ارسالها: 24568
#61
Posted: 17 Nov 2013 23:05
27 ژانویه
دکتر مک ری عزیز
نمی دانم این نامه آن قدر خوش شانس هست که در زمان بیداری به دست شما برسد یا نه . لابد نمی دانید که من تا به حال چهار بار برای ابراز تشکر و همدردی با شما تماس گرفته ام.
راستی درباره خانم مک گورک اخباری شنیده ام که مرا تحت تاثیر قرار داده است. می گویند که او تمام وقت مشغول آوردن گل و مربا و جوجه سوخاری هایی است که خانم های محترم به قهرمان بداخلاق که در وضعیت گچی به سر می برد ، تقدیم کرده اند . مطمئنم که تو یک شبکلاه ساخت وطن را به یک حلقه تاج دور سرت ترجیح می دهی
ولی راستی بر این عقیده ام که تو باید با من خیلی بهتر از آن خانمهای محترم عصبی تا می کردی. من و شما که با هم دوست بودیم (البته متناوبا ) حالا هم یکی دو مرود در گشته مان هست که بهتر پاک شود ولی بهتر نیست که آنها را از ذهنمان بزداییم و نگذاریم که دوستی مان را به هم بزنند ؟ واقعا نمی شود که ما کمی معقول باشیم و آن خاطره ها را به باد بسپاریم ؟
ایت آتش سوزی اخیر مقدار زیادی مهربانی و از خود گذشتگی را به همراه آورد و امیدوارم کمی از آنها به قلب شما راه یابد . می بینی حنایی جان ، من چه خوب شما را می شناسم . شما می توانید به تمام دنیا بگویید که ناهنجار و بی تربیت و دانشمندی ضد بشری و ا ـ س ـ ک ـ ا ـ ت ـ ل ـ ن ـ د ـ ی هستید ولی بابا جون مرا که دیگر نمی توانید گول بزنید . چشمهای تازه تعلیم یافته روانشناسانه من ده ماه است که بر شما دوخته شده و آزمون بینه را هم انجام داده ام.
می دانید ، شما در حقیقت آدمی مهربان ، دلسوز ، عاقل ، بخشنده و دل گنده اید ، پس لطفا دفعه بعد که به سراغتان می آیم در خانه حضور داشته باشید تا بتوانیم زمان را جراحی کنیم و از داخل دل و روده آن این پنج ماه جدایی را بیرون بکشیم .
آن روز عصر را که با هم فرار کردیم ، به خاطر می آورید ؟ یادتان می آید چقدر به ما خوش گذشت ؟ حالا فردای آن روز است .
سالی مک براید
حاشیه : اگر من در دیدار شما این قدر فروتنی کرده ام ، لطفا شما هم کمی فروتنی به خرج دهید و مرا ببینید چون راستش را بگویم ، قول می دهم این دفعه آخر باشد . ضمنا قول می دهم که اشکهایم روی روتختی شما نریزد و دیگر سعی نخواهم کرد دستتان را ببوسم ، همان طور که یک خانم محترم این کار را کرد.
از نوانخانه جان گریر
پنج شنبه
دشمن عزیز
می بینید که در این لحظه رفتار من با شما بسیار دوستانه است . وقتی شما را مک ری صدا می زنم ، معنایش این است که علاقه ای به شما ندارم ولی وقتی که می گویم دشمن قضیه بر عکس است .
سدی کیت نامه شما را به من رساند . (نوشدار پس از مرگ سهراب ) و این نوشتن راستی که برای یک مرد چپ دست کاری بزرگ است . با اولین نگاه به نامه فکر کردم که از طرف وروجک است . خب بگذریم . شما می توانید فردا بعد از ظهر در ساعت چهار منتظر باشید . حس می کنم که چیزی بسیار با ارزش را که با بی دقتی هر چه تمام تر گم کرده بودم ، مجددا به دست آورده ام.
س مک ب
حاشیه : «جاوه» آن شب کذایی سرما خورد و حالا دندانش درد می کند . او می نشیند و درست مثل یک کودک بسیار مظلوم گونه اش را در دست می گیرد !
پنج شنبه
29 ژانویه
جودی جان
فکر می کنم آن ده صفحه ای که هفته پیش برایت نوشتم به طور وحشتناکی بی ربط بود . راستی خواهشم را درباره نابود کردنش اجرا کردی یا نه ؟ ولی خب من که اصلا اهمیت نمی دهم میان نامه های مکاتبه شده ام چنین چیزی باشد . خودم می دانم که این کار بی ادبانه ، تکان دهنده و فاجعه آمیز است ، ولی هیچ کس نمی تواند احساسش را عوض کند. بیشتر مواقع مردم به نامزد داشتن و یا کسی که نامزد دارد با یک حس مطبوع نگاه می کند . ولی به راستی خدا جون این حس در مقایسه با حس فوق العاده راحت و شاد و فارغ از دغدغه نامزد نداشتن ، هیچ است ! من در این چند ماه اخیر حس وحشتناکی از بی ثباتی را لمس کرده ام ولی حالا دیگر وضعه مشخص شده است . هیچ کس مثل من با نگاهی مثبت به ترشیدگی نمی نگرد .
حالا یقین دارم که آتش سوزی کذایی رحمت الهی بود که از طرف خدا و برای بنیان گذاری جان گیر نو فرستاده شد . حالا دیگر به طور وحشتناکی برای ساخت و ساز کلبه های نو سرمان شلوغ شده است . من که کلبه های گچ و سیمانی خاکستری را ترجیح می دهم . بتسی کلبه های آجری و پرسی کلبه های چوبی را می پسندند . اصلا نمی دانم عقیده دکترمان در این باره چیست . احتمالا کلبه ای به رنگ سبز زیتونی با شیروانی را پیشنهاد می کند !
با وجود داشتن ده آشپزخانه برای تمرین آشپزی فکر نمی کنی بچه های ما آشپز های خوبی از آب درآیند ؟ من که از حالا فکر استخدام ده کدبانو برای قبول مسئولیت را در سرم می پرورانم . در حقیقت باید دنبال یازده تا بگردم . آخر حنایی هم یکی لازم دارد . او درست به اندازه یکی از جوجه هایم به محبت مادرانه محتاج است . واقعا که هر شب به خانه آمدن و دیدن رفتار مدیر مآب خانم مک گورک مایه افسردگی است .
وای خدای من چقدر او را دوست ندارم ! او در چهار نوبت با قاطعیت تمام به من گفت که دکتر خوابیده است و اصلا دوست ندارد کسی مزاحمش شود . هنوز چشمم به جمال دکتر روشن نشده و دیگر هم نمی خواهم رفتارم مودبانه باشد ولی گذشته از این حرفها قضاوت درباره او را به ساعت چهار فردا بعد از ظهر موکول می کنم . آخر فردا قرار است دیداری کوتاه و بی هیجان به مدت نیم ساعت با او داشته باشم . او خودش قرار گذاشت و اگر یک بار دیگر آن کلفته به من بگوید که دکتر خوابیده ، او را روی زمین هل می دهم ، و از روی شکمش رد می شوم ( او خیلی چاق است و توازن ندارد ) بعد به ارامی بالا می روم . شوفر قبلی او له ولن که ضمنا خدمتکار و باغبانش هم بوده است حالا دیگر به پرستاری متبحر تبدیل شده است . دوست دارم او را در روپوش و کلاه سفید ببینم .
همین الان پستچی آمد و از خانم برتلند نامه ای برایم آورد . او نوشته است که از نگهداری بچه ها بسیار راضی و خوشحال است . اولین عکس آنها ضمیمه نامه است همگی توی درشکه معلم سرخانه شان جمع شده اند . در این عکس کلیفورد با غرور هر چه تمام تر افسار را گرفه و یک مهتر بالای سر اسب قرار دارد . خب ، حالا نظرت درباره این سه کودک جان گریر چیست ؟ وقتی که به آینده آنها فکر می کنم روحم شاد می شود ولی خب کمی هم از سرنوشت پدر بیچاره آنها غمگین می شوم که برای این سه تا جوجه که قرار است او را فراموش کنند این همه زحمت کشید .
برتلندها تمام سعی خود را در این زمینه اعمال خواهند کرد . این دو نفر از نفوذ هر تاثیر خارجی روی بچه ها حسودی می کنند و دلشان می خواهد آنها کلا مال خودشان باشند ولی به عقیده من راه طبیعی بهترین روش است . یعنی هر خانواده ای بچه های خودش را به وجود آورد و از آنها نگهداری کند .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#62
Posted: 17 Nov 2013 23:07
جمعه :
امروز آقای دکتر را زیارت کردم . حال او خوب فقط کمی دلسوخته و پر از باند پیچی است . ما هر طور که بود مسائلمان را حل کردیم . راستی عجیب نیست که دو انسان بالغ که به هر دو قدرت کلام زیبا اعطا شده است ، نتوانند ذره ای از انرژی روانیشان را به هم منتقل کنند ؟ من که از اول نتوانستم روحیه او را درک کنم و جالب اینجاست که او هم تا به حال نتوانسته قدرت روانی مرا درک کند . این خاموشی و سکوتی که ما مردم شمال با خود یدک می کشیم ، جالب است . من بلاخره به این نتیجه رسیدم که روش تند و هیجان انگیز جنوبی ها که مثل سوپاپ اطمینان است ، بهترین روش است .
بگذریم جودی جان چه وحشتناک است . به یاد می آوری سال پیش را ... که او به یک تیمارستان رفت و ده روز در آنجا ماند ، من چه قیل و قالی به پا کردم . وای خدا جون چه کارهای احمقانه ای که من نمی کنم . در حقیقت او برای مراسم تشییع جنازه همسرش به آنجا رفته بود . زنش همانجا در آن تیمارستان جان سپرد . خانم مک گورک در تمام اوقات می می دانست و می توانست آن را ضمیمه اخبار دیگر بکند و به من بگوید ولی این کار را نکرد.
آقای دکتر با شیرینی هر چه تمام تر همه چیز را به من گفت . این مرد سالها و سالها زیر فشار روانی وحشتناکی قرار داشته است و فکر می کنم مرگ آن زن رحمت الهی بود. خودش اعتراف می کند که موقع ازدواج می دانسته که کاری اشتباه است . آخر دکتر همه چیز را درباره بی ثباتی های روانی اش می دانست ولی با خود فکر می کرد که چون یک دکتر است می تواند از عهده بیماری روانی اش بر آید ، به راستی که آن زن زیبا بود .
دکتر پس از ازدواج طبابت در شهر را رها کرد و به خاطر زنش به روستا مهاجرت کرد و پس از تولد دختر کوچولو بیماری زنش عود کرد . دکتر مجبور شد او را روانه کند . (این عبارت گفته خانم «مک گورک» است ) دخترم حالا شش ساله است . او بچه ای شیرین و موجودی دوست داشتنی ولی به گفته خود دکتر کاملا غیر طبیعی می نماید . دکتر برای مراقبت دائمی از او یک پرستار استخدام کرد . فقط فکر کن که چه بلاهایی در این مدت سر دکتر صبور ما آمده است . به این دلیل که صبور است ، در حالی که او کم صبر ترین مردی است که تا به حال وجود داشته است .
از طرف من از آقا جرویس به خاطر نامه اش تشکر کن . او مردی عزیز است و من از اینکه می بینم پاداش لیاقتش را می گیرد ، خوشحالم.
فکر کن که پس از بازگشتت به شیدی ول چقدر تفریح خواهیم کرد . تازه می توانیم نقشه هایمان را هم برای نوانخانه «جان گریر» با هم مرور کنیم . انگار که من سال گذشته را صرف یادگیری کرده ام و حالا آماده به کارگیری تجربه هایم هستم .
ما این نوانخانه را به عالیترین نوانخانه دنیا تبدیل خواهیم کرد . برای این موضوع آن قدر خوشحالم که صبح ها از جایم بیرون می جهم و تمام روز با آواز خواندن به کارهایم می رسم . ن ج گ به دو تا از بهترین دوستانی که تا به حال داشته است ، ادای احترام می کند .
ادیو
سالی
از نوانخانه جان گریر
شنبه ساعت شش و نیم صبح
دشمن عزیز تر از جانم
«آقای یک روز به زودی»
امروز صبح که بیدار شدی و حقیقت را به خاطر آوردی شگفت زده نشدی ؟ من که شدم .دو دقیقه اول را نمی توانستم بفهمم چه چیزی مرا این قدر خوشحال کرده است .
هنوز هوا روشن نشده ، ولی من کاملا بیدار و هوشیار و هیجان زده می خواهم برایت نامه بنویسم . این نامه را همراه اولین کودک یتیم قابل اعتمادی که سر راهم سبز شود ، روانه می کنم و مطمئنم که این نامه روی سینی صبحانه تو و همراه بلغور جو روی آن به دستت خواهد رسید .
من بی صبرانه در انتظار ساعت چهار بعد از ظهر امروز هیتم . فکر می کنی خانم مک گورک تحمل داشته باشد که من بدون همراه داشتن یکی از یتیم ها دو ساعت پیش تو بمانم ؟
حنایی جان ! وقتی به تو گفتم قول می دهم دستت را نبوسم و موظب باشم تا اشکهایم روی روتختیت نریزد ، می خواستم به قولم عمل کنم ولی متاسفانه باید بگویم که هر دو کار را کردم شاید هم بدتر . راستی من تا وقتی از کنار تختت نگذشته بودم ، بالشهایی که بین تو و تخت حایل شده بودند و آن باند پیچی ها و سر تراشیده ات را ندیده بودم ، نمی دانستم تا چه اندازه دوستت دارم . واقعا که منظره جالبی بود . با وجود اینکه یک سوم از بدنت با نوارهای منتخب فرانسوی بسته شده و آن لباس مخصوص بیماران که بر تن داری این قدر دوستت دارم ، می توانی درک کنی که وقتی حالت کاملا خوب شود ، چقدر دوستت خواهم داشت .
ولی عزیز تر از جانم ، رابین جان واقعا که تو چه آدم احمقی هستی. تمام این مدت که با هم بودیم ، من به این فکر نیفتادم که تو واقعا برای من اهمیت قائلی در حالی که تو داشتی به نحوی ناخوشایند مثل یک مرد اسکاتلندی رفتار می کردی .
رفتاری مثل رفتار تو در بیشتر مردان اصلا نشانه علاقه و محبت نیست . دلم می خواست در این مدت اقلا کمترین نشانه ای از حقیقت را به من می نمایاندی . شاید هم تو به خاطر مبتلا شدن به درد عشق این کار را نکردی.
ما نباید به پشت سرمان نگاه کنیم . باید به آینده بنگریم و شاکر باشیم . شادترین چیزهای ممکن در این دنیا مال ما خواهد بود . یعنی یک ازدواج موفق و کاری که هر دو به آن عشق می ورزیم . دریروز پس از اینکه از پیش تو رفتم ، مات و مبهوت و قدم زنان به نوانخانه رفتم . دلم می خواست با خودم خلوت و فکر کنم ، ولی به جای آن مجبور شدم از بتسی و خانم لیورمور (انها قبلا دعوت شده بودند ) برای شام پذیرایی کنم و بعد پایین بروم و با بچه ها حرف بزنم . جمعه شب ، شبی پر سر و صدا بود آنها چند صفحه گرامافون از ویکترولا داشتند که خانم لیورمور به آنها داده بود و من مجبور بودم مودبانه بنشینم و به آنها گوش کنم و عزیزم فکر می کنم این یکی خنده دار باشد . آخرین صفحه ای که گوش دادیم ، سرود اسکاتلندی «جان اندرسون ، جو اندرسون من » بود و من یکهو زدم زیر گریه . بترین کاری که می توانستم بکنم ، این بود که نزدیک ترین یتیم را بیابم و او را محکم بغل کنم و در حالی که سرم توی شانه هایش فرو رفته است ، نگذارم بقیه گریه مرا ببینند.
جان اندرسون ، جو اندرسون من
با هم از تپه بالا رفتیم
و روزی خوش در ییلاق گذراندیم
جان ، ما مال هم بودیم
حالا با قدمهای لرزان پایین می آییم
دست در دست هم داریم
در پایین تپه می نشینیم
جان اندرسون ، جون اندرسون من
در حیرتم که وقتی من و تو پیر و تاخورده و لرزان می شویم ، می توانیم بدون حسرت به گذشته و یک روز ییلاقی که با هم گذرانده ایم ، بنگریم . به آینده نظر داشتن هم خوب است ، نه ؟ کار کردن ، تفریح کردن و گذراندن روزی پر ماجرا دست در دست کسی که دوستش داری ، خوب نیست ؟ حالا دیگر از آینده نمی ترسم . اصلا از پیر شدن با تو نمی ترسم . حنایی عزیزم : « زمان چیزی نیست جز رودخانه ای برای صید کردن » .
علت عشق من به این یتیم ها این است که آنها به من محتاجند ، ولی دلیل واقعی آن ، خب حداقل یکی از دلایل واقعی آن این است که من عاشق تو شده ام . تو مردی احساساتی هستی عزیزم و از آنجایی که حاضر نیستی حقیقت را بپذیری ، باید حقیقت به تو فهمانده شود .
ما روی تپه مقابل نوانخانه خانه ای خواهیم ساخت . نظرت درباره یک ویلای ایتالیایی زرد رنگ چیست ؟ شاید هم صورتی . به هر حال سبز که نخواهد بود و سقف شیروانی هم نخواهد داشت . ما یک اتاق نشیمن بسیار شاد و بزرگ پر از بخاری دیواری و پنجره با مناظر زیبا خواهیم ساخت ، البته بدون وجود مک گورک آن موجود پیر بینوا . راستی اگر اخبار را بشنود چقدر عصبانی می شود و آشی پر ملاط برایت می پزد . ولی ما تا زمانی طولانی به او نخواهیم گفت . به هیچ کس دیگر هم نخواهیم گفت . واقعا که اخراج او فاجعه است . البته نه به بزرگی فاجعه جدایی من . دیشب برای جودی نامه نوشتم ، البته با بی تعادلی هر چه تمام تر هیچ اشاره ای به موضوع نکردم . من دارم کم کم یک اسکاتلندی می شوم .
وقتی به تو گفتم نمی دانم چقدر به تو اهمیت می دهم ، حقیقت محض را بیان نکردم . فکر می کنم شب آتش سوزی این حقیقت برای من روشن شد. هنگامی که تو زیر آن سقف پر از آتش بودی و در طی آن نیم ساعت جهنمی که بر من گذشت و ما نمی دانستیم که تو زنده هستی یا نه ، نمی دانی چه مرحله بحرانی را گذراندم.
فکر می کردم اگر مرده باشی دیگر هرگز نمی توانم در زندگی دوام بیاورم و این که گذاشته ام بهترین دوستم با وجود سوءتفاهمات میان ما ، از بین برود . نمی توانم تا آن لحظه صبر کنم که با تو بنشینم و حرف بزنم و به تو بگویم که در طی آن پنج ماه چه بر من گذشته است . آن موقع خواهی فهمید که دستورات اکیدی که برای جلوگیری از دیدنت صادر کرده بودی چقدر احساسات مرا جریحه دار ساخت .
چطور می توانستم بدانم که تو بیشتر از من مایل به دیدار هستی تا دیگران . چطور می توانستم حدس بزنم که این حرکت تو فقط ناشی از رفتار اسکاتلندی ات بوده است . تو واقعا هنرپیشه قابلی هستی حنایی جان . ولی عزیز من اگر در زندگیمان کدورتی پیش بیاید ، بیا به هم قول بدهیم تا آن را در درونمان زندانی نکنیم در عوض با حرف آن را حل کنیم.
دیشب پس از آنکه ، همه اینجا را ترک کردند ـ البته زود ـ اولین شبی بود که پس از رفتن بچه ها ، از تنها ماندنم خوشحال شدم. به طبقه بالا رفتم و کار نوشتن نامه ام را به جودی تمام کردم . بعد نگاهم به تلفن افتاد و وسوسه ای تنم را لرزاند. دلم می خواست شماره 505 را بگیرم و شب به خیر بگویم ولی جرئتش را نداشتم . من هنوز هم کمی خجالتی هستم ، ولی خب برای اینکه تو به خاطرم بیایی کتاب «برنز» را بیرون کشیدم و یک ساعتی خواندم و در حالی که سرودهای عاشقانه اسکاتلندی توی سرم تکرار می شدند ، به خواب رفتم و حالا که دارم آنها را برایت می نویسم هوا روشن است .
خداحافظ «رابین» جان . دوستت دارم.
سالی
پایان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند