ارسالها: 6368
#31
Posted: 8 Dec 2013 14:16
بعد رو کرد بهم و در حالی که دوباره چشم های گود افتاده اش خیس شده بودند و خودش بغض کرده بود گفت : همه نگرانی ام واسه ی همین بود . هیچ وختم احمق نتراشیدش...اما این نگرانی توم موند.یعنی بهش عادت کردم . طوری که اگه یه روز نگران یه چیزی نباشم ؛ حالم خوش نیس . باورت می شه ؟...شاید اگه می تراشیدش ؛ حال و. روزم این نبود که الان هس .
پرسیدم : خب چرا با خودت نمی بردیش مدرسه دیوونه ؟
گفت : می ترسیدم تخم حروما ازم بدزدنش...با خودم می گفتم ؛ باز این هرمز بتراشدش بهتر از اینه که بدزدنش.
چند لحظه ای سکوت کرد .یعنی سکوتش آن قدر طول کشید که من مجبور شدم زیر ماهیتابه را که داشت جلز و ولز می کرد و ممکن بود تمرکز همایون را از چیزی که داشت بهش فکر می کرد و جایی که توی فضا بهش خیره شده بود بگیرد ،خاموش کنم و من هم ساکت بمانم و بهش خیره شوم.
فقط گوشه ی لبم رو از تو ؛ بگیرم به دندانم و بروم توی این فکر که داره به چی فکر می کنه ؟ به این که کاش اصلا پدرش آن مداد را برایش نخریده بود ؛ یا به این که کاش به هرمز نشانش نداده بود یا بهش نگفته بود چه قدر ماهی های رویش را دوست دارد ؛ یا این که کاش هرمز یا هر کس دیگری بالاخره مدادش را می تراشید که دچار این نگرانی دائمی نمی شد ؛یا این که اصلا مداده الان کجاس ؟
تا آن که پرسید : یه روش واسه خودکشی نداری ؟ که تازه باشه ، خیلی هم باحال و مشت باشه ؟
پرسیدم : واسه جلب ترحم لازمش داری دیگه ، نه ؟
گفت : نه .
گفتم : اگه قول بدی ازش اسفاده نکنی بهت می گم . معرکه س هما... شاهکاره.یعنی باید بدی یه مجسمه ساز بتراشش بس که نابه . شایدم بهتر باشه بدی هرمز بتراشش!
آن وقت خندیدم و گفتم : مفت به دست نیومده که مفتم بدمش به یکی .بابتش باید یه چیزی بسلفی .
پرسید : چی ؟
گفتم : به یه پاکت مارلبورو ی پایه بلند امتیازش رو می فروشم. به شزطی که همین حالا پاشی بری بخری.
گفت قبول و دسنش را دراز کرد که مثلا قول بدهد.
می دانستم اهل این حرف ها نیست و هیچ وقت پیش نخواهد آمد که برود یک دستبند ، از آن ها که می زنند به دست دزد ها یا آدم کش ها و می برندشان این طرف و آن طرف؛ بخرد تا با آن خودش را بکشد.
برای همین هم بهش گفتم بعد آن که رفت و دستبند را خرید ،خودش را به یک استخر و سونای گران قیمت بالای شهر مهمان کند. از آن هایی که توی طبقه ی سوم چهارم جایی هستند و با این حال سقف ندارند و حتا وقتی برف هم ببارد ؛می توانی تویشان شنا کنی. چون زمستان ها آب شان را گرم می کنند . آن قدر که ؛از سطحش بخار بلند می شود و منظره ی رویایی قشنگی می سازد.
برود یک چنین جایی . اما همین که می رود تو ،بدون آن که محل سگ به کسی بگذارد ؛ مستقیم برود سمت نردبامی که یک جای استخر کار می گذارند تا هر وقت که می خواهند آبش را خالی کنند ،بتوانند از آن پایین بروند و تهش را بدهند تمیز کنند .آن وقت برای آخرین بار ،ریه هایش را از هوای این جهانی که هیچ وقت بهش لطف نداشته پر کند.
بعد یک نفس عمیق بکشد و پیش چشم های گرد شده ی آدم های خپل پر مو اما نیمه کچلی که یا توی استخرند یا نشسته اند دورش و پاهای گرد و قلبه شان را هم گذاشته اند توی آب و دارند گوش های کثیف شان را انگشت می زنند و از این که می بینند یک کسی برداشته و با خودش دستبند آورده به استخر ، یا دارند مثل کفتار می خندند یا بهت برشان داشته ؛پله ها را یکی یکی پایین برود . اما قبل این که سرش هم برود زیر آب ؛ دستبند را نشانشان بدهد و به شان بگوید کلیدشو گذاشتم خونه .مبادا دنبالش بگردین.
و طوری این جمله را بگوید که بیشترشان پیش خودشان فکر کنند بنده ی خدا مشاعرش را از دست داده .چون آن ها که دنبال کلید دستبند او نمی گردند. یعنی اصلا چرا باید این کار را بکنند ؟
بعد؛ خوب که نفس گرفت ،پله پله پایین برود.دستبند را ببندد به یک مچ دستش و حلقه ی دیگر را هم بند کند به آخرین پله ای که نزدیک کف استخر است . یعنی پله ای که از آن پایین تر ،دیگر پله ای نباشد.آن وقت سعی کند طبق عادت همیشگی ؛ اگر توانست نفس بکشد.
لابد داشت خودش را توی وضعیتی که برایش شرح دادم ،تجسم می کرد .چون وقتی نگاهی بهش انداختم ؛دیدم خیره شده بهم و سراپا گوش است.
این بود که ادامه دادم: تو آن پایین داری دست و پا می زنی و مثل سگ پشیمانی و خیلی دلت می خواست حماقت نکرده بودی و کلید پیشت بود. آن احمق های دست و پا چلفتی مایه دار خپل تاس ریشو هم که می بینند هی از سطح آب قلپ قلپ هوا بیرون می زند ؛ آن بالا دارند با دمپایی های پلاستیکی سفید یک شکلشان – که توی همه ی استخر های عالم ،هر چند که رو باز و زمستانی هم باشد و هر چند ورودیه شان خون بهای مادرشان هم باشد باز هم از این ارزان هاست – هی می دوند این طرف و آن طرف تا بلکه کلیدی چیزی پیدا کنند و بیایند نجاتت بدهند.
در حالی که ابله ها از فرط هیجان و اضطراب ،هواسشان نیست که تو قبلا به شان گفته بودی کلید را گذاشته ای توی خانه .توی کمد دیواری ات. بین یک عالمه خرت و پرت دیگر که محال است کسی بتواند پیدایش کند.
با این حال ؛ بعضی هایشان هم می دوند پیش نجات غریق چاق و کچلی مثل خودشان و هی بهش می گویند : د یه کاری بکنین.
آن مردک هم به شان می گوید : عقل تون کم شده ؟! شما بگین من چی کار می تونم بکنم تا من همون کار و بکنم...من که اره ی آهن بر با خودم ور نمی دارم بیارم استخر .چون یک در میلیون ؛یه افسرده ی مادر زاد عوضی ،ممکنه بیاد خودشو باهاش بیاد ببنده به نردبون استخر.
آن دست و پا چلفتی های مایه دار خپل تاس ریشو هم که می بینند مردک حق دارد و دارد درست می گوید ؛بر می گردند رو به هم شانه بالا می اندازند تا یه جوری به هم گفته باشند که طرف داره راس می گه . نجات غریق که اره ی آهن بری ور نمی داره بیاره استخر. اصلا همچین وظیفه ای تو شرح وظایفش نیست .
این است که دسته جمعی می آیند پای استخر . یعنی همان جایی که حباب های هوا دارد ازش قلپ قلپ بیرون می زند . که هی فاصله ی بین شان هم ،بیشتر و بیشتر می شود.و هی می زنند پشت دست های گرد و پر موی شان . مثلا دارند افسوس می خورند که از دست شان ،کاری برای جوان مردم بر نمی آید . تو هم آن پایین ، روی پایت بند نیستی.
خیلی خندید . آن قدر که حتا چند دقیقه ای پیشش ؛ یعنی وقتی مدام می گفت «آسان باز شو» و یک بند می خندید ،نخندیده بود. و آن قدر از تصور چنان وضعی کیف کرد که دست آخر ،وقتی توانست نفس بکشد گفت معرکه س . جون می ده یکی این جوری ترتیب خودش رو بده.
بهش گفتم : زندگی ما زندگی جالبیه هما. بین تراژدی محض و کمدی ناب ؛ دائم داره پیچ و تاب می خوره . یعنی یه جور غم انگیز ،خنده داره. یا شایدم یه جور خنده دار غم انگیز باشه . چیری ام نیس که وسط شو پر کنه . همه ی نکبتی ام که دچارشیم مال همینه ...همین که هیچ چی مون حد وسط نیس هما. هیچ چی مون.
همان لحظه ، یعنی بعد آن که یه مدتی باز هم به جای مبهمی توی فضا خیره ماند؛ پاشد و رفت و شلوارش را کشید پایش. تا برود بیرون و آن وقت شب که هیچ پرنده ای توی خیابان پر نمی زد ؛ برایم یک پاکت مارلبورو ی پایه بلند بخرد که بابتش باهام دست داده بود . اما پیش از آن که از خانه بیرون بزند ؛ آمد توی درگاهی آشپزخانه ی کوچک خانه اش ایستاد و گفت : این جمله ی آخرت خیلی با معنا بود . وقتی برگشتم ، حتما یادم بنداز یه جا بنویسمش.
گفتم :باشه . برگشتی یادت می ندازم.
وقتی این را بهش گفتم ؛ داشتم به قورمه سبزی ها که پاک به روغن رسیده بود ، دو سه قاشق آب جوش اضافه می کردم تا دوباره زیرشان را روشن کنم .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#32
Posted: 10 Dec 2013 16:03
خدا کنه بابا شون بوده باشه!
کرکره ی کافه رو که می خواستم بدهم بالا ، دیدم سه کنج دیوار ، جایی بین کرکره و پایین پنجره کافه ؛ یک قمری قشنگ و پر بلند کپیده و همان جا از سرما یخ زده.
دلم سوخت . از این که پیش خودم تجسم کردم که لابد - توی آن سرمای بیداد دیشب که خون را توی رگ آدم می بست – هی زده این در و آن در بلکه جای گرم و نرمی برای خودش دست و پا کند . اما دست آخر که دیده هیچ جایی پیدا نمی کند و دیگر داشته رمق از تنش می رفته ؛ آمده نشسته سه کنج دیوار کافه تا بلکه باد نخزد توی پر و بالش و مفت و مسلم به کشتنش ندهد.
و لابد ، وقتی داشته بدنش تحلیل می رفته و یخ می زده ؛ فکرش رفته پیش بچه هایش که منتظرند او برگردد و ببردشان یک جایی که به زحمت پیدا کرده و می توانند امشب را آنجا سر کنند . و چه بسا دلش هزار راه رفته که اگر بمیرد ؛ تکلیف بچه هایش چه خواهد شد و توی این دنیای گل و گشاد بی رحم لامروت ، چه به روزشان می آید.
پیش خودم گفتم کاش در کافه را نیمه باز گذاشته بودم که می توانست برو تو. بنشیند پای شومینه که دیشب گذاشته بودم روشن بماند تا اول صبحی ،کافه هوا گرفته باشد و مجبور نباشم از سرما ؛ نیم ساعتی را بنشینم پایش . تا خون ، تازه آن وقت توی بدنم شروع کند به راه رفتن و بتوانم دستی به سر و روی کافه بکشم.
اگر این کار را کرده بودم ، لابد گرم که می شد ؛ پر می زد و بر و بچه هایش را هم خبر می کرد . می آمدند آن جا و حسابی کیف شان کوک می شد که چه جای گرم و نرمی پیدا کرده اند . و لابد یکی شان که از بقیه شیطان تر است ؛ می رفته روی قهوه سازم می نشسته و هی نک می زده به لوله ی بخارش که همیشه ی خدا یک مقدار شیر خشک شده رویش قی می بندد. که کمی هم مزه ی قهوه سوخته می دهد . یکی دیگرشان هم لابد می آمده و می نشسته روی باقی مانده ی یک کیک شکلاتی که نکرده بودم بیندازم توی زباله دان و خب ؛ دلی از عزا در می آورده . و یکی دیگرشان هم که ترسو تر بوده ، یعنی از بیخ دل مادرش جم نمی خورده و نمی کرده برود بازیگوشی ؛ مادره می رفته و برایش از مانده ی پیراشکی روی میز کنج سه گوش کافه - همان جایی که علی بی هوا آمده بود و نشسته بود پشتش بی آن که خودش را نشانم بدهد – یک تکه نک می زده ،می گرفته به دندانش و آن وقت می آورده و می گذاشته توی دهان بچه اش.
بعد ؛ می نشسته و دوسه بار که بچه هایش را می شمرده تا یک وقت کم و کسر نباشند ، تا سحر می گرفته زیر بالش و توی دل کوچکش – که شده من گوشم را بگذارم روی قلب یک کدام شان و ببینم دل پرنده ها چقدر تند و بی وقفه می زند – دعایم می کرده که در کافه را باز گذاشته ام تا بیایند تو و آن شب را هم ، هرطور که شده سر کنند . دعایی که سخت بهش محتاج بودم و خیلی دلم می خواست نصیبم می شد.
من که هر وقت چند تا از این جوجه قمری ها و مادر هایشان را می بینم که می روند این طرف و آن طرف ؛ از خودم می پرسم مگر این ها از خودشان بابا ندارند و مگر زنک ، شوهری چیزی ندارد ؟ چون هیچ وقت خدا نشده دوتا قمری یا دو تا گنجشک یا دو تا کبوتر را ببینم که دارند به اتفاق هم با جوجه های شان می روند گشت و گذار .
بلکه همیشه ی خدا دو سه تا جوجه را دیده ام که دارند پشت سر بزرگ ترشان بال می زنند یا وقتی می نشینند ؛ دور و برش می پلکند . حالا ؛ خیلی هم معلوم نیست آن بزرگ تری که همراه شان است مادرشان باشد . منظورم این است که شاید پدرشان باشد . چون واقعا کی برداشته یکی از آن ها را بگیرد و ورندازشان کند که ببیند نرند یا ماده ؟!
اما من که همیشه احتمال داده ام باباهه گذاشته رفته پی عشق و حال خودش و این مادره است که با این که دلش خیلی می کشیده ؛ به هیچ مرد دیگری پا نداده و تصمیم گرفته قید عشق و حال خودش را بزند تا جوجه هایش را بزرگ کند و برساند به جایی که عقل خودشان برسد چه طور باید گلیم شان را از آب بیرون بکشند .
اما پری سیما این طور فکر نمی کند . یعنی خیلی دودو تایی تر از این حرف هاست که با این مسئله یا هر مسئله ی دیگری ،احساساتی بر خورد کند .
این را از اینجا می گویم که یک غروب بهاری ،نشسته بودیم روی تراس کوچک خانه مان که مشرف است به باغ خانه ی همسایه . قالیچه انداخته بودیم و داشتیم همین طور که گل گیسو مدام دور و برمان می پلکید و بی هوا می آمد روی صفحه ی شطرنج مان می نشست و به هم می ریختش و بعد هم به مان می خندید – و ما حرص مان می گرفت از اینکه باید دوباره مهره های مان را بچینیم – بازی می کردیم.
همان حرکت سوم بازی ؛ فیلم را فدا کرده بودم تا بعدش با وزیرم که بهش کیش می دادم ، بکشانمش وسط میدان . و آن وقت ،با اسبم که کمین کرده بود – تاهمین که شاهش آمد وسط ، دست و پایش را ببندد – کاری کنم که دور خودش یک خانه یک خانه آن قدر چرخ بزند که عاقبت ، از خیر تاج و تختش بگذرد و بازی را وا گذار کند به شاه من.
فدا کردن فیل توی حرکت سوم بازی ؛ از آن دست گشایش هایی ست که اگر طرف آن قدر ناشی یا طمع کار باشد که بین زدن و نزدن فیل ،زدنش را انتخاب کند ؛ لابد بلد هم نیست چه طور خودش را از مخمصه ای که همین اول بازی برایش تدارک دیده اید خلاص کند.
برای همین ، چیزی نمی گذرد که دیگر طرف تان نیست که شاهش را پیش می برد یا پس می کشد . بلکه این شمایید که شاهش را هر کجا دل خودتان بخواهد می برید . نه این که شاهش را بردارید بگذارید جایی . نه ! بلکه طوری حق انتخاب هایش را محدود می کنید که شاهش ناچار می شود هر کجایی برود که دل شما می خواهد.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#33
Posted: 10 Dec 2013 16:07
البته بگویم که این گشایش فقط یکی دوبار برای تان کار می کند و همین که تازگی اش را از دست داد ؛طرف تان می فهمد که نباید ناشیگری کند و فیل تان را که هاراگیری کرده – رفته تا پیش پای شاه و سرباز مدافع مستقیمش را کشته- بزند. وگرنه بدجوری توی مخمصه می افتد و مشکل بتواند ازش بیرون بیاید.
همین طوری که سرش را انداخته بود روی صفحه و با یک دستش هم گل گیسو را محکم نگه داشته بود تا مبادا بدود توی صفحه و بازی مان را به هم بریزد؛ رفته بودم توی نخ کاج پیری که درست روبه روی تراس ما ، توی باغ خانه ی همسایه واقع شده و زمستان ها شاید کم کم ،یک میلیون کلاغ طوری تویش مخفی می شوند که حتا نمی توانید یک کدام شان را ببینید . یا اگر هم ببینید ؛نمی توانید به کسی نشان شان بدهید.می خواهم بگویم این جور کاج گردن کلفتی است برای خودش .
داشتم پیش خودم فکر می کردم چه قدر باید سن و سال داشته باشد که این قدر تنه ی قطوری دارد ؟ که یک دفعه دیدم دوسه تا جوجه قمری با بزرگ ترشان آمدند و نشستند روی یکی از شاخه هایش . که خودش را رسانده تا نصفه های حیاط خانه ی ما و زمستان ها مجبوریم هر روز خدا ،میوه های تخمی درخت کاج را از زیرش جارو کنیم و بریزیم دور.
دوباره پیش خودم فکر کردم آن که بزرگ تر و سن و سال دار تر است مادرشان است یا پدرشان ؟ این بود که به پری سیما گفتم بی خیال بازی شود. مات شدنش توی شش حرکت دیگر مسلم است . عوضش نگاه کند به آن چهار تا قمری روی کاج.
این بود که نگاهش را از روی صفحه برداشت و دوخت به آن شاخه ای از درخت که من داشتم با دست نشان می دادم. گل گیسو را هم ولش کرد تا هر جا دلش می خواهد بنشیند.
بر خلاف من ؛ دید تیزی دارد و مجبور نیست چشم هایش را تنگ کند بلکه بتواند چیزی را توی مسافت های دور یا توی یک محیط همرنگ تشخیص بدهد . همین طور که قمری ها را دید گفت :خب ...دیدم شون. منظور ؟
پرسیدم : تو فکر می کنی اون بزرگ تره که همراهشونه ، مادرشون باشه یا باباشون؟
گفت : باید باباشون باشه.
گفتم : یعنی مامانه گذاشته رفته ؟
گفت : احتمالا.
گفتم : اگر این طور باشه معلومه مامان بی رحمی یه .
گفت : از کجا معلوم ؟ شاید نمی تونسته با باباهه بسازه.
گفتم : من که فکر می کنم اون بزرگ تره که همراهشونه ،مامان شون باشه و باباهه رفته باشه پی عیاشی و خوشگذرونی خودش.
گفت : نمی تونه این جوری باشه .
برگشتم نگاهش کردم و پرسیدم : چه طور مگه ؟
گفت : زنا باید یه چیزی داشته باشن که بهش تکیه بدن . وگرنه خیلی زود منحرف می شن . اینه که من فکر می کنم زنه ازش جدا شده و رفته با یه شوهر دیگه خونه زندگی تشکیل داده.
نگفت با یه مرد دیگه ریخته رو هم تا منظورش را بهتر برساند.
پرسیدم : چه طور فکر بچه هاشو نکرده ؟
گفت : لابد پیش خودش فکر کرده مرده می تونه از پس بزرگ کردن بچه هایش بربیاید. و این خیلی بهتر از اینه که خودش ، یه وقتی که از دست بچه هاش عاصی شد؛ بیفته تو راهای خلاف.
از جهتی حق با او بود . یعنی اگر بخواهید منطقی فکر کنید ، می بینید حق با اوست. با این حال ؛ من که به هیچ قیمتی توی کتم نمی رود که قمری ماده - که نمی توانسته اخلاق شوهرش را تحمل کند و از دستش به تنگ آمده بوده، چون نمی توانسته مثل مردهای دیگر یک زندگی تشریفاتی برای زنک ترتیب بدهد - رفته باشد پی زندگی خودش و با یک مرد دیگر که شوهر تازه اش باشد، خانه زندگی تشکیل داده باشد. و باکش هم نباشد که جوجه هایش ممکن است چه بحران های عاطفی سختی را تجربه کنند. وقتی ببینند مادرشان با یک نره غول بی شاخ و دم ، آمده و روی شاخه ی درخت روبه رویی برای خودش لانه ساخته.
خب ، این قصه راجع به قمری نر هم صادق است . یعنی بچه ها ناراحت می شوند از این که ببیند پدرشان دست یک کسی را گرفته و آمده پیش چشم شان دارد باهاش لاس می زند . اما حکم مادر یک چیز دیگری ست و هیچ جوری توی کت آدم نمی رود که مادرش را توی بغل یک مرد دیگر ببیند . حتا اگر آن مرد شوهرش باشد نه معشوقه اش. یعنی من که فکر نمی کنم این داستان ، حتی توی کت قمری ها هم برود. که خیلی قید و بند ما آدم ها را ندارند و زن های همسایه ، یا مرد های خاله زنک ؛ نمی نشینند پشت سرشان صفحه بگذارند.
کرکره ی کافه را که تماما دادم بالا ؛ جنازه ی قمری را برداشتم و بدون این که پر و بالش را از هم باز کنم و از سر کنجکاوی بهش نگاهی بیندازم ،بردم گذاشتم روی طاقچه ی سنگی بالای شومینه و هر وقت که بیکار می شدم ؛ بهش نگاه کردم و افسوس خوردم که چرا دیشب لای در کافه را باز نذاشته بودم تا واسه خودش بیاید تو ؟
که اگر می آمد تو ؛ لابد همان جایی می نشست و کپ می کرد که من گذاشته بودمش.
نزدیکی های ظهر ، گل گیسو که آمد ؛ بردمش پای شومینه و جنازه ی قمری را نشانش دادم . همین که قضیه را برایش تعریف کردم ، دیدم چشم هایش یکهو قرمز شدند. طوری که معلوم بود دلش برای قمری مادر مرده خیلی سوخته . چون پرسید : حالا جوجه هاش چی میشن بابایی ؟
گفتم : من چه می دونم بچه .
اما خیلی زود ؛ از این که بهش گفته بودم بچه پشیمان شدم . به خاطر این بهش گفتم : منو ببخش . وقتی بهت می گم بچه ، منظورم این نیس که تو بچه ای یا چیزی حالیت نیس...پیرمردا به هرکی که ازشون کوچیک تر باشه ، دوس دارن بگن بچه . که پیر بودن خودشون معلوم شه.
پرسید : هیش کی نمی ره ازشون مراقبت کنه ؟
گفتم : لابد ان قدر بزرگ شدن که از پس خودشون بربیان...وگرنه مامانشون ول شون نمی کرد به امان خدا.
گفت : اما تو که گفتی مامانه داشته دنبال یه جای گرم واسه جوجه هاش می گشته !
ماندم چه جوابی بهش بدهم که تا شب نرود توی فکر جوجه های قمری. که دل توی دل شان نیست که پس چرا مادرشان بر نگشته پیش شان. این بود که خودم را زدم به آن راه و گفتم : بیا براش یه مراسم خاکسپاری رسمی ترتیب بدیم. موافقی ؟
و آن وقت رفتم توی بار . یک چیزی که بشود باهاش زمین را کند برداشتم و به گل گیسو گفتم قمری را از بالای طاقچه ی شومینه بردارد و با خودش ببرد بیرون . کنار باغچه ی کوچکی که روبه روی در کافه و توی پیاده رو واقع شده ، برف ها را کنار بزند و آن وقت زمین را بکند . نه خیلی زیاد . همین قدر که جنازه ی قمری تویش جا بشود کافی ست. بعد؛ با احترام قمری را بگذارد تویش و آن وقت رویش را خاک بریزد. و همه ی این کار ها را که کرد ؛ خبرم کند تا دونفری برویم بالای سرش و برایش دعا بخوانیم که خدا ببردش به بهشت .
وقتی بر می گشتیم تو ؛ گل گیسو که داشت تخت پوتین ها را می کشید به پادری کنفِ ورودی کافه تا کف ِ گل گرفته شان را پاک کند ، پرسید : حالا تو از کجا می دونی مامان شون بوده ؟
گفتم : مطمئن نیستم . حدس می زنم.
گفت : خدا کنه باباشون بوده باشه .
گفتم : خدا کنه ... بریم تو .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#34
Posted: 10 Dec 2013 16:09
به کارت برس آناستازیا ورتینس کایا.
به کارت برس !
یک قفس فلزی خیلی بزرگ که سقف گردی داشت و معلوم بود همین یکی دو روز پیش ساخته بودندش ،بدون هیچ توضیحی و دلیلی ؛گذاشته شده بود توی پاگرد ورودی کافه . انگار که مال کافه باشد و من ازش بی خبرم.
با این حال آن را از جلو پاگرد کافه برداشتم و گذاشتم کنار.پیش خودم گفتم لابد کسی سفارش ساختش را داده اما آن که می خواسته تحویلش بدهد ؛ نشانی را اشتباهی فهمیده و گذاشته جلو در پیانو . بس که شماره گذاری خانه های این خیابان همه را عاجز و منتر خودش کرده.
یک روز ابری دل مرده و یک نواخت بود. از آن روزها که همه چیز ،انگار خاکستری ست و حتا آن وقت صبح که داشتم کافه را باز می کردم ؛ نمی شد از روی روشنایی هوا فهمید چه ساعتی از روز است. یعنی اگر عصر هم بود ، باز پیش خودت فکر می کردی صبح است.
همه ی آن کارهای همیشگی را که هر روز خدا اول وقت انجام می دهم – مثل یک ماشین که برای انجام دادن آن کارها تنظیم شده باشد – انجام دادم و آن وقت نشستم به بازی کردن با یک اسباب بازی که همین تازگی خریده ام تا اگر بچه ای کسی امد کافه ؛ بدهم دستش.تا حوصله اش بین آدم بزرگ ها که سرشان گرم حرف های گنده گنده است و او ازشان چیزی عایدش نمی شود سر نرود .
چیزی که دارم ازش می گویم ؛یک صفحه گرد کائوچویی سر پوشیده است . با یک در پوش لاکی که تویش یک لابیرنت دایره ای شکل هم گذاشته اند و یک جور ماز محسوب می شود برای خودش . با یک ساچمه ی کوچک فلزی . که تو باید طوری آن را کج و راست کنی که آن ساچمه - که خیلی هم فرار و بازیگوش است و اصلا بنای همکاری ندارد - برود به مرکز دایره و بیفتد توی یک گودی که آن وسط تعبیه شده و آخر بازی ست. اما هر کار که می کردم ؛ نمی توانستم ساچمه را بکشانم توی مسیر درست و دائم خدا ، از بخت بدم می افتاد توی یک شیب اشتباه و کلی طول می کشید تا دوباره بیندازمش توی مسیری که باید می افتاد آن تو . به خاطر این ؛ به خودم گفتم هیچ وخ نتونستی یه چیزو بندازی تو مسیر درستش . از خیر اینم بگذر.
رفته رفته داشت حوصله ام سر می رفت ؛ که مشتری های معمول کافه یکی یکی از راه رسیدند و مجبور شدم ماز را بگذارم یک گوشه . پا بشوم و قهوه ساز و باقی وسایل کارم را بردارم و بگذارم جایی دم دست یا روشن شان کنم.
شلوغی آن وقت صبح ، آن هم روز اول هفته ؛ حسابی نا منتظره بود . طوری که به نظر می رسید مشتری ها دست به یکی کرده باشند تا بریزند سرم و کاری کنند که دست چپ و راستم را هم گم کنم.
فقط ؛ وقتی بو بردم ماجرا از چه قراری ست که صفورا از در آمد تو . میز ها را طوری جابه جا کرد که وسط کافه ،جایی باز شود . آن وقت از کافه رفت بیرون و به زحمت آن قفس آهنی بزرگ را آورد گذاشت همان جا .
و بدون این که کلمه ای با من یا کس دیگری حرف بزند یا توجهی به مان نشان بدهد؛ درش را باز کرد و رفت توی قفس نشست . یک قفل قشنگ قدیمی هم که دستش بود ، زد به در قفس . از این ها که قدیم می زدند به درهای چوبی و خیلی خیلی ساده است اما ریخت زمختی دارد و بهش می گویند کلون.
شنبه بود . پرفورمانس داشت و حتا یک کلمه بهم نگفته بود قرار است چه معرکه ای بگیرد . این بود که ترجیح دادم مزاحمش نشوم و بگذارم به کارش برسد . یعنی نکردم بروم جلو بهش بگویم این چه کاری یه داری می کنی دختر ؟
حتما حکمتی داشت کارش وگرنه؛نمی داد یک قفس به آن بزرگی بسازند که بیاورد بگذارد وسط پیانو و بعد خودش برود تویش صمن بکم بنشیند و حالت غمزده ای به خودش بگیرد که انگار دلش نمی خواهد آن تو باشد اما حالا که هست ؛کاری جز این که بنشیند و غم بخورد ازش بر نمی آید.
با این حال ،مشتری ها که یواش یواش بیشتر و بیشتر می شدند و هی می آمدند تو و هر بار که در را باز می کردند یک پرده هوای زنده ی بیرون را هم با خودشان به ارمغان می آوردند ؛ بهت زده نگاهش می کردند و به هم نشانش می دادند.
حتی یکی شان – یک دختر ریزه میزه ی سبزه ی تند که غرق آرایش بود و از ماجرا خبر نداشت و بار اولی بود که با دوسه تا دلبرک دیگر مثل خودش می آمد پیانو – آمد پیشم و مثل آن ها که آخرین کلمه ی جمله شان را عادت دارند تا می توانند کش بدهند تا خودشان را تهرانی نشان بدهند پرسید ببخشین . چرا این خانوم رفته تو قفس ؟ و طوری هم پرسید که انگار نگرانش باشد.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#35
Posted: 10 Dec 2013 16:11
چون همین که ازم پرسید ؛ برگشت و نگاهش را دوخت به صفورا و حتا دو دهم ثانیه هم منتظر نماند جوابش را بدهم . یعنی بعد از این که کمی نگاهش کرد ؛ رفت طرف قفس و روی پاهایش نشست که بتواند از صفورا بپرسد از دست کسی دلخور است که رفته آن تو یا دارد این جوری به چیزی ،کسی اعتراض می کند.
صفورا بهش گفت : ممکنه برین خونه کلیدشو برام بیارین ؟
دخترک که ماتش برده بود و مانده بود چه بگوید یا چه بکند گفت : ولی من که خونه تونو بلد نیستم .
صفورا آدرس جایی توی پایین شهر را داد که کم کم ؛ از کافه یک ساعت راه بود .
دخترک برگشت و گفت : کسی خونه تون نیس که من بهش تلفن کنم ؟
که صفورا بهش گفت تنها زندگی می کند و کسی نیست گوشی را بردارد . از آن گذشته ؛ خانه اش اصلا تلفن ندارد.
لابد پیش خودش گفت صفورا خل و چلی چیزی ست.چون خنده اش گرفت و بلند شد آمدطرف بار و از من پرسید : قضیه چیه . سرکاریم همه مون ؟
و باز هم کلمه ی آخرش را کشید .
گفتم : نه . ولی هرچی هس ،من ازش بی خبرم.
پرسید : یعنی شما نمی دونین چرا داره این کارو می کنه ؟
گفتم : از کجا باید بدونم . یهو اومد میزای وسط کافه رو زد کنار .قفس شو گذاشت همین جا که می بینی . رفت توش و قفلش کرد...مث این که کلیدشم همراهش نیس.
پرسید :خب چرا جلوشو نگرفتین ؟
گفتم : چه جوری باید جلوشو می گرفتم ؟!...اصلا چرا باید جلوشو می گرفتم ؟!
و طوری با جدیت این را ازش پرسیدم که دخترک پیش خودش فکر کرد که چه کار خبطی کرده مطلب به این واضحی را در موردش توضیح خواسته . این بود که سلانه سلانه رفت و نشست پیش بقیه ی دلبرک ها. که کنجکاوانه نگاهش می کردند تا برگردد و از او که رفته تحقیق کرده ؛ بپرسند چی بود داستان ؟
از آن جایی که آن ها نشسته بودند ، تا جایی که من توی بار ایستاده بودم و داشتم با همزن دستی ترتیب دو سه لیوان گلاسه را می دادم ؛ آن قدر فاصله بود که نمی شنیدم دخترک دارد چه توضیحی به آن دلبرک ها می دهد و ار آن گذشته برایم آن قدر جذابیت نداشت که گوش تیز کنم بلکه چیزی بشنوم.
کاری که راستش ؛ بعضی وقت ها میکنم و بعدش از خودم بدم می آید که دارم مخفیانه به حرف های دیگران که شاید دل شان نخواهد کسی آن ها را بشنود ،گوش می دهم .اما کافه یک طوری ست که گاهی بدون آم که بخواهی و خودت متوجه باشی ؛ غرق صحبت های بقیه می شوی و مگر یک دفعه به خودت بیایی – یا کسی تو را بخواهد سر میزش یا این که چیزی بیفتد از دستت بشکند – که بفهمی داری چه کار کثیفی می کنی و چه قدر پست شده ای که مثل خبر چین ها فالگوش نشسته ای یا ایستاده ای که ببینی بقیه دارند چه به هم می گویند.
داشتم می گفتم . دخترک داشت درباره ی مذاکراتش با صفورا توضیحاتی به بقیه ی دختر ها می داد اما من نمی شنیدم. با این حال از خنده ی ریز دسته جمعی شان فهمیدم که احتمالا به شان گفته بابا اینا همه شون دیوونن. یا چیزی شبیه به این . وگرنه ؛ همگی با هم که نمی زدند زیر خنده .خنده ای که برای مسخره کردن نیست بلکه مال این است که آدم گاهی تعجبش را این طوری بروز می دهد .
تازه از کار هم زدن کافه گلاسه ها فارغ شده بودم که گل گیسو تلفن کرد و گفت نه تا کلمه بهش بگویم که تویش حرف خ داشته باشد.
گفتم : وخ گیر آوردی گل گیسو ؟!
گفت : اذیت نکن بابایی بگو .
همین طور که دستگیره ی اسپرسو ی قهوه ساز را از قهوه پر می کردم و همین طور که گوشی تلفن را با شانه ام گرفته بودم و چسبانده بودم به گوشم گفتم : یعنی تو نمی تونی خودت ده تا کلمه ردیف کنی که خ داشته باشن ؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#36
Posted: 10 Dec 2013 16:14
گفت : نه تا .
گفتم : خب نه تا .
گفت چرا . می تونم اما همه شون نباید با خ شروع شن.
بعضی هاشان باید وسط شان خ داشته باشد و بعضی هاشان هم آخرشان خ باشد. و گرنه خودش بلد است یک عالمه کلمه بگوید که
اول شان خ دارد و یک چند تایی شان را هم به سرعت گفت.
حتا همین که رسید به خروس؛ یک بیت شعری را خواند که وقتی هنوز به مهد کودک می رفت ،معلم شان که می خواسته الفبا یادشان بدهد ، برای خ این شعر را ساخته بوده و به شان یاد داده بود : خ اول خروسه ، که مرغ براش عروسه .
که من هربار می شنیدم؛ کلی می خندیدم و به ذوق معلم شان آفرین می گفتم که توانسته بوده یک چنین شعری برای خ بسازد . که برای این که خروس را تعریف کند ، در واقع مرغ را تعریف کرده.
بهش گفتم : سخن... سخت ...سخاوت برای خ وسط و ....شوخ... شاخ...و کاخ برای خ آخر . که گفت هنوز ک را نخوانده اند و به جای این کلمه ی آخری ، یک کلمه ی دیگر بگویم . این بود که فکر کردم و گفتم : خب ... میخ .
تشکر کرد و گوشی را گذاشت . اما طولی نکشید که دوباره زنگ زد و پرسید : سخافت یعنی چی بابایی ؟
گفتم : سخافت نه ، سخاوت . و روی «و» طوری فشار آوردم که حسابی توی گوشش صدا کند . و برایش توضیح دادم که گرچه سخافت هم یک کلمه ی با معناست اما چون ف را هم نخوانده اند،فعلا از خیرش بگذرد و نخواهد همین حالا معنی اش را هم بداند. چون سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم جوابش را طوری بدهم که دلم می خواهد . سخاوت هم یعنی بخشندگی و دست و دل بازی.
گوشی را که داشتم می گذاشتم روی پایه ی تلفن قدیمی زیمنس - از این خر کارهای سیاه و سنگینی که جان می دهد برای وقت دعوا که بکوبی توی پوز کسی که باهاش گلاویز شده ای – و وقتی داشتم به این فکر می کردم که حالا واقعا سخافت هم یک کلمه ی معنی دار است یا نه ؟ یکی دیگر از مشتری ها، یک پسر دیلاق خرفت که دستش همیشه ی خدا یک جور خاصی باند پیچی ست – طوری که پیش خودتان فکر می کنید طرف باید بوکسوری مشت زنی چیزی باشد که همین حالا دارد از باشگاه می آید و تازه دستش را از توی دستکش های بوکسش در آورده – آمد نزدیک بار و پرسید : ببخشید...می تونم بپرسم این خانوم منظورش چی یه که رفته تو قفس ؟
دست هایم را – انگار که مثلا باختم را پیشاپیش قبول کرده باشم و حوله را انداخته باشم وسط رینگ – بردم بالا و گفتم : چرا از خودش نمی پرسین ؟
گفت : اشکالی نداره ؟
گفتم : چه اشکالی ؟ حتما رفته اون تو که یه کسی ازش بپرسه چرا رفته اون تو.
نگاهی به دوست دخترش انداخت و انگار که با همان نگاه سرسرکی ازش اجازه گرفته باشد، رفت پیش صفورا . روی یک صندلی خالی نشست و ازش پرسید منظورش چیست که رفته توی قفس.
صفورا یک کم نگاهش کرد و چیزی بهش نگفت . می خوام بگویم طوری نگاهش کرد که پیش خودم گفتم العانه که برگرده بهش بگه به تو چه مردک که من رفتم تو قفس ؟ برو بزار به کارم برسم.
اما یک کم که گذشت ؛ ازش پرسید : اگه به تون آدرس بدم می رین کلیدشو بیارین ؟ اومدم تو این لعنتی ولی حالا پشیمونم...یعنی فکرشو نمی کردم به این زودی پشیمون شم. وگرنه ورش می داشتم با خودم می آوردمش.
پسرک که مشکوک شده بود ، خنده ی نرمی تحویلش داد و پرسید : یعنی چی که فکرشو نکرده بودین . بالاخره که باید می اومدین ازش بیرون ؟
که صفورا بهش گفت : خواهرم قراره ساعت یازده شب بیاردش . ولی تا اون وخ، دق می کنم لابد . هیچ وخ تو یه جای به این تنگی بودین ؟ اونم واسه چن ساعت ؟
پسرک گفت : خب می شه بهش تلفن کرد.
که صفورا؛ همان طور که ازش رو برمی گرداند و انگار که بخواهد سرزنشش کند گفت: ما تلفون مون کجا بود ؟...برین . برین قهوتونو بخورین . شما نیومدین کمکم . اومدین سر از کارم در آرین.
پسرک که بد جوری بور شده بود ؛ بلند شد و رفت نشست پشت میزی که یک دخترک همسن و سال خودش یک هوا کوتاه تر بود و یک مانتوی زرشکی تنگ کوتاه هم پوشیده بود نشست . لیوان ماءالشعیرش را برداشت و داد بالا. آن وقت شروع کرد به جویدن زیتون هایی که همیشه می گذارم تنگ آبجو تا اگر کسی دلش خواست،بتواند مزه ی دهنش را عوض کند . و تا وقتی که دست هم را گرفتند و رفتند؛ دیگر محل سگ هم به صفورا نگذاشتند.
رفته رفته صفورا ی توی قفس ، برای مشتری های کافه – مگر تک و توکی که تازه سر می رسیدند - عادی شد. انگار که اساسا یک چنین قفسی توی پیانو نیست و دختری که لب و دهن منحصر به فردی هم دارد – طوری که دلت می خواهد تا ابد بخندد تا تو هم تا ابد بشینی و نگاهش کنی – نشسته تویش و درش را قفل نزده. که به نظر؛ مایوس شده بود و دیگر از کسی هم نمی خواست برود و کلید قفسش را از خانه شان برایش برایش بیاورد . من هم فرورفته بودم توی کار خودم .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#37
Posted: 10 Dec 2013 16:14
یا داشتم قهوه می گذاشتم روی میز ، یا داشتم فنجان های خالی را از روی شان بر می داشتم و می بردم توی سینک ظرفشویی می گذاشتم. که باید خودم ترتیب شستن شان را می دادم . چون گل گیسو شیفت عصر بود و هر وقت که شیفت عصر باشد، عوض نزدیکی های ظهر؛نزدیک های غروب سر و کله اش پیدا می شود. شاید هم به کلی قید آمدن را بزند و تلفنی بهم خبر بدهد که هوا تاریک شده و ترجیح می دهد توی خانه بماند و تکالیفش را انجام بدهد.
یک سی دی آهنگ های روسی – که من می میرم برای شان – گذاشتم توی دستگاه و گذاشتم یک پرده زیر صدایش همهمه ی مشتری های؛ کافه را پر کند.
این موجودات طوری ست زبان شان که من عاشقش هستم . هیچ چیزی ازش دستگیرم نمی شود اما پر است از«پ» و «ژ» و ترکیباتی از آن ها که قرار گرفتن شان کنار هم ؛ طوری ست که خانه خرابت می کنند . یعنی من که این طورم و هر بار که می شنوم یک روس آواز می خواند ؛ دلم می خواهد همه ی عالم خفه شوند و خناق بگیرند . که من بتوانم چشم هایم را ببندم و محو دانه به دانه ی همه ی آن «پ» ها و همه ی آن«ژ» هایی بشوم که توی کلمات سحر انگیزشان موج می زند.
راستش ، من آنقدر مریض موسیقی کلماتم که یک وقتی ؛ ده دوازده بار رفتم به سینما عصر جدید که یک فیلم وایدا را ببینم . نه برای این که فیلم های این مردک خیلی فیلم های برجسته ای هستند و می ارزند که آدم بیشتر از یک بار ببیندشان. نه !
بلکه فقط برای این که وقتی دوبلری که دارد توی تیتراژ فیلم اسم هنر پیشه ی زن فیلم را می گوید ، که اسمش هست آناستازیا ورتینس کایا؛ بشنوم که چه طور آن را می گوید ، که به خاطرش شده ام عاشق این زنک . و چرا تمام مدتی که فیلم افتاده روی پرده و همه رفته اند توی نخ این که عاقبت ،کمونیست های ابله لهستانی با کارگرهای اعتصابی چه برخوردی می کنند؛ من فقط محو آناستازیا م . و البته توی فکر این که ؛ چه قدر ترکیب موسیقی حروف توی دنباله ی فامیل این زنک ، قشنگ و سحر آمیز است که مرا محو و مبتلای خودش کرده.
و چه قدر خوب بود این آناستازیا ورتینس کایا ی لعنتی که صورتش پر کک و مک است ؛ زنم بود و من می توانستم روزی ده هزار بار ، همین جور بی خودی و بی وقفه صدایش بزنم . و هربار که از توی آشپزخانه سرک می کشد و ازم می پرسد چی یه، چه کارم داری ؟ بهش بگویم هیچی...فقط دلم خاس بی خودی صدات کنم. تو به کارت برس آناستازیا ورتینس کایا . به کارت برس.
البته مشروط به این که هربار که صدایش می کردم ؛ خمیر پای سیب لهستانی اش را ول نمی کرد بیاید کنارم بنشیند – و بعد که پیشبند آشپزخانه اش را بگیرد لای دو پایش تا به زمین نرسد – گیر بدهد بهم که چرا به اسم فامیل صدایش می زنم و چرا فقط آناستازیا صدایش نمی کنم.
که یک دفعه صفورا شروع کرد به جیغ کشیدن و خودش را مثل کبکی که تازه گرفته باشند و به زحمت کرده باشند توی قفس؛ کوبید به در و دیوار آهنی اش. به نحو خشونت باری که خودم گفتم العانه که بزنه خودشو زخمی کنه .
و همین طور که با دو دستش ،محکم در قفس را گرفته بود و زور می زد که بازش کند ، یک بند داد می کشید : پست فطرتا...پس چرا یکی تون نمی ره کلید و بیاره ...مگه قهوه تونو نخوردین ؟...خب گورتونو گم کنین دیگه !
مشتری ها ؛ اولش وحشت زده و نیم خیز شدند و بعضی شان هم نگاهی به من انداختند . یعنی بعضی شان طوری نگاهم کردند که انگار بخواهند بگویند مسئول این وضعیت منم. و بعضی دیگرشان طوری وحشت زده شده بودند که انگار بار آخری ست پای شان را می گذارند توی پیانو . کافه کم نیست که بیایند به این طویله ، تا به شان توهین بشود. بعدش هم یکی یکی پاشدند و بیشترشان از کافه رفتند.
با این حال ؛ تخمم هم تحویل شان نگرفتن . خودم را زدم به بی خیالی و صدای خواننده ی روس را تعمدا یک پرده بردم بالاتر. که بهتر بشنوم همه ی آن «پ» ها و همه ی آن «ژ» هایی را که داشتند وسط معرکه ای که صفورا به پا کرده بود ؛ یکی یکی از دست می رفتند . بی آن که تمام و کمال حظّی ازشان برده باشم.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#38
Posted: 10 Dec 2013 16:16
حق باتوئه .باید یه نگا به شون می نداختم!
هنوز صفورا توی قفس بود و به لیوان آب و یک بشقاب پیراشکی که درست کرده و برایش گذاشته بودم توی قفس ،لب نزده بود. مثل بیشتر طول روز ؛ غم زده ،دل مرده و پوچ به نظر می رسید و هیچ کس پا نداده بود که برود به نشانی او و کلید قفسش را برایش بیاورد.
رفته رفته کافه خالی و خاای تر می شد و از میان همه ؛ فقط اقای باربد و مادرش ترجیح داده بودند تا آن وقت شب بنشینند و هر چند وقت یک بار – آن هم بنا به ضرورت – چیزی به هم بگویند و بعد ،هر کدام شان بروند توی فکر و بدون ان که نگاه شان را از جایی غیر از آن دیگری بردارند ،هر ده پانزده دقیقه ؛ یک کدام شان سیگاری بگیراند و دود کند.
ازش خوشم آمده بود. وقتی که خوب فکرش را می کردم ؛ می دیدم همیشه دنبال کسی مثل او می زده ام به این در و آن در . کسی که خیلی مقید نباشد و بشود سر چهار راه ،توی غلغله ی ماشین ها ازش بپرسی موافقی بع بع کنیم ؟و آن وقت دوتایی شیشه ی ماشین رابدهیم پایین ، او رو کند به راننده ی ماشین بغل دستش و من به مسافر ماشین بغلی . و درست مثل گوسفندی که از رَمّه جدا مانده و توی گرگ و میش هوا ،هر چه که چشم می کشد رَمّه را نمی بیند و دارد دلش از هول و ولا می ترکد ؛ دهان مان را گشاد کنیم و از ته حلق مان شروع کنیم به بع بع کردن.
کاری که اگر به پری سیما پیشنهاد بدهی؛ طوری بهت نگاه می کند که انگار پیشنهاد بی شرمانه ای بهش داده ای . چیزی نمی گوید و فقط صورتش را می کُند آن طرف و مشغول دید زدن مغازه ها می شود. و طوری بهت بی توجهی می کند که خودت از خودت و پیشنهادی که داده ای خجالت می کسی و شرم می کنی.
بعد ؛ یک پیراهن یقه خرگوشی ، توی ویترین یک مغازه نشانت می دهد و با حسرت بهت می گوید نگاه کن چه خوشگله . چه یقه ی نازی داره. می شه برام بخریش ؟
این است که من خیلی وقت ها دلم کشیده بع بع کنم ؛ مجبور شده ام خودم به تنهایی ماشین را بردارم و بروم توی خیابانی جایی . پشت چندتا چراغ قرمز و توی ماشین های کنار دستم بگردم دنبال مسافری که نشسته باشد صندلی جلو و آدم لذت ببرد از این که بر گردد و با اشاره بهش حالی کند که شیشه ی ماشین شان را پایین بدهد ؛ ان وقت در حالی که چشم های طرف از تعجب گرد شده ، برایش بع بع کند !
پیرزن های متشخص توی ماشین های مدل بالا که انگار گردن ندارند و شوهرشان پشت فرمان مثل راننده ی شخصی شان به نظر می رسند ؛ جان می دهند برای این جور کارها . چون دل مردک از این که کسی زنش را دست انداخته و تلویحا بهش حالی کرده که او هم یک گوسفندی مثل بقیه است و این قدر خودش را نگیرد و سعی کند توی این دنیا بهش خوش بگذرد خنک می شود.
راستش ؛ من که دلم برای این طور مرد ها می سوزد و دلم می خواهد هر کمکی از دستم ساخته است ازشان دریغ نکنم . چون معلوم است که زندگی سختی داشته اند و اگر پای درد دل شان بنشینی – حتا اگر تو را نشناسند – هیچ بعید نیست حین آن که دارند شرح مکافاتی را که کشیده اند برایت واگو می کنند ؛ بزنند زیر گریه و خودشان را خالی کنند .
و برایت تعریف کنند که همیشه دلشان می خواسته بروند پای گاز تا به غذا ناخنک بزنند اما زنک نمی گذاشته . یا دلشان می کشیده توی یک ماهیتابه ی چدنی ، تخم مرغ نیمروی شان را بخورند . اما زنک ؛ همیشه آن را می کشیده روی یک پیش دستی پیرکس و می گذاشته جلوشان.
هر وقت که یکی از این جفت های ناجور را پشت ترافیک ماشین ها می دیدم ؛ به پری سیما نشان شان می دادن و بهش می گفتم : تو هم یک روز مثل این زنک به نظر می رسی و حتما یکی توی ماشین بغلی ازت خواهد خواست شیشه ی ماشین مان را بدهی پایین . و همین که شیشه را دادی پایین ؛ دهانش را برایت گشاد خواهد کرد و از ته حلقت برایت بع بع خواهد کرد.
می پرسید چرا این طور فکر می کنم . و من ، یکی دو باری که پیش آمده بود ؛بهش گفته بودم : چون وقتی می آیم خانه ، لباس هایم را بو می کشی که ببینی بوی سیگار می دهد یا نه . و این خیلی کار بدی ست که آدم لباس های شوهرش را بو بکشد برای این که ببیند زیر قولش زده یا نه . چون هر بار ، می بیند که شوهرش زده زیر قولش و مردک پیش خودش فکر می کند چه قدر نامرد است که دارد به زنش خیانت می کند و دائم خدا خودش را سرزنش می کند که چرا رفته از بین این همه زن توی عالم خدا ریخته ؛ زنی گرفته که سیگار کشیدن برایش حکم خیانت کردن را دارد و هی – یعنی همین که لباست را می کنی و می روی توی دست شویی تا مسواک کنی – طوری از بغل جالباسی رد می شود که بتواند همان طوری که دارد از کنارش رد می شود ، بو بکشد که ببیند باز هم بهش خیانت شده یا نه .
هنوز آقای باربد بلند نشده بود و پالتوی انگلیسی اعلایش را نپوشیده بود و کمک نکرده بود که مادرش هم بتواند پالتویش را بپوشد تا بروند که ؛ پری سیما تلفن کرد و گفت که خیلی حالش گرفته و دلش می خواهد بنشیند یک دل سیر گریه کند .
پرسیدم : چرا ... مگه چی شده ؟
گفت که امروز یکی از همکلاسی هایش آمده پیشش و بهش گفته دوست دیگرش – آن که خیلی هم خودش را باهاش رفیق می گیرد – خبر چین است و خبر آن ها را می دهد به رئیس دانشکده . بهش گفتم چرا ناراحتی . تو که چیزی واسه مخفی کردن نداری.
معلوم بود دارد همان طوری که با من حرف می زند ، بی صدا اشک می ریزد . این را از صدای خفه ی بالا کشیدن دماغش فهمیدم.
گفت : خب آره . من چیزی ندارم که مخفی ش کنم اما دلم واسه خودش می سوزه . دختر خوبی یه . ولی چرا باید این جوری باشه . منظورم اینه که چرا باید شرایط طوری باشه که آدما مجبور باشن همدیگه رو بفروشن ...اگه بدونی چه دختر خوبی یه.
گفتم خودش را اماده کند تا یک وقتی بفهمد از هر سه نفر دوستش ، یک نفر این طور مرامی دارد . زندگی اش از همین راه می گذرد و برای کسی شدن ، این مسیر سهل و ساده را انتخاب کرده .
مکثی کرد و گفت حالا می فهمد آن وقت ها که توی روزنامه کار می کردم یا مجله ی خودم را در می اوردم ؛ چرا وقتی می آمده ام خانه همیشه ی خدا توی فکر بوده ام و هرچه با من حرف می زده ، چیزی نمی فهمیده ام و هی برمی گشته ام و بهش می گفته ام نفهمیدم ... چی گفتی ؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#39
Posted: 10 Dec 2013 16:17
بعد هم که شامم را می خورده ام ؛ می رفته ام توی اتاقم. در را می بسته ام و بهش می گفته ام بذار بخابم. حوصله هیچ چی رو ندارم . یا تازه حالا می فهمد چرا ما توی زندگی مشترک مان ، هیچ وقت نشده که عشق مان را پشت تلفن به هم بروز بدهیم. و برای همین ؛ او همیشه پبش خودش فکر می کرده که من دوستش ندارم . وگرنه چرا این قدر سرد و رسمی دارم باهاش حرف می زنم...به این خاطر ،وقتی می رفته ام خانه ؛ همیشه بهم گیر می داده است . که روزنامه ام را بیشتر از او دوست دارم و من که می دانسته ام این طور است - یعنی نمی توانم زنم را بیشتر از کارم دوست داشته باشم - خوب چرا رفته ام او را گرفته ام و بدبختش کرده ام . و اصلا حواسش به این نبوده که بعضی ها به هر دلیلی ؛ نمی توانند پشت تلفن عشق شان را به زن شان بروز بدهند . مثلا چون می ترسند مبادا کسی نشسته باشد پای تلفن تا زاغ سیاه شان چوب بزند و اگر آن ها شروع کنند با زن شان دل دادن و قلوه گرفتن ؛ ممکن است کسی که فالگوش نشسته بشنود و از خودش خجالت بکشد . یعنی حالش از خودش و کار چرند و نکبتی که دارد ، به هم بخورد.
گریه اش گرفته بود . اما دماغش را که بالا کشید گفت : معذرت می خام . امروز فهمیدم داشتی چی می کشیدی .صداتم در نمی اومد.
می توانستم تصور کنم که باز هم روی کاناپه ی گوجه ای رنگ توی پذیرایی کوچک خانه اش دراز کشیده و با انگشت هایی که سیم تلفن را هم پیچانده دورشان ؛ دارد گوشه ی چشم هایش را هم پاک می کند.
بهش گفتم بی خیال . و ازش خواستم برود و برای خودش یک لیوان شیر بریزد و بخورد . لابد میلک بدنش تحلیل رفته و برای همین است که غم باد گرفته و دارد از دست می رود !
خندید و گفت که همین حالا – درست پیش از آن که تلفن کند – پاکت خالی شیرش را انداخته توی سطل و باید زنگ بزند تا از سوپر مارکت محل ، یکی دو پاکتی برایش بیاورند.
محال ممکن است مثل زن هایی که سر صبحی می روند به سبزی فروشی یا سوپر مارکت چیز می خرند و می گذارند روی این چرخ خرید ها که بیشتر زن های ارمنی یکی ازش دارند و هر وقت که ببینی شان ،دارند آن را پشت سرشان می کشند و دنباله ی یک مشت پیازچه هم ازشان زده بیرون ؛ خودش برود دم مغازه ای جایی چیزی بخرد.
راستش ؛ من عاشق این تیپ زن ها هستم. که خرید مردها را قبول ندارند و خودشان باید بروند از بین سیب زمینی هایی که همه شان یک جور به نظر می رسند یا دست کم ، من که نگاه شان می کنم فکر می کنم همه شان یک گُه اند و من که نمی فهمم چه فرقی دارند ؛ سیب زمینی جدا کنند . و یک وقت که ازش پرسیدم چرا پیش از ما بیدار نمی شوی بروی خرید ؟ بهانه آورد که از این چرخ خرید ها ندارد . وگرنه حرفی ندارد و باکش نیست صبح سحر ، برود برای خانه خرید کند.
و با این که رفتم و یک خوشگلش را هم خریدم که دسته های لیمویی قشنگی هم داشت و روی خورجین همرنگش هم عکس یک دسته کرفس را چاپ کرده بودند ؛ اما باز هم هیچ وقت خدا صبح سحر بیدار نشد که برود خرید . با این که کیف عالم را می دهد که سر صبحی از خانه بزنی بیرون ، بروی خرید و پرش بکنی از پیاز و سیب زمینی و لیمو ترش های درشت و یک دسته کرفس و پیازچه و دوسه تایی کلم پیچ و کلم بروکسل و بعد؛ تا خود خانه آن را پشت سرت بکشی . و البته حرص مردها را هم در بیاوری که چرا خودشان یک چنین زنی ندارند که با این چرخ ها برود خرید و پیش از آن که بیدار شوند میز صبحانه شان آماده باشد!
بهش گفتم : یه شب پاشو بیا کافه . بد نیس گل گیسو ما رو با هم ببینه.
گفت : قبل این که بیام ، باید فن تو یه سره روشن بذاری .
گفتم : باشه روشنش می ذارم . اصلا به یمن قدمت ، اون روز پیانو سیگار کشیدنو ممنوع می کنم.
انگار که باز هم بخواهد ملامتم کند گفت : هنوز سینه ت خس خس می کنه .
گفتم : مال هواس . ربطی به سیگار نداره.
پرسید : تو می گی با این دختره رفیقم چی کار کنم ؟
گفتم : خودم از این مشکلات زیاد داشتم .
پرسید : چه جوری حل شون کردی ؟
گفتم : این جوری که حل شون نکردم . گذاشتم خودشون حل شن . یعنی هربار که به طرف نگا می کردم ؛ تو دلم می گفتم خدا از سرت تقصیراتت بگذره. بعدشم سرمو به یه چیز دیگه گرم می کردم تا از فکر کار زشتی که می کرد بیام بیرون.
برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم :ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت : آره .
پرسیدم : چه رنگی ؟
گفت : طلایی... هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی . هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت.
گفتم : باید قشنگ شده باشن .
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخن های بلند و کم انحنایش و انگشت های کشیده اش انداخت . که من دلم می خواهد از بیخ آن ها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست .
با تاخیر گفت : اره ...قشنگ شدن.
بعد هم گفت : تو مریضی به خدا .
گفتم : خب... آره . تازه فهمیدی ؟!
همیشه همین را می گفت . هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش می شدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش می گفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛ همیشه همین جمله اش را تحویلم می داد . این که : تو مریضی به خدا !
ادامه داد : ... منم مریض کردی مث خودت.
پرسیدم : چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا می خواهد کسی را خوب و سریع بشناسد می رود توی نخ انگشت های شان و بعد مدتی می گذرد و طرف خودش را نشان می دهد ؛ می فهمد من راست می گفته ام که ادم ها را باید از روی شکل انگشت ها و ناخن های دست و پای شان شناخت . و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدم ها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدم ها را بروز نمی دهد . و این که می گویند آدم ها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است . مزخرف است . آدم می تواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست . اما با انگشت هاش چه کار می تواند بکند . می تواند عوض شان کند ؟!
پرسیدم اگر راست می گوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان می داده ؛ فکرش را هم نمی کرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش می شود داشت ،اتکا کند .
گفتم : استثنا نداره . اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت . اما یکهو برداشت و گفت : دوست دارم .
گفتم : منم دوست دارم .
گفت : حیف که نمی شه باهات زندگی کرد... اعصاب آدمو خراب می کنی با این دیوونه بازی یات. نمی شه تحملت کرد.
گفتم : واقعا حیف . وقتی داشتی بهم جواب می دادی باید یه نگا به انگشتام می انداختی.
ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی . ببینی می شه باهام زندگی کرد یا نه .
گفت : آره . حق باتوئه . اشتبام همین بود ... باید یه نگا به شون می انداختم همون اول .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#40
Posted: 10 Dec 2013 16:18
گــیـم !
دیگر کسی توی کافه نمانده بود مگر من و صفورا که هنوز بنا نداشت از توی قفسش بیرون بیاد. سرم را گرم جمع کردن میز ها و مرتب کردن وسیله ها کردم تا بلکه خودش بفهمد بازی تمام شده و باید بزند بیرون. اما هر بار که نگاهش کردم ؛ درست مثل هر وقت دیگری به نظر می رسید که در طول آن روز به نظر می رسید.
با این فرق که دیگر به قفسش عادت کرده بود و از کسی نمی خواست برود و کلیدش را از خانه شان – که نشانی جایی بود در جنوب شهر و خیلی از کافه فاصله داشت – بیاورد. تا بتواند قفلی را که زده بود به درش باز کند و از آن تنگی عذاب آور خلاص شود.
قهوه ساز را خاموش کردم و کلید فن را خواباندم . آن وقت ؛سیگاری از خستگی روشن کردم و رفتم کنارش نشستم. از همان جا توی قفس، برگشت و زل زد توی چشم هایم . طوری که مجبور شدم به بهانه ی این که دود سیگارم را بدهم بیرون – سمتی که نرود طرفش و اذیتش نکند – صورتم را بر گرداندم و نگاهم را بدوزم به جایی . و بعد بر گردم و دوباره نگاهش کنم. شاید که چشمش را ازم گرفته باشد. اماهنوز داشت وقیحانه نگاهم می کرد. این بود که بهش گفتم : تصمیم نداری بیای بیرون ؟
گفت : می خام . اما من که از صب دارم یه بند داد می زنم کلید ندارم...چرا هیش کی نمی خواد باور کنه ؟!
خودم را بی خیال نشان دادم . نگاهی انداختم به ساعت پاندولی کافه و گفتم : مهم نیس. چیزی تا یازده نمونده.
پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت و دوخت به انگشت هایش که نه خیلی کشیده بودند و نه خیلی کپل و کوتاه. و ناخن هایی داشنتند. که انحنا ی روی شان شدید بود . طوری که در کناره ها می رفت توی گوشتش و آن ها را بالا می آورد.
بعد که دوباره بفهمی نفهمی خندید و لبش را هم دندان گرفت گفت : راستی راستی باورت شد ؟... خواهرم کجا بود مرد حسابی ؟!
حال و روز همه ی آن مشتری هایی را پدا کرده بودم که چندتایی شان ؛ امروز توی یک مخمصه ی واقعی گیر افتاده بودند و هیچ جوری نمی توانستند ازش بیرون بیایند. این مخمصه که اگر کلید همراهش بود پس چرا از جیبش بیرون نمی آورد تا بتواند قفل را باز کند و اگر همراهش نبود ، تکلیف من چیست و باید چه خاکی توی سرم بریزم ؟
با بی قیدی خندیدم و گفتم : اینم یه بخش بازی یه لابد . اما تا ابد که نمی تونه ادامه داشته باشه . می تونه ؟
و بعد ابرو انداختم بالا و توی دلم تحسینش کردم که حاضر نبود حتا آن وقت شب از بازی اش دست بر دارد و برای همین ؛ داشت مرا می ترساند و نگرانم می کرد.
توی قفس جابه جا شد و تکیه اش را داد طرفی که نگاهش کاملا به من باشد.
آن وقت گفت : نه ، تا ابد نمی تونه ادامه داشته باشه . یه جوری باید تموم شه.
این بار ،نکردم صورتم را بر گردانم . بی هیچ تکلفی دود سیگارم را طرفش دادم بیرون و با پررویی خیره شدم بهش.
پرسید : هیچ وخ گیم دیدین ؟
سرم را تکان دادم و گفتم : اره.
گفت : قشنگ بود نه ؟
گفتم : معرکه بود.
گفت : اینم یه جور گیمه واسه خودش .
زبانم را توی دهانم چرخاندم و پرسیدم : می خای بگی تو موقعیت مایکل داگلاس ام ... یعنی داره باهام مث اون بازی می شه ؟
گفت : خیلی مغرور به نظر می رسیدی . باید یکی یادت می داد غرور زیاد آدمو زمین می ندازه. خیلی به خودت مطمئن بودی.
خودم را چر خاندم تا روی میز پشت سرم ،زیر سیگاری را پیدا کنم و سیگارم را که رسیده بود به وسط هایش اما سینه ام دیگر نمی کشید دودش را فرو بدهد خاموش کنم . و طوری چرخیدم و بهش پشت کردم که ؛ خودم را بی تفاوت و بازی اش را که داشت ازش حرف می زد بی اهمیت نشان بدهم. در حالی که اصلا این طور نبود و داشت زهره ام را می ترکاند.
پرسیدم : بعدش قراره چه اتفاقی بیفته ؟
زبانش را کشید دور لب هایش و با لوندی مخصوص به خودش ، دوباره لب پایینی اش را گرفت به دندان. طوری که به نظر برسد دارد بیشتر فکر می کند تا یادش بیاید . اما معلوم بود پاسخش را به تاخیر می اندازد تا به گیم اش هیجان هرچه یشتری بدهد و مرا بیشتر از آن چه بودم ؛ توی هوا معلق نگه دارد. آن وقت پرسید :ببینم ...می تونم روسری مو بردارم ؟
نمی دانم چرا . اما شانه ام را انداختم بالا و طوری این کار را کردم که یعنی خودش می داند. با این حال ؛ شکل و قیافه ام را طوری بهش حالت دادم که معنی اش تقریبا این بود که اگر این کار را نکند بهتر است . با این وجود ؛ گره روسری اش را باز کرد و گذاشت بیفتد روی شانه و دور گردنش.
مدل موهایش جفت سوزان هایوارد بود . مثل اغلب فیلم هایی که ازش دیده ام . کوتاه . اما پر از فرهای بزرگ و متوسط که نوکشان پیچ می خورد و تیز می شود. طوری که گوش هایش کشیده و قشنگش را نه می پوشاند و نه می گذاشت تمام شان را ببینی . توی این حال و وضع؛ کمی آشنا به نظرم آمد. انگار یک جایی ، یا یک وقتی دیده باشمش.
آن قدر پاسخ دادن بهم را کش داد که ناچار شدم کمی جدی تر بهش یاداوری کنم که : نگفتین خط بعدی چی یه .
گفت : اینه که شما باید برین کلید و بیارین.
و طوری گفت شما انگار که از اساس هم قرار بوده من بروم و کلید قفسش را برایش بیاورم و هرچه از صبح تماشا کرده ام ؛ فقط جزئی از بازی اصلی بوده است .
عینکم را با پشت دستم بالا دادم و چشم هایم را مالاندم. کاری که بهش عادت دارم و ساعتی یکی دو بار تکرارش می کنم. از سر ناچاری و برای آن که نشان داده باشم غافلگیر نشده ام گفتم : باشه. حرفی نیس...نشونی بدین .
و بلند شدم تا تلفن بزنم آژانس نزدیک کافه و ازشان بخواهم یک ماشین برای مان بفرستند. اما همین که گوشی را برداشتم ، برگشت و بهم گفت جایی که باید بروم و کلید را بردارم و با خودم بیاورم ؛ خیلی دور نیست و اگر بخواهم ، از کافه راه کمی ست تا خانه اش.
که بروم و کلید را که خیلی اتفاقی از دستش افتاده توی یکی از گودی های سوتین صورتی رنگ کمد لباس هایش ، برش دارم . سوتینی که پیش از آن که راه بیفتد و بیاید پیانو ؛ مجبور شده درش بیاورد تا مبادا توی قفس، بیشتر از ان چیزی که خودش را برای آن آماده کرده بوده ؛ احساس خفگی کند.
به حق چیز های نشنیده!
نشان نمی دادم ؛ اما به کلی منقلب شده بودم و حالم را نمی فهمیدم. به آسانی و با استادی محض ؛ خزیده بود توی کافه ام ؛ داشت به نرمی می خزید زیر پوست خودم،وقیحانه پیش می رفت و تنم را داغ می کرد.
از همان جا توی بار و پای تلفن پرسیدم : کجاس خونه تون ؟
که دستش را از بین نرده های قفس بیرون آورد ، به جایی بیرون کافه اشاره کرد و گفت : همین رو به رو . این ساختمون آجری یه...طبقه ی دوم ... همون واحدی که چراغاش خاموشه... همون.
رفتم پای پنجره ی کافه و به جایی که داشت با دست بهش اشاره می کرد و نشانی اش را می داد ؛ خیره شدم. خودش بود . همان دخترک جلفی که تاپ های نارجی و بنفش می پوشید و همین که می دید آمده ام و نشسته ام پشت میز کنار پنجره ی کافه ؛ هر کجا که بود ، می آمد آن پشت و خودش را نشانم بدهد و با چشم سوم زنانه اش هم مرا بپاید. همان دخترکی که دست کمش گرفته بودم و اگر بخواهم توصیفش کنم ؛ باید بگویم رو به روی پری سیما ، روی یک تکه ابر قلنبه ی دیگر لم داده و دارد به طرز وقیحانه ای اغواگری می کند.
اما بر خلاف پیراهن صورتی ، پر چین و بلند پری سیما در آن تصویر ؛ این یکی یک پیراهن دکولته ی چسبان قرمز براق پوشیده که نمی شود توصیفش کرد و به تان گفت چه طور روی تنش بند است . چون نظام اخلاقی جامعه،اجازه ی توصیفش را نمی دهد!
و البته ؛ یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند مجلسی هم کرده پایش که وقتی پا می اندازد روی پا و می افتند روی ساق آن پای دیگرش ، باز هم طوری ست که توصیفش نا ممکن است و دارد چیزی را طوری می نوشد که اگر بشود بهش اشاره کرد ؛ خیلی بهتر طبیعت اغواگر این دخترک دست تان می آید.
اما حیف که نظام اخلاقی جامعه باز هم چنین اجازه ای نمی دهد و آدم از بیان بعضی تصویرها که حالا ممکن است نا خوشایند باشند اما عوضش اثرات تربیتی درستی دارد، محروم می کند.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...