انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

الهه ناز ( جلد اول )


زن

 
منصور هم گفت :
- روی شما رو هم زمین نمی ذارم عموجان.فقط نمی خوایم مزاحم باشیم .بالاخره میان دیدنتون ، زیاد شلوغ نباشه بهتره
- یعنی چی. کی بهتر از شما؟ خودت می دونی چقدر دوستت دارم منصور. اونوقت از این حرفها می زنی
منصور نگاهی به من کرد و گفت:
- اجازه بدین بریم عمو
دیدم خیلی زشت است اینهمه اصرار را نپذیریم .برخلاف خواسته قلبی ام گفتم:
- خب حالا که عموجان انقدر اصرار می کنن بمونیم .البته باز هم هر چی شما بگین.
و به مادر و منصور نگاه کردم.
منصور خوشحال شد و گفت:
- من تابع شما هستم
مادر گفت:
- بگو تابع تو هستم گیتی جان
قاه قاه خنده بلند شد .
مادر ادامه داد:
- من هم که تابع دریای محبتم
و به من نگاه کرد
عمو گفت :
- کاش از اول از گیتی خانم میخواستم انقدر اصرار کردم که دهنم خشک شد بخدا.
خندیدیم و نشستیم .
منصور نگاهی به من کرد و پا روی پا انداخت و چشمک زد.یعنی که ممنون .
من هم لبخند زدم.
ساعت هفت خواهران سیندرلا تشریف فرما شدند .الناز با اینکه نمی دانست منصور هم آنجاست ولی لباس چشمگیری پوشیده بود.بلوز شلوار سفید کرپ که لبه آستینها و شلوارش حریر کلوش بود. و پشت بلوزش هم تا وسطهای کتفش باز بود یعنی یقه را از پشت درآورده بودند .
از دیدن ما جا خوردند و البته معلوم بود بیشتر خوشحال شدند .دست دادند و احوالپرسی کردند. البته همه ظاهری درست مثل من. جالب اینجا بود که منصور هم کنار من نشسته بود و هر دو روی یک مبل سه نفره بودیم.
کمی به صحبت ، کمی به شوخی ، کمی به نفرت گذشت تا اینکه الناز از منصور خواهش کرد که با هم تخته بازی کنند.منصور نمی دانم از خدا خواسته یا از رودربایستی پذیرفت و البته نگاهی هم به من کرد که معنی اجازه گرفتن می داد. من هم اصلا لبخند نزدم .بیچاره انگار حساب کار دستش آمد که گفت:
- گیتی جان شما هم بیا کمکم کن
الناز نگاه نفرت باری به من کرد، هم از اینکه چرا دعوتم کرده و هم از اینکه به من گفت گیتی جان
- پس منم کمک میارم ها ،منصورخان!
- بیارین ،من که حرفی ندارم
- پس المیرا بیا پیش من بشین که کمکم کنی
- مهندس شما کمک نیاز ندارین ماشاءا...واردین
و هرچه اصرار کرد نرفتم .
الناز و منصور با هم بازی کردند و من ترکیدم از حسادت،از حرص ، از خودخوری.
وای که خدا هیچکس را عاشق نکند که کارش به اینجا نکشد .
با مادر و خانم فرزاد صحبت میکردیم و البته با المیرا حرف نزدم .بازی آنها تمام شد و منصور برد .بعد رفت کنار عمویش و مهندس فرزاد نشست و با آنها مشغول صحبت شد،ولی انگار با من حرف میزد چون بیشتر مرا نگاه میکرد
خلاصه هرطور بود آنشب را گذراندیم.داشتم خدا را شکر میکردم که المیرا و الناز امشب به من گیر ندادند که الناز گفت:
- بنده خدا گیسو خانم، آدم دلش میسوزه ،همه ش تنهاست
انگار با پتک زدند تو سرم .می دانستم منظورش چیست .یعنی مگر تو خانه زندگی نداری؟ مگر خواهر نداری؟ مگر عید نمیخواهی پیش خواهرت باشی.
رنگ از رخسارم پرید .آنهم جلوی همه .
گفتم :
- همه ش که تنها نیست من اکثر شبها و جمعه ها پیشش هستم .
و به منصور نگاه کردم .معلوم بود عصبانی شده چهره اش برافروخته شده بود.
گفت:
- اتفاقا میخوایم گیسو خانم رو هم بیاریم پیش خودمون .چون از گیتی جان خواستیم شبانه روزی پیش ما باشه .
این بار رنگ از رخ الناز پرید .بعد گفت :
- حالا تا ایشون رو هم بیارین. چند روزی به گیتی خانم مرخصی بدین منصور خان
- امکانش نیست ، چون شدیدا به ایشون وابسته شدیم. در ضمن ایشون نیازی به مرخصی نداره .سالار اون خونه س .و هرموقع دلش بخواد میتونه بره خواهرشو ببینه
انشاءا... نصیب من بشی مرد! چقدر تو خوبی! )) اختیار دارین مهندس((
عموی منصور صحبت را عوض کرد و گفت :
- خب تصمیم ندارین برین مسافرت جناب دکتر فرزاد؟ هر سال می رفتین
- چرا دکتر ، قراره بریم شمال
- کی انشاءا...؟
- چهار پنج روز دیگه .البته شما و مهندس متین هم باید بیایین تا جمعمون جمع باشه
عمو گفت:
- ممنونم، من هفته دوم عید از مشهد برام مهمون میاد .اینه که شرمنده م
- چه بد شد ! شما چطور منصورخان؟ شما که دیگه باید بیاین ما اونجا همسایه می خوایم
فهمیدم که ویلای منصور و مهندس فرزاد کنار هم است. حالت مرگ به من دست داد.بیچاره عمو آمد حرف را عوض کند که بهترش کند بدتر شد.
منصور نگاهی به من کرد و گفت:
- هنوز برنامه ریزی نکردیم مهندس فرزاد. بهتون اطلاع می دیم .
- پس منتظریم
بالاخره به منزل برگشتیم .آنقدر عصبی بودم که بخانه آمدم سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفت
**********
شش روز بعد وقتی سر میز ناهار نشسته بودیم منصور گفت:
- انشاءا... که کارهاتون رو برای فردا آماده کردید؟ فردا راهی شمال هستیم .امشب هم می ریم گیسو خانم رو میاریم که همه با هم بریم
- ممنونم مهند....،منصور ، ما مزاحم نمی شیم
- باز شروع کردی، گفتم می ریم.
مادر گفت:
- راست میگه مادر، بدون شما به ما خوش نمی گذره .بیاین بریم حال و هوای شمام عوض میشه
لبخند زدم و پذیرفتم و گفتم:
- خودتون هستین یا.....؟
- نه دخترم ،خونواده فرزاد نمیان .گفتن براشون مهمون میاد .ولی من گفتم که صبح می ریم
منصور گفت:
- بهتر، پس به گیسو خانم زنگ بزن گیتی ، بگو میریم دنبالش
- باشه
بعد از ناهار با گیسو تماس گرفتم .اول نپذیرفت ، ولی بعد که مادر خودش با او صحبت کرد و از او دعوت کرد ، پذیرفت
حدود ساعت دوازده شب بود که زنگ تلفن به صدا در آمد .مادر جون گوشی را برداشت
- بفرمایین
- سلام خانم فرزاد، حال شما چطوره؟
قلبم فرو ریخت .دست از قلاب بافی کشیدم .نگاه من و منصور به هم برخوردکرد
- قربان شما همه خوبن .سلام می رسونن
- بله اینجا هستن .
و به من نگاه کرد
- جدی؟چه خوب !
و با دست زد توی سرش و به سقف چشم دوخت
- خب اینطوری ما هم تنها نیستیم . تو شمال دور هم بودن خوبه
منصوربا دست به پیشانیش کوبید و سرش را تکان داد
- بله بله ،ایشون هم میان . یعنی به هزار التماس راضیش کردیم .قراره گیسو خانم هم بیاد....... خواهش میکنم ، هر گلی یه بویی داره ......... اختیار دارین..... قربان شما، چشم اینها هم سلام می رسونن ....... صبح؟! آره دیگه صبح زود حرکت کنیم بهتره ........ اجازه بدین از خودشون بپرسم .
منصور جان خانم فرزاد اینها هم تشریف میارن .صبح میریم دنبالشون؟
منصور نگاهی به من کرد و به مادرش علامت داد که چرا آنها می آیند .مادرش هم با دست فهماند که من چه تقصیری دارم .منصور گفت ساعت ده اونجا هستیم.تا بریم دنبال گیسو خانم طول میکشه.......
- بله ما ده، ده و نیم میایم دنبالتون خانم فرزاد ....... قربان شما....... خدانگهدار
و گوشی را گذاشت و گفت:
- بیا،مار از پونه بدش میاد،در لونه ش سبز میشه.میگه برنامه مهمونامون به هم خورده نمیان
منصور لپهایش را پر باد کرد و نفسی بیرون داد .من فقط سکوت کردم .آخر چه میتوانستم بگویم .جز اینکه بر اقبال گند خود لعنت بفرستم .هیچ دلم نمیخواست هفته دوم نوروزم را با آنها سپری کنم .
وقتی برای خواب بالا رفتیم به اتاق مادر رفتم و گفتم:
- مادرجون جلوی مهندس جرات نکردم بگم، ولی صبح به ایشون بگید که ما نماییم
- خودت می دونی که برنامه رو به هم میزنه گیتی. می دونم که الناز و المیرا اعصابت رو خرد می کنن ، ولی بهشون اهمیت نده.بیا بریم خوش می گذره
- ممنونم مادر، ولی من تصمیمم رو گرفتم .دلم میخواد این روزهای آخر نوروز رو آرامش داشته باشم. اونجا با وجود من ، نه به الناز خوش می گذره، نه به من و نه به شما . سفر رو به کام مهندس تلخ می کنن.بهتره نیام
- من بدون تو نمی رم
- مادر درکم کنین،اقلا شما اصرار نکنین
مادر سکوت کرد .بعد گفت:
- عجب شانسی داریم ما بخدا..... عیب نداره آنها هم خوش سفرن، مادر
- ما هم دوست داریم با شما باشیم.اما یه دفعه دیگه
- آخه به منصور چی بگم گیتی؟
- بگید من منصرف شدم .الان به گیسو هم زنگ میزنم میگم
- می گم، ولی اگه اومد سرت داد زد ناراحت نشی ها!
- فریاد مهندس بهتر از همسفری با النازه
- باشه،هر طور راحتی
- من می رم بخوابم ،شما برید بهشون بگید
- میترسی؟
- آره والـله
هر دو زدیم زیر خنده
- پس در اتاقت رو قفل کن که بهت حمله ور نشه، چون می دونم خیلی عصبانی میشه.
بعد مرا بوسید و گفت:
- دلم برات تنگ میشه دخترم
- من هم همینطور مادر جون .شبتون بخیر
- شب بخیر
به اتاقم آمدم .هر لحظه منتظر بودم در اتاقم کوبیده شود، ولی نشد. صبح داشتم خمیازه می کشیدم و دستهایم را برای رفع خستگی از هم باز میکردم که چند ضربه به در خورد
- بله
- سلام گیتی خانم
- سلام صفورا خانم!حال شما چطوره؟ دلمون برات تنگ شده بود
- ممنون خانم
- ببخشین صورتم رو نشستم ، وگرنه می بوسیدمتون
- خواهش میکنم
- صفورا خانم این هفته رو هم استراحت می کردین .آقا و خانم که دارن می رن مسافرت
- خب تا امروز مرخصی داشتم .نمی دونستم میخوان برن مسافرت ، ولی گویا نظرشون عوض شده
از جا پریدم
- منظورتون چیه؟
- آقا عصبانی یه میگه نمی ریم .
- یعنی چه؟
- بخاطر شما .خانم هرچی میگه زشته قول دادیم،منتظرن ، آقا زیر بار نمی ره.گیتی خانم متوجه شدین آقا تازگی ها یه طورهایی شدن؟
- چطوری شدن؟
- در هر صورت، تحول ایشون باعث خوشحالی ماست .چه کسی بهتر از شما! یادمه آخر هفته ها آقا اکثرا می رفتن شمال. ولی از وقتی شما اومدین نرفتین.حالا هم بدون شما حاضر نیستن برن .
و لبخند زد
- آخه مادرجون حالشون بد نیست که حتما وجود من لازم باشه
- واقعا شما فکر کردین بخاطر خانم جونه؟
و سری تکان داد.
- مهندس منو مثل ملیحه خانم می دونه
- اگه آقا انقدر به ملیحه خانم خدا بیامرز توجه داشت که خوب بود. البته همدیگر رو خیلی دوست داشتن ولی مدام اختلاف سلیقه داشتن و با هم نمی ساختن
بلند شدم تا صفورا ملحفه را عوض کند . رفتم صورتم را شستم و مسواک زدم و به اتاق برگشتم .لباسم را عوض کردم ، موهایم را شانه زدم و به طبقه پایین آمدم.
در پله ها متوجه شدم منصور با مادرش در حال صحبت اند . این بود که برگشتم بالا و گوش تیز کردم
- منصور چرا لجبازی میکنی؟ بلند شو ،دیر شد!منتظرن!
- چقدر اصرار می کنی مامان؟ خب شما باهاشون برین
- یعنی چی؟ چرا برنامه رو بهم می زنی؟
- اینو به گیتی بگین نه به من
- به گیتی چه مربوطه؟ خب دلش نمیخواد بیاد،مگه زوره؟ بیاد ادا اصول الناز رو تماشا کنه یا گوشه کنایه های المیرا رو بشنوه؟
- من از کنار گیتی تکون نیمخورم، خوبه؟ ببینم که میتونه به گیتی حرف بزنه؟
- آره الناز هم از تو میترسه .
آهسته تر گفت:
- بابا بالاخره تو الناز رو میخوای یا گیتی رو؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سکوت کرد
- با توام منصور!
- من نمی فهمم شما چرا تا آدم به کسی علاقه مند میشه مسئله ازدواج رو پیش میکشین؟ اصلا مگه ازدواج جز بدبختی و دعوا مرافعه و پایان عشق و عاشقی معنی دیگه ای هم داره؟
- باز رفت تو فلسفه! بلند شو! دیر شد!ساعت نه ونیم شد!
- اون پرستار شماست و باید کنار شما باشه
- من که علیل نیستم .حالم خوبه .اون بنده خدا هم حق داره. میخواد پیش خواهرش باشه. میخواد تو خونه ش باشه، چه انتظاریه تو داری!تازگیها خیلی لوس شدی ها!
- خب من هم میخواستم ببرمشون سفر که استراحت کنن
- با وجود الناز و المیرا میشه شکنجه روحی. والـله خودم هم دوست ندارم، ولی چه کنم که مجبورم
- من خودم ازشون عذرخواهی میکنم.میگم کاری پیش اومده نمی تونیم بیاییم
- نمیشه بابا، نمیشه. حالا چقدر سیگار میکشی ، خفه شدم !
- اعصابم خرده مامان، تمام برنامه ها رو به هم ریخته .حالا چرا خودش رو قایم کرده؟
- اگه دوستش داری ،بگو تا برات بگیرمش .چرا بازی در میاری؟
سکوت
- چی کار میکنی؟
- میخوام تلفن کنم به فرزاد و عذرخواهی کنم .بگم نمیاییم .
- اصلا می دونی چیه .خود دانی. تکلیف رو معلوم کردی خبرم کن! عجب بساطی داریم بخدا! معلوم نیست تو اون مغزش چی می گذره!
پله ها را دو سه تا یکی آمدم پایین و سلام کردم .
منصور گوشی به دست شماره می گرفت .سرش را بالا کرد و گفت:
- سلام! صبح بخیر خانم خوش قول.
و گوشی را روی تلفن گذاشت .
- گیتی ! دیدی گفتم از سفر منصرف میشه
- نه نباید اینکار رو بکنین مهندس. اونا منتظرن
- شما هم نباید خیلی کارها بکنین .مثلا نباید برنامه ما رو به هم بریزین
- من که میخواستم بیام ، ولی می دونید که با وجود اونا مسافرت به من و شما و اونا زهر میشه. البته نه اینکه فکر کنین حسادت میکنم ، نه، اعصابم رو خرد می کنن
- من نمی ذارم شما رو ناراحت کنن
- نه مهندس من نمیام. اصلا یه هفته مرخصی میخوام
- خیلی خب.
و گوشی را دوباره برداشت
گوشی را از دستش گرفتم و گفتم :
- اصلا چه اصراری دارین من بیام؟ کسی که آینده تون بهش مربوطه باهاتون میاد دیگه. منو میخواین چکار؟
- آینده من به هیچکس مربوط نیست!
- مهندس، خواهش میکنم سخت نگیرین!منم دوست ندارم چند روز خونه م باشم ، پیش خواهرم .از تجملات خسته شدم
- ویلای ما مثل اینجا پر زرق و برق نیست
- ولی افراد همون افرادن
- منزل فرزاد از ما جداست
- بالاخره که همدیگه رو می بینیم
- یعنی روزی چند ساعت هم نمی تونین تحملشون کنین
- بگید یک دقیقه،یعنی تحمل میکنم ولی از درون داغون میشم
- خیلی خب ما هم نمی ریم . اینکه مسئله ای نیست .
و گوشی را دوباره برداشت .
با عصبانیت گوشی را گرفتم و گفتم:
- باشه میام .ولی اگه یک کلمه،فقط یک کلمه بهم متلک بگن یا چیزی بگن که به غرورم بر بخوره ، بخدا قسم وقتی برگردیم از همون جلوی در برای همیشه باهاتون خداحافظی میکنم
چهره منصور تغییر کرد .خم شد از روی میز سیگاری برداشت و روی لبش گذاشت .با همان عصبانیت سیگار را از روی لبش برداشتم و توی پاکت گذاشتم و گفتم :
- ببخشید، ولی هر چیز حدی داره !
بر و بر نگاهم کرد . دستی به موهایش کشید و بعد دستهایش را در جیبش گذاشت .اضطراب داشت. انگار از جانب آنها مطمئن نبود. خوب، چهار پنج روز دوری بهتر از دوری همیشگی بود.
گوشی را از دستم گرفت .نگاهی به من کرد و شماره گرفت .به مادر نگاه کردم .بیچاره مبهوت ایستاده بود ببیند بالاخره تکلیف چیست .
سلام و احوالپرسی کرد و گفت که با مدتی تاخیر به آنجا می رسند و بخاطر تاخیر عذرخواهی کرد .گوشی را گذاشت و با نگاه تندی از مقابل من رد شد .بدون اینکه نگاهم کند گفت:
- مامان زود باش بریم .تو ماشین منتظرم .
و راهش را کشید و رفت بالا، چمدانش را پایین آورد.
- صفورا اون جعبه ویولن منو بیار
- بله آقا
منصور ویولنش را برداشت و از سالن خارج شد .مادر بالا رفت ، چمدانش را آورد و گفت:
- بیا بریم گیتی جان، این تا اونجا تو اخم می مونه
- ممنون مادر جون .خوش بگذره.ببخشین! اونطور صحبت کردم که مهندس راه بیفته بیاد
- خوب نقطه ضعفی دستت داده ها
- ایشون لطف دارن ، من لیاقت اینهمه محبت رو ندارم
- داری، خوبم داری،ولی راستش وابستگی شدیدش به تو داره نگرانم میکنه.اگه یک کلمه بگه تو رو میخواد بخدا به پات می افتم و لحظه ای درنگ نمی کنم .ولی خودش هم نمی دونه چی میخواد
- این حرفها چیه من خواهر ایشونم .وا... لیاقت پرستاری شما رو هم ندارم چه برسه به اینکه...... عروس شما باشم.
پیشانی ام را بوسید و گفت :
- روز و شب دعا میکنم که تو عروسم بشی عزیزم. نهایت آرزومه ، ولی هیچوقت اینو شخصا ازش نمیخوام . اون پسر عاقلیه و مطمئنم درست تصمیم میگیره
صدای بوق پی در پی منصور بلند شد.معلوم بود خیلی عصبانی است .
- خداحافظ عزیزم ، مواظب خودت باش.ببخشید بدون خداحافظی رفت ، ولی بذار بحساب علاقه ش
- اشکالی نداره مادر، از قول من از ایشون خداحافظی کنین
- قربون تو دختر گلم برم. الان می دونم داره خودش رو لعنت میکنه که چرا برنامه شمال رفتن ریخته
هر دو زدیم زیر خنده .مادر رفت .تا کنار در ورودی بدرقه اش کردم ، ولی بیرون نرفتم .از پشت سالن نشیمن، طوری که دیده نشوم ، به بیرون نگاه کردم.منصور مدام به در ورودی منزل نگاه میکرد بلکه من بیرون برم ، ولی کور خوانده بود.
خداحافظ عشق من!
ثریا قرآن را روی سقف ماشین گرفت و منصور دنده عقب گرفت . وقتی رفتند انگار قلبم را از من جدا کردند ، انگار روحم بود که رفت . یکباره تهی شدم ، بی وجود شدم ، بی اختیار روی اولین مبل نشستم .
چطور دوری اش را یک هفته تحمل کنم؟ چطور دوام بیارم؟ کاش رفته بودم ! آخر چطور صدای آهنگهایش را نشنوم ؟
بلند شدم، به اتاقم رفتم و در پناهگاه رویاهایم اشک ریختم .وقتی فکر میکردم الناز این مدت چه لذتی میبرد. از خودم و غرورم بدم می آمد.
بلند شدم، کیف و دفتر خاطراتم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم .سری به اتاق منصور زدم .در را قفل کردم و روی تختش دراز کشیدم.بوی بدنش بر جا مانده بود آرامم کرد.همیشه بدنش بوی ادوکلن می داد. روبالشی اش را در آوردم و در کیفم گذاشتم .عکس روی میزش را هم برداشتم و از اتاق بیرون آمدم .
در پله ها به ثریا برخوردم.
- داری می ری گیتی خانم؟
- با اجازه تون
- نمیشه پیش ما بمونی ؟
- ممنونم .جواب گیسو رو چی بدم؟ فرصت خوبیه که مدتی پیشش باشم
- آره خب، ما که غریبه ایم بهتون عادت کردیم ، وای بحال ایشون
- شما محبت دارین .چه جاشون خالیه !
- خودمونیم خانم .آقا دل نمی کندن .چقدر وابسته شدن بشما! خیلی عصبانی بودن
- ایشون فقط قصد قدر دانی دارن
- نه خانم جان، وقتی شما هم نیستین همینطورن .هی میپرسن کجاست؟ کی میاد؟ اومده؟ نیومده؟ چرا دیرکرده؟ وقتی با خانم بیرون می رین مدام غر میزنه
- منو جای ملیحه خانم می دونه .میخواد محبتهایی رو که به ایشون نکرده در حق من بکنه
- دختر گلم ، من یه عمره با این خونواده زندگی میکنم .آدم با خواهرش اونطور عاشقانه می رقصه؟ دلش نمیخواست یه لحظه ازت فاصله بگیره .راستش از شما چه پنهون اونشب که تو باغ بودین ، آقا از پنجره سالن غذاخوری چند دقیقه ای شما رو زیر نظر داشت .بعد هم که اومد پیشتون.آقا عاشق شما شده.اونم بدجوری
- ای بابا ثریا خانم، ما از این شانسها نداریم. اگه اینطور بود یک کلمه می گفت .مهندس خجالتی نیست
- حتما دلیلی برای اینکار داره
- نمی دونم ثریا خانم .ایشاءا... که خدا هم منو خوشبخت کنه هم اونو
- ایشاءا...! راستش آرزوم بود عروس خودم بشی . ولی وقتی پای آقا در میونه ما رومون نمیشه پا پیش بذاریم.شما لیاقتت بیش از ماست .درسته پسر من هم تحصیل کرده است و ایشاءا... آینده خوبی در انتظارشه .اما خب این مال و ثروت و این ابهت رو نداریم
- این حرفها چیه ثریا خانم؟ شما و مادرجون برام هیچ فرقی ندارین تا قسمت چی باشه .کاری ندارین؟
- نه، قربونت برم
- خدانگهدار
از محبوبه و صفورا هم خداحافظی کردم و راهی منزل شدم ولی انگار جنازه ام بود که به خانه رسید
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
**********
- سلام! این چه قیافه ایه گیتی؟ مگه قُُلت مرده که انقدر غصه داری.........اِاِ، داری گریه میکنی؟ خجالت بکش ! حیا کن! خب می رفتی ! گور بابای الناز و المیرا چرا دو دستی تقدیم اونا کردیش؟
- چون مال اوناس .چطور یه هفته دوام بیارم؟
- حالا چی شد که گذاشت بمونی؟
- نمی دونی چقدر اصرار کرد میخواست برنامه رو به هم بزنه اما با اصرار من کوتاه آمد .آخه بهش گفتم اگه حرف درشت بارم کنن برای همیشه با شما خداحافظی میکنم .ولی باهام قهر کرد .ازم خداحافظی نکرد.
- اون خودش الان ناراحت تر از توئه.خیلی دلم میخواد ببینمش قیافه اش چه شکلیه که تو را مجنون کرده .صداش که از پشت تلفن خیلی گیرا بود. مونده قیافه ش
بدون اینکه نگاهش کنم و همانطور که سرم را به مبل تکیه داده بودم ، از داخل کیفم عکسش را بیرون آوردم و جلویش گرفتم .گیسو قاب عکس را از من گرفت .کمی به عکس خیره شد، کمی به من نگاه کرد و بعد گفت :
- عجب تیپ و قیافه ای داره .بخدا حق داری گیتی، بذار برم یه سطل بیارم که پر توش گریه کنی، چه جذبه ای داره!
- همین جذبه اش منو کشته
- آخ که پدر عاشقی بسوزه .می دونی گیتی نمیخوام تو دلت رو خالی کنم ولی اگه تو رو میخواست یک کلمه می گفت دوستت دارم، می خوامت، اگه اون ازدواج کنه ضربه بزرگی بهت وارد میشه. خودت رو بکش کنار. می دونم سخته ، ولی سعی کن فراموشش کنی.ببین فقط برای چند روز که رفته مسافرت رنگ و رو و حال و احوالت اینه ، وای بحال اینکه زن بگیره
- فکر میکنی تا حالا سعی نکردم ؟ فکر میکنی نخواستم؟ نمی تونم! هرچی سعی کردم دوستش نداشته باشم ،بدتر عاشقش شدم . این رو بالشی رو می بینی؟ مال اونه. بوی تنش آرومم میکنه .فکر کردی دیوونه م ؟نه، دیوونه نیستم. ولی تا این حد دوستش دارم .بخدا نه پولش رو میخوام ، نه قصرش رو، نه ماشینهاش رو، نه شرکت و کارخونه ش رو، خودش رو میخوام . وجودش رو دوست دارم .این دفتر رو می بینی ؟ خاطرات هر روزیه که با او دارم .اینها رو می نویسم که اگه روزی با کس دیگه ای ازدواج کرد، این نوشته ها زندگی کنم و اگه مردم تو این خاطرات رو بهش بدی . دلم میخواد اقلا بدونه یه نفر تو این دنیا بوده که بخاطر خودش دوستش داشته ، اونو می پرستیده . یه نفر بجز مادرش .خیلی ها آرزوی منو دارن و من آرزوی منصور رو. ای کاش نرفته بودم خونه اونا که اینطوری بیمارش بشم
- پاشو خجالت بکش گیتی، چقدر ضعیفی تو ! بنظر من اگه تا یه مدت کوتاه دیگه عشقش رو ابراز نکرد از اون خونه بیا بیرون
- آره همین تصمیم رو دارم .بگذار اول تو رو استخدام کنه بعد . کسی چه میدونه شاید از تو خوشش اومد.
- فکر کردی عشق خواهرم رو به همسری می پذیرم؟
- چه اشکالی داره؟ من راضیم ، من و تو یه وجودیم ، پس چه مال تو باشه چه مال من، فرقی نمیکنه
- پاشو انقدر چرت و پرت نگو .اون داره الان با الناز خانم عشق و کیف میکنه ، تو نشستی اینجا غمبرک زدی و اشک می ریزی .نشستی رو بالشی شو بو میکنی .ای خاک بر سرت کنن!
- آره،ایشاءا.... خاک بر سرم کنن .اگه بهش نرسم یا الناز رو کنارش ببینم ، اون روز فکر نمیکنم طاقت بیارم.چون قلبم فقط به عشق اون می تپه گیسو می دونی با هر ضربه ش چه میگه؟
- چی میگه؟
- میگه منصور! منصور! دوستت دارم !
- ای که مرده شور اون قلب پاره پاره ات رو ببره . با همین دستهام خفه ش میکنم .جا خواستیم جانشین نخواستیم .
**********
دو روزی به شیراز رفتیم تا پدر را ملاقات کنیم .دلم برایش یک ذره شده بود. وقتی وارد اتاقش شدیم روی تختش نشسته بود و به عکس خانوادگی مان خیره شده بود
- سلام بابا!
نگاهی به ما کرد . در آغوشش فرو رفتیم.
موهای ما را نوازش کرد و گفت:
- سلام دخترهای قشنگم، دیگه این پیرمرد مریض رو فراموش کردین؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
اشکهایمان را پاک کردیم و گفتیم :
- این چه حرفیه بابا؟ مگه میشه پاره تنمون رو فراموش کنیم .ما جز شما کسی رو نداریم
- پس چرا دو ماهه به من سری نزدی؟ گیسو اومد ولی تو نیومدی
- آخه من کار پیدا کردم، مرخصی نداشتم ولی گیسو بیکاره
- آره، گیسو گفت .راضی هستی؟
- یه کار مربوط به رشته تحصیلی مه . برای روانکاوی از خانم بیماری استخدام شدم که حالا خوب خوبه . راضیم ، شکر.
- آفرین دخترم .پس منو هم مداوا کن
- انشاءا... دو سه ماه دیگه میاییم شما رو هم می بریم تهران .بذارین کمی جا بیفتیم ، شما هم بهتر بشید .بعد .
- باشه عزیزم .خب چه خبرها؟
از صبح تا غروب پیش پدر بودیم.شب هم به منزل دایی ناتنی ام رفتیم که قربون همان ناتنی ها.دوشب آنجا بودیم و به تهران برگشتیم .ولی برگشتن همان و یک سرمای حسابی خوردن همان. بقدری حالم بد بود که در بستر افتادم.شایدم تب عشق بود و از دوری منصور به این روز افتاده بودم .دل تو دلم نبود. بیقرار بودم .خیلی دردناک است که کسی عزیزش را دست گرگ بسپارد .
مثل آدمهای افسرده یا در بسترم دراز می کشیدم یا همانجا روی تخت می نشستم و کز میکردم و یا عکس منصور را بر میداشتم و به آن خیره میشدم .
گیسو مرتب به من غر میزد و سرزنشم میکرد.حق داشت . او تا بحال دلباخته کسی نشده بود .
سر به سرم می گذاشت و وقتی به عکس منصور چشم می دوختم یا رو بالشی اش را بو میکردم می گفت:
- بهش نزدیک نشو می گیره ها .
شب دوم بیماریم ثریا تماس گرفت و خبر داد که از مسافرت برگشته اند .بی نهایت خوشحال شدم .
خانم متین گوشی را گرفت و صحبت کرد:
- سلام عزیزم!
- سلام مادرجون ، رسیدن بخیر
و سرفه پشت سرفه
- چه صدایی داری مادر .عجب سرمایی خوردی. چه بلایی سر خودت آوردی؟
- از غصه دوری شما ضعیف شدم . به این روز افتادم
- قربونت برم ، بخدا دلم یه ذره شده.الان میگم مرتضی بیاد بیارتت
- نه مادر، حالم خوب نیست ازم می گیرین.تب دارم
- خب بگیرم عزیزم، یه غمخوار مهربون دارم مثل تو
- ممنونم،خب ، خوش گذشت؟
- چه خوشی مادر؟ تو که نباشی گم کرده داریم.منصور که مثل افسرده ها یا سیگار می کشید ، یا تو اتاقش دراز می کشید ، خیلی که حوصله داشت لب دریا می رفت و آنجا فکر میکرد .اتفاقا زیاد با خونواده فرزاد ارتباط نداشتیم.وقتی می دیدن منصور بی حوصله س زیاد نمی اومدن.خانم فرزاد به من گفت این گیتی خانم شما رو جادو کرده.منصور هم گفت آره با محبتشون جادومون کرده
- خیلی ممنونم .محبت دیدم که محبت کردم .مهندس چطورن؟
و سرفه
- خوبه اینجا نشسته سلام می رسونه
- لابد مثل خداحافظی!
- مثلا باهات قهره عزیزم
- بهشون بگید ما قهرشون رو هم به جون میخریم .خیلی سلام برسونین
- ای قربون تو ! منصور، گیتی میگه ما قهرشون رو هم به جون می خریم سلام می رسونه
- پشت چشم نازک میکنه.گیتی جان. یه خرده نه،خیلی لوس شده
از شدت خنده به سرفه افتادم
- اُه اُه چه سینه ای داری! میگم منصور بیاد ببردت دکتر مادر.
شنیدم که منصور گفت:
- مگه بیماریش خیلی شدیده ؟
- آره ، بچه م نمیتونه حرف بزنه بس که سرفه میکنه
- میخواین ببریمش دکتر؟
- لازم نکرده ، تو چشم نازک کن.میگم فرهان ببرتش .
و غش غش زد زیر خنده .من هم همراهی اش کردم
- خارج از شوخی ! مادر بیا ببردت دکتری؟ بیمارستانی؟
- نه مادر دکتر رفتم ، دوره داره دیگه.ممنونم
- خب، کاری نداری عزیزم؟ حال نداری زیاد مزاحمت نمی شم
- نه ، لطف کردین .خوشحال شدم بسلامت برگشتین ، ولی دو سه روزی فکر نمیکنم بتونم بیام ببخشین
- اینم از شانس منصوره .عیب نداره عزیزم، راحت باش .گوشی رو بده به گیسو خانم حالی ازشون بپرسم
- بله، گوشی خدمتتون .خدانگهدار!
الهه ناز-جلد1-قسمت16
نزدیک ظهر با صدای زنگ در ، گیسو اف اف را برداشت
- بفرمایین
- شما؟
- آقای مهندس شمایین؟ بفرمایین بالا!
اف اف را گذاشت و بلند گفت:
- گیتی منصوره،خاک بر سرم
از تو اتاق خواب گفتم:
- شوخی میکنی؟
با اضطراب گفت:
- شوخی چیه. پتوت رو مرتب کن ببینم.
بعد رفت جلو آینه موهایش را شانه زد که زنگ در آپارتمان بلند شد.))اینجا اومده چکار؟((
- عشق خانم،عشق او رو کشونده
گیسو پرید در را باز کرد
- سلام!خیلی خوش اومدین
- سلام گیتی خانم! روز به روز خوشگل تر و سرحال تر می شی. من فکر میکردم الان تو بستر ببینمت
- من گیسو ام مهندس، گیتی تو اتاقشه
- شرمنده م! باورم نمیشه، با هم مو نمی زنین
- چرا زحمت کشیدین ،خودتون گلید
مثل زائوها از جایم تکان نخوردم ، چون شلوار کوتاه پایم بود
- خواهش میکنم!میتونم برم تو اتاق ببینمش
- بله ، خواهش میکنم بفرمایین
نیم خیز شدم و ادای احترام کردم .
بلوز اسپرت شطرنجی با شلوار لی آبی روشن پوشیده بود که دلم ضعف رفت .
- سلام ،خیلی خوش اومدین
- سلام خانم خانما !چی شده؟ این چه رنگ و روییه؟ چقدر لاغر شدی گیتی؟
- آه شما منو گرفت
لبه تختم نشست و گفت:
- من آه نکشیدم، افسوس خوردم ، اونم شش هفت روز
- منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود. تازه فهمیدم که چقدر بهتون وابسته ام.
و سرفه
- بد جور سرفه میکنی گیتی
- تازه، خوب شدم .عقب تر بشینید . میترسم بگیرین
- حاضرم درد و بلاهات بیفته به جون من. خدا لعنت کنه الناز و المیرا رو که من رو برداشتند به زور بردند شمال
- خدا نکنه! اونها شما رو به زور نبردن شما خودت بخاطر قول و قرار رفتی.
- خب چه خبرها؟ این هفته چی کار کردی ،کجا بودی؟
- استراحت، دلتنگی ، سفر
- سفر؟!
- با گیسو دو روزی رفتیم شیراز .جاتون خالی
- رفتین شیراز؟ تو که مرخصی میخواستی استراحت کنی ! دستتون درد نکنه گیسو خانم، زحمت نکشین
- اختیار دارین
- خب رفتیم پدرم رو.........
و به گیسو که برایم آبمیوه گذاشت نگاه کردم.
با ابرو علامت داد .تازه یادم افتاد.گفتم:
- رفتیم سرخاک خونواده م. یادی از خاطرات تلخ و شیرین کردیم
- چی شد افتخار دادین به کلبه محقر ما بیاین؟
- شما به این خونه شیک و پیک و بزرگ می گین کلبه محقر؟ بفرمایین قصر محبت!
- ممنونم .چشمهاتون قشنگ می بینه
- خب، گیسو خانم ما همیشه احوالتون رو از گیتی خانم می پرسیم .سعادت نداشتیم شما رو زیارت کنیم
- اختیار دارین .من هم همینطور .ذکر خیرتون اینجا زیاده .فقط این گله رو ازتون دارم که خواهرم رو کم می بینم مهندس متین
- به! تازه ما می خوایم شبانه روزی او رو نگه داریم ، گیسو خانم. شما رو هم می بریم پیش خودمون
- گیتی جان زحمت می ده کافیه
و روی صندلی میز آرایش نشست
- رحمت آورده تو اون خونه ، زحمت چیه؟
- ممنونم
- خب ، گیسو خانم. شما در رشته زبان انگلیسی تحصیل کردین ، درسته ؟
- بله
- می تونین خوب صحبت کنین؟
- تا حدودی، ولی نه خیلی عالی .شاید اگه تو محیطی باشم که مجبور باشم صحبت کنم ، راه بیفتم
- به تایپ هم واردین؟ فارسی و لاتین؟
- بله فارسی رو کامل مسلطم ، ولی لاتین رو باید کار کنم .نوزده ساله بودم کلاسش رو رفتم
- خب، پس تو شرکت ما استخدام شدین .از روز یکشنبه منتظرتونیم
- ممنون قابل دونستین اما.........
و به من نگاه کرد
- اما چی؟ به گیتی نگاه می کنین که اجازه بگیرین .اجازه گیتی هم دست منه
- بله، من که مثلا در استخدام شما هستم اجازه م دست شماست، ولی اجازه گیسو دست منه
- لابد بخاطر همون هفت هشت دقیقه
زدیم زیر خنده و دوباره افتادم به سرفه
- تو که اونجا موندگاری.پس دیگه چرا خواهرت رو خونه نشین می کنی؟
- موضوع همینه که دایمی نیستم
- چیه از ما خسته شدی یا از تجملات
- تا همسرتون بیرونم نکرده، خودم بیام بیرون بهتره
- فعلا که مجردم .به فرض هم شما دایمی نباشی ؟ چه ربطی به گیسو خانم داره؟
- فکر میکنم الناز خانم تا توی شرکت و کارخونه هم سایه ما رو با تیر بزنه
- یعنی انقدر من ساده و ابلهم؟
- دور از جون! ایشون خیلی زرنگند
- گیتی بس کن تو رو خدا، اونجا الناز اینجا الناز، شمال الناز،ما میخوایم یه نفر رو استخدام کنیم .چرا الناز رو میکشی وسط؟
- خب پرسیدین دلیلش رو گفتم .حالا شربتتون رو میل کنین. عصبانی نشین
- ممنون
- من حرفی ندارم ، گیسو رو استخدام کنین ، ولی به یک شرط
- چه شرطی؟
- اول بگید قبول می کنین یا نه
- آخه من که نمی دونم چی میخوای. شاید گفتی خودمو بکشم
- نه، مطمئن باشین به نفعتونه
- خب، چون بهت ایمان دارم قبوله .هر چی باشه رو چشمم
- باید قول بدین سیگار رو ترک کنین
با تعجب به چشمهایم چشم دوخت .
- می تونین دو سه روز هم فکر کنین از حالا تا روز یکشنبه که گیسو بیاد وقت دارین
- گیتی من سیگار به جونم بنده .این چه انتظاریه که تو داری؟!
- مجبورتون که نکردم .خب سیگار رو انتخاب کنین .گیسو هم تو خونه س. ما ناراحت نمیشیم. هیچ رودربایستی نکنین!
- توقع نداری که یه دفعه بذارمش کنار؟
- نه،کم کم بذارین کنار .ولی بشرطی که از کنار برندارین بکشین ها!
- روزی چندتا اجازه دارم بکشم خانم دکتر؟
- هفته اول روزی چهارتا، هفته دوم روزی سه تا، هفته سوم روزی دوتا ، هفته چهارم روزی یکی و هفته پنجم دیگه سیگار دستتون نبینم .البته اگه پیشتون بودم.نبودم هم باید سر قولتون بمونین
- اگه بری که روزی ده تا پاکت سیگار میکشم
- میل خودتونه
- میخوام استخدام کنم،التماس باید بکنم ، ناز بکشم ،شکنجه هم بشم؟
- خب اینها دلیلش خوبی و مهربونی شماست
- اینها همه دلیلش خوبی و مهربونی توئه فرشته مهربون . گیسو خانم! تو رو خدا انقدر زحمت نکشین
- زحمتی نیست ، بجای دود سیگار میوه بخورین
- من نمی دونم حالا چه اصراری که برادرتو صحیح و سالم بفرستی خونه بخت گیتی خانم؟
- سلامتی شما برام مهمه، حالا هرجا که باشین و هرکس رو که دوست داشته باشین
- ممنونم .چقدر سرخ شدی ، تب داری؟
و دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت:
- آره تب داری، دراز بکش گیتی جان، چرا نشستی
- راحتم .از بس خوابیدم خسته شدم .چقدر خوب کردین اومدین .انتظار هر کسی رو داشتم جز شما
- پس تکیه بده گیتی .
و بالش را عقب کشید تا پشتم بگذارد که ای کاش نمی کشید .چه آبرو ریزی بزرگی ! چون رو بالشی و عکسش را دید .
کمی مکث کرد .نگاهی به من کرد و لبخند زد .بعد سینه ای صاف کرد .
از خجالتم مردم .
گیسو از خجالت بلند شد، رفت بیرون .
فکر کنم مثل لبو قرمز شده بودم آنقدر لبم را گزیدم که طعم شور خون را احساس کردم .
در چشمهایم خیره شد .قاب عکس را برداشت و گفت:
- پس بنده خدا اینه ؟ ای، بدک نیست ، ولی خودت چیز دیگه ای هستی . اینم روبالشی بنده خدا که از دیشب داره دنبالش می گرده بدبخت . گفتم چه دزد خوب و منصفی بوده که فقط عکس و روبالشی ام رو برده . برم پابوسش .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید، بی اجازه اینا رو برداشتم . یه هفته دوری از شما برام سخت بود. اینها رو آوردم که اقلا به این وسیله برادرم رو کنارم احساس کنم
آن نگاه جز نگاه عاشقانه نبود .
بعد گفت:
- کاش منم یه یادگاری از خواهرم میبردم .خیلی بهم سخت گذشت .به عقلم نرسیده بود
- اگه دلتون تنگ میشد حتما می بردین .خواهرتونو دوست ندارین
- یعنی دلم تنگ نشده؟ یعنی تو رو دوست ندارم ؟
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم . با انگشتش چانه ام را بالا آورد و در چشمهایم خیره شد و گفت :
- بخدا دوستت دارم گیتی. انقدر که فکرشم نمی کنی.
- ممنونم .خواهرتون هم شما رو بی نهایت دوست داره . اوایل بخاطر اینکه وجود شما برای مادرتون حیاتی بود . ولی حالا بخاطر خودتون.........
گفت :
- نمی دونی شمال چه حالی داشتم گیتی، نمی دونی! شرمنده م که ازت خداحافظی نکردم .هزار بار به خودم ناسزا گفتم که چرا یه بار دیگه نیومدم ببینمت .
- شما هم سرما می خورین ها .اونوقت غصه هام زیادتر میشه .برید عقبتر بشینید .
- اقلا یه چیزی از تو خواهر مهربون عایدمون بشه. پس فردا شوهر میکنی، داغت رو به دلم می ذاری.ویروس سرما خوردگیت رو هم به من روا نداری؟
با اینکه غم دنیا به دلم نشست ولی خندیدم .نمی دانم تا حالا برای کسی پیش آمده که هزار درد و غصه در دلش باشد ولی بخندد .
در دل گریه کند و از لب بخندد؟
نقاشی اش را که حتما دیده اید ، همان تابلوی معروف لبخند ژکوند.
- خب دیگه بهتره آماده شی بریم.اومدم ببرمت
- ممنون، من حالم خوب نیست .کاری هم ازم برنمیاد. دو سه روز دیگه مرخصی میخوام
- شما تا آخر عمر استراحت کن، ولی در منزل ما ، در جوار بنده .می دونی که به شوق تو میام خونه ، نازنین خانم!
- انقدر منو خجالت ندین .انقدر هم وابسته نباشین ، من نگرانم
- نگران نباش ، بلند شو گیتی! بلند شو بریم میخوام مامان رو غافلگیر کنم
- خبر نداره اینجا اومدین؟
- نه
- باور کن حالم خوب نیست .اونجا مرتب باید از پله های غرور بالا پایین برم و با پرستیژ رفتار کنم .با استخون دردم جور در نمیاد
- شما فقط تو اتاقتون استراحت بفرمایین.اگر ما خواستیم سرمیز شام یا وقت ناهار و صبحونه شما رو زیارت کنیم، به گیسو خانم نگاه می کنیم .کی باورش میشه گیتی گیسوئه ، گیسو گیتی یه .
گیسو خانم؟
گیسو آمد و گفت:
- بله مهندس.
- حاضر شید بریم
- گیتی رو ببرین مهندس .من همین جا هستم .ممنونم
- گیتی به گیسو نگفتی وقتی منصور چیزی بخواد ، نه سرش نمیشه
- من چیزی نگفتم .خودش عکستون که دید فهمید چه جذبه ای دارین
صدای خنده اش در اتاق پیچید
- مهندس آخه مزاحمته ، من بیمارم ، بی فایده م
- گیتی بلند شو، حوصله ندارم ها
- گیسو، بی زحمت لباس و داروهام رو بردار .خودت هم حاضر شو بریم
- تعارف نمیکنم ، ایشاءا... یه دفعه دیگه میام
- نمیشه همین حالا باید بیایین.یکشنبه هم با هم می ریم شرکت
- من ناهار درست کردم ، اقلا ناهار بخوریم بریم .نیمساعت دیگه آماده س
- ببینید مثل من بی تعارف باشین.باشه ناهار میخوریم می ریم .چون حیفه ، می مونه فاسد میشه
- کاش مادرجون رو هم می آوردین
- حالا مرافعه ها مونده .باید جواب پس بدم که چرا تنها اومدم
- به مادر خبر نمی دین ناهار اینجا هستین ؟نگران نشن
- آخه میخوام غافلگیرش کنم .با دیدن شما جا میخوره
- خب به ثریا خانم بگین منزل دوستتون هستین و ناهار نمی رین .من می دونم مادر نگران می شن
- چشم خانم پرستار ،اون تلفن رو بده به من ببینم
منصور شماره گرفت و گفت:
- خدا کنه مادر برنداره
ثریا بود که گوشی را برداشت و به او خبر داد که الناز سراغش را گرفته . گوشی را که گذاشت ، گفت :
- من نمی دونم این الناز از جون من چی میخواد .
- خودتونو
- خب خودم رو بهش می دم ببینم باز هم حررف داره .
اّه ! باز چنگال در قلبم فرو کرد .چه حالی شدم و چه دردی کشیدم ، بماند
تلفن را سرجایش گذاشتم و گفتم :
- ببخشید، اشکالی نداره کمی دراز بکشم؟
- نه عزیزم ، بخواب ، من که از اول گفتم
کمی در بالشم فرو رفتم و گفتم :
- خب برام از شمال تعریف کنین .چطور گذشت؟
- در ماتم و غم
- الناز که بود ، شما دیگه چی میخواستین ؟
- تو رو !
جا خوردم
- منظورتون چیه؟
- الناز رو میخوام که برام وارث بیاره ، ولی دوست دارم تو در کنارم باشی که باهات حرف بزنم
خدایا ! کاش بجای آمپول پنی سیلین به من آمپول هوا می زدن که از این درد راحت بشم.
گریه ام گرفته بود ولی مگر میشد گریه کنم؟ نامرد پست فطرت! میخوای هم النازو بدبخت کنی هم منو؟
- چی شده گیتی ؟ اتفاقی افتاده؟
- نه ، یه دفعه قلبم از حال رفت .مال این آمپولاس
- آبمیوه ت رو هم که نخوردی دختر.بگیر بخور ببینم .اندازه گنجیشک آب وغذا میخوره ! درستت میکنم
تو داری منو میکشی! داری منو از بین میبری! اونوقت میگی درستت میکنم، قاتل!
کمی آبمیوه خوردم و گفتم :
- خب میگفتین
- اونا نظرشون اینه که تو ما رو جادو کردی .حالا راست می گن؟ چشم سوسمار دادی خوردیم یا مدفوع کفتار ؟
- لنگ سوسک و پاچه مورچه، کمی هم ادرار الاغ .البته با عرض معذرت
چنان بلند زدیم زیر خنده که گیسو از داخل آشپزخانه گفت:
-چه خبره تنها تنها؟ صبرکنین منم بیام آخه. منو کردین آشپزباشی ، خودتون گل می گین گل می شنوین؟گیتی بسه دیگه هرچی استراحت کردی،بلند شو بیا میزو بچین
باز خندیدم و گفتم:
- آخ ، آخ گیسو .درجه تب رو بیار که سوختم . خودت می دونی چرا.
هر سه زدیم زیر خنده .
منصور گفت :
- گیسو خانم، گیتی داره جادوگری میکنه، منم دارم میخورم
- پس منم الان میام نعش کشی کنم
باز صدای خنده بلند شد
- چه خبر از الهه ناز؟ دلم برای شنیدنش یه ذره شده
- الهه نازم حالش بد نیست ، تو شمال باهاش صفا میکردم
- یعنی با الناز خانم؟
جوابی نداد .سیبی برداشت از وسط دو نیم کرد و گفت :
- این گیسوئه ، این گیتی .خیلی شبیه اید .بیا بخور .گیتی جان گیسو مال تو، گیتی مال من .
و گازی از نیمه سیب زد .
- ممنونم .
و نیمه سیب را گرفتم . یک گاز زدم و فریاد کشیدم :
- گیسو خوردمت! خیلی خوشمزه ای
- مطمئنم فردا ما باید بیایم عیادت شما
- عیب نداره، اونهم از شما برای ما غنیمته، خانم خانما
- ببخشید بریم تو سالن مهندس
- تو باید استراحت کنی ، همین جا خوبه.
بعد دستم را در دستش گرفت و ادامه داد:
- وقتی کنار تو هستم هیچی نمیخوام گیتی
- منم همینطور مهندس، موندم وقتی ازدواج کنین چه خاکی بر سرم کنم
- برای اونم یه فکر میکنیم.این عکس خونواده ته؟
- آره مامانم، بابام و برادرم.اون دوتا نیمه سیب هم که معرف حضور هستن
- چه مامان خوشگلی داشتی ، خدا رحمتش کنه
- همچنین پدر شما رو
- برادرت هم خوش قیافه بوده، چه تیپی داشته خدابیامرز .به پدرت هم شباهت داشته
- شاید بخاطر همینه که اونو در وجود شما می بینم .البته انشاءا... هرچی خاک اونه عمر شما باشه
نگاهم کرد و لبخند زد و بعد گفت:
- پدرت منو یاد پدرم می ندازه.همینطور جدی و خوش تیپ بود.روحش شاد .خدا رحمتش کنه . دوتا خانم حسابی تحویل جامعه داده و رفته
- ممنونم
عکس را سر جایش گذاشت و گفت:
- هر چی خدا بخواد همون میشه .با اینکه خیلی برای مرگ پدر و مادر و برادرت متاسفم ، اما گاهی فکر میکنم اگه اونا بودن شاید من و تو هیچوقت با هم آشنا نمی شدیم
- بله ، شاید مصلحت بر این بوده.خودمم گاهی به این نتیجه می رسم
- اتاقت رو خودت چیدی؟
- اگه بده گیسو چیده ، اگه خوبه من چیدم
- عالیه خیلی با سلیقه ای، همه چیز سبزه ،مثل خودت سبز و باطراوت
- اگه عالیه پس هر دو چیدیم .شما بفرمایین تو سالن تا منم لباسم رو عوض کنم
- باشه عزیزم
و بلند شد
- راستی تیپ اسپرت خیلی بهتون میاد.تا حالا ندیده بودم اینطوری لباس بپوشین .همه ش با کت و شلوار و کراوات شما رو دیدم
- کجاش رو دیدی..... نمیخوای کمکت کنم؟ سرت گیج نره
- نه ممنون
با لبخند از اتاق بیرون رفت و سرگرم صحبت با گیسو شد .بلوز شلوار مشکی پوشیدم ، چون احساس میکردم واقعا عزادارم . آن جمله منصور را هنوز فراموش نکرده بودم .غمی بر دلم سنگینی میکرد که از آهن سنگین تر بود. موهایم را بافتم و از اتاق بیرون آمدم و وارد سالن شدم و رو به روی منصور نشستم
- عیده ، چرا سیاه پوشیدی گیتی؟
- آخه میگن سیزده به در نحسه . ما جلو جلو رفتیم پیشواز
- از دست تو حاضر جواب ، ولی بهت میاد
- ممنون
- هنرمند این خونه کیه؟
و به پیانو اشاره کرد
- این مال برادرم بود .مهارت خاصی داشت .گیسو هم وارده
- آفرین .گیسو خانم، آشپزی را رها کنین به ما افتخار بدین ، بنوازین
- من خوب نمی زنم
- شما بزنین ما نظر می دیم
- بزن گیسو جان!
- آخه........
- آخه نداره.منصور غریبه نیست .اگه بد بزنی مسخره ت نمیکنه
گیسو پشت پیانو نشست و یک آهنگ قشنگ معروف را نواخت .گیسو مهارت خاصی داشت .
منصور کف طولانی زد و گفت:
- واقعا مرحبا ، احسنت، خیلی هنرمندین
- ممنونم،اینهم به افتخار مهندس
- لطف کردین.دیگه نمی زنین؟ بقول معروف دوباره! دوباره!
- بعد از ناهار میزنم .الان گشنمه ، دستهام میلرزه مهندس
صدای خنده بلند شد .
ناهار را صرف کردیم و ساعت چهار بعد از ظهر آماده حرکت شدیم .
بین راه منصور پرسید :
- تزریق آمپولت چه ساعتی یه گیتی جان؟
- شش بعدازظهر
- می برمت درمانگاه
- ممنون
به جلوی عمارت رسیدیم .آقا نبی با صدای بوق در را باز کرد و تا ما را دید با ناباوری نگاهی به ما انداخت و گفت:
- سلام خوش اومدین. کدوم یکی گیتی خانمه؟
منصور گفت:
- حدس بزن آقا نبی
- والـله فکر کنم گیتی خانم شما باشین که جلو نشستین و رنگ و روتون کمی پریده س .درسته؟
- بله درست حدس زدین آقا نبی. حالتون خوبه؟
- الحمدالـله، کسالت هنوز برطرف نشده؟
- نه متاسفانه.
- شما خوبین گیسو خانم؟
- الحمدالـله.
- ما همیشه از زری و گیتی خانم حال شما رو می پرسیم
- ما هم همینطور .به زری خانم زیاد زحمت می دیم.
- اختیار دارین .زری شما رو خیلی دوست داره ، یعنی همه ما .گیتی خانم انقدر به ما محبت کردن که وقتی تو این خونه نیستن انگار این خونه ستون نداره
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
منصور به کنایه گفت :
- آقا نبی، پس ما هیچی دیگه ؟ دستتون درد نکنه!
- اختیار دارین آقا، شما که رکن اصلی هستین . ولی گیتی خانم ستون شادی و جنب و جوش این خونه س
- حق با شماس آقا نبی. ما هم به این مهم رسیدیم
- بفرمایین
- راستی، مرتضی ماشین رو برد سرویس؟
- بله آقا، نیمساعت پیش برد
- باشه ممنون
و گاز را گرفت و وارد منزل شد .جلوی ساختمان ایستاد و گفت:
- تو با اهل این خونه چکار کردی که یه لحظه طاقت دوریت رو ندارن . دیگه آقا نبی که بناله وای بحال ما!
خندیدیم .
از ماشین پیاده شدیم .از فشار تب و درد استخوان توان ایستادن نداشتم.سریع وارد منزل شدم.
- سلام ثریا خانم
- به به! سلام، خیلی خوش اومدین
- نمی بوسمتون، سرما خوردم
- پس شما گیتی خانمید! الـله اکبر باورم نمیشه ، خوش اومدین گیسو خانم!
روبوسی کرد و گفت:
- من دلم براتون خیلی تنگ شده بود. باید شما را ببوسم.حاضرم سرما بخورم
- چقدر هم داغین!
منصور به شوخی گفت :
- ما هم حاضریم از این سرماها بخوریم
همه خندیدند
- مادر کجاست ثریا؟
- بالا، الان می رم بهشون اطلاع می دم. یادم باشه بگم لباس سیاهه گیتی خانمه، لباس سفیده گیسو خانم
داخل سالن آمدیم و نشستیم .
گیسو نگاهی به آنهمه زرق و برق انداخت و خیلی زود به آن بی توجه شد. انگار نه انگار! نمی دانم جد و آبادش قصر نشین بودند یا خودش.دختره چشم سفید.
- خونه مون منور شد.
- ممنون
ثریا در حالیکه از پله ها پایین می آمد گفت:
- الان میان. نمی دونین چقدر خوشحال شدن
- ثریا به صفورا بگو یه اتاق برای گیسو خانم آماده کنه
- چشم اقا
- نه آقای مهندس، من تو اتاق گیتی راحتترم. ما عادت داریم پیش هم باشیم
- در هر صورت تعارف نکنی .اینجا منزل خودتونه
- سپاسگزارم
صفورا جلو آمد و روبوسی و حال و احوال کرد
- به به! به به!خونه روشن شده بخدا.دوتا دختر خوشگل و مهربون قدم رنجه کردن.خیلی کار خوبی کردین
- سلام مادرجون!
- سلام خانم متین
- سلام،سلام، عزیزم
- منو نبوسین، شما هم سرما می خورین ها!
- عیب نداره،بذار عقده این هفته رو خالی کنم
- منصور اگه تو عمرت یه کار خوب برای مادرت کردی همین بود، بخدا.
- دست شما درد نکنه مامان جان، ما که صبح تا شب در خدمت شماییم
- دیگه تنها تنها می ری خونه گیتی.یادم باشه چشمات رو از کاسه در بیارم
صدای خنده بلند شد.
مادر کنار گیسو نشست .منصور طبق عادت از جیبش پاکت سیگار را بیرون آورد و با چند ضربه یک عدد سیگار بیرون کشید . آن را کنار لبش گذاشت و تا آمد فندک بزند سینه ای صاف کردم.
متوجهم شد.ابرویی بالا انداختم و نگاهش کردم. منصور لبخند زد .سیگار را از روی لبش برداشت ، در پاکت گذاشت و گفت:
- ترک عادت موجب مرضه
- شما دوتا سیگار دیگه می تونین بکشین ، چون تا الان دوتا کشیدین
- باشه یکی بعد از شام می کشم.یکی آخر شب . ولی از حالا بگم باید بد اخلاقی بنده رو تحمل بفرمایین ها، چون ترک اعتیاد شاید هم احتیاج به تخت و طناب داشته باشه.
زدیم زیر خنده .
- این منصور مگه از تو حساب ببره گیتی، ما که حریفش نیستیم
- ایشون به من لطف دارند و برای حرفم احترام قائلن . وگرنه صاحب اختیارند مادرجان
- ممنون، ولی حساب میبرم والـله ، چون اگه نبرم بعدش باید بیام منت کشی ، حوصله ش رو ندارم
- خب چی کار کردین این هفته؟
- جاتون خالی، دو روز رفتیم شیراز
- باریکلا! کاش ما هم با شما اومده بودیم
- انشاءا... سفر بعدی
- گیسو جان ، خیلی دلم میخواست ببینمت عزیزم.ماشاءا... در زیبایی و وقار از خواهرت چیزی کم نداری
- ممنونم، لطف دارین
ثریا با سینی چای وارد شد و پذیرایی کرد.
منصور گفت:
- ثریا برای گیتی خانم آبمیوه بیار
- بله آقا الساعه
منصور بلند شد ضبط را روشن کرد.موسیقی آرامی در فضا پخش شد .بعد کنار من نشست و گفت:
- ببینم تبت پایین اومده یا نه.
و دست به پیشانیم گذاشت
- یه کم پایین اومده، ولی نه زیاد .میخوای بلند شو برو استراحت کن تا ساعت شش که می ریم درمونگاه
- ثریا برای گیتی جان شام مناسبی تهیه کن، باید پرهیز کنه
- بله آقا، براشون ماهیچه درست میکنم
- لازم نیس ثریا خانم، کمی سوپ میخورم
- سوپ چیه ، تو باید خودت رو بسپاری دست من . یعنی چه هیچی نمیخوری؟
- میخواین بد هیکل بشم و یه سوژه دیگه هم دست خاطرخواهاتون بدم
- جا داری ، نگران نباش
ثریا نگاه معنی داری به من کرد و لبخند زد و رفت .مدتی بعد منصور نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- خب ساعت نزدیک ششه گیتی جان، وقت تزریقته .بلند شو بریم
مادر گفت :
- اتفاقا قراره دکتر سپهرنیا برای دیدنم بیاد .شش و نیم _ هفت میاد میشه اون آمپولت رو بزنه عزیزم
- نه مامان، می ریم درمونگاه
- دکتر میاد تو خونه، تو میخوای ببریش درمونگاه پسرم ؟
- اگه دکتر سپهرنیا زن بود هیچ مانعی نداشت
به گیسو نگاه کردم . به هم لبخند زدیم.
گیسو ابرویی بالا انداخت .
- غیرتی شدی منصور جان، چی شده؟
- وقتی زن هست، چرا مرد
- ببینم ، اونوقت دکتر سپهرنیا برای من آمپول بزنه مشکلی نیست؟
- نه، مسئله ای نیست مامان
همه خندیدند
- چه بی غیرت! به بابات بگم کلاهش رو بالاتر بذاره!
زدیم زیر خنده
- این اداها چیه در میاری مامان جان؟ دکتر به آدم محرمه!
- مامان جان گفتم می برمش درمونگاه یعنی میبرم ، چه اصراری یه دکتر سپهرنیا برای گیتی آمپول بزنه ؟ مطمئنم تا آمپول رو بزنه من پاکت سیگار رو تموم کردم .اونوقت نمیتونم جواب گیتی رو بدم
آنقدر خندیدیم که به سرفه افتادم .منصور لیوان آبمیوه را دستم داد و گفت:
- بخور گیتی جان، تا سپهرنیا نیامده بریم
مادر نگاهی عاشقانه و معنا دار به من و منصور کرد، بعد به گیسو نگاه کرد و سر تکان داد .
برای اولین بار بود که احساسی به آن قشنگی داشتم .منصور نسبت به من تعصب داشت و این نشانه توجه و علاقه بیش از حد بود، حالا به چه منظور ، خدا عالم بود.
خلاصه با منصور به درمانگاه رفتیم و برگشتیم. بعد با گیسو برای استراحت به اتاقم رفتیم .گیسو چرخی در اتاق زد و کنار پنجره رفت و گفت:
- من فکر میکردم تو دیوونه منصوری . اونکه دیوونه تره گیتی.
- خدا از دهنت بشنوه گیسو، ولی اینها همه قدردانی یه. او منو خواهر خودش می دونه .امروز می دونی چی می گفت؟ میگفت من الناز رو میخوام بگیرم که برام وارث بیاره ، ولی تو رو دوست دارم تا کنارم باشی و باهات حرف بزنم
- زده به سرش؟
- نمی دونم
- تو باید کلک بزنی و دست پیش بگیری
- چیکار کنم؟
- یه روز خیلی جدی بساطت رو جمع کن. بگو میخوام برم. بگو قصد ازدواج دارم .ببین چیکار میکنه .آخه اینکه نمیشه مدام با اعصاب تو بازی کنه.
- خب معلومه ، التماس میکنه که نرو ، بهت وابسته م ، ترکم نکن ، زانوهام سست میشه ، ولی بازم خواستگاری نمیکنه .اون النازو برای ازدواج میخواد، منو برای هم صحبتی .هفته پیش وقتی مادر صحبت فرهان رو وسط کشید گفت خواهرم رو شوهر نمی دم
- تو بگو من میخوامش .باید در مقابل عمل انجام شده قرارش بدی تا ازش اقرار بگیری وگرنه کلاهت پس معرکه س. اون داره تو رو بازی می ده.اون عشق رو محدود به همین روابط می دونه . فکر میکنه اگر تو رو بگیره علاقه تون به هم کم میشه .از طرفی نوازشت میکنه ، از طرفی میگه خواهرمی. یعنی ؟ می دونی گیتی، منصور آرزوی هر دختریه، بجنب ، حیفه!
- اینطوری نمیخوام .دوست دارم خودش ازم بخواد
- نمی دونم چرا حس بدی دارم گیتی.نگرانم .اگه دیوونه باشه ، اگه بازیت بده، اگه ازدواج کنه ، اگه مسخره ت کرده باشه، اگه قصد سوء استفاده داشته باشه ، من می دونم چه حالی میشی. گیتی من فقط تو این دنیا تو رو دارم. پدر آدم سالمی نیست که روش حساب کنم .
- میترسی من هم مثل علی خودکشی کنم؟
گیسو سکوت کرد و لبه تخت نشست
- حق داری نگران باشی .آخه عشق و عاشقی های خونواده ما از شور به دره
- گیتی به فرهان جواب مثبت بده.بخدا برات مناسبتره. من که ندیدمش ولی می دونم سلیقه ت خوبه
- اگه منصور نبود شاید ، ولی حالا نه . تو باشی منصور رو رها میکنی؟
- اگه دوستم نداشته باشه، آره
- خودت می بینی که چقدر دوستم داره. ولی باید بفمم چه جوری
- پس زودتر ، زودتر. مرگ یه بار، شیونم یه بار. کارو یکسره کن
- خیلی خب ، تو غصه نخور. من یه کاری میکنم .چقدر بد شد روبالش و عکسش رو دید گیسو
- من که مردم از خجالت .اینم از حماقتهای تو!
- ولی باور کرد مثل برادر دوستش دارم
- پس باید خیلی خنگ و احمق تشریف داشته باشند .چطور عکس خانم متین رو زیر بالش نذاشتی . مگه اونو جای مادر نمی دونی؟
- نمی دونم والـله ، شاید داره فیلم بازی میکنه
- اگه منصور ازدواج کنه چیکار میکنی؟
- هیچی دراز به دراز می افتم ، تو کپه کپه خاک بریز رو سرم
گیسو با نگرانی نگاهم کرد
- نه بابا شوخی کردم. مطمئن باش تا منصور زنده س خودکشی نمیکنم خیالت راحت
- یعنی اگه دور از جون منصور بمیره .ما رو عزادار میکنی ؟آره؟
- آره ، منصور عشق منه
- اعتماد به نفس داشته باش دیوونه .آدم باید بیشتر از هرکس، خودش رو دوست داشته باشه نه اینکه خودش رو مریض و دیوونه مردم کنه. خدا بخیر بگذرونه.خدایا اگه عاشقی اینه نخواستیم
لبخند زدم و گفتم :
- تو هم که خاطرخواه نداری وروجک، حالا هم میشی منشی مخصوص جناب رئیس و مترجم و تایپیست.
روی تخت دراز کشیدم و پتو را رویم کشیدم و گفتم:
- من یه چرت میخوابم . تو هم هرکاری دوست داری بکن.خواستی با منصور هم میتونی صفا کنی
- خاک بر سرت کنن ! من مثل تو بی عقل نیستم .مطمئنم هیچوقت عاشق کسی نمی شم
- حالا خواهیم دید خانم عاقل با اعتماد به نفس
- مجله نداری گیتی؟
- مجله زندگیم تو کیفمه.بردار بخون
- جدی؟ پس خوندنیه ! وصیتم کردی ؟
بعد کیفم را برداشت تا دفتر خاطرات را در بیاورد و بخواند
**********
- چقدر قشنگ میزنه گیتی! آدم روحش تازه میشه .بیخود نیست شبها نمیای خونه وروجک
- چه کنیم دیگه، عاشقیم آبجی
- حالا چرا نیمه شب می زنه ، ساعت یک و نیمه
- خب آدم نیمه شبا عاشقتره، یعنی آدم تو سکوت شب بیشتر و عمیقتر میتونه به معشوقش فکر کنه
- چه جالب و رویایی . ولی خودمونیم ، خیلی هم عاشقه .آدم جالبیه .ازش خوشم میاد
- حالا کم کم به حرف و احساس من می رسی گیسو خانم. اگه عاشق شدی بدون رودربایستی اعلام کن عزیزم، من بخاطر تو خودم رو کنار می کشم
- مثل اینکه باز تب کردی!
- پس بیا بریم پاشویه م کن
- حالا لگن از کجا بیارم
- لگن نمیخوام .بیا بریم پایین پیشش ، تبم پایین میاد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
گیسو زد زیر خنده و گفت:
- پس پاشویه منصوره
- اون همه چیز منه!
- دستت درد نکنه ، خیلی بی صفتی!
- تو هم عزیز منی! حالا میای بریم ؟
- اشکالی نداره؟
- نه مطمئنه،خیالت راحت
- باشه بریم
- ببینم ، اگه بدونی با منصور بدبخت میشی بازهم حاضری زنش بشی
- آره حاضرم چون خیلی دوستش دارم چرا بدبخت بشم؟ منصور آدم بدی نیست، من هم که حرف گوش کنم.مطمئنم منصور زن دوست و خانواده دوسته. اهل آزار و اذیت نیست
- مثلا اگه بهت بگه دوست ندارم با خواهرت بری و بیای چی؟
- دیگه چی؟ بیخود میکنه.من فقط تو دنیا تو رو دارم گیسو
- بیا از حالا دعواها شروع شد
از پله ها پایین رفتیم و وارد سالن شدیم .
به گیسو علامت دادم که شلوغ نکند . چون عجیب رفته بود تو حس و مینواخت.آهسته روی مبل نشستیم .با احساس آرشه را روی سیمها حرکت می داد .وقتی تمام شد کف زدیم . ))عالی بود .فوق العاده بود .((
بطرف ما برگشت و گفت:
- شما اینجایین شیطونا.مگه خواب ندارین؟
- مگه شما می ذارین آدم تو این خونه بخوابه .حالا اگه ناراحتین بریم
- کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم
- جدا؟ دعا می کردین ما بیاییم پایین
- بله و چه زود حاجت گرفتم
- طوری که شما تو حس رفته بودین.فکر نمیکنم به چیزی جز الناز خانم فکر میکردین
- بله، خب، من وقتی مینوازم تمام حواسم به علت نواختنمه
- پس چطور به ما فکر میکردین؟ ما ضد و نقیض فکر میکنیم یا شما ضد و نقیض صحبت می کنین؟
- شما ضد و نقیض فکر می کنین گیتی جان . حالا بهتر شدی؟
- الحمدالـله
- گیسو خانم ، شما از دست این گیتی چی میکشین ؟ دلم براتون میسوزه
- چرا نگهش داشتین مهندس؟ بیرونش کنین تا نکشین . من حاضرم بکشم
- بد نیست کمی هم ما بکشیم
- آهنگهای درخواستی هم می زنین مهندس؟
- البته! شما امر بفرمایین !
- اگه سوء تفاهم نمیشه میخواستم آهنگ دختر زیبا رو بزنین
- خیلی از خودتون متشکرین ها!
زدیم زیر خنده ، گیسو گفت:
- خواستیم کمی بهمون تلقین بشه ، وگرنه می دونیم زشتیم
- اختیار دارین .بنازم هنر خالق را
- ای کاش خالق مهربون یک جو شانس هم چاشنیش میکرد
- همینکه شما مردها رو خوشبخت می کنین واسه خدا کافی بوده
- شما لطف دارین .چه فایده، شما که از زن جماعت بیزارین!
- خب حالا تغییر جهت دادم
- چه جالب! به شمال؟ شرق؟جنوب؟غرب؟ کدوم جهت؟
- به شمال غربی!
گیسو نگاهم کرد و لبخند زد .
منظورش را متوجه شدم .آخر شمال غربی منصور من نشسته بودم. منصور زیر چشمی نگاهی به من کرد . بعد ویولن را زیر چانه اش گذاشت و برای نواختن آماده شد .
با حالتی با مزه گفت:
- دیگه آوازشو نمیخونم که نیاین منو ببوسین ، چون حواسم پرت میشه هم طاقت این افتخارات رو ندارم.
صدای خنده فضا را پر کرد .
منصور مرا ببوس را نواخت و ما را به دنیای بوسه ها برد. وقتی تمام شد برایش دست زدیم.
تشکر کرد و گفت:
- خب حالا آهنگ درخواستی شما چیه گیتی جان؟
- تو را دوست دارم
گیسو جابجا شد و چشم غره ای رفت. یعنی خاک بر سرت کنن .کمی اعتماد به نفس داشته باش. یکی نبود بگوید اینکه بهتر از آهنگ مرا ببوس است .
منصور ابرویی بالا انداخت و سرش را بعلامت رضایت کج کرد و گفت:
- اتفاقا منم تصمیم داشتم همین آهنگ رو بزنم
آهنگ که تمام شد .گیسو گفت:
- حالا کی رو دوست داری گیتی جان. بگو ما هم بدونیم
منصور گفت:
- یه بنده خدا رو!
زدیم زیر خنده .
ادامه داد:
- البته یه بنده خدایی که جاش زیر بالشه و نزدیک بود خفه بشه ، من به دادش رسیدم .
باز به سرفه افتادم .به ما خنده نیامده بود. گیسو هم که دلش را گرفته بود و می خندید .منصور هم با خنده بلند شد و ویولنش را سرجایش گذاشت .
برای اینکه حالش را بگیرم گفتم:
- ایشون رو که به چشم برادری دوست دارم مهندس، منظور گیسو چیز دیگه ای بود
در حالیکه می نشست گفت:
- خب اون کیه . بگو بدونیم .برادرت خوشحال میشه .
- فکر نمیکنم ، چون شما مخالف ازدواج منید
- حالا شاید تجدید نظر کردم. قبل از اینکه ازدواج کنم بهتره شما رو سر و سامون بدم.
تمام ذوق و شوقم کور شد. ای که خدا لعنتت کنه! من فقط حالت رو گرفتم ولی تو جونم رو گرفتی. منصور!
الهه ناز-جلد1-قسمت17
گیسو نگاهی از سر دلسوزی به من کرد و گفت:
- پس بهتره خواستگارات رو به مهندس معرفی کنیم تا ایشون هم نظر بدن .
منصور حالت چهره اش فرق کرد و گفت:
- یکیش که فرهانه. دومیش کیه؟
- غیر از مهندس فرهان!
- جدی؟
- راستش در همسایگی ما..........
- بس کن گیسو!
- گیتی بالاخره باید یکی برای ما بزرگتری کنه یا نه؟ خب چه کسی بهتر از مهندس متین
اگر یک بچه پنج ساله هم آنجا بود دقیقا متوجه رنگ پریدگی منصور میشد
- گیسو جان بلند شو بریم بخوابیم
- نه گیسو خانم بنشینین، به حرف گیتی توجه نکنین
- راستش یکی از اونا همسایه ماست. دندانپزشکه .پسر خوب و موقری یه. مادرش چند باری به من گفته .میگه گیتی رو برای پسرش میخواد و منو برای برادرش .اون یکی هم کسی یه که مغازه پدرمو از ما اجاره کرده.اونم پسر با ایمان و خوبیه .خیلی هم وضعش خوبه .اسمش هم کیوانه .البته یکی هم فامیلمونه که اسمش فرشیده .مهندس راه و ساختمانه و البته بیش از حد گیتی رو میخواد
- گیسو یکبارگی جعفر آقا و اصغرآقا و آقا غلام و آقا قربون رو هم بگو
- حالا بذار فعلا مهندس رو این دوتا فکر کنه تا بعد
- تا حالا با خودت شخصا صحبت کردن گیتی ؟
- ای،تا حدودی
منصور ابرویی بالا انداخت و گفت :
- همه شون؟
- فقط فرشید و کیوان
- خب، خودت نظرت چیه؟
نگاهی به گیسو کردم فهمیدم باید فیلم بازی کنم :
- والـله ، خب ، بالاخره باید سرانجام بگیرم .چون گیسو هم خواستگار داره و تا من ازدواج نکنم اون ازدواج نمی کنه .از طرفی به مرد جماعت اطمینان ندارم .اینه که تا مطمئن نشم فرهان بهتره یا علیرضا جوابی نمی دم
بی اختیار دستش به پاکت سیگارش رفت و سیگاری برداشت .من و گیسو به هم نگاه کردیم. گفتم:
- گیسو حق نداری بری شرکت مهندس ها!
- برای چی؟
- گویا ایشون براشون خیلی سخته .ما دوست نداریم باعث ناراحتی ایشون بشیم .
در حالیکه سیگار را از روی لبش برمی داشت گفت :
- لااله الا الـله ،چشم مسئولیت سنگینی رو بر عهده گرفتم .سخت نگیر
- ولی امروز روز دومه .ساعت دو و نیم بامداده .بنابراین از جیره روز دومشون کم میکنم
- خوبه رزق و روزی مون دستت نیست، گیتی خانم
- خب گیتی جان، بلند شو بریم بخوابیم تا آقای مهندس هم کمی فکر کنن .شاید هم بخوان استراحت کنن
- من عادت دارم بیدار بمونم
- ممنون. اونوقت صبح نمی تونیم بیدار بشیم . شب بخیر
- شبتون بخیر .فقط اومدین اعصاب منو به هم بریزین و برین .آره؟
لبخندی زدیم و از پله ها بالا رفتیم میان پله ها گیسو گفت:
- مهندس بهتره اینبار اینطور دعا کنید : خدایا اگه مصلحته و بدتر مایه ناراحتیم نمیشوند بفرستشون پایین .
تا به اتاق رسیدیم پقی زدیم زیر خنده
- خوشم اومد گیسو .خوب حالش رو جا آوردی
- اگه با غیرت مردها بازی کنی زود خودشونو لو می دن. تا منو داری غصه نخور!
- خیلی تو هم رفته بود، ولی باز هم فکر میکنم نمیخواد خواهرش رو شوهر بده
- عجله نکن، معلوم میشه
- حالا نره سراغ علیرضا
- ما که بهش آدرس ندادیم
- مگه تو آپارتمان ما چند تا علیرضا هست؟
- عاقلتر این حرفاست. مگه بچه س؟ خوب خواستگاری کرده ، گناه که نکرده
- شب بخیر .بگیر بخواب انقدر فکر نکن
- تو هنوز معنی دوست داشتن رو نمی دونی گیسو .من عاشقش نیستم ، دوستش دارم ،برای همین هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم
- بگیر بخواب حال داری؟ دختر زده به سرش!عاشقش نیستم ولی دوستش دارم! دیوونه شده
گیسو خوابید ، ولی من خوابم نبرد. بنابراین ترجیح دادم بنشینم وقایعی را که گذشت بنویسم .
خوش بحالت گیسو که فکرت راحته .ایشاءا... خدا عاشقت کنه !
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
**********
سیزدهم فروردین را همراه گیسو، مادر، منصور و خانواده ثریا به لواسان رفتیم و حسابی خوش گذراندیم و به منزل منصور برگشتیم .
یکشنبه پانزدهم فروردین گیسو و منصور به شرکت رفتند . من هم تا حدودی حالم بهتر شده بود ولی هنوز سرفه میکردم.
ساعت دو بعدازظهر بخانه آمدند .منصور یک جعبه شیرینی خریده بود. آن را به من داد و گفت :
- شیرینی شاغل شدن گیسوئه .مبارک باشه
- ممنونم لطف بزرگی کردین.
مادر و گیسو مشغول صحبت شدند
جعبه را روی میز گذاشتم و دنبال منصور بالا رفتم و گفتم :
- مهندس، نمیشه یه جوری تو شرکتتون منو هم استخدام کنین.
- نه نمیشه . شما جات همینجاست. اتفاقا چقدر خوب شد ، هم تو شرکت تو رو می بینم ، هم تو خونه .اینطوری دلم کمتر تنگ میشه. امسال خدا، همینطور پشت هم برام میخواد
- ولی من اصلا حاضر نیستم اینجا بمونم و شاهد غرغرهای خانمتون بشما یا خودم باشم
- بالاخره یه کاری میکنیم که خواسته شما هم بر آورده شه
- مثلا ازدواج نمی کنین؟
- ازدواج که میکنم ، چون وارث میخوام، ولی با کسی که تو هم راضی باشی و انقدر با اعصاب بنده بازی نکنی .
تو پله آخر گفتم:
- ولی من میخوام ازدواج کنم .فکرهام رو کردم
ایستاد و نگاهم کرد .
- برای همین میخوام تو شرکتتون استخدام شم که کار دائمی داشته باشم ، بعنوان منشی یا حسابدار . دلم میخواد وقتی به خونه همسرم میرم شاغل باشم.
باز با غضب نگاهم کرد و گفت:
- دیگه نشنوم اسم ازدواج رو بیاری گیتی ها ! بار آخرت باشه.
- متاسفم مهندس ، ولی با آینده من نمی تونین بازی کنین. نمیشه که تا آخر عمر تو این خونه بمونم .منم حق زندگی دارم .نمیشه که شما ازدواج کنین و من نکنم .این خودخواهی محضه.قول می دم بهتون سربزنم
از حرص با دندون گوشه لبش را می گزید. گفتم:
- حالا خواستم بدونم بنظر شما فرهان مناسب من هست یا نه؟ خیلی وقته منتظر جوابه
کیفش را به دست چپش داد و چنان سیلی محکمی توی گوشم خواباند که برق از چشمهایم پرید. در حالیکه دستم را روی گونه ام گذاشته بودم و نگاهش میکردم، راهش را کشید و به اتاقش رفت و در را محکم کوبید . بغض داشت خفه ام میکرد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. ولی باید گریه میکردم، اما نشد چون گیسو داشت بالا می آمد. برخودم مسلط شدم .انگار نه انگار اتفاقی افتاده
- چرا اینجا ایستادی گیتی ؟
- یکدفعه سرم گیج رفت
- چرا؟
- ضعیف شدم
- برم برات شربت قند بیارم؟
- نه،استراحت کنم بهتر میشم ..برای ناهار بیدارم نکنین
- مگه نمی گی ضعیف شدی، پس باید غذا بخوری !
- میخورم، ولی بعد مادر پایینه؟
- آره مهندس امروز لطف کردن و تمام کارخونه و شرکت رو نشونم دادن .چه کارخونه بزرگیه.
تو دلم گفتم:
- مرده شور خودش و کارخونه ش رو ببره ای کاش نذاشته بودم گیسو رو استخدام کنه
- منشی مهندس هم منو با کارها آشنا کرد
- خوبه،ایشاءا... بسلامتی. دیگه وقتشه که من برم خونه استراحت کنم
- تو از این خونه دل بکنی؟
- خیلی راحتتر از اونچه که فکرشو بکنی
پتو را رویم کشیدم .
گیسو گفت:
- من برم از اتاق خانم متین ژورنالش رو براش ببرم . انگار آخر هفته مهمونی دعوتین .میخواد مدل انتخاب کنه . به خیاطش گفته عصر بیاد
- کی دعوت کرده؟
- نمی دونم
- ژورنالش تو کشوی میز توالتشه گیسو.منو بیدار نکنین
- باشه بابا، لالا کن
گیسو رفت و در را بست .چشم به سقف دوختم و به حرکت زشت منصور فکر کردم .چطور جرات کرد تو صورتم بزند. هر چه فکر کردم چرا زد، چیزی دستگیرم نشد.بالاخره فهمیدم که من را اسیر و اجیر خودش کرده تا مثل یک برده فرمانبردارش باشم. با این تفاوت که آن برده خواهر ناتنی اوست.
خوشبختانه خوابم برد وگرنه دیوانه می شدم . ساعت پنج گیسو به اتاقم آمد خودم را به خواب زدم .سوهان ناخنش را از کیفش برداشت و لبه تخت نشست و گفت:
- چرا کتک خوردی گیتی جون؟ عجب دستهای سنگینی هم داره،لامذهب
جا خوردم ، ولی جواب ندادم
- با توام گیتی!
- بخاطر تجویزهای تو! اتفاقا تا تو رو دارم باید غصه بخورم
- تجویزهای من؟
- مگه نگفتی با غیرتش بازی کن ؟ خب کردم ، سیلی هم خوردم
- چی گفتی؟
- گفتم میخوام ازدواج کنم .فرهان مناسبه یا نه
- خب، حالا چرا ناراحتی؟
- تو بودی می رقصیدی؟
- آره، چون می فهمیدم دوستم داره
- خب اینو که خودمم می دونستم
- منکه فکر میکنم اون تو رو بعنوان همسر آینده ش دوست داره، نه بعنوان خواهر
- اگه چیزی بهت گفته بگو، وگرنه نمیخوام دلداریم بدی، منکه دیگه ازش بدم اومد
- این بود معنی دوست داشتن؟ عاشقش نیستم ، ولی دوستش دارم! پس یعنی این!
- تو خودت می دونی من غرورم رو به عشق نمی فروشم.دوستش دارم ولی دیگه نمیخوام ببینمش.یکی دو روز دیگه هم از اینجا می رم .این بهترین کاره. از حالا که بزنه تو صورتم، پس فردا میخواد چکار کنه؟
- تو که می گفتی بد اخلاقی شو تحمل میکنی
- بد اخلاقی، نه دست بزن
- اون خودش هم الان ناراحته. دو قاشق بیشتر غذا نخورد .زود هم رفت بالا تو اتاقش .بهش نگی ها، ولی دوتا سیگار کشید
- انقدر بکشه که اندازه یه هندونه تو ریه ش غده سبز بشه ، به درک! بره بمیره.اگه تو رو امروز استخدام نکرده بود همین حالا می رفتم، ولی زشته
- حالا چقدر میخوابی! اینم زشته خب!
- حوصله ندارم، مریضم، جسم و روحم را بیمار کرده لعنتی، ببینم، تو از کجا فهمیدی سیلی خوردم؟
- از جای انگشتهاش عزیزم .همون ظهر فهمیدم .به من می گن گیسو زرنگه نمی گن گیسو ملنگه .خانم متین میگه بریم با هم پارچه بخریم . مدل رو انتخاب کرد .خیاط هم نوع پارچه و اندازه ش رو تعیین کرد و رفت ، حالا میخواد بره خرید .بلند شو!
- من نمیام تو ببرش بگو گیتی تب کرده
- خودت بیا بگو .
چند ضربه به در خورد .
- بفرمایین
- چقدر میخوابی دختر، بلند شو ضعف کردی!

- دست و پام می لرزه مادر جون، نمی دونم چم شده
- ضعیف شدی مادر.بلند شو غذات رو بخور، سرحال شی تا با هم بریم بیرون خرید
- اجازه بدین استراحت کنم با گیسو برین
- باشه عزیزم اصرار نمی کنم .گیسو جان رانندگی بلدی؟
- بله، ولی بنده رو معاف کنین. یه مدتیه ننشستم پشت رل، میترسم
- بیا بریم، ترس نداره عزیزم
- شما خودتون رانندگی کنین.
- من اعصابش رو ندارم، بیا بریم
- ما رفتیم گیتی جان .برو غذات رو بخور.این منصور هم نمی دونم چه ش شده، رفته تو لک
- مربوط به ترک سیگاره مادرجون
- ظهر دوتا کشید این چه ترکی یه؟ باید به حسابش برسی
- چشم
- خداحافظ عزیزم
- خداحافظ گیتی .
و باز سرش را از لای در آورد تو و با شست اتاق منصور را نشان داد و بوسه ای فرستاد . یعنی که آشتی کنان راه بینداز .
کوسن روی تخت را برداشتم و بطرفش پرت کردم که به هدف نخور و به در خورد و در بسته شد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
چند ضربه به در خورد و در باز شد
- سلام گیتی خانم!
- سلام ثریا خانم
- این کوسن چیه اینجا؟
- پرت کردم در بسته شه.ببخشید تنبل شدم .پاهام میلرزه ثریا خانم
- خب غذا نخوردین! براتون بیارم؟
- نه،خودم میام پایین. الان میل ندارم
بلند شدم در را قفل کردم و دوباره آمدم خوابیدم .
آنقدر فکر کردم و خودخوری کردم که نفهمیدم چطور ساعت شد هفت. احساس گرسنگی شدیدی داشتم، بلند شدم سر و وضعم را مرتب کردم و از پله ها پایین رفتم .خیر سرش روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید . هیچ نگفتم و بطرف آشپزخانه رفتم که به ثریا برخوردم
- اومدین گیتی خانم؟
- بله
- یه چیزی بیارم بخورین؟ رنگتون پریده
- بله ممنون
- بیارم سرمیز
- بدین می برم بالا
- من براتون میارم شما بفرمایید
- ممنون
احساس کردم منصور نگاهم میکند ، ولی اصلا نگاهش نکردم و بالا رفتم .
ثریا با سینی غذا وارد شد و گفت:
- بفرمایین گیتی خانم
- دستتون درد نکنه
- شما نمی دونین آقا چشونه؟
- نه! از کجا بدونم؟
- ظهر که اومد سرحال بود، شیرینی خریده بود
- حتما چون داره سیگار ترک میکنه ناراحته
- امروز که مرتب سیگار کشید .کاری ندارین؟
- نه ممنونم .
و رفت
هنوز سه چهار قاشق نخورده بودم که چند ضربه به در خورد
- بله؟
- گیتی! گیتی! میتونم بیام تو؟
جوابی ندادم در را باز کرد و پشت سرش در را بست که گفتم :
- در رو باز بذارین .
در را باز کرد . بطرفم آمد.
سینی غذا را که جلو من روی تخت بود کنار زدم و لبه تخت نشستم .
آمد کنارم نشست.دستهایش را به هم قلاب کرد. کمی نگاهم کرد، اما من نگاهش نکردم
- بهت گفتم دیگه تکرار نکن ، ولی تو گوش نکردی
سکوت کردم
- باور کن من اصلا نفهمیدم چطور اون کارو کردم .کنترلم رو از دست دادم گیتی
سکوت کردم
- پس چرا هیچی نمی گی؟
باز سکوت.
- تو می دونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتب انگشت رو نقطه ضعف من می ذاری .
باز سکوت .
- دِ یه چیزی بگو. بزن تو صورتم! تلافی کن!
باز سکوت .
- تو فرهان رو میخوای گیتی؟
باز سکوت
دو بازوی مرا گرفت و مرا بطرف خودش برگرداند و گفت:
- تو چشمام نگاه کن!.... با توام!
نگاهش کردم.
- فرهان رو دوست داری؟
- من با شما حرفی ندارم آقا. پس انقدر سوال نفرمایین
- آقا کیه دیگه؟ هر لحظه بدترش میکنی!
- ما دوباره از هم فاصله گرفتیم .هر طوری هست این چند روز باقی مونده رو تحمل کنیم بهتره
- چند روز باقی مونده؟
- من تا آخر این هفته در خدمتتون هستم . بعد هم مرخص میشم. دیگه داره رومون به هم باز میشه
- باز شروع کردی؟
- نه، خواستم بدونین که دنبال پرستار باشین
- من متاسفم،معذرت میخوام. بخدا هزار بار خودم رو لعنت کردم .خودمم باورم نمیشه که زدم تو صورت قشنگت.گیتی!
یکباره از این رو به آن رو شدم. احساس کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم.
موهایم را نوازش کرد و گفت:
- من تا حالا دستمو رو هیچ بنی بشری بلند نکردم. یه دفعه زد به سرم! تو رو خدا گیتی با اعصاب من بازی نکن! ای کاش تو این خونه نیومده بودی که اینطور مجنونم کنی. دقیقه ای نیست که از مغزم بیرون بری. تو شرکت مدام حواسم اینجاست.اونوقت تو میگی میخوام برم؟ میخوام شوهر کنم؟
اشکهایم بدون توقف می چکید
- آخه چرا منصور. حرف حسابت چیه؟
ادامه دادم:
- آدم خواهرش رو اینطوری دوست داره؟ آره منصور؟ اگه منو جای ملیحه می دونی بدون، من حرفی ندارم .ولی به منم حق زندگی بده .انقدر بهم وابسته نباش . بعدها عذاب میکشی منصور.چون همسرت هیچوقت نمی ذاره باهام بگی، بخندی، به اتاقم بیای ،بعد عذاب می کشی.
همانطور که با اشکهایم نگاهش میکردم ، سرم را میان دو دستش گرفت، با دو انگشت شستش اشکهایم را پاک کرد.صورتش را جلو آورد . قلبم فرو ریخت. ولی گفت:
- نمیخواد غصه برادرت رو بخوری ، فقط از پیشم نرو گیتی. خوب، دوستت دارم، چکار کنم؟
ای که خاک بر سرت کنن. ای ایشاءا... اون لبات رو گل بگیرن! اون زبونت رو طناب پیچ کنن که اینطور با احساس من بازی میکنی مرد!
- تا کی؟
- همیشه، تا وقتی زنده م
- پس من چی؟ حق زندگی ندارم؟ من وارث میخوام ؟
- چرا نداری؟ تو هم ازدواج میکنی، بچه دار میشی، ولی اونطور که من دوست دارم
- تو چطور دوست داری منصور
- دلم میخواد تو مال کسی باشی که من دوست دارم. کسی که لیاقت همسری تو رو داشته باشه. کسی که دوستت داره و برات میمیره . کسی که قدرت رو بدونه، چون تو با همه فرق داری.دلم نمیاد حروم بشی
- اونطورها هم که فکر میکنی نیستم
- هستی!
- مگه فرهان چشه!
- اگه بهتر از فرهان سراغ نداشتم بی درنگ رضایت می دادم . چون آستینم رو کنده انقدر التماس میکنه . ولی باز هم کسی بهتر از او
- حرفت منطقی نیست. بهت قول نمیدم منصور
- باز عصبانی می شم ها
سکوت کردم
- منو می بخشی؟
سکوت
- معذرت میخوام، قول می دم دیگه تکرار نشه . منو ببخش . می ذاری جاش رو ببوسم
- معلومه که نه
- پس منو ببخش
- نبخشم چکار کنم؟
موهایم را نوازش کرد، چند ضربه به در خورد ، به هم خیره شدیم
- بفرمایین، در که بازه
ثریا از دیدن منصور که مقابلم نشسته بود جا خورد و یک قدم به عقب رفت
- بیا تو ثریا، چرا رفتی؟
- مزاحم نباشم
- اختیار دارین بفرمایین .داریم صحبت میکنیم
- اومدم سینی رو ببرم ، ولی مثل اینکه نخوردین
- ببرش ثریا خانم، دیگه نمیخورم
- بخور گیتی، تو که چیزی نخوردی
- نه ممنون، میخوام یه دفعه شام بخورم
ثریا سینی را برداشت و با لبخند به من نگاه کرد و رفت
- نکنه فکر کنه ما............
- خب بکنه
- یعنی چی؟ برای شما بد نیست، برای بنده بده!
- اینجا همه جز خودت می دونن تو عزیز منی، حالا بلند شو بریم بیرون گشتی بزنیم .
- حوصله ندارم منصور
- بلند شو دیگه . لازمه باز هم عذرخواهی کنم؟
- کجا بریم؟
- پارکی، جایی
- آخه شاید مادر جون فکر کنه نخواستم با ایشون برم
- من براش توضیح می دم. اون از خداشه ما رو با هم بفرسته بیرون .نگی زدم تو صورتت ها! بیچاره م میکنه. حداقلش اینه که دوباره دو سال باهام حرف نمیزنه
لبخندی زدم .
بلند شد بطرف در رفت و گفت:
- من می رم آماده شم. پایین منتظرم
بلند شدم ، آبی به سر و صورتم زدم و کت دامن مغز پسته ای قشنگی پوشیدم . موهایم را کمی ژل زدم و تا میتوانستم بردمش بالا و رهایش کردم .
این مدل خیلی به من می آمد .مثل آبشار می شد .
در پله ها به ثریا برخوردم.
- تشریف می برین بیرون؟
- آره ثریا خانم .مهندس میگن بریم گشتی بزنیم
- برید خانم. بلکه لرزش دست و پاتون خوب بشه
هر دو زدیم زیر خنده . ))ثریا خانم ما رو گرفتی ها!((
آهسته گفت:
- کم کم دارین به حرفای من می رسین! الهی شکر!
- ای بابا، ثریا خانم الان می گفت میخوام شوهرت بدم به یکی که قدرت رو بدونه .میخواد در حقم برادری کنه .
- بشنو ولی باور نکن .بگو شما برو اول فکری بحال خودت بکن که داره میشه سی و پنج سالت . اصلا میخواستی بگی کی بهتر از شما
با خنده از ثریا خداحافظی کردم.
وقتی توی حیاط آمدم. آقا نبی کنار منصور ایستاده بود و با او صحبت میکرد
- سلام آقا نبی
- سلام خانم .حالتون بهتره الحمدالـله؟
- بله، کمی بهترم
- سرمای سختی خورده بودین
- بله آقا نبی، از همه چیز دنیا سختهاش مال ماست
- خدا نکنه
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سوار ماشین قرمز شدیم و بطرف فرحزاد حرکت کردیم .
روی تختی نشستیم . از او پرسیدم:
- پدرتون چطور فوت کرد؟
- یه شب بهاری، بارون تندی می بارید . اونشب تو خونه ما جشن بزرگی برپا بود. جشن تولد ملیحه . حال پدرم زیاد خوش نبود . پدرم آسم داشت .اونشب تنفس اون دچار مشکل شده بود، ولی تا میتوانست تحمل کرد. ما هم سرمون گرم بود. گویا دیگه نمیتونه تحمل کنه و از مامان میخواد همراهش بره بالا. ولی مادرم حواسش به دوستاش و صحبت بود و اهمیت نداد و پشت گوش انداخت.حاضر نبود یه دقیقه از خوشی هاش دست بکشه. البته پدرم رو خیلی دوست داشت، ولی وقتی به دوستهای همسن و سال خودش می رسید دیگه حواسش به کسی نبود . در ضمن فکر میکرد ناراحتی پدرم مسئله حادی نیست و مثل همیشه س. آخرشب که مهمونا میخواستن برن از ثریا خواستم بره پدر رو صدا کنه .ولی ثریا رنگ و رو پریده و اشک ریزان برگشت . زبونش بند اومده بود . من و ملیحه و مادر بسمت اتاق پدر دویدیم و با پیکر بی جانش رو به رو شدیم. وقتی فکر میکنم در تنهایی چطور جون داده ، از خودم و مادرم بدم میاد .مادر که جیغی کشید و از حال رفت . خلاصه مهمونی اونشب ما شد عزا .ضربه روحی شدیدی بود. پنج ماه بعد ملیحه تو دریا غرق شد. اونجا هم مطمئنم مادرم گرم صحبت بوده .آخه ملیحه گاهی رگ پاش می گرفت. فکر میکنم رگ پاش گرفته و نتونسته شنا کنه ، وگرنه شناگر ماهری بود. یه روز که خیلی عصبی بودم سرمادر فریاد کشیدم مسبب مرگ پدرم و خواهرم بوده . و با پرحرفی هاش اونها رو نابود کرده.مادر هم از اون به بعد سکوت کرد و دم نزد .انگار میخواست هم خودش رو تنبیه کنه هم منو. منم از حرفم پشیمون شده بودم .حرفم غیر منطقی بود اما مادر بعد از اون دیگه حرف نزد. از دست دادن پدر و خواهر ، و غم بیماری مادر منو منزوی کرد. دیگه از زن جماعت بدم می اومد. مادرم که این بود وای بحال غریبه ها . خلاصه نزدیک دو سال خونه ما تبدیل به ماتمکده شد تا اینکه تو فرشته مهربون اومدی و ما رو از اون وضع در آوردی .اعتراف میکنم خدا، و محبت رو فراموش کرده بودم .حق با تو بود گیتی ، تو دوباره ما رو زنده کردی .ازت ممنونم
- من کاری نکردم ، فقط وسیله بودم . همیشه بهتون می گفتم شما ذات اصلی تون رو قایم می کنین . من اینو از همون روز اول فهمیدم .مشکلات برای همه هست ، کم یا زیاد . باید مقاوم بود. ما باید مشکلات رو از بین ببریم ، نه مشکلات ما رو.
- تو اینهمه خوی و درستی را از کی یاد گرفتی گیتی؟ بهت غبطه میخورم
- شما لطف دارین . راستش مادرم خیلی در تربیت ما موثر بوده .من هر چه دارم از او دارم .
- خدا رحمتشون کنه
- کم کم بریم .مادر و گیسو حتما اومدن
- بریم
هنگام برگشت بخانه، از یک بوتیک لباسی را که در بازی به من باخته بود برایم خرید و بخانه برگشتیم .
مادر کمی سر به سر ما گذاشت و گفت :
- که دست و پات میلرزه؟
- باور نمی کنین مادرجون؟
- چرا عزیزم، منصور! اگه الناز تو و گیتی رو با هم می دید که خفه ت کرده بود.حالا تو هیچ، گیتی رو بگو!
صدای خنده برخاست
- به الناز چه مربوطه؟
- پس مربوط نیست؟
خوشحال شدم
- بجای اینکه حسودی کنه، کمی از گیتی اخلاق و رفتار یاد بگیره، موفق تره
**********
امروز ظهر گیسو همراه منصور به خانه نیامد. البته از قبل گفته بود که بخانه خودمان می رود.
جشن تولد المیرا است .هرچه میکنم به این میهمانی نروم منصور قبول نمی کند . می گوید اگر نیایی ما هم نمی رویم . او هم نقطه ضعف مرا پیدا کرده
یک روز به جشن مانده، خیاط لباس فوق العاده شیکی را که مادرجون برایم سفارش داده بود آورد.
لباسی از ساتن سرمه ای مدل اسکارلتی، با یقه دلبری تقریبا باز و آستینهای کوتاه همراه دستکش های بلند که یک پاپیون بزرگ هم پشت کمرش میخورد .
وقتی آنرا پوشیدم مادر و ثریا خیلی تعریف کردند.
خانم متین گفت:
- منصور تو رو تو این لباس ببینه دیوونه تر میشه گیتی جان، حالا نمی دونم به چشم خواهری یا به چشم عشق، ولی می دونم که نمی ذاره از کنارش تکون بخوری .
ثریا گفت:
- ما که روز و شب دعا می کنیم که گیتی خانم همسر آقا بشن . تا خدا چی بخواد!
- این الناز لعنتی اگه نبود شک نداشتم. ولی مگه اون می ذاره .انقدر پر روئه که حد نداره . یه ساعت پیش مادرش تماس گرفت گفت میاد اینجا که در مورد منصور و الناز صحبت کنه .گفتم منصور رفته بیرون.گفت با خودتون میخوام صحبت کنم خشکم زد
- من نمی دونم کی تو دهن اینا انداخته که ما الناز رو میخوایم. والـله تا حالا منصور یکدفعه نگفته الناز رو میخوام. خودشون می برن، خودشون می دوزن . منو منصور هم باید اطاعت کنیم . عجب دنیایی شده
آن لباس که هیچی ، هوا هم روی بدنم سنگینی میکرد . قلبم داشت از جا کنده میشد .
ساعت هفت بعد از ظهر خانم فرزاد آمد . پایین نرفتم و از پا گرد به صحبتهاشون گوش کردم
- والله راستش خانم متین، مزاحم شدم تا بالاخره برای این دوتا جوون دستی بالا کنیم، حقیقت، خواستیم بدونیم شما الناز رو میخواین یا نه؟
- الناز خانم دختر خوبیه . ما دوستش داریم اما، والـله تا حالا منصور راجع به ازدواج با من صحبت نکرده ، اینه که نمی دونم چی بگم
- الناز مدتیه با وجود گیتی خانم نگران شده، من هر چه بهش میگم که منصورخان گیتی رو بعنوان خواهر دوست داره باور نمیکنه .البته حقم داره. منصورخان توجه چشمگیری به گیتی خانم داره و این ما رو هم به شک انداخته.اگه ایشون الناز رو میخواد که زودتر دست بکار بشیم .حقیقت، برای الناز خواستگار ایده آلی اومده که البته منصور خان ایده آل ترن .اما اگه ایشون الناز رو نمیخواد، ما هم باید بالاخره به خواستگارش جواب بدیم . الناز منصور خان رو خیلی دوست داره . ما هم همینطور، ایشون باعث افتخار ما هستن. می دونم کار خوبی نکردم پا پیش گذاشتم، ولی تکلیف باید معلوم بشه .نه الناز زشت و ترشیده س . نه قصد و غرضی داریم . پس مطمئنم که سوء تفاهم نمیشه . اگر جوابتون مثبته که انشاءا... ما فردا شب تو تولد المیرا تاریخ نامزدی رو اعلام کنیم، اگه هم جواب منفی یه که هیچ.
به زور نفس می کشیدم. همانجا کنار نرده ها دو زانو نشستم.
خدایا! منصور فقط تا فردا به من تعلق داشت . اصلا باورم نمی شد. این تقاص کدام گناه است که من پس می دهم .
- منم مثل شما خانم فرزاد. والـله از کارهای منصور سر در نمیارم . تا حالا نه در مورد الناز جون با من صحبت کرده نه گیتی جون، فقط می دونم شدیدا به گیتی وابسته شده .اینه که اجازه بدین با خودش صحبت کنم . بعد جواب رو بهتون بدم . من شب باهاتون تماس می گیرم
- ممنون می شیم. ببخشید پر رویی کردیم.
- اختیار دارین ، کار درستی کردین . بالاخره باید روشن بشه . شاید منصور اصلا نخواد زن بگیره . نمیشه که الناز خانم بلا تکلیف بمونه
- بله حق با شماست . خب حال خودتون چطوره؟
- داروهام رو کم کردم . از سر لطف خدای مهربون و دختر مهربونم ، بهترم .
- خدا رو شکر .
دیگر توان نداشتم . به اتاقم رفتم و اشک ریختم .
ساعت هشت و پنج دقیقه صدای بوق اتومبیل منصور اعصابم را متشنج کرد .
قلبم با شدت میتپید . جواب او چه بود؟ اضطراب به جانم افتاده بود.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

الهه ناز ( جلد اول )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA