آذر به گریه افتاد.و گفت: - منصور فکر کردی من هزار بار اینا رو با خودم نگفتم؟ولی مگه عشق منطق حالیشه؟چرا عقلت رو بکار نمی اندازی؟کدوم مردی بدش میاد دو تا زن داشته باشد. یه شب با این، یه شب با اون. کنیزیت رو میکنم بخدا. فقط اسمتو رو من بذار.همیشه آرزوم بوده شوهری مثل تو داشته باشم.چرا باید خوشبختی فقط مال دیگران باشه.تو فقط عقدم کن ببین برات چی میکنم .اگه گیتی بهت امر میکنه، من اطاعتت میکنم .تو فقط کنارم باش، کنارم بشین ، کنارم بخواب ، شوهرم باش، پدر بچه م باش .مگه این پوست به اندازه گیتی سفید نیست؟ این چشمها به اندازه گیتی درشت نیست؟ مژه هام بلند نیست؟ هیکلم زیبا نیست ؟زشتم؟ موهام که دو برابر گیتیه. فقط بیوه م ولی بیشتر از یه دوشیزه بهت عشق می ورزم .نا امیدم نکن.بدت میاد زن بور و زاغ هم داشته باشی؟ بذار منم دلم خوش بشه و از این بلا تکلیفی و دغدغه روحی خلاص بشم.منصور یه اتاق برام تو پایین شهرم بگیری، راضی ام. فقط سایه سرم باش. صبحها بیا اونجا .بقیه روز بیا اینجا .آرزمه یکبار همانطور که میگی گیتی جان عزیزم، بگی آذر جان عزیزم.آره تو اسمش رو بذار بچه بازی، ولی من میذارم عشق .منصور دوستت دارم!منصور، تو رو خدا صبر کن! نرو بی احساس!- اّه انقدر مثل کنه به من نچسب ، من خوشم نمیاد! آره من بی رحم و دلسنگم. زنم رو دوست دارم ، زندگیم رو دوست دارم ، نمیخواهم بدبخت بشم. تو هم زودتر جل و پلاست رو جمع کن و از اینجا برو. خواهش میکنم آذر وگرنه به ولای علی آبروت رو می برم و همه چیزو به گیتی میگم- منم همه رو انکار میکنم و میگم تو بهم ابراز علاقه کردی و من میخواستم به گیتی بگم و تو ترسیدی دست پیش گرفتی- تو غلط کردی زنیکه هرزه.ای کاش نذاشته بودم بیای تو این خونه. بیچاره گیتی! بخدا اگه بلایی سر زن و بچه م بیاد یا زندگیم بهم بخوره می کشمت .همانطور که یکبار خودم رو میخواستم بکشم. می دونی چرا؟ بخاطر اون که اون بالاست و آرام خوابیده و بچه ام رو تو شکمش پرورش می ده .می پرستمش! نه تو نه هیچ حوری و پری دیگه ای نمیتونه جای اون رو برام پر کنه .آره تو زیبایی.خوش اندامی اما گیتی من نیستی.پاهایم سست شد. جان در بدن نداشتم.خدایا یعنی نتیجه اعتماد اینه؟ نتیجه مهربونی و رحم دلی اینه؟ نتیجه گذشت اینه؟ پاداش خوبی اینه؟ اگه اینه من دوست دارم بی رحم ترین و بی عاطفه ترین آدم دنیا باشم .قلبم بشدت میزد .سرم گیج می رفت .دل و کمرم هم از هول و اضطراب درد گرفته بود. حالتی داشتم که انگار میخواستم فارغ بشوم، آنهم در شش ماهگی. احساس درد میکردم ، اما درد روحم بود .وفا و مردانگی منصور به من نیرو بخشید. منصور عشق منه، زندگی منه، فقط مال منه .تا آمدم دسته در را پایین بیاورم و در را باز کنم ، منصور در را باز کرد و هاج واج و بر و بر به من خیره شد. رنگش شد مثل پیراهن خواب من و زبانش بند آمد. در حالیکه تمام بدنم می لرزید منصور را کنار زدم و جلو رفتم .آذر باحیرت و ترس به من چشم دوخته بود. مقابلش ایستادم نمی دانم چرا چشمهای اشکبارش مرا یاد خودم انداخت. یاد آن زمان که عاشق منصور بودم .باز دلم سوخت .- گیتی بخدا من آمده بودم کتاب رو بذارم سرجاش .این آشغال مزاحمم شد . من کار خلافی نکردم قسم میخورم .با تمام حرارت بدنم و داغی مغز و گونه هام نگاه خونسردی به منصور کردم و گفتم:- می دونم عزیزم من همه چیز رو شنیدم. خودت رو ناراحت نکن، ولی بهتر بود زودتر به من می گفتی که نه تو اینطور دچار اضطراب بشی، نه من همه ش در فکر و خیال باشم ، نه این آذر اینطور عاشق بشه.رو به آذر کردم و با مهربانی گفتم :- می دونم عاشقی چیه و عشق کدومه .خودم عاشق بودم ،برای همین سرزنشت نمی کنم ولی آیا اینه جواب محبتهای من؟ من دست تو رو گرفتم ، تو میخواستی از پشت بهم خنجر بزنی و قلبم رو ازم بگیری و صاحب بشی .آذر به عاشقیت ایراد نمی گیرم، آره منصور دوست داشتنی یه، ولی به نمک نشناسیت ایراد میگیرم و گله دارم. چون این حق من نبود. حالا هم عیب نداره ولی بهتره صبح اینجا رو ترک کنی .چون می بینی که منصور دوستت نداره .پس خودت رو تباه نکن و این بچه رو هم بدبخت نکن آذر. برو! خواهش میکنم برو! رویم را از آذر که متحیر به من نگاه میکرد برگرداندم و نگاهی به منصور انداختم و از اتاق بیرون آمدممنصور فریاد کشید:- صبح گورتو گم میکنی وگرنه پلیس خبر میکنماز پله ها بالا آمدم و به اتاقم برگشتم و اشک ریختم نه بحال خودم ، بخاطر آذر که درکش میکردم. بیچاره او هم دلش میخواهد خوشبخت زندگی کند .فقط انتخاب درستی نکرده.خدایا چقدر خوشبختم.الهی شکرت! منصور را برایم حفظ کن که وجودش برای من آرامش مطلقه .او هدیه توست برای من، برای دل دردمند من. بخدا فردا از دروغی که به منصور گفته ام پرده بر می دارم .او پدرم رو هم دوست داره و هیچوقت منو سرزنش نمی کنه .الحمدالـله پدرم هم که حالش بهتره. پس چرا انقدر خودم و پدرم رو عذاب بدم.منصور دوستت دارم .منو تنها نذار! بهت نیاز دارم ، قول می دم دیگه هرگز به کسی اعتماد نکنم، چون منم زندگیم رو دوست دارم. منظورم از زندگی قصر و ماشین و پول و کارخونه ت نیست.زندگیم تویی و این بچه که پوست و خونش از توئه .بخدا اگه از مال دنیا فقط یه گلیم پاره داشته باشی روی همان گلیم پاره سفره محبت تو رو پهن میکنم و غذای روح میخورم. همان گلیم پاره رو فرش زیر پام میکنم و سقف سرم .از پارگی و سوراخای اون پنجره عشق میسازم. پنجره ای که درش به قلب تو باز میشه . من فقط تو رو میخوام، تو نوازنده الهه ناز را.لرزش دستهایم بهتر شده.منصور هنوز در حیاط نشسته و فکر میکند .الهی قربونت برم عزیز دلم که اینقدر پاکی و باوفایی!وقتی منصور به اتاق آمد خودم را بخواب زدم تا نخواهد عذرخواهی کند. میخواستم فکر کند من آرام و با خیال راحت خوابیده ام .بوسه ای به گونه ام زد و خودش را به من چسباند و دستم را در دستش گرفت و خوابید**********- میای بریم صبحونه بخوریم گیتی جان؟لبخندی به منصور زدم .او را بوسیدم و گفتم:- درسته جمعه ها پایان هفته هاس، ولی این جمعه برای من آغاز یه زندگی دوباره س، چون حالا مطمئن شدم که چقدر دوستم داری .فکر نمی کنم هیچ مردی بتونه از آذر بگذره، ولی تو از من نگذشتی .ازت ممنونم منصور.- حالا حالاها مونده تا بفهمی چقدر دوستت دارم .دیر ازدواج کردم ولی همه دل و جانم رو به تو سپردم .آسون به دستت نیاوردم که آسون رهات کنم.کلی خون دادمزدیم زیر خنده .دستم را روی شکمم گذاشتم ، بچه چنان لگدی زد که دلم از حال رفت- چی شد گیتی جان، ناراحتی؟- نه تکان میخوره و لگد میزنه، فکر کنم از اون فوتبالیست هاست که تو دوست داری- میگه گشنمه به داد من برسین آخه!شاد و پرانرژی توی رختخواب نشستم و گفتم:- سلام بر عشق و زندگی!- سلام بر شکوفه زندگی من! خدا تو رو از من نگیره که طلوع آفتاب رو برام درخشنده تر و زیباتر میکنی نازنینمخواستم از تخت پایین بیایم که سرم گیج رفت .- میخوای استراحت کن. میگم صبحونه رو بیارن بالا- تو برو پایین بخور، حتما میز رو چیدن.من همینجا میخورم- میخوام با هم بخوریم- منصورجان، اتاق خواب که جای صبحونه خوردی نیست. برای منم بگو فقط یه لیوان شیر بیارن .حالت تهوع دارم نمی تونم نان و کره و پنیر بخورم- این صبحونه یه خانم باردار و یک فوتبالیست نیست ها!- باور کن میل ندارم- باشه عزیزم هر طور راحتی و نگاه عاشقانه ای به من کرد و رفت- منصور بیا- جانم- آهنگ گیسو چی بود؟- مرا ببوسمنصور را بوسیدم .منصور هم مرا بوسید و گفت: - دوستت دارم عزیز دلم- من هم همینطوربه شکمم اشاره کرد و گفت:- تا فحشمون نداده بگم برات صبحونه بیارن- ممنونمنصور رفت .بلند شدم دست و صورتم را با بدبختی شستم .اصلا حال ایستادن نداشتم .باز فشارم پایین آمده .به اتاق برگشتم .لباسم را عوض کردم و روی مبل نشستم که ثریا وارد شد- سلام خانم- سلام ثریا خانم- حالتون چطوره؟- سرم گیج می ره، حالم خوش نیست- فشارتون اومده پایین. الان آذر براتون صبحانه میاره- هنوز نرفته- داره می ره .خواست از شما خداحافظی کنه- بره بهتره ثریا خانم .حق با شما بود.- اتفاقی افتاده؟- داشت می افتاد، ولی خدا به منصور طول عمر بده که انقدر پاک و وفا داره.منصور جوابش کرد- دیدین گفتم؟ خوب کردین. اون لیاقت خوبی نداره خانم جون- همه اشتباه می کنن ، نمیشه ازش گله کرد .اونم بدبخته- شما خیلی مهربونید!- شما هم نمونه یه زن خوب و پاک هستی.خدا شما رو از ما نگیره - شما، آقا نبی و آقا مرتضی رو. حالا میفهمم ، حق با منصور بود .آدم نباید به هرکس اعتماد کنه- شما خودتون خوبید گیتی خانم.خدا آقا و شما رو سلامت کنه تا دو سه ماه دیگه هم کوچولوی خوشگلتون میاد و جمعتون جمع میشه. همیشه آرزوم بود بچه آقا رو ببینم .انگار نوه خودمه، بخدا قسم- می دونین خانم تا حالا ندیدم مردی انقدر خاطر زنش رو بخواد .و دعا خواند و فوت کرد- ممنونم ثریا خانم.منم دوستش دارم- به پای هم پیر شید کار خاصی ندارین؟- نه برو پایین این آذر غیر قابل اعتماده- چشم خانموقتی ثریا رفت آهی کشیدم و به آذر فکر کردم. دلم برایش می سوخت که حلال زاده از در وارد شد .سر به زیر انداخت و گفت:- سلام خانم- سلام آذر جون صبح بخیر- صبح شما هم بخیر. و با خجالت سینی شیر را روی میز عسلی گذاشت و گفت: - من شرمنده شما هستم خانم، روم نمیشد بیام ولی خب باید حتما ازتون تشکر میکردم- دشمنت شرمنده باشه. من دیشب تو رو ندیدم ، شیطون رو دیدم . خودت رو ناراحت نکن- با اجازتون مرخص می شم. برای همه چیز ممنونم- ما هم از تو ممنونیم .انشاءا.... همیشه موفق باشیجلو آمد و با اکراه مرا بوسید و گفت:- امیدوارم باقی عمرتون رو راحت سرکنین خانم و دیگه مزاحمی نداشته باشین- ممنونم، انشاءا.... و لبخند زدم و گفتم: - تو هم ایشاءا... باقی عمرت رو خوش باشی و راحت سر کنی
نه خانم این راحتی ها به ما نیومده .ما باید- زجر بکشیم- این چه حرفیه؟ ایشاءا... خوشبخت میشی. همه چیز رو از اونی که اون بالاست بخواه .بهش می رسی.- ببینیم و تعریف کنیم خانم، خدانگهدار، اگه بدی دیدین حلال کنین- من تو رو حلال کردم .مطمئنم به اشتباهت پی بردی.عشق و دوست داشتن گناه نیست ولی خیانت و بهم ریختن زندگی دیگران گناه بزرگیه آذر. هیچوقت برای خوشبختی خودت عشق کسی رو نگیر. درست انتخاب کن. اینطور خودت هم راحت زندگی می کنی.نگاه مرموزی کرد و گفت: - بله خانم حق با شماست- ممنون از صبحانه .خدانگهدار و مواظب خودت باش. یه موقع گرفتاری مالی پیدا کردی رو من حساب کن و بهم بگو- چشم خانم ممنون. اگه دیدمتون!با نگاه عجیبی خداحافظی کرد و رفت . نمی دانم چرا مضطرب بنظر می رسید و حرفهای عجیب و غریب می زد.خب، البته طبیعی است. ته دلش از من و منصور متنفر است و بیشتر از من ، چون من عشق منصورم.چه می دانم فعلا بروم شیرم را بخورم که معلوم است کوچولویم خیلی گرسنه است ، چون خیلی لگد میزند.قربونت برم الهی.آخه کی بدنیا میای قند عسلم ! ولی خودمونیم داشتن بابات رو ازمون می گرفتن. خدا رحم کرد .عجب زمونه خر تو خری شده.**********فقط چند برگ از دفتر خاطرات گیتی مانده بود که برگهای دفتر زندگی اش تمام شد. آری الهه ناز الهه شد و رفت و چه مظلومان و امیدوار پرپر شد .گیتی چه آرزوها داشت!عاشق زندگی، شوهر و فرزندش بود.اکنون که این جملات را می نویسم دیدگانم از اشک پر است و روحم آشفته.ولی میدانم که دوست دارید بدانید گیتی چطور در جمعه ای که آن را آغاز زندگی دوباره اش نامید پرپر شد و زندگی ابدی خود را شروع کرد.اگر میخواهید بدانید چه شد دفتر خاطرات گیسوی دلشکسته و تنها را بخوانید. این دفتر دیگر جایی برای نوشتن ندارد، پس ادامه این ماجرا را در خاطرات من جستجو کنید .البته فعلا نمی توانم تا مدتها قلم بدست بگیرم چون روحیه مناسبی ندارم .در حال حاضر در سوگ داغ خواهر عزیزم ، او که وجودم بود،پاره تنم بود و تنها دلخوشی ام، اشک می ریزم. خدایا چطور تحمل کنم؟ این چه مصیبتی بود؟ داغ مادر، برادر، حسرت سلامتی پدر برای من کافی نبود؟ ولی می دانم که اگر مادرم زنده بود می گفت حتما مصلحت چنین بوده .اما خودش نتوانست مصلحت را بپذیرد و از غصه برادرم دق کرد و مرد .خدایا اقلا به من صبر عطا کن و این منم دختری تنها، دلشکسته و غمگین.دختری تنها در آغاز فصل پاییز.در آغاز فصل درد و جدایی.به راستی کدام دختر بیست و پنج ساله ای میتواند این داغها را تحمل کند .ای کاش به تهران نیامده بودیم ! ای کاش گیتی پرستار نمیشد .ای کاش آنروز که تازه میخواست کارش را در منزل منصور شروع کنه هرگز منصور از او دلجویی نمیکرد و او را بر نمی گرداند .گاهی اوقات یک اتفاق کوچک و پیش پا افتاده پشیمانی های غیر قابل جبران به بار می آورند. ای کاش........... قلبم دارد آتش میگیرد .دیگر مونسی ندارم. از منصور که چه بگویم، دیدگانم از اشک انباشته شده .دیگر نمی توانم ادامه بدهم .پایانبه زودی تاپیک الهه ناز)جلد دوم( را باز میکنم .