ارسالها: 24568
#11
Posted: 18 Nov 2013 22:29
حاج آقاصادقی از باغچه زیبایش و طرز نگهداری آن و علاقه بی حد وحصر خود به گل و گیاه حرف زد . مرا به دیدن گلخانه ی کوچکش برد و شاخه ای گل سرخ چید و به طرفم گرفت و گفت : شما مثل این گل هستید.
گل را گرفتم و تشکر کردم . بعد از لحظه ای سکوت گفت : حمیرا خانم اگه افتخار بدید و با ما زندگی کنید منتی بر سر ما گذاشتید . گل وجودشما برای مادر لازمه . بدون شما اون خیلی زود پژمرده می شه
_ واقعیت و بخواهیدمن هنوز نتونستم با ازدواج مادر کنار بیام و قبول کنم بنابرین در این شرایط براممقدور نیست که به این موضوع جدی فکر کنم.
_ درک میکنم . شما تا هر زمان کهخودتون صلاح بدونید فرصت دارید . مطمئنا هر روزی که این اتفاق بیفته به شخصه فداکاری شما را فراموش نمی کنم .
همان طور که گل را می بوئیدم به حرف های اوفکر کردم . آقای صادقی به گل های رنگارنگش زل زده بود . نوعی ترحم در وجودم جوانهزد اما باز اطمینانی به گفته هایش نداشتم.
ان شب را در اتاقی که به من تعلق داشت گذراندم مثل مسافری بودم که ناچار است در جایی غریب و نا آشنا اتراق کند . مادر ساعتی نزد من ماند و از هر دری حرف زدیم . بعد از رفتن مادر کمی در رختخواب وول خوردم . به آنجا عادت نداشتم . ساعتی بعد به خواب رفتم و در خواب پدر را دیدم . من و او تنها دست در دست هم در حیاط قدم می زدیم و او به جای آقای صادقی گلی برایم می چید.
با صدای مادر از خواب بیدار شدم . چقدر خوب بود که هر روز با صدای گرم مادر چشمان مرا باز می کردم . آماده شدم و پایین رفتم . همه سر میز نشسته و مشغول خوردن صبحانه بودند.
بعد از خوردن صبحانه به سرعت کیفم را برداشتم و مادر بزرگ را بوسیدم . او با لبخندی حاکی از رضایت مرا بدرقه کرد . با عجله بیرون امدم . مادر خود را به من رساند و گفت : حمیرا ظهر منتظرم جایی نری
_ باشه خداحافظ
از استنشاق بوی گل ها حال خوشی به من دست داد . شاخه ای از انها را چیدم و همان طور که میبوئیدم به کوچه پا نهادم . امید در کنار اتومبیل خود روی پل ایستاده بود. خیلی متواضع و مودب گفت : سلام صبح بخیر.
_ سلام صبح شما هم بخیر
همان طور که به طرف اتومبیلم می رفتم در فکر ان بودم که حتما امید از اینکه خانه و زندگی انها راقرق کرده ایم متنفر است و این حس خوشایندی نبود. لحظه ای خجالت کشیدم و دلم خواست بگویم که من نیز موافق این زندگی نیستم
همان طور که حوری گفته بود امید همه چیز بود . چهره ای جذاب و دوست داشتنی و اندامی نسبتا ورزیده داشت و خوش لباس بود . مث لخیلی از پسران امروزی با موهایی نه کوتاه و نه بلند و خوش حالت . هر چه بود بنظر میرسید در ته چهره اش پسری شرور به حساب می آید و بر خلاف ظاهرش باطنی در تلاطم وشاید خطرناک دارد . خیلی علاقمند بودم احساس واقعی او را نسبت به خواهران ناتنی اش که یکباره پیدا شده اند بدانم
بعد از اتمام کلاس هایم به خانه برگشتم . حوری دررا باز کرد و در حیاط خود را به من رساند و گفت : حمیرا ... و گریه کرد
بانگرانی گفتم " چی شده حوری ؟ چرا گریه می کنی؟
حوری همان طور که اشک می ریختگفت : مامان بزرگ ، مامان بزرگ ...
دست روی شانه هایش گذاشتم و او را تکان دادم و گفتم : مامان بزرگ چی شده ؟ حرف بزن
حوری با هق هق گریه گفت : یک دفعه حالش بهم خورد . بردنش بیمارستان .
او را رها کردم و گفتم : چرا به تلفن همراهم زنگ نزدی؟
_ منم تازه رسیدم . زری خانم خبر داد . تلفن تو هم خاموش بود
آهی ازحسرت کشیدم و یادم آمد از سر کلاس به بعد فراموش کردم آن را روشن کنم
به سرعت عقب گرد کردم و گفتم : کدوم بیمارستان بردن ؟
حوری هامنطور که به دنبالم میامد ادرس بیمارستان را داد و گفت : منم با تو می آم
به سرعت بیرون امدم . ازاضطراب بیش از حد سویچ اتومبیل را در کیفم پیدا نمی کردم . با کلافگی می گشتم که صدای بوق اتومبیلی نظرم را جلب کرد
_ حمیرا خانم من می رسونمتون
در حالیکهسوزش اشک را روی گونه هایم حس می کردم امید را دیدم و گفتم : خودم میرم
امیدبه سرعت از اتومبیل پیاده شد و گفت : پدر سفارش کردند که شما تنها نباشید . ممکنه با اینحالی که دارید اتفاقی پیش بیاد
بی هیچ حرفی به دنبالش رفتم و سوار شدم . امید با سرعت از خیابان ها عبور می کرد . با صدایی بغض آلود گفتم : مادر بزرگ چش شده؟
_ نگران نباشید سپس آهسته گفت فکر می کنم سکته کردند
دستم را جلوی صورتم گرفتم و نالیدم . کاش تنها بودم و فریاد می زدم.
نمی دانم چه مدت زمانیطول کشید که با توقف اتومبیل با عجله خود را به بیرون انداختم تا هر چه زودتر به مادر بزرگ برسم . از محوطه بیمارستان گذشتم . نگهبان سد راهم شد و گفت : وقت ملاقات نیست
در حال خواهش و اصرار بودم که امید و آقای صادقی را در کنارم دیدم . بانگاهی که هزاران سوال در ان بود به او خیره شدم . وقتی سکوتش طولانی شد گفتم : مادربزرگ
بعد از لحظاتی که بنظرم سال ها به طول انجامید گفت : حمیرا خانم بهتره بریم خونه
با وحشت گفتم : برای چی؟ من اومدم مادر بزرگ و ببینم
_ الان امکانش نیست
_ مادر کجاست
_ مادر پیش پای شما رفتند منزل و منتظر شما هستند
_ چرا حقیقت و نمی گید ؟ تو رو به خدا اگه چیزی شده به منم بگید !
_ چیزی نشده دخترم . ساعت ملاقات که شد می آییم . الان امکان رفتن تو بخش نیست
دلم می خواست حرف های او را باور کنم اما احساسم چیزی دیگر ندا میداد . در ان اوضاع ترجیح دادم گفته هایش را باور و افکار منفی را از خود دور کنم.
هر سه در سکوت راه برگشت را در پیش گرفتیم، سکوت بدی که هر حرفی ممکن بود در ان وجود داشته باشد. حاج آقا صادقی و امید چند قدم از من فاصله گرفتند . برگشتم و دیدم امید سرش رابا تاسف تکان می داد . ناگهان قلبم فرو ریخت . حرکات آنها مشکوک بنظر می رسید . وقتی متوجه من شدند سعی کردند خیلی معمولی باشند . خدایا برای مادر بزرگ چه اتفاقی افتاده ؟ مادر بزرگ کجا بود؟
کاش امروز دروغ بود و دیروز باز شروع می شد ومادربزرگ شوق رفتن به خانه مادر را داشت . کاش فردا نمی امد و من مثل الان در بی خبری می ماندم . با تمام وحشتی که از شنیدن آن کلام اخر داشتم به خانه رسیدیم . نمیدانستم یا شاید می دانستم که چرا در خانه باز است و مثل آن روزهایی که مادربزرگ آش نذری داشت حیاط خانه شلوغ بود. هیچ کس به چشمم آشنا نبود . جمعیت موجود در حیاط رانمی شناختم انگار همه غریبه بودند . صدای فریاد مادر را شنیدم که از عمق وجود خود همدم روزهای تنهایی اش را می طلبید .
من کجا بودم و مادربزرگ کجا.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 3080
#12
Posted: 18 Nov 2013 22:32
تاپیک جدیدت تبریک آجی خوبه
پستاش برات بچرخه و تشکراش برقرار باشه همیشه
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 24568
#13
Posted: 18 Nov 2013 22:34
shah2000
ممنون و متشکرعزیزم.
لطف دارید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#14
Posted: 19 Nov 2013 16:03
فصل پنجم
مادر بزرگ را دفن کردند . خیلی راحت و معمولی . انگار سالها بود که قرار این روز را گذاشته بودند . قرار روزهای بی قراری مرا . چطور باید به همه کس می گفتم تمام ارزشهای زندگی و تمام لطف روزهایم به آسانی در دل خاک جای گرفه و مرا در وحشت آن چه فرارویم بود تنها گذاشته؟ دلم می خواست به او بگویم مامانی قرار بود تا هر وقت که من بگم پیشم بمونی . تو هم مثل پدر بی وفا شدی ؟ اما مادر بزرگ انقدر مهربان بود که می ترسیدم در دل خاک نگران شود و روح پاک او آزرده شود. آخرین تبسمش هنوز برایم گرم و زنده بود . وقتی سر بر مزارش نشستم خاک را بوئیدم . انگار تن نرم و گرمش خاک را مطبوع کرده بود. سرم را روی خاک گذاشتم و گقتم : مادربزرگ منزل نو مبارک ...
***
بعد از مراسم خاکسپاری در خانه مادر بزرگ باز شد . اقوام و آشنایان لحظه ای ما را تنها نمیگذاشتند . تا برگذاری مراسم شب هفت چند بار ختم قران گرفته شد و این بزرگ ترین و بهترین هدیه برای مادربزرگ خوب و مومنم بود.
***
برای رفتن به مسجد آماده شدیم . آقایان در سکوت و با احترام ایستاده بودند تا خانم ها را به مقصد برسانند . امید با ظاهری چشمگیر در کنار آقای صادقی ایستاده بود . کت و شلوار مشکی خوش دوختی به تن داشت و عینکی دودی به چشم زده بود که او را متشخص و برازنده نشان می داد
دوستان و همکلاسی هایم برای ابراز همدردی به مسجد آمدند . در پایان مراسم استاد ستوده خود را به ما رساند و متواضعانه عرض ادب و احترام کرد . او را به مادر معرفی کردم و مادر از حضور او در مراسم ختم تشکر کرد.
***
بعد از مراسم شب هفت در خانه مادربزرگ آهسته بسته شد تا باز در خلوت روزها به یاد کسانی که سالها عمر خود ا در ان گذراندند در ارامش فرو رود ، رد پائی از گذشته و یادگاری برای آینده.
همراه خاله مرضیه و خاله عاطفه و دایی جان به خانه برگشتیم . شب در حالی که خیلی خسته بودم و برای خواب آماده می شدم صدای خاله عاطفه را شنیدم که به مادر گفت : قراره تا کی اینجا بمونی ؟
مادر در جواب گفت : تا چهلم اینجا هستم . بالاخره رفت و امد هست . نمی شه در خونه رو ببندم . در ضمن باید حمیرا رو برای رفتن کم کم اماده کنم . اگه یک دفعه بخوام برای همیشه از اینجا دل بکنه می دونم قبول نمی کنه
_ خونه رو چی کار می کنی؟
_ میدم دست اعظم خانم و شوهرش . هم دعای خیر پشت سرمه ، هم این خونه بی صاحب نمی مونه
به رخت خواب رفتم و سعی کردم بخوابم ؛ خوابی که یک هفته بود از من گریزان بود و عذابم میداد و تنها کابوس بود و کابوس
صبح روز بعد هنگامی که برای رفتن به دانشگاه اماده می شدم مادر گفت : حمیرا می تونی حوری رو برسونی؟
_ من که ماشین ندارم !
_ آخر شب امید خان اون رو آورد
_ سویچ من و از کجا اوردن ؟
_ مثل اینکه اون روز موقع رفتن به بیمارستان افتاده بود کف ماشین ، اونم پیداش می کنه
_ دستشون درد نکنه . به حوری بگید زود حاضر بشه
حوری را رساندم . کمی دیر شد و یک ربع از کلاس استاد ستوده را از دست دادم .
در پایان کلاس استاد ستوده گفت : خوشحالم که شما رو سر کلاس می بینم . امدیوارم کمی از آلام شما تسکین پیدا کرده باشه
تشکر کردم و گفتم : از این که زحمت کشیدید و در مراسم مادر بزرگ شرکت کردید باز هم ممنونم
_ انجام وظیفه کردم . در هر حال انسان ها در این گونه مواقع باید به همدردی هم بشتابند
سیما و ترانه و رویا کمتر سر به سرم می گذاشتند و به اصطلاح می خواستند به نوعی با من همدردی کنند
حلج آقا صادقی هر روز به آنجا می امد و بعد از صرف شام به خانه اش می رفت . از ملاحظه و شکیبایی او خوشم می آمد . او خیلی سنگین و متین بود و کم حرف می زد و فقط می خواست نزد مادر باشد
هر شب جمعه سر خاک مادر بزرگ می رفتیم و خیرات می بردیم . دایی جان و خاله ها نیز ما را همراهی می کردند . به خواست مادر قرار شد مراسم چهلم در خانه ما برگزار شود . روزهای غمناک و گرفته ای داشتیم . تنها دلخوشی ما این بود که دور هم هستیم ؛ حتی عمه فخری نیز یک روز در میان سر می زد تا مادر احساس تنهایی نکند . در شلوغی خانه و رفت و آمد ها کمتر به نبود مادربزرگ فکر می کردیم و فقط شب ها فرصتی پیش می امد تا هر کدام در خلوت با اندیشیدن به دوری از مادربزرگ سر به بالین بگذاریم .
***
روز چهلم مادر بزرگ دیگ های غذا را از زیر زمین بیرون آوردند و باز در حیاط خانه گشوده شد . بوی حلوا و زعفران در فضا پیچیده بود . تنگ غروب همراه پری ناز دختر دایی ناصر به ایوان رفتم . به رفت و امد آشپز ها و مردهای فامیل که میخ واستند گوشه ای از کار را بگیرند نگاه می کردیم . حس غریبی داشتم . روز بعد باز خانه در سکوتی وهم انگیز فرو می رفت و من هنوز بلاتکلیف بودم.
صدای پریناز مرا به خود آورد : حمیرا اون پسره کیه که دم در ایستاده ؟
به طرفی که اشاره کرد نگاه کردم ؛ امید را دیدم که در لباسی اسپرت ایستاده بود و پلیور مشکی و شولار جین به تن داشت .
به پریناز گفتم : چطور مگه؟
_ آخه یک ساعته که داره نگات می کنه . وقتی دید نگاش می کنم روش رو برگردوند .
_ من یک ربع نیست اومدم . چطور یک ساعته داره نگاه می کنه ؟!
_ مثلا گفتم . نگفتی کیه می شناسیش ؟
_ پسر حاج آقا صادقی امید خان
پریناز با حیرت گفت : آقا امید اینه ؟ خیلی ازش تعریف می کنن
به امید نگاه کردم . در یک لحظه نگاه ما تلاقی کرد و هر دو در یک زمان سلام کردیم .
دست پری ناز را گرفتم و بلافاصله به داخل خانه رفتیم . ممکن بود بعد از پری ناز دیگران هم حرف هایی بزنند و من دوست نداشتم پشت سرم حرفی باشد و موضوع روز باشم.با سر و صدای مستخدمان که در حال تمیز کردن حیاط و بردن وسائل به زیر زمین بودند . بیدار شدم . روز شنبه بود و نباید بی دلیل کلاسهایم را از دست می دادم
از مادر خداحافظی کردم و بیرون امدم . سر درد بدی داشتم نتوانستم کلاس زنگ اخر را تحمل کنم . اجازه گرفتم و بیرون امدم
مادر با دیدن من گفت : اتفاقی افتاده که زود امدی ؟
_ سر درد داشتم . نتونستم سر کلاس بشینم
مادر بلافاصله مسکنی آورد و گفت : امروز برات خورشت فسنجون پختم . تا کمی استراحت کنی ناهار اماده میشه
_ کارها تموم شد؟
_ آره فرش ها رو دادم قالی شویی . کمی خرت و پرت ها رو جمع کردم و بردم زیر زمین
_ خسته نباشید . اگه کاری از دست من بر میاد انجام بدم
_ کاری نمونده . فعلا برو استرحات کن .
لحظه ای ایستادم و گفتم : مامان وسائل مادر بزرگ و چی کار کردید
مادر اهی کشید و گفت : مادر بزرگ هر چی که داشت وقتی زنده بود بین ما تقسیم کرده بود ، تنها و با ارزش ترین چیزی که داشت به تو بخشیده .
با حیرت گفتم : به من ؟
_ آره چند سال پیش در حضور همه گفت
_ اون چیه ؟
مادر از روی میز ترمه قدیمی آورد و آن را به طرفم گرفت ، با قلبی مالامال از اندوه و لرزش دستانم آن را گرفتم و بوسیدم و آرام ترمه را به کناری زدم . قران خطی قدیمی که می دانستم ارزش زیادی دارد و همواره با افتخار از ان در خانواده یاد می شد درون ان بود . در حالیکه اشکهایم مهلت حرف زدن را از من گرفته بود به زحمت گفتم : چرا من؟
_ چرا تو نه؟
_ یعنی من لیاقت این هدیه با ارزش و دارم ؟
مادر اشک روی گونه هایش را پاک کرد و گفت : حتما داشتی که تو رو لایق این هدیه دونسته ( آه مادر بزرک باز من و شرمنده کردی ) در آغوش مادر فرو رفتم و هر دو غریبانه گریستیم .
به اتاقم رفتم و ساعتی دراز کشیدم . بعد از خوردن ناهار خاله ها و زندایی ثریا که برای کمک آمده بودند رفتند . مادر چای ریخت و در کنارم نشست . حوری خواب بود . مادر بعد از کمی این دست و آن دست کردن گفت : حمیرا جان بعد از ظهر حاج آقا میآد دنبالمون . می خوای کمکت کنم وسائلتو جمع کنی؟
بعد از لحظاتی گفتم : مجبورم که بیام ؟
_ اجباری در کار نیست . دوست دارم با میل خودت بیای . بعد از مرگ مادر دیگه کسی نیست که بخوای اینجا بمونی
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد : اگه تو بخوای اینجا بمونی منم با تو می مونم . اما اگه قبول کنی و با من بیای به خدا کاری میکنم که پشیمون نشی . در این خونه هم همیشه به روت بازه
وقتی باز سکوت مرا دید گفت : حمیرا نمی خوای حرف بزنی؟
در حالیکه بر می خواستم گفتم " حرفی برای گفتن ندارم
به اتاقم رفتم و روی تخت افتادم . حالا همه چیز اید آل مادر و آقای صادقی بود و تنها مانع خوش بختی آنها من بودم که با پای خود برای آسایش بیشتر آنها همراهشان می رفتم و باید خانه ای را رها می کردم که دوست داشتم و بوی عزیزانم را می داد . اگر مادر بزرگ زنده بود می توانستم به مبارزه ادامه دهم ؛ هر چند که ان زمان نیز مبارزه ام تاثیری در اوضاع نداشت . مادر برای همیشه به عقد حاج آقا صادقی در امده بود و حتی در صورت نداشتن تفاهم در سن و سالی نبود که چندان راه گریزی داشته باشد . با رفتار هایی که در این مدت از حاج آقا صادقی دیده بودم بعید می دانستم موردی برای نارضایتی باقی بماند و فقط در این بین من می ماندم که بی مادر و حوری افسرده بودم و طاقت دوری از انها را نداشتم . ساعتی مثل پازلی بهم ریخته تمام نکات منفی و مثبت را در کنار هم چیدم و آخرین راه رفتن در سکوت و احترام بود چرا که نمی خواستم با نرفتنم حرفی میان اقوام پیش بیاید.
برخاستم و چمدانم را از زیر تخت بیرون کشیدم . لباسهایم را درون آن ریختم . عکس پدر را بوسیدم و در چمدان گذاشتم .
کتابهایم را بسته بندی کردم و در گوشه ای گذاشتم . خیلی از وسایلم هنوز باقی مانده بود. ترجیح دادم در فرصتی دیگر برای بردن آنها برگردم . صدای زنگ در بلند شد .حدس زدم آقای صادقی باشد . گوشم را به در چسباندم . صدای مادر را شنیدم که گفت : فعلا که حرفی نزده . رفته توی اتاقش .
آقای صادقی گفت : اگه صلاح می دونید من با ایشون صحبت کنم
چادرم را سرم کردم و چمدانم را در دست گرفتم و بیرون امدم . مادر و آقای صادقی با دیدنم سکوت کردند .
سلام کردم و گفتم : من آماده ام . می تونیم بریم
مادر لبخندی از سر شوق زد و حاج آقا صادقی با تکان سر کارم را تایید کرد
با کمک حوری وسائلم را در اتومبیل جای دادم . مادر حال بستن در و پنجره خانه بود و همه جا را کنترل می کرد .قرار بود تا چند روز آینده اعظم خانم و همسرش به انجا بیایند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#15
Posted: 19 Nov 2013 21:18
فصل ششم
با ورود به خانه جدید ، کمی روحیه ام بهتر شد . زندگی در خانه ای انباشته از خاطرات کودکی و بوی عزیزانی بود که حالا در کنارم نبودند و هر لحظه در و دیوار آن نقش روی انها را برایم تداعی می کرد رنج اور بود.
عکس پدر را در کنار عکس خود و قران و سجاده مادر بزرگ را روی میز تحریرم گداشتم . مادر مثل پروانه دور و بر من می گشت و حوری خوشحال از بودن من در آنجا مدام شیرین زبانی می کرد.
حوری کمی در درسهایش بی دقتی می کرد و من باید مرتب با او کار می کردم . زری خانم خیلی زرنگ و با سلیقه بود و چندان کاری برای کسی باقی نمی گذاشت .
باید اقرار کنم که اتاقم را دوست داشتم . کتابخانه ای که از کتابهای متنوع پر بود و آرامشی خاص به فضای آنجا می بخشید . تختی دو نفره و بزرگ داشتم ؛ با پرده و روتختی ساتن و قالی گران بهایی که وسط اتاق قرار داشت . تنها اتاق در بسته در خانه اتاق امید بود.
***
بعد از دو هفته روز جمعه مادر از امید و خواهر آقای صادقی برای صرف ناهار دعوت کرد . با وجودی که چندان حوصله اقوام او را نداشتم چاره ای جز تحمل ندیدم.
به آشپرخانه رفتم . همه چیز مهیای یک مهمانی کوچک بود . به زری خانم گفتم : کاری هست انجام بدم؟
زری خانم گفت : قربونت برم . اگه می شه سالاد درست کن . وسایلش توی یخچاله
بعد از شستن دستهایم به طرف یخچال رفتم . پنجره آشپزخانه رو به حیاط پشتی بود . در حال آوردن وسایل سالاد بودم که زری خانم گفت : ماشالله ، ما شالله ، چه مویی دارید ! مثل عروسک می مونید
با خنده دستی به موهایم کشیدم و گفتم : قابلی نداره !
_ این موها فقط برازنده خانمی مثل شماست . ماشالله از قد و بالا و خوشگلی یه سر و گردن از همه دختر هایی که دیدم بالاترید
_ نظر لطف شماست ...
ناگهان زری خانم با دستپاچگی گفت : ای وای ! خدا مرگم بده . آقا امید دارن تو حیاط ماشین می شورن
به طرف پنجره نگاه کردم و امید را دیدم . وقتی متوجه شد که حضور او را حس کردم خود را سرگرم شستن اتومبیل نشان داد . از جایی که بودم دور شدم و گفتم : چرا زودتر نگفتید ؟
_ به خدا الان دیدم
با دلخوری گفتم : اشکالی نداره
از این که امید باز مرا بی حجاب غافلگیر کرده بود خشمگین شدم . باید به او نشان می دادم که متوجه حرکاتش هستم و از این بابت معذبم و ناراحتم .
سالاد را درست کردم و چادر مهمانی را روی سرم انداختم و بیرون آمدم . امید در حال احوالپرسی با مادر بود و با دیدن من گفت : سلام . حالتون خوبه ؟
با سردی گفتم : سلام .
و به اتاق پذیرایی نزد حاج آقا رفتم .
مادر با حیرت نگاهم کرد . بعد از دقایقی امید با چهره ای اخمو و در ظاهر بی توجه به من به سالن آمد و روی مبل لم داد.
از اعتماد به نفس و خود خواهیش پر از حرص شدم . مشخص بود امید از آن دسته پسرانی است که به تیپ و قیافه خود می بالد و مهمتر آن که همه کس را از بالا می بیند و این مساله از راه رفتن و بی تفاوتی رفتارش کاملا پیدا بود.
خواستم از جا برخیزم که آقای صادقی گفت : کجا حمیرا خانم ؟ ما تازه اومدیم بشینیم
ناچار گفتم : می رم براتون چایی بیارم
_ زحمت نکشید
_ زحمتی نیست
_ به آشپرخانه رفتم و چند فنجان چای ریختم و به اتاق بردم . به طرف آقای صادقی رفتم و به او تعارف کردم . حاج اقا فنجانی برداشت و تشکر کرد . سپس سینی را روی میز رو به روی امید گذاشتم با حرص سر جایم نشستم .
نگاه حاج آقا به فنجان خود بود و متوجه حرکت من نشد . امید با همان اخم گفت : شما دوره پذیرایی از مهمون و کجا دیدین؟
حاج آقا صادقی با تعجب گفت : مگه مهمانداری دوره می خواد؟
امید با تمسخر جواب داد : آخه حمیرا خانم آنقدر قشنگ پذیرایی می کنن که حدس زدم جایی دورشو گذروندن!
دلم میخواست به او جوابی بدهم تا فکر نکند دختری احمق و ترسو هستم ؛ اما با وجود آقای صادقی چنین چیزی امکان نداشت .
با صدای زنگ تلفن برخاستم تا به آن جواب بدهم که آقای صادقی گفت : شما زحمت نکشید من جواب میدم و بیرون رفت
با خونسردی به امید نگاه کردم و گفتم : اتفاقا من می خواستم از شما بپرسم دوره نگاه کردن از راه دور و کجا گذروندید چون با تیزی تمام این کارو انجام می دید و از عهده هر کسی بر نمی آد !
امید که توقع چنین جوابی را نداشت کاملا پیدا بود که غافلگیر شده ، با خونسردی گفت : من چیز جالبی برای نگاه کردن نمی بینم.
در حالیکه بر می خواستم گفتم : خوشحالم که براتون جالب نبودم در غیر اینصورت باید منتظر خیلی عکس العملها می شدم !
به سرعت راه پله ها ی منتهی به اتاق خود را در پیش گرفتم .
می دانستم با جوابی که دادم تا مدتی به قول معروف حال او را گرفته ام . من چندان اهل حاضر جوابی نبودم اما اگر کسی می خواست شخصیت و احترام مرا زیر سوال ببرد خیلی تند و تیز می شدم و زبانی گزنده داشتم . از تصور ان که او مرا دختری بی دست و پا که امده ام تا مژه هایم را برایش مظلومانه تکان بدهم و ترحمش را برانگیزم متنفر بودم . من دختری بودم که برای خود ارزش زیادی قائل می شدم و تا آن لحظه به کسی اجازه نداده بودم در حق من ناروا سخن بگوید . آن قدر شجاعت داشتم که از عهده کارهایم برآیم و خیلی کم پیش می امد که مادر از کارهایم انتقاد کند چون می دانست که راهی سالم را طی می کنم. با سر و صدایی که از طبقه پایین می امد فهمیدم مهمان ها آمدند . حوری به اتاقم امد و گفت : مامان میگه بیا پایین
_ باشه الان میام
در مراسم مادربزرگ عمه سوری را دیده بودم ؛ اما در ان شلوغی چیز زیادی به خاطرم نمانده بود. مادر گفته بود عمه سوری دو دختر و یک پسر دارد و همسرش چندان اهل رفت و آمد نمی باشد
پایین رفتم . با ورود من مهمان ها از جا برخاستند . بعد از معرفی و روبوسی کناری نشستم . دختران عمه سوری چادر هایی زیبا روی سر انداخته بودند . آن دو چهره هایی به نسبت خوب اما بی نمک داشتند . تنها پسر عمه سوری فرخ بسیار مودب و متین در کناری نشسته بود و تبسم روی لبان خود داشت .
عمه سوری احوالم را جویا شد و باز مرا برای مرگ مادربزرگ دلداری داد . سپیده به کنارم امد و گفت : مامان از شما خیلی تعریف می کنه . امروز بیشتر برای دیدن شما اومدیم
با لبخندی از او تشکر کردم و گفتم : من هم مشتاق دیدارتون بودم
سحر گفت : شنیدم شما هم مثل من دانشجوی رشته زبان هستید.
امید با تمسخر جواب داد : فکر کنم دارن تخصصشون و می گیرن !
و لبخندی زد . تا بفهماند جسارت هر کاری را در حضور هر کس دارد.
سپیده گفت : چه جالب !
می دانستم امید تا چه اندازه از حرف من رنجیده بود که می خواست هر طور شده تلافی کند.
هنگاه خوردن ناهار امید گفت : حاج خانم دست پخت شما عالیه . خوش بحال پدرم !
زیر چشمی نگاهم کرد تا بفهماند که می داند تا چه اندازه از این وصلت ناخشنود هستم
مادر گفت : نوش جانتان ! چرا گوشت نمی خورید؟
امید گفت : من عاشق خوراک زبانم
عمه سوری با مهربانی گفت : قربونت برم عمه ! هر وقت خواستی بگو برات بپزم
_ حتما یه روز برای خوردن خوراک زبان مزاحمتون می شم
عمه سوری گفت : چه مزاحمتی خونه خودته
سپس لیوان نوشیدنی اش را برداشت و به من اشاره کرد و سر کشید
بی اعتنا به رفتار و کنایه هایش سر خود را با خوردن غذا گرم کردم . در واقع اصلا برایم اهمیتی نداشت
بعد از ناهار دختر ها به اتاق من آمدند و ساعتی را به گفت و گو گذراندیم . بعد از مدت ها امید در اتاق خود را باز کرد تا در آن استراحت کند.
بعد از ظهر برای خوردن عصرانه به طبقه پایین رفتیم. تلفن همراه امید به صدا در آمد . ظاهرا با دوستش صحبت می کرد و قرار جایی را می گذاشت . در حالی که حرف می زد عمدا از کنار من گذشت و گفت : همون جای همیشگی. باشه . ساعت شش خوبه . مهشید و فریبام هستن ؟ خیلی خوبه خداحافظ
تلفن را خاموش کرد و سر جای خود نشست . سحر و سپیده در گوش هم پچ پچ می کردند .
دقایقی بعد امید برخاست و خداحافظی کرد . سپس با خوش سر و زبانی از مادر تشکر کرد . مادر از رفتار های امید خوشش می امد . به خصوص که او کلمات خوبی برای عرض ادب نثار مادر می کرد که خوشایند هر زنی می توانست باشد . عمه جانش را با مهربانی بوسید و با تواضع بیرون رفت . نزدیک غروب خانواده عمه سوری نیز برخاستند و رفتند . با مادر خانه را مرتب کردیم . حوری هوس ساندویچ کرده بود و حاج آقا برای خریدن آن بیرون رفت . هنوز فکرم مشغول حرف ها و کارهای امید بود. تمام برخورد های من با اوبا تنش و ناراحتی به پایان می رسید.
خوشبختانه تا یک هفته امید را ندیدم . اخر هفته وقت رفتن به دانشگاه اتومبیلم پنچر شد . ناچار با تاکسی خود را رساندم . بعد از اتمام کلاس همراه سیما از دانشکده بیرون امدم . سیما با اشاره به کنار خیابان گفت : حمیرا مثل اینکه این پسره با تو کار داره
به طرفی که سیما نشان داد نگاه کردم وامید را دیدم که در کنار اتومبیلش ایستاده بود . نزدیک آمد و سلام کرد. او را به سیما معرفی کردم . سیما با شیفتگی نگاهش می کرد و بعد از دقایقی به اجبار خداحافظی کرد و رفت .
خیلی جدی گفتم : بفرمائید . کاری با من داشتید؟
_ امروز ماشین نداشتی گفتم بیام دنبالت
خیلی راحت صحبت می کرد به طوریکه گویی از دیر باز ما با یکدیگر قو و خویش یا دوست بودیم .
_ احتیاجی به اینکار نبود.
_ بلخره گاهی باید به خواهر کوچولوم سر بزنم !
_ خیلی ممنون . اگه اجازه بدید خودم می رم .
امید با همان نگاه شوخ گفت : بابت اون روز معذرت می خوام . حالا افتخار میدی؟
لحظه ای تردید کردم اما بی اختیار لبخندی زدم و به دنبالش رفتم و سوار اتومبیل شدم و گفتم : مامان گفت بیایید؟
_ صبح رفتم دنبال پدر دیدم ماشینت توی حیاط پارکه
تلفن همراه امید به صدا در امد و با گفت ببخشید آن را جواب داد : سلام تویی ؟ آره نمی تونم بیام
سپس نگاهی به من کرد و گفت : آخه دارم خواهرم و می رسونم خونه . تا بعد خداحافظ
گفتم : چرا اصرار دارید من و خواهر خودتون بدونید؟
_ مگه غیر از اینه؟
_شما هیچ وقت برادر من نخواهید بود
_ چرا اینقدر از پدرم بدت میاد؟
_ من از آقای صادقی بدم نمیاد
_ خوشت هم نمیاد . اون طور که پیداست از این وصلت دل خوشی نداری ...
_ شما چطور؟
_ من دیگه به سنی رسیدم که برام چندان اهمیتی نداره . شاید زمانی مهم بود اما الان نه . خیلی دلم می خواد بدونم چرا این قدر مخالف ازدواج مادر بودی ؟
_ من عاشق پدرم بودم
_ منم عاشق مادرم بودم
_ یعنی الان نیستید ؟
_ بعد از بیست سال جدایی یا چند دیدار کوتاه و عکس و نامه و تلفن چندان محبتی باقی نمی مونه . در واقع همه مردن ها مثل هم نیستند . برای من مادرم به نوعی مرده
_ اما اون زندس . چرا پیشش نرفتید ؟
_ به خاطر پدر . اون من و بزرگ کرده . اگه می رفتم دور از معرفت بود .
نمی دانم چرا دلم می خواست با امید حرف بزنم ، حرفهایی که مدتی بود در دلم تلنبار شده بود . شاید بخاطر آن که او نیز موقعیتی مشابه من داشت و شاید بدتر از من
وقتی سکوت مرا دید گفت : اوایل پدر ازت خیلی حرف می زد . از این که چه قدر مخالف ازدواج اون ها بودی . راستش می ترسیدم یه شب توی خواب از نفرت زیاد پدر و سر به نیستش کنی !
_ نفرتی در کار نبود . حساب زندگی بود
آهسته گفت : اون ها خوش بختند ....
بعد از دقایقی سکوت ادامه داد : به مادرت حسادت می کنی؟
پوزخندی زدم و گفتم : من عاشق مامانمم . حسادت معنایی نداره
_ اتفاقا من درست برعکس تو فکر می کنم . وقتی آدم عاشق می شه کم کم حسود هم میشه
_ من 22 سالمه . به این نوع زندگی عادت کرده بودم . چطور می تونستم یک دفعه ببینم یه نفر از در بیاد و بشه پدر من ؟ دختر ها از نظر احساسی با پسر ها فرق دارند
_ برای منم سخت بود . همیشه عادت داشتم که پدر و تنها ببینم . بعد از ۲۸ سال یک دفعه یک نامادری با دو تا خواهر از راه رسیدن
_ در این مورد کاملا شما رو درک می کنم
_ اما حالا چندان ناراحت نیستم چون می بینم تمام این سالها پدر اشتباه کرده و باید زودتر از این ازدواج می کرد و از تنهایی در می اومد.
_ اتفاقا منم به مامان همین و گفتم که باید زودتر از این ها دست به این کار می زد نه حالا
_ ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست .
_ ولی این از آب گل الود ماهی گرفتنه !
امید با صدای بلند خندید و گفت ک منظورت به سن و سال اونهاست ؟
سپس گفت : همون روز اول که دیدمت فهمیدم دختر جسوری هستی که از اعتماد بنفس بالایی برخورداری . با نگاهت همه رو مغلوب می کنی و بعد با زبان تند و تیزت . برخلاف دختر های هم سن و سال خودت رفتار میکنی
_ می شه بپرسم دختر های همسن و سال من چجوری هستن ؟
_ اونا روش های دیگه ای دارن . بهتره زیاد وارد بحث نشیم
برای انکه به او بفهمانم کاملا با روش زندگی و افکارش آشنا هستم گفتم : معلومه تجربه زیادی دارید !
_ بر منکرش لعنت !
به در خانه رسیدیم . گفتم : ممنون که من و رسوندید
امید در حالیکه داخل داشبورد را می گشت گفت : هر وقت ماشین نداشتی بگو بیام دنبالت
سپس کارتی در آورد و ان را مقابلم گرفت و گفت : اینم شماره تماسم
بدون آنکه به روی خودم بیاورم و بی اعتنا به او که در انتظار گرفتن کارت چشم به من دوخته بود گفتم : هر وقت خواستم از حاج آقا می گیرم
امید با اعتماد به نفسی که در خود داشت و شکست چندان مفهمومی برایش در بر نداشت گفت : هر طور راحتی
خداحافظی کردم و به خانه رفتم . از دیداری که با امید داشتم به مادر حرفی نزدم . فکر کردم شاید باعث سو تفاهم شود و من این را نمی خواستم .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#16
Posted: 19 Nov 2013 21:25
فصل هفتم
مادر اصلاع داد به مدت چند روز به مشهد می روند . آقای صادقی اصرار داشت تا من و حوری نیز با آنها برویم اما ما بین سال تحصیلی ممکن نبود .
چند روز بعد هنگامی که مادر و آقای صادقی راهی سفر شدند ، آقای صادقی گفت : به امید سفارش کردم سر بزنه . اگه کاری داشتین خبرش کنید.
***
هم زمان با اتمام کلاس تلفن همراهم به صدا در آمد و صدای امید را از آن سوی خط شنیدم : سلام
_ سلام . حالت خوبه ؟
_ ممنون . شما خوبید ؟
_ خوبم . جای مادر خالی نباشه ؟
_ تشکر . جای پدر شما هم خالی نباشه
_ ساعت چند کلاست تموم میشه ؟
_ تا یه ساعت دیگه
_ می آم دنبالت
_ وسیله دارم ...
_ می دونم بعدا برمی گردیم و برش می داریم
_ برای چی زحمت می کشید ؟
_ دلم برای خواهرم تنگ شده !
خداحافظی و گوشی را قطع کردم
سیما بلافاصله گفت : کی بود؟
با تمسخر گفتم : برادرم !
_ خوش به حالت ! نه چک زدی نه چونه عروس اومد تو خونه !
_ حسودیت میشه ؟
_ آره اون پسری که من دیدم حسودی هم داره ! حالا نمیشه منو برای برادرت بگیری؟
سر تا پای سیما را نگاه کردم و گفتم : پیشنهاد می دم شاید اثری داشته باشه
_ گذشته از شوخی ، چه جور پسریه ؟
_ نمی دونم برای سر به سر گذاشتم خوبه
_ چقدر هم که تو حوصله سر به سر گذاشتن داری ؟!
_ وادارم می کنه
_ چه جالب ! چه منظوری داره ؟
_ فکر می کنم می خواد منو شکست بده
_ در چه موردی ؟
_ در مورد عقایدم
_ تا حالا کی برنده بوده ؟
_ فعلا مساوی هستیم . آخرش معلوم میشه چه منظوری داره و میخواد چی رو بفهمه
ساعتی بعد همراه سیما از دانشکده بیرون امدیم . از سیما خداحافظی کردم و امید را دیدم که ان طرف خیابان در اتوموبیل نشسته بود . از دور لبخندی زد و دستی تکان داد
در حالیکه سوار اتومبیل می شدم با نگاه خیره و متعجب استاد ستوده رو به رو شدم که هاج و واج ما را نگاه می کرد . وانمود کردم او را ندیدم .
_ سلام
_ سلام به خواهر مهربون !
_ از کجا فهمیدید من مهربونم ؟
_ از اون جایی که حالم و می پرسی !
_ نمی خوام مزاحمتون بشم .
_ با نبود پدر و مادر چه طوری ؟
_ یک روز بیشتر نیست که رفتند ! ...
_ پدر و مادرمون رفتن ماه عسل خیلی جالبه !
عمدا گفتم حسادت می کنید ؟
امید با صدای بلند خندید و گفت : من عاشق پدرمم . حسادت معنایی نداره !
از این که حرف های مرا کلمه به کلمه به خاطر داشت لبخندی زدم و گفتم : حالا با من چکار دارید ؟
_ فکر کردم زری خانم ناهار نذاشته . گفتم یه ناهار با برادرت مهربونانه بخوری
_ حوری تنهاست
_ می خوای بریم دنبالش ؟
_ نه تلفن می زنم
گوشی را از کیفم در اوردم و بعد از تماس با زری خانم سفارش حوری را به او کردم .
سر جهار راهی دو دختر ایستاده بودند . هر دو زیبا با آرایش کامل بودند و طوری لباس پوشیده بودند که جلب توجه می کرد. آنها به امید نگاه می کردند . امید سر خود را به سمت مخالف چرخاند.
به شوخی گفتم : حالا یه نیم نگاه به اونا می کردید !
_ می خوای از راه به درم کنی ؟
_ اگه من پیش شما نبودم مطمئنا از راه به در می شدید
_ این وصله ها به من نمی چسبه !
امید در کنار رستورانی لوکس ایستاد. پیاده شدیم و به داخل آن رفتیم . میزی دو نفره در گوشه سالن به چشم می خورد . بعد از این که نشستیم امید گفت : چی می خوری؟
به فهرست غذا ها نگاهی انداختم و گفتم : چلوکباب برگ با سالاد و ماست موسیر
_ دختر خانم ها ماست موسیر نخورن بهتره !
_ چلوکباب با ماست موسیر وگرنه غذا نمی خورم !
_ باشه منم مجبورم بخورم که توی ماشین خفه نشم !
امید با خنده به چشمانم خیره شد و بعد از لحظاتی نگاهش را دزدید.
_ هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز با خواهرم به رستوران برم
_ البته این شاید آخرین بار باشه ، چون ما به هم نا محرمیم . این موضوع فراموش نشه !
_ سخت نگیر . روابط سالم هیچ ضرری برای کسی نداره
_ عقاید جالبی دارید . من در روابطم اصولا جنس مخالف برام فرقی با هم جنسانم نداره اما این و دینی میگه که به اون اعتقاد داریم
_ پس چرا دانشگاه می ری؟
_ در محیط دانشگاه ما فقط همکلاسیم . صندلی ها جداست و گفت و گوها دسته جمعی و روابط اگه خودت بخوای حساب شده
_ وقتی پسری از تو خوشش بیاد دیگه حسابی در کار نیست
_ باز بستگی به رفتار دختر داره . اگه اون هم تمایلی داشته باشه چه بهتر . چه فرقی می کنه که دختری را می پسندید که در مهمانی باشه یا دانشگاه ؟
_ من چندان اعتقادی به این مسائل ندارم . خانواده پدر و مادرم دو قطب مخالف هم هستن . من وسط هر دو مثل پاندول ساعت تکون خوردم .
_ کدوم و بیشتر قبول دارید؟
_ وقتی با خانواده پدرم هستم فکر می کنم بی نقصن . همه چی حساب شده ست . وقتی در خانواده مادرم هستم از سر زندگی و شور و نشاط اون ها خوشم میاد . چندان حساسیتی به این مسئله ندارم .
_ این خیلی خوب نیست
_ چرا خوب نیست ؟
_ برای اینکه شما هنوز خودتونم نمی دونید از زندگی چی می خواین . یا رومی روم یا زنگی زنگ
_ به نظرت کدوم رومیه و کدوم زنگی؟
_ بستگی به نوع تفکر و ایده ها داره . در این مورد نمی تونم کمکتون کنم
_ شاید اینطور باشه . تا حالا که بهم بد نگذشته
_ من به اعتقاداتم پایبندم و دوستشون دارم
_ منظورت چادر سر کردنه ؟
_ این نمادی از اونه
_ نماد زیباییه ؛ از این لحاظ به تو تبریک می گم
_ اما تو دنیای به این بزرگی فقط من چادر سر نمی کنم
_ فقط تو سر نمی کنی اما با رفتارت اون و تبلیغ می کنی و به همین خاطر به نظرم با بقیه فرق داری
_ متشکرم . اما من واقعا هدفم این نیست
_ همین طوره ، اگه هدفت این بود مطمئنا چندان جذابیتی نداشت
غذا را روی میز گذاشتند . هر دو با اشتها شروع به خوردن کردیم . در همان حال امید گفت : می خوای برای حوری غذا بگیریم ؟
_ اون تا حالا غذاشو خورده
_ حمیرا اسمتو دوست داری؟
_ تا حالا راجع به اون فکر نکردم
_ بنظرم اسم خاصیه به هر کسی نمیاد
_ به من می آد؟
_ خیلی زیاد ! برای اولین باره که تو اطرافیانم به این اسم بر می خورم . در واقع چندان تکراری نیست .می دونی معنی اسمت چیه ؟
لحظه ای فکر کردم و گفتم : مگه میشه معنی اسمم و ندونم ؟
در حالیکه با لیوان نوشابه اش بازی می کرد گفت : من نمی دونستم . دیشب پیداش کردم
_ همیشه دنبال معنی اسم آدما می گردید؟
_ معنی اسم خواهرم برام مهمه
_ ممنونم از حسن نیتتون ( سپس آهسته گفت ) حمیرا یعنی کسی که موهای شرابی داره ! و لبخندی زد
_ اگه می خواید بدونید موهای من شرابیه یا نه باید بگم متاسفم !
تلفن همراه امید مدام زنگ می زد و او بعد از خواندن شماره ها آن را قطع می کرد . به مقصد رسیدیم . پیاده شدم و گفتم : ممنون از ناهار خوشمزه ای که مهمونم کردید
_ من ازت ممنونم که همراهیم کردی . راستش گاهی فکر میکنم خیلی تنهام
به یاد پیشنهاد سیما افتادم و میل به خنده به سراغم آمد و گفتم : شاید مقصر ما بودیم که مجبور شدید از این خونه برید
_ این خونه اون قدر بزرگه که بدتر حال آدم و می گیره
حرفی برای گفتن نداشتم . خداحافظی کردم و به طرف اتومبیلم رفتم . امید تا زمانی که از او دور شوم منتظر ماند .
شب ؛ حوری آن قدر بهانه گرفت که مجبور شدم او را به گردش ببرم . هوس پیتزا کرده بود . برای زری خانم نیز شام گرفتیم .
قبل از خواب مادر زنگ زد و جویای حالمان شد . خاله عاطفه و مرضیه نیز تماس گرفتند تا جا خالی نباش مادر را بگویند
آن شب تا سرم را روی بالش گذاشتم از خستگی به خوابی عمیق فرو رفتم .
بعد از ظهر امید تلفن کرد و اصرار داشت تا من و حوری را بیرون ببرد . حوری مدام شکلک در می اورد و التماس می کرد تا قبول کنم . وقتی موافقت کردم کم مانده بود بال در بیاورد .
ساعت هشت امید زنگ زد و بیرون خانه منتظر ماند .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#17
Posted: 19 Nov 2013 21:33
از زری خانم خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم . هوا سرد بود و داخل اتومبیل گرم و راحت . به محض نشستن حوری گفت : مرسی امید خان . خیلی به موقع بود . دلم توی خونه پوسید
با حیرت به او نگاه کردم و گفتم : من که دیشب بردمت بیرون ! ...
_ دیشب ، دیشب بود . امشبم امشبه
امید با خنده گفت : افرین حوری خانم ! هر شب برای خودش شبیه
بعد از لحظاتی پرسید : اجازه هست موزیک خیلی ملایم بذارم ؟
حوری بلافاصله گفت : اشکالی نداره
امید در آیینه به حوری نگاه کرد و سری تکان داد و خندید .
حوری گفت : شما همیشه آهنگ های آروم گوش می دید؟
_ همیشه که نه . بعضی وقتها
_اتفاقا من داشتم به این فکر می کردم که شما باید آهنگ های پر سر و صدا گوش بدید
_ چرا همچین فکری کردی؟
_ آخه به قیافتون این طوری میاد
_ مگه موزیک باید به قیافه بیاد؟
حوری خنده ای ریز کرد و گفت : نه . منظورم این نبود.
_ حمیرا خانم ، شما نمی خواهی کمکی بکنی تا من منظور حوری خانم و بفهمم ؟
_ منظور خاصی نداشت . چون می دونه شما اهل موزیک هستین می خواست نظرتون و بدونه
امید از حوری پرسید : حالا از این آهنگ خوشت اومد؟
_ خیلی قشنگه . سلیقتون مثل حمیراست
برگشتم و حوری را نگاه کردم و چشم غره ای به او رفتم . امید با دیدن عکس العمل من گفت : می دونستم . حمیرا مثل من خوش سلیقه است
با تمسخر گفتم : شما اعتماد بنفستون عالیه
حوری برای آنکه اوضاع را بهتر کند گفت : البته حمیرا به خاطر رشته تحصیلی که داره بیشتر اوقات آهنگهای گروه های مطرح و صاحب سبک و ترجمه می کنه این جزوی از درسشونه
امید گفت : مرسی حوری خانم . توضیح جالب و بحث انگیزی دادید در فرصت مناسب حتما از وجود حمیرا برای ترجمه کارهام استفاده خواهم کرد چون زبان انگلیسی من ضعیفه
گفتم : در عضو زبن فرانسه تون خوبه
_ شما از کجا می دونید ؟
_ این بار پدرتون توضیح جالب و بحث انگیزی دادند تا در فرصت مناسب برای کارهام از وجود شما استفاده کنم
_ من صادقانه و بی ریا حاضرم تمام اطلاعات و تجربیاتم را در اختیار شما قرار بدم .
امید کنار رستورانی توقف کرد . پیاده شدیم . جای شلوغی بود و صندلی خالی کم به چشم می خورد . در گوشه ای دنج جایی برای نشستن بود. به محض جا به جا شدن حوری گفت : من پیتزا نمی خورم دیشب خوردم
گفتم : حوری هر چی دوست داری بخور . لازم نیست بگی چی خوردی
امید گفت : حوری خانم غذای دلخواهت و انتخاب کن
حوری به منو غذاها خیره شد و گفت : استیک با سس قارچ
امید گفت : سلیقه خوبی داری
سپس به من نگاه کرد و پرسید : شما چی میل داری؟
_ شنیسل مرغ می خورم
_ منم مثل حوری استیک می خورم . چه طوره ؟
حوری گفت : عالیه !
_ یک کم هم به غذای حمیرا خانم دستبرد می زنم !
_ اجازه نمی دم از غذای من بخورید ، چون خودم خیلی گرسنه ام
غذا ها را روی میز چیدند . در حال خوردن غذا تلفن زنگ زد . مادر بود . جواب تلفن مادر را می دادم که متوجه شدم حوری می خندد . امید با اشاره گفت : هیس !
بعد از خداحافظی با مادر به امید نگاه کردم که به حالت تسلیم دستان خود را بالا برد و گفت : فقط یه تیکه بود . حاضرم به جاش از غذای خودم ...
در همان لحظه کسی گفت : سلام سرم را بلند کردم و پسری قد بلند و خوش چهره دیدم با موهای بلند و صاف که آن را پشت سر بسته بود و همراه دو دختر ایستاده بود . امید برخاست و با هر سه دست داد و ما را معرفی کرد و از انها دعوت به نشستن کرد . آنها گفتند : مزاحم نمی شیم .
یکی از دختر ها با صدایی کشدار و شل گفت : امید چرا دیشب نیومدی ؟ تازگی ها یاد گرفتی همه رو قال بذاری ؟
امید با لحنی صمیمی گفت : به جون تو گرفتار بودم.
_ جون خودت !
پسری که فریبرز نام داشت با نگاهی به من و حوری گفت : تو که همیشه سرت شلوغه
از طرز بیان آن پسر که انگار می خواست بودن ما را در کنار امید گوشزد کند از امدنم پشیمان شدم .
فریبرز ادامه داد : امید جان بعدا می بینمت . فرصت کردی اون ورا سر بزن
_ حتما . خداحافظ
انها خداحافظی کردند و رفتند . امید نشست و گفت : فریبرز بچه شوخیه . از دوستای قدیم هستیم .
حوری گفت : چه خانم خوشگلی بود !
_ می دونی حوری خانم به اینجور آدم ها چی میگن ؟
حوری با علاقه سر خود را جلو آورد و گفت : چی میگن؟
_ خروس بی محل
حوری خندید و گفت : اتفاقا رنگ موهای اون خانمه عین خروس بود!
شب خوبی بود . حوری به امید علاقه داشت و احساس می کرد برادری را که هرگز ندارد در وجود او پیدا کرده است
امید ما را به مقصد رساند و خود بلافاصله رفت . وقتی به داخل حیاط رفتیم زری خانم خود را دوان دوان به ما رساند و گفت : الهی قربونتون برم خانم کجا بودید ؟
_ چیزی شده ؟
زری خانم به ساختمان اشاره کرد و گفت : از ساعتی که رفتید ترس برم داشته . انگار صداهایی میاد
حوری خود را به من چسباند . به ساختمان نگاه کردم و لحظه ای ترسیدم . از زری خانم پرسیدم : چه صدایی می آد؟
_ نمی دونم
گوشی را از کیفم در آوردم و گفتم : زری خانم شماره امید و بلدید ؟
زری خانم به سختی ان را به یاد اورد و گفت . شماره را گرفتم بعد از چند بوق ممتد امید آن را برداشت و گفت : الو حمیرا خودتی؟
_ سلام کجایید؟
_ سر چهار راه . نکنه دلت برام تنگ شده ؟
_ ممکنه برگردید؟
صدای امید رنگ نگرانی گرفت و پرسید : اتفاقی افتاده ؟
_ چیزی نیست . فقط یه سر بیایید .
_ باشه الان خودمو می رسونم
چند دقیقه بعد امید امد و با عجله از اتومبیل پیاده شد.
_ چی شده ؟
زری خانم گفت : آقا انگار کسی تو خونست . یه صداهای عجیب و غریبی میاد
حوری گفت : حتما دزد اومده !
_ خیله خوب . شماها اینجا باشید تا من یه سر و گوشی آب بدم
امید به طرف ساختمان رفت و من نیز به دنبال او رفتم . برگشت و گفت : تو برای چی می آی؟
_ حداقل می تونم داد بزنم
داخل خانه رفتیم . همه جا را نگاه کردیم و به اتاق های بالا سرک کشیدیم . امید تمام زوایای اتاق مرا گشت و برای شوخی زیر تخت را نیز نگاه کرد و گفت : اصل کار این زیره . آقا دزده عادت داره زیر تخت قایم بشه
_ حالا چه وقت شوخیه؟
_ شوخی نمی کنم . میشه کمدت و نگاه کنم ؟
_ حوری و زری خانم الان نصف عمر شدن . اون وقت شما دارید من و دست می اندازید؟
_ نگران خواهرم هستم
امید با خنده ای که می خواست آن را پنهان کند بیرون رفت . هیچ چیز غیر طبیعی به چشم نمی خورد . به آشپزخانه رفتیم . صدای برگ های خشکیده به گوش می خورد . امید پنجره رو به حیاط پشتی را باز کرد و با خنده گفت : بیا ببین آقا دزده اینجاست !
به کنار پنجره رفتم . دو گربه ملوس بازی می کردند . نفس راحتی کشیدم . زری خانم و حوری را صدا زدم .
زری خانم گفت : امید خان نمیشه امشب اینجا بمونید ؟ می ترسم بلایی سر دختر ها بیاد . من به جهنم اینا امانتن
امید نگاهم کرد تا نظر مرا بداند
حوری گفت : من می ترسم
گفتم : نمی شه مزاحم کسی بشیم
امید گفت : باشه من حرفی ندارم . می رم ماشینو بیارم تو
در این فاصله زری خانم چای ریخت و مدام از صداهای عجیب و غریبی حرف می زد که شنیده بود.
امید گفت : زری خانم یه پتو بالش بده من همینجا می خوابم
_ نه آقا . اونقدر هم ترسو نیستیم . شما تشریف ببرید اتاق خودتون
_ پایین بخوابم بهتره . اگه آقا دزده بیاد حواسم جمع باشه
من و حوری برخاستیم و شب به خیر گفتیم
امید به حوری گفت : آسوده بخواب . شهر در امن و امان است !
صبح باران تندی می بارید . به کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم . در پارکینگ باز بود و امید اتومبیل خود را بیرون می برد . پایین رفتم . زری خانم صبحانه را آماده کرده بود
_ صبح به خیر . از آقا دزده چه خبر؟
_ خجالتم ندید . به خدا من آدم ترسویی نیستم . نمی دونم چرا دیشب خوف ورم داشت
_پیش می آد . توی خونه ای به این بزرگی معلومه که آدم از تنهایی می ترسه
_ طفلک امید خان . صبح زود رفتند
_ مگه همیشه کی می رفت ؟
_ معمولا تا ساعت نه استراحت می کردن . به خاطر شما و حوری خانم زود رفتن . هر کاری کردم صبحانه هم نخوردن
_ زری خانم شما چند ساله اینجایید؟
_ده سالی میشه
_ ازدواج نکردید؟
_ تازه عروس بودم که شوهر خدا بیامرزم تصادف کرد و مرد . دیگه از اون خدا بیامرز دلم به هیچ مردی راضی نشد
_ از اینجا راضی هستید؟
_ خدا حاج آقا رو عمر با عزت بده . خیلی راضی ام . از چشام بدی دیم از ایشون ندیدم . قبل از اینکه اینجا بیام جای دیگه ای کار می کردم . آقای خونه آدم درستی نبود یا مست می کرد یا زن بیچارشو کتک می زد . بد نظر بود . از وقتی اومدم اینجا انگار اومدم خونه خودم . خیلی راحتم و خدا رو شکر می کنم
_ اگه یه مرد خوب پیدا بشه ازدواج می کنید؟
_ نه خانم . دیگه از ما گذشته . راستی خانم و آقا کی تشریف میارن ؟
_ امروز ظهر می رسن
_ انشاالله . از وقتی حاج خانم اومدن توی این خونه اگه یک ساعت هم برن بیرون دلم می گیره . خیلی خانمن . خیلی با خدان . خدا حفظشون کنه
_ مامانم شما رو دوست داره
حوری امد و صبحانه اش را خورد . گفتم : زود حاضر شو . الان سرویست میاد
از زری خانم خداحافظی کردم و بیرون امدم . باران سیل آسا می بارید . هوای کلاس نیز مانند آسمان غمزده بود. سیما غایب بود. از رویا شنیدم که سرما خورده و استراحت می کند .
نزدیک ظهر از دانشکده بیرون امدم و از ترس خیس شدن سریع خود را به اتومبیل رساندم . در همان لحظه کسی به شیشه اتومبیل زد . برگشتم و استاد ستوده را دیدم. شیشه را پایین کشیدم و گفتم : شمایید استاد؟
_ امروز وسیله ندارم . اگه ممکنه من و تا مسیری برسونید
_ خواهش می کنم . بفرمایید
استاد ستوده چتر خود را بست و سوار شد.
_ مزاحم که نیستم ؟
_ اختیار دارید .
_ چه بارون قشنگی !
_ قشنگ و پر دردسر !
_ هر چیزی که قشنگ باشه مطمئنا دردسرش هم زیاده
_ ممنون می شم اگه مسیرتون و بگید
_ هر جا که شما خواستید بپیچید اگه به مسیرم نخورد پیاده می شم . مادر حالشون خوبه ؟
_ به لطف شما
_ خانم فروزان فر . ممکنه سوالی از شما بپرسم ؟ یه کنجکاوی کوچیکه
_ حتما بفرمایید
_ چند وقت پیش شما رو با آقایی دیدم . کمی برام عجیب بود
_ چه چیزش برای شما عجیب بوده؟
_ خوب ، اون آقا از نظر ظاهر به شما نمی خورد
_ اون آقا یه طوری برادر من هستند
استاد ستوده با شنیدن این حرف نفسی از سر راحتی کشید و با لبخند گفت : خوشحالم
_ برای چی خوشحالید؟
_ برای حدسی که زدم و خوشبختانه اشتباه بود
_ چه حدسی می زدید؟
_ فکر کردم شاید ایشون نامزد شما باشن
_ و شاید هم ...
_ نخیر بنده چنین جسارتی نمی کنم
_ کنجکاوی زیاد باعث انحراف فمر هم میشه
_ فکر میکنم من هم از مسیرم دور شدم!
_ اگه اجاره بدید می رسونمتون
_ سر راه باید دنبال کاری برم . به اندازه کافی زحمت دادم
_ اختیار دارید . زحمتی نبود.
در کنار خیابان ماشین را نگه داشتم . استاد ستوده همان طور نشسته بود و خیال پیاده شدن نداشت . بعد از لحظاتی گفت : اگه اجازه بدین می خوام خانواده ام با شما آشنا بشن
لحظه ای جا خوردم . فکر همه چیز را می کردم جز این مسئله را
_ خانم فرزوان فر حرف بدی زدم ؟
_ کمی غیر منتظره بود !
_ برای شما شاید ، اما برای من نه چیز تازه ای هست ؛ نه غیر منتظره
_ اجازه بدید با خانواده ام صحبت کنم . بعد خدمت شما اطلاع خواهم داد
_ بی صبرانه منتظر جواب شما هستم . روزتون بخیر
پیاده شد و در را بست و مجددا از پنجره اتومبیل خم شد و با لبخندی اطمنیان بخش گفت : به امید دیدار
استاد ستوده رفت و من مدتی همان طور کنار خیابان زیر ریزش باران به نقظه ای چشم دوختم و به همه چیز فکر کردم . به موقعیت و زندگی ام . به مادر و حوری ، به استاد ستوده که محبوب دانشجویان بود و از من خواستگاری می کرد به همه چیز ...
با صدای زنگ تلفن همراه به خود آمدم . مادر رسیده و نگرانم شده بود . می پرسید چرا دیر کرده ام.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#18
Posted: 20 Nov 2013 21:53
[b]فصل هشتم
بعد ظهر را با کسالت گذراندم . پیشنهاد استاد ستوده فکرم را مشغول کرده بود . حس برخاستن نداشتم . صدای باران که یکنواخت به پنجره می خورد گوش نواز بود . مادر به اتاق امد و در کنارم نشست و گفت : حمیرا چیزی شده ؟ چرا تو اتاقت کز کردی وبیرون نمیای؟
نیم خیز شدم و گفتم : خوبم . فقط کمی خسته ام
دلم می خواست با مادر راجب پیشنهاد استاد ستوده صحبت کنم اما هنوز احساس واقعی خود را نمی دانستم
_ امشب خونه عمو مهدی دعای کمیله . اگه حال نداری خونه بمون واستراحت کن .
_ ساعت چند راه می افتید؟
_ ساعت هفت میریم
_ یه دوش بگیرم حالم بهتر میشه . دلم می خواد بیام . خیلی وقته که به اینجور مجالس نرفتم . حوری کجاست ؟
_ پایین نشسه آخه امید اومده بود دیدن ما ، متوجه نشدی؟
_ نه متوجه نشدم
_ اومده بود زیارت قبولی . نیم ساعت نشست و رفت
مادر در حالیکه بیرون می رفت گفت : تا تو آماده بشی منم عصرونه درست می کنم
دوش گرفتم کمی سرحال شدم. تلفنم به صدا در امد .شماره امید بود . برداشتم و گفتم : سلام
_ سلام خوبی؟
_ ممنون شما خوبید؟
_ بد نیستم . اومدم اون جا مادر گفت داری استراحت می کنی . چون ندیدمت خواستم حالت و بپرسم
_ شما لطف داریئ
_ مادر گفت قراره بدن دعای کمیل . اگه موفقی بیام دنبالت شام بریم بیرون
_ ممنونم . قراره منم با اونها ها برم
_ اگه فکر می کنی حوصله اونجا رو نداری قرارت و به هم بزن
_ نه خودم به این مراسم احتیاج دارم
_ بنابرین مزاحم نمی شم . به قول خودتون التماس دعا
_ محتاجیم به دعا
_ خداحافظ
جمعیت زیادی به خانه عمو مهدی امده بودند . بعد از مدتها اقوام و آشنایان را می دیدم .مراسم های عمو جان همیشه عالی برگذار می شد . پذیرایی خوب و مرتب بود و چند مداح به نام گرمی خاصی به محفل می دادند . هنگامی که به خانه بر می گشتیم حوری در گوشم گفت : فردا تولد مامانه
_ فردا جمعه است . می تونیم بریم خرید؟
_ حتما هر جور شده باید کلک بزنیم و جیم بشیم .
_ من عاشق پلیش بازیم .
_ حوری میشه بگی پلیس کیه و دزد کیه ؟
_ دزد ماهستیم و پلیس مامان
_ اما من دزد نیستم
_ وقتی یواشکی در میریم دزدیم
_ باشه قبول منتها دزدی مصلحتی
_ وای خیلی هیجان داره
_ تو فقط از خونه برو بیرون اون وقت همه چی برات هیجان انگیز میشه
_ حمیرا تو خوب مون شناختی . واسه خاطر همینه که خیلی دوستت دارم .
حوری را در اغوشم فشردم . مادر به عقب برگشت و گفت : چی شده دو تا خواهر پچ پچ می کنین ؟
باخنده گفتم : یاد خاطرات می کردیم .
***
بعد از خوردن صبحانه حوری به مادر گفت : امروز می خوام به سلیقه حمیرا مانتو بخرم
_ تو که تازه مانتو خریدی . نباید بی خودی اسراف کنی
گفتم : حوری مانتو رو بهونه کرده که تا بیرون یه دوری بزنه . می دونید که عاشق ماشین سواریه . حاج آقا کجا هستن؟
_ رفته تو حیاط قدم بزنه . بعد از بارون دیشب هوای بیرون برای تنفس عالیه
بعد از ظهر حاضر شدیم و بیرون رفتیم . آقای صادقی با دیدن ما گفت : کجا با این عجله ؟
حوری گفت: به مامان حرفی نزنید . امروز تولدشه
_ بله اطلاع دارم . اتفاقا می خواستم این روز فرخنده رو به ایشون تبریک بگم.
_ نه تو رو خدا ! یادش نندازید . من و حمیرا می خواهیم غافلگیرش کنیم .
آقای صادقی سر خود را جلو آورد و گفت : چقدر حق السکوت می دید تا به مادر حرفی نزنم ؟
_ هر چی شما بگید ، ما قبول می کنیم
_ مبلغش و حمیرا خانم بگه
_ هر چقدر که شما می دید تا ما به مامان نگیم شما چه هدیه ای خریدید !
حاج آقا صادقی ابروانش را بالا برد و گفت : شما از کجا فهمیدید؟
_ جزو اسراره ! ...
_ باشه موافقم . شما من و لو ندید . من هم شما رو . تا شب ...
خداحافظی کردیم و از او دور شدیم . حوری با تعجب گفت : تو از کجا فهمیدی که برای مامان هدیه خریده ؟
_ یه دستی زدم . معلومه که حاج آقا دست خالی پیش مامان نمی ره
_ چقدر زرنگی حمیرا ! اون فکر کرد تو واقعا از هدیش خبر داری
بعد از ساعتی به مجتمع تجاری رسیدیم که فروشگاه های زیبا داشت . حوری بلوزی شرابی رنگ برای مادر خرید و از من پرسید : تو چی می خری؟
_ دنبال عطر فروشی هستم که آدرسش و ترانه داده . فکر می کنم طبقه بالاست
با دیدن نام فروشگاه مورد نظر داخل شدیم . من و حوری به مارک عطر ها چشم دوخته بودیم و فروشنده با مشتریان سرگرم بود . به سمت دیگر ویترین نگاه کردم و امید را دیدم که به پیشخوان تکیه داده بود و با لبخند ما را نگاه می کرد . سلام کردیم . گفت : اینجا چیکار میکنید؟
حوری گفت : شما اینجا چیکار می کنید؟
دختری جوان به طرف ما آمد و گفت : امید نمی خوای خانم ها رو به من معرفی کنی؟
دختر جوان بلند قد و لاغر اندام بود . پالتویی زیبا به تن داشت و شالی ضخیم سر کرده بود ، آرایش ملایم او چندان به چشم نمی آمد .
امید گفت : ایشون ویدا دختر خاله ام ( و رو به دختر جوان گفت : ) حمیرا خانم و حوری خانم خواهر های بنده
ویدا دستان سفید و لاک زده خود را جلو آورد و دست داد و گفت : امید نگفته بودی خواهر های به این خوشگلی داری ؟ اتفاقا دیروز به مامان می گفتم یه روز برای دیدن فامیل های جدید بریم . در هر حال از آشنایی با شما خوشوقتم
با گشاده رویی گفتم : منم همینطور
ویدا با عشوه گفت : امروز به زور امید رو گیر انداختم که بیام خرید ؛ آخه امید خیلی خوش سلیقه اس !
حوری محو تماشای ویدا بود و من معذب ایستاده بودم.
ویدا ادامه داد : مزاحمتون نمی شیم . فعلا با اجازه سپس به جای خود بازگشت
امید گفت : حمیرا می خوای برای خودت خرید کنی؟
_ امروز تولد مامانه
_پس امروز تولد مادره ، یادم باشه از پدر گله گی کنم
به طرف فروشنده رفتم و چند نمونه از عطر ها ی موجود را در خواست کردم . امید به کنارم آمد و گفت : میخوای کمکت کنم ؟
_ ممنون سلیقه مامان و خودم می دونم
ویدا امید را صدا زد و گفت : امید بیا ببینم این چه طوره ؟
امید به طرف ویدا رفت . به سرعت خرید کردم و بی آنکه بر سر قیمت ان چانه بزنم و فقط برای آنکه زودتر از انجا دور شویم مبلغ آن را پرداخت کردم وبه سرعت از انها خداحافظی کردم و بیرون امدیم .
حوری گفت : چرا عصبانی شدی؟
_ عصبانی نیستم
_ آخه قیافت یه جوری شد . از ویدا خانم خوشت نیومد ؟
برای آنکه روز حوری را خراب نکنم گفتم : نه عزیزم . مطمئن باش عصبانی نیستم و برام مهم نیست دیگران ما رو چه جوری می بینن
حوری با نوعی حسادت بچگانه گفت : ویدا خانم خیلی خوشگل بود . هر کی با آقا امید می گرده خوشگله
می بایست بیشتر مواظب حوری باشم . او در سنی بود که به همه چیز گرایش داشت و امید و دوستانش الگوی خوبی برای حوری نبودند.
ساعتی در پارک قدم زدیم . حوری راجع به مدرسه و دوستانش حرف می زد و گاهی از من راهنمایی می خواست . او دختری ساده بود و کمتر از سنش مسایل را درک می کرد
سر راه گل ، کیک خریدیم و به خانه رفتیم . مادر با دیدن ما گفت : امروز چه خبره دو تا خواهر با هم رفتید گردش ؟ من که دل ندارم ! ...
گل را به دست مادر دادم و او را در آغوش گرفتم و گفتم : قربون دلتون برم . تولدتون مبارک
مادر کمی از من فاصله گرفت و با خوشحالی گفت : حمیرا باز من و غافلگیر کردی؟
حوری مادر را بوسید و تبریک گفت و کیک و هدیه را به او داد
چشمان مادر از اشک پر شد و گفت : شما برای من بهترین هدیه هستید . چه احتیاجی به اینکارهاست ؟
آقای صادقی با لبخند جلو آمد جعبه ای به مادر داد و گفت : قابل شما رو نداره
همان طور که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم : مامان الان کادو ها رو باز نکنید . بذارید بعد از کیک و چای
و رو به زری خانم گفتم : زری خانم بی زحمت چای تازه دم کنید
صدای زنگ در بلند شد . زری خانم برای باز کردن آن رفت و بعد از چند لحظه برگشت . گفتم : کی بود؟
_ آقا امید اومدن
بعد از دقایقی کیک را به اتاق بردم . امید با دیدن من برخاست و سلام کرد.
آقای صادقی با خوشحالی به پسرش نگاه می کرد و آهسته گفت : تو از کجا فهمیدی؟
_ خواهر های مهربونم من و در جریان گذاشتند.
مادر گفت : امروز همه تون من و شرمنده کردید . نمی دونم چه جوری تشکر کنم . دیگه سن و سالی از من گذشته
گفتم : مامان تولد که سن و سال نداره
حاج آقا صادقی گفت : البته برای خانم ها تولد کمی سنگین تموم میشه
مادر گفت : اتفاقا برعکس . هر سال که خدا به عمرم اضافه می کنه با افتخار به عقب نگاه می کنم و خوشبین تر به آینده
حاج آقا گفت : بنابرین شما یک مورد استثنایی هستید .
از طنز کلام او خنده ام گرفت . مادر کیک را برید و برای هر کس تکه ای در بشقاب گذاشت . زری خانم نیز چای اورد و مادر از او دعوت به نشستن کرد . سپس کادو ها را باز کرد . اول بلوز حوری ، بعد عطر من و بعد سینه ریز حاج آقا و سپس سکه طلا هدیه امید را . در آخر از همه تشکر کرد . امید مدام در چهره من خیره می شد و انگار می خواست حرفی بزند و یا چیزی بپرسد
بعد از دقایقی مادر برای جواب دادن به تلفن بیرون رفت . حوری با حاج آقا صادقی گفتگو می کرد . امید نزدیک ترین مبل را برای کم کردن فاصله با من انتخاب کرد و نشست و گفت : ویدا از تو خیلی خوشش اومده بود.
_ نظر لطفشونه
_ من با ویدا خیلی صمیمی هستم . بیشتر اوقات همراهیش می کنم
_ من از شما توضیح نخواستم
_ خواستم سو تفاهمی پیش نیاد
در چشمان امید نگاه کردم و گفتم : کار ها و زندگی خصوصی شما به من یا هیچ کس دیگه ربطی نداره و برای کارهاتون احتیاجی نیست به کسی توضیح بدید
_ اگه زبطی نداره و می خوای کار های من و کمرنگ و بی اهمیت جلوه بدی چرا ناراحت شدی ؟
_ ناراحت ؟من خیلی عادی هستم . کسی که ناراحته شمایید
_ من اعتراف می کنم که اصولا آدم ناراحتی هستم ؛ اما مونده به طرفم که کی باشه
_ اگه من باعث ناراحتی شما هستم چرا بحث می کنید؟
_ عادت کردم با خواهرم سر و کله بزنم !
بعد از لحظاتی گفت : فردا ماشین نبر میام دنبالت
انگار امید نمی خواست متوجه شود چه اندازه برای من بی اهمیت بود . با خشم او را نگاه کردم و گفتم : برای چی؟
امید شانه هایش را بالا انداخت و گفت : فکر کردم خوشحالت می کنه
از غرور و بی پروایی او احساس بدی به من دست داد . امید می خواست تمام حرف ها و روابطی که فکر می کردم از روی اگاهی و سلامت اخلاق است طوری دیگر به رخ من بکشد
برخاستم و بیرون امدم تا ساعتی که مادر مرا صدا کرد . فکر می کردم امید رفته ؛ اما هنوز نشسته بود. مادر گفت : حمیرا حاضر شو بریم بیرون . حاج آقا می خواد شام مهمون کنه
در سکوت به جمع نگاه هرکردم . تبسم آقای صادقی و شور و اشتیاق مادر باری روز تولدش باعث شد بی بهانه برای رفتن اماده شوم . همگی در اتومبیل امید نشستیم . او در کنار رستورانی سنتی توقف کرد . امید در انتخاب رستوران تخصص داشت و وقت هر جا و مکانی را درست تشخیص می داد . پیاده شدیم در حالیکه هنوز اخم های من باز نشده بود. مادر و حاج آقا در حال گفتگو به طرف رستوران می رفتند و حوری بند کفش خود را می بست
امید به کنارم امد و گفت : فکر نمی کردم این قدر بد اخلاق باشی
_ من که حرف بدی نزدم ! ...
_ حرف شما از نظر خودتون بد نبود
_ اشکالی نداره که من و تو مثل دو تا دوست با هم باشیم ؟
_من از حرفهای شما سر در نمی آرم . یا من خیلی کودنم یا شما خیلی زرنگ هستید
در این بین حوری گفت : حمیرا بریم
هرسه وارد رستوران شدیم . حاج آقا و مادر روی تختی به پشتی تکیه داده بودند و به فضای سنتی آن جا نگاه می کردند
حوری گفت : حیف شد این جا پیتزا نداره
امید گفت : در عوض آبگوشت خوشمزه ای داره
_ وای ! شب که نمی شه آبگوشت خورد ! ...
در دل با خود گفتم : زهر مار بخورم بهتر از این شامیه که باید رو به روی امید بخورم ...
در کنار مادر نشستم . موسیقی سنتی نواخته می شد و صدای تار ان آرامشی خاص به فضای انجا میداد . کاش امشب امید نبود تا بیشتر لذت می بردم
تا ساعتی که به خانه برویم هیچ صحبتی میان ما نشد و امید نیز ترجیح می داد با حوری سر به سر بگذارد و گاهی نیز با مادر و حاج آقا حرف بزند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#19
Posted: 20 Nov 2013 22:00
فصل هشتم
[b]بعد ظهر را با کسالت گذراندم . پیشنهاد استاد ستوده فکرم را مشغول کرده بود . حس برخاستن نداشتم . صدای باران که یکنواخت به پنجره می خورد گوش نواز بود . مادر به اتاق امد و در کنارم نشست و گفت : حمیرا چیزی شده ؟ چرا تو اتاقت کز کردی وبیرون نمیای؟
نیم خیز شدم و گفتم : خوبم . فقط کمی خسته ام
دلم می خواست با مادر راجب پیشنهاد استاد ستوده صحبت کنم اما هنوز احساس واقعی خود را نمی دانستم
_ امشب خونه عمو مهدی دعای کمیل . اگه حال نداری خونه بمون واستراحت کن
_ ساعت چند راه می افتید؟
_ ساعت هفت میریم
_ یه دوش بگیرم حالم بهتر میشه . دلم می خواد بیام . خیلی وقته که به اینجور مجالس نرفتم . حوری کجاست ؟
_ پایین نشسه آخه امید اومده بود دیدن ما ، موتجه نشدی؟
_ نه موتجه نشدم
_ اومده بود زیارت قبولی . نیم ساعت نشست و رفت
مادر در حالیکه بیرون می رفت گفت : تا تو آماده بشی منم عصرونه درست می کنم
دوش گرفتم کمی سرحال شدم. تلفنم به صدا در امد .شماره امید بود . برداشتم و گفتم : سلام
_ سلام خوبی؟
_ ممنون شما خوبید؟
_ بد نیستم . اومدم اون جا مادر گفت داری استراحت می کنی . چون ندیدمت خواستم حالت و بپرسم
_ شما لطف داریئ
_ مادر گفت قراره بدن دعای کمیل . اگه موفقی بیام دنبالت شام بریم بیرون
_ ممنونم . قراره منم با اونها ها برم
_ اگه فکر می کنی حوصله اونجا رو نداری قرارت و به هم بزن
_ نه خودم به این مراسم احتیاج دارم
_ بنابرین مزاحم نمی شم . به قول خودتون التماس دعا
_ محتاجیم به دعا
_ خداحافظ
جمعیت زیادی به خانه عمو مهدی امده بودند . بعد از مدتها اقوام و آشنایان را می دیدم .مراسم های عمو جان همیشه عالی برگذار می شد . پذیرایی خوب و مرتب بود و چند مداح به نام گرمی خاصی به محفل می دادند . هنگامی که به خانه بر می گشتیم حوری در گوشم گفت : فردا تولد مامانه
_ فردا جمعه است . می تونیم بریم خرید؟
_ حتما هر جور شده باید کلک بزنیم و جیم بشیم .
_ من عاشق پلیش بازیم .
_ حوری میشه بگی پلیس کیه و دزد کیه ؟
_ دزد ماهستیم و پلیس مامان
_ اما من دزد نیستم
_ وقتی یواشکی در میریم دزدیم
_ باشه قبول منتها دزدی مصلحتی
_ وای خیلی هیجان داره
_ تو فقط از خونه برو بیرون اون وقت همه چی برات هیجان انگیز میشه
_ حمیرا تو خوب مون شناختی . واسه خاطر همینه که خیلی دوستت دارم .
حوری را در اغوشم فشردم . مادر به عقب برگشت و گفت : چی شده دو تا خواهر پچ پچ می کنین ؟
باخنده گفتم : یاد خاطرات می کردیم .
***
بعد از خوردن صبحانه حوری به مادر گفت : امروز می خوام به سلیقه حمیرا مانتو بخرم
_ تو که تازه مانتو خریدی . نباید بی خودی اسراف کنی
گفتم : حوری مانتو رو بهونه کرده که تا بیرون یه دوری بزنه . می دونید که عاشق ماشین سواریه . حاج آقا کجا هستن؟
_ رفته تو حیاط قدم بزنه . بعد از بارون دیشب هوای بیرون برای تنفس عالیه
بعد از ظهر حاضر شدیم و بیرون رفتیم . آقای صادقی با دیدن ما گفت : کجا با این عجله ؟
حوری گفت: به مامان حرفی نزنید . امروز تولدشه
_ بله اطلاع دارم . اتفاقا می خواستم این روز فرخنده رو به ایشون تبریک بگم.
_ نه تو رو خدا ! یادش نندازید . من و حمیرا می خواهیم غافلگیرش کنیم .
آقای صادقی سر خود را جلو آورد و گفت : چقدر حق السکوت می دید تا به مادر حرفی نزنم ؟
_ هر چی شما بگید ، ما قبول می کنیم
_ مبلغش و حمیرا خانم بگه
_ هر چقدر که شما می دید تا ما به مامان نگیم شما چه هدیه ای خریدید !
حاج آقا صادقی ابروانش را بالا برد و گفت : شما از کجا فهمیدید؟
_ جزو اسراره ! ...
_ باشه موافقم . شما من و لو ندید . من هم شما رو . تا شب ...
خداحافظی کردیم و از او دور شدیم . حوری با تعجب گفت : تو از کجا فهمیدی که برای مامان هدیه خریده ؟
_ یه دستی زدم . معلومه که حاج آقا دست خالی پیش مامان نمی ره
_ چقدر زرنگی حمیرا ! اون فکر کرد تو واقعا از هدیش خبر داری
بعد از ساعتی به مجتمع تجاری رسیدیم که فروشگاه های زیبا داشت . حوری بلوزی شرابی رنگ برای مادر خرید و از من پرسید : تو چی می خری؟
_ دنبال عطر فروشی هستم که آدرسش و ترانه داده . فکر می کنم طبقه بالاست
با دیدن نام فروشگاه مورد نظر داخل شدیم . من و حوری به مارک عطر ها چشم دوخته بودیم و فروشنده با مشتریان سرگرم بود . به سمت دیگر ویترین نگاه کردم و امید را دیدم که به پیشخوان تکیه داده بود و با لبخند ما را نگاه می کرد . سلام کردیم . گفت : اینجا چیکار میکنید؟
حوری گفت : شما اینجا چیکار می کنید؟
دختری جوان به طرف ما آمد و گفت : امید نمی خوای خانم ها رو به من معرفی کنی؟
دختر جوان بلند قد و لاغر اندام بود . پالتویی زیبا به تن داشت و شالی ضخیم سر کرده بود ، آرایش ملایم او چندان به چشم نمی آمد .
امید گفت : ایشون ویدا دختر خاله ام ( و رو به دختر جوان گفت : ) حمیرا خانم و حوری خانم خواهر های بنده
ویدا دستان سفید و لاک زده خود را جلو آورد و دست داد و گفت : امید نگفته بودی خواهر های به این خوشگلی داری ؟ اتفاقا دیروز به مامان می گفتم یه روز برای دیدن فامیل های جدید بریم . در هر حال از آشنایی با شما خوشوقتم
با گشاده رویی گفتم : منم همینطور
ویدا با عشوه گفت : امروز به زور امید رو گیر انداختم که بیام خرید ؛ آخه امید خیلی خوش سلیقه اس !
حوری محو تماشای ویدا بود و من معذب ایستاده بودم.
ویدا ادامه داد : مزاحمتون نمی شیم . فعلا با اجازه سپس به جای خود بازگشت
امید گفت : حمیرا می خوای برای خودت خرید کنی؟
_ امروز تولد مامانه
_پس امروز تولد مادره ، یادم باشه از پدر گله گی کنم
به طرف فروشنده رفتم و چند نمونه از عطر ها ی موجود را در خواست کردم . امید به کنارم آمد و گفت : میخوای کمکت کنم ؟
_ ممنون سلیقه مامان و خودم می دونم
ویدا امید را صدا زد و گفت : امید بیا ببینم این چه طوره ؟
امید به طرف ویدا رفت . به سرعت خرید کردم و بی آنکه بر سر قیمت ان چانه بزنم و فقط برای آنکه زودتر از انجا دور شویم مبلغ آن را پرداخت کردم وبه سرعت از انها خداحافظی کردم و بیرون امدیم .
حوری گفت : چرا عصبانی شدی؟
_ عصبانی نیستم
_ آخه قیافت یه جوری شد . از ویدا خانم خوشت نیومد ؟
برای آنکه روز حوری را خراب نکنم گفتم : نه عزیزم . مطمئن باش عصبانی نیستم و برام مهم نیست دیگران ما رو چه جوری می بینن
حوری با نوعی حسادت بچگانه گفت : ویدا خانم خیلی خوشگل بود . هر کی با آقا امید می گرده خوشگله
می بایست بیشتر مواظب حوری باشم . او در سنی بود که به همه چیز گرایش داشت و امید و دوستانش الگوی خوبی برای حوری نبودند.
ساعتی در پارک قدم زدیم . حوری راجع به مدرسه و دوستانش حرف می زد و گاهی از من راهنمایی می خواست . او دختری ساده بود و کمتر از سنش مسایل را درک می کرد
سر راه گل ، کیک خریدیم و به خانه رفتیم . مادر با دیدن ما گفت : امروز چه خبره دو تا خواهر با هم رفتید گردش ؟ من که دل ندارم ! ...
گل را به دست مادر دادم و او را در آغوش گرفتم و گفتم : قربون دلتون برم . تولدتون مبارک
مادر کمی از من فاصله گرفت و با خوشحالی گفت : حمیرا باز من و غافلگیر کردی؟
حوری مادر را بوسید و تبریک گفت و کیک و هدیه را به او داد
چشمان مادر از اشک پر شد و گفت : شما برای من بهترین هدیه هستید . چه احتیاجی به اینکارهاست ؟
آقای صادقی با لبخند جلو آمد جعبه ای به مادر داد و گفت : قابل شما رو نداره
هامن طور که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم : مامان الان کادو ها رو باز نکنید . بذارید بعد از کیک و چای
و رو به زری خانم گفتم : زری خانم بی زحمت چای تازه دم کنید
صدای زنگ در بلند شد . زری خانم برای باز کردن آن رفت و بعد از چند لحظه برگشت . گفتم : کی بود؟
_ آقا امید اومدن
بعد از دقایقی کیک را به اتاق بردم . امید با دیدن من برخاست و سلام کرد.
آقای صادقی با خوشحالی به پسرش نگاه می کرد و آهسته گفت : تو از کجا فهمیدی؟
_ خواهر های مهربونم من و در جریان گذاشتند.
مادر گفت : امروز همه تون من و شرمنده کردید . نمی دونم چه جوری تشکر کنم . دیگه سن و سالی از من گذشته
گفتم : مامان تولد که سن و سال نداره
حاج آقا صادقی گفت : البته برای خانم ها تولد کمی سنگین تموم میشه
مادر گفت : اتفاقا برعکس . هر سال که خدا به عمرم اضافه می کنه با افتخار به عقب نگاه می کنم و خوشبین تر به آینده
حاج آقا گفت : بنابرین شما یک مورد استثنایی هستید .
از طنز کلام او خنده ام گرفت . مادر کیک را برید و برای هر کس تکه ای در بشقاب گذاشت . زری خانم نیز چای اورد و مادر از او دعوت به نشستن کرد . سپس کادو ها را باز کرد . اول بلوز حوری ، بعد عطر من و بعد سینه ریز حاج آقا و سپس سکه طلا هدیه امید را . در آخر از همه تشکر کرد . امید مدام در چهره من خیره می شد و انگار می خواست حرفی بزند و یا چیزی بپرسد
بعد از دقایقی مادر برای جواب دادن به تلفن بیرون رفت . حوری با حاج آقا صادقی گفتگو می کرد . امید نزدیک ترین مبل را برای کم کردن فاصله با من انتخاب کرد و نشست و گفت : ویدا از تو خیلی خوشش اومده بود.
_ نظر لطفشونه
_ من با ویدا خیلی صمیمی هستم . بیشتر اوقات همراهیش می کنم
_ من از شما توضیح نخواستم
_ خواستم سو تفاهمی پیش نیاد
در چشمان امید نگاه کردم و گفتم : کار ها و زندگی خصوصی شما به من یا هیچ کس دیگه ربطی نداره و برای کارهاتون احتیاجی نیست به کسی توضیح بدید
_ اگه زبطی نداره و می خوای کار های من و کمرنگ و بی اهمیت جلوه بدی چرا ناراحت شدی ؟
_ ناراحت ؟من خیلی عادی هستم . کسی که ناراحته شمایید
_ من اعتراف می کنم که اصولا آدم ناراحتی هستم ؛ اما مونده به طرفم که کی باشه
_ اگه من باعث ناراحتی شما هستم چرا بحث می کنید؟
_ عادت کردم با خواهرم سر و کله بزنم !
بعد از لحظاتی گفت : فردا ماشین نبر میام دنبالت
انگار امید نمی خواست متوجه شود چه اندازه برای من بی اهمیت بود . با خشم او را نگاه کردم و گفتم : برای چی؟
امید شانه هایش را بالا انداخت و گفت : فکر کردم خوشحالت می کنه
از غرور و بی پروایی او احساس بدی به من دست داد . امید می خواست تمام حرف ها و روابطی که فکر می کردم از روی اگاهی و سلامت اخلاق است طوری دیگر به رخ من بکشد
برخاستم و بیرون امدم تا ساعتی که مادر مرا صدا کرد . فکر می کردم امید رفته ؛ اما هنوز نشسته بود. مادر گفت : حمیرا حاضر شو بریم بیرون . حاج آقا می خواد شام مهمون کنه
در سکوت به جمع نگاه هرکردم . تبسم آقای صادقی و شور و اشتیاق مادر باری روز تولدش باعث شد بی بهانه برای رفتن اماده شوم . همگی در اتومبیل امید نشستیم . او در کنار رستورانی سنتی توقف کرد . امید در انتخاب رستوران تخصص داشت و وقت هر جا و مکانی را درست تشخیص می داد . پیاده شدیم در حالیکه هنوز اخم های من باز نشده بود. مادر و حاج آقا در حال گفتگو به طرف رستوران می رفتند و حوری بند کفش خود را می بست
امید به کنارم امد و گفت : فکر نمی کردم این قدر بد اخلاق باشی
_ من که حرف بدی نزدم ! ...
_ حرف شما از نظر خودتون بد نبود
_ اشکالی نداره که من و تو مثل دو تا دوست با هم باشیم ؟
_من از حرفهای شما سر در نمی آرم . یا من خیلی کودنم یا شما خیلی زرنگ هستید
در این بین حوری گفت : حمیرا بریم
هرسه وارد رستوران شدیم . حاج آقا و مادر روی تختی به پشتی تکیه داده بودند و به فضای سنتی آن جا نگاه می کردند
حوری گفت : حیف شد این جا پیتزا نداره
امید گفت : در عوض آبگوشت خوشمزه ای داره
_ وای ! شب که نمی شه آبگوشت خورد ! ...
در دل با خود گفتم : زهر مار بخورم بهتر از این شامیه که باید رو به روی امید بخورم ...
در کنار مادر نشستم . موسیقی سنتی نواخته می شد و صدای تار ان آرامشی خاص به فضای انجا میداد . کاش امشب امید نبود تا بیشتر لذت می بردم
تا ساعتی که به خانه برویم هیچ صحبتی میان ما نشد و امید نیز ترجیح می داد با حوری سر به سر بگذارد و گاهی نیز با مادر و حاج آقا حرف بزند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#20
Posted: 20 Nov 2013 22:08
فصل نهم
استاد ستوده با هر بار دیدارمان با نگرانی نگاهم می کرد که هزاران سوال در ان نهفته بود . انتظار پاسخی از طرف من داشت ، اما هنوز جوابی برای او نداشتم .
***
سیما را برای ناهار به خانه دعوت کردم . از دیدن خانه حیرت کرده بود . مرتب از بزرگی و زیبایی ان تعریف می کرد . وقتی به اتاق من پا گذاشت سوتی کشید و گفت : عجب اتاقی داری ! مثل شاهزاده خانم ها شدی
_ قبلا هم چیزی از شاهزاده خانم ها کم نداشتم !
_ آره ، اما فکر نمی کردم خونه جدیدتون به این شیکی باشه
_ ببینم اومدی خونه رو ببینی یا من و ؟
_ حالا چه اشکالی داره که از هر دو مستحفیظ بشم ؟
در حالیکه به کتابخانه نگاه می کرد گفت : راستی کی می خوای جواب استاد ستوده رو بدی؟
_ هنوز نمی دونم چه تصمیمی بگیرم
_طفلک استاد خیلی بهم ریخته . مثل همیشه نیست . اضطراب جواب تو آخر اون و میکشه
_ راستش هنوز جرات نکردم با مادر در میون بزارم
_ این دیگه جرات نمی خواد ...
_ اگه مطرح کنم باید تا آخرش برم
_ اجباری نیست که تا آخرش بری
_ اخرش همون اولشه که همه می فهمن و موضوع جدی میشه
_ مگه تو این و نمی خوای؟
_ هنوز امادگیشو ندارم . دوست داشتم من هم عاشق بودم ؛ اما هنوز اون احساس و در خودم پیدا نکردم
_ عشق یه طرف مایه دردسره شاید به خاطر اینکه برخوردی جدی با استاد نداشتی و همیشه به این مساله با شوخی نگاه می کردی . کمی راجع به اون جدی فکر کن. اجازه بده بیان خواستگاری . چند جلسه صحبت کن ؛ شاید نظرت عوض شد
_ اگه نظرم عوض نشد چی؟
_ خوب بگو نه
_ برای گفتن همین نه معذبم
_ به هر حال باید به مادرت بگی و نظر اونم بدونی . راستی از این برادر خوش تیپت چه خبر ؟ کی می اد؟
_یه هفتس ازش خبر ندارم . از شب تولد مامان ، مثل این که دلخوره
_ به جهنم . معلوم نیست تو فکرش چی میگذره
_ باور کن برام مهم نیست . امید راجع به دخترا خیلی راحت فکر میکنه . باید کاری کنم که بیشتر از این احساس صمیمیت نکنه
_ خیلی دوست دارم سر در بیارم چه هدفی داره
_ چه اهمیتی داره ؟
_ اگه یه چشمه ازش ببینم تا آخر می گم که چی شده و چی میشه
_ از کی تا حالا رمال شدی ؟
_ خوب دیگه حس ششممه
_ حس ششمت و برای کارهای مهمتری نگه دار
_ اون حس هفتمه که هنوز کشف نشده
با خنده گفتم : امان از این زبون چند متری تو که از جواب دادن وا نمی مونی !
سیما زبانش را بیرون آورد و گفت : چند متره ؟
_ وقتی اومدم مشهد اونجا اندازه می گیرم که بابا و مامان جونتم باشن . می خوام بدونم پیش اونا هم همین قدره!
_ از تهران که راه می افتم نزدیکای مشهد آب میره و لال میشه!
ساعتی بعد سیما رفت و تا دمدمای رفتن از دکوراسیون خانه حرف می زد و نظر می داد و به به و چه چه می کرد . راستش حوصله مرا سر برد . بدی سیما در آن بود که زیاد تحت تاثیر محیط قرار می گرفت و ابراز احساسات می کرد .
شب به اتاق مادر رفتم او در حال نماز خواندن بود . نشستم تا نماز خود را تمام کند
_ قبول باشه
_ قبول حق باشه
مادر دعایی خواند و به اطراف خود فوت کرد . چادرش را تا کرد و سجاده را جمع کرد و گفت : حمیرا عجب اومدی توی اتاق من !
_ مامان فکر می کنم شما تازگیها یادتون می ره من و دعا کنید
_ من همیشه همه رو دعا می کنم و بعد تو و حوری رو مفصل تر . البته اگه خدا دعای آدمی مثل من و قبول کنه . حالا چی شده که این حرف و می زنی ؟
_ تازگی ها احساس می کنم گره توی کارم افتاده . فکر کردم شاید فراموشم کردید و من و به حال خودم گذاشتید
_ کاش می دونستی حس مادری چیه که حتی توی گور هم دلواپس اولادی
_ خدا اون روز و نیاره
_ حالا چه گره ای توی کارت افتاده ؟
_ خودم اینطور فکر می کنم
_ حتما اتفاقی افتاده که اینطور فکر می کنی
دلم می خواست از امید حرف بزنم ؛ اما منصرف شدم و با تردید گفتم : من یه خواستگار دارم
مادر با لبخندی حاکی از حیرت گفت : به به ! مبارکه . حالا این مرد خوشبخت کی هست ؟
_ استاد زبان شناسیم
_ اسمشون چیه ؟
_ استاد ستوده . همون که روز ختم مادر بزرگ امده بود یادتون هست ؟
مادر لحظه ای فکر کرد و گفت : همون آقایی که ... یادمه جوان مقبولی بنظر می رسید . تا چه حد شناخت داری؟
_ دو ساله که با اون کلاس دارم . ظاهرا خیلی آقاست . توی دانشگاه جزو بهترین استادان محسوب میشه . چند وقت پیش از من خواست تا با شما صحبت کنم
_ خودت چی ؟ دوستش داری؟
_ نمی دونم . ولی ازش بدم نمی آد
مادر اهی کشید و گفت : حمیرا دوست داشتم چیز دیگه بشنوم
_ مثلا چی ؟
_ این که تو آقای ستوده رو دوست داری و با احساسی غیر از خواستگار می خوای به اون فکرک نی
_ چه فرقی می کنه؟
_ خیلی فرق می کنه . عشق چیز قشنگیه . وقتی در خونه ادم و می زنه با تمام وجودت در رو باز می کنی و به استقبالش میری . من با پدرت چهارده سال زندگی کردم و هر روز به جای اون که علاقه ام کم بشه بیشتر می شد . چهارده سالی که تمام روز ها و ساعت هاش برام عزیزه و لحظه ای نتونستم فراموشش کنم . اون هم همین طور بود و شاید بدتر از من . با وجودی که به پدرت رسیدم اما بعد از مرگش مثل انسانی ناکام باقی موندم ، چون هنوز سیراب نشده بودم . حمیرا جان تمام این ها آزمایش الهیه . آدم هایی که در اوج خوشبختی نابود می شن . در واقع من با پدرت مردم و فقط به خاطر تو وحوری خودم و حفظ کردم
_ حالا چی؟
_ حالا هم راضی ام به رضای خدا . از اینکه تونستم آرامشی به زندگی این بنده خدا بدم چندنا ناراضی نیستم و خودم کمتر از نبود نبود پدرت آزار می بینم . انسان ها تا زنده ان محکوم به زندگی هستن . شاید درست نباشه بگم اما بیشتر انتخاب من برای ازدواجم شباهت ظاهری و رفتاری بود که حاج آقا به پدرت داشت . دلم می خواست از این همه دلتنگی که به پدرت داشتم یه طوری آزاد بشم .
مادر لحظاتی مکث کرد و سپس گفت : هر وقت خودت مایلی بگو بیان .من حرفی ندارم
از مادر تشکر کردم و از اتاق بیرون امدم . حوری موزیکی با صدای نسبتا بلند گذاشته بود که قبلا شنیده بودم . در را باز کردم . حوری با دیدن من گفت : خوشت اومد ؟
_از کجا اوردیش؟
_ از دوستم گرفتم . یادته اون شب آقا امید گذاشته بود ؟
_ به جای این کارها به درست برس
در را بستم و به اتاق خود رفتم .سر میز صبحانه آقای صادقی گفت : زری خانم زنگ بزن آژانس بیاد
مادر گفت :مگه امید خانم نمیاد دنبالت ؟
_ امید دیشب رفته شمال
_ توی این فصل ؟
_ جوونا که این چیزا حالیشون نیست
حوری گفت : خوش بحالشون!
آقای صادقی تبسمی کرد و گفت : هر وقت دوست داشتی می برمتون
مادر گفت : توی این فصل هوای شمال جالب نیست
_ خانم عقاید بچه ها با ما فرق داره. کمی هم باید به دل اون ها راه بریم
گفتم : حوری درس هاش ضعیفه . اگه امتحاناشو خوب داد برای عید می تونیم بریم
حوری با دلخوری به من نگاه کرد
***
در پایان کلاس استاد ستوده گفت :خانم فروزان فر لطفا چند لحظه تشریف داشته باشید
هنگامی که کلاس خلوت شد استاد گفت : اگه ممکنه شماره مبایلتون و بدید چون اینجا موقعیتی پیش نمی آد که حرف بزنیم
روی تکه ای کاغد شماره را نوشتم و خداحافظی کردم
سیما با دیدن من گفت : بالاخره کار خودت و کردی؟
_ تو اگه جای من بودی چیکار می کردی؟
_ فعلا که جای تو نیستم . از امید خان چه خبر؟
_ خبری ندارم . پدرش می گفت رفته شمال
_ نکنه امید خان عاشق تو شده ؟
_ کدوم عشق ؟ حتما با چند نفر مثل خودش رفته
_ از کجا اینقدر مطمئنی ؟اون قیافه ای که من دیدم با اون همه شور و حال وقتی عاشق بشه چی می شه ؟! ....
_ مثل نقد فیلم هات می مونه . خیال بافی نکن . اون با این همه مشکلات اخلاقی که داره حالا حالا ها عاشق کسی نمیشه
_ تو که بهتر از من نقد فیلم می کنی! عیب تو بد بینیته . بالاخره پسر ها توی مقطعی خسته می شن و پی به اشتباهاتشون می برن . زمانی این اتفاق می افته که عاشق می شن
_ حرفهای خنده دار می زنی ! تو که امید و نمی شناسی . نه با موقعیت اون ، نه با طرز زندگیش آشنایی .اگه یه چشمه می دیدی واسه خودت تجزیه تحلیل نمی کردی
_ یه روز به حرفام می رسی . تا حالا که پیش بینی هام حرف نداشته . حالا منتظر این یکی باش
به کنار اتومبیل رسیدیم . به شوخی گفتم : از الان برای رسیدن اون روز لحظه شماری می کنم !
_ حالا بخند عیب نداره . سال دیگه کنار همین جوی قرار می ذارم که همدیگرو ببینیم. پس فعلا تا سال بعد...
***
شب استاد ستوده تماس گرفت
_ سلام خانم فروزان فر . من ستوده هستم
_ سلام حالتون خوبه ؟
_ ممنون شما خوبید؟
_ می خواستم بپرسم با مادر حرف زدید ؟ چون هر چی منتظر شدم از شما خبری نشد
_ اتفاقا می خواستم راجع به این موضوع با شما صحبت کنم
_ چه بهتر حالا من پیش قدم شدم. خوب نتیجه؟
_ هر وقت مایلید می تونید تشریف بیارید
_ با خوشحالی آشکار گفت : پنج شنبه همین هفته خوبه ؟
از عجله ای که به خرج می داد خنده ام گرفت و گفتم : باشه . هر طور مایلید
_ میشه آدرس و لطف کنید؟
آدرس دادم و خداحافظی کردم
وقتی به مادر خبر دادم که پنج شنبه خانواده آقای ستوده برای خواستگاری می آیند دستپاچه گفت : چرا با این عجله ؟
_ پیشنهاد خودش بود . اتفاقا منم تعجب کردم
_ امروز چند شنبه است ؟
_ مامان چرا هول شدید ؟ امروز سه شنبه است
_ حمیرا این اتفاق کوچکی نیست . خوب معلومه که هول می شم . باید به حاج آقا خبر بدم . هنوز فرصت نکردم راجع به این موضوع حرف بزنم
مادر با همان دستپاچگی سراغ حاج آقا صادقی رفت . از رفتار مادر خنده ام گرفت .
هنگام خوردن شام مادر از حاج آقا پرسید : آقا امید اومدن ؟
_ تلفن کرده بود . سلام رسوند . فردا بر می گرده
_ انشاالله به سلامتی . یواش یواش باید براش دستی بالا بزنیم
آقای صادقی با همان تبسم همیشگی خود گفت : اول حمیرا خانم و جا به جا کنیم ؛ بعد نوبت امید هم می رسه
از شرم سرم را پایین انداختم
حوری پرسید : مگه قراره حمیرا جایی بره ؟
مادر جواب داد : بالاخره هر دختر و پسری باید ازدواج کنند
_ حتما یه چیزی هست که به من نمی گید
حاج آقا گفت : نترسید . اگه چیزی بشه حتما اول به شما اطلاع می دیم
حوری با اطمینان به حرف آقای صادقی لبخند زد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand