انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7

تلافی


زن

andishmand
 
دقایقی بعد در کنار ساختمانی نوساز و زیبا ایستاد . از قبل می دانستم که خانه امید چندان با خانه پدری اش فاصله ندارد . شهرام پیاده شد و زنگ زد . ویدا گفت : اینجا خونه امیده . طبقه پنجم زندگی میکنه
با نگرانی گفتم : کاش گفته بودی منم با شما هستم
_ می خوام غافلگیرش کنم
امید همراه شهرام بیرون امد . از دیدنش استرسی شدید وجودم را در بر گرفت و قلبم در سینه به تلاطم در امد . امید با لبخند به اتومبیل نزدیک شد و به ویدا سلام کرد . یک آن متوجه حضور کسی در صندلی عقب شد . نگاهی انداخت و لبخند روی لبانش خشکید . خدا را شکر کردم که تاریکی شب مانع دیدن چهره بر افروخته و شرمسارم می شد. آهسته سلام کردم که فقط خودم صدایم را شنیدم . جوابم را داد و به طرف شهرام برگشت
بعد از لحظاتی شهرام از شیشه اتومبیل خم شد و گفت : ویدا شما عقب نمی شینی ؟
ویدا گفت : من از پیش تو تکون نمی خورم . بهتره امید عقب بشینه
شهرام شانه هایش را به علامت ان که از پس ویدا بر نمی اید بالا انداخت و امید ناچار در را گشود .
خود را در کنج اتومبیل پنهان کردم . احساس خجالت و سر بار بودن آزارم میداد . امید نیز در کنج دیگر نشست و گفت : معذرت میخوام فکر میکنم مزاحمتون شدم
_ نخیر اینطور نیست من مزاحم شما شدم
ویدا گفت : تعارف و کنار بذارید . مثل دو تا غریبه حرف نزنید . نا سلامتی قوم و خویش هستید
من و امید بی توجه به حرف ویدا هر کدام رویمان را به طرف مخالف برگرداندیم .
شهرام اتومبیل را به حرکت در اورد و زیر ریزش باران در خیابان ها پیش رفت . فضای غریبی بود . گرم و دلپذیر ؛ اما در قلب شکسته من همه چیز غمناک بود . اگر می توانستم بغضی که راه گلویم را بسته بود بیرون میریختم چقدر سبک میشدم !
از این که نمی دانستم کجا و برای چه امدم سر خورده بودم . به چه چیز می خواستم چنگ بزنم ؟ چرا تشویق اطرافیان باعث شد تا این پیشنهاد را قبول کنم ؟ کاش پیاده می شدم و در زیر باران می دویدم . به حماقت و نادانی ام لعنت فرستادم . تلخی موجود در فضا آزار دهند بود . کمی شیشه اتومبیل را پایین کشیدم تا نفسی تازه کنم . احساس تهوع و سردرد داشتم . ویدا در گوش شهرام چیزی گفت و او نیز به علامت مثبت سرش را تکان داد. امید گفت ویدا صد دفعه گفتم تو جمع در گوشی حرف نزن
_ مساله خانوادگی بود
امید با طنز مخصوص خود گفت : نترس . به زودی به اون حرفام می رسی.
شهرام گفت : یه جای تازه با ویدا کشف کردیم که خیلی دیدنیه . پیشنهاد داد بریم اونجا
امید گفت : مطمئن باش قبل از ویدا خودم اونجا رو کشف کردم
ویدا گفت : حالا می بینی که اینجا از دست تو در امان مونده
شهرام اتومبیل را در خیابانی نسبتا خلوت نگه داشت . رستورانی تاریک و دنج بود . ویدا گفت : اینجا به جای لامپ شمع روشن می کنن
امید گفت : حتما قبض برق و پرداخت نکردن !
_ از حسودیت میگی . دیدی اینجا رو بلد نبودی ؟
_ اینبار تو بردی . قبول
مکان جالبی بود . جای حوری خالی که با دیدن آنجا سر ذوق بیاید و سر و صدا راه بیاندازد
پیاده شدیم و به داخل رستوران رفتیم . ویدا آهسته گفت : این قدر خودت و نگیر . کمی راحت باش. وقتی من و شهرام به بهاانه ای ازتون جدا شدیم فرصت داری با امید حرف بزنی
مستاصل گفتم : پی باید بگم ؟ همه چی یادم رفته
_ هر چی دوست داری بگو . هر جی سر دلت سنگینی کرده . تو که اینقدر بی زبون نبودی ! راجب گذشته فکر نکن . هر چی بوده گذشته . ببین حالا چی میخواین
هنگام نشستن خوشبختانه ویدا روبه رویم نشست و من با خیالی راحت به او چشم دوختم . پیش خدمت منو غذا را روی میز گذاشت و رفت . ویدا گفت : تا شما غذای دلخواهتون و سفارش بدین من و شهرام برگشتیم .
آن دو بلافاصله برخاستند و از ما دور شدند . امید به صندلی خالی رو به رویش چشم دوخته بود و با سر انگشت ارام روی میز می زد . حرف های ویدا در گشوم زنگ زد . سرم را بلند کردم و گفتم : من امشب اومدم تا اگه کدورتی هست برطرف کنم
امید با بی تفاوتی گفت : بابت چی
_ بابت حرفهای اون شبم
_ وقتی همه چیز تموم شده احتیاجی به اینکار نیست
_ یعنی برای تو مهم نیست که می خوام اعتراف به مقصر بودنم کنم ؟
_ بهتر بود خودت و تو زحمت نمی انداختی . دیگه برام مهم نیست
_ چرا میخوای بری؟
سرش را بلند کرد و در نگاهم چشم دوخت . بعد از لحظاتی گفت : برای چی باید بمونم ؟
_ برای همه چی ؟
پوزخندی زد و گفت : برای همه چی که پوچ و توخالی بود . برای بچه بازی ها و خود خواهی و ...
حرفش را ناتمام گذاشت . شاید نمی خاوست درباره گذشته حرف بزند
_ و شاید سوء تفاهم و غرور بی جایمان
_ امید خیلی جدی گفت : وقتی تصمیم بگیرم کسی نمی تونه جلودارم بشه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
سپس چشمانش را تنگ کرد و با کنجکاوی در چهره ام به دنبال حقیقت خیره شد و گفت : باز چه فکر و خیالی داری؟
_ خیال نیست . تو هستی و من و تمام اتفاقای که افتاده . مقصر کی بوده واقعا می دونم / اصلا از کجا شروع شده و چرا می خواد تموم بشه و به نقطه پایان برسه ؛ اما احساس می کنم یه طوری می خواد دوباره شروع بشه
_ اشتباه نکن . شروعی در کار نیست
_ من نیومدم این جا التماست کنم
_ تو نفرتت رو به من نشون دادی . در اوج خوشی که به سراغم اومده بود و میخواستم باور کنم ، مثل مثل ...
امید از فرط خشم دستانش را مشت کرد و روی میز کوبید . با بغض گفتم : نفرت نبود . نفرت از خودم بود و حس بدی که داشتم . کاش حال اون روزم رو درک می کردی
_ و حالا ؟
_ اگه میتونی بمون
_ متاسفم ! من میرم و همون طور که گفتم کسی نمی تونه سد راهم بشه
باز گریه ام گرفت . به نظرم خیلی مسخره شده بودم ، مثل دلقک ها ، من کجا و این رفتارها کجا ؟ چه بر سرم آمده بود که حتی به التماس و خواهش افتاده بودم ؟ امید با جسارت تمام همه چیز را در من کشته بود. تمام غرور و عزت نفسم را گرفته بود و عشقی جانکاه به من هدیه کرده بود.
_ پس همه حرفات دروغ بود . یه بازی احمقانه که ادای عاشقا رو در میاوردی
_ هر طور می خوای فکر کن
بی طاقت بلند شدم و بیرون آمدم . اگر می ماندم خود را بیشتر از قبل مسخره کرده بودم . به دنبالم آمد و گفت : کجا میری ؟
_با بغض گفتم : به تو مربوط نیست
_ وایسا !
بازویم را گرفت و نگه داشت . زیر ریزش باران و ریزش اشک هایم گفتم : ولم کن . برو به جهنم . هر جا دلت میخواد . تو هنرپیشه خوبی هستی . نقشت و خوب بازی کردی
با فریاد گفت : چی از جون من میخوای ؟ خسته ام کردی . چرا نمی فهمی ؟
با خشن گفتم : حالا دیگه می فهمم . من خیلی احمق بودم که تا حالا نخواستم بفهمم . برو و تا میتونی دور شو
مثل بچه ها با لج بازی گفت : میرم برای همیشه . از دست تو و کارات کلافه ام . تو فقط باعث عذاب و بدبختی ام هستی
_تو برای من چی بودی ؟ تو از جون من چی می خواستی ؟ تو خوابتم نمی دیدی دنبالت بیام و التماست کنم
فریاد زد : من این و نمی خواستم
در زیر باران هر دو خیس شده بودیم ؛ اما هیچ کدام توجهی نداشتیم . با فریادی بلندتر گفتم : پس چی میخواستی ؟
کلافه دستی به موهای خیس از بارانش کشید و گفت : برگرد تو رستوران . پیش شهرام بده
بی توجه به حرفش دوان دوان دور شدم .صدای فریاد امید در خولت خیابان پیچید : حمیرا برگرد
با لباس های خیس از باران می دویدم احساس بدبختی و حماقت چنان در وجودم رخنه کرده بود که مانند ادمی تشنه در کویر به دنبال سراب خیالی می گشتم . امید خود را به من رساند دوباره بازویم را گرفت و نگه داشت صدای نفسهایش که از هیجان درونش بود دیوانه ام میکرد
_ با توام برگرد . با جسارت آمیخته به غرور گفتم : اگه بخوای میتونی بزنی . می دونم که قدرت اینکارو داری . دستم را با خشم رها کرد و گفت : اگه دلم بخواد اینکارو می کنم فکر نکن پشیمونم
_ تو پشیمون نیستی . می دونم این منم که پشیمونم تو می تونی بدزدی ؛ رها کنی ، بری و برگردی این منم که برای تو شدم عروسک خیمه شب بازی ، اما بهتره بدونی نمایش تموم شد و عروسکت شکست و داغون شد . ازت متنفرم برو راحتم بگذار .
به سرعت از او دور شدم . به سر خیابان رسیدم
اتومبیلی کنارم ترمز کرد . ویدا بود که گفت : حمیرا بیا تو ماشین خیس شدی
وقتی حرکتی از من ندید پیاده شد و دستم را گرفت و گفت : نازنینم این چه حالیه که پیدا کردی ؟ کاش تنهات نمی گذاشتم
در اتومبیل را باز کرد و مرا دورن آن نشاند . گریه ای شدید و متاثر از درد سر دادم . ویدا سرم را در آغوش گرفت و گفت : آروم باش دیگه همه چی تموم شده
با ناله گفتم : من و برسون خونه. خواهش میکنم
ویدا مرا به خانه رساند و همراهم به داخل امد . مادر با دیدن وضعم گفت : حمیرا چی شده ؟
ویدا با اشاره به مادر فهماند که سئوالی نکند . مرا به اتاقم برد و روی تخت خوایاند . به سرعت لباس هایم را عوض کردم . سرما در وجودم رخنه کرده بود و می لرزیدم
مادر با لیوانی شیر داغ امد و با دستانی لرزان آن را سر کشیدن تا شاید از لرزش بدنم کاسته شود. ویدا همراه مادر بیرون رفت . ناباورانه اشک می ریختم و می لرزیدم . بعد از دقایقی ویدا مسکنی برایم اورد . آن را خوردم . از خجالت نمی دانستم چطور از او عذر خواهی کنم . دستش را گرفتم و گفتم : ویدا من و ببخش . شب تو خراب کردم .
_ فکرشم نکن . من برای تو نگرانم
تلفن همراهش به صدا در امد . از حالت صحبتش متوجه شدم که شهرام پشت خط است . ویدا گفت : حال حمیرا خوبه . نگران نباش .
سپس از من دور شد و آهسته گفت :امید کجاست ؟
نمی دانم شهرام چه گفت که ویدا گفت ک خیالت راحت باشه . تا نیم ساعت دیگه میام و گوشی را قطع کرد
_ بهتره تا نگرانت نشدن بری . کمی استراحت کنم خوب میشم
_ خیالم راحت باشه ؟
_ خیالت راحت باشه . در اولین فرصت تماس می گیرم
ویدا مهربانانه پیشانی ام را بوسید و بیرون رفت . بعد از دقایقی مسکن اثر کرد و به خوابی عمیق فرو رفتم .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فصل بیست و سوم

با صدای عطسه و سرفه های خشکم ، مادر با دستگاه بخور و حوله وارد اتاق شد . بازان هم چنان می بارید و خیال بند امدن نداشت . مادر حوله را روی سرم انداخت و وادارم کرد از بخوری که بوی اکالیپتوس آن آرام بخش بود تنفس کنم و با غرولند گفت : ببین چه به روز خودت آوردی . دیگه اجازه نمیدم پات و از در بیرون بذاری . دیگه همه چیز تموم شد. فهمیدی چی گفتم ؟
حوله را از روی سرم برداشتم و گفتم : بله فهمیدم
_ دیگه حرفی از کسی نشنوم که بخواد تو رو سر به هوا کنه . اینم فهمیدی؟
همانطور که ان زیر تنفس می کردم سرم را به علامت مثبت تکان دادم . خدا را شکر کردم که جمعه بود و می توانستم استراحت کنم . بدنم بی حس بود . ظهر مادر با ظرفی سوپ امد . حوری نیز در کنارم نشسته بود . به زحمت مقداری از محتویات ظرف را خوردم تا مادر دلگیر نشود . حوری با اوقات تلخی گفت : امروز می خواستم برم خرید . شانس من تو هم مریض شدی
_ هفته دیگه می برمت . غصه نخور . امروز به درسات برس
_ همش درس ، همش درس . کی تفریح کنم ؟
مادر گفت : نیست که از اول هفته تا حالا از خونه تکون نخوردی ! چند روز پیش با مدرسه رفتی موزه . پریروز خونه خاله ات بودی
_ اون که تفریح نیست اون وقت گذرونیه
_ فقط اگه با حمیرا بری بیرون تفریحه ؟
حوری با ناز همیشگی گفت : اره . حمیرا تو رو خدا زود خوب شو بعد از ظهر بریم بیرون
مادر چشم غره ای رفت و حوری ساکت شد . به مادر گفتم : حاج آقا کجاست ؟
_ اونم تو اتاقشه . زیاد حال و حوصله نداره
حوری گفت : اصلا چه طوره با حاج آقا برم توچال ؟ اونم از کسالت در می آد
_ واسه همه نقشه می کشی دختر تو چرا آروم و قرار نداری ؟ همین مونده که اون پیر مردو ببری کوه
_ اون دفعه که با حمیرا رفتم توچال ، باید می دیدید چه پیرمردهایی میان کوه . تازه ، حاج آقا که پیر نیست !
_ میگی چه کار کنم ؟ برو خدوت بهش بگو
گفتم : حوری امروز و صرف نظر کن . بعدا هر جا خواستی می برمت
مادر سینی غذا را برداشت و بیرون رفت . به حوری گفتم : یه کتاب برام بیار
حوری به طرف کتابخانه رفت و گفت : چی دوست داری ؟
_ یه کتاب شعر بده
_ میخوای شمس بخونی ؟
_ اره خوبه
حوری کتاب را از کتابخانه بیرون کشید و به دستم داد . گفتم : خودت باز کن و برام بخون
حوری چشمانش را بست و صفحه از ان گشود ، سپس با صدایی آرام نجواگونه خواند :
گر ترا بخت یار خواهد بود عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بی عاشقی مدان به حساب کان برون از شمار خواهد بود
هرزمانی که می رود بی عشق پیش حق شرمسار خواهد بود
هر چه اندر وطن تو را سبک است ساعت کوچ بار خواهد بود
با هق هق گریه ام حوری از خواندن باز ماند . کاتب را بست و گفت : حمیرا خیلی خوب خوندم که گریه ات گرفت ؟ فکر نمی کردم صدام به این خوبی باشه !
حوری با اعتماد به نفس گفت : حالا که متاثر شدی دیگه ادامه نمیدم . یادم باشه سر کلاس ادبیات کمی شمس بخونم
کتاب را از حوری گرفتم و گفتم : ممنون بقیه شو خودم می خونم .
بعد از رفتن حوری از رختخواب بیرون آمدم . شالی به دورم پیچیدم و به کنار پنجره رفتم . سرم را به شیشه سرد چسباندم و به باغچه خیره شدم . هر زمان که به کنار چنجره می رفتم با غچه حیاط توجهم را جلب می کرد که هر چهار فصل زیبا بود و تنها
با یاد آوری آن که دو روز دیگر امید خواهد رفت قلبم فشرده شد . از شب گذشته که در زیر باران خیس و وامانده باقی ماندم مثل ان بود که باران خیلی چیزها را شست و قلبم را تسکین داد . وقت پذیرش حقیقت رسیده بود و من تهی بودم و سبک . دیگه دردی در تن نبود . انگار همه چیز خاطره بود و سالیان سال از ان اتفاقات می گذشت . خاطره ای خاموش درون دفتری سته و خاک خورده که اگر انگشت روی ان می کشیدی گذر زمان را با غبارش می توانستی محاسبه کنی . دفتر خاطرات من ، شب پیش برای همیشه بسته شد
دستان مادر روی شانه هایم بود . اهسته گفت : بیا پایین . حاج آقا سراغ تو رو می گیره . تنها نشین
_ باشه مامان . لباسم و عوض کنم می ام
مادر با افسوس نگاهم کرد و بیرون رفت
***
امشب قرار بود امید برای خداحافظی بیاید . مادر خبر آمدنش را داد . دلم نمی خواست او را ببینم ؛ اینطور برای هر دوی ما بهتر بود و تصویر اخرین بار زیر باران در خیابان خالی و سرد برایمان باقی می ماند . آن شب ، ما با هم خداحافظی کردبم و دیگر دلیلی نداشت که بخواهم با حضورم او را برنجانم یا خود را به نمایش بگذارم . ما برای هم مرده بودیم . حالا نیز برای من همانطور که نوشته بود تنها خاطره ای ویران گر بود و بس
تصمیم گرفتم شب به خانه دایی جان بروم ؛ اما منصرف شدم . حداقل برای آخرین بار می توانستم صدایش را بشنوم یا از پنجره او را ببینم . حوری غمناک نگاهم می کرد و حاج آقا و مادر نگرانم بودند . دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت و فردا می توانستم بی امید و فکر او و با قبول واقعیت به زندگی ادامه دهم . این بهترین راه و کاری بود که می توانستم انجام دهم ؛ زندگی خالی و بی عشق و تنها . باید از عهده انها بر می امدم . امید میخواست در غربت شروعی تازه داشته باشد و من نیز در کنار مادر و حوری می توانستم شروعی تازه داشته باشم .
شب با شنیدن صدای گفت و گو خود را به پاگرد رساندم تا حداقل صدای امید را بشنوم . حاج آقا گفت : صبح خودم میام تا بریم فرودگاه
_ زحمت نکشید . خودم تنها برم راحت ترم
_ برای چی نمی خوای بیام بدرقت ؟
_ فکر میکنم همین جا خداحافظی کنم بهتره . هم برای شما هم برای خودم
_ تو که طاقت دوری نداری چرا می ری ؟
_ مجبورم طاقت بیارم
_ کی مجبورت کرده ؟
_ قرار نبود دوباره مواخذه ام کنید ؟
_ امید بمون . شاید خیلی چیزها عوض بشه
_ مثلا چی ؟
_ همون چیزایی که آرزوشو داری . من نمی دونم چیه . تو هیچ وقت با من رو راست نبودی که حرف دلت و بدونم ؛ اما از رفتارت می فهمم از چیزی گله داری . اگه بخوای کمکت میکنم
با ورود مادر و حوری صحبت انها نیز نیمه تمام ماند
حوری گفت : آقا امید نمیشه نرید ؟
_ حوری خانم من هر جا برم به یاد شما هستم
_ حداقل نامه و عکس بفرستید
_ حتما
مادر گفت : چی بگم ؟ ما که سر از کار شما جوونا در نمیاریم . انشاالله هر جا که می رید خدا پشت و پناهتون باشه . هر خوبی و بدی از ما دیدید حلال کنید .
_ اختیار دارید . ما جز خوبی از شما چیزی ندیدیم . اگه قراره کسی حلالیت بخواد اون منم . در واقع سالها بود که بین موندن و رفتن مردد بودم . حالا حداقل از بلا تکلیفی در میام . خوشحالم که پدر تنها نیست و شما همراهشون هستید
_ هر چقدر هم که من به حالشون مفید باشم نمی تون جای شما رو بگیرم .
_ امید وارم یه روز شما رو اون جا ببینم . با اجازتون رفع زحمت می کنم
_ چرا به این زودی ؟
_ هنوز چمدانم و نبستم . یکی دو تا تلفن باید بزنم و خداحافظی کنم
_ راضی به زحمت نبودیم . خوشحالمون کردید
_ به همگی سلام برسانید .اگه قسمت باشه باز همدیگرو می بینیم
_ انشاالله
مادر و حاج آقا و حوری برای بدرقه امید به حیاط رفتند . با سرعت به اتاق رفتم تا از کنج پنجره رفتن او را ببینم . در تاریکی حیاط با قامتی بلند و موهایی براق ، و چهره ای گرفته و لبخندی برای خوشایند اطرافیان ایستاده بود . بعد از دقایقی ، خداحافظی کرد و رفت . با خود زمزمه کردم برو . اگه جراتش رو داری برو ...

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
همه چیز تاریک بود و کدر . اندوه در تمام زوایای خانه به چشم می خورد . انگار کوچه و خیابان ها در غم رفتن او به عزا نشسته بودند
به کجا باید می رفتم تا آرام شوم ؟ بعد از ساعتی مقصدم را یافتم . ابتدا به دیدار پدر رفتم ؛ دنیای خاموشی که پر از رمز و راز زندگی بود . بعد از خداحافظی با پدر به دیدار مادربزرگ رفتم . با دیدن مزار زیبایش گریه ای دردناک سر دادم و سرم را روی سنگ سرد گذاشتم و نالیدم . به مادر بزرگ گفتم : مثل همیشه احساس تنهایی می کنم . مامان خوبه . حوری خوبه ، فقط منم که بدم . کاش کنارم بودید و با حرفهای شیرینتون نصیحتم می کردید . کاش مثل اون روزها سر می گذاشتم روی سینه پر مهرتون که بوی گل های یاس می داد و آروم میگرفتم . کاش حداقل به خوابم می اومدید . مامان بزرگگ برایم دعا کن . برای تمام روزهایی که در پیش رو دارم . سنگ مزارش و بوسیدم و گفتم : به امید دیدار...
در راه بازگشت به مادر تلفن کردم و گفتم اشکالی ندارد به خانه خودمون بروم و مادر که می دانست چقدر دلتنگم مخالفتی نکرد
***
اعظم خانم دیگر از دیدن من حیرت نمی کرد . مثل ان که به آمد و رفت بی موقع من عادت کرده بود. با رویی خوش مرا پذیرا شد . در اتاقم را باز کرد و چای اورد
گفتم : علی آقا کجاست ؟
_ رفته شهریار دیدن خواهرش
_ پس تنها بودید ؟
_ ولله چی بگم ؟30 ساله که تو تنهایی روزگار می گذرونم . اگه علی آقا می ذاشت یه بچه می آوردیم و بزرگ می کردیم تا حالا سر و سامون گرفته بود و دل منم خوش بود که بعد از مردنم کسی هست که یه فاتحه بخونه
_ اعظم خانم تنهایی خیلی سخته ؟
_ خیلی مثل دو تا جغد پیر شدیم . دیگه عادت کردم . سرنوشت منم این بوده و خدا اینطور مصلحت دونسته . حاج خانم تشریف نمیارن ؟
_ فکر نمی کنم . منم یه دفعه به سرم زد و هوای خونه رو کردم .
_ خوب کاری کردید . گاهی به اینجا سر بزنید . نذارید مثل من تنها بمونه
از حرفهای اعظم خانم دلم گرفت . او با آهی که از سینه پردردش بیرون فرستاد از اتاق بیرون رفت
غروب دلگیری بود . بعد از چند روز بارندگی ، آسمان صاف و ستارگان پر نور بودند . ژاکت به تن کردم و به حیاط رفتم . اعظم خانم با زنبیلی در دست امد و گفت : حمیرا خانم میرم نون بخرم . شما چیزی لازم ندارید ؟
_ نه چیزی نمی خوام .
_ زود برگردم . اشکالی که نداره ؟
_ به کارتون برسید .
وقتی دید برگ های باغچه را جمع می کنم گفت : شما دست نزنید و علی آقا اومد می دم تمیز کنه
_ از بی کاری بهتره
اعظم خانم بیرون رفت . درخت سیب یادگار پدر را تماشا کردم . خشکیده و در انتظار بهار به سر می برد . بعد از دقایقی زنگ در زده شد . یا خود گفتم اعظم خانم زود برگشت ! و با این فکر در را باز کردم و بی آنکه منتظر مرودش بمانم به طرف زیر زمین رفتم و گفتم : اعظم خانم چه زود برگشتید !
گلهای شعمدانی مادربزرگ انجا بود . یکی از گلدان ها را برداشتم تا در اتاق جا بدهم . بیرون آمدم و در حالیکه به کلدان نگاه می کردم گفتم : اعظم خانم می ترسم شعمدونی ها از سرما تلف بشن
از اعظم خانم صدایی نشنیدم . سرم را بلند کردم . ناگهان گلدان از دستم بر زمین افتاد و شکست . مثل آدم های گنگ باقی ماندم . یعنی من انقدر مجنون شده ام که باز سایه خیال او را می بینم ؟
_ سلام
با شنیدن صدایش یاز نمی خواستم قبول کنم که واقیعت است و عدما با صدای بلند حرف زدم تا تصور خانم را از خود دور کنم : ای وای ! گلدون مادربزرگ رو شکستم
روی زمین زانو زدم و تکه های کلدان را جمع کردم . در کنارم زانو زد و نشست .
دوباره گفت : سلام
کاش می توانستم او را لمس کنم تا بدانم خودش است یا دچار توهم شده ام . آرام سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و با کلماتی شکسته گفتم : تو .. تو اینجا چه کار میکنی ؟
امید لبخند زد . اوه خدای من چقدر پریشان بودم که امید را این طور واقعی تجسم می کنم ؟ از جنونی که ممکن بود بر سرم آمده باشد یک آن وحشت زده شدم . وقتی با سردرگمی من رو به رو شد گفت : حمیرا منم امید ، چرا اینطوری نگاه میکنی ؟
چشمانم را بستم و به سرعت باز کردم تا اگر خطاتی دیدم است از پیش چشمانم محو شود ؛ اما او واقعی بود و حضور داشت ؛ حضورش چنان گرم که میخواست مرا ذوب کند به سرعت برخاستم و ژاکتم را به دورم پیچیدم و گفتم : تو ... تو رفتی ؟
_ اگه رفتم پس الان اینجا چیکار میکنم ؟
صدایش آرام بود وشوخ ؛ مثل روزهای گذشته ؛ نه مثل آن شب . سرم را با ناباوری تکان دادم و گفتم : نمی دونم !
امید با لبخند گفت : من بخاطر همه چی موندم . خودت گفتی
در حالیکه از او فاصله می گرفتم گفتم : تو باید می رفتی . اینبار به خاطر همه چی میرفتی . من تازه قبول کردم و می خواستم ...
_ میخ واستی بدون من زندگی کنی ؟
بی دلیل اخم کردم و گفتم : نباید اینجا می اومدی
_ بازم میخوای تلافی کنی ؟
_ اگه بتونم اینکارو می کنم
_ دیگه برای تلافی کردن دیره ، چون دستت برای من رو شده
مثل دختر بچه های لجباز به او پشت کردم و گفتم : اشتباه نکن . منم خوب می تونم ادای عاشقا رو در بیارم
دست روی شانه هایم گذاشت . ناگهان جریانی چون برق از تنم گذر کرد . گرم شدم و حس زنده بودن در تنم تازه شد. امید در گوشم زمزمه کرد : اگه اینبار بدزدمت مطمئن باش به این راحتی ازت نمی گذرم
از او فاصله گرفتم و گفتم : تو دیوونه ای . من نمی تونم با تو زندگی کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فکر می کنی من می تونم با تو زندگی کنم ؟ مجبورم !
_ کی مجبورت کرده ؟
_ دیونه بازیهای تو
_ اه که اینطور ! من تسلیم شدم . می تونیم صلح برقرار کنیم
_ این برای من کافی نیست . باید بدونم که تو تسلیم محض شدی نه با حرف با عملت
_ خیلی خودخواهی . صلح من برای آتش بسه . نه برای آشتی . بهتر بود گول حرفامو نمی خوردی وبه جایی که آرزوش و داری می رفتی
_ خیلی دلم میخواست این کارو بکنم ؛ اما من از اولم نمی خواستم برم . نه کارامو کرده بودم نه بلیت داشتم
با حیرت نگاهش کردم و گفتم : تو همه رو به بازی گرفتی !
_ بازی خوبی بود. دروغ مصلحتی برای فهمیدن خیلی چیزها
از این که باز رو دست خورده بودم با خشم و ناراحتی نگاهش کردم و گفتم : حداقل حقیقت و پنهان میکردی . اینطور بهتر بود. تمام این کارها رو کردی تا من ...
_ با حرف ها و رفتارهای تو چاره دیگه ای نداشتم . اگه می رفتم مطمئنا سر ماه برمیگشتم ؛ پس بهتر بود بیشتر از این سنگ رویخ نمی شدم
_ تو تمام مدت دروغ گفتی و نقش بازی کردی . چطور جرات کردی ؟ چرا همون شب نگفتی که نمی ری ؟
_ برای این که از تو مطمئن بشم . اگه جای من بودی چه کار میکردی ؟ چطور می تونستم کسی رو که از خودم بیشتر دوست دارم بذارم و برم ؟
_ چطور دلت اومد حتی از پدرت حقیقت و مخفی کنی ؟ تو خیلی بی رحمی
_ دیشب اومدم به بهانه خداحافظی تو رو ببینم تا شاید بازم مجبورم کنی بمانم ؛ حتی اگه حرف زنی از نگات این و بخونم ؛ اما تو حتی حاضر نشدی خودت و نشون بدی . حالا تو بی رحمی یا من ؟
_ اگه پدرت و اطرافیان می فهمیدن نرفتی چی ؟ تو طوری حرف زدی که انگار مسافری و دیگه راه برگشتی نداری
_ پس تو گوش می کردی . چرا خودت و نشون ندادی ؟
_ اره گوش می کردم . می خواستم برای آخرین بار صدات و بشنوم . از پشت پنجره نگات کردم ؛ اما تمام اینا دلیل نمیشه که تو یه عده رو سر کار بذاری
_ با خودم تصمیم گرفتم اگه اینبارم دست رد به سینم بزنی بدون سر و صدا برم و دیگه هیچ وقت پشت سرمم نگاه نکنم . تفاوت موندن و رفتن من ، یک هفته بود . یه امتحان دیگه ، یه ریسک دیگه ارزش شو داشت
_ و حالا اومدی که چی رو بفهمی ؟
_ اومدم ببینم تو این مدت تو خواب نبودم و تو خودت بودی و اون حرفهای قشنگت از ته دل بود ف حتی عصبانیتت از سر عشق بود ؛ نه چیز دیگه
_ با تمام وجود ، بازم نباید دروغ میگفتی
_ چرا گناهت و گردن من می اندازی ؟
_ تو شریک جرم تمام گناهان روزهای گذشته ام هستی . خدوتم می دونی که با من چه کار کردی
در سکوتی بی نهایت به یکدیگر خیره شدیم . بی طاقت نگاه عاشقش چشم از او برگفتم . به کنارم امد و دستم را گرفت . در یک لحظه ان را به لبانش نزدیک کردم و بوسید و گفت : حاضرم برای به دست آوردنت هر کاری بکنم . به همه دروغ بگم و دیوونگی کنم ، تحقیر بشم ، بدبخت و سرگردون بشم ، اما بدونم تو عاشقم هستی و همیشه همینطور می مونی
آنقدر مسخ شده بودم که احساس انسانی زمینی رو نداشتم دنیا را به حال خودش گذاشته بودم و همراه با او هر لحظه به آسمان نزدیکتر می شدم لحظه ای به خودم آمدم و موقعیتم را فراموش کردم . آهسته دستم را از دستانش بیرون کشیدم :امید تو منو وادار به گناه می کنی . بهتره از اینجا بری
_ تا اعتراف نکنی هیچ جا نمی رم .بگو که اشتباه نکردم
لبخندی زدم و گفتم : تو همه چی رو میدونی . نیازی به گفتم من نیست
_ چرا هست . من الان بیشتر از هر زمانی محتاج شنیدنم ... بگو ... بگو که دوستم داری
در حالیکه عطر نفس هایش گرمم می کرد به چشمانش خیره شدم تا شجاعت گفتن حقیقت را در ان لحظه پیدا کنم : اگه تنها می شدم اگه مسخره این و اون می شدم اگه حتی نمی دیدمت و با اسم تو جون می دادم منتظرت می موندم
امید با غرور لبخند زد و گفت : می دونی امشب چه خبره ؟
با حیرت گفتم : نه چه خبره ؟
_ قبل از اینکه اینحا بیام با پدر و مادر حرفت زدم . امشب مراسم نامزدی من و توست و مهمان ها دعوت شدن !
_ با چشمانی شده از حیرت گفتم : چی گفتی ؟
امید با لحنی شوخ گفت : زیاد ذوق زده نشو ! درست شنیدی
برای آنکه حرف او را تلافی کنم گفتم : بهتره به هم بزنی . من آمادگیشو ندارم
در حالیکه به طرف در میرفت گفت : اما من آمادگی دارم و حتی یک لحظه هم طاقت دوری از تو رو ندارم
به دنبال او رفتم و گفتم : الان کجا می ری ؟
_ می رم تا همراه پدر با دست گل بیام
_ من نمی فهمم چی میگی !
_ تا یک ساعت دیگه میفهمی
امید رفت و مرا حیران بر جای گذاشت . به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم . خدایا ازت ممنونم . رویای دیروز ، امروز به حقیقت پیوست . عشقی که از روی صداقت و نجابت بود پاک و مقدس باقی ماند . نمی توانستم باور کنم امشب تا ابد برای امید خواهم ماند ؛ بدون حجاب ظاهر . همچون آدم و حوا در بهشت . خدایا ما را از بهشت عاشقان نران .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
با شنیدن صدایی ، از آن حال خوش به در شدم . در کنار گلدان شکسته مادر بزرگ نشسته بود و در حال جمع کردن تکه های ان بود. آهسته به کنارش رفتم : مامان بزرگ اینجا چه خبره ؟
_ مادربزرگ با لبخندی شیرین گفت : خبرهای خوب . منم برای همین اومدم روز رسیدن به آرزوت ، صبح خودت گفتی دعا کن
_ چه زود دعاتون مستجاب شد !
در حالیکه اشک روی گونه هایم را با سر انگشت نرمش پاک می کرد گفت : پاشو تا مهمونا نیومدن خونه رو صفایی بده
_ شما کجا می رید ؟
_ منمن همین دور و برا هستم . پاشو ننه
چشمانم را بستم و نفش عمیقی کشیدم مادربزرگ از کنارم رفته بود . با صدایی بلند گفتم : مامان بزرگ کجا رفتید ؟
در کنار گلدان شکسته مادربزرگ گریستم ؛ برای نویدی که داد ، برای تمام خوبی هایش ، برای نبودنش کنارم ، برای حسرت دیدن این روز که در آرزویش بود اما مادربزرگ با حضورش اعلام کرد که هست و گرما بخش محفلم خواهد بود.
با صدای زنگ تلفن به خود آمدم . خدابا من تو خوابم یا بیداری ؟ به اتاق دویدم . مادر بود : حمیرا کجا بودی ؟ چرا تلفن رو بر نیرمداری ؟ کاراتو کردی ؟
_ نه !
_ پس داشتی چیکار میکردی ؟
_ با مادربزرگ حرف میزدم
_ چی گفتی ؟
_ هیچی مامان . زود بیاین . گیج شدم . دارم دیوونه می شم
_ الان راه می افتم . بی خود فکر و خیال نکن . می دونم همه چی برات عجیب و باور نکردنیه . امشب مراسم نامزدی تو وامید . تبریک می گم دخترم . تو همون چیزی رو که من برات آرزو می کردم بالاخره بدست آوردی . برای حفظ اون باید بیشتر تلاش کنی . این آغاز راه دوست داشتن و ایثاره
دوست داشتن و ایثار ... کلمات مادر در ذهنم تکرار می شد .
****
من امید را با تمام قلب و روح و احساسم ، نگه داشتم و اسیر خود کردم . هنوز هم اسیر و بی چاره من باقی مونده . دیگه لج باز نیست و از رفتن حرفی نمی زند . انقدر در زندگی ما شگفتی وجود دارد که مدام در حال کشف ان هستیم و هر روز برای یکدیگر مثل نخستین روزی که به هم رسیدیم تازه و جالب هستیم . چرا که هرگز قادر نیستیم دست یکدیگر را بخوانیم و این تنها بازی زندگی ماست که ان را حفظ کرده ایم .
ان روز که حجابم فقط برای همسرم به کنار رفت دقایقی شگفت زده نگاهم کرد ، مثل افسانه های هزار و یک شب مثل شهربانویی که با قدرت در کنار شهریاری با عظمت و تنها جمله ای که تا بد نقش ضمیرم خواهد شد ( حمیرا من دارم دیوونه می شم تو مافوق تصورم هستی )
من تمام شگفتی ها را در پس حجابم برای همسرم نگه داشتم ؛ برای امیدم و عشقم و معبودم ، تا دنیا دنیاست ، تا نهایت زندگی ، تا روز رستگاری
امید می گفت : خدا تکه ای از بهشت و به من هدیه داده تا اگر اون دنیا جهنم و دیدم زیاد غصه بهشت نرفتنم و نخورم.
و او نیز ایده آل من است و من در این راه درس بزرگی آموختم و فهمیدم ظاهر انسان ها با درون انها متفاوت است
امید عاشق من و پسرمان ، و من عاشق هر دوی انها هستم .
هر شب در کنار پنجره رو به اسمان ؛ در آغوش امید جای می گیرم و سر به روی شانه های مهربان و امنش می گذارم ؛ در حالیکه به ستارگان چشم می دوزیم ، امید ساعت ها حرف می زند و زمزمه های عاشقانه سر می دهد ؛ به یاد گذشته ها و حال و آینده . گذشته برای او مثل یک فیلم عاشقانه است که سر انجامی خوش دارد و حال را با هیجان و پر شور و آینده را متفاوت از هر دوی انها می بیند .
حاج آقا به آرزوی خود رسید و امید همانطور شده است که او می خواست ؛ در کنار عشق بی نهایتمان خیلی چیزها را دور ریخت و خیلی چیزها را به دست اورد . و مادر که هرگز فکرنمی کرد نوه هایش از پوست و خون هر دوی انها باشد . و من چه قدر خوشبخت هستم ! جنگ ما تمام شده و ما هر دو تسلیم هستیم و آرام . امید عقیده دارد ما برعکس همه عشاق هستیم . آنها ابتدا صلح میکنند و بعد جنگ ، اما ما بر خلاف انها پیش رفتیم
و کاش همه انسان های عاشق ابتدا می جنگیدند و سپس به صلح می رسیدند , به صلحی ابدی .
من نذر خود را ادا کردم ؛ اما امید آنقدر نذر کرده بود که تا مدتها باید آن را ادا می کرد
هنوز من تلافی میکنم ؛ تلافی محبتهای بی شمارش را که خالصانه به پای من می ریزد و من هر روز همچون افسونگری او را در کمند افسون خود می کشم .


پایان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7 
خاطرات و داستان های ادبی

تلافی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA