انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

زیبای عرب


زن

 
با سلام و خسته نباشید
درخواست ایجاد تاپیک رمان

زیبای عرب را در تالار داستان و خاطرات ادبی دارم


نویسنده خانم سهیلا بامیان

تعداد صفحات : بیش از ۶ صفحه

کلمات کلیدی : رمان / رمان ایرانی / زیبای عرب / سهیلا بامیان

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
با نگاهی به ادرسی که در دست داشتم مطمئن شدم که نشانی را درست امده ام پس اینجا خانه مورثی دایی بود همان خانه ای که مادر خاطرات شیرین زیادی از ان داشت ودر ایام دلتنگی های خود بارها از اینجا حرف زده بود و هر بار هم با اشک وحسرت .
با یاد مادر اندوهی گنگ در جانم نشست کاش حالا مادر اینجاکنارم بود ان وقت هر دو با شادمانی از ابتدا تا انتهای کوچه باغ زیبایی را که پیش رو داشتم می دویدیم و اوای شادی سر می دادیم اما نه، مادر اینجا بوددر تمام سالهایی که من در کویت زندگی کردم او اینجا بود و از این بودن هم مسلما کمال رضایت را داشت اینجا زادگاه وطن او بود و چه کسی از بودن در وطن خود احساس رضایت نمی کند ؟
یک بار دیگر به نشانی نگاه کردم و بعد لبخند زنان ان را در کیف گذاشتم نسیم خنک وروح نوازی که می وزید به همراه خود عصر سکراور گلهای محبوبی ویاس را می اورد وشامه را نوازش می داد صدای گنجشک های شاد و سر مست که در میان شاخه های انبوه در ختان سرو و چنار غوغا بودند همهمه ای مطبوع ورویایی را ایجاد می کرد اینجا ایران بود زادگاه مادم و من احساس می کردم که در طول تمامی این سالهای دوری تا چه اندازه ارزوی دیدن این کشور را داشتم
خانه دایی در نیمه راه کوچه بود و حصار دور تا دور خانه با انبوه در ختان تاک و پیچکهای روندهای که با شیطنت به هر سو دویده وگاه سرکی کشیده بودند تزئین شده و منظره ای بدیع و زیبا را خلق کرده بودند
رو به روی در کرم رنگ خانه که عاری از هر گونه گرد و غباری بود ایستادم وبا سرگردانی به اطراف نگریسم وهیچ زنگ یا کلونی که بتوان با ان به در کوبید و ساکنین خانه را از حضور منتظری در پشت در بسته با خبر کرد وجود نداشت با دقت به دور بر نگاه کردم شاید تمام ساکنین خانه با کلید در را باز می کردند اما ایا برای مواقع خاص همچون موقعیتی که من گرفتار ان شده بودم تدبیری نیندیشیده بودند؟
حالا باید چه می کردم چگونه اهالی خانه را از حضور خود مطلع می کردم حرصم در امده بود حیران مانده بودم اگر شاگردان کلاسم اینجا بودند ومرا در این حالت میدیدند چه واکنشی نشان می دادند ؟! حتما به خانم معلم سر گردان می خندیدند و بعد به دنبال تدبیری بودند که مشکل را حل کنند در حالی که خود را به جای بچه ها گذاشته بودم یکباره با دیدن قلوه سنگ در شتی که اندکی ان طرف تر بود فکر شیطنت آمیزی به مخیله ام راه پیدا کرد
قلوه سنگ را از زمین برداشتم وبا سبک وسنگین کردن ان لبخند زدم به نظرم راه حل مشکل را پیدا کرده بودم خنده کنان به سوی در رفتم تا دقایقی دیگر در گشوده می شد و من در اغوش پر مهر خانواده دایی احساس تلخ غربت را از جانم بزدایم دستهایم را بالا اوردم تا با زدن به در بر همهمه ها و غوغایی گنجشکها چیره شوم و صدای در خانه را به گوش اهالی ان برسانم که یکباره با صدای هشداردهنده ای بر جا خشکم زد :
- هی ... هی .. مواظب باشین در را تازه رنگ کردیم
حیرت زده به پشت سرم نگاه کردم مرد جوانی که از ماشین پیاده می شد با دیدن چهره حیرانم لبخند زد وبا لحنی دوستانه گفت:
- معذرت می خوام انگار شما را ترسوندم اما باید بهتون می گفتم که در هنوز خشک نشده و ممکنه دستها و لباسهاتون رو رنگی کنه.
بی هیچ حرفی با همان حالت ایستاده بودم وبه این موضوع فکر می کردم که چطور صدای امدن ماشین را نشنیده ام اما صدای ممتد گنجشکان جوابگوی پرسش من بود
مرد جوان که سکوت من را دید برای توجیه هشدارش به در نزدیک شد وبا سر انگشتان به در دست زد و با نشان دادن ان به من گفت:
-نگاه کنین ، هنوز خیسه اخه تازه چند ساعته که رنگش کردیم
بعد با کنجکاوی نگاهم می کرد شاید از اینکه می دید بعد از ان همه توضیح هنوز مبهوت نگاهش می کنم حیرت زده شده بود اما سکوت من به خاطر فریاد ناخوداگاه او نبود من از اینکه حالا داشتم با یکی از خویشاوندان نزدیک اما نا اشنای خود صحبت می کردم هیجان زده بودم وهمین سبب شده بود که نتوانم عکس العملی منطقی بدهم
با دیدن نگاه کنجکاو مرد جوان تکانی به خود دادم وبا ناشکیبایی پرسیدم:
- شما مال این خونه هستین؟
مرد جوان لبخند زد و با نکته سنجی گفت:
- من مال این خونه نیستم .این خونه مال منه
خندم گرفته بود پس درست حدس زده بودم او باید پسر دایی من باشد اما کدام یک ؟ مقصود یا مسعود ؟ از چهره شاداب و جوانش نمی شد زیاد سن وسالش را حدس زد اما به نظر می رسید بیست وشش یا بیست وهفت ساله باشد با اطلاعات اندکی که داشتم نمی توانستم حدس بزنم که او کدامیک از پسر دایی های من است
مرد جوان در حالی که تلاش می کرد با دستمال سر انگشتانش را تمیز کند با بی خیالی پرسید :
- خب بگید ببینم من می توم بهتون کمکی کنم ؟ فکر می کنم شما با یکی از اهالی این خونه کاری دارین یا شایدم با این قلوه سنگ درشت که در دست دارید می خواین کسی را نا کار کنید ؟اگه این جوره خدا رو شکر که من با هاتون اشنایی ندارم و گرنه خدا به دادم برسه ...اهان ... نکنه شمام یکی از اشناهای مقصود باشین که حالا بعد از چند ماه بی خبر اومدین دنبالش که ببینین چرا این پسره دیگه پیداش نیست اگه اینطوره من می تونم بهتون کمک کنم چون جنس این داداش شیطونم رو فقط من می شناسم وبس....
حسابی خندم گرفته بود پس این مرد جوان مسعود بود پسردایی حقیقی من از اینکه معمای وجود اورا کشف کرده بودم شادمانه خندیدم مسعود با دیدن خنده من گفت:
- خدا را شکر انگار از بهت در اومدین پدرم در اومد تا این همه خوشمزگی کردم وشما را از حالت اولیه در اوردم وگرنه من با هیچ کس همون وهله اول اینطور خودمونی نمی شم من کلی برای خودم ابهت دارم.
دوباره خندیدم تنها چیزی که به او نمی امد همان ابهتی بود که از ان لاف میزد حرف زدن صمیمانه و خالی از تکلف مسعود مرا به یاد حرفهای مادر می انداخت او همیشه از خصوصیات اخلاقی بارز دایی خلق وخوی خوش او حرف می زد وبا یاد اوری انها مسرور می شد به نظر می رسید که مسعود نیز همان ویژگی های اخلاقی دایی را به ارث برده و من در اولین دیدار با انها اشنا شدم .
مسعود ایستاده بود به من وسنگی که در دست داشتم نگاه می کرد سنگ را به زمین انداخته وتوضیح دادم :
- من خیلی دنبال زنگ گشتم اما چون پیدا نکردم تصمیم گرفتم از سنگ استفاده کنم .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مسعود سر تکان داد و بعد به دیوار نزدیک شد ودر حالی که شاخ وبرگ انبوه پیچک ها را کنار می زد به کلید زنگی که در یک فرورفتگی تعبیه شده بود اشاره کرد و گفت :
- زنگ خونه اینجا کار گذاشتیم تا ریزش بارون باعث اتصالی کلید زنگ نشه چون قبلا این مشکل را داشتیم با شروع با رندگی زنگ اتصالی می کرد وبی دلیل شروع به زدن می کرد . متاسفانه شاخ وبرگ ها مانع شده که شما زنگ را پیدا کنید . خب حالا می تونم بپرسم که با کدوم یک از اهالی این خونه کار دارین؟!
لبخند زنان پرسیدم :
-یعنی می خواین همین در خونه جوابمو بدین و اجازه نمی دین بیام داخل و یک خستگی در کنم اقا مسعود ؟
درست زده بودم به هدف مسعود متحیرانه نگاهم کرد وبا تعجب پرسید :
- شما منو می شنا سین ؟ اما این خیلی عجیبه!چرا من شما رو نمی شناسم ؟!
- عجله نکنین اگه شما هم مثل من کمی حوصله به خرج بدین بالاخره منو خواهید شناخت .
- اما ..اما شما کی هستین ؟!
خندیدم وبا اشاره به ماشین پرسیدم :
- اجازه می دین سوار بشم؟ شاید وقتی که دارم خودم رو به مادرتون معرفی می کنم شما هم بتونین به جواب برسین .
مسعود به ارامی سر تکان داد اثار کنجکاوی در چهره اش هویدا بود وهمین سبب شد که من لبخند زنان به او نگاه کنم تا بلکه بتواند شکیبایی به خرج داده و منتظر رسیدن به جواب بزرگ خود باشد .
سوار ماشین شدم و مسعود هم به سرعت در خانه را گشود وسوار ماشین شد قبل از حرکت نگاهم کرد وبعد به سرعت ماشین را وارد حیاط بزرگ وبا صفا ی خانه کرد احساس می کردم که رگه هایی از تردید در نگاهش موج می زند شاید حدس هایی زده بود اما به در ستی انها ایمان نداشت
از ماشین پیاده شده وبا حظی وافر به اطراف نگریستم حیاط مانند باغ خانه پر از در ختان لیمو و پرتقال بود
مسعود در خانه را بست وبعد با جدیتی که برایم تازگی داشت با دست به پلکان ممتد خانه اشاره کرد و گفت :
- بفرمایین خواهش می کنم.
به ارامی از پله ها بالا رفتم به هر طرف که نگاه می کردم نشانی از تعاریف مادر و خاطرات مادر را در انجا عیان می دیدم اینجا خانه امال وحسرت های مادرم بود مادری که در پی یک تصمیم عاشقانه علم طغیان برداشته و از سوی پدر ومادرش طرد شده بود اه مادر خدا می داند چقدر دلتنگ دیدارت هستم شاید همین دلتنگی ونیاز سبب شده بود پس از سالها که از مرگ تو و پدر می گذرد راه سرزمینت را پی بگیرم و برای زیارت ارامگتان رنج این سفر را به جان بخرم امده بودم تا درکنار خاک تو و پدر از درد بی کسی بنالم ودر میان جمع خانواده دایی نیاز عاطفی خود را ارضا کنم تا شاید به این ترتیب احساس کنم که من هم به خانواده ی دایی تعلق دارم.
صدایی مسعود مرا به خود اورد به در باز ساختمان اشاره کرد و دوباره گفت :
- بفرمایین شما به دنبال هر کسی باشید میتونین توی ساختمون پیداش کنین.
لبخندی دوستانه زدم «پسر دایی مهربون من اگه می دونستی به چه سرعتی در دل تشنه من جا باز کردی از شدت حیرت تموم خوش سر وزبونیات رو فراموش می کردی »
به دنبال مسعود راه افتادم خانه بسیار زیبا و مجلل مبله شده بود .بوی مطبوع غذایی که به مشام می رسید خبر از حضور ساکنانی میداد که حالا معلوم نبود در کدام قسمت این خانه هستند ومن ناگریزبودم به دنبال مسعود روان باشم تا او مرا به سوی دیگران هدایت کند .
مسعود در دیگری که ان سوی سالن بود ما را وارد محوطه سالن دیگری شدیم که اندکی از سالن قبلی کوچکتر بود ودر اتاق های متعدد به ان باز میشد مسعود با صدای بلند گفت:
-مادر ...زهرا خانم .. اقا رحمان کجایین؟
بلافاصله صدایی جواب داد :
-اینجاییم اقا مسعود توی اشپز خونه .
مسعود لبخندزنان نگاهم کرد ودر حالی به طرف یکی از درها می رفت گفت:
- همین جا باشین الان مادر رو پیدا میکنم میتونین بنشینین.
به مبلی که کنارم بود اشاره کرد با میل ورغبت روی ان نشستم احساس خستگی زیادی می کردم مسعود وارد اشپزخانه شد وبا صدای بلند گفت:
-سلام بر همگی ... مادر ، می شه لطفا به سالن بیایین مهمان داریم.
به در اشپز خانه نگاه می کردم صدای تق و تقی که به گوش می رسد نشان می داد که صاحبخانه برای راه رفتن مشکل دارد واین چیزی بود که در خاطرات مادر نشنیده بودم یعنی زن دایی تا این اندازه پیر و نا توان شده که برای راه رفتن از عصا استفاده می کرد ؟ قبل از انکه به جوابی برسم با زنی که یکی از دستهایش را بر شانه او گذاشته بود ودر دست دیگر عصایی بلوطی رنگ را می فشرد ظاهر شد .
بلند شدم سلام کردم زن با مهربانی جواب داد وبا کمک مسعود چند قدم جلو امد زن دیگری که حدس زدم زهرا خانم است در استانه اشپزخانه ایستاده بود وبا کنجکاوی به من می نگریست کفگیری که در دست داشت نشان می داد که مشغول اشپزی بوده است به زن دایی نگاه کردم او مستقیم نگاهم می کردو شاید در لابلایی خاطراتش به دنبال رنگی از اشنایی بود تا مرا بشناسد وبفهمد این مهمان ناخوانده چه کسی می باشد زمانی که رو به رویم قرار گرفت با صدای نوازشگر گفت:
-می دونم که رسم ادب نیست اما شما منو یاد کسی می اندازین که هر چه فکر می کنم یادم نمی یاد اما می دونم که هر کی بوده برای ما مسلما عزیز و گرامی بوده که با دیدن چهره زیبای شما یاد اون در ذهن من تداعی می شه و به یادش می افتم خب دختر قشنگم نمی خوای خودتو معرفی کنی ؟
دانه اشک بر گونه ایم جاری می شد
- زن دایی منم «امل» دختر زهره ....
بی محابا در اغوش زن دایی فرو رفتم چقدر بوی تن او انباشته از مهر ومحبت بود انگار داروی مخدری بود که بر اعصاب تحریک شده ام تزریق شد یکباره خالی از هر عقده و حسرتی شدم دستهای مهربان زن دایی بر پشتم کشیده می شد و او با اهنگی بغض الود گفت :
- تو گمشده عزیز خانواده بودی خیلی دنبالت گشتیم اما نتونستیم ردی ازت پیدا کنیم خوشحالم خوشحالم که حالا برگشتی ولی کاش چند ماه زودتر اومده بودی اون وقت رضا هم می تونست تو رو ببینه و حسرت دختر خواهرش به دلش نمی موند کجا بودی دخترم ... کجا بودی ؟!

- یه روزی همه چیز را براتون می گم زن دایی مطمئن باشین فقط همینو بدونین که خیلی دلم می خواس ببینمتون
زن دایی سر تکان داد وبا کف دستها ی لرزانش اشکهایم راپاک کرد وگفت:
- ما هم خیلی مشتاق دیدارت بودیم عزیزم بیا بشین و همه چیز را برام بگو طاقت ندارم صبر کنم تا یه روز دیگه می خوام بدونم چطوری ما را پیدا کردی ؟ مسعود جان کمک کن تا بشینم .
مسعود متواضعانه دستهایش را به دور کمر مادر کرد و اجازه داد تا زن دایی سنگینی بدنش را از روی عصا برداشته وبه او تکیه کند زمانی که نشست عصا را در کنارش گذاشت و در حالی که به من نگریست لبخند زنان گفت:
-اجازه بده تا تو رو به اعضاء خونه معرفی کنم این مسعود پسرمه که قبل از همه باهاش آشنا شدی فقط خدا کنه که خیلی شلوغ بازی در نیاورده باشه
به مسعود که شادمانه می خندید نگاه کردم رنگ شیطنتی جوانانه در نگاهش می درخشید.معرفی غافلگیر کننده من باعث شده بود تا بیش ازپیش خوشحالی خودش رااز یافتن به قول زن دایی گمشده خانواده نشان دهد
زن دایی به زن میانسالی که از در اشپزخانه فاصله گرفته واندکی نزدیک تر امده بود وبا احترام گفت:
- ایشون زهرا خانم هستن که با شوهرش اقا رحمان پیش ما زندگی می کنن همه کاره خونه زهرا خانومه .اگه کاری داشتی می تونی بهش بگی مطمئن باش کارت روراه می اندازه.
زهرا خانم که حسابی سرخ شده بود با متانت گفت:
- اختیار داریدخانوم صابخونه زنده باشه ما هم گوش به فرمان شمائیم .از این همه لطفی که دارید ممنونم امل خانم خیالش راحت باشه هر امری داشت من ورحمان در بست در اختیارشون هستیم .
لبخندی دوستانه زدم و تشکر کردم زهرا خانم به سوی اشپزخانه رفت ومن در حالی که به مسعود و زن دایی نگاه می کردم پرسیدم:
- پس اقا رحمان چی؟ اون نمی خواد به میهمان خونه معرفی بشه ؟!
زن دایی خنده کنان گفت :
- اولا که تو ایجا مهمون نیستی و صاحبخونه ای در ثانی اقا رحمان رفته نانوایی هر وقت که اومد شماها رو به هم معرفی میکنم خب حالا تعریف کن می خوام همه چیز را درباره خودت بزام تعریف کنی .
به پشتی مبل تکیه دادم وتلاش کردم که خیلی خلاصه اما مفید به برسشهای زن دایی باسخ داده واو را از ابهام بیرون بیاورم گفتم:
-پس از مرگ پدر ومادرم وبعداز اینکه فهمیدم دایی قصد داره اونها در ایران به خاک بسپاره با تنهاعمه ام زندگی می کردم عمه محبت های زیادی به من می کرد به طوری خیلی زود تونستم بر اون همه غم وغصه فائق بیام و با زندگی اشتی کنم با کمک ها و راهنماییهای عمه درس خوندم و اگر چه ارزوی دیدن خانواده مادرم را داشتم واز اونجایی که عمه پیر شده بود وجز من هیچ مونسی نداشت نمی تونستم ترکش کنم وبه دیدارتون بیام اخه پدرم فقط یه خواهر داشت و پس از مرگ اون عمه هم زندگی خودش را در من خلاصه کرده بود بس از پایان درسم یکی دو سال معلم بودم تا اینکه فهمیدم عمه سرطان گرفته وچیزی به پایان عمرش نمونده بنابر این یک سال تدریس را رها کردم تا بتونم از اون پرستاری بکنم عمه در ماهای اخر عمرش درد ورنج زیادی کشید تا اینکه راحت شد من بعد از مرگ عمه تلاش کردم تا دوباره به کارم ادامه بدم تا هم سر خودم را گرم کنم وهم زندگی ام را بچرخونم اما خودتون می دونین که چرخوندن زندگی اونم برای یه دختر تنها که هزاران مزاحم ودردسر در کمینشه تا چه اندازه سخته به همین خاطر تصمیم گرفتم که خونه را بفروشم وبه ایران بیام بلکه بتونم در اینجا هم درس بدم وهم از حمایت یک خانواده بهره مند بشم خونه را فروختم پول اون را به یکی از بانک های ایران منتقل کردم البته در این زمینه یکی از دوستای ایرانیم که عازم ایران بود خیلی به من کمک کرد خودم را برای امدن به ایران اماده می کردم که یک پیشنهاد وسوسه گیر مانع از اومدنم شد از طرف اداره بهم اطلاع دادند اگه برای مدت یه سال در یکی از مناطق محروم تدریس کنم هم حقوق خوبی وهم ارتقا شغلی می گیرم حقوق پیشنهادی اونقدر اغواکننده بود که به هیچ تحقیقی این پیشنهاد رو قبول کردم.اما وقتی که چند ماه از رفتنم گذشت تازه فهمیدم که علت اون حقوق بالا چی بوده. جای بد آب و هوایی بود و شاید عمده ترین دلیل پیشنهاد این حقوق بالا هم همین بود. کسی حاضر نمی شد به اونجا بیاد. مزاحمین زیادی داشتم و اصلا احساس امنیت نمی کردم. سعی کردم در طول اون یک سال با هیچ کس صمیمی نشم تا به خودشون اجازه ندن در مورد زندگی و خانواده ام پرس و جو کنند با پایان سال تحصیلی تقریبا از آنجا فرار کردم در اداره پیسنهاد کردن که یه سال دیگه به اونجا برم اما من قبول نکردم تلاش کردن که منو تطمیع کنن اما دیگه گول نخوردم و به بهونه اینکه می خوام برای همیشه ساکن ایران بشم تمام مدارک و حق وحقوقم رو گرفتم و با خودم آوردم روزی که برای خداحافظی با دوستای سابقم به محل خونه ی قدیمی خودمون رفتم یکی از همسایه ها نامه ای را بهم داد که با خوندن اون فهمیدم دایی فوت کرده در وصیت نامه حق الارث مادرم رو به نام من کرده واز من خواسته بود که سفری به ایران داشته باشم تاریخ نامه متعلق به چهار ماه پیش بود و من با همو ن نشونی که در پشت پاکت بود به اینجا اومدم .
زن دایی و مسعود در سکوت کامل به سخنانم گوش میدادن پس از پایان زن دایی در حالیکه اشک در دیدگانش جمع شده بود گفت:
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
- درسته ما اون نامه رو برات فرستادیم که ظاهرا با فروش خونه نامه به دست تو نرسیده بود مادرت از رضا خواسته بود که ارثی رو که از پدرو مادرش بهش رسیده بود در شرکت سرمایه گذاری کنه و رضا هر ساله منافع این مشارکت رو به نام تو که باز مانده مادرت بودی در بانک می ریخت تو حالا صاحب ثروت بزرگی هستی که در بانکه و بجز اون رضا با ادقام ثروت مادرت و خودش تونسته فروشگا ههای بزرگ فرش در خارج و داخل ایران راه بندازه که تو هم در اونا شریکی.مایک فروشگاه فرش در انگلیس داریم که ویداو فعلا مقصود اونو می چرخونن مقصود خبره کاره وبا مرگ رضا کارها رو در دست گرفته قرار شده که مسعود و مقصود به کمک همدیگه اون فروشگاه رو اداره کنن ویدا برای درس خوندن به انگلیس رفته وخیلی نمی شه روی کمکش حساب کرد مقصود در حال حاضر اونجاست ولی به محض اینکه برگرده مسعود به انگلیس می ره تا اینکه بتونیم کم کم دست وپامون رو اونجا جمع کنیم وبا پایان درس ویدا همگی در کنار هم در ایران زندگی کنیم .
به ارامی پرسیدم:
- چرا نمی خواین فروشگاه انگلیس رو نگه دارین؟
زن دایی ابتدا سکوت کرد اما بعد با نیم نگاهی به مسعود گفت:
-دردسرش بیشتر از منافعشه من دلم می خواد بچه هام دور خودم باشن تا بتونم مواظبشون باشم محیط اونجا روح پاک بچه های صاف وصادق ما رو الوده به هزار نیرنگ میکنه
از جواب سربسته زن دایی چیزی دستگیرم نشد صلاح نمی دونستم زیاد کنجکاوی کنم
سکوتی سخت به وجود امده بود با صدای باز وبسته شدن در سالن مرد مسنی که پلاستیک بزرگ نان را در دست داشت با سلامی گذرا به اشپزخانه برود اما یک باره نگاهش به من افتاد و با حیرت بر جا میخکوب شد .
به سرعت فهمیدم که این باید اقا رحمان باشدزندایی که نگاه خیره اقارحمان را دید با لبخند گفت:
- اقا رحمان می تونی حدس بزنی که این دختر جوان کیه ؟!
اقا رحمان قدمی جلو گذاشت وبه سرعت گفت:
- نمی دونم درسته یا نه اما خیلی شبیه زهره خانوم خدا بیامرزه.
- درسته اقا رحمان امل دختر زهره ست همون زهره ای که به گفته خودت مثل خواهر دوسش داشتی بیا جلو بیاخودت خوب نگاش کن .
اقا رحمان جلوتر امد وبا محبت نگاهم کرد وگفت :
- چقدر شبیه مادرتی دخترم درست عین سیبی که از وسط دو نصف شده همون چشم ابروی مشکی همون مژه های بلند برگشته همون چهره مهتابی وپوست صاف صورت قد وقامت بلند و موهای مشکی لخت .تو نسخه دوم زهره عزیز .درست به همون خوشگلی
بلور اشک در نگاه اقا رحمان شکست وبغض صدایش را دو رگه کرد حرفی برای گفتن نداشتم ودر سکوت به مردی که مادرم از مهربا نی های شگفته بود نگریستم .مردی که روزگار کودکی مادرم همچون برادری دلسوز حامی و پشت وپناهش بود وگاه در بعضی مواقع که او خواسته های کودکانه داشته که دیگران از پذیرش ان سر باز می زدند داوطلبانه برای انجامشان قدم پیش می گذاشته .با احترامی خاص گفتم:
-مادرم از شما برام زیاد گفته اگر چه من اون موقع کوچیک بودم اما خیلی خوب خاطرات مادرم رو یاد دارم مادرم همیشه از شما به عنوان برادر دومش یاد می کرد من مطمئنم که شما همون لطفی رو که به مادرم داشتین به من هم خواهید داشت درسته؟
-مطمئن باش که همین طوره امل جان تو یادگار خواهر عزیزمنی ...
پس از این حرف اقا رحمان به سرعت به طرف اشپزخانه رفت احساس کردم نمی تواند احساساتش را کنترل کند وقبل از جاری شدن اشکهایش ما را ترک کرد به مسعود و زن دایی نگاه کردم زن دایی با لبخند به مسعود نگاه کرد وگفت :
-بهتره چمدونای امل را به داخل بیاری و یکی از اتاقهای طبقه بالا رو در اختیارش بذاری می دونم از راه اومده خسته اس.
قبل ازاینکه مسعود حرفی بزند گفتم :
-من کاملا سبک وبی هیچ وسیله ای سفرکردم چون نمی دونستم چی در انتظارمه؟به همین خاطر ترجیح دادم خودم رو گرفتار هیچ خرت وپرت وچمدونی نکنم .همه زندگی ومدارک من تو این کیفه و می تونم وسایل مورد نیازم رو از همین جا بخرم.
زن دایی لبخند زد وگفت :
-تو دختر قانع و عاقلی هستی من دختر های زیادی رو می شناسم که دلبسته واسیر وسایل خودشونن. یادمه که داشت می رفت انگلیس به اندازه یه ماشین باری می خواست با خودش وسیله ببره واگه غرولند های مقصود نبود همه اونها رو با خودش می برد و خدا می دونه که در فرودگاه ما رو با چه مشکلاتی رو به رو می کرد به هر حال تو هر چی لازم داشته باشی می تونی توی اتاق ویدا پیدا کنی اون لباس هاو وسایل زیادی داره که هنوز دست نخورده باقی مونده وبهتره یکی از اون استفاده کنه هر چیزی دیگه ای هم لازم داشتی می تونی بری و تهیه کنی اما باید تا فردا صبح یه طوری سر کنی چون فروشگاهها . مغازه ها اینجا کمی زودتر تعطیل می کنن.
- نگران نباشین زن دایی من خیلی سخت نمی گیرم فکر کنم بتونم یه شب رو به هر طریقی که باشه به صبح برسونم .
- خوبه پس می تونی با راهنمایی مسعود یه اتاق برای خودت پیدا کنی اتاقهای طبقه بالا کاملا اماده اس وتو در انتخاب هر کدوم ازاونا مختاری سعی کن تا اماده شدن شام یه استراحت کوتاه بکنی خستگی از سر و روت می باره.
- ممنون زن دایی پس با اجازه شما.
زن دایی سر تکان داد . کیفم را در دست گرفتم و به مسعود که ایستاده بود نگاه کردم . مسعود به سوی پلکان رفت و گفت :
- بفرمایین من اتاقها رو نشونتون می دم.
به دنبال او از پله ها بالا رفتم طبقه بالا پس از یک پیچ نیم دور به سالنی باز می شد که پنچ اتاق داشت مسعود به در ا تاق هااشاره کرد و گفت :
-این دو اتاق کنار ی مال من ومقصود . از سه اتاق این طرف یکیش مال ویداست دوتای بقیه هم مال مهمونا شما هر کدوم رو که می خواین می تونین انتخاب کنین حتی می تونین اتاق ویدا رو بر دارین چون اون تا یکی دو سال دیگه که برنمی گرده به این اتاق احتیاجی نداره .
- نه خیلی ممنون ترجیح می دم غاصب نباشم از بین این دو اتاق یکیش رو انتخاب می کنم .
مسعود لبخند زنان پرسید:
-یعنی حتی نمی خواین یه نگاهی به اتاق ویدا بندازین ؟شاید نظرتون عوض بشه ها!
-مطمئن باشین که نظرم عوض نمی شه خیلی ممنون.
-خیلی خب باشه پس ببین کدوم یکی از این دو اتاق مورد پسندته.
مسعود در اتاقی را که کنار اتاق ویدا بود باز کرد به هنگام ورود اندکی بوی هوای بسته توی ذوق می زد واین نشان میدادکه مدتهاست این خانهو خصوصا این اتاق رنگ مهمان به خود ندیده است وسایل در اتاق کمال سلیقه و پاکیزگی بود واین نمایانگر حسن سلیقه صاحبخانهو مسول امور نظافت بود که همه چیز مرتب ودرست بر سر جای خود قرارگرفته بود .
مسعود در اتاق دوم را گشود زمانی که وارد اتاق شدماحساس عجیبی به من دست داد انگار گوشه ای دنج و خلوت پیدا کرده که در هنگام در خود فرو رفتن ها به انجا پناه ببرم زمانی که مسعود در اتاق را بست تا کمد پشت در را نشانم بدهد احساس کردم که گوشه ای امن را یافته ام که سبب ارامشم می شود و بارضایت خاطر گفتم:
- من این اتاق را انتخاب می کنم جای دنج وراحتی به نظر می رسه.
- جدا ؟خب خوشحالم که همچین احساسی رو داری من می رم تا تو بتونی کمی استراحت .
- ممنونم مسعود جان.
مسعود لحظه ای درنگ کرد بعد به سوی در اتاق رفت اما قبل از ان که از اتاق بیرون برود گفت:
-امل می خوام بدونی که از اومدنت خیلی خوشحالم من عمه رو زباد به یاد ندارم اون موع که اونها به ایران می اومدن من در گیر درس و مدرسه بودم و فرصت پیدا نکردم که اونا رو خوب بشناسم اما عذابی که پدر در حسرت مرگ اونا کشید نشون می داد که تا چه اندازه به خواهرش علاقمند بوده وجود تو در این خونه روح نا ارام پدر را ارامش می ده و این برای من خیلی مهمه.
- خیلی ممنون مسعود جان حرف های تو به من ارامش می ده .
مسعود لبخندی دوستانه زد وبا اشاره به تلفن روی میز گفت:
-این تلفن شماره مشترک با خط من داره اگه کاری داشتی فقط کافیه عدد9 رو بگیری.
مسعود سری تکان داد و از اتاق خارج شد با نگاهی به دور تا دور اتاق از انتخابی که کرده بودم مسرور شدم به طرف کمد دیواری رفتم و کیفم را در انجا گذاشتم ردیف بالای کمد چند ملحفه و بالش به چشم می خورد طبقه دیگر چند جفت صندل زنانه و مردانه هم قرار داشت صندل زنانه را پوشیدم کاملا اندازه بود.
با خستگی تمام به سوی تخت رفتم و روی ان خوابیدم تصمیم گرفتم که اندکی استراحت کنم تا برای صرف شام سر حال و با نشاط باشم اما نمی دانستم که به این سرعت خوابم می برد .
زمانی که دستهای نوازشگر طره های اشفته موهای روی پیشانیم را کنار میزد چشم گشودم زهرا خانم لبخند زنان نگاهم کرد و گفت:
- امل جان شام حاضره همه سر میز منتظرت هستن .
- وای معذرت می خوام اصلا نمی خواستم بخوابم .
- اشکالی نداره دترم تو مسافری وخستگی هم مال مسافره و طبیعه که خوابت ببره اگه کمی عجله کنی می تونی به موقع شکم های گرسنه بقیه رو نجات بدی.
خنده کنان بلند شدم احساس گرسنگی زیادی می کردم زمانی که به همراه زهرا خانم از پله ها پایین می رفتم بوی خوش غذا سبب شد که به قدمهایم سرعت بدهم.
زهرا خانم درست می گفت همه سر میز شام منتظر نشسته بودند با یک عذر خواهی کوتاه در کنار زن دایی نشستم مسعود صندلی ان طرفتر را اشغال کرده بود و زهرا خان و اقا رحمان هم در صندلی های رو به رو نشسته بودند .
شام خورشت قیمه بود و بوی عطر دارچین ادم را به بیشتر خوردن تشویق می کرد زن دایی در حین صرف شام توجه زیادی میکرد.

زن دایی در حین صرفشام توجه زیادی میکرد و گاه در ظرف من و گاه در ظرف مسعود تکه های گوشت می گذاشت و متعاقب ان به زهرا خانم واقا رحمان هم توجه زیادی می کرد
تقریبا خودش چیزی نمی خورد و گویی فقط به علت این سر میز نشسته بود تا از دیگران پذیرایی کند و انها را تشویق به خوردن نماید به آرامی پرسیدم:
- زن دایی چرا خودتون چیزی نمی خورین؟
- شبها هر چه سبک تر باشم بهتر می خوابم این عادت دیرینه اس .
- در طول شب گرسنه نمی شین ؟
- نه اخر شب یه لیوان شیر می خورم و می خوابم برای ادم کم تحرکی مثل من خوردن زیاد خوب نیست.
لبخند زنان سر تکان دادم پس از صرف شام زهرا خانم به سرعت شروع به شستن ظر فها کرد و من برای بیکار نبودن استکان های خالی از چای را از چای پر کردم و به سالن بردم .
زن دایی مشغول تماشای تلویزیون بود مسعود و اقا رحمان دوستانه در کنر هم صحبت می کردند پس از تعارف چای زن دایی اشاره کرد کنارش بشینم بعد گفت:
- مسعود می گفت که اتاق کناری طبقه بالا رو انتخاب کردی می خواستم یه موضوع جالب رو بهت بگم اتاقی که تو انتخاب کردی همون اتاقیه که پدر مادرت در اخرین سفرشون در اون جای گرفته بودن .تو می تونی در اون کمد یادگاری های از اونا پیذا کنی . دو جفت صندل زنانه و مردانه ،یکی دو دستمال سفید که همیشه در کنار اونا با نخ گلدوزی اول اسم پدر و مادرت حک شده این دستمال ها رو مادرت گلدوزی کرده وفراموش کرد با خودش ببره تو اگه بخوای می تونی اونا رو برداری رضا این یادگاری ها رو خیلی دوست داشت و من خوشحال می شم اونها رو به تو که دختر شون هستی بدم.
- خیلی ممنون زن دایی اما من می خواستم یه خواهشی بکنم.
- چه خواهشی عزیزم ؟بگو.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
- دلم می خواد برام از سفر اخر بگین اصلا چطور شد که پدر و مادرم پس از اون همه سال تصمیم گرفتن به ایران بیان . من یه چیزهایی می دونم اما کامل نیست خیلی دلم می خواس از یه ادم مطلع این چیز ها رو می پرسیدم و فکر می کنم شما از همه اگاه تر باشین.
زن دایی سر تکان داد و بعد در حالی که با کنترل تلویزیون را خاموش می کرد گفت :
- برای اینکه یه توضیح روشن و واضح رو بدم باید سالها پیش بر گردم به اون سالی که مادرت تو دانشگاه قبول شد در همون سال اول پدرت رو دید پدرت فواد دانشجوی سال اخر بود و مادرت دانشجوی سال اول اونا تو کتابخانه دانشگاه با هم اشنامی شن و این اشنایی زمینه ساز عشقی پر شکوه و اتشین میشه فواد برای تحصیل در رشته ادبیات فارسی از کویت به ایران امده بود و از انجایی کهوضع مالی خوبی داشت طرفدارها وخواهان زیادی دورش نپمی چرخیدند اما فواد تا اون موقع دل به دختری نبسته بود تا اینکه زهره رو دید عشق میون این دوتا اون قدر به سرعت شکل گرفت که یک باره نقل همه محافل شد اونایی که عاشق دلخسته فواد بودن وقتی عشق پر شور زهره رو دیدن به دنبال سنگ اندازی افتادن و تلاش کردن که این دو کبو تر عاشق رو به طریقی از هم جدا کنن دختر ها بیخ گوش زهره شعار می دادن که دوست دخترای سابق فواد هستند و پسرهایی که به وسیله ای این دخترها تطمیع شده بودن به فواد تلقین می کردن که سلامت اخلاقی نداره و با دیگرون هم دوسته اما فواد و زهره که همدیگه رو خوب می شناختن فریب نخوردند و با بی اعتنایی پوزه همه شون رو به خاک مالیدن .
یکی از دشمنای زهره دختری به نا م شیرین بود و چون همکلاسی فواد بود عشق فواد رو حق مسلم خودش می دونست و می خواست به هر ترتیبی شده بین اونا جدایی بندازه شیرین فهمیده بود که زهره عشقش رو از خانواده اش مخفی کرده بنابراین نقطه ضعف زهره رو پیدا می کنه .
زهره به دلایل زیادی عشقش رو از خونواده اش پنهون کرده بود اول اینکه بافت خانواده اونا سنتی بود و عشق و عاشقی در اون راههی نداشت و داماد رو پدر ومادر انتخاب می کردن و دختر حق انتخلب نداشت در ثانی از دید خانواده زهره فواد یه خارجی بود و با موافقت ازدواج اونا ممکن بود دخترشون رو به کویت ببره و این امر برای اونا که یک پسر و یک دختر داشتن سخت بود و جدا از همه زهره شیرینی خورده پسر عموش بود و عدم ازدواج اونا جنگ فامیلی رو به راه می انداخت .
شیرین که از این موضوع با خبر شده بود یک نامه مفصلی نوشت و ان رو به نام پدر زهره پست کرد .پدر زهره وقتی که از جریان باخبر شد تهدید کرد که دیگه نمی گذاره زهره به دانشگاه بره و به صورت زهره توی خونه زندونی شد.
پدر زهره تصمیم گرفت که هر چه زودتر عروسی زهره رو با پسر عموش رو راه بندازه اما مادر زهره طاقت دیدن اشک های دخترش رو نداشت و یکباره سکته ای ناگهانی همه رو از جوش و خروش عروسی انداخت زهره در غم از دست دادن مادرش می سوخت و از سویی دیگر دوری از فواد اون رو به مرز جنون کشیده بود.پدر زهره هم این حادثه تلخ رو به پای عشق زهره و فواد میزاره و بیشتر کینه فواد رو به دل می گیره .
از طرفی دیگه فواد وقتی از جریان باخبر میشه از زهره خواستگاری می کنه که با تحقیر پدر زهره رو به رو می شه زهره که از برخورد پدرش با فواد ناراحت می شه ناخوداگاه به فواد پیشنهاد می کنه که با هم فرار کنن بعد از عروسی پدر زهره ناچاره که این ازدواج رو قبول کنه.یک وقت همه خبردار شدن که زهره با فواد فرار کرده و به کویت رفته پدر زهره دیونه می شه و به کویت میره تا زهره رو برگردونه اما فواد به همراه زهره و تنها خواهرش به شهری دیگری می روند که هیچ کس از ان با خبر نبود.
پدر زهره هم در مقابل شماتت های برادرش تنها کاری که می کنه زهره رو از خونه طرد می کنه و میگه تا اون زنده س زهره حق نداره پاشو توی خونه بذاره.
سالها از این اتفاق میگذشت و کسی از زهره خبر نداشت تا اینکه رضا به طور اتفاقی توسط یکی از دوستاش که کویت کار می کرد می تونه ردی از فواد پیدا کنه رضا به صورت پنهانی با زهره شروع به مکاتبه می کنه و به اون میگه ادرس نامه ها رو به نشونی دوست مشترک فواد و رضا پست کنه به این ترتییب خواهر و برادر از حال هم باخبر می شن.در همین سالها من و رضا با هم ازدواج کردیم بعد ها فهمیدم که من هم مثل زهره برای بچه دار شدن مشکل دارم و پس از مراجعه به پزشک فهمیدم که عوامل خونی باعث این جریانه.
رضا پیشنهاد کرد که فرزندی رو رو قبول کرده و بزرگ کنیم هنگام مراجعه به مرکز به شدت شیفته دختر و پسری شدیم که خواهر و برادر بودن به این ترتیب مقصود و ویدا رو انتخاب کردیم یکسال از اومدن مقصود و ویدا می گذشت که متوجه شدم که خداوند لطفش رو شامل حال ما کرده و ما داریم بچه دار می شیمبا تولد مسعود خداوند رحمت و شادی رو به ما عطا کرد پدر رضا وقتی از جریان بچه ها با خبر شد از رضا دوریی کرد و به اون روی خوش نشان نمی دادو دو سال بعدپدر رضا در تنهایی فوت کرد رضا این خبر رو به زهره داد و گفت که به چه علتی نمی تواند به ایران بیاید به این تر تیب زهزه حتی نتونست در وداع ابدی پدرش رو ببینه.
مدتی بعد خبر دار شدیم زهره دختری رو به دنیا اورده که نامش رو امل گذاشته . رضا به کویت سفر کرد و همون جا زهره قول داد که به ایران سفری داشته باشن و از رضا نیز خواست تا سهم الارثش رو در کار فروشگاه به کار بگیرد و سود اون رو در بانک بذاره رضا نیز همین کار کرد.
چند سال بعد زهره و فواد به ایران امدند در حالی که امل کوچولو رو پیش عمه اش گذاشته بودن چون روز پرواز متوجه می شن که امل کوچولو سرخک گرفته و برای اینکه حال بچه بدتر نشه تصمیم می گیرن اون رو به عمه اش بسپارن .
یک هفته از اومدن اونا مثل برق و باد گذشت و زهره که بی تاب دیدار امل بود برای رفتن شتاب می کرد قرار بود که اونا با اتومبیل به شیراز برن وبعد از اونجا راهی تهران و کویت بشن اما در میان راه با یک تصادف وحشتناک ، عمر سفرشون کوتاه شد و ماندگار اینجا شدن.
رضا اونا رو در کنار هم به خاک سپرد .
زن دایی در حالی که صدایش از اندوه می لرزید گفت:
-مرگ زهره و فواد برای همه تلخ و گزنده بود خصوصا برای رضا .
اون همیشه سر قبرشون می رفت وحرف های که می خواسته به اونا بگه سر قبرشون به اونا می گفت رضا به هر طریقی تلاش می کرد تا تو رو به ایران بیاره و زیر پر وبللت رو بگیره اما عمه ات زیر بار نمی رفت و می گفت امل یادگار تنها برادرمه و من تمی تونم اون رو از خودم دور کنم مدتی این کشمکش ادامه داشت تا اینکه عمه ات خونه رو فروخت و به جای بی نام و نشونی رفت به هر حال ما یکباره دیگه تو رو گم کردیم همونطور که یک روز پدر و مادرت رو گم کرده بودیم و این حسرت ابدی در دل رضا نشست که قبل از مرگ برای یه مرتبه دیگه هم که شده چهره یادگار زهره محبوبش رو ببینه بله دخترم این تمام اون چیزایه که من می تونستم بهت بگم حلا هم مطمئنم که رضا امشب رو در ارامش به سرمی کنهو از غم وغصه بی خبری تو نجات پیدا کرده.
اشک بر پهنای صورتم جاری بود کاش دایی زنده بود و من سر بر شانه های مهربانش می گذاشتم و درد یتیم بودن رو فراموش می کردم درست که خانواده اش هر کدام به نوعی تلاش می کردند که جای خالی او را پر کنند اما کمبودش را عمیقا احساس می کردم.
زهرا خانم به من کمک کرد تا بلند شوم وگفت :
- بسه دیگه دخترم چقدر گریه می کنی ؟ من مطمئنم که امشب سر درد می گیری بیا بلند شو یه ابی به دست وصورتت بزن با گریه که کاری درست نمی شه به جای گریه یه فاتحه براشون بخون هم اونا به ارامش می رسن هم تو ثوابی می بری.
همه با حرف شروع به خوندن فاتحه کردیم . زمانی که دست و صورتم را شسته بودم به سالن برگشتم دیدم زهرا خانم به زندایی کمک می کرد تابلند شود زن دایی با کندی ایستاد و به عصا تکیه داد و گفت :
-من دارم می رم بخوابم تو هم بهتره زودتر بخوابی برای اولین شب اقامتت تو این خونهمیزبان خوبی نبودیم معذرت می خوام که با ذکر خاطرات گذشته تو رو ناراحت کردم .
-این حرف رو نزنین من خودم از تون خواستم و ممنونم که همه چیز رو برام گفتین شما امشب خیلی از ابهامات زندگی منو روشن کردین و من واقعا ازتون متشکرم زندایی لبخندی زد و بعد به سوی اتاقش رفت .
در حالی که به اقا رحمان و مسعود نگاه می کردم گفتم :
- من به اتاقم می رم شبتون به خیر
هر دو جواب دادند و من راهی طبقه دوم شدم در اتاق اولین کاری که کردم یادگاری های پدر ومادرم را بیرون کردم و دستمالها را به چهره فشردم و شروع به گریه کردم پس از دقایقی ارام گرفتم بلند شدم انها را سر جایشان گذاشتم احساس خستگی شدیدی کردم پیش بینی زهرا خانم درست در اومد و به من سر درد عجیبی دست داد.
با کمی تجسس دسشویی را پیدا کردم اب سرد و خنک اندکی ارامم کرد اما هنوز سرم درد می کرد با دیدن قیافه خودم در اینه خنده ام گرفت پلک های متورم وقرمز شده بود .
صدای ارامی به گوشم رسید از این که مسعود من را در این حالت ببینه وحشت زده شدم و صبر کردم تا او به اتاقش برود وبعد از دستشویی خارج شدم .


ادامه دارد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صدای قدم های مسعود لحظه ای پشت در اتاق ارام شد وبعد باز به گوش رسید شاید وقتی از اتاق من نشنیده خیال کرده بود من خواب هستم و به سوی اتاق خود رفته با شنیدن صدای در اتاق مطمئن شدم که مسعود به اتاق رفته است به سرعت بیرون امدم و وارد اتاق خود شدم در همین هنگام صدای زنگ تلفن به گوش رسید با تعجب گوشی را برداشتم گفتم :
-بله بفرمایید
- امل منم مسعود برات قرص مسکن اوردم اگه می خوای الان برات بیارم
از تصورات خودم خنده ام گرفت پس او فهمیده بود که در اتاق نبودم به ارامی گفتم:
- ممنون میشم مسعود جان چون واقعا سرم درد میکنه و به اون نیاز دارم
- باشه اومدم
نگاهی در اینه به خود انداختم اندکی سرخی وبر افروختگی چهره ام کمتر شده بود اما هنوز انقدر ها بود که نشان دهد دوباره گریه کرده ام
ضربه ای به در اتاق خورد گفتم :
- بفرمایید
مسعود در حالی که یک شیشه ای اب و بسته ای قرص مسکن در دست داشت وارد شد با نگاهی به صورتم فهمید برای چه انقدر به قرص مسکن نیاز دارم در حالی که اب وقرص را روی میز توالت می گذاشت گفت:
- این مسکن ها قویه بهت کمک می کنه که زودتر بخوابت ببره اگه یکی از اونا رو بخوری تا صبح راحت می خوابی
لبخند زدم و تشکر کردم مسعود به ارامی پرسید:
- به چیزی احتیاج نداری ؟تا خرید فردا می تونی هر چی بخوای از اتاق ویدا برداری
- نه ممنون چیزی احتیاج ندارم
- خب پس من مزاحم نمی شم می رم تا تو راحت باشی شب به خیر .
به جای جواب خنده ام گرفت مسعود این لحظات با مسعود اولین لحظات دیدار خیلی متفاوت بود مسعود در حالی که با تعجب نگاهم می کرد پرسید:
-چی شده ؟به چی می خندی؟!
-به اینکه نکنه تو ادم دو شخصیتی باشی.
-دو شخصیتی ؟!منظورت چی؟
در حالی که تلاش می کردم جلوی خنده ام را بگیرم گفتم:
-خب می دونی تو ادم رو گیج می کنی پشت در بسته باغ یادته چطور خوشمزگی می کردی سر به سرم می گذاشتی در حالی که اولین لحظه دیدار بود من وتو با هم غریبه بودیم اما حالا که اشنا دراومدیم و معلوم شده که قو م وخویش هستیم این طور رسمی حرف می زنی و کاملا جدی هستی برای همین می گم نکنه تو دو شخصیتی باشی.
مسعود لبخند زنان سر تکان داد و گفت:
-دختر عمه بازیگوش اما دقیق من تو خیلی خوب منو شناختی خب میدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه این اخلاق منه که با ادم ها غریبه راحت تر از اشنا هاهستم ادم هایی رو نمی شناسم خیلی راحت به بازی می گیرم و با حرافی یا به قوا تو خوشمزگی سر حرف رو باهاشون باز می کنم اما با اشنا ها این طوری نیستم انگار یک ترمز هشدار دهنده ای منو متوقف می کنه که مواظب حرف ها و حرکاتم باشم که مبادا جای حرف وحدیثی باقی بمونه و بعد بخوام جوابگو باشم در لحظه ی اول که تو رو دیدم خیال نمی کردم تا این اندازه به ما نزدیک باشی به خاطر همین راحت حرفهام رو زدم اما حالا می ترسم حرفی بزنم یا حرکتی بکنم تو رو فراری بدم به خاطر همینه که به قول تو رسمی و جدی ام.
- اما تو می تونی بامن راحت باشی خیالت هم راحت من خیال فرار ندارم پس سعی کن خودت باشی.
مسعود لبخند دوستانه ای زد وسر تکان داد بعد اشاره به قرص کرد و گفت:
-یکیش رو همین الان بخور و بخواب فردا صبح یک سری به فروشگاه فرش می ریم وبعد برای خرید به بازار می ریم.
-فروشگاه به خونه نزدیکه؟
-نه فروشگاه مرکزی تو کازرونه ما فردا به کازرون می ریم که با اینجا فاصله زیادی نداره تو لیست خریدات رو اماده کن تا عصر در شهر هستیم هم می تونیم خرید کنیم هم به یکی دو جایی دیدنی شهر سری بزنیم چطوره؟
- عالیه.
-خب پس حالا که موافقی شب به خیر .
- شب تو هم بخیر مسعود جان.
مسعود به سوی در اتاق رفت.کلید برق را خاموش کردو به جای ان چراغ خواب را روشن نمود قرص مسکن رو خوردم و دراز کشیدم ولحظاتی بعد در خوابی سکراور فرو رفتم.
شب بود صدای زمزمه ای ارام به گوش می رسید گویی زنی در ارزوی دیدار دخترش بی تابانه حرف می زد و مرد پای بر پدال گاز می فشرد تا به موقع به فرودگاه برسد و حسرت دیدار دختر را از دل همسرش بزداید ناگهان اسمان پر ستاره شب با انبوه ابرهای سیاه تاریک گردید درپی ان به یک باره غول دهشتناکی جلوی مسیر حرکت اتومبیل را سد کرد و به دنبال ان صدای برخورد اهن وفلز و شیشه که در لابلای فریادهای ملتمسانه ودردناک گم می شد و به گوش رسید.
صدای گریه زن اوج می گرفت و با درد مردجوان را صدا میزد اما کسی جوابگویش نبود ماشین واژگون شده ومرددر لابلای پاره اهن ها خیلی زود به خاموشی لبیک گفته و فارغ از هر درد و رنجی بود فریاد درد مندانه زن رفنه رفته کم رنگ تر شد تا ان که خاموش شد و او نیز راه رفتگان را پیمود.
صاحب غول دهشتناک با سختی و مرارت خود را به اتومبیل واژگون شده رسانید یکی از دستها و سرش شکسته بود و بی وقفه خون از ان جاری می شد او با سرعت تمام می راند تا زودتر به بستر مادر بیمارش برسد برای همین از جاده ای بی راهه امده بود تا زودتر به مقصد برسد اما فکر نمی کرد مسافرینی دیگر برای سرعت در رسیدن به مقصد این جاده را انتخاب کرده باشند.
مرد لنگ لنگان به سوی ماشین خودش رفت و چراغ قوه را برداشت و به سرعت مصدومین برگشت باپاشیدن نور بر چهره مرد وزن جوان به یکباره فریاد دلخراشی کشید صورت ها متلاشی شده و معلوم بود که هر دو در اثرشدت ضربات واردهمرده اند و این حال او را بدتر کرد به طوریکه یک دفعه نقش بر زمین شد جیغ می کشیدم و فریاد میزدم و در خواب پدر و مادرم را صدا می زدم این کابوس همیشه با من بود هر بار پس از دیدن چهره متلاشی شده انها وحشتزده در خواب فریاد می کشیدم وعمه در حالی که گوش به زنگ کابوس های هراسناک و دائمی من بود در اغوشم می گرفت و نوازشم می کرد تا ارام بگیرم اما پس از مرگ عمه کسی نبود که تا ارامش از دست رفته ام را به من هدیه دهد ان وقت یاد گرفتم که با ترس وهراس سرم را در بالش فرو ببرم و برای تنهایی خود دردمندانه بگریم .
از سر وصدای بی قراری من ظاهرا تنها کسی که بیدار شده بود مسعود بود او در حالی که ضربات ارامی به در میزدگفت:
-امل.....دخترعمه.....بیداری؟
هق هق کنان سر از روی بالش برداشتم نفسم به شمارش افتاده بود نمی توانستم جوابی بدهم وهمین امر سبب اضطراب مسعود شدو او بی هیچ درنگی دستگیره در را چرخاند و به داخل امد با دیدن او دوباره بغضی که در گلویم بود شکست و مسعود با سردر گمی در حالی که دست و پایش را گم کرده بود به سویم امد وپرسید :
-چی شده امل جان...چه اتفاقی افتاده؟
سرم را به طرفین تکان دادم مسعود که حیرت زده نگاهم می کرد به دنبال جوابی روشن باز پرسید:
-می شه بگی برای چی گریه می کنی ؟ چرا داشتی فریاد می زدی؟
با این پرسش گریه ام شدیدتر شد مسعود به یکباره هوشیار شد و پرسید :
-خواب می دیدی؟!
به ارامی سر تکان دادم کنارم نشست در چشمان اشک الودم نگریست و با نرمی گفت:
-می خوای خوابت رو برام تعریف کنی ؟
به تندی سرتکان دادم در ان لحظات نمی خواستم کابوس وحشتناکم را بازگو کنم مسعود با مهربانی گفت:خیلی خب باشه هر وقت دوست داشتی می تونی اون رو تعریف کنی حالا سعی کن به چیزهای خوب فکرکنی تا ارامش پیدا کنی به این فکر کن که در ایران هستی و به میون خانواده خودت برگشتی و دیگه تنها نیستی....
اشک ارام ارام بر گونه هام سر می خورد در تاریک روشن اتاق سخنان دلداری دهنده مسعود تداعی گر دلسوری های مهربانانه عمه بود و این کم کم ارامم کرد .
مسعود ان شب انقدر در اتاقم ماند تا از خوابیدنم مطمئن شد و من صبح زمانی که از خواب بیدار شدم شر مگین این مطلب بودم و باید از او عذر خواهی می کردم زمانی که از اتاق بیرون امدم نگاهم به در بسته اتاق مسعود افتاد ساعت داخل سالن هفت ونیم را نشان میداد ومن به یاد اوردم که مسعود در لا به لای سخنانش دیشب به زن دایی می گفت که
فردا ساعت هفت ونیم هشت به کازرون خواهیم رفت چون قرار بود ان روز حقوق کارکنان مغازه را بدهد در ضمن مرا در خرید مایحتاجم همراهی کند
تصمیم گرفتم او را از خواب بیدار کنم چند قدم به سوی اتاقش برداشتم اما یکباره یاد مطلبی افتادم و با سرعت به اتاق خودم بر گشتم گوشی تلفن را برداشتم و شماره 9 را گرفتم به انتظار ایستادم حدس می زدم که مسعود خواب مانده باشد پس از چندین بار مسعود گوشی را برداشت و صدای زنگ دار خواب الودی در گوشی پیچید :
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
-بفرمایید خواهش می کنم.خنده کنان گفتم :
-سلام اقای خواب الود ! صبح به خیر .
صدای شاد مسعود به گوشم رسید که گفت :
- سلام صبح تو هم به خیر .هی خوب شد بیدارم کردی این ساعت روی میز من درسته ....یعنی ساعت هفت نیمه؟!
-درسته تازه یه کمی هم از هفت ونیم گذشته؟!
-خدای من ! من کلی کار دارم که باید انجام بدم می خواستم صبح زود بیدار بشم تا به همه کارام برسم ولی ...
در میان سخنانش با افسوس گفتم :
- ولی بدخوابی دیشب باعث شد که نتونی صبح زود بیدار بشی . منو ببخش مسعود جان حتما دیشب خیلی تو رو وحشت زده کردم .
- وحشت زده؟نه اصلا فقط کمی حیرت زده شده بودم و همین باعث شد که دست و پامو گم کنم می دونی دیشب کلی از خودم خنده ام گرفت بود
- برای چی؟
- خب یرای اینکه هیچ وقت خودم رو در مقام یک دلداری دهنده ندیده بودم من دیشب بیشتر از اونی که تو به دلداری نیاز داشتی خودم محتاج دلداری بودم اخه نقطه ضعف من گریه دیگرونه من طاقت همه چیز رو دارم الا این که کسی جلوم گریه کنه این طوری خودمم دلم پر از غصه می شه و میخوام خودم هم بزنم زیر گریه دیشب خیلی تلاش کردم که پا به پای تو گریه نکنم حقیقتش رو بخوای خیلی به خودم امیدوار شدم.
از حرف های مسعود ولحن گفتارش خنده ام گرفته بود باز همان مسعود شاد وشیطان لحظات اولیه دیدار شده بود به ارامی گفتم:
-خب پس از قرار معلوم ما دیشب هر کدوم به نوعی باعث دلداری و دلگرمی همدیگه شدیم.
-درسته و من شخصا خیلی ازت ممنونم.
-بسه مسعود جان این منم که باید تشکر کنم به هر حال به خاطر همه چیز ممنونم وبه خاطر بدخوابی دیشب ازت معذرت می خوام.
خندید بی انکه ادامه بحث را پی بگیرد پرسید:
-حاضری بعداز خوردن صبحانه راهی بشیم یا ترجیح می دی که صبحانه رو در کازرون بخوریم ؟یک مغازه دل و جگر فروشی سراغ دارم که دل و جیگرهاش محشره می تونیم نیم ساعت دیگه خودمون رو به یک صبحانه حسابی مهمون کنیم .
باشه هرچی تو بگی.
خب پس عجله کن تا من لباس می پوشم تو هم اماده شو که از همین حالا دلم برای صبحانه امروز داره ضعف می ره.
خنده کنان گوشی را گذاشتم وبه سرعت اماده شدم زمانی که از اتاق بیرون رفتم درست همزمان با خروج مسعود از اتاقش بود برای لحظه ای ایستاد و نگاهم کرد و کنجکاوانه پرسید :
-حوصله داری یک روز کامل را بیرون از خونه باشی ؟ممکنه که کارمون تا شب طول بکشه ها.
-اشکالی نداره مطمئن باش که من شکایتی نمی کنم.
- خب پس حالا که این طوره بزن بریم.
لبخند زنان از پله هاپایین رفتیم از اشپزخانه صدای زندایی وزهرا خانم می امدو به دنبال صدا ادایی مردانه که متعلق به اقا رحمان بود به همراه مسعود وارد اشپز خانه شدیم و سلام کردیم زهرا خانم اشاره کرد تا بنشینیم تا صبحانه را اماده کند اما مسعود از نقشه اش حرف زد و در مقابل اصرارهای زهرا خانم که غذایی خونه سالم تر از بیرون می دانست مقاومت کرد و در اخر ما سوار ماشین شدیم و مسعود حرکت کرد .
مسعود همانطور که با شیطنت می خندید و لودگی می کرد و وعده می داد که لذیذ ترین صبحانه دنیا در انتظارمان است هر بار که به او نگاه می کردم و نقش لبخند صمیمانه اش را می دیدم بیشتر از لحظات قبل مفتون اخلاق خوب و شوخ طبعی ذاتی اش می شدم.
مسعود از کوچه های خاکی گاه اسفالت می گذشت تا واردخیابان اصلی منتهی به شهر شویم زمانی که به جاده رسید پا بر روی پدال گاز می فشرد و به سرعت پیش می رفت غافل از انکه این همه سرعت مرا به یاد کابوس ترسناک دیشب می انداخت .
مسعود حرف میزد از خودش می گفت از مقصود و ویدا و فروشگاهی که در انگلیس دارند از دختری به نام ملانی که هم دفتردار فروشگاه است و یک سوم سرمایه فروشگاه را سهیم است او حرف می زد ومن با هراس خودم را به پشتی صندلی می فشردم و در سکوت دستهایم را محکم به صندلی گرفته ودر خود مچاله می شدم صدای ناله ها فریاد ها برخورد فلز و شیشه به گوشم می رسید و من با چشمانی بسته در انتظار فاجعه بودم یکباره با حرکت سریع مارپیچ ماشین به تصور اینکه فاجعه ای رخ داده انچنان فریاد دلخراشی کشیدم که مسعود به تندی به جاده خاکی کشید و ماشین را متوقف کرد .
من بی وقفه جیغ می کشیدم و او برای ارام کردنم در حالی که سرم را درسینه اش پنهان کرده بود با لحنی ارامش بخش می گفت :
- نترس....نترس.... هیچ اتفاقی نیفتاده فقط یک سبقت مجاز بود خواهش می کنم اروم باش ....اروم ،اروم....
جیغ هایم تبدیل به هق هق سکسکه گونه ای تبدیل شده و هذیان می گفتم:
-من دیدم با خودم دیدم اونجا در دل تاریکی جسد متلاشی شده پدر و مادرم رو دیدم صورتشون متلاشی شده همه جای بدنشون پر از خون بود یه ماشین با سرعت به اونا زد من صدای فریادهای درد ناک مادرم رو شنیدم با این گوشام شنیدم هیچ کس نبود کمکشون کنه اونا مردن اونا بی کس مردن من دیدم.....خودم دیدم....
گریه می کردم و از کابوس شبانه ام حرف می زدم مسعود ارام ارام تکانم می داد من در حالی که گوش به اوای جرس گونه قلبش سپرده بودم احساس امنیت می کردم درست مانند زمانی که عمه بود و با حرفهایش من را ارام می کرد .
زمانی که ارام گرفتم مسعود اتومبیل را به حرکت در اورد واین بار در کمال ارامش رانندگی می کرد . از ضعف خودم خجالت می کشیدم و احساس می کردم که برای مسعود دردسر افرینی می کنم او از شب قبل که مرا دیده تا حالا مدام در حال دلداری دادن به من بوده و یاد اوری این مسئله به من می فهماند که کمی خودار باشم و کاری نکنم که که او خیال کند دختری نازک نارنجی یا لوس و حساس هستم.
از زیر چشم به مسعود که متفکرانه و در کمال ارامش رانندگی می کرد نگاه کردم و گفتم:
-به نظر دختر پر دردسری میام درسته؟
- هان چی گفتی ؟!
حرفم را تکرار کردم.در حالی که لبخند میزد گفت:
-تو دختر پر دردسری نیستی . این منم که خیلی بی ملاحظه بودم.من با دیدن حالات دیشب تو باید میفهمیدم که تو دچار چه کابوسی هستی و با رانندگی تند امروز نباید کابوس دیشبت رو برات تداعی می کردم.
-این حرف رو نزن مسعود. تو داری منو دچار عذاب وجدان میکنی. دلم نمی خوادبه خاطر من خودتو سرزنش کنی. مشکل من با کابوس های شبانه ام مشکل قدیمیه ودر تمام این سالها هراز چند گاهی به سراغم میاد و آزارم می ده دیشب هم بعد از شنیدن حرفهای زندایی باز خاطره پدر و مادرم در ذهنم زنده شد و باعث شد مرگ اونها در خیالاتم جون بگیره و وحشت زده تو رو هم از خواب بیدار کنم .
مسعود همانطور که با دقت تمام رانندگی می کرد با وسواس پرسید:
- تو که موقع تصادف با اونها نبودی پس چه طور می تونی اون صحنه ها رو پیش خودت مجسم کنی؟!
- من از کنار هم گذاشتن تعریف های دیگرون تونستم برای خودم یه فیلمنامه بسازم. فیلمنامه تصادف پدر ومادرم در حالیکه صدای ناله درد ناک مادرم بلنده و فریاد ها ی او که پدرم رو صدا میکنه به گوشم میرسه.
مسعود با تعجب نگاهم کرد و گفت: -اما من شنیدم که مرگ عمه و شوهرش آنقدر ناگهانی بوده که اونها اصلا زجر نکشیدن چه کسی به تو گفته عمه موقع مردن آه و ناله میکرده؟!
-هیچ کس نگفته من اینطور تصور میکنم آخه مگه مرگ هم بیدرد امکان پذیره.
-خوب این استدلال توء اما اون چیزی که من شنیدم با اونچه که تو در کابوسات میبینی خیلی فرق داره پدر و مادرت بدون هیچ زجرو دردی از دنیا رفتن.اینو راننده ای اون ماشین سنگینی که با اونها تصادف کرده میگه . اون میگفت اونقدر ناگهانی اتفاق افتاده که خودش هم نفهمیده چی به چی شده یه سبقت بیجا سر پیچ حادثه آفریده و تا ماشین های عابر در جاده میان که به کمک مصدومین برن متوجه میشن که اونا بدون هیچ سر و صدای تموم کردن این اتفاقیه که افتاده.
-ماشین های عابر در جاده؟ یعنی اونها توی یه جاده بیراهه تصادف نکردن؟
-نه کی گفته .... اونها توی جاده اصلی بودن ومن تا حالا حرفی از جاده بیراهه و این چیزا نشنیدم .
سخنان مسعود همچون آبی بود که بر آتش درونم ریخته میشد احساس آرامشی غریب میکردم انگار از حصار صدهاد غل و زنجیر آزاد شده بودم من بارها در دل دعا کرده بودم که ای کاش آنها مرگی آرام و بی درد داشتن واینک با شنیدن نحوه ی مرگ آنها آسودگی خیال وادارم میکرد که لبخند بزنم. صدای نگران مسعود چند بار صدایم کرده و جوابی نشنیده بود
- امل امل جان حالت خوبه؟
-بله خوبم نگران نباش.
-خداشکرت. پاک منوترسوندی دختر اول خیال کردم خوابیدی اما بعد که دیدم با چشمای بسته لبخند می زنی خیال کردم ...
-لابد خیال کردی دیونه شدم که یه دقیقه گریه می کنم ویه دقیقه دیگه میخندم نه؟!
-نه بابا این حرفها چیه میزنی؟خب بگذریم . دیگه داریم به شهر نزدیک میشیم ببینم با خودت صابون اوردی ؟
-صابون؟!
- خب اره دیگه می خوام همین جا تا به شهرمی رسیم به شکمت صابون بزنی .
خندیدم اگر چه می دانستم این اصطلاحات عامیانه زبان فارسی است اما مسعود انقدر شاد و خوش انهارا به زبان می اورد که مایه تفریح من می شد.
مسعود همانطور که ماشین در خیابانهای شهر می راند یکباره گفت:
-راستی یه سوالی دیشب تا حالا خیلی ذهن من رو مشغول کرده .
-بگو ببینم اون سوال چی؟
-نمی دونم با اینکه لهجه داری چطور فارسی رو روان صحبت می کنی .
لبخند زدم این سوال را پیش از این خیلی ها پرسیده بودند گفتم:
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
-علتش اینه که پدرم به ادبیات فارسی تسلط کامل داشت و در این زمینه درس خونده بود اون با مادرم و همه همکارهای ایرنیش فارسی حرف می زد و من هر چه فارسی را روان یاد گرفتم با عربی مشکل داشتم و بیشتر به یه دختر از پدری فارسی زبان شبیه بودم تا دختری عرب .
مسعود سر تکان داد و به دنبال ان درحالی که ماشین را کنار مغازه ای پارک می کرد گفت :
-خب حالا دختر عرب فارسی زبان زود باش پیاده شو که می ترسم دل و جیگر ها ی مغازه تموم شده باشه و سر من وتو بی کلاه . پس بجنب که عقب نیفتیم .
در میان شوخی وخنده وارد مغازه ای بزرگ شدیم که در گوشه ای از ان با چیدن چند میز و صندلی فضایی شبیه رستوران را تدارک دیده بودند مسعود اشاره کرد که پشت یکی از میز ها بشینم و بعد خودش به دنبال شفارش صبحانه به مرد مغازه دار که گویی با پیش زمینه اشنایی با دیدن مسعود لبخندی زده بود نزدیک شد و پس از کمی خوش وبش به طرفم امد یکی از صندلی ها را جلو کشید و نشست و بعد گفت:
-خب بیا تا صبحانه اماده بشه یه برنامه ریزیبرای کارهای امروز داشته باشیم بعد از اینجا اول می ریم به فروشگاه تا هم تنو یه دیدنی بکنی هم من حقوق بچه ها را بدم بدش می ریم بازار و خریدای تو رو انجام می ددیم چون مغازه و فروشگاه اینجا کمی دیر باز می کنن بعدش اگه کارمون زود تموم شد می ریم به باغ نظر که یه جای سر سبز و باصفا ست و هم می تونیم نهار ظهرمون رو انجا بخوریمساعت سه و نیم چهار می ریم به امام زاده سید محمد وسر خاک پدر ومادرت یک فاتحه می خونیم و انقدر کشش می دیم تا بشه حدود پنج که باز دوباره مغازه ها باز بشه و بعدش یه سری به چند تا کتاب فروشی می زنیم تا کتاب ها ی سفارشی منو تحویل بگیریم و اگه از خرید ها تو هم چیزی باقی مونده باشه اونا رو انجام می دیم و در اخر برای شام خودمون رو به زهرا خانم می رسونیم تا دل اون هم به اورده باشیم و فرار امروز صبحمون رو جبران کرده باشیم .چطوره؟
- خیلی خوبه برنامه ریزیت حرف نداره .
-پس چی فکر کردی خودمم حرف ندارم .اهان اینم از محمود اقای گل که داره شاد و شنگول به طرفمون می ایدبوبکش امل بوبکش که لامصب بوش ازخودش هم خوشمزه تره خنده کنان به توصیه مسعودگوش دادم بوی مست کننده و وسوسه انگیز دل و جیگر کباب شده واقعا اشتها برانگیز بود محمود اقا در حالی که دو سینی بزرگ روی میز می گذاشت با شنیدن پایان سخنان مسعود لبخند زنان گفت:
-مطمئن باش خودش هم به خوشمزگی بوشه نرم و دنبه ای بخورین نوش جانتون.
مسعود خنده کنان تکرار کرد:
-نرم دنبه ای عجب تبلیغی !....
اشاره کرد که مشغول خوردن شوم با کنار زدن نان در میان خود تکه های درشت دل و قلوه را نهان داشت ان قدر اشتهایم برانگیخته شد که بی وقفه شروع به خوردن کردم پیاز و ماست چکیده تکمیل کننده صبحانه ما بود اول نمی خواستم پیاز بخورم اما وقتی دیدم مسعود می خورد تصمیم گرفتم من هم بخورم چون ان وقت با پر شدن شامه خودم دیگر بوی پیاز ازارم نمی داد و برای مسعود هم ناراحت کننده نبود
پس از صرف صبحانه به سوی فروشگاهی راهی شدیم مسعود توضیح داد که انجا فروشگاه مرکزی است و چند شعبه هم در شهر دارند و مسئولیت فروشگاه مرکزی با خودش است امابرای شعبات دیگر مسئولینی انتخاب کرده است وحالا همه جمع شده اند تا با گرفتن حقوق خود راهی محل کار شان شوند .
مسعود به کار پرداخت حقوق رسیدگی می کرد و من مسحور نمونه های فرش دستباف و زیبای شدم که با هنر مندی بافته شده بودند .
توقف ما در فروشگاه اندکی به درازا کشید و این بدان جهت بود که یکی از مسئولین پیشنهاد کرد که چند کارمند دیگر استخدام کنند تا به کارهاسرعت عمل بیشتر بخشد در اخر مسعود این امر را پذیرفت و موکول به امدن مقصود کرد.
زمانی از فروشگاه خارج می شدیم کنجکاوانه پرسیدم:
-چرا خودت برای استخدام کارمند جدید تصمیم نگرفتی و منتظر نظر مقصود شدی ؟!
-چون مقصود سالها بیشتری رو در کنار پدرم بوده و به ایم کارها بهتر از من وارده در تموم سالهایی که من درس می خوندم اون با پدرم کار می کرد و پای به پای پدرم در گسترش فروشگاه و مغازه ها زحمت کشیده اون به شگرد کار بیشتر از من واقفه.
به تایید سخنانش سرم را تکان دادم و سوار اتومبیل شدم مسعود همانطور که رانندگی می کرد در ادامه گفت:
-مقصود اونقدر کاردانه که پدر که این سالها اخر اداره همه امور رو به دست اون سپرده بود و خیالش راحت و اسوده بود که جانشین خوبی برای چرخوندن فروشگاه و شعبات پیذا کرده به خاطر همینه که منم در کارها با اون مشورت می کنم و سعی می کنم از تجاربش استفاده کنم.
-وضع فروش قالیدر خارج چطوره خوبه؟
-خب این بستگی به بازار کار داره اگه جنس خوب و مرغوب بفرستیم مسلما فروشی خوبی داره اخه می دونی این ها کمی گنده دماغند و از هر چیزبهترینش رو می خوان.
-این که بد نیست همه ادمها طالب بهترین هان.
مسعود به سرعت افزود :
- خب درسته اما اونا زیادی خود بزرگ بین هستن و من از این خصلتشون اصلا خوشم نمی یاد در طول مدتی که اونجا بودم خیلی سعی کردم که مثل اونا نشم و فکر می کنم که موفق بودم اما متاسفانه محیط خیلی اغوا کننده اس و می ترسم منم کم کم مثل ویدا شیفته فرنگ و اخلاقیات اونا بشم و این چیزیه که مادر خیلی ازش می ترسه.
- مگه ویدا اونجا مشکلی داره؟!
مسعود شانه بالا انداخت و با تانی گفت:
-اونجا همه به نوعی مشکل دارن ویدا من مقصود . اصلا من فکر می کنم هر کس به خارج می ره اگه فکر می کنه برای فرار از مشکلات باید به اونجا بره اشتباه می کنه مشکلات اینجا یکی دو تا باشه اما مشکلات اونجا بی شماره
با سر در گمی به مسعود نگاه کردم او با نیم نگاهی به چهره حیرانم گفت :
-امروز در باغ نظر سر فرصت همه چیز رو برات تعریف می کنم فعلا باید وارد با زار بشیم و خرید کنیم صبر کن تا ماشین رو یه جای خوب و سایه پارک کنم.
با توقف اتومبیل پیاده و وارد بازار شدیم برای شروع به یکی دو دست لباس ،بلوز،شلوار، دمپایی وکفش نیاز داشتم.مسعود برای خرید نظر می داد و من با حیرت متوجه شدم که او بسیار خوش سلیقه است و در زمینه تناسب خرید صاحب نظر . جنس ها را خیلی خوب می شناخت و به خوب یا بدی مارکها واقف بود.
زمانی که از بازار خارج شدیم دستهای هر دوی ما پر از خرید بود که به سختی انها را درصندوق عقب جای دادیم و ناچار شدیم تعدادی از انها را روی صندلی عقب بگذاریم ظهر شده بود مسعود میدان بزرگ شهر را دور زد و با گذشتن از خیابانها متعدد بهسوی خیابان عریضی پیش رفت در دو طرف در ورودی تخت های سیاری بود که در زیر سایه قرار گرفته بودند مردی که بساط فروش هنداوانه هایش را انجا پهن کرده بود با نگاهی مشتاق به ما که نزدیک میشدیم می نگریست .
مسعود در حالی به مرد نگاه می کرد به ارامی گفت :
-موافقی پیش مقدمه نا هار را با هندونه شروع کنیم ؟!
-وای نه دستهایم خیلی کثیفه و رغبت نمی کن چیز ی بخورم.
مسعود لبخند زنان گفت:
-این که مشکلی نیست توی باغ اب هست توی ماشین منمیه سینی کوچولو با چند تا کارد و چنگال یه بار مصرف. چی فکر کردی من همیشه ا سرویس کامل سفر می کنم حالا موافقی یا نه ؟ این مرد بی چاره از بس مارو نگاه کرد پس افتاد.
خنده کنان جواب موافق دادمو مسعود به سرعت به سمت مرد رفت و دقلیقی بعد با هنداونه ای گرد و قلنبه ای برگشت کنجکاوانه پرسیدم:
-این هنونه چرا این قدر گرده؟درست عین یک توپ می مونه !من تا حالا هر چی هندونه دیدم کشیده وبلند بودن در ثانی پوست سبز این خیلی تیره اس در حالی که هندونه های دیگه سبز روشن هستن.
درسته این هندونه محلیه .و بیشتر در استان فارس کشت می شه خیلی خوشمزه وترد وابداره در ثانی تخمه درشت و سفیدی داره که بو داده اش محشره یادم باشه عصر که میریم برای خرید کتاب کمی از این تخمه ها بو داده برات بگیرم تا خودت بخوری بینی که حرفم تا چه اندازه درسته یادمه روزی که ویدا امده بود انگلی کلی از این تخمه ها رو با خودش اورده بود ما شبهای زیادی خودمون رو با اینها مشغول می کردیم و می گفتیم و می خندیدیم ....اهان راستی یادم باشه ملانی از این تخمه ها خواسته بود حتما یادم باشه براش ببرم.
به مسعود نگاه کردم حضور ملانی برای من سوال برانگیز بود در حالی که تلاش می کردم کنجکاویم حالت فضولی نگیرد گفتم:
-مگه در اون شبهای تخمه شکستن ملانی با شما بود که از اینا خوشش اومده؟
-گاهی وقت ها به خونه ما می اومد خصوصا شب های که ویدا تمرین داشت و باید دیالوگ هایش رو حفظ می کرد ملانی کمکش می کرد و شب رو با ما می گذروند.
-دیالوگ؟مگه ویدا اونجا چه درسیمی خونه؟!
-بازیگری ....در واقع تئاتر میخونه اما به خاطر استیل صورتش خیلی مورد توجه قرار گرفته و تا حالا چندین نمایشنامه و کارهای صحنه ای بازی کرده در موقع تمرین در این صحنه هاناچار می شد ازیکی کمک بخواد تا نقش مقابلش رو بازی کنه یا دیالوگ هاش را بخونه ملانی خیلی علاقه به کار ویدا نشون میده وبه همین خاطر جون منو می خره و در مقابل ویدا که همیشه می خواد دیالوگ هاش رو بخونم ایستادگی میکنه و داوطلب میشه . نمیدونی من چقدر از این دیالوگ خوندن بدم میاد مخصوصا وقتی ویدا میگه حس بگیرو عاشقانه یاغصه دار حرف بزن ....اخ نمی دونی چقدر حرصم میگیره.
به کنار حوض اب بزرگی رسیدیم مسعود به شیر اب اشاره کرد و گفت :
-تا تو دست و صورتت رو بشوری من با یه پتو و چنگال خدمت می رسم فقط از این جا تکون نخوری ها یک وقت گم می شی یا یکی میاد میدزدت!
-نترس تا این همه گل های قشنگ اینجاست کسی نمی یاد منو بدزده .این گلها دزدنی ترن.
- اختیار دارینامل خانم شما از هر گلی قشنگ تر ودزدیدنی تری .فقط اقا دزده خبر نداره که یه باغبون قوی و جسور مواظب گلشه و نمی ذاره کسی اون رو بچینه خب دیگه تا من میام از جات تکون نخور .
با دور شدن مسعود به او نگاه کردم حرف هایش به گونه ای شیرین ب جانم می نشست و قلبم را به تپش وا می داشت در طول این نیم روز اشنایی با مسعود ان قدر همه چیز را به شوخی و خنده گرفته بود که نمی توانستم بر حرف هایش هیچ تفسیری بگذارم اما به گونه ای خاص دلم می خواست که این حرف ها را جدی زده باشد .
دست و صورتم را شستم و اب خنک همراه با نسیم ملایمی که می وزید جسم خسته ام را طراوت و شادابی می بخشید باغ پر از درختان نارنج و لیمو بود و همه در حالی که ثمره های فراوان خود را به دوش داشتند استوار بر جایشان ایستاده بودند .
مفتون ان همه نشاط و سرسبزی شده بودم که صدای مسعود من را به خود اورد :
- غرق کدوم دریا هستی که صدای اومدن من رو نمی شنوی ؟بیا پتو رو زیر سایه پهن کردم هندونه هم داره صدامون می کنه.
- هندونه؟مگه اونم می تونه حرف بزنه؟
- خب پس چی ؟فکر کردی فقط ما ادما از انتظار بدمون میاد نه خیر خانم حتی هندونه ها هم بدشون میاد منتظر بمونن .می گن زود باشین بیاین ما رو بخورین قال قضیه رو بکنین . در ثانی ببین رفتم چند تا ساندویچ خریدم .فقط جایی زهرا خانم خالی بود که بینه طرف با چه ظرافتی داشت ساندویچ ها رو می پیچید حسابی بهداشتی و پاکیزه...تمیز و استرلیزه...
خندید از خنده او من هم خندیدم اخر نفهمیدم واقعا صاحب ساندویچی بهداشت را رعایت کرده یا نه مسعود جوابی جدی نمی داد ومن هم ترجیح می دادم سوالی نکنم ساندویچ ها و نوشابه ها رو در سایه گذاشتیم و مشغول خوردن هندوانه شدیم مسعود درست میگفت هندوانه ترد شیرین و ابدار بود که تخمه های سفید درشتی داشت بعد از خوردن هندوانه بار دیگر دست و صورتم را شستم و نشستم اما با دیدن مورچه روی زمین بلند شدم پلاستیک ساندویچ ها را به درخت اویزان کردم .مسعود بعد از شستن دست و صورتش در حالیکه می نشست گفت:
-از اینجا خوشت میاد؟!
-بله جایی قشنگیه !خیلی سر سبز در عین حال ساکت!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
-درسته اخه اینجا تفریگاه شاهان قدیم بوده باغ نظر یک باغ خیلی قدیمیه و می شه اونو پای به پای اثار باستانی نیشابور که در چند کیلو متری کازرونه قدمت بدی .ان شاءالله یه روزتو رو به اونجا میبرم تا بینی که وارد یه منطقه سرسبز با قدمتی تاریخی شدی.
به ارامی سر تکان دادم مسعود با خستگی کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
-چقدر خوابم میاد فکر کنم سردی و رطوبت هندونه مستم کرده کاش یه تکه نبات همرام بود .
نگران نباش من چند تا ابنبات با خودم دارم می تونه سردیت رو برطرف کنه اخه خودم طبعم سرده و با خوردن یکی دو تا چیز سرد حالم منقلب می شه.
اب نبات ها را از کیفم بیرون اوردم مسعود تشکر کرد و برداشت صبر کردم تا کمی بگذرد بعد برای پایان دادن کنجکاو ام پرسدم:
-خب نمی خوای به قولی که دادی عمل کنی ؟من هنوز مشتاقم که از مشکلات شما در خارج بدونم.
مسعود بهدرخت تکیه داد و اندکی درنگ کرد گویی برای گفتن حرفی شک وتردید داشت اما بالاخره بر این تردید فائق امد و گفت:
-خب می دونی زندگی همه ادمها یک سری اتفاقاتی هست که دلشون نمی خواد کسی از اونا با خبر بشه اما من به تو حق می دم که بخوای همه چیز رو بدونیچون به هر حال عضوی از این خانواده هستی ومی خوای با ما زندگی کنی و نباید چیزی از تو پنهون کنیم اما قبل از اینکه بخوام برات تعریف کنم می خوام بدونی قصد بدگویی یا خدای نکرده بد نام کردن کس رو ندارم وصرفا جهت اگاه کردن توئه .فهمیدی؟
سرم را تکان دادم .مسعود این بار با لحنی جدی گفت:
-تو زهرا خانم و اقا رحمان رو دیدی و خودت شاهدی که مادر چقدر به اونا احترام می ذاره البته اونا ادمای خیلی خوبی هستن اما علت این همه احترام اینه که مادر احساس گناه میکنه و می خواد جبران مافات کنه.
-چرا نگه چه اتفاقی افتاده که زندایی در صدد جبران اونه؟
-خب این برمی گرده به مقصود و کارای که کرده اونا یه دختر سیزده چهارده ساله خیلی قشنگ داشتن به نام مینا این مینا چشم و چراغ خونه و زندگی اونا بود و اون قدر دلفریب و زیبا بود که دل از کف مقصود بیست ساله رو برده بود و متاسفانه کاری که نباید بشه شد و خصو صا حادثه زمانی خودش رو بیشتر نشون داد که مینا بار دار شد و ابروی ختنواده اش را در خطر دید .مقصود از اون می خواد که بی سر وصدابچه رو سقط کنه تا پس از یک مقدمه چینی انو از خانواده اش خواستگاری کنه .اما مینا که دختر کم دل و جراتی بوده مخالفت می کنه و حاضر به این کار نمی شه .مقصود که مخالفت اونو می بینه برای پرهیز از ابروریزی به پدر اصرار می کنه که اونو به خارج بفرسته تا تحصیلا تش را اونجا ادامه بده و این مطلب رو از مینا مخفی می کنه پدر بی خبر از همه جا وسایل رفتن مقصود رو فراهم می کنهو مقصود در یه سپیدم سرد زمستانی به طرف انگلیس پرواز می کنه من اون سالها دوران دبیرستان رو می گذروندم وخیلی خوب اون روز سرد رو به یاد دارم.
زمانی که به منزل برگشتیم به اولین کسی که برخورد کردیم مینا بود اون متفکر به چهرهپدر و به دیدگان گریان مادر نگاه می کرد .علت رئ از م که از نظر شرایط سنی به هم نزدیکتر بودیم پرسید و من از همه جا بی خبر از سفر ناگهانی مقصود و اقامت چند ساله اش در اونجا خبر دادم مینا به محض شنیدن این خبر زد زیر گریه و من اونو به حساب دلتنگی دوستانه اعضاء یک خانواده گذاشتم غافل از اینکه مینا داره به خاطر بچه در راه و ابروریزی که برای خانواده اش به پا می شد گریه می کرد.و در نهایت بذترین تصمیم رو می گیره.
نیمه شب همون روز با صدای گریه زهرا خانم واقا رحمان از خواب بیدار شدیم مینا خودکشی کرده بود و در یک نامه پرده ازپنهان کاری مقصود برداشته بود گویی خیال داشت با این کار بار گناه خود و هتک حرمت خانواده اش رو تقسیم کرده و دیگران رو هم در ان شریک کنه.
پس از کفن و دفن زهرا خانم و اقا رحمان می خواستن از این خونه برن اما پدر با خواهش و اصرار اونا رو نگه داشت و در عوض قول داد که به تلافی این کار اجازه نده که مقصود در خارج درس بخونه و خوشی این رفتن رو به کامش تلخ کنه . به همین خاطر یه فروشگاه در انگلیس خرید و از مقصود خواست که به جای درس خوندن که ارزوی همیشگی مقصود بود اونجا کار کنه و اونجا رو بچر خونه مقصود اول خیال داشت هم کار کنه هم درس بخونه اما پدر با سفرش همه نقشه های اونو رو بر اب کرد پدر در بازگشت تمام مدارک تحصیلی مقصود رو با خودش اورد وبه این ترتیب ارزوی درس خوندن به دل مقصود موند همونطور که پدر و مادر مینا رو ارزو به دل عروسی تنها فرزندشون کرده بود.
پدر و مادر مینا تا مدتها عزادار بودند و پدر برای راحتی اونا انتهای باغ ساختمانی ساخت تا راحت باشن و مجبور نباشن در ساختمانی که مدام یاد و خاطره مقصود جفا کار ودختر شون رو زنده می کنه زندگی کنن اونا فقط زمانی که کاری این طرف بود می اومدن و از اونجایی که عمو رحمان باغبان بود خیلی کم نیاز می شد که با ما کاری داشته باشن.
مقصود دو سال در اونجا موند بعد برای مدت یک ماه به اینجا اومد ما در این مدت نه زهرا خانم و نه اقا رحمان رو می دیدیم مقصود در صدد عذر خواهی بود اما چون روی خوش نمی دید این عذر خواهی هرگز انجام نشد.مقصود به انگلیس برگشت و در طی سفر های که به ایران داشت من می دیدم که همیشه سر خاک مینا می ره و گریه می کنه .قصد مقصود نابودی مینانبود او از شرم وحیا فرار کرده بود و متاسفانه به این موضوع فکر نکرده بود که مینا را نباید برای جوابگویی تنها بذاره . شاید اگه مینا به سقط جنین راضی می شد اونا حالا با هم ازدواج کرده بودند و مینا پدر ومادرش رو در داغ خود باقی نمی ذاشت.با پایان یافتن درس من سودای انگلیس رفتن به سرم نشست پدرکه می دونست تا چه اندازه به درس خوندن علاقه دارم قبول کرد که راهی بشم و برای اینکه مقصود دلخور نشه با رضایت زهرا خانم و اقا رحمان که ارامتر شده بودند اجازه داد که مقصود هم به درس خوندن بپردازه اما مقصود قبول نکرد حالا یا بر اثر غرور یا هر چیز دیگر می گفت که این وقفه چند ساله شتیاق اونو رو برای درس خوندن از بین برده و ترجیح می ده به کار در فروشگاه رسیدگی کنه و در ضمن به پدر خبر داد که می خواد فروشگاه رو گسترش بده و برای این کار نیاز به سرمایه بیشتری داره که در این رابطه وکیلی باهاش تماس گرفته و پیشنهاد کرده که برای گسترش فروشگاه از سرمایه موکل اون بهره بگیره تا هم مشکل مقصود حل بشه وهم موکل اون منبع در امدی داشته باشه.
پدر بعد از کمی تحقیق قبول کرد و به این ترتیب سرمایه ملانی که از پدر ومادر تازه فوت شده اش به اون رسده بود به کار گرفته شد و بنوعی اونم در سود و زیان فروشگاه شریک شد البته در ابتدا فقط سرمایه اون نقش داشت اما زمانی که به چم وخم کار اشنایی پیدا کرد خودش هم وارد کار شد و حالا با کمک ما اونجا رو می چرخونه و خیلی هم مدیر و کارامده.
در سکوت به سخنان مسعود گوش می دادم .زمانی که حرفهایش به انتها رسید پرسدم:
-اون چند سال داره؟با این تعریف ها باید مسن باشه درسته؟
-نه اون تقریبا همسن و سال منه فقط تنها چیزی که هست اینه که خیلی باهوش وزرنگه و میدونه چطوری در غیاب ما فروشگاه رو اداره کنه در ضمن دختر صاف و صادقیه و می شه بهش اطمینان کرد من خیلی موقع ها امتحانش کردم تا به این نتجه رسیدم روی هم رفته شریکی خبی گیرمون اومده خصوصا برای مقصود که همیشه دنبال چهره های ناب و دلنشینه.من حتم دارم که برای برگردوندن اون به ایران دچار مشکل می شیم اما بهتره چون خودمم دلم نمی خواد برم.
مسعود خندید و به من که لبخند می زدم نگریست نگاهم را دزدیدم و خیره به رو به رو نگاه کردم .مسعود در سکوت نگاهم میکرد احساس می کردم که از شعاع نگاهش موج گرمی از اشتیاق به سویم جاری است.گویی در اندک زمانی یخ وجودم داشت با گرمایی دیدگانش ذوب می شد و روح زندگی و سر خوشی را در یاخته هایم جاری میکرد.
مسعود سکوت را شکست و گفت:
- گوش کن امل جان یه بار دیگه می خوام بهت یاداوری کنم که منظورم بدگویی از کسی نبوده فقط باید اگاه باشی بعد هااگه با اومدن مقصود دیگه زهرا خانم و اقا رحمان به ساختمون ما پا نذاشتن علت چیه اونا هنوز مقصود رو نبخشیدن اما از اینکه می بینن هنوز پس از گذشت چندین سال مقصود مینا رو فراموش نکرده و با هر بار امدنش بر سر خاک مینا می ره ارومتر شدن اما داغ دختر شون هنوز سینه شون رو می سوزونه .
- یعنی اونا در تموم چند ماهی که مقصود اینجاست خودشون رو افتابی نمی کنن؟
مسعود متفکرانه سر تکان داد و گفت:
-تا حالا این طوری بوده اما شاید پس از مرگ و بیماری مادر وضع فرق کنه.مادر دیگه مثل گذشته سر پا نیست و نمی تونه کارهاش را انجام بده نیاز به یک پرستار دلسوز ودائمی داره کسی که حرف دلش رو بفهمه و باهاش همدرد باشه در طول این چند ماه با زهرا خانم خیلی جفت و جور شدنچون هر دو تاشون داغی در دل دارن که به یادش اشک بریزن.
سر به زیر انداختم و در فکر فرو رفتم رابطه زهرا خانمو زن دایی مثل رابطه من وعمه ام بود ما نیز خیلی وقتها به یاد پدر و مادر اشک می ریختیم . یاداوری عمه و پدر ومادرم اشک را در چشمانم نشانید .
مسعود که سکوتم را دید با شوخی پرسید:
-حالا می خوای تو رو با ویدا اشنا کنم؟
لبخند زنان سر تکان دادم مسعود که نم اشک را در دیدگانم دیده بود برای پرهیز از جاری شدن اشکهایم به سرعت گفت:
-ویدا هم دردسر های خودشو داره .اون پس از ازدواج ناموفقی که در اینجا داشت البته ازدواج اونا تا مرحله عقد بیشتر پیش نرفت و ما فهمیدیم که طرف معتاد و قاچاقچیه بنا بر این به صلاحدید پدر طلاقش رو گرفتیم و پدر برای اینکه ویدا الوچه ترش هر دهنی نشه تصمیم گرفت که اون رو پیش من که اون موقع ها اونجا درس می خوندم بفرستن اونم به سرعت قبول کرد و در رشته مورد علاقه اش که بازیگر ی بود نام نویسی کرد و وارد دانشگاه شد با ورود ویدا پدر و مادر که تنها شده بودن از مقصود می خوان که پیش اونا برگرده و مقصود هم که هنوز حال و هوایی اینجا در سزش بود قبول می کنه و با سپردن مسئولیت فروشگاه رو به من وملانی راهی ایران شد و پیش پدر به کار در فروشگاه پداخت این همکاری تا مرگ پدر ادامه داشت و با مرگ پدر از اونجای که ویدا به شدت دچار بحران روحی میشهبه انگلیس رفت تا پیش ویدا باشه و هم بنا به درخواست مادر کم کم بعد اتمام درس ویدا مقد مات فروش فروشگاه رو به ملانی یا هر کس دیگر که با اون شریک می شه ، اماده کنه .البته این کار نیاز به زمان کافی داره و حالا مقصود رفته تا ببینه چه کار باید بکنه تا خسارات مالی نداشته باشهدر ضمن ویدا با مرد جوانی اشنا شده و می حواد که با اون نامزد کنه اما مادر که می دونه دوران نامزدی خارجی ها مثل ازدواج ما ایرانیهاست مخالفت کرد و از مقصود خواسته مراقب ویدا باشه تا صحیح و سالم به ایران برگرده ویدا یک سال دیگه باید درس بخونه ومی دونم که پس از بازگشت مقصود من باید مراقب ویدا باشم و این موضوع برای منی که تا حالا تو روی کسی نایستادم خیلی سخته .خاصه ویدا که بازیگری ماهریه و راحت می تونه فریبم بده ....
به مسعود که باغصه حرف می زد نگاه کردم و خندیدم او در حالی که لبخند می زد سر بلند کرد و نگاهم کرد و به طعنه گفتم:
-خب این هم از ویدا .حالا از خودت بگو . دردسرهای تو چیه؟
-من؟باور کن من اونقدر پسر اقایی هستم که نگو !من و دردسر؟
-کم نه امااین قبئل نیست تو که از همه گفتی به جز خودت.
-خب اخه من اونقدر گلم که به جای حرف برای خودم نذاشتم .باور نمی کنی برو از مادرم بپرس.
-بله که میگه دوغ من ترشه؟!معلومه مادرت تعریفت رو می کنه.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خندید بلند شد پلاستیک اویزان رو برداشت و در حالی که ان را جلویم می گذاشت گفت:
-بیا ناهار بخوریم که کم کم باید راه بیفتیم دلم ضعف رفت از بس ک حرف زد اول بذار نوشابه رو کنم.
در میان خنده و شوخی ناهار خوردیم وبعد به سوی امام زاده سید محمدکه گورستان بزرگ شهر بود رفتیم و برسر خاک پدر و مادر و دایی فاتحه خواندیم در هنگام بیرون امدن از گورستان به مسعود نگاه کردم برای اولین بار غم بر چهره همیشه شادمانش نشسته بو و با اندکی تلاش می شد رگه های بغض و اشک را در صدای خفه و چشمان امادهبه بارشش دید . زمانی که سوار اتومبیل شدیم در اینه بغل به چهره سرخ شده و نگاه گریانم نگریستم این عادت من بود همیشه بعد از گریه صورتم سرخ و برافرخته و پلک هایم متورم می شد اندک اندک با فاصله گرفتن از گور ستان مسعود روحیه شاد همیشگی اش را به دست اورد و باز شوخی و خنده بر لبانش نقش بست عصر لز راه رسیده بود مسعود به چند کتابفروشی سر ز و حاصل خریدهایش مجموعه شعر های فروغ فرخزاد سهراب سپهری و چندین کتاب رمان بود به کتابهای فروغ فرخزاد نگاه کردم مسعود همانطور که رانندگی می کرد از این شاعر زن برایم حرف زد واز مرگ زود هنگامش اظهار تاسف می نمود خرید تخمه میوهو مایحتاج منزل تا هنگام غروب وقت ما را گرفت بالاخره زمانیکه به انه رسیدیم شب از راه رسیده بود و اهالی خانه منتظر مان بودند زهرا خانم با تمام بزرگواری فرار صبح ما ر بخشیده بود لودگیهای مسعود انقدر خندید تا ما مطمئن شدیم که امشب تنبیه نخواهیم شد شام در محیطی دوستانه و خنده صرف شد ومن برای زندایی از دیده های ان روز حرف زدم و اینکه تا چه اندازه به من خوش گذشته است زندایی با لطف خندید و نگاه مهربانش را نثار مسعود کرد که زمینه ساز یک روز شاد برای من بوده با کمک مسعود و اقا رحمان جعبه های خرید را به اتاق بردم و تا دیر وقت به مرتب کردن و به جا به جایی انها پرداختم زمانیکه پایین رفتم زهرا خانم زیر بغل زن دایی را گرفته بود و او را به سمت اتاقش می برد به سرعت شب بخیر گفتم به اتاقم برگشم مسعود پایین نبود حدس زدم که باید در اتاقش باشد گوشی را برداشتم و شماره را گرفتم به سرعت صدای او در گوشی پیچید که گفت:
-بفرمایید خواهش می کنم.
لبخند زدم تکیه کلام زیبای داشت گفتم:
-می خواستم بهت شب به خیر بگم در ضمن به خاطر امروز هم ممنونم خیلی خوش گذشت .
-خب معلومه هر کی با من بیرون بیاد بهش خوش میگذره.
خندیدم او هم خندید بعد گفت :
-امل جان خواهش می کنم یه وقت شوخی های منو به حساب خودستای و بزرگ بینی ام نگذاری فقط انا رو میگم تا دست از تعارف برداری
-باشه مطمئن باش فکر می کنم یه شبه تو رو شناختم پس نگران نباش
-خب خدا روشکر پس می تونم راحت و اسوده بخوابم
-بله شب به خیر
-شب تو هم بخیر امل جان سعی کن به شادمانی امروز فکر کنی و خوابهای خوب ببینی .
-باشه سعی می کنم خب دیگه خداحافظ .
-گوش کن امل اگه دیدی خوابت نمی بره یا پریشون هستی فقط کافیه که بهم زنگ بزنی اصلا هم نگرون بد خوابی م نباش فردا جمعه اس ومنمی تونم تا ظهر بخوابم . باشه؟
به ارامی تشکر کردم و گوشی را گذاشتم ان ب با خیالی راحت خوابیدم .
صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود باورم نمی شد که این همه خوابیده باشم وشی رابرداشتم مسعود بود گفتک
سلام نمی خوای بلند شی ازهوای لطف امروز بهره ببری ؟
می خوام در باغ یک چرخی بزنم منتظرم که تو بیداری بشی .
- اگه یهچند دقیقه به م بدی برای همراهیت اماده می شم می تونی پایینمنتظرم باشی .
قبول کرد و گوشرا گذاشت .به سرعت لباس عوض کردم و پایین رفتم صدای شوخی و خنده ای مسعود از اشپز خانه می امد وارد شدم و سلام کردم همه در حالیکه لبخند می زدند جوابم را دادند پس از صرف صبحانه به همراه مسعو وارد باغ شدیم باغ با رسیدگی های دلسوزانه اقا رحمان باطراوت وشاداب به نظر می رسید.
باغ پر از گلهای مختلف بود و مسعود همانطور که گلها را معرفی می کرد توضیحات مختصری در مورد انها می داد قدم زنان در باغ می چرخیدیم و مسعود از خاطرات کودکیش تعریف میکرد .
در انتهای باغ ساختمان بزرگی قرار داشت که فهمیدم محل زندگی زهرا خانم و عمو رحمان است.مسعود به سکویی که جلویساختمان بئد اشاره کرد و گفت :
-بیا اینجا بشینیم .
نشستیم .نگاهم به سرسبزی باغ بود در پای درختان گودالهای کوچکی کنده شده بود تا اب رها شده را به سراسر باغ برسانند و درختان را از اب سیراب کنند .نگاهم به باغ بود اما حضور و گرمای نگاه مسعود را بر چهره ام احساس می کردم مسعود ارام و ساکت بی هیچ حرکت و کلامی نگاهم میکرد .به ارامی به سویش چرخیدم .لبخند زد و نگاهش را دزدید اما باز سر برداشت و این بار در نگاه خندانم با شهامت مگریست .تمنایی گنگ ونشئه برانگیز در سراسر وجودم پیچید .یک میل ،یک میل انتظار سر کش در درونم سر برداشت تا مقاومت کنم و نگاهم را ندزدم .می خواستم بشنوم می خواستم حس کنم و میل به ادامه بدهم مسعود باز نگاهش را دزدید و به رو به رو خیره خیره ماند بی هیچ حرکتی.
هر دو نشسته بودیم و به رو به و نگاه میکردیم گویی هر کدام به انتظار دیگری بود و باز ان دیگری شهامت لازم را پیدا نمی کرد و از لاک سکوت خود قدمی فراتر نمی گذاشت.هیچ وقت مسعود را این گونه ساکت ندیده بودم انگار دارای ماهیتی دیگر شده بود به یاد حرفی که چند شب پیش به او زده بودم افتادم و خنده هم گرفت.او که صدای ارام خنده ام را شنیده بود به ارامی گفت:
-به چی داری این طور ریز و پنهانی می خندی ؟!
-حرفی که اون شب به تو زدم یادته؟همون ادم دو شخصیتی !
خندید سر تکان داد بلند شد و در حالیکه پشت شلوارش را می تکاند گفت:
-نمی ترسی با ادم دو شخصیتی اینجا تک و تنها نشستی؟!
-مگه تو دو شخصیتی هستی؟!
-بله،پس چی ،مگه ازهمین تعجب نکردی که یه دقیقه پر شرو شورهستم و یه دقیقه دیگه ساکت؟خب دو شخصیتی به چی میگن؟همین دیگه!
خندیدم مسعود خوب بلد بود طفره برود در حالیکه دوباره به سو ساختمان خودمان پیش می رفتیم پرسید:
-دیشب رو خوب خوابیدی؟
-خوب و اروم درست مثل یه بره!
-مثل بره....خب لابد بره خیالش راحت وده که چوپونش بیداره و ازش مراقبت میکنه .درسته؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
-شاید بره کوچولوی ما تحت تاثیر نی لبک ارامبخش چوپون که اونو هوشار کرده و بهش فهمونده تا حالا هر چی ترسیده بی دلیل بوده اروم گرفته کس چه می دونه.
- راستی ؟خب به نظر تو این بره کوچولو ما نظرش در مورد چوپون وفادارش چیه؟!
-من نمی دونم یعنی باید برم ازش بپرسم .
-یعنی حتی یه کوچولو هم نمی دونی ؟!
-نه حتی یه کوچولوهم نمی دونم.مسعود ایستاد.در نگاه مخمورش حالتی بود که من را شیفته خد می کرد احساس کردم اگر انجا بمانم بی اختیار به او خواهم گفت که در همان دیدار اول مجذوبش شده ام به همین خاطر یکباره شروع به دویدن کردم مسعود ابتدا با تعجب نگاهم کرد اما پس از ان برای بتواند من را بگیرد به دنبالم دوید باد لابه لای موهای بلنم می پیچید و انها را رو صورتم می ریخت می دویدم تا از اعترافی زود هنگام بگریزم و مسعود دنبالم می دوید تا عطش انتظار کوتاهش را فرو نشاند .
با ورود به حیاط خانه از تلاش و تکاپو افتادم اقا رحمان در حالیکه قلمه های شمعدانی را در باغچه می کاشت نگاهم کرد و لبخند زد مسعود که دقیقا پشت سرم می دوید به محض رسیدن گفت:
-تو بردی !فکر نمی کردم که اینقدر تند بروی و گرنه باهات مسابقه نمی دادم .
به حسابگری رندانه مسعود لبخند زدم او برای پرهیز از هر فکر ناروایی پیش روی عمو رحمان وانمود کرد که در حال مسابقه دادن بوده ایم.
عمو رحمان لبخندزنان پرسید :
-حالا سر چی مسابقه می دادین؟!
مسعود به سرعت گفت:
-سر یه قطعه شعر!قرار شده هر کی باخت برای برنده یک قطعه شعر بگه!
-عجب!پس امل جان بدون که سرت کلاه رفته چون با طبع شعری که من از مسعود سراغ دارم می دونم که گفتن شعر براش از دادن هر هدیه ای اسون تره .
سعی کردم قیافه ای ناراحت به خودم بگیرم و به مسعودگفتم:
-ای کلک!قبول نیست حالااگه من می باختم چه باید می کردم که اصلا بلد نیستم شعر بگم؟!
-خب این که کاری نداره اگه بخوای خودم یادت می دم برای اینکه فکر نکنی شوخی می کنم از هین حالاشروع میکنم حالا من میشم استاد و تو می شی شاگرد پس بزن بریم تا کلاس شعر و شاعری را افتتاح کنیم .
عمو رحمان با صدای بلند خندید و من در حالی که تلاش میکردم جلوی خنده ام را بگیرم پشت مسعود وارد خانه شدم مسعود بیدرنگ به طبقه بالا رفت ومن هم دنبالش روان شدم در اتاق زمانی رو در رو هم ایستادیم هر دو با صدای بلند می خندیدیم مسعود در همان حال گفت:
-انگار تمرین کردن با ویدا و گفتن دیالوگهاش یک جورایی به دردم خورد نقشم رو خوب بازی کردم؟!
-ای بدجنس !تو منو یک دفعه میون معرکهپرت کردی .
-عیبی نداره اما خوشم اومد که زود خودتو جمع و جور کردی و واندادی عمو رحمان بیچاره باورش شده بود که ما مسابقه می دادیم.
لبخند زنان سر تکان داده و با کنجکاوی به اطراف نگریستم اولین باری بود که به اتاق مسعود پا گذاشته بودم دور تا دور اتاق پر بود از قابهای که با نزدیک شدن به انها فهمیدم شعر هستند
دور تا دور اتاق پر بود از قابهای که با نزدیک شدن به انها فهمیدم شعر هستند با دیدگانی پر تحسین پرسیدم:
-تو راستی راستی شعر می گی ؟!
مسعود سر تکان داد . به دور تا رود اتاق وقابها اشاره کردم وپرسیدم:
-یعنی همه این شعرها رو خودت گفتی؟!
دوباره خندید و سر تکان داد .به یکی از قابها نزدیک شده و با صدای بلند خواندم:
و باز فصل خزان از راه رسید
یاسمنها را ازروی شاخه چید
شاخه های نازک مریم شکست
عطر خوب اطلسی با باد رفت
شمعدانی ها دوباره خشک شد
باز هم از شاخه اش افتاد و مرد
کوکب زرد طلایی خواب رفت
سوسن گلخانه هم از یاد رفت
قاصدک از بوته اش پرواز کرد
باپرستو سفر اغاز کرد
اسمان در مرگ گلها اشک ریخت
اشکهایش را به روی خاک ریخت
ناگهان از خاک امد یک صدا
اسمان می کرد صد شکر خدا
نرگسی زیبا و خوشبو و سپید
از میان خاک می امد پدید
باز هم فصل خزان از راه رسید
از دل سردزمین نرگس دمید
با لذت تمام شعر را می خواندم .تمثیل شاعرانه شعر انقدر زیبا بود که در هنگام خواندن بی اخیار صدایم می لرزید.مشتاقانه به سوی قاب دیگری رفتم اما مسعود راهم را سد کرد و گفت:
-برای امروز همین یکی کافیه هر بار که به اتاقم میای فقط اجازه داری یکی از اونا رو بخونی.
معترضانه به مسعود گفتم:
-اما مسعوئ این بی انصافیه....!
-اصلا هم این طور نیست .حالا این همه خوندن شعرهام لذت می بری پس باید این امتیاز رو برای خودم نگه دارم تا حداقل به هوای خوندن شعرهام هم که شده سری به اتاق من بزنی .
قهر الود گفتم:
-خیلی بدجسنی ،خیلی!
خندید و در حالیکه من را به سوی در اتاق می چرخاند گفت:
-هر چی دلت می خواد بگو .من از حرفم برنمی گردم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زیبای عرب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA