ارسالها: 24568
#31
Posted: 23 Nov 2013 21:39
سلام .
سلامی غریبانه از غربتی سرد و به دور از هر آشنایی ،تنها و تبعید شده به گناه عاشقی ، به گناه سد راه تقدیر دیگران شدن و من گناه کاری هستم که خود را بی گناه می دانم چرا که جرم عاشقی نزد خدا گناه نیست
چطور زمانی که آسمان قلبم خالی وسرد بود خداوند تو را سرراهم قرار داد و تو تک ستاره قلب و روحم شدی و باور کردم که تو همان تقدیر الهی من هستی ؟
بارها پدر برایم از تو حرف زده بود ؛ از خانمی و شخصیت وغرورت . چندان اهمیتی به حرف های پدر نمیدادم ؛ چون مسائل خانوادگی جذابیتی برام نداشت . وقتی پدر گفت تو حاضر نیستی با اون ها زندگی کنی به پدر گفتم که با دختری لج باز سر و کار داری که به هیچ صراطی مستقیم نیست
تا آن روز که تو رابرای اولین بار دیدم . باور نمی کردم حقیقتی . اگر حقیقتی آنجا چه می کردی ؟ شبیه موجودی زمینی نبودی . مثل الهه ای بودی که ناگهان در خانه ما ظهور کرده ؛ الهه ایکه ارزش پرستیدن داشت . نگاهت کردم نه از سر هوس بلکه از سر کنجکاوی که در ان لحظه گریبانگیرم شده بود . وقتی برگشتی و متوجه حضور من شدی خشمی مهار نشدنی در نگاهت بود که مثل خنجری میخواست قلبم را صد پاره کند . به اتاقم رفتم . از حال دگرگونی که داشتم حیرت کردم . برای آنکه بر احساسم غلبه کنم به خود تلقین میکردم من که دخترندیده نیستم . پس چرا به یک چشم و ابرو خود را باختم ؟ او هم دختری است مثل بقیه اما تو برای من مثل بقیه نبودی و همین باعث عذابم بود. با خود عهد کردم که تو را راحت تر از انچه فکر میکنم به دست بیاورم تا به خود ثابت کنم که اشتباه نکردم و تو هیچ فرقی بادیگران نداری . با مرگ مادربزرگ در میان جمعیت فقط به دنبال تو بودم که با چشمان گریان و چهره ای متاثر و دردمند به هیچ کس توجهی نداشتی و فقط در عزای مادربزرگت غرق بودی و اطرافیان فقط هاله ای از غبار بودند که تو را محاصره داشتن و من در آن هیاهو چقدر وقت داشتم که نگاهت کنم تا شاید خسته شوم و نه سیر ، تمام ان را به حساب کنجکاوی ام گذاشتم اما نمی دانستم که چرا فقط به تو کنجکاوم و برای پس زدن افکارمزاحمم به روش زندگیم برای خود ساخته بودم ، گذاشتم . صد ها دختر می دیدم و دست رویی کی میگذاشتم و تو هم یکی از ان صد ها دختر بودی که شرایط خوبی نیز در کنارم بود تابی دردسر به تو برسم . بهترین بهانه خویشاوندی ما بود . در حالیکه با هر بارملاقاتمان می دیدم که از سر احترام و ارزشی که برای من قائل بودی دعوتم را قبول میکردی اما باز نمی خواستم واقعیت را بپذیرم و به کار خود ادامه میدادم .
تا آن روز که با هدیه ای که خریدم خواستم تو را طوردیگری بسنجم ؛ اما مثل همیشه با عکس العملت من را از کاری که کردم پشیمان و نادم کردی و درها را یکی یکی به روی من بستی . وقتی سد راهت شدم و گفتم تو کسی نیستی میدانستم که تو همه کس من هستی و در ان لحظه وقتی توجیهی برای رفتار ها و کارهای خودپیدا نکردم فهمیدیم که احساس من از روز اول اشتباه نبود و من عاشق و دیوانه تو شده بودم و تمام تلاشهایم برای انکه آن را طور دیگری جلوه دهم بیهوده بود . حاضر بودم بمیرم و به عشق تو اعتراف نکنم که مرا ذره ای قبول نداشتی ، اما زنده ماندم و به عشق تو اقرار کردم . حمیرا خیلی سخته که بگم چی بودم و چی هستم . زندگی من اشبا عشده از خوشی ها و ولخرجی ها و هر ان چه که تصور میکنی بود
چطور میتوانستم به دختری که نگاهی مغرور و قلبی سخت داشت علاقه ام را ابراز کنم ؟ چطور باید میگفتم که حاضرم به خاطرت هر کاری انجام بدهم فقط اگر تو می خواستی ؟
زمانی که فکر میکردم هنوز قرصت دارم تا همه چیز را درست کنم و به تو بفهمانم که از زندگی خود خسته ام ومی خواهم شروعی دوباره و خوب داشته باشم خبر نامزدی ات را شنیدم . هیچ کلمه ای دروصف حالم پیدا نمی کنم . در واقع دلم می خواست کسی پیدا می شد و ان قدر مرا می زدتا به خود بیایم و جنون عاشقی یادم برود.
قرار ملاقات ما مثل کابوس مرگ و زندگی بود ، کابوسی که هر دو را میتوانست برای من به ارمغان بیاورد . تو خیلی رک بودی و همین مساله مرا می ترساند . زمانی که از احساسم با تو حرف زدم وخواستم دنیای من و بسازی تو مثل کوه یخ ایستاده بودی و با جواب ها و نگاهت تحقیر می کردی ؛ اما من باز سماجت کردم و خواستم به تو فرصت بدهم
زمانی که پدر جواب خواستگاریم را داد مثل یک آدم معتاد به خود پیچیدم ، از درد و بدبختی از این که بیچاره دختری شدم که هیچ احساسی نداره و تنها خوشی اش در دنیا ایمان اوست و به ان افتخار میکند . من به اون ایمان قشنگت شک کردم ، چرا که اگه مومن واقعی بودی کمی به اطرافیانت توجه میکردی تا شاید درد دیگران و بفهمی
تو در واقع قرصت همه چیز و از من گرفتی ، فرصت خوب شدن و ثابت کردن خیلی چیزها که به خاطر تو می خواستم انها را بدست بیاورم . اما تو همواره به تفاوت هایی اشاره میکردی که از نظر من ارزش گفتن نداشت
هیچ وقت فکر کردی چرا اتومبیلت پنچر میشد؟ هیچ وقت فکر کردی من تا چه اندازه از خوشی هایم دور شدم ؟ و هیچ وقت فکر کردی که من میخواستم با تو خوب باشم و زندگی کنم ؟ مثل یک آدم
تا آن روز که تو رادر حیاط خانه با حمید دیدم . تمام حسادت هایی که از کودکی در وجودم مرده بود به یکباره فوران زد . لحظه ای از نگاه بی تفاوتت که خالی از عشق بود حیرت کردم . هیچ شوری در بین شما دو نفر نبود. یک نوع ارضای روحی پیدا کردم . با خود گفتم :حمیراتمام این ها را نمایشی برای سرکوب من و احساسم انجام میدهد . اما شب در خلوت اتاق مبا یاداوری لبخند ابلهانه حمید باز حسادتی به سراغم امد که تا اعماق وجودم را بهآتش می کشاند
مثل زندانی ها ی نا امید از آزادی هر روز خطی درتقویم می کشیدم و منتظر روزی بودم که برای همیشه تو را از دست بدهم و تپش قلبم ازحرکت بایستد و روز دفن احساس و آرزویم سر برسد . با تمام دیوانگی هایم خواستم تو رابه خودت بیاورم
می خواستم بفهمی که بدون عشق زندگی به پشیزی نمی ارزدو تو خودت را قربانی میکنی . تو را با خودم بردم در واقع دزدیدمت تا دست سارق دیگری به تو نرسد . مثل جواهری بی همتا می خواستم دست نخورده بمانی تا تماشایت کنم؛ نا یاب و بی خش
شاید به نظرت کار مسخره و بیهوده ای بود اما در ان موقعیت هیچ راه دیگری به مغزم خطور نمی کرد . فقط باید به هر نحوی که می شد جلواینکار را می گرفتم و آن را به تعویق می انداختم حتی برای یک روز هم که شده . هیچوقت از این که تو را دزدیدم و باعث و بانی ان شدم تا مراسم عقدت بهم بخورد احساس گناه نکردم و نخواهم کرد ؛ چرا که مجنونی بودم که طاقت دوری از لیلی را نداشتم وحاضربودم تو را بکشم تا دست دیگری به تو نرسد
بعد از تمام آناتفاقات شوم تصمیم گرفتم برای همیشه فراموشت کنم و به سوی سرنوشتت رها کنم و خودم را رهاتر از هر بادبادکی در هوا به پرواز در امدم
امروز که در حال نوشتن این نامه هستم فقط از تو میخواهم از گناهم بگذری . فراموش کن که پسر احمقی ازعشق دیوانه شده بود و مبارزه بیهوده ای در پیش گرفته بود . دوباره خودت باش و زندگی کن ؛ آنطور که دوست داری . نه برای دیگران .تو با ایمانت خوشی و انرا دوست داری وفکر میکنی این تمام ان چیزی است که در زندگی می تواند وجود داشته باشد . و من به ت واز این بابت حسادت می کنم ، اما کمی هم برای شناخت اطرافیانت به خودت زحمت بده . کاری که تا حالا نخواستی انجام بدی
حمیرا من با عشق توبه نفرت رسیدم . هیچوقت فکر نمی کردم کسی را که تا حد جنون می پرستیدم یکباره بانفرت کنار بگذارم . تو برای من خاطره هستی ، خاطره ای از عشقی نفرین شده و یک طرفه . کاش زمان به عقب بر میگشت و تو آن روز در اتاقت چادر به سر داشتی یا من کور بودم و هیچ وقت تو را نمی دیدم .
کاش زمان به عقب برمیگشت و من بدون هیچ حسرتی ان را پشت سر می گذاشتم . با تمام عشقی که به تو داشت اما اکنون برای من تنها خاطره ای تلخ و ویرانگر هستی که هرگز قدار به فراموش کردن آن نخواهم بود.
خداحافظ
نمی دانم چرا گریه میکردم . گریه ام برای چه بود ؟ خوشحالی یا غم ؟ دلم برای امید می سوخت یا برای خودم ؟ احساسی گنگ داشتم . مسخ شده و پریشان باقی ماندم . دلم میخواست نامه را دوباره بخوانم اما انگار سواد خواندن را از دست داده بودم . خدایا چه بلایی سرم آمده است ؟ چرا اینطورشده ام ؟ چرا هیچ حسی ندارم و دلیل گریه ام را نمی دانم ؟ چرا متنفر نیستم ؟ چرل هیچ عکس العملی به نامه امید ندارم ؟ نه خشم و نه حسادت و نه کینه و نه ...
برخاستم و خود را به خانه رساندم . همان طور گیج وگنگ روی تخت افتادم و نامه را از کیفم بیرون اوردم . چیزی در ان بود که هنوز نمیدانستم چیست ؛ مثل یک رمز ، مثل یک صدف در دل مروارید ، مثل کودکی در بطن مادر ، یک نکته بود ، یک چیز تازه که مرا آزار می داد و من در پی کشف ان بودم . مثل جوجه ایکه سر از تخم در می اورد و می خواهد بداند کجاست و خودش کیست . حسی تازه بود . ملس بود گس . هر چه بود در این نامه پنهان بود . دوباره ان را خواندم . در واقع کلمه به کلمه ان را می بلعیدم . وقتی به سطر اخر رسیدم نامه را باتمام احساس به سینه فشردم . خدایا چطور نمی دانستم ؟ چرا در خواب بودم و نخواستی بیدارم کنی ؟ تمام خاطرات درپیش چشمانم نقش بست . چرا زمانی به بیداری رسیدم که همه چیز را از دست رفته میدیدم؟ چطور نفهمیده بودم که دوستش دارم ؟ تمام وجودم پر شد از احساس . ان حس خلا از بین رفت و من پر شدم از عشق و لبریز شدم از خواستن . نامه امید تلنگری بود بر قلب وروحم . و مرا از ان حالت مرده و سردرگم بیرون اورد. من عاشقی بودم که در بی خبری محض یه سر می بردم . نامه را بوسیدم و زمزمه کردم : کاش بر گردی ؛ برای همیشه . آنزمان نفرت تو را با عشق پر خواهم کرد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#32
Posted: 24 Nov 2013 19:01
فصل شانزدهم
با شوری وصف ناپذیر ، جعبه ای را که مدت ها در پناه کتابخانه آرام گرفته بود بیرون اوردم . آن را باز کردم و بوسیدم و زنجیر را رو به روی آئینه بر گردنم آویختم . حوری به اتاق آمد و گفت : چرا من و با خودت نبردی ؟ حوصله ام حسابی سر رفت
حوری رامحکم بوسیدم . با تعجب گفت : حمیرا چت شده ؟ صورتم درد گرفت
_ هیچی دلم خواست بوست کنم
حوری گردن بند را دید و گفت : وای ! چه گردنبند خوشگلی ! تازه خریدی؟
آن را با دست نگه داشتم و گفتم : قشنگه ؟
_ خیلی ، البته به تو می آد
دوباره حوری را محکم در آغوش فشردم و گفتم : حوری دوست داری با هم بریم رستوران ؟
_ کدوم رستوران ؟
_ همونجا که استیک با سس قارچ داره
_ تو چت شده ؟ من فکر می کردم از اون جا بدت میاد !
_ اصلا اینطور نیست . فردا حتما میبرمت
حوری سر تکان داد و گفت : کاش می دونستم چت شده ! نکنه رفته بودی پیش دکترروان شناس؟!
ابروانم را بالا انداختم و گفتم : شاید !
_ حرف زدن با تو بی خوده . می رم توی اتاقم
حوری بیرون رفت و بعد از لحظاتی آهنگ آشنا را گذاشت . بی حال شدم و روی تخت به گریه افتادم ؛ گریه برای تمام دل تنگی هایم و برای تمام روزهایی که خود خواهانه از دست دادم ، برای کسی که در دور دست ها به نفرت عشقی میاندیشید و خبر از حال معشوق نداشت
منی که تازه در ابتدای راه بودم مبارزه ای سخت در پیش رو داشتم برای به دست اوردن تمام آن چیزهایی که در کنارم بود و به ان توجهی نکردم . حالا من و امید جای خود را عوض کرده بودیم و این من بودم که می بایست به دنبال او تا هر کجا که می خواست می رفتم تا شاید دوباره مرا ان طور که خود گفته بود بخواهد
سر میز شام مادر و حوری با دقت نگاهم میکردند و هر بار با لبخند من رو به رو می شدند . ظرف ها را جمع کردم و به آشپزخانه بردم . زری خانم چای دم میکرد . مادر به دنبال من امد و گفت : امرووز حمید و دیدی؟
_ نه
_ راستی گردنبندت خیلی قشنگه ! تازه خریدی ؟
_ آره امروز خریدم
_ به من نگفته بودی که میخوای خرید کنی ؟!
_ تصمیم نداشتم . یک دفعه چشمم گرفت
_ کارات عجیب و غریب شده . چند خریدی ؟
لحظه ای به همان حال با قی ماندم . نمی دانستم چه قیمتی بگویم . باید هر طور بود حرف را عوض می کردم : مامان مثل اینکه شما خوشتون نیومده ؟
_ چرا خیلی خوشم اومد . آخه تو همیشه با من طلا می خریدی
با خنده گفتم : میخواستم بگم بزرگ شدم !
به سرعت از آشپزخانه بیرون امدم تا مادر دوباره سوالی نکند و بتوانم سر فرصت قیمتی مناسب برای آن پیدا کنم
***
به سیما تلفن کردم و از او خواستم مقابل دانشگاه منتظرم باشد . ظهر به طرف دانشگاه به را افتادم . مسیری که مدت ها بود نرفته بودم . سیما زیر درختی در انتظارم ایستاده بود . پیاده شدم و او را بوسیدم و گفتم : ببینم سیما این همون جوی نیست که چند وقت پیش قرارگذاشتی ؟
سیما به جوی آب نگاه کرد و به شوخی گفت : نه کمی اون طرف تر بود ! چی شده میخوای اعتراف کنی ؟
_ بهتره بریم یه جای دنج بشینیم
به نزدیک ترین کافی شاپ رفتیم . سیما بی طاقت بود و مدام سئوالات جور و واجور می کرد
_ اگه ساکت نشی حرف نمی زنم
سیما دهان خود را گرفت و گفت : از همین الان حرف نمی زنم
_ ممکن نیست تو طاقت بیاری
_ امتحان کن
به فنجان قهوه ام خیره شدم که از ان بخاری دل پذیر متساعد بود . بعد از لحظاتی گفتم : من عاشق شدم !
_ تبریک میگم . بودی یا شدی ؟
_ بودم و حالا بیشتر شدم
_ چیز خوبیه نه ؟
_ چی ؟
_ عاشقی
_ خیلی . یه انرژی خاصی به من داده . احساس زنده بودن می کنم .
_ عاشق حمید شدی ؟
_ نه !
سیما کمی فکر کرد و با چشمانی گرد شده از حیرت گفت : نگو امید ، و گرنه به عقلم شک می کنم
_ چرا ؟
_ اولا تو از اون بدت می اومد. دوما بعد از اون کارش نفرتت بیشتر شد
_ نفرتی در کار نبود . لج بازی بود که باخودم می کردم با احساسی که فکر میکردم مهاره اما یک دفعه سر بیرون آورد
_ امیدخبر داره ؟
_ نه ؟
_ نمی خوای بهش بگی ؟
_ نه
_ چرا ؟
_ میخوام هر وقت خودش برگشت بفهمه
_ اگه هیچ وقت برنگرده چی ؟
_ یه کاری میکنم برگرده
_ چه طور شد به این نتیجه رسیدی که دوستش داری؟
_ با خوندن نامه ایکه فرستاده بود فهمیدم امید احساس منو تو اون گنجونده . مثل یک شک بود . در واقع امید و از دست دادم تا بفهمم چه مرگم است
_ منظورت اینه که تا وقتی پیشت بود هیچ احساسی نداشتی به محض دور شدن از تو به این نتیجه رسیدی که دوستش داری
_ فکر می کنم همین طوره که میگی . از بس لجبازم . از بس از خود راضی و مغرور و کله شقم
_ تو چقدر محسنات داشتی و ما بی خبر بودیم حیف اون همه تعریف و تمجید ها که از تو کردم.
با اخم گفتم : فوری بل نگیر این خبرام نیست
_ خانوادت چی ؟ فکرکردی ممکنه مخالفت کنن ؟
_ کم کم باید به مادر نشون بدم چی بین ما بوده و چی شده تا فکرش و عوض کنم . حوری هم که عاشق امیده
_ باور نکردنیه ! حمیرا مطمئن باشم این حرفها از دهن تو در می امد ؟
_ می ترسم واقعا اون طور که نوشته از من متنفرباشه
_ من نمی دونم تو نامه چی نوشته ؛ اما امید اون قدر دوست داره که بعد ازاون بلاها که سرت اورده هنوز مطمئنا به تو امیدواره
_ اگه اونجا بمونه و ازدواج کنه چی؟
_ همانطور که خودت گفتی باید کاری کنی که زود برگرده
_ میدونی امیدخیلی لج بازه . اگه روی اون دنده باشه سخت را ضی به اومدن بشه
_ شاید تو نامه دروغ نوشته
_ چرا باید دروغ بنویسه ؟
_ برای اینکه خودش و تبرئه کنه
_ من از اول اون و تبرئه کردم خودشم میدونه که هیچ وقت نتونستم به معنای واقعی ازش متنفر باشم و محکومش کنم
_ حتی وقتی تو رو با خودش برد ؟
_ خوب اون لحظه احساس سردرگمی داشتم . از خودم بدم می اومد . دلم می خواست امید و بکشم . بیشتر ازحرفهایی می ترسیدم که ممکن بود اطرافیان بزنن . بعد برگشتم با روحیه خراب . از طرفی میدیدم هیچ احساسی به حمید ندارم و از طرفی نمی دونستم چی می خوام . مثل یه آدم گمگشته بودم . وقتی حرف و حدیث ها تمام شد کمی آروم شدم اما هنوز به اتفاقاتی که اطرافم رخ می داد بی تفاوت بودم . می ترسیدم واقعا بلایی سرم اومده باشه . مغزم کارنمی کرد . تا اون روز که نامه رو خوندم .نمی تونم بگم چی شد و چی به من گذشت مهم این بود که پرده ای از جلوی چشام کنار رفت و فهمیدم که تمام مدت به دنبال امید بودم . من خیلی به خودم دروغ گفتم . به نظرم دو نوع آدم دروغ گو وجود داره ، یکی اوناییکه به مردم دروغ میگن و کسانی که به خودشون دروغ میگن . تمام کارها و تصمیم هام برای سرپوش گذاشتن روی احساسم بود . سیما ... مدام از خودم می پرسم چطور نفهمیدم ؟چطور میخواستم با حمید ازدواج کنم ؟ با چه احساسی می خواستم اونو قبول کنم و یک عمربه پاش بشینم ؟
_ حمید یا همون استاد ستوده خودمون در شرایطی پیش قدم شد که چشمتو به روی خیلی حقایق بسته بودی و همین باعث شد کورکورانه اون و قبول کنی و تصمیم بگیری
سکوت کردم و سیما ادامه داد : به استاد ستوده جواب رد دادی؟
_ هنوز نه . باید خیلی زود تکلیفم و روشن کنم
سیما دست مرا گرفت و فشرد و گفت : خوشحالم ،برای اینکه تو رو متفاوت از همیشه می بینم . با روحیه خوب چشمانی شفاف و شیطون و لبانی خندان ؛ در عین حالی که از معشوق دوری . برات آروزی موفقیت می کنم
_ ممنون . در حال حاضر خیلی به دعا احتیاج دارم
سیما با خنده گفت : اگه ترانه ورویا بفهمن می خوای با استاد ستوده بهم بزنی دق میکنن . اونا خیلی به نمره ای که میخواستن بگیرن امیدوار بودن !
_ بهتره حرفی نزنی تا امیدوار باشن !
_ وقتی نمره شون و گرفتن اونجا باش تا شربت قند درست کنیم !
_ مواظب نمره خودت باش ؛چون استاد می دونه تو از بقیه به من نزدیک تری !
_ وای حمیرا ! خدا بگم چیکارت کنه . بذار برای چند روز دیگه !
_ بستگی داره کی حمید و ببینم
_ بگو مریضی وداری می میری !
_ خودت بمیری ! من تازه زنده شدم
در حالی که بیرون می امدم سیما غرغر کنان به دنبالم راه افتاد.
بعد از ظهر خاله مرضیه و خاله عاطفه همراه زندایی ثریا به آنجا امدند . صدای بچه ها و خنده بزرگ تر ها در خانه پیچیده بود . به محض دیدن من پرسیدند : حمیرا بالاخره عروسی کی هست ؟ لباسامون قدیمی شد !
_ اگه بابت لباساتون ناراحتید حاضرم براتون بخرم
خاله عاطفه گفت : یه دلیلش اینه ، یه دلیلش هم اینه که دلمون عروسی میخواد!
مادر گفت : ایشاالله به وقتش
زن دایی گفت : حمیرا چه گردنبند قشنگی انداختی ! هدیه حمید خانه ؟
_ نه خودم خریدم
خاله مرضیه گفت : از مغازه خودتون نگرفتی ؟
_ از جای دیگه خریدم
نمی دانستم این قدر گردنبند جلب توجه می کرد . انگار ستاره بود و روی قلبم چشمک می زد
حمید تلفن کرد . منتظر بودم که به زودی باز به سراغم بیاید . اجازه خواست تا به دیدنم بیاید . با وجود مهمان ها قبول کردم ؛ چون خودم نیز برای این دیدار عجله داشتم .
طبق معمول حمید با جعبه ای شکلات و دسته گلی زیبا امد . او را به اتاقم راهنمایی کردم . خاله عاطفه و مرضیه و زن دایی با حظ به ما نگاه می کردند . وقتی تنها شدیم حمید گفت : نگفتی مهمون دارید ؟ در این صورت مزاحم نمی شدم
_ مزاحمتی نیست . غریبه نیستید
حمید به اطراف نگاه کرد و گفت : اتاق قشنگی داری ! بار اول متوجه نشدم
_ سلیقه حاج آقاست
_ می خوای بگی خودت با سلیقه نیستی ؟
_ من چندان حوصله اینکار هارو ندارم
_ چه بد شد ! تو ذوقم خورد
زری خانم با شربت و شیرینی وارد شدو بعد از تعارف و پذیرایی از حمید بیرون رفت .
_ حمیرا ، نمی خوام بازم فکر کنی عجله دارم ؛ اما میخوام تکلیف خودم و بدونم . الان نمی دونم چی کار میخوای بکنم . نمی دونم کجای ای نرابطه قرار دارم . واقعا نمی دونم در مقابل تو و خانواده ات کی هستم .
_ اتفاقا ، منم می خواستم ببینمتون تا تصمیمی رو که گرفتم به شما اطلاع بدم
_ خوب من منتظرم بشنوم
چشمانم و بستم و در یک ان تصمیم گرفتم واقعیت و بگویم و از این دل دل کردن ها راحت شوم . من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که به درد شما نمی خوردم
نگاه حمید لحظهای در چهره ام میخکوب شد ؛ سپس برخاست و به کنار پنجره رفت و گفت : پس حدسم درست بود
_ چه حدسی ؟
برگشت و گفت : این که تو عاشق امید خان هستی
از صراحت گفتار او شرمسار شدم : چطور چنین حدسی می زنید ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#33
Posted: 24 Nov 2013 19:02
خیلی وقت بود که متوجه شده بود ؛ اما با خودم گفتم ( نه ، نمی تونه واقعیت داشته باشه . امیدهم تراز حمیرا نیست )
_ این فکرشماست . در واقع من به دنبال علاقه ای غیر از احترام به شما بودم که متاسفانه باتمام خوبی هاتون نتونستم اون و پیدا کنم
حمید پوزخند زد و گفت : پس من موش آزمایشگاهی بودم تابتونی احساس واقعی خودت و پیدا کنی؟
_ اینطور حرف نزنید و قضاوت نکنید
حمید با صدایی بلند گفت : چرا ، همین طوره که میگم . واقعیت و لوث نکن . تو من و اسیر خودت کردی . الان هشت ماهه که دارم عذاب می کشم . از اتفاقات پیش اومده و پس از اون . تو چه فکری میکنی ؟ حمیرا من برای تو چی بودم؟
جوابی برای سئوالهایش نداشتم . او واقعیت را می گفت
_ جوابم و بده
_ من برای شما ارزش زیادی قائلم . دلم نمی خواست اینطور بشه . به خدا قسم نمی خواستم به اینجا برسه
_ حالا که رسیده چجوری میخوای جواب دل شکسته من و بدی؟
_ اگه میخواهید بزور با شما ازدواجمی کنم . برایخ وشایند شما
_ نمیخواد از خود گذشتگی کنی
_ متاسفم برای همه چیز
حمید با حالتی کلافه گفت : نمی تونم .نمی تونم قبول کنم . تا همین لحظه امیدوار بودم خیلی چیزها عوض بشه . خیلی از افکارم اشتباه باشه و تو همونی باشی که به دنبالش بودم و قبول کردی وخواستی با من ازدواج کنی
_ باور کنیدبرای خودمم سخته . نمی خوام شما پاسوز من بشید
با نگاهی ملتمسانه گفت : حمیرا بیشتر فکر کن . من میتونم خوش بختت کنم
سرم را پایین انداختم تا نگاه ملتمسش را نبینم
_ با وجودی که تصمیم خودت و گرفتی من باز منتظرت می مونم . شاید اشتباه کنم اما میخوام یادت باشه که مردی همین نزدیکی چشم به راه توست
نفهمیدم حمید چه وقت یا چطور رفت . زمانی به خود آمدم که تنها به دسته گل او خیره بودم . مادر صدایم کرد به ناچار برخاستم و پایین رفتم . وقتی مادر چهره گرفته مرا دید گفت : چیزی شده حمیرا ؟ حمید خان که خیلی وقته رفته ؛چرا پایین نمی آی ؟
در یک لحظه باصدای بلند گفتم : مامان بهتره در حضور همه بگم من با حمید بهم زدم
ناگهان سکوت در فضای خانه سنگینی کرد حتی علی کوچولو پسر دایی ناصر نیز با چشمانی متوحش نگاهم می کرد . مثل آن بود که او نیز متوجه اوضاع غیر عادی آنجا شده بود .
مادرگفت : بیا بشین ببینم . حتما دلیل موجهی برای اینکار داری؟
می دانستم که مادر عمدا این سوال را از من می پرسید وخیلی وقت بود که انتظار چنین روزی را می کشید
_ ما نمی تونیم با هم به تفاهم برسیم . عقایدمون باهم فرق داره
خاله عاطفه برخاست ودست روی شانه ام گذاشت و گفت : عیبی نداره عزیزم . نامزدی برای همینه . خودت و اصلا ناراحت نکن. نبینم غصه بخوری
خاله مرضیه و زندایی نیز گفته های او را تایید کردند . گفتم : حمید پسر خوبی بود ؛ امابه درد هم نمی خوردیم
خاله مرضیه گفت : حمیرا خدا چقدر دوستت داشت که مراسم عقدت بهم خورد !
مادر برای ختم گفتگو گفت : صبر کن حاج آقا که اومد راجع به این موضوع حرف می زنیم . شاید تصمیم که گرفتی چندان جدی نباشه.
ساعتی بعد مهمانها رفتند ؛ اما دلگیر و با تاسف از اتفاقی که افتاده بود خانه را ترک کردند . شب مادر با حاج آقا صحبت کرد و قرارشد موضوع را به اصلاع اقوام بخصوص عمو مهدی برساند . حاج آقا گفت : حمیرا جان مطمئنی که تصمیمت عوض نمیشه ؟
_ محاله . فکرام و کردم
_ تازه داشتم یقین پیدا می کردم که دوباره شما و حمید خان با هم کنار اومدید
_ حمید اصرار به تکرار رابطه گذشته داشت . اما برای من امکان تجدید رابطه گذشته نبود . بعد از اون پیشامد چند ماه بود که مدام به این مساله فکر میکردم و اخرین و بهترین راه را در اینکار دیدم
حاج آقا با تاسف آمیخته به شرم گفت : فقط به خاطر اون پیشامد ؟
_ اخرین بهانه اون اتفاق بود . خیلی چیزهای دیگه بود که من به مرور زمان به اون ها رسیدم
حاج آقا آهی کشید و گفت : در واقع من از رابطه شما باحمید خان خوشحال بودم ولی از مسائل جانبی اون نیز همیشه نگران بودم و خودم وگناهکار حس می کردم
_ مطمئن باشیدهیچکس مقصر نیست و تمام اتفاقات جزوی ار سرنوشت ماست و چه بخواهیم و چه نخواهیم پیش خواهد امد شاید بتوانیم کمی از اونها رو عوض کنیم اما هرگز قادر نخواهیم بود تمام آنچه که مقدر بوده تغییر بدیم
_ حالا احساس خوبی داری ؟
_ از این که تکلیف هر دوی ما روشن شد خوشحالم
حاج آقا باخنده گفت : پس منتظر یه بخت خوب باش
مادر گفت : حمیرا باید درسش وتموم کنه . دیگه وقت این حرفها نیست
_ خانم چرا سخت میگیری ؟ بگو دلم نمی خواد دخترم ازمجدا بشه !
_ خوب آره . دیگه از کجادختری مثل حمیرا پیدا کنم ؟!
حوری باذوقی وصف ناپذیر نگاهم کرد و با هر نگاه خود به من فهماند که تا چه اندازه از این اتفاق خوشحال است
ساعتی بعد با صدای زنگ تلفن به طرف ان رفتم
_ سلام . حمیرا خانم ؟
_ بفرمایید . خودم هستم
_ من و شناختی ؟
کمی فکر کردم و گفتم : نه خیر ، بجا نیاوردم
_ من فرشته ام
_ حالتون خوبه ؟
_ حال من خوبه ؛ اما فکر میکنم حال شما زیاد خوب نیست
از لحن صحبتش متوجه شدم که تلفن اودوستانه نیست و قصد و غرضی در کار است . بی آنکه به روی خودم بیاورم گفتم : حالم خوبه ، متشکرم به یاد من هستید
_ لطفا خودتون و به اون راه نزنید
_ امرتون و بفرمایید ؟
_ نمی پرسیدی هم میگفتم . ( بعد از کمی مکث گفت ) دست از سر حمید بردار
_ خودشون به شما گفته که من مزاحمش می شم؟
_ نه خیر خانم . من دارم میگم
_ شما خبر از چیزی ندارید که اینطورحرف می زنید؟
_ احتیاجی نست که چیزی بدونم . همینقدر که با آبروی ما بازی کردی کافیه
_ من با برادر شما کاری ندارم
_ می بینم . با دست پس می زنی و با پا پیش میکشی
_ فرشته خانم مواظب حرف زدنتون باشید
_ برای مقابله با یک دخترفراری باید هم مواظب حرف زدنم باشم
از توهین آشکارش قلبم شکست و دستانم به لرزش افتاد : من برای شما و خانواده تون احترام قائلم بنابرین توهین شما رو نشنیده می گیرم
_ خیلی گذشت داری دختر خانم . به خاطر خودت میگم . دست از سر حمید بردار . ما نمی تونیم این ننگ رو تحمل کنیم و تو خانواده مون دختری مثل تو رو راه بدیم
خدا را شکر کردم که قبل از تلفن فرشته با حمید اتمام حجت کرده بودم . فرشته خانم امید وارم خوب گوش کنید ؛ چون عادت ندارم حرفی رو دوبار بگم . من با آقای ستوده هیچ رابطه عاطفی و احساسی ندارم ؛ این مطلب و به ایشون هم گفتم . شما هم بهتره به جای توهین به دیگران و قضاوت یک طرفه به مسائل زندگی خودتون برسید.
گوشی را سر جایش گذاشتم تادیگر جوابی نشنوم . از شدت ناراحتی به گریه افتادم . من انقدر خود را به مسائ لاخلاقی پایبند میدیم که هیگاه تصور نمی کردم کسی بخواهد بی این صراحت مرا متهم کندو ناروا حرف بزند
اما فرشته از هیچ چیز خبر نداشت و شاید به خود حق میداد تا با تهدید و توهین مرا از سر راه برادرش بردارد . چه خوب که مادر متوجه تلفن فرشته نشد و گرنه توهین های او را بی جواب نمیگذاشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#34
Posted: 24 Nov 2013 19:10
مادر برای پیدا شدن و سلامتی ام و گذشتن از روزهایسختی که پشت سر گذاشته بودم سفره ابولفضل نذر کرده بود .
در پایان مراسم عمو مهدی به دنبال خانواده آمده بود و خواست مرا ببیند .
اخر شب همراه او به حیاط رفتم
عمو مهدی گفت : حاج آقا عجب باغچه قشنگی داره ! حمیرا تو از این که اینجا هستی ناراحت نیستی ؟
هر چند که برای پرسیدن این سوال کمی دیر شده بود اماگفتم : نه ، اینجا رو دوست دارم و عادت کردم
_ خوشحالم . حاج آقا مرد خوبیه سپس گفت : حمیرا اینجاچه خبره ؟
_ خبری نیست مامان سفره انداخته
_ این و خودمم می دونم . منظورم چیز دیگه ای بود
در حالی که به چشمان من خیره شده بود ادامه داد : تو خیلی عوض شدی
_ من عوض نشدم . این زمونه است که ما رو عوض میکنه . با ازدواج مادر خود به خود خیلی چیزها عوض شد
عمو مهدی متوجه کنایه من شد و گفت : در عوض باعث شدکه خیلی چیزها توی زندگیتون پیدا بشه
_ از نظر دیگران شاید خونه بزرگ تر و پول بیشترخوشبختی و عوض شدن زندگیه
_ اگه درست فهمیده باشم منظورت حاج آقاست . هنوز ازش خوشت نمیاد ؟
_ اتفاقا برعکس . خیلی دوستشون دارم و براشون احترام قائلم بحث کلی بود
عمو مهدی اهی کشیدو گفت : شاید . من چندان با افکار شما جوونها اشنا نیستم . عقاید شماها کمی عجیب غریبه
دست بر شانه من گذاشت و گفت : چرا با حمید بهم زدی ؟ اون پسر خوبی بنظر می رسید
_ هنوز هم خوبه . فقط نمی تونستیم همدیگرو بفهمیم
_ چرا مراسم عقدت بهم خورد؟
از پرسش عمو مهدی جا خوردم . جرقه ای در ذهنم روشن شد و گفتم : حمید پیش شما اومده بود ؟
_دو روز پیش اومد . خیلی پکر بود . کلی درد و دل کرد
دلهره ای سخت به سراغم آمد . اگرحمید از چیزهایی که خبر داشت حرفی به عمو مهدی زده بود چه جوابی برای او داشتم ؟
_ می گفت عقد و خودتون به هم زدید . کسی از اقوامشون نمرده بود. عقیده داشت که حاج آقا مقصره . اگه حاج آقا رو نمیشناختم حرفشو باور میکردم ؛ اما دوستی ما از این حرفها بالاتره
_ حمید نباید پیش شما می اومد و نگرانتون می کرد . این مساله ای بود بین من و خودش . هیچ کس مقصر نیست
_ حمیرا نگرانتم
_ من یه نامزدی ساده کردم و حالا نخواستم . کجای اینکار بده و گناهه؟ باید می رفتم و به مردی که علاقه ای نداشتم تظاهر به دوست داشتن می کردم و یک عمر اون و بدبخت می کردم ؟
_ تو خانواده ما اینجور اتفاقا کم پیش میاد . یا قبولن می کنیم یا وقتی قبول کردیم تا آخرش هستیم
_ شما درست میگید . من تو شناختم اشتباه کردم باتمام اعتماد بنفسی که داشتم نتونستم تشخیص خوبی بدم
_ خیالم راحت باشه که مساله دیگه ای نبوده؟
_ خیالتون راحت باشه
_ پس چرا حمید اینقدر مصر بود که من پادر میونی کنم ؟ اگه نظر تو رو می دونه چرا از من خواست با تو صحبت کنم؟
_ خودمم نمی دونم . هیچ کس در این تصمیمی که من گرفتم دخیل نیست و خواسته خودم بوده
_ خیلی اشفته بود . هنوز نتونسته قبول کنه . هیچ راهینیست که نظرت عوض بشه ؟
_ هیچ راهی نیست . همه چیز تموم شده است
_ حمیداز من خواهش کرد منم بنا به وظیفه ام و قولی که دادم خواستم با تو حرف بزنم . میدونم که به من ربطی نداره
_ نه نه عمو جون این حرف رو نزنید . اگه با شما مشورت نکردم صرفا بخاطر این بود که نگرانتون نکنم . می دونید که چقدر دوستون دارم
عمو مهدی اهی کشید و با افسوس گفت : می دونم که نتونستم به وظیفه ام که رسیدگی به شما ها بود عمل کنم . همیشه شرمنده ام که اگه اون دنیا خان داداش و دیدم چجوری جوابش و بدم
در حالی که اشک می ریختم در آغوش او فرو رفتم و گفتم : نه عمو جون اینطور حرف نزنید دلم می گیره
عمو مهدی پیشانی ام را بوسید و گفت : کاش عروس خودم می شدی اونوقت حسرت هیچی تو دلم نمی موند
از کار حمید به شدت عصبانی شدم .
نباید نزد عمو مهدی می رفت و نگرانی او را باعث می شد . هیچ وقت فکر نمی کردم چنین حرکاتی در شان وشخصیت او باشد . بنظرم آدمی ضعیف امد که می خواست با توسل به دیگران مشکل خود راحل کند ؛ مشکلی که محال بود بتواند راهی برای حل کردن آن پیدا کند.
اکنون هفت ماه از رفتن امید می گذشت و من همچنان در بی خبری به سر می بردم .
مادر و حاج آقا راجع به او هیچ حرفی نمی زدند . کم کم غم دوری و شاید هرگز ندیدنش بر دلم سنگینی می کرد و نمی دانستم جطور این دلتنگی آزار دهنده را از خود دور کنم .
گاه به فکر می افتادم که از ویدا خبری بگیرم؛ اما غرور لعنتی ام اجازه نمی داد . گاه در خلوت اتاقم نامه ای می نوشتم و ان راپاره می کردم و در سطل می انداختم . هیچ روزنه ای نمی دیدم و هیچ پیام آشنایی نبود. تصمیم گرفتم با حاج آقا صحبت کنم و با زبان بی زبانی از او بخواهم تا امید را ببخشد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#35
Posted: 24 Nov 2013 19:13
فصل هفدهم
و آن شب بعد از مدت ها این اتفاق افتاد . مادر برای خواندن نماز رفت و حوری سرگرم تماشای سریال مورد علاقه اش بود . نزدیک به حاج آقا نشستم و گفتم : حاج آقا چه خبر ؟
_ هیچی دخترم . همه اش کار و حساب و کتاب
_ تنهایی مشکله ؟
_ تنها که چه عرض کنم ؟ آقا جمشید تو کارش خیلی وارده . الحمد الله کمک حالمه
_ کاشکی من پسر بودم و می تونستم کمکتون کنم
_ دیگه حسرت هیچ پسری رو ندارم
_ اینطور حرف نزنید
حاج آقا لبخندی غمناک زد و گفت " نگرانی من شماها هستید "
_ نگرانی نداره . بعد از اون ماجرا ها فهمیدم هیچ کارخدا بی حکمت نیست . من به حمید خیلی احترام میگذاشتم . از شخصیت و رفتارش خوشم میاومد اما عاشقش نبودم . حالا که فکر میکنم می بینم چطور می خواستم در طول زندگی این خلا بزرگ و بپوشونم . اوایل امیدوار بودم که به مرور این اتفاق بیفته . وقتی میخواستم به عقد اون در بیام فکر میکردم با محرم شدن به یکدیگر خداوند مهری را بردلم خواهد نشاند پس تصمیم گرفتم به سوی سرنوشت برم اما حالا می بینم که هیچ وقت نمیتونستم عاشق حمید باشم و باید تا آخر عمر می سوختم و می ساختم .
_ خیلی ها ازدواج می کنن بدون عشق اون ها هیچ وقت نمیتونن بخاطر یکدیگر گذشت و فداکاری کنن ؛ چون فداکاری مال آدم های عاشقه
_ همینطوره که میگید . حاج آقاسوالی داشتم ؟
_ بگو دخترم . هرسوالی باشه جواب میدم
آرام وو شمردهگفتم : شما هنوز امید و نبخشیدید ؟
حاج آقا سرش را پایین انداخت و متفکر باقی ماند . بعداز لحظاتی گفت : فکر نمی کردم هیچ وقت حاضر باشی دوباره اسم اون و بیاری ؛ اما چون قول دادم جواب بدم می گم هنوز بخششی در کار نیست
_ می تونم خواهشی از شما بکنم ؟
_ حتما . شما خواهش نکنید . دستور بفرمایید
_ اون و ببخشید
حاج آقا با تعجب نگاهم کرد و گفت : شما جای من بودیداین کار و می کردید ؟
_ شما تنهاپسرتون و از خودتون طرد کردید . این درست نیست . من عمق وابستگی شما رو به اون میدونم . بخاطر هیچ کس تنهاش نذارید ؛ اگه اشتباهی مرتکب شده با حمایت درست راه رونشونش بدید
_ حمیرا جان این حرفهارو تو میزنی ؟ نمی تونم باور کنم که اینقدر با گذشتی !
از این که خواسته خود را به او تحمیل کردم احساس آدمی مکار را داشتم اما راه دیگری به عقلم نمی رسید
_ مادرتون چی ؟ من قول دادم
_ در اوج ناراحتی آدما خیلی حرفا میزنن . مطمئنا مادر از اون خشم و کینه ای که به دل داشته کمی آروم شده و می تونه درک کنه.
_ و خود شما ؟ نه امکان نداره
_ باور کنید من کینه ای از ایشون ندارم . قرار بود به خواسته من نه نگید
_ چطور ببخشمش ؟ بارها نشستم و با خود فکر کردم کجای کارم اشتباه بود که امید با من اینطور کرد . اون حتی به آبروی چند ساله و زندگی که بعد از سال ها با هزار آرزو تشکیل دادم فکر نکرد . دچار جنون شده بود و نمی تونست بفهمه بعد از اون عمل ناشایست ممکن چه بلایی سر شما یا خودش یا من بیاد . من خوشبختم که شما دختر چنین مادری هستید و زیر سایه گذشت و فداکاری تون من بی سر وسامان نشدم و آبروی چند ساله ام بر باد نرفت . چقدر خداوند منو دوست داشت که فرشته هایی رو در لباس ادمی بر من عطا کرد . بعد از سال ها که چراغ خونم سوت و کور بود . پرنور و سبز شده . امید با کار احمقانه اش میخواست همه چی رو زیر پا بگذاره . مگه آدم چقدر میتونه عاشق باشه و دیوونگی کنه؟ تمام این ها رو شب و روز با خودم مرورمی کنم اما نتیجه ای نمی گیرم . حمیرا جان حالا که خودت حرف و پیش کشیدی پس بزارواقعیت و بگم . با تمام بدی ها و ندانم کاریهاش دلم براش می سوزه . به تمام مقدسات عالم حتی جواب تلفن هاشو نمیدم ؛ چون با خودم عهد کردم اما چه کنم که پدرم و تنهافرزندم به جای اون که عصای دستم بشه بلای جونم شده
_ عهدتون رو بشکنید . با اون صحبت کنید . نبایداینقدر خود خوری کنید . انسان جایز الخطاست .
_ اگه شما اینقدر اصرار دارید شاید بتونم ...
_ حتما می تونید
_ نمی دونم . خودم هم موندم چه کارکنم
با تمام حرفهایی که زدم آقای صادقی ناباورانه نگاهم می کرد و به حرفهایم چندان اطمینانی نداشت . می دانستم که بلافاصله با مادر راجع به گفت و گویمان صحبت خواهد کرد
آخر شب مادر با ناراحتی به اتاق امد و گفت : ببینم حمیرا معلومه تو چه کار داری می کنی ؟
_ چی شده مامان ؟
_ برای چی با حاج آقا راجع به اون پسره حرف زدی؟
_ من چیزی نگفتم ؛ فقط پیشنهاددادم پسرش و ببخشه
_ چه جالب ! کاسه داغ تر از آش شدی !
_ چرا عصبانی هستید ؟
_ تو خیلی سر خود شدی . حواست به کارهات نیست .. حداقل با من مشورت می کردی . اون از حمید ؛ اون از گردنبندخریدنت ، این هم از این
نمی دانستم گردن بند به بقیه مواردی که مادر می شمرد چه ربطی داشت ! گفتم : بعد از مدتها من چیزی خریدم چه ربطی به موضوع داره ؟
_ ربطش اینه که خودسر شدی . با هر کسی می خوای مشورت میکنی و من و غریبه می دونی
_ فرداصبح میرم و گردنبند و پس می دم
_ توتمام این حرفها رو ول کردی گردنبند و چسبیدی ؟
_ اتفاقا منم به همین مساله فکر میکردم
مادر به موهای خود دستی کشید و بااخم لبه تخت نشست و اهسته طوری که کسی نشنود گفت : می ترسم این پسره بیاد بازم دردسر درست کنه . چرا متوجه نیستی ؟ حداقل اگه تو ازدواج کرده بودی یه چیزی
_ مامان اون کاری نمی کنه . خیالتون راحت باشه . اگه می خواست همون دفعه اول خیلی بلاها می تونست سر من بیاره
_ تو اصلا چی کار داشتی که به حاج آقا گفتی اون و ببخشه ؟ خودشون می دونن . اون ها پدر و پسرن ، چه ما بگیم چه نگیم بالاخره یه روز اشتی میکنن
_ آفرین مامان ! پس چرا ما خودمون و سبک کنیم ؟ با اینکار منتی هم سرشون گذاشتیم
مادر لحظه ای فکر کرد و گفت : حمیراتو عقلت و از دست ندادی؟
_ من سالم سالمم . یه کاری بکنید حاج آقا با امید آشتی کنه
_ اسم اون و جلوی من نیار
_ مامان شما که کینه ای نبودین ؟ گذشت خانم مومنی مثل شما باید بیشتر از اینها باشه
_ هر بلایی میخوان سرمون بیارن با آبرومون بازی کنن بعد گذشت کنیم ؟خیلی خوب میشه مگهنه ؟ اگه میذاشتی از دستش شکایت می کردیم حالا اینطور نمی شد
_ باز که حرف گذشته رو می زنید ! من خوبم . سالمم . اون هم اشتباه کرده
مادر با لحنی انتقاد امیز گفت : من و ببینن که بخاطر تو میخواستم از این زندگی دست بکشم
_ شما به حاج آقا علاقمندید . اینحرفها هم برای دلخوشی ما بود .
_ میخوای ثابت کنم که اینطور نبوده ؟
_ خیله خوب به خاطر ما بود . اما من و حوری که حاج آقا رو دوست داریم . شما میتونیدبرید ما می مونیم
ما در به من که پراز شیطنت شده بودم نگاه کرد و گفت : دستت درد نکنه . حالا من و بیرون میکنی؟
صورت او را بوسیدم و گفتم : مامان شما کوتاه بیاین . اون وقت می بینید که چه نتیجه عالی داره
_ باید فکر کنم
_ مامان ! ...
مادر در حالیکه بیرون می رفت گفت : مامان و ...
_ زهر مار
مادر پشت چشمی نازک کرد و بیرون رفت . خنده امانم رابریده بود . برنامه هایم خوب پیش می رفت . بعد از دقایقی فکری آزار دهنده در مغزم دوران یافت . کسی می گفت : تو تمام اینکار ها رو می کنی ؛ اگر برنگرده چی ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#36
Posted: 24 Nov 2013 19:14
آخرین روز های تابستان ؛ همراه مادر و حوری به شمال کشور مسافرت کردیم . حال آقای صادقی چندان با آب و هوای شمال سازگار نبود . چهار روز در ویلای یکی از دوستان حاج آقا بودیم . جایی خوب و دنج بود . شب ، در کنار ساحل نشسته بودیم و به امواج که در تلاطم بود نگاه می کردیم . گفتم : مامان بالاخره حاج آقا چی کار کرد؟
_ برای چی؟
_ خودتون بهتر می دونید
_ تو چرا دایه مهربون تر از مادر شدی ؟
_ خوب ، کنجکاو شدم
_ برای تو خوب نیست راجع به اون کنجکاو بشی
_ دیگه نمی پرسم . فقط این بار ! ...
_ خبر ندارم . قرار بود این بار که تلفن کرد حاج آقا با اون حرف بزنه
_ تلفن کرد ؟
_ اگر هم تلفن کنه به مغازه می زنه ، نه خونه . حمیرا ، نمی خوای هیچی به من بگی؟
_ راجع به چی؟
_ راجع به این قضایا . یه خورده همچین شک ورم داشته
_ به من اعتماد ندارید ؟
_ جواب منو با سوال دیگه ای نده
_ مطمئن باشید اگه خبری باشه اول به شما میگم
_ امیدوارم . دوست ندارم حرفی رو از من پنهان کنی و اخرین نفری باشم که بشنوم
حوری در حالیکه با شن های ساحل بازی می کرد گفت : مامان قراره امید بیاد ؟
_ تو دیگه حرف نزن که ...
_ چشم . چه زود عصبانی میشید !
وقتی مادر خنده مرا دید گفت : حمیرا کم بود تو هم اضافه شدی ؟ بلند شید بریم ویلا . جز حرص دادن کار دیگه ای بلد نیستید
حوری در گشوم گفت : مامان دلش برای حاج آقا تنگ شده و بهونه میگیره
اما من می دانستم مادر به شدت راجع به موضوعات پیش امده حساس شده بود . به او حق میدادم و زود رنجی او را درک می کردم
***
به محض اینکه به تهران رسیدیم سیما تلفن کرد و بعد از احوالپرسی گفت : کی برای ثبت نام می آی دانشگاه ؟
_ قول میدم حتما این ترم ثبت نام کنم
_ از بچه ها شنیدم استاد ستوده از این دانشکده رفته
_ خبر موثق بود ؟
_ فکر کنم میدونی که بی دلیل شایعه ای تو دانشکده نمی پیچه . این طوری تو هم راحت تری
_ ممنونم که تماس گرفتی . حتما راجع به اون فکر میکنم
_ فکر کردن نداره . تو به من قول دادی !
_ باشه به خاطر تو
_ ای کلک ! به خاطر خودت و امید جونت
_ هیس ! ممکنه کسی بشنوه
_ راستی چه خبر؟
_ هیچ خبری نیست
_ نا امید نشو . هنوز برای نا امیدی زوده
_ خیلی حرفها دارم .بیا زودتر ببینمت
_ چرا خودت نمی آی ؟
_ من نمیام چون می خوام تو رو تو دانشکده ببینم
_با خودت پیمان بستی ؟
_ بله سر حرفم هستم فکر کردی خودت بلدی لجبازی کنی؟
_ خیله خوب قول میدم بیام
_ پس به امید دیدار
***
روز هایم بیهوده می گذشت و من همانطور در بی خبری محض به سر می بردم . هیچ امیدی برای به دست آوردن آن چه در آرزویش بودم نداشتم . جرات پرسشی را هم از مادر و حاج آقا نداشتم . مادر با هر سوال من به هم می ریخت و مشکوک نگاهم می کرد و می خواست دلیل پرسش هایم را بداند . کاش اشنایی پیدا می شدو حرفی می زد تا کمی به آینده و به برگشتن امید دلخوش می شدم . کم کم داشتم بازی برده را می باختم
ترم جدید دانشگاه شروع شد . استاد ستوده واقعا رفته بود و از این بابت ممنون او بودم . دیدار دوستان قدیمی و حال و هوای دانشکده به من انرژی میداد . شروعی دوباره و خوب داشتم
سالگرد مادر بزرگ نیز رسید . یک سال که در نبودن او در تلاطم امواج زندگی به ساحل انتظار رسیدم ؛ انتظار کسی را می کشیدم که از تحولات درونی ام خبر نداشت و من در سکوت شیرین قلبم او را می طلبیدم و صدا می کردم . در خلوت اتاقم او را میخواندم تا شاید امواج صدای مرا به گوشش برساند . پاییز بود و من به باغچه غمناک حیاط چشم می دوختم . به یاد خاطرات سال گذشته روزها را می گذراندم و دلخوش بودم . نمی دانستم امید کجاست و چه میکند ؟ آیا هنوز به یاد من بود یا فراموشم کرده و فقط خاطره ای بودم در دوردست ها ؟ کاش می دانست من در چه حالی هستم . کاش بر میگشت و من با تمام احساسم او را می پذیرفتم و نشان میدادم تمام حرف هایش حقیقت بود و من از خود بی خبر و مست بودم و تنها او بود که مرا می شناخت و از درونم با خبر بود و آنقدر شجاعت داشت که لیلی خود را بدزدد تا به دست بیگانگان نیفتد ؛ حتی اگر از قبیله اش رانده می شد . صدای حوری مرا از عالم خود بیرون آورد : حمیرا امشب بریم بیرون ؟
کاش حوری می دانست که با صدایش تا چه اندازه مرا به گذشته می برد . جواب دادم : می تونیم بریم
_ به نظر تو کجا بریم ؟
_ هر جا که تو بخوای
_ معلومه من کجا رو دوست دارم
وقتی حوری لبخند مرا دید صورتم را بوسه باران کرد. ساعتی بعد حوری را به آن مکان آشنا بردم . مثل همیشه شلوغ بود و بیشتر دختران و پسرانی بودند که با هیاهو و گرم ، گفت و گو می کردند . حوری برای شستن دستان خود به دست شویی رفت . دست زیر چانه ام گذاشتم و به میزی خیره شدم که سال قبل با امید پشت آن نشسته بودیم . در عالم خیال او را دیدم که پشت میز نشسته . چه قدر واقعی بود ! امید نیز به من خیره شده بود و مژه هم نمی زد . کاش این واقعیت بود ؛ نه تصور من . چنان غرق تصویر خیالی بودم که ناگهان سایه امید از جا برخاست . نگاه خیره من با حرکت سایه خیالی او بریده شد . بی اختیار برخاستم . نه ... خدایا این رویا نبود ؛ بلکه ، فقط زن و مردی از دور می امدند . پس کجا رفت ؟ چرا هیچ نگاه آشنایی در چشمان او ندیدم ؟ حوری به دنبالم امد و گفت : حمیرا چرا بیرون اومدی ؟
هراسان نگاهش کردم و گفتم : امید برگشته
حوری با حیرت نگاهم کرد و گفت : از کجا فهمیدی ؟
_ الان اینجا بود .
_ چرا صداش نکردی ؟
سرم را ناباورانه تکان دادم و گفتم : نمی دونم
به خاطر حوری چند لقمه غذا خوردم و بیرون آمدیم . سوار اتومبیل شدم ؛ اما قدرت هیچ حرکتی نداشتم . با استیصال گفتم : حوری کارت تلفن داری ؟
_ مگه مبایلت و نیاوردی ؟
_ سوال نکن . داری یا نه ؟
حوری از کیف خود کارتی بیرون اورد . آن را گرفتم و گفتم : همین جا باش تا برگردم
کیوسک تلفنی در همان نزدیکی بود. شماره امید را گرفتم . بعد از چند بوق ممتد صدای او را شنیدم . از هیجان قلبم می خواست از سینه ام بیرون بزند . صدای نفس های من وحشتناک بود و صدای او آرام و مردانه . بعد از چند بار تکرار" الو بفرمایید " تماس را قطع کرد . دوباره شماره را گرفتم . با عصبانیت گفت : عجب دیوونه ای !
با خود گفتم : آره . دیوونه ام . تو من و دیوونه کردی و رفتی . باید بهت تبریک بگم . تو موفق شدی بازی باخته رو برنده بشی
به سرعت به طرف خانه می راندم . حوری با حیرت به رفتار های دیوانه وار من نگاه می کرد . به محض پارک کردن اتومبیل دوان دوان به خانه رفتم سلام کردم
***
گفتم : مامان ممکنه بیایید بالا ؟ کارتون دارم
مادر برخاست و به دنبال من امد . به اتاق رفتم و در را بستم
_ مامان چرا نگفتید ؟
_ چی رو ؟
_ که امید برگشته
_ تو از کجا فهمیدی ؟
_ خودم دیدمش
_ خوب که چی؟
_مامان
وقتی خشم مرا دید گفت : یک هفته است که اومده ؛ اما به ما ربطی نداره
_ چرا ربطی نداره ؟ من باید میدونستم
_ برای چی ؟ چه خورده برده ای با اون دارب که می خوای بدونی ؟
کمی تند رفته بودم آرام گفتم : دست خودم نیست . وقتی دیدمش عصبی شدم
مادر دست مرا که آشکارا می لرزید در دستان خود گرفت و گفت : حق داری . به خاطر همین بود که نمی خواستم بودنی. حالا کجا دیدیش؟
_ دیگه مهم نیست
خود را سرگرم تعویض لباس نشان دادم تا مادر تنهایم بگذارد
_ حمیرا کنترل رفتارت و نداری . بیشتر مراقب باش
_ چشم
مادر بیرون رفت . خود را روی تخت انداختم و تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم گریه بود تا دلم خواست اشک ریختم . نگاه بی تفاوت امید آتش به قلبم می زد . نمی توانستم راحت ان را قبول کنم . اگر به خاطر من برنگشته ؛ پس چرا آمده شاید برای عذاب دادن من . قدرت تفکرم به صفر رسیده بود. حوری اهنگ آشنا را گوش میداد. می خواستم فریاد بزنم تا ان را خاموش کند. دلم میخواست از هر چیزی که مرا به یادش می انداخت متنفر باشم اما من عاشقانه و دیوانه وار او را میخواستم و در ان لحظه بی هیچ امیدی بودم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#37
Posted: 24 Nov 2013 19:15
تمام قضایا را برای سیما تعریف کردم . سیما گفت : یه جوری باید مامانت و راضی کنی تا از امید دعوت کنه بیاد خونه تون . اون وقت رفتارهاشو بسنجی .
_ دیگه بریدم . مامان سر لج افتاده ؛ که البته حق داره . چطور راضیش کنم ؟
_ با هر زبونی که می دونی نظرش و عوض کن . یه بهانه بیار ؛ مثلا بگو پیش حاج آقا بده و یا ممکنه اقوام به روابطمون شک کنن
_ فکر نمی کنم قبول کنه ؛ چون می دونه حاج آقا توقع نداره دور و بریها هم چندان حساسیتی ندارند و از چیزی خبر ندارند
_ اصلا حرف دلت و به مامانت بگو
_ نمی تونم . الان زوده . می ترسم پس بیفته
_ این دفعه تو ماشین امید و پنچر کن . بعد برو دنبالش
سیما این را گفت و با صدای بلند خندید
_ باز ، آخرش زدی به مسخره بازی؟
_ باور کن فکرم کار نمی کنه . امشب راجع به یه پو لتیک ( سیاست ) خوب فکر میکنم
_ حوری !
_ حوری چی؟
_ حوری میتونه کمکم بکنه
_ می شه به منم بگی ؟ اگه عاقلانه بود امشب مخم و کار نگیرم !
_ قربونت ! خودت و تو زحمت ننداز . بذار خوب فکر کنم . اگه درست از آب در بیاد خبرت میکنم
از سیما جدا شدم و بلافاصله به خانه رفتم و خود را به حوری رساندم . او در حال گوش دادن به موزیک بود.
_ حوری یه دقیقه ضبط و خاموش کن . کارت دارم
حوری ضبط را خاموش کرد و گفت : بگو . چیزی شده ؟
_ خوب گوش کن ببین چی میگم ، امشب پیش حاج آقا از مامان بپرس چرا امید و به خونه دعوت نمیکنی ؟
_ وای ! میخوای مامان خفم کنه ؟!
_ هیس یواشتر . ممکنه مامان بشنوه . کاری نمی کنه . تو رودر باستی بذارش
_ چه جوری ؟ آسون تر از این کار دیگه ای نبود ؟
با دلخوری گفتم : تو نمی خوای کمکم کنی ؟ بی خود وقتم و تلف نکنم ؟
حوری با التماس گفت : باشه قهر نکن . فقط بگو چی بگم ؟
_ همین طوری بگو ؛ خیلی معمولی : مامان چرا امید خان و دعوت نمی کنید ؟ دلم براشون تنگ شده ؟
_ بعد مامان با چشمانش میگه " خفه شو " !
_ لازم نیست به چشم های مامان نگاه کنی . بقیه اش با من
_ باشه تو می دونی به خاطر تو و امید همه کار میکنم .
_ خیالم راحت باشه ؟
_ حتما . از الان میریم به جنگ مامان !
سر میز شام مدام به حوری نگاه می کردم تا موضوع را یاد اوری کنم ؛ اما حوری بی خیال غذا می خورد . از زیر میز محکم به پای او زدم . حوری فریاد زد . مادر گفت : چی شد ؟
_ هیچی پام خورد به میز
مادر گفت : بس که پاتو تکون میدی . سر غذام نمی تونی آروم بشینی
حاج آقا گفت : انرژی حوری خانم زیاده اصولا آروم نشستن در طبیعتش نمی گنجه . حوری گفت : کدومش بهتره ؟
_ بنظر من جوان باید پر از انرژی و شلوغ باشه . به وقتش که رسید خود به خود آروم خواهد شد
_ اما حمیرا از اولم ساکت بود
مادر گفت : من نمی دونم تو به کی رفتی. یکی از نوادر فامیلی
حوری گفت : این که خیلی خوبه هیچ کس مثل من نباشه و فقط یه دونه باشم .
لیوانی آب ریختم و در حالیکه به حوری میدادم گفتم : حوری کمی آب بخور سر غذا زیاد حرف نزن
حوری لیوان آب را سر کشید و با چشمانی گرد شده از ترس گفت : مامان ، چرا آقا امید و دعوت نمی کنین ؟ دلم براشون تنگ شده
و با لبخندی احمقانه به مادر و حاج آقا نگاه کرد . مادر با نگاهی که میخواست از حرف حوری سر در اورد که بی مقدمه چنین پیشنهادی داده به من و سپس به حوری چشم دوخت . بعد از لحظاتی گفت : خودشون تشریف نمی آرن . بالاخره وظیفه شون بود یه سر به ما بزنن
حاج آقا که انگار منتظر این حرف بود گفت : به خدا قسم صد دفعه گفته ؛ اما من به خاطر روی گل شماها چنین اجازه ای ندادم . هر وقت شما دستور بدید می یان پابوس
حوری بلافاصله برخاست و گفت : دستتون درد نکنه من سیر شدم و به حالت دو رفت بالا
برای آنکه فرصت را از دست ندهم گفتم : مامان شب جمعه دعوت کنین بیان . خیلی وقته عمه خانم و دختراشونم اینجا نیومدن . اصلا چطوره مهمونی بدیم ؟
مادر با حرص گفت : حتما مهمونی میدم . اتفاقا پیشنهاد خوبی دادی ! و نگاهی کرد که از هزاران بد و بی راه بدتر بود
به سرفه افتادم . عذر خواستم و از ترس نگاه های مامان به اتاقم رفتم . حوری امد و هر دو از شدت خنده روی تخت افتادیم
ساعتی بعد مادر امد و گفت : این قضیه مهمونی دادن چی بود ؟ می خوای بهش دست خوش بدم ؟
_ مامان شما همه اش متلک می گین . اگه ما گذشت کردیم باید یه جوری نشون بدیم
_ مگر دستم به حوری نرسه . حالا مجبورم به خاطر حاج آقا گذشت کنم و دعوتش کنم
در ان لحظه مادر چقدر دوست داشتنی تر از همیشه شده بود !
***
مادر مجبور شد اخر هفته مهمانی شام را برگذار کند و عمدا عده نسبتا زیادی دعوت کرده بود تا کمتر حضور امید را حس کند
حاج آقا با کارهایش ذوق خود را نشان می داد . در این بین من ماندم و تردید هایم . بعد از مدت ها بعد از آن اتفاقات و بعد از آن جدایی چطور باید رفتار می کردم ؟ باید حرف می زدم یا اصلا چیزی نمی گفتم ؟ هر ساعت که به موعد مهمانی نزدیک تر می شدم اضطرابم نیز افزون می شد
ما بین کلاس ها و بعد از خارج شدن از دانشکده به باجه تلفن عمومی می رفتم و شماره او را می گرفتم . می خواستم مطمئن شوم که خود امید است و تمام این ماجرا ها واقعیت دارد و من به زودی او را می بینم .
کارم بچگانه اما غیر ارادی بود و به این کار عادت کرده بودم .
انگار امید فهمیده بود آشنایی می خواهد سر به سر او بگذارد . مودبانه جواب میداد و بعد از چند دقیقه تامل تماس را قطع می کرد . گاه صدای نفسهایش به گوشم می خورد و ارامش خاصی به من می داد .
حس نزدیک بودن به او و لحن کلامش مرا به گذشته می برد ؛ به گذشته ای نه چندان دور که مرا می خواست و عشقش را صادقانه ابراز می کرد و من با غرور و خود خواهی ام او را از بالا نگاه می کردم و اکنون تا حدی پایین آمده بودم که اگر اجازه داشتم به پای او می افتادم و التماسش می کردم .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#38
Posted: 24 Nov 2013 19:17
طبق معمولی روز مهمانی خاله ها و دایی جان زودتر از دیگر مهمانان رسیدند . بعد از انها عمو مهدی و عمه فخری و عمه سوری با خانواده های خود آمدند . در این میان حضور حاج آقا مشیری برای من عجیب بود . او از همکاران قدیم پدر و عمو مهدی و از همه مهم تر حاج آقا صادقی بود . حاج آقا مشیری همراه همسر و تنها دختر خود فرزانه آمد
به آشپرخانه رفتم و به مادر که به غذاها سرکشی می کرد گفتم : حاج آقا مشیری از قبل دعوت داشتن ؟
_ بله دعوت داشتن
_ چطور شده اونا رو دعوت کردین ؟
_ بین خودمون باشه. قراره امشب امید فرزانه رو ببینه شاید بپسنده
_ چی گفتید ؟
_ هیش ! ممکنه بشنون . امید می خواد زن بگیره . این مهمونی هم بهونه بود که بتونه دختر حاج آقا مشیری رو ببینه . دعا کن خوشش بیاد حداقل از دستش راحت می شیم
مادر بیرون رفت ؛ بی آنکه بداند با حرفهایش چی حالی به من دست داد . روی صندلی آشپزخانه نشستم . زری خانم با دیدن رنگ و روی پریده ام گفت : حمیرا خانم ، چیزی شده ؟ می خواین شربت قند درست کنم ؟
_ نه طوریم نیست
به اتاقم پناه بردم تا کمی تجدید قوا کنم . باید فکر می کردم ؛ به اتفاقی که قرار بود بیفتد . حالا می فهمیدم که راضی شدن مادر برای برگزاری مهمانی بی دلیل نبود. و امید مثل بازی شطرنج اولین مهره خود را به حرکت در اورده بود . می خواست مرا کیش و مات کند .
فرزانه را از کودکی می شناختم . زیبا و متین بود و محجبه . تقریبا خصوصیات ظاهری مرا داشت . دوست داشتنی و با اصالت بود . همواره از بودن در کنار او لذت میبردم . خوش صحبت و خوش رو بود . بار ها شنیده بودم خواستگاران آن چنانی دارد که به هیچ کدام رغبتی نشان نمی دهد . حالا این پیشنهاد که از نظر من باور نکردنی بود ، از طرف چه کسی مطرح شده بود ؟ حاج آقا ، امید یا شاید مادر ....
صدای مهمان ها که در حال گفتگو و خنده بودند گوشم را می آزرد . از پیشنهاد مهمانی که به مادر داده بودم پشیمان شدم
حوری امد و گفت : حمیرا بیا پایین . همه اومدن
سپس آهسته گفت : امید خان هم اومده
برگشتم و سر درگم نگاهش کردم
_ حمیرا چرا خودت و باختی ؟ این چه حالیه که داری؟
_ کاش می شد تو اتاقم بمونم
_ وای نه! آبرو ریزی میشه . مگه خودت اینطور نخواستی ؟
_ خواستم ، ولی پشیمونم . نمی تونم
_ بلند شو با هم بریم . به کسی توجه نکن . سلام بده و یه گوشه بشین
در آیینه به چشمانم زل زدم . تمام اعتماد به نفسم را از دست داده بودم . کسی فریاد می زد خودت خواستی . این ها همه نقشه های خودت بود. حالا برو و مبارزه کن تا آخرش هم باید بمونی و تحمل کنی
به سنگینی یک کوه شده بودم . برخاستم و همراه حوری پایین رفتم . نمی دانم چه طور به پایین رسیدم و به مهمان ها خوشامد گفتم . اصلا امید کجا بود ؟ و یا فرزانه کجا نشسته بود ؟ مثل آدمکی بودم که هیچ خونی در بدنش جریان ندارد . زمانی که فکر کردم با همه احوال پرسی کردم امید را در انتهای سالن دیدم که همراه حاج آقا برخاست و آرام سلام داد . تب آلود و گنگ نگاهش کردم ؛ اما نفهمیدم که چگونه به او جواب دادم . فقط باید می گذشتم ؛ از همه آدم هایی که انگار دست به دست هم داده بودند تا مرا به نیستی بکشانند . باید دور می شدم . در کنار حوری نشستم . آهسته گفت : دیدی کاری نداشت ؟
مثل آن بود که به کودکی بی تجربه درس می داد . در سکوت و ابلهانه در خود فرو رفتم . دلم می خواست سرم را بلند کنم و امید را ببینم . و این کار را کردم . امید با اخمی آشنا و چهره ای در هم رفته ریز چشمی نگاهم می کرد . ریزش ناگهانی قلب و لرزش لبانم داغم کرد . نگاهم را دزدیم . همیشه از این حالت در دختران انتقاد می کردم . دوست داشتم شجاعانه نگاه کنم نه با تب و تاب اما در مقابل عشق و دوست داشتن شجاعتی وجود نداشت و می دیدم که این حالت و احساس ارادی نیست و هیچ کاری وجود نداشت برای انکه بتوان از آن جلوگیری کرد . تلاش کردم تا نیروی از دست رفته ام را بازیابم اما غیر ممکن بود . حالا امید پیروز و مغرور و من شکسته و ناامید بودم . از این که او در تمام آن روزها و ماه ها که من در بی خبری بودم به اینحال گرفتار بود و عذاب می کشید خواستم تا درد بکشم و بمانم و تحمل کنم . باز نگاهش کردم . ته ریش داشت که او را جذاب تر کرده بود و موهایش کوتاه تر از همیشه بود .پلیور خاکستری رنگی به تن داشت و با قیافه ای که به خود گرفته بود بیشتر به مانکن های پشت ویترین مغازه ها می مانست . یک ان نگاهم کرد . از نگاهش لذتی وصف ناپذیر به من دست داد . حتی با وجود خشمی که در نگاهش بود نمی توانست مرا نبیند و در سایه بان ان چهره پر از سردی ، اشتیاق و دلتنگی اش را نمی توانست پنهان کند . پس من اشتباه نمی دیدم و احساسم به من دروغ نمی گفت . امید به خاطر من برگشته بود ؛ فقط بخاطر من
فرزانه به رویم لبخند زد . چقدر زیبا شده بود! چادری نازک و سفید بر سر انداخته بود که بی شباهت به عروس ها نبود . هیچ وقت تصور نمی کردم یک روز فرزانه رقیب من شود. خاله عاطفه به کنار من امد و گفت : حمیرا بیا میز شام و بچینیم
برخاستم و بیرون رفتم و نفسی تازه کردم . با کمک خاله و زن دایی میز را چیدیم و مهمانها را دعوت به صرف شام کردیم . به آشپزخانه رفتم و لیوانی آب سر کشیدم . مادر امد و گفت : حمیرا پاشو حواست به مهمانها باشه مبادا چیزی کم بیاد !
_ چشم میرم
بیرون رفتم .امید همراه فرزانه و پدرش و حاج آقا صادقی دور میزی کوچک در حال خوردن و گفت و گو بودند . مقداری غذا کشیدم . سپیده به کنارم آمد و گفت : حمیرا چقدر این فرزانه خانم خوشگله !
_ آره خیلی خوشگله
آهسته گفت : مثا اینکه خبریه ؟
_ نمی دونم
_ مگه میشه تو ندونی ؟ بالاخره تو این خونه هستید
_ امید خان تازه اومدن و بعد از اون ، این مساله خصوصیه و به کسی ربط نداره
_ منظورت به من بود؟
_ چرا به دل گرفتی ؟ منظورم به خودم بود که نمی خوام فضولی کنم
_ آخه امید خدایی تیکه نابیه ! اگه می شد تورش کرد حرف نداشت
_ سعی خودت و بکن
سپیده با حسرت گفت : نتونستم . اون خیلی مغروره . تا حالا ندیدم بخواد به دختری گیر بده و بد نگاه کنه
_ فعلا که داره فرزانه رو نگاه میکنه
امید با چشمان شوخ خود به فرزانه نگاه می کرد و دربازه موضوعی توضیح میداد و فرزانه خانمانه و آرام به حرفهای امید توجه نشان میداد.
بعد از صرف غذا مهمان ها به اتاق پذیرایی رفتند . با کمک حوری و زری خانم میز غذا را جمع کردیم . مادر وسائل پذیرایی را به اتاق می برد . بهترین بهانه کمک به زری خانم بود تا به سالن پذیرائی نروم . به حوری گفتم : تو برو. من به زری خانم کمک میکنم
مادر امد و گفت : حمیرا بیا تو اتاق بعدا جمع میکنیم
_ اینجا راحتم
مادر در چهره ام دقیق شد وگفت : حالت خوبه ؟
_ خوبم کمی بی حوصله ام
اهسته گفت : اونوقت که میگم برنامه نذارین برای همینه
مادر بیرون رفت . نا خود اگاه عصبی شدم و هر چه سعی کردم تا بر اعصابم مسلط شوم ممکن نبود . سحر و پری ناز و پری چهر به کنارم امدند . به اتفاق انها در هال نشستیم . فرزانه امد و گفت : دخترا خرجی تون و جدا کردین ؟
پری ناز در حالیکه جایی در کنار خود برای فرزانه باز میکرد گفت : شما م بفرمایید.
سپیده ادای استاد خود را در می اورد و همه را به خنده وا می داشت . پری ناز در کنار من نشسته بود . لحظه ای دستش را روی گردنبندم گذاشت و گفت : چقدر خوشگله !
ان را با دست گرفتم و گفتم : قابلی نداره
_ اگه لنگشو ببینم می خرم .
در حالیکه زنجیر را لمس می کردم به انتهای سالن نگاه کردم و امید را خیره بر خود دیدم . لحظه ای به همان حال باقی ماندم . امید برخاست و جای خود را عوض کرد . تبسمی که روی لبانم بود خشکید . امید با عکس العمل خود نشان داد که هیچ چیز تازه ای در من نمی بیند و گردن بند نشانه ای بی ارزش برای اوست
ساعتی بعد حاج آقا مشیری و خانواده اش رفتند و در پی انها امید نیز از جمع خداحافظی و مهمانی را ترک کرد
نیمه شب در اتاقم به رفتارهای امید که گاه باعث امیدواری و گاه ناامیدی ام بود فکر می کردم . نمی توانستم از چیزی سر در بیاورم . هر دو حالن در او بود. مشتاق و سرد . مهمانی مادر انطور که میخواستم پیش نرفت و به تردید هایم بیشتر دامن زد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#39
Posted: 24 Nov 2013 19:17
· صبح جمعه مادر همراه زری خانم مشغول نظافت و جمع کردن ریخت و پاش های مهمانی بود . سوالات زیادی از مادر داشتم و منتظر زمانی مناسب بودم . بعد از اتمام کار ، زری خانم چای ریخت تا خستگی ما به در آید . وقتی تنها شدیم گفتم : مامان دیشب بلخره چی شد ؟
_ در مورد چی؟
_ فرزانه
_ حاج آقا می گفت از صحبت هایی که با هم کردن و برخورد امید متوجه شده که از فرزانه بدش نیومده
_ فرزانه چی؟
_ اون طور که شنیدم قبلا چند بار حاج آقا مشیری به امید گوشه و کنایه زده که داماد خودمی . فردا قراره حاج آقا با امید صحبت کنه ؛ اون وقت همه چی معلوم میشه
_ شاید هم خوشش نیومده ؟
_ فکر نمی کنم . اولا پیشنهاد خودش بوده ؛ بعدشم کی بهتر از فرزانه ؟ از خداش باشه
تحمل شنیدن حرفهای مادر را نداشتم . برخاستم و به اتاقم پاه بردم امید عمدا فرزانه را انتخاب کرده بود تا به من خیلی چیزها را بفهماند . تا کنون فکر میکردم امید بدنبال دختری است شاید مثل ویدا یا خیلی از دخترانی که با او بودند ؛ اما با انتخاب فرزانه می خواست عقاید مرا زیر سوال ببرد و به من بفهماند که راجع به او اشتباه فکر میکنم .
***
ماجرای مهمانی را برای سیما تعریف کردم . سیما گفت : فکر میکنم امید مبارزه مخفیانه ای رو با تو شروع کرده . برای نتیجه گیری زوده
_ اگه واقعیت داشته باشه چی ؟ اون وقت باید چه کار کنم ؟
_ اون وقت نوبت توست که بری و رک و راست احساستو بیان کنی
_ نه ! ممکن نیست
_ با غروری که داری برت غیر ممکنه . مجبور باشی باید غرورت و زیر پات بذاری و پیش قدم بشی . درست مثل خودش
_ بمیرم این کارو نمی کنم
_ نمی میمیری و اینکارو میکنی . وقتی مجبور باشی میکنی
_ تو جای من بودی اینکارو می کردی؟
_ وقتی اون علاقشو به تو نشون داده پس اشکال نداره که تو هم بخوای این کار و بکنی . این کار زمانی بیخودیه که از احساس طرف مقابلت بی خبری و ممکنه سنگ رو یخ بشی
_ ممکنه امید دیگه احساس گذشته رو نداشته باشه و حرفهای من براش اهمیتی نداشته باشه
_ پس برای چی اومده ؟ چرا نیومده می خواد زن بگیره ؟ واسه چی نگات میکنه ؟ چرا خودش و گرفته ؟ اصلا به اینها فکر کردی؟
_ اومده ؛ چون پدرش خواسته . میخواد زن بگیره که اینم طبیعیه . نگاه میکنه چون کور نیست . خودش و گرفته چون می دونه خطا کاره . از مامان و حوری هم رودربایستی داره
_ به به ! چه جواب های متقاعد کننده ای ! این آسمون ریسمون و واسه خودت بباف . اون چیزی که احساست می گه درسته نه خیالاتی که میکنی . در ضمن اون با کارهاش نشون می ده که هنوز عذاب میکشه و معذبه
_ سیما حالا باید چی کار کنم ؟ چطور دوست داشتنم و نشونش بدم ؟
_ بهش تلفن کن
_ برای چی باید این کار و بکنم ؟ اگه اون بخواد می تونه واقعیت و ببینه . احتیاجی به اینکار نیست . اون شب حتی متوجه گردنبندم شد . مخصوصا کاری کردم که ببینه این نشونه عشق نیست ؟
_ بعد از اون همه نفرتی که داشتی و اون هم گذاشت و رفت باورش چندان آسون نیست
_ می دونه . مطمئنم فهمیده
_ اصلا باهاش حرف بزن. یه جوری سر صحبت و باز کن
_ چی باید بگم ؟ اصلا درسته که من سر حرف و باز کنم ؟ مادر و آقای صادقی چه فکری میکنن ؟
_ من هر چی میگم تو یه چیز دیگه میگی . اونم هیچ وقت برای حرف زدن پیش قدم نمیشه ؛ چون همین فکرهای تو رو میکنه
_ منتظر می مونم تا ببینم میخواد چی کار کنه
_ می ره و با فرزانه خانم ازدواج میکنه ؛ به همین راحتی در اون صورت انتقام خوبی ازت گرفته
_ می کشمش . فکر نکن می ذارم به این راحتی این کار و بکنه
_ از من می شنوی یه اسلحه بگیر دستت . ممکنه به دردت بخوره !
_ لازم باشه این کارو می کنم
_ وای حمیرا ! قیافت خیلی وحشتناک شده
_ ولم کن سیما
_ به من چه ؟ تو در گیر عشق و عاشقی شدی و چرا و اما میکنی . پاشو کلاس شروع شد
_ تو هم با این حرف زدن و راهنمایی کردنت
_ پاشو شاهنامه آخرش خوشه ، راستی شاهنامه رو خوندی ؟
_ تو که خوندی بعدا برام تعریف کن
برخاستم و همراه سیما به کلاس رفتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#40
Posted: 24 Nov 2013 19:18
فصل هجدهم
مادر چه خبر خوبی داد ! مهمانی در خانه عمه سوری . مدت ها بود که از شنیدن خبر برگزاری مهمانی تا این اندازه خوشحال نشده بودم . مادر به من گفت : تو که نمی آی ؟
_ چرا نیام ؟
_ فکر کردم خوشت نمیاد باز با این پسره رو به رو بشی
_ باید به بودنش عادت کنم . مخصوصا که داره ازدواج میکنه ؛ پس نمیشه رابطه ام و قطع کنم
_ هر طور مایلی
_ حالا مهمونی کی هست ؟
_ شب جمعه
در راه پله ، حساب کردم که سه روز به شب جمعه باقی مانده و با این فکر پله ها را دو تا یکی ، دویدم تا شوق خود را از مادر پنهان کنم .
***
با ورود به خانه عمه سوری تمام ذوقم از بین رفت . فرزانه و خا نواده اش زودتر از بقیه به آنجا آمده بودند و مثل آن بود که فرزانه دیگر خود را عروس خانواده صادقی می دانست و این مساله بر جذابیت او افزوده بود . با نوعی غرور برخورد کرد و شاید، دید من احمق بود که او را اینطور میدیدم . برای تعویض لباس به اتاق رفتیم . حوری اهسته گفت : فرزانه رو دیدی با چه ژستی نشسته بود ؟ مثل اینکه شایعات داره به حقیقت می پیونده
وقتی سکوتم را دید ادامه داد : حمیرا یک کاری بکن
_ الان می رم و کتکش می زنم !
_ لوس نشو . خیلی بی خیالی
حوری با دلخوری بیرون رفت . از حساسیت او خنده ام گرفت
در کنار مادر نشستم . سحر و سپیده پذیرایی میکردند . دقایقی بعد امید امد . مثل همیشه خوش لباس و مرتب بود . سلیقه ای به خصوص ، در انتخاب لباس داشت و این همیشه در او چشم گیر بود . عمه سوری را بوسید و با بقیه احوال پرسی کرد . از مادر به خاطر زحمات آن شب تشکر کرد و بی اعتنا به من که در کنار مادر ایستاده بودم با حاج آقا صادقی رو بوسی کرد و در کنار فرخ نشست . فرزانه با گردنی بر افراشته به جایی نگاه میکردی که امید نشسته بود . با خود گفتم : مهم نیست بی اعتنای میکنه . مهم نیست که منو می بینه و می خواد نادیده بگیره . مهم اون چیزیه که بین ما هست و هر کدام میخواهیم به نحوی اون و مخفی کنیم تا برگ برنده ای دست دیگری ندهیم
عمه سوری غذایی مفصل تدارک دیده بود . غذایم را کشیدم و کنار حوری نشستم . میلی به خوردن نداشتم و در واقع ، برای حفظ ظاهر به ان نا خنک می زدم . سحر و سپیده مدام پذیرایی می کردند و به این طرف و آن طرف می رفتند . بر خاستم تا لیوانی نوشیدنی از میزی کوچک ، که در گوشه سالن بود ، بردارم . هم زمان با من ، دستی به طرف لیوان های نوشیدنی دراز شد . سرم را بلند کردم .امید بود . هر دو مثل برق گرفته ها به یکدیگر زل زدیم . زیر لب گفتم : بفرمایید
آهسته گفت : نه خیر ، شما بفرمایید
چه طور می دانستم که چنین صدای گیرا و متینی دارد . چطور چشمانم کور و گوشهایم کر بود وای خدای من کاش زمان به عقب بر میگشت و خطاهایم را بر من می بخشیدی
باز نگاهش کردم . با نگاهم کلافه شد و لیوانی برداشت و به سرعت روی بر گرفت . بی انکه نوشیدنی بردارم سر جای خود برگشتم . حوری گفت : وقتی داشتی نوشیدنی بر میداشتی فرزانه چپ چپ نگاه می کرد . حداقل یه نوشابه می اوردی . این جوری تابلو شدی
_ کس دیگه هم دید ؟
_ نه ، هیچ کس . حواسم بود ؛ فقط من و فرزانه
_ فرزانه چندان مهم نیست
_ امید چقدر اخم کرده ! همش عصبانیه . یادته چقدر مهربون بود ؟ اصلا مقل اون روزا نیست
_ اون همون آدمیه . برای ما قیافه گرفته
در جمع کردن میز شام به سحر و سپیده کمک کردم . ته دلم شوقی بر پا بود . هنوز امید از نگاه من در هراس بود و تحمل نگاهم را نداشت
به اتاق پذیرایی برگشتم . فرزانه در کنار امید نشسته بود و با هم گفتگو می کردند . از طرز رفتار فرزانه ، که در جمع ، آنطور آزادانه در کنار امید نشسته بود و ملاحظه بزرگتر ها را نمی کرد حیرت کردم . فرزانه با دیدن من گفت : حمیرا بیا اینجا
به آن دو نگاه کردم . تردید داشتم ؛ اما فرزانه با لبخند جایی کنار خود باز کرد و گفت : حمیرا عقیده تو راجع به زندگی در اروپا چیه ؟
انگار فرزانه بلیت خود را گرفته و منتظر ساعت پرواز بود !
_ من تجربه ای ندارم و نمی تونم اظهار نظر کنم
امید با لبخندی که رگ تمسخر داشت نگاهم کرد . از حرکت او دلگیر شدم . فرزانه گفت : امید خان چیزهای جالبی از اون جا تعریف میکنن
برای آنکه لبخند تمسخر امیزش را جواب داده باشم گفتم : ایشون تجربه زیادی در همه زمینه ها دارن . تا می تونید از اطلاعات وسیعشون استفاده کنید
امید ابروانش را بالا برد و گفت : شما هم می تویند استفاده کنید . ممکنه یه روز به دردتون بخوره
سپس رو به فرزانه گفت : اشکال حمیرا خانم اینه که زود راجع به همه چیز قضاوت میکنن
فرزانه گفت : همین طوره حمیرا؟
_ گفتم که تجربشون زیاده
_ ممنونم که به تجربیات با ارزش من صحه می زارید
_ می دونید فرزانه خانم اصولا دوستان به حرفهای من کمی دیر می رسن و بعد اقرار میکنن که اشتباه کردن .
فرزانه گفت : مثلا ؟
برای آنکه حرف را کوتاه کنم گفتم : فرزانه جون درست نیست که آدما اشتباهات دیگروون و به رخ بکشن این نهایت خود خواهیه . حتما متوجه شدید که امید خان آدم بسیار متواضع و از خود گذشته ای هستند فکر نمی کنم جواب سوالتون رو بدن .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand