ارسالها: 6368
#41
Posted: 10 Dec 2013 16:20
قلاب صفورا
از آن شبی که من اسمش را گذاشته ام «پرده ی اول از بازی صفورا » او دیگر فقط دختری با لب و دهن و دندان های قشنگ نیست که هر شنبه توی پیانو پرفومانس می گذارد و مشتری های تازه ای را به کافه می کشاند یا عوضش بعضی از قدیمی تر ها را می پراند بلکه یکی از کلاوه های پیانوست و احتمالا یکی از سیاه هایش که اگر نباشد یک پای کام لنگ است
راستش وقتی عصر روز بعد در کافه را باز کرد و یک راست آمد توی بار و بعد آن« که سلام کرد و با اعتماد به نفسی که توی کمتر زنی سراغ دارم ازم پرسید چه کمکی می تونم بهتون بکنم . نتوانستم بهش بگویم کاری نیست ممنون .
یا نگفتم اگر خیلی دلش می خواهد کمکی بهم بکند بهترین کار این است که مثل هر مشتری دیگر برود پشت یک میز بنشیند و سفارش بدهد که قهوه ای چیزی برایش ردیف کنم . می خواهم بگویم طوری امد توی بار و کیفش را طوری آویزان کرد به جالباسی ما که انگار یکی از قاب هایش از اساس و از ابتدای خلقت مال خود او بوده و تمام این مدت یعنی دو سه ماه پیش که کافه را راه انداختم منتظر بوده است تا کیف کنفی او را از دسته ی بلند و بافته اش نگه دارد و کوتاهی از من است که نداده ام بالا یش بنویسند «قلاب صفورا» !
راستش را بخواهید حتی بدم نمی امد کمک حالی به شیطنت و بازی گوشی او داشته باشم که شور و حال تازه ای به یک نواختی کسل کننده زندگی ام بدهد یک دختر شاد و شنگول دهه ی شصتی که قدر لحظه ها را می داند و بلد است چه طور باهات بازی کند این بود که یک دسته ی تخفیف دادم دستش و گفتم بگذاردشان توی پاکت های کوچک دست سازی که شب.ها خودم می نشینم و آن ها را با کاغذهای گراف خیاطی که من عاشق زردی شان هستم می سازم بعد مچاله شان می کنم و بعد آن قد بازشان می کنم تا چروکیدگی محشری که پیدا می کند آن ها را از یکنواختی و یک شکلی ازار دهنده شان در بیاورد و هر کدام شان بشوند یک پاکت منحصر به فرد که وقتی میدهم شان به کسی خیالش تخت باشد که از آن پاکت فقط یکی ست و فقط خودش هم همان یکی دارد .
وقتی برگه ها را از دستم گرفت؛ یک چهار پایه ی چوبی هم کشید کنار کانتر بار و شروع کرد به گذاشتن کارت تخفیف توی پاکت ها و هنوز دوازده تا از آن ها را نگذاشته بود توی پاکت که پرسید : کار خودتونه ؟
سرم را تکان دادم و گفتم : آره شب هایی که بیکار و بی حوصله ام خودم می شینم و درست شون می کنم .
پرسید : یعنی کسی کمک تون نمی کنه ؟
جواب دادن بهش ا کمی کش دادم . می دانستم در حال ذنقشه برداری از محیط انسانی خانه ی ماست تا دقیقا بفهدچند نفریم . هر کدام مان کجا ایستاده ایم و موقعیت مان نسبت به دیگری چیست . لابد به کار بازی اش که می خواست با جدیت ادامه اش بدهد می آمدو می توانست بهش کمک کند تا آن را بهتر و حساب شده تر پیش ببرد.
گفتم : کسی هس که کمکم کنه.
گل گیسو را می گفتم که موقع بریدن کاغذ های گراف ؛با قیچی کوچک اسباب بازی اش - که اتفاقا از قیچی خودمان بهتر می بُرد – بهم کمک می کند تا تکه های بیشتی پیش دستم تلنبار شوند . یعنی آن قدر تیز است که او، اغلب اوقات در بریدن؛ از من توی تا کردن و چسب زدن پیش می افتد . والبته از این که ازش عقب می مانم ،حسابی به وجد می آید.
اسم کسی را که بهم کمک می کند نگفتم تا برای آن که اطلاعاتش را کامل کند ، بیفتد توی هچل و مجبور باشد بیشتر فکر کند و بیشتر حوصله به خرج دهد .
یکی از مشتری ها برای خودش و برای آن هایی که کنارش کیپ تا کیپ ،دور یک میز دو نفره نشسته بودند ترک خاچیک خواست. این بود که ناچار شدم برگردم و از توی شیشه ی گرد و غلاف داری که که قهوه های جور و واجورم را ریخته ام تویش و قطار کرده ام کنار هم؛ سه پیمانه ترک خاچیک بردارم و بریزم توی قهوه جوش استیل چهار نفره ای که گاه و بی گاه به کارم می اید .
چون اصلا پیش نمی آید یا بهتر بگویم کمتر پیش می آید که چهار نفر با هم ترک بخواهند .و همیشه سفارش ترک ام را تو ی یک قهوه جوش دو هفره بخار می دهم .
آمدم پای قهوه ساز و قهوه جوش ا گرفتم زیر لوله ی ربخارش . اما بس که دورش را شیر نیمسوخته گرفته بود مجبور شدم قهوه جوش را بگذارم زمین تا لوله را با اسفنج مخصوص همین کار پاک کنم . تا بعد بتوانم قهوه جوش را بردارم و لوله را بدهم توی شکمش و بگذارم که بخار داغش ، بپیچد توی گرد قهوه ها و دم شان بیاورد .
لحنش کمی خودمانی تر شد و خودش را خیلی نزدیک تر از چیزی که بود فرض کرد. شاید هم می خواست با این حقه ، خودش را باز هم بهم نزدیک تر کند. چون که برداشت و پرسید : چی فکر می کنی ... بهم می بازی ؟
گفتم : باید بیشتر فکر کنم .
وقتی داشتم قهوه جوش را دوره میله ی بخار تاب می دادم تا بخار به تن همه ی ذرات قهوه برسد گفت : آخر کار باید فقط سطح شو بخار بدی ... یعنی بذلری کف کنه .
گفتم : دارم همین کار و می کنم
گفت : معلومه کارت این نبوده . یعنی نکردی بری واسش دوره ببینی . سخت ته.
گفتم : آره این کاره نبودم .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#42
Posted: 10 Dec 2013 16:21
سرش روی پاکت ها و گرم گذاشتن کارت های تخفیف توی آن بود. با این حال ادامه داد : از این جا پیداس که وقتی قهوه ای چیزی می بری می ذاری رو میز مشتری هات ، باهاشون گرم نمی گیری. بیشتر وقتا که بر می گردی تو بار ؛ انگار دنبال یه جایی می گردی که مخفی شی . تا یه مدتم بر نمی گردی طرف کافه . انگار می ترسی اگه برگردی ، خودتو ببینی که داری قهوه می زاری رو میز آدما.
تکیه دادم به کانتر که بار را از کافه بفهمی نفهمی جدا می کند و یک سرش او نشسته بود و داشت کارت تخفیف ها را سر می داد توی پاکت ها .
و بعد دست هایم را گذاشتم زیر بغلم پرسیدم : چن وقته تو نخمی ؟
گفت : از وقتی عمله بنا می آوردی که مغازه تو روبه راه کنی. همین که دیدمت ؛ به خودم گفتم می شه باهات ور رف... ببینم ،فکر کردی ؟
پرسیدم : به چی ؟
گفت : این که بهم می بازی یا نه .
گفتم : گمونم ببازم... اما معنی ش این نیس که تو ببری.
پرسید : مگه ممکنه ؟
گفتم : نشنیدی می گن بازی برد – برد یا باخت – باخت ؟
گفت : این یه جور شیره س که بازنده می ماله سر خودش . بازی حتما ؛ یه برنده داره یه بازنده . اینا همش پرت و پلاس .
سر بیشتر مشتری ها به گپ و گفت خودشان گرم بود و هیچ کس به نظر نمی آمد تا مدتی سفارش تازه ای داشته باشد. این بود که دیدم وقت مناسبی ست تا پیپم را از توی غلاف چرمی اش بردارم و چاق کنم. همین طور که خم شده بودم و داشتم مانده ی توتون نوبت قبل را می ریختم توی سطل زباله گفتم : بیشتر بازی یا دوسره س. اما بعضی بازی یا یکی دو تا سر دیگه م داره.
وفتی ایستادم و داشتم از توی سته ی توتون و با نوک انگشت هایم کمی توتون بر می داشتم و می گذاشتم توی کوره ی پیپ و بعد با تشک مخصوص این کار فشارشان می دادم تا کیپ شوند و درست و حسابی کام بدهند؛ ادامه دادم : این جاشو نخونده بودی. نه ؟
گفت : نه نخونده بودم . ولی می شه یه فکری براش کرد . هر قفلی یه کلیدی داره . ممکنه دم دس نباشه یا گمش کرده باشی؛ اما می شه ساختش یا گشت پیداش کرد .
دود پیپ، نوک زبانم را تلخ کرد و سوزاند. گفتم : اما فقط تو که بازی نمی کنی.
گفت : بستگی داره کی باهوش تر باشه... تازه ... جذابیت کسی که بازی می کنه عنصر مهمی یه . نیس ؟!
من دیوانه ی این طور زن هام. که حاضرند برای چیزی که صفا کرده اند به چنگش بیاورند بجنگند و همین طور ؛ عاشق آدم هایی که به طرف شان اطلاع هم می دهند که قرار است باهاشان بازی بشود ، پس همه ی هوش و حواس شان را به کار بگیرند که یک وقت نبازند . ولی چه فایده ، چون باخت شان حتمی ست.
حالا این آدم که بر می گردد و این چیز ها را می گوید می خواهد مرد باشد یا زن ؛ خیلی فرقی نمی کند . در هر حال ؛ من می میرم برایش و خیلی بهش احترام می گذارم. می خواهم بگویم داشتن چنین مرامی ؛ آخر لوطی گری آدم است که به رقیبش اطلاع بدهد می خواهد چه به روزش بیاورد.
مثل این که ناگهان چیزی به خاطرش رسیده باشد . چون که گفت باید برود خانه اما یکی دو ساعت بعد حتما بر می گردد و همه ی کارت ها را می گذارد توی پاکت . به شان دست نزنم تا خودش بر گردد.
و بعد که نگاهی به ساعتش انداخت گفت حدود هشت و نیم بر میگردم . آن وقت ؛ کیف کنفی اش را از گیره ی جالباسی برداشت و بدون خداحافظی زد بیرون .
هنوز از گرد راه نرسیده و خودش را نتکانده بود ؛ داشت برایم می برید و خودش هم می دوخت . درست مثل همه ی زن های دیگر . که همین که می فهمند و حس می کنند یا پیش بینی ها این طور نشان می دهد که مردی مال آن هاست؛ شروع می کنند از دوش مردک بالا رفتن . یعنی می نشینند روی شانه هایش و پا های شان را هم از دو طرف گردنش به شکل تحقیر آمیزی آویزان می کنند.
می خواهم بگویم من تصور نمی کنم زنی – حالا هر چقدر نجیب و صاف و ساده و روراست - حاضر باشد از این حق خدادادی اش صرف نظر کند و هنوز چیزی نشده ، از دوش مردی که او را گرفته تا دستش را بگیرد و کنارش احساس کند بای خودش کسی شده ؛ نخواهد بالا برود.
دست کم ، من که نشده هیچ وقت توی فیلم های تایخی یا جایی؛ دیده باشم مردی توی کجاوه نشسته باشد و چهار تا زن گدن کلفت ببرندش این طرف و آن طرف. اما بیشتر از هزار بار دیده ام آن کسی که پرده ی تور این کجاوه ها را می زند کنار و باد بزنش را تکان می دهد که حمال ها بایستند تا او بتواند دستش را بدهد بیرون و نامه ی معشوقه اش را بگیرد؛ زن است. و زن خوشگلی هم هست. که هزار تا خاطر خواه دارد و حتا برادر ها؛ به خاطرش روی هم شمشیر می کشند و عین خیالشان نیست که از یک پدر متولد شده اند . از یک مرد بی نوایی مثل خودشان . که یک زن ؛ روی شانه های او هم نشسته و پاهایش را هم به شکل تحقیر آمیزی از دور گردنش آویزان کرده !
می خواهم بگویم ؛ این قدر خرند بعضی مردها .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#43
Posted: 10 Dec 2013 16:22
چه قدر بد است،که هرکسی باید سنگ صاف خودش را داشته باشد!
گل گیسو که از در آمد تو ؛ دید صفورا توی بار است و دارد فنجان ها را که شسته و خشک شده ، مرتب می کند و هر کدام شان را می چیند کنار هم . و می گذاردشان هر جایی که باید باشند.
سلام کرد و بی آن که کیفش را بگذارد جایی ، نشست روی صندلی کنار کانتر بار و رفت توی نخ صفورا . که بعد این که جواب سلام گل گیسو را داد؛ هنوز سرش گرم چیدن فنجان ها بود و نکرد توجه بیشتری به گل گیسو نشان بدهد. انگار که از دید او ، هیچ کدام شان برای آن دیگری چیز تازه ای نیست و هر دو ، خیلی وقت است همدیگر را پذیرفته اند . اما آن طوری که گل گیسو نگاهش می کرد ؛ معلوم بود که دارد از خودش می پرسد این خانومه تو بار کافه باباییم چی کار می کنه ؟
خیلی آرام صدایم کرد و طوری گفت بابایی که خودم بروم جلو و سرم را ببرم نزدیک دهانش. و طوی که مبادا صفورا چیزی بشنود پرسید : این خانومه... گفتی اسمش چی بود ؟
گفتم : صفورا .
پرسید : پرفورمانس داره ؟
گفتم : امروز که شنبه نیس.
به وضوح دمغ شد : گفتم لابد داره بازی می کنه .
گفتم : نه . داره واقعا کمکم می کنه.
پرسید : یعنی دیگه من نیام ظرفاتو بشورم ؟
گفتم: کی گفته . هنوزم بارمن اولم تویی.
پرسید : حقوقم بهش می دی ؟
گفتم : هنوز نه . ولی اگه موندگار شد و دیدم خوب کار می کنه ، یعنی اگه دیدم آدم مسئولیت شناسی یه؛ یه وقت دیدی استخدامش کردم.
در حالی که تمام مدتی که با من حرف می زد حتا یک لحظه چشم لحظه از صفورا بر نداشت ؛ با دلخوری پرسید : تو ازش خاستی کمکت کنه ؟ خب من که می اومدم ظرفاتو می شستم .
گفتم : نه . خودش این جوری خاست ... بهم گفت بیکاره، تو خونه حوصله ش سر می ره ... اگه اشکالی نداشته باشه یه چند روزی بیاد کمکم . منم گفتم بهش کمک کنم حوصله ش سر نره از بیکاری.
بعد؛ سرم را کردم توی گوشش و به نجوا گفتم : بعضی یا که دنبال کار می گردن ، این جوری از آدم تقاضای کار می کنن .
کیفش را روی دوشش جابه جا کرد و گفت : پولمو بده می خام برم.
گفتم : تو که امروز چیزی نشستی .
دل آزرده گفت : خب به من چه ! می خاستی ندی این خانومه برات بشوره .
این بود که دست کردم توی دخل و گشتم از بین همه اسکناس های کثیف و پاره و بد ریخت و قیافه ؛ یک هزار تومنی تر و تمیز برداشتم و دادم دستش که از وقتی درازش کرده بود طرفم ، هنوز پایین نینداخته بودش.
پول را که می گذاشت توی جیب کیفش ، صفورا هم به مان اضافه شد. رو کرد به
گل گیسو و گفت : چه زود شال و کلاه کردی خانوم خانوما.
گل گیسو گفت : کاری نیس که بکنم . شما شستی شون که .
صفورا گفت : تو رو خدا ببخش . کسی بهم نگفته بود این کار مال شماس .
بعد رو کرد به من و با جدیت گفت : از فردا دیگه محاله دس به فنجونا بزنم . لطفا یه کار دیگه بهم بدین.
گل گیسو ؛ این را که شنید نیشش باز شد . که صفورا هم معطل نکرد . از بار رفت بیرون ، روی یک صندلی نشست و گل گیسو را کشید طرف خودش . سرش را گرفت بین دو تا دستش ، پیشانی اش را بوسید و بهش گفت : بهم می گی اسمت چی یه ؟
گل گیسو گفت : یعنی شما نمی دونین ؟
صفورا گفت : از کجا باید بدونم . این بابات که هیچی لو نمی ده به آدم .
گل گیسو کلاهش را از سرش برداشت و گفت : گل گیسو .
صفورا گفت : چه اسم با مسمایی . خیلی بهت می یاد.
این بود که گل گیسو مقنعه اش را هم برداشت و رگه های طلایی رنگ توی موهایش را نشان صفورا داد و پرسید : اینو می بینین ؟
صفورا دستش را برد توی موهای گل گیسو و یک دسته از موهای مشکی گل گیسو را که آن رگه های طلایی هم تویش بود گرفت توی دستش . آن وقت گفت : چه جالب... این مادرزادی یه ؟
وقتی که پرسید نگاهش سر خورد سمت من . گفتم : آره . از مادرش ارث برده .
این را که شنید ؛ گل گیسو را بین پاهایش کمی برد عقب . دوباره و در مجموع به موهایش نگاه کرد و گفت : اگه ندونه ، آدم فکر می کنه داده های لایت کردن براش... خیلی خوشگله گل گیسو . کاش منم موهام این طوری بود. دیگه پول نمی دادم بالای های لایت.
و طوری به گل گیسو خندید که دوباره دندان های مرواریدی قشنگش که آدم را محو خودش می کرد پیدای شان شد. بعد بهش گفت : منم یه دختر دارم همسن تو .
گل گیسو پرسید : اسمش چیه ؟
صفورا گفت : هوممم... «صفا» . باید یه روز بیارمش باهاش آشنا شی.
و دوباره دستش را کرد توی موهای گل گیسو و آن رگه ی طلایی را انداز ورانداز کرد.
گل گیسو پرسید : تو رو خدا . می یارینش ؟
صفورا گفت : خب اره عزیزم . چرا نیارمش ؟
گل گیسو پرسید : کی ؟
صفورا شانه اش را انداخت بالا و گفت : قول نمی دم به این زودی یا بیارمش. چون یه جای دیگه زندگی می کنه... پیش باباش.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#44
Posted: 10 Dec 2013 16:23
گل گیسو برگشت طرف من و بهم گفت : چه جالب مث منو تو.
بعد دوباره رو کرد به صفورا و ازش پرسید : چن سالشه ؟
صفورا موهای گل گیسو ا مرتب کرد و گفت : گفتم که ... همسن و سال تو باید باشه.
تو چن سالته ؟
گل گیسو گفت : هف سالمه.
صفورا گفت : اونم هف سالشه . منتهای مراتب ، قدش از تو کوتاه تره . یه خورده سبزه ترم هس... به خودم رفته.
آن وقت دست های گل گیسو را که گرفته بود توی دستش ول کرد . نگاهی انداخت به دستکش های نیمه ی گل گیسو و انگار که از دیدنشان به هیجان آمده باشد گفت : خدای من چه دسکشای قشنگی .
گل گیسو نگاهی به دستکش هایش انداخت و انگار که به شان یا به مادرش ببالد گفت : کار مامانمه .
صفورا ازش پرسید : می تونی از مامانت بپرسی از کجا خریده منم یه جفت شو واسه صفا بخرم ؟... چه پرزای بلندی ام داره. چه قدم نرمن.
گل گیسو سرش را تکان داد و گفت : اینا رو از جایی نخریده. برام بافته مامان پری.
صفورا ازش پرسید : مگه اسم مامانت پری یه ؟
گل گیسو گفت : نه . پری سیماس . ما صداش می کنیم مامان پری. هم من . هم بابایی.
صفورا گفت دیگه مزاحمت نباشم . انگار می خواستی بری خونه .
و دوباره پیشانی گل گیسو را بوسید و بهش گفت صبر کند تا ببیند چی برایش دارد. آن وقت بلند شد آمد داخل بار و توی کیفش دنبال چیزی گشت . و وقتی که دستش را بیرون آورد، یک نگروکیس توی دستش بود که از همان جا روی کانتر بار خم شد و درازش کرد طرف گل گیسو : بیا بگیرش... دو تا دارم ازش. یکیش مال تو .
گل گیسو نگاهی بهم انداخت . طوری که بخواهد از طرز نگاهم بفهمد اجازه دارد آن را بگیرد یا نه . که من با حرکت سرم بهش فهماندم اگر دلش می کشد می تواند آن را بگیرد. این بود که جلو آمد و بستنی زمستانی را از صفورا گرفت.
همان طوری که کیف روی دوشش بود زیپ جیب اضافه ی کیفش را باز کرد و بستنی زمستانی را گذاشت تویش و وقتی داشت دوباره زیپش را می بست ، از صفورا تشکر کرد. مقنعه اش را کشید سرش و گفت : اسم هیش کدوم از دخترای کلاس مون «صفا» نیس... اصلا فکر نکنم تو مدرسه مون «صفا» باشه.
صفورا ازش پرسید : ببینم... گل گیسو رو جدا می نویسن یا سر هم؟
گل گیسو گفت : هر کی یه جور می گه ... بابایی می گه جدا می نویسن.
آن وقت آمد جلو که طبق رسم همیشگی مان، مقنعه اش را بدهم بالا و بیخ گوشش را ببوسم. این بود که مجبور شدم روی میز بار آن قدر خم شوم که بتوانم ببوسمش.
بعدش گفت خداحافظ و بی ان که نگاه مان کند رفت.
صفورا گفت : دختر با نمکی یه . دو تایی که با هم باشین ، آدم و یاد کریمر علیه کریمر می ندازین. اگه پای یه آب میوه گیری باشین که دیگه رد خور نداره !
گفتم : نگفته بودی خودتم یکی داری.
گفت : مث دخترت زود باوری ها... دخترم کجا بود ساده.
نمی شد روی چیزی که می گوید حساب کرد . چون درباره ی او ؛ هیچ چیز قطعیت نداشت و باکش نبود اطلاعات غلطی درباره ی خودش به دیگران بدهد. چیزی که کار تحلیل کردنش را از آن چه بود سخت تر و خواندن دستش را دشوار تر می کرد.
گفتم الان بر می گردم . ان وقت از کافه زدم بیرون و توی پیاده رو ، راه افتادم دنبال گل گیسو و همین که بهش رسیدم دستم را گذاشتم روی شانه اش . جا خورد. برگشت و گفت : وای خدا . ترسیدم بابایی.
ازش خواستم بنشینیم روی جدول سیمانی کنار پیاده رو . ان وقت ازش پرسیدم : امروز یه طور دیگه بودی گل گیسو . مث همیشه نبودی.
روی جدول کنارم نشست و پرسید : مگه چطوری بودم ؟
گفتم : گرفته بودی... انگار حالت از یه چیزی گرفته بود.
پرسید : می شه این جمعه بریم کوه ؟
گفتم : چرا نشه... حالا چرا ؟
گفت : واسه این که یه چند تایی سنگ صاف پیدا کنیم.
پرسیدم : سنگ صاف می خوای چی کار ؟!
گفت : واسه لِی لِی می خام. هر وخ تو مدرسه با بچه ها لِی لِی بازی می کنم ؛ همش می بازم به شون .
گفتم : چرا می بازی. تو که قدت بلند تر از همه س . چرا باید ببازی؟... شاید سنگ تو خوب پرت نمی کنی ؟
دست کرد توی یکی از جیب های کیف مدرسه اش. یک تکه سنگ کوچک و ناصاف نشانم داد و گفت توی باغچه ی مدرسه پیدایش کرده و از آن به بعد ، با همان لِی لِی بازی می کند.
آن وقت ادامه داد :... چون خیلی صاف نیس می بازم. ببین گوشه هاشو... یه طرفشم قلمبه س. وقتی می ندازمش نمی افته توی خونه ای که دلم می خاد بیفته. وقتی ام می افته همون جایی که دلم می خاد؛ بهش پا که می زنم ، یا خیلی می ره جلو یا یه کم. اینه که همه ش یارو خط وای میسته یا می ره بیرون. واسه همین همه ش می سوزم.
پرسیدم : مگه همتون با یه سنگ بازی نمی کنین ؟!
گفت : نه هر کی واسه خودش، یه سنگی داره.
گفتم : خب... از مال اونایی استفاده کن که سنگ شون صافه.
گفت : اونا که سنگ شونو نمی دن به دیگران... می ترسن ببازن.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#45
Posted: 10 Dec 2013 16:27
«دیگران»!
راستش را بخواهید ؛اولش جا خوردم از این که چرا کلمه ای آن قدر رسمی را به کار برده . اما خوب که فکرش را کردم ، دیدم بچه حق دارد دمغ و افسرده باشد. دارد به زبان بی زبانی بهم می فهماند از این همه نارفیقی متحیر است. از غریبه فرض شدن دلخور است . که نمی گوید سنگ شان را نمی دهند به بقیه و عوضش می گوید سنگ شان را نمی دهند به دیگران. تا بهم بفهماند از دید بعضی بچه ها؛او «دیگر» است نه یکی از خودشان . و دارد از یک جور نابرابری شکوه می کند که به نظرش درست نیست و می خواهد بهم بفهماند اگر می بازد؛ مال این نیست که استحقاقش را ندارد بلکه مال این است که امکانات برابری ندارد.
گرفتمش توی بغلم و خیلی محکم به خودم فشارش دادم. و همان طور که توی بغلم بود؛ سرش را بوسیدم و بهش گفتم : غصه نخور خوشگلم. همین جمعه می ریم کوه. هرچی که دلت می خواد ، سنگای صاف پیدا می کنیم... فقط به یه شرط.
پرسید : چه شرطی ؟
گفتم : به شرط این که به هر کدوم از بچه های کلاس تون یه دونه از اون سنگا رو هدیه بدی. نترسی از این که یه وخ خودت ببازی.
گفت : باشه .
گفتم : قول ؟
انگشت کوچکش را از زیر حلقه ی دست هایم که هنوز دور تنش حلقه بودند آورد بیرون و گرفت طرفم. من هم انگشت کوچکم را قلاب کردم به انگشتش و دوباره بوسیدمش. آن وقت بلند شدیم، خودمان را تکاندیم و بعد خداحافظی؛ هر کدام مان راه افتادیم سمتی که باید می رفتیم. او طرف خانه و من طرف کافه که ؛لابد در مدتی که نبودم سفارش خیلی ها روی دست صفورا مانده بود.
توی چند قدمی که تا کافه راه بود؛ با خودم فکر کردم چه قدر بد است که آدم باید همیشه سنگ صاف خودش را داشته باشد و هیچ کس نباشد سنگ صافش را به آدم قرض بدهد. از ترس این که مبادا یک وقت خودش ببازد.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#46
Posted: 15 Dec 2013 12:01
خورشید ؛توی هشت دقیقه ی طلایی اش
صفورا مشغول پاک کردن لوله ی بخار قهوه سازم بود و من داشتم با گل گیسو حرف می زدم. تلفن کرده بود و داشت می پرسید می تواند برود بخوابد یا نه.
که گفتم چرا نتواند. اگر مسواکش را زده و شیر اخر شبش را هم خورده آباژور توی هال را روشن کند؛ برود به رختخوابش و برای خودش،من و مادرش دعا کند و بعد بخوابد.
گفت : آخه صدای تلویزیون بلنده.
گفتم : خب خاموشش کن.
کمی من و من کرد و بعد گفت : آخه...
پرسیدم : آخه چی... عمه ات اون جاس؟
گفت : آره.
ازش پرسیدم چرا از عمه اش نخواسته صدای تلویزیون را کمتر کند و پیش از آن ؛ برداشته جلو او به من تلفن زده و از صدای بلند تلویزیون شکایت دارد.
نتوانست جوابی بهم بدهد. باز هم من و من کرد و آمد چیزی بگوید که بهش گفتم : می دونی به این کار چی می گن ؟
گفت : نه.
حسابی از دستش عصبانی شده بودم و نمی توانستم آن را بروز ندهم. گفتم : به این کار می گن بی احترامی... بدجنسی.
چیزی نگفت . معلوم بود از خودش خجالت کشیده که برداشته و پیش از آن که از خواهرم بخواهد صدای تلویزیون را پایین بیاورد؛ به من تلفن کرده و با این روش مزوّرانه به عمه اش فهمانده که اگر می خواهد تلویزیون ببیند بهتر است برود خانه ی خودشان تا مزاحم خوابیدن او نباشد.
برای همین ازش خواستم«بی احترامی» را همان جا پشت تلفن برایم بخش کند و بهم بگوید چند بخش است.
با تاخیر شروع کرد به بخش کردن : بی... اح... تِ... را... می.پنج بخشه.
پرسیدم :بدجنسی چه طور. بدجنسی چند بخش گل گیسو ؟
با صدای ضعیفی که درش شرمندگی موج می زد گفت : سه بخشه. بد... جن... سی.
گفتم بهتر است نخوابد . از عمه اش که لطف کرده و رفته پیشش تا مبادا از تنهایی بترسد و خوابش نبرد؛بخواهد که چندتایی«بی احترامی» و چند تا«بدجنسی» بهش سرمشق بدهد. آن وقت بنشیند و ده خط از روی آن بنویسد. وگرنه مجبورم سخت تر از این ها تنبیهش کنم.
گفت : آخه هنوز ج رو نخوندیم.
گفتم : مهم نیس. هر وقت که باشه باید یاد بگیری. چه بهتر که همین الان باشه.
و بدون این که باهاش خداحافظی کنم گوشی را گذاشتم.
هیچ چیز به اندازه ی این جور بدجنسی ها ی حقیرانه که توی ذات بچه ها نیست اما از بزرگ تر هایش تعلیم می گیرد،اذیتم نمی کند. چیزی که بیشتر از صدبار درباره اش به پری سیما تذکر داده ام . که اجازه ندارد به خاطر حساسیت های زنانه اش و رابطه ی غیر دوستانه ای که تقریبا هر زنی با هر خواهر شوهری دارد – و من به هیچ کدام شان در این باره حق نمی دهم – رابطه ی گل گیسو و خانواده ی مرا به هم بزند.
یعنی طوری رفتار کند که گل گیسو پیش خودش فکر کند او هم باید مثل مادرش باشد. و بیشتر از صد بار بهش گفته ام اگر قرار باشد به خودم اجازه بدهم تا به رابطه ی دخترم با دیگران شکل بدهم؛می توانم توی کمتر از یک هفته کاری کنم که همین که خاله یا مادربزرگش را ببیند،حس کند که یک چیزی دارد از ته حلقش بالا می آید و الان است که بزند بیرون. اما به خودم حق نمی دهم رابطه ی دو نفره را بزنم خراب کنم چون رابطه ی من با یک کدام شان رابطه ی خوبی نیست.
صفورا که آمد؛ نشست روی چهار پایه ی مخصوص من و شروع کرد به پاکت کردن کارت تخفیف ها. فقط برای این که چیزی گفته باشم،ازش پرسیدم هیچ می داند فیلم ها تازه از کی شروع می شوند ؟
پرسید : از کی ؟
گفتم : از وقتی زنا پاشون به قصه باز می شه. تا پیش از اون هر اتفاقی هم که بیفته ارزش دراماتیک نداره.در واقع می تونی فکر کنی اصلا اتفاق نیفتاده. زنا اِ ن قدر موجودات با ارزشی اند.
خندید . گفتم : دارم جدی می گم . هیچ فیلمی دیدی که فیلم باشه اما یه زن تو مرکز توطئه هاش نباشه. هیچ اختلافی رو سراغ داری که سر زنا نباشه؟ هیچ درگیری یی هس که به اونا مربوط نباشه ؟ هیچ تنشی هس که سرش زنا نباشن ؟ حتی رونده شدن مون از بهشت ؛بازم باعث و بانیش یه زن بود.
گفت : هی... خیلی داری تند می ری.
گفتم : از کوره که در می رم این طوری ام... باید یه گیری به یکی بدم. حالا منطقی نباشه.
پاکت ها تمام شده بود اما چند تایی کارت روی دستش مانده بود. گفت : پاکتا تموم شدن. جالبه ... همیشه پاکت کم می یاد نه کارت.
یک فرانسه برای او و یک ترک تلخ برای خودم ریختم و آمدم نشستم کنارش. فنجانی را که برایش گذاشته بودم نزدیک دستش؛ برداشت و گرفت زیر دماغش و بعد که بخارش را بو کشید گفت : یه کم بوی ترشیدگی می ده. باید از یه جایی دیگه بخریش.
گفتم : هیچ می دونی تو اولین صفورایی هستی که دیدمش؟
ابرویی بالا انداخت و گفت : نمی دونستم... اما حدس می زدم.
گفتم : خیلی به ندرت ممکنه پیش بیاد آدم دختری رو ببینه که اسمش صفوراس. ممکنه آدم مریم یا میترا زیاد دیده باشه،اما صفورا به زحمت.
گفت : شایدم اصلا هیچ وخ نبینه.
گفتم : درسته ،شایدم هیچ وخ نبینه. واسه همینه که آدم باید هر جور شده ازش سر در بیاره. می ارزه به دردسرش.
پرسید : می خای از کارم سر در بیاری ؟
گفتم : آره بدم نمی یاد.
گفت : ممکنه برات گرون تموم شه ها. نمی ترسی ؟
گفتم : بچه می ترسونی ؟... من پام.
گفت : تا تهش ؟
گفتم : تا تش.
با تاخیر پرسید : هیچ وقت تازگی یا خورشید و توی هشت دقیقه ی طلاییش دیدی؟ وقتی داره تو افق گم می شه ؟ انگار که یه سینی مسی گر گرفته باشه؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#47
Posted: 15 Dec 2013 12:01
درست در غرب و جنوب غربی شهر؛ رشته کوهی ست که مثل نعل اسب شهر را گرفته توی دل خودش و هیچ وقت خدا نمی گذارد خورشید مجازی را که بیشتر وقتها شبیه یک پرتغال نارنجی ست ببینید. از وقتی که یک دایره ی کامل است تا وقتی که یکهو توی افق غیبش می زند. طوری که اگر یک لحظه چشم ازش برداشته باشی و دوباره نگاهش کنی؛ جا می خوری از خودت می پرسی کجا رف... این که همین الان این جا بود؟!
گفتم : نه ... خیلی وقته ندیدمش.
گفت که اگر پایه باشم و فردا قبل از غروب کافه را برای یکی دو ساعتی تعطیل کنم ؛ او هم پایه است که بزنیم به کوه. برویم روی قله اش بنشینیم و روی صخره ای رو به شرق،خورشید نارنجی را نگاه کنیم که چه طور توی افق فرو می رود.
دم غروب فردا؛همان جایی بودیم که او دلش خواسته بود. روی یک صخره. رو به غرب و در حال تماشا کردن خورشید توی هشت دقیقه ی طلایی اش.
روسری اش را برداشته و انداخته بود روی شانه هایش و من دوباره،همان طوری که یک چشمم به خورشید بود ؛ رفته بودم توی نخ فر موهای روی شقیقه اش که نصف بیشتر گوشش را هم می پوشاند.
و داشتمبا خودم فکر می کردم که ای کاش می شد دوربینی چیزی بردارم و توی همان نور نارنجی؛ طوری از این ناحیه ی صورتش عکس بگیرم که گوش کم پیچ و تاب و قشنگش، بیفتد توی عکس. که انتهای یک دسته از فر موهایش، حفره ی ظریف و نرم آن را پوشانده بود و بعد تیزی شان دور خورده و رسیده بود به شقیقه هایش.
پرسید : از زنت جدا شدی ؟
گفتم : یه جورایی.
برگشت و دوباره نگاهم کرد . آن وقت عین ان چیزی را که خودم تحویلش داده بودم پسم داد : یه جورایی ؟!
گفتم : جدا زندگی می کنیم . به خاطر یه چیزایی که دوس ندارم کسی راجبش ازم توضیح بخاد.
پاهایم را از زیر زانو کمی مالاندم.باد سردی می وزید و سرما را می برد تا مغز استخوانم . دوباره چشم دوخت به خورشید که دیگر چیزی نمانده بود باقیمانده اش هم توی افق گم و گور شود. آن وقت پرسید : خدایا اسمش چی بود؟... گل گیسو گف بهم...
داشت خودش را به نفهمی می زد.
گفتم : پری سیما.
گفت : اسم قشنگی یه.
گفتم : آره . اونم از اون اسماس که خیلی کم پیش میاد آدم شنفته باشه یا بشنوه....
اصلا واسه همین بود که خواستم از کارش سر در بیارم.
پرسید : قشنگه ؟
گفتم : قشنگ که می گی ؛ دقیقا منظورت چی یه.
گفت : یعنی خوشگله ؟
گفتم : به گمونم . یه زن روس مجسم کن که فارسی حرف می زنه. توی چادرم قشنگی ش ضرب در هشت می شه.
با تعجب پرسید : حالا چرا هشت ؟!
گفتم : خب شونزده... به هر حال مضربی از دو یا چاره.
بعد رو کردم بهش که داشت ابرو می انداخت بالا از تعجب و گفتم : ازت خوشگل تره... اما به قشنگی تو نیس.
یک حال کوچک ازش گرفتم. اما به سرعت یک باج کوچک هم ضمیمه اش کردم تا از روی صخره ای که حالا رویش ایستاده بودیم و داشتیم آماده ی برگشتن می شدیم؛ یک وقت بال نکشد و نگذارد برود. این پرنده ای که خودش؛ یک روز قفسش را هم آورده بود توی کافه ام. آن وقت رفته بود نشسته بود تویش و فقط وقتی بیرون آمده بود که توانسته بود مرا بگذارد جای خودش!
چیزی نگفت . هدفون آی پاد شافل اش را گذاشت روی گوشش و بعد، خودش را از یقه داد توی مانتوی تنگ و چسبان جگری رنگی که رویش یک پولیور گل گشاد پوشیده بود. که آن را با کامواهای خیلی درشت رنگ و وارنگ بافته بودند و تا پایین زانو هایش امتداد داشت. و به نظر ؛ گذاشتش توی جیبی که پولیورش از تو داشت. جایی کنار سینه هایش.
پیش از آن که راه بیفتیم تا بر گردیم ؛ خواستم سیگاری آتش بزنم . اما باد نمی گذاشت فندک روشن بماند تا نک سیگارم را بگیراند. این بود که وقتی خم شده بودم و داشتم با تنم بادگیر می ساختم؛ آمد روبه رویم ایستاد . خودش را بهم نزدیک و بادگیرم را با بدنش تکمیل کرد.
آخ که چقدر دلم می خواست محض دلخوشی من هم که شده ، یعنی یک بار هم که شده؛ پری سیما چنین لطفی در حقم بکند. یعنی بدنش را پشت به باد خیمه کند تا من بتوانم سیگارم را بگیرانم. نه این که وقتی بو ببرد می خواهم سیگاری روشن کنم؛ برود روی یک صخره ی دیگر بنشیند و خودش را سرگرم دید زدن افق بکند. تا یک وقت نبیند خدای نکرده دارم بهش خیانت می کنم!
همین که سیگارم را روشن کردم،دودش را دادم بیرون و سرم را بلند کردم؛ دستش را آورد جلو . سیگار را از پشت لبم برداشت. یک کام کوچک ازش گرفت و دوباره گذاشتش گوشه ی لبم.
کاری که دوست نداشتم هیچ وقت خدا پری سیما،حتا برای این که عصبانی ام کند؛ انجام دهد. که روز اخر کرد و مجبور شدم همان جا بهش بگویم اسباب و اثاثیه اش را جمع کند و از خانه ام برود بیرون. چون نمی توانم دیگر بهش نگاه کنم.
فکرش را بکنید. یک زن روس که فارسی حرف می زند و توی چادر خوشگلی اش در عدد هشت ضرب می شود – و هر وقت که می ایستد به نماز خواندن ، دل تان می خواهد بروید روبه رویش بنشینید و تا ابد بهش نگاه کنید – سیگارتان را از گوشه ی لبتان بردارد و شروع کند به کشیدن . فقط برای این که حرص تان را در بیاورد. چون وقتی فکرش را کرده؛هیچ راه دیگری بهتر از این که سیگار شوهرش را بردارد و بگذارد گوشه ی لبش تا کفرش را در آورده باشد، به نظرش نرسیده!
توی سرازیری کوه، وقتی داشتیم پایین می امدیم و صفورا یکی دو جایی نزدیک بود سر بخورد؛ مجبور شدم دستش را بگیرم توی دستم. که مثل دست های پری سیما یخ نیست. یعنی طوری نیست که هر وقت خدا آن ها را بگیرید؛ فکر کنید یک قالب یخ گرفته اید توی دست تان. مثلا برای این که امتحان کنید و ببینید چه قدر می توانید یخی اش را تاب بیاورید.
راستش ، طوری سرد است پری سیما که هر وقت خدات او را ببینید؛ پاهایش را گذاشته روی بالش یا دسته ی مبل که فشارش بالا برود و این قدر حس نکند سرش دارد گیج می رود و در حالی که شما دارید از گرما تلف می شوید ؛ یک بند به تان نگوید چه قدر سرده. کولرو خاموشش کن.یخ زدم .
می خواهم بگویم طوری همیشه سردش است که هرچه برگردید و بهش بگویید که شما دارید از گرما تلف می شوید؛باز هم گوشش بدهکار نیست.
همیشه ی خدا فشارش افتاده پایین. چون قدش بلند است و خون؛ نمی کشد از بدنش بالا برود و خودش را برساند به مغزش. این است که هر وقت بیدار می شوید؛ تا دو سه ساعتی قادر به تحلیل هیچ چیز نیست.
برای همین است که من خیلی وقت ها که نیکول کیدمن را دیده ام، دلم برای تام کروز بیچاره سوخته است . که باید همیشه ی خدا شکلاتی چیزی همراهش باشد که بدهد کیدمن بخورد تا سرش گیج نرود و جلو همه نقش زمین نشود.
این طور زن ها ؛ خیلی هم کم زایند. یعنی دل شان نمی خواهد وقتی دارند سی چهل سالگی شان را مجسم می کنند؛ببینند که یک مشت بچه دارند از سر و کول شان بالا می روند و به از ریخت افتادگی سینه هاشان، خیلی بیشتر اهمیت می دهند تا دل داغ دیده ی شوهرشان.
که چهار پنج تایی بچه دل شان می کشد و باید در غم نداشتن شان و این که دیگر نخواهد شد که دوباره بابا بشوند؛بسوزند و بسازند .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#48
Posted: 15 Dec 2013 12:02
این بار آخری اما؛ زنگ نزد!
همین که آمدم در خانه را باز کنم و بروم بیرون تا چندتایی نوار بهداشتی پروانه ای بالدار متوسط مای بی بی بخرم و برگردم – و احتمالا با یک پلاستیک سیاه توی دستم که مغازه دار ها معمولا نوار بهداشتی را طوری مخفیانه می پیچند توی شان و دستت می دهند که انگار دارند جنس قاچاقی رد و بدل می کنند ؛یا توی چنین چیزی می پیچندشان برای این که یک وقت کسی نبیند تا تو از خودت خجالت نکشی که آمده ای و نوار بهداشتی خریده ای، یا شاید هم با خودشان فکر می کنند نوار بهداشتی یک چیز ناموسی ست که باید حتما توی چیز سیاهی مخفی شده باشد که چشم کسی بهش نیفتد – پشت در؛ رحیم آقا پستچی محل مان را دیدم. که داشت از زین موتورش پایین می آمد تا زنگ بزند و برگه ای را که توی دستش بود تحویلم بدهد. همین که مرا دید گفت : نامه دارین اقا.
آقا رحیم ؛ پستچی قدیمی محل ماست که من خیلی دوستش دارم . چون هیچ وقت نشده نامه که می آورد ؛ بایستد و هی این پا و آن پا کند تا من دست بکنم توی جیبم و پولی بهش بدهم بابت کاری که به خاطرش حقوق می گیرد.
راستش را بخواهید؛ او از آن معدود آدم های شرافتمندی ست که می شناسم . و به این خاطر؛ شده که دلم خواسته از موتورش بیاید پایین ، کلاه کاسکتش را بردارد، بیاید جلو تا بتوانم بغلش کنم و ببوسمش و بهش بگویم چه قدر کیف می کنم از این که طبع بلندی دارد و عین این چُس خورها – که مثل مور و ملخ تمام شهر را گرفته اند – دائم خدا این پا و آن پا نمی کند تا کسی چیزی برایش پرت کند. مثل استخوانی که برای سگ پرت می کنند تا برود دنبال کارش و آدم را به حال خودش بگذارد.
بلکه همیشه از موتورش امده پایین . گذاشته روی جک ، کاسکتش را برداشته، چند قدمی امده جلو ، دست داده و بعد نامه ای گذاشته کف دستم یا از زیر در سر داده توی حیاط خانه. مگر این که زمستان باشد یا بارانی برفی باریده باشد . که در این صورت ؛ صبر می کند تا بروید پایین و خودتان نامه تان را بگیرید که مبادا یک وقت چیز مهمی تویش باشد و خیس بخورد.
رسید نامه را گذاشتم روی در آهنی سفید خانه و با خودکاری که بهم داد،امضایش کردم. ازش تشکر کردم و تعارفش کردم بیاید تو.
از این تعارف های بی پایه ای که معلوم نیست چرا خرج هم می کنیم. چون معلوم است که پستچی برای خودش هزار تا کار دارد و کم کم، باید نامه ی شصت تا آدم را برساند دست شان و احتمالش نمی رود دعوت تان را قبول کند و بیاید تو.
تازه اگر هم بخواهد بیاید تو،لابد پیش خودش فکر می کند با بوی بد جوراب هایش چه کار کند. که همین که پایش را از کفش هایش می آورد بیرون ؛ تمام دنیا را بر می دارد. چون ندارد کفش تخت چرم بخرند و همیشه ی خدا کفش های پلاستیکی می پوشند . که هم ارزان تر است و هم برای آن ها که هی باید از موتورشان بیایند پایین و زنگ این خانه و آن خانه را بزنند، با صرفه تر است. چون دوام بیشتری دارند.
من هم خیلی وضعم بهتر از آقا رحیم نیست . اما چیزی که هست؛ نمی توانم کفشی بپوشم که تختش پلاستیکی ست. حالا هر چه قدر که می خواهد قشنگ باشد. یا زورم نرسد کفش تخت چرمی که می خرم، از آن اعلاهایش باشد که دل آدم را می برند از قشنگی.
راستش را بخواهید؛ کفش یکی از آن معدود چیزهایی ست که شخصیت آدم را لو می دهد و اگر خیلی دل تان می خواهد بفهمید کی چه کاره است، اول به کفش هایش نگاه کنید. چون پیش می آید لباس تن آدم مال دوستش باشد. یعنی طرف رفته باشد پیش دوستش و بهش گفته باشد یک قرار مهم دارد و باید ادم متشخصی به نظر برسد. چیز ابرومندی هم ندارد که تنش کند. این است که لطف کند و لباس هایش را بهش قرض بدهد . اما کمتر پیش می آید دل آدم رضایت بدهد کفش کس دیگری را بپوشد یا بدهد کفشش را یکی دیگر پایش کند. این است که اگر بخواهد؛ می توانید از روی کفش آدم ها بفهمید طرف چه وضع و حالی دارد.
حتا می توانید بفهمید از این نوکیسه هاست که سر سفره ی دیگران بزرگ شده یا اصل و نصب دار است و پدر و مادری بالای سرش بوده. حالا می خواهد تخت کفشش پلاستیکی باشد یا نباشد. پستچی باشد یا نباشد. از این جهت این را می گویم چون به نحو عجیبی، هرچه آدم شرافتمند دیده ام؛ بیشترشان کارمند اداره ی پست بوده اند.
ازش خداحافظی کردم و در را بستم. یک اخطاریه ی قانونی بود که بهم تذکر داده می داد حداکثر ظرف یک هفته از رویت، بروم به شعبه ی پنج دادگاه خانواده و تکلیف مهریه ی زنم را روشن کنم. مثل برق گرفته ها ؛ که تا مدتی حال خودشان را نمی فهمند و هی به خودشان یا دور و برشان نگاه می کنند،گیج بودم.
پیش خودم گفتم شاید اشتباهی چیزی شده و این برگه که بالایش عکس یک ترازو هم گراور شده مال من نباشد . اما وقتی به اسمم که با خط نکبتی روی برگه نوشته شده بود خیره شدم؛ دیدم مال خودم است نه مال همسایه ای کسی. به این خاطر، از پله ها که بر می گشتم بالا ؛داشتم با خودم می گفتم نوار بهداشتی بالدار متوسط یا هر نجاست دیگری را بعد هم می شود خرید. اما نمی شود آدم همین حالا نرود و از زنش نپرسد این برگه ای که دارد توی دستش خودنمایی می کند، مال چیست.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#49
Posted: 15 Dec 2013 12:03
بدون آن که صدای پایش را بشنوم – انگار که تمام راه را مثل این مرتاض های هندی روی هوا آمده باشد – آمد و پشت سرم ایستاد. طوری که فقط از هوایی که دور و برم جابه جا شد؛ حس کردم باید کسی بالای سرم ایستاده باشد و دارد طوری که دلش هم برایم سوخته و البته از خودش هم خجالت کشیده، از آن بالا نگاهم می کند.
انگار که دارم توی ذهنم با خودم حرف می زنم اما طوری ست که بقیه هم دارند می شنوند؛ گفتم : اگه برم پیشش، حتما ازش می خام این برگه رو بده به خودم. باید پیش خودم نگهش دارم. چیز ارزشمندی یه.
چیزی نگفت.
گفتم : کی دیگه ممکنه پیش بیاد که بخام از خونه برم بیرون نوار بهداشتی بالدار متوسط بخرم؛ اون وخ یه آدم شریفی مث آقا رحیم که روزی صدتا زنگ می زنه در خونه ی این و اون تا نون زن و بچه شو در بیاره، از این برگه ها بده دستم؟... خیلی احتمالش کمه، نه؟
این جمله ی را دیگر ، رو کرده بودم بهش. یعنی برگشته بودم و داشتم نگاهش می کردم. که گفت پاره اش کنم بیندازم دور. عصبانی بوده، رفته پیش یه وکیل و بهش گفته دیگر نمی تواتند باهام زندگی کند. او هم یادش داده که برود مهریه اش را بگذارد اجرا. بعد هم که این کار را کرده، یادش رفته دوباره برود پیش وکیلش تا ازش بخواهد دیگر پی اش را نگیرد. به خاطر بچه م... باید بسوزم و بسازم.
طوری این جمله ی آخر را گفت که اگر او را نمی شناختی؛لابد پیش خودت فکر می کردی ازین زن هایی است که دائم خدا مشغول شانه کردن گیس یکی از هشت تا دخترشان اند یا نشسته اند پای یک کپه لباس از لباس های بچه هاشان و دارند یک سره اتو می کشند. طوری که باید می نشستی و یک دل سیر برایش گریه می کردی!
آن وقت دوباره رفت توی اشپزخانه. تخته ی گوشت پلاستیکی را که من نمی فهمم چرا هنوز بهش می گویند تخته؛ از توی کابینت برداشت و روی میز ناهار خوری آشپزخانه مشغول شد به خرد کردن پیازها که بریزدشان توی ماهیتابه ای که روغنش داشت جلز و ولز می کرد.
از همان جا که نشسته بودم؛ رو کردم بهش و ازش پرسیدم : حالا چی بهش گفتی؟ گفتی من مرد بدی ام ؟
خندید و گفت : آره بهش گفتم طاقتم طاق شده. گفتم دیگه نمی تونم باهاش زندگی کنم. خسته شدم از دست دیوونه بازی یاش.
یک لحظه دست از کار کشید و بعد که چشم هایش را مالاند ادامه داد : از همین چیزا دیگه.
گفتم : همین چیزا یعنی چی ؟
گفت : زنا می شینن به درد و دل کردن از شوهراشون چی می گن معمولا ؟
با تاکید ازش پرسیدم : ببینم. بهش گفتی بهت خیانت می کنم؟ گفتی شبا دیر می یام خونه ؟ گفتی می رم می شینم با دوستام به قمار کردن ؟ گفتی همه ش پی عشق و تفریح خودمم؟ گفتی شما دارین تو خونه گشنگی می کشین اون وخ من همه ش پی یللی تللی خودمم؟... بهش گفتی الکُلی شدم، هرویین می کشم، زیر سرم انگار بلند شده؟... اینا رو گفتی بهش؟ ملتفتش کردی شازده رو؟
دوباره دست از سر پیاز ها برداشت . دماغش را کشید بالا و گفت : بس کن دیگه. کافی یه... حالا من یه غلطی کردم.
وبعد، کمی نگاهم کرد و حتا با نگاه ملتمسانه اش که از یک جفت چشم معصوم و بی غل و غش می آمد طرفم؛ ازم خواست بس کنم. شورش را در آورده ام.
دست کردم توی جیب پیراهنم و پاکت سیگارم را در اوردم. یک نخ ازش کشیدم بیرون و بعد پاکتش را انداختم روی میز عسلی کنار مبل . آن وقت سیگارم را گذاشتم گوشه ی لبم وبعد فندک زدم و هر وقت که خواستم خاکسترش را بتکانم؛تکاندم توی پوست پرتغال خشک شده ای که افتاده بود روی میز و لبه هایش برگشته بود بالا و به قایق نارنجی رنگی می مانست که بادبانی چیزی نداشته باشد. توی خشکی توی ماسه های ساحل هم،خم شده باشد روی طرف سنگین ترش.
با این که همیشه دور از چشم او سیگار می کشیدم و این اواخر هم می فهمید و به روی خودش نمی آورد؛ اما هیچ وقت پیش نیامده بود که توی خانه سیگار روشن کنم.
شنیدم که کارد را انداخت روی تخته ی گوشت و از پشت بهم نزدیک شد . دست هایش را که لابد با گوشه ی پیش بندش پاک کرده بود، گذاشت روی شانه هایم و بعد دور گردنم حلقه کردشان و خم شد که بیخ گوشم را ببوسد.
برگه را سر دادم روی میز.بعد دستم را بردم طرف دست های مثل یخش و قلاب شان را که خیلی هم قرص و محکم نبود؛ از هم باز کردم و کنارشان زدم. طوری بهش بر خورد و مجبور شد دستش را ، حتا از روی شانه ام بردارد. اما هنوز ایستاده بود و داشت از بالا بهم نگاه می کرد.
پرسیدم : بهت نگف چه چشای قشنگی داری ؟
با معصومیتی که هیچ کجا نمی توانید پیدایش کنید مگر توی لحن گوسفندی که جرعه ی آخر اب را به زور هم که شده به خوردش می دهند – و از همین جا می فهمد که چیزی تا آخر عمرش نمانده – پرسید : کی ؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#50
Posted: 15 Dec 2013 12:07
هیچ وقت خدا گوشه کنایه ها را نمی گیرد و هرچه بخواهید بگویید ، باید صاف و پوست کنده بهش بگویید تا بلکه. چون خودش اهل این نیست که یک چیزی را که می خواهد به تان بگوید؛ بپیچد توی هزار تا لفافه و یک طوری بگوید که انگار نگفته. تا اگر یک وقت ازش بپرسید چرا اینو گفتی ؟ بتواند برگردد و بگوید اصلا نمی خواسته همچین چیزی به تان بگوید . این برداشتی ست که خودتان دارید و او مسئولش نیست.
گفتم : معلومه کی... وکیله دیگه.
کفرش در آمد و گفت : خیلی وقیحی.
گفتم : یادت نرفته باشه یه وقت اینم بهش بگی... که خیلی ام وقیحم.
و بعد صاف و پوست کنده بهش گفتم : حالم ازت بهم می خوره.
چیزی نگفت . رفت توی اتاقش و شروع کرد به پوشیدن لباس هایش. دود سیگارم را بی مهابا می دادم توی هوا و اصلا باکم نبود که دارم یک قاعده ی نا نوشته ی ده ساله را نادیده می گیرم. یعنی این همه سال این قانون نکبت را تاب آورده بودم و حالا می خواستم یک باره بزنم زیرش. پیش خودم می گفتم به جهنم که ناراحتش می کنه. به درک که از کوره درش می بره.
وقتی خواست از خانه بیرون بزند؛ گفتم دو سه دقیقه ای صبر کند.
آن وقت رفتم توی اتاق و بیشتر لباس هایش را بدون آن که نظم و ترتیبی در کار باشد، انداختم توی یک چمدان بزرگ مسارفتی و به زور بستمش. بردم کنار در، همان جایی که ایستاده بود. بعد ؛ آن دستی را که نکرده بود توی جیب بارانی خاکی رنگش گرفتم. انگشت هایش را که انگار هیچ حسی توی شان نبود و داشتند یخ می زدند باز کردم و دسته ی چمدان را گذاشتم کف دستش . چیزی نگفت. فقط مات نگاهم کرد و در حالی که دسته ی چمدان هنوز توی دستش بود، از روی عصبیت ؛ با دست دیگرش سیگارم را چنگ زد. ناشیانه یک کام عمیق ازش گرفت و در حالی که داشت جلو خودش را می گرفت تا از تلخی سیگار یک وقت به سرفه نیفتد؛ پرتش کرد زمین و رفت.
با این کارش تهدیدم کرد و چیزهایی بهم گفت که لابد از روی نجابتش نمی توانست صاف برگردد و بهم بگوید. این بود که وقتی رسید به اولین پاگرد راه پله، بهش گفتم : برو پیش وکیلت. حتما راهنماییت می کنه که بعدش باید چی کار کنی.
آن وقت در را پشت سرش بستم. و بعد سیگارم را از روی زمین برداشتم؛ رفتم کنار پنجره ای که ازش می شد تا سر کوچه ی بن بستی که خانه ی ما آخرش واقع شده را دید. و با نگاه ؛ تعقیبش کردم که داشت چمدانش را روی قرقره های بزرگ زیرش، روی آسفالت ناهموار کوچه، به سختی و مشقت پشت سرش می کشید و یواش یواش دور و دورتر می شد. انگار که توی چمدانش، سربی چیزی بار داشته باشد. می خواهم بگویم؛ اِن قدر به آرامی دور می شد.
تصویر زنی تنها و ستمدیده ، آن هم توی یک کوچه ی بن بست و در روزهای آخر شهریور که هوا دارد رو به سردی می رود و هر لحظه احتمال دارد سرما بخوری؛ در حالی که چمدانی گرفته دستش یا دارد آن را به سختی پشت سرش می کشد و دور می شود – و لابد زن توی تصویر هم دارد پیش خودش فکر می کند حالا کجا را دارم که بروم ؟ و برای همین است که آن قدر با تانی و نگرانی می رود – از ان تصویرهایی ست که دل آدم را به درد می آورد.
می خواهم بگویم اگر یک ذره ی رحم و مروت داشته باشید؛ هیچ بعید نیست اشک تان سرازیر شود. با این حال؛ دلم اصلا برایش نسوخت. اما پیش خودم فکر کردم چه قدر این زن خری رو که داره از پیش چشمم دور می شه دوسش دارم.
که لابد دارد از خودش می پرسد حالا کجا رو دارم که بروم؟ کاش حماقت نکرده بودم، توی همون طویله مونده بودم.
من دیوانه ام. یعنی گاهی که به سرم می زند؛ کارهای بی منطقی می کنم فقط به این خاطر که از دلش تصویرهای قشنگی در می آید و من می میرم برای دیدن این طور تصویرها. و البته بیشتر وقت ها هم پشیمان می شوم که دیدن یک تصویر قشنگ ؛ واقعا می ارزید به این که من بزنم حال یک کسی را بگیرم و این طور ظالمانه آزارش بدهم ؟
اما باز هم پیش می آید که بزند به سرم و کاری بکنم که باز هم آخرش مجبور بشوم این را از خودم بپرسم. برای این است که می گویم من دیوانه ام و اگر کسی نتواند باهام زندگی کند؛ باید بهش حق داد.
دوباره که نگاهش کردم؛ دیگر توی کوچه نبود. لابد می رفت به یک هتل ارزان قیمت. مثل همیشه که حرف مان می شد و می رفت به یک هتل ارزان قیمت.
یعنی ان قدر نجیب است که توی یک چنین موقعیتی ؛ باز هم به فکر جیب شماست. چون طولی نمی کشد که به تان زنگ می زند و می گوید یه گروه مسافر پاکستانی تو لابی هتل مشغول قوّالی ان. نمی یای بریم تماشا ؟
یا این که زنگ می زند و می گوید چه صبحانه ی مفصلی داره این هتله. قبل نه و نیم این جا باش بریم یه دلی از عزا در آریم. گل گیسو رو نیار... مث ماه عسل مون.
این بار آخری اما ؛ زنگ نزد.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...