ارسالها: 14491
#31
Posted: 30 Nov 2013 18:37
مدتها از مرگ مریم می گذشت .اقای امیدی کمتر به مدرسه می امد و اقای مدیر و بقیه ای همکاران از شرایط روحی سختی که داشت با خبر بودن و برای همین با او همکاری می کردند.
من که دوست خوب و همدمم را از دست داده بودم هنوز سیاه پوشیده بودم و در سوگ او نشسته بودم هر گاه دلتنگ مریم می شدم به عکسهای که در شمال گرفته بودیم نگاه می کردم و ساعتها می گریستم.
علی هر روز بر سر مزار مریم می رفت و با او درد دل می کرد من گاهی اوقات او را می دیدم که چطور بی تابی می کند اما جرات نداشتم به نزدیک بروم و به او دلداری بدهم.و همچنین ترس از سخن چینی مردم سبب شده بود که به نتوانم به دیدن او بروم .خصوصا بعد از حرفهایی که مریم دقایق اخر عمرش زد او را هم از من فراری کرده بود.تابستان ان سال به کندی گذشت .اما به هر حال پاییز از راه رسید و مدرسه هها باز شد.من برای سرگرم کردن خودم مدام به مراکز بهزیستی سر می زدم .در طی این دیدارها چندین بار علی را دیدم که با هم گفت و گوی کوتاهی داشتیم.
یک روز صبح وقتی با کمی تاخیر وارد مدرسه شدم صدای اقا ی امیدی را شنیدم .وارد دفتر شدم و به همه سلام کردم . نشستم و به علی که شعر می خواند نگاه کردم .دقایقی بعد معلم ها بلند شدند و به طرف کلاسهایشان رفتند .
من نیز بلند شدم تا به کلاسم بروم که اقای مدیر من را صدازد و گفت:
-می بخشین خانم حداد ،می خواستم ازتون یه خواهشی بکنم.
-بفرمایید در خدمتمون هستم.
-می خواستم امروز لطف کنید و با اقای امیدی سری به کتابفروشی شقایق بزنید سفارش کتابهای جدید برای کتابخونه رسیده .می خوام اگه زحمتی نیست شما به همراه اقای امیدی انها رو تحویل بگیرین
-باشه به روی چشم .من ایشون رو همراهی می کنم.
متاقب ان به علی نگاه کردم .سر بلند کرد و در سکوت نگاهم کرد .به طرف در خروجی رفتم ،او بلند شد و به دنبال من از دفتر بیرون امد .همانطور که کتاب در دستم بود جلوتر از علی حرکت می کردم .علی با نیم نگاهی به چهره ام گفت:
-این روزها کمتر شما رو می بینم.حالتون خوبه؟
-خوبم ...این روزها شما نه تنها منو،بلکه تقریبا همه رو اصلا نمی بینین.
با تانی سر تکان داد و ارام گفت:
-بله درسته.حال روز خوشی ندارم.با مرگ مریم انگار دنیا برام به اخر رسیده .
-خب شما حق دارین .مرگ عزیز خیلی سخته و دل و حوصله ای برای ادم نمی ذاره .اما چه می شه کرد؟ما به هر حال زنده ایم و باید زندگی کنیم.نباید تسلیم یاس بشیم و دستی دستی خودمون رو هم نا بود کنیم.در ضمن قولی رو که مریم دادین رو نباید فراموش کنین.
جوابی نداد .نگاهش کردم .ته ریشی که برچهره داشت او را بیشتر غمگین نشان می داد.
گفتم:
-هنوز هم سر خاک مریم می رین؟
لب گزید و سر تکان داد.چشمان اماده بارش بودند.نزدیک کلاس رسیدیم دستی به صورتش کشید و لبخندی ملایمی زد و گفت:
-مدتیه احساس می کنم خیلی غیر قابل تحمل شدم .به هر کس می رسم باعث ناراحتیش می شم و اشکش رو در میارم .دیگه حتی به کارهای بهزیستی و ایتام هم نمی رسم.
-ناراحت این موضوع همه حال تو رو درک می کنن.
-بله اما من به این روحیه عادت ندارم .دیگه خودم هم خسته شدم .
دلسوزانه گفتم:
-چاره اش اینه که سر خودتون رو یه جوری گرم کنین .مشغله کاری باعث میشه که کمتر غصه بخورین.
به ارامی سر تکان داد .با اشارهبه کلاس،که بچه های سرو صدا می کردند گفت:
-بهتره بریم سر وصدای بچه ها رو قطع کنیم .الانه اقای مدیر می رسه و م رو اینجا ببینه که مشغول حرف زدن هستیم .اون وقت خیلی بد میشه.
خندیدم و به کلاس رفتم .
بعد از تعطیل شدن مدرسه به همراه علی به سمت کتابفروشی حرکت کردیم .وارد کتابفروشی که شدیم علی برای گرفتن سفارش نزد فروشنده رفت و مشغول حرف زدن با او شد .من هم برای اینکه حوصله ام سر نرود به کتابهای داخل قفسه 9ها نگاه می کردم.
همانطور که قفسه هها را نگاه میکردم به قسمت کتابهای شعر که رسیدم دیدم علی از درون قفسه کتابی را برداشت .پشت جلد انرا نگاه کرد و بعد صفحه ای را گشود و زمزمه وار خواند:
-عاشقی اسیر دل شدن
با هزاران دردو غم یکی شدن
عاشقی یعنی طلوع زندگی...
صدای ناله ای از سینه ام برخاست که حتی خودم را ،وحشت زده کرد.
علی به من که لرزان با یک دست ویترین را گرفته بودم تا نیفتم نگاه کرد و با نگرانی پرسید:
-جی شد خانم حدادد،حالتون خوبه؟!
بغض راه گلویم را مسدود کرده بود .نگاه خیره ام بر روی نام و عنوان کتاب بود .پس مسعود به حرف من گوش کرده و شعر ههایش را چاپ کرده بود .اشکهایم جاری شده بود و من در حالیکه به شدت ضعف داشتم به علی اجازه دادم که به من کمک کند.علی با لحنی دلواپسی پرسید می خواین براتون اب بیارم؟
با حرکتسر جواب دادم .فروشنده یک لیوان اب به من داد و من لاجرعه تا ته اب را سر کشیدم.
علی که نگاه خیره ام را به کتاب دید .با هوشیاری پرسید:
-احساس می کنم هر چی هست مربوط به این کتابه ،درسته؟
نگاهش کردم و اشک ریزان سر تکان دادم .او در سکوت به عنوان کتاب و نام مسعود نگاه کرد.بعد در حالیکه به سوی فروشنده می چرخید ،گفت:
-من اینکتاب رو می خرم .قیمتش همینه که پشت جلد نوشته شده؟!
فروشنده جواب مثبت داد و او بی درنگ پول کتاب را پرداخت .علی سفارشها را تحویل گرفت و انها را داخل ماشین گذاشت و بعد به دلیل حال بد من خودش پشت ماشین نشست .کتابها را به مدرسه برد و بعد من را به خانه رساند .
جلوی در خانه ام علی پیاده شد و و بعد کتاب مسعود را به من داد .ازاو تشکر کردم و به داخل رفتم .با رسیدن به خانه بلافاصله کتاب مسعود را برداشتم و به اتاقم رفتم .کتاب در دستم بود و من با تماس انگشهایم با کتاب دچار ضعف می شدم انگار حالا مسعود در کنارم بوود و می خواست با من حرف بزند .من تقریبا همه شعر های را حفظ بودم.چون بارهها انها را خوانده بودم .عنوان کتاب (سلام بر عشق )بود در زیر ان نام مسعود درشت نوشته شده بود .کتاب را گشودم .در صفحه ای اول او نوشته بود:
"تقدیم به او که اسمانی ترین شبهای زندگی ام با حضورش معنا یافته است."
نمی توانستم بر احساساتم چیره شوم .بی شک مسعود این کتاب را به ملانی هدیه کرده بود.نگاهم بر صفحات اول کتاب افتاد .درصفحه ای ،شعری از فروغ نوشته بود که اغاز گر کتاب بود:
رفته است مهرش از دل نمی رود
ای ستاره ها،چه شد که او مرا نخواست
ای ستاره ها ،ستاره ها،ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟
اشکهایم جاری شدند.این وصف حال من و بی وفایی مسعود را به خوبی بیان کرده بود .ولی چرا مسعود این شعر را برگزیده بود ؟مگر او نبود که من را ترک کرد در حالیکه می دانست چقدر دوستش دارم ،با ملانی ازدواج کرد؟حالا با قرار دادن این شعر چرا خود را بی گناه و من را جفا کار ومی دانست؟
برای لحظاتی از فکر خود خنده ام گرفت .از اینکه این گونه داستم به تفسیر کار مسعود می پرداختم از خودم بدم امد.مسعود هرگز به من فکر نمی کرد .شاید در یک لحظه که ملانی از او دور بوده یا در سفر بوده مسعود از غم دوری او چشمش به شعر افتاده و ان را انتخاب کرده.با این فکر خشمگین شده و کتاب را گوشه ای از اتاق پرت کردم .من باید برای همیشه مسعود را فراموش می کردم .باید احساسسی را که به مسعود داشتم را در سینه مدفون کنم .مسعود من را ترک کرده بود و عشق من نیز مرده بود پس نباید برای یک عشق مرده گریه کنم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#32
Posted: 30 Nov 2013 18:38
صبح با خستگی از خواب بیدار شدم .به مدرسه رفتم اصلا حال و حوصله ای مدرسه رفتن را نداشتم اما از انجایی که یکی از دانش اموزانم مشکل خانوادگی داشت و با من در میان گذاشته بود ،من هم به او قول داده بودم تامشکلش را حل کنم برای همین مجبور شدم به مدرسه بروم .ان روز قرار بود محمد در نامه ای مشکل خود را برای من بنویسد.درباره محمد با علی حرف زده بودم چون او مشاور مدرسه بود و بهتر می توانست مشکل او را بفهمد .و من را راهنمایی کند.
زنگ تفریح زمانیکه به سمت دفتر می رفتیم علی در حالیکه در کنارم راه می رفت،گفت:
-چرا امروز به مدرسه اومدی؟تو اصلا حالت خوب نیست .بهتر بود مرخصی می گرفتی و توی خونه استراحت می کردی!
-نمی تونستم به محمد قول داده بودم که امروز به مشکلش رسیدگی کنم.
-من می تونستم نامه ای محمد رو برات بگیرم و بیارم خونه ات.
به سرعت گفتم:
-نه نمی خوام محمد بدونه که تو هم از مشکلش باخبری .باید اول بتونم اعتمادشو جلب کنم تا راحت همه حرفها شو بهم بگه .بعد بهش بگم که برای رفع مشکل به کمک تو نیاز دارم و تو باید همه چیز رو بدونی.
علی ایستاد با لحنی مهربان گفت:
-پس زیاد خودت رو خسته نکنی.اگه دیدی حالت مساعد نیست مرخصی بگیر و برو خونه .من دو ساعت بیکاری دارم می تونم کلاسهای تو رو هم اداره کنم.
-باشه از توجهت ممنونم.
-قابل شما رو نداره خانم.
لبخند زدم .علی هم تبسم شیرینی کرد .بعد با هم وارد دفتر شدیم .
وقتی زنگ کلاس وارد کلاس شدم .محمد با دیدن من لبخندی زد و بعد به سرعت بلند شد و نامه را به دست من داد و سر جایش نشست .محمد مشکل لکنت زبان داشت ومدتی بود که درسش ضعیف شده بود. وقتی به خاطر وضعیت درسی اش از او خواستم تا با خانواده اش ملاقاتی داشته باشم به من گفت که مشکل خانوادگی دارد و مادرش نمی تواند به مدرسه بیاید .
ان روز به سختی و بی حالی کلاس را اداره کردم و ظهر راهی خانه شدم.زمانی به خانه رسیدم نامه محمد را در دست گرفتم و شروع به خواندن کردم .
فهمیدم که محمد سه سال پیش پدرش را از دست داده است و پسر ارشد خانواده محمد است برای رهایی از فقر و پیدا کردن غذا برای مادر و دو برادر کوچکتر از خودش مجبور است که بعد از مدرسه به کارگری بپردازد .مادرش بیمار بوده و دکتر گفته باید عمل شود برای همین نمی تواند کار کند.
محمد همه چیز را در مورد زندگی اش را توضیح داده بود .انها زندگی سخت و مشقت باری داشتند. تصمیم گرفتم هر طور شده به او کمک کنم.
گوشی تلفن را بردداشتم و شماره علی را گرفتم بعد از یکی دو زنگ گوشی را برداشتو خواب الود جواب داد:
-بله ؟
-سلام منم امل خواب بودی؟
-ای همچین !از بیکاری داشت خوابم می گرفت.
-خب پس بلند شو بیا اینجا تا هم خوابت بپره .هم نامه ای محمد رو بخونی.
-اگه فرصت یه دوش گرفتن رو بهم بدی قول میدم تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم.
-باشه پس منتظرم.
گوشی را برداشتم و به جمع و جور کردن خانه و درست کردن چای پرداختم .می دانستم که علی چای بعد از ظهر را خیلی دوست دارد.
بیست دقیقه بعد او امد .بوی ادکلنی که او استفاده کرده بود همه فضایی خانه را پر کرد به مو های براق و کمی مرطوب او نگاه کردم و گفتم :
-کاش یه کلاه سرت گذاشته بودی .توی این هوا سرما می خوری ها.
-زندگی به اندازه کافی کلاه سرمون می ذاره.دیگه لازم نست خودمون کلاه سر خودمون بذاریم.درثانی من گرگ بارون دیده ام .یادت رفته گفتم ما قبلا در تبریز زندگی می کردیم.اب و هوای اونجا ما رو ابدیده و سرما دیده کرده.
لبخند زدم .گفته بود که به خاطر ارتشی بودن پدرش مدتی را در تبریز زندگی کردند .نامه را به دستش دادم و گفتم:
-تا منم یه دوش بگیرم ،تو می تونی نامه رو بخونی .پذیرایی باشه برای وقتی که می خوایم در مورد نامه با هم حرف بزنیم .باشه ؟
خنده کنان سر تکانت داد .به حمام رفتم و به سرعت دوش گرفتم .در حال خشک کردن موهایم بودم که صدای زنگ تلفن را شنیدم .چند زنگ خورد پس از ان علی گوشی را برداشت .
از حمام بیرون امدم به اشپزخانه رفتم و چای وبسکویت را اماه کرده و به سالن امدم.علی به مبل تکیه داده و در فکر بود .پس نامه را خوانده بود .چای و بسکویت را جلویش روی میز گذاشتم .بدون انکه تشکر کند .اندکی نگاهم کرد و بعد با تانی گفت:
-مزاخم تلفنی داری؟!
-مزاحم تلفنی ...نه تا حالا نداشتم .چطور مگه ....راستی توی حموم بودم صدای تلفن اومد کی بود؟
-نمی دونم صدای منو شنید قطع کرد.
شانه بالا انداختم و گفتم:
-لابد اشتباهی گرفته .حالا تو چرا این همه فکر می کنی ؟
اندیشناک نگاهم کرد و گفت:
-وقتی داشتم می اومدم اینجا یکی از همسایه هات منو دید .می گم شاید زنگ زده تا مطمئن بشه که من اینجام.
-من فکر نمی کنم اومدن تو به اینجا اشکالی داشته باشه یا به کسی مربوط باشه .پس فکرتو ناراحت نکن.
-اما من اینطوری فکر نمی کنم.متاسفانه همه جا ادم فضول پیدا می شه .بی احتیاطی کردم نباید می اومدم اینجا یا حداقل روز روشن نباید می اومدم مردم پشت سرمون حرف در میارن .
-مثلا چه حرفی در میارن؟
علی استکان چای را بلندکرده بود تا بنوشد دوباره روی میز گذاشت و گفت:
-ببین امل جان من وتو مجردیم و رفت و امد ما می تونه برای بعضی ها می تونه سوال برانگیز باشه .درسته ما دوستی سابقمون ادامه می دیم و همکار بودنمون این موضوع را قوام میده اما اونایی که شاهد رفتار و حرکاتن پاک و دوستانه ما نیستن.
با بی تفاوتی شانه بالا انداختم و گفتم:
-اما بین ما هیچ چیز نیست و همین که خودمون این رو می دونیم کافیه!
-باید احتیاط کنم .نمی خوام نقل مجلس دیگرون باشیم.باید دیدارهامون رو به مدرسه و بیرون محدود کنیم .این طور بیشتر از من برای تو بهتره.
به ارامی سر تکان دادم .چای نوشید و بعد به نامه ای محمد اشاره کرد و گفت:
-این پسر چه زندگی پر رنجی داشته .
تایید کردم و گفتم :
به نظرت چه کاری می شه براش کرد؟
خب برای خودش می تونیم پیش یک دکتر ببریمش تا با عمل به دستورهای دکتر کم کم لکنت زبانش برطرف بشه .تو هم می تونی با اون رابطه ای دوستانه ای برقرار کنی تا راحت تر بتونه گذشته شو فراموش کنه.خب برای خانواده اش میشه یه کارای کرد .اول باید یه فکری برای عمل مادرش کرد بعد از عمل هم یک دستگاه سبزی خوردکنی می خریم و من هم ترتیب سفارش های بهزیستی و مراکز ایتام رو براش می دم.تا ایکه کم کم تو کارش جا بیفته .نظرت چیه؟
-عالیه علی جان ،عالیه!تو واقعا معرکه !
علی نگاهم کرد .من محو نگاه خیره اش شدم و به او لبخند زدم.حرفم را بی هیچ غرض و مقصودی زده بودم،اما به نظر می رسید که بازتاب کلام ستایش امیزم برای علی معنا دار بوده و او را دگرگون کرده است.در حالیکه نگاهش را به زیر می انداخت گفت:
-هیچ می دونی یه روز عین همین کلمات رو مریم به من بود؟
گاهی وقت ها شباهت اخلاقی و رفتاری تو با مریم منو کلافه می کنه.جوابی ندادم.علی پس از دقایقی گفت:
-راستی بهت گفتم که بالاخره حمید هم سرو سامون گرفت؟با یکی از پرستارهای بخش خودش نامزد شده.
لبخند زدم .علی کنجکاو نگاهم می کرد .زمانی که دید هیچ عکس العملی نشان نمی دهم ،او هم به ارامی خندید و حرف را به مسائل روز و پراکنده کشاند .زمانی که عقربه های ساعت به چهار نزدیک می شد،بلند شد و گفت:
-من دیگه باید برم با من کاری نداری؟
بلند شدم و تا جلوی در خانه او را بدرقه کردم.
صبح پس از اینکه چند بار زنگ خانه ای علی را فشردم در باز شد و در حالیکه پتوی دور خود پیچیده بود و با سر و صورتی برافروخته به سلامم پاسخ داد او به شدت سرفه می کرد و صدایش گرفته بود.پرسیدم:
-انگار سرما خوردی ؟فکر کنم به خاطر دیروز بود گفتم باید یه کلاه میذاشتی سرت .می خوای برسونمت دکتر؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#33
Posted: 30 Nov 2013 18:41
-نه به تو زحمت نمی دم .خودم می رم .فقط لطف کن به مدیر خبر بده که امروز نمی تونم بیام و یکی کلاسام رو اداره کنه.
به ارامی سر تکان دادم و گفتم:
-باشه خیالت راحت باشه .خب کاری هست که بخوای من برات انجام بدم؟
-دیگه هیچی برو دیگه داره دیرت میشه.
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم تا به مدرسه بروم .
سر تا سر ان روز را به علی فکر میکردم حالا که او مریض بود و مریم را در کنارش نداشت بیشتر نبود او را احساس می کرد. شاید به چیزی نیاز داشته باشد باید به او سر بزنم .
سر راه وسایل سوپ را خریداری کردم و به منزل رفتم .سوپ را درست کردم بعد راهی منزل علی شدم .علی با رنگ و رویی بهتر در را برایم گشود.پرسیدم:
-دکتر رفتی؟
به بسته داروها اشاره کرد و گفت:
-اینا رو داده یه امپول هم زدم.
-حالا حالت چطوره؟
کمی بهترم.
لبخندزنان ظرف سوپ را روی میز گذاشتم و گفتم:
-اگه اینو بخوری بهترم می شی.برات سوپ درست کردم.
-چرا زحمت کشیدی امل جان ؟خجالتم دادی!
-این حرفها چیه می زنی؟فقط خدا کنه از دست پخت من خوشت بیاد .اخه من توی اشپزی ناشی ام.
به اشپزخانه رفتم و بشقاب و قاشقی اوردم .زمانی که سوپ را در ظرف می کشیدم احساس کردم که علی دارد بادقت نگاهم می کند .نگاهش کردم و خندیدم.لبخند گذرایی زد و سر به زیر انداخت.بشقاب سوپ را جلویش گذاشتم و پرسیدم:
-خودت می خوری یا ....
زیر لب گفت :
-خودم می خورم.
قاشق را به دستش دادم و گفتم:
-بفرما،بخور ببین چطور شده.
-خودت نمی خوری؟
-چرا خودم هم می خورم .اخه هنوز ناهار نخوردم.
لب گزید و گفت:
-می بخشی امروز خیلی به زحمت افتادی.
با لحنی دوستانه گفتم:
-اخ اخ چقدر هم زحمت کشیدم!
دوباره به اشپزخانه رفتم و بشقابی برای خودم اوردم .علی هنوز به سوپش دست نزده بود.با نگرانی گفتم:
-چرا نمی خوری؟نکنه دوست نداری؟می خوای برات فرنی درست کنم؟
به سرعت گفت:
نه ....نه،خیلی هم دوست دارم ،فقط...
سکوت کرد .نگاهش کردم .از اخمی که بر چهره ای دلنشینش نشسته بودفهمیدم که به یاد خاطره ای از گذشته افتاده است.برای اینکه او را از فکر گذشته دربیاورم گفتم:
-نمی خوای از دسپخت من بچشی ؟یادت باشه که باید بهم نمره بدی ها.
نگاهم کرد و لبخند زد بعد شروع به خوردن کرد .منتظر نگاهش می کردم .در حالیکه لبخد می زد،گفت:
-خوب و عالی،نمره ات بیسته!
خندیدم .در سکوت سوپمان را خوردیم .پس از غذذا من ظرف هارا شستم نگاهی به اشپز خانه انداختم.همه جا کثیف و بهم ریخته بود .شروع به تمیز کردن انجا کردم بعد از اتمام کارم چای دم کردم و به سالن رفتم .
علی روی مبل خوابیده بود با شنیدن صدای پای من بلند و نشست و گفت:
-می بخشی انگار خوابم برده بود.
-راحت باش استراحت برات مفیده و باعث میشه تا زودتر خوب بشی.
حرفی نزد .برای دقایقی هر دو سکوت کردیم ،بعد علی پرسید:
-امروز توی مدرسه چه خبر بود؟
-هیچی مثل همیشه ،همکارا کلاساتو اداره کردن،بچه هام سراغتو گرفتن و اقای مدیر هم رفته بود اداره بخش نامه ها جدید رو بیاره و.....
-اوه این همه خبر بود و تو میگی هیچی؟خب دیگه چی؟
لبخندزنان گفتم:
-دیگه سلامتی.
-سلامت باشی.
نگاهش کردم .برای یک لحظه چشمهایم در دیدگان پرجاذبه اش خیره ماند .نا خوداگاه دلم لرزید.با دستپاچگی ،قوری را برداشتم و در حالی که نگاهم را می دزدیدم،پرسیدم:
-چای بریزم ؟
بدون ان که منتظر جواب بمانم ،چای ریختم .او هم حرفی نزد استکان چای را جلویش گذاشتم و بی هدف به اشز خانه رفتم .لرزش مطبوعی را در درون احساس کردم و می دانستم که علی هم دچار حالتی شده .
توقف من در اشپزخانه طولانی شده بود به ناچار بیرون رفتم .علی همچنان نشسته بود و سرش را در میان دستهایش گرفته بود .زمانی که نزدیک شدنم را احساس کرد به نرمی سرش را بلند کرد و نگاهم کرد .تلاش میکردم که نگاهش نکنم پرسیدم:
-دیگه چای نمی خوری؟
-نه ممنون.خودت چی؟
-حالا نه من چای عصر رو بیشتر دوست دارم.
حرفی نزد .به جمع اوری ریخت و پاش های روی میز پرداختم .در لحظه ای که می خواستم سینی را بردارم گفت:
-وقتی فکرش رو می کنم که داشتم تو رو به حمید شو هر می دادم ،می بینم که در واقع می خواستم احمقانه ترین کار رو انجام بدم.
دیگر نمی توانستم درنگ کنم .به سرعت سینی چای را برداشتم و به اشپزخانه بردم.بعد در حالیکه اماده می شدم ،گفتم :
-من دیگه باید برم اگه کاری داشتی خبرم کن.
بلند شد و دنبالم امد .دم در خانه گفت:
-از زحمت های امروزت ممنونم ،حالا حس می کنم که حالم خیلی بهتره .
سر تکان داده و به تندی خداحافظی کردم.زمانی که به خانه رسیدم تمام تنم خیس عرق شده بود."خدایا این چه احساسی بود که داشت بارور می شد .در دل دعا می کردم که اشتباه کرده باشم .اگر انچه که من از نگاه خواندم همانی باشد که در خودم حس می کردم ،پس دیگر نمی توانستم مثل قبل با علی رفتار کنم .
برای لحظاتی از انچه که اتفاق می افتاد دچار هراس شدم .گوی حالا کم کم می خواستم راهم را از مسعود جدا کنم ،سرنوشت همراهم شده و مردی را سر راهم گذاشته بود که می توانست صدف خالی قلبم را از شور عشق دوباره پر سازد و دلم را در التهاب دیدار دوباره و کلام محبت امیزش به لرزه در اورد .
هفته ها از ان روز گذشته بود و من علی را فقط در مدرسه هنگام رفت وامدهایم به بهزیستی می دیدم .ما در هنگام مواجهه شدن با هم انقدر خشک و رسمی برخورد می کردیم ،که گویی تازه با هم اشنا شده ایم و چون حرفی برای گفتن نداشتیم .به نوعی از هم فرار می کردیم.
علی به قول خود عمل کرده و با هماهنگی بهزیستی و مراکز ایتام با محمد تماس گرفته و سفارش سبزی های تازه و یا خشک را در هفته به مادر محمد می داد.و با یک دکتر مجرب صحبت کرده بود و ترتیب عمل مادر محمد را داده بود .
تا تعطیلات عید چیزی باقی نماندده بود .ان روز برای گرفتن حقوقم به بانک رفته بود که هنگام خروج از بانک با علی روبه رو شدم .او گفت:
-سلام خانم حداد،حقوقتون رو گرفتید؟
از زمانی که برخوردهایمان رسمی شده بود من را خانم حداد صدا می زد.گفتم:
-بله گرفتم.شما هم می خواین حقوق بگیرید.
من نیز او را شما خطاب می کردمو دیگر به او تو نمی گفتم.گفت:
-نه من صبح حقوقم رو گرفتم ،قسط کولر ها رو هم دادم ،اما یادم رفت دفترچه رو با خودم ببرم .حالا اومدم تا دفترچه ام رو تحویل بگیرم.
-پس من منتظر می مونم تا کارتون تموم بشه و شما رو به خونه برسونم.
-لطف می کنید !
به سرعت وارد بانک شد .دقایقی بعد دفترچه در دستش بود از بانک خارج شد .بعد به طرف من که در ماشین منتظرش بودم امد و سوار شد.گفت:
-می بخشین که منتظرتون گذاشتم .یه کمی گشت تا دفترچه ام رو پیدا کرد.از قرار معلوم امروز خیلی ها از ذوق گرفتن عیدی و حقوق دفترچه هاشون رو یادشون رفته.
لبخند زدم .علی دستی به موهای تازه کوتاه کرده اش زد و گفت:
-عجب هوایی !بوی عید و بهار رو می شه تو این هوا حس کرد.امروز واقعا روز خوب و قشنگیه.
-بله همین طوره .اما یه عیب و ایرادی داره.
متعجب پرسید:
-عیب و ایرادش در چیه ؟
-عیبش در اینه که این حال وهوا ادم رو کسل و خواب الود می کنه.شاگردها ی من امروز همه اش خمیازه کشیدن .از بس خمیازه کشیدن من هم خوابم گرفته بود.
خندید و با سر تایید کرد .بعد یکباره با صدایی غمگین گفتک
-یادش به خیر !عید سال گذشته من و مریم و تو این موقع ها به فکر خونه تکونی و خرید مایحتاج خونه بودیم .هیچ فکر نمی کردم که امسال رو بدون مریم بگذرونم.
نگاهش کردم .مغموم و ناراحت بود به ارامی پرسیدم:
-با خانواده مریم هم در تماس هستی؟اونا بهت سر می زنن؟
-ای کم و بیش .اونا خانواده شلوغی هستن و خیلی کم می تونن پیش من بیان اما من هر وقت فرصت کنم به دیدنشون می رم .می دونی در دیدار قبلی ،مادر مریم چه پیشنهادی به من داد؟
-نه ،چه پیشنهادی؟
لبخند غمگینی زد و گفت:
-مادرش پیشنهاد کرد که با مرجان خواهر مریم ازدواج کنم .می گفت منو دوست دارن و نمی خوان دامادی مثل من رو از دست بدن.
کنجکاوانه نگاهش کردم و پس از دقایقی سکوتپرسیدم:
-خب شما چه جوابی به اون دادین؟
-بهش گفتم که نمی تووانم این کار رو بکنم .گفتم مرجان دختر خوبیه اما با من اختلاف سن داره و من نمی خوام و اونو در شرایطی بذارم که ناچار بشه به سر خونه زندگی خواهرش بیاد و از این که خودشو مثل یه اشغالگر صاحب زندگی خواهرش ببینه رنج بکشه.
-اما من فکر می کنم بهتر بود کمی روی پیشنهاد اونا فکر می کردین و بعد جواب می دادین.
علی نگاهش را به من دوخت و به سرعت گفت:
-چرا این حرف رو می زنین ؟
-خب چون شما یه مردین و تنهایی برای یه مرد سخته .درسته که شما مریم رو خیلی دوست داشتین،اما به هر حال اون مرده و دیگه زنده نمیشه تا برای شما همسری کنه .شما به یه زن نیاز دارین به کسی که در مواقع سختی کنارتون باشه و به زندگیتون سر و سامون بده .من پیشنهاد می کنم شما بازم به این موضوع فکر کنین .شما می تونین باری اینکه حرمت مریم رو حفظ کردده باشین بعد از سالگرد اون به فکر ازدواج مجدد باشین و خودتون رو از تنهایی بیرون بیارین.تنهایی واقعا سخته.
علی به رو به رو نگاه کرد وگفت:
-من شاید بخوامبه تنهاییم پایان بدم اما نمی خوام اونو با حضور مرجان پر کنم .به دنبال زنی می گردم که بتونه درکم کنه و با شرایط روحی و رفتار من اشنایی داشته باشه .زنی که همراه و همگام من در انجام کارهام باشه و نخواد منو از انجام اونا باز بذاره.
-اماپیدا کردن یه همچین زنی شاید زمان ببره.
به ارامی نگاهم کرد و گفت:
-من اونو پیدا کردم ،فقط نیاز به زمان دارم تا بتونم هم خودم و هم اونو اماده پذیریش این امر کنم .من از گذشته اون زن با خبرم و می دونم که هنوز دل گرو یه عشق قدیمی داره .می خام روزی که از اون عشق دست کشید و خودش رو اماده شنیدن یک پیام عشق دیگه کرد ،در گوشش نجوای عشق و دلدادگی رو سر بدم .من ادم صبوری هستم و تا اون روز صبر می کنم.
تک تک کلمات علی بر جسم و روحم می نشست و من به روشنی صدای پزواک عشق را می شنیدم .می دانستم که منظور او از این حرفها چیست.
در سکوت به خانه رسیدیم .علی هنگام پیاده شدن با یک خداحافظی کوتاه وارد خانه اش شد و من به سرعت خود رابه خانه راندم .قلبم در سینه بیقرار بود به اتاقم رفتم و کتاب مسعود را برداشتم و گریه کردم .نمی دانم چرا هر بار با دیدن نامت در هم می شکنم ؟چرا؟چرا؟
نه این انصاف نیست .دیگر از همه چیز خسته شده ام .دیگر نمی خوام در حسرت گذشته اه بکشم و یاد تو و بی وفایی هایتگریه کنم.من هم می خوام خوشبختی را در تمام رگ و پی خود احساس کرده و از طعم ان لذت ببرم.
زمانی که این فکر و خیالات به مخم راه پیدا کرد ،یکباره دچار شرم شدم .از اندیشه این خیالات شرمگین به روی تخت افتاده و گریه سر دادم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#34
Posted: 30 Nov 2013 18:41
به تلویزیون نگاه می کردم .تا لحظاتی دیگر سال تحویل می شد .با شلیک توپ سال تحویل شد و به دنبال ان صدای زنگ تلفن به گوش رسید .متعجب گوشی را برداشتم و گفتم:
-بله بفرمایین.
-سلام سال نو مبارک!
اب دهانم را به ختی قورت دادم و گفتتم:
-سلام اقای امیدی ،سال نو شما هم مبارک.
-مهمان نمی خوای؟!
-خواهش می کنم .شما خودتون صابخونه این.
به نرمی خندیدو گفت:
-دارم میام به دیدنت .می خوام امسال تو اولین کسی باشی که سال نو رو بهش تبریک می گم.
از لحن خودمانی او بر خود لرزیدم .دوباره به من تو گفته بود .به ارامی گفتم:
-خوش اومدین منتظرتونم.
دقایقی بعد در خانه من بود و با اسودگی تمام به پشتی مبل تکیه داده بود .من در حالی که سینی چای را جلوی او میگرفتم تلاش می کردم که رفتارم همچون سابق ارام ومتین باشد .در حالی که خیلی خودمانی از دیسشیرینی برداشت و می خورد ،گفت:
-چه شیرینی های تردی .از کجا این نون نخودچی ها رو خریدی؟
نشانی شیرینی فروشی را دادم .او همین طور لبخند می زد نگاهم کرد و گفت:
-امروز عصر می تونی در خریدن کردن شیرینی و اجیل به ن کمک کنی من اصلاتوی این خریدها مهارت ندارم.
به ارامی سر تکان دادم بعد بهانه اوردن میوه به اشپز خانه رفتم .صدای تلفن می امد من به دنبال کارد و بشقاب ومی گشتم وتا انها را برداشته و بیرون رفتم دیدم که علی تلفن را برداشت و دقایقی بعد ناباورانه گوشی را زمین گذاشت و گفت:
-قطع کرد !
-زن بود یا مرد؟!
-اصلا حرف نزد تا صدای منو شنید قطع کرد.
سرم را به زیر انداختم و گفتم :
-لابد باز فضول های کوچه می خوان کنجکاوی کنن!
روی مبل نشست و متفکرانه گفت:
-می ترسم نتیجه این کنجکاوی و فضولی های برای هردومون گرون تموم بشه.
-به قول قدیمی ها «طلایی که پاکه چه منتش به خاکه»
علی لبخند مهربانانه زد و گفت:
-این درسته اما قضاوت مردم گاهی وقتها خیلی بیرحمانه میشه .من نمی خوام که روابط پاک و ساده ما نقل دهن یه مشت ادم بیکار بشه.
-خب به نظرت باید چه کار کنیم؟
چشمانت گویایش را به من دوخت و سر بسته گفت:
-باید به دنبال راه حل منطقی و ساده برای این موضوع باشیم .این تماس های تلفنی اونا در زمانی که من ایم جام نمی تونه بی دلیل باشه .
در سکوت نگاهش کردم.نمی خواستم حرفی بزنم یا حرکتی کنم که او را جسور کرده و حرفهایی را که در لفافه می زد رک و صریح برزبان جاری سازد.
علی در حالی که با انگشتهای بلندش بازی می کرد،گفت:
-نمی خوای توی این هوای قشنگ بهاری کمی بیرون از خونه گشت بزنی؟
-چرا الان اماده می شم .تا من میام شما از خودتون پذیرایی کنین،بفرمایید.
-ای به چشم!
با این حرف لبخند زنان ظرف اجیل را جلو کشید .به اتاقم رفتم و خیلی زود اماده شدم .احساس می کردم تنهایی و سکوت خانه برای هر دوی ما خطرناک است و محیط شلوغ بیرون از خانه باعث می شود که جلوی ظهور بعضی حرفها یا حرکات گرفته شود.
با علی به بازار رفتیم و مایحتاج خانهع و شیرینی و اجیل خرید کردیم و بعد سر خاک مریم رفتیم و من او را تنها گذاشتم تا راحت بتواند با همسرش درد دل کند در داخل ماشین منتظرش ماندم .
پس از گورستان راهی خانه شدیم .علی در حالیککه پیاده می شد ه خاطر همراهی ان روز از من تشکر کرد و گفت:
-شب حدود هشت اماده باش .میام دنبالت تا شام رو بیرون بخوریم .
به ارامی سر تکان دادم .زمانیکه از او دور شدم از اینه دیدم ایستادده و دور شدن من را نظاره می کند.در خانه را باز کردم تا ماشین را به داخل ببرم دیدم کاغذی از لای در به زمین افتاد ان را برداشتم و خواندم .
نوشته بود«مادرانه بهتون توصیه می کنم تصمیم نهای خودتون رو بگیرین»
نه نامی نه ادرسی ،هیچ چیز در ان ننوشته بود .
کاغذ را در جیب گذاشتم.بلافاصله بعد از اینکه وارد خانه شدم به علی زنگ زدم .بعد از دقایقی گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
-من می خوام اگه کاری نداری همین الان به خونه ام بیایی.
کنجکاوانه پرسید:
-اتفاقی افتاده؟
-نمی تونم هیچ توضیحی بدم .یه چیزی که باید بهت نشون بدم.
-باشه همین الان میام.
به سرعت گوشی را گذاشت.چند دقیقه بعد رو به رویم نشسته بود و در حالیکه کاغذ را در ست داشت ،انرا ارام ارام می خواند .من در سکوت نگاهش می کردم .بالاخره سر بلند کرد و گفت:
-باید بفهمیم نویسندده این نامه کیه!
-برای من دونستن این موضوع اصلا مهم نیست .چون دلم نم خواد خبر این نامه در جایی پخش بشه .ازت خواستم بیای تا ببینم برای این جریان چه باید کرد؟
علی کاغذ را رو میز گذاشت و ابتدا حرفی نزد اما بعد در حالی که اثار خنده بر گوشه لبهایش بود به ارامی گفت:
-خیلی دلم می خواست مدرم زنده بوود تا ایننصیحت مادرانه رو به من می کرد.
سکوت کردم .سکوتم را دیدبهنرمی پرسی:
خب حالا تکلیف چیه؟
-هیچی باید مراقب رفت و امد هامون باشیم .فکر می کنم تو درست بود که می گفتی باید مواظب باشیم که برامون حرف در نیارن .انگار فضول های کوچه پا فراتر گذاذشتن و از مرحله تلفن کردن و سکوت ،خودشون رو به پند و نصیحت کردن کشوندن.
همانطور که لبخند می زد به طعنه جواب داد :
-تا باشه از این نصیحت ها باشه !من که از این نصایح مادرانه بدم نمی یاد.
ممتعجب نگاهش کردم .وقتی نگاه خیر ه ام را دید ،محجوبانه سر به زیر انداخت و در حالیکه تلاش می کرد شوک حاصله از حرفههایش را اندکی بهتر درک کنم به ارامی گفت:
-دلم نمی خواد خیال کنی که ادم بی وفایی هستم و به این زودی مرگ مریم را فراموش کردم .تو خودت می دونی من چقدر مریم راو دوست داشتم .من ماها در حسرت از دست دادن اون از دنیا بریدم ،اما تو با یاد اوری قولی که به مریم داده بودم به من فهموندی که باید به قولم عمل کنم .مادر مریم که از اخرین خواهش دخترش با خبر بوده برای همین مرجان رو به من پیشنهاد می کنه ،اما من می خوام با کسی که خودم انتخابش می کنم و با روحیات من اشنایی داره ازدواج کنم .من دوست ندارم که دیگرون برام تصمیم بگیرن .متوجه می شی چی می خوام بگم؟
ارام سر تکان دادم .
هفته بعد سالگرد مریم بود و علی تصمیم داشت بعد از سالگرد مریم به فکر ازدواج مجدد باشد و تصمیم قطعی برای زندگی خود بگیرد .من دعا می کردم که علی از من درخواست ازدواج نکند چون نمی خواستم او را از خود برنجانم .نمی توانستم به او بگویی که هر کاری می کنم نمی توانم مسعود را فراموش کنم و همچنان به عشق مسعود پایبند هستم و هرگز نمی توانم قلبم را که متعلق به اوست تقدیم دیگری کنم .
ان شب برای راحتی من حرفی از شام بیرون خانه نزد و از خانه ام رفت .بعد از رفتن او من به اتاقم رفتم و بادگیر اهدایی مسعود را به تن کردم و در خلوت گریستم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#35
Posted: 30 Nov 2013 18:45
ان شب مراسم سومين سالگرد دايي بود .دو نيم سال از فرار من از خانه مي گذشت و من در طي اين مدت از طريق تماس تلفني و تلگراف به نوعي از حال انها با خبر مي شدم و تسليت مي گفتم .روز گذشته هم تلگرافي به نشاني خانه دايي فرستاده بودم.
ان شب بدجوري دلم هوايي زندايي را کرده بود چون چند شبي بود که کابوس مي ديدم .نگران حال انها شده بودم .براي همين تصميم گرفتم که يک زنگ به انها بزنم .
تلفن چندين بار بوق زد و بعد از مدتي يک نفر گوشي را برداشت و گفت:
-بله بفرماييد.
مقصود بود.بي اختيار گفتم:
-سلام.
-سلام ببخشيد شما؟
-منم امل ....
هيجان زده پرسيد:
-تويي امل...تو کجايي؟
يکباره به خود امدم .نبايد مکالمه را طو لاني مي کردم .به سرعت گفتم:
-زنگ زدم تا سالگرد دايي رو تسليت بگم .خداحافظ.
-گوش کن امل ...
صداي گريه بچه مي امد .دستهايم در هوا خشکيد انگار قادر نبودم قطع کنم .با سستي و بي حالي گوشي را گذاشتم .پس مسعود تا حالا بچه دار هم شدده بود .اين حقيقت برايم خيلي تلخ بود .دنيايم به اخر رسيده بود .بارهابه خودم وعده مي دادم که مسعود شايد روزي از ملاني خسته شود و بفهمد اشتباه کرده و به سراغ معبود شرقي خود بيايد اما اشتباه فکر مي کردم .مسعود خوشبخت بود و با ملاني زندگي خوبي دارند.
احساس کردم به شدت بيمار هستم و حالم اصلا خوب نيست .گويي زندگي برايم مفهوم نداشت برايم هيچ چيز مهم نبود .
سه روزي بود که همين طور روي تخت افتاده بودم نه غذا مي خوردم نه خانه را تميز مي کردم .گلويم به شدت مي سوخت و چشمهايم همه جا را تار مي ديد .مي خواستم به اين زندگي پايان دهم چون ديگر هيچ چيز برايم معنايي نداشت ..احساس کردم که به نقطه اي پايان رسيده ام .
رطوبت يک جسم خنک را روي پيشانيم حس کردم .بدنم به شدت مي لرزيد و احساس ضعف مي کردم.کسي داشت لبهايم را خيس مي کرد .چشم گشودم .علي در کنار تختم نشسته بود .با ديدن به هوش امدنم لبخند زد و گفت:
-سلام حالت چطوره؟
-سلام خوبم .
-خب خدا رو شکر .داشتم از ترس پس مي افتادم .
با سرگشتگي پرسيدم:
-چه اتفاقي افتاده ؟
-اينو من بايد از تو بپرسم .چي به روز خودت اوردي؟
جواب ندادم.علي بلند شد و گفت:
-اگه يه کمي استراحت کني ،سوپي رو که برات پختم ميارم تا بخوري .خدا رو شکر تبت هم داره مياد پايين .من همين الان برمي گردم.
به او که از اتاق بيرون مي رفت نگاه کردم.کم کم همه چيز يادم مي امد .تازه فهميدم که از غم و غصه دروني و گرسنگي ،به تب و اوهام گرفتار شده بودم و به ان روز افتاده بودم.
علي با کاسه اي کوچکي سوپ به داخل اتاق امد و در حاليکه کمک مي کرد تا تکيه دهم و بنشينم گفت:
-خدا کنه دسپخت منو دوست داشته باشي !بيا تا گرمه بخور تا بدنت عرق کنه و تبت رو از بين بره.اين سوپ حالت رو جا مياره .حالا دهنت رو باز کن .
مثل بچه هاي کوچک دهان گشودم و او قاشق سوپ را به خوردم داد.طعم خوش مفرط من سبب شد که همه سوپ را بخورم .
او از اين امر شادمان بود با خوشحالي لخند مي زد و اين را نشانه بهبودي حالم مي دانست .به ارامي پرسيدم:
-چطور با خبر شدي؟
قاشق را در کاسه گذاشت و گفت:
-وقتي ديدم که به تلفن هام جواب نمي دي نگران شدم به جلوي خونه اومد.اصلا برام مهم نبود که همسايه ها من را در اون حال ببينن .هر چي در زدم تو باز نکردي .از شکاف در نگاه کردم ديدم که ماشين توي حياط پارکه وهمين مطمئنم کرد که براي تو اتفاقي افتاده .از ديوار بالا رفتم و خودم رو به حياط انداختم .با ورود به خونه صدا کردم اما سکوت موجوود جوابگويم بود .زماني به اتقت اومدم .ديدم که افتادي روي زمين و در تب شديدي مي سوزي .تو از ديروز تب داشتي و من سراسر امروز و ديشب رو بيدار و مواظب بودم که تبت قطع بشه و به هوش بياي.البته با يکي از دوستان پزشکم مهم تلفني صحبت کردم و اون راهنمايي هاي لازم رو کرد ،اما تصميم داشتم اگه امروز به هوش نيومدي ،يه دکتر خبر کنم تا معاينه ات کنه .اما خدا شکر به اين کار احتياج پيدا نکرديم.
شرمگين سر به زير انداختم و گفتم:
-مي بخشي ،شما رو به زحمت انداختم.
-اصلا هم اين طور نيست من اگه کاري به حکم وظيفه بوده .پس تعارف تيکه پاره نکن ،من به تو بدهکار هم بودم.
-به هر حال از شما ممنونم.
لبخندزنان سر تکان داد بعد دستمال مرطوب را روي پيشاني ام برداشت و با پشت دست حرارت پيشاني ام را امتحان کرد و گفت:
-خدا شکر تبت کاملا قطع شده .حالا اگه بخوابي ،بعد از خواب ،حسابي سر حال مي شي و مي توني بري من تعريف کني که چه اتفاقي افتاده بود و تو چرا اينقدر بد حال و بيمار شدي؟
مطيعانه چشمهايم را بستم .احساس خستگي مي کردم .گويي تمام بدنم را در هاون گذاشته و کوبيده بودند .با خوردن اندک سوپي که علي بهم داد ،اندکي از ضعف بدنم کم کرده بود و اين کمک مي کرد که بخوابم.
زماني که خواب بيدار شدم شب درراه بود .هيچ کس در اتاق نبود اما سر وصداهاي به گوش مي رسيد .به ارامي از تخت پايين امدم و با قدم هايي ارام و با احتياط به طرف اشپز خانه رفتم.اندکي سر گيجه داشتم .دست هايم را به ديوار گرفته و تا اشپزخانه رفتم .
علي در حاليکه پيش بند به دور کمرش بسته بود ،در حال شستن ظرفها بود .يکباره خجالت زده شدم و گفتم:
-چه کار مي کنين اقاي اميدي؟!
به پشت برگشت و با ديدن من در استانه در ايستاده بودم گفت:
-بيدار شدي ؟مي بيني دارم ظرف مي شورم.
-خواهش مي کنم اين کار رو نکنين .من خجالت مي کشم .
-خجالت ،خجالت براي چي ؟!مگه من توي خونه خودمون ظرف نمي شورم ؟
به اشپز خانه تکيه دادم .چشمانم سياهي مي رفت و هنوز دچار ضعف بودم .به سرعت دستهايش را خشک کرد و به سويم امد .بازويم را گرفت و گفت:
-نبايد از جاتون تکون مي خوردي .هنوز حالتون خوب نشدهد .اگه به چيزي نياز داشتين بگين تا براتون بيارم .
با کمک او به سوي اتاقم رفتم.با بي حالي گفتم:
-چيزي نمي خوام .فقط شديدا احساس ضعف مي کنم.
-به خاطر ايه که به علت گرسنگي ،قواي بدنت رو از دست دادي .اگه مثل يه دختر خوب در رختخوابت بموني قول مي دم برات جيگر کباب کنم که هم مقويه و هم ضعف رو برطرف مي کنه.
با احتياط من را در رختخواب خواباند و ملحفه رويم کشيد .لبختد زنان بيرون رفت .از اينکه اسباب زحمتش شده بودم خيلي شرمگين بودم و به او احساس دين مي کردم .
بوي خوش جگر کباب شده تمام فضاي خانه را پر کرده بود .لحظاتي بعد علي با يک سيني به اتاقم امد .سيني را روي ميز گذاشت و خودش لبه تخت نشست . بوي اودکلنش را حس مي کردم .
علي لقمه هاي کوچکي مي گرفت و به من مي داد و در مقابل اصرارهاي من که از او خواستم خودش هم بخورد گاه لقمه اي مي خورد .به علي دقيق شدم .چهره اي دلنشيني داشت .قامت بلن و اندامي ورزشکارانه بود و من حس مي کردم در مقابل او بسيار ريز نقش هستم .
-چيه دنبال چي مي گردي؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#36
Posted: 30 Nov 2013 18:47
شرمگين سر به زير انداختم .خنديد و در حاليکه اخرين لقمه را به دستم مي داد بلند شد و گفت:
-مي رم چاي بيارم .اگه يه استکان چاي بخوري شامت تکميل شده و منم خيالم راحت ميشه .
سرم را بلند کردم و زير لب گفتم:
-خيلي ممنون اقاي اميدي !نمي دونم چطوري زحمتتون رو جبران کنم.
خنديد و جواب داد:
-هنوز هم بهم مي گي اقاي اميدي؟!اونم بعد از اينکه ديدي پيش بند بسته بودم و ظرف مي شستم !فکر مي کردم ديگه برات علي شدم .خب خدا شکر هنوز هم حرمتم سر جاش باقيه.
سيني را برداشت و به اشپزخانه رفت .حرفهايش اندکي هوشيارم کرد .او اگر چه وانمود کرد از اينکه با او رسمي حرف مي زنم راضي است اما حس مي کردم او انتظار دارد بعد از پرستاري دو روزه از من با او صميمانه برخورد کنم.
علي با سيني چاي و ميوه به داخل امد و دوباره لبه تخت نشست و به من محجوبانه از ير چشم نگاهش کردم .به من نگريست و گفت:
-خب حالا وقتشه که بهم بگي براي چي به اين روز افتاده بودي !نکنه خيال خودکشي داشتي؟
به سرعت جواب منفي دادم .پرسيد:
-پس براي چي اين همه به خودت گرسنگي داده بودي؟
سکوت کردم .او سکوتم را ديد،دستي زير چانه ام کشيد،سرم را بلند کرد و در چشمان غمگينم نگاه کرد و گفت:
-نمي خواي کمي درد دل کني ؟تا کي مي خواي همه غم و غصه ات رو توي دلت بريزي ؟نمي خواي بهم بگي براي چي اين طور نا اميد و پريشون هستي و به سلامت خودت اهميت نمي دي؟شايد سلامتي تو برات همه نباشه اما بايد بدوني که مي تونه براي ديگرون خيلي مهم باشه !
اشک ارام ارام بر گونه هايم سر مي خورد .اين ضعف من بود که در مقابل کوچکترين حرف محبت اميزي احساساتي مي شدم .علي ارام ارام اشکهايم را پاک مي کرد و گفت:
-امل ...مي خوام بدوني که براي من خيلي ارزش داري .من طاقت ندارم که تو رو اين طور بيمار و گريون بينم .خواهش مي کنم گريه نکن ،اين طوري دلم رو خون نکن!
يک خاطره قديمي در حافظه ام نقش بست .عين اين کلمات را مسعود روزي به من گفته بود .حاالا باز اين کلمات از زبان مردي ديگر تکرار مي شد که نگاهش رنگ مهر و عاطفه داشت .
يکباره خالي از هر امتناعي سر بر سسينه اش گذاشتم و با صدايي بلند گريستم .علي با ملايمت موهايم را نوازش مي کرد و دلداريم مي داد .
صداي پر مهر و کلام تسلي بخش او سبب شد تا ارام بگيرم و بعد دچار يک نوع شرم و حياي خاص شوم .چگونه جرات کرده بودم سر بر شانه اش بگذارم ؟او علت گريه هايم را مي دانست و مي دانست در يک بحران فراموشي يک عشق و پذيرش عشقي ديگر دست و پا مي زنم ،او نمي دانست که من نمي توانم ياد مسعود را فراموش کنم .براي نگاه کردن به علي نياز به جسارت داشتم .او نيز ارام نشسته و سکوت ميانمان بود.
با صدايي لرزان گفتم:
-امشب خيلي بچه گونه رفتار کردم ،ازتون معذرت مي خوام.
نفس عميقي کشيد سرش را به طرفين تکون دادو گفت:
-تو کاري نکردي که معذرت بخواي ،فقط احساسات حقيقي خودت رو نشون دادي .
-ولي ...ولي من ني خواستم ناراحتتون کنم.
لبخند غمگيني زد و گفت:
-من ناراحت نيستم .اتفاقي نيافتاده که ناراحت بشم .اگه منظورت بي تابي هاي توئه که اين براي نمن تازگي نداره .من مدتهاست که اين چيزها رو مي دونم ،اما دلم ميخواست مي تونستم کمکت کنم .ولي هيچ کس متاسفانه نمي تونه کاري بات انجام بده .اين فقط خودت هستي که مي توني به خودت کمک کني .تو بايد باور کني که ديگه مسعود به تو تعلق نداره و راهي جز فراموشي اون برات باقي نمونده.
-خيلي سخته اقاي اميدي .خيلي سخت .من نمي تونم گذشته و خاطرات اونو فراموش کنم.
چهره در هم کشيد و گفت:
-مي دونم به خوبي درکت مي کنم .چون خودم من هم با اين مشکل در گيرم ولي مشکل من بيشتر از توئه .من بايد خاطره زني رو در قلبم نگه دارم که بهم وفا دار بود و تا اخرين لحظه حيات دوستم داشت و تو بايد ياد مردي را از دلت بيرون کني که بهت جفا کرد و تو رو تنها گذذاشت .خيال مي کنم که مشکل من سنگين تر از مشکل تو باشه امامن حقايق رو قبول کردم و به حکم سرنوشت تن دادم.
-ولي راضي کردن اين دلمنتظر خيلي دشواره!
علي در چشمان گريانم نگريست و پرسيد:
تو به انتظار چي نشستي ؟به انتظار اين که روزي مسعود خسته از زندگي کنوني اش به ياد تو بيفته و بخواد به سراغت ببياد؟فکر مي کني اون وقت مي توني براي عشقش ارزشي قائل باشي ،مي توني خودت رو راضي کني که اونو ببخشي و هيچ وقت اين بي وفايي رو به رخش نکشي؟تو داري وانمود مي کني که مي خواي مسعود رو فراموش کني ،اما با ديدن کتابش با شنيدن صداش با فکر کردن به اون تازه مي فهمي که خودت رو گول زدي و هنوز در انتظار اومدنش باقي موندي و اين انتظار تو رو کلافه کرده .امل جان تو بايد در خلوت به روزي فکر کني که شايد مسعود به سوي تو برگرده .اون وقت چي داري بهش بگي ؟اگه بهت اظهار عشق کرد چطوري مطمئن بشي که دوباره تو تنها رهات نميکنه؟من نميخوام تو رو توي منگنه قرار بدم اما امشب به اين فکر کن و تصميم نهايي خودت رو بگير .من بايد به خونه برگردم و تو مي توني در خلوت خودت خوب به حرفهايي من فکر کني .اگه مشکلي برات پيش اومديا کاري داشتي فقط کافي بهم زنگ بزني تا خودم رو برسونم .
بلند شد و بي هيچ حرف ديگر از اتاق بيرون رفت .مدتي بعد صداي بسته شدن در خانه نشان دهنده اي اين بود که علي خانه را ترک کرده است.
سخنان علي افق جديدي از اينده را پيش رويم مجسم کرد .به راستي به انتظار چه نشسته بودم ؟چرا تا حالا خودم را فريب مي دادم ؟اگر يک روز مسعود پيدايم ميکرد و دوباره سخنان عاشقانه مي گفت ،ايا بايد به او اعتماد مي کردم ؟مگر يک بار فريب حرفهايش را نخورده بودم؟
احساس کردم که حرفهايي علي به نوعي واقعيت گرايانه است و من تا کنون از فهميدن حقايق گريزان بودم .حالا که مسعود رهايم کردده بود،عاقلانه بود در انتظار او بمانم .
عقلم حکم مي کرد که مسعود را فراموش کنم و به دنبال زندگي جديد باشم اما قلب عاشقم به من نويد مي داد که عشق به او ارزش صبر و تحمل بيشتري را دارد.
تابستان ان سال همچون تابستان سال گذشته به نوعي خودم را سرگرم کردم .با شروع پاييز و اغاز دوباره سال تحصيلي ارتباط من و علي که پس از مراسم سالگرد مريم و سفر کاري او در تمام تابستان کم رنگ شده بود دوباره از سرگرفته شد.
علي که حالا از احساس عميق من نسبت به مسعود با خبر شده بود .صبوري و بردباري بيشتري از خود نشان مي داد.اما نامه هاي بي امضاءو تلفن هاي که سکوت مي کردند من را خيلي عصبي کرده بود .
ان روز در مدرسه درحاالي که با شروع کلاس ها ،راهي کلاس خود بوديم علي نيم نگاهي به چهره اي گرفته ام کرد و گفت:
تازگي ها نامه اي برات نفرستادن؟!
-چرا اتفاقا ديشب يه نامه بي امضاءداشتم و چند تماس تلفني در سکوت.
-باز دوباره چي نوشته بود؟
شانه بالا انداختم و با ناراحتي گفتم:
-همون چرنديات و فضولي هاي سابق ،ديگه کم کم داره کلافه مي شم .
-فکر مي کنم بهتره به يه طريقي به اين ازار رساني پايان بديم .
از زير چشم به او نگاه کردم .از مدتها پيش مي دانستم که يک روز بايد در مقام يک تصميم گيرنده پيرامون اين مموضوع با علي صحبت کنم.اما دلم نمي خواست که ايمن گفت و گو در محيط مدرسه و با چند کلمه کوتاه بيان شود.دلم مي خواست در موقعيتي مناسب و در محيطي ارام در اين مورد با هم حرف بزنيم و به همين خاطر گفتم:
-بايد کمي با هم حرف بزنيم .چيزهاي هست که بايد برات توضيح بدم.
-باشه اشکالي نداره من گوش مي دم .
-اينجا نه بهتره امروز به يه جاي دنج بريم و با هم حرف بزنيم .
به نرمي سر تکان داد و موافقت خود را اعلام کرد .تصميم گرفته بودم با او رک حرف بزنم و از نظرات مشاورانه اش برخوردار شوم .شايد عاقلانه نبود که خودش يک پاي قضيه بود و از او مشورت بخواهم اما من کس ديگري نداشتم تا با او مشورت کنم .
ان روز پس از تعطيلي مدريسه به همراه علي به يک رستوران رفتيم و بعد از اينکه ناهارمان را خورديم به يک پارک رفتيم .ابتتدا سکوت بينمان بود اما علي در حاليکه چشمان کنجکاوش رابه من دوخته بود سکوت را شکست و گفت:
-خب من اينجام تا حرفهايي تو رو بشنوم ،مي توني راحت حرفهات رو بزني .
نگاهش کردم .انقدر مطمئن و ارام بود که من تحت تاثير حالات او قرار گرفتم و ارام ارام شروع به حرف زدن کردم و گفتم:
-گوش کن علي جان اگه من از تو خواستم تا امروز با هم بيون بياييم و حرف بزنيم به خاطر اينه که مي خوام تکليف بعضي چيزها رو که ميون من و تو هست ،معلوم کنم.
در سکوت نگاهم کرد و من که او را مشتاق شنيدن ديدم ،گفتم:
-من مدتيه که در تجزيه و تحليل رفتار و حرفهاي تو درمونده شدم. دلم مي خواد خودت به من توضيح بدي و منو از اين ابهامات بيرون بياري.
-دلت ميخواد چه چيزهاي بدوني؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#37
Posted: 30 Nov 2013 18:51
نفس بلندي کشيدم و گفتم:
-خيلي چيزها اما قبل از همه مي خوام بدونم که چطوري موفق شدي مريم رو از دلت بيرون کني و تحت تاثير پيشنهاد مادر مريم ،دوباره به فکر ازدواج بيفتي؟!
علي لبخند تلخي زد و در حالي که به چشمهايم نگاه مي کرد گفت:
-اشتباه تو ايننه که يال مي کني من ياد مريم رو از دلم بيرون کدم .من هرگز قادر به فراموش اون نيستم .اگه مي بيني به فکر ازدواج مجدد افتادم به خاطر اينه که هم مي خوام به قول که به مريم داده بودم عملي کنم و هم اينکه شايد شانس بيارم و همسري مثل مريم رو براي خودم پيدا کنم .عشق و علاقه من به مريم هرگز از بين نمي ره .من با هر کسي ازدواج کنم .نمي تونم مدعي بشم که مي تونه جاي مريم رو در دل من پر کنه ،قلب من تا ابد جايگاه مهر و محبت مريمه و هيچ وقت از ياد اون خالي نمي شه.
ناباورانه نگاهش کردم و گفتم:
-پس با اين احساس مي خواين با زن ديگه اي ازدواج کني؟
علي لحظه اي درنگ کرد اما بعد با صداقتي اشکار گفت:
-گوش کن امل من نمي خوام تظاهر به عشق و عاشقي کنم .تو به خوبي درک کردي که اگه قرار باشه من با کسي ازدواج کنم دنبال زني مي گردم که افکارش با افکار من همخواني داشته باشه .هر زني وارد زندگي من بشه شايد بتونه کمي در قلبم جا باز کنه اما نمي تونه صاحب تمام و کمال اون باشه .من کلد دروازه قلبم رو به عشق مريم سپرده و حاضر نيستم تحت هيچ شرايطي اونو ازش پس بگيرم .چه مريم زنده باشه و چه مرده باشه اون تا ابد مالک بي قيد و شرط من باقي مي مونه .
به ديدگان مغموم او که اشک در ان جمع شده بود نگاه کردم و گفتم:
-من از جواب صادقانه تو خيلي ممنونم .اين حرف تو مهر تاييدي بر احساسات من زد و من تازه فهميدم تا حالا خطا نرفته ام.
علي سر تکان داد و به تندي گفت:
-اما تو باز دچار اشتباه شدي امل جان !وفاداري تو به ياد و خاطره مسعود اصلا درست نيست .تو داري به پاي مردي مي شيني که معلوم نيست به طرفت برمي گرده يانه؟تو با اين کار فقط اينده خودت رو تباه مي کني.
مسعود مثل اهوي گريز پاييه که تو نمي توني هيچ وقت شکارش کني .
به ارامي سر تکان دادم و گفتم:
-مي دونم خوب مي دونم که انتظار من يه کار عبث و بيهوده است .اما من به انتظار بازگشت مسعود ننشسته ام .فقط مي خوام وفاداري خودم رو به اون نشون بدم .
-که چه چيزي رو ثابت کني؟اون هرگز نمياد تا شاهد اين وفاداري تو باشه.
اشک ارام ارام بر چهره ام نقش مي بست .با صدايي بغض الود جواب دادم:
-بله اون هرگز نمي ياد اما من مي خوام حتي به خاطره اونم وفادار بمونم.
علي در سکوت نگاهم کرد .زماني که ديد تصميم خود را گرفته ام گفت:
-باشه تو مي توني تا هر زمان که بخواي به خاطر ه اون وفادار بموني ،اما يادت باشه اگه روزي از اين همه انتظار خسته شدي ،مردي هست که مي تونه به تو ارامش رو هديه کنه و تنهايي تو رو با وجود خدش پر کنه ،پس به اون مرد تنها هاي اونم فکر کن!
با همان چشمان اشک الود نگاهش کردم و ديده بر هم فشردم .ما هر دو براي پذيرش گذشته اي که پشت سر گذاشته بوديم ،نياز به زمان داشتيم و شايد گذر زمان مي توانست تغييري در ديدگاه ما داشته باشد.
بعد از ان گفت و گو روابط من و علي بهکلي تغيير کرد و حالا علي به طور ازادانه اظهار تمايل مي کرد و من راحت تر با او در مورد دلتنگيهايم و خاطرات مسعود با او حرف مي زدم و او مشفقانه دلداريم مي داد و ارامم مي کرد و من با ديدن احترامي که به احساساتم مي گذارد کم کم جذبش شدم.
يک شب زماني که هر دو خسته از يک روز پر تلاش از خانه اي سالمندان برمي گشتيم با ديدن تکه کاغذي که روي در خانه اي علي چسبانده بود تعجب کرديم .نوشته بود:
«دختر و پسر عزيزم بهتره که تصميم نهايي خود را بگيريد من بيمارم و دلم مي خواد قبل از مرگ خودم خبر ازدواج شما دو تا را بشنوم .يک مادر تنها»
علي پرسشگرانه نگاهم کرد و گفت:
-يعني اين مادر تنها کيه؟تو فکر مي کني توي اين کوچه زندگي مي کنه؟
-نمي دونم .من در طول اين دو سه سال با کس رفت و امد نداشتم و نمي دونم ايا اين زن تتنهايي در اين کوچه زندگي مي کنه يا نه؟
علي به تاييد سر تکان داد و زير لب گفت:
-منم کسي رو نمي شناسم .امااز متن نامه پيداست که به من و تو خيلي علاقه داره و دلش مي خوا يه مثل مادر واقعي سر و سامونمون بده.
لبخند زدم .علي نيز لبخند زنان نگاهم کرد و گفت:
-دلت نمي خواد به براورده شدن ارزوي يه مادر بيمار کمک کني ؟
-دلم مي خواد اما متاسفانه نمي تونم خودم رو راضي کنم.
-هنوز داري وفاداريت رو به خودت ثابت مي کني؟
نگاهش کردم و گفتم:
-فکر مي کنم مسعود ارزش اين اثبات رو داشته باشه .
-باشه حالا که تو اين طور مي خواي من نيز همچنان انتظار ميکشم.
سرم را به زير انداختم و شتابان خداحافظي کردم .مي ترسيدم اگر کمي بيشتر درنگ کنم ،زير تمناي نگاه او اختيار خود را از دست داده و به انتظارش پايان دهم .علي تکليف خود را با هر زني که ازدواج مي کرد مشخص کرده بود .اما من همچنان در اتش عشق مسعود مي سوختم و حاضر نبودم مهر مرد ديگري را وارد قلبم کنم.
زمستان سرد وطولانی روپشت سر گذاشته بودیم و روزهای فرح بخش بهار از راه رسید. با فرارسیدن بهار دوباره خاطره سالگرد دایی در ذهنم تکرار می شد. اما با خود عهد بسته بودم که دیگر به منزل آنها تماس نگیرم . میترسیدم باز مسعود یا مقصود گوشی رو بردارن و من که تازه دارم یاد میگیرم آرام آرام با آینده آشتی کنم دیوانگی کرده وباز به اثبات وفاداری خود ادامه دهم.
روابطم با علی صمیمانه تر شده و حالا احساس می کنم که کم کم می توانم در کنار عشق به مسعود حضور حمایت گر مردی دیگر را هم در زندگی ام تحمل کنم. او به من یاد داد که می شود هم به عشق خود وفادار بود و هم با آینده عجین شد. مدتی بود که ازتلفن ها نامه های مشکوک خبری نبود. اما آن روز وقتی وارد خانه شدم با شنیدن زنگ تلفن به سرعت به سوی آن رفته وگوشی را برداشتم.
-بله؟
صدای آرام وضعیف زنانه ای به گوش رسید:
-من همسایه خونه روبرو هستم. حالم بده ... در خونه بازه خواهش میکنم بیا...
باشنیدن صدای بوق با تعجب به گوشی نگاه کردم. خانه روبرویی خانه پیرزنی بود که چند بار دیده بودم با فضولی رفت و آمد علی را به خانه ام کنترل میکردو ما هر دو مشکوک بودیم که ممکن است نویسنده نامه های مشکوک او باشد.میان رفتن و نرفتن تردید داشتم اما بالاخره دل به دریا زدم واز خانه خارج شدم. زمانی که به در خانه رسیدم متوجه شدم در خانه باز است. در را هل دادم و به داخل سرک کشیدم هیچکس نبود به آهستگی پرسیدم :
-کسی اینجا نیست؟
صدای ضعیفی جواب داد :
-بیا داخل و درو ببند.
در خانه را روی هم گذاشتم و وارد شدم. روبروی در اتاق تخت بزرگی قرار داشت که پیرزن ریز نقشی روی آن خوابیده بود. به پیرزن که با نگاه بی حالی مرا مینگریست نگاه کردم.با دست اشاره کرد جلوتر بروم.به آرامی وارد شدم و زیر لب سلام کردم.باصدایی خسته وبیمار جوابم را داد.نزدیکتر رفتم وپرسیدم :
-شما زنگ زدین؟
-بله دخترم بیا اینجا کنارم بشین.
به لبه تخت اشاره کرد. نشستم و به او که تلاش میکرد به حالت نشسته در بیاید نگاه کردم. زمانی که در جایش نشست با لبخندی ضعیف اما دوستانه گفت:
-می دونی که خیلی وقته از راه دور با تو آشنام؟
-با من ؟اما ما که تا حالا...
-می دونم.ما تا حالا با هم ملاقاتی نداشتیم اما من از همون روز های اول که به این خونه اومدی مواظبت بودم.
با ناراحتی نگاهش کردم . متوجه حالم شد. دستش را پیش آورد و دستم را گرفت و گفت:
-ناراحت نشو منظورم از مواظبت این نبئد که تر رو کنترل می کردم.اما نمی دونم چرا زندگی تو برام مهم بود.
-مشه بپرسم برای چی براتون مهم بود؟
-توضیحش یه کم سخته.اما شاید چون دیدن تو باعث می شه من یه بار دیگه جوونی های خودم رو زنده ببینمو همین منو می ترسوند.
-می ترسوند؟!از چی می ترسوند؟!
لبخند غمگینی زد و گفت:
-از اینکه تو هم اشتباه منو تکرار کنی و بنا به عللی ازدواج نکنی.
با سر در گمی نگاهش کردم متوجه شد و گفت:
-آخه من تنها ذندگی می کنم .می ترسیدم که تو هم بخوای تا آخر عمر مجرد بمونی واشتباهی رو که من مرتکب شدم تکرار کنی.
-اما این چه ضرری به شما می رسوند؟
به آرامی خندید و گفت:
-دلم نمی خواست تو تجربه تلخ منو تکرار کنی . می دونی تنهایی و بی کسی خیلی سخته خصوصا زمانی که به سن و سال من باشی و از بیماری لا علاجی هم زجر بکشی اون وقته که می فهمی زندگیت رو چه اسون از دست دادی.
کنجکاوانه پرسیدم :
- شما ازدواج نکردیدیا ازدواج کردینو جدا شدید؟
- نه دخترم من اصلا ازدواج نکردم.
-می شه بپرسم چرا؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#38
Posted: 30 Nov 2013 18:58
-لبخند محزونی زد وگفت:
-چون به پای یه عشق فراموش شده نشستم می خواستم ثابت کنم اگه اون بی وفاست من به قول و قرارامون پایبندم و برای اثبات عشقم تا حالا به پاش نشستم.
در حالیکه قلبم جرسگونه می نواخت گفتم:
-اون هیچ وقت به سراغتون نیومد؟یعنی... هیچ سراغی ازتون نگرفت؟
سرش رو با تانی تکان داد و اشک آرام آرام بر گونه هایش سر خورد و گفت:
-هیچ وقت به سراغم نیومد. اون اصلا نفهمید که من به پاش نشستم و منتظر بازگشتشم.
-چراسراغش نرفتین ،چرا بهش نگفتین که زندگدیتون رو به خاطر اون هدر دادین؟
لبخند غمگینی زد و گفت:
-نمی خواستم غرورم خرد بشه ،نمی خواستم بفهمه که هنوزم دوستش دارم و با رفتنش دلم رو شکست.
حرفهای پیرزن بدجوری منقلبم کرده بود .دیدن چهره فرتوت و بیمارش دلم را به درد می اورد.نا درد مشترکی داشتیم .او بی خبر از درون من از زندگی خودش می گفت که مثل زندگی من بود اشک ارام ارام برچهره ام جاری شد.
پیرزن با مهربانی دستم را گرفت وگفت:
-از همون روزای اول که به این کوچه اومدی و من تو رو دیدم نا خواسته مجذوبت شدم .نمی دونم چرا که با اقای امیدی و همسرش رفت و امد می کردی و با کمی کنجکاوی فهمیدم که تو معلم و همکاری اقای امیدی هستی .اویل برام مهم نبود ولی بعد از مرگ همسر اقای امیدی دیدم که شما بازم به رفت و امدتون ادامه دادین برای همین یه فکر سرگرم کننده به ذهنم رسید که شما دوتا رو به هم جوش بدم تا تو یه وقت به سرنوشت من دچار نشی .دلم می خواست یه کاری کنم تا شها به هم علاقه مند بشین .هرکاری از زنگ تلفن تا نوشتن نامه که به ذهنم می رسید انجام دادم اما مثلاینکه شما توی این فکر و خیالهانبودین تا اینکه هفته پیش که حالم بد شده بود رفتم دکتر که بهم گفت سرطان دارم و فرصت زندگیم کمه برای همین دلم نیومد تا شما رو همین طوری رهاتون کنم.ازت خواستم که بیای اینجا تا بهت بگم نویسنده نامه ها منم و بدونم چه چیزی مانع ازدواج شما دوتا باهم می شه.
پیرزن با کنجکاوی نگاهم می کرد دلم نیومد ناراحتش کنم از طرفی دیگه دونستن گذشته ای من ضرری نداشت برای همین از عشق خود به مسعود گفتم و همه سرنوشتم راتقریبا خلاصه وار تعریف کردم.
پیرزن که شهلا نام داشت از من خواست تا زندگی خود را به بازی نگیرم و گذشته ای خود را فراموش کنم و زندگی جدیدی را شروع کنم .او برایم دلیل و برهان می اورد و خودش را مثال می زد .
ان شب دیر وقت به خانه برگشتم و تا نزدیکیهای صبح در مورد این موضوع فکر می کردم .ایا زمان ان رسیده بود که به انتظار صبورانه علی پاسخ دهم و تکلیف خود را مشخص کنم؟
*************
هفته ها از مرگ شهلا خانم می گذشت و من خوشحال بودم چون روزهای اخر عمرش را در کنارش بودم .علی به تازگی دگیر کار اعزام بیماران خاص به خارج از کشور شده و باکمکمردم خیری که پول به حساب ویژه واریز می کنند ترتیب عمل انها را در خارج از کشور می دهد.
ان روز من و علی سر جلسه ای امتحان حضور داشتیم و علی به ارامی در مورد کارش با من حرف می زد و من در حالیکه چشم به بچه ها داشتم با تکان دادن سر حرفهایی او را تایید می کردم.پس از پایان سخنانش گفت:
-برای تعطیلات امسال چه برنامه ای داری ؟نمی خوای مسافرت بری؟
-چرا دلم می خواد مسافرت برم و تابستون رو یه طوری سپری کنم اما نمی دونم کجا برم؟
-نگران نباش من ترتیب یه مسافرت یه ماهه رو برات می دم.فکر می کنم هر دوی م به یه تفریح نیاز داریم .به محض اینکه تاریخ اعزام بیماران رومشخص کنم و خیالم از جانب هماهنگی لازم اسوده شد باهم به مسافرت می رم؟
-چند تا بیمار باید معرفی کنین؟
-خب تعدادشون هنوز مشخص نیست .ما چند تا مراکز از بیماریهای خاص داریم که بیمارستانی که داره ترتیب اعزام این بیماران رو می ده ،معرفی کردیم چند تا هم بهزیستی در نوبت اعزام قرار گرفتن .قرار شده که کادر پزشکی بیمارستان بعد کمیسیون پزشکی بیمارانی رو که در اولویت هستن معرفی کنه و تاریخ اعزام اونا رو مشخص کنه که احتمال زیاد اخر تا بستون خواهد بود.
-چه کسی خرج بیماران بهزیستی و بیماران خاص رو میده؟
علی سر بلند کرد وگفت:
-مدتی پیش یه حساب باز کردیم و از ادمهای خیر خواستیم تا به اندازه ای وسعتشون کمک کنند .ابتدا مقدار پولهای واریزی کم بود اما به قول قدیهیها قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود و همین طور هم شد .وقتی پولها جمع شد متوجه شدیم که می تونیم با بیمارستان تماس بگیریم و بیمارامون رو به اونجا معرفی کنیم .در بین کمک کننده ها یه مورد خیلی استثنائی بود یک پدری بود که دختر کوچکی داشت که بیماری قلبی حاد رنج می بره و پدرش در ازای کمک هنگفتی از مسئولین بیمارستان خواسته بود که دخترش راو جزو نفرات اول اعزامی باشه و در عوض علاوه بر کمک پول رفت و برگشت سه نفر از بیماران ما رو هم بده .پزشکان بعد از بررسی پرونده ای دختر بچه موافقت کردن که اون رو در اولینگروه اعزامی قرار بدن تا به امریکا بفرستن .اونم طبق قولی که داده بوده پول را واریز می کنه .بقیه پول هم که کم کم جور شد .خدا خودش در این جور کارها کمک می کنه .
خوشحال سر تکان دادم .علی به ساعتش نگاه کرد و بعد بلند شد وگفت:
-خب بچه ها وقت تمومه .همه برگه هاتون رو بلا بگیرین.
به کمک هم برگه ها رو جمع کردیم .به دفتر رفتیم و وسایلمان را برداشتیم و به بقیه همکاران خداحافظی کردیم .
زمانی به خانه رسیدم.جلوی در خانه ای او نگه داشتم تا پیاده شود در حالیکه از ماشین پیاده می شدگفت:
-بفرما داخل.
-ممنون باید برم خونه یه چیزی برای ناهار سر هم کنم .
لبخند دوستانه ای زد و گفت:
-موافقی کیف و کتابامون رو بذاریم برای ناهار بیرون بریم ؟مدتیه چلو کباب نخوردم.
-بدم نمی یاد چون اصلا حال و حوصله ای اشپزی رو ندارم.
-خیلی خب پس کیفت رو بده من تا بذارم داخل خونه .می خوام کیف باهات نباشه تا بعد برگردیم به بهانه گرفتن کیف هم که شده به داخل بیای و یه استکان چای برام درست منی.
خنده کنان کیفم رو به دستش دادم .می خواست در را باز کند که یک باره در باز شد و دختر زیبای بیست و یکی دو ساله لبخند زنان گفت:
-سلام علی اقا خسته نباشی!
علی متحیر به دختر نگاه کرد و در جواب گفت:
-سلام مرجان خانم ،شما اینجا چه کار می کنین؟!
مرجان به جای جواب به من که کنجکاوانه نگاهش می کردم نگریست و سلام دادوارام جوابش را دادم .علی پرسش خود را دوباره تکرار کرد مرجان گفت:
-مامان گفت بیام یه دستی به خونه و زندگیتون بکشم .
-ولی کلید رو از کجا اوردی ؟
مرجان اخم قشنگی کرد و با ناراحتی گفت:
-یه روز مریم اومده بود خونه کلید رو اونجا جا گذاشته بود .این کلید مموند تا امروز به درد ما خورد .
-اهان پس این طور!
مرجان خودش را کنار کشید تا علی وارد خانه شود و گفت:
-خب حالا چرا بیرون ایستادین ؟بفرمایید خونه خودتونه شما هم بفرمایید خانم.
به علی که کلافه و سر در گم ایستاده بود نگاه کردم برای نجات او از ان بن بست به سرعت گفتم:
-اقای امیدی لطفا اون کیف رو به من بدین شما اشتباهی کیف من رو هم برداشتین.
نگاهم کرد فهمیده بود که دارم جلوی مرجان نقش بازی می کنم ونمی خوام پی به صمیمیت ما ببرد .با چهره ای در هم کیه را به دستم دادو به داخل خانه رفت.من نیز از مرجن تشکر کردم و با خداحافظی از او به سرعت به سمت خانه ام رفتم.
در خانه اصلا حوصله کاری را نداشتم و بی حوصله تخم مرغی نیمرو کردم .دیدن مرجان در خانه ای علی به نوعی پریشانم کرده بود.اشتها نداشتم و همان نیمرو را دست نخورده باقی گذاشتم .به اتاق خوابم رفتم تا کمی بخوابم شاید افکار پریشان از من دور شوند اما نتوانستم بخوابم .
نمی دانستم مرجان و علی با هم چه می کنند حتما علی غذای لذیذ مرجان را با ولع می خورد و از او تشکر می کند و مرجان با دلبری به او نگاه می کند و می خندد.
از خانه بیرون امدم چون دیگر محیط انجا را نمی توانستم تحمل کنم سوار ماشین شدم و تا هنگام شب همین طور در خیابانها می گشتم .
وقتی به خانه امدم بی انکه شام بخورم با همان لباس هایم خوابیدم .
صدای زنگ تلفن به گوشم می رسید حوصله جواب دادن به تلفن رو نداشتم .اما دست بردار نبود با عصبانیت گوشی را برداشتم و گفتم:
-بله؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#39
Posted: 30 Nov 2013 18:59
سکوت و سپس قطع تلفن جواب گویم بود .با ناراحتی گوشی را به دستگاه کوبیدم و ناسزا گفتم .سیم تلفن را کشیدم تا دوباره مزاحم نشود.
صدای زنگ خانه بلند شد در را گشودم علی با گام های بلند خود را به داخل رساند و با دیدن من با خشم گفت:
-کجا رفته بودی؟هیچ فکر کردی که نگران و سرگردان تو می شم؟
به طعنه گفتم:
-نمی دونستم که برای چرخ زدن توی خیابونا باید به شما خبر بدم ،می بخشید!
-بله باید خبر بدی باید می دونستی که نگرانت می شم.
-واقعا اما شما مهمان داشتی و با داشتن اون فکر نمی کنم اصلا فرصت کرده باشین که نگران من بشین.
علی رو در رویم ایستاد و با ناراحتی گفت:
-خودت خوب می دونی که اون یه مهمون نا خونده بود که من از اومدنش خبر نداشتم .این نقشه ای مادر مریم بود که مرجان رو بفرسته خونه ای من با فکر خودش به این نتیجه رسیده که مرجان می توننه جای مریم رو برام پر کنه.
-خب چرا که نه؟مرجان دختر قشنگیه می تونه همسر خوبی برات باشه.
علی فریاد زد :
-تو دیگه چرا این حرف رو می زنی ؟مرجان چهارده سال از من کوچیکتره اون نمی تونه حرف من رو بفهمه.
-ولی اون تو رو دوست داره .اینو به راحتی از چشماش می شه فهمید .مرجان با رضایت حاضره همسر تو بشه .
نگاهم کرد .خشم را به راحتی می شد در نگاهش دید.با غیظ بازویم را گرفت و گفت:
-من به رضایت مرجان کاری ندارم .من می خوام که تو همسرم بشی.
به من بگو امل ایا حاضری تنهایی تلخ منو با گرمای حضورت شیرین کنی؟
با دیدگانی بارانی به او نگاه کردم .نمی دانستم چهجوابی به او بدهم .علی که سکوت ممتد من را دید به ارامی دستش را روی شانه ام گذاشت در حالیکه به چشمانم نگاه می کرد گفت:
-امل نمی خوای به انتظارم پایان بدی ؟نمی خوای تکلیف خودت رو با اینده ات مشخص کنی؟تاکی می خوای به گذشته ات بچسبی و به اثبات باوری ادامه بدی ؟
در حالیکه اشکهایم جاری بود گفتم:
-می ترسم علی .می ترسم روزی از این تصمیم پشیمون بشی و از این که با زنی ازدواج کردی که قبلا عاشق مردی دیگه ای بوده .خودت رو سرزنش کنی.من دیگه نمی تونم به کسی دیگه ای دل ببندم .از طرفی نمی تونم شاهد بی مهری اون باشم .من از تو و از اینکه گذشته ای منو می دونی می ترسم .
علی بازویم را فشرد و با ملایمت گفت:
-من بهت قول می دم که هرگز شاهد چنین روزی نباشی .ما هر دومون تکلیفمون رو با گذشته مشخص کردیم .همون طور که تو به خاطره ای مریم رد قلب من احترام میذاری من هم به عشق بزرگ تو نسبت به مسعود احترام می ذارم و بهت قول می دم هرگز از گذشته ات با تو حرفی نزنم .ایا این قول به ارامش تو کمک می کنه تا تو تصمیمت رو بگیری؟
در چشمان مهربان علی نگریستم .نمی دانم در نگاه و لبخند او چه رازی نهفته بود که یکباره من به نقطه ای تصمیم رساند و به ارامی گفتم:
-شاید من نتونم مثل مریم خوشبختت کنم.
-می تونی،من به این اطمینان دارم.
لبخند زدم .او نیز خندید و زیر لب گفت :
-تو که به من اجازه می دی هر هفته سر خاک مریم برم؟
-ما هر دو با هم سر خاک مریم می ریم.
به نشانه ای تشکر چشم برهم فشرد .من هم به تقلید از او پرسیدم:
-تو که به من اجازه می دی یادگاریهای مسعود رو همچنان نگه دارم؟
-تو می تونی هر چیزی که تو رو یاد مسعود میندازه رو نگه داری اما به شرط این که با دیدن اونا غصه دار نشی و در فکر و خیال فرو نری.
با سپاس نگاهش کردم و لبخند زدم.
علی روی مبل نشست در حالیکه با شیطنت نگاهم می کرد گفت:
نمی خوای برای صرف شام منو به خونه ات مهممون کنی؟
متعجب پرسیدم:
-مگه شام نخوردی؟
-نه تنها شم نخوردم بلکه ناهار هم نخوردم.
-واقعا ولی من خیال می کردم مرجان برای تو ناهار درست کرده و ..
با خنده حرفم را قطع کرد و گفت:
-اون تدارک ناهار رو دیده بود اما چون بی اعتنایی من دید خودش به تنهایی ناهار خورد و به خونه شون رفت.
-یعنی ظهر خونه تو نموند؟
نگاهم کرد و با لبخندی گفت:
اون شاید نیم ساعت خونه ای من بود .وقتی دید ناهار نمی خورم و به بهانه سردرد به ااتاقم رفتم ،اونم با حالتی قهر خداحافظی کرد و رفت.
-کار خوبی نکردی ،به هر حال اون مهمون تو بود و به خاطر راحتی تو به اونجا اومده.
علی بلند شد و رو در رویم ایستاد و با حظی وافر گفت:
-تو نه تنها مثل مریم فکر می کنی بلکه طرز تعارفت هم عین اونه مریم هم به ایین مهمون دارری خیلی اهمیت می داد.
لبخند زدم .علی دستی به شکمش کشید و گفت:
-نمی خوای منواز این دل ضعفه نجات بدی؟
-اه بله اتفاقا من هم خیلی گرسنمه.
-چی ؟نکنه تو هم شام نخوردی؟
-نه تنها شام بلکه ناهار هم نخوردم .
با این حرف علی نوازشگرانه نگاهم کرد .او به دنبال تاییدی برای عشقش می گشت و من که ناخواسته از ناراحتی بعد ظهرم گفته بودم .به ارامی گفت:
-حاضری به جای دعوت ظهر که به هم خورد حالا دعوتم را برای شام قبول کنی؟
-نه علی جان ترجیح می دم تو خونه باشیم و شام رو خودم درست کنم فقط اگه نیم ساعت بهم فرصت بدی می تونم یه شام خوشمزه برات درست کنم.
خنده کنان پرسید:
حالا اگه من بهت کمک کنم این نیم ساعت به ربع ساعت تقلیل پدا نم کنه؟
-خب چرا اگه کمکم کنی شام زودتر اماده میشه.
-پس من در خدمتگذاری اماده ام .پیش به سوی اشپزخانه.
هر دو با شادمانی ختدیدیم .شام را اماده کرده و با شادی و شوخی های علی خوردیم .
علی در جمع کردن سفره شستن ظرفها و دیگر کارها کمکم کرد.من که خسته شده بودم استکانهای چای را به سالن بردم.علی میوه ها را شست و در کنارم نشست و با لحنی شاد گفت:
-باید نامزدیمون رو اعلام کنیم.
-نه خواهش می کنم .ترجیح می دم که در این مراحل در سکوت و پنهونی باشه نمی خوام کسی بفهمه.
با تعجب پرسید:
-ولی چرا؟
-چون نمی خوام توجه دیگرون رو جلب کنم .همراهی ما با همدیگه برای همه تقریبا عادی شده دیگه همه می دونن ما قبلا از مرگ مریم رفت و امد داشتیم و دوستای خوبی بودیم و حتی بهد از فوت مریم این دوستی ادامه داشته .اگه نامزدیمون رو اعلام کنیم همه مشتاق می شن بدونن ما چطور به ایمن نتیجه رسیدیم که می تونیم تنهاییمون را با هم پر کنیم .من حوصله ای توضیح دادن به دیگرون رو ندارم .ترجیح می دم مثل سابق رفتار کنیم .این طوری از پرس و جوی بقیه هم خبری نیست.
علی در سکوت به حرفهایم گوش می داد .زمانی دید که از کنجکاوی دیگران معذب هستم گفت:
-خب اگه تو این طوری راحتی باشه حرفی نیست .اتفاقا فکر می کنم خیلی بهتره چون با گرفتاریهای من و این که مدام در کارم معلوم نیست که کی بتونیم ازدواج کنیم واگه نامزدیمون رو اعلام کنیم اولین چیزی که می خوان بدونن این که کی عروسی سر می گیره.
با حرکت سر تایید کردم .بعد از رفتن علی به اتاقم رفتم و همه اون چیزی که من را یاد مسعود می انداخت را در یک چمدان گذاشتم و ان را در کمد قرار دادم .با این کار می خواستم کم کم مسعود را از یاد ببرم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#40
Posted: 1 Dec 2013 18:12
روزهای اخر بهار بود و هوا اندک اندک گرم می شد و ما به فکر مسافرت بودیم علی تقریبا کارهای اعزام بیماران را انجام داده بود .در حین همراهی و کمک به علی چند بار با حمید وارسته برخورد داشتم او از نامزدی من و علی با خبر شده بود و انقدر صمیمی به ما تبریک گفتم که فهمیدیم او هم از زندگی خصوصی خود راضی است .
ان روز علی ماشین را به سوی خانه می راند .وقتی رسیدیم گفت:
-مدتیه که تو به خونه من نیومدی .افتخار می دی چند ساعتی در خدمتتون باشم ؟
خنده کنان گفتم:
-اوه اوه چه لفظ قلم !بله که افتخار می دم.
-پس خواهش می کنم بفرمایید!
ماشین را جلوی در خانه اش پارک کرد و به داخل رفتیم .وقتی وارد خانه شدیم بوی غذا یکباره پخش شد .علی با تعجب هوا را بو کشید و بعد عصبانی گفت:
-مرجان خانم شما اینجایید ؟
اما کسی جواب نمی داد .علی به اشپزخانه رفت و من هم به دنبال او روانه شدم .ظرف غذا روی اجاق بود و شعله ای ملایمی داشت .تکه کاغذی بر روییخچال وصل شده بود را با صدا خواند:
«علی اقا سلام خسته نباشید .امروز اومده بودم تا هم کمی به اوضاع نا مساعد خونه رسیدگی کنم و هم اینکه غذای گرمی براتون درست کنم که متاسفانه منزل نبودین .خدای نکرده با خودتون نگید من دختر خودسری هستم و بی اجازه وارد خونه تون شدم .مادر گفته بود چون مدتیه از شما بی خبریم سری به شما بزنم تا هم خونه رو نظافت کنم و هم حال شما رو جویا بشم .
خونه رو تمیز نگه داشتم .برای شام هم برنج و خورشت قیمه درست کردم امیدوارم این غذا رو دوست داشته باشین و از خوردنش لذت ببرین .مادر می گفت سری به ما بزنین دلمون براتون تنگ شده دوست دار شما مرجان .»
نامه را روی میز انداخت و با غیظ گفت:
باید کلید اینخونه رو ازشون بگیرم .نمی خوام وقتی خونه نیستم کسی خونه بیاد .شاید من چیزی توی خونه گذاشته باشم که صلاح نیست یک دختر جوون ببینه .این درست نیست باید همین فردا خونه شون برم . این چیزها رو به مادر مریم بگم.
-بهتره این کار رو نکنی .اونا دارن به تو محبت می کنن و این جواب محبت اونا نیست.
-ولی اخه ...
کلامش را قطع کردم و گفتم:
-من می دونم تو چی میگی واقعا درست نیست که اونا بی خبر به خونه تو بیان .اگه تلفن ندارن می تونن از کیوسک تلفن عمومی بهت زنگ بزنن و بگن که مثلا فردا برای نظافت دارن میان اینجا .این طوری مشکلی هم پیش نمیاد.
-اصلا دلم نمی خواد کسی بیاد و خونه ام رو تمیز کنه.دلم م خواد همین جوری اشفته و درهم باشه .خب خنه امه و هر جور ذلم بخواد نگهش می دارم .
برای ارام کردن لبخند زدم و گفتم:
-اونا حق ددارن که این طور رفتار کنن .اونا زمانی رو به یاد میارن که به اینجا می اومدن و مریم خونه زندگی تو رو عین دسته گل نگه می داشت .حالا با دیدن وضعیت اشفته ای همون خونه زجر می کشن .پس بهشون حق بده .
علی کم کم ارام شد و جوش و خروش افتاد من هم غذای را که مرجان درست کرده بود کشیدم با علی را راضی به خوردن کردم وقتی دیدم که علی چقدر به غذاهای سنتی ایرانی علاقه مند است تصمیم گرفتم تا یک کتاب اشپزی خریداری کنم و از روی ان برای علی غذا ایرانی درست کنم .
پس از صرف شام با کمک علی ضرفها را شستم .بعد چای را اماده کردم و برای علی که تلویزیون تماشا می کردم بردم .علی گفت:
-بیا یک کمی درباره سفرمون حرف بزنیم .من تا دو روز دیگه کارام رو ردیف می کنم .مموافقی از هفته دیگه سفرمون رو شروع کنیم ؟می تونم برای اول هفته ای دیگه بلیط هواپیما به مقصد مشهد تهیه کنم و برای مدتی دور از این شهر شلوغ برای خودممون زندگی کنیم.
-من حرفی ندارم اما می خواستم در مورد یه موضوع مهم باهات حرف بزنم .
کنجکاوانه نگاهم کرد و گفت:
-چه موضوع مهمی ؟
-ببین علی اگه قرار باشه با هم ازدواج کنیم فکر می کنم بهتره خونه ای من رو برای فروش بذاریم چون من بعد از عروسی دیگه در اون زندگی نمی کنم تا بهش احتیاجی داشته باشم .می تونی با پول فروش این خونه خیلی کارا بکنی یا با کرایه دادن اون پولی بدست بیاری و مشکلی رو حل کنی.
لب برچید و دقایقی در سکوت فکر کرد.بلاخره سر بلند کرد وگفت:
-اگه موافق باشی کلید این خونه رو به یکی از دوستام که بنگاه داره بدم تا در مدتی که در سفر هستیم اون یه مشتری خوب براش پیدا کنه .من فکر می کنم خونه رو بفروشیم و با پول اون یکی از بیمارانی رو که به علت بودجه کم نتونسته بودیم به بیمارستان معرفیش کنیم روانه خارج کنیم تا معالجه بشه به نظرت چطوره؟
-باشه من قبول می کنم.
-خب پس حالا که این طور شد من باز به بیمارستان می رم تا کارهای اعزامی این بیمار رو هم انجام بدم تا در نبود ما مشکلی پیش نیاد .
فردایی ان شب علی کارهای ان بیمار را انجام داد و کلید خانه را از من گرفت و به دوست بنگاهیش داد تا در نبود ما به مشتری خانه را نشان دهد .
او به ما قول داد تا هر چه زودتر یک مشتر خوب پیدا کند تا ما بتوانیم هر چه زودتر این پول را به حساب بیمارستان واریز کنیم .همچنین بلیط پرواز مشهد را تهیه کردیم و اواسط هفته اینده عازم این شهر مقدس شدیم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟