انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

الهه ناز ( جلد اول )


زن

 
الهه ناز-جلد1-قسمت21
هدایایی که گرفتم قابل وصف نیست، چه از نظر کیفیت و چه کمیت .
میهمانها بعد از به پایان رسیدن مراسم عقد به باغ رفتند تا پذیرایی شوند و جشن بگیرند .ارکستر موزیک می نواخت و همه در فعالیت و جنب و جوش بودند. بعد از اینکه کار فیلمبردار و عکاس تمام شد ما هم به باغ رفتیم و به دیگران پیوستیم .
گیسو و فرهان با هم جور شده و مشغول رقص بودند .شاید علت اینکه فرهان به راحتی عشق بین من و منصور را پذیرفت وجود گیسو بود. چون هیچ فرقی با من نداشت ، حتی صدای ما هم شبیه هم بود .
با آهنگ ای یار مبارک ، من و منصور هم وسط رفتیم .
- گیتی حتی یک ذره هم پشیمون نیستی؟
- اگر صدبار دیگه به دنیا بیام فقط میگم منصور.
- تو ایران یه عالمه منصور داریم!
- من فقط منصور متین رو میخوام
- قربون تو ناز نازی بره این منصور متین خوش شانس!
- مگه تو پشیمونی منصور؟
- پشیمونم؟! هیچ روزی را بخاطر ندارم که به این اندازه خوشحال و آرام باشم. اما چرا یه روز دیگه رو هم بیاد دارم
- چه روزی؟
- اون روز که تو رو دوباره از خدا پس گرفتم .راستش اون روز هم خوشحالتر از امروز بودم
- نمی دونم چرا احساس میکنم این خوشبختی عمرش کوتاهه
- شاید مثل من باور نمی کنی که بهم تعلق داریم. امشب باور می کنی عزیزم .وای پس چرا زمان نمی گذره؟
- تنها چیزی که تو زندگی خیلی منو خوشحال کرده ازدواج با توئه منصور
منصور مرا محکمتر بخودش فشرد و لبم را بوسید .
- زشته منصور، حیا کن.
- ولم کن گیتی. زشته چیه؟ سی وچهار ساله در انتظار چنین شبی بودم .حالا که بهش رسیدم بگم زشته، بده ، آخه چه عیبی داره؟ زنم رو دوست دارم می بوسمش . این کجاش بده؟ اصلا مخصوصا میکنم که زودتر مهمونا برن.از شام هم خبری نیست
- بعد اونا هم می رن ؟
خلاصه تا آخر شب بزن و بکوب برپا بود. در پایان کمی با ماشین در خیابانها دور زدیم و بقول معروف بوق بوق و بزن و برقص کردیم. بعد همه ما را تا منزل همراهی کردند و خداحافظی کردند و رفتند .
پدر و گیسو هم با خانواده آقا کریم رفتند .
همه جای خانه حسابی ریخت و پاش بود و خبر از تمام شدن جشنی بزرگ می داد.جشنی که پایانش آغاز زندگی دو دلداده بود.
آغاز زندگی گیتی ومنصور.
ثریا و محبوبه و صفورا مشغول جمع و جور کردن ظرف و ظروف بودند .
مادرجون روی مبل ولو شده بود، کفشهایش را از پا در آورده بود و می گفت :
- چقدر خسته شدم. پا واسم نمونده .کفشم یه کم پامو میزد ناراحتم کرده
- ازتون ممنونم مادرجون. خیلی زحمت کشیدین .انشاءا... جبران کنم
- اختیار داری عزیزم ، کاری نکردم. هر کاری هم که کردم وظیفه م بوده .آرزوم بود چنین عروسی داشته باشم که خدا حاجتم رو داد. جلوی دوست و آشنا خیلی به تو افتخار کردم . هم بخاطر خودت هم اقوامت .همه مثل خودت باشخصیتن
- ممنونم، لطف دارین
- ثریا، اسپند دود کن ، چشممون نکنن . تو رو خدا بسه هر چی کشیدیم
- چشم خانم
منصور وارد سالن شد و گفت:
- خب همگی خسته نباشین
- همچنین
- مامان معلومه خیلی خسته شدی ها.امشب میتونی راحت بخوابی ، چون امشب از آهنگ ماهنگ خبری نیس
- چرا مامان جان؟
- وقتی خودشو دارم آهنگش رو میخوام چکار .تازه وقتش رو هم نداریم
و چشمک زد
- برو پسرم ، فرشته و ناجی و مهربون من حلالت ، مبارک باشه
سرم را پایین انداختم و لبخند زدم .
منصور گفت:
- مامان جان دیگه وقتی شما امر بفرمایین ما چاره ای جز اجرای اوامر شما نداریم. پس شبتون بخیر و با اجازه.
بریم گیتی جون، پاشو عزیزم .
با خجالت نگاهی به مادر کردم. او متوجه شد و کفشهایش را دوباره به پا کرد و از روی مبل برخاست. بطرف منصور رفت، دست او را گرفت و بطرف من آورد و دست من را در دست منصور گذاشت. گفت:
- پاشو عزیزم برین استراحت کنین که می دونم خیلی خسته این .براتون آرزوی خوشبختی میکنم و از خدا میخوام که هر چقدر من از محسن خدابیامرز راضی بودم تو هم از پسرم راضی باشی و دعا گوی من باشی
سپس رو به منصور گفت:
- رو سپیدم کن پسرم، عروسم، دخترم، پرستارم ، ناجیم، عزیز دلم ، یک عمر مثل شیشه دستت سپرده .
سپس هر دوی ما را بوسید .در همان حال قطرات اشک از دیدگانش جاری شد. گفت:
- برین دیگه ، ای بابا شب خوش.
به مادر شب بخیر گفتیم و همراه منصور به طبقه بالا رفتیم
منصور در اتاق را با آرنجش باز کرد .داخل که شدیم در را با پایش بست ، مرا روی تخت گذاشت و گفت :
- عزیزم پیوندمون مبارک
کتش را در آورد مقابلم قرار گرفت و گفت:
- خیلی خسته شدی ؟
- در کنار تو انرژی از دست نمی دم، انرژی میگیرم عزیزم
- انقدر زبون نریز و عشوه نیا .به اندازه کافی حالم دگرگون هست دختر
صدای خنده ام بلند شد.
- آخ فدای اون خنده هات! اصلا می دونی اول عاشق اون دندانهای سفید و ردیفت شدم؟
- منصور میخوام احساست رو بدونم
- احساس میکنم صاحب چیزی گرانبها شدم که همه آرزوش رو دارن . غرور خاصی دارم
نوازشم کرد و گفت :
- از ابریشم لطیفتری نازنین.
و بعد بوسه بارانم کرد . زیر باران بوسه هایش من هم احساس غرور خاصی داشتم
آنشب تا صبح حرف زدیم و از عشق و خاطرات گفتیم
- گیتی نمیخوای بدونی از کی مجنونم کردی؟
- چرا خیلی دلم میخواد بدونم کی پات تو تور من گیر کرد
- اولین بار که دیدمت از زیبایی و سادگیت جا خوردم. از حرفات و حاضرجوابی هات کیف میکردم .وقتی سرت رو روی زانوی مادر گذاشته بودی و گریه میکردی یک حالی شدم . وقتی با پوست پرتقال گل درست کردم و اون تعبیر رو کردی، دلم میخواست بلندشم ببوسمت ، چون خیلی به دلم نشست .موهای مادر رو که رنگ کرده بودی و سر به سرم گذاشتین با خنده و شیطنت چنگ به دلم انداختی.احساس میکردم دوستت دارم ولی هنوز باور نداشتم . وقتی گواهینامه تو نشونم دادی از غرور و تکبرت عشق کردم، چون تا بهت اجازه رانندگی ندادم اونو نشونم ندادی . وقتی با لباس آبی زنگاری ، اون روز جمعه که الناز و خونواده شو دعوت کرده بودم دیدمت ، مطمئن شدم که دوستت دارم و اونطور معرفیت کردم .وقتی برام حساب کتاب کردی دیوونه م کردی. وقتی در حال رقص دیدمت ، حالم دگرگون شد .فهمیدم من درست همین چهره و همین اندام و همین روحیه رو میخوام .ولی حالا که فکر میکنم می بینم همون روز اولی که اومدی منزل ما و من از دیر اومدنت عصبانی شدم ، وقتی داشتی قهر میکردی ، انگار قلبم داشت از بدنم جدا میشد
- پس از روز اول عاشقم شدی؟ حالا بگو ببینم چرا سر تلفن الناز باهام اونطوری کردی . یادمه گفتی دلیل داری
- خواستم بدونم ظرفیتت چقدره؟ آدم حسودی هستی یا نه؟ آدم خودخواهی هستی یا نه؟ منو دوست داری یا نه ؟ البته کمی هم شک داشتم که واقعا نخواستی بگی. حالا تو کی عاشقم شدی گیتی جان؟
- همین الان
- بله؟بله؟ پس گولم زدی ؟
و شروع کرد به قلقلک دادن من و ادامه داد:
- پس الکی الکی اونهمه از ما خون رفت ؟ یاالـله راستش رو بگو وگرنه ولت نمی کنم
- میگم بخدا منصور میگم .دلم از حال رفت ، قلقلکم نده
- خب بگو
- روز اول از قیافه و تیپت خوشم اومد، ولی بهت علاقه مند نشدم .البته مدام منتظرت بودم .خودم هم نمی دونستم چرا .هر روز که به حرفم بیشتر گوش میکردی و با محبتتر میشدی، مهرت بیشتر به دلم می نشست .تا اون روز که با مادر از پرده فروشی برگشتیم تو رو با اون پیراهن لیمویی و ژاکت مشکی و شلوار کرم دیدم .یه لحظه احساس کردم عاشقتم . و بعد هم که شدم لیلی و دیوونه
- قربون لیلی ام بشم الهی! می دونی گیتی؟ وقتی برای اولین بار دیدمت اون صورت زیبا و اون چشمات دلم رو برد ، ولی بعد گفتم نه بابا لنگه بقیه س. ولی بعد متوجه شدم که نه، با بقیه فرق داری. از صداقت و گستاخی ات خوشم اومد .دخترهایی که من باهاشون برخورد داشتم برای بدست آوردن من طنازی میکردن که توجه منو جلب بکنن. هرچی من می گفتم می گفتن درسته، ولی تو در برابر زورگویی ها و کارهای اشتباه من می ایستادی ، جوابم رو منطقی و مودبانه می دادی. ازم ایراد می گرفتی، بهم آموزش می دادی، بهم محبت میکردی، درحالیکه اصلا قصد جلب توجه نداشتی ، انگار اصلا در نظرت مهم نبودم .فقط بفکر سلامتی مادر بودی ، یعنی به کاری که بهت محول شده بود. اصلا برای بدست آوردن من تلاش نکردی. فقط سعی میکردی خودت باشی و همین برام ارزش داشت
- خب شاید علتش اینه که ما توکلمون بخدای مهربونه و باور داریم همه چیز به اختیار اوست .من تو را خیلی دوست داشتم و دارم ، خیلی هم نگران روزی بودم که تو مال من نشی اما هیچوقت تلاشی برای بدست آوردنت نکردم.وظیفه م رو انجام دادم و دعا کردم .ما به قسمت خیلی معتقدیم .نمی دونم چرا علی به ما نرفته بود و آن کار احمقانه رو کرد منصور؟
- خب تو هم که کردی خانمم؟
- نه منصور، من بخاطر اینکه همسر تو نشدم و تو مال من نشدی خودکشی نکردم .من به این علت آن کار شیطانی رو کردم که دیدم تو بخاطر من خودکشی کردی. وجدانم در عذاب بود. تو خیلی جوونی ، خیلی حیفی . من خودم رو مسئول می دونستم .نمی تونستم باور کنم تو بخاطر من زیر خروارها خاک خوابیدی .اول تو این کار احمقانه رو کردی .می فهمی چی میگم
- آره می فهمم عزیزم
- همینکه تو زنده و خوشبخت بودی من راضی بودم منصور
- قربون قلب مهربونت بشم که من رو کشته
- چه احساس قشنگیه که آدم با کسی که دوستش داره ازدواج کنه
- آره و تو نمی دونی که من چقدر دوستت دارم گیتی!
- خیلی زیاده؟
- آنقدر که خودمم واسه خودم نگرانم .اصلا دوست ندارم تنهات بذارم .بدون من هیچ جا نمی ری گیتی چون آنوقت از بس نگران میشم پاکت پاکت سیگار میکشم و از بین می رم .
- من مواظب خودم هستم ، به کسی هم اجازه نمی دم بهم چپ نگاه کنه ، خیالت راحت
- با اینحال هر جا خواستی بری خودم نوکرتم عزیزم .نمی گذارم بهت سخت بگذره . تو آزادی فقط من اسکورتت میکنم ، همین
- همین؟
- اوهوم
- شوخی میکنی
- نه گیتی جان. من حقیقتا ازت خواهش میکنم تنها بیرون نری عزیزم
- اما شاید بخوام برم خواهرم رو ببینم یا خریدی انجام بدم منصور
- خب من مخلصتم .یک زنگ می زنی از شرکت میام
- همه ش که نمیشه مزاحم تو بشم.تو مگه کار و زندگی نداری. خب با گیسو یا مادر می رم
- متاسفم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
با تعجب به منصور خیره شدم .مردمک چشمهایش حقیقت را فریاد می زدند
عصبانی شدم و گفتم:
- بس کن منصور این مسخره بازیها چیه؟
- نمیخوام تو رو از دست بدم .بهت وابسته م .می فهمی گیتی یا نه؟
- تو میخوای من رو هم مثل مادرت خونه نشین کنی. این تعصبات خشک و بیهوده جز افسرده کردن من نتیجه ای نداره. بچه که نیستی .تو منو فریب دادی و این برام آزار دهنده س
- خب با مامان برو خوبه؟
- از مردی که به زنش شک داشته باشه بیزارم
- من به تو شک ندارم .بخدا شک ندارم .من آدم نگران و وسواسی ای هستم.اینو که درک میکنی خانم روانشناس
- خودت رو مداوا کن منصور وگرنه بد می بینی .من نمی تونم تحمل کنم
- مثلا چکار میکنی؟ تو دیگه زن منی باید اطاعت کنی.
عصبانی برخاستم و ربدوشامبرم را پوشیدم.
انگار خواب دیده بودم .باورم نمیشد که خوشبختی هایم به این زودی تمام شده باشد. نه نمیتوانم اسارت را بپذیرم و مدام تو این کاخ باشم.منصور تا ساعت دو که نیست ، عصر هم که عادت دارد بخوابد ، غروب هم که به کارهایش می رسد. فقط شب می ماند که دیگر.....نه هرگز.
یک لحظه یاد حرف گیسو افتادم که پرسید حاضری همسر منصور بشی اما بدبخت بشی . و حالا می گفتم نه حاضر نیستم اسارت بکشم، من آزاد بزرگ شده ام.
شاید بخواهم بروم پدرم را ببینم وای خدای من؟ چه غلطی کردم دروغ گفتم
- کجا می ری گیتی؟ داریم دو کلمه باهم صحبت می کنیم
- من با آدم غیر منطقی صحبتی ندارم.انقدر بهت فشار میارم تا از این افکار غلط دست برداری. مگه من زندانی توام . به امید یک زندگی خوب اومدم خونه ت نه اینکه اینجا بپوسم و بمیرم
- گیتی زشته ، بیا بگیر بخواب صبح با هم صحبت می کنیم
- بنده هم متاسف
وارد اتاق پرستار )اتاق سابقم( شدم و در را به رویش بستم .
- باز کن گیتی. گیتی الان مادر بیدار میشه زشته. گیتی، آخه این چه جمله ای بود دختر؟ نگذار خاطره شیرینمون تلخ بشه. تو خیلی زود عصبانی می شی ها
- همین که هستم .خلایق هر چه لایق.برو تا فریاد نزدم منصور .تو باید زودتر من رو آگاه میکردی .
صدای در اتاقش را شنیدم که بسته شد. فهمیدم رفت و هنوز شش صبح نشده چه بساطی به پا شده.
فکر کرده می نشینم زندگی میکنم . ندیدی چطور تمام عشقم را تو این خانه جا گذاشتم و رفتم؟
صبح حدود ساعت یازده با صدای مادر جون در اتاق را باز کردم
- سلام مادر جون
- سلام عزیزم .مبارک باشه
- چه مبارکی مادرجون؟
- چرا اومدی اینجا .جنگ رو از شب اول شروع کردی دخترم؟
- صحبت سر جنگ نیست مادر، تقاضاهای غیر منطقی داره که از یک آدم باشعور و نرمال بعیده. کسی حق نداره آزادی کسی رو بگیره
- درسته عزیزم .اما تو از اول می دونستی منصور متعصبه ، اون خیلی دوستت داره
- نه مادر جون، من اسم رو دوست داشتن نمی ذارم .منم خیلی بیشتر منصور رو دوست دارم ، اما بهش امر و نهی نمی کنم .آزادیش هم نمیگیرم زندگی ما برپایه اعتماد بنا شده
- حرف منطقی جواب نداره .حق با توئه اما قهر مشکلی رو حل نمیکنه.با زبون بهتر میتونی اصلاحش کنی عزیزم
- نمی پذیره مادر جون
- مثلا عروس دامادین. حیفه، شاد باشین.بعدها افسوس می خورین ها .بیا بریم آشتیتون بدم
- نه مادر جون. اجازه بدین به روش خودم درستش کنم
- از دست شما جوونها که تا بنام هم میشین میخواین تعمیرات اساسی رو شروع کنین. ادب کاری، صافکاری، نصب منطق، وصل افسار
- مادر جون منصور از ادب و کمال چیزی کم نداره و من این رو مدیون تربیت شما هستم .فقط تعصبات بیهوده و بیجا داره که اونم درست میشه ، می دونم
- خودت می دونی دخترم. من تو زندگی شما دخالت نمی کنم .فقط بعنوان بزرگتر تجربیاتم رو در اختیارتون می ذارم
- ممنونم ، ما نیازمند راهنمایی شما هستیم.حالا که حق رو به من دادین اجازه بدین یه کم مبارزه کنم .شما منو می شناسین ، من نمی تونم یکنواخت زندگی کنم
مادر مرا بوسید و گفت:
- می فهمم عزیز دلم . من باز هم باهاش صحبت می کنم. خودت رو ناراحت نکن. تو مختاری هر رفتار زشت و غیر منطقی ای رو که در منصور هست عوض کنی .من به تو اعتماد و اعتقاد کامل دارم .انشاءا... راضی میشه . یه کم زمان میبره . من طرف توام
- انشاءا... ازتون ممنونم
- حالا بیا اقلا صبحانه ات رو بخور عزیزم.ضعف میکنی آنوقت جون و قوه سر و کله زدن با منصور رو نداری ها ، اونکه خیلی حالش خوبه
- چشم الان میام، منصور چکار میکنه؟
- معلومه سیگار میکشه .ولش کردی به امان خدا
- کجاست؟
- تو حیاط مشغوله.می رم میگم ثریا صبحانه ات رو آماده کنه، زود بیا
- چشم
- گیتی جان، میتونم بپرسم این پسری که تحویل جامعه دادم چند ساعت تونست زن داری کنه؟
هر دو زدیم زیر خنده .گفتم:
- هوا داشت روشن میشد که زندگی ما تاریک شد و بنده قهر اومدم اینجا مادر
خانم متین خنده قشنگی تحویلم داد و گفت:
- خب پس دو سه ساعتی آبروی ما رو خریده بچه م
- خدا می دونه که خیلی خوشحالم و بخودم می بالم که همسر منصور و عروس شما هستم مادر جون.اما خب پیش میاد دیگه، میگن دعوا نمک زندگیه و آشتی کنون بعدش شیرینی زندگی
- این شوری ها معنیش اینه که قدر لحظات شیرین و خوب زندگیتون رو بیشتر بدونین .منصور طاقت قهر نداره. مخصوصا با تو عزیزم .بیا به دادش برس
- الان زنگ میزنم آتش نشانی بیاد سیگارش رو خاموش کنه
- فکر خوبیه ، پاک هوای حیاط رو کثیف کرده
مادر رفت .
دوش گرفتم. بلوز و دامن سفیدی پوشیدم و موهایم را سشوار کشیدم.کمی آرایش کردم و از پله ها پایین آمدم
- سلام ثریا خانم
- سلام گیتی خانم .مبارکا باشه انشاءا....! به پای هم پیر بشین!
- ممنونم.با دعای شما!
- بفرمایین سرمیز
- بله ممنون
کسی تو سالن نبود .از پشت پنجره های سالن غذاخوری دیدم که مادر روی صندلی نشسته و منصور ایستاده و به مرتضی که در حال کندن چسبهای گل ماشین بود نگاه میکند. نگاهی به قد و بالای منصور انداختم .پیراهن آستین کوتاه سفید و شلوار لی پوشیده بود .به سلیقه خودم آفرین گفتم و از داشتن چنین همسری خدا را شکر کردم.
صبحانه ام را خوردم و برای اینکه مادر را خوشحال کنم به باغ رفتم و کنار مادر نشستم
- سلام مادر
- سلام عزیزم، صبحانه خوردی؟
- بله
- سلام گیتی خانم!
- سلام آقا مرتضی خسته نباشین
منصور با دیدن من لبخندی زد و بطرفم آمد و گفت:
- سلام بر عروس نازم
با ناز و اخم گفتم:
- سلام
منصور از پشتم دستش را دورم انداخت و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت:
- از من دلخوری خانمی؟
با دیدن مادر که زیر چشمی نگاهمون میکرد و لبخند به لب داشت سکوت کردم
- صبحانه خوردی؟
- بله خوردم
آمد کنارم روی صندلی دیگری نشست و پا رو پا انداخت .
مادر به بهانه کاری به داخل ساختمان رفت تا ما را تنها بگذارد .
در صندلی فرو رفتم .آفتاب دلپذیری بود. پا رو پا انداخته بودم و لذت میبردم که منصور خم شد .دامنم را روی مچ پایم کشید و گفت:
- دقت کن عزیز من. نمی بینی مرتضی اونجاست؟
با چشم غره نگاهش کردم .واقعا که شورش را در آورده بود، گفتم:
- شما هم دقت داشته باش که قرار بود سیگار نکشی .هفته سوم اردیبهشت ماهه و طبق قولتون نباید سیگاری دستتون باشه
- وقتی اعصابم رو بهم می ریزی چنین توقعی نداشته باش گیتی جان .دست خودم که نیست .وقتی ناراحت باشم بی اختیار سیگار روشن میکنم
عصبانی بلند شدم و گفتم:
- پس وقتی اعصابم رو بهم بریزی، منم دامنم رو میزنم بالا تا خنک بشم، آروم بشم.
و بطرف سالن راه افتادم و خودم را به اتاقم رساندم و روی تخت دراز کشیدم .
تازه یاد حرفم افتادم و خنده ام گرفت .جدا چقدر جالب میشد اگر وقتی عصبانی میشوم دامنم را بالا بزنم .آنوقت آقا نبی و مرتضی آرزو میکردند که مدام عصبانی باشم .
قهقهه خنده ام بلند شد که در اتاق باز شد و منصور وارد شد و در را قفل کرد.
نیشم را بستم و مثل ترقه پریدم :
- بخند عزیزم! من آرزومه تو شاد باشی
اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم:
- فراموش که نکردی وقتی وارد اتاق کسی میشی در بزنی؟
منصور بطرفم آمد و گفت:
- نه یادم نرفته. ولی من برای ورود به حریم همسرم اجازه نمی گیرم .بله را قبلا گرفتم
- ولی من اینطور دوست دارم
- همسر قشنگم خیلی چیزها رو دوست نداره و نمی پسنده .اما اگه منو دوست داشته باشه خیلی زود عادت میکنه
- برو کنار منصور
- گیتی چرا انقدر مسئله رو بزرگ میکنی .من که چیز شاقی از تو نخواستم .اصلا بلند شو هر جا دوست داری ببرمت
- ببین منصور ، خودت می دونی من زیاد اهل گردش و خیابانگردی نیستم .فقط وقتی لازم باشه می رم بیرون. تو میخوای این رو هم از من دریغ کنی ؟منی که بخاطر تو از جونم گذشتم چطور میتونم بیرون از خانه بهت خیانت کنم؟ آخه کمی منطقی باش. تو خودت شاهدی که بعد از تو هیچ مردی رو نخواستم .ولی اگه به این تعصبات ادامه بدی تغییر رویه میدم.
- من در عشق و پاکی تو شک ندارم ، فقط نمیخوام مدام نگران باشم ، چرا دیر کرد، چرا نیومد، الان دزدیدنش ، حتما تصادف کرده ، حتما مزاحمش شدن، حتما بنزین ماشینش تموم شده، یا خراب شده و..... تو حاضری من مدام تا بری و بیای حرص و جوش بخورم و سیگار بکشم
- من بیرونم نرم تو سیگار میکشی
- خودت دیدی که بخاطر تو از مشروب گذشتم . من روزی یه پاکت سیگار می کشیدم ، ولی حالا اگه ناراحت بشم دو سه تا می کشم
- سیگار و مشروب برای آدم مضره .ولی گردش و تفریح برای سلامتی لازمه
- گردش و تفریح هم می برمت .مگه میخوام زندونیت کنم عزیز من؟
- منصور من نمی تونم .بخدا نمی تونم .یا طلاقم بده یا آزادم بذار
- طلاقت بدم؟ خودت می فهمی چی میگی گیتی؟ هنوز بیست و چهار ساعت از عقدمون نگذشته طلاقت بدم؟
- بهتر از اینه که مدام با هم اختلاف داشته باشیم .تو میخوای منو مثل مادرت کنی ؟ من دارم زجر میکشم
- مگه من دیوونه م؟
- من نمی دونم . تصمیمت رو بگیر
منصور دستی به موهایش کشید و گفت:
- اقلا بهم فرصت بده
- که چی بشه؟
- که طلاقت بدم دیگه
- مسخره م میکنی؟
- من کی باشم تو رو مسخره کنم عزیزم شوخی کردم .بهم فرصت بده تا با خودم و تعصبم کنار بیام.فقط بگم به این زودیها نمی تونم اجازه بدم ها
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
- نکنه یه عمر طول بکشه؟
- نه قشنگم، نه الهه نازم، هر روز حاضرم نگرانت باشم ولی تو رو از دست ندم.نقطه ضعف منو که خوب می دونی
- باشه پس تا اون موقع اتاقمون جداست
- دیگه چی؟ تمام تعصبم رو زیر پا گذاشتم که این اتفاق نیفته
- اینطور زودتر به نتیجه می رسیم
- میخوای زجرم بدی و رضایت بگیری؟
- خودم هم دو جانبه زجر میکشم . هم اینکه جدا از تو میخوابم، هم تو این خونه زندونی ام
به من نزدیکتر شد و گفت:
- نه تو زجر بکش نه من، الهی فدات شم!
سرم را عقب کشیدم و گفتم:
- برو منصور، زبون نریز
- آره همین تصمیم رو دارم . میخوام برم اون دنیا، در بهشت رضوان ، در جوار حوری گیتی رادمنش. همان روانشناسه که روح و روان من را تعمیرات اساسی کرده اما باز هم نیاز به سرویس دارم عزیزم
بالاخره خنده را به لبم آورد حقه باز
- خنده رضایته انشاءا....
بیشتر خنده ام گرفت.
- آخ که منصور هلاکته! آخه تو چی بودی که سر از خونه ما در آوردی ؟ خدا پدر و مادر طاهره خانم رو بیامرزه که تو رو به زور فرستادن اینجا . قربون حکمت خدا برم .چی خواسته برام!
اعتراف میکنم که در برابر محبت و جذبه منصور نمی توانستم مقاومت کنم .
آغوش گرمش پناهگاه منه!
بوسه های عاشقانه ش دلگرمی منه!
نوازش دستهاش دلخوشی منه!
و همیشه در کنار او بودن آرزوی منه!
خدا یا منصور رو از من نگیر
**********
بعد از ظهر گیسو به دیدن ما آمد. وقتی برایش جریان را تعریف کردم با حالتی بانمک گفت:
- وقتی بگی چشم که دیگه مشکلی پیش نمیاد .قربونت برم!
- مسخره نکن؟
- مگه خودت نبودی می گفتی فقط میگم چشم. فقط در صورتیکه چشم چرون باشه تحمل نمی کنم
- حواسم به آزادی نبود ، اون موقع کله م داغ بود.
- آها!حالا سرده؟ حالا که بیچاره به غل و زنجیرت نکشیده .تازه عروسی، میترسه تنها بری بیرون. خب چه بهتر، با خودش برو. اینها همه نشانه علاقه س.والـله من که حاضرم یک چنین گاردی همیشه اسکورتم کنه و راننده م باشه
- ایشاءا... فرهان قسمتت باشه که به آرزوت برسی
- خب، دیگه چه خبرها؟ دیشب خوش گذشت ؟ بالاخره ناکام نمردی؟ جای الناز خوب بود؟
- اوه! چه جایی بود گیسو! دلت نخواد چه آغوش داغ و گرمی .بگو رویا، خواب، بهشت.....
- مبارکت باشه .همیشه لذتش رو ببری آبجی، ولی برای کسی اونطوری تعریف نکن .هم چشم میخورین ، هم دلش آب میشه بدبخت !
آنشب شام را دور هم صرف کردیم. گیسو را بمنزل رساندیم. پدر را ملاقات کردیم و بمنزل برگشتیم
**********
روزها می گذرند، من و منصور هر روز عاشقتر و وابسته تر میشویم
بقدری با من مهربان است که از نوشتن و بیان آن قاصرم .
از محبتهای مادرجون که هرچه بگویم کم گفته ام. خداوند موهبت خوشبختی را تمام و کمال به من هدیه کرده و من شکرگذار درگاهش هستم .
مرتب به میهمانی دعوت میشویم والحمدالـله روزهای خوشی را سپری می کنیم.
**********
دیگر وقتی نمی کنم خاطراتم را بنویسم.انگار زن زندگی که میشوی دیگر وقت اضافه پیدا نمی کنی تازه سه تا خدمتکار هم داریم.
صبح ها، گاهی ساعت هفت و نیم با منصور بلند میشوم و با او صبحانه میخورم ، ولی گاهی هم هم که خوابم می آید تا نه و نیم ، بعد بلند میشوم .تا به سر و وضعم برسم و صبحانه بخورم ساعت شده ده و نیم.
نیمساعت_یکساعتی با مادرجون مشغولیم و ساعت یازده و نیم منصور تلفن میزند و ده دقیقه ای حرف می زنیم. بعد تا ساعت یک کتاب میخوانم .گاهی در باغ قدم می زنم یا شنا میکنم، گاهی هم به خودم می رسم .
ساعت دو_دو ونیم ناهار را با منصور می خوریم .یکساعت بعد هم میخوابیم. عصر با هم بیرون می رویم و یا اینکه مهمان داریم و یا به میهمانی دعوتیم .
این است که وقت نمی کنم قلم بدست بگیرم .الان که قلم بدست گرفته ام دو ماه از عروسی ما می گذرد.برای آخر هفته به جشن نامزدی نگین دختر مینو خانم دعوت شده ایم و در تهیه تدارکات مخصوص آن جشنیم
کت و دامن سفیدی دوختم که بسیار زیبا و خوش ترکیب است.
از زهره خواستم بیایید موهایم را رنگ و مش کند و الان منتظر او هستم
غروب زهره کار رنگ و مش و سشوار را تمام کرد و رفت .
از پله ها پایین آمدم و وارد سالن شدم.منصور سرش به مطالعه گرم بود به مادرجون علامت دادم که ساکت باشد .پاورچین پاورچین جلو رفتم و از پشت دستم را روی عینک منصور گذاشتم و گفتم:
- حالا دیگه بهتره منو مطالعه کنی عزیزم. دیگه منو گرفتی خیالت راحت شده، کتاب دستت گرفتی؟
منصور دستم را از روی چشمش برداشت و سرش را برگرداند و با تعجب به من خیره شد. بعد عینکش را برداشت و بلند شد ایستاد و گفت:
- به به! به به!چه کردی عزیزم !
بعد رو به مادرش کرد و گفت:
- می بینی مامان چی گرفتم؟
- آره پسرم . یه تکه ماه بخدا ! هزار الـله اکبر خیلی نازتر شدی عزیزم
- ممنونم مادر جون
منصور گفت :
- لازم شد یک بوسه ای بر گونه عزیزم بزنم
بعد از بوسه گفت:
- اینکارها رو میکنی و انتظار داری بنده اجازه بدم تنها بری بیرون؟ با عرض معذرت باید فرصت رو بیشتر کنی گیتی خانم .
- منصور اذیت نکن ها. اونوقت دیگه هرگز به خودم نمی رسم
- تو به خودت نرسی هم زیبا و دوست داشتنی هستی، پس از این تهدیدت نمی ترسم .من تو را ساده پسندیدم
- حالا جدا خوشت اومد منصور جان؟ اگه دوست نداری بگو عوضش کنم
- نه عزیزم ، بهت میاد. خیلی خوشم آمد.حیف که اگه الان بغلت کنم ببرمت بالا دعوام میکنی وگرنه بهت می گفتم تا چه اندازه روم اثر گذاشتی
خندیدم و مادر جون گفت:
- رودربایستی نکن منصور. من خودم بهت گفتم زن بگیر پس راحت باش
- شما که می دونم حرفی نداری. این وروجک پدرم رو در میاره که چرا با آبروش بازی کردم
- منصور دست بردار! نمیشه از این شوخی ها نکنی؟
- چشم عزیزم، چشم الهه نازم ، حالا به افتخار رنگ و مش موهای گیتی میخوام شام ببرمتون هتل شرایتون
- گیتی جون مادر، تو رو خدا هر روز موهات رو یه رنگ کن که ما هم نصیبی ببریم
زدیم زیر خنده
- بشرطی که ثریا خانم و آقا نبی و مرتضی رو هم ببریم. منصور اینهمه خودمون رفتیم، یه دفعه هم با اینها بریم
- هر طور تو دوست داری عزیزم. برو بهشون بگو حاضر شن
- الان که زوده پسرم ، ساعت شش و نیمه
- تا شما خانمها حاضرشین شده ساعت هشت .لابد ثریا خانم هم میخواد میزانپلی کنه
بلند خندیدم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
منصور گفت:
- به محبوبه و صفورا هم بگو گیتی
- باشه بهشون میگم . ولی فکر نکنم بیان .اونا ساعت هفت می رن خونه شون.خونواده شون منتظرن
- خیلی خب، راستی به گیسو هم زنگ بزن بگو می ریم دنبالش
- باشه منصورجان، دیگه به کی خبر بدهم
- به فرهان بگم بیاد؟
- فرهان؟
- آره، مگه چیه اقلا فرهان هم یه عشقی با گیسو بکنه
- ول کن حالا منصور، شلوغ پلوغش نکن شاید ثریا خانم اینا معذب باشن
- اینم حرفی یه ، حق با توست .یه شب دیگه اونو می بریم
محبوبه و صفورا که نیامدند ولی به اصرار، ثریا و آقا نبی و مرتضی را بردیم. گیسو هم بود و خیلی خوش گذشت . من که لذیذترین غذایی بود که خوردم، چون در کنار خانواده زحمتکش و پاکی چون خانواده آقا نبی بودم. خانواده ای که سالهاست در این خانه با صداقت زحمت کشیدند و جز چشم آقا ، چشم خانم هیچ نگفتند.خانواده ای که تمام خوشبختی ام را بعد از خدا مهربان از آنها دارم.
اگه زری مرا به اینها معرفی نکرده بود، اگر ثریا ضامن من نمی شد، من در این ناز و نعمت نبودم و اینطور در خوشبختی غرق نمی شدم .
الهی صدهزار بار شکرت!
کاری که از من بر نمی آید . دعا میکنم که مرتضی هم خوشبخت شود.
راستی فراموش کردم بگویم که مرتضی مدتی است در شرکت منصور مشغول به کار شده.مهندس فعالی است و منصور به او خیلی امیدوار است .
الهه ناز-جلد1-قسمت22
روز جشن فرا رسید .
زهره موهایم را بحالت پر سشوار کشید .آرایشم کرد و رفت.
کت و دامن سفیدم را پوشیدم و جورابهای شیشه ای سفیدی به پا کردم و کفشهای پاشنه بلند بندی سفیدم را پوشیدم و از پله ها پایین آمدم
- منصور جان من آماده ام
- به به،خوشگل خانم! عجب زیبا شدی عزیزم
- ممنونم .تو هم خیلی ماه شدی .دیدی گفتم همین کت و شلوار دودی رو بردار. کراواتت هم که طوسیه ، خلاصه حسابی گیتی کش شدی
منصور جلو آمد دست دور گردنم انداخت، مرا بخودش نزدیک کرد و گونه ام را بوسید و گفت:
- خدا نکنه .ایشاءا.... که من پیش مرگت بشم!
- خدا نکنه منصور . اینقدر لوسم نکن
- تو لیاقتش رو داری، بهت افتخار میکنم گیتی
در حالیکه کراوات منصور را مرتب میکردم گفتم:
- اونکه افتخار میکنه منم
- دوستت دارم عزیزم. تو رو با دنیا عوض نمی کنم
- به به! لیلی و مجنون دوباره زنده شدن.مردیم از بوسه های شما!
از آغوش منصور بیرون آمدم و سلام کردم
- سلام مادرجون!
- سلام مامان!
- سلام به امیدهای زندگیم ! گیتی جان عجب لباسی شده! خیلی ناز شدی
- ممنونم، لباس شما هم قشنگه این مدل مو بهتون میاد
منصور گفت :
- اگه آماده این بریم، دیر شد.
- من برم کیفم رو بردارم بیام
- برو عزیزم ..ثریا!
- بله آقا!
- به مرتضی بگو سوییچ بنز سیاهه رو بده با اون بریم
- بله، چشم
دو تا کیف سفید از کمدم برداشتم و از پله ها پایین آمدم .یکی را از این انگشتم آویزان کردم، دیگری را از آن انگشتم و وسط پله ها گفتم:
- منصور! مادر! کدوم کیف بهتره دستم بگیرم؟
که چنان لیزی خوردم و قل قل از پله ها افتادم که دیدنی بود.
صدای ))یا ابوالفضل(( مادر و )) گیتی مواظب باش(( منصور. هنوز توی گوشم می پیچد .
منصور و مادر شتابان بطرفم آمدند . منصور وسط پله ها مرا گرفت .تمام استخوانهایم درد گرفته بود.روی پله نشستم
- چیزیت نشد گیتی؟
- نه، چیز مهمی نیست
- پات رو تکون بده ببینم .نکنه شکسته باشه
- نه چیزی نشده
- چرا دقت نمی کنی عزیزم؟
- کف کفشهام لیزه، پله ها هم سنگ، همه دست به یکی کردن لباس امشب منو کثیف کنن .ببین چه به روزگار لباس نازنینم اومد .آخ! دستم چقدر درد میکنه .
- ببینم! کمی ورم کرده گیتی .بیا بریم دکتر
- دکتر چیه .منصور! چیزی نشده ضرب دیده .پام هم خراشیده
- بلند شو بایست ببین جایت ناراحت نیست.
بلند شدم ایستادم و گفتم:
- نه ، ببین خوب خوبم . آی کمرم
- الهی بمیرم مادر! منصور، صد دفعه گفتم این پله ها سنگه ، خطرناکه ، موکتش کن .هی پشت گوش میندازی
- همین فردا ترتیبش رو می دم مامان . خدا رحم کرد
- آخ آخ جورابم هم که در رفت .عجب بساطیه ! شانس ندارم .حالا با این لباس چطوری بیام نامزدی ؟ شما برین من نمیام
- خب، سر راه می ریم مغازه یه دست کت دامن سفید میخریم گیتی جان.اینکه غصه نداره . تو جون بخواه
- من اینو دوست داشتم
ثریا گفت:
- خانم لباستون رو بدین من لکه هاش را براتون میشورم ، اتو میکنم.فقط نیمساعت، وقت میخوام
منصور گفت:
- نامزدی ما که نیست عجله کنیم .ببر درستش کن ثریا.ممنون
کیفها را از روی پله برداشتم و گفتم :
- بالاخره نگفتین کدوم یکی رو دستم بگیرم ها!
که همه خندیدند و منصور گفت:
- از دست قر و فر شما زنها که آدم رو نصفه جون میکنین .ثریا اول یه اسفند دود کن که واجبتره والـله!
- چشم الساعه
وقتی بالا می رفتم گفتم:
- اینهمه مکافات کشیدم .آخر هم نگفتین کدوم کیفو دستم بگیرم
باز همه خندیدند منصور گفت:
- همون زنجیر طلایی داره عزیزم
- حق با منصوره دخترم !
- ممنون، بالاخره این همه قل خوردن نتیجه داد
خلاصه ساعت نه و نیم در مجلس حاضر بودیم و جزو آخرین گروه میهمانها.
نامزدی باشکوهی بود .
شوهر نگین هم مثل خودش خوب و صمیمی بود.
امشب الناز با کمال پر رویی از منصور تقاضای رقص کرد .ولی منصور سردرد را بهانه کرد و نپذیرفت .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
بعد از شام ارکستر متوقف شد و آقای شرفی گفت:
- وحالا نوبت مهندس متینه. ما اینجا ویولنم داریم مهندس. بفرمایین سرافرازمون کنین
منصور بدون تعارف بلند شد و بطرف گروه ارکستر رفت .
ویولن را گرفت و گفت:
- مجددا خدمت نگین خانم و همسرشون جمشید خان تبریک عرض میکنم .انشاءا... که سالهای سال در کنار هم خوشبخت و سعادتمند زندگی کنین.اجازه بدین اول آهنگی رو بنوازم که همیشه به عشق همسر عزیزم می نوازم.بعد یک آهنگ به افتخار عروس خانم و آقا داماد میزنم .
چه افتخاری کردم، چه عشقی کردم!
وقتی منصور نشست ، پدر نگین رو به من کرد و گفت:
- گیتی خانم نمی خواین جبران کنین و به ما افتخار بدین؟
آهسته به منصور گفتم:
- اجازه می دی منصور؟
- میخوای چکار کنی گیتی ؟
- میخوام هنرم رو نشون بدم
- نکنه برقصی یا بخونی که قیامت به پا می کنم ها
- چیه منصور خان اجازه نمی ده؟ مهندس یه امشب رو بخاطر ما گذشت کنین .
- خواهش میکنم .داشتیم مشورت میکردیم
- پس بفرمایین خانم متین
نگاهی به منصور کردم و بلند شدم.
منصور با اضطراب به من نگاه میکرد.تو رودربایستی گیر کرده بود.
بطرف پیانو رفتم .از شادمهر که پشت پیانو بود خواهش کردم که جایش را به من بدهد .پشت پیانو که نشستم همه برایم کف زدند .انگار منصور هم خیالش راحت شد که دیگران را همراهی کرد .
وقتی همه ساکت شدند گفتم:
- من هم به نوبه خودم تبریک عرض میکنم و این آهنگ رو به افتخار همه اونایی که قلب عاشق دارن و بخصوص سلطان قلب خودم منصور جان میزنم .
و شروع به نواختن آهنگ سلطان قلبها کردم . در تمام مدتی که می نواختم منصور با لبخند و اشتیاق به من چشم دوخته بود. انگشتش را زیر گونه اش گذاشته بود و آرنجش را به دسته مبل تکیه داده بود و لذت میبرد . مادر هم با آهنگ من آرام تکان می خورد و در احساس غرق شده بود.همه تا چند دقیقه کف زدند و فریاد دوباره دوباره سالن را پر کرده بود.
بلند شدم و تشکر کردم و گفتم:
- ممنونم ولی اجازه بدین در یه فرصت دیگه در خدمتتون باشم .با اجازه .
و بسمت منصور رفتم و سرجایم نشستم .
منصور دستم را بلند کرد و بوسید و گفت:
- تو عشق منی عزیزم . بهت افتخار میکنم
- آفرین دخترم .محشر بود. کیف کردم.الهی فدای اون انگشتهای هنرمندت بشم.
- ممنونم منصور جان .ممنون مادر جون شرمنده م نکنین
- نگفته بودی پیانو میزنی شیطون؟
- خواستم سورپریز باشه منصور جان
- قربون اون سورپریزت برم .کادوی جشن تولدت یه پیانوئه
- جدا؟ چه عالی!
- بشرطی که هر روز آهنگ سلطان قلبها رو بزنی
- روزها با پیانو برات میزنم ، شبها با تپشهای قلبم
منصور نگاه عاشقانه ای به من کرد و گفت:
- اگه موافقین بریم خونه .نامزدی دیگه بسه
زدم زیر خنده و گفتم :
- منصور هنوز کیک رو نبریدن .نمیشه با تو دو کلمه عاشقانه حرف زد؟
- مگه شب نیست؟
- چرا
- خب میخوام صدای تپش قلبت رو بشنوم دیگه
- منصور!
- فدات .
و دوباره دستم را بوسید .
بالاخره ساعت دو نیمه شب بمنزل برگشتیم.
فردا جمعه است و خوشحالم از اینکه منصور از صبح در کنارم می ماند .قول داده که فردا من و گیسو را به دیزین ببرد. مادر جون هم گفته شاید بیام.
منصور دارد مسواک میزند .پس بهتر است تا نیامده دفتر دستک را ببندم
**********
سه ماه دیگر گذشته .اکنون پنج ماه است که ازدواج کرده ایم و هنوز منصور دست از تعصبات و نگرانیهایش برنداشته .
هرجا بخواهم بروم باید با او یا مادرش بروم . تازه به مادرش هم اطمینان ندارد و مدام نگران است و سفارش می کند .
کم کم مادر زمزمه میکند که میخواهد برای دیدن خواهرش به آلمان برود و مقدمات سفر را فراهم میکند . می دانم که با رفتن مادر تازه بدبختیهای من شروع میشود. چون دیگر هرگز نمی توانم از خانه خارج شوم مگر با خود منصور.
گاهی آرزو میکنم که ای کاش آنقدر دوستم نداشت .ولی باز بخودم نهیب میزنم که گیتی چه بسا کسانیکه به روز تو آرزومندند.همه آرزوی چنین همسری را دارند .تو ناشکری می کنی؟ او که اجازه همه چی به تو می دهد .آرایش ، رانندگی ، شنا ، اسکی ، پول هم که فراوان تو دست و بالت هست فقط می گوید همه جا باید با خودم باشی
مادر مهندس فرهان فوت کرد. خیلی متاثر شدیم. در تمام مراسمش به اتفاق گیسو شرکت کردیم .فرهان فوق العاده به گیسو علاقمند شده بود و قصد خواستگاری داشت که این اتفاق افتاد .چه حکمتی در کار است خدا می داند. دیر و زود دارد سوخت و سوز ندارد .فقط یکسال همه چیز به تعویق افتاد
دلم برای پدرم خیلی تنگ شده است. پنج ماه است که او را ندیده ام .
خودم کردم که لعنت برخودم باد! اگر دروغ نگفته بودم خیلی راحت می توانستم با منصور بروم ببینمش .گیسو هم که آنقدر گرفتار کارش است که وقت ندارد برود پدر را به تهران بیاورد و دوباره ببرد. فقط ماهی یکبار پنج شنبه جمعه می رود شیراز به او سری می زند و می آید. البته اگر به منصور بگویم برویم عمویم را ببینم می آید ، ولی نمی خواهم او را در آسایشگاه ببیند. میترسم قضیه لو برود و دیگر به من اطمینان نکند
**********
امشب پس از سه ماه مادر را به فرودگاه بردیم و راهی آلمان کردیم. آنقدر دل گرفته و غمگینم که حد ندارد. منصور هم حال عجیبی دارد .ولی به رو نمی آورد و مرا دلداری می دهد .
جای مادر خیلی خالی است . بارش برف بهمن ماه بر غصه های دلم افزوده .آسمان هم مثل دل من و منصور گرفته حتی اگر آسمان صاف شود دل ما صاف نمیشود چون مادر تا شش ماه دیگر به ایران باز نمی گردد
**********
یکماهی میشود که مادر ایران را ترک گفته ، آنقدر به من فشار آمده که آخر دیروز کار را یکسره کردم .
با منصور که در شرکت بود تماس گرفتم .
- بله؟
- سلام منصور!
- سلام عزیزم.چطوری؟
- بد
- خدا نکند .چرا بد؟
- حوصله م سر رفته!
- اتفاقا میخواستم الان بهت زنگ بزنم. خودت رو یه جوری مشغول کن عزیزم .تا بیام
- با چی؟ با کی؟
- چرا انقدر عصبی هستی گیتی .خیلی خب من امروز زودتر میام .ساعت یازده ملاقات مهمی دارم بعدش میام خونه
- من دارم میرم خونه طاهره خانم
- تو چیکار میکنی؟
- همین که شنیدی
- گیتی حوصله ندارم ها
- اتفاقا من از تو بدتر!
- بعد از ظهر با هم می ریم ، خوبه ؟ بهشون اطلاع بده
- من الان حوصله م سر رفته، میخوام الان برم
- خودت که می دونی تنها نمیشه بری ، پس چرا اصرار میکنی؟
- اصرار نمیکنم .فقط خواستم بهت اطلاع داده باشم. ناهار اونجا هستم . ساعت چهار و نیم پنج میام.قربونت .خدانگهدار.
و قطع کردم
زنگ تلفن بصدا در آمد.دلم نیامد جواب ندهم
- بله
- چت شده امروز؟
- زده به سرم .میخوام مثل بچه آدمیزاد سوار ماشین بشم ، برم خونه یه دوست این ایرادی داره؟
- نمی ری! یک کلام! گفتم عصر می برمت، قول می دم
- متاسفم
- اول صبحی اعصاب منو خرد نکن گیتی .هزار جور گرفتاری دارم
- ببین منصور بخدا قسم اگه اجازه ندی برم، دیگه منو تو این خونه نمی بینی، حالا خود دانی!
- یعنی چی؟
- دیگه تحملم تموم شده. نه ماه فرصت کافی نیست؟ پوسیدم تو این عمارت
- پس با مرتضی و ثریا برو. بعد هم خودم میام دنبالت
- میخوام خودم برم .امروز باید تکلیف من معلوم بشه. یا به من اطمینان داری یا نداری
- عزیزم اطمینان دارم . چرا باور نمی کنی؟
- تا نذاری خودم برم ، باور نمی کنم
- گیتی!
- پس اجازه نمی دی؟ باشه!
- خیلی خب قطع نکن ببینم
- با کدوم ماشین میخوای بری؟
- با بنز میرم .قرمز تو اون محل تابلوئه
- خودت که تابلوتری خانم!
- من مواظب خودم هستم
- من الان میام می برمت .خوبه؟
- باز که رسیدیم سر جای اول منصور
- خیلی خب برو ولی احتیاط کن.شماره تلفن شون رو بده به من
- یادداشت کن...... من تا یه ساعت دیگه اونجام زنگ بزن که مطمئن بشی
- گیتی مواظب باش.آهسته برو
- مواظبم ، ممنون که اجازه دادی .یه بوسه جایزه ت
- با همین کارهات سرم شیره می مالی دیگه! کی برمیگردی؟
- تو کی میای خونه؟
- می دونی که آخر ساله و کار زیاده ، ساعت سه و نیم چهار
- تو که میخواستی زود بیای خونه
- خب، تو که نیستی! بخاطر تو میخواستم زود بیام
- من چهار و نیم پنج میام
- چهار و نیم پنج نه، دقیقا کی؟
- ای بابا مگه سربازخونه س؟
- خواستی راه بیفتی تماس بگیر
- چشم! امری باشه
- مواظب باش عزیزم
- راستی تو نمیای منصور؟
- تو که میگی خودم میخوام برم
- ناهارو میگم
- باهات تماس میگیرم
- باشه سعی کن بیای
- دیگه سفارش نکنم ها!
- بابا بالاخره یا می میرم یا می دزدنم راحت میشی دیگه!
- نمیخواد بری خودم اومدم ببرمت
- منصور!
- ساده برو گیتی! آرایش نکن، لباس پوشیده بپوش
- والـله ، نه میخواستم راه راه برم، نه لخت
- خداحافظ عشق من
گوشی را گذاشتم و از خوشحالی دستهایم را به هم مالیدم و به طاهره خانم زنگ زدم و اطلاع دادم .
سریع رفتم بالا حاضر شدم.
بلوز و شلوار گلبهی رنگی پوشیدم.تل سفیدی زدم و کیف سفیدی انتخاب کردم .نیمساعت بعد آمدم پایین
- بیرون تشریف می برین خانم جون؟
- بله ثریا خانم، می رم منزل طاهره خانم.ناهار اونجا هستم
- به آقا بگم یا نگم گیتی خانم
- من کی تا حالا به منصور دروغ گفتم؟
- جسارت نکردم، آخه می دونین که آقا حساسند
- بهش اطلاع دادم.با هزار بدبختی و خط و نشون رضایت داد . دیوونه م کرده بخدا.انگار آسمون سوراخ شده و فقط گیتی افتاده زمین
- ماشاءا... بر و رو دارین .جذابین، آقا هم نگران میشه .خب دوستتون داره
- گاهی آرزو میکنم ای کاش انقدر دوستم نداشت .خب منم دوستش دارم ولی اذیتش که نمی کنم!
- درست میشه خانم جون مردها اولش اینطوری اند
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
- ایشاءا...! فعلا که امروز رضایت داده تا فردا
- الحمدالـله .بفرمایین دیرتون نشه
- شما هم بیاین بریم ثریا خانم. نمی خواهید به زری خانم سر بزنین؟
- نه، ممنونم شما بفرمایین خوش بگذره
- منصور شاید بیاد خونه طاهره خانم . زیاد منتظرش نباشین
- باشه خانم
- خدانگهدار
- خدا به همراهتون مواظب باشید
خداحافظی کردم و سوییچ را داخل قفل ماشین انداختم که صدای بوق ماشین منصور را شنیدم .نگاهی به ثریا خانم انداختم و سر تکان دادم و گفتم :
- آخرش می ذارم می رم بخدا.
ثریا خانم هم سر تکان داد .
پیاده شدم .منصور کنار ماشین من پارک کرد . از شدت عصبانیت حالت انفجار به من دست داده بود. دستهایم را روی سقف ماشین و سرم را روی دستهایم گذاشتم و بحال خود افسوس خوردم که چطور آزادی ام را با عشق عوض کردم .
ای که خاک بر سر من کنند.خب در قلب صاحب مرده ات رو می بستی که اینطور گرفتار نشی .حالا بکش !
با چشم غره نگاهی به منصور کردم که از ماشین پیاده شد .
- سلام آقا خسته نباشین
- سلام ثریا
- چرا اینطوری نگام میکنی گیتی جان.خب اومدم دنبالت دیگه
- مگه قرار ملاقات نداشتی؟
- به گیسو سپردم اگه اومدم سرگرمشون کنه تا برگردم
- یعنی واسه شون برقصه یا بخونه
منصور نگاهی گله مند به من کرد. بعد گفت:
- مگه نمیخوای بری؟ بیا بریم دیگه
- با شما نخیر!
- من وقت ندارم گیتی .انقدر بحث نکن
عصبانی سوییچ را از ماشین در آوردم و بسمت منزل راه افتادم
- گیتی!
و دنبالم آمد.
وسط پله ها بودم که گفت:
- مگه با تو نیستم؟
ایستادم
- چرا امروز اینکارها رو میکنی؟
- برای اینکه از دستت دیوونه شدم! خسته شدم! دیگه نمیتونم تحملت کنم! نه ماهه منو تو این خونه حبس کردی اصلا نمیخوام دوستم داشته باشی
و راه افتادم.
بیچاره ثریا تا دید بحثمان بالا گرفته رفت تو آشپزخانه
- مگه به غل و زنجیرت کشیدم؟
در اتاق خواب را محکم به هم کوبیدم و بحالت مادر مرده ها لبه تخت نشستم.منصور در را باز کرد .
- این کارها چیه؟ خجالت نمی کشی جلو ثریا ؟

- این سوال رو باید از تو پرسید
- بده برات ارزش قائلم؟ ده نفر رو علافت کردم و کار رو رها کردم اومدم در خدمت جنابعالی باشم؟
- آره بده! برای اینکه این خدمت نیست! شکه ! تردیده
- من به تو شک ندارم .این ده هزار دفعه.بلند شو بریم دیر شد
- نمی رم. اصلا نمی رم! برو به کار مردم برس.
و از سلاح بانوان استفاده کردم و زدم زیر گریه
منصور در را بست و آمد کنارم نشست و گفت:
- چرا گریه میکنی؟
- برو بذار به درد خودم بمیرم .بلند شو برو!
- خدا نکنه .ایشاءا.... درد و بلاهات بیاد به جون من
- نمیخوام قربون صدقه م بری .آزادی مو نگیر
- خیلی خب، بلند شو برو ولی گریه نکن. بلند شو دیگه ، پشیمون می شم ها
اشکهایم را پاک کردم و گفتم :
- نمی رم حوصله شو ندارم .
و گوشی را برداشتم تا شماره طاهره خانم را بگیرم که تلفن را قطع کرد و گوشی را گرفت و سرجاش گذاشت و گفت:
- من الان حوصله تو سرجاش میارم
- ولم کن منصور چه وقت این کارهاس؟
- اتفاقا حالا وقتشه عزیز من که اینطور خوشگل شدی. بوی عطرت تا سر باغ میاد، اونوقت میگی ولت کنم؟
در حالیکه گردنم را می بویید گفت:
- اینه تیپ ساده ای که گفتم بزنی؟
- شلوارم که ساده س. بلوزم هم که ساده س .بفرمایید ساده چه جوریه که ما هم بفهمیم
در چشمهایم نگاه کرد و یکمرتبه دو تایی زدیم زیر خنده
- شیطون بلا!
- دیرم شد منصور. بهشون خبر دادم، بده.منتظرند . تو هم مگه قرار نداری؟
- بد اینه که شوهرت ازت راضی نباشه عزیزم!
**********
- اجازه می فرمایین بریم مهمونی ظهر شد
- تو مهمونی شما جایی برای من نیست؟
- چرا نیست؟ اتفاقا خوشحال می شن .ناهار بیا
- ببینم چی میشه . شاید اومدم تماس می گیرم
- باشه هر طور راحتی
- اون چیه می مالی؟
- لبم خط خط و راه راه شده. می مالم که ساده بشه . بالاخره تو شوهرمی و باید ازت اطاعت کنم
هر دو لبخند زدیم .
منصور همانطور که دو دستش را زیر سرش گذاشته بود و دراز کشیده بود .به پهلو شد و گفت:
- پس حالا که میخواهی اطاعت کنی بیا اینجا!
از آینه رو برگردوندم و گفتم:
- چیکار داری؟
- میخواهم ببینم رژت چه بویی می ده
- جلو رفتم و صورتم را به صورت منصور نزدیک کردم . منصور بوسه ای گرفت و گفت:
- خوشبو و خوشمزه س!حالا میتونی بری
- منصور پاکش کردی که! اِِه!
- اینطوری خیالم راحتتره. والـله آقا کریم و جوونهای تو کوچه هم راحتترن
دست به کمرم زد و گفتم :
- جدا که دست هر چی شارلاتانه از پشت بستی منصور
- شارلاتان بودم که تو رو صاحب شدم دیگه ، خوشگل خانم
بوسه ای به گونه منصور زدم و گفتم :
- خیلی دوستت دارم.
بعد رفتم جلو آینه و دوباره رژ زدم و کیفم را برداشتم
منصور بلند شد سری تکان داد و گفت:
- مثل اینکه تا اینکارها رو نکنین،روحتون آرامش نمی گیره
- مثل اینکه روح شما مردها هم آرامش نمیگیره. من رفتم منصور جان
منصور لباسش را مرتب کرد. موهایش را شانه زد و دنبالم راه افتاد .
- بریم عزیزم.
چپ چپ نگاهش کردم
- چرا اینطوری نگام میکنی .منظورم اینه که تو برو مهمونی ، منم می رم شرکت
نیشم تا بنا گوش باز شد.
- آفرین ، حالا شدی پسر خوب
خنده ای کرد و دستش را دور شانه هام انداخت و با هم از پله ها پایین آدیم.
ثریا مات و مبهوت به ما زل زده بود. حتما بیچاره می گفت اینها که کمر به قتل هم بسته بودند و دنبال هم کرده بودند که داشتند بالا می رفتند . پس چی شد که عاشقانه دارند پایین می آیند .خودم خنده ام گرفت. از لبخند من هم ثریا لبخند زد .
منصور با لبخند گفت:
- چیه ثریا؟ تا حالا ندیدی زن و شوهر با هم از پله ها بیان پایین
- نه مثل شما عاشق و شیدا آقا! انشاءا.... همیشه اینطور باشین
- ممنون ثریا
- ما رفتیم. خداحافظ
- بسلامت
- من شاید ناهار برم پیش گیتی.منتظرم نباش
- بله آقا ، خوش بگذره
- نه گیتی جان تو بیا با این یکی برو . خیالم راحتتر باشه، اون ترمزش کمی دیر می گیره .مرتضی باید ببره لنتهاش رو عوض کنه
- باشه عزیزم . پس تو هم مواظب باش
سوار ماشین شدم .منصور هم سوار آن یکی شد. اول من رفتم بعد منصور.
احساس سبکبالی میکردم .احساس آزادی ، احساس غرور و احساس خوشبختی!
به منزل طاهره خانم که رسیدم بوی آجر آب خورده روحم را تازه کرد. چقدر این بو را دوست داشتم .
بعد از سلام و علیک هنوز پایم را در اتاق نگذاشته بودم که زنگ تلفن بصدا در آمد. نرگس گوشی را برداشت . از محترمانه صحبت کردنش فهمیدم با منصور صحبت می کند.
- گیتی خانم آقای مهندسن
- سلام منصور جان
- سلام! راحت رسیدی عزیزم!
- بله، همین الان رسیدم .هنوز ننشسته بودم. چقدر تو دقیقی
- میگم دلشوره میگیرم باور نمی کنی؟
- قرار داد رو بستی؟
- داریم می بندیم .اون هم با طناب رخت ،ده دور
زدیم زیر خنده .
- از وسط جلسه تماس می گیری؟
- نه گیتی جون کنار جلسه بهتر از وسط جلسه س
- منصور اذیت نکن!
- تو مهم تری یا جلسه، عشق من؟
- ممنونم
- آره قرار داد بستیم دارن میوه میخورن، من هم اومدم جوار گیسو خانم دارم با شما صحبت میکنم
- گیسو چطوره؟
- خوبه، سلام می رسونه
- سلام برسون
- چشم، گیسو خانم ، گیتی خانم سلام می رسونه .ایشون باز هم سلام می رسونه
- منصور، طاهره خانم اشاره می کنند که ناهار حتما بیای
- مزاحم نباشم. می ترسم دعوام کنی و دوباره بهم چشم غره بری
- نه مطمئن باش، کی میای؟
- تا دو و نیم میام .امروز حوصله کار ندارم
- پس بیا صبر می کنیم با هم ناهار بخوریم .طاهره خانم می گن گیسو رو هم بیار
- ای به چشم .دیگه کی رو بیارم.فرهان رو هم بیارم؟
- منصور!
- کاری نداری عزیزم؟
- نه، منتظریم .خداحافظ
- خداحافظ
منصور و گیسو ساعت دو و سی و پنج دقیقه آمدند.آقا کریم هم همان موقع ها آمد و از دیدن ما جا خورد و البته خیلی هم خوشحال شد. آخر شب هم به اتفاق گیسو به خانه برگشتیم .
اولین جمله ای که گیسو تو ماشین به من گفت این بود:
- آزادیت مبارک خواهر. ولی خودمونیم خیلی نگران بود، اصلا نفهمید چطور قرار داد بست
- نمی دونی چقدر دوستش دارم گیسو.فکر نمی کنم بشه حدی برای این محبت تصور کرد
- خب الهی شکر. ولی انقدر به هم وابسته نباشین
- تو شرکت، منصور چندتا سیگار میکشه گیسو؟
- والـله من ندیدم بکشه جز امروز که یکی کشید .یعنی هر موقع سیگار بکشه می فهمم با تو مسئله پیدا کرده
- لابد اون رو هم وقتی کشید که من تو راه بودم. اینطوری که آزادی بنده به ضرر سلامتی منصور تمام میشه. اسیر بمونم بهتره
- بله، اسیر منصور باشی بهتره. نگاه کن چطور داره پشت ما می آید از بادیگارد بدتر اینه گیتی .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
الهه ناز-جلد1-قسمت23
از آن روز یک هفته گذشت.
گیسو از سفر شیراز برگشته و می گوید . بابا حال خوشی ندارد و مرتب سراغ مرا می گیرد.
بقدری مضطربم که حد ندار. دل دل میکنم به منصور حقیقت را بگویم .ولی نمیشود .تازه به من اطمینان کرده و آزادم گذاشته.
دو ساعت فکر کردم تا بالاخره فکر بکری به مغزم خطور کرد .گوشی را برداشتم و شماره گیسو را گرفتم .
- سلام گیسو
- سلام چطوری؟
- ای بد نیستم
- منصور چطوره؟
- خوبه، پایین مهمون داره .دو تا از دوستاش اومدن
- بالاخره چیکار کردی بهش حقیقت رو گفتی؟
- نه می ترسم گیسو. ولی یه راه حل دیگه بنظرم رسیده
- بگو
- قول می دی نه نگی؟
- من چه می دونم چی تو اون مغز پوکته!
- سخت و عجیب هست، ولی شدنیه
- بگو دیگه
- تو باید بیای جای من، تا من بتونم برم بابا رو ببینم .فقط دو روز
- زده به سرت گیتی؟ خل شدی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه بده
- قطع نکن گیسو ، جان من. آخه تو بگو، من چکار کنم؟
- می خواستی دروغ نگی
- حالا یه غلطی کردم، تو کمکم کن.باور کن کسی چیزی نمی فهمه
- دختره خل و چل ! منصور که می فهمه
- اونم نمی فهمه .اگر حواستو جمع کنی و گیج بازی در نیاری نمی فهمه
- کاری نداری خان باجی؟
- گیسو! خواهش میکنم! تو رو خدا! اگه منو دوست داری!
- تو می فهمی چی از من میخوای ؟ میخواهی دو روز زن منصور بشم پس شرکت رو چکار کنم
- خب دو روز هم تو خوشبخت باش خواهر من!
- اصلا من میخوام همینطور بدبخت باشم.چی می گی تو؟
- گیسو اگه بابا بلایی سرش بیاد نمی بخشمت .باهات قطع رابطه میکنم
- گیتی جان، فدای قد و بالات شم، فدای اون چشمهات ، اگه منصور بخواد به من نزدیک بشه، من چه خاکی به سرم کنم؟ این فکرها رو که نکردی
- چرا کردم .یه بهونه ای بیار ، دو شب باهاش قهر کن، برو اتاق من
- روزها رو چکار کنم روابط شما که ماشاءا.... روز و شب نداره . یکسره همدیگر رو بغل کردین ول نمی کنین.می خندی دیوونه؟
- تو از کجا آمار روابط ما رو داری؟
- جلو ما که اینه وای بحال وقتهای دیگه
- همین دیگه، بالاخره یه کاری کن نیاد طرفت .حالا اگر هم آمد که چه بهتر
- برو گیتی. خجالت بکش من زیر بار این بی عفتی نمی رم. بابا را نبینی بهتره تا منو بی آبرو کنی
- حالا اگه خدای ناکرده به اون جاها کشید حقیقت رو بگو .فوقش کتک نوش جان میکنم .ولی می ارزه.تو رو خدا، خواهش میکنم گیسو، نگو نه. بگذار من برم بابا رو ببینم .دلم یه ذره شده بخدا
سکوت کرد
- چی شد؟
- فکرهام رو میکنم جواب می دم
- الهی قربونت برم. می دونم تا تو رو دارم غم ندارم
- هندونه زیر بغلم نده که حال ندارم
- از دور می بوسمت .تا شب بهم خبر بده .فردا میخوام برم
- فردا؟
- آره دیگه، دلم شور بابا رو میزنه
- خداحافظ
- خداحافظ
شب گیسو تماس گرفت.
- سلام گیتی
- سلام چطوری گیسو جان؟
- گیسو دیگه کیه ، مگه قرار نیست گیتی باشم؟
- آه ، بله بله! خوشحالم کردی
- منصور اونجاست
- آره اینجا نشسته .داره کتاب میخونه
- سلام برسون
- مرسی سلامت باشی
- خدا بگم چیکارت کنه گیتی ، من خیلی میترسم
- بخدا توکل کن
- برنامه چیه؟
- منصور جان میشه خواهش کنم از کتابخانه کتاب حافظ رو بیاری عزیزم؟
- می خواین فال بگیرین؟ تو عاشقی یا گیسو؟
- هردومون .من عاشق تو ، گیسو عاشق معاون تو
- آفرین! بدبخت فرهان چه شانسی داره.عزا دار شد مادر مرده!
و رفت کتاب را بیاورد
- چرا آبروی منو می بری .من کی عاشق فرهانم .خل دیوونه
- فردا به بهانه کاری از خونه میام بیرون. ساعت یک سر کوچه ما باش تا جامون رو با هم عوض کنیم
- لباس چی. نمیشه تو خیابون عوض کنیم که
- آخ یادم نبود. یه کار دیگه می کنیم.تو صبح بیا اینجا تا بهت بگم
- من که صبح سرکارم
- باید مرخصی بگیری
- من تازه مرخصی گرفتم و دیگه روم نمیشه
- خب باید جای من خونه باشی .نمیشه که بری شرکت
- گیتی از خیرش بگذر . این کار عاقبت نداره
- صبح منتظرم
- ببینم چی میشه
- بلیط یادت نره در اولین فرصت بخر
- گیسو رحم کن
- تو رحم کن
- بیا گیتی جان اینم کتاب حافظ
- ممنون، نیت کن گیسو.
- کردم
- این شعر آمده:
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
ز غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فال و فریاد رسی می آید
- نیتت چی بود؟
- گرفتم ببینم دیوونه بازی تو به کجا میکشه
- فریاد رسی دیگه . خوب اومد نگران نباش
- کاری نداری ؟ برم بخوابم که می دونم دو روز از شدت اضطراب خواب به چشمم نمیاد
- نترس، خداحافظ
- خداحافظ
- چی شده گیتی جان. گیسو از چی میترسه؟
- حال عموم خوب نیست .نگرانه .می گفت می ترسم به منصور بگم مرخصی میخوام
- می خواین سه تایی با هم بریم؟ مگه تو نمیخوای عموت رو ببینی
- نه، گیسو فردا می ره خبر میاره
- فردا؟ اونکه تازه شیراز بود، هزارتا گرفتاری داریم
- پس بذار من برم
- تنها که نمیشه .میخوای با هم بریم
- تو که می گی گرفتاری؟
- خب، چکار کنم ، باید به تو برسم یا نه؟
- ممنونم منصور، بذار گیسو بره ، بهتره
- چند روزه میخواد بره؟
- دو روزه
- خیلی خب بره
- ممنونم الان بهش خبر می دم
منصور خوابیده اما خوابم نمیبرد .خودم هم نگرانم ، ولی چاره ای نیست . به ریسکش می ارزد .بیچاره گیسو چه حالی دارد .حتما او هم الان بیدار است. خدایا گیسو را از دست این منصور بد پیله به تو سپردم
**********
صبح سر میز صبحانه دستم را زیر چانه ام زده بودم و یکسره چشمم به صورتش بود. انگار می خواستم تک تک سلولهای پوست و چشم و بینی و لب او را در مغزم حک کنم و قیافه اش را در ذهن بسپارم .دلم نمی آمد از او چشم بردارم . می دانستم که دلم برایش خیلی تنگ میشود
- چرا انقدر نگام میکنی گیتی جان؟
- دارم لذت می برم.
چای پرید توی گلویش و افتاد به سرفه
- داشتم فکر میکردم که چه کار خیری کردم که خدا گوهری مثل تو نصیبم کرده، خوشگل، خوش تیپ، مودب، مهربون، تحصیلکرده، پولدار، متشخص، دوست داشتنی . هیچی کم نداری ماشاءا....
- خودت رو داری می گی عزیزم؟
- دلم برای مادر خیلی تنگ شده منصور
- می گفت شاید زودتر بیام .اگه تو نبودی گیتی، دق میکردم .وقتی تو کنارمی از همه کس و همه چیز بی نیازم
- منصور ازت خواهش میکنم انقدر وابسته نباش
- مگه میخوای ترکم کنی .من که آزاد گذاشتمت
- من تو رو ترک کنم؟ نه قربونت برم، دو دستی چسبیدمت .ولی اگه یه روز من بمیرم چی؟
- اول صبحی چرا از این حرفا می زنی گیتی . خدا نکنه! اونروز منم می میرم.مطمئن باش
- اگه من مردم منصور حواست باشه اشتباه اوندفعه رو تکرار نکنی که ازت نمی گذرم .در ضمن حتما بعد از من ازدواج کن
منصور صبحانه اش را نیمه رها کرد و بلند شد و گفت:
- نخیر، امروز اینجا نشستن یعنی اشک ریختن .من رفتم گیتی جان
- خیلی خب ، بشین صبحونه ات رو بخور تا برات حرفهای خوب بزنم
منصور نشست .
یک لقمه براش گرفتم و بهش دادم و گفتم:
- تصمیم نداری پدر بشی جناب متین؟ دلتون صدای گریه بچه نمیخواد؟
منصور با لبخند نگاهی به من کرد و گفت:
- مگه خبریه عزیزم؟
- نه بابا، منظورم بعدهاست
- اتفاقا میخواستم در اینمورد باهات صحبت کنم .درسته جناب عالی بیست و پنج سالتونه ، ولی بنده سی و پنج سالمه و دارم می افتم تو سرازیری .اگر دیر بجنبم زنگوله پای تابوت میشه. اینه که باید محبت بفرمایین به بنده اجازه بفرمایین
- من حرفی ندارم منصور جان هر موقع بچه خواستی بگو تا برات بیارم
- راست میگی یا داری سر به سرم می ذاری؟
- چی لذتبخش تر از اینکه بچه تو رو بغل بگیرم .این یکی از آرزوهام بوده عزیزم.
منصور بوسه ای به گونه ام زد و گفت :
- پس تا عصر عزیزم. امروز زودتر میام
- داری می ری؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت :
- آره، برم که زود بیام
- خدانگهدار
- امروز که جایی نمی ری
- حالا ببینم .شاید رفتم ترمینال
- مواظب باشین
- باشه، تو هم مواظب باش
منصور هنوز به در خانه نرسیده بود که دلم برایش تنگ شد .
صدایش زدم :
- منصور!
- جانم
جلو رفتم دستم را دور گردنش انداختم و گفتم :
- دوستت دارم! ای کاش می دونستی چقدر زیاد!
- من هم دوستت دارم عزیزم.
و بوسه ای گرفت و ادامه داد:
- ثانیه ای بی تو بودن یعنی مرگ. همیشه وقتی مجرد بودم فکر میکردم ازدواج پایان عشق و دوست داشتنه ، ولی حالا می فهمم که اشتباه میکردم. ما تازه پله اول عشقیم .روز به روز عاشقترم می کنی گیتی جان
نوک بینی ام را به نوک بینی اش زدم و گفتم:
- برو در پناه خدا.آقای پدر
- خدانگهدار.مواظب خودت باش
- خدانگهدار.
منصور رفت. وقتی برگشتم یاد حرفش افتادم که گفت:
- پس تا عصر عزیزم.
یکدفعه دو دستی زدم توی سرم ، گفتم ای خدا مرگم بده! گیسو بدبخت شدی! خاک بر سرم کنن چه وقت بچه دار شدن بود؟ اگه......
ساعت ده سر و کله هوویم پیدا شد. بیچاره از حالا رنگ و رویش را باخته بود. گفتم:
- از حالا ویارت شروع شده گیسو جان
- زهرمار بمیری ایشاءا...! دل تو دلم نیست .بخدا از دیشب پلک رو هم نذاشتم گیتی، از خر شیطون بیا پایین. من می رم حقیقت رو به منصور میگم، مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افته
- میخوای زندگیمو به هم بریزی؟
- اگه بیاد منو در آغوش بگیره چی
- اگه نداره، خب معلومه که میاید . امروز صحبت بچه دار شدن میکرد.
گیسو دو دستی بر فرق سرش کوبید و گفت:
- بدبخت شدم! بی آبرو شدم! من رفتم گیتی .
لباسش را کشیدم و گفتم:
- بشین ببینم
- خدا مرگت نده گیتی. حالا چه وقت این حرفها بود.
می خندی؟ آره، بخند! بعدا این تویی که گریه میکنی و من به ریشت می خندم ، وقتی از منصور بچه دار شدم و خانم این خانه شدم و تو شدی ایشاءا... کلفتم، منم دلم رو می گیرم می خندم
- خب بشی، فکر کردی ناراحت شدم؟ به تنها کسی که حساسیت ندارم تویی. چون تو خودمی .خیلی دوست دارم تو رو هم خوشبخت ببینم
- حالا اینو می گی. وقتی دیدی منصور اتاق منو انتخاب کرد .می بینم چه حالی میشی .سیخ شدن موهاتو از حالا می بینم
ریسه رفته بودم.
- بلند شو بریم بالا. الان همه می فهمن . انقدر داد و بیداد نکن
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
به اتاق خواب رفتیم .او را کمی با وسایلم آشنا کردم .حتی لباس خواب پوشیده ای را هم برای شبش انتخاب کردم
- راستی گیسو یادت باشه خال دستت رو بپوشونی
- می برمش که خیالت راحت باشه
- یه کم کرم سفید کننده بمال ، نمیخواد ببریش. چسب هم بد نیست روش بزنی .بگو بریده .راستی یادت باشه منصور این عطر رو خیلی دوست داره
- یعنی اینو نزنم؟
- بستگی به نظر خودت داره
- دیوونه
زدم زیر خنده و گفتم:
- شوخی می کنم بابا، چرا عصبانی میشی. در ضمن من عادت دارم طاق باز بخوابم. پشتت رو به منصور نکنی بدش میاد .بهش احترام بذار
- خدایا! منو بکش! راحتم کن که امشب رو نبینم
- یه چیز دیگه.منصور عادت داره شبها سرش رو می ذاره رو قلب من میخوابه.بعد که خوابش می بره سرش رو می ذارم رو بالش .سرش رو مثل توپ بسکتبال نندازی رو بالش
- خیلی بی غیرتی گیتی .نمی دونم چطور راضی میشی منصور رو دست من بسپاری؟
- آخه من به تو اطمینان دارم
- ولی زیاد مطمئن نباش.منصور چیزی نیست که بشه ازش گذشت
- چکار کنم؟چاره ای دارم؟ خب، بابام رو به اندازه منصور دوست دارم
- یه، دروغ پشتش هزار تا دروغه!
- با مستخدم ها زیاد دمخور نشو.مبادا بویی ببرن
- با اصل کاری دمخورم کافیه .اونها رو میخوام چکار
- خب حالا بیا لباسهامون رو عوض کنیم
با نگرانی نگاهم کرد.
- ای بابا! مگه نمیخوای لباسمون رو عوض کنیم. از همین حالا باید شروع کنیم دیگه .بلیط برای کی گرفتی؟
- ساعت دو
- ساعت دو؟ ای خدا مرگت نده، پس چرا نمی گی؟ زود باش، زود باش لباستو در آر بده به من
لباسهایمان را با هم عوض کردیم. مدل موهایمان را هم بر عکس کردیم بلیط را از گیسو گرفتم و پایین آمدیم.
محبوبه ما را دید.
- سلام گیسو خانم!
گفتم:
- سلام محبوبه خانم، حال شما؟
- ممنونم چه عجب؟
- ما که همیشه مزاحمیم
- اختیار دارین
گیسو بجای من گفت:
- محبوبه خانم ما می ریم ترمینال .گیسو میخواد بره شیراز.میبرم برسونمش
- بفرمایین. خیر پیش.
سوییچ ماشین را به گیسو دادم .گفتم:
- گیتی جان خودت بشین دیگه .من میترسم پشت ماشین شما بشینم
- بشین گیسو سرم درد میکنه حال رانندگی ندارم
راه افتادیم .از اینکه محبوبه به نیرنگ ما پی نبرد خوشحال شدم . ساعت دوازده و نیم در ترمینال بودیم. با هم ناهار خوردیم .سفارشات لازم را به گیسو کردم و راهی شدم.
من به شیراز رفتم و گیسو بخانه برگشت .
دفترچه خاطراتم را هم به او دادم تا این چند روز را او بجای من بنویسد و من هم از قضایا باخبر باشم.
**********
غروب دو روز بعد که از سفر بخانه برگشتم اضطراب بدی به جانم افتاده بود اما هرطور بود ایستادگی کردم و سکانس آخر را خوب بازی کردم .
گیسو هم با رنگ و روی پریده اش صبوری کرد و تا آخرین لحظه خوب بازی کرد .
منصور من را بسیار تحویل گرفت و سپس گفت:
- گیسو خانم خواهشا دیگه گیتی رو تنها نذاری . نیس دوقلوئین ، هیچ طاقت دوری شما رو نداره .این دو روز قبرستون رو جلوم آورد. بیچاره م کرد بخدا. انقدر بد خلقی کرده ، که دارین رنگ و روش رو می بینین .هیچ ازش راضی نیستم و دیگه هرگز بهتون مرخصی نمی دم. با عرض معذرت والسلام نامه تمام .با اجازه
- کجا تشریف می برین منصور خان
- می رم پیش مرتضی زود بر میگردم.شما هم کمی نصیحتش کنین تا طلاقش نداده ام
- متاسفم ، اما من بی تقصیرم
- شما چرا متاسفید؟ ایشون باید تاسف بخوره که دو روزه رفته تو اتاق خودش رو حبس کرده .زندگی رو به ما زهر کرده
- آه خدای من اینجا چه خبر بود ، من برم بعدا بیام بهتره
- گیسو جان آدم یک موقع بخواد تو حال خودش باشه اشکالی داره؟
- اشکالی نداره خواهر من ، اما چرا درست وقتی که من رفتم پیش بابا، چرا من رو خراب می کنی . ببین دیگه بهم مرخصی نمی دن
با نگاه گیسو قلبم فرو ریخت و از کلمه ای که از دهانم پرید وحشت کردم
منصور با تعجب پرسید :
- بابا؟ رفته بودین پیش پدرتون؟
نگاهی به گیسوی بدبخت که مثل میت روحش در پرواز بود کردم و سریع گفتم:
- هر چند عمو هم جای پدرمونه ، اما من منظورم اصطلاح اون بابا بود منصور خان
- کدوم بابا؟
- ای بابا، یعنی اون بابا، اون عمو ، اون بدبخت ، یک اصطلاحه .مثلا می گن رفتیم پیش یک بابایی
- آهان ، این مگه اعصاب واسم گذاشته.حواس ندارم بخدا ، ببخشید .من الان برمی گردم
وقتی منصور رفت گیسو چشمهایش را در حدقه گرداند، نفسی پر گله بیرون داد، روی مبل ولو شد، دست روی قلبش گذاشت و گفت:
- خفه نشی الهی گیتی، گیسو. نه گیتی
- اِ الان که کسی اینجا نیست
- باشه باید احتیاط کنیم .دیدی داشتیم خرابکاری می کردیم. خدا رحم کرد
- همین که تا الان جنازه نشدم خیلیه.یعنی یک معجزه است. خدا بگم از رو زمین برت داره، ده دقیقه زودتر بدنیا اومدی ببین چه بساطی از سر ما در آوردی
- اِ چقدر نفرین میکنی حالا تو عمرت یک کار واسه ما کردی ها .هی بکوب تو سرم
- بابا چطور بود؟
- سُر و مُر و گنده.چیزیش نبود .بیخود تو منو ترسوندی
- اون حالش خوب نیست
- خب آره.اما از قدیمها خیلی بهتره.فقط دیگه بریده، هی میگه میخوام بیام پیش شما
- تو باید هرچه زودتر حقیقت رو به منصور بگی .گیتی من میخوام بابا رو بیارم پیش خودم .
- عمرا ، من این دو روز از دوریش پر پر زدم به جان خودش ، چطور کاری کنم که طلاقم بده
- طلاقت نمی ده .اون خیلی انسانه و خیلی عاشقتر از این حرفها
- درسته، اما الان واسه گفتن حقیقت خیلی دیره .بهش بر میخوره .بازیش دادم
- گیتی همینطور گند رو گند می زنی و دست ما رو می ذاری تو حنا .دیگه به حرفت گوش نمی کنم .بیا بریم بالا لباسهامون رو عوض کنیم .دیگه میخوام خودم باشم. مُردم
- خب بریم ، چه بد اخلاق شدی .حق داره بیچاره .واسه چی دو روز خودت رو حبس کردی ، مگه مالیخولیا گرفتی؟
- مالیخولیا نگرفتم آبجی ، نخواستم چشمم به چشمهای دلفریبش بیفته .نخواستم خواهرم رو بدبخت کنم .نخواستم به نجابتم آسیبی بخوره . اونم که فکر کرده ماشاءا... هجده سالشه . بگو مرد، سی و اندی سالته ، دیگه پات لب گوره
- پشت سر شوهر من غیبت نکن ها ، حسودیت میشه؟
- نخیر، غبطه میخورم .فقط همین. خیلی تو رو دوست داره
- باریکلا، دستم درد نکنه ، چی تربیت کرده م.
- بیا این گوشواره ت، اینم دستبند و گردنبندت آویزون کن به خودت
- انگشترم رو هم بده
- بگیر بابا خسیس
- چیزهای من قابل تو رو نداره.میخوام منصور شک نکنه گیسو جان زود باش لباسها رو هم بده بپوشم
- چه بدبختی گیر کردیم خدا! برم به همون کیارستمی جواب مثبت بدم برم سر زندگیم که دیگه تو بزرگترم نباشی
- قربونت برم الهی. یه ماچ دیگه هم بده گیسو جان که آروم بگیرم
- بگو که آروم بگیری
- حالا هر دوش
گیسو غرغر زنان در حالیکه لباسش را عوض میکرد می گفت:
- بچه گول میزنه، فکر کرده منم منصورم با یه ماچ سرم شیره بماله
- حالا یعنی باید با منصور قهر باشم؟ من نمی تونم دلم یه ذره شده بخدا
- خواهشا لوس بازی در نیار، آروم آروم خودت درستش کن.
- آخه چه جوری ؟ منصور خیلی توپش پره . چرا با زندگی من اینطوری کردی؟ ما با هم مودبانه دعوا می کنیم ، بگو ببینم بهش توهین که نکردی
- واقعا که
- نه جان ، روش رو که باز نکردی.
- یه چیزی رو بهونه کردم ، دیگه اونم دادش رفت آسمون که تو عوض شدی، چته انگار نباید بهت آزادی می دادم. یه فرودگاه رفتی اومدی عوض شدی. منم گفتم خدا رو شکر که بهم تهمت زدی .رفتم تو اتاق در رو بستم.چهار پنج ساعت بعد اومد گفت بیا شام بخوریم .گفتم کوفت بخوریم بهتره، اونم دیگه رفت و نیومد .انگار از کوفت خوشش نمیاد
- کوفت چیه، وای خدا روش باز شد، دیگه زندگیم از دست رفت
- من که می دونم تو چه ننه قمری هستی ، چرا واسه من فیلم بازی می کنی گیتی؟
- نه به جان تو، ما به هم دشنام نمی دیم. فقط بحث می کنیم
- خب مال ما به بحث هم نکشید. خیالت راحت
- نمی شد یه جور دیگه ازش دوری میکردی
- میگی چکار میکردم که جلو خدای خودم رو سپید باشم هان، خیلی بد پیله س
- آره به هر حال ببخشید. من نباید این رو ازت میخواستم .اما دلم واسه بابا یه ذره شده بود ، کسی هم به اندازه تو شکل من نیست.اخلاق و تعصب منصور هم که دیدی
- حالا دیگه تموم شد .الحمدالـله بخیر گذشت .بریم پایین کم کم اخلاقت رو خوب کن.خودمونیم خیلی نازنینه، قدرش رو بدون
- تو دعامون کن
- خوشحالم که خواهرم خوشبخته ، یعنی واقعا مفتخرم از وجود همچین دامادی در خونواده مون
- انشاءا... یکی مثل منصور هم نصیب تو بشه. واسه خدا کاری نداره قربونش برم
- تا ببینیم خدا واسه قلت چی میخواد.بریم پایین
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
آنشب گیسو هر طور بود ما را با هم آشتی داد.
وقتی آخر شب او را به منزلش رساندیم ، کنار در خانه به من سپرد که مسواکش را در جیب حوله من جا گذاشته .وقتی به خانه برگشتیم تا منصور رفت مسواک بزند دفتر خاطرات را زیر پیراهنم پنهان کردم و وقتی او برگشت به دستشویی رفتم در را قفل کردم پشت در نشستم و آنچه را گیسو نوشته بود خواندم تا بدانم چه اتفاقی افتاده آمادگی داشته باشم، با خودم گفتم خدا رحم کرد.اگر دو سه روز دیگه طول کشیده بود شوهرم رو ضبط کرده بود مادر کرده .چه دوره زمونه ای شده! نمیشه به کسی اعتماد کرد. بعد لبخندی زدم و گفتم .دوستت دارم گیسو.خیلی باوفایی خواهر خوبم!
از همون ساعت اول که اومدی خونه دعوا به پا کردی و به قهر رفتی اتاق پرستار و دو روز بیرون نیومدی که مبادا اتفاقی بیفته؟ چقدر پاکی دختر بهت افتخار میکنم .حقا که خواهر خودمی! و چقدر خدا مهربونه که دعای تو دختر نجیب رو مستجاب کرده و غرور منصور رو حفظ کرده که برای آشتی پیشقدم نشه!
آخه اصلا امکان نداره من و منصور یکساعت هم بتونیم با هم قهر بمونیم .ببین چقدر بهش برخورده که صبر پیشه کرده.
باید هر چه زودتر حقیقت رو به منصور بگم .اون پدر بیمارم رو می پذیره و سرزنشم نمی کنه. خدایا منو ببخش که دروغ گفتم. می دونم کار درستی نکردم که گفتم پدر ندارم یا گیسو رو جای خودم گذاشتم ، اما دلم برای پدرم پر می کشید .خدایا منو ببخش .خودت جو رو طوری درست کن که بتونم پدرم رو به منصور و مادرش معرفی کنم.
خدایا شکرت .خدایا بازم دستم رو بگیر و رهام نکن
به حمام رفتم دوشی گرفتم و به اتاق خواب برگشتم
- اومدی عزیزم
- آره، رفتم دوش گرفتم ، اعصابم آروم بشه.دو روزه اعصاب تو رو هم به هم ریختم. نمی دونم چم بود منصور
- موهات رو با سشوار خشک کن سرما نخوری
داشتم موهایم را خشک میکردم که پرسید:
- چرا مسواک رو تو جیب حوله ت گذاشتی ؟
- میگم حالم خوب نیست باور نمی کنی؟ مسواک رو گذاشتم تو جیبم لا اله الا الـله.
لباس خواب سرخابی رنگی پوشیدم و آمدم کنار منصور دراز کشیدم و گفتم:
- خیلی دوستت دارم .تازه فهمیدم که چقدر دوستت دارم .بالاتر از بی نهایت!
منصور مرا در آغوش گرفت و گفت:
- به به. گیتی جان خودتی عزیزم؟ سردت نیست؟
- نه امشب گرممه
- خود خودتی
- خودم هستم عشق من
- بالاخره یه بچه واسه ما می آری یا نه؟
- نخیر تا مادر بیاد
- بابا ایها الناس، آخه به مادر چه مربوطه؟ اونکه از خداشه. دیشب سراغ کوچولومون رو می گرفت
**********
عید نوروز با گیسو و منصور و فرهان به شمال رفتیم و خیلی خوش گذشت .گیسو انقدر با فرهان با احترام و با رودربایستی اما خود گیسو نظرش این بود که تا نامزد نکرده اند اینطور بهتر است و البته حق با گیسو بود .مردها هم اینطور دخترهای سنگین و باوقار را بیشتر می پسندند.
دو روز است از سفر برگشته ایم.
پانزده فروردین ماه است و امروز فهمیدم که بار دارم. حال عجیبی دارم. انگار مادر شدن انرژی را صد برابر کرده. البته کمی حالت تهوع دارم .
منصور خیلی خوشحال است و از من بیشتر مراقبت می کند.گل بود به سبزه نیز آراسته شده
**********
هفده فروردین ماه مادر تماس گرفت و مژده داد که تا اواسط اردیبهشت به ایران برمیگردد. روز بعد با منصور به پزشک مراجعه کردیم تا تحت نظر باشم .صدای ضربان قلبش به من نوید زندگی زیباتری داد.
**********
مدتی است حال و حوصله نوشتن ندارم.
ویارم شدیدتر شده و همه اش دوست دارم بخوابم .ثریا خانم که می گوید بچه ام دختر است، چون تنبل شده ام. ولی منصور دعا می کند که پسر باشد. چون معتقد است که اینهمه ثروت و دسترنج او نباید به دست داماد بیافتد.
سر این مسئله کلی با او بحث کردم.
امشب مادر آمد. آنقدر خوشحالم که اندازه ندارد .وقتی خبر بارداری ام را شنید بی نهایت خوشحال شد. اشک چشمهایش شادی درونش را نشان می داد.
برای مادر، دختر و پسر فرقی ندارد .تازه گفت دختر بهتر است .شروع ماه دوم بارداری ام دوباره با منصور به مطب پزشکم رفتیم.باید کمی منتظر می ماندیم.
کنار دختری ساده ولی زیبا و بلوند نشستیم. مجله زن روز را از روی میز برداشتم و قسمت بر سر دو راهی را آوردم تا مطالعه کنم .در حال خواندن بودم که آن دختر چشم سبز موبور گفت:
- ای کاش آدم اصلا بدنیا نمی اومد که بخواد بر سر دو راهی بمونه
نگاهی به او کردم و با لبخند گفتم:
- چرا خانم ناشکری می کنین؟
- ای خانم ، آدم وقتی قرار باشه هی زجر بکشه ، چرا باید به دنیا بیاد. اومدیم از غصه پر بشیم و بمیریم. بعد هم بریم جهنم و بسوزیم. آخه این کجاش عدالته؟
- شما دختر به این زیبایی باید نگاه زیبایی هم به زندگی داشته باشین
- هزار تا مشکل دارم خانم. چطور دید زیبا داشته باشم. بگید خوشبختی کجاست ، پول کجاست؟
- پول خوشبختی نمیاره خانم عزیز
- از سر و وضع شما معلومه که وضع مالی تون خیلی خوبه. ببینم خانم، شما خوشبخت نیستین؟
- خیلی، انقدر که باورم نمیشه
- پس پول خوشبختی میاره
- خوشبختی من از مادیت نیست. از وجود آدمیه که درکم میکنه و دوستم داره و منم دوستش دارم .
و به منصور اشاره کردم و ادامه دادم :
- اگه وضع مادیش به صفر هم برسه، باز هم دوستش دارم
- خدا این عشق رو زیادتر کنه
- انشاءا.... ! میتونم بپرسم مشکلتون چیه؟ شما هم تو راهی دارین؟
- نه خانم، شوهر ندارم که تو راهی داشته باشم .بار غصه دارم .ولی بار بچه نخیر .اومدم ببینم آقای دکتر مستخدمی ، کارگری چیزی نمیخوان.یکی منو معرفی کرده
- ازدواج نکردین؟
- یکبار کردم پشیمون شدم. شوهرم معتاد بود، طلاق گرفتم .دو ساله در به درم .نه مادر پدر دارم .نه دلسوز.خواهر و برادرم فکر زندگی خودشونند.فعلا خونه پدریم زندگی میکنم ولی خرجی ندارم، اینه که دنبال کار میگردم
- سواد دارین؟
- بله، سیکل دارم
بقدری دلم براش سوخت که آتش گرفتم:
- اسمتون چیه؟
- آذر کاظمی
- اگر کاری براتون پیدا کنم می یایین؟
- آره خانم ، از خدامه .هر کاری باشه قبول میکنم .کلفتی، آشپزی ، رختشویی
- شماره تماستون رو به من بدین .البته قول نمی دم ، ولی در فکر هستم
- ممنونم خانم، خیر از زندگی تون ببینین.
و دست تو کیفش کرد تا خودکار و کاغذ در بیاورد.
منصور گفت:
- گیتی جان نوبت ماست عزیزم، بلند شو بریم
- باشه منصور جان
شماره را نوشت و به من داد. ازش خداحافظی کردم و وارد مطب شدیم.
وقت برگشتن منصور پرسید:
- دختره چی می گفت؟
- بنده خدا دنبال کار می گشت .مردم چقدر بدبختن منصور
- بله ما باید خیلی شکرگزار باشیم
- منصور؟
- جانم
- من میگم بیاریمش وردست ثریا خانم.ثواب داره
- گیتی جان، دلرحمی خوبه ، ولی نباید به این زودی به کسی اطمینان کنی.ثریا و صفورا و محبوبه شناخته شده بودن. ثریا که از یک سالگی من اینجاست .صفورا رو هم ثریا آورد. محبوبه هم کارگر خاله م بود. وقتی اونها آلمان رفتن پیش ما اومد
- حق با توئه منصور ، ولی آخه گناه داره.برای خرجی روزانه لنگه
- خب، از نظر مادی بهش کمک کن
- اون پول هم تموم میشه. بالاخره چی؟
- گیتی، کار درستی نیست
- خب برو در موردش تحقیق کن .منصور تو که دلرحم تر از منی
- دل رحم هستم ولی ساده نیستم .با اینحال بخاطر گل رو تو چشم. مرتضی رو میفرستم بره تحقیق کنه .آدرسش رو بگیر بده من
- باشه، ممنونم
- قربون اون دل نازکت برم که توش ثمره عشقمون وول وول میزنه!
- وول وول نمیزنه منصور، تازه دو ماهشه
- خب تصحیح میکنم .قربون اون دل نازکت برم که توش ثمره عشقمون یه ماه دیگه وول وول میزنه
- از دست تو!
و زدم زیر خنده
- منصور، نمی دونی چقدر خوشحالم که بچه تو رو در وجودم پرورش می دم. غرور خاصی بهم دست میده
- منم غرور خاصی دارم، الهه نازم ، فرشته مهربونم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
بعد از کسب اجازه از مادرجون به آذر زنگ زدم و آدرس گرفتم.
منصور مرتضی را برای تحقیق فرستاد .هرچه گفته بود درست بود، همه همسایه ها و کسبه او را تائید کرده بودند.بالاخره با موافقت مادر و منصور، آذر به خانه ما آمد و وردست ثریا شد.
از روز اول منصور خیلی جدی باهاش برخورد کرد و تمام سنگها را باهاش وا کند .
وقتی منصور آنطور جدی و محکم با آذر صحبت میکرد، یاد روز اولی افتادم که به این خانه آمده بودم.
بنظر من آذر دختر خوبی است اما مادر جون می گوید :
- نمی دونم چرا با تمام زیباییش ازش خوشم نمیاد ، به دلم نمیشینه.
من هم این را به حساب وسواس بیش از حد مادر منصور می گذارم
روزها پشت سرهم می گذرند. سه ماهگی را تمام کرده ام ، ویارم کم شده و حالم بهتر است ، ولی به خواست منصور و مادر باید استراحت کنم.
منصور روزی دوبار با من تماس میگیرد. می فهمم دلشوره دارد. انگار باورش نمیشود دارد پدر میشود. شبها کلی قربون صدقه بچه اش می رود و نوازشش میکند .بعد هم نوبت مادر بچه میشود.
حیف که سجده کردن برایم سخت شده وگرنه روزی ده هزار مرتبه در پیشگاه خدا سجده میکردم که چنین همسری به من عطا کرده است .
الهه ناز-جلد1-قسمت24)پایانی(
ماه سومی است که آذر در منزل ماست بنظر من خوب کار میکند خوشحالم که انتخاب خوبی کرده ام و جلوی منصور و مادر رو سپیدم .
چرا نباید به همنوع اطمینان کنیم .بنظر من این ماییم که به آدمها فرصت نمی دهیم خوبیهای خود را نشان بدهند .
آذر گاهی برایم از زندگی تلخی که داشته می گوید و مرتب تکه کلامش این است. "آقا واقعا آقاست. خدا عمرش را طولانی کنه .قدرش رو بدونید" .
وقتی او از بداخلاقیهای شوهرش برایم می گوید روزبه روز به منصور بیشتر علاقمند میشوم
وارد پنج ماهگی شده ام .بچه مرتب وول میخورد.برای به دنیا آمدنش بی تابی میکنم .فقط ناراحتی من این است که خاله منصور تماس گرفته و از مادر جون خواسته دوباره پیش او برود چون در بستر بیماری افتاده و بوجود مادرجون نیاز دارد و من و منصور آنقدر پکر شدیم که حد ندارد .
بقول منصور." یکی میخواد به گیتی برسه. حالا چه وقته مریض شدنه".
منصور اولش مخالفت کرد، اما من راضی اش کردم ."خاله مهناز به مادر بیشتر از من نیاز داره. من که مریض نیستم ، باردارم.خدا هم بزرگه ".
ولی فشارخونم گاهی شدیدا پایین می آید و حالم بد میشود.وقتی بیشتر حالم بد میشود که می بینم این آذر ذلیل نشده به منصور توجه بیش از حدی دارد. مدام دورش می پلکد و برایش چای و قهوه می آورد ، غذا می آورد ، خلاصه دیوانه ام کرده .ولی مگه میشود چیزی گفت. اول از همه خودم مورد سوال قرار میگیرم که چرا اطمینان کردم.این خواست من بود که آذر اینجا کار کند.
احساس میکنم منصور مضطرب و نگران است .منصور همیشه نیست. البته مهربانی و توجهش تغییر نکرده ولی انگار وقتی مرا می بیند مضطرب میشود. وجود آذر هم اضطرابش را بیشتر میکند و این برای من نگران کننده است.
**********
مادر جون خیلی سریع رفت .این بار اصلا دوست نداشتم مادر برود .وقتی رفت احساس کردم دیگر او را نمی بینم .شاید هم این افکار به دلیل افسردگیهای دوران بارداری است .خدایا نکند برای مادر جون اتفاقی بیفتد . او را به تو می سپارم
دو سه شب گذشته.
صدای ویولن منصور مرا به طبقه پایین کشید .هوس کردم پیشش بنشینم .چراغها خاموش بود. فقط آباژور کنار سالن و دیوارکوب روی دیوار سالن غذاخوری روشن بود . به آخرین پله ها نرسیده بودم که احساس کردم یکی از پشت در ورودی فرار کرد. درهای ساختمان شیشه های مربع شکلی داشت که تا حدی میشد پشت آنرا دید .قلبم ایستاد .داشتم سکته میکردم.در آن تاریکی یک زن شش ماهه چنین چیزی ببیند چه حالی میشود؟ قدمهایم را سریع تر کردم و خودم را به منصور رساندم . با هیجان وصف ناپذیر گفتم:
- منصور!منصور!
منصور دست از ویولن زدن برداشت و گفت:
- چیه؟عزیزم؟ چی شده؟ چرا رنگ و روت پریده؟
بازوی منصور را گرفتم و گفتم:
- انگار یکی پشت در ایستاده بود، تا منو دید فرار کرد. من میترسم
- مگه ممکنه؟ حتما خیالاتی شدی گیتی جان
- نه باور کن. انگار زن بود.
چهره منصور در هم رفت. احساس کردم چندان هم تعجب نکرده، بعد گفت:
- هیجان برات خوب نیست عزیزم! حتما مستخدمین بودن. اومدن کاری انجام بدن .تو رو دیدن ترسیدن که نکنه فکر بد بکنی
- یعنی آذر؟
- نه، هیچکس نبود .خیالت راحت.
بعد رفت تو حیاط چرخی زد و آمد و گفت:
- دیدی هیچی نیست؟
در را قفل کرد و باهم از پله ها بالا آمدیم و به اتاقمان رفتیم
- منصور من میترسم .درو قفل کن
- من پیش تو هستم عزیز من .بیا اینم قفل .بخاطر تو امشب مسواک هم نمی زنم خوبه؟
و کنارم دراز کشید و گفت:
- چرا اومدی پایین .مگه نگفتی سرم گیج می ره .میخوام استراحت کنم
- حوصله م سررفت ، دلم برات تنگ شد، اومدم پیشت
- الهی منصور فدای اون دلت بشه.همینطور فدای آن خوشگلی که تو دلته.
و به شکمم بوسه زد و ادامه داد:
- سه ماه دیگه چشممون به جمالش روشن میشه. خیلی دلم میخواد ببینم چه شکلیه .حالا که نزدیک اومدنشه می بینم فرقی برام نداره ، چه پسر چه دختر برام عزیزند .تازه دختر ملوس تره.حالا اسمس رو چی میخوای بذاری گیتی جان؟
- هرچی تو دوست داری منصور
- نه، سلیقه تو بهتره
- خب اگه پسر باشه امید، اگه دختر باشه.دلارام
- به به حالا اگه دوقلو باشه چی؟ بالاخره ارثی یه دیگه!
- امید و دلارام .ولی یک قلوئه منصور.مگه نشنیدی یک ضربان قلب بیشتر نیست
- حالا اومدیم و دوقلو بود. دوتاش هم پسر یا دوتاش دختر ، اونوقت چی؟
- امید و متین یا آرام و دلارام
- پس خدا کنه چهارقلوشه، دوتا دختر دوتا پسر .چرا قلبت انقدر تند می زنه؟
- از بس ترسیدم منصور داشتم سکته میکردم
- ایشاءا... اون سکته کنه!
- کی؟
- دزده دیگه
- ایشاءا...! منصور امشب فکر نکنم از صدای تپش های قلبم خوابت ببره. اینم انگار ترسیده چون خیلی وول میخوره .برو راحت بخواب اونور
- من جدا از شما دوتا خوابم نمی بره!خودت هم خوب می دونی
- حالا دیگه من شدم دوتا.باشه لابد چند سال دیگه میگی من جدا از شما ده تا خوابم نمی بره
- اگر نه تا برام بیاری که سرتاپات رو طلا می گیرم عزیزم
- چه خبره منصور ؟ همین یکیش هم زیادیه.شده هووی من.اعتراف کنم حسودی میکنم
- اول از همه تو، فقط تو. مطمئن باش تا روزی که زنده م بیشتر از همه تو تو قلب منی
- همینطور تو
- ممنونم نازنازی
- منصور خوابم میاد
- خب بخواب.دارم نوازشت میکنم که راحتتر بخوابی
- گیتی؟
- بله!
- بهتر نیست این آذر رو جواب کنیم
- برای چی؟
- آخه به وجودش نیازی نیست. ثریا هم که ازش راضی نیست .میگه تازگیها سر به هوا شده
- آره منم حس کردم .اگه اینطور صلاح می دونی باشه.من حرفی ندارم.
در دلم گفتم از خدامه
- چی شد رضایت دادی؟
- تازگیها تو چشمهاش حالت عجیبی می بینم.انگار به من حسادت میکنه
- غلط کرده عوضی.اگر فردا جوابش نکردم!
- با عصبانیت نه، با مهربونی عذرش رو بخواه گناه داره
- چشم فرشته مهربون
**********
صبح منصور آذر را صدا زد و گفت:
- آذر خانم بابت زحماتی که تو این مدت برامون کشیدین ممنونیم. اما خودت می بینی که ما به اندازه کافی خدمه داریم. اینه که باید دنبال کار جدیدی باشی
رنگ از روی آذر پرید. نگاه عجیبی به من کرد و گفت :
- آقا! تورو خدا، جوابم نکنین! من به شما پناه آوردم.اگه می خواین از حقوقم کم کنین
- موضوع حقوق نیست .خودت بهتر می دونی موضوع چیه
- خانم شما یه چیزی بگین! شما که دل رحمین!
- ببین آذر جان ، من از منصور خواستم بمونی .ولی معتقده که تعداد مستخدمین باید کم بشه. در ضمن تو جوونی و مسئولیتت برای ما سنگینه .شبها که می ری ساختمان پشتی میخوابی ما دلمون هزار راه می ره. اینه که شرمنده ایم .انشاءا...کار بهتری پیدا کنی
آذر جلو آمد .
دو زانو جلوم نشست و گفت:
- توروخدا خانم جان رحم کنین! منو از کار بیکار نکنین! من بی کس وغریبم
لعنت به دل رحمی من!
نگاهی به منصور کردم و گفتم :
- منصورجان حالا اجازه بده تا دنبال کار خوب بگرده، بمونه. قول می ده دنبال کار باشه
منصور چشم غره ای به من رفت و گفت:
- نه عزیزم، امکانش نیست
- منصور خواهش میکنم
- خیلی خب، فقط مدت کوتاهی وقت دارین آذرخانم. بعد باید اینجا رو ترک کنی. اینهم بخاطر اینکه گیتی ازم خواست و حرفش برای من ارزش داره، وگرنه می دونین که وقتی بگم نه یعنی نه.
انگار با این حرفها منصور میخواست چیزی را به آذر بفهماند که شاید او فهمید ولی من نفهمیدم
- ممنونم منصور
- بله آقا، قول می دم زودتر کار پیدا کنم و برم
- در ضمن ثریا زیاد ازت راضی نیست.پس لطفا دقت کن
- بله، حتما
آذر کلمه ای از من تشکر نکرد و رفت ، جا خوردم!
بی چشم روی و نمک نشناس
**********
دو هفته از آنروز گذشته است.
منصور عصبی است. از تنها بودن وحشت دارد. مدام از من میخواهد کنارش باشم. هرچه علتش را می پرسم جواب درستی نمی دهد و مشغله کاری را بهانه میکند .می گوید نگرانی ام از این است که نکند تنها باشی و درد بسراغت بیاید یا بترسی .خیلی نگرانم.
حتی موضوع را با گیسو هم در میان گذاشتم ، او هم گفت:
- این زنیکه رو از خونه ت بیرون کن .بدبختت میکنه.
من هم گفتم :
- آره ثریا هم نظرش همینه، همینطور صفورا . چکار کنم؟ منصور خواست بیرونش کنه، التماس کرد، هنوزم کار پیدا نکرده
احساس میکنم اصلا از دوران بارداری ام لذت نمی برم ، از بس آشفته و نگرانم.
نکند منصور عاشق آذر شده ، ولی نه برعکسش درست تره.
منصور از آذر متنفره .ولی چرا؟ نکند اینها همه فیلم است و منصور میخواد آذر را بیرون کند تا من فکرم منحرف شود. و بعد برود او را عقد کند .
این افکار پریشان مرا واداشته تا امشب ترس را کنار بگذارم و یواشکی بروم پایین ببینم چه خبر است. چون صدای ویولن منصور مدتی است قطع شده و هنوز بالا نیامده .
باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
**********
اکنون که قلم در دست گرفته ام و اینها را مینویسم تنم میلرزد .با لرزش تنم دستهایم هم می لرزند و قدرت نوشتن ندارند .
هنوز باورم نمیشود من آنقدر ساده و احمق باشم.
ساعت یک نیمه شب است و منصور از شدت عصبانیت و خجالت روی صندلی باغ نشسته و سیگار میکشد
پایین رفتم .فقط دیوار کوبها روشن بود. به سالن رفتم .خبری از منصور نبود. بی اختیار بطرف کتابخانه کشیده شدم.گفتم شاید برای برداشتن کتابی رفته.
صدای پچ پچ توجهم را جلب کرد.گوش ایستادم
- آذر دست از سرم بردار
- نمی تونم بخدا نمیتونم .دوستت دارم منصور، چرا نمی فهمی؟
- تو بیخود دوستم داری .وقتی من تو رو دوست ندارم و کس دیگه ای رو دوست دارم .من دیوونه زنم هستم .می فهمی یا نه؟
- منصور مگه من میگم اونو دوست نداشته باش. فقط میگم به من هم توجه کن. اگه زن بدی برات بودم طلاقم بده .قول می دهم نذارم زنت چیزی بفهمه
- آذر من زن دارم. چند وقت دیگه بچه هم بدنیا میاد.من غرق دنیای خودمم .من فقط گیتی رو دوست دارم .چطور حالیت کنم که دیوانه وار عاشقشم .من به تو هیچ علاقه ای ندارم.خسته م کردی. سه ماهه آسایش رو از من سلب کردی.مرتب اصرار میکنی ، گریه میکنی، التماس میکنی،آویزونم میشی. کشیک می دی. سه ماهه از دست تو اضطراب دارم. گیتی هم فهمیده که بیقرارم. اوندفعه که اومدی پشت در، بدبخت داشت سکته میکرد.آخه این بچه بازی ها چیه در میاری؟ ماشاءا... بیست و نه سالته.بیرونت کردم نرفتی ، زدم تو صورتت نرفتی .چرا ولم نمی کنی؟ بخدا زشته! بخدا گناهه! چرا داری زندگیمو بهم میریزی؟ اینه جواب محبتهای گیتی؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

الهه ناز ( جلد اول )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA