ارسالها: 24568
#21
Posted: 21 Nov 2013 20:12
فصل دهم
مادر همه چیز را برای مراسم خواستگاری مهیا کرده بود و آقای صادقی آماده در انتظار مهمان ها نشسته بود . حوری به خانه دایی جان رفته بود .
آقای ستوده همراه پدر و مادر وتنها خواهرش به خانه پا گذاشت و مثل همیشه خوب و مرتب لباس پوشیده بود . سبد گل را به مادر تقدیم کرد و به اتفاق در اتاق پذیرایی نشستیم . زری خانم چای اورد و شیرینی تعارف کرد . مادر آقای ستوده حدودا شصت ساله و پدرش هفتاد ساله بنظر می رسیدند . خواهر او نیز جوان بود و با مانتو و روسری شیکی سنگین نشسته بود و چهرهای دلنشین داشت . آقای صادقی و مادر با تک تک انها احوالپرسی کردند و خوش امد گفتند . آقای ستوده رو به روی مادر نشسته بود . از حالت معذبی که داشت خنده ام گرفت . در کلاس او بسیار راحت و خوش صحبت بود و با حالت امروزش تفاوت داشت .پدر آقای ستوده از کار خود که بازنشسته وزارت دارایی بود و از دو پسر دیگرش که در امریکا به تحصیل و زندگی مشغول بودند صحبت کرد . تنها دخترش فرشته به تازگی ازدواج کرده بود و همسرش شغل آزاد داشت . مادر آقای ستوده ساکت نشسته بود و به حرف های همسرش گوش می داد .
آقای صادقی با اشاره به آقای ستوده گفت : آقا زاده هم که مدرس دانشگاه هستن و افتخار آشنایی با ایشون برای ما سعادتی بود
پدر آقای ستوده گفت : کوچیک شما هستن
_زنده باشن . پسرم کمی از خودت حرف بزن
آقای ستوده گفت : والا حاج آقا چه عرض کنم ؟
_می گن درخت هر چی پربارتر باشه سر به زیر تر میشه
_ اختیار دارید قابل این حرفها نیستم . من در هفته به سه دانشگاه مختلف می رم . اون دو تا دانشگاه آزاد هستند . کارم و دوست دارم و توقع چندانی از زندگی ندارم .
_ ماشاالله با این همه استعداد ، احتیاج به هیچ چیز ندارید
_ نظر لطفتونه
_حمیرا خانم دختر بزرگمونه . حساسیت حاج خانم در مورد ایشون یک کم زیاده در واقع حق دارن . شناختی که حمیرا خانم در طول این مدت از شما داشتن برای ما سند . خانواده محترمتون هم که جای خود دارن
پدر و مادر آقای ستوده از گفته آقای صادقی تشکر کردند . آقای صادقی رو به مادر گفت : حاج خانم شما سوالی ندارید ؟
_ به نظرم حالا که دو خانواده تا حدودی با هم آشنا شدن بهتره این دو تا جوون بیشتر همدیگرو به غیر از محیط دانشگاه ببینن تا بیشتر با نقطه نظرات هم آشنا بشن
پدر آقای ستوده گفت : کاملا صحیح می فرمایید . اگه اجازه بدید مجلسی خودمانی برگذار کینم تا صحبت های اولیه انجام بشه خودمانی به خاطر اینکه شنیدیم متاسفانه به تازگی خانم والده به رحمت خدا رفتن . صیغه محرمیت می خوانیم تا بعد محرم و صفر
حاج آقا صادقی گفت : صیغه محرمیت به منزله عقد می فرمایید؟
_ نه خیر عموی حمید جان یه صیغه محرمیت مدت دار می خونن تا این دو تا جوون در معذورات اخلاقی نباشن
مادر به من نگاه کرد و گفت : نظر تو چیه حمیرا؟
آقای ستوده برای اولین بار در طول مجلس مرا نگاه کرد تا نظرم را بداند . به آقای صادقی رو کردم و گفتم : با اجازه حاج آقا و مادر فرصت می خوام تا بیشتر در این مورد فکر کنم .
آقای صادقی با خشنودی گفت : هر طور مایلی
بعد از اتمام گفت و گو ها مهمان ها برخاستند و رفتند . به اتاق رفتم تا لباسم را عوض کنم . تلفن زنگ زد . امید بود
_ سلام . حالت خوبه ؟
_ ممنونم . شما خوبید؟
_ ای ... بد نیستم . خیلی منتظر شدم تماس بگیری . فکر کردم سرت شلوغه . تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم
_ شما لطف دارید
_ حوری چه طوره ؟
_ اون هم خوبه
عمدا جواب امید را کوتاه می دادم تا زودتر تلفن را قطع کند
_ فردا جمعه است .می تونی یه بهونه بیاری بریم سینما ؟
_ خیلی گرفتار درسام هستم . از پیشنهادتون ممنونم
_ با حوری بیا
_ گفتم نمی تونم
_ دوست داری بریم کوه؟
_ من هیچ جا دوست ندارم برم
_ می تونی اونجا درسم بخونی
_ شما نگران درس خوندن من نباشید .
_ حمیرا میدونی چیه؟
_ نه خیر بفرمایید تا بودنم
_ من عاشق موش و گربه بازیم
_ نه من موشم و نه شما گربه ! کمی در گفته هاتون رعایت ادب و بکنین !
_ اوایل راحت تر با هم کنار می اومدیم
_ اول و آخر ، من و شما فقط با هم خویشاوندیم
_ اتفاقا بخاطر همین مسئله خویشاوندی می خوام با هم بریم بیرون
کم کم داشت کلافه ام می کرد . با حرص تلفن را قطع و آن را روی تخت پرت کردم
بعد از ساعتی با بی حوصلگی پایین رفتم . مادر و آقای صادقی گرم گفت و گو بودند . در کنار انها نشستم . مادر گفت حمیرا جان به نظر ما خانواده با شخصیت و خوبی بودن
آقای صادقی گفت : دخترم ، از احترامی که برای من قایل شدی ممنونم .
برای اولین بار خواستم احساس قلبی خود را به او بگویم : در نبود پدر شما بزرگ تر و پدر ما هستید
مادر مرا در آغوش گرفت و از شوق بوسید . از احساس گرم مادر اشک به چشمانم آمد . آقای صادقی گفت : خانم از الان اینطور می کنی و دل حمیرا خانم و می لرزونی فردا که عروسی کرد و رفت می خواهی چکارکنی؟
_سال ها بود که آرزوی چنین روزی رو داشتم . چطور جلوی احساسم و بگیرم ؟
البته من می دانستم که نیمی از احساس رضایت و خشنودی که مادر را در بر گرفته بود بخاطر ازدواج من و نیم دیگر ان بخاطر علاقه ای بود که به حاج آقا ابراز کردم
***
تمام تردید ها و اما ها هرروز و هر شب در ذهنم شکل می گرفت و گاه راه را باز می کرد و گاه آنها را می بست . ازدواج ریسک بزرگی بود و انتخاب خوب در درجه اول اهمیت داشت . حمید نجیب و سنگین بود و جذاب . از نظر موقعیت خانوادگی و فرهنگی تقریبا هم تراز بودیم . از نظر رفتاری و عقاید ، همواره پر شور و خواستنی بود . تنها همان کشش جذاب عشق و دوست داشتن بود که در من وجود نداشت وبه اما ها و چراهایم دامن می زد. حمید مرا می خواست و شاید من نیز با تکیه بر همین موضوع می توانستم او را از ته قلب بپذیرم .
بعد از تلفن احمقانه امید فکر کردم تا مدتی از جانب او آسوده ام اما اشتباه می کردم . صبح وقتی پنچری اتومبیل را دیدم کلاف شدم. نمی دانستم چرا لاستیک اتومبیلم مرتب پنچر می شد . باید آن را تعویض می کردم . ناچار پیاده به راه افتادم و ظهر هنگامی که همراه سیما از دانشکده بیرون می آمدیم امید جلو راهم سبز شد . من و سیما به او سلام کردیم
امید بعد از احولپرسی گفت : سلام این طرفا کار داشتم دیدم پیاده هستی گفتم برسونمت
_ زحمت نکشید . می تونید به کارتون برسید . سیما قراره بیاد خونمون با هم می ریم
_ زحمتی نیست . کارم تموم شده
امید به طرف اتومبیل رفت . سیما گفت:من که قرار نیست بیام خونتون؟!...
_حالا مجبوری بیای
سیما فکری کرد و گفت: باشه . بدم نمیاد کمی با آقا امید سر به سر بذارم
هر دو سوار شدیم . سیما گفت : چه جالب ! هر وقت حمیرا ماشین نداره شما مثل سوپرمن می رسید!
امید از آیینه به سیما نگاهی کرد و گفت : از لقبی که به من دادید متشکرم
_ قابل شما رو نداشت ، من که از اتوبوس و تاکسی متنفرم . به موقع بود.
باز امید آهنگ آشنا را گذاشته بود . یاد حوری افتادم . آهسته گفت : چه خبر ؟
_خبری نیست . سلامتی
_ معلومه دوست شوخی داری
به طرف سیما برگشتم و گفتم : سیما ، امید خان می گن شما خیلی شوخید!
_حالا کجاش و دیدن ؟! ...
_ تا همین جا که دیدم کافیه !
امید با لحن شوخ خود گفت : بنظر نمیاد جزو کسانی باشید که زود جا خالی میکنن
_ با دختر خانم هایی مثل شما امکان مبارزه نیست
_مرسی که اقرار کردید .اغلب آقایون حاضر به اعتراف نیستند.
_ در مقابل شما این حداقل کاریه که می تونم انجام بدم
هر از گاهی امید نیم نگاهی به من می انداخت . به نظر آرام تر از همیشه می رسید
_راستی ویدا گفت یه روز قرار بذاریم بریم بیرون
_ هر وقت مایل بودن می تونن تشریف بیارن منزل
_ حتی بخاطر ویدا هم حاضر نیستی بیرون بیای؟
به او پاسخی ندادم . امید به سیما گفت : حمیرا خانم خیلی سخت گیرن . با شما هم همین طورن ؟
_ حمیرا توی دانشگاه یک دونه ست . مثل برق سه فاز همه رو می گیره !
_ پس باید مراقب باشم
_ گفتم : سیما به من لطف داره
امید گفت : کاش منم دوستی مثل شما داشتم تا تعریفم و می کرد
_ آقای با کمالاتی مثل شما احتیاج به تعریف کردن نداره . من راجع به حمیرا حقیقت و گفتم
_ ممنون از حسن نیت شما
_ خواهش می کنم
_ حمیرا خواهر منه . هر تعریفی باعث افتخار بنده ست
به خانه رسیدیم . هر دو تشکر کردیم و پیاده شدیم . در لحظه اخر امید گفت : حمیرا کارت دارم
سیما چند قدم فاصله گرفت . از شیشه اتومبیل خم شدم و گفتم : بفرمایید؟
امید از داشبورد ، بسته ای بیرون آورد و گفت : این و برای مادر گرفتم . لطفا بهشون بده
بسته را گرفتم و خداحافظی کردم . به محض انکه به حیاط پا گذاشتیم تلفنم زنگ زد . شماره امید بود. سیما گفت : چرا جواب نمیدی؟
شماره را نشان دادم و گفتم : امید خان هستن !
سیما پوزخندی زد و گفت : خوب جواب بده . شاید کارت داره
_ اون که الان من و دید!
به ناچار گوشی را روشن کردم و گفتم : بفرمایید ؟
امید به سرعت گفت : بسته مال خودته ( و بلافاصله ، ارتباط را قطع کرد)
سیما پرسید : چی گفت ؟
بسته را بالا گرفتم و گفتم : گفت این مال منه
_ عجب ! چه رمانتیک ! خیلی هواتو داره
_بی خود کرده . من نمی دونم چه فکری می کنه . اصلا مناسبتی نداره که بخواد به من کادو بده
_ چقدر سخت میگیری ! حالا خواسته یه لطفی در حق خواهرش بکنه
_ تو هم مسخره بازیت گل کرده ؟
_ شماره امید را گرفتم و بی درنگ گفتم : لطفا برگردید و بسته تون و بگیرید
_ اون مال توست . هدیه رو پس نمی دن
_ آقای محترم هدیه باید مناسبتی داشته باشه . من مناسبتی برای گرفتن هدیه نمی بینم . اون رو براتون پس می فرستم .
_پس بفرستی باز برات می فرستم . اگه دوستش نداری بنداز بیرون . هر کاری می خوای بکن
_ فکر می کنم سو تفاهم شده. خیلی دوست دارم بدونم راجع به من چه جوری فکر میکنید . من با اون دختر هایی که دورت ریختن فرق می کنم . حدس می زدم تا حالا متوجه این مساله شدید ، اما مثل اینکه اشتباه شده . تو ... تو ارزش هیچ چیز و نداری
تماس و قطع کردم . سیما با دیدن عصبانیتم گفت : خیله خوب ، آروم باش . هر چی دلت خواست گفتی . به قول معروف ترمز بریدی
بسته را در باغچه انداختم و با حرص و خشم به داخل خانه رفتم . سیما بسته را برداشت و به دنبالم امد
_ حالا بذار ببینیم چی خریده . بعدا بندازش بیرون
جوابش و ندادم . مادر از دیدن سیما خوشحال شد . از میان دوستان انگشت شمارم به سیما علاقه بیشتری داشت و او را قابل اعتماد می دید.
به مادر گفتم : تا ناهار حاضر بشه من لباسم و عوض می کنم
_ ناهار حاضره . تا یخ نکرده بیاین
همراه سیما به اتاق رفتم . سیما جعبه را باز کرد و گفت : وه ! عجب چیزی خریده !
کنجکاو شدم و به جعبه نگاهی انداختم . سیما آن را در دست گرفت و گفت : ببین چه قدر قشنگه ! خیلی خوش سلیقه است
زنجیری سفید همراه نام خدا که به شکلی زیبا طراحی شده بود
_ بندازش بیرون
_ حمیرا چطور دلت می یاد گردن بندی به این خوشگلی رو بندازی بیرون ؟ در ضمن اسم خداست
زنجیر را از دست سیما گرفتم و در جعبه گذاشتم و گفتم : فعلا باشه تا بعد فکری به حالش بکنم
سیما به شوخی گفت : اگه خواستی بندازی بیرون من حاضرم فداکاری کنم و ازت قبول کنم .
_باشه . راجع به پیشنهادت فکر می کنم
شب در سکوت اتاق ناخود اگاه به طرف جعبه رفتم . در آن را گشودم و به آن خیره شدم . نمی دانستم با این هدیه چکارک کنم . امید می دانست که من حسرت این چیز ها را ندارم ؛ پس چه دلیلی برای کار خود داشت ؟ آیا می خواست عکس العمل مرا ببیند ؟ اگر خود را به حماقت نمی زد می فهمید من آب پاکی را روی دستش ریختم . تا حد امکان طوری حرف زدم و رفتار کردم که باعث عذاب وجدانم نشود ؛ اما او با هر وسیله ای می خواست خود را به من نزدیک کند .. زنگ خطر در گوشم به صدا در امد و مرا مجبور کرد تا به تصمیماتی زود هنگام دست بزنم .
طبق معمول از دانشکده بیرون امدم تا مسیر خانه را در پیش بگیرم که امید جلو راهم سبز شد . نا خود اگاه ایستادم . نزدیک شد و با خشم و ناراحتی گفت : فکر نکن اومدم معذرت بخوام ؛ چون دیگه جایی برای عذر خواهی نمونده . فقط اومدم این و بگم که بازی بدی رو شروع کردی . مواظب آخر و عاقبتش باش.
_ من بازی رو شروع نکردم . این تصور شماست
پوزخندی زد و گفت : اتفاقا این تصور خودته و می خوای من و به این بازی بکشونی . می دونی چی آزارم میده ؟
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد : این که فکر می کنی خیلی خوشگلی و خیلی بهتر از دیگرونی ؛ اما من بهت نشون میدم هیچی نیستی
_ تو حق نداری به من توهین کنی
_ گفتم که فکر می کنی کسی هستی
و با تحقیر سر تا پای مرا برانداز کرد و از من دور شد . سوار اتومبیل شدم و سرم را روی فرمان گذاشتم و گریه سر دادم . از رفتار و توهین های امید پر از خشم و کینه شدم. بعد از دقایقی سرم را بلند کردم و سیما را در کنار اتومبیل دیدم . سوار شد و گفت : می دونی از کی دارم نگات می کنم ؟
بعد به چشمان من نگاه کرد و گفت : چی شده؟
_ هیچی!
_ برای هیچی گریه می کنی؟حداقل بگو اگر گریه دار بود منم برای هیچی گریه کنم
در عین ناراحتی از حرف او خنده ام گرفت . دستمال کاغذی برداشت و به دستم داد . اشک هایم را پاک کردم و گفتم : امید ...
_ خوب؟
_ از نظر روحی و روانی آزارم میده
_ چی از جونت می خواد ؟ فکر می کنه ارث باباش و می خوای بالا بکشی؟
_چند دقیقه پیش اومد و هر چی دلش خواست گفت و رفت
_ دیدی این نقش خواهر و برادر جور دیگه ای از آب در اومد؟
_ اون یه پسر هوسباز و آزاده ...
_ و پولدار . مامانت می دونه؟
_ نه . نمی خوام نگران بشه . خودم از عهدش بر می ام
_ تو چی ؟ دوستش داری؟
_ من ؟
_آره تو
_ به عنوان یک دوست یا شاید همان حس خواهر و برادری اما ارزش دوستی رو نداشت
_ اگه این طوریه که میگی ازش فاصله بگیر. بنظر خطرناک میآد . چرا به پیشنهاد استاد ستوده بیشتر فکر نمیکنی؟ هم اون از بلاتکلیفی در می آد . هم خودت
_ اون قدر فکرم و به هم می ریزه که ناخود آگاه فرصت هر کاری رو از من می گیره
_پس داره به هدفش نزدیک میشه
_چه هدفی؟
_ همین که تو رو درگیر خودش کنه.
_ به نظر منم همین طوره . بد جوری داره من و به اون بازی که خودش می گفت می کشونه
_ حتما از بابت هدیه و حرف هایی که زدی دلخور شده
_باید چه کار می کردم. هدیه رو قبول می کردم و تشکر می کردم بعد چه اتفاقی می افتاد . حتما فکر می کرد تقاضای دوستی اون و قبول میکنم
_ اما اون میگه ما خواهر و برادریم
_ سیما تو چقدر ساده ای . اون با این حرفا می خواد راحت ترین راه رو انتخاب کنه تا بی دردسر به خواسته اش برسه
سیما کمی فکر کرد و گفت : اگه عصبانی بوده و حرف هایی زده که تو رو رنجونده مطمئنا پشت تمام این کارها یه چیزی هست و گرنه باز با زبان بازی و تملق نظر تو رو جلب می کرد نه با رنجوندنت
_ اگه آسمون هم به زمین بیاد فرقی برام نمی کنه از نظر من فقط پسری هوس باز و بی قید و بند
_ تو دختر فوق العاده قوی و مثبتی هستی . قرار بود شکستش بدی
لبخند تلخی زدم و گفتم : ممنونم سیما . اومدنت به موقع بود
_ قابلی نداشت ! اگه کاری داشتی با خوابگاه تماس بگیر
سیما صورت مرا بوسید و رفت
به محض رسیدن به خانه به مادر گفتم با خانواده آقای ستوده تماس بگیرد
مادر گفت : حمیرا خوب فکراتو کردی؟
نفسی بلند کشیدم و گفتم : حتما فکرامو کردم که چنین تصمیمی گرفتم . خیالتون راحت باشه . این تصمیم از روی عقله و بعد احساس.
_ باشه دخترم ، خبر خوبی بود . من به انتخابت آفرین می گم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#22
Posted: 21 Nov 2013 20:21
فصل یازدهم
حمید تماس گرفت . بعد از ده روز صدای او آرامشبخش و مطمئن بود . با اضطرابی که در ان چند روز با آن دست به گریبان بودم انگار به شنیدن صدای مردی احتیاج داشتم که بتوانم به او اعتماد کنم و تشویق های خود را دوربریزم . حمید با صدایی گرم و گیرا گفت : سلام . حالت خوبه؟
_خوبم . شما چه طورید؟
_ من هم خوبم و الان و این ساعت از همیشه بهترم
_ به چه علت ؟
_ با جواب مثبتی که شنیدم من و به عرش رسوندی
_ خبرها زود می رسه !
_ خبرهای دست اول و داغ معمولا زودبه گوش آدم می رسه . مادرم تماس می گیره تا هر چه زودتر قرار بله برون وبذاره
_عجله کارشیطونه!
_ و شیطون این جور مواقع خیلی خوبه . به امید دیدار
گوشی را گذاشتم ونفس راحتی کشیدم . قدم اول را محکم و با اطمینان برداشته بودم و در کنار ان از شرخیلی مسائل راحت می شدم .
مادر خبرداد که اخر هفته را برای برگزاری مراسم بله برون انتخاب کرده اند. ان شب به ان چه قرار بود اتفاق بیفتد فکر کردم و به نتیجه ای مطلوب رسیدم و با اطمینان چشمان خودرا بستم و به خواب رفتم.
***
بازحوری برای بیرون رفتن بهانه می گرفت . مادر گفت : بریم یه دور بزنیم . منم دلم گرفته
به آقای صادقی تعارف کردیم . تشکر کرد و گفت استراحت می کند . در راه حوری پیشنهاد داد به رستورانی برویم که قبلا با امید رفته بودیم . گفتم : این همه رستوران . چرا می خوای بریم اونجا؟
_ اخه غذاهاش خیلی خوش مزه بود.
قبول کردم و بعد از دقایقی به آنجا رسیدیم . مادر و حوری در مقابل رستوران منتظر من ایستادند . اتومبیل را قفل کردم و پیاده شدم . نگاهی به داخل رستوران انداختم . در کنار پنجره امید را همراه چند پسر و دختر دیدم که در حال خنده و شوخی بودند . امید با فندک روی میز بازی میکرد و حواسش به دوستانش نبود.
نمیدانم چرا به او خیره ماندم . امید لحظه ای سر خود را برگرداند و نگاهش بر من میخکوب شد. حوری مرا صدا کرد . نزد مادر رفتم و گفتم : اینجا خیلی شلوغه . بهتره جای دیگه ای بریم.
حوری گفت " چه عیبی داره؟
_ حوصله شلوغی ندارم
بی انکه منتظر آنها بمانم به طرف اتومبیل رفتم . مادر و حوری غرغر کنان به دنبال من امدند و سوار شدند . چندخیابان بالاتر در کنار رستورانی نسبتا خلوت ایستادم . حوری گفت : مامان زود پیاده شیم . الان حمیرا پشیمون میشه !
گفتم : تا من ماشین و قفل می کنم یه جای خوب انتخاب کنید.
در همین هنگام تلفن زنگ زد شماره امید را دیدم
خیلی جدی گفتم : بله بفرمایید؟
امید با صدایی آرام گفت : ممنونم
_به خاطر چی؟
_ به خاطر مادر و حوری
_ مهم نیست
_ خداحافظ
نگاهی به گوشی انداختم و تماس را قطع کردم . آن شب تمام ذهنم به کارهای امید مشغول بود ؛ غمی که در چهره او دیدم و به دوستان آنچنانی اش. استاد ستوده در کلاس خیلی معمولی رفتار می کرد ؛ طوریکه انگار قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد و من از این بابت خشنود بودم.
بعد از دو روز امید امد و زمانی از راه رسیدکه همگی در اتاق نشیمن نشسته بودیم و من هیچ راه گریزی نداشتم . امید خیلی جدی وسنگین رفتار می کرد و در واقع انتظاری جز این نداشتم و فکر می کردم به آن چه می خواستم رسیدم و حرفها و توهین هایش ارزش آن را داشته و حالا برای همیشه دور مرا خط می کشد.
زری خانم وسائل پذیرایی آورد . مادر گفت : آقا امید کم پیدا شدید ؟
_ هر جا باشیم زیر سایه شما هستیم
آقای صادقی گفت : خوب شد اومدی امید جان . دلم می خواست این خبرو در جمع به تو بگم . حالا بهترین فرصته
سپس رو به مادر گفت : خانم شما بفرمایید
مادر با لبخند گفت : اخر هفته مراسم بله برون حمیراست
لحظه ای نگاه امید در چهره ام میخکوب شد . بعد از دقایقی گفت : خبر غیر منتظره ای بود.
آقای صادقی گفت : همین طوره . خودمون هم فکر نمی کردیم حمیرا خانم به این زودی بخواد ما رو تنها بذاره
مادر گفت : انشاالله جمعه شما هم تشریف بیارید
امید آشکارا عصبی و کلافه شد . از این که او را به اینحال می دیدم ازخودم شرمسار شدم در حالیکه جایی برای خجالت نبود.
امید رو به من گفت : تبریک می گم . مثل اینکه من اخرین نفری بودم که این خبر و شنیدم
مادر گفت : برای خودما هم ناگهانی بود ؛ البته اینها همه قسمت و سرنوشته . فکر نمی کردم یه روز استادحمیرا خواستگارش بشه
امید به ساعت خود نگاهی کرد و گفت : اصلا یادم نبود با یکی از دوستان قرار ملاقات دارم . با اجازتون رفع زحمت می کنم
مادر گفت : کجا با این عجله ؟
_ فرصت زیاده . خدمت می رسم
امید به سرعت خداحافظی کرد و بیرون رفت
مادر متعجب به آقای صادقی نگاه می کرد ؛ طوری که می خواست دلیل رفتار امیدرا جویا شود . آقای صادقی به فکر فرو رفته بود و خوشی دقایق پیش از او رخت بر بسته بود. ساعتی بعد حوری مرا صدا کرد و گفت : حمیرا گوشی تلفنت سوخت ! خیلی وقته که داره زنگ میزنه
به سرعت بالا رفتم و آن را روشن کردم . صدای امید بود که بیمقدمه گفت : بیا بیرون کارت دارم
_ من با شما کاری ندارم . این و صد دفعه گفتم
_ یه بهونه بیار بیا پایین . دمه در منتظرم
به ساعت نگاه کردم و گفتم : نمیتونم . دیروقته . اگه کارتون واجبه می تونید حرف بزنید.
_پشت تلفن نمیشه
_آقای محترم من دختر آزادی نیستم که هر لحظه اراده کنم بتونم بیام بیرون برای کارهام باید دلیل موجهی داشته باشم
_ فردا دم در دانشگاه منتظرمباش
امید این را گفت و بی انکه منتظر جواب بماند تماس را قطع کرد . لحظه ایتصمیم گرفتم تا نزد مادر بروم و از امید و کارهای او حرف بزنم ؛ اما تردید مانع رفتنم شد . اگر دو روز صبر می کردم همه چیز تمام میشد و نیازی نبود تا مادر رانگران کنم . دلم نمی خواست خدشه ای به روابط خوب انها وارد کنم . من مهمان چند روزه بودم و این مادر بود که باید با انها زندگی می کرد و می ماند . ساعت ها در اتاق راه می رفتم و به دنبال روزنه ای بودم تا با امید روبه رو نشوم . لحظه ای اندیشیدم تابه دانشگاه نروم و در خانه بمانم ؛ اما دیدم که چندان فرق نمی کند و امید خیلی راحت باز مرا به خیابان می کشاند . از طرفی هم نسبت به تعهدی که داده بودم عذاب وجدان داشتم . ناچار خوابیدم و با خود گفتم : هر چه پیش اید خوش آید
***
تا ظهرازنگرانی و دلهره ای که داشتم چیزی کم نشد . کاش حداقل می دانشتم چه کار داشت یا چه می خواست بگوید و چرا مرا راحت نمی گذاشت . بعد از پایان کلاس بلافاصله از دوستان خداحافظی کردم و بیرون آمدم . امید با چهره ای در هم و گرفته در جای همیشگی ایستاده بود . سلام کردم و او بی هیچ عکس العملی همان طور خیره به خیابان گفت : سوارشو
در را گشودم و نشستم. در سکوت به راه افتاد و بعد از دقایقی که بنظرم به اندازه سالها طول کشید در کنار پارک کوچک محلی ایستاد و بدون توجه به حضور من پیاده شد و دست به سینه به اتومبیل تکیه زد . ناچار پیاده شدم و کنارش ایستادم . هر دو به منظره پارک چشم دوخته بودیم . بعد از لحظاتی گفت : می خوای چیکار کنی؟
سکوت کردم و دوباره پرسید : می خوای چه کار کنی؟
_ منظورتون چیه؟
_ خبری که دیشب شنیدم درست بود؟
_ با غرور گفتم : بله درست شنیدید . می خوام ازدواج کنم
_ برای چی؟ این هم جزو قوانین بازیته؟
_ من هیچ وقت با سرنوشتم ؛ با اون معنایی که شمامی کنید بازی نمیکنم
امید پوزخندی زد و گفت : تو محیط دانشگاه همه با هم دوست هستن ... می بینم که دوست های خوبی داری!
_ از این حرفها چه نتیجه ای می خوای بگیری؟ فکر کن تمام حرف های من دروغ بود
_ اگه برای لج بازی این کارو می کنی قولم ی دم برای همیشه بزارم برم
_ متاسفم که نمی تونی حرف من و بفهمی . مساله یکعمر زندگی نمی تونه لج بازی بچگانه باشه
_ چرا ؟ چی تو استاد محترمت دیدی؟
_ مجبورم جواب بدم ؟
_ با خشم گفت : آره . اگه جواب ندی مجبورت می کنم
یک اناز نگاهش ترسیدم . چاره ای نداشتم آهسته گفتم : فکر میکنم شخصیت خوبی داره و میتونیم با هم به تفاهم برسیم
_ چه جالب . هنوز به تفاهم نرسیدید ؟
_ چی میخوای بدونی ؟ من تو انتخاب آزادم و انتخابم و کردم
امید بعد از لحظاتی همان طورکه به روبه رو خیره بود گفت : با من ازدواج کن
با شنیندن این حرف مثل کسی که به او شوک وارد شده مات ماندم . برگشت و به نیم رخ من خیره شد . نگاهش کردم . او واقعاجدی بود و هیچ تمسخری در نگاهش نبود
_ راه بهتری برای شکستن من به نظرت نرسید؟
_ جدی گفتم
_ ممکن نیست
_ چرا؟
_ تو دنیای خودتو داری منم توی دنیای خودم هستم . چطور همچین فکری به مغزت خطور کرد؟
امید آرام گفت : تو میتونی دنیای منو بسازی
_ من هیچ علاقه ای به تو ندارم . به حرفهاتم اعتمادی ندارم
_ به استاد گرامیت علاقمندی؟
_شاید !
با فریاد گفت : به من دروغ نگو . تو هیچ احساسی به اون احمق نداری
باخشم گفتم : چطور به خودت اجازه میدی درباره همه قضاوت کنی؟ مگه تو کی هستی؟
_ من کسی هستم که به تو پیشنهاد ازدواج می دم . تصمیم گرفتم با پدر حرف می زنم . تا اون موقع تو هم می تونی فکراتو بکنی
با همان خشم سوار اتومبیل شد . من نیز به دنبالش رفتم . در راه کلمه ای حرف نزد و در سکوت مرا رساند پیاده شدم بدون خداحافظی به سرعت از من دور شد.
چه اتفاقی داشت میافتاد؟ امید از جان من چه می خواست ؟ احمقانه تر از این پیشنهاد در عمرم نشنیده بودم . پسری هوس باز که هر دم و ساعت با کسی بود چه طور می توانست پایه های عشق وتفاهم را گذارد؟ من و او در حد و اندازه هم نبودیم و اگر عشقی به من داشت حتما هوسی بیش نبود. سر در گم و پریشان به خانه رفتم . خوشبختانه مادر به حمام رفته بود وصدای آهنگ آشنااز اتاق حوری به گوش می رسید . دلم می خواست گریه کنم . برای همه چیز . احساس کسی را داشتم که در چاهی عمیق در حال فرو رفتن است و هیچ راه گریزی برای اوباقی نمانده
ساعتی بعد حمید زنگ زدو بالحنی خودمانی گفت : سلام حالت خوبه؟
_ خوبم شما خوب هستید؟
_ شما نه تو . در ضمن اسم من حمیده ، خاطزتون هست؟
_ بله نمی شه فراموش کرد.
_ میشه اسممو بگی؟
آهسته گفتم : حمید ...
_ و تو حمیرای من
بعد از لحظاتی سکوت گفت : برای اخر هفته آماده ای؟
برای آنکه سر به سر او بگذارم گفتم : مگه آخر هفته چه خبریه ؟
_ خیله خوب. وقتی نمره منفی گرفتی حواست و بیشتر جمع میکنی
_ یادم اومد...
_ نترس شاگرد زرنگ من همیشه بهترین نمره رو میگیره !
_ این بخاطر استاد بسیار محبوب بچه هاست !
_ من علاقه ندارم محبوب بچه ها باشم . فقط می خوام محبوب تو باشم
سکوت کردم . ادامه داد : برای اخر هفته روز شماری می کنم . خداحافظ و شب بخیر
آهسته گفتم : خداحافظ.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#23
Posted: 21 Nov 2013 20:32
فصل دوازدهم
چهارشنبه بود ، مراسم بله برون . وقتی به خانه رسیدم مادر و آقای صادقی در حال گفتگو بودند و با ورود من سکوت کردند . از پله هابالا رفتم . لحظه ای ایستادم و آهسته چند پله پایین امدم . صدای آقای صادقی بود : نمی دونم چرا امید همچین پیشنهادی داده ؟
مادر گفت : می خواهید با حمیرا در میون بذارید؟ آخه اصلا امید و حمیرا به هم نمی خورن . حمیرا ایده های خاصی داره و امید هم همین طور . فکر نمی کردم حمیرا مورد پسند اون باشه
_ می فهمم چی میگید . خودمم موندم . در هر حال وظیفه خودم می دونم با حمیرا در میون بذارم . برام سخته ؛ چون جوابش و از قبل می دونم .
به اتاقم رفتم . بالاخره امید کارخود را کرده بود و می خواست در این آشفته بازار ، خود را مطرح کند. مادر به در اتاق زد و وارد شد و گفت : حمیرا جان حاج آقا کارت داره . می خواد بیاد تو اتاقت . اشکالی نداره ؟
_ نه می تونن تشریف بیارن
بعد از دقایقی آقای صادقی آمد . در حالیکه به اطراف اتاق نگاه می کرد گفت : مزاحم که نشدم ؟
_ خواهش می کنم . شما مراحمید
به طرف کتابخانه رفت و به ان چشم دوخت . گفتم : هیچوقت فرصت نشد بابت کتابخونه از شما تشکر کنم
_ احتیاجی به تشکر نیست . شما لیاقت بیشتر از اینها رودارید
_ ممنونم در هر حال گرمی وارامش اتاقم با وجود این کتابهاست
آقای صادقی روی صندلی کنار میز تحریر نشست . صندلی میزآرایش را برداشتم و در جایی رو به روی او گذاشتم و نشستم . آقای صادقی پس از کمی سکوت گفت : می تونم راحت صحبت کنم ؟
_ حتما
_ حمیرا جان گاهی حرف هایی پیش می آد که آدم می مونه از کجا و به چه شکلی پیش اومده . بستگی به برخورد ادم ها هم داره . اگر منطق حکم فرما باشه هیچ وقت به مشکل بر نمی خوریم . شما برای خودتون خانمی شدید و می دونم هر جوابی که دید از روی اگاهی کامله
_ امیدوارم همین طور باشه که گفتید
_صبح امید تقاضایی از من کرد که بنا به وظیفه ام باشما در میون می زارم . اون بعد از شنیدن خبر نامزدیتون از من خواست تا پیشنهادخواستگاری از شما رو بدم . البته نا گفته نمونه که من امید و روشن کردم و تمام قضایا و آقای ستوده که مردی با شخصیت و محترم هستند را گوشزد کردم ؛ اما باز اصرارکرد و مجبور شدم با خودتون مطرح کنم . این هم اضافه کنم اگر امید زودتر گفته بود محال بود که دختری مثل شما رو از دست بدم
_ متشکرم . شما بیش از حد در حق من لطف دارید . درمورد امید خان باید بگم باعث افتخاره که از ایشون چنین پیشنهادی به من رسیده ؛ امامن انتخابم و کردم و برام قابل قبول نیست که بخوام لحظه ای به شخص دیگه ای فکر کنم . من به آقای ستوده قول دادم و سر قولم خواهم بود . ارزو می کنم امید خان همسر ایده ال خودشون پیدا کنن و خوشبخت بشن
چهره آقای صادقی گرفته و مغموم شد ؛ اما می دانستم که او درک میکند و حرفهای مرا قبول دارد.
_ من هم برای شما آرزوی خوش بختی می کنم . ازدواج قسمته . امید تنها پسر من و تنها همدم اونم منم . زندگی سردی که برای اون درست کردم باعث شد هیچوقت نتونم بهش سخت بگیرم . اون هر کاری دلش می خواست و می خواد انجام میده . نمی دونم شاید من مقصر بدم ؛ اما این رو هم میدونم که قلب رئوفی داره ومهربوته . وابستگی که به من و مملکتش داشت باعث شد تا بهترین شرایط و برای رفتن به اروپا قبول نکنه و پیش من بمونه . هیچ وقت ازش دلکیر نشدم . هیچ وقت بی احترمای ندیدم . شاید پایبند یه سری ارزش ها نباشه اما مطمئنم به وقتش اونا رو قبول میکنه وسر به راه میشه . خانواده مادری اش با وجودی که دور بودند تسلط خوبی روی اون داشتند؛ من چندان سخت نمی گرفتم و نمی گیرم ، چون فکر میکنم نیاز داره و باید خودش ببینه و انتخاب کنه . همیشه آرزو داشتم همسری انتخاب کنه و من با تمام وجودم پیش قدم بشم . امروز با آوردن نام شما لحظه ای مات شدم . بعد خیلی فکر کردم . از طرفی خوشحال بودم و از طرفی غمگین ؛ خوشحال چون انتخابی مثل شما داشته و غمگین برای انکه این مسئله عملی نبوده و در حد حرف می توانست مطرح بشه . می دونی حمیرا جان من هنوز هم احساس شادی میکنم . با انتخاب شما هر چند جوابتون مشخص بود در واقع به من نشون دادکه دنبال ارزشهایی در زندگی هست و تقریبا به سنی رسیده که میخواد با خودش کنار بیاد؛ خیلی از مسائل و کنار بزاره و خیلی از اونا رو بپذیره . منتظر فرصته ، فرصتی کها گه به دست بیاره من و به آرزوم می رسونه
_ انشاالله همینطور خواهد شد
آقای صادقی در حالیکه برمی خواست گفت : از اینکه وقتتون و گذاشتید و به حرف های من توجه کردید ممنونم
_من هم از شما ممنونم که من و قابل دونستید و با من درمیون گذاشتید
بعد از رفتن آقای صادقی دلم گرفت در حالیکه می دانستم حرفهایم را قبول کرده و توقع نظر مساعد از طرف من نداشته باز افسرده شدم .نگرانی آقای صادقی برای تنها فرزندش قابل درک بود اما من امیدی به سر به راه شدن او نداشتم و از این بابت برای آقای صادقی متاسف بودم
در حال مطالعه بودم که امید زنگ زد . حدس می زدم که می خواهد سر صحبت را راجع به جواب قاطع من بازکند
_سلام
بدون مقدمه گفت : این بود جوابت؟
وقتی سکوت من طولانی شد گفت : حمیرا با اینده ات بازی کن . چرا زندگی رو به شوخی گرفتی؟ چرا میخوای با دست خودت خرابش کنی؟
_از کجا اینقدر مطمئنید که من دارم آینده ام رو خراب میکنم ؟
_ من تو رو بهتر از خودم می شناسم . تو نمی تونی با اون احمق زندگی کنی
_ می تونم بپرسم تا کی باید حرف های سراپا اهانت شمارو گوش کنم ؟
_تا وقتی بفهمی که داری اشتباه می کنی
_ ممکنه خودتون و توزحمت نندازید؟ ازتون ممنون می شم
_ تو حتی نخواستی یک ساعت به پیشنهاد من فکر کنی
_ پیشنهاد احمقانه ای بود
_ حرف تو توهین نیست؟
_ هر طور دوست دارید قضاوت کنید . وقتی شما ازدواج منو احمقانه می بینید من پیشنهاد شما رو احمقانه تر از اون می بینم
_ حداقل دلیلش رو بگو
_ به خاطر رفتارهاتون ، به خاطر توهین هاتون ، به خاطرچیزهایی که توی این مدت دیدم و شنیدم
_ به نظرت این چیزهایی که تو این مدت شنیدی و دیدی خیلی بد و وحشتناکن؟
_ از دید من بله !
_ واقعا برات متاسفم . تو یک دخترظاهر بین و سطحی هستس
_ چون واقعیت ومی گم؟
_ این حرفهایی که زدی هیچ کدوم ارزشی برام نداره . من حاضرم به خاطر تو خیلی کارها بکنم و خیلی چیزها رو دوربریزم
_ شما زندگی خوبی دارید . چرامی خواهید خرابش کنید ؟
با فریاد گفت : به خاطر اینکه دوستت دارم. گفتن این حرف برام سخته ؛ چون عادت به التماس و خواهش ندارم . می خوام طرف مقابلم خودش بفهمه و درک کنه ، اما تو نمی خوایب فهمی
_ من طرف مقابل شما نیستم . دوست داشتن و ابراز عشقتون دردی رو دوا نمی کنه
با صدایی بم و خسته گفت : می خوای دیگه چی کار کنم ؟چه جور بگم که می خوامت و پای همه چی هستم ؟ ...
_ بهتره همه چی رو فراموش کنید . همه حرف ها و اتفاقاتو ...
_ و تو ازدواج کنی؟
_ متاسفم . من تصمیم خودم وگرفتم
_ می خوای کاری بکنم که قول وقرارت یادت بره ؟
_ شما هیچ کاری نمی تونید بکنید
_ حمیرا اگه یه روز به اون چیزی که من فکر می کنم رسیدی کلمه تلافی رو فراموش نکن
تماس قطع شد . گوشی را به کناری انداختم و گفتم : ازخود راضی مغرور . معلوم نیست ابراز عشق می کنه یا تهدید یاتلافی ....
***
مادر تمام مهمانها را از چند روز قبل دعوت کرده بود و برای چهل نفر تدارک دیده بود . جای مادر بزرگ و پدر چه قدر خالی بود !
نمی دانستم حوری چرا حال و حوصله همیشگی را نداشت . به اتاق او رفتم . روی تخت دمر افتاده بود و روی کاغذ چیزی مینوشت با ورود من ان را زیر بالش خود پنهان کرد
_ چرا قائم کردی ؟ من که نیومدم فضولی
آرام آن را بیرون اورد و به طرف من گرفت . بی آنکهن گاه کنم گفتم : حتما برات مهم بود که قایمش کردی
_ خوب ، میتونی ببینی
_ اگه فکر میکنی خیلی خصوصیه به من نشون نده . اگه گفتم چرا قایم میکنی به خاطر این بود که اگر همین جوری روی تخت افتاده باشه من نگاش نمی کنم .
_ میدونم . برای همین خجالت کشیدم
_ خجالت نداره . دختر های همسن و سال تو پر از احساس و شگفتی هستن . جالب اینکه فکر میکنن این اختراع خودشونه . در صورتی که قبل از اون ها خیلی های دیگه این کشف و کردن . خوب حالا بگو چرا بیحوصله ای؟
_ واسه خاطر اینکه تومیخوای ازدواج کنی
_ و بعد ...
_ بعدی نداره
_ تو برای ازدواج من که هنوز نه به باره نه به دارناراحت نیستی
_درست فهمیدی . چرا ... چرا به امید خان جواب رد دادی؟
_ تواز کجا فهمیدی؟
_ زری خانم یه چیزهایی بهم گفت
_ من و امید زمین تا اسمون با هم فرق داریم
_ فرقتون توی ظاهرتونه
_ فقط اون نیست . من علاقه ای به امید ندارم
وقتی سکوت حوری رادیدم گفتم : تو هنوز با حمید آشنا نشدی . حتما از اون خوشت میاد
_ اسمش حمید ؟
_آره حالا بلند شو . وقتی غمگینی منم حال و حوصله هیچیرو ندارم . زود حاضر شو بیا پایین
بعداز ظهر مادر به اتاقم آمد . رو به آیینه به موهای خود شانه می زدم . شانه را ازدستم گرفت و خود شروع به شانه زدن کرد و گفت : حمیرا خیلی هیجان داری؟
در ایینه به مادر نگاه کردم وبعد به قلب خود رجوع کردم و گفتم : نه خیلی معمولی ام
مادر از شانه کشیدن دست کشید و گفت : کاش گاهی دروغهای مصلحت امیز میگفتی!
با خنده گفتم : بخاطر شما خیلی هیجان زده ام !
مادرآهی کشید و گفت : شاید نسل شما با ما خیلی فرق کرده
_ مامان ، هیجان و عشق توی همه نسل های وجود داره وتغییر ناپذیره
_ اینم حرفیه . پس چراتو انقدر خونسردی؟
_ من فعلا از حمیدخوشم میاد و مطمئنم بعدا به اون علاقمند می شم
_ آره گفتی . در واقع اون مردی هست که ارزش ریسک کردن رو داشته باشه
بعد از لحظاتی پرسیدم : مامان امشب امید و دعوت کردید؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#24
Posted: 23 Nov 2013 19:31
_آره دعوتش کردم . گفت کاری براش پیش اومده و عذر خواهی کرد ؛ البته این بهانه بود
از این که امید نمی امد احساس آرامش کردم . مادر شانه را روی میز گذاشت و از پشت سر مرا در اغوش کشید . در ائینه به خودمان خیره شدیم و خندیدیم
_ مامان اگه یه کم جوونتر بودید فکر میکردن دو تا خواهریم
_ شاید هم دو قلو !
هر دو خندیدیم . مادر گفت : باید برم . هنوز خیلی ازکارام مونده . خاله هات قراره زودتر بیان تا کمک کنن
تنگ غروب ، خانه شلوغ شد . همه مهمان ها آمده بودند . دایی جان و خاله ها و عمو مهدی همراه همسران و فرزندان ارشد خود ، عمه سوری ودختران و عروسش مینو نیز آمده بودند . خانواده حمید نیز همراه دو تن از عموها ودایی و عمه وارد شدند . به غیر از خواهر و زن دایی حمید ، بقیه خانم ها با حجاب کامل بودند و از این لحاظ ، با ما تناسب داشتند . همه چیز خوب و مسالمت آمیز پیش می رفت . هیچ اختلاف نظری نبود . راجع به مسکن نیز حمید گفت آپارتمانی کوچک دارد و مشکلی از این نظر وجود نداشت . قرار شد بعد از ایام محرم و صفر جشنی خصوصی بگیرند و ما به عقد هم در آییم و بعد از سالگرد مادربزرگ مراسم عروسی را به پا کنیم . فرشته گردنبندی از طرف حمید به گردنم بست و مادر او نیز حلقه انگشتر و به رسم سنت چادر وپارچه و روسری نیز هدیه دادند . عموی بزرگ حمید صیغه محرمیت خواند . همه به یکدیگرتبریک می گفتند . حمید همان طور ساکت و سنگین نشسته بود . حالت گرفته آقای صادقی برای من و مادر که او نیز به این موضوع پی برده بود کمی عجیب بود . خانواده حمیدبعد از پایان مراسم برخاستند و ما برای بدرقه انها به حیاط رفتیم . حمید در حالی که در کنار من راه میرفت به آرامی گفت : مبارک باشه خانم !
_ مبارک شما هم باشه !
_ حالا که به هم محرم شدیم کی میتونیم همدیگروببینیم؟
بعد از لحظه ای سکوت گفتم : فردا سر کلاس !
حمید ایستاد و گفت : اون که همیشه هست . به درد من نمی خوره . میخوام یه جایی بریم که فقط من و تو باشیم و تا دلمون می خواد حرف بزنیم
_بعد ازکلاس با هم تماس می گیریم
مادر وخواهر حمید صورت مرا بوسیدند و خداحافظی کردند . هنگامی که به خانه وارد شدم خاله ها و عمه به طرف من آمدند و مرا غرق بوسه کردند و تبریک گفتند . عمو مهدی نیزمهربانانه مرا در آغوش گرفت و از انتخاب خوبی که کرده بودم اظهار خوشنودی کرد . دختران فامیل دور من جمع شدند و هر کدام از متانت و آقایی حمید حرفی می زدند . هنگام خواب حمید زنگ زد و با گذشت تنها چند ساعت باز ابراز دلتنگی کرد.
***
ترانه و سیما و رویا دور من جمع شده بودند و ان قدرمرا سوال پیچ کردند که نمی دانستم جواب کدام را بدهم . حمید از کنار ما گذشت و باتبسم سلام کرد . با دیدن او ساکت شدیم و سلام کردیم . وقتی از ما دور شد گفتم : فقط بلدید آبرو ریزی کنید
رویا : وای ! خیلی بد شد
ترانه : از بس فضولی !
_ چقدر مامانی شده بود !
سیما : دور استاد ستوده رو خط بکش . این قدر تو نخش نرو
ترانه : از بس نخشو کشید پاره شد !
رویا : ایش ! چرت وپرت نگو . من کاری با استاد ندارم . تازه کی بهتر از حمیرا که تورش کرده؟
سیما : بریم سر کلاس . الان که استاد ستوده از این که نامزدش و ازش دور کردیم لج کنه و ما رو بندازه بیرون
با این حرف سیما همگی به طرف ساختمانشروع به دویدن کردیم
آن شب برای اولین بار می خواستم با حمید بیرون بروم . کمی هیجان داشتم و خجالت می کشیدم . هنوز احساس غزیبی نسبت به او داشتم . قرار بود ساعت هفت به دنبال من بیاید . سر ساعت امد و از آیفون با مادر حرف زد واجازه خواست . مادر اشاره کرد تا بروم و آهسته گفت : دیر نکنی
خداحافظی کردم و بیرون امدم . حمید هنوز با مادر صحبت می کرد . منتظر ایستادم تا حرف او تمام شود
_ سلام
_ سلام خانم خانما ! حالت خوبه ؟
_ خوبم . چرا نیومدی تو ؟
به ساعت خود نگاهی کرد و گفت : کمی دیر شد . گفتم شایددرست نباشه مزاحم بشم
سوار شدیم وحمید اتومبیل را به حرکت در اورد . برایم جای سوال بود که چرا حالا که نامزد بودیم باز احساس غریبگی میکردم ؛ اما در برخورد با امید از همان ساعات نخست این حس وجود نداشت . شاید دلیل ان خویشاوندی ما بود که در تمام ساعاتی که با او گذراندم نه تنهامعذب نبودم بلکه فکر می کردم سالهاست که او را می شناسم ؛ مثل هم بازی دوران کودکی یا ... نمی دانم ؛ اما تمام حرف هایی که با هم می زدیم حتی بحث های ما و توهین هایا مید همه از روی صداقت بود و احساسی بود که از درون ما برمی خاست . امید با تمام شیطنت هایش خیلی رک و بی پرده حرف می زد و در بیشتر مواقع حالت او طوری بود که من برایش فرقی با دوستانش نداشتم . حمید از خانواده اش ؛ از دانشگاه و درس از اینده حرف می زد . گاهی جوابی کوتاه میدادم و بیشتر گوش می کردم . در واقع نصف حر فهای او را نمی توانستم بفهمم . در تمام مدتی که حمید حرف می زد فکر می کردم امید است و ازدست خود کلافه بودم . چرا حالا که انتخابم کرده بود به یادش می افتادم ؟ به عذابوجدان دچار شدم . اخرین تلفن امید هنوز در گوشم بود و صدای اقرار به عشقش را میشنیدم که هیچ شوری برای من در بر نداشت . حتی فکر کردن به کسی که به اندازه هزاران سال با هم فاصله داشتیم ، کاری احمقانه می دانستم . صدای حمید مرا به خود اورد : حمیرا من تمام راه را حرف میزدم و تو گوش کردی . قرار بود دوتایی حرف بزنیم .
لبخندی زدم و گفتم : وقت برای حرف زدن زیاد
_پس منم از این لحظه حرفن می زنم ؛ چون وقت زیاده !
_ من درحال حاضر شنونده خوبی هستم . اگه بیفتم به حرف زدن دیگه مهلتی به شما نمیدم
حمید با خنده گفت : پس تا فرصتهام و از دست ندادم حرف بزنم !
به رستورانی سنتی رفتیم . جای قشنگ و دنجی بود . گروه موسیقی اصیل ایرانی در گوشه ای می نواختند ، درست مثل شبی که تولد مادر بود . باز مقایسه روزها و نکته ها در مغزمشروع شد و می خواست مرا از واقعیتی که در کنارم بود دور کند . چای اوردند . حمیدشام سفارش داد.
_ راستی ، حمیرا ، اونشب برادرت ... اسمش چی بود؟
_ امید
_ آره .. امید خان نبود؟
_ کاری پیش اومده بود عذر خواهی کرد
_ شما دو تا از پدر و مادر جداهستید؟
_ بله ما ناتنی هستیم
_ بخاطر همین اون با شما زندگی نمیکنه؟
_ بله . بخاطر همین مسئله است
حالا اگر هم میخواستم همه چیز رافراموش کنم حمید به انها اشاره می کرد .
_ در هر حال فرقی نمی کنه . بالاخره خواهر و برادرین
به آرامی گفتم : بله همینطوره ( باخودم فکر کردم اولین دروغ را به همسر آینده ام گفتم ) و این شروع خوبی نبود . اصلا از اولین ساعت بد بود . کاش حداقل حوری بود و کمی حرف می زد . همیشه فکر میکردم صادق ترین همسر برای شوهرم خواهم بود ، اما حالا امید در نبود خود ؛ ناخواسته مراوادار کرد تا نتوانم حقیقت را بگویم و این حس خوشایندی نبود .
_ حمید چرا از بین این همه دختر من و انتخاب کردی؟
_ چه سوال قشنگی !
_ شوخی نمی کنم
_ منم شوخی نکردم . خوب اولش وقتی دیدمت از زیباییت خوشم اومد . بعد از حجاب قشنگی که داشتی و بعد از خانمی و متانت و بعد از هوش سرشارت و بعد از اصالتت حمیرا اگه بخوام بگم تا صبح طول میکشه
_ تمام اینها در من جمع بودند و خبر نداشتم؟
_خیلی بیشتر . تو برای من کامل ترین زنی هستی که خدا آفریده . اوائل چندان برام فرقی نمی کرد که همسر آینده ام چادر سرکنه یا مانتو بپوشه . شاید بیشتر به نوع دوم تمایل داشتم . بعد از دیدن تو ، همه ایده هام به هم ریخت و اون چه در تو می دیدم دیگه توی هیچ دختری نمی تونستم ببینم
_ اگه من اونی نباشم که تصور میکنی چه؟
حمید با اعتراض گفت : این چه حرفیه که می زنی ؟ من اصلا دلم نمی خواد تو رو جور دیگه ای تصور کنم
_ چرا زود بهم ریختی؟ با یه سوال ساده !
_ من از دیروز تا حالا تعصب خاصی روی تو پیدا کردم . دست خودم نیست
مقداری از غذا را خوردم . چندان میل نداشتم . بلافاصله بعد از خوردن شام به ساعت خود نگاه کردم و گفتم : بهتره برگردیم . مامان سفارش کرددیر نکنم
حمید علیرغم میل خود پذیرفت . در واقع من هنوز وقت برای بودن با او داشتم ، اما دلم از حرفهایش گرفت . به جای آنکه از صحبت هایش لذت ببرم و به خودم ببالم ترجیح دادم چیزی نشنوم . جو خوبی نبود و مرا بیشتر عصبی می کرد حمید مرا پیاده کرد و رفت . بی حوصله به طبقه بالارفتم . مادر به دنبالم امد و گفت : خوش گذشت ؟
_ جای شما خالی
درچهره من دقیق شد و گفت : چی شده ؟ چرا بی حوصله ای؟
_ کمی خسته ام
_ اولین روزی که با نامزدت بیرون رفتی خسته شدی؟
کلافه روی تخت نشستم و گفتم : هنوزعادت به این رفت و آمدها ندارم .همه چیز برام تازست
_ همین طوره . تازه اول راهی . توقع نداشته باش که یکروزه همه چی همون طور که دوست داری پیش بره . باید حوصله به خرجبدی
_ حق با شماست .
_ حالا آقا حمید چی می گفت ؟ خوش صحبته؟
_ حمید خوش صحبت و مهربونه . به منهم علاقه داره فقط من به زمان احتیاج دارم تا به اون عادت کنم
_ انشا الله که همین طوره . در ضمن هفته دیگه باید برم خونه برنامه هیئت و روبراه کنم
باخوشحالی گفتم : چه خوب ! خیلی دلم هوای خونه رو کرده
مادر لبخندی زد و گفت: هر چقدر که دوست داشته باشی اونجا می مونیم
مادر را بوسیدم وگفتم : عالیه !
اینبار آقای صادقی نیز ساک بدست می خواست ما را همراهی کند . انگار که مسافرت می رفتیم .قرار بود یکهفته در خانه بمانیم و من چقدر به این تغییر مکان نیاز داشتم . در راه به یاد زری خانم افتادم و به حوری گفتم : حوری اصلا فکر کردی که زری خانم باز تو خونه تنها میمونه و ممکنه بترسه ؟
_ مگه خبر نداری؟ قراره امید خان این یک هفته رو اونجا بمونه
_ نه . خبر نداشتم
_ از روزی که تو نامزد کردی ندیدمش . دلم براش تنگ شده
_ یکم که بگذره یادش می ره . نگران نباش .تو از حمید خوشت اومد ؟
_ راستشو بگم؟
_ البته که باید راستش و بگی
_ هنوز نه
_ چرا ؟
_ مامان میگه هنوز عادت نکردم. کم کم به بودنش درکنار تو عادت میکنم
_ امید وارم
از این که حوری خیلی رک از احساس خودحرف می زد دلگیر شدم . توقع داشتم حوری از حمید تعریف کند و موردقبول او باشد ؛اما حوری بی هیچ رودربایستی ، نظر خود را بیان کرد
***
باورود به خانه وسائل خود را جابجا کردیم . شب حمید به آنجا آمد و شام را در کنار ماخورد . حوری در حضور حمید اصلا حرف نمیزد و به شوخی های حاج آقا نیز جواب نمی داد . مادر برنامه ریزی کرده بود و از روز بعد می خواست برنامه های خود را اجرا کند . قرار بود خاله ها نیز به آنجا بیایند . این دور هم بودن ها خیلی جالب و پر شوذ وحال بود و همیشه مرا بیاد گذشته هایی می انداخت که پدر و مادربزرگ بامابودند.
***
طبق معمول هر سال حیاط چراغانی شد و پرچم های سیاه رابر در و دیوار آویختند . در حیاط آقایان در جنب و جوش بودند و در خانه خانم ها به کار و فعالیت مشغول بودند . حاج آقا روی ایوان ایستاده بود به کنار او رفتم . لبخندی زد و گفت : حمیرا خانم یاد اون سالها افتادم . یادش بخیر !
_ تمام زوایای این خونه پر از خاطراته . نه تنها برای من ، بلکه برای بقیه هم همین طوره
_ حق با شماست . من درک میکنم که چرا اینقدر به اینجا وابسته اید و خونه برای شماحکم مسافر خونه رو داره . اینجا بوی سنت ها و خوبی ها رو میده . جای پای آدم هاییکه عاشقانه زندگی کردند و رد پاشون همیشه یادگار خواهد ماند
_ من هر دو خونه رو دوست دارم ؛ هر کدوم و به بهونه ای
_ امید وارم همین طور باشه . راستیکه آدما بدون بهانه نمی تونن زندگی کنن ... آقای ستوده کی تشریف میارن؟
_ تلفن کرد و گفت راه افتاده . فکرمیکنم به زودی برسن
پری ناز مرا صداکرد . عذر خواهی کردم و به داخل خانه رفتم . ساعتی بعد حمید همراه مادرش و فرشته امد . به حیاط رفتم تا او را ببینم وخوش امد بگویم . با دیدن من به طرف پله ها آمد . پایین رفتم و گفتم : چرا نمی آی تو ؟
_ مگه داخل مجلس خانم ها نیست ؟
_ فعلا که رسمی نشده و هر کی هر جا دلش میخواد میره
_ من اینجا راحتم . حالت خوبه؟
_ خوبم شما چطورید؟
_ شما یعنی تو ، خوبم
_ خدا رو شکر
حمید در چشمان من خیره شد و گفت : خیلی خوشگل شدی . چشات یه برق خاصی داره . اثر امشبه ؟
_ شاید
از او نگاه بر گرفتم . ناگهان تپش قلبم افزون شد . حمید به مسیر نگاه من چشم دوخت و امید را در کنار در دید . آهسته گفتم : امید اومده . بیا تا با هم آشناتون کنم
امید با دیدن ما که به او نزدیک می شدیم چند قد مبرداشت . انها را به یکدیگر معرفی کردم . هر دو دست دادند و ظاهرا از آسنایی هم اظهار خوش وقتی کردند . امید بی توجه یه من و بی احوال پرسی خیلی زود عذر خواست ونزد آقای صداقی رفت .
حمید گفت : خیلی دلم میخواست امید و از نزدیک ببینم
_ چه طور بود؟
حمید فکری کرد و گفت : مثل اینکه از من خیلی خوشش نیومد . اینطور نیست ؟
برای انکه حمید را از ان حال و هوا بیرون بیاورم گفتم : نظر هیچکس برام مهم نیست .
حمید لبخندی زد و گفت : برای من همین طور . فقط نظر تو مهمه
از حمیدجدا شدم و تا پایان مراسم امید را ندیدم . آخر شب حمید همراه خانواده خود انجا را ترک کرد
نیمه شب هنگامی که برای خواب اماده می شدم چشمان خود را بستم و در قاب چشمانم نگاه خیره وسرد امید شکل گرفت . با وجود خستگی که داشتم چشمانم را باز کردم و انقدر از پنجره به اسمان ابری و گرفته چشم دوختم تا خواب مرا در ربود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#25
Posted: 23 Nov 2013 19:41
فصل سیزدهم
هر روز را با حمید می گذراندم . به خرید کتاب میرفتیم و گاه به سینما یا پارک . بیرون شام می خوردیم و اوقات خود را اینگونه سپری می کردیم . کمتر روزی پیش می امد که یکدیگر را نبینیم . بیشتر احساس دوستی نزدیک رابه او داشتم تا نامزدی را که به زودی می خواستم با او پیوند زناشویی ببندم . میترسیدم که حمید به احساسم و سردی رفتارم پی ببرد ، اما او تمام این حالات را به حساب نجابت و حجب و حیای من می گذاشت و چندان تلاشی برای از بین بردن این سردی نمیکرد. هنوز می خواستم به خود فرصت دهم تا آن حس زیبایی را که در وجود هر کسی جوانه می زند و بعد رشد میکند در خود پیدا کنم . حمید هر بار با شاخه گلی به دیدن من میآمد و همیشه حرفهای خوب و عاشقانه می زد از زندگی و آینده می گفت هنوز محبوب دانشجویان بود ، اما به چشم من ، هنوز در حد همان دوست و بدتر از آن ، او را به چشم استاد خود می دیدم . وقتی حرف می زد مثل آن بود که در کلاس بودم و باید نه از روی علاقه بلکه به اجبار گوش کنم . حس خوبی نبود . هر چه تلاش می کردم تا آن را از خوددور کنم چندان فایده ای نداشت . حمید نیز ملاحظه مرا می کرد و هیچ گاه حرکتی انجام نمی داد تا احساس مرا بسنجد و از این بابت ممنونش بودم . رفت و آمد های ما در حد یک دوستی ساده بود و حمید حتی به خود اجازه نمی داد دست مرا لمس کند ؛ دستی که میدانستم برای او چون کوه یخ است و هیچ گرمی در بر ندارد . از خدا خواستم مهر او رابر دلم بنشاند . آتش سوزنده ای را طلب می کردم تا مرا خاکستر کند . از انتخاب خود مطمئن بودم . از نجابت و پاکی و صداقتش . از عشقی که به من داشت و به قول خودش " قرار را از او گرفته بود " من دختری جوان بودم که تا کنون طعم عشق را نچشیده بودم . همیشه شنیده بودم دخترانی که در این سن عاشق شوند عشق حقیقی خود را پیدا کرده اند وبا تمام قلب و روح خود عاشق می شوند و من مشتاقانه در پی یافتن آن حس جادویی بودم
***
آن شب حمید مرا به خانه رساند و پیاده شد تا زنگ بزند . مادر از آیفون با او احوالپرسی کرد و تعارف کرد تا به داخل خانه برود . حمید تشکرکرد و گفت : دیر وقته . مزاحم نمیشم
خواستم شب بخیر بگویم و به خانه بروم که حمید گفت : حمیرا خواهشی دارم
ایستادم و گفتم : بفرمایید امرتون؟
_ یک کم چادرت و شل کن حداقل موهات و ببینم
_ ممکنه اونوقت من و نپسندی !
_ من در هر حالی کهب اشی تو رو می پسندم
_ اخه موهای جلوی سرم ریخته ! شاید خوشت نیاد
_ شنیدم چه موهای زیبایی داری . بگو می خوام قند تو دلم آب بشه
_ تند نرو ! از کی شنیدی ؟
_ مادر تعریف می کرد و دل من و با حرف هاش برد
_ به مادر سلام برسون و بگو لطفا از این تعریف ها نکنن که پسرشون کنجکاو بشه و بخواد بهونه گیری کنه
_ کدوم بهونه ؟
_ بهونه دم در ایستادن و نرفتن !
_ خیله خوب . من که دو ماهه تحمل کردم ؛ چند هفته ه مروش . شب خوش
ایستادم تا حمید دور شد . با خود فکر کردم ؛ من حمید را می خواهم . این اشتباه است که به او علاقه ای در حد معمول دارم . امشب وقتی از اشتیاق چند هفته بعد حرف می زد دلم می خواست تا هر چه زودتر ان روز برسد و من بی هیچ مانعی متعلق به او باشم . تنها اشکال من در بیان احساسم بود که نمی توانستم ابراز کنم .شاید اگر کمی دست از غرور و سردی رفتارم برمیداشتم بهتر می توانستم با حمید کنار بیایم . در این مدت هر چه به حوری اصرار میکردم تا همراه ما بیرون بیاید قبول نمی کرد و درس هایش را بهانه می کرد . حوری که عاشق ماشین سواری و رستوران بود حالا چندان رغبتی به این مساله نداشت و ترجیح میداد در خانه بماند.
***
برایروز پنج شنبه به خانه حمید دعوت شدیم . این مهمانی برای آشنایی بیشتر دو خانواده بود و به همین دلیل خودمانی برگذار می شد . حوری با بی علاقگی با ما همراه شد . خانه پدر حمید آپارتمانی بزرگ و مرتب بود . از حداقل وسادل زندگی در آن استفاده کرده بودند . حمید اتاق خود را به من نشان داد ؛ اتاقی که همیشه در ان نبود ومواقعی که به قول خودش از غذای مجردی خسته می شد و شکمش به قار و قور می افتاد به ان پناه می برد ؛ در غیر اینصورت ترجیح می داد در آپارتمان کوچک خود سر کند تا راحتتر و بهتر مطالعه کند . فرشته نیز با همسر خود در آنجا حضور داشت . فرشته و محمد ازنظر ظاهر زوجی مناسب بودند و به یکدیگر می آمدند . مادر حمید بسیار ساکت و خوش روبود و همواره تبسمی شیرین روی لبان او نقش بسته بود.
در راه باز گشت مادر گفت : خانواده حمید خیلی خوب وآبرومند هستن
حاج آقا نیز حرف مادررا تایید کرد . حوری گفت : خیلی ساکتن . آدم حوصله اش سر میره
مادر گفت : عیب دیگه ای پیدا نکردی ؟
حاج آقا گفت : اگه یه دختر هم سال شما داشتن دیگه حوصله تون سر نمی رفت
از لحن حوری متوجه شدم که به دنبال بهانه است و می خواهد هر طور شده حس ناخوشایندی را که به حمید دارد بروز دهد.
***
باشروع امتحانات قرار گذاشتیم تا کمتر حمید را ببینم . از این بابت دلخور بود و ازطرفی مایل بنود به درس هایم لطمه ای وارد شود. گاهی اوقات سر می زد و زود می رفت وبیشتر ارتباطمان با تلفن بود
از حوری شنیدم که امید ساعتی به دیدار مادر می امد که من در خانه نیستم . قرار بود بعد ازپایان امتحانات با حمید برای خرید لوازم ضروری برویم . کمتر از ده روز دیگر برای همیشه به عقد حمید در می امدم و از افکار آشفته ای که در این مدت گریبانگیرم شده بود رها می شدم
***
هفته بعد همراه حمید برای خرید حلقه بیرون رفتیم . بعد از ساعتی گشتن بالاخره حلقه هایی ساده و در عین حال زیبا خریدیم . وقتی به خانه رسیدم حوری نبود . از مادر دلیل نیامدن حوری را جویا شدم . مادر گفت : با امید برای شام بیرون رفته .
با حیرت به اون نگاه کردم و گفتم : چطور اجازه دادید که تنها بره ؟
_ امید تنها نبود . با دختر خاله اش ویدا خانم بود . دیدم حوری حوصله اش سر رفته ،دلم نیومد اجازه ندم
_ ویدا رو دیدید؟
_ اره . تو نیامدند . دم دراحوالپرسی کرد . دختر خوشگل و خانمی بنظر می رسید.
حسادتی عمیق از رفتار حوری به من دست داد
ساعتی بعد حوری امد و به اتاق خودرفت . به دنبال او رفتم و گفتم : خوش گذشت ؟
_ خیلی خوب بود
_ تو که وقت نداشتی بیرون بری ، چطور امشب با امید و ویدا خانم رفتی ؟
حوری که متوجه حسادت من شده بود گفت : نمی خواستم برم .امید خان خیلی اصرار کرد
از سر کنجکاوی پرسیدم : چی میگفتید ؟
حوری با شوق گفت : مثل همیشه کلی خندیدیم . بعد ویداخانم حال تو رو پرسید . سلام رسوند و تبریک گفت
بی آنکه حرفی بزنم از اتاق حوری بیرون آمدم و از حرص در را محکم بر هم زدم
***
مادردر تدارک جشن عقد بود . بنا به خواسته هر دو خانواده فقط نزدیک ترین اقوام در مراسم شرکت داشتند و به احترام مادربزرگ قرار شد سر و صدایی نباشد . در این فاصله من وحمید خرید های لازم را انجام می دادیم . لباسی کرم رنگ با چادر سفید و نازک برای مراسم عقد انتخاب کردم . حمید با بی قراری مرتب در رفت و آمد بود. حوری هیچ چیز ازمن نمی پرسید و به وسایلی که می خریدم توجهی نمی کرد و این برای من ناراحت کننده بود . تنها خواهرم اهمیتی به کارهایم نمی داد و خود را کنار کشیده بود.
***
آن شب بعد از خرید به خانه امدم . برای وضو گرفتن به دستشویی می رفتم که صدای گفت و گوی مادر و آقای صادقی را شنیدم:
_ چرا براش زن نمی گیرید ؟ ویدا خانم دختر خوبی بنظرمی رسید
_ دوباره هلش بدم طرف مادرش که مثل خودم بدبخت بشه ؟ در ضمن اون ویدا رو مثل خواهرش دوست داره
_ در هر حال زمان شما فرق می کرد . حالا جوون ها دنبا لچیزهای دیگه ای هستن و عقایدشون فرق کرده
_ چند باز بهش گفتم هر کی رو می خوای بگو برات بگیرم . یه دفعه می گه زوده ، یه بار می گه میخوام برم فرانسه . از دستش کلافه شدم . خودشم نمی دونه چی می خواد
_ بهونه گیری می کنه . زیاد سر به سرش نذارید
_ مثل اینکه کارهاش و انجام می ده بره
_ برای همیشه ؟
_ جوابم رو نمیده . میگه ببینم چی پیش می آد
می دانستم که کارم درست نبود اماکنجکاوی آزارم می داد و نا خود اگاه در پی شنیدن خبری از امید بودم.
سفره عقد کوچکی در گوشه ای از سالن پهن شد . تزئینات ان را فرشته که سلیقه خوبیداشت به نحو احسن انجام داد . بعد از اتمام کار حمید به دنبال فرشته آمد . برای بدرقه انها به حیاط رفتم همزمان امید نیز رسید و با ما احولپرسی کرد . هنگامی که حمید و فرشته رفتند گفتم : بفرمایید تو
_ همینجا خوبه . اومدم تو رو ببینم
باز امید می خواست شروع کند ؛ در حالیکه برای من همه چیز تمام شده بود
خیلی جدی گفتم : امرتون ؟
_ هنوز تصمیمت عوض نشده ؟
_ امید ، بهتره همه چی روفراموش کنی . فکر کن من و هیچ وقت ندیدی . این قدر من و خودت و عذاب نده
_ یعنی تو عذاب میکشی ؟!
_ وقتی رفتارهای تو رو می بینم نگران میشم
_ نگران چی میشی؟
_ نگران تو ، خودم ، پدرت .
_ پس هنوز به یاد من هستی ...
باخونسردی گفت : معلومه که به یادت هستم . من و تو با هم خویشاوندیم
_نمی خوای باخودت رو راست باشی؟
_ من با خودم رو راستم . نمی خوام دیگران از دست منبرنجن.
امید با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت : حمیرا هنوزم دیر نشده . هرکاری بخوای می کنم تا مراسم و به هم بزنی .من می تونم خوش بختت کنم .نمی تونم فراموشت کنم . نمی تونم خودم و قانع کنم که تو رو از دست بدم . نمی تونم . من ...
_ من و تو قسمت هم نبودیم . سعی کن بفهمی . تو می تونی هر دختری رو که بخوای خوش بخت کنی
_ اگه من دنبال دختر دیگه ای بودم اینقدر به تو التماس نمی کردم . غرور و شخصیتم و زیر پات نمی گذاشتم تا از تو خواهش کنم . این تو مرام من نبوده ؛اما تو باعث شدی که به پات بیفتم . از خودم به خاطر رفتارم بیزار شدم . تنها آرزوم اینه که بتونم فراموشت کنم ؛ اما نمیشه . می تونم
_ کاش منم احساس تو رو داشتم اما ندارم
_ دروغ میگی . اگه زبونت دروغ بگه چشمات به من دروغ نمیگه
_ متاسفم
_چطوری میتونی به احساس یه انسان اینقدر بی تفاوت باشی ؟
_ تو از من چهانتظاری داری ؟ فردا من برایه همیشه به عقد حمید در میام ...
امید با خشم به میان حرف من دوید و گفت : اسم اون و جلوی من نیار
_ باشه . اسم اون و نمی آرم . من تمام راه و رفتم و تا آخرش هم هستم
_فقط بخاطر قولی که دادی می خوای سر حرفت بمونی؟
_ تنها بخاطر قولم نیست ، بخاطر همه چی ...
_ دور و برت رو نگاه کن ،چه اتفاقی داره می افته ؟ خبر داری یا چشمات و بستی
_ چرا می خوای به من تلقین کنی که دارم اشتباه میکنم ؟
_ تلقین نیست واقعیته . چطوری حاضر شدی خودت رو فدای هیچ و پوچ کنی ؟ کاش عاشق بودی وبا عشق قدم به این راه می گذاشتی
_ چطور بایدبگم که اگر عشقی هم هست فقط خودم می دونم و بس .مگه باید روی صورتم اون رو نوشته باشم
_ تو اون و دوست نداری
_ چرا . من ...
_ بگو .تو چی ؟
_ من ...
قادر نبودم احساسم رو بیان کنم . مثل ان بود ک قفلی بزرگ به زبانم زده بودندو سنگین بود. امید پوزخندی زد و گفت حالا من برای تو متاسفم و از در بیرون رفت
کنار باغچه نشستم و سرم را روی زانوانم گذاشتم . چرا اینطور شد ؟ چرا نتوانستم به امید بگویم که حمید را دوست دارم و با جان و دل می خواهم همسر او باشم ؟ چرا بادیدن امید تمام چیزهایی را که در این مدت فکر می کردم در حال بدست اوردن آن هستم یکباره از دست دادم ؟ چه مشکلی در بین بود ؟ مطمئن بودم که امید را هم نمی خواهم . هربار که به عشق خود اعتراف می کرد من مغرور تر و کله شق تر می شدم . اصلا در مغزمن می گنجید که او انسانی است که عشق را طلب میکند تا لحظه ای به او ترحم کنم و بفهمم که چه دردی میکشد
حاج آقا به حیاز امد و گفت : کجایید حمیرا خانم ؟ مادر نگرانشدن
برخاستم و چادرم را تکاندم و گفتم : داشتم فکر می کردم
حاج آقا بالبخند گفت : حق دارید . با اتفاقی که فردا قراره بیفته معلومه که احتیاج به تنهایی و تفکرات عاشقانه دارید!
لبخندی اجباری زدم . کاش اینطور بود که حاج آقا گفت . اما نمی دانست در حالیکه حمید را بدرقه می کردم امید آمده و چطور ملتمسانه ابرازعشق نموده و باز مرا در دو راهی انتخابی که کرده بودم قرار داد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#26
Posted: 23 Nov 2013 19:53
ساعتی از ده گذشته حمید همراه فرشته به دنبالم امد . از مادر و حوری و زری خانم خداحافظی کردم وبا کمک حمید وسایل لازم را برداشتم و بیرون آمدیم . آرایشگاه چندان فاصله ای باخانه نداشت . حمید بعد از پیاده کردنم گفت : تا ساعت چهار ، بی صبرانه منتظرم که ببینمت ، به امید دیدار
به داخل آرایشگاه رفتیم . تلفنم زنگ زد . وسائلی را که در دستانم بود گوشه ای گذاشتم و بی آنکه به شماره توجه کنم آن را جواب دادم : بفرمایید ؟
_ لطفا چند دقیقه بیا بیرون . کارت دارم
صدای امید بود . فرشته ایستاده بود و نگاهم می کرد . چند قدم از او فاصله گرفتم و آهسته گفتم : چی کارداری ؟ من نمی تونم بیام بیرون
_ بهتره این کار و بکنی وگرنه خودم می یآم اونجا
به اطراف نگاه کردم . تلفن قطع شده بود . لحظه ای فکر کردم . از برخوردهای امید در هراس بودم . اگر تصمیم به کاری داشت حتما آن را انجام می داد . وسائل را به داخل سالن بردم . دوباره تلفن زنگ زد . به گوشه ای رفتم و ان را جواب دادم . بازصدای امید بود : فکر میکنی من نمی تونم بیام اونجا ؟
باز فرشته در من دقیق شده بود ناچار گفتم : بله . شما درست می گید . فعلا گرفتارم . شنبه با شما تماس می گیرم
_ نقش خودت و خوب بازی میکنی . من بیرون منتظرم
باز تماس را قطع کرد . ازترس آبرو ریزی که ممکن بود پیش بیاید به طرف فرشته رفتم و گفتم : تا شما جا به جابشید من برمیگردم
_اتفاقی افتاده حمیرا؟
_ نه ! چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه
فرشته با نگرانی گفت : میخوای همراهت بیام ؟
_احتیاجی نیست . زود برمیگردم
بیرون امدم و به اطراف نگاه کردم . امید ان طرف خیابان ایستاده بود. به سرعت خود را به او رساندم و از شیشه اتومبیل گفتم : بفرمایید کارتون
امید همانطور که به رو به رو نگاه میکرد گفت : سوار شو
_ نمی تونم . اگه کاری داری همین جابگو
_ نترس کارم زیاد طول نمی کشه
در حالیکه سوار اتومبیل می شدم گفتم : منب اید زودتر برگردم . کارت و بگو . اگه طول بکشه شک میکنن
به محض آنکه نشستم اتومبیل را به حرکت در اورد . دلهره به سراغم امد.با نگرانی نگاهش کردم و گفتم : قرار نبود جایی بریم . همین جا نگه دار
جوای نداد و در عوض قفل اتومبیل را زد وبه سرعت خود افزود . با فریاد گفتم : چی کار میکنی
با خونسردی گفت : هیچی !
_ اگه هیچی نگه دار . الان خواهر حمید هزار فکر و خیال می کنه
_ به جهنم !
باناباوری گفتم : زده به سرت ؟ الان تو آرایشگاه منتظر من هستن
پاسخی نداد و من بلند تر از قبل فریاد زدم : با توام . چرا جواب نمیدی ؟ میخوای چی کارکنی؟
برگشت و با تمام خشمی که در وجودش بود فریاد زد : خفه شو . اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی میکشمت
از فرط نا امیدی با دستانم صورتم را پوشاندم و گریه کردم . تلفن همراه مزنگ زد . دست به کیف بردم و آنرا بیرون اوردم . از دستم گرفت و خاموش کرد و جلو داشبورد پرتاب کرد
_ امید تو رو خدا ! بخاطر پدرت ، به خاطر مادر . به خاطر هرکی دوست داری
اما او با سرعت تمام اتوبان ها را طی می کرد و می خواست از تهران خارج شود . به یاد حمید افتادم و گریه ام شدید تر شد . خدایا امید می خواست چه کارکند ؟
تو رو خدا من و برگردون امید ! تا دیر نشده بذار برم . چرا با من اینطور میکنی؟ مگه من چه بدی در حق تو کردم ؟ به چه گناهی؟
کاش حرف میزد . کاش داد می زد ؛ اما اومثل آدمهایی که هیچ حسی ندارند فقط با سرعت پیش می رفت
با یادآوری ان که اکنون فرشته به مادر خبر داده و همه در نگرانی هستند و مادر حالش بد شده با گریه گفتم : وای مامانم ! امید ، مامان دق میکنه
در کنار اتوبان ایستاد و ترمزی وحشتناک کردو گفت : حمیرا خسته ام کردی . به خدا می کشمت ، باور کن
_ من و بکش و راحتم کن . بعد از این بی آبرویی دیگه برام فرقی نداره . تو رو خدا من و بکش !
دست بردم تا در و باز کنم و خود را به خیابان و زیر چرخ های اتومبیل ها بیندازم . دستم راگرفت و گفت : تو هیچ راهی نداری . بهتر تحمل کنی و آروم باشی
_ برای چی بایدتحمل کنم ؟ چرا آروم باشم ؟ تو با من چیکار میخواهی بکنی ؟
امید پوزخند زد و دوباره به راه افتاد . التماس های و خواهش های من هیچ اثری در او نداشت . تصمیم گرفتمب ا تهدید او را به خود بیاورم : احمق می دونی جرم آدم ربایی چیه ؟ از دستت شکایت میکنم . کاری میکنم تا اخر عمرت یادت نره چی کار کردی
_ بهتره خفه شی . احمق تویی که میخوای با یه آدم احمق تر از خودت ازدواج کنی ...
_ فکر نکن از حرفهاییکه میزنی ناراحت می شم ؛ چون به توهین هات عادت کردم . تو حالت عادی نداری . دلم برای پدرت می سوزه که پسری مثل تو داره
_ فعلا دلت برای خودت و حماقتت بسوزه
_ مثل یک ترسو ، مثل یک بزدل . شجاعتت همین قدر بود که دختری تنها رو بدزدی؟فکر میکردم تو همه چی هستی ؛ جز یه آدم ترسو و بی دست و پا . این بود آخر بازیت ....؟
_ نه ! این اولشه . تا آخرش خیلی مونده
_ حالا من بهت می گم که بازی بدی رو شروع کردی
با پوزخند گفت : تو من و با حرفات می ترسونی ! ...
_ توفکر میکنی با این کارت می تونی من و به دست بیاری ؟ اگه صد سالم گوشه خونه بمونم واز اینم بی آبروتر بشم به روی آدمی مثل تو نگاه نمی کنم
حرف زدن با امید بیفایده بود . در ان لحظه نه التماسهایم اثری داشت نه تهدید هایم . بعد از ساعتی درمنطقه ای خارج از تهران در راهی که به نظرم به طرف شرق بود کنار ویلایی ایستاد وگفت : پیاده شو
با گریه گفتم : نمی خوام . نمی تونم
در را باز کرد و دستمرا گرفت و با خود کشید . با التماس گفتم : بذار برگردم . تو رو جون هر کی که دوستداری !
در اتاقی را باز کرد و مرا در ان انداخت و مجددا آن را قفل کرد . بافریادی گوش خراش گفتم : خدایا کمکم کن ...
روی زمین افتادم گریه امانم را بریده بود . از شدت گریه زیاد و ترس ، بدنم به لرزه افتاد . چادرم را به خود پیچیدم تا ازلرز اندامم کم شود ؛ اما بی فایده بود . به دور و بر اتاق نگاه کردم . هیچ روزنه ای نبود ؛ به جز پنجره ای کوچک که با حفاظی آهنین بسته بود . برخاستم و به بیرون نگاهکردم . هیچ کس نبود ، هیچ کس . همه جا در سکوت مطلق بود . نه رهگذری بود ، نه اتومبیلی . سرم را روی زانوانم گذاشتم و باز با یادآوری آن که حمید و مادر در بیخبری از من در چه حالی هستند قلبم از اندوه می خواست از جا کنده شود . کاش به فرشت هگفته بودم چه کسی تلفن کرده ، حداقل ان طور رد پایی برای پیدا کردنم داشتند . ساعتها در ان اتاق سرد و بی روح ماندم . افکارم از هم گسیخته بود . زمانی به مادر و بعدبه حمید و اقوام و زمانی به بلایی اندیشیدم که به سرم امده بود. کاش می مردم و اینروزها را نمی دیدم . امید دیوانه بود و به بازی خطرناکی دست زده بود . عبادت بهترینراه برای رها شدن از افکاری بود که مرا تا مرز جنون می کشاند .. گوشه قالی را بالازدم و تیمم کردم و نماز خواندم . تمام آیه هایی را که حفظ بودم خواندم و با خدا رازو نیاز کردم . راه نجاتی طلب کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا آبرویم بیشتر از این نرود . اگر خودکشی گناه نبود بهترین راه ممکن در ان وضعیت بود . اگر همه چیز عادی پیش می رفت امشب ستاره مجلس و در کنار حمید بودم و اکنون در برهوتی که تمام مسیرهایزندگی را مسدود می کرد وامانده بودم . زندگیم از مسیر خود منحرف شده بود و هر لحظه امکان سقوط و ویرانی می رفت .
آفتاب غروب می کرد و من همانطور سرگردان و تنهابودم . با تاریک شدن هوا ، ترسی شدید بر من غلبه کرد . از امدن امید در هراس بودم
ناگهان در باز شد و او به اتاق وارد شد . ساندویچ و. نوشابه ای در کنار میز تخت گذاشت . صورت خود را با چادر پوشاندم تا نتواند مرا ببیند . بی حرف از در بیرون رفت . برخاستم و ساندویچ و نوشابه را به در کوبیدم و فریاد زدم : ازت متنفرم . دیوونه . احمق . این دفعه من می کشمت . نمی ذارم آب خوش از گلوت پایین بره . تو یه بدبخت بی دست و پایی که نمی تونی خوش بختی دیگرون و ببینی
هیچ صدایی در ویلا نبود . اتاقدر تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود . در گوشه ای کز کردم تا بخوابم ؛ اما چهره مادر ،حمید ، حوری و همه اطرافیان یپش چشمم رژه می رفتند . امکان پس زدن ان تصاویر نبود . با صدای باد که به در و پنجره می خورد با وحشت فکر کردم که الان امید می آید و فکرپلیدی را که دارد اجرا میکند تا نهایت پستی و بی وجدانی خود را نشان بدهد . از ترسبه سکسکه افتادم . قلبم می خواست از دهانم بیرون بزند . نمی دانم چه مدت طول کشیدکه بی هوش افتادم . از ضعف و ناراحتی اعصاب چنان افتادم که دیگر هیچ چیز به یادمنماند . در فراموشی مطلق فرو رفتم
وقتی چشم گشودم باور نمی کردم طلوع افتاب رامی بینم ؛ اما حقیقت داشت و دیروز با تمام اتفاقات و هراس هایش پایان یافته بود . من با عبور از دیروز به امروز رسیدم . خدا را شکر کردم
از پنجره به بیرون نگاهکردم . باران می بارید . باز ضعف کردم و بی حال نشستم . نمی دانستم چه وقتی از روزاست و امید کجاست و تا کی میخواست مرا در انجا اسیر خود کند
ساعتی بعد در باز شدو امید با چهره ای خسته و به شدت گرفته و مغموم آمد ، پیدا بود که تا صبح نخوابیده
_ می تونی بیای بیرون
وقتی سکوتم را دید گفت : میخوام بر گردونمت خونه
حیرت زده نگاهش کردم اون واقعا جدی بود با عجله و قبل از آنکه پشیمان شود برخاستم
حالت یک اسیر را داشتم و چاره ای جز حرف شنوی نمی دیدم . به دنبال اوبیرون رفتم . با اشاره به گوشه ای از سالن گفت : اگه میخوای آبی به دست و صورتت بزن . به طرفی که اشاره کرد رفتم . با عجله آبی به صورتم زدم با وحشت در ائینه به چهره متورم از اشکم خیره شدم در آن لحظه ان چهره برای من چه قدر غریبه و متفاوت بود. بیرون آمدم . امید همانطور در وسط سالن ایستاده بود. با دیدن من به طرف در خروجیبراه افتاد. در ویلا را قفل کرد و به طرف اتومبیل رفت و در را باز کرد
با ضعف وبیچارگی سوار شدم . امید دور زد و به راه افتاد . دیگه واقعا برایم مهم نبود کجا میرود و میخواهد چه کار کند . کار از کار گذشته بود من در حکم دختری رسوا بودم . درسکوت و برخلاف گذشته آرام رانندگی می کرد . به تهران رسیدیم و دقایقی بعد به خانه باور آن مشکل بود . برگشتم و نگاهش کردم . سر خود را روی فرمان گذاشته بود . جراتپیاده شدن نداشتم . بعد از لحظاتی سرش را بلند کرد و گفت : برو
کجا باید میرفتم و چه طور می رفتم ؟ نه . در خود قدرت اینکار را نمی دیدم . از اتفاقانی که روزگذشته تا کنون برای خانواده ام افتاده بود بی خبر بودم . نمی دانستم مادر در چه حالیست . حاج آقا و حوری و اقوام در من چه فکری می کردند ؟ حالا با چه رویی درمیزدم و می گفتم : سلام . من اومدم ؟! کاش مرده بودم . امید متوجه حالم شد. پیاده شد و در را باز کردم و گفت : بیا پایین
ناچار پیاده شدم . امید زنگ در را زد . صدای زری خانم بود. امید زیر چشمی نگاهم کرد ؛ امام توان آنکه بگویم باز کن رانداشتم . اصلا دلم نمی خواست این در لعنتی باز شود . امید گفت : زری خانم به خانم بگو حمیرا اومده
صدای جیغ زری خانم آزار دهنده بود : وای ! وای ! خانم جون ،حمیرا خانم پیدا شد . مژده بدید
در دل گفتم : باید هم مژدگانی بگیری . دختری بی آبرو اومده
هر دو به حیاط رفتیم . مادر و حوری و حاج آقا خود را به ما رساندن . مادر مرا در آغوش گرفت و با گریه گفت : خدایا شکرت ! دخترم سلامته . شکر . شکر ! سپس کمی فاصله گرفت و گفت : کجا بودی؟
هاج و واج نگاهش کردم . نمی دانستم چهب اید بگویم . حقیقت یا ... با حالتی گنگ برگشتم و به امید نگاه کردم. امید سر خودرا پایین انداخت و گفت : با من بود ...
مادر با حیرت به طرف من برگشت تا بداندامید حقیقت را می گفت یا اشتباه شنیده . با ناباوری گفت : حمیرا ، امید چی میگه ؟جواب بده . نصفه عمر شدم
با خستگی و ضعف به مادر و سپس حوری و حاج آقا نگاهکردم . هر سه منتظر بودند تا جوابی از من بشنوند
امید همانطور سر به زیرایستاده بود. کاش کمکم کی کرد و پاسخ مناسبی می داد . حاج آقا گفت : دخترم چه اتفاقی افتاده ؟ چرا جواب مادر نمی دید ؟
حیران بودم . مادر شانه هایم را گرفت وتکان داد و فریاد زد : حمیرا حرف بزن
حوری دست مرا گرفت و گفت :حمیرا حالت خوب نیست ؟
دستان حوری گرم بود و انگار در من انرژی دمید . در چشمان مادر نگریستم وآهسته گفتم : حقیقت و گفت . من با اون بودم
مادر با فریاد گفت : یعنی چی که بااون بودی؟ تا بدبخت تر از این نشدم بگو چه اتفاقی افتاده ؟
حاج آقا به امید روکرد و گفت : لااقل تو حرف بزن . موضوع چیه ؟
امید با کلافگی گفت : حقیقت و گفتم . من حمیرا رو دزدیم . بهتره با اون کاری نداشته باشید . تقصیری نداره مقصر منم
صدای سیلی ای در فضا پیچید . برگشتم و آقای صادقی را دیدم که با نفرت و خشمی که از عمق وجودش برمی خواست گفت : برو گمشو از جلو چشام دور شو . من دیگه پسری به اسمتو ندارم
مادر با فریاد گفت : چرا با ما اینکارو کردی ؟ چه بدی در حق تو کرده بودیم که آبرومون و بردی؟ برای چی؟
مادر به طرف امید هجوم برد . با وجود ضعفی ک هداشتم به زحمت جلو مادر را گرفتم . حوری نیز به کمک من شتافت
_ ولم کنین . منباید بدونم که چرا اینکارو کرده
حوری به مادر التماس میکرد : مامان تو رو خدابذارید بره !
آقای صداقی قلب خود را گرفت و بی حال شد .امید به طرف او خیز برداشت تا کمکش کند. حاج آقا با دست مانع شد تا امید جلو تر نرود و با صدایی که به زحمت از قفسه سینه اش بیرون می امد گفت : برو گمشو . فقط برو
امید برگشت وبیرون رفت . مادر و حوری به طرف حاج آقا رفتند و او را به خانه بردیم و روی تخت خواباندیم . مادر به طرف تلفن رفت تا دکتر خبر کند . بی حال به اتاق خود رفتم یک آن چشمانم سیاهی رفت و به زمین فرو پاشیدم .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#27
Posted: 23 Nov 2013 20:11
فصل چهاردهم
وقتی چشم گشودم وزنه ای به دستم آویزان بود.به بالای سرم نگاهی کردم . قطرات سرم با حوصله می چکید . به یاد نمیاوردم چه کسی در چه زمانی آن را وصل کرده . مثل چوب خشکیده به رخت خواب چسبیده بودم . سردرد و سرگیجه رهایم نمی کرد . حوری بالای تخت نشسته بود و گریه می کرد . دست مرا گرفت و بوسید و گفت : حمیرا ، تو رو خدا خوب شو !
با بی حالی نگاهش کردم و گفتم : خوبم . گریه نکن
و او بیشتر گریه کرد و گفت : این چه بلایی بود سرمون اومد ؟ چرا اینطوری شد ؟ ...
لحظاتی بعد مادر به اتاق امد . با مهربانی پیشانی ام را بوسید و با نگاهی به حوری گفت : کفتم مواظب حمیرا باش نشستی گریه میکنی ؟ برو تو اتاقت
حوری بیرون رفت مادر کنارم نشست و پرسیدم : آقای صادقی حالشون خوبه ؟
_ بهتره اون هم نگران توست . حالت چطوره ؟
_سر درد دارم
بعد از لحظاتی با ناله گفتم : مامان شما ناراحت نیستید ؟
_ چرا ناراحت توام که الان مریضی . به دکتر گفتم تو بیمارستان بستریت کنیم قبول نکرد و گفت احتیاجی به اینکار نیست
_ مامان میشه کمی با هم حرف بزنیم؟
_ برای حرف زدن وقت زیاده . فعلا سلامتی تو مهمتره . باورم نمیشه دوباره می بینمت . هر لحظه منتظر خبر شومی بودم . خدا می دونه چه قدرنذر و نیاز کردم تا تو رو به سلامت ببینم
مادر در آغوشمگرفت و گفت : هیچ چیز برام مهم نیست فقط سلامتی تو از همه چی برام با ارزش تره
در حاله که اشک می ریختم صورت خود را برگرداندم . مادر متوجه شد که احتیاج به تنهایی دارم . آهسته بیرون رفت و من باز خوابیدم .
یک هفته در اتاق ماندم . قدرت نداشتم از رخت خواببلند شوم . ضعف و سستی می خواست مرا از پا در آورد . فقط وقت نماز به کمک حوری بلندمی شدم و دوباره می خوابیدم . دکتر چند بار به عیادتم آمد . مادر غیر از خودش وحوری به هیچ کس اجازه نمی داد به اتاقم بیاید ؛ تلفن ها قطع و سکوت بر خانه حکمفرما بود . بعد از چند روز حاج آقا امد و با گریه بیرون رفت . از اندوه او کهآمیخته با شرمساری بود بر آشفتم . می خواستم حرف بزنم . دلم می خواست بگویم که گناه پسرش ربطی به او یا هیچ کس دیگر ندارد تا شاید کمی از عذاب وجدانش کم شود . بارهاخواستم از مادر راجع به اتفاقاتی بپرسم که بعد از رفتن من رخ داده بود . از حمید ،از اقوام ، از همه کس ؛ اما جرات پرسشی را نداشتم و می دانستم مادر ان را به وقت مناسبی موکول کرده بود.
***
ده روز گذشت . کم کم ضعف و سستی از من دور می شد و فقط به نقطه ای خیره می ماندم . بدتر از آن این بود که نمی توانستم فکر کنم . انگار مغزم کوچک و تهی شده بود . بعد از ظهر آقای صادقی به اتاقم آمد و در کنارم نشست و گفت : اجازه بده دستت و ببوسم
دست خود را پنهان کردم و گفتم : خجالتم ندید
_ دخترم چطور این ننگ و از خودم پاک کنم؟
_ شما مقصر نیستید
_ چرا من مقصرم . باید به روحیات اون توجه می کردم . باید می فهمیدم ممکنه کار خطایی ازش سر بزنه . دخترم چقدر شرمنده ام ! فقط خدا می دونه گرفتار عذاب وجدان بدی شدم
برای اولین بار دست او را گرفتم . گرم و مطمئن بود. لبخندی زدم . حرفی برتی گفتم نداشتم
_ کاش اینقدر با گذشت و مهربون نبودی ،کاش ...
سر خود را روی دستانم گذاشت و باز گریه کرد . بعد ازرفتن آقای صادقی مادر آمد و گفت : حمیرا ، حاج آقا میخواد شکایتی بنویسه . اومدم به خودت هم خبر بدم
نیم خیز شدم و گفتم : چه شکایتی ؟
_ از امید
_ نه ! ممکن نیست
_ چرا ممکن نیست ؟ باید ادبش کنیم . تا حالا هم دست نگه داشتیم تا حال تو بهتر بشه
_ مامان بشتر از این آبرو ریزی نکنید . نذارید توی دهن ها بیفتم
_ به این راحتی نمیشه از گناهی که کرده بگذریم . حاج آقا برای این کار مصره .
_ خودم با حاج آقا حرف می زنم
_ حمیرا نمیخوام بگم آبرومون رفته ، اما بعد از این ماجرا . بخواهی نخواهی مردم حرف میزنن . اگه کوتاه بیایم فکر میکنن ریگی به کفش خودته
_ اگه شکایت کنیم به نظرتون چیزی عوض میشه ؟ جز اینه که بیشتر توی دهن ها بیفتم و هر دم و ساعت بگن چی شده و چی کار کردید ؟ بذارید فکرکنن ریگی به کفش من بوده . دیگه برام مهم نیست
مادر بعد ازلحظاتی سکوت با هراسی آشکار گفت : اگه برت اتفاقی افتاده به من بگو؟
متوجه منظور مادر شدم . از خودم بدم آمد . احساس پوچی و حماقت در وجودم رخنه کرد دستانم را از حرص مشت کردم . مادر با نگرانی منتظر شنیدن جواب بود. گفتم : نه
مادر نفس راحتی کشید و گفت : مطمئنی ؟
_ مامان این چه حرفیه می زنید ؟ دیگه من و یاد هیچچیز نندازید . راحتم بگذارید
سرم را روی زانوانم گذاشتم و گریه کردم
_ حمیرا جان به جان خودت منظوری نداشتم . منم مادرم ،نگرانت شدم . باور کن . اگه مساله ای هم بود بازم تو همون دختر پاک و نجیب خودمبودی . هر جوری که بخوای حمایتت می کنم
با فریاد گفتم : برید بیرون . من احتیاج به حمایت کسی ندارم . نمی خاوم هیچ کس و ببینم . راحتم بگذارید
مادر بیرون رفت و در را آهسته بست
در تنهایی به چه چیز باید فکر میکردم ؟ دلم میخواست به نتیجه ای از سرنوشت شومی که داشتم برسم ، بازی سرنوشتی که میخواست مرا نابود کند . چه باید می کردم ؟ چطور باید زخمی را که به قلب و احساس و روانم وارد شده بودترمیم می کردم ؟ چرا خداوند چنین چیزی را برای من مقدر کرده بود ؟ من که میخواستم خوب باشم و خوب زندگی کنم ، می خواستم زندگی آرام و دور از هیاهو داشته باشم . چرا؟ چرا ؟ چرا؟ چرا امید با من اینطور کرد ؟ می خواست انتقام چه چیزی را از من بگیرد؟ انتقام نجابت و ایمانم را ؟ انتقام ۲۲ سال زندگی که با تمام خوبی ها و بدی ها به سلامت گذرانده بودم ؟ با چه چیزی می توانستم آن را پاک کنم و دوباره خودم باشم ؟ منگ شده در احساس خود بودم . هیچ حسی نداشتم ؛ نه انتقام ، نه امید و نه .. از همه چیز خالی بودم ؛ خالی از هر چیزی که برای بقای زندگی نیاز داشتم . درحالیکه ازپنجره اتاق به درختان عریان حیاط چشم دوخته بودم و حسرت گل های باغچه حاج آقا راداشتم فقط گل یخ دیدم . سردم شد . شالی به دورم پیچیدم و به آسمان گرفته زمستان چشم دوختم
کسی امد . شاید مادر بود ، شایدحوری . چندان مهم نبود . آنها می امدند و می رفتند . چه اهمیتی داشت ! دست کسی مثل پیچکی نرم به دور گردن من حلقه زد از سبزی دستانش باورم شد و برای لحظه ای شوق زندگی به سراغم امد . با بی حالی گفتم : حوری بازم حوصلت سر رفت؟
صدایی نشنیدم . آرام برگشتم و سیما را دیدم . چه بوی شنایی داشت ! همیشه آمدنش چقدر خوب بود و حالا بهتر از همیشه ! با دیدنش دلتنگی امسر باز کرد و در آغوش او گریه سر دادم و سیما نیز گریه می کرد . بعد از دقایقی ازیکدیگر جدا شدیم
_ حمیرا چرا من و بی خبر گذاشتی ؟ چرا جواب تلفنم ونمیدی؟
_ من تو این دنیا نیستم . نمی دونم کجام . همه برام غریبه شدن
_ حتی من ؟
_ با اومدنت حس خوب روزهای گذشته برام زنده شد
_ پس تو زنده ای . تو همین دنیا . باتمام بی وفایی هاش هنوز نفس می کشی و می خوای زندگی کنی . مثل همیشه خوب و پاک
_ نه ! من خوب نیستم
_ تو رو خدااین حرف و نزن . تو همیشه الگوی خوبی برای من بودی . بهترین دوست و آشنای بی ریای من . تو غربت این شهر بی در و پیکر تنها دل خوشیم تو هستی
_ سیما بهای خوب بودن چیه ؟
_ همین که از بدی ها به سلامت بگذری و بازم بخوای اونها رو به دست بیاری .
_ اما دیگرون نمی زارن خوب باشم . می خوان بد باشم وبی آبرو
_ دیگرون نباید برای تو آهمیتی داشته باشن . اصل موضوع وجود خودته . قلب و روحت که پر خوبی و نجابته
با گریه گفتم : سیما کمکم کن . تو رو خدا کمکم کن ...
***
_ مامان فکرمیکنم وقتش رسیده که برام از همه چیز حرف بزنید
_ نمی خوام باحرفهای گذشته اعصابتو به هم بریزم
_ باید بدونم ؛ شاید آروم تز بشم . بایدبدونم چی دور و برم گذشته . اگه همنطور تو بی خبری باشم دق میکنم . من تحمل شنیدن دارم
مادر اهی کشید و گفت : خودت که بهتر میدونی اینجورمواقع چی میشه و چه حرفهایی پیش میاد . ساعتی که فرشته تلفن کرد و خبر داد که تونیستی جیغی کشیدم و در واقع پس افتادم . حاج آقا و حوری مدام به تلفن همراهت زنگ میزدند . حمید اومده بود و فکر می کرد ما از چیزی خبر داریم و از اون مخفی میکنیم . قسم خوردیم که خبر نداریم . خودش و به در و دیوار می زد . به پلیس تلفن کردیم وآدرس و مشخصات دادیم . حاج آقا ما رو دلداری میداد و می گفت شاید جایی رفته و به زودی برمیگرده اما من نمی تونستم خودمو قانع کنم . می دونستم حادثه شومی اتفاق افتاده . حمید داد می زد و به زمین و زمان فحش می داد هر چی حاج آقا تلاش می کرد تااون و آروم کنه فایده نداشت . بالاخره گفت : تو خونه من داد و هوار نکن . نمی بینی حاج خانم حالش خوب نیست ؟ نمی بینی برای دخترش نگرانه ؟ برو بیرون . فعلا که اتفاقی نیفتاده ، نه مراسمی شروع شده ؛ نه کسی اومده . تازه اگه حمیرا پیدا بشه این ماهستیم که از شما شکایت می کنیم . بی چاره حاج آقا ! از کجا خبر داشت که چه ماری تو آستینش پرورش داده ؟ حاج آقا و حوری با تلفن به فامیل خبر دادند که یکی از اقوام حمید فوت کرده و مراسم بهم خورده . این بهترین بهونه بود . حمید هم مجبور شد تا قبلاز این که دیر بشه همین حرف و متقابلا به خانواده اش بگه
_ الان چی ؟کسی از ماجرا خبر داره ؟
_ نه . فقط عموت شک کرده . میخواست بیاد تو رو ببینه که گفتم حمیرا کسالت داره و نمیشه اون و ببینید . اما خانواده حمید با وجود فرشته از ماجرا خبر داشتند . پدر حمید تلفن کرد و با عصبانیت که البته حق داشت از من خواست بهای آبروریزی اونا رو بدم ، بهایی که میدانستم با هیچ قیمتی نمیشه پرداخت . با وجود حرف و حدیث ها در اون لحظه فقط اومدن و دیدن دوباره تو تنها آرزوی زندگیم بود.تو امانت عشق من و پدرت هستی ، با چه رویی جواب پدرت و می دادم ؟
گریه مادر مانع حرف زدنش شد
_ مامان همه چیت موم شد و به خیر گذشت . خواهش میکنم گریه نکنید
_ حمیرا هیچوقت فکر نمی کردم امید پسر احمقی باشه . من نمی بخشمش . از این که باعث شد مسیرزندگی تو عوض بشه عذاب وجدان دارم . اگه یه لحظه پیش بینی این روزا رو می کردم محال بود که ... حالا هم دیر نشده . با حاج آقا صحبت کردم . می خوام برای همیشه برم . باوجود پسری مثل اون موندن من جایز نیست
_ مامان شما و حاج آقا چه گناهی دارید ؟نباید زندگی تون و بخاطر حماقت هر کسی که فکر میکنید باعث و بانی بوده بهم بزنید
_ دیگه نمی تونم تحمل کنم . نگران آینده تو و حوری هستم . اگه عمو مهدی می فهمید چه خاکی به سرم می ریختم دیگه آبرویی برام نمی موند تا اون جایی که تونستم طوری زندگی کردم تا به اسم پدرت که روی من بی حرمتی نشه عموت قیم شماهاست . اگه این موضوع به گوشش می رسید کار به شکایت و خیلی چیزها میکشید و حالا حالا ها باید دنبال قضایا می رفتیم .
_ خدا رو شکرکه کسی نفهمیده . این یه راز بین ماست
_ چرا نمی خوای شکایت کنی ؟ چرا اینقدرگذشت میکنی؟
_ اولا لذت بخشش بیشتر از انتقامه . ثانیا بحث خانواده و فامیل مطرحه . ما هر قدر هم بخواییم بی سر و صدا شکایت کنیم نمیشه وبالاخره می فهمن . شما هم دیگه راجع به رفتن و ترک کردن حاج آقا حرف نزنید ما تازه به اون عادت کردیم
_ من به حرفای اون فکر روزت فکر کردم . اعتراف به این مساله چندان آسون نیست اما تو حق داشتی . تو و حوری در سنی هستید که آینده تون داره شکل میگیره اما من فکر می کردم شما از آب و گل در اومدید و تصمیم من چندان در وضعیت آینده تون تاثیری نداره
_ این شری بود که از سر من گذشت و الحمدالله به خوبیتموم شد اون می خواست مراسم عقد منو بهم بزنه و موفق شد یک آدم بی پروا و سراپاکینه در واقع اون هیچ نیت دیگه ای نداشت. اشتباه یک آدم دیوونه . تمام زندگی نیست بلکه قسمتی از اونه تا تجربه ما رو زیاد کنه
_ چه تجربه وحشتناکی ! نمی تونم قبول کنم که امید تا این حد عاشق بوده و چطور به خودش اجازه داد تا با سرنوشت تو بازی کنه
_ برای من هم عشق اون عجیب و باورنکردنیه . اما این عشق نیست این دیوونگی و حماقته
مادر در حالیکه بر می خواست گفت : نمی خوام بیشتر از این خستت کنم . بعدا باز با هم حرف می زنیم
سپس پیشانی مرا بوسید و بیرون رفت
حوری به محض رسیدن به خانه اول به سراغ من می امد وحالم را می پرسید و بعد به اتاق خود می رفت . آن روز نیز بلافاصله به اتاق من امد وگفت : حمیرا قراره ما رو ببرن اردو
_ کجا ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#28
Posted: 23 Nov 2013 20:20
اصفهان . یه سفر یه روزه
_ خوش بحالت . تو هم که عاشق ددری !
_ چی دوست داری برات بیارم ؟
_ هنوز نرفته نقشه خرید میکشی؟
_ حالا تو بگو .. دوست داری صنایع دستی بیارم یا نقره؟
_ صنایع دستی بیار . جاش توی اتاقم خالیه
حوری آهسته گفت : حمیرا خبر داری امید رفته؟
_ کجا رفته ؟
_ فرانسه پیش مادرش
_ تو از کجا فهمیدی؟
_ زری خانم بهم گفت
نمی دانم چرا به جای آنکه خوشحال باشم باز تهی شدم وموجی از ناامیدی به سراغم آمد . گفتم : مامان خبر داره ؟
_ اره از من وتو قایم میکنن . خوشحال شدی؟
با خود زمزمه کردم : آره خیلی خوشحالم.
بالاخره حمید امد . صدای فریاد او تا اندازه ای بلند بود که مرا به پاگرد پله هاکشاند .
_ من باید بدونم تو این خونه چه خبره . این حق منه
مادر گفت : کمی آروم تر . از شما چنین حرکاتی بعیده
_ خانم محترم . شوخی که نیست الان ده روزه که خون خونمو می خوره وهیچ کس نیست جواب بده . من باید حمیرا رو ببینم
از جاییکه بودم گفتم : مامان بذارید بیاد بالا
حمید سر خود را بالا گرفت و گفت : چه عجب ! بالاخره یکی پیدا شد که صدای من رو بشنوه
به اتاق رفتم و در را باز گذاشتم و مادر، حمید را راهنمایی کرد . به اتاق پا گذاشت و گفت : می شه در رو ببندم؟
_ بله می تونید
در رابست و روی صندلی نشست . دقایقی به همان حال باقی ماند ؛ سپس نگاهم کرد و گفت : فکرمیکنم خودت باید همه چیز و توضیح بدی
_ چیزی برای توضیح دادن ندارم
_ چطورتوضیحی نداری ؟ مگه شوخیه ؟ تو با آبرو و حیثیت من بازی کردی . با قلب و احساسم . حالا با خونسردی تمام میگی توضیحی نداری؟
_ شما هر طور که فکر کنید حق دارید . من مقصرم . اگه می تونید دارم بزنید
حمید با خشم گفت : خیلی دلم میخواد اینکار و بکنم . حیف که نمیشه !
_ چرا می شه . دیوار من خیلی کوتاهه
_ تودیواری نذاشتی که کوتاه باشه یا بلند . حقیقت و بگو . چی شد ؟ کجا بودی؟
_ حقیقتی وجود نداره . من اشتباه کردم . به درد شما نمی خورم . من دختر خوبی نیستم
_ نمیتونم باور کنم . تو دروغ میگی
_ من دیوونه ام . زده به سرم . خیلی بدبختم . خودم می دونم . تو رو خدا دست از سرم بردار ...
_ حمیرا اگه بدونم ، اگه بدونم اون وقت ...
حمید باخشمی امیخته به نفرت گفت : کار امید بود ؟
لحظه ای جا خوردم . با خونسردی گفتم : چطور همچین فکری میکنی؟
_ فکرنکن خیلی احمقم . از اول هم به این پسره شک داشتم
_ اون نیست رفته خارج .
_ حالانیست یا از قبل نبود ؟
_ ازقبل نبود
_ پس بخاطر اون نخواستی ...
_ نه به خدا ....
_ ببین من اومدم حقیقت و بدونم . تو فقط داری من . از سرت باز میکنی . مگه من مجبورت کرده بودم با من ازدواج کنی ؟ فقط کافی بود به خودم بگی .
اشک از چشمانم سرازیر شد . از جواب دادن مستاصل شدم
_ حمیراحقیقت و بگو . به خدا می بخشمت
_ کار من قابل بخشش نیست . نمی خواد فداکاری کنی . برو و تنهام بذار
_ من دست از سرت بر نمی دارم . تا نفهمم که چی شده و چی بوده ول کن نیستم
حمید با گام های بلند از اتاق خارج شد . مادر و حوری بلافاصله به اتاق آمدند .
مادر گفت :برای چی گفتی بیاد تو اتاقت ؟خودت که می دونستی چی میخواد بگه
_ بالاخره چی ؟ باید می اومد . اون حق داره بدونه
_ هیچ هم حق نداره . مساله خصوصی بوده و خانوادگی . هر چی خسارت بخوان می دم .تو نه زن عقد کرده اش هستی و نه تعهدی داری . اگه زن عقدیش بودی حتما الان باید تو کلانتریها می دویدیم . وقتی من بهت می گم اجازه نداره بیاد از این بالا آویزون میشی ودعوتش میکنی به اتاقت
_ مامان بالاخره اونا هم آبروشون رفته
_ همون ساعت گفتم بگید من مردم و مراسم بهم خورده . چه آبرویی ؟ صد دفعه جواب خودش و خانوادشو با احترام دادیم . دست بردارن . درد خودم کمه . باید جواب این و اون و هم بدم . یک کلام بگو نشده . نخواستم تا تموم کنن
مادرچنان عصبانی بود که دلم میخواست گوش هایم را بگیرم تا صدای فریاد او را نشنوم .
_ هر دم به ساعت می اد متلک بارم میکنه . صداش و میگیره روی سرش . خیلی بی شعوره . مگه شعوربه درس خوندنه ؟ هیچ شرم و حیایی از بزرگ ترها ندارن
وقتی دیدم مادر نمی خواست حق را به حمیدبدهد ناچار گفتم : مامان شما درست می گید . تو رو خدا اینقدر حرص نخورید
حوری گفت : از اول هم این حمید خان موی دماغ بود
برای آنکه غائله ختم شود گفتم : مامان میخوام برم خونه
مامان با شنیدن پیشنهادم دستی به موهای آشفته اش کشید و گفت : اگه تو بخوی می ریم . حداقلیه مدت از دست حمید خان راحتیم
***
با دیدن اتومبیل ناخود آگاه به لاستیکهای ان نگاه می کردم و با خود میگفتم : چه عجب پنچر نیست !
مادر حال مرا مساعد رانندگی نمیدی داتومبیل آژانس خبر کرده بود. با بی حالی روی صندلی عقب اتومبیل افتادم . حوری گفت : فکر خوبی کردی . دیگه خونه مثل زندون شده بود !
_ حوری هیچوقت از خونه ها گله نکن این آدما هستن که اونا رو به هر رنگی کهبخوان در می آرن
حوری گفت : مثل خونه پدر که همیشه سبزه . اما خونه حاج آقا گاهی سبزه گاهی قرمز . از تشبیه حوری خنده ام گرفت سرم را رویشانه اش گذاشتم و چشمانم را بستم
با رسیدن به خانه و محله قدیمی ریه هایم را از هوا پرکردم . عطر خوش کودکی در ذهنم جوانه زد و باز مثل مواقعی که از مدرسه می رسیدم پدر را در چارچوب در خانه در انتظار خود دیدم و مادر را جوان و زیبا درآشپرخانه مشغول پخت و پر . و مادر بزرگ را که زیر سایه درخت نشسته بود تا صدای اذان را بشنود و لب حوض وضو تازه کند . آن روزها چقدر آفتاب درخشان و گرم بود ! ماهی کوچک قرمز از دستان من لیز میخورد و در آب حوض می افتاد . نوری خیره کننده در چشمانپ در و مادربرگ بود که چشمان مرا به درد آورد .
صدای حوری مرا به خود آورد : حمیرارسیدیم . پیاده شو .
***
عمه مهدی و عمه فخری و دایی ناصر و خاله مرضیه و عاطفه به دیدن ما امدند . وقتی متوجه کسالت من شدند علت ان را جویا شدند . مادر توضیح داد : به خاطر فوت یکی از اقوام حمید و به هم خوردن مراسم عقد کمی روحیه حمیرا خراب شده
آنها می گفتند که اتفاق خبر نمیکند . انشالله به زودی باز مراسم عقد را بر پامیکنید
بعد از رفتن مهمان ها از مادر پرسیدم : چرا حاج آقا نیومدن ؟
_ برای راحتی تو نیومد ؟
_ من را حتم . تلفن کنید حاج آقا بیان . وقتی همه با هم هستیم ایشونم باید باشه
مادر چندان رغبتی به اینکار نداشت. حوری گفت : من الان زنگ میزنم
آن شب حاج آقا صادقی امد . هنوز کسل و افسرده بود و از شوکی که به او دست داده رها نشده بود و با مصرف دارو خود را سراپا نگه میداشت
بعد از ده روز به خانه برگشتیم . مدرسه حوری دور بود و برای رفت و امد مشکل داشت . سیما و ترانه ورویا به دیدنم امدند . تمام خبرهای جدید دانشکده را مو به مو می دادند . سر به سرمن نمی گذاشتند و از استاد محبوب دانشکده حرفی نمی زدند . رویا از نامزدی برادر خودحرف میزد که به زودی برگذار می شد و ترانه از خواستگاری مسن که پیدا کرده بود ! سیما عمدا با لهجه مشهدی از سفر خود به آنجا حرف میزد و باعث خنده ما می شد . میدانستم که به زودی سر و کله حمید پیدا می شد و بالاخره دو هفته بعد او با دسته گلی به دیدنم امد . ظاهرا آرام تر از قبل شده بود.
نمی دانستم چگونه در حضور اوبنشینم و رفتار کنم . مادر سر سنگین احوال پرسی کرد و بیرون رفت
_ زحمت کشیدید . بابت گل ها ممنونم
_ زحمتی نیست . میخواستم حالت و بپرسم
_ شکر خدا . چندروزی به خونه قدیمی رفتیم . کمی بهتر شدم
_ خوشحالم که سر حال تر از قبل میبینمت
حمید بعد از لحظاتی سکوت گفت : حمیرا خیلی سعی کردم فراموشت کنم امانتوانستم . نمی تونم ازت بگذرم . ترجیح میدم همه چی رو به فراموشی بسپرم و دوباره شورع کنیم
_ شما همیشه نسبت به من محبت داشتید ، اما من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام . چطور می تونم شما رو قبول کنم ؟ اگه باز باعث وبانی اون بشم ککه به احساس شما لطمه بخوره هرگز خودم ونمی بخشم
_ من برخلاف عقیده خانواده ام تا هرزمان که بخوای منتظر می مونم
_ خانواده شما حق دارند. بهترین راه توجه به خواسته و نظر اونهاست
_ خانواده ام از چیزی خبر ندارن. فقط ظا هر قضایا رو میبینن .برای من وجود تو ارزش داره
_ چرا بازم میخواید ریسک کنید ؟ شما هنوز ازواقعیت ماجرا با خبر نیستید
_ خیلی مصر بودم که بدونم . با خودم خیلی فکر کردمو دیدم اگه حقیقت و بدونم در اصل چیزی برای من عوض نمیشه و من هنوز با تمام وجودم می خوامت
_ کاش مصر بودید و حقیقت و کشف میکردید
_ خودت گفتی حقیقتی وجودنداره
_ اگه قراره آیندتون و با من بسازید مسلما حقایق زیادی وجود خواهد داشت
_ خوب بگو حاضرم گوش بدم
_ من حرفی ندارم فقط نظرمو گفتم
_ حمیرا میفهمی چی داری میگی؟
_ بله می فهمم . می فهمم که میخوایید با منت گذاشتن بر سر من باز با من ازدواج کنید . میفهمم که شجاعت اون و ندارید تا حقیقت و بدونید ومیخواهید به اصطلاح آبروی مرا بخرید . من نیازی به فداکاری شما ندارم
_ مننتی نیست
بی اختیار فریاد زدم : چرا هست . من تمام عمر باید نگاه تحقیر امیز شما وخانوادتونو تحمل کنم . این امکان نداره . من می خوام راحت زندگی کنم چون خودم و بدنمی دونم اما دیگه هیچ وقت نمی تونم این و به شما ثابت کنم
_ احتیاجی نیست ثابت کنی . من اونقدر به تو علاقه دارم که حاضرم هر کجا بگی ببرمت تا اینطور قضاوت نکنی
_ کجا باید برم ؟ میخواهید با مخفی کردن من بیشتر از این به لکه ننگی که فکر میکنید گریبانگیرم شده دامن نزنید ؟ نه حمید خان من میخوام بین همین آدما باشم، سرم بلند باشه و همه به بودنم افتخار کنن ؛ اما با این پیش داوری های شما من سرافکند و بدبخت خواهم شد
_ حمیرا کمی واقع بین باش . مثل دختر کولی ها حرف نزن . چرا هر حرف من و توهین به خودت میدونی؟ تو هر سازی بزنی من با اون می رقصم این قولو میدم . ما هنوز فرصت داریم .کمی فکر کن.
_ سعی می کنم به حرفاتون فکر کنم
_ میشه بازم به دیدنت بیام ؟
_ هر وقت مایلید تشریف بیارید .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#29
Posted: 23 Nov 2013 21:27
فصل پانزدهم
بهار آمده بود ؛ اما در قلب من هنوز زمستان بود و گرمایی حس نمی کردم .
از دید و بازدیدهای روزهای عید منزجر شده بود و انزوا بهترین تسکین دهنده برای درد من بود غم ، درد ، آشفتگی همبستر شبهایم بود و ناامیدی و افسردگی همگام روزهایم .
وقتی دختران را با شادی و خنده در کنار هم میدیدم حسرت نگاهم دو چندان می شد . حمید با سبد گلی زیبا به دیدنم آمد . هنوز با هزاران امیدنگاهم میکرد و منتظر بود جوابی به او بدهم . نمی خواستم بحث های گذشته تکرار شود ؛چرا که نتیجه ای نداشت و فقط مرا خسته تر میکرد .
حمید از من خواست تا برای گردشب یرون برویم . قبول نمی کردم اصرار میکرد و مدام پیشنهادش را تکرار میکرد . برای اخر هفته با هم قرار گذاشتیم تا همراه حوری به سینما برویم . آ
آقای صادقی مدام به حالت های من توجه می کرد و با هر بار آمدن حمید گل از گل او می شکفت . می دانستم اگر پیوندی دوباره برقرار می شد آقای صادقی بیشتر از همه خوشحال بود و از عذاب وجدانی که داشت اندکی کاسته می شد . حوری علاقه ای به حمید نداشت و صرفا بخاطر من ما را همراهی میکرد .
فکر میکردم بعد از ان اتفاقات شوم حوری با دیدی دیگر به حمیدنگاه میکند ؛ اما او دلیلی نمیدید که تغییر عقیده بدهد.
***
بعد از دیدن فیلمی لطیف و عاشقانه ساعتی در خیابان هاگشتیم و برای خوردن شام به رستوران رفتیم . حمید میخواست جوی صمیمی برقرار کند که در اینکار چندان موفق نبود . دلم برای او می سوخت . با اینکه خانواده اش مخالف ای نرفت و امد ها بودند خود را به زحمت می انداخت و مرا همراهی میکرد .
وقتی به خانه رسیدیم گفت : حمیراالان سه ماهه من و منتظر گذاشتی . ترم قبل دانشگاه و از دست دادی . زیادی تو خودت هستی . تا کی میخوای بدون هیچ شوقی زندگی کنی ؟ من کمکت می کنم تا درس های عقب مونده تو جبران کنی . دلم میخواد باز انگشتری رو که برا خریدم توی دستات ببینم . دلم میخواد به جای شما تو باشم
درحالیکه به حرف های او فکر میکردم گفتم : فرصت کوچیکی می خوام فقط یه فرصت دیگه
_ تو همیشه فرصت داری . این منم که طاقتم کمه . شب خوش !
به خانه وارد شدم و نزد مادر رفتم . او در آشپزخانه بود و همراه زری خانم وسائل شام را جمع می کرد . با دیدن من گفت : حمیرا اومدی ؟ خوش گذشت ؟
روی صندلی نشستم و گفتم : بد نبود . جای شماخالی
_ حوری کجاست ؟
_ رفت لباساش و عوض کنه
مادر سینی چای را به دست زری خانم داد و به این بهانه او را از آنجا دور کرد و رو به روی من روی صندلی نشست و گفت : خوب تعریف کن . چیکار کردی؟
_ مامان ، با حمید چیکارکنم ؟
_ نمی دونم هر چی خودت صلاح میدنی
_ منتظر جواب قطعی از طرف منه ؛اما من هنوز ...
_ می فهمم اگه بگی نه یجور اشتباه کردی و اگه بگی آره صد جور اشتباه
_ پس از نظر شما منتفیه ؟
_ من همچین حرفی نزدم . حمید پسر خوبیه و تو رو دوستداره . اگر قراره جوابت منفی باشه زودتر بگو ؛ چون رفت و امد اون به اینجا صورت خوشی نداره
مادر با زبان بی زبانی می خواست نظر خود را که منفی بود اعلام کند
_ اگه بگم نه ، گذشته ها تقریبا با اون دفن میشه . اگه بگم آره خاطزاتم هر لحظه پیش چشمم پر رنگ می شه
_ همین طوره ؛ اما حمیرا این حرف هاییه که من و تو میزنیم . اصل کار عشقیه که تو هنوز نسبت به حمید پیدا نکردی و گرنه حاضر به همه جور از خود گذشتگی می شدی و خودت و به آب و آتیش می زدی
_ همین مساله من و می ترسونه . اگه بعد ها نتونم به اون دل ببندم و خوش بختش کنم چه اتفاقی میافته ؟
_ هر چه زودتر تصمیم خودت و بگیری بهتره . این بنده خدام تکلیفش روشن می شه و به زندگیش می رسه
من کاملا منظور مادر را می فهمیدم . او نمی خواست بعداز اتفاقات پیش امده حمید داماد او باشد . برخوردهایی که حمید با مادر داشت و حرفهایی که در رابطه با نبود من زده بود هنوز در گوشش صدا میکرد و از نظر او چندان خوشایند نبود در ابتدای کار چنین برخوردهایی صورت بگیرد ؛ اما در کنار تمام این ها مادر از احساس قلبی من نیز با خبر بود و همواره نگران آن که چرا عاشق نیستم و چنین سرد و بی احساس هستم
***
تلفن همراهم زنگ زد شماره نا آشنا بود . ان را روشن کردم و گفتم : بفرمایید
_ سلام ویدا هستم
با خود زمزمه کردم : ویدا ... کدوم ویدا ؟
با صدایی آرام گفت : دختر خاله امید
_ اه شمایید ؟ حالتون خوبه ؟
_ مرسی . مادر حالشون خوبه؟
_ خوبن . سلام می رسونن . امرتون؟
_ حمیرا خانم اگه ممکنه می خواستم شما رو ملاقات کنم
_ مساله ای پیش اومده ؟
_ نه گران نشید .
_ می تونید تشریف بیارید منزل
_ بهتره اونجا نیام . آدرش کافی شاپی رو میدم و ساعت شش منتظر شما هستم
لحظه ای اندیشیدم . با سکوتم ویدا متوجه تردیدم شد . گفت : مطمئن باشید زیاد وقتتون و نمی گیرم
_ اشکالی نداره
_ در ضمن اگه تنها باشیم بهتره
ویا آدرس و داد و خداحافظی کرد . از خود متعجب بود مکه چرا از انها هیچ کینه ای به دل ندارم . چرا حس انتقامی در من نبود ؟ نه تنها ازشنیدن صدای ویدا ناراحت نشدم بلکه حس خوشایندی به من دست داد . نا خود آگاه برای ساعت شش لحظه شماری میکردم .
***
سرساعت خود را به جایی که قرار داشتم رساندم . ویدا در گوشه ای نشسته بود و با نی درون لیوان مشغول نوشیدن بود. با دیدن من برخاست و دست داد و صورتم را بوسید ودعوت کرد تا بنشینم
_ خوشحالم که میبینمتون . بنا به دلایلی فکر نمی کردم بتونم شما رو ملاقات کنم .
_ شما در حال حاضر برای من ویدا خانم هستید نه وابسته کسی
_ مرسی که من و به خاطر خودم میخواهید نه مسائل حاشیه ای . البته من همونطور که گفتم خبر از چیزی ندارم ولی حدسهایی می زنم که چندان تمایلی به کشف اونها ندارم . به نظرم هر کس تا زمانی که مایل باشه حق محفوظ نگه داشتن مسایل خصوصی خودش و داره ، من به خاطر علاقه ای که به امیددارم و اون و مثل برادرم دوست دارم به اینجا اومدم
پیش خدمت نوشیدنی اورد و ظرفی شیرینی روی میز گذاشت . ویدا گفت : نمی خوای چیزی راجع به امید بپرسی ؟
و در چهره من دقیق شد
_ سوالی ندارم . در واقع به احترام شما اینجا اومدم وامید از نظر من ارزش کوچکترین پرسشی رو نداره
_ همون طور که گفتم من خبر از چیزی ندارم اما با جواب شما تقریبا خیلی چیز ها برام روشن شد . نوشیدنی تون گرم شد
کمی از آن را خوردم . ویدا پاکت نامه ای مهر و موم شده از کیف خود بیرون اورد و روز میز گذاشت و گفت : این امانتی بود که باید به شمامی رسوندم .
_ چی هست؟
_ ظاهرا یه نامست . از طرف امید
_ برام مهم نیست . به خودشب رگردونید
_ اگه امید اون قدرمحکومه که میگید حداقل فرصت بدید تا از خودش دفاع کنه
با حالتی عصبی به نامه و سپس به ویدا نگاه کردم و فتم : نه !!
ویدا دست مرا فشرد و گفت : برای اخرین بار ... !
_ نمی تونم . هر خبر و حرفی از اون من رو تا حد جنون می کشونه . شما خبر از چیزی ندارین . نمیتونم بگم که چی شده و چی گذشته
سوزش اشک به روی گونه هایم لغزید . ضعفی شدید از شنیدن نام امید و هر چه یاد اور گذشته بود مرا در بر گرفت . نباید با ویدا قرار می گذاشتم . وقتی هنوز نتوانستم لحظه ای از گذشته غافل شوم نباید به ان دامن می زدم . با دیدن ویدا خاطرات نه چندان دور دوباره جان گرفت و حس می کردم امید در نزدیک ترین حد ممکن به من قرار داره و تنها این منم که قدار به دیدنش نیستم . نه حس ترس بود و نه کینه و نه عشق . اما هر چه بود مثل امواج دریا قلب و روحم را به تلاطم می کشاند و هیجان کاذبی را در وجودم برمی انگیخت . هیجانی که چندین ماه بود از وجودم رخت بر بسته بود و اکنون به یک باره مرا به بازی با امواج احساسم فرا می خواند
_ متاسفم که ناراحتت کردم . اگه فکر می کنی تحمل خوندنش و نداری اشکالی نداره . اون و بر می گردونم
نامه را برداشت و در کیف خود گذاشت . بعد از لحظات یدستم را به طرف او گرفتم و گفتم : می خونم
ویدا لبخندی زد و ان را در دستم گذاشت
***
بعد از جدایی از ویدا به پارکی در همان حوالی رفتم وروی نیمگتی نشستم . با دستانی لرزان پاکت نامه را از کیف خارج کردم . چند لحظه به آن خیره شدم . تردید داشتم . آنی می خواستم آن را باز کنم و دوباره پشیمان میشدم . در واقع شجاعت باز کردن ان را نداشته باشم مرا بر سر دوراهی قرار میداد ؛ هراس ازخواندن خیلی چیزها که شاید ظرفیت پذیرفتن انها را نداشتم ؛ اما وسوسه بر انکارهامی چربید و دیگر امکان نخواندن آن نبود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 9253
#30
Posted: 23 Nov 2013 21:30
andishmand: حمید با اعتراض گفت :
احسنت عجب داستانی البته با اعتراض نه
andishmand
خسته نباشین
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم