز داره آهنگ الهه ناز رو ميزنه .برو كه ديگه از چشمم افتادي ، شايد قسمت اينه كه من الهه ناز كس ديگه اي باشم يا الهه ناز مهندس فرهان .
بلند شدم بطرف پنجره رفتم .پنجره را باز كردم .نسيم خنكي روحم را آرام كرد .لباسهايم را عوض كردم و به رختخواب رفتم تا ببينم فردا چه روزي خواهد بود .
الهه ناز-جلد1-قسمت14
برای صرف صبحانه پایین رفتم .منصور پیراهن سفید و شلوار سرمه ای به تن داشت .
- سلام صبح بخیر .مجددا عیدتون مبارک
- سلام گیتی جان. عید تو هم مبارک.سال خوبی داشته باشی
- ممنونم انشاءاله
- خستگیت در رفت؟
- بله، شما که دیشب خیلی دیر خوابیدید ؟
- من اصلا نخوابیدم
و مرا بسمت میز هدایت کرد و صندلی را برایم عقب کشید
نشستیم
- یعنی تا الان بیدار موندین؟
- ساعت سه اومدم بالا که بخوابم ، ولی تا شش خوابم نبرد. شش خوابیدم تا نه و نیم .بعد هم که در خدمت شمام
- چرا نخوابیدین .نکنه من ناراحتتون کردم
- الهه ناز واسه ما آرام و قرار نذاشته گیتی جان
- الهه ناز؟ الهه ناز کی یه دیگه
- سلام!صبح بخیر
- سلام ثریا
- سلام ثریا خانم صبح شما بخیر
- بفرمایین.
و برایمان فنجانهای چای گذاشت و رفت
- یه بنده خدا
- خوش به حالش که چنین لقبی داره
- خوش بحال کی؟
- الناز خانم دیگه
در حالیکه با قاشق چای را هم میزد ، لبخند زد
- شبهایی که اینجام به آهنگی که براش می زنین گوش میکنم، واقعا زیبا می نوازین . پدرم خیلی این آهنگ رو دوست داره.اون موقع ها همیشه به آهنگ های استاد بنان گوش می داد.
- دوست داره؟
هول شدم
- خب ، هنوز مرگ اونا باورم نمیشه. برای همین فعل حال بکار میبرم. فکر میکنم هنوزم وقتی این آهنگ رو بشنوه روحش شاد میشه. مطمئنم
قانع شد.خیالم راحت شد
- شعرش رو بلدین؟
- بله،گاهی که شما می زنین باهاتون میخونم .
و دیکته وار برایش خوندم
باز ای الهه ناز با دل من بساز
کاین غم جانگداز برود زبرم
گر دل من نیاسود از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم·
- آفرین! ولی باید یه شب که من میزنم برام با آهنگ بخونی
- من صدام خوب نیست متاسفانه
- صدای گرمی داری. از من بپرس
- امیدوارم. انشاءا... اگه موندگار شدم چشم
- باز شروع کردی؟ خوشت میاد تن منو بلرزونی؟
لبخند زدم
- شما چرا تا دیروقت بیدار بودی گیتی جان؟
- شاید یه نفر هم هست که آرام و قرار رو از دل من ربوده .
و خیلی خونسرد فنجان چای را سر کشیدم و نگاهش کردم.فنجان را کنار لبش نگهداشت ، کمی نگاهم کرد، بعد فنجان را داخل نعلبکی گذاشت و گفت:
- اون کیه؟
- یه بنده خدا
- تلافی میکنی؟
- خب شما هم مثل من حدس بزنین
- فرهان؟
سکوت کردم و لبخند زدم .مانده بودم چه بگویم که خوشبختانه مادر وارد سالن شد و گفت:
- سلام، صبح بخیر بچه ها
- سلام مادر جون
- سلام مامان،صبح بخیر. عیدتون مبارک
- خوب خوابیدین مامان؟
- مگه تو میذاری آدم بخوابه،نمیشه یه شب صدای سازت رو در نیاری؟
- معذرت میخوام .دست خودم نیست .این آهنگ از دل و روحم بلند میشه
- قربون اون دل و روحت برم. الهی عروسیت رو ببینم
من و منصور نگاهمون به هم برخورد کرد و لبخند زدیم
صبحانه ام تمام شده بود .از سر میز بلند شدم.
اقلا بذار یه بارم اون دلش برام بتپه .چرا همه ش من. از این به بعد می دونم چه بلایی سرت بیارم
- تو چرا شیر نمیخوری گیتی جان ؟هنوز تو سن رشدی،دخترم
- میل ندارم مادرجون
- حواست باشه که پس فردا باید مادر یه بچه شیر خوار بشی .اون توجه نداره که تو میخوری یا نمیخوری. شیر میخواد. اونوقت کسی که ضرر میکنه تویی.ضعیف میشی. پوستت خراب میشه.پوکی استخوان میگیری
از خجالتم به منصور نگاه کردم .گفت:
- حرفهای شما درست مامان .برای سلامتی خودش لازمه شیر بخوره .ولی من خواهرم رو شوهر نمی دم .
انگار تو قلبم زلزله آمد . انگار مغزم آتشفشان کرد .خدایا چرا با من اینطور میکنه .نکنه سادیسم داره.
بطرف در رفتم و با شوخی گفتم :
- کاش زودتر گفته بودین برادر خوبم .چون کمی دیر شده .بهتون که گفتم
مادر زد زیر خنده و گفت:
- می دونی منصور، مهندس فرهان بدجوری عاشق و شیدای گیتی شده .مدام درباره اون از من سوال میکرد .گویا با خود گیتی هم صحبت کرده .قراره جواب بگیره .گفت میخواد با تو هم صحبت کنه .
منصور از سرمیز بلند شد و گفت:
- فرهان بیخود کرده .بعد از عمری چشمش به چراغ خونه ما افتاده .خدا خونه شو با یه چراغ دیگه روشن کنه و روزیش رو جای دیگه بده .
از سالن غذاخوری بیرون آمدم و بسمت پله ها راه افتادم .منصور در پله ها خودش را به من رساند و گفت :
- من هنوز جواب سوالم رو نگرفتم
- دیگه چه فرقی میکنه؟ شما که شوهرم نمی دی.
- بستگی داره طرف کی باشه
- دیگه از فرهان بهتر کیه مهندس؟
- منصور!
- خوب،منصور
- واقعا از فرهان بهتر نیست؟
- هست،ولی برای دیگران
- برای من مهندس فرهان بهترینه. به من گفت تو رویاهام دنبال تو می گشتم .پس قدرم رو می دونه
بطرف اتاقم رفتم و ادامه دادم:
- برای همین هم سلام منو به ایشون برسونین
ابرویی بالا انداخت .دستهایش را در جیبش گذاشت و با حرص با نوک زبانش دندانهایش را لمس کرد و سری تکان داد.
از او فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم . او هم بسمت اتاقش رفت . بعد از چند دقیقه ، چند ضربه به در اتاقم خورد .هرچه گفتم بفرمایین کسی جواب نداد .بلند شدم در را باز کردم.کسی نبود به بیرون نگاه کردم دیدم کیفش را برداشته و کنار پله ها ایستاده . ولی کت و کراوات نپوشیده بود
- شما بودین مهندس؟
- بله
- دارین می رین شرکت؟
با دست اشاره به سر و وضعش کرد و گفت:
- من اینطوری میرم شرکت؟ دیگه کم کم داری منو میکنی حسنی.
- حسنی کیه دیگه؟
- همون حسنی که به مکتب نمی رفت وقتی هم می رفت جمعه می رفت . تعطیلات نوروزه خانم!
زدم زیر خنده و گفتم:
- برای همین پرسیدم.حواسم بود که امروز تعطیله گفتم شاید الهه ناز حواستون رو بر باد داده
- اون که بله
و لبخند زد
- خب کاری داشتین؟
- خواستم بگم با گیسو خانم تماس بگیر و ازشون خواهش کن ناهار بیان پیش ما،میخوام ببینمشون
- ممنونم،باشه برای وقتیکه دائمی شدم مهندس
آهسته جلو آمد .مقابلم قرار گرفت و گفت:
- اینقدر با اعصاب من بازی نکن خانم کوچولو
خانم کوچولو جد و آبادته. خانم کوچولو الهه نازته . بی تربیت! حالا نشونت می دم.اتفاقا این تویی که با اعصاب من بازی میکنی و دیوونه م کردی آقا بزرگ .
جرات نکردم اینها را با صدای بلند بگویم .فقط چون خیلی بر من فشار آمد گفتم:
- ایشاءا... ایندفعه پرستار مادرتون خانم بزرگ باشن ، که به اعصاب شما آرامش بدن
لبخند زد. سری تکان داد و گفت:
- ما تو رو می خوایم خانم کوچولو . بیا پایین تو حساب کتابا کمکم کن .دوباره کارم گیر کرده
دست به سینه زدم و گفتم:
- خانم کوچولو که حسابداری بلد نیست
- خانم کوچولوی خونه ما بلده .دست هر چی پرستار و معلم و مدرس و حسابدار و آرایشگر و هنرمند و رقاصه از پشت بسته وا...
لبخندی بر لبانم نشست
- منتظرم
مادر جون که از پله ها آمده بود بالا گفت:
- تو با گیتی چی کار داری؟ اصلا من نمی دونم گیتی مال منه یا مال تو منصور؟ یک لحظه رهاش نمیکنی ! اِ ، یعنی چی؟
منصور لپهای مادرش را گرفت و گفت:
- مال هر دومون مامانی.
از پله ها رفت پایین.
مادر لبخندی زد و گفت:
- می بینی با ما چه کردی دختر قشنگم ؟
- محبت دارین ، خبر ندارین شما با من چه کردین؟
- قربونت برم الهی .راستی ، گیتی جان عصری میای با هم بریم امامزاده صالح؟ نذر دارم .روز اول ساله ، ثواب داره
- راستش اگه اجازه بدین یه ساعت دیگه رفع زحمت میکنم .خیلی دوست دارم امامزاده صالح ،چون خودم هم حاجت دارم، اما یه دفعه دیگه ایشاءا...
- کجا میخوای بری؟ بگو گیسو جون هم بیاد اینجا
- نه مادرجون، این جمعه اگر نرم پدرم رو در میاره .باهام قهر کرده. روز اول عیده،برم خونه بهتره .الان میخواستم برم ولی گویا مهندس حسابدار میخواد
- هر طور میلته عزیزم .ناراحتت نمیکنم.راست میگی .گیسو جون هم حقی داره.ما که انقدر دوستت داریم ، وای بحال او
- ممنونم مادرجون، ببخشین باهاتون نمیام
- اشکالی نداره عزیزم .یه دفعه دیگه با هم می ریم.
و به اتاقش رفت
از پله ها پایین رفتم منصور در سالن نشیمن نشسته بود و دفتر و دستکش را روی میز پهن کرده بود .نیم خیز شد و گفت:
- بیا گیتی جان. اینجا بشین .
و به کنار خودش اشاره کرد
به حرفش توجهی نکردم و مبلی را جلو کشیدم و جدا نشستم .
لبخند زد و گفت:
- بیا این دفتر سالیانه .اینم ماشین حساب
- مگه کارهای آخر سال رو تموم نکردین؟
- چرا، ولی ماه آخر چیزهایی خریدیم و فروختیم .باید اونها رو حساب کنم
- پس گیر نکردین
- گیر نکردم ،ولی بهت احتیاج دارم
- با کمال میل
و با هم شروع به حساب کتاب کردیم و باز تمام حرکاتم را زیر نظر داشت.یکساعت و نیم بعد محاسبات به پایان رسید .
نیمساعت به ظهر مانده بود .بلند شدم و گفتم:
- دیگه امری نیست؟
- نه ممنونم .لطف کردی گیتی جان. راستی این حقوق این ماه شما .خیلی ازت ممنونم
- متشکرم .با اجازه تون دیگه می رم خونه
لبخند به لبش خشک شد و با تعجب نگاهم کرد ، بعد گفت:
- گفتم زنگ بزن گیسو بیاد.هنوز زنگ نزدی؟
- تعارف نمی کنم .گیسو باهام قهر کرده ، این جمعه ، مخصوصا امروز که روز اول سال نوئه باید خونه باشم
- گیتی روز اول عید رو خراب نکن ، تو رو خدا عصر می خوایم با هم بریم منزل عمو عید دیدنی
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
- من تو این ماه یه روزم مرخصی نداشتم.بی انصاف نباشین مهندس،خواهرم گناه داره
- خیلی خب،اگه تو دوست نداری اصرار نمی کنم .مثل اینکه اینجا خیلی بهت بد می گذره
- خودتون می دونین که اینطور نیست.فقط بخاطر گیسوئه
چشم ابرویی آمد و به اوراقش چشم دوخت . با حالتی معصوم گفتم:
- چکار کنم منصور، بمونم یا برم؟ هر طور شما بخوای .دلم نمیخواد ناراحت بشین
انگار خیلی جمله ام به دلش نشست.چهره اش باز شد و گفت :
- پس عصر بیای ها ! منتظر می مونیم تا تو بیای بعد با هم می ریم منزل عمو
- سعی میکنم .باهاتون تماس میگیرم
- ما منتظریم گیتی ها
به اتاقم رفتم ، کیفم را برداشتم و از مادرجون خداحافظی کردم
با هم پایین آمدیم .منصور هم تا بیرون همراهی ام کرد و سفارش کرد که حتما برگردم.خداحافظی کردم .
سر راه برای گیسو بلوز شیکی عیدی خریدم و به منزل رفتم
**********
- سلام گیسو !عیدت مبارک خواهر خوبم!
روبوسی کردیم
- سلام! عید تو هم مبارک! اینکارها چیه، پولش رو می دادی. خواستی ارزونتر در آد خسیس
زدیم زیر خنده
- حقوق گرفتی؟
- لیاقت نداری !منو بگو که یه ساعت مرتضی رو کنار خیابون نگهداشتم رفتم اینو خریدم
- دستت درد نکنه،شوخی کردم .
بسته را باز کرد و گفت:
- وای چقدر قشنگه
- قابل تو رو نداره،چه خبرها؟
- سلامتی.دیشب پیش نسرین اینا بودم. جات خالی بود. شب نذاشتن بیام.نیمساعته که اومدم .می دونستم حتما میای
- با مصیبتی اومدم .مگه منصور می ذاشت؟آخر التماسش کردم ازم قول گرفته عصر برگردم
- غلط کرده!چه رویی داره ها ! پس من چی؟نمیگه من تو این خونه تنهام و دلم به تو خوشه؟
- بخاطر تو این چند ساعت رو هم اجازه داده
- نمیشه بری .اگه بری ،دیگه نه من نه تو . شب باید منو ببری گردش ،رستوران،شیرینی اولین حقوقت رو ندادی
- گیسو جان ،آخه من چه گناهی کردم؟ این وسط از دست شما دوتا تلف میشم بخدا .باید برم . ناراحت میشه
- همین که گفتم .من ناراحت بشم مهم نیست؟
- تو منو درک نمیکنی .عجب هفت سینی چیدی ناقلا!
- اگه منصور رو بیشتر دوست داری ، خب برو .
و بلند شد و به آشپزخانه رفت.
حق داشت بیچاره ، ولی اخم و تخم منصور را چکار میکردم .بلند شدم و گفتم:
- جای ناهارخوری رو عوض کردی؟ اینجا بهتره ،کار خوبی کردی .میگم دیگه میز دوازده نفره به درد ما نمیخوره ،بفروشیمش به جاش چهار نفره بخریم
با سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- که با ما به التفاوتش امشب ما رو مهمون کنی؟ آره؟ خیلی گدایی! آدم میز ناهار خوری خونه رو میفروشه چلو کباب میخره؟
از خنده ضعف کردم
- چیه نشونت کردن آبجی گیتی؟
- برای چی؟
- این جواهرات ناب.......
- اینها رو مادر بهم هدیه کرد. گفت از طرف خودش و منصوره .نمی دونی چه شبی بود!
و همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کردم
- با اینهمه علایم باز هم میگی تو رو بجای ملیحه می دونه؟
- آره،مطمئنم .خودش گفت
- چه ساده ای تو !
ناهار را صرف کردیم.
یکساعتی حرف زدیم .بعد رفتم روی تخت گیسو کنارش خوابیدم. و باز کلی با او درددل کردم.بعد چرتی زدیم .ساعت چهارونیم از خواب پریدم و گیسو را صدا زدم
- گیسو من برم؟ گیسو با توام؟ تکلیف منو معلوم کن
- گفتم که ببین کی رو بیشتر دوست داری،تصمیم بگیر
- اّه از دست دو !منطقت کجا رفته دختر؟
- تو منطق داری؟ نمی گی خواهر بدبخت من چکار میکنه؟
- بابا من که شبا میام . حالا یه دیشب نبودم
- جمعه ها حق منه .نمی ذارم از حالا بر ما مسلط بشه
- بابا منتظره!میخوان برن عید دیدنی
- خب برو،جلوت رو که نگرفتم .برو به عشقت برس!ما هم که باید بریم مثل بقیه بمیریم
بلند شدیم تا چای خوردیم ساعت شد پنج .گوشی را برداشتم و شماره منزل منصور را گرفتم. دعا میکردم که ثریا خانم بردارد و پیغام بگذارم که دعایم مستجاب نشد و منصور برداشت
- بله بفرمایین
- سلام
- سلام گیتی خانم، من منتظر بودم زنگ در رو بزنی
- ببخشید مهندس، شرمنده م نمی تونم بیام
- چرا؟
- کار دارم
- چی کار داری؟
- مهمون داریم
- مهمون دارین؟ این وقت نشناس کیه ؟ از کی شدی بزرگ فامیل و روز اول عید می آیند دیدن تو؟
- حالا پیش آمده دیگه
- بیرونش کن
- دیگه چی؟
- من نمی دونم تا ساعت شش باید اینجا باشی وگرنه.......
- وگرنه چی؟
- وگرنه نمی ریم خونه عمو
- یعنی چه؟ چه ربطی به هم دارن؟ من صبح میام دیگه. چقدر سخت می گیرین!
- برای اینکه سخت می گذره
- شما لطف دارین ، ولی باور کنین نمیتونم بیام
- خیلی خب،هر طور دوست داری
و گوشی را گذاشت
اعصابم بهم ریخت.
سرگیسو فریاد کشیدم:
- دیدی ناراحت شد .گوشی رو گذاشت. وقتی بهت می گم لوس بازی در میاری .بابا من خدمتکار مردمم. میخوای بیرونم کنه؟
- چیه هوار میکشی؟ اینی که من می بینم تا موهاش سفید شه تو رو پیش خودش نگه می داره .تازه اگه ناراحتی بلند شو برو. عاشق دلباخته!
- دیگه اگه تو هم اصرار کنی نمی رم. بی تربیت بدون خداحافظی گوشی رو کوبید رو تلفن. فکر کرده میترسم! تا تو باشی لقب خواهر به من ندی منصور!
گیسو احساس کرد هوا پس است. بنابراین بلند شد و به آشپزخانه رفت .
با خودم کلنجار می رفتم که نروم ، ولی از طرفی هم عشق مرا به آنسو میکشاند.نگران این بودم که لجبازی کند و بخانه عمویش نرود،بعد مادر جون از چشم من ببیند.بالاخره غرورم بر عشقم غلبه کرد و نرفتم
غروب با گیسو بیرون رفتیم و شام را در یک رستوران خوردیم و حدود ساعت ده و نیم بخانه برگشتیم
**********
صبح بمنزل متین رفتم.اضطراب داشتم.خودم را آماده کرده بودم که سرم فریاد بکشد و بیرونم کند. وارد منزل که شدم به ثریا برخوردم
- سلام خسته نباشین
- سلام گیتی خانم،حالتون چطوره؟
- الحمدالـله .
آهسته پرسیدم :
- چه خبر ثریا خانم؟اوضاع خوشه یا پسه؟
- والـله چی بگم دخترم؟پسه
- پسه؟
- دیشب آقا خیلی کلافه بود با مادرش هم بحثش شد
- برای چی؟
- آخه آقا برای دیدن عموش نرفت
- نرفت؟چرا؟
- خودت که بهتر می دونی .مگه پای تلفن بهت نگفت؟
- چرا،ولی من فکر نمیکردم نرن .خیلی بد شد .ولی آخه نباید اینقدر به من وابسته باشن
- حالا که وابسته ن ، اون هم بدجوری، مثل اینکه آقا دلش پیش شما گیر کرده
- ای بابا ثریا خانم،منو جای ملیحه خانم فرض کرده
- نه،اشتباه می کنی
- حالا کجان؟
- خوابه،هنوز نیامده پایین.شما صبحانه خوردین؟
- بله،ممنون
از پله ها بالا رفتم که سری به مادر جون بزنم .تازه بیدار شده بود .کلی هم از من گله کرد .ولی حق را هم به من داد.
بعد به اتاق خودم رفتم .
جرأت رو به رو شدن با منصور را نداشتم .از صدای باز و بسته شدن در اتاق منصور فهمیدم بیدار شده .پنج دقیقه بعد از داخل اتاق شنیدم که پرسید:
- ثریا،گیتی اومده؟
- بله آقا، یکساعتی میشه
- مادر بیداره؟
- بله،پایین دارن صبحانه میخورن
- محبوبه و صفورا که رفتن مرخصی .شما هم اگه میخوای دو سه روزی استراحت کن.می گم غذا از بیرون بیارن
- نه آقا من کار نکنم مریض میشم
- هرطور دوست داری.در هر صورت ازت ممنونم .این روزها همه مرخصی میخوان.فکر کردم شما روت نمیشه بگی
- نه آقا، خیالتون راحت!
فهمیدم به من کنایه زد
- گیتی کجاست؟
- تو اتاقش
- که اینطور .برو ثریا من اومدم
- چشم آقا
فهمیدم میخواهد بیاید سر وقت من. قلبم فرو ریخت .یک ربعی منتظر ماندم ولی خبری نشد .ترس را کنار گذاشتم و به طبقه پایین رفتم . مادر در سالن نشسته بود و به رادیو گوش می داد. منصور هم در سالن غذاخوری صبحانه میخورد .رفتم کنار مادر نشستم
- گیسو چطور بود عزیزم ؟
- سلام رسوند .خوب بود. رفتین امامزاده صالح؟
- نه دخترم،نرفتیم. اعصابم رو بهم ریخت ،بی حوصله شدم. قرار بود منو ببره امامزاده ، بعد بریم خونه دکتر که بازی درآورد .خیلی بد شد . ما همیشه روز اول عید می رفتیم اونجا .البته بغیر از این دو سال ، توقع داره
- متاسفم تقصیر من شد.
می دانستم منصور صدای ما را میشنود
- مهم نیست .حالا امروز می ریم. میگم حالم خوب نبوده نشده بیاییم .منصور هم نیومد خودمون می ریم .خودش جواب عموش رو بده
- اونم میاد.
- شایدم نیاد. غد و یکدنده س .مثل بابا خدابیامرز من می مونه
- خدا رحمتشون کنه
منصور از سالن غذاخوری بیرون آمد. بقولی آخر جذبه بود. به ما نزدیک شد. بلند شدم و سلام کردم
- سلام مهندس
اصلا نگاهم نکرد .با کلی اخم و تخم گفت:
- سلام
- سلام مامان جان
تلافی اش را مادر در آورد و مثل خودش جوابش را داد .
منصور عینک و کتابش را از روی میز برداشت و آمد روی مبل نشست و بدون اینکه نگاهم کند کتابش را باز کرد، بعد رو به مادرش کرد و گفت:
- حالتون خوبه؟
به کنایه گفت:
- از محبتهای شما خوب خوبم
- خب الحمدالـله .
و مشغول مطالعه شد . بدجوری با من قهر کرده بود .
مادر نگاهی به من کرد و چشمک زد ،یعنی که منصور باهات قهره .من هم بظاهر لبخندی زدم ، ولی در دل خون گریه میکردم .هم از دستش عصبانی بودم ، هم به غلط کردن افتاده بودم. خلاصه حالت عجیبی بود.
بعد از بی توجهی اش عصبانی شدم و گفتم:
- مادرجون، من بالا هستم .اگه کاری داشتین صدام کنین .
- برو دخترم
متوجه شدم منصور از زیر عینک نگاهی به من کرد. با خودم گفتم حالا کاری کنم که تو به غلط کردن بیفتی آقا کوچولو .
به اتاقم رفتم .مغزم از کار افتاده بود .نه حوصله مطالعه داشتم نه قلاب بافی . روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم . سه ربع گذشت که مادر جون به اتاقم آمد و گفت:
- گیتی جان، منصور میگه حاضر شین بریم خونه دکتر .فقط زود باش تا پشیمون نشده .البته به عموش خبر دادیم که برای ناهار می ریم اونجا .
- حالا که ایشون میان ، منو معاف کنین مادر
- میخوای دوباره بازی در بیاره؟
- نه دیگه، وقتی اطلاع دادین ، مجبوره بیاد.ایشاءا... خوش بگذره
- بلند شو گیتی. چقدر تعارفی شدی!
- تعارف نمی کنم .من یکی بهم اخم کنه اعصابم خرد میشه . اونم مهندس اینه که تا تلافی نکنم راحت نمی شم .
- مگه تو از پس این بربیای! هر طور دوست داری،ولی اگه می اومدی خیلی خوب بود.
- انشاءا.... در فرصتهای دیگه شما کی برمیگردین؟
- احتمالا شب ،چون همیشه نگهمون می داره
- خوش بگذره ! پس منم شاید برم خونه
- برو عزیزم .اگه می دونستم بهت زنگ میزدم این همه راه نیای .بگو مرتضی تو رو برسونه
- باشه
- پس فعلا خداحافظ
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
مادر را تا کنار در اتاقم همراهی کردم. متوجه منصور شدم که به اتاقش می رفت. نگاهی به ما کرد و از خداحافظی ما به قضیه پی برد .سریع به اتاقم برگشتم و در را بستم و از پشت در گوش دادم .
منصور آهسته پرسید:
- مگه گیتی نمیاد؟
- اگه دوباره بازی در نمیاری نه. می ره خونه شون
- می ره خونه شون
- خب تا شب تنها بمونه اینجا چکار . اقلا میره پیش خواهرش
- برین بگین بیاد
- اصرار کردم ،میگه حوصله دیدن اخمهای تو رو نداره
- برنامه دیشب ما رو به هم زده ،توقع داره بهش بخندم
- به اون چه مربوطه؟ جمعه روز استراحتشه منصور، چرا اینطوری می کنی؟
- نیاد ما هم نمی ریم.
- باز شروع کردی؟
- نکنه وظایفش رو فراموش کرده
- من که دیگه حالم خوبه. چرا اذیتش می کنی؟
- دوست دارم با ما باشه .این اذیته؟
- من نمی دونم،خودت برو بهش بگو.میخواستی اخم و تخم نکنی! یه احوالپرسی ازش نکردی .اون از تو غدتره.نمی دونی بدون!
- برین بهش بگین بیاد مامان . اگه من برم و نیاد اونوقت قاتی میکنم
- خودت بری بهتره ، مطمئن باش میاد
- اگه نیومد نمی ریم ها!
- تو برو، اگه نیومد با من
از پشت در بسمت مبل دویدم و الکی کتابی را برای مطالعه باز کردم و مشغول خواندن شدم .
چند ضربه به در خورد
- بفرمایین .
در را باز کرد .بلند شدم ایستادم
- گیتی حاضر شو بریم
- ممنونم مهندس شما برین خوش بگذره
- تو نیای خوش نمی گذره
- آخه من بیام شما اخم می کنین .اینه که نمیخوام باعث دردسر بشم میترسم وسط پیشونی تون چروک برداره
لبخندی به لبش نشست و جلو آمد و گفت:
- چرا دیشب نیومدی؟
- مهمون داشتیم
- مطمئنم گیسو خانم نذاشته بیای
- اینطور نیست
- خب حالا عیبی نداره،بیا بریم
- من دوست ندارم با کسی جایی برم که اونطور جواب سلامم رو می ده.ببخشین
- خب، معذرت میخوام .خوبه ؟ اینها همه اش نشونه علاقه س
- شاید هم نشونه اخراجه
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- تو عزیز مایی. حالا حاضرشو بریم دیگه . انقدر ناز نکن می دونیم ناز داری . چی شد؟ میای؟
- باشه،الان حاضر میشم .
و در دلم گفتم دیدی به پام افتادی آقا بزرگ!
- پس ما پایین منتظریم
و کنار در لبخند زد و رفت
خدایا چقدر دوستش دارم! اگه منصور مال من نشه دیوونه می شم .نه، خودم رو می کشم .خدایا رحم کن .
به منزل عموی منصور رفتیم .عموی منصور مردی پنجاه و هفت ساله بود که تنها زندگی میکرد .تا بحال ازدواج نکرده بود. و این خیلی برایم عجیب بود.یک لحظه پیش خودم فکر کردم حتما منصور هم میخواهد رویه عمویش را در پیش بگیرد .چطور با این همه ثروت و موقعیت عالی، به این سن رسیده و ازدواج نکرده؟
مرد خوش تیپی هم بود یک لحظه مادر جون را کنار عموی منصور گذاشتم، دیدم زوج خوبی میشوند . ولی خب، هیچوقت منصور اجازه نمی دهد عمویش جای پدرش را بگیرد ، با اینهمه تعصب و غرورش!
سر ناهار عمو گفت:
- اون شب که شما دوتا می رقصیدین احساس کردم خیلی به هم میاین، هر دو قد بلند و زیبایین .
با خجالت نگاهی به منصور انداختم.او هم به من لبخند زد .
مادرجون گفت:
- خدا از دهنتون بشنوه دکتر . ولی الناز رو چکار کنیم .موهام رو می کنه بخدا.
زدیم زیر خنده .
منصور گفت:
- من میخوام راه عموجون رو در پیش بگیرم
- تو بیخود می کنی .من آرزو دارم منصور .دلم میخواد نوه ام رو بغل کنم
- زیاد هم جدی نگیر مادر، یه چیزی گفتم. اگه عمل کردم حسابه
باز خندیدیم
عموی منصور گفت:
- ولی بهت نصیحت میکنم منصور جان که اشتباه منو نکنی. تنهایی خیلی بده .الان پشیمونم .یه موقع ها پیش خودم می گم نادونی کردم. اونکه ازدواج کرد و رفت .من چرا حماقت کردم و تشکیل خانواده ندادم .
کنجکاو شدم و پرسیدم :
- دکتر متین کسی رو دوست داشتین؟
- آره عزیزم،وقتی سی و دو سه ساله بودم عاشق دختری شدم که وضع مالی خوبی نداشتن ، ولی خونواده اصیلی بودند.مادرم اجازه نداد با اون ازدواج کنم .من هم چون خیلی به مادر وابسته بودم حرفش رو گوش کردم . ولی عهد کردم که ازدواج نکنم و تا حالا هم نکردم.اون دختر تا پنج سال بعد هم به پام نشست .بعد ازدواج کرد و داغش رو به دلم گذاشت .الان هم دو تا پسر داره که هر دو رفتن اتریش .شوهرش هم دو سال پیش در اثر تصادف کشته شد حالا تنها شده گاهی با هم تماس داریم اونم میخواد بره پیش بچه هاش
- خب دیگه حالا که مشکلی نیست .می تونین باهاش ازدواج کنین
- من که از خدامه گیتی خانم ، اما اون راضی نمیشه .زن مغروریه . خیلی التماسش کردم . بی فایده بود.
- ایشون چند سالشونه
- چهل و پنج سال
- پس هنوز جوونه
- آره خیلی هم خوشگله . با چشمهای سبز و موهای بلوند .بیچاره زود بیوه شد .بچه هاش سیزده ساله و چهارده ساله اند .رفتن اتریش پیش عموشون
- چطور دلش اومده بچه های به این کوچکی رو بفرسته اونجا؟
- شوهر خدا بیامرزش اصرار داشت .قرار بود خانوادگی برن ، ولی مرگ مهلتش نداد
- دکتر متین عقب نشینی نکنین . زنها موجودات دلرحم و حساسی هستن.مطمئنم روزی به خواسته تون می رسین
منصور نگاه معنی داری به من کرد
- دیگه کی دخترم؟ من میخوام اقلا یه بچه هم ازش داشته باشم .برای بچه دار شدن دیگه وقت زیادی نداره ، تازه دیر هم شده
- اگه با شما ازدواج کنه بچه هاشم بر میگردونه ایران
- یه مشکلش همینه،اونا دوست دارن اونجا بمونن ، اینم دلش پیش اوناس
- خب شما برین
- حاضرم بخدا ،انقدر که دوستش دارم ، ولی ما رو قبول نداره . مدش خیلی رفته بالا خانوم .من از مادرم خیلی گله مندم.نگذاشت اونطور که دوست دارم زندگی کنم
- خدا رحمتشون کنه. حالا هم دیر نشده دکتر متین
- امیدوارم. حالا شما تصمیم به ازدواج نداری گیتی خانم؟
راست نشستم .
مادر زد زیر خنده و گفت :
- اگه جواب مثبت گرفتین ذوق زده نشین دکتر .
بلند خندیدیم .
منصور گفت:
- برای خودتون که نمی خواین عمو جان؟
عمو در حالیکه می خندید گفت:
- نه منصورجان نترس .همینطوری پرسیدم.گفتم سوال دل تو رو من بپرسم
صدای خنده فضا را پر کرد .گفتم:
- منتظرم ببینم خدا برام چی میخواد،دکتر متین
- خدا برات خواسته دخترم.
و به منصور نگاه کرد و ادامه داد:
- فقط باید زرنگ باشی.رقیب زیاد داری،البته رقبایی که بازنده اند و البته با معذرت پررو
با تعجب و خجالت اول به عمو ، بعد به مادر و سپس به منصور نگاه کردم.سرخ شدم .
منصور سینه ای صاف کرد و مثلا خیر سرش آمد حرف را عوض کند :
- راستی از خونواده فرزاد چه خبر دارین عمو جان؟
- اتفاقا شب میان اینجا
خشکم زد .منصور هم متعجب شده بود. می دانست دوست ندارم شب آنجا باشم .
- شما دعوتشون کردین؟
- نه،دیشب تماس گرفتن و گفتن امشب میان اینجا برای عرض تبریک عید. من هم گفتم شام بیان
آنقدر کلافه بودم که قاشق و چنگال را در بشقاب گذاشتم و کمی بشقاب را عقب زدم و آخرین لقمه را فرو دادم .
منصور متوجه من بود. گفتم :
- دکتر متین از لطفتون ممنون. غذای خوشمزه ای بود
- نوش جونتون گیتی خانم ، چقدر کم خوردین!
- کافیه سیر شدم
- اقلا سالاد میل کنین
- ممنونم،دیگه اشتها ندارم
- ای بابا، ایشون همیشه اینطور غذا می خورن زن داداش؟
- آره دکتر،گیتی کم غذاست
منصور نگاه معنی داری به من کرد، بعد برای اینکه خیالم را راحت کند گفت:
- بهشون سلام ما رو برسونین عمو جان
- مگه میخواین عصر برین؟
- با اجازه تون
- مگه من می ذارم؟ بعد از دو سال زن داداش قدم رنجه کردن، همینطور گیتی خانم، تو هم که جای خود داری .همین جا دور هم هستیم
تشکر کرد و گفتم :
- خیلی ممنون دکتر ، اما من باید حتما برم. مادرجون و مهندس رو نگهدارین
- گفتم که نمی ذارم .پس انقدر تعارف نکنین لطفا یه شب رو بد بگذرونین .
سکوت کردم و آرامشم به اضطراب تبدیل شد .
بعد از ناهار در سالن جمع شدیم . دکتر متین دو خدمتکار داشت که از ما پذیرایی میکردند . صحبت می کردیم،می گفتیم و می خندیدیم.منصور و عمویش با هم تخته بازی کردند .بعد منصور از من دعوت کرد و بازی خوبی با هم کردیم . در حین بازی محو صورتم می شد و رفتارم را زیر نظر داشت .آن روز با آن کت و دامن فیروزه ای که پوشیده بودم و موهایی که مدل پر سشوار کشیده بودم خیلی ملیح تر و جذاب تر شده بودم و همین باعث شده بود که منصور از من چشم برندارد
دور آخر بازی منصور آهسته پرسید:
- گیتی چکار کنیم؟بمونیم یا بریم؟
- از من چرا می پرسین مهندس؟ من مهمون شما هستم!
- آخه تو می گی میخوام برم
- خب آره، من که میرم، ولی شما بمونید.الناز خانم اینها هم میان .بهتون خوش میگذره
- تو بری که ما نمی مونیم
- یعنی چی مهندس؟ شما به من چکار دارین. معذبم نکنین .خودتون می دونین چرا نمیخوام بمونم
- خیلی خب ، همه با هم می ریم
- گفتم که نه .من می رم خونه پیش گیسو ، شما هم اینجا می مونید .عموتون ناراحت می شن ها .جفت شش،عجب شانسی ! بردم مهندس
- بازی خوبی بود لذت بردم خانم روانشناس
با تعجب نگاهش کردم
- از این به بعد منم می گم روانشناس.این مهندس از دهن تو نمی افته؟
- خب،منصور!
- آفرین خانم خانما!
- بالاخره کی برد؟
- گیتی جان ماشاءا... خیلی ماهره. از اون قماربازهاس
- مهندس!
و نگاهش کردم .جلو عمو که نمی شد بگویم منصور .
ادامه دادم:
- مهندس بهم ارفاق کردن
- نه دیگه شکسته نفسی نکن گیتی جان،من ارفاقی نکردم .اعتراف میکنم که باختم اونم یه پیرهن شیک
- ممنونم ، نکنه زحمت بکشید که ناراحت می شم . این فقط یه سرگرمی بود .
الهه ناز-جلد1-قسمت15
ساعت شش بعد از ظهر آهسته به مادر گفتم :
- مادر جون من با اجازه میخوام برم،اشکالی نداره؟
- تو بری که منصور نمی مونه عزیزم.خب همه با هم می ریم.
- نمیخوام برنامه شما به هم بخوره .اما من با الناز اینها آبم تو یه جو نمی ره. براتون که گفتم مادر
- منم مثل تو گیتی جان با هم می ریم خونه
مادر با یک بشکن منصور را متوجه خودش کرد و گفت:
- بلند شو بریم ،گیتی میخواد بره
- بریم مامان جان
عمو وارد سالن شد و گفت:
- چیه پچ پچ می کنین؟ در مورد رفتن نباشه که ناراحت میشم .
- عموجان اجازه بدین بریم ممنون میشیم.کمی کار داریم .انشاءا..... یه فرصت دیگه
- تعطیلات نورورز چی کار دارین آخه؟
مادر جون گفت:
- شاید مهمون بیاد، خوب نیست خونه نباشیم
- عیده همه دید و بازدید دارن.یک پیغام می ذارن که ما اومدیم تشریف نداشتین
- حالا یه فرصت دیگه میاییم عمو جان
- خونواده فرزاد بشنوند اینجا بودین و رفتین ناراحت می شن
- به قول شما می دونن دید و بازدید داریم.
منصور بلند شد ، ما هم بلند شدیم
- عمو جان خیلی زحمت دادیم
- ای بابا،منصور تو که تعارفی نبودی!
می دانستم منصور بخاطر من دعوت عمویش را رد میکند .موقعیت بدی بود. از خجالت داشتم می مردم .من نمی دانم پرستار آنها بودم یا بزرگتر آنها
عمو گفت:
- گیتی خانم شما راضیشون کنین .می دونم منصور روی شما رو زمین نمی ذاره
- اختیار دارین
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

الهه ناز ( جلد اول )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA